عبارات مورد جستجو در ۲۱۴ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۰۱
به حسن خلق دلها را مسخر می توان کردن
به این عنبر دو عالم را معطر می توان کردن
به خون خوردن اگر قانع شوی از نعمت الوان
چه خونها در دل این چرخ اخضر می توان کردن
تو از بیم حساب امروز خود را می کنی فردا
وگرنه هر نفس را صبح محشر می توان کردن
اگر از خامشی مهر سلیمانی به دست آری
پریزادان معنی را مسخر می توان کردن
اگر دست از عنان اختیار خویش برداری
چو ماهی بحر را بالین و بستر می توان کردن
اگر از سیلی دریا نتابی روی چون عنبر
چه محفل ها به بوی خوش معنبر می توان کردن
مجال گفتگو از پیچ و تاب فکر اگر باشد
زبان بازی به خنجر همچو جوهر می توان کردن
اگر از تهمت خامی نیندیشد سپند ما
به دود آه، خون در چشم مجمر می توان کردن
کهن دولت به اقبال جوانان برنمی آید
قیاس از حال دارا و سکندر می توان کردن
اگر در دعوی آزادگی ثابت قدم باشی
به زیر بار دل رقص صنوبر می توان کردن
پشیمانی ندارد در سخن از پای افتادن
به مژگان چون قلم این راه را سر می توان کردن
مشو قانع به یک پیمانه از خون حلال ما
لبی شیرین ازین قند مکرر می توان کردن
نسازی چون قلم گر زندگی صرف سخن صائب
چو طوطی صفحه آیینه از بر می توان کردن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۸۹
شنیدم بلبل خود را ستایش کرده ای جایی
میان عندلیبان دگر افتاده غوغایی
من و عقل نخستین را به جنگ یکدگر افکن
ز من تیغ زبان در کار بردن وز تو ایمایی
ز طبع موشکافم شانه پشت دست می خاید
به گردم کی رسد همچون صبا هر بادپیمایی؟
چراغ دودمان شهرتم از شعله فطرت
ندارد آسمان امروز چون من نکته پیرایی
به دیوان خیابانش سراسر گشته ام صائب
ندارد بوستان چون مصرع من سرو رعنایی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۶۰
مآل تیغ زبان نیست غیر سربازی
به زیر تیغ کنی چند گردن افرازی؟
ز اهل درد مرا رنگ من خجل دارد
که می کند به زبان شکسته غمازی
شدم به چشم خود امیدوار تا شبنم
گرفت دامن خورشید از نظربازی
فتاده کار به سنگین دلی مرا که کند
به آه سوختگان همچو زلف خود بازی
به می ز طینت زاهد نرفت خشکی زهد
نبرد قرب گل از طبع خار ناسازی
شد از لباس خشن بیشتر رعونت نفس
ز خار و خس کند آتش فزون سرافرازی
ترحم است بر آن عندلیب کوته بین
که کرد موسم گل صرف آشیان سازی
ز خاکبازی طفلانه عمارت کرد
مرا خلاص درین روزگار، خودسازی
فغان که عمر گرامی مرا ز طول امل
چو عنکبوت سرآمد به ریسمان بازی
مده به محفل خود ره سیه زبانان را
که خامه را ید طولاست در سخنسازی
چو داغ لاله مرا در جگر گره شده است
هزار ناله خونین ز بی هم آوازی
مرا به آینه چون طوطی احتیاجی نیست
که روشن است سوادم ز سینه پردازی
هوای وصل هدف هست اگر ترا صائب
مکن چو تیر هوایی بلندپروازی
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۱۸۴
از خموشی هر که سر در جیب فکرت می برد
در سخن از دیگران گوی سعادت می برد
آنچنان کز پنبه می سازند پاک آیینه را
خامشی از سینه من گرد کلفت می برد
مصرع برجسته در هنگامه دلمردگان
چون چراغ روز بر پروانه حسرت می برد
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۲۵۳
دل سیاه ارباب غیرت را ز منت می شود
شمع ما خاموش از دست حمایت می شود
می شود شیطان پا بر جای دیگر بهر نفس
در جهان آفرینش هر چه عادت می شود
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۲۷۱
کم و بیش جهان در نیستی همسنگ می گردد
به دریا سیل الوان چون رسد یکرنگ می گردد
برآی از قلزم افسرده امکان به چالاکی
که در یک ساعت اینجا اشک نیسان سنگ می گردد
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۲۶۴
دلی کز خامشی روشن شود مردن نمی داند
خموشی آتش سنگ است، افسردن نمی داند
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۳۹۳
می گشاید ز خموشان دل بی کینه من
لب خاموش بود صیقل آیینه من
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۴۲۱
با خود پرداز از منزل طرازی
که خودسازی به است از خانه سازی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۹
اهل خرد که از همه عالم بریده اند
داند خرد که از چه به کنج آرمیده اند
دانندگان که وقت جهان خوش بدیده اند
خوش وقت شان که گوشه عزلت گزیده اند
محرم درون پرده مقصود نیستند
جز عاشقان که پرده عصمت دریده اند
برتر جهان به جاده همت که کاهل اند
آن بختیان که سدره و طوبی چریده اند
در بیضه پر مرغ بروید، برون تر آی
کت پر دهد، کزان به بلندی پریده اند
جان نیز هست با دگران این گروه را
کز بهر عزم عالم وحدت پریده اند
نارفته ره، رونده به جایی نمی رسد
ناچار رفته اند ره، آنگه رسیده اند
وان جان کنان که در غم مال است جان شان
جان داده اند و پاره خاکی خریده اند
خسرو، مگوی بد که درین گنبد از صدا
خلق آنچه گفته اند، همان را شنیده اند
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲
هرکه در عشق نمیرد ببقایی نرسد
مرد باقی نشود تا بفنایی نرسد
تو بخود رفتی از آن کار بجایی نرسید
هرکه از خود نرود هیچ بجایی نرسد
در ره او نبود سنگ و اگر باشد نیز
جز گهر از سر هر سنگ بپایی نرسد
عاشق از دلبر بی لطف نیابد کامی
بلبل از گلشن بی گل بنوایی نرسد
سعی کردی و جزا جستی و گفتی هرگز
بی عمل مرد بمزدی و جزایی نرسد
سعی بی عشق ترا فایده ندهد که کسی
بمقامات عنایت بغنایی نرسد
هرکرا هست مقام از حرم عشق برون
گرچه در کعبه نشیند بصفایی نرسد
تندرستی که ندانست نجات اندر عشق
اینت بیمار که هرگز بشفایی نرسد
دلبرا چند خوهم دولت وصلت بدعا
خود مرا دست طلب جز بدعایی نرسد
خوان نهادست و گشاده در و بی خون جگر
لقمه یی از تو توانگر بگدایی نرسد
ابر بارنده و تشنه نشود زو سیراب
شاه بخشنده و مسکین بعطایی نرسد
سیف فرغانی دردی ز تو دارد در دل
می پسندی که بمیرد بدوایی نرسد
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۳۱ - در ستایش سلطان محمود و اقتفای استاد لبیبی
به نظم و نثر کسی را گر افتخار سزاست
مرا سزاست که امروز نظم و نثر مراست
به هیچ وقت مرا نظم و نثر کم نشود
که نظم و نثرم در است و طبع من دریاست
به لطف آب روانست طبع من لیکن
به گاه کثرت و قوت چو آتشست و هواست
اگر چه همچو گیا نزد هر کسی خوارم
وگرچه همچو صدف غرق گشته تن بی کاست
عجب مدار ز من نظم و نثر خوب و بدیع
نه لؤلؤ از صدف است و نه انگبین ز گیاست
به نزد خصمان گر فضل من نهان باشد
زیان ندارد نزدیک عاقلان پیداست
شگفت نیست اگر شعر من نمی دانند
که طبع ایشان پستست و شعر من والاست
به چشم جد و حقیقت مرا نمی بینند
که نزد عقل مرا رتبت و شرف به کجاست
اگر چو چشمه خورشید روشن است و بلند
چگونه بیند آن کش دو چشم نابیناست
به هیچ نوع گناهی دگر نمی دارم
مرا جز اینکه ازین شهر مولد و منشاست
اگر برایشان سحر حلال برخوانم
جز این نگویند آخر که کودک و برناست
ز کودکی و ز پیری چه فخر و عار آید
چنین نگوید آن کس که عاقل و داناست
هزار پیر شناسم که مشرک و گبر است
هزار کودک دانم که زاهدالزهدست
اگر رئیس نیم یا عمید زاده نیم
ستوده نسبت و اصلم ز دوده فضلاست
اگر به زهد بنازد کسی روا باشد
ور افتخار کند فاضلی به فضل سزاست
به اصل تنها کس را مفاخرت نرسد
که نسبت همه از آدم است و از حواست
مرا به نیستی ای سیدی چه طعنه زنی
چو هست دانشم ار زر و سیم نیست رواست
خطاست گویی در نیستی سخا کردن
ملامت تو چه سودم کند چو طبع سخاست
به جود و بخل کم و بیش کی شود روزی
خطا گرفتن بر من بدین طریق خطاست
اگر به نیک و بد من میان ببندد خلق
جز آن نباشد بر من که از خدای قضاست
ز بس بلا که بدیدم چنان شدم به مثل
که گر سعادت بینم گمان برم که بلاست
تو حال و قصه من خوان که حال و قصه من
بسی شگفت تر از حال وامق و عذراست
اگر چه بر سرم آتش ببارد از گردون
ز حال خود نشوم و اعتقاد دارم راست
گهر بر آن کس پاشم که در خور گهر است
ثنا مر او را گویم که در سزای ثناست
امیر غازی محمود سیف دولت و دین
که پادشاه بزرگ است و مفخر دنیاست
خجسته نامش بر شعرهای نادر من
چو مهر بر درم است و چو نقش بر دیباست
بدین قصیده که گفتم من اقتدا کردم
به اوستاد لبیبی که سیدالشعراست
بر آن طریق بنا کردم این قصیده که گفت
سخن که نظم دهند آن درست بایدور است
قصیده خرد ولیکن به قدر و فضل بزرگ
به لفظ موجز و معنیش باز مستوفااست
هر آنکه داند داند یقین که هر بیتی
ازین قصیده من یک قصیده غراست
چنین قصیده ز مسعود سعد سلمان خواه
چنین قصاید مسعود سعد سلمان راست
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۹۵ - از زبان ملک ارسلان گوید
من مایه عدل و مایه جودم
سلطان ملک ارسلان مسعودم
خورشید جهان فروز شد رأیم
باران زمین نگار شد جودم
محمود خصال و رسم و ره رانم
زیرا شرف نژاد محمودم
با قوت و قدرت سلیمانم
زیرا از اصل و نسل داودم
خورشید ملوک هفت اقلیمم
تا سایه کردگار معبودم
ایزد داند که جز رضای او
از ملک نبود و نیست مقصودم
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۱۹۳
از بخشش دست من ز سیم و زر پرس
وز خوی خوشم ز مشک و از عنبر پرس
وز قوت بازوی من از خنجر پرس
وز هیبت من ز راه چالندر پرس
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۲۸۰
هر جا که ز فضل پیشگاهی است منم
و آن کو یک تن شها سپاهی است منم
گر دعوی ملک را گواهی است منم
گر بر سخن از قیاس شاهی است منم
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۳۰۵
تا نسبت کرد اخوت شعر به من
می فخر کند ابوت شعر به من
بفزود چو کوه قوت شعر به من
شد ختم دگر نبوت شعر به من
مولوی : فیه ما فیه
فصل چهل و چهارم - نام آن جوان چیست سیف الدین فرمود که سیف
نام آن جوان چیست؟ سیف الدین
فرمود که: سیف در غلاف است نمیتوان دیدن، سیف الدین آن باشدکه برای دین جنگ کند و کوشش او کلّی برای حق باشد و صواب را از خطا پیدا کند و حقّ را از باطل تمیز کند الّا جنگ اولّ با خویشتن کند و اخلاق خود را مهذبّ گرداند اِبْدَأْ بِنَفْسِکَ و همه نصیحتها با خویشتن کند.آخر تو نیز آدمیی، دست و پا داری و گوش و هوش و چشم و دهان و انبیا و اولیا نیز که دولتها یافتند و بمقصود رسیدند ایشان نیز بشر بودند و چون من گوش و عقلو زبان و دست و پاداشتند. چه معنی که ایشان را راه میدهند و در میگشایند و مرا نی گوش خود را بمالد و شب و روز با خویشتن جنگ کند که تو چه کردی و از تو چه حرکت صادر شد که مقبول نمیشوی تا سیف اللّه و لسان الحقّ باشد مثلا ده کس خواهند که در خانه روند نُه کس راه مییابند و یک کس بيرون میماند و راهش نمیدهند قطعاً این کس بخویشتن بیندیشد و زاری کند که عجب من چه کردم که مرا اندرون نگذاشتند و از من چه بی ادبی آمد باید گناه برخود نهد و خویشتن را مقصرّ و بی ادب شناسد نه چنانک گوید این را با من حق میکند من چه کنم خواستِ او چنين است اگر بخواستی راه دادی که این کنایت دشنام دادنست حق را و شمشير زدن با حق پس باین معنی سیف علی الحقّ باشد نه سیف اللهّ حقّ تعالی منزهّست از خویش و از اقربا لَمْ یَلِدْ وَلَمْ یُوْلَدْ هیچ کس باو راه نیافت الا ببندگی اَللهُّ الْغَنِیُّ وَاَنْتُمُ الْفُقَراءُ ممکن نیست که بگویی آنکس را که بحق راه یافت او از من خویش تر و آشناتر بود و او متعلق تر بود از من پس قربت او میسر نشود الا ببندگی، او معطی علی الاطلاق است دامن دریا پرگوهر کردو خار را خلعت گل پوشانید و مشتی خاک را حیات و روح بخشید بی غرض و سابقهٔ و همه اجزای عالم از اونصیب دارند.
کسی چون بشنود که در فلان شهر کریمی هست که عظیم بخششها و احسان میکند بدین امید البته آنجا رود تاازو بهرهمند گردد، پس چون انعام حقّ چنين مشهور است و همهعالم از لطف او باخبراند چرا ازو گدائی نکنی و طمع خلعت وصله نداری کاهل وار نشینی که اگر او خواهد خود مرا بدهد و هیچ تقاضا نکنی، سگ که عقل و ادراک ندارد چون گرسنه شود و نانش نباشد پیش تو میآید و دنبک میجنباند یعنی مرانان ده که مرا نان نیست و ترا هست این قدر تمیز دارد آخر تو کم از سگ نیستی که او بآن راضی نمی‌شود که در خاکستر بخسبد و گوید که اگر خواهد مرا خود نان بدهد لابه میکند و دُم میجنباند تو نیز دُم بجنبان و از حق بخواه و گدایی کن که پیش چنين معطی گدایی کردن عظیم مطلوبست، چون بخت نداری از کسی بخت بخواه که او صاحب بخل نیست و صاحب دولت است حق عظیم نزدیک است بتو، هر فکرتی و تصورّی که میکنی او ملازم آنست زیرا آن تصوّر و اندیشه را او هست میکند و برابر تو میدارد الا او را از غایت نزدیکی نمیتوانی دیدن و چه عجب است که هر کاری که میکنی عقلتو با تست و در آن کار شروع دارد و هیچ عقل را نمیتوانی دیدن اگرچه باثر میبینی الاّ ذاتش را نمیتوانی دیدن مثلاً کسی در حمام رفت گرم شد هرجا که (در حمام) میگردد آتش با اوست و از تأثير تاب آتش گرمی مییابد الاّ آتش را نمیبیند چون بيرون آید و آن را معين ببیند وبداند که از آتش گرم میشوند بداند که آن تاب حماّم نیز از آتش بود وجودآدمی نیز حماّمی شگرف است دروتابش عقل و روح ونفس همه هست الا چون از حماّم بيرون آیی و بدان جهان روی معینّ ذات عقل را ببینی و ذات نفس و ذات روح را مشاهده کنی بدانی که آن زیرکی از تابش عقل بوده است معینّ و آن تلبیسها و حیل از نفس بود و حیات اثر روح بود معینّ ذات هر یکی را ببینی الامّادام که در حمّامی آتش را محسوس نتوان دیدن الّا باثر چنانک کسی هرگز آب روان ندیده است او را چشم بسته در آب انداختند چیزی تر و نرم بر جسم او میزند الا نمیداند که آن چیست چون چشمش بگشایند بداند معين که آن آب بود اول باثر میدانست این ساعت ذاتش را ببیند پس گدایی از حق کن و حاجت از او خواه که هیچ ضایع نشود که اُدْعُوْنِيْ اَسْتَجِبْ لَکُمُ.
در سمرقند بودیم و خوارزمشاه سمرقند را در حصار گرفته بود و لنگرکشیده جنگ میکرد در آن محلهّ دختری بود عظیم صاحب جمال چنانک در آن شهر او را نظير نبود هر لحظه میشنیدم که میگفت خداوندا کی روا داری که مرا بدست ظالمان دهی و میدانم که هرگز روا نداری و بر تواعتماد دارم چون شهر را غارت کردند و همه خلق را اسير میبردند و کنیزکان آن زن را اسير میبردند و اور ا هیچ المی نرسید و با غایت صاحب جمالی کس او را نظر نمیکرد تا بدانی که هر که خود را بحق سﭙﺮد از آفتها ایمن گشت و بسلامت ماند و حاجت هیچکس در حضرت او ضایع نشد.درویشی فرزند خود را آموخته بود که هرچه میخواست پدرش میگفت که از خداخواه، او چون میگریست و آن را از خدا میخواست آنگه آن چیز را حاضر میکردند تا بدین سالها برآمد، روزی کودک در خانه تنها مانده بود هریسهاش آرزو کرد بر عادت معهود گفت هریسه خواهم ناگاه کاسه هریسه ازغیب حاضر شد کودک سير بخورد پدر و مادر چون بیامدند گفتند چیزی نمیخواهی گفت آخر هریسه خواستم و خوردم پدرش گفت الحمدللهّ که بدین مقام رسیدی و اعتماد و وثوق بر حق قوتّ گرفت، مادر مریم چون مریم را زاد نذر کرده بود با خدا که او را وقف خانهٔ خدا کند و باو هیچکاری نفرماید در گوشه مسجدش بگذاشت، زکریاّ میخواست که او را تیمار دارد وهر کسی نیز طالب بودند میان ایشان منازعت افتاد و در آن دور عادت چنان بود که هر کسی چوبی در آب اندازد چوب هر که بر روی آب بماند آن چیز از آنِاو باشد اتفّاقاً فالِ زکریاّ راست شد گفتند حق اینست وزکریاّ هر روز او را طعامی میآورد در گوشهٔ مسجد جنس آن آنجا مییافت گفت ای مریم آخر وصی تو منم این ازکجا میآوری گفت چون محتاج طعام میشوم و هرچ میخواهم حق تعالی میفرستد.
کرم و رحمت او بی نهایتست و هر که بر او اعتماد کرد هیچ ضایع نشد، زکریاّ گفت خداوندا چون حاجت همه روا میکنی من نیز آرزویی دارم میسرّ گردان و مرا فرزندی ده که دوست تو باشد و بی آنک اورا تحریض کنم او را با تو مؤانست باشد و بطاعت تو مشغول گردد حقّ تعالی یحیی را در وجود آورد بعد از آنک پدرش پشت دو تا و ضعیف شده بود و مادرش خود در جوانی نمیزاد پير گشته عظیم حیض دید و آبستن شد تا بدانی که آن همه پیش قدرت حقّ بهانه است و همه از اوست و حاکم مطلق در اشیا اوست،مؤمن آنست که بداند درپس این دیوار کسیست که یک بیک بر احوال ما مطلع است و میبیند اگرچه ما او را نمیبینیم و این او را یقين شد بخلاف آنکس که گوید نی این همه حکایتست و باور ندارد روزی بیاید که چون گوشش بمالد پشیمان شود گوید آه بد گفتم و خطا کردم خودهمه او بود من او را نفی میکردم مثلاً تو میدانی که من پس دیوارم ورباب میزنی قطعاً نگاه داری و منقطع نکنی که ربابیی این نماز آخر برای آن نیست که همه روز قیام و رکوع و سجود کنی الاّ غرض ازین آنست که میباید آن حالتی که در نماز ظاهر میشود پیوسته با تو باشد اگر در خواب باشی و اگر بیدار باشی و اگر بنویسی و اگر بخوانی در جمیع احوال خالی نباشی از یاد حقّ تا هُمْ عَلي صَلَاتِهِمْ دَائِمُوْنَ باشی پس آن گفتن و خاموشی و خوردن و خفتن وخشم و عفو وجمیع اوصاف گردش آسیابست که میگردد قطعاً این گردش او بواسطه آب باشد زیرا خود را نیز بیآب آزموده است پس اگر آسیاب آن گردش از خود بیند عين جهل و بی خبری باشد پس آن گردش را میدان تنگست زبرا احوال این عالم است با حقّ بنال که خداوندا مرا غير این سيرم و گردش گردشی دیگر روحانی میسرّ گردان. چون همه حاجات از تو حاصل میشود و کرم و رحمت تو بر جمیع موجودات عام است پس حاجات خود دمبدم عرض کن و بی یاد او مباش که یاد او مرغ روح را قوتّ و پر و بالست اگر آن مقصود کلّی حاصل شد نور علی نور باری بیاد کردن حق اندک اندک باطن منوّر شود و ترا از عالم انقطاعی حاصل گردد مثلاً همچنانک مرغی خواهد که بر آسمان پرد اگر چه بر آسمان نرسد الاّ دم بدم از زمين دور میشود و از مرغان دیگر بالا میگيرد یا مثلاً در حقهّٔ مشک باشد و سرش تنگ است دست دروی میکنی مشک بيرون نمیتوانی آوردن الاّ مع هذا دست معطرّ میشود و مشام خوش میگردد پس یاد حقّ همچنين است اگرچه بذاتش نرسی الاّ یادش جلّ جلاله اثرها کند در تو و فایدهای عظیم از ذکر او حاصل شود.
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۳۷ - از زبان علاءالدوله اتسز خوارزمشاه گوید
منم ، که نیست مرا در جهان نظیر و همال
ببزم دشمن مالم ، برزم دشمن مال
منم ، که جز بمدیحم زبان نجنباند
هر آن که بر سر یک بیت بر نویسد قال
دلیل موکب میمون من شده تأیید
عدیل رایت منصور من شده اقبال
خجسته حضرت من گشته منبع لذات
گزیده مجلس من گشته مقصد آمال
بر مآثر من بی محل علو اثیر
بر شمایل من بی خطر نسیم شمال
کفم بجود شده واهب قلیل و کثیر
دلم بعلم شده حاکم حرام و حلال
نه بحر باشد مانند دست من بسخا
نه چرخ باشد مانند قدر من بجلال
بطبع من متجمع لطایف آداب
ز کف من متفرق خزاین اموال
من آن کسم که نیارد قرین من یک شخص
قران انجم و گردون بصدهزاران سال
کمینهٔ بندهٔ من هست در صف هیجا
هزار بیژن گیو و هزار رستم زال
ز من مخالف ملک مرا عنا و فنا
ز من موافق جاه مرا جمال و کمال
عراق و جند و سمرقند از شجاعت من
جواب گویند، ار عاقلان کنند سوال
درین سه بقعه که اعلام من فراشته شد
شدند پیر ز بیم حسام من اطفال
مخالفان مرا پشت در مواقف حرب
ز تیغ چون الف من خمیده همچون دال
نه هست جان شریف مرا ز علم فراق
نه هست طبع کریم مرا ز جود ملال
لطیفهای من اندر فنون دانش و علم
همه چو سحر حلال و همه چو آب زلال
ز تیغ من ، که درو روشنایی ظفرست
شدست تیره عدوی مرا همه احوال
ثنای درگه من گشته سروران را حرز
لقای مجلس من گشته خسروان را فال
همیشه تا بابد آفتاب جاه مرا
بر آسمان معالی مباد خوف زوال
جامی : دفتر اول
بخش ۸۳ - تمثیل حال انسان به گندم که با وجود آنکه گیاه سبز است و خواص گندم از اغتذا و غیره در وی از قوت به فعل نیامده است اطلاق این اسم بر وی می کنند اما مجازا لاحقیقة
پیر دهقان چو دانه گندم
در زمین بهر کشت سازد گم
هفته ای را ز زیر خاک کثیف
بر زند سر یکی گیاه ضعیف
چون ازین حال بگذرد یکچند
شود از تربیت قوی و بلند
بعد ازان خوشه آورد بر سر
دانه در وی هنوز تازه و تر
نورسی گر درین همه احوال
کند از پیر سالخورده سؤال
کین چه چیز است، در مقابل آن
غیر گندم نیایدش به زبان
لیک پوشیده نیست مردم را
کانچه خاصیت است گندم را
هست در وی هنوز بالقوه
فهی بالفعل غیر ممحوه
نه ازو نان پزد کسی و نه آش
نشود صرف در وجوه معاش
اسم گندم لبیب ذو تمییز
به تجوز کند بر او تجویز
لیک چون پخته و رسیده شود
به سرا و دکان کشیده شود
نام گندم محاسب ارزاق
به حقیقت بر او کند اطلاق
آدمی را شود طعام و غذی
بلکه او را شود تمام مذی
هستی خود کند در او فانی
سر برآرد ز جیب انسانی
همچنین هر که از زمین و بال
نکشیده ست سر به اوج کمال
چون گیاه فتاده بر خاک است
نام مردم بر او نه ز ادراک است
مگر از تاب علم و آب عمل
همه احوال او شود مبدل
گردد از وی صفات نقصان گم
چون گیاهی که می شود گندم
شود اندر خدای همواره
چون غذا محو در غذا خواره
بر بنی نوع خود شود فایق
آن که این اسم را بود لایق
لیک گر بازجویی آن انسان
که بود فعل و سیرتش این سان
یابیش زیر گنبد دولاب
همچو سیمرغ و کیمیا نایاب
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۹ - در بیان ارادت
ای درین دامگه وهم و خیال
مانده در ربقهٔ عادت مه و سال
حق که منشور سعات داده‌ست
در خلاف آمد عادت داده‌ست
چند سر در ره عادت باشی؟
تارک تاج سعادت باشی؟
کرده‌ای عادت و خو، پردهٔ خویش
باز کن خوی ز خو کردهٔ خویش!
لب و دندان و زبانت دادند
قوت نطق و بیانت دادند
تا شوی بر نهج صدق و صواب
متکلم به اسالیب خطاب
نه که بیهود سخن سنج شوی
خلق را مایهٔ صد رنج شوی
ای خوش آن وقت که بی‌فکر و نظر
برزند خواستی از جان تو سر
کوه اگر بر تو کشد تیغ به جنگ
با مرصع کمر از دم پلنگ،
دست خود در کمر آری با کوه
در دلت ناید از او هیچ شکوه
خون لعل از جگرش بگشایی
نقد کان از کمرش بربایی
ور بگیرد ره تو دریایی
قلهٔ موج به گردون سایی
جرم سیاره چو گوهر در وی
ماهی چرخ شناور در وی
ز آن کنی همچو صبا زود گذار
نکنی لب‌تر از آن کشتی‌وار
هر چه القصه شود بند رهت
روی برتابد از آن قبله گه‌ات،
یک به یک را ز میان برداری
قدم صدق به جان برداری
پا نهی نرم به خلوتگه راز
چنگ وحدت ز نوای تو، بساز
ور بود تا ارادت ز تو سست
سازش اندر قدم پیر، درست!
باش پیش رخش آیینهٔ صاف!
برتراش از دل خود رنگ خلاف!
شو سمندر چو فروزد آتش!
باش در آتش او خرم و خوش!