عبارات مورد جستجو در ۱۵۱۳ گوهر پیدا شد:
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷
آن که از دوست بجز دوست تقاضا دارد
لاف عشق ار بزند دعوی بیجا دارد
نازم آن شوخ که از غمزه و طنازی و ناز
دلبری را همه اسباب مهیا دارد
در غم سلسلهٔ موی تو ای لیلی جان
همچو مجنون دل ما خیمه بصحرا دارد
نکشد نیم نفس عشق تو پای از سر ما
این خود از غایت لطفی استکه با ما دارد
دامنم پر گهر از چشمهٔ چشمست مدام
نازم این چشمه که ترجیح بدریا دارد
چرخ را عشق درآورده بگردش این شاه
زیر فرمان ز ثری تا به ثریا دارد
همه اجزاء جهان جاذب و مجذوب همند
راستی کارگه صنع تماشا دارد
ناتوان را که بود بهر رعایت مسئول
آن که بازوی هنرمند و توانا دارد
کی بحال تو بسوزد دل دلدار صغیر
شمع از سوزش پروانه چه پروا دارد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۹
چگونه سر ز در پیر فقر بردارم
که گنج گوهر مقصود زیر سر دارم
گر آشیانه ندارم چه غم که چون عنقا
جهان و هر چه در آن هست زیر پر دارم
الا که مهلکهٔ آز را هنر دانی
بجان دوست که من ننگ از این هنر دارم
مبین به مفلسیم منعما که در ره عشق
ز اشگ و عارض خود گنج سیم و زر دارم
بلندی نظرم بین که درگه پرواز
فراز کنگرهٔ عرش در نظر دارم
مرا بحالت خود واگذار ای ناصح
از آنچه بی خبر استی تو من خبر دارم
چه سازم اینکه همی ناز یار گردد بیش
نیاز حضرت او هر چه بیشتر دارم
صغیر از دل جانان مرا شکایت نیست
شکایت ار بود از آه بی اثر دارم
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۴۳ - کشف راز
گفت کسی با دگری راز خویش
کرد در آن مطلبش انباز خویش
لیک بگفت این سخن انشامکن
پیش کسی راز من افشا مکن
روز دگر آنچه بدو گفته بود
از دگری فاش و مبرهن شنود
روی ترش کرد و به هر سو شتافت
تا به ره آن محرم دیرینه یافت
گفت نگفتم مکن ای قلتبان
راز مرا فاش به نزد کسان
گفت توئی آنچه که گوئی بمن
زانکه خودی پرده در خویشتن
آنچه تو از دوش دل انداختی
بار دل زار منش ساختی
من همش از دوش دل انداختم
دوش دل خویش سبک ساختم
آنچه نیاری تو نگهداریش
بر دگری بهر چه بسپاریش
خواهی اگر راز نگردد عیان
کن چو صغیرش به دل خود نهان
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۴۵ - حکایت
عارفی از ضعف به بستر فتاد
مرگ برویش در محنت گشاد
موسم آن شد که از این خاکدان
روی کند در وطن جاودان
خویش و اقارب همه غمگین او
نوحه سرا جمله ببالین او
اشگ فشان شعله‌زنان همچو شمع
بر سر او گشته چو پروانه جمع
ساعتی آن غمزده مدهوش بود
غنچه لب بسته و خاموش بود
نرگس بیمار ز هم باز کرد
باز چو بلبل سخن آغاز کرد
گفت بیاران ز چه گریان شدید
بهر که در ناله و افغان شدید
گفت پدر کی گل گلزار من
عارض تو شمع شب تار من
حاصل عمری و درخت‌امید
پای تو شد موی سیاهم سفید
مادر او گفت توئی جان من
میوهٔ دل نور دو چشمان من
چو تو روی هجر تو سوزد دلم
داغ تو بر باد دهد حاصلم
گفت برادر تو مرا یاوری
پشت و پناه من غم‌پروری
چون تو روی پشت مرا بشکنی
ریشه‌ام از تیشه غم بر کنی
خواهر او گفت تو دلجوی من
از تو بود قوت زانوی من
جان برادر چو روی از جهان
بعد تو‌ام دل نشود شادمان
گفت زن او را توئی اقبال من
شخص تو نان آور اطفال من
چون توروی بخت رود از سرم
مردن تو تیره کند معجرم
آمدش اولاد بشور و نوا
کی تو به هرحال پرستار ما
بعد تو ما را ز الم دل دو نیم
مرگ تو ما را بنماید یتیم
صحبت ایشان چو سراسر شنید
عارف محزون ز دل آهی کشید
گفت که ای وای بر احوال من
نیست شما را غمی از حال من
گریه نمایید بر احوال خویش
در غم نومیدی‌ آمال خویش
هیچ نگفتید من خون جگر
در سفر مرگ چه دارم بسر
حال که مرگم گسلد تار و پود
با ملک‌الموت چه خواهم نمود
یا چو شود روز قیامت پدید
بر من غمدیده چه خواهد رسید
جان برادر تو اگر عارفی
بی‌سخن از صحبت من واقفی
خود بنما گریه بر احوال خویش
کار پس آن به که بیفتد بپیش
تجربه کردیم در این روزگار
هرکه از این دار فنا بست بار
گر نبدش مال کسی را نداشت
هیچ‌کسش تخم عزائی نکاشت
وانکه غنی بود هزاران هزار
گریه نمودند بر او زار زار
نیک چو دیدیم نه بر حال اوست
بلکه پی بردن‌ اموال اوست
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
گشاد مهره دل زین بساط بر طرف است
درین بساط دغل، انبساط برطرف است
چنین که زهر غمم خو به تلخکامی داد
دگر هوای شراب و نشاط برطرف است
به یار همرهم، ای همرهان کناره کنید
میان ما و شما اختلاط برطرف است
مرا شناختی و خلق نیز دانستند
در اختلاط، دگر احتیاط برطرف است
صراط عشق خطرناک و تو زبون میلی
ترا امید طرف زین صراط برطرف است
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
در پهلوی اغیار به هر سو نظری داشت
گویا ز نهان آمدن من خبری داشت
دی گفت بسی حرف وفا روی برویم
گویا که به من روی و سخن با دگری داشت
آرام ازو جذبه ی شوق که چنین برد؟
کامروز سراسیمه به هر سو گذری داشت
چون دید مرا یار،‌ برافروخت ز خجلت
گویا ز ستم های رقیبان خبری داشت
میلی نگه از یار ندیدم دم رفتن
پنداشتی از ماتم من چشم تری داشت
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
ای که داری هوس عشق، کم عشرت گیر
یا میا بر سر این کار و زمن عبرت گیر
ای غم یار، تو در آتش ما می‌سوزی
که ترا گفت که با سو ختگان الفت گیر؟
حرمت خویش نگه‌دار دلا در بزمش
پیشتر زانکه برانند ترا، رخصت گیر
چون گریزم ز تو در عزت و در خواری نیست
خوار بگذار مرا، وز دگران عزت گیر
از تو باید که دل غیر تسلی باشد
گو به صد خرمن جان، صاعقه غیرت گیر
گرچه نسبت به من این حرف ندارد، زنهار
ترک همصحبتی مردم بی‌نسبت گیر
زود تسلیم مکن جان به خدنگش میلی
دست و پایی زن و از عمر دمی لذّت گیر
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۴
به بزم دوش چنان بود همزبان با من
که غیبت دگران داشت در میان با من
چنان ز عشق نهانم رقیب بی‌خبر است
که می‌کند سخن از صحبت نهان با من
ز من رمیده، همانا شنیده از جایی
حکایتی که نهان داشت در میان با من
به خاطرت نرسد امتحان من هرگز
ز بس که غیر ترا کرده بدگمان با من
ز بدگمانی خود شرمسار خواهی شد
مباش این‌همه در بند امتحان با من
فغان ز خوی بد آن بهانه‌جو، میلی
که دوش عربده‌ای داشت هر زمان با من
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۵
آنکه از پرسش یار است حجاب‌آلوده
گوید از قهر سخنهای عتاب‌آلوده
می‌رود تند و خبر می‌دهد از وعده غیر
هر طرف دیدن و رفتار شتاب‌آلوده
بهر خاطر خوشی دشمن و خرسندی من
در سوالم کند اعراض جواب‌آلوده
دوش در بزم که بیدار نشستی، که کنون
نیمروز است و بود چشم تو خواب‌آلوده
دید سویم به غضب یار و ز بس نومیدم
داد خرسندی‌ام آن لطف عتاب‌آلوده
تا به کی بینم و نادیده کنم چون میلی
کآیی از صحبت اغیار، شراب‌آلوده
میرزا قلی میلی مشهدی : ترجیعات
بخشی از یک ترکیب یا ترجیع‌بند
...
...
جان یابد و از خوشی بنالد
چون در رحم اناث، اطفال
بدخواه تو باد تا دم مرگ
از مویه چو مو، ز ناله چون نال
بادا مه و سال بر تو میمون
تا هست شمار روز و مه، سال
من نیز ترا چو سایه باشم
گاهی به عنان و گه ز دنبال
چون وقت رسد که برسرآید
عمر من زار مضطرب حال،
پیش آیم و دامن تو گیرم
در پای تو افتم و بمیرم
میرزا قلی میلی مشهدی : متفرقات
شمارهٔ ۲
تو بدگمان و مرا با تو نیست راه سخن
چرا رقیب نسازد سخن میانهٔ ما
میرزا قلی میلی مشهدی : متفرقات
شمارهٔ ۱۱
کردم به دیگری پی رفع گمان غیر
اظهار عشق و یار به من بدگمان بماند
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۱۰
ز گلها، سروها را دورمنشان ای چمن پرور
که دایم شیشه ها را جا بود نزدیک ساغرها
ز مروارید شبنم، تاکهای سبز پیراهن
کنند آرایش دخترچه های خود چو مادرها
چو آن سرو سهی قامت به سیر کوچه باغ آید
درختان را به انداز سلامش خم شود سرها
ز نقش پای موری، قاصدم در چاه می افتد
ز چاه خود چه سان آیند بر بامم کبوترها
برادر خواند طغرا اهل عالم را ز خونگرمی
چو یوسف عاقبت آزارها دید از برادرها
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۲۱۸
دوست چون از گل بیداد تو دشمن نشود؟
کس به دشمن نکند آنچه تو کردی با دوست
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۲۷۰
جانا ز بی حجابی آیینه باک نیست
آیینه را نگاه تو محجوب می کند
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۲۷۳
چه غم کودکان را زاندوه مادر؟
چو مینا کند گریه، ساغر بخندد
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۳۲۴
عاشق و معشوق را با هم زبان و دل یکی ست
گل پریشانی چو بیند، شکوه را بلبل کند
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۴۱۰
عیسی صفت است دختر رز
مادر دارد، پدر ندارد
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۴۲۰
مگو تا کی توان بیگانه بود از مردم عالم
بدین ناآشنایان، گر نباشی آشنا، بهتر
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۵۲۲
یاد مستان ندهد آدم هشیار، سرود
پیش مرغان چمن، وصف جمالش نکنم
غیر افسوس چه آید به کف از طاووسی
که به دام افتد و حفظ پر و بالش نکنم
دختر رز که بود چون زن بی مهر، حرام
من به عقد نمکین از چه حلالش نکنم؟