عبارات مورد جستجو در ۲۲۵ گوهر پیدا شد:
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۵۵ - حکایت پیر روستایی با پسر
ساده مردی شد مسافر با پسر
هر دو را بر یک خرک بار سفر
بود پای از محنت ره ریششان
بر سر آن کوهی آمد پیششان
کوهی از بالا بلندی پر شکوه
موج زن دریایی اندر پای کوه
بر سر آن کوه راهی نیک تنگ
کز عبورش بود پای وهم لنگ
هیچ کس زانجا نیارستی گذار
تا نکردی از شکم پا همچو مار
هر چه افتادی ازان باریک راه
قعر دریا بودیش آرامگاه
ناگهان شد آن خرک زانجا خطا
زد پسر بانگ از قفایش کای خدا
شد خرم زین ره خطا نگذاریش
هر کجا باشد سلامت داریش
پیر گفتا بانگ کم زن ای پسر
کاختیار از دست او هم شد بدر
گر تو حکم راست خواهی خیز راست
اختیار اینجا گمان بردن خطاست
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۶۹ - حکایت آن اعرابی اشتر گم کرده که میگفت کاشکی من نیز با اشتر خویش گم گشتمی تا هر که وی را یافتی مرا نیز با وی یافتی
آن عرابی چون شد اشتر در شتاب
از شتر افتاد چشمی مست خواب
از سبکباری شتر چون یاریی
دید کرد آغاز خوش رفتاریی
چون عرابی بامداد از خواب خاست
پی نبرد اصلا که آن اشتر کجاست
گفت واویلا که گم گشت اشترم
ماند خاطر از خیال او پرم
کاش با او گشتمی من نیز گم
تا نرفتی بر سرم این اشتلم
هر کجا او رفت با او رفتمی
تا ازین دوری به یکسو رفتمی
هر که آن گم گشته را وایافتی
با من آواره یکجا یافتی
جامی : تحفة‌الاحرار
بخش ۴۹ - حکایت درازدستی که دست وی به بریدن از قلم وزارت کوتاه نشد
بود یکی شاه که در ملک و مال
عهد وزیری چو رسیدی به سال
دست قلم ساش جدا ساختی
چون قلم از بند و برانداختی
هر که گرفتی ز هوا دست او
پایه اقبال شدی پست او
دست وزارت به وی آراستی
جان حسود از حسدش کاستی
روزی ازین قاعده ناپسند
ساخت جدا دست وزیری ز بند
دست بریده به هوا برفکند
تاش بگیرند صلا درفکند
چشم خرد کرد فراز آن وزیر
دست دگر کرد دراز آن وزیر
دست خود از بیخردی خود گرفت
بهر وزارت ره مسند گرفت
تجربه نگرفت ز دست نخست
دست خود از دست دگر نیز شست
جامی ازان پیش که تیغ اجل
دست تو کوتاه کند از عمل
دست امل از همه کوتاه کن
در صف کوته املان راه کن
جامی : تحفة‌الاحرار
بخش ۵۹ - حکایت مدح گفتن لاغری شاعر خواجه را که بر وی لباس آسودگی از فربهی تنگ آمده بود
فربهی از خوان سخن پروری
شاعریش کرده لقب لاغری
گفت به نظم خوش و شعر فصیح
بهر یکی خواجه فربه مدیح
خواجه مسکین چو مدیحش شنید
بوی توقع به مشامش رسید
کرد ازان نامه پر رنگ و ریو
خاطر او رم چو ز لاحول دیو
خاست ازان انجمن پر گزند
کرد توجه سوی قصر بند
چون نفس از فربهیش گشت تنگ
در رهش افتاد زمانی درنگ
گفت بدو لاغری مدح سنج
فربهیت می دهد ای خواجه رنج
خواجه ازان نکته چو گل بر شکفت
با دل صد پاره بخندید و گفت
رنج همه گر چه ز تن پروریست
رنج من اکنون همه از لاغریست
لاغری از فربهیم دست برد
در کف صد محنت و رنجم سپرد
جان تو جامی به درون لاغر است
حرص تو از جان تو فربه تر است
عمر گرانمایه به سر می بری
غافل ازین فربهی و لاغری
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۲۶ - حکایت آن ماهیان که گوهر حیات در جستجوی دریا باختند و تا به خشکی نیفتادند دریا را نشناختند
داشت غوکی به لب بحر وطن
دایم از بحر همی راند سخن
روز و شب قصه دریا گفتی
گوهر مدحت دریا سفتی
گفتی از بحر پدید آمده ایم
زو درین گفت و شنید آمده ایم
دل ازو گوهر دانایی یافت
تن ازو دست توانایی یافت
هر کجا می نگرم اوست همه
هر طرف می گذرم اوست همه
ماهیی چند رسیدند آنجا
وز وی آن قصه شنیدند آنجا
عشق بحر از دلشان سر بر زد
آتش شوق به جانشان در زد
پای تا سر همگی پای شدند
در طلب مرحله پیمای شدند
برگرفتند تک و پوی نیاز
بحر جویان چه نشیب و چه فراز
گاه در تگ چو صدف جا کردند
گه چو خس رو به کنار آوردند
نه نشان یافت شد از بحر به نام
می نهادند به نومیدی گام
از قضا صیدگری دام نهاد
راهشان بر گذر دام فتاد
یکسر آن جمع به دام افتادند
تن به جان دادن خود در دادند
صیدگر برد سوی ساحلشان
ساخت بر خشک زمین منزلشان
چند تن کوشش و جنبش کردند
خز خزان راه به بحر آوردند
نیم مرده چو رسیدند به بحر
جام مقصود کشیدند به بحر
دانش و بینششان روی نمود
کانچه می داد نشان غوک چه بود
زنده در بحر شهود آسودند
غرقه بودند در آن تا بودند
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۸۰ - حکایت آن پیر خارکش که از خار خواریش گل عزت می گشاد و جوان رعناوش که گل عزتش بوی خواری می داد
خارکش پیری با دلق درشت
پشته خار همی برد به پشت
لنگ لگان قدمی برمی داشت
هر قدم دانه شکری می کاشت
کای فرازنده این چرخ بلند
وی نوازنده دلهای نژند
کنم از جیب نظر تا دامن
چه عزیزی که نکردی با من
در دولت به رخم بگشادی
تاج عزت به سرم بنهادی
حد من نیست ثنایت گفتن
گوهر شکر عطایت سفتن
نوجوانی به جوانی مغرور
رخش پندار همی راند ز دور
آمد آن شکرگزاریش به گوش
گفت کای پیر خرف گشته خموش
خار بر پشت زنی زینسان گام
دولتت چیست عزیزیت کدام
عمر در خارکشی باخته ای
عزت از خواری نشناخته ای
پیر گفتا که چه عزت زین به
که نیم بر در تو بالین نه
کای فلان چاشت بده یا شامم
نان و آبی که خورم و آشامم
شکر گویم که مرا خوار نساخت
به خسی چون تو گرفتار نساخت
به ره حرص شتابنده نکرد
به در شاه و گدا بنده نکرد
داد با این همه افتادگیم
عز آزادی و آزادگیم
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۱۰۷ - حکایت آن زاغ و کبوتر که به مناسبت لنگی همپای یکدیگر شده بودند
عارفی طوف کنان رفت به باغ
دید در باغ حمامی با زاغ
با هم از حکم دو جنسی رسته
چون دو همنجس به هم پیوسته
عارف آن حال عجب را چون دید
به تعجب سر انگشت گزید
که دو ناجنس به هم چون گستاخ
میوه چین آمده اند از یک شاخ
ناگهان دید که از شاخ بلند
برگشادند سوی خاک نژند
آب جویان به تک و پوی شدند
لنگ لنگان به لب جوی شدند
دید کانبازیشان در لنگی
می دهد خاصیت یکرنگی
زاغرا ور نه چه نسبت به حمام
که گزینند به یک شاخ مقام
بس دو خویش به نسب همخانه
که نشینند ز هم بیگانه
آشنایی نه به قرب نسب است
قرب ارباب ادب از ادب است
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۳۳ - بردن برادران یوسف را از پیش پدر و در راه هدایت خود چاه ضلالت کندن و وی را بی هیچ جنایت در چاه افکندن
فغان زین چرخ دولابی که هر روز
به چاهی افکند ماهی دل افروز
غزالی در ریاض جان چرنده
نهد در پنجه گرگ درنده
چو یوسف را به آن گرگان سپردند
فلک گفتا که گرگان بره بردند
به چشمان پدر تا می نمودند
ز یکدیگر به مهرش می ربودند
گهی آن بر سر دوشش گرفتی
گه این تنگ اندر آغوشش گرفتی
چو پا بر دامن صحرا نهادند
بر او دست جفا کاری گشادند
ز دوش مرحمتبارش فکندند
میان خاره و خارش فکندند
برهنه پا قدم بر خار می زد
به گل از خار و خس مسمار می زد
فکنده کفش ره بر خاره می کرد
کف سیمین ز خاره پاره می کرد
کف پایی که می بودش ز گل ننگ
ز خون در خار و خارا گشت گلرنگ
چو ماندی پس ازان ده سخت پنجه
طپانچه کردیش رخساره رنجه
به تیغ قطع باد آن دست کوتاه
که سرپنجه زند با پنجه ماه
چو رفتی پیش کردی خم سیلی
قفایش چون رخ بدخواه نیلی
ببسته از فقا اولیست دستی
که بیند آن قفا از وی شکستی
چو با ایشان شدی پهلو به پهلو
رسیدی مالش گوشش ز هر سو
کسی کان گوش را مالد به انگشت
جز انگشتش مبادا هیچ در مشت
به زاری هر که را دامن کشیدی
به بیزاری گریبانش دریدی
به گریه هر که را در پا فتادی
به خنده بر سر او پا نهادی
به ناله هر که را آواز کردی
نواهای مخالف ساز کردی
چو شد نومید ازیشان گریه برداشت
ز خون دیده بر گل لاله می کاشت
گهی در خون و گه در خاک می خفت
ز اندوه دل صد چاک می گفت
کجایی ای پدر آخر کجایی
ز حال من چنین غافل چرایی
بیا بنگر کنیزک زادگان را
ز راه عقل و دین افتادگان را
که با کام دلت در دل چه دارند
حق الطاف تو چون می گذارند
گلی کز روضه جانت دمیده ست
بر او باران احسانت چکیده ست
چنان از تشنگی در تاب مانده
که نی رنگ اندر او نی آب مانده
نهال نازپرورد بهشتی
که در بستانسرای عمر کشتی
چنان از باد جور افتاده بر خاک
کزو جوید بلندی خار و خاشاک
مهی کز وی شبت را نور بودی
ز ظلمت های دوران دور بودی
رسیدش از فلک زانسان وبالی
که جوید لمعه نور از هلالی
بدینسان بود حالش تا سه فرسنگ
ازو صلح و وزآن سنگیندلان جنگ
ازو نرمی و زیشان سخترویی
ازو گرمی و زیشان سرد گویی
ز ناگه بر لب چاهی رسیدند
ز رفتن بر لب چاه آرمیدند
چهی چون گور ظالم تنگ و تیره
ز تاریکیش چشم عقل خیره
لب او چون دهان اژدهایی
پی قوت از برون مردم ربایی
درونش چون درون مردم آزار
برای مردم آزاری پر از مار
مدار نقطه اندوه دورش
برون از طاقت اندیشه غورش
محیطش پر کدورت مرکزش دور
هوایش پر عفونت چشمه اش شور
نفس زن گر در او یکدم نشستی
نفس را بر نفس زن ره ببستی
چو ایشان دفع آن گلچهره مه را
پسندیدند آن نابهره چه را
دگر بار از جفاشان داد برداشت
به نوعی ناله و فریاد برداشت
که گر آن سنگ را معلوم گشتی
ز سوزش نرمتر از موم گشتی
ولی آن ساز تیز آهنگ تر شد
دل چون سنگ ایشان سنگ تر شد
چه گویم کز جفا ایشان چه کردند
دلم ندهد که گویم آنچه کردند
بر آن ساعد که گر بر وی رسیدی
حریر خلد ازان آزار دیدی
رسن بستند از موی بز و میش
بر او شد هر سر مویی یکی نیش
میانش را که بودی موی مانند
به پشمین ریسمان دادند پیوند
کشیدند از بدن پیراهن او
چو گل از غنچه عریان شد تن او
به قد خود بریدند از ملامت
لباسی تا به دامان قیامت
فرو آویختند آنگه به چاهش
در آب انداختند از نیمه راهش
ز خوبی بود خورشید جهانتاب
فکندش چرخ چون خورشید در آب
برون از آب در چه بود سنگی
نشیمن ساخت آن را بی درنگی
چه دولت یافت آخر بنگر آن سنگ
که کان گوهری شد بس گرانسنگ
ز لعل بی گدازش شکر آیین
شد آن شورابه همچون شهد شیرین
شد از نور رخش آن چاه روشن
چو شب روی زمین از ماه روشن
شمیم گیسوان عطر سایش
عفونت را برون برد از هوایش
ز فر طلعت او هر گزنده
سوی سوراخ دیگر شد خزنده
به تعویذ اندرش پیراهنی بود
که جدش را ز آتش مأمنی بود
فرستادش به ابراهیم رضوان
ازان رو شد برا و آتش گلستان
رسید از سدره جبریل امین زود
ز بازوی وی آن تعویذ بگشود
برون آورد از آنجا پیرهن را
بدان پوشید آن پاکیزه تن را
ازان پس گفت ای مهجور غمناک
پیامت می رساند ایزد پاک
که روزی این خیانت پیشگان را
گروه ناصواب اندیشگان را
ز تو دلریش تر پیشت رسانم
فکنده پیش سر پیشت نشانم
بر ایشان این جفاها را شماری
وزیشان حال خود پوشیده داری
تو دانی مو به مو کایشان کیانند
سر مویی تو را ایشان ندانند
ز جبریل این سخن یوسف چو بشنود
ز رنج و محنت اخوان برآسود
نمود آن تخته سنگش تختگاهی
نشست آنجا چو نیکو بخت شاهی
به تسکین دادن جان حزینش
ندیم خاص شد روح الأمینش
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۱۸ - حکایت پسر مهتر ده که چون با پدر مشاهده حشمت و شوکت پادشاه شهر کرد
گفت اگر اینست رسم مهتری
منصب ما نیست جز لولیگری
یکی روستایی پسر کش پدر
به ده بودی از مه دهی بهره ور
دماغی پر از نخوت و جاه داشت
دلی خالی از حشمت شاه داشت
پدر روزی از ده کمتر تنگ کرد
به رفتن سوی شهر آهنگ کرد
پسر نیز با او قدم زد به راه
که از شهر سازد چو ده جلوه گاه
چو در عرصه شهر مأوا گرفت
به هر کوی راه تماشا گرفت
یکی بارگه دید سر بر سماک
به گردون رسیده ازو قدر خاک
ز کیوان بسی برتر ایوان او
زحل پیکران گشته دربان او
برآمد ز در نعره کره نای
زمین و زمان کرد جنبش ز جای
برون آمد از در هزاران سوار
قبا و کله زر و گوهر نگار
وزیشان یکی افسر زر به فرق
ز زر و گهر اسب و زین هر دو غرق
نقیبان به کف حربه نور پاش
زده هر طرف نعره دور باش
پسر کز پدر کس نپنداشت مه
ندانست ازو هیچ مهتر فره
بپرسید ازان کش به سر افسر است
بگفتند کو شاه این کشور است
فرومانده حیران و آورد سر
به گوش پدر کای گرامی پدر
گر اینست اندازه مهتری
بود کار ما و تو لولیگری
بیا ساقی آبی چو آذر بیار
نه می بلکه کبریت احمر بیار
که بر مس ما کیمیایی کند
به نقد خرد رهنمایی کند
بیا مطرب آغاز کن زیر و بم
که کرد از دلم مرغ آرام رم
پی حلق این مرغ ناگشته رام
ز ابریشم چنگ کن حلقه دام
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۳۶ - حکایت سبب نارسیدن خلیفه به آن کنیزک نورسیده
خلیفه که سلطان آفاق بود
به فرماندهی در جهان طاق بود
یکی نوش لب بودش اندر حرم
همه جان شیرین ز سر تا قدم
بدو خاطرش میل بسیار داشت
ولی زاجر عقل بر کار داشت
به وی محرمی گفت کای کامگار
ازین نوش لب کام خاطر برار
بگفتا که تاج خلافت به فرق
همه زیر فرمان من غرب و شرق
نشاید که در پیش این عشوه ساز
درآیم به زانوی عجز و نیاز
ز طفلی هم آغوش بستر کنم
به وی خویشتن را برابر کنم
بیا ساقی آن طلق محلول را
که زیرک کند غافل گول را
بده تا نشینم ز هر جفت طاق
دهم جفت و طاق جهان را طلاق
بیا مطرب و تاب ده گوش عود
به گوش حریفان رسان این سرود
که رندان آزاده را در نکاح
نباشد به جز دختر رز مباح
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۶۲ - ندبه حکیم ششم
حکیم ششم چون سخن ساز کرد
سخن را بدین لهجه آغاز کرد
که میراند این شه بسی زنده را
که مالک شود ملک پاینده را
فرو شد سر او درین سرگذشت
به مرگ کسان مرگ ازو برنگشت
جامی : تحفة‌الاحرار
بخش ۱۴ - حکایت درازدستی وزیر
بود یکی شاه که در ملک و مال
عهد وزیری چو رسیدی به سال
دست قلمساش جدا ساختی
چون قلم از بند برانداختی
هر که گرفتی ز هوا دست او
پایهٔ اقبال شدی پست او
دست وزارت به وی آراستی
جان حسود از حسدش کاستی
روزی ازین قاعدهٔ ناپسند
ساخت جدا دست وزیری ز بند
دست بریده به هوا برفکند
تاش بگیرند، صلا در فکند
چشم خرد کرد فراز آن وزیر
دست دگر کرد دراز آن وزیر
دست خود از بی‌خردی خود گرفت
بهر وزارت ره مسند گرفت
تجربه نگرفت ز دست نخست
دست خود از دست دگر نیز شست
جامی از آن پیش که دست اجل
دست تو کوتاه کند از عمل
دست امل از همه کوتاه کن
در صف کوته‌املان راه کن
فایز دشتی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۹۶
ز کشت و پیچ این شلوار رنگین
خرامان رفتن و این وضع سنگین
کند مجبور فایز را در آخر
که مجنون‌وار خارج گردد از دین
عنصری بلخی : بحر متقارب
شمارهٔ ۲
زنی مرتن شاه را بد بلا
زن بد کنش نام او ماشلا
عنصری بلخی : بحر متقارب
شمارهٔ ۳۴
که فرخ منوس آن شه دادگر
که بد پادشاه جهان سریسر
جدا ماند بیچاره از تاج و تخت
بدرویشی افتاد و شد شور بخت
سر تخت بختش برآمد بماه
دگر باره شد شاه و بگرفت گاه
عنصری بلخی : بحر متقارب
شمارهٔ ۴۴
یکی شاه بدنام او بخسلوس
که با حیله و رنگ بود و فسوس
عنصری بلخی : بحر متقارب
شمارهٔ ۸۷
گرانمایه کاری به فرّ و شکوه
برفت و شدند آن به آیین گروه
عنصری بلخی : بحر خفیف
شمارهٔ ۲۹
هر که را رهبری کلاغ کند
بی گمان دل بدخمه داغ کند
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۵۹
ای صدر جهان هرکه می‌کین تو خورد
از رنج خمارگشت با ناله و درد
گر شیر سیه بود به هنگام نبرد
شد عاقبت کار به حال سگ زرد
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۸۰
تیراندازان همه گرو در بستند
بردند گمان که با ملک همدستند
آخر همه عاجز و خجل بنشستند
وز شرم ملک تیر و کمان بشکستند