عبارات مورد جستجو در ۴۴۱۰ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر دوم
بخش ۲۶ - فرمودن والی آن مرد را کی این خاربن را کی نشانده‌ای بر سر راه بر کن
همچو آن شخص درشت خوش‌سخن
در میان ره نشاند او خاربن
ره گذریانش ملامت‌گر شدند
پس بگفتندش بکن این را، نکند
هردمی آن خاربن افزون شدی
پای خلق از زخم آن پر خون شدی
جامه‌های خلق بدریدی زخار
پای درویشان بخستی زار زار
چون به جد حاکم بدو گفت این بکن
گفت آری بر کنم روزیش من
مدتی فردا و فردا وعده داد
شد درخت خار او محکم نهاد
گفت روزی حاکمش ای وعده کژ
پیش آ در کار ما، واپس مغژ
گفت الایام یا عم بیننا
گفت عجل لا تماطل دیننا
تو که می‌گویی که فردا، این بدان
که به هر روزی که می‌آید زمان
آن درخت بد جوان‌تر می‌شود
وین کننده پیر و مضطر می‌شود
خاربن، در قوت و برخاستن
خارکن،در پیری و در کاستن
خاربن هر روز و هر دم سبز و تر
خارکن، هر روز زار و خشک‌تر
او جوان‌تر می‌شود، تو پیرتر
زود باش و روزگار خود مبر
خاربن دان هر یکی خوی بدت
بارها در پای خار آخر زدت
بارها از خوی خود خسته شدی
حس نداری، سخت بی‌حس آمدی
گر ز خسته گشتن دیگر کسان
که ز خلق زشت تو هست آن رسان
غافلی، باری ز زخم خود نه‌‌یی
تو عذاب خویش و هر بیگانه‌یی
یا تبر بر گیر و مردانه بزن
تو علی‌وار این در خیبر بکن
یا به گلبن وصل کن این خار را
وصل کن با نار نور یار را
تا که نور او کشد نار تو را
وصل او گلشن کند خار تو را
تو مثال دوزخی، او مؤمن است
کشتن آتش به مؤمن ممکن است
مصطفی فرمود از گفت جحیم
کو به مؤمن لابه‌گر گردد ز بیم
گویدش بگذر ز من ای شاه زود
هین که نورت سوز نارم را ربود
پس هلاک نار نور مؤمن است
زان که بی‌ضد دفع ضد لا یمکن است
نار ضد نور باشد روز عدل
کان ز قهر انگیخته شد، این ز فضل
گر همی خواهی تو دفع شر نار
آب رحمت بر دل آتش گمار
چشمهٔ آن آب رحمت مؤمن است
آب حیوان روح پاک محسن است
بس گریزان است نفس تو ازو
زان که تو از آتشی، او آب خو
زآب آتش زان گریزان می‌شود
کآتشش از آب ویران می‌شود
حس و فکر تو همه از آتش است
حس شیخ و فکر او نور خوش است
آب نور او چو بر آتش چکد
چک چک از آتش برآید، برجهد
چون کند چک‌چک، تو گویش مرگ و درد
تا شود این دوزخ نفس تو سرد
تا نسوزد او گلستان تو را
تا نسوزد عدل و احسان تو را
بعد از آن چیزی که کاری، بر دهد
لاله و نسرین و سیسنبر دهد
باز پهنا می‌رویم از راه راست
باز گرد ای خواجه راه ما کجاست؟
اندر آن تقریر بودیم ای حسود
که خرت لنگ است و منزل دور زود
سال بیگه گشت، وقت کشت نی
جز سیه‌رویی و فعل زشت نی
کرم در بیخ درخت تن فتاد
بایدش برکند و در آتش نهاد
هین و هین ای راه‌رو بیگاه شد
آفتاب عمر سوی چاه شد
این دو روزک را که زورت هست،زود
پیر افشانی بکن از راه جود
این قدر تخمی که مانده‌ستت بباز
تا بروید زین دو دم عمر دراز
تا نمرده‌ست این چراغ با گهر
هین فتیلش ساز و روغن زودتر
هین،مگو فردا، که فرداها گذشت
تا به کلی نگذرد ایام کشت
پند من بشنو که تن بند قوی‌ست
کهنه بیرون کن گرت میل نوی‌ست
لب ببند و کف پر زر برگشا
بخل تن بگذار و پیش آور سخا
ترک شهوت‌ها و لذت‌ها سخاست
هر که در شهوت فرو شد برنخاست
این سخا شاخی‌ست از سرو بهشت
وای او کز کف چنین شاخی بهشت
عروة الوثقاست این ترک هوا
برکشد این شاخ جان را بر سما
تا برد شاخ سخا ای خوب‌کیش
مر تو را بالاکشان تا اصل خویش
یوسف حسنی و این عالم چو چاه
وین رسن صبر است بر امر اله
یوسفا آمد رسن،درزن دو دست
از رسن غافل مشو، بیگه شده‌ست
حمد لله کین رسن آویختند
فضل و رحمت را به هم آمیختند
تا ببینی عالم جان جدید
عالم بس آشکار ناپدید
این جهان نیست چون هستان شده
وان جهان هست بس پنهان شده
خاک بر باد است و بازی می‌کند
کژنمایی،پرده‌سازی می‌کند
این که بر کار است، بی‌کار است و پوست
وان که پنهان است، مغز و اصل اوست
خاک همچون آلتی در دست باد
باد را دان عالی و عالی‌نژاد
چشم خاکی را به خاک افتد نظر
بادبین چشمی بود نوعی دگر
اسب داند اسب را کو هست یار
هم سواری داند احوال سوار
چشم حس اسب است و نور حق سوار
بی‌سواره اسب خود ناید به کار
پس ادب کن اسب را از خوی بد
ورنه پیش شاه باشد اسب رد
چشم اسب از چشم شه رهبر بود
چشم او بی‌چشم شه مضطر بود
چشم اسبان جز گیاه و جز چرا
هر کجا خوانی بگوید نی، چرا؟
نور حق بر نور حس راکب شود
آن‌گهی جان سوی حق راغب شود
اسب بی‌راکب چه داند رسم راه؟
شاه باید تا بداند شاه‌راه
سوی حسی رو که نورش راکب است
حس را آن نور نیکو صاحب است
نور حس را نور حق تزیین بود
معنی نور علی نور این بود
نور حسی می‌کشد سوی ثری
نور حقش می‌برد سوی علی
زان که محسوسات دون‌تر عالمی‌ست
نور حق دریا و حس چون شبنمی‌ست
لیک پیدا نیست آن راکب برو
جز به آثار و به گفتار نکو
نور حسی کو غلیظ است و گران
هست پنهان در سواد دیدگان
چون که نور حس نمی‌بینی ز چشم
چون ببینی نور آن دینی ز چشم؟
نور حس با این غلیظی مختفی‌ست
چون خفی نبود ضیایی کآن صفی‌ست؟
این جهان چون خس به دست باد غیب
عاجزی پیش گرفت و داد غیب
گه بلندش می‌کند، گاهیش پست
گه درستش می‌کند، گاهی شکست
گه یمینش می‌برد،گاهی یسار
گه گلستانش کند،گاهیش خار
دست پنهان و قلم بین خط ‌گزار
اسب در جولان و ناپیدا سوار
تیر پران بین و ناپیدا کمان
جان‌ها پیدا و پنهان جان جان
تیر را مشکن که این تیر شهی‌ست
نیست پرتاوی، ز شصت آگهی‌ست
ما رمیت اذ رمیت گفت حق
کار حق بر کارها دارد سبق
خشم خود بشکن، تو مشکن تیر را
چشم خشمت خون شمارد شیر را
بوسه ده بر تیر و پیش شاه بر
تیر خون‌آلود از خون تو تر
آنچه پیدا عاجز و بسته و زبون
وانچه ناپیدا، چنان تند و حرون
ما شکاریم، این چنین دامی که راست؟
گوی چوگانیم،چوگانی کجاست؟
می‌درد، می‌دوزد، این خیاط کو؟
می‌دمد، می‌سوزد، این نفاط کو؟
ساعتی کافر کند صدیق را
ساعتی زاهد کند زندیق را
زان که مخلص در خطر باشد ز دام
تا ز خود خالص نگردد او تمام
زان که در راه است و ره‌زن بی‌حد است
آن رهد کو در امان ایزد است
آینه خالص نگشت، او مخلص است
مرغ را نگرفته است، او مقنص است
چون که مخلص گشت،مخلص باز رست
در مقام امن رفت و برد دست
هیچ آیینه دگر آهن نشد
هیچ نانی گندم خرمن نشد
هیچ انگوری دگر غوره نشد
هیچ میوه‌ی پخته با کوره نشد
پخته گرد و از تغیر دور شو
رو چو برهان محقق نور شو
چون ز خود رستی، همه برهان شدی
چون که بنده نیست شد، سلطان شدی
ور عیان خواهی صلاح الدین نمود
دیده‌ها را کرد بینا و گشود
فقر را از چشم و از سیمای او
دید هر چشمی که دارد نور هو
شیخ فعال است بی‌آلت چو حق
با مریدان داده بی‌گفتی سبق
دل به دست او چو موم نرم رام
مهر او گه ننگ سازد، گاه نام
مهر مومش حاکی انگشتری‌ست
باز آن نقش نگین حاکی کیست؟
حاکی اندیشهٔ آن زرگر است
سلسله‌ی هر حلقه اندر دیگر است
این صدا در کوه دل‌ها بانگ کیست؟
گه پر است از بانگ این که، گه تهی‌ست
هر کجا هست او حکیم است اوستاد
بانگ او زین کوه دل خالی مباد
هست که کآوا مثنا می‌کند
هست که کآواز صد تا می‌کند
می‌زهاند کوه از آن آواز و قال
صد هزاران چشمهٔ آب زلال
چون ز که آن لطف بیرون می‌شود
آب‌ها در چشمه‌ها خون می‌شود
زان شهنشاه همایون‌نعل بود
که سراسر طور سینا لعل بود
جان پذیرفت و خرد اجزای کوه
ما کم از سنگیم آخر ای گروه؟
نه ز جان یک چشمه جوشان می‌شود
نه بدن از سبزپوشان می‌شود
نی صدای بانگ مشتاقی درو
نی صفای جرعهٔ ساقی درو
کو حمیت تا ز تیشه وز کلند
این چنین که را به کلی برکنند؟
بوک بر اجزای او تابد مهی
بوک در وی تاب مه یابد رهی
چون قیامت کوه‌ها را برکند
پس قیامت این کرم کی می‌کند؟
این قیامت زان قیامت کی کم است؟
آن قیامت زخم و این چون مرهم است
هر که دید این مرهم، از زخم ایمن است
هر بدی کین حسن دید، او محسن است
ای خنک زشتی که خوبش شد حریف
وای گل‌رویی که جفتش شد خریف
نان مرده چون حریف جان شود
زنده گردد نان و عین آن شود
هیزم تیره حریف نار شد
تیرگی رفت و همه انوار شد
در نمک‌لان چون خر مرده فتاد
آن خری و مردگی یک سو نهاد
صبغة الله هست خم رنگ هو
پیس‌ها یک رنگ گردد اندرو
چون در آن خم افتد و گوییش قم
از طرب گوید منم خم لا تلم
آن منم خم خود انا الحق گفتن است
رنگ آتش دارد، الا آهن است
رنگ آهن محو رنگ آتش است
زآتشی می‌لافد و خامش‌وش است
چون به سرخی گشت همچون زر کان
پس انا النار است لافش،بی‌زبان
شد ز رنگ و طبع آتش محتشم
گوید او من آتشم،من آتشم
آتشم من گر تو را شک است و ظن
آزمون کن، دست را بر من بزن
آتشم من، بر تو گر شد مشتبه
روی خود بر روی من یک‌دم بنه
آدمی چون نور گیرد از خدا
هست مسجود ملایک زاجتبا
نیز مسجود کسی کو چون ملک
رسته باشد جانش از طغیان و شک
آتش چه؟ آهن چه؟ لب ببند
ریش تشبیه مشبه را مخند
پای در دریا منه، کم‌ گوی ازان
بر لب دریا خمش کن، لب گزان
گرچه صد چون من ندارد تاب بحر
لیک می‌نشکیبم از غرقاب بحر
جان و عقل من فدای بحر باد
خون بهای عقل و جان این بحر داد
تا که پایم می‌رود، رانم درو
چون نماند پا، چو بطانم درو
بی‌ادب حاضر ز غایب خوش تر است
حلقه گرچه کژ بود، نی بر در است؟
ای تن‌آلوده به گرد حوض گرد
پاک کی گردد برون حوض مرد؟
پاک کو از حوض مهجور اوفتاد
او ز پاکی خویش هم دور اوفتاد
پاکی این حوض بی‌پایان بود
پاکی اجسام کم میزان بود
زان که دل حوض است، لیکن در کمین
سوی دریا راه پنهان دارد این
پاکی محدود تو خواهد مدد
ورنه اندر خرج کم گردد عدد
آب گفت آلوده را در من شتاب
گفت آلوده که دارم شرم از آب
گفت آب این شرم بی من کی رود؟
بی من این آلوده زایل کی شود؟
زآب هر آلوده کو پنهان شود
الحیاء یمنع الایمان بود
دل ز پایه‌ی حوض تن گلناک شد
تن ز آب حوض دل‌ها پاک شد
گرد پایه‌ی حوض دل گرد ای پسر
هان ز پایه‌ی حوض تن می‌کن حذر
بحر تن بر بحر دل برهم زنان
در میانشان برزخ لا یبغیان
گر تو باشی راست، ور باشی تو کژ
پیش تر می‌غژ بدو، واپس مغژ
پیش شاهان گر خطر باشد به جان
لیک نشکیبند ازو با همتان
شاه چون شیرین‌تر از شکر بود
جان به شیرینی رود، خوش‌تر بود
ای ملامت‌گر سلامت مر تو را
ای سلامت‌جو تویی واهی العری
جان من کوره‌ست، با آتش خوش است
کوره را این بس که خانه‌ی آتش است
همچو کوره عشق را سوزیدنی‌ست
هر که او زین کور باشد، کوره نیست
برگ بی‌برگی ترا چون برگ شد
جان باقی یافتی و مرگ شد
چون تو را غم شادی افزودن گرفت
روضهٔ جانت گل و سوسن گرفت
آنچه خوف دیگران، آن امن توست
بط قوی از بحر و مرغ خانه سست
باز دیوانه شدم من ای طبیب
باز سودایی شدم من ای حبیب
حلقه‌های سلسله‌ی تو ذوفنون
هر یکی حلقه دهد دیگر جنون
داد هر حلقه فنونی دیگر است
پس مرا هر دم جنونی دیگر است
پس فنون باشد جنون، این شد مثل
خاصه در زنجیر این میر اجل
آن چنان دیوانگی بگسست بند
که همه دیوانگان پندم دهند
مولوی : دفتر دوم
بخش ۲۷ - آمدن دوستان به بیمارستان جهت پرسش ذاالنون مصری رحمة الله علیه
این چنین ذاالنون مصری را فتاد
کندرو شور و جنونی نو بزاد
شور چندان شد که تا فوق فلک
می‌رسید از وی جگرها را نمک
هین منه تو شور خود، ای شوره‌خاک
پهلوی شور خداوندان پاک
خلق را تاب جنون او نبود
آتش او ریش‌هاشان می‌ربود
چون که در ریش عوام آتش فتاد
بند کردندش، به زندانی نهاد
نیست امکان واکشیدن این لگام
گرچه زین ره تنگ می‌آیند عام
دیده این شاهان ز عامه خوف جان
کین گره کورند و شاهان بی‌نشان
چون که حکم اندر کف رندان بود
لاجرم ذاالنون در زندان بود
یک سواره می‌رود شاه عظیم
در کف طفلان چنین در یتیم
در چه؟ دریا نهان در قطره‌یی
آفتابی مخفی اندر ذره‌یی
آفتابی خویش را ذره نمود
واندک اندک روی خود را برگشود
جملهٔ ذرات در وی محو شد
عالم از وی مست گشت و صحو شد
چون قلم در دست غداری بود
بی گمان منصور بر داری بود
چون سفیهان راست این کار و کیا
لازم آمد یقتلون الانبیا
انبیا را گفته قومی راه‌گم
از سفه انا تطیرنا بکم
چون به قول اوست مصلوب جهود
پس مر او را امن کی تاند نمود؟
جهل ترسا بین، امان انگیخته
زان خداوندی که گشت آویخته
چون دل آن شاه زیشان خون بود
عصمت وانت فیهم چون بود؟
زر خالص را و زرگر را خطر
باشد از قلاب خاین بیش‌تر
یوسفان از رشک زشتان مخفی‌اند
کز عدو خوبان در آتش می‌زی‌اند
یوسفان از مکر اخوان در چه‌اند
کز حسد یوسف به گرگان می‌دهند
از حسد بر یوسف مصری چه رفت؟
این حسد اندر کمین گرگی‌ست زفت
لاجرم زین گرگ یعقوب حلیم
داشت بر یوسف همیشه خوف و بیم
گرگ ظاهر گرد یوسف خود نگشت
این حسد در فعل از گرگان گذشت
زحم کرد این گرگ، وز عذر لبق
آمده کانا ذهبنا نستبق
صد هزاران گرگ را این مکر نیست
عاقبت رسوا شود این گرگ، بیست
زان که حشر حاسدان روز گزند
بی‌گمان بر صورت گرگان کنند
حشر پر حرص خس مردارخوار
صورت خوکی بود روز شمار
زانیان را گند اندام نهان
خمرخواران را بود گند دهان
گند مخفی کآن به دل‌ها می‌رسید
گشت اندر حشر محسوس و پدید
بیشه‌یی آمد وجود آدمی
برحذر شو زین وجود ار زان دمی
در وجود ما هزاران گرگ و خوک
صالح و ناصالح و خوب و خشوک
حکم آن خو راست کان غالب‌تر است
چون که زر‌بیش از مس آمد، آن زر است
سیرتی کان بر وجودت غالب است
هم بر آن تصویر حشرت واجب است
ساعتی گرگی درآید در بشر
ساعتی یوسف‌رخی همچون قمر
می‌رود از سینه‌ها در سینه‌ها
از ره پنهان صلاح و کینه‌ها
بلکه خود از آدمی در گاو و خر
می‌رود دانایی و علم و هنر
اسب سکسک می‌شود رهوار و رام
خرس بازی می‌کند، بز هم سلام
رفت اندر سگ ز آدمیان هوس
تا شبان شد، یا شکاری، یا حرس
در سگ اصحاب خویی زان وفود
رفت تا جویای الله گشته بود
هر زمان در سینه نوعی سر کند
گاه دیو و گه ملک، گه دام و دد
زان عجب بیشه که هر شیر آگه است
تا به دام سینه‌ها پنهان ره است
دزدی‌یی کن از درون مرجان جان
ای کم از سگ از درون عارفان
چون که دزدی، باری آن در لطیف
چون که حامل می‌شوی، باری شریف
مولوی : دفتر دوم
بخش ۳۶ - عتاب کردن حق تعالی موسی را علیه السلام از بهر آن شبان
وحی آمد سوی موسیٰ از خدا
بندهٔ ما را ز ما کردی جدا
تو برای وصل کردن آمدی
یا برای فصل کردن آمدی؟
تا توانی پا منه اندر فراق
ابغض الاشیاء عندی الطلاق
هر کسی را سیرتی بنهاده‌ام
هر کسی را اصطلاحی داده‌ام
در حق او مدح و در حق تو ذم
در حق او شهد و در حق تو سم
ما بری از پاک و ناپاکی همه
از گران جانی و چالاکی همه
من نکردم امر تا سودی کنم
بلکه تا بر بندگان جودی کنم
هندوان را اصطلاح هند مدح
سندیان را اصطلاح سند مدح
من نگردم پاک از تسبیحشان
پاک هم ایشان شوند و درفشان
ما زبان را ننگریم و قال را
ما روان را بنگریم و حال را
ناظر قلبیم اگر خاشع بود
گرچه گفت لفظ ناخاضع رود
زان که دل جوهر بود، گفتن عرض
پس طفیل آمد عرض، جوهر غرض
چند ازین الفاظ و اضمار و مجاز؟
سوز خواهم سوز، با آن سوز ساز
آتشی از عشق در جان برفروز
سر به سر فکر و عبارت را بسوز
موسیا آداب‌دانان دیگرند
سوخته جان و روانان دیگرند
عاشقان را هر نفس سوزیدنی‌ست
بر ده ویران خراج و عشر نیست
گر خطا گوید، ورا خاطی مگو
گر بود پر خون شهید، او را مشو
خون شهیدان را ز آب اولیٰ‌تر است
این خطا از صد صواب اولی‌تر است
در درون کعبه رسم قبله نیست
چه غم ار غواص را پاچیله نیست؟
تو ز سرمستان قلاووزی مجو
جامه‌چاکان را چه فرمایی رفو؟
ملت عشق از همه دین‌ها جداست
عاشقان را ملت و مذهب خداست
لعل را گر مهر نبود، باک نیست
عشق در دریای غم غمناک نیست
مولوی : دفتر دوم
بخش ۳۷ - وحی آمدن موسی را علیه السلام در عذر آن شبان
بعد ازان در سر موسیٰ حق نهفت
رازهایی گفت کان ناید به گفت
بر دل موسیٰ سخن‌ها ریختند
دیدن وگفتن به هم آمیختند
چند بی‌خود گشت و چند آمد به خود
چند پرید از ازل سوی ابد
بعد ازین گر شرح گویم، ابلهی‌ست
زان که شرح این ورای آگهی‌ست
ور بگویم، عقل‌ها را برکند
ور نویسم، بس قلم‌ها بشکند
چون که موسیٰ این عتاب از حق شنید
در بیابان در پی چوپان دوید
بر نشان پای آن سرگشته راند
گرد از پره‌ی بیابان برفشاند
گام پای مردم شوریده خود
هم ز گام دیگران پیدا بود
یک قدم چون رخ ز بالا تا نشیب
یک قدم چون پیل رفته بر وریب
گاه چون موجی بر افرازان علم
گاه چون ماهی، روانه بر شکم
گاه بر خاکی نبشته حال خود
همچو رمالی که رملی برزند
عاقبت دریافت او را و بدید
گفت مژده ده که دستوری رسید
هیچ آدابی و ترتیبی مجو
هرچه می‌خواهد دل تنگت بگو
کفر تو دین است و دینت نور جان
ایمنی، وز تو جهانی در امان
ای معاف یفعل الله ما یشا
بی‌محابا رو، زبان را برگشا
گفت ای موسیٰ از آن بگذشته‌ام
من کنون در خون دل آغشته‌ام
من ز سدره‌ی منتهیٰ بشکفته‌ام
صد هزاران ساله زان سو رفته‌ام
تازیانه بر زدی، اسبم بگشت
گنبدی کرد و ز گردون برگذشت
محرم ناسوت ما لاهوت باد
آفرین بر دست و بر بازوت باد
حال من اکنون برون از گفتن است
این چه می‌گویم نه احوال من است
نقش می‌بینی که در آیینه‌یی‌ست
نقش توست آن، نقش آن آیینه نیست
دم که مرد نایی اندر نای کرد
درخور نایست، نه درخورد مرد
هان و هان گر حمد گویی، گر سپاس
همچو نافرجام آن چوپان شناس
حمد تو نسبت بدان گر بهتر است
لیک آن نسبت به حق هم ابتر است
چند گویی چون غطا برداشتند
کین نبوده‌ست آن که می‌پنداشتند
این قبول ذکر تو از رحمت است
چون نماز مستحاضه رخصت است
با نماز او بیالوده‌ست خون
ذکر تو آلودهٔ تشبیه و چون
خون پلید است و به آبی می‌رود
لیک باطن را نجاست‌ها بود
کان به غیر آب لطف کردگار
کم نگردد از درون مرد کار
در سجودت کاش رو گردانی‌یی
معنی سبحان ربی دانی‌یی
کی سجودم چون وجودم ناسزا
مر بدی را تو نکویی ده جزا
این زمین از حلم حق دارد اثر
تا نجاست برد و گل‌ها داد بر
تا بپوشد او پلیدی‌های ما
در عوض برروید از وی غنچه‌ها
پس چو کافر دید کو در داد و جود
کمتر و بی‌مایه‌تر از خاک بود
از وجود او گل و میوه نرست
جز فساد جمله پاکی‌ها نجست
گفت واپس رفته‌ام من در ذهاب
حسرتا یا لیتنی کنت تراب
کاش از خاکی سفر نگزیدمی
همچو خاکی دانه‌‌یی می‌چیدمی
چون سفر کردم، مرا راه آزمود
زین سفر کردن ره‌آوردم چه بود؟
زان همه میلش سوی خاک است کو
در سفر سودی نبیند پیش رو
روی واپس کردنش آن حرص و آز
روی در ره کردنش صدق و نیاز
هر گیا را کش بود میل علا
در مزید است و حیات و در نما
چون که گردانید سر سوی زمین
در کمی و خشکی و نقص و غبین
میل روحت چون سوی بالا بود
در تزاید مرجعت آن‌جا بود
ور نگوساری، سرت سوی زمین
آفلی، حق لا یحب الآفلین
مولوی : دفتر دوم
بخش ۳۸ - پرسیدن موسی از حق سر غلبهٔ ظالمان را
گفت موسیٰ ای کریم کارساز
ای که یک دم ذکر تو عمر دراز
نقش کژمژ دیدم اندر آب و گل
چون ملایک اعتراضی کرد دل
که چه مقصود است نقشی ساختن
واندرو تخم فساد انداختن؟
آتش ظلم و فساد افروختن؟
مسجد و سجده‌کنان را سوختن؟
مایهٔ خونابه و زردآبه را
جوش دادن از برای لابه را؟
من یقین دانم که عین حکمت است
لیک مقصودم عیان و رؤیت است
آن یقین می‌گویدم، خاموش کن
حرص رؤیت گویدم نه، جوش کن
مر ملایک را نمودی سر خویش
کین چنین نوشی همی ارزد به نیش
عرضه کردی نور آدم را عیان
بر ملایک گشت مشکل‌ها بیان
حشر تو گوید که سر مرگ چیست
میوه‌ها گویند سر برگ چیست
سر خون و نطفه حسن آدمی‌ست
سابق هر بیشی‌یی آخر کمی‌ست
لوح را اول بشوید بی‌وقوف
آن‌گهی بر وی نویسد او حروف
خون کند دل را و اشک مستهان
بر نویسد بر وی اسرار آن‌گهان
وقت شستن لوح را باید شناخت
که مر آن را دفتری خواهند ساخت
چون اساس خانه‌یی می‌افکنند
اولین بنیاد را بر می‌کنند
گل بر آرند اول از قعر زمین
تا به آخر برکشی ماء معین
از حجامت کودکان گریند زار
که نمی‌دانند ایشان سر کار
مرد خود زر می‌دهد حجام را
می‌نوازد نیش خون آشام را
می‌دود حمال زی بار گران
می‌رباید بار را از دیگران
جنگ حمالان برای بار بین
این چنین است اجتهاد کاربین
چون گرانی‌ها اساس راحت است
تلخ‌ها هم پیشوای نعمت است
حفت الجنه بمکروهاتنا
حفت النیران من شهواتنا
تخم مایه‌ی آتشت شاخ تر است
سوخته‌ی آتش قرین کوثر است
هر که در زندان قرین محنتی‌ست
آن جزای لقمه‌یی و شهوتی‌ست
هر که در قصری قرین دولتی‌ست
آن جزای کارزار و محنتی‌ست
هر که را دیدی به زر و سیم فرد
دان که اندر کسب کردن صبر کرد
بی سبب بیند چو دیده شد گذار
تو که در حسی، سبب را گوش دار
آن که بیرون از طبایع جان اوست
منصب خرق سبب‌ها آن اوست
بی سبب بیند، نه از آب و گیا
چشم چشمه‌ی معجزات انبیا
این سبب همچون طبیب است و علیل
این سبب همچون چراغ است و فتیل
شب چراغت را فتیل نو بتاب
پاک دان زین‌ها چراغ آفتاب
رو تو کهگل ساز بهر سقف خان
سقف گردون را ز کهگل پاک دان
اه که چون دلدار ما غم‌سوز شد
خلوت شب درگذشت و روز شد
جز به شب جلوه نباشد ماه را
جز به درد دل مجو دلخواه را
ترک عیسیٰ کرده، خر پروده‌یی
لاجرم چون خر برون پرده‌یی
طالع عیسی‌ست علم و معرفت
طالع خر نیست ای تو خر صفت
نالهٔ خر بشنوی، رحم آیدت
پس ندانی خر خری فرمایدت
رحم بر عیسیٰ کن و بر خر مکن
طبع را بر عقل خود سرور مکن
طبع را هل تا بگرید زار زار
تو ازو بستان و وام جان گزار
سال‌ها خر بنده بودی، بس بود
زان که خربنده ز خر واپس بود
ز اخروهن مرادش نفس توست
کو به آخر باید و عقلت نخست
هم‌مزاج خر شده‌ست این عقل پست
فکرش این که چون علف آرم به دست؟
آن خر عیسیٰ مزاج دل گرفت
در مقام عاقلان منزل گرفت
زان که غالب عقل بود و خر ضعیف
از سوار زفت گردد خر نحیف
وز ضعیفی عقل تو ای خر بها
این خر پژمرده گشته‌ست اژدها
گر ز عیسیٰ گشته‌یی رنجوردل
هم ازو صحت رسد، او را مهل
چونی ای عیسی عیسی‌دم ز رنج؟
که نبود اندر جهان بی‌مار گنج
چونی ای عیسی ز دیدار جهود؟
چونی ای یوسف ز مکار و حسود؟
تو شب و روز از پی این قوم غمر
چون شب و روزی مددبخشای عمر
چونی از صفراییان بی‌هنر؟
چه هنر زاید ز صفرا؟ درد سر
تو همان کن که کند خورشید شرق
ما نفاق و حیله و دزدی و زرق
تو عسل، ما سرکه در دنیا و دین
دفع این صفرا بود سرکنگبین
سرکه افزودیم ما قوم زحیر
تو عسل بفزا، کرم را وا مگیر
این سزید از ما، چنان آمد ز ما
ریگ اندر چشم چه افزاید؟ عما
آن سزد از تو ایا کحل عزیز
که بیابد از تو هر ناچیز چیز
زآتش این ظالمانت دل کباب
از تو جمله اهد قومی بد خطاب
کان عودی، در تو گر آتش زنند
این جهان از عطر و ریحان آگنند
تو نه آن عودی کز آتش کم شود
تو نه آن روحی کاسیر غم شود
عود سوزد، کان عود از سوز دور
باد کی حمله برد بر اصل نور؟
ای ز تو مر آسمان‌ها را صفا
ای جفای تو نکوتر از وفا
زان که از عاقل جفایی گر رود
از وفای جاهلان آن به بود
گفت پیغامبر عداوت از خرد
بهتر از مهری که از جاهل رسد
مولوی : دفتر دوم
بخش ۴۹ - وحی کردن حق تعالی به موسی علیه السلام کی چرا به عیادت من نیامدی
آمد از حق سوی موسی این عتاب
کی طلوع ماه دیده تو ز جیب
مشرقت کردم ز نور ایزدی
من حقم، رنجور گشتم، نامدی
گفت سبحانا، تو پاکی از زیان
این چه رمز است؟ این بکن یارب بیان
باز فرمودش که در رنجوری‌ام
چون نپرسیدی تو از روی کرم؟
گفت یارب نیست نقصانی تو را
عقل گم شد، این سخن را برگشا
گفت آری، بندهٔ خاص گزین
گشت رنجور، او منم، نیکو ببین
هست معذوریش معذوری من
هست رنجوریش رنجوری من
هر که خواهد هم‌نشینی خدا
تا نشیند در حضور اولیا
از حضور اولیا گر بسکلی
تو هلاکی زان که جزوی بی‌کلی
هر که را دیو از کریمان وابرد
بی‌کسش یابد، سرش را او خورد
یک بدست از جمع رفتن یک زمان
مکر دیو است، بشنو و نیکو بدان
مولوی : دفتر دوم
بخش ۵۴ - دانستن پیغامبر علیه السلام کی سبب رنجوری آن شخص گستاخی بوده است در دعا
چون پیمبر دید آن بیمار را
خوش نوازش کرد یار غار را
زنده شد او چون پیمبر را بدید
گوییا آن دم مر او را آفرید
گفت بیماری مرا این بخت داد
کآمد این سلطان بر من بامداد
تا مرا صحت رسید و عافیت
از قدوم این شه بی‌حاشیت
ای خجسته رنج و بیماری و تب
ای مبارک درد و بیداری شب
نک مرا در پیری از لطف و کرم
حق چنین رنجوری‌یی داد و سقم
درد پشتم داد هم تا من ز خواب
برجهم هر نیم‌شب لابد شتاب
تا نخسپم جمله شب چون گاومیش
دردها بخشید حق از لطف خویش
زین شکست، آن رحم شاهان جوش کرد
دوزخ از تهدید من خاموش کرد
رنج گنج آمد، که رحمت‌ها دروست
مغز تازه شد، چو بخراشید پوست
ای برادر موضع تاریک و سرد
صبر کردن بر غم و سستی و درد
چشمهٔ حیوان و جام مستی است
کان بلندی‌ها همه در پستی است
آن بهاران مضمر است اندر خزان
در بهار است آن خزان، مگریز ازان
همره غم باش و با وحشت بساز
می‌طلب در مرگ خود عمر دراز
آنچه گوید نفس تو کین‌جا بد است
مشنوش چون کار او ضد آمده‌ست
تو خلافش کن که از پیغامبران
این چنین آمد وصیت در جهان
مشورت در کارها واجب شود
تا پشیمانی در آخر کم بود
حیله‌ها کردند بسیار انبیا
تا که گردان شد برین سنگ آسیا
نفس می‌خواهد که تا ویران کند
خلق را گمراه و سرگردان کند
گفت امت مشورت با کی کنیم؟
انبیا گفتند با عقل امام
گفت گر کودک درآید یا زنی
کو ندارد عقل و رای روشنی؟
گفت با او مشورت کن، وانچه گفت
تو خلاف آن کن و در راه افت
نفس خود را زن شناس، از زن بتر
زان که زن جزوی‌ست، نفست کل شر
مشورت با نفس خود گر می‌کنی
هرچه گوید، کن خلاف آن دنی
گر نماز و روزه می‌فرمایدت
نفس مکار است، مکری زایدت
مشورت با نفس خویش اندر فعال
هرچه گوید، عکس آن باشد کمال
برنیایی با وی و استیز او
رو بر یاری، بگیر آمیز او
عقل قوت گیرد از عقل دگر
نیشکر کامل شود از نیشکر
من ز مکر نفس دیدم چیزها
کو برد از سحر خود تمییزها
وعده‌ها بدهد تو را تازه به دست
که هزاران بار آن‌ها را شکست
عمر گر صد سال خود مهلت دهد
اوت هر روزی بهانه‌ی نو نهد
گرم گوید وعده‌های سرد را
جادوی مردی ببندد مرد را
ای ضیاء الحق حسام الدین بیا
که نروید بی‌تو از شوره گیا
از فلک آویخته شد پرده‌یی
از پی نفرین دل آزرده‌یی
این قضا را هم قضا داند علاج
عقل خلقان در قضا گیج است گیج
اژدها گشته‌ست آن مار سیاه
آن که کرمی بود، افتاده به راه
اژدها و مار اندر دست تو
شد عصا، ای جان موسیٰ مست تو
حکم خذها لا تخف دادت خدا
تا به دستت اژدها گردد عصا
هین، ید بیضا نما ای پادشاه
صبح نو بگشا ز شب‌های سیاه
دوزخی افروخت در وی دم فسون
ای دم تو از دم دریا فزون
بحر مکار است، بنموده کفی
دوزخ است، از مکر بنموده تفی
زان نماید مختصر در چشم تو
تا زبون بینیش، جنبد خشم تو
هم‌چنان که لشکر انبوه بود
مر پیمبر را به چشم اندک نمود
تا بریشان زد پیمبر بی‌خطر
ور فزون دیدی، از آن کردی حذر
آن عنایت بود و اهل آن بدی
احمدا ورنه تو بددل می‌شدی
کم نمود او را و اصحاب ورا
آن جهاد ظاهر و باطن خدا
تا میسر کرد یسریٰ را برو
تا ز عسریٰ او بگردانید رو
کم نمودن مر ورا پیروز بود
که حقش یار و طریق‌آموز بود
آن که حق پشتش نباشد از ظفر
وای اگر گربه‌ش نماید شیر نر
وای اگر صد را یکی بیند ز دور
تا به چالش اندر آید از غرور
زان نماید ذوالفقاری حربه‌یی
زان نماید شیر نر چون گربه‌یی
تا دلیر اندر فتد احمق به جنگ
وندر آردشان بدین حیلت به چنگ
تا به پای خویش باشند آمده
آن فلیوان جانب آتش کده
کاه برگی می‌نماید تا تو زود
پف کنی، کو را برانی از وجود
هین، که آن که کوه‌ها برکنده است
زو جهان گریان و او در خنده است
می‌نماید تا به کعب این آب جو
صد چو عاج ابن عنق شد غرق او
می‌نماید موج خونش تل مشک
می‌نماید قعر دریا خاک خشک
خشک دید آن بحر را فرعون کور
تا درو راند از سر مردی و زور
چون درآید در تک دریا بود
دیدهٔ فرعون کی بینا بود؟
دیده بینا از لقای حق شود
حق کجا هم‌راز هر احمق شود؟
قند بیند، خود شود زهر قتول
راه بیند، خود بود آن بانگ غول
ای فلک در فتنهٔ آخر زمان
تیز می‌گردی، بده آخر زمان
خنجر تیزی تو اندر قصد ما
نیش زهرآلوده‌یی در فصد ما
ای فلک از رحم حق آموز رحم
بر دل موران مزن چون مار زخم
حق آن که چرخهٔ چرخ تو را
کرد گردان بر فراز این سرا
که دگرگون گردی و رحمت کنی
پیش ازان که بیخ ما را برکنی
حق آن که دایگی کردی نخست
تا نهال ما ز آب و خاک رست
حق آن شه که تو را صاف آفرید
کرد چندان مشعله در تو پدید
آن چنان معمور و باقی داشتت
تا که دهری از ازل پنداشتت
شکر دانستیم آغاز تو را
انبیا گفتند آن راز تو را
آدمی داند که خانه حادث است
عنکبوتی نه که در وی عابث است
پشه کی داند که این باغ از کی است؟
کو بهاران زاد و مرگش در دی است
کرم کندر چوب زاید سست‌حال
کی بداند چوب را وقت نهال؟
ور بداند کرم از ماهیتش
عقل باشد، کرم باشد صورتش
عقل خود را می‌نماید رنگ‌ها
چون پری دور است از آن فرسنگ‌ها
از ملک بالاست، چه جای پری
تو مگس‌پری به پستی می‌پری
گرچه عقلت سوی بالا می‌پرد
مرغ تقلیدت به پستی می‌چرد
علم تقلیدی وبال جان ماست
عاریه‌ست و ما نشسته کآن ماست
زین خرد جاهل همی باید شدن
دست در دیوانگی باید زدن
هرچه بینی سود خود، زان می‌گریز
زهر نوش و آب حیوان را بریز
هر که بستاید تو را، دشنام ده
سود و سرمایه به مفلس وام ده
ایمنی بگذار و جای خوف باش
بگذر از ناموس و رسوا باش و فاش
آزمودم عقل دوراندیش را
بعد ازین دیوانه سازم خویش را
مولوی : دفتر دوم
بخش ۶۶ - باز جواب گفتن ابلیس معاویه را
گفت ابلیسش گشای این عقد را
من محکم قلب را و نقد را
امتحان شیر و کلبم کرد حق
امتحان نقد و قلبم کرد حق
قلب را من کی سیه‌رو کرده‌ام؟
صیرفی‌ام، قیمت او کرده‌ام
نیکوان را ره‌نمایی می‌کنم
شاخ‌های خشک را برمی‌کنم
این علف‌ها می‌نهم، از بهر چیست؟
تا پدید آید که حیوان جنس کیست
گرگ از آهو چو زاید کودکی
هست در گرگیش و آهویی شکی
تو گیاه و استخوان پیشش بریز
تا کدامین سو کند او گام تیز
گر به سوی استخوان آید، سگ است
ور گیا خواهد، یقین آهو رگ است
قهر و لطفی جفت شد با همدگر
زاد از این هر دو جهانی خیر و شر
تو گیاه و استخوان را عرضه کن
قوت نفس و قوت جان را عرضه کن
گر غذای نفس جوید، ابتر است
ور غذای روح خواهد، سرور است
گر کند او خدمت تن، هست خر
ور رود در بحر جان، یابد گهر
گرچه این دو مختلف خیر و شرند
لیک این هر دو به یک کار اندرند
انبیا طاعات عرضه می‌کنند
دشمنان شهوات عرضه می‌کنند
نیک را چون بد کنم؟ یزدان نیم
داعی‌ام من، خالق ایشان نیم
خوب را من زشت سازم؟ رب نه‌ام
زشت را و خوب را آیینه‌ام
سوخت هندو آینه از درد را
کین سیه‌رو می‌نماید مرد را
گفت آیینه گناه از من نبود
جرم او را نه که روی من زدود
او مرا غماز کرد و راست‌گو
تا بگویم زشت کو و خوب کو
من گواهم، بر گوا زندان کجاست؟
اهل زندان نیستم، ایزد گواست
هر کجا بینم نهال میوه‌دار
تربیت‌ها می‌کنم من دایه‌وار
هر کجا بینم درخت تلخ و خشک
می‌برم من، تا دهد از پشک مشک
خشک گوید باغبان را کی فتیٰ
مر مرا چه می‌بری سر بی‌خطا؟
باغبان گوید خمش ای زشت‌خو
بس نباشد خشکی تو، جرم تو؟
خشک گوید راستم، من کژ نیم
تو چرا بی‌جرم می‌بری پی‌ام؟
باغبان گوید اگر مسعودی‌یی
کاشکی کژ بودی‌یی، تر بودی‌یی
جاذب آب حیاتی گشته‌یی
اندر آب زندگی آغشته‌یی
تخم تو بد بوده است و اصل تو
با درخت خوش نبوده وصل تو
شاخ تلخ ار با خوشی وصلت کند
آن خوشی اندر نهادش بر زند
مولوی : دفتر دوم
بخش ۶۸ - نالیدن معاویه به حضرت حق تعالی از ابلیس و نصرت خواستن
این حدیثش همچو دود است ای الٰه
دستگیر، ار نه گلیمم شد سیاه
من به حجت برنیایم با بلیس
کوست فتنه‌ی هر شریف و هر خسیس
آدمی کو علم الاسما بگ است
در تگ چون برق این سگ بی‌تگ است
از بهشت انداختش بر روی خاک
چون سمک در شصت او شد از سماک
نوحهٔ انا ظلمنا می‌زدی
نیست دستان و فسونش را حدی
اندرون هر حدیث او شر است
صد هزاران سحر در وی مضمر است
مردی مردان ببندد در نفس
در زن و در مرد افروزد هوس
ای بلیس خلق‌سوز فتنه‌جو
بر چی‌ام بیدار کردی؟ راست گو
مولوی : دفتر دوم
بخش ۷۵ - تتمهٔ اقرار ابلیس به معاویه مکر خود را
پس عزازیلش بگفت ای میر راد
مکر خود اندر میان باید نهاد
گر نمازت فوت می‌شد آن زمان
می‌زدی از درد دل آه و فغان
آن تأسف، وان فغان و آن نیاز
درگذشتی از دو صد ذکر و نماز
من تو را بیدار کردم از نهیب
تا نسوزاند چنان آهی حجاب
تا چنان آهی نباشد مر تو را
تا بدان راهی نباشد مر تو را
من حسودم، از حسد کردم چنین
من عدوم، کار من مکر است و کین
گفت اکنون راست گفتی، صادقی
از تو این آید، تو این را لایقی
عنکبوتی تو، مگس داری شکار
من نیم ای سگ مگس، زحمت میار
باز اسپیدم، شکارم شه کند
عنکبوتی کی به گرد ما تند؟
رو مگس می‌گیر تا توانی، هلا
سوی دوغی زن مگس‌ها را صلا
ور بخوانی تو به سوی انگبین
هم دروغ و دوغ باشد آن یقین
تو مرا بیدار کردی، خواب بود
تو نمودی کشتی، آن گرداب بود
تو مرا در خیر زان می‌خواندی
تا مرا از خیر بهتر راندی
مولوی : دفتر دوم
بخش ۷۷ - قصهٔ منافقان و مسجد ضرار ساختن ایشان
یک مثال دیگر اندر کژروی
شاید ار از نقل قرآن بشنوی
این چنین کژ بازی‌یی در جفت و طاق
با نبی می‌باختند اهل نفاق
کز برای عز دین احمدی
مسجدی سازیم و بود آن مرتدی
این چنین کژ بازی‌یی می‌باختند
مسجدی جز مسجد او ساختند
فرش و سقف و قبه‌اش آراسته
لیک تفریق جماعت خواسته
نزد پیغامبر به لابه آمدند
همچو اشتر پیش او زانو زدند
کی رسول حق برای محسنی
سوی آن مسجد قدم رنجه کنی
تا مبارک گردد از اقدام تو
تا قیامت تازه بادا نام تو
مسجد روز گل است و روز ابر
مسجد روز ضرورت، وقت فقر
تا غریبی یابد آن‌جا خیر و جا
تا فراوان گردد این خدمت‌سرا
تا شعار دین شود بسیار و پر
زان که با یاران شود خوش کار مر
ساعتی آن جایگه تشریف ده
تزکیه‌مان کن، ز ما تعریف ده
مسجد و اصحاب مسجد را نواز
تو مهی، ما شب، دمی با ما بساز
تا شود شب از جمالت همچو روز
ای جمالت آفتاب شب‌فروز
ای دریغا کان سخن از دل بدی
تا مراد آن نفر حاصل شدی
لطف کآید بی‌دل و جان در زبان
همچو سبزه‌ی تون بود ای دوستان
هم ز دورش بنگر و اندر گذر
خوردن و بو را نشاید ای پسر
سوی لطف بی‌وفایان خود مرو
کان پل ویران بود، نیکو شنو
گر قدم را جاهلی بر وی زند
بشکند پل، و آن قدم را بشکند
هر کجا لشکر شکسته می‌شود
از دو سه سست مخنث می‌بود
در صف آید با سلاح او مردوار
دل برو بنهند کاینک یار غار
رو بگرداند چو بیند زخم را
رفتن او بشکند پشت تو را
این دراز است و فراوان می‌شود
وانچه مقصود است، پنهان می‌شود
مولوی : دفتر دوم
بخش ۷۸ - فریفتن منافقان پیغامبر را علیه السلام تا به مسجد ضرارش برند
بر رسول حق فسون‌ها خواندند
رخش دستان و حیل می‌راندند
آن رسول مهربان رحم‌کیش
جز تبسم، جز بلی، ناورد پیش
شکرهای آن جماعت یاد کرد
در اجابت قاصدان را شاد کرد
می‌نمود آن مکر ایشان پیش او
یک به یک، زان سان که اندر شیر مو
موی را نادیده می‌کرد آن لطیف
شیر را شاباش می‌گفت آن ظریف
صد هزاران موی مکر و دمدمه
چشم خوابانید آن دم زان همه
راست می‌فرمود آن بحر کرم
بر شما من از شما مشفق ترم
من نشسته بر کنار آتشی
با فروغ و شعلۀ بس ناخوشی
همچو پروانه شما آن سو دوان
هر دو دست من شده پروانه ران
چون بر آن شد تا روان گردد رسول
غیرت حق بانگ زد مشنو زغول
کین خبیثان مکر و حیلت کرده‌اند
جمله مقلوب است آنچ آورده‌اند
قصد ایشان جز سیه‌رویی نبود
خیر دین کی جست ترسا و جهود؟
مسجدی بر جسر دوزخ ساختند
با خدا نرد دغاها باختند
قصدشان تفریق اصحاب رسول
فضل حق را کی شناسد هر فضول؟
تا جهودی را ز شام این‌جا کشند
که به وعظ او جهودان سرخوشند
گفت پیغامبر که آری، لیک ما
بر سر راهیم و بر عزم غزا
زین سفر چون بازگردم، آن‌گهان
سوی آن مسجد روان گردم روان
دفعشان گفت و به سوی غزو تاخت
با دغایان از دغا نردی بباخت
چون بیامد از غزا، باز آمدند
چنگ اندر وعدۀ ماضی زدند
گفت حقش ای پیمبر فاش گو
غدر را، ور جنگ باشد باش گو
گفتشان بس بد درون و دشمنید
تا نگویم رازهاتان، تن زنید
چون نشانی چند از اسرارشان
در بیان آورد بد شد کارشان
قاصدان زو بازگشتند آن زمان
حاش لله، حاش لله دم‌زنان
هر منافق مصحفی زیر بغل
سوی پیغامبر بیاورد از دغل
بهر سوگندان که ایمان جنتی‌ست
زان که سوگند آن کژان را سنتی‌ست
چون ندارد مرد کژ در دین وفا
هر زمانی بشکند سوگند را
راستان را حاجت سوگند نیست
زان که ایشان را دو چشم روشنی‌ست
نقض میثاق و عهود از احمقی‌ست
حفظ ایمان و وفا کار تقی‌ست
گفت پیغامبر که سوگند شما
راست گیرم، یا که سوگند خدا؟
باز سوگندی دگر خوردند قوم
مصحف اندر دست و بر لب مهر صوم
که به حق این کلام پاک راست
کآن بنای مسجد از بهر خداست
اندر آن‌جا هیچ حیله و مکر نیست
اندر آن‌جا ذکر و صدق و یاربی‌ست
گفت پیغامبر که آواز خدا
می‌رسد در گوش من همچون صدا
مهر بر گوش شما بنهاد حق
تا به آواز خدا نارد سبق
نک صریح آواز حق می‌آیدم
همچو صاف از درد می‌پالایدم
هم‌چنان که موسی از سوی درخت
بانگ حق بشنید کی مسعودبخت
از درخت انی انا الله می‌شنید
با کلام انوار می‌آمد پدید
چون ز نور وحی در می‌ماندند
باز نو سوگندها می‌خواندند
چون خدا سوگند را خواند سپر
کی نهد اسپر ز کف پیکارگر؟
باز پیغامبر به تکذیب صریح
قد کذبتم گفت با ایشان فصیح
مولوی : دفتر دوم
بخش ۷۹ - اندیشیدن یکی از صحابه بانکار کی رسول چرا ستاری نمی‌کند
تا یکی یاری ز یاران رسول
در دلش انکار آمد زان نکول
که چنین پیران با شیب و وقار
می‌کندشان این پیمبر شرمسار
کو کرم؟ کو سترپوشی؟ کو حیا؟
صد هزاران عیب پوشند انبیا
باز در دل زود استغفار کرد
تا نگردد زاعتراض او روی‌زرد
شومی یاری اصحاب نفاق
کرد مؤمن را چو ایشان زشت و عاق
باز می‌زارید کی علام سر
مر مرا مگذار بر کفران مصر
دل به دستم نیست همچون دید چشم
ورنه دل را سوزمی این دم ز خشم
اندرین اندیشه خوابش درربود
مسجد ایشانش پر سرگین نمود
سنگ‌هاش اندر حدث جای تباه
می‌دمید از سنگ‌ها دود سیاه
دود در حلقش شد و حلقش بخست
از نهیب دود تلخ از خواب جست
در زمان در رو فتاد و می‌گریست
کی خدا این‌ها نشان منکری‌ست
خلم بهتر از چنین حلم ای خدا
که کند از نور ایمانم جدا
گر بکاوی کوشش اهل مجاز
تو به تو گنده بود همچون پیاز
هر یکی از یکدگر بی‌مغزتر
صادقان را یک ز دیگر نغزتر
صد کمر آن قوم بسته بر قبا
بهر هدم مسجد اهل قبا
همچو آن اصحاب فیل اندر حبش
کعبه‌یی کردند، حق آتش زدش
قصد کعبه ساختند از انتقام
حالشان چون شد؟ فرو خوان از کلام
مر سیه‌رویان دین را خود جهاز
نیست الٰا حیلت و مکر و ستیز
هر صحابی دید زان مسجد نشان
واقعه، تا شد یقینشان سر آن
واقعات ار باز گویم یک به یک
تا یقین گردد صفا بر اهل شک
لیک می‌ترسم ز کشف رازشان
نازنینانند و زیبد نازشان
شرع بی‌تقلید می‌پذرفته‌اند
بی محک آن نقد را بگرفته‌اند
حکمت قرآن چو ضاله‌ی مؤمن است
هر کسی در ضالهٔ خود موقن است
مولوی : دفتر دوم
بخش ۸۲ - امتحان هر چیزی تا ظاهر شود خیر و شری کی در ویست
یک نظر قانع مشو زین سقف نور
بارها بنگر، ببین هل من فطور
چون که گفتت کندرین سقف نکو
بارها بنگر چو مرد عیب‌جو
پس زمین تیره را دانی که چند
دیدن و تمییز باید در پسند؟
تا بپالاییم صافان را ز درد
چند باید عقل ما را رنج برد؟
امتحان‌های زمستان و خزان
تاب تابستان، بهار همچو جان
بادها و ابرها و برق‌ها
تا پدید آرد عوارض فرق‌ها
تا برون آرد زمین خاک‌رنگ
هرچه اندر جیب دارد لعل و سنگ
هرچه دزدیده‌ست این خاک دژم
از خزانه‌ی حق و دریای کرم
شحنهٔ تقدیر گوید راست گو
آنچه بردی شرح واده، مو به مو
دزد، یعنی خاک، گوید هیچ هیچ
شحنه او را درکشد در پیچ پیچ
شحنه گاهش لطف گوید چون شکر
گه برآویزد، کند هر چه بتر
تا میان قهر و لطف آن خفیه‌ها
ظاهر آید زآتش خوف و رجا
آن بهاران، لطف شحنه‌ی کبریاست
وان خزان، تهدید و تخویف خداست
وان زمستان چارمیخ معنوی
تا تو ای دزد خفی، ظاهر شوی
پس مجاهد را زمانی بسط دل
یک زمانی قبض و درد و غش و غل
زان که این آب و گلی کابدان ماست
منکر و دزد ضیای جان‌هاست
حق تعالیٰ گرم و سرد و رنج و درد
بر تن ما می‌نهد ای شیرمرد
خوف و جوع و نقص اموال و بدن
جمله بهر نقد جان ظاهر شدن
این وعید و وعده‌ها انگیخته‌ست
بهر این نیک و بدی کآمیخته‌ست
چون که حق و باطلی آمیختند
نقد و قلب اندر حرمدان ریختند
پس محک می‌بایدش بگزیده‌یی
در حقایق امتحان‌ها دیده‌یی
تا شود فاروق این تزویرها
تا بود دستور این تدبیرها
شیر ده ای مادر موسیٰ ورا
وندر آب افکن، میندیش از بلا
هر که در روز الست آن شیر خورد
همچو موسیٰ شیر را تمییز کرد
گر تو بر تمییز طفلت مولعی
این زمان یا ام موسیٰ ارضعی
تا ببیند طعم شیر مادرش
تا فرو ناید به دایه‌ی بد سرش
مولوی : دفتر دوم
بخش ۸۴ - بیان آنک در هر نفسی فتنهٔ مسجد ضرار هست
چون پدید آمد که آن مسجد نبود
خانهٔ حیلت بد و دام جهود
پس نبی فرمود کآن را برکنند
مطرحه‌ی خاشاک و خاکستر کنند
صاحب مسجد چو مسجد قلب بود
دانه‌ها بر دام ریزی، نیست جود
گوشت کندر شست تو ماهی‌رباست
آن چنان لقمه نه بخشش، نه سخاست
مسجد اهل قبا کان بد جماد
آنچه کفو او نبد، راهش نداد
در جمادات این چنین حیفی نرفت
زد در آن ناکفو امیر داد نفت
پس حقایق را که اصل اصل‌هاست
دان که آن جا فرق‌ها و فصل‌هاست
نه حیاتش چون حیات او بود
نه مماتش چون ممات او بود
گور او هرگز چو گور او مدان
خود چه گویم حال فرق آن جهان
بر محک زن کار خود ای مرد کار
تا نسازی مسجد اهل ضرار
بس در آن مسجدکنان تسخر زدی
چون نظر کردی، تو خود زیشان بدی
مولوی : دفتر دوم
بخش ۸۵ - حکایت هندو کی با یار خود جنگ می‌کرد بر کاری و خبر نداشت کی او هم بدان مبتلاست
چار هندو در یکی مسجد شدند
بهر طاعت راکع و ساجد شدند
هر یکی بر نیتی تکبیر کرد
در نماز آمد به مسکینی و درد
موذن آمد، زان یکی لفظی بجست
کی مؤذن بانگ کردی؟ وقت هست؟
گفت آن هندوی دیگر از نیاز
هی سخن گفتی و باطل شد نماز
آن سیم گفت آن دوم را ای عمو
چه زنی طعنه بر او خود را بگو؟
آن چهارم گفت حمد الله که من
در نیفتادم به چه چون آن سه تن
پس نماز هر چهاران شد تباه
عیب‌گویان بیش‌تر گم کرده راه
ای خنک جانی که عیب خویش دید
هر که عیبی گفت، آن بر خود خرید
زان که نیم او ز عیبستان بده‌ست
وان دگر نیمش ز غیبستان بده‌ست
چون که بر سر مر تو را ده ریش هست
مرهمت بر خویش باید کار بست
عیب کردن خویش را داروی اوست
چون شکسته گشت جای ارحموست
گر همان عیبت نبود، ایمن مباش
بوک آن عیب از تو گردد نیز فاش
لا تخافوا از خدا نشنیده‌یی
پس چه خود را ایمن و خوش دیده‌یی؟
سال‌ها ابلیس نیکونام زیست
گشت رسوا، بین که او را نام چیست
در جهان معروف بد علیای او
گشت معروفی به عکس، ای وای او
تا نه‌یی ایمن، تو معروفی مجو
رو بشو از خوف، پس بنمای رو
تا نروید ریش تو ای خوب من
بر دگر ساده‌زنخ طعنه مزن
این نگر که مبتلا شد جان او
در چهی افتاد تا شد پند تو
تو نیفتادی که باشی پند او
زهر او نوشید، تو خور قند او
مولوی : دفتر دوم
بخش ۸۷ - بیان حال خودپرستان و ناشکران در نعمت وجود انبیا و اولیا علیهم السلام
هر که زایشان گفت از عیب و گناه
وز دل چون سنگ، وز جان سیاه
وز سبک‌داری فرمان‌های او
وز فراقت از غم فردای او
وز هوس، وز عشق این دنیای دون
چون زنان مر نفس را بودن زبون
وان فرار از نکته‌های ناصحان
وان رمیدن از لقای صالحان
با دل و با اهل دل بیگانگی
با شهان تزویر و روبه‌شانگی
سیر چشمان را گدا پنداشتن
از حسدشان خفیه دشمن داشتن
گر پذیرد چیز، تو گویی گداست
ورنه، گویی زرق و مکر است و دغاست
گر درآمیزد، تو گویی طامع است
ورنه، گویی در تکبر مولع است
یا منافق‌وار عذر آری که من
مانده‌ام در نفقهٔ فرزند و زن
نه مرا پروای سر خاریدن است
نه مرا پروای دین ورزیدن است
ای فلان ما را به همت یاد دار
تا شویم از اولیا پایان کار
این سخن نی هم ز درد و سوز گفت
خوابناکی هرزه گفت و باز خفت
هیچ چاره نیست از قوت عیال
از بن دندان کنم کسب حلال
چه حلال ای گشته از اهل ضلال؟
غیر خون تو نمی‌بینم حلال
از خدا چاره‌ستش و از قوت نی
چاره‌ش است از دین و از طاغوت نی
ای که صبرت نیست از دنیای دون
صبر چون داری ز نعم الماهدون؟
ای که صبرت نیست از ناز و نعیم
صبر چون داری از الله کریم؟
ای که صبرت نیست از پاک و پلید
صبر چون داری ازان کین آفرید؟
کو خلیلی کو برون آمد ز غار
گفت هٰذا رب، هان کو کردگار؟
من نخواهم در دو عالم بنگریست
تا نبینم این دو مجلس آن کیست
بی‌تماشای صفت‌های خدا
گر خورم نان، در گلو ماند مرا
چون گوارد لقمه بی‌دیدار او؟
بی‌تماشای گل و گلزار او؟
جز بر اومید خدا زین آب و خور
کی خورد یک لحظه غیر گاو و خر؟
آن که کآلانعام بد بل هم اضل
گرچه پر مکر است آن گنده‌بغل
مکر او سرزیر و او سرزیر شد
روزگارک برد و روزش دیر شد
فکرگاهش کند شد، عقلش خرف
عمر شد، چیزی ندارد چون الف
آنچه می‌گوید درین اندیشه‌ام
آن هم از دستان آن نفس است هم
وآنچه می‌گوید غفور است و رحیم
نیست آن جز حیلهٔ نفس لئیم
ای ز غم مرده که دست از نان تهی‌ست
چون غفور است و رحیم، این ترس چیست؟
مولوی : دفتر دوم
بخش ۹۱ - قصهٔ تیراندازی و ترسیدن او از سواری کی در بیشه می‌رفت
یک سواری با سلاح و بس مهیب
می‌شد اندر بیشه بر اسبی نجیب
تیراندازی بحکم او را بدید
پس ز خوف او کمان را درکشید
تا زند تیری، سوارش بانگ زد
من ضعیفم، گرچه زفتستم جسد
هان و هان منگر تو در زفتی من
که کمم در وقت جنگ از پیرزن
گفت رو، که نیک گفتی ورنه نیش
بر تو می‌انداختم از ترس خویش
بس کسان را کآلت پیکار کشت
بی‌رجولیت چنان تیغی به مشت
گر بپوشی تو سلاح رستمان
رفت جانت چون نباشی مرد آن
جان سپر کن، تیغ بگذار ای پسر
هر که بی‌سر بود ازین شه برد سر
آن سلاحت حیله و مکر تو است
هم ز تو زایید و هم جان تو خست
چون نکردی هیچ سودی زین حیل
ترک حیلت کن که پیش آید دول
چون یکی لحظه نخوردی بر ز فن
ترک فن گو، می‌طلب رب المنن
چون مبارک نیست بر تو این علوم
خویشتن گولی کن و بگذر ز شوم
چون ملایک گو که لا علم لنا
یا الٰهی غیر ما علمتنا
مولوی : دفتر دوم
بخش ۹۷ - دعوی کردن آن شخص کی خدای تعالی مرا نمی‌گیرد به گناه و جواب گفتن شعیب علیه السلام مرورا
آن یکی می‌گفت در عهد شعیب
که خدا از من بسی دیده‌ست عیب
چند دید از من گناه و جرم‌ها
وز کرم یزدان نمی‌گیرد مرا
حق تعالیٰ گفت در گوش شعیب
در جواب او فصیح از راه غیب
که بگفتی چند کردم من گناه
وز کرم نگرفت در جرمم الٰه
عکس می‌گویی و مقلوب ای سفیه
ای رها کرده ره و بگرفته تیه
چند؟ چندت گیرم و تو بی‌خبر
در سلاسل مانده‌یی پا تا به سر؟
زنگ تو بر توت ای دیگ سیاه
کرد سیمای درونت را تباه
بر دلت زنگار بر زنگارها
جمع شد، تا کور شد زاسرارها
گر زند آن دود بر دیگ نوی
آن اثر بنماید ار باشد جوی
زان که هر چیزی به ضد پیدا شود
بر سپیدی آن سیه رسوا شود
چون سیه شد دیگ پس تأثیر دود
بعد از این بر وی که بیند زود زود؟
مرد آهنگر که او زنگی بود
دود را با روش هم‌رنگی بود
مرد رومی کو کند آهنگری
رویش ابلق گردد از دودآوری
پس بداند زود تأثیر گناه
تا بنالد زود، گوید ای الٰه
چون کند اصرار و بد پیشه کند
خاک اندر چشم اندیشه کند
توبه نندیشد دگر، شیرین شود
بر دلش آن جرم، تا بی‌دین شود
آن پشیمانی و یا رب، رفت ازو
شست بر آیینه زنگ پنج‌تو
آهنش را زنگ‌ها خوردن گرفت
گوهرش را زنگ کم کردن گرفت
چون نویسی کاغد اسپید بر
آن نبشته خوانده آید در نظر
چون نویسی بر سر بنوشته خط
فهم ناید، خواندنش گردد غلط
کان سیاهی بر سیاهی اوفتاد
هر دو خط شد کور و معنی‌یی نداد
ور سیم باره نویسی بر سرش
پس سیه کردی چو جان پر شرش
پس چه چاره جز پناه چاره‌گر؟
ناامیدی مس و اکسیرش نظر
ناامیدی‌ها به پیش او نهید
تا ز درد بی‌دوا بیرون جهید
چون شعیب این نکته‌ها با او بگفت
زان دم جان در دل او گل شکفت
جان او بشنید وحی آسمان
گفت اگر بگرفت ما را، کو نشان؟
گفت یا رب، دفع من می‌گوید او
آن گرفتن را نشان می‌جوید او
گفت ستارم، نگویم رازهاش
جز یکی رمز از برای ابتلاش
یک نشان آن که می‌گیرم ورا
آن که طاعت دارد و صوم و دعا
وز نماز و از زکات و غیر آن
لیک یک ذره ندارد ذوق جان
می‌کند طاعات و افعال سنی
لیک یک ذره ندارد چاشنی
طاعتش نغز است و معنی نغز نی
جوزها بسیار و در وی مغز نی
ذوق باید تا دهد طاعات بر
مغز باید تا دهد دانه شجر
دانهٔ بی‌مغز کی گردد نهال؟
صورت بی‌جان نباشد جز خیال
مولوی : دفتر دوم
بخش ۹۹ - گفتن عایشه رضی الله عنها مصطفی را علیه السلام کی تو بی مصلی بهر جا نماز می‌کنی چونست
عایشه روزی به پیغامبر بگفت
یا رسول الله تو پیدا و نهفت
هر کجا یابی، نمازی می‌کنی
می‌دود در خانه ناپاک و دنی
گرچه می‌دانی که هر طفل پلید
کرد مستعمل به هر جا که رسید
گفت پیغامبر که از بهر مهان
حق نجس را پاک گرداند، بدان
سجده‌گاهم را ازان رو لطف حق
پاک گردانید تا هفتم طبق
هان و هان ترک حسد کن با شهان
ورنه ابلیسی شوی اندر جهان
کو اگر زهری خورد شهدی شود
تو اگر شهدی خوری، زهری بود
کو بدل گشت و بدل شد کار او
لطف گشت و نور شد هر نار او
قوت حق بود مر بابیل را
ورنه مرغی چون کشد مر پیل را؟
لشکری را مرغکی چندی شکست
تا بدانی کان صلابت از حق است
گر تو را وسواس آید زین قبیل
رو بخوان تو سورهٔ اصحاب فیل
ور کنی با او مری و همسری
کافرم دان گر تو زایشان سر بری