عبارات مورد جستجو در ۹۶۷۱ گوهر پیدا شد:
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۴ - فی مدح ولده ولیجان سلطان ترکمان گفته
چو دی نسیم سحر خورد بر مشام جهان
صبا رسید و رسانید بوی روضهٔ جان
فتاد زمزمه ذوقناک در افواه
که یافت لذت از آن صدهزار کام و زبان
ز دشت خاست غباری که فیض نور از وی
زیاده از دگران یافت دیدهٔ نگران
صدای نوبت دولت بلند گشت و درید
فلک ز صولت آن پردههای گوش کران
منادی طرب آهنگ بانگ زد که رسید
مواکب ظفر آثار شهریار جهان
امیرزاده عالی نسب ولیجان بیک
ولیعهد ابد انتساب خان زمان
بزرگ فر بلند اختر قوی فطرت
جلیل قدر فلک رتبهٔ رفیع مکان
ز رتبهٔ طاق میان هزار یکه سوار
ز جذبهٔ فرد میان هزار یکه جوان
به بزم ازو متنزل سران افسر بخش
به رزم ازو متوهم ملوک ملک ستان
شود چو گرم عطا آه از ذخایر بحر
دهد چو داد سخا وای بر دفاین کان
به آن محیط عطا بس خطاست نسبت ابر
که هست او گوهر افشان و ابر قطره چکان
به مجمعی که نباشد ورای خسرو و شاه
بود ز رتبه نشان این چه رتبه است و چه شان
هزار عذر بگوید اگر قضا ناگه
جهد خدنگ قضا بیرضای او ز کمان
به مهرهٔ کمر کوه اگر اشاره کند
هزار مرحله ره در میان به نوک سنان
به زور خط شعاعی چنان شود سفته
که سر کن فیکون آشکار گردد از آن
محل نیزه رساندن ز زورمندی وی
تفاوتی نکند در اثر سنان وبنان
اگر قضا مدد از وی طلب کند شکند
به زور باد پر پشه پشت پیل دمان
بلامکان جهد از هیبتش کرنگ فلک
حواله گر بسرونش کند دوال عنان
مه فلک که به نعل سمند اوست قرین
ستارهایست که با آفتاب کرده قران
به شرح حسن وفایش که شیوهٔ ابدیست
نه عمر نوح وفا میکند نه طی لسان
ز قدسیمبران بزم او عجب چمنی است
که نخلهاش چمانند و سروهاش روان
ز روی لالهرخان مجلسش عجب باغی است
که از شراب و خمار آمدش بهار و خزان
ز پرتو نظرش حسن رایت پرورشی
که طعنه بر پریان میزنند آدمیان
بلند رتبه امیرا کسی که از توفیق
گرفته بود زمین و زمان بتیغ زبان
فکنده بود به جائی کمند نظم بلند
که مینمود از آن کوتهی کمند گمان
چنان زبون شده امروز کز مشاهدهاش
زمین پر است ز سیلاب چشم اهل زمان
بلیهای که بر او آسمان گماشته است
گرانتر است ز حمل زمین تحمل آن
مگر امانی و آمالش از حمایت تو
روا شوند که یابد از آن بلیه امان
به کیمیای نظر گر مس وجودش را
توجه تو کند زر بر این عمل چه زیان
سخن تمام چو شد محتشم برای دعا
به جنبش آر زمانی زبان ادعیه خوان
همیشه تا بود از روز و روزگار اثر
مدام تا بود از شاه و شهریار نشان
به روزگار دراز آن خدیو ملک طراز
بود سریر نشین بلکه پادشاه نشان
صبا رسید و رسانید بوی روضهٔ جان
فتاد زمزمه ذوقناک در افواه
که یافت لذت از آن صدهزار کام و زبان
ز دشت خاست غباری که فیض نور از وی
زیاده از دگران یافت دیدهٔ نگران
صدای نوبت دولت بلند گشت و درید
فلک ز صولت آن پردههای گوش کران
منادی طرب آهنگ بانگ زد که رسید
مواکب ظفر آثار شهریار جهان
امیرزاده عالی نسب ولیجان بیک
ولیعهد ابد انتساب خان زمان
بزرگ فر بلند اختر قوی فطرت
جلیل قدر فلک رتبهٔ رفیع مکان
ز رتبهٔ طاق میان هزار یکه سوار
ز جذبهٔ فرد میان هزار یکه جوان
به بزم ازو متنزل سران افسر بخش
به رزم ازو متوهم ملوک ملک ستان
شود چو گرم عطا آه از ذخایر بحر
دهد چو داد سخا وای بر دفاین کان
به آن محیط عطا بس خطاست نسبت ابر
که هست او گوهر افشان و ابر قطره چکان
به مجمعی که نباشد ورای خسرو و شاه
بود ز رتبه نشان این چه رتبه است و چه شان
هزار عذر بگوید اگر قضا ناگه
جهد خدنگ قضا بیرضای او ز کمان
به مهرهٔ کمر کوه اگر اشاره کند
هزار مرحله ره در میان به نوک سنان
به زور خط شعاعی چنان شود سفته
که سر کن فیکون آشکار گردد از آن
محل نیزه رساندن ز زورمندی وی
تفاوتی نکند در اثر سنان وبنان
اگر قضا مدد از وی طلب کند شکند
به زور باد پر پشه پشت پیل دمان
بلامکان جهد از هیبتش کرنگ فلک
حواله گر بسرونش کند دوال عنان
مه فلک که به نعل سمند اوست قرین
ستارهایست که با آفتاب کرده قران
به شرح حسن وفایش که شیوهٔ ابدیست
نه عمر نوح وفا میکند نه طی لسان
ز قدسیمبران بزم او عجب چمنی است
که نخلهاش چمانند و سروهاش روان
ز روی لالهرخان مجلسش عجب باغی است
که از شراب و خمار آمدش بهار و خزان
ز پرتو نظرش حسن رایت پرورشی
که طعنه بر پریان میزنند آدمیان
بلند رتبه امیرا کسی که از توفیق
گرفته بود زمین و زمان بتیغ زبان
فکنده بود به جائی کمند نظم بلند
که مینمود از آن کوتهی کمند گمان
چنان زبون شده امروز کز مشاهدهاش
زمین پر است ز سیلاب چشم اهل زمان
بلیهای که بر او آسمان گماشته است
گرانتر است ز حمل زمین تحمل آن
مگر امانی و آمالش از حمایت تو
روا شوند که یابد از آن بلیه امان
به کیمیای نظر گر مس وجودش را
توجه تو کند زر بر این عمل چه زیان
سخن تمام چو شد محتشم برای دعا
به جنبش آر زمانی زبان ادعیه خوان
همیشه تا بود از روز و روزگار اثر
مدام تا بود از شاه و شهریار نشان
به روزگار دراز آن خدیو ملک طراز
بود سریر نشین بلکه پادشاه نشان
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۷
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۵
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۱
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۲
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۰
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۲
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۴
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۶
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۴
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۵
شیخ بهایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶
روی تو گل تازه و خط سبزهٔ نوخیز
نشکفته گلی همچو تو در گلشن تبریز
شد هوش دلم غارت آن غمزهٔ خونریز
این بود مرا فایده از دیدن تبریز
ای دل! تو در این ورطه مزن لاف صبوری
وای عقل! تو هم بر سر این واقعه مگریز
فرخنده شبی بود که آن خسرو خوبان
افسوس کنان، لب به تبسم، شکر آمیز
از راه وفا، بر سر بالین من آمد
وز روی کرم گفت که: ای دلشده، برخیز
از دیدهٔ خونبار، نثار قدم او
کردم گهر اشک، من مفلس بیچیز
چون رفت دل گمشدهام گفت: بهائی!
خوش باش که من رفتم و جان گفت که : من نیز
نشکفته گلی همچو تو در گلشن تبریز
شد هوش دلم غارت آن غمزهٔ خونریز
این بود مرا فایده از دیدن تبریز
ای دل! تو در این ورطه مزن لاف صبوری
وای عقل! تو هم بر سر این واقعه مگریز
فرخنده شبی بود که آن خسرو خوبان
افسوس کنان، لب به تبسم، شکر آمیز
از راه وفا، بر سر بالین من آمد
وز روی کرم گفت که: ای دلشده، برخیز
از دیدهٔ خونبار، نثار قدم او
کردم گهر اشک، من مفلس بیچیز
چون رفت دل گمشدهام گفت: بهائی!
خوش باش که من رفتم و جان گفت که : من نیز
شیخ بهایی : مثنویات پراکنده
شمارهٔ ۷
شیخ بهایی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۵
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۴
ای رفته رونق از گل روی تو باغ را
نزهت نبوده بیرخ تو باغ و راغ را
هر سال شهر را ز رخت در چهار فصل
آن زیب و زینت است کز اشکوفه باغ را
در کار عشق تو دل دیوانه را خرد
ز آن سان زیان کند که جنون مر دماغ را
زردی درد بر رخ بیمار عشق تو
اصلی است آنچنان که سیاهی کلاغ را
دل را برای روشنی و زندگی، غمت
چون شمع را فتیل و چو روغن چراغ را
اول قدم ز عشق فراغت بود ز خود
مزد هزار شغل دهند این فراغ را
از وصل تو نصیب برد سیف اگر دهند
طوق کبوتر و پر طاوس زاغ را
نزهت نبوده بیرخ تو باغ و راغ را
هر سال شهر را ز رخت در چهار فصل
آن زیب و زینت است کز اشکوفه باغ را
در کار عشق تو دل دیوانه را خرد
ز آن سان زیان کند که جنون مر دماغ را
زردی درد بر رخ بیمار عشق تو
اصلی است آنچنان که سیاهی کلاغ را
دل را برای روشنی و زندگی، غمت
چون شمع را فتیل و چو روغن چراغ را
اول قدم ز عشق فراغت بود ز خود
مزد هزار شغل دهند این فراغ را
از وصل تو نصیب برد سیف اگر دهند
طوق کبوتر و پر طاوس زاغ را
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۱۸
در سمن با آن طراوت حسن این رخسار نیست
در شکر با آن حلاوت ذوق این گفتار نیست
ژاله بر برگ سمن همچون عرق بر روی او
لاله در صحن چمن مانند آن رخسار نیست
دوش گفتم از لبش جانم به کام دل رسد
چون کنم؟ او خفته و بخت رهی بیدار نیست
ای به شیرینی ز شکر در جهان معروفتر
شهد با چندان حلاوت چون تو شیرینکار نیست
چون تو روزی مرهم وصلی نهی بر جان من
گر به تیغ هجر مجروحم کنی آزار نیست
بر دل تنگم اگر کوهی نهی کاهی بود
کنچه جز هجر تو باشد بر دل من بار نیست
تا درآید اندرو غمهای تو هر سو در است
خانهٔ دل را که جز نقش تو بر دیوار نیست
مستی و دیوانگی از چون منی نبود عجب
کز شراب عشق تو در من رگی هشیار نیست
گر همه جان است اندر وی نباشد زندگی
چون کسی را دل ز درد عشق تو بیمار نیست
در سخن هر لفظ کاندر وی نباشد نام تو
صورتش گر جان بود آن لفظ معنیدار نیست
هر که عاشق نیست از وصلت نیابد بهرهای
هر که او نبود بهشتی لایق دیدار نیست
سیف فرغانی چو روی دوست دیدی ناله کن
عندلیبی و تو را جز روی او گلزار نیست
چون مدد از غیر نبود صبر کن تا حل شود
«ای که گفتی هیچ مشکل چون فراق یار نیست»
در شکر با آن حلاوت ذوق این گفتار نیست
ژاله بر برگ سمن همچون عرق بر روی او
لاله در صحن چمن مانند آن رخسار نیست
دوش گفتم از لبش جانم به کام دل رسد
چون کنم؟ او خفته و بخت رهی بیدار نیست
ای به شیرینی ز شکر در جهان معروفتر
شهد با چندان حلاوت چون تو شیرینکار نیست
چون تو روزی مرهم وصلی نهی بر جان من
گر به تیغ هجر مجروحم کنی آزار نیست
بر دل تنگم اگر کوهی نهی کاهی بود
کنچه جز هجر تو باشد بر دل من بار نیست
تا درآید اندرو غمهای تو هر سو در است
خانهٔ دل را که جز نقش تو بر دیوار نیست
مستی و دیوانگی از چون منی نبود عجب
کز شراب عشق تو در من رگی هشیار نیست
گر همه جان است اندر وی نباشد زندگی
چون کسی را دل ز درد عشق تو بیمار نیست
در سخن هر لفظ کاندر وی نباشد نام تو
صورتش گر جان بود آن لفظ معنیدار نیست
هر که عاشق نیست از وصلت نیابد بهرهای
هر که او نبود بهشتی لایق دیدار نیست
سیف فرغانی چو روی دوست دیدی ناله کن
عندلیبی و تو را جز روی او گلزار نیست
چون مدد از غیر نبود صبر کن تا حل شود
«ای که گفتی هیچ مشکل چون فراق یار نیست»
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۴۲
دوشم اسباب عیش نیکو بود
خلوتم با نگار دلجو بود
اندر آن خلوت بهشت آیین
غیر من هر چه بود نیکو بود
با دلارام من مرا تا روز
سینه بر سینه روی بر رو بود
سخنش چاشنی شکر داشت
دهنش پستهٔ سخنگو بود
نکنی باور ار تو را گویم
که چه سیمین بر و سمن بو بود
بود در دست شاه چون چوگان
آن که در پای اسب چون گو بود
آسیای مراد را همه شب
سنگ بر چرخ و آب در جو بود
من به نور جمال او خود را
چون نکو بنگریستم او بود
زنگی شب چراغ ماه به دست
پاسبان وار بر سر کو بود
دوری از دوست، سیف فرغانی!
گر ز تو تا تو یک سر مو بود
خلوتم با نگار دلجو بود
اندر آن خلوت بهشت آیین
غیر من هر چه بود نیکو بود
با دلارام من مرا تا روز
سینه بر سینه روی بر رو بود
سخنش چاشنی شکر داشت
دهنش پستهٔ سخنگو بود
نکنی باور ار تو را گویم
که چه سیمین بر و سمن بو بود
بود در دست شاه چون چوگان
آن که در پای اسب چون گو بود
آسیای مراد را همه شب
سنگ بر چرخ و آب در جو بود
من به نور جمال او خود را
چون نکو بنگریستم او بود
زنگی شب چراغ ماه به دست
پاسبان وار بر سر کو بود
دوری از دوست، سیف فرغانی!
گر ز تو تا تو یک سر مو بود
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۶۳
چون برآمد آفتاب از مشرق پیراهنش
ماه رقاصی کند چون ذره در پیرامنش
از لباس بخت عریانم و گرنه کردمی
دست در آغوش او بیزحمت پیراهنش
دست بختم برفشاند آستین تا ساق عرش
گر بگیرد پای او گردم به سر چون دامنش
نرگس اندر بوستان رخسارهٔ او دید و گفت
حال بلبل بین و با گل عمر ضایع کردنش
راستی جز شربت وصلش مرا دارد زیان
گر طبیبم احتما فرماید از غم خوردنش
ز آرزوی او همی خواهد که همچون ماهتاب
افتد از بام فلک خورشید اندر روزنش
وصل و هجر دوست میکوشند هر یک تا کنند
دست او در گردنم یا خون من در گردنش
با قد و بالای آن مه سرو را ای باغبان
یا به جای خویش بنشان یا ز بستان برکنش
دامن دلهای ما پر خار انده کرد باز
آن که هر ساعت کند پیراهنی پر گل تنش
گر ملامت گر نداند حال شبهای مرا
ز آفتاب روی او چون روز گردد روشنش
سیف فرغانی بدو نامه نمییارد نوشت
ای صبا هر صبحدم میبر سلامی از منش
ماه رقاصی کند چون ذره در پیرامنش
از لباس بخت عریانم و گرنه کردمی
دست در آغوش او بیزحمت پیراهنش
دست بختم برفشاند آستین تا ساق عرش
گر بگیرد پای او گردم به سر چون دامنش
نرگس اندر بوستان رخسارهٔ او دید و گفت
حال بلبل بین و با گل عمر ضایع کردنش
راستی جز شربت وصلش مرا دارد زیان
گر طبیبم احتما فرماید از غم خوردنش
ز آرزوی او همی خواهد که همچون ماهتاب
افتد از بام فلک خورشید اندر روزنش
وصل و هجر دوست میکوشند هر یک تا کنند
دست او در گردنم یا خون من در گردنش
با قد و بالای آن مه سرو را ای باغبان
یا به جای خویش بنشان یا ز بستان برکنش
دامن دلهای ما پر خار انده کرد باز
آن که هر ساعت کند پیراهنی پر گل تنش
گر ملامت گر نداند حال شبهای مرا
ز آفتاب روی او چون روز گردد روشنش
سیف فرغانی بدو نامه نمییارد نوشت
ای صبا هر صبحدم میبر سلامی از منش
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۷۰
تنی داری بسان خرمن گل
عرق از وی روان چون روغن گل
صبا از رشک اندام چو آبت
فگنده آتش اندر خرمن گل
چمن از خجلت روی چو ماهت
شکسته چون بنفشه گردن گل
گر از رویت بهار آگاه باشد
پشیمان گردد از آوردن گل
به سیل تیره ابر نوبهاری
بریزد آب روی روشن گل
غم تو در گریبان دل من
چو خار آویخته در دامن گل
منم از خوردن غمهای تو شاد
چو زنبور عسل از خوردن گل
اگر از خاک کویت بو بگیرد
قبای غنچه و پیراهن گل
چو در برگ از خزان زردی فزاید
ز روح نامیه اندر تن گل
مها از سیف فرغانی میازار
نخواهد عندلیب آزردن گل
گلت را همچو بلبل دوستدارست
جعل باشد نه بلبل دشمن گل
عرق از وی روان چون روغن گل
صبا از رشک اندام چو آبت
فگنده آتش اندر خرمن گل
چمن از خجلت روی چو ماهت
شکسته چون بنفشه گردن گل
گر از رویت بهار آگاه باشد
پشیمان گردد از آوردن گل
به سیل تیره ابر نوبهاری
بریزد آب روی روشن گل
غم تو در گریبان دل من
چو خار آویخته در دامن گل
منم از خوردن غمهای تو شاد
چو زنبور عسل از خوردن گل
اگر از خاک کویت بو بگیرد
قبای غنچه و پیراهن گل
چو در برگ از خزان زردی فزاید
ز روح نامیه اندر تن گل
مها از سیف فرغانی میازار
نخواهد عندلیب آزردن گل
گلت را همچو بلبل دوستدارست
جعل باشد نه بلبل دشمن گل