عبارات مورد جستجو در ۴۲۱ گوهر پیدا شد:
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
کون جامع جسم و جان آدم است
اوست جان وجان جسمش عالم است
جان او مرآت حسن لایزال
قلب او میدان که عرش اعظم است
علم الاسما چو حق کردش عیان
زان بر اسماء مسمی اعلم است
از تجلی جمال او جلال
گاه غمگین است و گاهی خرم است
تا بود مجموعه هر دو جهان
نور و ظلمت کفر و ایمان درهم است
هیچ نوعی بعد آدم نافرید
زین جهت بر جنس آدم خاتم است
همچو کوهی خود ز خورشید جمال
گاه افزون میشود گاهی کم است
اوست جان وجان جسمش عالم است
جان او مرآت حسن لایزال
قلب او میدان که عرش اعظم است
علم الاسما چو حق کردش عیان
زان بر اسماء مسمی اعلم است
از تجلی جمال او جلال
گاه غمگین است و گاهی خرم است
تا بود مجموعه هر دو جهان
نور و ظلمت کفر و ایمان درهم است
هیچ نوعی بعد آدم نافرید
زین جهت بر جنس آدم خاتم است
همچو کوهی خود ز خورشید جمال
گاه افزون میشود گاهی کم است
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
واجب و ممکن بهم پیوسته اند
خار و گل از شاخ واحد رسته اند
نیست بی واجب وجود ممکنات
واجب الذات این چنین پیوسته اند
وهم و پندار و خیال و اعتبار
جمله را از لوح باطن شسته اند
نیست موجودی بجز واجب بدان
اهل عالم از تعین جسته اند
گر بدانند آسمان ها و زمین
از درخت عشق یک گلدسته اند
روح کوهی گشت بیرون تا بدید
جمله یارانش قفس بشکسته اند
خار و گل از شاخ واحد رسته اند
نیست بی واجب وجود ممکنات
واجب الذات این چنین پیوسته اند
وهم و پندار و خیال و اعتبار
جمله را از لوح باطن شسته اند
نیست موجودی بجز واجب بدان
اهل عالم از تعین جسته اند
گر بدانند آسمان ها و زمین
از درخت عشق یک گلدسته اند
روح کوهی گشت بیرون تا بدید
جمله یارانش قفس بشکسته اند
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
بررخ جامع میان خلق و حق
جز محمد نیست بر خوان این سبق
قبله واحد بود موجود و او
زان بفرمانش همی شد ماه شق
شاهد لولاک آمد رحمة للعالمین
تا امور شرع دین بنهاد با چندین سبق
در مقام لی مع الله تربیت کردش کریم
یابد از وی تربیت آنکس که باشد مستحق
کرد تعلیمش بدان علم لدنی بی سواد
نی سیاهی و دواتی بود آنجا نه ورق
کوهیا در مکتب عشق خدا تعلیم گیر
جز دل بریان منه پیش معلم بر طبق
جز محمد نیست بر خوان این سبق
قبله واحد بود موجود و او
زان بفرمانش همی شد ماه شق
شاهد لولاک آمد رحمة للعالمین
تا امور شرع دین بنهاد با چندین سبق
در مقام لی مع الله تربیت کردش کریم
یابد از وی تربیت آنکس که باشد مستحق
کرد تعلیمش بدان علم لدنی بی سواد
نی سیاهی و دواتی بود آنجا نه ورق
کوهیا در مکتب عشق خدا تعلیم گیر
جز دل بریان منه پیش معلم بر طبق
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۰
گفتم که عاشقم من وز این گفته ام خجل
زیرا که عاشقی نبود کار آب وگل
عاشق تنی بود که نه دل خواهدو نه جان
عاشق کسی بود که نه جان دارد ونه دل
ای ترک مه جبین من ای لعبت ختا
وی شوخ نازنین من ای دلبر چگل
باشد مرا ز عشق توداغی به دل دگر
داغی به روی داغ من ازهجر خودمهل
گر درجفای ما شده رای تو مستبد
ما نیز در وفای توهستیم مستقل
دوری مرا زتوبه مثال دومصرع است
کر هم اگر جدا شده هستند متصل
درعاشقی بلند شد اقبال من بلی
یهدیه من یشاء ومن شانه یضل
زیرا که عاشقی نبود کار آب وگل
عاشق تنی بود که نه دل خواهدو نه جان
عاشق کسی بود که نه جان دارد ونه دل
ای ترک مه جبین من ای لعبت ختا
وی شوخ نازنین من ای دلبر چگل
باشد مرا ز عشق توداغی به دل دگر
داغی به روی داغ من ازهجر خودمهل
گر درجفای ما شده رای تو مستبد
ما نیز در وفای توهستیم مستقل
دوری مرا زتوبه مثال دومصرع است
کر هم اگر جدا شده هستند متصل
درعاشقی بلند شد اقبال من بلی
یهدیه من یشاء ومن شانه یضل
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۲
بوی یار مهربان آیدهمی
بر مشامم بوی جان آید همی
خانه را ای دل ز آلایش بروب
زآنکه سویت میهمان آید همی
من نمی خواهم بگویم راز دل
بیخود از دل بر زبان آیدهمی
آن پری کز چشم مردم شد نهان
بینمش هر سوعیان آید همی
دوش گفتم شرحی از گیسوی او
بوی مشکم از دهان آید همی
چون سخن گویم ز اوصافش ملک
بر زمین از آسمان آید همی
ثابت ای دل در محبت شو که دوست
درمقام امتحان آید همی
خار وخارا در برم از عشق تو
چون پرند وپرنیان آید همی
با تو درگلخن اگر منزل کنم
پیش چشمم گلستان آید همی
ناید ار یک ذره لطفت در میان
سود دو عالم زیان آید همی
ای بلنداقبال از این گفتارها
از تو هر کس بدگمان آید همی
بر مشامم بوی جان آید همی
خانه را ای دل ز آلایش بروب
زآنکه سویت میهمان آید همی
من نمی خواهم بگویم راز دل
بیخود از دل بر زبان آیدهمی
آن پری کز چشم مردم شد نهان
بینمش هر سوعیان آید همی
دوش گفتم شرحی از گیسوی او
بوی مشکم از دهان آید همی
چون سخن گویم ز اوصافش ملک
بر زمین از آسمان آید همی
ثابت ای دل در محبت شو که دوست
درمقام امتحان آید همی
خار وخارا در برم از عشق تو
چون پرند وپرنیان آید همی
با تو درگلخن اگر منزل کنم
پیش چشمم گلستان آید همی
ناید ار یک ذره لطفت در میان
سود دو عالم زیان آید همی
ای بلنداقبال از این گفتارها
از تو هر کس بدگمان آید همی
بلند اقبال : بخش اول - گزیدهای از کرامات و فضایل حضرت امیرالمؤمنین علی ابن ابیطالب (ع)
بخش ۶ - حکایت از اعمش درباره زنی اعمی وچگونگی آن
گویداعمش مکه میرفتیم ما
منزلی را در دهی کردیم جا
اندر آن ده میل گردش کردمی
پس گذر در کوچه ای آوردمی
درب خانه میگذشتم ناگهان
یک زنی دیدم بهصد آه و فغان
زار و رنجور وعلیل وکور بود
کور ازچشم ودش پرنور بو
بود یا رب یا رب او را بر دو لب
چشم می کرد از خدای خود طلب
گفت زامرت ای خدای بی نیاز
آفتاب از سمت مغرب گشت باز
از برای حیدر صفدر علی
بن عم ودامادپیغمبر علی
قرب وجاهش بود پیشت بیشمار
باودهم سوگندت ای پروردگار
بازگردان چشم من را هم به رو
همچو قرص آفتاب از بهر او
دور فرما کوری از من یا غفور
ده مرا چشم وبه چشمم بخش نور
گویداعمش اینکه از آن زن به دل
آتش حیرت مرا شد مشتعل
بس تعجب کردم از گفتار او
شد بهگل پایم از اخلاصش فرو
پس دو دینار زرش هشتم به دست
تا دهم لله غم او راشکست
دست مالید و بدور انداخت زر
گفت ای صاحب زر ظاهر نگر
مر مرا دیدی ذلیل وخوار و زار
کور و رنجور وعلیل و سوگوار
زربه من کردی عطا اف بر تو باد
من نخواهم شد از احسان تو شاد
این تصدق را به مسکینی بده
زاهل شهرم من مبین هستم به ده
دوستداران امیر المؤمنین
بی نیازند از همه روی زمین
نیستند ایشان ذلیل وخوار کس
دور هستند از هوی و از هوس
گنج اعمالشان نیاید درنظر
زر به دیگر کس بده از من گذر
پس به کیسه کردم آن زر را و زود
رفتم آنجائیکه منزلگاه بود
لیک درهر منزل وهر رهگذر
از خیال اونمی رفتم به در
چون به مکه رفتم وباز آمدم
بار دیگر وارد آن ده شدم
رفته تا ز آن زن خبرگیرم چه شد
شد بهاو یا هست کور آن سان که بد
اعتقاد اوثمر آخر چه داد
همچنان غمگین بود یا گشته شاد
چشم او روشن و یاکور است باز
کردچون با اوخدای کارساز
دیدم آن زن را دوچشم روشن است
از غم آزاد او چو سرو گلشن است
پیش رفتم حال پرسیدم ز وی
گفتمش چشم تو روشن گشت کی
گاه و بیگه یادمی کردم زتو
غصه ها پیوسته میخوردم ز تو
شک یزدان را که روشن گشته ای
نوربخش دیده من گشته ای
گفت زن ای مرد بر گوکیستی
مردم این کوی واین ده نیستی
کی مرا دیدی کجا بشناختی
نردیاری را به من کی باختی
گفتمش روزی گذشتم ز این مکان
دیدمت کوری و در آه وفغان
چشم از مهر علی می خواستی
خوب کار خویش را آراستی
یاد اگر داری زری بخشیدمت
خوار وزار و بینوا چون دیدمت
ریختی زر را به دور از روی قهر
شهد درکامم نمودی همچو زهر
اف به من کردی وگشتی تلخکام
حال بهر من به حق آن امام
سرگذشت خویشتن را بازگو
پیش من بنشین زمانی راز گو
چون شدی روشن بکن روشن دلم
خواهم آسان از توگردد مشکلم
گفت زن شش شب همی نالیدمی
روی برخاک زمین مالیدمی
گه خفی دادم قسم گاهی جلی
پاک یزدان را به شاه دین علی
در شب هفتم شب آدینه بود
کایزد از لوح دلم غمها زدود
شخصی آمد پیش وگفت ای زن یقین
دوست هستی با امیر المؤمنین
گفتمش آری علی را دوستم
نیست جز مهرش به مغز و پوستم
با امید مهر او در روز و شب
می کنم حاجت ز رب خود طلب
گفت آن شخص ای کریم ذوالجلال
ای خدای بی مثال بی زوا ل
این زن ار صادق بود از جان و دل
روشنش کن در دلش حسرت مهل
چشم بینائی به او فرما کرم
وارهان او را ز درد ورنج وغم
ناگهان برچشم من مالید دست
گشت روشن چشم من این سان که هست
روشن و بینا ز دست او شدم
داد صهبائی ومست اوشدم
دیدم او راهست مردی سبزپوش
نور ریزد از سر و رویش به دوش
گفتم او را کیستی نام توچیست
بازگو گر در دلت مهر علی است
کز تو روشن گشت چشم کور من
من شدم موی ودستت طور من
از تو منت ها بود برجان من
پر شداز احسان تو دامان من
گفت آن مرد ای زن نیکو سیر
من علی را چاکرم در بحر و بر
نه که من قابل با این منصب کیم
من ز خدام محبان ویم
دان که نامم خضر پیغمبر بود
زندگانی من از حیدر بود
نه ز آب زندگانی زنده ام
زنده ام من چون علی را بنده ام
وز علی جویم مدد در بحر و بر
این بگفت و گشت غایب از نظر
یا امیر المؤمنین ای نور پاک
ای ولی کبریا روحی فداک
خضرا را فرما که فرماید مدد
وارهاند مرمرا هم از رمد
تا ببینم معجزاتت را نکو
چون بلنداقبال گردم مدح گو
منزلی را در دهی کردیم جا
اندر آن ده میل گردش کردمی
پس گذر در کوچه ای آوردمی
درب خانه میگذشتم ناگهان
یک زنی دیدم بهصد آه و فغان
زار و رنجور وعلیل وکور بود
کور ازچشم ودش پرنور بو
بود یا رب یا رب او را بر دو لب
چشم می کرد از خدای خود طلب
گفت زامرت ای خدای بی نیاز
آفتاب از سمت مغرب گشت باز
از برای حیدر صفدر علی
بن عم ودامادپیغمبر علی
قرب وجاهش بود پیشت بیشمار
باودهم سوگندت ای پروردگار
بازگردان چشم من را هم به رو
همچو قرص آفتاب از بهر او
دور فرما کوری از من یا غفور
ده مرا چشم وبه چشمم بخش نور
گویداعمش اینکه از آن زن به دل
آتش حیرت مرا شد مشتعل
بس تعجب کردم از گفتار او
شد بهگل پایم از اخلاصش فرو
پس دو دینار زرش هشتم به دست
تا دهم لله غم او راشکست
دست مالید و بدور انداخت زر
گفت ای صاحب زر ظاهر نگر
مر مرا دیدی ذلیل وخوار و زار
کور و رنجور وعلیل و سوگوار
زربه من کردی عطا اف بر تو باد
من نخواهم شد از احسان تو شاد
این تصدق را به مسکینی بده
زاهل شهرم من مبین هستم به ده
دوستداران امیر المؤمنین
بی نیازند از همه روی زمین
نیستند ایشان ذلیل وخوار کس
دور هستند از هوی و از هوس
گنج اعمالشان نیاید درنظر
زر به دیگر کس بده از من گذر
پس به کیسه کردم آن زر را و زود
رفتم آنجائیکه منزلگاه بود
لیک درهر منزل وهر رهگذر
از خیال اونمی رفتم به در
چون به مکه رفتم وباز آمدم
بار دیگر وارد آن ده شدم
رفته تا ز آن زن خبرگیرم چه شد
شد بهاو یا هست کور آن سان که بد
اعتقاد اوثمر آخر چه داد
همچنان غمگین بود یا گشته شاد
چشم او روشن و یاکور است باز
کردچون با اوخدای کارساز
دیدم آن زن را دوچشم روشن است
از غم آزاد او چو سرو گلشن است
پیش رفتم حال پرسیدم ز وی
گفتمش چشم تو روشن گشت کی
گاه و بیگه یادمی کردم زتو
غصه ها پیوسته میخوردم ز تو
شک یزدان را که روشن گشته ای
نوربخش دیده من گشته ای
گفت زن ای مرد بر گوکیستی
مردم این کوی واین ده نیستی
کی مرا دیدی کجا بشناختی
نردیاری را به من کی باختی
گفتمش روزی گذشتم ز این مکان
دیدمت کوری و در آه وفغان
چشم از مهر علی می خواستی
خوب کار خویش را آراستی
یاد اگر داری زری بخشیدمت
خوار وزار و بینوا چون دیدمت
ریختی زر را به دور از روی قهر
شهد درکامم نمودی همچو زهر
اف به من کردی وگشتی تلخکام
حال بهر من به حق آن امام
سرگذشت خویشتن را بازگو
پیش من بنشین زمانی راز گو
چون شدی روشن بکن روشن دلم
خواهم آسان از توگردد مشکلم
گفت زن شش شب همی نالیدمی
روی برخاک زمین مالیدمی
گه خفی دادم قسم گاهی جلی
پاک یزدان را به شاه دین علی
در شب هفتم شب آدینه بود
کایزد از لوح دلم غمها زدود
شخصی آمد پیش وگفت ای زن یقین
دوست هستی با امیر المؤمنین
گفتمش آری علی را دوستم
نیست جز مهرش به مغز و پوستم
با امید مهر او در روز و شب
می کنم حاجت ز رب خود طلب
گفت آن شخص ای کریم ذوالجلال
ای خدای بی مثال بی زوا ل
این زن ار صادق بود از جان و دل
روشنش کن در دلش حسرت مهل
چشم بینائی به او فرما کرم
وارهان او را ز درد ورنج وغم
ناگهان برچشم من مالید دست
گشت روشن چشم من این سان که هست
روشن و بینا ز دست او شدم
داد صهبائی ومست اوشدم
دیدم او راهست مردی سبزپوش
نور ریزد از سر و رویش به دوش
گفتم او را کیستی نام توچیست
بازگو گر در دلت مهر علی است
کز تو روشن گشت چشم کور من
من شدم موی ودستت طور من
از تو منت ها بود برجان من
پر شداز احسان تو دامان من
گفت آن مرد ای زن نیکو سیر
من علی را چاکرم در بحر و بر
نه که من قابل با این منصب کیم
من ز خدام محبان ویم
دان که نامم خضر پیغمبر بود
زندگانی من از حیدر بود
نه ز آب زندگانی زنده ام
زنده ام من چون علی را بنده ام
وز علی جویم مدد در بحر و بر
این بگفت و گشت غایب از نظر
یا امیر المؤمنین ای نور پاک
ای ولی کبریا روحی فداک
خضرا را فرما که فرماید مدد
وارهاند مرمرا هم از رمد
تا ببینم معجزاتت را نکو
چون بلنداقبال گردم مدح گو
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۱۰ - مناجات
الهی بزرگی بزرگی نما
همی رحم و رأفت بفرما به ما
نداریم چیزی جز اعمال زشت
چه زشتیم وخواهیم حور وبهشت
چو نام توغفار شد ز آن سبب
همه کار ما شد گنه روز و شب
شودلطفت ار شامل حال ما
بلندی کندبخت واقبال ما
خدایا گنه بخش غیر از توکیست
مرا اعتقاد اینکه کس جز تو نیست
سزای عمل های ما آتش است
در آتش خوشیم ار تو را زآن خوش است
خدایا تو نیکی کن ار ما بدیم
زرحمت بفرما قبول ار ردیم
ضعیفیم وزار ای خدای قوی
چه باک از معین ضعیفان شوی
تو خودگفتی ای کردگار مجید
که ازما نگردد کسی ناامید
به فرمان توهستم امیدوار
چه باک ار گناهم بود بی شمار
به محشر مده شرمساری به ما
بده مژده رستگاری به ما
همی رحم و رأفت بفرما به ما
نداریم چیزی جز اعمال زشت
چه زشتیم وخواهیم حور وبهشت
چو نام توغفار شد ز آن سبب
همه کار ما شد گنه روز و شب
شودلطفت ار شامل حال ما
بلندی کندبخت واقبال ما
خدایا گنه بخش غیر از توکیست
مرا اعتقاد اینکه کس جز تو نیست
سزای عمل های ما آتش است
در آتش خوشیم ار تو را زآن خوش است
خدایا تو نیکی کن ار ما بدیم
زرحمت بفرما قبول ار ردیم
ضعیفیم وزار ای خدای قوی
چه باک از معین ضعیفان شوی
تو خودگفتی ای کردگار مجید
که ازما نگردد کسی ناامید
به فرمان توهستم امیدوار
چه باک ار گناهم بود بی شمار
به محشر مده شرمساری به ما
بده مژده رستگاری به ما
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۱۳ - در صفت عشق
عشق دانی چیست ترک آرزوست
بلکه ترک دل که منزلگاه اوست
عقل اگر داری مشو از عشق دور
انه مفتاح ابواب السرور
ترک مال وجان، به عشق دوست کن
دوستی کن هر چه رای اوست کن
از شراب عشق اگر لب تر کنی
چون زلیخا زندگی از سر کنی
پیر اگر باشی جوان گردی ز عشق
در جوانی کامران گردی زعشق
بی نیاز از انس و ازجان سازدت
هر ه مشکل داری آسان سازدت
پای تا سر جوهر جانت کند
تا رسد جانی که جانانت کند
وآنکه نبود عشق جانان در دلش
جز پشیمانی نباشد حاصلش
گر دلت خالی بود از عشق یار
خون کنش وز دیده ریزش درکنار
از دم عشق آنکه را دل زنده است
تا خدا پاینده او پاینده است
وصف عشق از گفتگو بیرون بود
هر چه افزون گویم او افزون بود
بلکه ترک دل که منزلگاه اوست
عقل اگر داری مشو از عشق دور
انه مفتاح ابواب السرور
ترک مال وجان، به عشق دوست کن
دوستی کن هر چه رای اوست کن
از شراب عشق اگر لب تر کنی
چون زلیخا زندگی از سر کنی
پیر اگر باشی جوان گردی ز عشق
در جوانی کامران گردی زعشق
بی نیاز از انس و ازجان سازدت
هر ه مشکل داری آسان سازدت
پای تا سر جوهر جانت کند
تا رسد جانی که جانانت کند
وآنکه نبود عشق جانان در دلش
جز پشیمانی نباشد حاصلش
گر دلت خالی بود از عشق یار
خون کنش وز دیده ریزش درکنار
از دم عشق آنکه را دل زنده است
تا خدا پاینده او پاینده است
وصف عشق از گفتگو بیرون بود
هر چه افزون گویم او افزون بود
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۵۴ - در اشکال رمل
یکی فرد وسه زوج لحیان بخوان
چوشد عکس شد عتبه الداخل آن
ز یک زوج وفردودو زوج دگر
شود حمره عکسش نقی ای پسر
شودنصره خارج دو فرد و دوزوج
بودداخل آن زوج گیرد چو اوج
ز دو زوج ویک فرد وزوجی بدان
بیاض است وعکسش فرح ای جوان
ز یک فرد ویک زوج باز اینچنین
هویدا شود قبض خارج از این
ز یک زوج ودوفرد وزوج دگر
هویدا شود اجتماع ای پسر
سه فرد و یکی زوج وعکسش بدان
شد انگیس این عتبه الخارج آن
ز یک فرد ودو زوج و فرددگر
شودشکل عقله عیان در نظر
ز یک زوج ویک فرد باز آنچنان
هویدا شود قبض داخل از آن
طریق است اگر فرد گردد چهار
جماعت شود چار زوج آشکار
شداین شانزده شکل اشکال رمل
بدان تا شوی آگه از حال رمل
چوشد عکس شد عتبه الداخل آن
ز یک زوج وفردودو زوج دگر
شود حمره عکسش نقی ای پسر
شودنصره خارج دو فرد و دوزوج
بودداخل آن زوج گیرد چو اوج
ز دو زوج ویک فرد وزوجی بدان
بیاض است وعکسش فرح ای جوان
ز یک فرد ویک زوج باز اینچنین
هویدا شود قبض خارج از این
ز یک زوج ودوفرد وزوج دگر
هویدا شود اجتماع ای پسر
سه فرد و یکی زوج وعکسش بدان
شد انگیس این عتبه الخارج آن
ز یک فرد ودو زوج و فرددگر
شودشکل عقله عیان در نظر
ز یک زوج ویک فرد باز آنچنان
هویدا شود قبض داخل از آن
طریق است اگر فرد گردد چهار
جماعت شود چار زوج آشکار
شداین شانزده شکل اشکال رمل
بدان تا شوی آگه از حال رمل
بلند اقبال : قطعات
شمارهٔ ۳۵ - قطعه
بلند اقبال : متفرقات
شمارهٔ ۳
قوت اگر نیستت ز شیر وشکر
قوت روح هست خون جگر
کف بود جام آبخور گر نیست
جام بلور یا پیاله زر
در و گوهر گرت میسر نیست
اشک چشمان تو را در وگوهر
سایه وآفتاب پیرهن است
پیرهن گر نباشد اندر بر
سر ندارد کله اگر غم نیست
کله ازمویخویش دارد سر
بالش وبستر از پرندار نیست
خاک راهست بالش وبستر
گرت آتش نباشد اندر دل
آتش عشق بس تو را در بر
خرت ار نیست رو پیاده به راه
کآدمی خود نه کمتر است از خر
در غم ار یاورت کسی نشود
غم چه داری خدا بودیاور
یاور کس چو حی داور شد
زهر درکام اوچو شکر شد
قوت روح هست خون جگر
کف بود جام آبخور گر نیست
جام بلور یا پیاله زر
در و گوهر گرت میسر نیست
اشک چشمان تو را در وگوهر
سایه وآفتاب پیرهن است
پیرهن گر نباشد اندر بر
سر ندارد کله اگر غم نیست
کله ازمویخویش دارد سر
بالش وبستر از پرندار نیست
خاک راهست بالش وبستر
گرت آتش نباشد اندر دل
آتش عشق بس تو را در بر
خرت ار نیست رو پیاده به راه
کآدمی خود نه کمتر است از خر
در غم ار یاورت کسی نشود
غم چه داری خدا بودیاور
یاور کس چو حی داور شد
زهر درکام اوچو شکر شد
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
عاشقی کار طفل یکشبه نیست
حسن عشق این بود که ملعبه نیست
نشود قطره تا به یم واصل
آگه از آن مقام و مرتبه نیست
گر کسی را حساب باشد پاک
هیچگه بیمش از محاسبه نیست
چون دو آئینه را برابر هم
بین روشندلان مکاتبه نیست
به خم ابروی نگار قسم
هر چه کج شد، هلال یکشبه نیست
هر سخن را بکار نتوان بست
پند هر کس ز روی تجربه نیست
پند (صابر) کلام اهل دلست
سخن اهل دل مطایبه نیست
حسن عشق این بود که ملعبه نیست
نشود قطره تا به یم واصل
آگه از آن مقام و مرتبه نیست
گر کسی را حساب باشد پاک
هیچگه بیمش از محاسبه نیست
چون دو آئینه را برابر هم
بین روشندلان مکاتبه نیست
به خم ابروی نگار قسم
هر چه کج شد، هلال یکشبه نیست
هر سخن را بکار نتوان بست
پند هر کس ز روی تجربه نیست
پند (صابر) کلام اهل دلست
سخن اهل دل مطایبه نیست
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۱ - در موعظه و نصیحت
در این جهان که سرای غمست و تاسه و تاب
چو کاسه بر سر آبیم و تیره دل چو سراب
خراب عالم و ما جغدوار و این نه عجب
عجب از آنکه نمانند جغد را بخراب
بخواب غفلت خفتیم خورده شربت جهل
که تا شدیم زبیدار فتنه بی خور و خواب
کباب آتش حرصیم و آن ز خامی ماست
حقیقت است که هر خام را کنند کباب
کباب خویش نخوانیم و زو عمل نکنیم
که ناگزیر ستایندمان ز اهل کتاب
بحرص خواسته ورزیم تا شود بر ما
وبال خواسته چونانکه موی بر سنجاب
تقی و عاقبت اندیش نیست از ما کس
ازین شدیم سزاوار گونه گونه عقاب
عقاب طاعت ما باز مانده از پرواز
شدیم صید معاصی چو کبک صید عقاب
همه طریق صواب از خطا همیدانم
گرفته راه خطائیم و باز مانده صواب
عنان ز طاعت حق تافتیم و بر باطل
بر اسب معصیت آورده پای را برکاب
اگر خدای تعالی حساب خواهد و بس
بس است ما را گر عاقلیم شرم حساب
که دست طاقت آن گر ملک نهد بر ما
گرانترین گنهی را سبکترین عذاب
همی پزیم همه در تنور چوبین نان
همی بریم همه جامه بر تن از مهتاب
دماغ ما ز خرد نیستی اگر خالی
نرانده ایمی گستاخ وار جز بخلاب
درین جهان که دو دم بیش نیست مایه عمر
درنگ سود ندارد چو دم بود بشتاب
از آن چه به که یکی زین دو دم بتوبه زنیم
چو باب توبه نه بستست ایزد تواب
شدیم جمله بگرداب معصیت گردان
که هم امید خلاص است و هم ز غرق بآب
دو دیده را زندم سیل بار باید کرد
بر آن امید که سیلاب می کند گرداب
بآب دیده بشوئیم نامه عصیان
که هست نامه عصیان چو ریم خورده بتاب
اگر به نسبت سلمانیم ز روی پدر
نسب چو سود چو گوید فلک فلاانساب
که تا بسیرت سلمان شوم دعائی کن
مگر دعای تو در حق من شود ایجاب
بحکم ایزد وهاب تا بخواهد داشت
سپهر روشن دوران بگرد تیره تراب
چه بوتراب و جنید و شفیق و شبلی باش
دو دیده بر ره فرمان ایزد وهاب
درود باد ز ما و تو بر رسول خدای
فزون ز ذره خورشید و قطره های سحاب
چو کاسه بر سر آبیم و تیره دل چو سراب
خراب عالم و ما جغدوار و این نه عجب
عجب از آنکه نمانند جغد را بخراب
بخواب غفلت خفتیم خورده شربت جهل
که تا شدیم زبیدار فتنه بی خور و خواب
کباب آتش حرصیم و آن ز خامی ماست
حقیقت است که هر خام را کنند کباب
کباب خویش نخوانیم و زو عمل نکنیم
که ناگزیر ستایندمان ز اهل کتاب
بحرص خواسته ورزیم تا شود بر ما
وبال خواسته چونانکه موی بر سنجاب
تقی و عاقبت اندیش نیست از ما کس
ازین شدیم سزاوار گونه گونه عقاب
عقاب طاعت ما باز مانده از پرواز
شدیم صید معاصی چو کبک صید عقاب
همه طریق صواب از خطا همیدانم
گرفته راه خطائیم و باز مانده صواب
عنان ز طاعت حق تافتیم و بر باطل
بر اسب معصیت آورده پای را برکاب
اگر خدای تعالی حساب خواهد و بس
بس است ما را گر عاقلیم شرم حساب
که دست طاقت آن گر ملک نهد بر ما
گرانترین گنهی را سبکترین عذاب
همی پزیم همه در تنور چوبین نان
همی بریم همه جامه بر تن از مهتاب
دماغ ما ز خرد نیستی اگر خالی
نرانده ایمی گستاخ وار جز بخلاب
درین جهان که دو دم بیش نیست مایه عمر
درنگ سود ندارد چو دم بود بشتاب
از آن چه به که یکی زین دو دم بتوبه زنیم
چو باب توبه نه بستست ایزد تواب
شدیم جمله بگرداب معصیت گردان
که هم امید خلاص است و هم ز غرق بآب
دو دیده را زندم سیل بار باید کرد
بر آن امید که سیلاب می کند گرداب
بآب دیده بشوئیم نامه عصیان
که هست نامه عصیان چو ریم خورده بتاب
اگر به نسبت سلمانیم ز روی پدر
نسب چو سود چو گوید فلک فلاانساب
که تا بسیرت سلمان شوم دعائی کن
مگر دعای تو در حق من شود ایجاب
بحکم ایزد وهاب تا بخواهد داشت
سپهر روشن دوران بگرد تیره تراب
چه بوتراب و جنید و شفیق و شبلی باش
دو دیده بر ره فرمان ایزد وهاب
درود باد ز ما و تو بر رسول خدای
فزون ز ذره خورشید و قطره های سحاب
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۹ - در مدح شمس الدین
محترم شاه شریعت آمد از بیت الحرم
آمد از بیت الحرم شاه شریعت محترم
آنکه از وی محترم تر زایر آمد رونداست
تا پدیدار آمدست آمد شد بیت الحرم
صدر قارون نقی نسبت که اندر دین حق
آنچه قارون نقی از تیغ کرد او را قلم
او پرستاران حق را با خود از روی نیاز
زایر بیت الحرم کرد از ره لطف و کرم
پادشاه تخمه برهان اجل شمس حسام
آنکه از رفتار او شد بادیه باغ ارم
آیت رنج و عنای سالکان راه حج
اندران حاجی بشد نازک که با او شد بهم
مکه و یثرب زیارت کرد و چون مردان مرد
بر جمال دو حرم پاشید دینار و درم
لشگری را برد و باز آورد در انعام خویش
پادشا منعم بود بهر حشم دارد نعم
خسرو شرعست و شیرین لفظ او شیرین اوست
جلوه شیرین او بر مسند لا و نعم
هر چه او بر لفطظ شیرین رانده اندر اصل و فرع
مستمع دارد مرانرا مستفاد و مغتنم
هست چون برهان سیف و چون حسام الدین تاج
بر ره نعمان ثابت راسخ و ثابت قدم
کیست اندر ملک شرع از نسبت برهان جز او
شمس نام و آب حسام و سیف جد و تاج عم
آمد از وی بر هواداران درین میمون سفر
آنچه از شیر شکاری بر دل حزم و غنم
قافله سالار سنت را ازو فتح و ظفر
ملحدان قلعه الموت را موت و الم
از شکوه او شکاف کوه را کردند پست
چون کشف کردند پنهان دست و پا اندر شکم
حجت او بر هواداران هوا را دام کرد
کی براید صید را در حلق دام از حلق دم
مبتدع چون صید او شد مانده در دام نظر
از دم سنت هدر شد مبتدع را دین و دم
از شرایع آنچه اندر حج اسلامست کرد
نزد حق کرد او مقبول باشد لاجرم
ای سر برهانیان فضلیان از فضل حق
گشت برهان تو پیدا در عرب وندر عجم
یافت خاقان از تو تشریف امیرالمؤمنین
زد برین تشریف میمون از بر کیوان علم
این کرامت از تو شاهنشاه را آمد پسند
منت این هست بر جان رعایا و حشم
شاه عالم را بتشریف امیرالمؤمنین
شادمان کردی که در عالم مبادت هیچ غم
از سفر خرم خرامیدی و کردی ناگهان
حضرت جلت بدین خرم خرامیدن خرم
هرکجا خواهی که بخرامی بتقدیر ملک
بود خواهد خرمی بر دفتر عمرت رقم
تا بتابد جرم شمس و قطره تا بارد زابر
تا که نور ماه گردد گاه بیش و گاه کم
تو چو شمس روشن رخشنده از برج شرف
حاسد منحوس تو گر بنده چون ابر دژم
ذره تابنده شمس و قطره بارنده ابر
باد کم در پیش سال عمر تو ای محتشم
سوزنی شاه شریعت را ستایش کن بشعر
وانگهی از شعر حکمت گر داری حکم
آفرین و مدح شاه شرع گفتن حکمتست
کاندرین حکمت نباشند اهل حکمت متهم
آمد از بیت الحرم شاه شریعت محترم
آنکه از وی محترم تر زایر آمد رونداست
تا پدیدار آمدست آمد شد بیت الحرم
صدر قارون نقی نسبت که اندر دین حق
آنچه قارون نقی از تیغ کرد او را قلم
او پرستاران حق را با خود از روی نیاز
زایر بیت الحرم کرد از ره لطف و کرم
پادشاه تخمه برهان اجل شمس حسام
آنکه از رفتار او شد بادیه باغ ارم
آیت رنج و عنای سالکان راه حج
اندران حاجی بشد نازک که با او شد بهم
مکه و یثرب زیارت کرد و چون مردان مرد
بر جمال دو حرم پاشید دینار و درم
لشگری را برد و باز آورد در انعام خویش
پادشا منعم بود بهر حشم دارد نعم
خسرو شرعست و شیرین لفظ او شیرین اوست
جلوه شیرین او بر مسند لا و نعم
هر چه او بر لفطظ شیرین رانده اندر اصل و فرع
مستمع دارد مرانرا مستفاد و مغتنم
هست چون برهان سیف و چون حسام الدین تاج
بر ره نعمان ثابت راسخ و ثابت قدم
کیست اندر ملک شرع از نسبت برهان جز او
شمس نام و آب حسام و سیف جد و تاج عم
آمد از وی بر هواداران درین میمون سفر
آنچه از شیر شکاری بر دل حزم و غنم
قافله سالار سنت را ازو فتح و ظفر
ملحدان قلعه الموت را موت و الم
از شکوه او شکاف کوه را کردند پست
چون کشف کردند پنهان دست و پا اندر شکم
حجت او بر هواداران هوا را دام کرد
کی براید صید را در حلق دام از حلق دم
مبتدع چون صید او شد مانده در دام نظر
از دم سنت هدر شد مبتدع را دین و دم
از شرایع آنچه اندر حج اسلامست کرد
نزد حق کرد او مقبول باشد لاجرم
ای سر برهانیان فضلیان از فضل حق
گشت برهان تو پیدا در عرب وندر عجم
یافت خاقان از تو تشریف امیرالمؤمنین
زد برین تشریف میمون از بر کیوان علم
این کرامت از تو شاهنشاه را آمد پسند
منت این هست بر جان رعایا و حشم
شاه عالم را بتشریف امیرالمؤمنین
شادمان کردی که در عالم مبادت هیچ غم
از سفر خرم خرامیدی و کردی ناگهان
حضرت جلت بدین خرم خرامیدن خرم
هرکجا خواهی که بخرامی بتقدیر ملک
بود خواهد خرمی بر دفتر عمرت رقم
تا بتابد جرم شمس و قطره تا بارد زابر
تا که نور ماه گردد گاه بیش و گاه کم
تو چو شمس روشن رخشنده از برج شرف
حاسد منحوس تو گر بنده چون ابر دژم
ذره تابنده شمس و قطره بارنده ابر
باد کم در پیش سال عمر تو ای محتشم
سوزنی شاه شریعت را ستایش کن بشعر
وانگهی از شعر حکمت گر داری حکم
آفرین و مدح شاه شرع گفتن حکمتست
کاندرین حکمت نباشند اهل حکمت متهم
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۷ - در مدح فضل بن عمران
حکیم و کریم آمدند از دو عمران
کلیم خدا و کریم خراسان
عنایت گر دین یزدان که در دین
صلابت نماید چو موسی بن عمران
سرافراز فضل بن عمران که دارد
بدست هنر عالم فضل عمران
بدانسان کجا ید بیضای موسی
ورا دست بیضاست در جود و احسان
چو موسی بن عمران بچوبی ز کلکی
نماید بهر کار صد گونه برهان
بثعبان صفت کلک خود باز گیرد
همه ساحریهای ارباب دیوان
بود عامر ملک سلطان عالم
چو آن هادم دار فرعون و هامان
ازو هست در دین فزونی و قوت
وز آن بود در کفر سستی و نقصان
بیک سنگ بر ارچه موسی عصا زد
وزان شد روان چشمه ها در بیابان
چو فضل بن عمران بکاغذ برد کلک
ز احساتش بارد بصد شهر یاران
اگر دین موسی قوی شد بموسی
شد از فضل عمران قوی ملک سلطان
بآیین چو در مصر در عهد موسی
قوی گشت در عهد او دین و ایمان
ایا مجد اسلام کز تست خرم
دل صد هزاران هزاران مسلمان
توئی سعد دولت توئی زین ملت
توئی فخر امت توئی شمس کیهان
جهان سخاوت بتو گشت روشن
سپهر کفایت بتو یافت دوران
از آنسان ترا همتی هست عالی
که زیر قدم بسپری فرق کیوان
وزانگونه رائی . . . مشتری را
بتدبیر زیر آری از چرخ گردان
ز مریخ سرکش کمین بنده تو
فروتر بود روز هیجا بمیدان
تو خورشید دادی که بر روی گیتی
ز نور تو شد ظلمت ظلم پنهان
نشاط زمین آرد از چرخ زهره
که ز در بزم تو رود سازد بالحان
شود تیر گردون کماندار هر گه
برآری قلم تیروار از قلمدان
بهر ماه چون نعل زرین شود مه
ورا تا بمیدان کنی نعل یکران
کجا آتش خصم تو بر فروزد
شود آب انگشت در ماه آبان
بفصل دی از باد خلق خوش تو
برآرد سر از خاک پژمرده ریحان
همی سرفرازی برین هفت اختر
همی کام رانی برین چار ارکان
تو دیگر جهانی بدین یکجهان در
که خواهی بدن هم جهان هم جهانبان
الا تا زمین و سپهرند دایم
چو آسوده گوی و چو گردنده چوگان
بچوگان زلفین مشکین دلبر
همی باز با گوی سیمین زنخدان
میاسای یکساعت از گوی بازی
ز آسایش این و از گردش آن
بچوگان دست اجل برده بادا
خبر حاسدانت ز گوی گریبان
کلیم خدا و کریم خراسان
عنایت گر دین یزدان که در دین
صلابت نماید چو موسی بن عمران
سرافراز فضل بن عمران که دارد
بدست هنر عالم فضل عمران
بدانسان کجا ید بیضای موسی
ورا دست بیضاست در جود و احسان
چو موسی بن عمران بچوبی ز کلکی
نماید بهر کار صد گونه برهان
بثعبان صفت کلک خود باز گیرد
همه ساحریهای ارباب دیوان
بود عامر ملک سلطان عالم
چو آن هادم دار فرعون و هامان
ازو هست در دین فزونی و قوت
وز آن بود در کفر سستی و نقصان
بیک سنگ بر ارچه موسی عصا زد
وزان شد روان چشمه ها در بیابان
چو فضل بن عمران بکاغذ برد کلک
ز احساتش بارد بصد شهر یاران
اگر دین موسی قوی شد بموسی
شد از فضل عمران قوی ملک سلطان
بآیین چو در مصر در عهد موسی
قوی گشت در عهد او دین و ایمان
ایا مجد اسلام کز تست خرم
دل صد هزاران هزاران مسلمان
توئی سعد دولت توئی زین ملت
توئی فخر امت توئی شمس کیهان
جهان سخاوت بتو گشت روشن
سپهر کفایت بتو یافت دوران
از آنسان ترا همتی هست عالی
که زیر قدم بسپری فرق کیوان
وزانگونه رائی . . . مشتری را
بتدبیر زیر آری از چرخ گردان
ز مریخ سرکش کمین بنده تو
فروتر بود روز هیجا بمیدان
تو خورشید دادی که بر روی گیتی
ز نور تو شد ظلمت ظلم پنهان
نشاط زمین آرد از چرخ زهره
که ز در بزم تو رود سازد بالحان
شود تیر گردون کماندار هر گه
برآری قلم تیروار از قلمدان
بهر ماه چون نعل زرین شود مه
ورا تا بمیدان کنی نعل یکران
کجا آتش خصم تو بر فروزد
شود آب انگشت در ماه آبان
بفصل دی از باد خلق خوش تو
برآرد سر از خاک پژمرده ریحان
همی سرفرازی برین هفت اختر
همی کام رانی برین چار ارکان
تو دیگر جهانی بدین یکجهان در
که خواهی بدن هم جهان هم جهانبان
الا تا زمین و سپهرند دایم
چو آسوده گوی و چو گردنده چوگان
بچوگان زلفین مشکین دلبر
همی باز با گوی سیمین زنخدان
میاسای یکساعت از گوی بازی
ز آسایش این و از گردش آن
بچوگان دست اجل برده بادا
خبر حاسدانت ز گوی گریبان
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۰ - در مدح نصیرالدین احمد
ماه معظم آمد با فر و آفرین
با عفو و فضل و مغفرت عالم آفرین
ماهی است این کز آمدن او خجستگی است
بادا خجسته آمدنش بر نصیر دین
والا نصیر دین شرف و دولت رفیع
احمد که آفریده شد از حمد و آفرین
عین الکفات آنکه نگهدار کار ملک
هست او بعین روشن و دیدار دور بین
آزاده ای بجود و سخا گشته بی نظیر
فرزانه ای بذهن و ذکا گشته بی قرین
صدری که هفتمین فلک از قدر و همتش
شد زیر دست چونکه بهفتم فلک زمین
همچون زمین که باشد در سایه فلک
باشد فلک مراو ار در سایه نگین
جز با سخا برون ننهد پا از آستان
جز با عطا برون نکند دست از آستین
آزادگی بطینت او در سرشته شد
آنگه که آفریده شد آدم ز آب و طین
ای ملک شاه شرق بفرهنگ و فضل تو
با فر ملک شکاه فریدون آبتین
کار رعیت و حشم پادشاه را
تدبیر تو صواب بود رای تو متین
خطی که تو کشی همه ارکان ملک را
رائی است مستقیم و سبیلی است مستبین
صاحب که برگزیده سلطان عالم است
او مر ترا ز عالمیان کرد برگزین
چون نزد خود مکین و امین یافت مرترا
نزدیک پادشاه مکین گردد و امین
آزادگان بوطع مراو را شده رهی
فرزانگان بطبع مراو را شده رهین
چون آفتاب چرخ که روشن کند جهان
روشن شد از کفایت او ملک شرق و چین
تیره دوات او رخ کلکت کند منیر
کلک نزار او تن دولت کند سمین
با عفو و فضل و مغفرت عالم آفرین
ماهی است این کز آمدن او خجستگی است
بادا خجسته آمدنش بر نصیر دین
والا نصیر دین شرف و دولت رفیع
احمد که آفریده شد از حمد و آفرین
عین الکفات آنکه نگهدار کار ملک
هست او بعین روشن و دیدار دور بین
آزاده ای بجود و سخا گشته بی نظیر
فرزانه ای بذهن و ذکا گشته بی قرین
صدری که هفتمین فلک از قدر و همتش
شد زیر دست چونکه بهفتم فلک زمین
همچون زمین که باشد در سایه فلک
باشد فلک مراو ار در سایه نگین
جز با سخا برون ننهد پا از آستان
جز با عطا برون نکند دست از آستین
آزادگی بطینت او در سرشته شد
آنگه که آفریده شد آدم ز آب و طین
ای ملک شاه شرق بفرهنگ و فضل تو
با فر ملک شکاه فریدون آبتین
کار رعیت و حشم پادشاه را
تدبیر تو صواب بود رای تو متین
خطی که تو کشی همه ارکان ملک را
رائی است مستقیم و سبیلی است مستبین
صاحب که برگزیده سلطان عالم است
او مر ترا ز عالمیان کرد برگزین
چون نزد خود مکین و امین یافت مرترا
نزدیک پادشاه مکین گردد و امین
آزادگان بوطع مراو را شده رهی
فرزانگان بطبع مراو را شده رهین
چون آفتاب چرخ که روشن کند جهان
روشن شد از کفایت او ملک شرق و چین
تیره دوات او رخ کلکت کند منیر
کلک نزار او تن دولت کند سمین
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۵ - در مدح وزیر صدرالدین
ای صدر دین و دنیا بادا بقای تو
منشیندا کسی بجز از تو بجای تو
بیگانه باد با تو غم و آشنا طرب
بادا ببحر لهو طرب آشنای تو
بر کلک تست تکیه گه ملکت زمین
وز قدر بر سپهر برین متکای تو
کلک تو چون عصای کلیم پیمبر است
پیدا در و کرامت بی منتهای تو
بر کلک خویش تکیه زن اندر ثبات ملک
او اژدهای دشمن تست و عصای تو
اندر شفای تست همه خلقرا شفا
زانرو همی خوهند خلایق شفای تو
ای مهتران ملک همه زیر دست تو
وی سروران دهر همه خاک پای تو
یک موی تو که قیمت جان خلایقست
هست این کمین فضیلت قدر و بهای تو
ارزنده ای بدان که فشانند بر تو جان
ای صد هزار جان گرامی فدای تو
خردی که سوی خلد شد از نسل بزرگ
بادا کمی بقاش فزونی بقای تو
او را هزار سال بقا بود و حق نخواست
تا در بقای خویش نبیند فنای تو
بود از عطای یزدان نزد تو تا کنون
واکنون بنزد رضوان بود او عطای تو
فرخ لقای خویش نهان کرد از جهان
در آرزوی فرخ و میمون لقای تو
رفت از سرای خویش بتخت و سرای خلد
اندر دریغ و حسرت تخت و سرای تو
خاطر همه بمدح سرائیت بسته کرد
وین مرثیت نگوید مدحت سرای تو
منشیندا کسی بجز از تو بجای تو
بیگانه باد با تو غم و آشنا طرب
بادا ببحر لهو طرب آشنای تو
بر کلک تست تکیه گه ملکت زمین
وز قدر بر سپهر برین متکای تو
کلک تو چون عصای کلیم پیمبر است
پیدا در و کرامت بی منتهای تو
بر کلک خویش تکیه زن اندر ثبات ملک
او اژدهای دشمن تست و عصای تو
اندر شفای تست همه خلقرا شفا
زانرو همی خوهند خلایق شفای تو
ای مهتران ملک همه زیر دست تو
وی سروران دهر همه خاک پای تو
یک موی تو که قیمت جان خلایقست
هست این کمین فضیلت قدر و بهای تو
ارزنده ای بدان که فشانند بر تو جان
ای صد هزار جان گرامی فدای تو
خردی که سوی خلد شد از نسل بزرگ
بادا کمی بقاش فزونی بقای تو
او را هزار سال بقا بود و حق نخواست
تا در بقای خویش نبیند فنای تو
بود از عطای یزدان نزد تو تا کنون
واکنون بنزد رضوان بود او عطای تو
فرخ لقای خویش نهان کرد از جهان
در آرزوی فرخ و میمون لقای تو
رفت از سرای خویش بتخت و سرای خلد
اندر دریغ و حسرت تخت و سرای تو
خاطر همه بمدح سرائیت بسته کرد
وین مرثیت نگوید مدحت سرای تو
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۰ - در مدح اطهر بن اشرف بن بوعلی
ای که در ملک سیادت خسرو دریا دلی
مفخری بر عترت مختار بی آل ولی
هر حدیث از لفظ تو دریست از دریای لفظ
از دل دریا برآید در تو دریا دلی
زینت آل حسین بن علی المرتضی
میر میران اطهر بن اشرف بن بوعلی
بوعلی از اشرف و اشرف ز تو نازد بحشر
پیش مختار و علی آن شاه کافی و ملی
آن علی کو عمر و عنتر را بزخم ذوالفقار
سر جدا کرد از قفا همچو ترنج آملی
آنعلی کاندر مصاف صد هزاران خصم خواست
هر یکی چون رستم دستان و زال زاولی
آن علی را از نژاد بوعلی اندر جهان
نیست همتای تو فرزندی بوالله العلی
گر کسی گوید که همتای تو دیدم سیدی
هم ترا دیده بود وان دیده دارد احولی
صدر و بدر مرسلان بدسید آخر زمان
تو بنسبت صد رو بد عترت آن مرسلی
سید اول وی است و سید آخر وی است
سید آخر وئی گر آخری یا اولی
گر کند با تو کسی دعوی بصاحب گیسوئی
گیسو از شرمت فرو ریزد پدید آید کلی
خرمی هر محفلی از صدر آن محفل بود
خرم آن محفل که تو صدر و سر آن محفلی
محسن و مجمل بود در خور بمدح و آفرین
آفرین بر تو که تو هم محسن و هم مجملی
تیز رو باشد بسوی راه دوزخ روز حشر
هرکه اینجا در ره مهرت رود با کاهلی
منت ایزد را که من باری نیم زان کاهلان
کاهلی آن ره بود یا خارجی یا حنبلی
گر مرا آئینه خاطر شود زنگار گیر
زنگ برخیزد چو از مدح تو سازم صیقلی
منزل آل ولی الله اعلی منزل است
وز همه آل ولی الله اعلی منزلی
دین حق را از کمال جاه تو قوت فزود
گر کمال الدین لقب داری که نی بر باطلی
آن کمال الدین توئی ای اطهر اشرف نسب
کز همه عالم بگو هر اشرف و اکملی
پیش حلم و جود تو هرگز نیارد کرد جز
کوه جودی ذرگی دریای قلزم جدولی
آفتاب جودت از نور افکند برمد خلی
در زمان چون سایه بگریزد ز طبعش مدخلی
شکر حنظل زکین مهر تو پیدا شدند
بر موالی شکری و بر معادی حنظلی
خار و گل دارند نعت عنف و وصف لطف تو
تا ولیرا بوی بخشی و عدو را دل خلی
شاعران از هر طرف نزدیک تو شعر آورند
من بصدر تو خموش این نیست جز از تنبلی
وحی منزل بود مدح جد تو از آسمان
تو چو جد خود سزای مدح و وحی منزلی
گر بدانم کز ثنا و مدح من خوشآیدت
در ثنای او نخواهم کرد هرگز کاهلی
ور بدان کز طبع من زاید بوی راضی رسد
کاروان بر کاروان و خنگلی بر خنگلی
حاصل آندان گر پسند آید ترا اشعار من
یکدم از گفتن نیاسایم بود بی حاصلی
جویم از درگاه تو مر خویشتن را آبروی
همچو از درگاه هرون بو سحاق موصلی
باد درگاه تو دایم جایگاه اهل فضل
گرچه در هر فضل از هر اهل فضلی افضلی
مفخری بر عترت مختار بی آل ولی
هر حدیث از لفظ تو دریست از دریای لفظ
از دل دریا برآید در تو دریا دلی
زینت آل حسین بن علی المرتضی
میر میران اطهر بن اشرف بن بوعلی
بوعلی از اشرف و اشرف ز تو نازد بحشر
پیش مختار و علی آن شاه کافی و ملی
آن علی کو عمر و عنتر را بزخم ذوالفقار
سر جدا کرد از قفا همچو ترنج آملی
آنعلی کاندر مصاف صد هزاران خصم خواست
هر یکی چون رستم دستان و زال زاولی
آن علی را از نژاد بوعلی اندر جهان
نیست همتای تو فرزندی بوالله العلی
گر کسی گوید که همتای تو دیدم سیدی
هم ترا دیده بود وان دیده دارد احولی
صدر و بدر مرسلان بدسید آخر زمان
تو بنسبت صد رو بد عترت آن مرسلی
سید اول وی است و سید آخر وی است
سید آخر وئی گر آخری یا اولی
گر کند با تو کسی دعوی بصاحب گیسوئی
گیسو از شرمت فرو ریزد پدید آید کلی
خرمی هر محفلی از صدر آن محفل بود
خرم آن محفل که تو صدر و سر آن محفلی
محسن و مجمل بود در خور بمدح و آفرین
آفرین بر تو که تو هم محسن و هم مجملی
تیز رو باشد بسوی راه دوزخ روز حشر
هرکه اینجا در ره مهرت رود با کاهلی
منت ایزد را که من باری نیم زان کاهلان
کاهلی آن ره بود یا خارجی یا حنبلی
گر مرا آئینه خاطر شود زنگار گیر
زنگ برخیزد چو از مدح تو سازم صیقلی
منزل آل ولی الله اعلی منزل است
وز همه آل ولی الله اعلی منزلی
دین حق را از کمال جاه تو قوت فزود
گر کمال الدین لقب داری که نی بر باطلی
آن کمال الدین توئی ای اطهر اشرف نسب
کز همه عالم بگو هر اشرف و اکملی
پیش حلم و جود تو هرگز نیارد کرد جز
کوه جودی ذرگی دریای قلزم جدولی
آفتاب جودت از نور افکند برمد خلی
در زمان چون سایه بگریزد ز طبعش مدخلی
شکر حنظل زکین مهر تو پیدا شدند
بر موالی شکری و بر معادی حنظلی
خار و گل دارند نعت عنف و وصف لطف تو
تا ولیرا بوی بخشی و عدو را دل خلی
شاعران از هر طرف نزدیک تو شعر آورند
من بصدر تو خموش این نیست جز از تنبلی
وحی منزل بود مدح جد تو از آسمان
تو چو جد خود سزای مدح و وحی منزلی
گر بدانم کز ثنا و مدح من خوشآیدت
در ثنای او نخواهم کرد هرگز کاهلی
ور بدان کز طبع من زاید بوی راضی رسد
کاروان بر کاروان و خنگلی بر خنگلی
حاصل آندان گر پسند آید ترا اشعار من
یکدم از گفتن نیاسایم بود بی حاصلی
جویم از درگاه تو مر خویشتن را آبروی
همچو از درگاه هرون بو سحاق موصلی
باد درگاه تو دایم جایگاه اهل فضل
گرچه در هر فضل از هر اهل فضلی افضلی
سوزنی سمرقندی : قطعات
شمارهٔ ۱۰ - سوگند ما
خسرو آل امیران ای امیران سخن
در ثنا و مدح تو روشن دل و روشن ضمیر
صدر دریا دل نظام الدین که باشد از قیاس
پیش دریای دل بیحد تو، دریا غدیر
ای بیدل سیم و زر از غایت جود و کرم
دست راد ت ز پا افتادگان را دستگیر
پایت ار رنجور شد از سوزن زرین رکاب
یکدو روز آسوده شو بر گوشه سیمین سریر
چون ز دست راد تو خلق جهان در راحتند
دست خود بر پای خود نه تا شوی راحت پذیر
تا بخاک پای تو سوگند ما باشد درست
بر زمین بخرام خوش، تا گرددت سهل و یسیر
در ثنا و مدح تو روشن دل و روشن ضمیر
صدر دریا دل نظام الدین که باشد از قیاس
پیش دریای دل بیحد تو، دریا غدیر
ای بیدل سیم و زر از غایت جود و کرم
دست راد ت ز پا افتادگان را دستگیر
پایت ار رنجور شد از سوزن زرین رکاب
یکدو روز آسوده شو بر گوشه سیمین سریر
چون ز دست راد تو خلق جهان در راحتند
دست خود بر پای خود نه تا شوی راحت پذیر
تا بخاک پای تو سوگند ما باشد درست
بر زمین بخرام خوش، تا گرددت سهل و یسیر
سوزنی سمرقندی : قطعات
شمارهٔ ۱۷