عبارات مورد جستجو در ۲۷۸ گوهر پیدا شد:
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۲۷ - در پنجاه و هفت سالگی
پنجاه و هفت رفت ز تاریخ عمر من
شد سودمند مدت و ناسودمند ماند
و امروز بر یقین و گمانم ز عمر خویش
دانم که چند رفت و ندانم که چند ماند
فهرست حال من همه با رنج و بند بود
از حبس عبرت و از بند پند ماند
از قصد بدسگالان وز غمز حاسدان
جان در بلا فتاد و تن اندر گزند ماند
چوگان بنه که گوی تو اندر چه اوفتاد
خیره مطپ که کره تو در کمند ماند
لیکن به شکر کوش که از طبع پاک تو
چندین هزار بیت بدیع بلند ماند
شد سودمند مدت و ناسودمند ماند
و امروز بر یقین و گمانم ز عمر خویش
دانم که چند رفت و ندانم که چند ماند
فهرست حال من همه با رنج و بند بود
از حبس عبرت و از بند پند ماند
از قصد بدسگالان وز غمز حاسدان
جان در بلا فتاد و تن اندر گزند ماند
چوگان بنه که گوی تو اندر چه اوفتاد
خیره مطپ که کره تو در کمند ماند
لیکن به شکر کوش که از طبع پاک تو
چندین هزار بیت بدیع بلند ماند
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۱۹۴
مولوی : المجلس الخامس
مناجات
ای ملکی که ذاتت باقی و قایم است و ملکی و دولتیکه تو بخشی دایم است، ملک توحیدمان تو دادهای بی سابقهٔ خدمت و بی لاحقهٔ طاعت، تاج زرین «ولقدکرمنا» بر فرق ما نهادهای، به ناشکری ما و به تقصير ما به تاراج قهر از سرما برمگير. دشمن ابلیس به قصد ما،گرد ما تکاپوی میکند مکرها میاندیشد تا جامهٔ آشنایی و خلعت روشنائی از سرما برکشد. ای خالق دشمن و دوست! این بندگان را دشمنکام او مگردان. دوست شفیع و نور رفیع پیغامبر ماست صلوات الله علیهکمر شفاعت بر میان بسته است و برگوشهٔ صراط ایستاده تا زمرۀ امت را از دود عذاب، بسلامتگذراند. آن آفتاب عالم و رحمت بنی آدم را بر ما مشفق و مهربانگردان و به ستاری خویش ما را از او خجل مگردان. ای ملک تو را از ثواب دادن مطیعان زیانی نی، و از عذابکردن مجرمان سودی نی! به حق جگرهایکبابگشته ازتاب آتش محبت توکه جگر ما را به آتش فراق ابد سوخته مگردان. هرچه خواهی، توانیکرد و هر عتابکه فرمایی، سزاوار آنیم و جز فضل و رحمت تو حیله و چاره ندانیم، ای چارهگر بیچارگان و ای پناه آوارگان! سایهٔ لطف ابدی بر سر ما انداز و انعام عامتکه دل دوستان را صدف دُرِ توحیدکرده است، آلایش ما را بدان انعام، آرایشگردان. صدف دل ما را به دست تلف، عذاب مده. پیش خلف و سلف ما را رسوا مکن. چون جهان بکام توست و فلک، غلام توست و قاهران آسمان و زمين مقهور تواند و نیّرات درخشان،گدای نور تواند و ملوک و سلاطين زکات خوار دولت منصور تواند، از چنين دولتیکه ما را واقفکردی محروم مگردان، ما را تمام از خود، بیخودگردان.
بادۀ عشق در دهای ساقی تا شود لاف عقل در باقی
از آن شرابیکه در روز الست، ذرات ارواح، مست وار «بلی» گفتند، تمام بر ما ریز، ما را از دست صدهزار اندیشه و وسوسه باز خر.
ای ساقی از آن باده که اول دادی رطلی دو در انداز و بیفزا شادی
یا چاشنئی از آن نبایست نمود یا مست و خراب کن چو سر بگشادی
آغاز و افتتاح این خبر به حدیثیکنیم از اخبار خوش آثار سرور و مهتر و بهتر عالم و آدم، رسول ثقلين، آفتاب کونين، رحمت عالم، فخر بنی آدم، آنکه پیش از آنکه آفتاب وجودش از مشرق آب وگِل برآید، آثار نورش چون صبح، عالم را از نور پرکرده بود. چنانکه میآورندکه قحطی افتاده بود درمکه پیش از این،کافران به نزدیک عبدالمطلب آمدندکه آخر تدبير این چیست؟کسی بایستیکه حلقهٔ در رحمت بجنبانیدی و بر در قضا تقاضاکردیکه آتش قحط، دود از خلق برآورد، هم اکنون نه حیوان ماند و نه نبات، هم اکنون نفی شود خطهٔ اثبات. عبدالمطلبگفت: مرا باری نه بر آسمان آب روی است و نه در زمين، اما نوری بود در پیشانی من از عدن عدنان آمده بر ناف عبد مناف،گذرکرده، آن را به ودیعت به عبدالله دادند. عبدالله به امانت به ایمنه سرپد. اکنون آن نور به عالم ظهور آمده است. او را بیارید تا به حرمت او از خدا باران خواهیم، باشدکه به دولت او کاری برآرید.
محمد (ص) را بیاوردند. عبدالمطلب پیش او برخاست، او را درصدر نشاند.
گفتند: طفلی را بر صدر مینشانی؟
گفت: آری اگر چه بصورت من در صدر نشستهام، اما از بارگاه معنی غلغله میشنومکه او به صدر از تو حق تراست. بعد از ان عبدالمطلب او را بنواخت، چنانکه پادشاه زادگان را بندگان مینوازند و به در خانهٔکعبه آورد. با او بازی میکرد و او را برمیانداخت، چنانکه عادت استکه طفلان را به بازی به دست براندازند وگفت: ای خداوند! این بندۀ توست محمد وگریه بروی افتاد.
دایهٔ لطف قدیم را مهر بجنبید، دريای رحمت به جوش آمد، بخاری از جانب زمين برآمد و بر چشم ابر زد، باران باریدنگرفت به اطراف، چاهها وگردابها پر و نباتها سيراب شدند. عالم مرده زنده شد. چون به سبب ذات مبارک او، در هنگام طفولیتکافران بت پرست از بلا خلاص یافتند، روزیکه این شفیع قیامت،کمر شفاعت بر میان بندد و شفاعتکردنگيرد به ذات خود، آن رحمت بی پایانکی روا داردکه مومنان در عقوبت مانند؟ این مهترکه شمّهای از فضایل او شنیدی، چنين میفرمایدکه:
«العلم حیوة القلوب و العملکفارة الذنوب. الناس رجلان: عالم ربانی و متعلم علی سبیل النجاة و سایر الناس همج ارتعوافی ریاض الجنه، قیل و ما ریاض الجنه قال حلق الذکر قیل و ما الرتوع؟ قال: الرغبة فی الدعاء من احب العلم و العلماء لم تکتب له خطیئته قطّ» صدق رسول الله
رسولکاینات، مهتر و بهتر موجودات صلی الله علیه و سلم چنين میفرماید: العلم حیات القلوب: علم زندگی دلهاست، زیرا علم آگاهی دل است. آگاهی زندگی است، بی آگاهی مردگی است. چون دست تو بی خبر شود، از سرما وگرما خبر ندارد و از زخم خبر ندارد،گوییکه: دستم مرده است. اکنون اگر دل اشارتکند دست راکه کوزه را برگير و دست، اشارت دل را فرمان نبرد، اگر به عذری و رنجی باشد، آن دست را مرده نگویند زیرا اشارت دل را فهم میکند و میخواهدکه بکند، اما منتظر استکه رنج از او برود. اما آن دستیکه هیچ خبر ندارد از اشارت دل و هیچ عمل نکند و دل را جاسوسی هم نکندکه نداندکه سرماست یاگرماست یا آتش است یا زخم است، آن دست مرده باشد و همچنين هر آدمئیکه نداند و حس نیابدکه اثرگرمای طاعت چیست و اثر سرمای معصیت چیست و اثر زخم عتاب چیست، آن شخص همچو آن دست مرده باشد، صورت شخص هست ولی معنی نیست، چنانکه بر سر بستانها شخصی سازند از بهر مترس. شبکسی پنداردکه پاسبان استکه باغ و بوستان را نگاه میدارد. او خودکسی نباشد. آنهاکه به نور صبح بدو نگرند، دانندکهکسی نیست: «و ترا هم ینظرون الیک و هم لایبصرون». اگر تو از ظلمت نفس و هوی بيرون آیی و در نور صبح دل درآیی و به نور دل بنگری، اغلب خلق را در بستان دین، همچو آن مترس بستان بینی.
میدان فراخ و مرد میدانی نی حوال جهان چنانکه میدانی نی
ظاهرهاشان به اولیا ماند لیک در باطنشان بوی مسلمانی نی
نعوذبالله. دیگر چه میفرماید رسول محبوب: «و العملکفاره الذنوب» یعنی عمل صالح، عملهای بد را محو کند و پاککند. مثلاً تو اندیشیدیکه فلانکس در حق من چنين بدکرد و چنين سعی و دشمناذگیکرد، ترا خشمی آمدکه او را بزنم و در زندانکنم. باز اندیشیدیکه فلان روز چنين نیکوییکرد و چنين خدمتکرد و از بهر من به فلانکس جنگکرد آن خشم از تو رفت وگفتی: نشاید چنين دوستی را آزردن، آن خطاکهکرده بود، بقصد نبود و عذر خواستنگرفتی. همچنين اکرم الاکرمين طاعتها فرمود و آموخت بندگان را تا عذر خواه بدی و فساد شود، چنانکه داروها آفرید تا دفع بیماریها باشد و جوشنها و زرهها و سرپها آفرید تا دفع زخم شمشير و تير و نیزۀگناهان باشد شمشيرگرکه شیطان است، شمشير تیز میکند و سرپگرکه عقل و علم است، سرپ را محکم می کند و تير تراش نفس، پیکان را سر تیز میکند و زرهگر توبه، حلقههای زره را تنگ و محکم میکند. این عامل قهر است و آن عامل لطف. ای برادر! سوی تیغ میروی بی سرپ توبه و طاعت مرو.
دیگرچه میفرماید: «الناس رجلان: عالم و متعلم علی سبیل النجاة» عالم همچون قلاوز است مر مسافران ره روان را بهکار آید. کسی راکه دل سفر آخرت ندارد، چه داند قدر قلاوزرا؟ عالم، طبیب است مر علتهای صعب را. بیمار زار داند قدر طبیب را، زر و مال فدا میکند و منت بر جان خود مینهد. مرده چه داند قدر طبیب را؟ داروکسی را بهکار آیدکه دردی دارد آنکه درد ندارد بهگوش میشنود او چه داند قدر دارو را؟کسی راکه درد چشم نیست، داروی چشم را چهکند؟ آن راکه درد چشم است، نیم درم سنگ داروی چشم، پیش او صدهزار درم می ارزد.
آن شنیدیکه رفت نادانی به عیادت به درد دندانی
گفت: بادست ازین مباش حزین گفت: آری ولی به نزد تو این
بر من این غم چوکوه پولادست چون تو زین فارغی، ترا بادست
اکنون دانش راه دین و دانش مکر نفس و دفع مکر او و دانش راه روشنایی دل و دین، آنکس داند اکنونکه روزی روشنایی دیده باشد و جان او روزی دولت چشیده باشد و از آن دولت به روز محنت افتاده باشد و ازمیان گلستان و سیبستان و شکرستان بی نهایت در تاریکی خارستانگرفتار شده باشد، همچو آدم و حوا، بهشت دیده و نعمت بهشت چشیده به شومی نفس و مکر شیطان،گندم معصیت ناگاه خورده و از چنان بهشت و بوستانی، به چنين زندانی و خاکدانی افتادهکه «اهبطوا منها جمیعا» لاجرم چندین سالگریان باشد و دست بر سر میزند و در آفتاب میگردد و میگرید تا از آب دیدۀ او زمين هندستان دل، چنين داروها و عقاقير بروید. آب دیدۀ گناهکاران، داروست در این جهان و در آن جهان.
گر نبودی سوز سینه و آب چشم عاشقان خودنبودی درحقیقت آب وآتش در جهان
تا آتش به چوب نرسد، چگونه سوزد؟ و چون یک سر چوب نسوزد، از آن سر دیگر آب چون روان شود؟
ای شمع زرد رویکه با اشک دیده ای سر خیل عاشقان مصیبت رسیدهای
فرهاد وقت خویشی، میسوز و میگداز تا خود چرا ز صحبت شيرین بریدهای؟
بعضیگویند: شمع از بهر آنگریدکه آتش همخانهٔ او شده است و بعضی میگویند: از بهر آن میگریدکه شهد شيرین از خانهٔ او رفته است، او به زبان حال میگوید:
حال شبهای مرا همچو منی داند و بس تو چه دانیکه شب سوختگان چونگذرد
*
پرسید یکی که: عاشقی چیست؟ گفتم که: چو من شوی بدانی
هر شبانگاهیکه طاس مرصع زحل بر سر پایهٔ چرخ میدرخشید، نسر طایرگردهامونگردون میگردید، مشتری از باغ فلکی چون لاله از دامن راغ میتافت، زهرۀ زیبا پیش شمع جوزا، برکارگاه ثریا، دیبای چگلی میبافت، هر شبانگاهیکه چنين طناب ظلمت خود بگسترانیدی حبیب عجمی، از عبادتگاه خود به نزد عیال آمدی عیال و فرزندان همهٔ روز منتظر بودهکه شبانگاه پدر درآید و ما را چیزکی آرد. راست چون حبیب نماز شام درآمدی، دست تهی عرق خجالت بر جبين او نشسته، انگشت تشویر به دندان گرفته که با زن و فرزند چه عذرگویم؟ عیال گفتی: هیچ آوردهای؟
حبیبگفتیکه: استادم وکارفرمایم، سیم، حواله به روز آدینهکرده است. آن یک هفته، عیال و فرزندان منتظر می ماندند. چون روز آدینه آمد و خورشید رخشان سر از برج قيرگون خود برزد، حبیب از خجالتکنجی رفت و می نالید و میگفت: ای دستگير درماندگان حبیب را خجل مگردان.
ملک جل جلاله بزرگی را به خواب نمود و از واقعهٔ او خبر دادکه حبیب با عیال، هفتهای استکه به امیدکرم ما، وعده به روز آدینه میدهد. آن بزرگ چندانی زر وگندمگوسفندان و تختهای جامه و غير آن به خانهٔ حبیب فرستادکه در خانه نمیگنجید. همسایگان و خلق حيران ماندندکه این ازکجاست؟
آرندگان گفتندکه: کارفرمای حبیب، عذر میخواهدکه این ماحضری را خرج می کنید تا دیگر رسیدن.
گفتند: سبحان الله! حبیب، مزدوری و خدمت کدام کریم کرده است که چندین خزینه و نعمت می کشیدند؟ آن اندازۀکرم آدمیان نیست، مگر خدمت حق میکرده است که اکرم الاکرمين است؟
لطفت به کدام ذره پیوست دمی کان ذره به از هزار خورشید نشد؟
شبانگاه حبیب از عبادتگاه خود به هزار شرم بازگشت که: امروز چه عذرگویم؟ بهانه ای میاندیشید چون به نزدیک خانه آمد در این اندیشه، عیال و فرزندان درپیش دویدند، در دست و پای او می افتادند و همسایگان سجده میکردند، زهیکریمیکه تو خدمت اوگزیدی و مزدوری اوکردی، زهی بخشنده، زهی بخشایندهکه خانهٔ ما را همچو انار پرگوهرکرد. خانه، مال و نعمت را برنمیتابد. تدبير خانهٔ دیگر میبایدکرد. ایشان از اینها برمی شمردند و حبیب میپنداردکه بر او افسوس میکنند و تَسْخَرْ میزنندکه هفتهای استکه ما را با آدینه وعده می دهد چون آدینه آمد،گریختی این ساعت میآیی خواستگفتن مرا افسوس مدارید، ازگوشهٔ بیگوشه آواز آمد، آوازیکه آوازهای همهٔ عالم از آدمی و پری و فرشته، خروشانند و نعره زنانند و ربناگویانند. در آن آواز این بود که: ای حبیب ما! آنکرامت و عطای ملک قدوس است نه استهزا و افسوس است، آن همه زرها وگوهرها و تختهٔ جامهها وگوسفندان و شمعکه فرستادیم ایشان را، مزد خدمت تو نیست، حاشا ازکرم ما! آن استخوانی استکه انداختیم پیش سگان نفس ایشان، آن نفس خصومتگر بیشين طلب بدگمان ایشان انداختیم تا بدان استخوان مشغول شوند عیال و فرزندان، ترا به تقاضای سخت از نماز و حضور ما برنیاورند. ای نفس! بتر از آنگاویکه در اخبار آوردهاندکه در ساحلی از ساحلها، حق تعالیگاوی آفریده است از مدت شش هزار سال پیش، هر روزیکه بدمد، آنگاو از خواب بیدار شود، صحرای آن ساحل راکه چشم بهکنار آن نرسد، سبز و پرگیاه بیند، چندان بلند آنگیاهکهگاو در اوگم شود و آنگاو تنها، او را مزاحمی نی. درافتد و آن گیاهها را همه بخورد، جوع البقر از این رو نام نهادهاند طبیبان رنجوری را. چون شب شود، آن همه گیاهها را خورده باشد آنگاو و فربه شده چنانکه افزون از صفت. بعد از آن نماز شام نظرکند در آن همه صحرا، یک بند گیاه نبیند.
آنگاو با خودگوید: امروز چندینگیاه ببایست تا سير شدم. شکم پرکردم. آه فردا چه خورم؟ چندان آهکند و غم فردا بخوردکه همچنان لاغر شودکه بود و هیچ دریادش نیایدکه بارها من چنين غم خوردهام بهرزه و حق تعالی به خلافگمان من، صحرا را پرگیاه سبز و تر و تازهگردانید، چندین سال است.
پاک آن قادریکه رایت نصرت بر اولیای خود آشکاراکرد و آن قهاریکه بر اعدای خود آیت حجت پیداکرد و آنکریمیکه دوستان خود را خلعت سیادت و سعادت پوشانید و آن عادلیکه بر دشمنان خود، باران خواری و نگوساری بارانید.وحی فرستاد بر آن نبی با خبر محمد رسول الله، صلی الله علیه و سلم: ای محمد! مراکه آفریدگارم، در عالم غیب در هرکنجی صدهزارگنج استکه خاطر هر ناگنجی بدان نرسد.
«حجاب دیدۀ نامحرمان زیادت باد»
آن راکه خواهیم برگزینیم و خانهٔ سینهٔ وی را مفتاح خزاین غیبگردانیم و انوار بی شمار بروی نثارکنیم و مدد لطایف بی عدد بروی ایثارکنیم و تقوی را دثار ویگردانیم تاکلام نامخلوق ازوی خبر میدهد: «هدیً للمتقين الذین یؤمنون بالغیب» دست ایشان بهگنج نعمت غیب رسد در بحر آلاء و نعما غریق شوند، در سراپردۀ قدم، قدم بر بساط فضل نهند ازکاس محبت، شراب الفت چشیده و شخص دولت ایشان سر به ثریاکشیده و قلم و لوح این رقم به روزگار ایشان زده. «ان الابرار لفی نعیم»، در آن برگزیدنکس را بر من اعتراضی نی، آن راکه خواهم بردارم و آن راکه خواهم فروگذارم، تا نهاد یکی را عیبهٔ عیبگردانیم و سرمهٔ بی خبری در دیدۀ وی کشیم تا عسلکسل از شرابخانهٔ ابلیس علیه اللعنه مینوشدکه: «و ان الفجار لفی جحیم».
اما فتح بابیکه طالبان شریعت و سالکان طریقت را باشد، هیچ شبی از ایشانگرد آن نگردد چون فتح باب اصلی نه وصلی از عالم غیب، نه از عالم ریب، از نزد عالم الغیب به سالکی یا به عاشقی رسد از غیب، در فرع بایدکه راست رود تا خود را از این دریای بی پایان این نفس طرار خودپرست و این هوای غدار منگویکه او فرعون بی فر و عون استکه «انا ربکم الاعلی» میگوید و از آهنگ نهنگ نفس بگریزد و در حبل متين آویزد که: «واعتصموا بحبل الله» و اینکلمه را ورد خود سازد و ازگفتهٔ من، خود را عنوان نسازدکه «فذلک حرمان» بر جریدۀ جریمهٔ خودکشد و از آن رقم این آیتکه: «فخسفنا به و بداره الارض» اهل دنیا آرد و هوا در هاویه زند تا جماعتی از ایشان، در هوای بُعد افتادند، از بی باکی و ناپاکی حلال و پاک بگذاشتند، مشغول جام و جامه و غلام و حطام و مرکب و ستام شدند. و به چربی لقمه و بزرگی طعمهٔ لذت ساختند تا خود را در آتش دوزخ انداختند و حطب جهنم شدند.
«اولئک کالانعام بل هم اضل» و «سواء علیهم ءانذرتهم ام لم تنذرهم لایؤمنون» لاجرم در عالم قیامت ورد ایشان این باشدکه: «یالیتنیکنت تراباً» و جماعتی از معاصی رویگردانیدند و دنیا را ردکردند، با خلق انس گرفتند نه برای خدا برای آنکه ایشان را عابد و زاهد خوانند. ایشان از صدق این حدیث بی خبرند، بانفاق آشنا گشتهاند این چنين سالوسی را از بهر جاه دنیا چه آید؟ «فمثلهکمثل الکلب» تا به فروغ دروغ ایشان مغرور شدند و بر هوای نفس رفتند، نه بر درس شرع «و من سنّ سنة سیئة فله وزرها و وزرمن عمل بها». در قیامت همهٔ مطیعان را ثواب جزا باشد و او در وحلِ «ظلمات بعضها فوق بعض» بماند نه در دنیاکامی داشته و نه در عقبیکام داشته این مفلسان در عقب مخلصان میآیند و همیگویندکه:«انظرونانقتبس من نورکم» جواب میآید: «قیل ارجعوا ورائکم فالتمسوانورا» آن قوم، خودپرستانند تا قرآنکریم برسید طریقت و مفتی شریعتگوید: «افرایت من اتخذ الهه هواه و اضلّه الله ... الایه».
یک جماعتی دیگرکه عقل آن جهانی داشتند و بوی اخلاص به مشام ایشان رسیده بود، قدم بر هوای نقد نهادند و نفس شوم را قهرکردند طمع آن را، تا نفس ایشان به هوای ابد رسد و فردوس اعلی، مطلب ایشانگردد و این بشارت از قرآنکریم به سمع جمع رسیده بود: «و فیها ما تشتهیه الانفس». اینگروه از هوای نفسگذشتند، اما ميراث ابلهی بردندکه صدر نبوت خبرکرده استکه: «اکثر اهل الجنة البله» باز جماعتی قدم بر هوای نفس نهادند و دنیا و لذت دنیا را پشت پای زدند و عقبی را به آنکه خلعت بقا داشت، پشت دست زدند از صورت دعوی در حقیقت معنی آویختند و این طایفه، سالکان طریقت و طالبان عين حقند تعالی و تقدس که در انوار الله افتادهاند. گاه هست از جمال احدیت شدند وگاه نیستکمال صمدیت گشتند. در نیست، هست و در هست، نیست لطف و قهر بماندند. این طایفه، انبیااند صلوات الله علیهم اجمعين.
بادۀ عشق در دهای ساقی تا شود لاف عقل در باقی
از آن شرابیکه در روز الست، ذرات ارواح، مست وار «بلی» گفتند، تمام بر ما ریز، ما را از دست صدهزار اندیشه و وسوسه باز خر.
ای ساقی از آن باده که اول دادی رطلی دو در انداز و بیفزا شادی
یا چاشنئی از آن نبایست نمود یا مست و خراب کن چو سر بگشادی
آغاز و افتتاح این خبر به حدیثیکنیم از اخبار خوش آثار سرور و مهتر و بهتر عالم و آدم، رسول ثقلين، آفتاب کونين، رحمت عالم، فخر بنی آدم، آنکه پیش از آنکه آفتاب وجودش از مشرق آب وگِل برآید، آثار نورش چون صبح، عالم را از نور پرکرده بود. چنانکه میآورندکه قحطی افتاده بود درمکه پیش از این،کافران به نزدیک عبدالمطلب آمدندکه آخر تدبير این چیست؟کسی بایستیکه حلقهٔ در رحمت بجنبانیدی و بر در قضا تقاضاکردیکه آتش قحط، دود از خلق برآورد، هم اکنون نه حیوان ماند و نه نبات، هم اکنون نفی شود خطهٔ اثبات. عبدالمطلبگفت: مرا باری نه بر آسمان آب روی است و نه در زمين، اما نوری بود در پیشانی من از عدن عدنان آمده بر ناف عبد مناف،گذرکرده، آن را به ودیعت به عبدالله دادند. عبدالله به امانت به ایمنه سرپد. اکنون آن نور به عالم ظهور آمده است. او را بیارید تا به حرمت او از خدا باران خواهیم، باشدکه به دولت او کاری برآرید.
محمد (ص) را بیاوردند. عبدالمطلب پیش او برخاست، او را درصدر نشاند.
گفتند: طفلی را بر صدر مینشانی؟
گفت: آری اگر چه بصورت من در صدر نشستهام، اما از بارگاه معنی غلغله میشنومکه او به صدر از تو حق تراست. بعد از ان عبدالمطلب او را بنواخت، چنانکه پادشاه زادگان را بندگان مینوازند و به در خانهٔکعبه آورد. با او بازی میکرد و او را برمیانداخت، چنانکه عادت استکه طفلان را به بازی به دست براندازند وگفت: ای خداوند! این بندۀ توست محمد وگریه بروی افتاد.
دایهٔ لطف قدیم را مهر بجنبید، دريای رحمت به جوش آمد، بخاری از جانب زمين برآمد و بر چشم ابر زد، باران باریدنگرفت به اطراف، چاهها وگردابها پر و نباتها سيراب شدند. عالم مرده زنده شد. چون به سبب ذات مبارک او، در هنگام طفولیتکافران بت پرست از بلا خلاص یافتند، روزیکه این شفیع قیامت،کمر شفاعت بر میان بندد و شفاعتکردنگيرد به ذات خود، آن رحمت بی پایانکی روا داردکه مومنان در عقوبت مانند؟ این مهترکه شمّهای از فضایل او شنیدی، چنين میفرمایدکه:
«العلم حیوة القلوب و العملکفارة الذنوب. الناس رجلان: عالم ربانی و متعلم علی سبیل النجاة و سایر الناس همج ارتعوافی ریاض الجنه، قیل و ما ریاض الجنه قال حلق الذکر قیل و ما الرتوع؟ قال: الرغبة فی الدعاء من احب العلم و العلماء لم تکتب له خطیئته قطّ» صدق رسول الله
رسولکاینات، مهتر و بهتر موجودات صلی الله علیه و سلم چنين میفرماید: العلم حیات القلوب: علم زندگی دلهاست، زیرا علم آگاهی دل است. آگاهی زندگی است، بی آگاهی مردگی است. چون دست تو بی خبر شود، از سرما وگرما خبر ندارد و از زخم خبر ندارد،گوییکه: دستم مرده است. اکنون اگر دل اشارتکند دست راکه کوزه را برگير و دست، اشارت دل را فرمان نبرد، اگر به عذری و رنجی باشد، آن دست را مرده نگویند زیرا اشارت دل را فهم میکند و میخواهدکه بکند، اما منتظر استکه رنج از او برود. اما آن دستیکه هیچ خبر ندارد از اشارت دل و هیچ عمل نکند و دل را جاسوسی هم نکندکه نداندکه سرماست یاگرماست یا آتش است یا زخم است، آن دست مرده باشد و همچنين هر آدمئیکه نداند و حس نیابدکه اثرگرمای طاعت چیست و اثر سرمای معصیت چیست و اثر زخم عتاب چیست، آن شخص همچو آن دست مرده باشد، صورت شخص هست ولی معنی نیست، چنانکه بر سر بستانها شخصی سازند از بهر مترس. شبکسی پنداردکه پاسبان استکه باغ و بوستان را نگاه میدارد. او خودکسی نباشد. آنهاکه به نور صبح بدو نگرند، دانندکهکسی نیست: «و ترا هم ینظرون الیک و هم لایبصرون». اگر تو از ظلمت نفس و هوی بيرون آیی و در نور صبح دل درآیی و به نور دل بنگری، اغلب خلق را در بستان دین، همچو آن مترس بستان بینی.
میدان فراخ و مرد میدانی نی حوال جهان چنانکه میدانی نی
ظاهرهاشان به اولیا ماند لیک در باطنشان بوی مسلمانی نی
نعوذبالله. دیگر چه میفرماید رسول محبوب: «و العملکفاره الذنوب» یعنی عمل صالح، عملهای بد را محو کند و پاککند. مثلاً تو اندیشیدیکه فلانکس در حق من چنين بدکرد و چنين سعی و دشمناذگیکرد، ترا خشمی آمدکه او را بزنم و در زندانکنم. باز اندیشیدیکه فلان روز چنين نیکوییکرد و چنين خدمتکرد و از بهر من به فلانکس جنگکرد آن خشم از تو رفت وگفتی: نشاید چنين دوستی را آزردن، آن خطاکهکرده بود، بقصد نبود و عذر خواستنگرفتی. همچنين اکرم الاکرمين طاعتها فرمود و آموخت بندگان را تا عذر خواه بدی و فساد شود، چنانکه داروها آفرید تا دفع بیماریها باشد و جوشنها و زرهها و سرپها آفرید تا دفع زخم شمشير و تير و نیزۀگناهان باشد شمشيرگرکه شیطان است، شمشير تیز میکند و سرپگرکه عقل و علم است، سرپ را محکم می کند و تير تراش نفس، پیکان را سر تیز میکند و زرهگر توبه، حلقههای زره را تنگ و محکم میکند. این عامل قهر است و آن عامل لطف. ای برادر! سوی تیغ میروی بی سرپ توبه و طاعت مرو.
دیگرچه میفرماید: «الناس رجلان: عالم و متعلم علی سبیل النجاة» عالم همچون قلاوز است مر مسافران ره روان را بهکار آید. کسی راکه دل سفر آخرت ندارد، چه داند قدر قلاوزرا؟ عالم، طبیب است مر علتهای صعب را. بیمار زار داند قدر طبیب را، زر و مال فدا میکند و منت بر جان خود مینهد. مرده چه داند قدر طبیب را؟ داروکسی را بهکار آیدکه دردی دارد آنکه درد ندارد بهگوش میشنود او چه داند قدر دارو را؟کسی راکه درد چشم نیست، داروی چشم را چهکند؟ آن راکه درد چشم است، نیم درم سنگ داروی چشم، پیش او صدهزار درم می ارزد.
آن شنیدیکه رفت نادانی به عیادت به درد دندانی
گفت: بادست ازین مباش حزین گفت: آری ولی به نزد تو این
بر من این غم چوکوه پولادست چون تو زین فارغی، ترا بادست
اکنون دانش راه دین و دانش مکر نفس و دفع مکر او و دانش راه روشنایی دل و دین، آنکس داند اکنونکه روزی روشنایی دیده باشد و جان او روزی دولت چشیده باشد و از آن دولت به روز محنت افتاده باشد و ازمیان گلستان و سیبستان و شکرستان بی نهایت در تاریکی خارستانگرفتار شده باشد، همچو آدم و حوا، بهشت دیده و نعمت بهشت چشیده به شومی نفس و مکر شیطان،گندم معصیت ناگاه خورده و از چنان بهشت و بوستانی، به چنين زندانی و خاکدانی افتادهکه «اهبطوا منها جمیعا» لاجرم چندین سالگریان باشد و دست بر سر میزند و در آفتاب میگردد و میگرید تا از آب دیدۀ او زمين هندستان دل، چنين داروها و عقاقير بروید. آب دیدۀ گناهکاران، داروست در این جهان و در آن جهان.
گر نبودی سوز سینه و آب چشم عاشقان خودنبودی درحقیقت آب وآتش در جهان
تا آتش به چوب نرسد، چگونه سوزد؟ و چون یک سر چوب نسوزد، از آن سر دیگر آب چون روان شود؟
ای شمع زرد رویکه با اشک دیده ای سر خیل عاشقان مصیبت رسیدهای
فرهاد وقت خویشی، میسوز و میگداز تا خود چرا ز صحبت شيرین بریدهای؟
بعضیگویند: شمع از بهر آنگریدکه آتش همخانهٔ او شده است و بعضی میگویند: از بهر آن میگریدکه شهد شيرین از خانهٔ او رفته است، او به زبان حال میگوید:
حال شبهای مرا همچو منی داند و بس تو چه دانیکه شب سوختگان چونگذرد
*
پرسید یکی که: عاشقی چیست؟ گفتم که: چو من شوی بدانی
هر شبانگاهیکه طاس مرصع زحل بر سر پایهٔ چرخ میدرخشید، نسر طایرگردهامونگردون میگردید، مشتری از باغ فلکی چون لاله از دامن راغ میتافت، زهرۀ زیبا پیش شمع جوزا، برکارگاه ثریا، دیبای چگلی میبافت، هر شبانگاهیکه چنين طناب ظلمت خود بگسترانیدی حبیب عجمی، از عبادتگاه خود به نزد عیال آمدی عیال و فرزندان همهٔ روز منتظر بودهکه شبانگاه پدر درآید و ما را چیزکی آرد. راست چون حبیب نماز شام درآمدی، دست تهی عرق خجالت بر جبين او نشسته، انگشت تشویر به دندان گرفته که با زن و فرزند چه عذرگویم؟ عیال گفتی: هیچ آوردهای؟
حبیبگفتیکه: استادم وکارفرمایم، سیم، حواله به روز آدینهکرده است. آن یک هفته، عیال و فرزندان منتظر می ماندند. چون روز آدینه آمد و خورشید رخشان سر از برج قيرگون خود برزد، حبیب از خجالتکنجی رفت و می نالید و میگفت: ای دستگير درماندگان حبیب را خجل مگردان.
ملک جل جلاله بزرگی را به خواب نمود و از واقعهٔ او خبر دادکه حبیب با عیال، هفتهای استکه به امیدکرم ما، وعده به روز آدینه میدهد. آن بزرگ چندانی زر وگندمگوسفندان و تختهای جامه و غير آن به خانهٔ حبیب فرستادکه در خانه نمیگنجید. همسایگان و خلق حيران ماندندکه این ازکجاست؟
آرندگان گفتندکه: کارفرمای حبیب، عذر میخواهدکه این ماحضری را خرج می کنید تا دیگر رسیدن.
گفتند: سبحان الله! حبیب، مزدوری و خدمت کدام کریم کرده است که چندین خزینه و نعمت می کشیدند؟ آن اندازۀکرم آدمیان نیست، مگر خدمت حق میکرده است که اکرم الاکرمين است؟
لطفت به کدام ذره پیوست دمی کان ذره به از هزار خورشید نشد؟
شبانگاه حبیب از عبادتگاه خود به هزار شرم بازگشت که: امروز چه عذرگویم؟ بهانه ای میاندیشید چون به نزدیک خانه آمد در این اندیشه، عیال و فرزندان درپیش دویدند، در دست و پای او می افتادند و همسایگان سجده میکردند، زهیکریمیکه تو خدمت اوگزیدی و مزدوری اوکردی، زهی بخشنده، زهی بخشایندهکه خانهٔ ما را همچو انار پرگوهرکرد. خانه، مال و نعمت را برنمیتابد. تدبير خانهٔ دیگر میبایدکرد. ایشان از اینها برمی شمردند و حبیب میپنداردکه بر او افسوس میکنند و تَسْخَرْ میزنندکه هفتهای استکه ما را با آدینه وعده می دهد چون آدینه آمد،گریختی این ساعت میآیی خواستگفتن مرا افسوس مدارید، ازگوشهٔ بیگوشه آواز آمد، آوازیکه آوازهای همهٔ عالم از آدمی و پری و فرشته، خروشانند و نعره زنانند و ربناگویانند. در آن آواز این بود که: ای حبیب ما! آنکرامت و عطای ملک قدوس است نه استهزا و افسوس است، آن همه زرها وگوهرها و تختهٔ جامهها وگوسفندان و شمعکه فرستادیم ایشان را، مزد خدمت تو نیست، حاشا ازکرم ما! آن استخوانی استکه انداختیم پیش سگان نفس ایشان، آن نفس خصومتگر بیشين طلب بدگمان ایشان انداختیم تا بدان استخوان مشغول شوند عیال و فرزندان، ترا به تقاضای سخت از نماز و حضور ما برنیاورند. ای نفس! بتر از آنگاویکه در اخبار آوردهاندکه در ساحلی از ساحلها، حق تعالیگاوی آفریده است از مدت شش هزار سال پیش، هر روزیکه بدمد، آنگاو از خواب بیدار شود، صحرای آن ساحل راکه چشم بهکنار آن نرسد، سبز و پرگیاه بیند، چندان بلند آنگیاهکهگاو در اوگم شود و آنگاو تنها، او را مزاحمی نی. درافتد و آن گیاهها را همه بخورد، جوع البقر از این رو نام نهادهاند طبیبان رنجوری را. چون شب شود، آن همه گیاهها را خورده باشد آنگاو و فربه شده چنانکه افزون از صفت. بعد از آن نماز شام نظرکند در آن همه صحرا، یک بند گیاه نبیند.
آنگاو با خودگوید: امروز چندینگیاه ببایست تا سير شدم. شکم پرکردم. آه فردا چه خورم؟ چندان آهکند و غم فردا بخوردکه همچنان لاغر شودکه بود و هیچ دریادش نیایدکه بارها من چنين غم خوردهام بهرزه و حق تعالی به خلافگمان من، صحرا را پرگیاه سبز و تر و تازهگردانید، چندین سال است.
پاک آن قادریکه رایت نصرت بر اولیای خود آشکاراکرد و آن قهاریکه بر اعدای خود آیت حجت پیداکرد و آنکریمیکه دوستان خود را خلعت سیادت و سعادت پوشانید و آن عادلیکه بر دشمنان خود، باران خواری و نگوساری بارانید.وحی فرستاد بر آن نبی با خبر محمد رسول الله، صلی الله علیه و سلم: ای محمد! مراکه آفریدگارم، در عالم غیب در هرکنجی صدهزارگنج استکه خاطر هر ناگنجی بدان نرسد.
«حجاب دیدۀ نامحرمان زیادت باد»
آن راکه خواهیم برگزینیم و خانهٔ سینهٔ وی را مفتاح خزاین غیبگردانیم و انوار بی شمار بروی نثارکنیم و مدد لطایف بی عدد بروی ایثارکنیم و تقوی را دثار ویگردانیم تاکلام نامخلوق ازوی خبر میدهد: «هدیً للمتقين الذین یؤمنون بالغیب» دست ایشان بهگنج نعمت غیب رسد در بحر آلاء و نعما غریق شوند، در سراپردۀ قدم، قدم بر بساط فضل نهند ازکاس محبت، شراب الفت چشیده و شخص دولت ایشان سر به ثریاکشیده و قلم و لوح این رقم به روزگار ایشان زده. «ان الابرار لفی نعیم»، در آن برگزیدنکس را بر من اعتراضی نی، آن راکه خواهم بردارم و آن راکه خواهم فروگذارم، تا نهاد یکی را عیبهٔ عیبگردانیم و سرمهٔ بی خبری در دیدۀ وی کشیم تا عسلکسل از شرابخانهٔ ابلیس علیه اللعنه مینوشدکه: «و ان الفجار لفی جحیم».
اما فتح بابیکه طالبان شریعت و سالکان طریقت را باشد، هیچ شبی از ایشانگرد آن نگردد چون فتح باب اصلی نه وصلی از عالم غیب، نه از عالم ریب، از نزد عالم الغیب به سالکی یا به عاشقی رسد از غیب، در فرع بایدکه راست رود تا خود را از این دریای بی پایان این نفس طرار خودپرست و این هوای غدار منگویکه او فرعون بی فر و عون استکه «انا ربکم الاعلی» میگوید و از آهنگ نهنگ نفس بگریزد و در حبل متين آویزد که: «واعتصموا بحبل الله» و اینکلمه را ورد خود سازد و ازگفتهٔ من، خود را عنوان نسازدکه «فذلک حرمان» بر جریدۀ جریمهٔ خودکشد و از آن رقم این آیتکه: «فخسفنا به و بداره الارض» اهل دنیا آرد و هوا در هاویه زند تا جماعتی از ایشان، در هوای بُعد افتادند، از بی باکی و ناپاکی حلال و پاک بگذاشتند، مشغول جام و جامه و غلام و حطام و مرکب و ستام شدند. و به چربی لقمه و بزرگی طعمهٔ لذت ساختند تا خود را در آتش دوزخ انداختند و حطب جهنم شدند.
«اولئک کالانعام بل هم اضل» و «سواء علیهم ءانذرتهم ام لم تنذرهم لایؤمنون» لاجرم در عالم قیامت ورد ایشان این باشدکه: «یالیتنیکنت تراباً» و جماعتی از معاصی رویگردانیدند و دنیا را ردکردند، با خلق انس گرفتند نه برای خدا برای آنکه ایشان را عابد و زاهد خوانند. ایشان از صدق این حدیث بی خبرند، بانفاق آشنا گشتهاند این چنين سالوسی را از بهر جاه دنیا چه آید؟ «فمثلهکمثل الکلب» تا به فروغ دروغ ایشان مغرور شدند و بر هوای نفس رفتند، نه بر درس شرع «و من سنّ سنة سیئة فله وزرها و وزرمن عمل بها». در قیامت همهٔ مطیعان را ثواب جزا باشد و او در وحلِ «ظلمات بعضها فوق بعض» بماند نه در دنیاکامی داشته و نه در عقبیکام داشته این مفلسان در عقب مخلصان میآیند و همیگویندکه:«انظرونانقتبس من نورکم» جواب میآید: «قیل ارجعوا ورائکم فالتمسوانورا» آن قوم، خودپرستانند تا قرآنکریم برسید طریقت و مفتی شریعتگوید: «افرایت من اتخذ الهه هواه و اضلّه الله ... الایه».
یک جماعتی دیگرکه عقل آن جهانی داشتند و بوی اخلاص به مشام ایشان رسیده بود، قدم بر هوای نقد نهادند و نفس شوم را قهرکردند طمع آن را، تا نفس ایشان به هوای ابد رسد و فردوس اعلی، مطلب ایشانگردد و این بشارت از قرآنکریم به سمع جمع رسیده بود: «و فیها ما تشتهیه الانفس». اینگروه از هوای نفسگذشتند، اما ميراث ابلهی بردندکه صدر نبوت خبرکرده استکه: «اکثر اهل الجنة البله» باز جماعتی قدم بر هوای نفس نهادند و دنیا و لذت دنیا را پشت پای زدند و عقبی را به آنکه خلعت بقا داشت، پشت دست زدند از صورت دعوی در حقیقت معنی آویختند و این طایفه، سالکان طریقت و طالبان عين حقند تعالی و تقدس که در انوار الله افتادهاند. گاه هست از جمال احدیت شدند وگاه نیستکمال صمدیت گشتند. در نیست، هست و در هست، نیست لطف و قهر بماندند. این طایفه، انبیااند صلوات الله علیهم اجمعين.
مولوی : المجلس السادس
من بعض معارفه افاض الله علینا انوار لطائفه
الحمدلله المقدس عن الاضداد و الأشکال، المنزه عن الأندادو الأمثال، المتعالی عن الفناء و الزّوال، القدیم الذی لم یزل و لایزال، مقلب القلوب و مصرف الدهور و القضاء و محول الاحوال لایقال متی والی متی فاطلاق هذه العبارة علی القدیم محال، ابداً العالم بلا اقتداء و لامثال، خلق آدم وذریته من الطين الصلصال فمنهم للنعیم و منهم للجحیم و منهم للابعاد و منهم للوصال، منهم من سقی شربة الادبار و منهم منکسی ثیاب الاقبال، قطع الالسنة عن الاعتراض فی المقال. قوله تعالی: «لایسئل عما یفعل و هم یسئلون» جل ربنا عن الممارات و الجدال و من این للخلق التعرض و السؤال و قدکان معدوماً ثم وجد، ثم یتلاشی و یسير سير الجبال: «و تری الجبال تحسبها جامدة و هی تمر مر السحاب صنع الله الذی اتقنکل شیء». «لا اله الاهو» الکبير المتعال». بعث نبینا محمداً صلی الله علیه و سلم عند ظهور الجهال و غلبة الکفر و الاضلال فنصح لأمته بالقول و الفعال و اوضح لهم مناهج الحرام و الحلال و جاهد فی سبیل الله علیکل حال حتی عاد بحر الباطل کالآل فاعتدل الحق سعیه ای اعتدال صلی الله علیه و علی آله خير آل و علی صاحبه ابی بکر الصدیق المنفق علیهکثير المال و علی عمر الفاروق الخاض فی طاعته غمرات الاهوال و علی عثمان ذی النورین المواصل لتلاوة الذکر فی الغدوّ و الآصال و علی علی بن ابی طالبکاسرالاصنام و قاتل الابطال و مارتعت بِصَحْصَحِها غفرالزال و ضوء الحندس و بیض الذبال صلوة دائمه بالتضرع و الابتهال.
جامی : سبحةالابرار
بخش ۵۰ - حکایت آن حکیم دریا دل ساحل گرد که غریقی را به کمند نصیحت از گرداب اندوه بیرون آورد
زد حکیمی به لب دریا گام
تا کشد تازه شکاری در دام
آرد انداخته دامی ز نظر
ماهی حکمتی از بحر بدر
دید مردی غم گیتی در دل
کرده بر ساحل دریا منزل
سر اندوه فرو برده به خویش
ناوک آه برآورده ز کیش
گفت چندین به دل اندوه که چه
کم ز کاهی غم چون کوه که چه
داد پاسخ که ز ناسازی بخت
کار شد بر من دلسوخته سخت
نه دلی ساده ز نقش هوسم
نه رسیدن به هوس دسترسم
کیسه از زر تهی و کاسه ز لوت
مانده پشت و شکم از قوت و قوت
گفت پندار که از مال و منال
کشتیی بود تو را مالامال
بحر زد موجی و کشتی بشکست
پاره ای تخته ات افتاد به دست
شدی از هول بر آن تخته سوار
بعد یک ماه رسیدی به کنار
یا خود انگار که بودت به زمین
قاف تا قاف جهان زیر نگین
بر تو زین دایره حادثه ناک
ریخت رنجی که رسیدی به هلاک
با تو گفتند کزین غم نرهی
تا ز سر افسر شاهی ننهی
باختی ملک و ز مردن جستی
به فلاکت ز هلاکت رستی
این دم این گنج سلامت که تو راست
عمر بی رنج و غرامت که تو راست
بهتر از کشتی پر مال و زرت
خوشتر از افسر زرین به سرت
شکر گو شکر کزین دیر سپنج
جز غم و رنج نبیند گله سنج
تا کشد تازه شکاری در دام
آرد انداخته دامی ز نظر
ماهی حکمتی از بحر بدر
دید مردی غم گیتی در دل
کرده بر ساحل دریا منزل
سر اندوه فرو برده به خویش
ناوک آه برآورده ز کیش
گفت چندین به دل اندوه که چه
کم ز کاهی غم چون کوه که چه
داد پاسخ که ز ناسازی بخت
کار شد بر من دلسوخته سخت
نه دلی ساده ز نقش هوسم
نه رسیدن به هوس دسترسم
کیسه از زر تهی و کاسه ز لوت
مانده پشت و شکم از قوت و قوت
گفت پندار که از مال و منال
کشتیی بود تو را مالامال
بحر زد موجی و کشتی بشکست
پاره ای تخته ات افتاد به دست
شدی از هول بر آن تخته سوار
بعد یک ماه رسیدی به کنار
یا خود انگار که بودت به زمین
قاف تا قاف جهان زیر نگین
بر تو زین دایره حادثه ناک
ریخت رنجی که رسیدی به هلاک
با تو گفتند کزین غم نرهی
تا ز سر افسر شاهی ننهی
باختی ملک و ز مردن جستی
به فلاکت ز هلاکت رستی
این دم این گنج سلامت که تو راست
عمر بی رنج و غرامت که تو راست
بهتر از کشتی پر مال و زرت
خوشتر از افسر زرین به سرت
شکر گو شکر کزین دیر سپنج
جز غم و رنج نبیند گله سنج
جامی : سلسلةالذهب
بخش ۷ - در مذمت شعرای روزگار
«شعر در نفس خویشتن بد نیست»
پیش اهل دل این سخن رد نیست
«نالهٔ من ز خست شرکاست»
تن چو نالام ز شر ایشان کاست
پیش از این فاضلان شعر شعار
کسب کردی فضایل بسیار
مستمر بر مکارم اخلاق
مشتهر در مجامع آفاق
همه را دل ز همت عالی
از قناعت پر، از طمع خالی
وه کز ایشان بجز فسانه نماند
جز سخن هیچ در میانه نماند
لفظ شاعر اگر چه مختصرست
جامع صد هزار شین و شرست
نیست یک خلق و سیرت مذموم
که نگردد ازین لقب مفهوم
شاعری گرچه دلپذیرم نیست
طرفه حالی کز آن گزیرم نیست
میکنم عیب شعر و، میگویم!
میزنم طعن مشک و، میبویم!
طعنه بر شعر، هم به شعر زنم
قیمت و قدر آن ، بدو شکنم
چکنم؟ در سرشت من اینست!
وز ازل سرنوشت من اینست!
پیش اهل دل این سخن رد نیست
«نالهٔ من ز خست شرکاست»
تن چو نالام ز شر ایشان کاست
پیش از این فاضلان شعر شعار
کسب کردی فضایل بسیار
مستمر بر مکارم اخلاق
مشتهر در مجامع آفاق
همه را دل ز همت عالی
از قناعت پر، از طمع خالی
وه کز ایشان بجز فسانه نماند
جز سخن هیچ در میانه نماند
لفظ شاعر اگر چه مختصرست
جامع صد هزار شین و شرست
نیست یک خلق و سیرت مذموم
که نگردد ازین لقب مفهوم
شاعری گرچه دلپذیرم نیست
طرفه حالی کز آن گزیرم نیست
میکنم عیب شعر و، میگویم!
میزنم طعن مشک و، میبویم!
طعنه بر شعر، هم به شعر زنم
قیمت و قدر آن ، بدو شکنم
چکنم؟ در سرشت من اینست!
وز ازل سرنوشت من اینست!
رشیدالدین میبدی : ۳- سورة آل عمران- مدنیة
۱۰ - النوبة الثالثة
قوله تعالى وَ إِذْ قالَتِ الْمَلائِکَةُ یا مَرْیَمُ الایة... خداى عالمیان کردگار جهانیان، روزى گمار بندگان، بخشاینده و مهربان، نوازنده دوستان درین آیت مریم را بنواخت، و با وى کرامتها کرد. و بآن کرامتها بر زنان جهانیان تفضیل داد و از همه جدا کرد. اوّل آنست که او را بنداء کرامت برخواند که یا مَرْیَمُ عزیزست این خطاب! عزیز است این ندا! که هزاران هزار انبیاء و اولیاء رفتند یا در روح یافت آن رفتند، یا در حسرت و آرزوى آن رفتند! اى جان جهان اگر هزار بار تو او را برخوانى گویى «ربّى ربّى!» چنان نبود که او یک بار ترا بر خواند که «عبدى عبدى!» اگر چند او را بخداوندى پذیرى، سودت ندارد، که خداوندى او خود ترا لازم است کار آن دارد که او یک بار ترا ببندگى پذیرد.
بو یزید بسطامى قدّس سرّه گفت: اوقفنى الحق سبحانه بین یدیه الف موقف یعرض علىّ المملکة فاقول لا اریدها. فقال لى فى آخر الموقف یا با یزید! ما ترید؟ قلت: ارید ان لا ارید اى ارید ما ترید. فقال تعالى عز اسمه: اتت عبدى حقا. هر چند ترا زهره آن نیست که با حق بو یزید و از سخن گویى. آخر کم از آن نباشد که نیازى عرضه کنى، و سوزى و آرزوئی بنمایى گویى: خداوندا! بنامى و نشانى بسنده کردهام آمدى که از درگاه خود مرا نامى نهى هر نام که خواهى، تا بود. مردى به بازار رفته بود تا غلامى خرد، غلامان عرضه کردند، یکى اختیار کرد تا بخرد، گفت: اى غلام چه نامى؟ گفت: اول بخر تا ترا باشم پس بهر نام که خواهى مىخوان! چون بنده او باشى بهر نام که خواهد ترا خواند و بهر صفت که خواهد تا دارد.
استاد بو على گفت: پیرى را دیدم ازین دیوار بآن دیوار مىشتافت درمانده و سراسیمه گشته. گفت: از سر جوانى خود از وى سؤال کردم که یا شیخ اندرین وقت چه شربت خوردهاى؟ گفت: ما را خود آن نه بس که بار خداى عالم ما را بیاگاهاند که شما را من آفریدم، و من خداوند شمایم. و دیگر چیزى در مىباید؟
از عشق تو این بس نبود حاصل من؟
کآراسته وصل تو باشد دل من؟
نواخت دیگر مریم را آنست که، رب العالمین او را رقم اصطفائیت کشید بدو جایگه در اول آیت و آخر آیت. گفت: اصْطَفاکِ وَ طَهَّرَکِ، وَ اصْطَفاکِ عَلى نِساءِ الْعالَمِینَ کرا بود از زنان جهانیان این کرامت که وى را بود؟ از دنیا و جهانیان آزاد بود، چنانک گفت: ما فِی بَطْنِی مُحَرَّراً و آنکه در آن آزادى پذیرفته و پسندیده خداى بود فَتَقَبَّلَها رَبُّها بِقَبُولٍ حَسَنٍ. جاى و نشستگاه وى مسجد و محراب بود، و در آن جایگه روزى وى روان از درگاه خداى بود وَجَدَ عِنْدَها رِزْقاً. و آن گه پرهیزگار و خدا را فرمان بردار بود وَ کانَتْ مِنَ الْقانِتِینَ. و در بزرگى و صدیقى خداى وى را گواه بود وَ أُمُّهُ صِدِّیقَةٌ. و ازین عجبتر که فرزندش بىپدر آمد و «رَوْحِ اللَّهِ» بود و ذلک فى قوله إِنَّمَا الْمَسِیحُ عِیسَى ابْنُ مَرْیَمَ رَسُولُ اللَّهِ وَ کَلِمَتُهُ أَلْقاها إِلى مَرْیَمَ وَ رُوحٌ مِنْهُ رب العالمین درین آیت عیسى (ع) را چهار نام گفت: مسیح، عیسى کلمة و روح. یعنى که عیسى رسول خداست، و موجود آورده سخن وى کان سخن را بمریم او کند، و جانى است ازو بعطاء بخشیده.
و درین آیت گفت: بِکَلِمَةٍ مِنْهُ اسْمُهُ الْمَسِیحُ عِیسَى ابْنُ مَرْیَمَ وَجِیهاً فِی الدُّنْیا وَ الْآخِرَةِ روشناس و نیک نام در دنیا و در آخرت، و کریم بود بر خداى عزّ و جلّ، وى را کرامتها و معجزتها بود، یکى آن که از مادر بىپدر در وجود آمد. دیگر آنکه از نفخ جبرئیل حاصل گشت. سدیگر آنکه بکلمة، ناآفریده پیدا شد، چهارم آنکه وى را در کودکى حکمت و دانش داد و ذلک فى قوله تعالى. وَ یُعَلِّمُهُ الْکِتابَ وَ الْحِکْمَةَ وَ التَّوْراةَ وَ الْإِنْجِیلَ تا آخر آیت همه معجزات وى است. و بحکم آنکه در علم خدا بود که ترسایان در حق او غلو کنند، رب العالمین رد آن ترسایان را وى را در گهواره بحال طفولیت در سخن آورد تا گفت: إِنِّی عَبْدُ اللَّهِ یعنى نه چنانست که ترسایان گویند، بلکه من بنده خدایم آفریده اویم و وى خداوند من. و نیز رد ایشانست که در مادر وى طعن زدند که: یا أُخْتَ هارُونَ ما کانَ أَبُوکِ امْرَأَ سَوْءٍ! رب العالمین براءة ساحت مریم را، و روشنایى چشم وى را آن سخن در حال طفولیت بر زبان وى براند.
این جا نکتهاى عزیز است: چون در علم خدا بود که مریم از عیسى روشنایى چشم و سرور دل خواهد بود در دنیا و در عقبى، رب العالمین بار و رنج عیسى در وقت ولادت بر وى نهاد و ذلک فى قوله تعالى: فَأَجاءَهَا الْمَخاضُ إِلى جِذْعِ النَّخْلَةِ تا حق وى واجب شد. آن گه در مقابله آن رنج و شدت نعمت و راحت بوى رسید. و حال مصطفى (ص) با مادر وى بعکس این بود، چون در علم خدا بود که مادر را از وى نصیب نخواهد بود، نه در دنیا نه در آخرت، بار مصطفى (ص) بر وى ننهاد، و در وقت ولادت هیچ رنج بوى نرسید، تا حقى واجب نگشت. نظیر این قصه نوح (ع) است با امت خویش، و قصه مصطفى (ص) است با امت خویش. نوح را گفتند: رنج امّت بر خویشتن منه و بار بلاء ایشان مکش، که هرگز ترا از ایشان روشنایى چشم و سرور دل نخواهد بود، لَنْ یُؤْمِنَ مِنْ قَوْمِکَ إِلَّا مَنْ قَدْ آمَنَ پس بر مقتضى این خطاب دعا کرد: رَبِّ لا تَذَرْ عَلَى الْأَرْضِ مِنَ الْکافِرِینَ دَیَّاراً، ففعل اللَّه ذلک، و مصطفى (ص) را گفتند: یا سید! رنج امت خویش احتمال کن، و بر ایشان صابر باش فَاصْبِرْ کَما صَبَرَ أُولُوا الْعَزْمِ مِنَ الرُّسُلِ و اگر ازیشان زشتى بینى از آن درگذر و عفو کن: خُذِ الْعَفْوَ وَ أْمُرْ بِالْعُرْفِ که ترا از ایمان ایشان روشنایى چشم و سرور دل خواهد بود.
اینجا لطیفهاى گفتهاند چنانستی که: رب العالمین گفتى: بنده من هر چه بلا و محنت و شدت است از بیمارى و گرسنگى و تشنگى و غم روزى و بیم عاقبت، این همه از فریشتگان برداشتیم و بریشان نهادیم که نعیم باقى و بهشت جاودانى و وعده دیدار و رضاء ذو الجلال همه نه ایشان را ساختهایم نه ایشان را بآن وعدهاى دادهایم، بنده من ترا که این همه بلا دادم و محنت و مصیبت بر تو ریختم از آنست که نعیم خلد و بهشت باقى هم ترا ساختم و بتو دادم، قسمت ما چنین است، آنجا که گنج است ره گذر آن بر رنج است، و آنجا که بلاست ثمره آن شفا و عطا است.
بو یزید بسطامى قدّس سرّه گفت: اوقفنى الحق سبحانه بین یدیه الف موقف یعرض علىّ المملکة فاقول لا اریدها. فقال لى فى آخر الموقف یا با یزید! ما ترید؟ قلت: ارید ان لا ارید اى ارید ما ترید. فقال تعالى عز اسمه: اتت عبدى حقا. هر چند ترا زهره آن نیست که با حق بو یزید و از سخن گویى. آخر کم از آن نباشد که نیازى عرضه کنى، و سوزى و آرزوئی بنمایى گویى: خداوندا! بنامى و نشانى بسنده کردهام آمدى که از درگاه خود مرا نامى نهى هر نام که خواهى، تا بود. مردى به بازار رفته بود تا غلامى خرد، غلامان عرضه کردند، یکى اختیار کرد تا بخرد، گفت: اى غلام چه نامى؟ گفت: اول بخر تا ترا باشم پس بهر نام که خواهى مىخوان! چون بنده او باشى بهر نام که خواهد ترا خواند و بهر صفت که خواهد تا دارد.
استاد بو على گفت: پیرى را دیدم ازین دیوار بآن دیوار مىشتافت درمانده و سراسیمه گشته. گفت: از سر جوانى خود از وى سؤال کردم که یا شیخ اندرین وقت چه شربت خوردهاى؟ گفت: ما را خود آن نه بس که بار خداى عالم ما را بیاگاهاند که شما را من آفریدم، و من خداوند شمایم. و دیگر چیزى در مىباید؟
از عشق تو این بس نبود حاصل من؟
کآراسته وصل تو باشد دل من؟
نواخت دیگر مریم را آنست که، رب العالمین او را رقم اصطفائیت کشید بدو جایگه در اول آیت و آخر آیت. گفت: اصْطَفاکِ وَ طَهَّرَکِ، وَ اصْطَفاکِ عَلى نِساءِ الْعالَمِینَ کرا بود از زنان جهانیان این کرامت که وى را بود؟ از دنیا و جهانیان آزاد بود، چنانک گفت: ما فِی بَطْنِی مُحَرَّراً و آنکه در آن آزادى پذیرفته و پسندیده خداى بود فَتَقَبَّلَها رَبُّها بِقَبُولٍ حَسَنٍ. جاى و نشستگاه وى مسجد و محراب بود، و در آن جایگه روزى وى روان از درگاه خداى بود وَجَدَ عِنْدَها رِزْقاً. و آن گه پرهیزگار و خدا را فرمان بردار بود وَ کانَتْ مِنَ الْقانِتِینَ. و در بزرگى و صدیقى خداى وى را گواه بود وَ أُمُّهُ صِدِّیقَةٌ. و ازین عجبتر که فرزندش بىپدر آمد و «رَوْحِ اللَّهِ» بود و ذلک فى قوله إِنَّمَا الْمَسِیحُ عِیسَى ابْنُ مَرْیَمَ رَسُولُ اللَّهِ وَ کَلِمَتُهُ أَلْقاها إِلى مَرْیَمَ وَ رُوحٌ مِنْهُ رب العالمین درین آیت عیسى (ع) را چهار نام گفت: مسیح، عیسى کلمة و روح. یعنى که عیسى رسول خداست، و موجود آورده سخن وى کان سخن را بمریم او کند، و جانى است ازو بعطاء بخشیده.
و درین آیت گفت: بِکَلِمَةٍ مِنْهُ اسْمُهُ الْمَسِیحُ عِیسَى ابْنُ مَرْیَمَ وَجِیهاً فِی الدُّنْیا وَ الْآخِرَةِ روشناس و نیک نام در دنیا و در آخرت، و کریم بود بر خداى عزّ و جلّ، وى را کرامتها و معجزتها بود، یکى آن که از مادر بىپدر در وجود آمد. دیگر آنکه از نفخ جبرئیل حاصل گشت. سدیگر آنکه بکلمة، ناآفریده پیدا شد، چهارم آنکه وى را در کودکى حکمت و دانش داد و ذلک فى قوله تعالى. وَ یُعَلِّمُهُ الْکِتابَ وَ الْحِکْمَةَ وَ التَّوْراةَ وَ الْإِنْجِیلَ تا آخر آیت همه معجزات وى است. و بحکم آنکه در علم خدا بود که ترسایان در حق او غلو کنند، رب العالمین رد آن ترسایان را وى را در گهواره بحال طفولیت در سخن آورد تا گفت: إِنِّی عَبْدُ اللَّهِ یعنى نه چنانست که ترسایان گویند، بلکه من بنده خدایم آفریده اویم و وى خداوند من. و نیز رد ایشانست که در مادر وى طعن زدند که: یا أُخْتَ هارُونَ ما کانَ أَبُوکِ امْرَأَ سَوْءٍ! رب العالمین براءة ساحت مریم را، و روشنایى چشم وى را آن سخن در حال طفولیت بر زبان وى براند.
این جا نکتهاى عزیز است: چون در علم خدا بود که مریم از عیسى روشنایى چشم و سرور دل خواهد بود در دنیا و در عقبى، رب العالمین بار و رنج عیسى در وقت ولادت بر وى نهاد و ذلک فى قوله تعالى: فَأَجاءَهَا الْمَخاضُ إِلى جِذْعِ النَّخْلَةِ تا حق وى واجب شد. آن گه در مقابله آن رنج و شدت نعمت و راحت بوى رسید. و حال مصطفى (ص) با مادر وى بعکس این بود، چون در علم خدا بود که مادر را از وى نصیب نخواهد بود، نه در دنیا نه در آخرت، بار مصطفى (ص) بر وى ننهاد، و در وقت ولادت هیچ رنج بوى نرسید، تا حقى واجب نگشت. نظیر این قصه نوح (ع) است با امت خویش، و قصه مصطفى (ص) است با امت خویش. نوح را گفتند: رنج امّت بر خویشتن منه و بار بلاء ایشان مکش، که هرگز ترا از ایشان روشنایى چشم و سرور دل نخواهد بود، لَنْ یُؤْمِنَ مِنْ قَوْمِکَ إِلَّا مَنْ قَدْ آمَنَ پس بر مقتضى این خطاب دعا کرد: رَبِّ لا تَذَرْ عَلَى الْأَرْضِ مِنَ الْکافِرِینَ دَیَّاراً، ففعل اللَّه ذلک، و مصطفى (ص) را گفتند: یا سید! رنج امت خویش احتمال کن، و بر ایشان صابر باش فَاصْبِرْ کَما صَبَرَ أُولُوا الْعَزْمِ مِنَ الرُّسُلِ و اگر ازیشان زشتى بینى از آن درگذر و عفو کن: خُذِ الْعَفْوَ وَ أْمُرْ بِالْعُرْفِ که ترا از ایمان ایشان روشنایى چشم و سرور دل خواهد بود.
اینجا لطیفهاى گفتهاند چنانستی که: رب العالمین گفتى: بنده من هر چه بلا و محنت و شدت است از بیمارى و گرسنگى و تشنگى و غم روزى و بیم عاقبت، این همه از فریشتگان برداشتیم و بریشان نهادیم که نعیم باقى و بهشت جاودانى و وعده دیدار و رضاء ذو الجلال همه نه ایشان را ساختهایم نه ایشان را بآن وعدهاى دادهایم، بنده من ترا که این همه بلا دادم و محنت و مصیبت بر تو ریختم از آنست که نعیم خلد و بهشت باقى هم ترا ساختم و بتو دادم، قسمت ما چنین است، آنجا که گنج است ره گذر آن بر رنج است، و آنجا که بلاست ثمره آن شفا و عطا است.
رشیدالدین میبدی : ۱۱- سورة هود - مکیة
۵ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: تِلْکَ مِنْ أَنْباءِ الْغَیْبِ نُوحِیها إِلَیْکَ اشارت است بجلال قدر مصطفى (ص)، و کمال عزّ وى لطف ایزدى است که گوهر فطرت محمد مرسل را جلوه میکند، میگوید: ما قصّه پیشینان، و آیین رفتگان، و سرگذشت جهانیان از قوم نوح و عاد و ثمود و امثال ایشان همه بر تو کشف کردیم، و مشکلهاى غیبى و نکتهاى علمى خلق را بر زبان تو بیان کردیم دو معنى را، یکى اجلال قدر تو خواستیم، و کمال امانت و دیانت تو وا خلق نمودیم، تا جهانیان بدانند که مفتى عالم جبروت و منهى خطّه ملکوت تویى، محلّ کشف اسرار ازل و ابد تویى، آن اسرار که با تو بگفتیم با کس نگفتیم، و آن انوار که بدل تو راه دادیم بکس ندادیم، اى محمد ما جان تو از خزینه قدس بیرون آوردیم و در صورتى شیرین و پیکرى نگارین بیرون دادیم، تا بزبان خویش واجب شرع ما را وابندگان ما شرح دهى، و قصّه عالمیان و سرگذشت ایشان از مبدأ کاینات تا مقطع دائره حادثات بر ایشان خوانى، تا ببرکت رسالت تو و بشیرین سخنان تو خلقى را از غشاوه بیگانگى بنور آشنایى رسانیم که ما در عزیز کلام خویش گفتهایم وَ ما أَرْسَلْناکَ إِلَّا رَحْمَةً لِلْعالَمِینَ. دیگر معنى آنست که ما خواستیم تا ببیان این قصهها و سرگذشتها آرامى در دل تو آریم، و در آن سکون افزائیم، و تا بدانى که برادران تو آن پیغامبران که گذشتند از قوم خویش چه بار رنج کشیدند و بعاقبت اثر نصرت ما چون دیدند، سنت ما با تو همانست فَاصْبِرْ إِنَّ الْعاقِبَةَ لِلْمُتَّقِینَ صبر کن، هیچ منال، و اندوه مدار، که هر آن گل که اینجا خار در دست تو بیش نشاند، در قیامت بوى خوش بدماغ تو خوشتر رساند.
پیرى را پرسیدند که تقوى چیست؟ گفت: تقوى آنست که چون با تو حدیث دوزخ گویند آتشى در نهاد خود برافروزى چنان که دود خوف بر ظاهر تو بنماید، و چون حدیث بهشت گویند نشاطى گرد جان تو برآید چنان که از شادى رجاء هر دو خدّ تو مورّد گردد، چون خواهى که متقى بر کمال باشى، بدل بدان، و بتن درآى، و بزبان بگوى، و آنچه گویى از مایه علم و سرمایه خرد گوى، که هر چه نه آن بود بر شکل سنگ آسیا بود، عمرى میگردد و یک سر سوزن فراتر نشود، بشنو صفت متقیان و سیرت ایشان، بو هریره گفت: روزى رسول خدا (ص) نماز بامداد کرد و گفت هم اکنون مردى از در مسجد درآید که منظور حق است نظر مهر ربوبیت در دل او پیوسته بر دوام است. بو هریره برخاست، بدر شد و باز آمد سیّد گفت: یا با هریرة زحمت مکن آن نه تویى، تو خود مىآیى و او را مىآرند، تو خود میخواهى و او را میخواهند، خواهنده هرگز چون خواسته نبود، رونده هرگز چون ربوده نبود، رونده مزدور است و ربوده مهمان، مزد مزدور در خور مزدور، و نزل مهمان در خور میزبان، در ساعت سیاهکى از در در آمد جامه کهنه پوشیده و از بس ریاضت و مجاهدت که کرده پوست روى او بر روى او خشک گشته، و از بیدارى و بیخوابى شب، تن وى نزار و ضعیف و چون خیالى شده.
زین گونه که عشق را نهادى بنیاد
اى بس که چو من بباد بر خواهى داد.
بو هریره گفت: یا رسول اللَّه آن جوانمرد اینست؟ گفت: آرى اینست، غلام مغیره بود نام وى هلال در مسجد آمد و در نماز ایستاد سید گفت: ان الملائکة لتأتمّ به، فریشتگان آسمان بر موافقت و متابعت وى در خدمت نماز ایستادهاند، چون سلام باز داد رسول خداى اشارت کرد، او را نزدیک خود خواند دست در دست رسول (ص) نهاد رسول گفت: مرا دعائى گوى هلال بحکم فرمان گفت: اللهمّ صلّ على محمد وعلى آل محمد، رسول گفت: آمین، پس برخاست و رفت و رسول خدا دو دیده مبارک خود در آن شخص و نهاد وى گماشته و تیز در وى مىنگرد و میگوید: ما اکرمک على اللَّه، ما احبّک الى اللَّه، چه گرامى بندهاى بر خدا که تویى، چه عزیز روزگارى و صافى وقتى که در خلوت وَ هُوَ مَعَکُمْ تو دارى، دل در نظر حق شادان، و جان بمهر ازل نازان.
پیر طریقت گفت: حبّذا روزى که خورشید جلال تو بما نظرى کند، حبّذا وقتى که مشتاقى از مشاهده جمال تو ما را خبرى دهد، جان خود طعمه سازیم بازى را، که در فضاى طلب تو پروازى کند، دل خود نثار کنیم محبّى را، که بر سر کوى تو آوازى دهد.
چون هلال از مسجد بدر شد رسول خدا (ص) گفت: لم یبق من عمره الّا ثلاثة ایّام، بو هریره گفت: چرا خبرش نکنى گفت: بر اندوه وى اندوهى دیگر نیفزایم هر چند که وى مرگ باندوه ندارد، روز سیوم رسول برخاست با یاران و بسراى آل مغیره رفت گفت: یا آل المغیرة هل مات فیکم احد؟ فقالوا لا، فقال: بلى، و اللَّه اتاکم طارق فاخذ خیر اهلکم. فقال المغیرة: یا رسول اللَّه هو اقلّ ذکرا و احمل قدرا من ان یذکره مثلک.
فقال رسول اللَّه (ص) کان معروفا فى السّماء، مجهولا فى الارض، دوستان خدا در زمین مجهول باشند و در آسمان معروف، غیرت حق نگذارد ایشان را که از پرده عزّت بیرون آیند، «اولیائى فى قبابى لا یعرفهم غیرى» رسول خدا در چهره آن دوست خدا نگرست، قفس خالى دید و مرغ امانت با آشیان ازل باز رفته.
بدوستیت بمیرم بذکر زنده شوم
شراب وصل تو گرداندم زحال بحال.
رسول خدا (ص) چون در وى نگرست دو چشم نرگسین خود پر آب کرد، آن گه گفت: یا مغیرة انّ للَّه تعالى سبعة نفر فى ارضه بهم یمطر، و بهم یحیى، و بهم یمیت، و هذا کان خیارهم، ثم قال: یا معشر الموالى خذوا فى غسل اخیکم. عمر خواست تا فرا پیش شود و او را غسل دهد، سید گفت: یا عمر امروز روز غلامان است و کار کار مولایان، سلمان و بلال در پیش رفتند تا او را بشویند عمر دلتنگ شد، رسول گفت: دل خوشى عمر را: خذوه عونا لکم، عمر را نیز بیارى گیرید. آرى خوش بود داستان دوستان گفتن، و دل افروزد قصّه جانان خواندن.
پیرى را پرسیدند که تقوى چیست؟ گفت: تقوى آنست که چون با تو حدیث دوزخ گویند آتشى در نهاد خود برافروزى چنان که دود خوف بر ظاهر تو بنماید، و چون حدیث بهشت گویند نشاطى گرد جان تو برآید چنان که از شادى رجاء هر دو خدّ تو مورّد گردد، چون خواهى که متقى بر کمال باشى، بدل بدان، و بتن درآى، و بزبان بگوى، و آنچه گویى از مایه علم و سرمایه خرد گوى، که هر چه نه آن بود بر شکل سنگ آسیا بود، عمرى میگردد و یک سر سوزن فراتر نشود، بشنو صفت متقیان و سیرت ایشان، بو هریره گفت: روزى رسول خدا (ص) نماز بامداد کرد و گفت هم اکنون مردى از در مسجد درآید که منظور حق است نظر مهر ربوبیت در دل او پیوسته بر دوام است. بو هریره برخاست، بدر شد و باز آمد سیّد گفت: یا با هریرة زحمت مکن آن نه تویى، تو خود مىآیى و او را مىآرند، تو خود میخواهى و او را میخواهند، خواهنده هرگز چون خواسته نبود، رونده هرگز چون ربوده نبود، رونده مزدور است و ربوده مهمان، مزد مزدور در خور مزدور، و نزل مهمان در خور میزبان، در ساعت سیاهکى از در در آمد جامه کهنه پوشیده و از بس ریاضت و مجاهدت که کرده پوست روى او بر روى او خشک گشته، و از بیدارى و بیخوابى شب، تن وى نزار و ضعیف و چون خیالى شده.
زین گونه که عشق را نهادى بنیاد
اى بس که چو من بباد بر خواهى داد.
بو هریره گفت: یا رسول اللَّه آن جوانمرد اینست؟ گفت: آرى اینست، غلام مغیره بود نام وى هلال در مسجد آمد و در نماز ایستاد سید گفت: ان الملائکة لتأتمّ به، فریشتگان آسمان بر موافقت و متابعت وى در خدمت نماز ایستادهاند، چون سلام باز داد رسول خداى اشارت کرد، او را نزدیک خود خواند دست در دست رسول (ص) نهاد رسول گفت: مرا دعائى گوى هلال بحکم فرمان گفت: اللهمّ صلّ على محمد وعلى آل محمد، رسول گفت: آمین، پس برخاست و رفت و رسول خدا دو دیده مبارک خود در آن شخص و نهاد وى گماشته و تیز در وى مىنگرد و میگوید: ما اکرمک على اللَّه، ما احبّک الى اللَّه، چه گرامى بندهاى بر خدا که تویى، چه عزیز روزگارى و صافى وقتى که در خلوت وَ هُوَ مَعَکُمْ تو دارى، دل در نظر حق شادان، و جان بمهر ازل نازان.
پیر طریقت گفت: حبّذا روزى که خورشید جلال تو بما نظرى کند، حبّذا وقتى که مشتاقى از مشاهده جمال تو ما را خبرى دهد، جان خود طعمه سازیم بازى را، که در فضاى طلب تو پروازى کند، دل خود نثار کنیم محبّى را، که بر سر کوى تو آوازى دهد.
چون هلال از مسجد بدر شد رسول خدا (ص) گفت: لم یبق من عمره الّا ثلاثة ایّام، بو هریره گفت: چرا خبرش نکنى گفت: بر اندوه وى اندوهى دیگر نیفزایم هر چند که وى مرگ باندوه ندارد، روز سیوم رسول برخاست با یاران و بسراى آل مغیره رفت گفت: یا آل المغیرة هل مات فیکم احد؟ فقالوا لا، فقال: بلى، و اللَّه اتاکم طارق فاخذ خیر اهلکم. فقال المغیرة: یا رسول اللَّه هو اقلّ ذکرا و احمل قدرا من ان یذکره مثلک.
فقال رسول اللَّه (ص) کان معروفا فى السّماء، مجهولا فى الارض، دوستان خدا در زمین مجهول باشند و در آسمان معروف، غیرت حق نگذارد ایشان را که از پرده عزّت بیرون آیند، «اولیائى فى قبابى لا یعرفهم غیرى» رسول خدا در چهره آن دوست خدا نگرست، قفس خالى دید و مرغ امانت با آشیان ازل باز رفته.
بدوستیت بمیرم بذکر زنده شوم
شراب وصل تو گرداندم زحال بحال.
رسول خدا (ص) چون در وى نگرست دو چشم نرگسین خود پر آب کرد، آن گه گفت: یا مغیرة انّ للَّه تعالى سبعة نفر فى ارضه بهم یمطر، و بهم یحیى، و بهم یمیت، و هذا کان خیارهم، ثم قال: یا معشر الموالى خذوا فى غسل اخیکم. عمر خواست تا فرا پیش شود و او را غسل دهد، سید گفت: یا عمر امروز روز غلامان است و کار کار مولایان، سلمان و بلال در پیش رفتند تا او را بشویند عمر دلتنگ شد، رسول گفت: دل خوشى عمر را: خذوه عونا لکم، عمر را نیز بیارى گیرید. آرى خوش بود داستان دوستان گفتن، و دل افروزد قصّه جانان خواندن.
رشیدالدین میبدی : ۱۲- سورة یوسف- مکیة
۶ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: «وَ قالَ الْمَلِکُ إِنِّی أَرى سَبْعَ بَقَراتٍ سِمانٍ» الآیة.... ابتداء بلاء یوسف خوابى بود که از خود حکایت کرد: «إِنِّی رَأَیْتُ أَحَدَ عَشَرَ کَوْکَباً»، و سبب نجات وى هم خوابى بود که ملک مصر دید گفت: «إِنِّی أَرى سَبْعَ بَقَراتٍ سِمانٍ» تا بدانى که کارها بتقدیر و تدبیر خداست و در کار رانى و کار سازى یکتاست، هر چند سببها پیداست، اما با سبب بماندن خطاست.
پیر طریقت گفت: سبب ندیدن جهلست اما با سبب بماندن شرک است، از سبب بر گذر تا بمسبّب رسى، در سبب مبند تا در خود برسى، عارف را چشم نه بر لوح است نه بر قلم، نه بسته حوّاست نه اسیر آدم، عطشى دارد دایم هر چند قدحها دارد دمادم، اى مهیمن اکرم، اى مفضّل ارحم، یک بار قدح بازگیر تا این بیچاره برزند دم. و گفتهاند که یوسف را دو چیز بود بر کمال: یکى حسن خلقت، دیگر علم و فطنت حسن خلقت جمال صورت است و علم و فطنت کمال معنى، پس ربّ العزّه تقدیر چنان کرد که جمال وى سبب بلا گشت و علم وى سبب نجات تا عالمیان بدانند که علم نیکو به از صورت نیکو. و قد قیل فى المثل السّائر: العلم یعطى و ان یبطئ، چون علم رؤیا یوسف را سبب ملک دنیا گشت، چه عجب گر علم صفات مولى عارف را سبب ملک عقبى گردد؟! یقول اللَّه عزّ و جلّ «وَ إِذا رَأَیْتَ ثَمَّ رَأَیْتَ نَعِیماً وَ مُلْکاً کَبِیراً».
«وَ قالَ الْمَلِکُ ائْتُونِی بِهِ فَلَمَّا جاءَهُ الرَّسُولُ» الآیة... توقف یوسف در زندان بعد از آنک خلاصى دیده و دستورى یافته و آن تردید که همىکرد از آن بود که تا ملک مصر بچشم خیانت بدو ننگرد که آن گه هیبت یوسف در دل وى نماند و سخن یوسف در دعوت بوى اثر نکند، لا جرم چون کشف آن حال کردند و برائت یوسف ظاهر گشت سخن وى در او اثر کرد و پند وى او را سود داشت تا آن ملک در دین اسلام آمد و ملّت کفر بگذاشت. قومى گفتند این ملک فرعون موسى بود و بعد از یوسف زنادقه او را از راه ببردند تا مرتد گشت و بروزگار موسى غرق شد، و قول درست آنست که نه فرعون موسى بود و در اوّل سوره بیان کردیم. و گفتهاند تردید یوسف از آن بود که تا این حال مکشوف گردد و کس بسبب وى به تهمتى که بوى برد گنه کار نشود و در هیچ دل هیچ تهمت بنماند و عصمت نبوّت پیدا گردد تا مردم در وى سخن نیکو گویند و بآن مثوبت یابند همچنانک خلیل (ع) گفت: وَ اجْعَلْ لِی لِسانَ صِدْقٍ فِی الْآخِرِینَ بار خدایا مرا چنان کن که بآخر روزگار مرا ثنا گویند. و مصطفى (ص) گفت: «اللّهم وفّقنى لما یرضیک عنّى و یحسن فى النّاس ذکرى»
بار خدایا مرا توفیق ده تا آن کار کنم که تو از من خشنود شوى و نام من در خلق نیکو کند.
و گفتهاند مردى دعوى دوستى یوسف کرد آن گه که در زندان بود، یوسف گفت اى جوانمرد دوستى من ترا چه بکارست؟ ازین دوستى مرا ببلا افکنى و خود بلا بینى! پدر من یعقوب مرا دوست داشت بینایى وى در سر آن شد و مرا در چاه افکند، زلیخا دعوى دوستى من کرد بملامت مصریان مبتلا گشت و من در زندان دیر سال بماندم.
کذلک المصطفى صلى اللَّه علیه و سلّم سکن الى جبرئیل فهجره اربعین یوما و احبّ الکعبة فاخرجه منها کفّار قریش و احبّ عائشة فابتلیت بقصّة الافک و مقالة المنافقین.
پیر طریقت گفت: سبب ندیدن جهلست اما با سبب بماندن شرک است، از سبب بر گذر تا بمسبّب رسى، در سبب مبند تا در خود برسى، عارف را چشم نه بر لوح است نه بر قلم، نه بسته حوّاست نه اسیر آدم، عطشى دارد دایم هر چند قدحها دارد دمادم، اى مهیمن اکرم، اى مفضّل ارحم، یک بار قدح بازگیر تا این بیچاره برزند دم. و گفتهاند که یوسف را دو چیز بود بر کمال: یکى حسن خلقت، دیگر علم و فطنت حسن خلقت جمال صورت است و علم و فطنت کمال معنى، پس ربّ العزّه تقدیر چنان کرد که جمال وى سبب بلا گشت و علم وى سبب نجات تا عالمیان بدانند که علم نیکو به از صورت نیکو. و قد قیل فى المثل السّائر: العلم یعطى و ان یبطئ، چون علم رؤیا یوسف را سبب ملک دنیا گشت، چه عجب گر علم صفات مولى عارف را سبب ملک عقبى گردد؟! یقول اللَّه عزّ و جلّ «وَ إِذا رَأَیْتَ ثَمَّ رَأَیْتَ نَعِیماً وَ مُلْکاً کَبِیراً».
«وَ قالَ الْمَلِکُ ائْتُونِی بِهِ فَلَمَّا جاءَهُ الرَّسُولُ» الآیة... توقف یوسف در زندان بعد از آنک خلاصى دیده و دستورى یافته و آن تردید که همىکرد از آن بود که تا ملک مصر بچشم خیانت بدو ننگرد که آن گه هیبت یوسف در دل وى نماند و سخن یوسف در دعوت بوى اثر نکند، لا جرم چون کشف آن حال کردند و برائت یوسف ظاهر گشت سخن وى در او اثر کرد و پند وى او را سود داشت تا آن ملک در دین اسلام آمد و ملّت کفر بگذاشت. قومى گفتند این ملک فرعون موسى بود و بعد از یوسف زنادقه او را از راه ببردند تا مرتد گشت و بروزگار موسى غرق شد، و قول درست آنست که نه فرعون موسى بود و در اوّل سوره بیان کردیم. و گفتهاند تردید یوسف از آن بود که تا این حال مکشوف گردد و کس بسبب وى به تهمتى که بوى برد گنه کار نشود و در هیچ دل هیچ تهمت بنماند و عصمت نبوّت پیدا گردد تا مردم در وى سخن نیکو گویند و بآن مثوبت یابند همچنانک خلیل (ع) گفت: وَ اجْعَلْ لِی لِسانَ صِدْقٍ فِی الْآخِرِینَ بار خدایا مرا چنان کن که بآخر روزگار مرا ثنا گویند. و مصطفى (ص) گفت: «اللّهم وفّقنى لما یرضیک عنّى و یحسن فى النّاس ذکرى»
بار خدایا مرا توفیق ده تا آن کار کنم که تو از من خشنود شوى و نام من در خلق نیکو کند.
و گفتهاند مردى دعوى دوستى یوسف کرد آن گه که در زندان بود، یوسف گفت اى جوانمرد دوستى من ترا چه بکارست؟ ازین دوستى مرا ببلا افکنى و خود بلا بینى! پدر من یعقوب مرا دوست داشت بینایى وى در سر آن شد و مرا در چاه افکند، زلیخا دعوى دوستى من کرد بملامت مصریان مبتلا گشت و من در زندان دیر سال بماندم.
کذلک المصطفى صلى اللَّه علیه و سلّم سکن الى جبرئیل فهجره اربعین یوما و احبّ الکعبة فاخرجه منها کفّار قریش و احبّ عائشة فابتلیت بقصّة الافک و مقالة المنافقین.
رشیدالدین میبدی : ۲۱- سورة الانبیاء- مکیة
۳ - النوبة الثانیة
قوله: «وَ ما جَعَلْنا لِبَشَرٍ مِنْ قَبْلِکَ الْخُلْدَ» اى دوام البقاء فى الدنیا، «أَ فَإِنْ مِتَّ فَهُمُ الْخالِدُونَ» اى فهم الخالدون ان متّ، این جواب مشرکان قریش است که هلاک پیغمبر بآرزو میخواستند میگفتند: «نَتَرَبَّصُ بِهِ رَیْبَ الْمَنُونِ» چشم نهادهایم بآن که او بمیرد و باز رهیم ازو، رب العزة گفت تو بمیرى نه ایشان خواهند بود که ایشان هم بمیرند. همانست که گفت: «إِنَّکَ مَیِّتٌ وَ إِنَّهُمْ مَیِّتُونَ». یعنى که در مرگ شماتت نیست که بهمه کس خواهد رسید و هر کسى خواهد چشید، اینست که گفت جل جلاله: «کُلُّ نَفْسٍ ذائِقَةُ الْمَوْتِ» اى کلّ ذى جسد و روح سیذوق و یقاسى مرارة الموت، در آفرینش کسى نیست که شربت مرگ نچشد هم فریشته مقرب و هم پیغامبر مرسل.
قضیت تحنبى فسرّ قوم
حمقى بهم غفلة و نوم
کانّ یومى علىّ حتما
و لیس للشامتین یوم
آن روز که «کُلُّ مَنْ عَلَیْها فانٍ» از آسمان فرو آمد یعنى که هر چه در زمین خلقست مرگ بر ایشان روانست و فنا حاصل ایشان است، فریشتگان آسمان طمع داشتند که چون اهل زمین را مخصوص کرد بفنا، ایشان را بقا باشد بر دوام، تا آیت آمد که: «کُلُّ شَیْءٍ هالِکٌ إِلَّا وَجْهَهُ» آن گه ایشان دل بر مرگ نهادند و دانستند که در آسمان و زمین هیچکس نیست از مخلوقان که بر عقبه مرگ گذر نکند، و آن شربت قهر نچشد اگر در کل عالم کسى را از قهر مرگ خلاص بودى مصطفى عربى بودى که سیّد و سرور کاینات و نقطه دایره حادثات بود، و بنزدیک اللَّه تعالى عزیز و مکرم بود، و با وى میگوید انّک میّت. عائشه روایت میکند از مصطفى که گفت: «من اصیب منکم بمصیبة بعدى فلیتعز بمصیبته بى»
هر کرا بعد از من مصیبتى رسد بوفات عزیزى تا وفات من یاد کند و خود را بآن تعزیت و تسلیت دهد. از اینجا آغاز کنم قصه وفات مصطفى (ص) چنان که نقله اخبار و حمله آثار روایت کردند باسناد درست از جابر بن عبد اللَّه و عبد اللَّه بن عباس که گفتند: که آن روز که جبرئیل امین پیک حضرت، برید رحمت سوره النصر از آسمان عزت فرود آورد مصطفى گفت: یا جبرئیل نفسى قد نعیت اى جبرئیل ما را از قهر مرگ خبر دادهاند مانا که هنگام رفتن نزدیک گشت و آفتاب عمر بسر دیوار رسید، جبرئیل گفت: یا محمّد «وَ لَلْآخِرَةُ خَیْرٌ لَکَ مِنَ الْأُولى وَ لَسَوْفَ یُعْطِیکَ رَبُّکَ فَتَرْضى» آن گه رسول خدا بلال را فرمود تا ندا کرد گفت الصلاة جامعة. مهاجر و انصار جمله حاضر شدند در مسجد، رسول خدا نماز بگزارد آن گه بر منبر شد و خطبهاى بلیغ خواندن گرفت چون کسى که وداع کند گفت: «یا ایّها الناس اىّ نبى کنت لکم؟»
چگونه پیغامبرى بودم شما را وحى حق چگونه گزاردم و پیغام و نامه ملک چون رسانیدم؟ یاران گفتند جزاک اللَّه من نبى خیرا فلقد کنت لنا کالاب الرحیم و کالاخ الناصح المشفق ادّیت رسالات اللَّه و بلغتنا وحیه و دعوت الى سبیل ربک بالحکمة و الموعظة الحسنة. اى سید چه گوئیم بکدام زبان تو را ستائیم و ثناء تو بسزاى تو کى توانیم، تو ما را چون پدر مهربان بودى و چون برادر مشفق نصیحت کردى، مهجوران را شفیع بودى مریدان را دلیل بودى، درویشان را مونس بودى، وحى پاک و رسالت حق بشرط و رمّت گزاردى، خلق را بدین اسلام و ملت درست خواندى. آن گه رسول خدا سوگند نهاد بر یاران که به یگانگى خدا و بحق من بر شما که هر کرا بر من قصاصى است برخیزد و همین ساعت از من قصاص خواهد پیش از قصاص قیامت، و این سخن سه بار گفت آخر پیرى برخاست از میان قوم، نام وى عکاشه پاى بسر مردم در مىنهاد تا نزدیک مصطفى رسید گفت یا رسول اللَّه اگر نه آن بودى که سه بار سوگند دادى و درخواستى من برنخاستمى، پدر و مادر من فداء تو باد این سخن که خواهم گفت نه گفتمى، وقتى من با تو در غزائى بودم و اللَّه ما را نصرت داد و فتح بر آمد، چون باز گشتیم ناقه من پیش ناقه تو برآمد من از ناقه فرو آمدم تا پاى مبارک ترا بوسه دهم قضیت خود را برآهیختى و بر پهلوى من زدى، ندانم مرا بقصد زدى یا بقصد ناقه زدى و بر من آمد. رسول خدا گفت: یا عکاشة اعیذک بجلال اللَّه ان یتعمدک رسول اللَّه بالضرب.
آن گه بلال را فرمود تا بسراى فاطمه رود و قضیب ممشوق بیارد، بلال از مسجد بیرون شد دست بر سر نهاده و ندا میزند که اینک رسول خداى از نفس خویش قصاص میدهد، آمد تا در حجره فاطمه و در بزد و گفت اى دختر رسول خدا قضیت ممشوق بمن ده، فاطمه گفت، اى بلال پدر من قضیب از بهر چه میخواهد؟ و امروز نه روز حج است و نه روز عزا. بلال گفت: یا فاطمة ما اغفلک عمّا فیه ابوک انّ رسول اللَّه یودّع الدّین و یفارق الدّنیا و یعطى القصاص من نفسه. اى فاطمه سخت غافل نشسته و از حال و کار پدر بى خبر ماندهاى که دنیا را وداع میکند و ساز سفر آخرت میسازد، و از نفس خود قصاص میدهد، فاطمه گفت اى بلال کرا دل دهد که از رسول خدا قصاص خواهد؟
اى بلال اگر ناچارست بارى حسن و حسین را گوى تا حوالت آن قصاص با خود گیرند، و آن حکم بر ایشان برانند نه بر رسول خدا. بلال قضیب آورد و بدست رسول داد، و رسول بدست عکاشه داد، ابو بکر و عمر چون آن حال دیدند برخاستند گریان و سوزان گفتند: یا عکاشة ها نحن بین یدیک فاقتص منّا و لا تقتص من رسول اللَّه. رسول خدا چون ایشان را بر آن صفت دید گفت امض یا با بکر و انت یا عمر فقد عرف اللَّه مکانکما و مقامکما، على بن ابى طالب (ع) برخاست گفت یا عکاشة انا فى الحیاة بین یدى رسول اللَّه و لا تطیب نفسى ان تضرب رسول اللَّه فهذا ظهرى و بطنى اقتص منّى بیدک و اجلدنى مائة و لا تقتص من رسول اللَّه.
رسول خدا او را گفت یا على اقعد، فقد عرف اللَّه مقامک و نیّتک، حسن و حسین بزارى پیش آمدند و خویشتن را بر عکاشه عرض کردند و گفتند یا عکاشة أ لیس تعلم انّا سبطا رسول اللَّه فالقصاص منّا کالقصاص من رسول اللَّه.
هم چنان رسول خداى ایشان را دلخوشى داد و ساکن کرد و گفت:
اقعدا یا قرّتى عینى لانسى اللَّه لکما هذا المقام.
پس گفت اى عکاشه بزن اگر میزنى، عکاشه گفت یا رسول اللَّه آن روز که آن قضیب بر من آمد پهلوى من برهنه بود، رسول جامه از پهلو باز گرفت چنان که خورشید شعاع و نور خود بر زمین افکند تا تلألؤ نور از پهلوى رسول بر قوم افتاد یاران همه فریاد و غریو در گرفتند. عکاشه برجست و روى بر پهلوى رسول مالید و میگفت فداک ابى و امّى، پدر و مادر من فداى تو باد چه جاى آنست که من از تو قصاص خواهم و کرا خود دل دهد که از تو قصاص خواهد عکاشه را هزار جان بایستى که فداى این ساعت کردى، رسول خدا گفت: اما ان تضرب و اما ان تعفو؟ فقال قد عفوت عنک رجاء ان یعفو اللَّه عنّى فى القیامة. فقال النبى (ص): «من اراد ان ینظر الى رفیقى فى الجنّة فلینظر الى هذا الشیخ»
فقام المسلمون یقبلون ما بین عینى عکاشه و یقولون طوباک ثم طوباک نلت الدرجات العلى و مرافقة رسول اللَّه. پس رسول خدا همان روز بیمارى بوى در آمد هژده روز بیمار بود. در بیمارى بلال بانگ نماز گفت آن گه بدر حجره آمد گفت: السلام علیک یا رسول اللَّه و رحمة اللَّه الصّلاة یرحمک اللَّه رسول خدا آواز بلال شنید، فاطمه (ع) گفت یا بلال انّ رسول اللَّه الیوم مشغول بنفسه.
رسول خداى امروز بخود مشغول است، بلال در مسجد شد چون اسفار صبح ببود گفت و اللَّه که من اقامت نگویم و نماز نکنم تا از سید خود رسول خداى دستورى نخواهم، باز گشت و بر در بایستاد و ندا کرد و گفت: السّلام علیک یا رسول اللَّه و رحمة اللَّه الصّلاة یرحمک اللَّه. رسول آواز بلال بشنید گفت: ادخل یا بلال انّ رسول اللَّه الیوم مشغول بنفسه، مرّ أبا بکر یصلّ بالنّاس.
اى بلال بگو تا قوم نماز کنند و ابو بکر پیش رود بجاى من، که من طاقت بیرون آمدن ندارم، بلال بیرون آمد دست بر سر نهاده و مىگوید وا غوثاه باللّه، وا انقطاع رجائى، وا انقصام ظهرى، لیتنى لم تلدنى امّى و اذ ولدتنى لم اشهد من رسول اللَّه هذا الیوم.
پس گفت یا ابا بکر رسول خداى فرمود تا تو بجاى وى نماز بجماعت بگزارى و ابو بکر مردى رقیق دل بود چون پیش شد و مقام رسول دید از رسول خالى، بیفتاد و بیهوش گشت، یاران همه گریستن در گرفتند خروش و زارى عظیم در مسجد افتاد، آواز ایشان بسمع رسول رسید گفت این چه آشوب و شور و چه خروش و زارى است؟ گفتند صیحة المسلمین لفقدک یا رسول اللَّه.
پس رسول خداى على را و ابن عباس را بخواند، و تکیه بر ایشان کرد تا بمسجد آمد و نماز جماعت بگزارد دو رکعت سبک، آن گه روى ملیح با یاران کرد و گفت: «معاشر المسلمین استودعکم اللَّه انتم فى رجاء اللَّه و امانه و اللَّه خلیفتى علیکم، معاشر المسلمین علیکم باتّقاء اللَّه و حفظ طاعته من بعدى فانّى مفارق الدنیا هذا اول بوم من الآخرة و آخر یوم من الدنیا».
پس رسول خدا بخانه باز شد و روز دوشنبه کار بر وى سخت شد و کان صلّى اللَّه علیه و سلّم ولد یوم الاثنین و بعث یوم الاثنین و قبض فى یوم الاثنین، و اوحى اللَّه عز و جل الى ملک الموت ان اهبط الى حبیبى و صفیّى محمّد. فى احسن صورة و ارفق به فى قبض روحه.
ملک الموت از آسمان فرو آمد مانند اعرابى بر در حجره رسول بایستاد، پس گفت: السّلام علیکم یا اهل بیت النبوّة و معدن الرّسالة و مختلف الملائکة أ ادخل؟ عایشه گفت یا فاطمة اجیبى الرّجل. مردى بر در است او را جواب ده و باز گردان، فاطمه گفت: آجرک اللَّه فى ممشاک یا عبد اللَّه انّ رسول اللَّه مشغول بنفسه.
یک بار دیگر همان ندا کرد و همان جواب شنید، سوم بار ندا کرد و گفت: السّلام علیکم یا اهل بیت النبوّة و معدن الرسالة و مختلف الملائکة أ ادخل فلا بدّ من الدخول؟ در آیم که ناچارست در آمدن، رسول خدا آواز ملک الموت بشنید گفت اى فاطمه کیست که بر در است؟ گفت یا رسول اللَّه مردى بر در است که دستورى در آمدن میخواهد و ما یک بار و دو بار او را جواب دادیم سوم بار آوازى داد که از آن موى بر اندام من برخاست و شانهام بلرزید، رسول خدا او را گفت اى فاطمه اى جان پدر دانى کیست که بر در است؟
هذا هادم اللّذات و مفرّق الجماعات، هذا مرمّل الازواج و مؤتم الاولاد هذا مخرب الدور و عامر القبور، این شکننده کامهاست جدا کننده جمعها است، قطع کننده پیوندها است، زنان را بیوه کند طفلان را یتیم کند خانهها را خراب کند گورها را آباد کند، دوستان را از یکدیگر جدا کند این ملک الموت است.
آن گه گفت: ادخل یرحمک اللَّه یا ملک الموت.
ملک الموت در آمد رسول خدا چون او را دید گفت: جئتنى زائرا ام قابضا؟
بزیارت آمدى یا بقبض روح؟ گفت جئت زائرا و قابضا، هم بزیارت آمدهام و هم بقبض روح اگر دستورى دهى که اللَّه تعالى مرا چنین فرمود که بحضرت تو آیم بدستورى تو آیم و قبض روح بدستورى تو کنم اگر دستورى دهى اگر نه باز گردم و بحضرت خداوند خویش باز شوم. رسول گفت: یا ملک الموت این خلفت حبیبى جبرئیل.
آن دوست من را جبرئیل کجا گذاشتى گفت در آسمان دنیا و فریشتگان او را تعزیت مىدهند، تا درین سخن بودند جبرئیل در آمد و بر بالین مصطفى بنشست. رسول (ص) گفت: یا جبرئیل هذا الرحیل من الدنیا فبشّرنى بمالى عند اللَّه.
اى جبرئیل اینک طومار عمر ما در نوشتند و گوشوار مرگ در گوش بندگى ما کردند و سفر قیامت در پیش ما نهادند از لطف الهى و ذخایر غیبى ما را نشانى ده و در آن نشان ما را بشارتى ده تا بخوشدلى ما ودیعت غیبى بسپاریم. قال ابشرک یا حبیب اللَّه انّى ترکت ابواب السماء قد فتحت و الملائکة قد قاموا صفوفا بالتحیّة و الریحان یحیّون روحک یا محمّد. گفت یا حبیب اللَّه درهاى آسمان جمله گشاده و مقربان صف صف ایستاده با نثار روح و ریحان و تحف رضوان و انتظار روح پاک تو مىکشند، اى محمّد فقال لوجه ربّى الحمد فبشّرنى یا جبرئیل.
گفت حمد خداوند مرا که با من این همه کرامت کرد و عطا داد نه ازین مىپرسم، مرا بشارت ده. گفت بشارت مىدهم ترا بآن که درهاى دوزخ استوار ببستند و درهاى بهشت گشادند و فرادیس اعلى و جنّات مأوى را بیاراستند و آذین بستند و جویهاى آن مطرّد گشت و درختان آن متدلى شد و حوران خویشتن را بیاراستند قدوم روح ترا اى محمّد.
قال لوجه ربّى الحمد فبشرنى یا جبرئیل.
گفت اى جبرئیل خداى را ثنا میگویم و سپاس دارى میکنم بر نعمتهاى ریزان و نواختهاى بىکران، اما نه ازین مىپرسم، مرا بشارت ده. گفت اول کسى که از خاک بر آید تو باشى و اول کسى که در حضرت عزت بندگان را شفاعت کند تو باشى و اول کسى که شفاعت او قبول کنند و مرادش در کنار نهند تو باشى.
قال لوجه ربّى الحمد فبشرنى یا جبرئیل.
گفت اى جبرئیل حمد خداى را بر نعمتهاى وى نه ازین پرسم مرا بشارت ده. قال جبرئیل یا حبیبى عمّا تسئلنى؟ گفت اى دوست مرا از چه مىپرسى؟
قال اسئلک عن غمّى و همّى فمن لقرّاء القرآن من بعدى، من لصوّام شهر رمضان من بعدى، من لحجّاج بیت اللَّه الحرام من بعدى، من لامّتى المصطفاة من بعدى.
اى جبرئیل ترا از غم و اندوه خود مىپرسم اندوه من همه براى امّت است، مشتى درویشان و بیچارگان که در متابعت ما کمر وفادارى بر میان بستند حلقه بندگى شرع در گوش فرمان بردارى کردند دین اسلام و ملت شریعت بپاى داشتند و بجان و دل پذیرفتند و بدوستى ما و امید شفاعت ما روز بسر آوردند، گویى سرانجام کار ایشان بچه رسد و فردا با ایشان چه کنند؟ جبرئیل گفتا، ابشر یا حبیب اللَّه فان اللَّه عز و جل یقول قد حرّمت الجنّة على جمیع الانبیاء و الامم حتى تدخلها انت و امتک یا محمّد.
قال الآن طابت نفسى ادن یا ملک الموت فانته الى ما امرت على (ع) حاضر بود گفت: یا رسول اللَّه از ما که زهره آن دارد که ترا شوید و بر تو کفن کند و بر تو نماز کند و ترا در خاک نهد مگر که تو دستورى دهى و آنچه فرمودنى است فرمایى، ما را خبر کن که چون روح تو مقبوض شود که ترا شوید و در چه جامه ترا کفن کند و بر تو که نماز کند و که در قبر شود؟
گفت یا على شستن تو و آب ریختن فضل بن عباس و جبرئیل سوم شما باشد، آن گه چون از غسل فارغ شوید مرا در سه جامه نو کفن کنید و حنوط بهشتى که جبرئیل از بهشت آورد بر ان پراکنید آن گه چون فارغ شوید مرا در مسجد بر سریر نهید و شما همه از مسجد بیرون روید، فانّ اول من یصلى علىّ الرّب من فوق عرشه ثمّ جبرئیل ثمّ میکائیل ثمّ اسرافیل ثمّ الملائکة زمرا زمرا ثمّ ادخلوا فقوموا صفوفا لا یتقدّم علىّ احد.
فاطمه آن ساعت بر فراق پدر زار بگریست و گفت الیوم الفراق فمتى القاک؟
فقال لها یا بنیّة تلقیننى یوم القیامة عند الحوض و انا اسقى من یرد على الحوض من امتى، قالت فان لم القک یا رسول اللَّه؟ قال تلقینى عند المیزان و انا اشفع لامّتى، قالت فان لم القک یا رسول اللَّه؟ قال تلقیننى عند الصراط و انا انادى ربّ سلم امّتى من النار.
پس چون کار تمام شد و قبض روح پاک او کردند و وصیت او چنان که فرموده بود بجاى آوردند سریر در میان مسجد بنهادند خالى و خود بیرون رفتند. على (ع) گفت: لقد سمعنا فى المسجد همهمة و لم نر لهم شخصا فسمعنا هاتفا یهتف و هو یقول، ادخلوا رحمکم اللَّه فصلّوا على نبیّکم فدخلنا و قمنا صفوفا کما امرنا رسول اللَّه فکبّرنا بتکبیر جبرئیل و صلّینا على رسول اللَّه بصلاة جبرئیل، ما تقدّم منا احد على رسول اللَّه و دخل القبر ابو بکر الصدّیق و على بن ابى طالب و ابن عباس.
و دفن رسول اللَّه فلمّا انصرف الناس قالت فاطمة لعلى: یا ابا الحسن دفنتم رسول اللَّه؟
قال نعم، قالت فاطمة کیف طابت انفسکم ان تحثوا التراب على رسول اللَّه اما کان فى صدورکم لرسول اللَّه الرحمة اما کان معکم الخیر؟ قال بلى یا فاطمة و لکن امر اللَّه الّذى لا مردّ له، فجعلت تبکى و تندب و هى تقول یا ابتاه الآن انقطع عنّا جبرئیل و کان یأتینا بالوحى من السّماء.
روى ابو الاشعث الصنعانى عن اوس بن اوس قال: قال رسول اللَّه (ص): «انّ من افضل ایّامکم یوم الجمعة فیه خلق آدم و فیه قبض و فیه النفخة و فیه الصعقة، فاکثروا من الصلاة علىّ فیه فانّ صلوتکم معروضة على قالوا یا رسول اللَّه و کیف تعرض صلاتنا علیک و قد ارمت؟ قال اللَّه عز و جل حرّم على الارض ان تأکل اجساد الانبیاء.
قوله: «ارمت» اصله ارممت فادغمت احدى المیمین فى التّاء، یقال رمّ العظم اذا بلى، و ارم الرجل اذا صارت عظامه بالیة، قوله: «وَ نَبْلُوکُمْ» اى نختبرکم، «بِالشَّرِّ وَ الْخَیْرِ» اى بالشدّة و الرخاء و الصّحة و السقم و الغنى و الفقر و بما تحبّون و ما تکرهون، «فِتْنَةً» ابتلاء و امتحانا لننظر کیف شکرکم فیما تحبّون و صبرکم فیما تکرهون، یعنى ما دمتم احیاء. معنى آنست که تا زندهاید شما را مىآزمائیم گاه بیمارى و گاه تندرستى و گاه درویشى و گاه توانگرى، گاه بلا و شدت و گاه آسانى و راحت، گاهى با نشاط و شادى همه آن بینید که دل شما خواهد، گهى با خروش و زارى همه آن بینید که شما را کراهت آید، این همه بآن کنیم تا بنگریم که از شما صابر بر بلا و شاکر بر عطا کیست. و آن گه از همه بپرسیم، شاکر را بر شکر جزا دهیم و صابر را بر صبر، اینست که اللَّه تعالى گفت: «وَ إِلَیْنا تُرْجَعُونَ» یعنى للحساب و الثواب و العقاب. قرأ یعقوب وحده ترجعون بفتح التّاء و کسر الجیم، و قرأ الباقون ترجعون بضم التّاء و کسر الجیم.
«وَ إِذا رَآکَ الَّذِینَ کَفَرُوا إِنْ یَتَّخِذُونَکَ إِلَّا هُزُواً» سبب نزول این آیت آن بود که ابو جهل و ابو سفیان در انجمن قریش نشسته بودند رسول خدا بایشان بر گذشت بو جهل باستهزاء گفت بابو سفیان: انظر الى نبىّ بنى عبد مناف. درنگر باین پیغامبر بنى عبد مناف، بو سفیان گفت چه بود اگر پیغامبرى از بنى عبد مناف بود.
رسول خداى سخن هر دو بشنید، آن گه روى به ابو جهل کرد و گفت: ما اریک تنتهى حتى ینزل بک ما نزل بعمّک الولید بن المغیرة، و بابو سفیان نگریست و گفت: انّما قلت الّذى قلته حمیّة.
فانزل اللَّه عز و جل «وَ إِذا رَآکَ الَّذِینَ کَفَرُوا إِنْ یَتَّخِذُونَکَ إِلَّا هُزُواً» اى ما یتخذونک الّا بالاستهزاء، و قیل تقدیره و اذا رأوک داعیا الى رفض آلهتهم اتخذوک هزوا و قالوا: «أَ هذَا الَّذِی یَذْکُرُ آلِهَتَکُمْ اى یعیب آلهتکم. یقال فلان یذکر الناس، اى یغتابهم و یذکرهم بالعیوب. و یقال فلان یذکر اللَّه اى یصفه بالعظمة و یثنى علیه و یوحّده. «وَ هُمْ بِذِکْرِ الرَّحْمنِ» اى باسم الرّحمن، «هُمْ کافِرُونَ» یعنى الّذین قالوا، و ما الرّحمن، لا نعرف الرّحمن الّا رحمن الیمامة مسیلمة، و قیل ذکر الرحمن هاهنا القرآن و التوحید، یعنى هم بالتوحید و القرآن کافرون.
معنى آیت آنست که رب العزة گفت اى محمد چون تو ایشان را گویى که بتان را مپرستید که ایشان سزاى پرستش نیستند و خدایى را نشایند، ایشان با یکدیگر گویند بر طریق استهزاء، اینست که عیب بتان ما میکند و ایشان را بزبان مىآرد و مىگوید ایشان را سزاوارى الهیت نیست، تا ما را از پرستش ایشان باز دارد. آن گه رب العزة گفت: «وَ هُمْ بِذِکْرِ الرَّحْمنِ هُمْ کافِرُونَ» این بر سبیل تعجب گفت و تنبیه بر جهل ایشان، یعنى که بر رسول ما انکار کردند که عیب بتان گفت و ایشان را از آنان منع کرد، و آن گه خود بنام رحمن و سخن وى کافر میشوند، و رسول را بر عبادت اللَّه تعالى عیب مىکنند، این غایت جهل و حماقت است.
قوله: «خُلِقَ الْإِنْسانُ مِنْ عَجَلٍ» هذا من الامثال، کما تقول خلق فلان من الغضب، و عجن فلان من الجود، و قطع فلان من القمر. و انّما اراد بهذا استعجال الکفار بالعذاب، و هو قولهم: «ائْتِنا بِما تَعِدُنا» «عَجِّلْ لَنا قِطَّنا» «فَأَمْطِرْ عَلَیْنا حِجارَةً مِنَ السَّماءِ» و کذلک استعجل طائفة من المؤمنین بالعذاب للکفّار، فقال للطائفتین: «خُلِقَ الْإِنْسانُ مِنْ عَجَلٍ» یعنى خلق الانسان عجولا. کما قال فى سورة بنى اسرائیل: «وَ کانَ الْإِنْسانُ عَجُولًا»، و قیل المراد به آدم، (ع) قال مجاهد: لمّا خلق اللَّه آدم فى آخر ما خلق عند آخر النهار فصار الروح فى لسانه و عینیه، رأى الشمس قاربت الغروب، فقال: یا رب عجل تمام خلقى قبل ان تغیب الشمس، فقیل له خلق الانسان من عجل. و قال سعید بن جبیر: لمّا دخل الروح فى رأس آدم و عینیه نظر الى ثمار الجنّة فلمّا دخل فى جوفه اشتهى الطعام فوثب قبل ان تبلغ الروح الى رجلیه عجلان الى ثمار الجنّة فذلک قوله: «خُلِقَ الْإِنْسانُ مِنْ عَجَلٍ» و قیل معناه خلق الانسان بسرعة، و تعجیل على غیر ترتیب، خلق سائر الآدمیّین من النطفة و العلقة و المضغة و غیرها، و قیل العجل الطین بلغة الحمیر، یعنى خلق الانسان من طین قوله: «سَأُرِیکُمْ آیاتِی» یعنى ما توعدون به من العذاب، «فَلا تَسْتَعْجِلُونِ» این در شأن النضر بن الحارث فرو آمد که عذاب بتعجیل میخواست باستهزاء مىگفته، اللّهم ان کان هذا هو الحق من عندک فامطر علینا حجارة من السّماء او ائتنا بعذاب الیم. و همچنین جماعتى مؤمنان که عذاب کافران بتعجیل میخواستند، ربّ العزّة گفت مرا مشتابانید بعذاب فرو گشادن بر ایشان که ما بوقت خویش مواعید خویش بشما نمائیم، پس آن بود که روز بدر ایشان را هلاک کرد، و گفتهاند که استعجال قیامت میکردند مىگفتند: «مَتى هذَا الْوَعْدُ إِنْ کُنْتُمْ صادِقِینَ» ربّ العالمین گفت بجواب ایشان: «لَوْ یَعْلَمُ الَّذِینَ کَفَرُوا» جواب لو محذوفست یعنى لو علموا ما استعجلوا و لا قالوا متى هذا الوعد، و قیل لو علموا لما اقاموا على کفرهم و لسارعوا الى الایمان.
«حِینَ لا یَکُفُّونَ عَنْ وُجُوهِهِمُ النَّارَ» اى حین تلفح وجوههم النّار فلا یدفعونها عن وجوههم، «وَ لا عَنْ ظُهُورِهِمْ» یعنى السیاط، «وَ لا هُمْ یُنْصَرُونَ» اى و لا هم یمنعون من عذاب اللَّه. و قیل معناه لیت الّذین کفروا یعلمون حین لا یکفّون. کاشک بدانند کافران حال خویش در آن هنگام که باز نمىتوانند برد از رویهاى خویش آتش، و نه از پس پشتهاى خویش چنان که جاى دیگر گفت: «وَ تَغْشى وُجُوهَهُمُ النَّارُ.
لَوَّاحَةٌ لِلْبَشَرِ».
قوله: «بَلْ تَأْتِیهِمْ» اى السّاعة، «بَغْتَةً» اى فجأة، و قیل تأتیهم العقوبة بغتة على غرّة منهم. «فَتَبْهَتُهُمْ» فتحیّرهم، «فَلا یَسْتَطِیعُونَ رَدَّها» اى لا یقدرون على دفعها، «وَ لا هُمْ یُنْظَرُونَ» یمهلون.
«وَ لَقَدِ اسْتُهْزِئَ بِرُسُلٍ مِنْ قَبْلِکَ» یعزى بهذا نبیّه، «فَحاقَ بِالَّذِینَ سَخِرُوا مِنْهُمْ ما کانُوا بِهِ یَسْتَهْزِؤُنَ»
اى فحل بهم جزاء استهزائهم، و عاد علیهم ما ارادوا بالرّسل. باین آیت پیغامبر را تسلى میدهد میگوید، این کفره قریش با تو همان مىکنند که کافران پیش با پیغامبران کردند، اى محمّد تو دل بتنگ میار و ضجر مشو از ایذا و استهزاء ایشان که ما هم چنان که پیشینیان ترا جزاء استهزاء بدادیم ایشان را هم جزاء خود بدهیم، کافران پیش را آن بد که پیغامبران را خواستند خود فراسر ایشان نشست، اینان را هم آن بد که بتو میخواهند فراسر ایشان نشیند.
«قُلْ مَنْ یَکْلَؤُکُمْ» قل لهم یا محمّد من یحفظکم، «بِاللَّیْلِ» اذا نمتم، «وَ النَّهارِ» اذا تصرفتم، «مِنَ الرَّحْمنِ» اى من بأس الرّحمن، و من عذابه، و قیل من امره هذا کقوله: «فَمَنْ یَنْصُرُنِی مِنَ اللَّهِ إِنْ عَصَیْتُهُ»، و قیل هذا استفهام معناه النفى، اى لا کالى لکم من عذابه ان اتاکم لیلا او نهارا، نقول کلاه کلاة اى حفظه.
«بَلْ هُمْ عَنْ ذِکْرِ رَبِّهِمْ» اى عن علم قدرته علیهم معرضین و قیل عن مواعظ ربّهم «مُعْرِضُونَ» لا یلتفتون الیها، و قیل عن القرآن معرضون لا یتدبّرونه.
«أَمْ لَهُمْ آلِهَةٌ تَمْنَعُهُمْ مِنْ دُونِنا» معناه ام لهم آلهة تجعلهم فى منعة و عزّ من ان ینالهم مکروه و عذاب من جهتنا، و قال ابن عباس: فیه تقدیم و تأخیر، و المعنى ام لهم آلهة من دوننا تمنعهم، ثمّ وصف الآلهة بالضّعف، فقال: «لا یَسْتَطِیعُونَ نَصْرَ أَنْفُسِهِمْ» اى لا یستطیعون دفع ذباب عنها فکیف یرجون نصرها، «وَ لا هُمْ مِنَّا یُصْحَبُونَ» قیل الکنایة للآلهة اى و لا یصحبها اللَّه معونة على النصر، و قیل الکنایة للکفار، یعنى و لا الکفار منّا یجارون اى یحفظون، من قولهم صحبک اللَّه اى حفظک و نصرک.
«بَلْ مَتَّعْنا هؤُلاءِ وَ آباءَهُمْ حَتَّى طالَ عَلَیْهِمُ الْعُمُرُ» اى لیس لهم آلهة یرجون نصرها بل وسّعنا علیهم ما یعیشون به و على آبائهم من قبلهم و طوّلنا اعمارهم فغرهم ذلک و ترکوا تدبّر آیاتنا فصاروا کفارا. معنى آیت آنست که این کافران که بتان را مىپرستند ایشان را از آن بتان عزى و نصرتیست و بازداشتى از عذاب، تا ایشان را بطمع آن نصرت و معونت پرستند، آن بتان از ضعیفى چنانند که یک مگس از خود دفع نتوانند کرد، و خود را بکار نیایند دیگران را چون بکار آیند و نصرت کنند. آن گه گفت نه که ایشان را امید نصرت و منعت بتان نیست لکن ما ایشان را و پدران ایشان را در دنیا برخوردارى و نعمت و عمر دراز دادیم، تا بدان غرّه شدند و دلهاشان در تنعم سخت گشت تا در آیات و سخنان ما تفکر نکردند و در دلایل وحدانیت و قدرت ما نظر نکردند و کافر شدند.
و فى الخبر الصحیح: «ما احد اصبر على اذى یسمعه من اللَّه یدعون له الولد ثمّ یعافیهم و یرزقهم».
«أَ فَلا یَرَوْنَ أَنَّا نَأْتِی الْأَرْضَ نَنْقُصُها مِنْ أَطْرافِها» نفتحها لمحمّد و یخرجها من ایدى المشرکین. و یزیدها فى ارض المسلمین، و قیل «نَنْقُصُها مِنْ أَطْرافِها» نمیت الواحد بعد الواحد و القرن بعد القرن. قال ابن عباس: نقصانها موت العلماء و الفقهاء و خیار النّاس لانّ عمارة الارض بحیاة العلماء و الخیار، و المعنى اذا لم یبق الخیار و العلماء لم یبق، الاشرار و الکفار. و قیل نقصانها جور ولاتها، و قیل نقصانها ذهاب البرکة عن ثمارها و نباتها. «أَ فَهُمُ الْغالِبُونَ» ام محمّد و اصحابه، و المعنى لیس ذلک کما یظنه المشرکون بل حزبنا هم الغالبون.
«قُلْ إِنَّما أُنْذِرُکُمْ بِالْوَحْیِ» اى أنذرکم عذاب اللَّه بامره و بما اوحى الىّ.
«وَ لا یَسْمَعُ الصُّمُّ الدُّعاءَ» قرأ ابن عامر وحده و لا تسمع الصم بالتّاء و ضمّها و کسر المیم من تسمع و نصب الصم و الوجه انه على مخاطبة النّبی حملا على ما قبله و هو خطاب له، و ذلک قوله. «قُلْ إِنَّما أُنْذِرُکُمْ بِالْوَحْیِ» اى انّک لا تقدر على اسماع الصم، و المراد انهم معاندون فاذا اسمعتهم لم یعلموا بما سمعوا کانّهم صم لم یسمعوا، و قرأ الباقون یسمع بالتّاء مفتوحة، الصم رفعا، و الوجه انه على الذّم و التوبیخ بترک استماع ما یجب علیهم استماعه، فکانّهم صم لا یسمعون. و ارتفاع الصم بانه فاعل و تذکیر الفعل من اجل تقدمه، و یکون التأنیث غیر حقیقى. دعا اینجا نداست چنان که در سورة الملائکة گفت: «إِنْ تَدْعُوهُمْ لا یَسْمَعُوا دُعاءَکُمْ» یعنى ان تنادوهم لا یسمعوا نداءکم. همانست که گفت: «یَوْمَ یَدْعُوکُمْ فَتَسْتَجِیبُونَ بِحَمْدِهِ» اى ینادیکم جبرئیل.
جاى دیگر گفت: «یَوْمَ یَدْعُ الدَّاعِ» اى ینادى المنادى. «إِذا ما یُنْذَرُونَ» اى یخوفون.
«وَ لَئِنْ مَسَّتْهُمْ نَفْحَةٌ» اى ضربة «مِنْ عَذابِ رَبِّکَ» من قولهم نفحت الدابة اذا رمحت، و قیل النفحة الدفعة الیسیرة من الشیء، من قولهم نفح فلان لفلان، اذا اعطاه قدرا یسیرا من المال، و قیل النفحة الزمهریر، و معنى الآیة لو عاینوا ادنى عذاب من اللَّه دلوا و خضعوا و دعوا بالویل على انفسهم مقرّین بانهم کانوا «ظالِمِینَ».
قوله: «وَ نَضَعُ الْمَوازِینَ الْقِسْطَ» هذا الوضع یراد به النصب. یقال وضع صاحب الدیوان المیزان، اذا اخذ فى اخذ الخراج و المراد بالموازین المیزان کقوله: «یا أَیُّهَا الرُّسُلُ» و المراد به النّبی (ص) وحده، و العرب تذکر الجمع و ترید به الواحد، کما قال الاعشى:
و وجه نقى اللون صاف یزینه
مع الجید لبات لها و معاصم
اراد بذلک لبة و معصما. قال الزّجاج: القسط، العدل، و هو مصدر یوصف به الواحد و الجمع، یقال میزان قسط، اى ذات قسط، و موازین قسط، اى ذوات قسط. «لِیَوْمِ الْقِیامَةِ» اى لاهل یوم القیامه، و قیل فى یوم القیامة، و قیل لجزاء یوم القیامة، و فى الخبر المیزان له لسان و کفّتان، توزن به صحایف الحسنات و السیّئات فیثقل و یخیف على قدر الطاعات و المعاصى. و عن ابن عباس قال: ینصب المیزان فیکون العمود منه کما بین المشرق و المغرب. و گفتهاند: کطباق الدنیا جمیعا فى طولها و عرضها، فاحدى کفتیه من نور و هى الکفة التی توزن بها الحسنات و موضعها عن یمین العرش، و الکفّة الأخرى من الظلمة و هى الکفة التی توزن بها السیئات و موضعها عن یسار العرش. «فَلا تُظْلَمُ نَفْسٌ شَیْئاً» اى لا ینقص من ثواب حسناته و لا یزاد على سیآته.
«وَ إِنْ کانَ مِثْقالَ حَبَّةٍ» قراءت اهل مدینه مثقال حبّة برفع لام است و باین قراءت کان بمعنى وقع است، یعنى و ان وقع و حصل للعبد مثقال حبّة «مِنْ خَرْدَلٍ» مىگوید از کردار هیچکس هیچ چیز نکاهند و اگر آن چیز همسنگ یک دانه خردل بود، و اگر بنصب خوانى بر قراءت باقى، تقدیر آنست که، و ان کان العمل مثقال حبّة من خردل زیرا که کان برین قراءت ناقص بود و محتاج اسم و خبر باشد مثقال که منصوب است خبر کان است و اسم در وى مضمر، و اگر این سخن مستأنف نهى، رواست گویى: و ان کان مثقال حبّة من خردل. «أَتَیْنا بِها» یعنى و اگر همسنگ یک دانه خردل بود از کردار او بترازو آریم آن را و وى را بدان پاداش دهیم، «وَ کَفى بِنا حاسِبِینَ» اى محصلین و قیل عالمین حافظین لانّ من حسب شیئا علمه و حفظه، قیل دخلت الباء لان معناه معنى الامر، کانّه قال اکتفوا باللّه محاسبا، و انتصابه على التمییز.
روى انّ رسول اللَّه (ص) صلّى صلاة الصبح یوما فقرأ فیها هذه السورة فلمّا بلغ قوله «وَ کَفى بِنا حاسِبِینَ» اخذته سعلة فرکع.
«وَ لَقَدْ آتَیْنا مُوسى وَ هارُونَ الْفُرْقانَ» یعنى الکتاب المفرق بین الحق الباطل و هو الترویة، و قال ابن زید الفرقان، النصر على الاعداء. کما قال: «وَ ما أَنْزَلْنا عَلى عَبْدِنا یَوْمَ الْفُرْقانِ» یعنى یوم بدر. و لانّه قال: «وَ ضِیاءً» ادخل الواو فیه اى آتینا موسى و هارون النصر و الضّیاء، و هو التوریة، و من قال المراد بالفرقان التوریة، قال الواو فى قوله «وَ ضِیاءً» زائدة معجمة، معناه آتینا هما التوریة ضیاء، و قیل هو صفة اخرى للتوریة، مثل قوله فى سورة المائدة فى صفة الانجیل: «فِیهِ هُدىً وَ نُورٌ وَ ذِکْراً لِلْمُتَّقِینَ» خصّ المؤمنین بالذکر لانّهم هم المنتفعون به و المتبعون له، ثمّ فسّر فقال: «الَّذِینَ یَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ بِالْغَیْبِ» اى یخافونه و لم یروه بعد، و قیل یخشون ربّهم اى یطیعونه فى خلواتهم مستترین عن اعین الخلق. «وَ هُمْ مِنَ السَّاعَةِ» اى من القیامة. «مُشْفِقُونَ» خائفون. «وَ هذا» یعنى القرآن «ذِکْرٌ مُبارَکٌ» کثیر الخیر دائم النفع یتبرک به و یطلب منه الخیر، «أَنْزَلْناهُ» على محمّد «أَ فَأَنْتُمْ» یا اهل مکّة، «لَهُ مُنْکِرُونَ» جاحدون؟ و هذا استفهام توبیخ و تعییر.
قضیت تحنبى فسرّ قوم
حمقى بهم غفلة و نوم
کانّ یومى علىّ حتما
و لیس للشامتین یوم
آن روز که «کُلُّ مَنْ عَلَیْها فانٍ» از آسمان فرو آمد یعنى که هر چه در زمین خلقست مرگ بر ایشان روانست و فنا حاصل ایشان است، فریشتگان آسمان طمع داشتند که چون اهل زمین را مخصوص کرد بفنا، ایشان را بقا باشد بر دوام، تا آیت آمد که: «کُلُّ شَیْءٍ هالِکٌ إِلَّا وَجْهَهُ» آن گه ایشان دل بر مرگ نهادند و دانستند که در آسمان و زمین هیچکس نیست از مخلوقان که بر عقبه مرگ گذر نکند، و آن شربت قهر نچشد اگر در کل عالم کسى را از قهر مرگ خلاص بودى مصطفى عربى بودى که سیّد و سرور کاینات و نقطه دایره حادثات بود، و بنزدیک اللَّه تعالى عزیز و مکرم بود، و با وى میگوید انّک میّت. عائشه روایت میکند از مصطفى که گفت: «من اصیب منکم بمصیبة بعدى فلیتعز بمصیبته بى»
هر کرا بعد از من مصیبتى رسد بوفات عزیزى تا وفات من یاد کند و خود را بآن تعزیت و تسلیت دهد. از اینجا آغاز کنم قصه وفات مصطفى (ص) چنان که نقله اخبار و حمله آثار روایت کردند باسناد درست از جابر بن عبد اللَّه و عبد اللَّه بن عباس که گفتند: که آن روز که جبرئیل امین پیک حضرت، برید رحمت سوره النصر از آسمان عزت فرود آورد مصطفى گفت: یا جبرئیل نفسى قد نعیت اى جبرئیل ما را از قهر مرگ خبر دادهاند مانا که هنگام رفتن نزدیک گشت و آفتاب عمر بسر دیوار رسید، جبرئیل گفت: یا محمّد «وَ لَلْآخِرَةُ خَیْرٌ لَکَ مِنَ الْأُولى وَ لَسَوْفَ یُعْطِیکَ رَبُّکَ فَتَرْضى» آن گه رسول خدا بلال را فرمود تا ندا کرد گفت الصلاة جامعة. مهاجر و انصار جمله حاضر شدند در مسجد، رسول خدا نماز بگزارد آن گه بر منبر شد و خطبهاى بلیغ خواندن گرفت چون کسى که وداع کند گفت: «یا ایّها الناس اىّ نبى کنت لکم؟»
چگونه پیغامبرى بودم شما را وحى حق چگونه گزاردم و پیغام و نامه ملک چون رسانیدم؟ یاران گفتند جزاک اللَّه من نبى خیرا فلقد کنت لنا کالاب الرحیم و کالاخ الناصح المشفق ادّیت رسالات اللَّه و بلغتنا وحیه و دعوت الى سبیل ربک بالحکمة و الموعظة الحسنة. اى سید چه گوئیم بکدام زبان تو را ستائیم و ثناء تو بسزاى تو کى توانیم، تو ما را چون پدر مهربان بودى و چون برادر مشفق نصیحت کردى، مهجوران را شفیع بودى مریدان را دلیل بودى، درویشان را مونس بودى، وحى پاک و رسالت حق بشرط و رمّت گزاردى، خلق را بدین اسلام و ملت درست خواندى. آن گه رسول خدا سوگند نهاد بر یاران که به یگانگى خدا و بحق من بر شما که هر کرا بر من قصاصى است برخیزد و همین ساعت از من قصاص خواهد پیش از قصاص قیامت، و این سخن سه بار گفت آخر پیرى برخاست از میان قوم، نام وى عکاشه پاى بسر مردم در مىنهاد تا نزدیک مصطفى رسید گفت یا رسول اللَّه اگر نه آن بودى که سه بار سوگند دادى و درخواستى من برنخاستمى، پدر و مادر من فداء تو باد این سخن که خواهم گفت نه گفتمى، وقتى من با تو در غزائى بودم و اللَّه ما را نصرت داد و فتح بر آمد، چون باز گشتیم ناقه من پیش ناقه تو برآمد من از ناقه فرو آمدم تا پاى مبارک ترا بوسه دهم قضیت خود را برآهیختى و بر پهلوى من زدى، ندانم مرا بقصد زدى یا بقصد ناقه زدى و بر من آمد. رسول خدا گفت: یا عکاشة اعیذک بجلال اللَّه ان یتعمدک رسول اللَّه بالضرب.
آن گه بلال را فرمود تا بسراى فاطمه رود و قضیب ممشوق بیارد، بلال از مسجد بیرون شد دست بر سر نهاده و ندا میزند که اینک رسول خداى از نفس خویش قصاص میدهد، آمد تا در حجره فاطمه و در بزد و گفت اى دختر رسول خدا قضیت ممشوق بمن ده، فاطمه گفت، اى بلال پدر من قضیب از بهر چه میخواهد؟ و امروز نه روز حج است و نه روز عزا. بلال گفت: یا فاطمة ما اغفلک عمّا فیه ابوک انّ رسول اللَّه یودّع الدّین و یفارق الدّنیا و یعطى القصاص من نفسه. اى فاطمه سخت غافل نشسته و از حال و کار پدر بى خبر ماندهاى که دنیا را وداع میکند و ساز سفر آخرت میسازد، و از نفس خود قصاص میدهد، فاطمه گفت اى بلال کرا دل دهد که از رسول خدا قصاص خواهد؟
اى بلال اگر ناچارست بارى حسن و حسین را گوى تا حوالت آن قصاص با خود گیرند، و آن حکم بر ایشان برانند نه بر رسول خدا. بلال قضیب آورد و بدست رسول داد، و رسول بدست عکاشه داد، ابو بکر و عمر چون آن حال دیدند برخاستند گریان و سوزان گفتند: یا عکاشة ها نحن بین یدیک فاقتص منّا و لا تقتص من رسول اللَّه. رسول خدا چون ایشان را بر آن صفت دید گفت امض یا با بکر و انت یا عمر فقد عرف اللَّه مکانکما و مقامکما، على بن ابى طالب (ع) برخاست گفت یا عکاشة انا فى الحیاة بین یدى رسول اللَّه و لا تطیب نفسى ان تضرب رسول اللَّه فهذا ظهرى و بطنى اقتص منّى بیدک و اجلدنى مائة و لا تقتص من رسول اللَّه.
رسول خدا او را گفت یا على اقعد، فقد عرف اللَّه مقامک و نیّتک، حسن و حسین بزارى پیش آمدند و خویشتن را بر عکاشه عرض کردند و گفتند یا عکاشة أ لیس تعلم انّا سبطا رسول اللَّه فالقصاص منّا کالقصاص من رسول اللَّه.
هم چنان رسول خداى ایشان را دلخوشى داد و ساکن کرد و گفت:
اقعدا یا قرّتى عینى لانسى اللَّه لکما هذا المقام.
پس گفت اى عکاشه بزن اگر میزنى، عکاشه گفت یا رسول اللَّه آن روز که آن قضیب بر من آمد پهلوى من برهنه بود، رسول جامه از پهلو باز گرفت چنان که خورشید شعاع و نور خود بر زمین افکند تا تلألؤ نور از پهلوى رسول بر قوم افتاد یاران همه فریاد و غریو در گرفتند. عکاشه برجست و روى بر پهلوى رسول مالید و میگفت فداک ابى و امّى، پدر و مادر من فداى تو باد چه جاى آنست که من از تو قصاص خواهم و کرا خود دل دهد که از تو قصاص خواهد عکاشه را هزار جان بایستى که فداى این ساعت کردى، رسول خدا گفت: اما ان تضرب و اما ان تعفو؟ فقال قد عفوت عنک رجاء ان یعفو اللَّه عنّى فى القیامة. فقال النبى (ص): «من اراد ان ینظر الى رفیقى فى الجنّة فلینظر الى هذا الشیخ»
فقام المسلمون یقبلون ما بین عینى عکاشه و یقولون طوباک ثم طوباک نلت الدرجات العلى و مرافقة رسول اللَّه. پس رسول خدا همان روز بیمارى بوى در آمد هژده روز بیمار بود. در بیمارى بلال بانگ نماز گفت آن گه بدر حجره آمد گفت: السلام علیک یا رسول اللَّه و رحمة اللَّه الصّلاة یرحمک اللَّه رسول خدا آواز بلال شنید، فاطمه (ع) گفت یا بلال انّ رسول اللَّه الیوم مشغول بنفسه.
رسول خداى امروز بخود مشغول است، بلال در مسجد شد چون اسفار صبح ببود گفت و اللَّه که من اقامت نگویم و نماز نکنم تا از سید خود رسول خداى دستورى نخواهم، باز گشت و بر در بایستاد و ندا کرد و گفت: السّلام علیک یا رسول اللَّه و رحمة اللَّه الصّلاة یرحمک اللَّه. رسول آواز بلال بشنید گفت: ادخل یا بلال انّ رسول اللَّه الیوم مشغول بنفسه، مرّ أبا بکر یصلّ بالنّاس.
اى بلال بگو تا قوم نماز کنند و ابو بکر پیش رود بجاى من، که من طاقت بیرون آمدن ندارم، بلال بیرون آمد دست بر سر نهاده و مىگوید وا غوثاه باللّه، وا انقطاع رجائى، وا انقصام ظهرى، لیتنى لم تلدنى امّى و اذ ولدتنى لم اشهد من رسول اللَّه هذا الیوم.
پس گفت یا ابا بکر رسول خداى فرمود تا تو بجاى وى نماز بجماعت بگزارى و ابو بکر مردى رقیق دل بود چون پیش شد و مقام رسول دید از رسول خالى، بیفتاد و بیهوش گشت، یاران همه گریستن در گرفتند خروش و زارى عظیم در مسجد افتاد، آواز ایشان بسمع رسول رسید گفت این چه آشوب و شور و چه خروش و زارى است؟ گفتند صیحة المسلمین لفقدک یا رسول اللَّه.
پس رسول خداى على را و ابن عباس را بخواند، و تکیه بر ایشان کرد تا بمسجد آمد و نماز جماعت بگزارد دو رکعت سبک، آن گه روى ملیح با یاران کرد و گفت: «معاشر المسلمین استودعکم اللَّه انتم فى رجاء اللَّه و امانه و اللَّه خلیفتى علیکم، معاشر المسلمین علیکم باتّقاء اللَّه و حفظ طاعته من بعدى فانّى مفارق الدنیا هذا اول بوم من الآخرة و آخر یوم من الدنیا».
پس رسول خدا بخانه باز شد و روز دوشنبه کار بر وى سخت شد و کان صلّى اللَّه علیه و سلّم ولد یوم الاثنین و بعث یوم الاثنین و قبض فى یوم الاثنین، و اوحى اللَّه عز و جل الى ملک الموت ان اهبط الى حبیبى و صفیّى محمّد. فى احسن صورة و ارفق به فى قبض روحه.
ملک الموت از آسمان فرو آمد مانند اعرابى بر در حجره رسول بایستاد، پس گفت: السّلام علیکم یا اهل بیت النبوّة و معدن الرّسالة و مختلف الملائکة أ ادخل؟ عایشه گفت یا فاطمة اجیبى الرّجل. مردى بر در است او را جواب ده و باز گردان، فاطمه گفت: آجرک اللَّه فى ممشاک یا عبد اللَّه انّ رسول اللَّه مشغول بنفسه.
یک بار دیگر همان ندا کرد و همان جواب شنید، سوم بار ندا کرد و گفت: السّلام علیکم یا اهل بیت النبوّة و معدن الرسالة و مختلف الملائکة أ ادخل فلا بدّ من الدخول؟ در آیم که ناچارست در آمدن، رسول خدا آواز ملک الموت بشنید گفت اى فاطمه کیست که بر در است؟ گفت یا رسول اللَّه مردى بر در است که دستورى در آمدن میخواهد و ما یک بار و دو بار او را جواب دادیم سوم بار آوازى داد که از آن موى بر اندام من برخاست و شانهام بلرزید، رسول خدا او را گفت اى فاطمه اى جان پدر دانى کیست که بر در است؟
هذا هادم اللّذات و مفرّق الجماعات، هذا مرمّل الازواج و مؤتم الاولاد هذا مخرب الدور و عامر القبور، این شکننده کامهاست جدا کننده جمعها است، قطع کننده پیوندها است، زنان را بیوه کند طفلان را یتیم کند خانهها را خراب کند گورها را آباد کند، دوستان را از یکدیگر جدا کند این ملک الموت است.
آن گه گفت: ادخل یرحمک اللَّه یا ملک الموت.
ملک الموت در آمد رسول خدا چون او را دید گفت: جئتنى زائرا ام قابضا؟
بزیارت آمدى یا بقبض روح؟ گفت جئت زائرا و قابضا، هم بزیارت آمدهام و هم بقبض روح اگر دستورى دهى که اللَّه تعالى مرا چنین فرمود که بحضرت تو آیم بدستورى تو آیم و قبض روح بدستورى تو کنم اگر دستورى دهى اگر نه باز گردم و بحضرت خداوند خویش باز شوم. رسول گفت: یا ملک الموت این خلفت حبیبى جبرئیل.
آن دوست من را جبرئیل کجا گذاشتى گفت در آسمان دنیا و فریشتگان او را تعزیت مىدهند، تا درین سخن بودند جبرئیل در آمد و بر بالین مصطفى بنشست. رسول (ص) گفت: یا جبرئیل هذا الرحیل من الدنیا فبشّرنى بمالى عند اللَّه.
اى جبرئیل اینک طومار عمر ما در نوشتند و گوشوار مرگ در گوش بندگى ما کردند و سفر قیامت در پیش ما نهادند از لطف الهى و ذخایر غیبى ما را نشانى ده و در آن نشان ما را بشارتى ده تا بخوشدلى ما ودیعت غیبى بسپاریم. قال ابشرک یا حبیب اللَّه انّى ترکت ابواب السماء قد فتحت و الملائکة قد قاموا صفوفا بالتحیّة و الریحان یحیّون روحک یا محمّد. گفت یا حبیب اللَّه درهاى آسمان جمله گشاده و مقربان صف صف ایستاده با نثار روح و ریحان و تحف رضوان و انتظار روح پاک تو مىکشند، اى محمّد فقال لوجه ربّى الحمد فبشّرنى یا جبرئیل.
گفت حمد خداوند مرا که با من این همه کرامت کرد و عطا داد نه ازین مىپرسم، مرا بشارت ده. گفت بشارت مىدهم ترا بآن که درهاى دوزخ استوار ببستند و درهاى بهشت گشادند و فرادیس اعلى و جنّات مأوى را بیاراستند و آذین بستند و جویهاى آن مطرّد گشت و درختان آن متدلى شد و حوران خویشتن را بیاراستند قدوم روح ترا اى محمّد.
قال لوجه ربّى الحمد فبشرنى یا جبرئیل.
گفت اى جبرئیل خداى را ثنا میگویم و سپاس دارى میکنم بر نعمتهاى ریزان و نواختهاى بىکران، اما نه ازین مىپرسم، مرا بشارت ده. گفت اول کسى که از خاک بر آید تو باشى و اول کسى که در حضرت عزت بندگان را شفاعت کند تو باشى و اول کسى که شفاعت او قبول کنند و مرادش در کنار نهند تو باشى.
قال لوجه ربّى الحمد فبشرنى یا جبرئیل.
گفت اى جبرئیل حمد خداى را بر نعمتهاى وى نه ازین پرسم مرا بشارت ده. قال جبرئیل یا حبیبى عمّا تسئلنى؟ گفت اى دوست مرا از چه مىپرسى؟
قال اسئلک عن غمّى و همّى فمن لقرّاء القرآن من بعدى، من لصوّام شهر رمضان من بعدى، من لحجّاج بیت اللَّه الحرام من بعدى، من لامّتى المصطفاة من بعدى.
اى جبرئیل ترا از غم و اندوه خود مىپرسم اندوه من همه براى امّت است، مشتى درویشان و بیچارگان که در متابعت ما کمر وفادارى بر میان بستند حلقه بندگى شرع در گوش فرمان بردارى کردند دین اسلام و ملت شریعت بپاى داشتند و بجان و دل پذیرفتند و بدوستى ما و امید شفاعت ما روز بسر آوردند، گویى سرانجام کار ایشان بچه رسد و فردا با ایشان چه کنند؟ جبرئیل گفتا، ابشر یا حبیب اللَّه فان اللَّه عز و جل یقول قد حرّمت الجنّة على جمیع الانبیاء و الامم حتى تدخلها انت و امتک یا محمّد.
قال الآن طابت نفسى ادن یا ملک الموت فانته الى ما امرت على (ع) حاضر بود گفت: یا رسول اللَّه از ما که زهره آن دارد که ترا شوید و بر تو کفن کند و بر تو نماز کند و ترا در خاک نهد مگر که تو دستورى دهى و آنچه فرمودنى است فرمایى، ما را خبر کن که چون روح تو مقبوض شود که ترا شوید و در چه جامه ترا کفن کند و بر تو که نماز کند و که در قبر شود؟
گفت یا على شستن تو و آب ریختن فضل بن عباس و جبرئیل سوم شما باشد، آن گه چون از غسل فارغ شوید مرا در سه جامه نو کفن کنید و حنوط بهشتى که جبرئیل از بهشت آورد بر ان پراکنید آن گه چون فارغ شوید مرا در مسجد بر سریر نهید و شما همه از مسجد بیرون روید، فانّ اول من یصلى علىّ الرّب من فوق عرشه ثمّ جبرئیل ثمّ میکائیل ثمّ اسرافیل ثمّ الملائکة زمرا زمرا ثمّ ادخلوا فقوموا صفوفا لا یتقدّم علىّ احد.
فاطمه آن ساعت بر فراق پدر زار بگریست و گفت الیوم الفراق فمتى القاک؟
فقال لها یا بنیّة تلقیننى یوم القیامة عند الحوض و انا اسقى من یرد على الحوض من امتى، قالت فان لم القک یا رسول اللَّه؟ قال تلقینى عند المیزان و انا اشفع لامّتى، قالت فان لم القک یا رسول اللَّه؟ قال تلقیننى عند الصراط و انا انادى ربّ سلم امّتى من النار.
پس چون کار تمام شد و قبض روح پاک او کردند و وصیت او چنان که فرموده بود بجاى آوردند سریر در میان مسجد بنهادند خالى و خود بیرون رفتند. على (ع) گفت: لقد سمعنا فى المسجد همهمة و لم نر لهم شخصا فسمعنا هاتفا یهتف و هو یقول، ادخلوا رحمکم اللَّه فصلّوا على نبیّکم فدخلنا و قمنا صفوفا کما امرنا رسول اللَّه فکبّرنا بتکبیر جبرئیل و صلّینا على رسول اللَّه بصلاة جبرئیل، ما تقدّم منا احد على رسول اللَّه و دخل القبر ابو بکر الصدّیق و على بن ابى طالب و ابن عباس.
و دفن رسول اللَّه فلمّا انصرف الناس قالت فاطمة لعلى: یا ابا الحسن دفنتم رسول اللَّه؟
قال نعم، قالت فاطمة کیف طابت انفسکم ان تحثوا التراب على رسول اللَّه اما کان فى صدورکم لرسول اللَّه الرحمة اما کان معکم الخیر؟ قال بلى یا فاطمة و لکن امر اللَّه الّذى لا مردّ له، فجعلت تبکى و تندب و هى تقول یا ابتاه الآن انقطع عنّا جبرئیل و کان یأتینا بالوحى من السّماء.
روى ابو الاشعث الصنعانى عن اوس بن اوس قال: قال رسول اللَّه (ص): «انّ من افضل ایّامکم یوم الجمعة فیه خلق آدم و فیه قبض و فیه النفخة و فیه الصعقة، فاکثروا من الصلاة علىّ فیه فانّ صلوتکم معروضة على قالوا یا رسول اللَّه و کیف تعرض صلاتنا علیک و قد ارمت؟ قال اللَّه عز و جل حرّم على الارض ان تأکل اجساد الانبیاء.
قوله: «ارمت» اصله ارممت فادغمت احدى المیمین فى التّاء، یقال رمّ العظم اذا بلى، و ارم الرجل اذا صارت عظامه بالیة، قوله: «وَ نَبْلُوکُمْ» اى نختبرکم، «بِالشَّرِّ وَ الْخَیْرِ» اى بالشدّة و الرخاء و الصّحة و السقم و الغنى و الفقر و بما تحبّون و ما تکرهون، «فِتْنَةً» ابتلاء و امتحانا لننظر کیف شکرکم فیما تحبّون و صبرکم فیما تکرهون، یعنى ما دمتم احیاء. معنى آنست که تا زندهاید شما را مىآزمائیم گاه بیمارى و گاه تندرستى و گاه درویشى و گاه توانگرى، گاه بلا و شدت و گاه آسانى و راحت، گاهى با نشاط و شادى همه آن بینید که دل شما خواهد، گهى با خروش و زارى همه آن بینید که شما را کراهت آید، این همه بآن کنیم تا بنگریم که از شما صابر بر بلا و شاکر بر عطا کیست. و آن گه از همه بپرسیم، شاکر را بر شکر جزا دهیم و صابر را بر صبر، اینست که اللَّه تعالى گفت: «وَ إِلَیْنا تُرْجَعُونَ» یعنى للحساب و الثواب و العقاب. قرأ یعقوب وحده ترجعون بفتح التّاء و کسر الجیم، و قرأ الباقون ترجعون بضم التّاء و کسر الجیم.
«وَ إِذا رَآکَ الَّذِینَ کَفَرُوا إِنْ یَتَّخِذُونَکَ إِلَّا هُزُواً» سبب نزول این آیت آن بود که ابو جهل و ابو سفیان در انجمن قریش نشسته بودند رسول خدا بایشان بر گذشت بو جهل باستهزاء گفت بابو سفیان: انظر الى نبىّ بنى عبد مناف. درنگر باین پیغامبر بنى عبد مناف، بو سفیان گفت چه بود اگر پیغامبرى از بنى عبد مناف بود.
رسول خداى سخن هر دو بشنید، آن گه روى به ابو جهل کرد و گفت: ما اریک تنتهى حتى ینزل بک ما نزل بعمّک الولید بن المغیرة، و بابو سفیان نگریست و گفت: انّما قلت الّذى قلته حمیّة.
فانزل اللَّه عز و جل «وَ إِذا رَآکَ الَّذِینَ کَفَرُوا إِنْ یَتَّخِذُونَکَ إِلَّا هُزُواً» اى ما یتخذونک الّا بالاستهزاء، و قیل تقدیره و اذا رأوک داعیا الى رفض آلهتهم اتخذوک هزوا و قالوا: «أَ هذَا الَّذِی یَذْکُرُ آلِهَتَکُمْ اى یعیب آلهتکم. یقال فلان یذکر الناس، اى یغتابهم و یذکرهم بالعیوب. و یقال فلان یذکر اللَّه اى یصفه بالعظمة و یثنى علیه و یوحّده. «وَ هُمْ بِذِکْرِ الرَّحْمنِ» اى باسم الرّحمن، «هُمْ کافِرُونَ» یعنى الّذین قالوا، و ما الرّحمن، لا نعرف الرّحمن الّا رحمن الیمامة مسیلمة، و قیل ذکر الرحمن هاهنا القرآن و التوحید، یعنى هم بالتوحید و القرآن کافرون.
معنى آیت آنست که رب العزة گفت اى محمد چون تو ایشان را گویى که بتان را مپرستید که ایشان سزاى پرستش نیستند و خدایى را نشایند، ایشان با یکدیگر گویند بر طریق استهزاء، اینست که عیب بتان ما میکند و ایشان را بزبان مىآرد و مىگوید ایشان را سزاوارى الهیت نیست، تا ما را از پرستش ایشان باز دارد. آن گه رب العزة گفت: «وَ هُمْ بِذِکْرِ الرَّحْمنِ هُمْ کافِرُونَ» این بر سبیل تعجب گفت و تنبیه بر جهل ایشان، یعنى که بر رسول ما انکار کردند که عیب بتان گفت و ایشان را از آنان منع کرد، و آن گه خود بنام رحمن و سخن وى کافر میشوند، و رسول را بر عبادت اللَّه تعالى عیب مىکنند، این غایت جهل و حماقت است.
قوله: «خُلِقَ الْإِنْسانُ مِنْ عَجَلٍ» هذا من الامثال، کما تقول خلق فلان من الغضب، و عجن فلان من الجود، و قطع فلان من القمر. و انّما اراد بهذا استعجال الکفار بالعذاب، و هو قولهم: «ائْتِنا بِما تَعِدُنا» «عَجِّلْ لَنا قِطَّنا» «فَأَمْطِرْ عَلَیْنا حِجارَةً مِنَ السَّماءِ» و کذلک استعجل طائفة من المؤمنین بالعذاب للکفّار، فقال للطائفتین: «خُلِقَ الْإِنْسانُ مِنْ عَجَلٍ» یعنى خلق الانسان عجولا. کما قال فى سورة بنى اسرائیل: «وَ کانَ الْإِنْسانُ عَجُولًا»، و قیل المراد به آدم، (ع) قال مجاهد: لمّا خلق اللَّه آدم فى آخر ما خلق عند آخر النهار فصار الروح فى لسانه و عینیه، رأى الشمس قاربت الغروب، فقال: یا رب عجل تمام خلقى قبل ان تغیب الشمس، فقیل له خلق الانسان من عجل. و قال سعید بن جبیر: لمّا دخل الروح فى رأس آدم و عینیه نظر الى ثمار الجنّة فلمّا دخل فى جوفه اشتهى الطعام فوثب قبل ان تبلغ الروح الى رجلیه عجلان الى ثمار الجنّة فذلک قوله: «خُلِقَ الْإِنْسانُ مِنْ عَجَلٍ» و قیل معناه خلق الانسان بسرعة، و تعجیل على غیر ترتیب، خلق سائر الآدمیّین من النطفة و العلقة و المضغة و غیرها، و قیل العجل الطین بلغة الحمیر، یعنى خلق الانسان من طین قوله: «سَأُرِیکُمْ آیاتِی» یعنى ما توعدون به من العذاب، «فَلا تَسْتَعْجِلُونِ» این در شأن النضر بن الحارث فرو آمد که عذاب بتعجیل میخواست باستهزاء مىگفته، اللّهم ان کان هذا هو الحق من عندک فامطر علینا حجارة من السّماء او ائتنا بعذاب الیم. و همچنین جماعتى مؤمنان که عذاب کافران بتعجیل میخواستند، ربّ العزّة گفت مرا مشتابانید بعذاب فرو گشادن بر ایشان که ما بوقت خویش مواعید خویش بشما نمائیم، پس آن بود که روز بدر ایشان را هلاک کرد، و گفتهاند که استعجال قیامت میکردند مىگفتند: «مَتى هذَا الْوَعْدُ إِنْ کُنْتُمْ صادِقِینَ» ربّ العالمین گفت بجواب ایشان: «لَوْ یَعْلَمُ الَّذِینَ کَفَرُوا» جواب لو محذوفست یعنى لو علموا ما استعجلوا و لا قالوا متى هذا الوعد، و قیل لو علموا لما اقاموا على کفرهم و لسارعوا الى الایمان.
«حِینَ لا یَکُفُّونَ عَنْ وُجُوهِهِمُ النَّارَ» اى حین تلفح وجوههم النّار فلا یدفعونها عن وجوههم، «وَ لا عَنْ ظُهُورِهِمْ» یعنى السیاط، «وَ لا هُمْ یُنْصَرُونَ» اى و لا هم یمنعون من عذاب اللَّه. و قیل معناه لیت الّذین کفروا یعلمون حین لا یکفّون. کاشک بدانند کافران حال خویش در آن هنگام که باز نمىتوانند برد از رویهاى خویش آتش، و نه از پس پشتهاى خویش چنان که جاى دیگر گفت: «وَ تَغْشى وُجُوهَهُمُ النَّارُ.
لَوَّاحَةٌ لِلْبَشَرِ».
قوله: «بَلْ تَأْتِیهِمْ» اى السّاعة، «بَغْتَةً» اى فجأة، و قیل تأتیهم العقوبة بغتة على غرّة منهم. «فَتَبْهَتُهُمْ» فتحیّرهم، «فَلا یَسْتَطِیعُونَ رَدَّها» اى لا یقدرون على دفعها، «وَ لا هُمْ یُنْظَرُونَ» یمهلون.
«وَ لَقَدِ اسْتُهْزِئَ بِرُسُلٍ مِنْ قَبْلِکَ» یعزى بهذا نبیّه، «فَحاقَ بِالَّذِینَ سَخِرُوا مِنْهُمْ ما کانُوا بِهِ یَسْتَهْزِؤُنَ»
اى فحل بهم جزاء استهزائهم، و عاد علیهم ما ارادوا بالرّسل. باین آیت پیغامبر را تسلى میدهد میگوید، این کفره قریش با تو همان مىکنند که کافران پیش با پیغامبران کردند، اى محمّد تو دل بتنگ میار و ضجر مشو از ایذا و استهزاء ایشان که ما هم چنان که پیشینیان ترا جزاء استهزاء بدادیم ایشان را هم جزاء خود بدهیم، کافران پیش را آن بد که پیغامبران را خواستند خود فراسر ایشان نشست، اینان را هم آن بد که بتو میخواهند فراسر ایشان نشیند.
«قُلْ مَنْ یَکْلَؤُکُمْ» قل لهم یا محمّد من یحفظکم، «بِاللَّیْلِ» اذا نمتم، «وَ النَّهارِ» اذا تصرفتم، «مِنَ الرَّحْمنِ» اى من بأس الرّحمن، و من عذابه، و قیل من امره هذا کقوله: «فَمَنْ یَنْصُرُنِی مِنَ اللَّهِ إِنْ عَصَیْتُهُ»، و قیل هذا استفهام معناه النفى، اى لا کالى لکم من عذابه ان اتاکم لیلا او نهارا، نقول کلاه کلاة اى حفظه.
«بَلْ هُمْ عَنْ ذِکْرِ رَبِّهِمْ» اى عن علم قدرته علیهم معرضین و قیل عن مواعظ ربّهم «مُعْرِضُونَ» لا یلتفتون الیها، و قیل عن القرآن معرضون لا یتدبّرونه.
«أَمْ لَهُمْ آلِهَةٌ تَمْنَعُهُمْ مِنْ دُونِنا» معناه ام لهم آلهة تجعلهم فى منعة و عزّ من ان ینالهم مکروه و عذاب من جهتنا، و قال ابن عباس: فیه تقدیم و تأخیر، و المعنى ام لهم آلهة من دوننا تمنعهم، ثمّ وصف الآلهة بالضّعف، فقال: «لا یَسْتَطِیعُونَ نَصْرَ أَنْفُسِهِمْ» اى لا یستطیعون دفع ذباب عنها فکیف یرجون نصرها، «وَ لا هُمْ مِنَّا یُصْحَبُونَ» قیل الکنایة للآلهة اى و لا یصحبها اللَّه معونة على النصر، و قیل الکنایة للکفار، یعنى و لا الکفار منّا یجارون اى یحفظون، من قولهم صحبک اللَّه اى حفظک و نصرک.
«بَلْ مَتَّعْنا هؤُلاءِ وَ آباءَهُمْ حَتَّى طالَ عَلَیْهِمُ الْعُمُرُ» اى لیس لهم آلهة یرجون نصرها بل وسّعنا علیهم ما یعیشون به و على آبائهم من قبلهم و طوّلنا اعمارهم فغرهم ذلک و ترکوا تدبّر آیاتنا فصاروا کفارا. معنى آیت آنست که این کافران که بتان را مىپرستند ایشان را از آن بتان عزى و نصرتیست و بازداشتى از عذاب، تا ایشان را بطمع آن نصرت و معونت پرستند، آن بتان از ضعیفى چنانند که یک مگس از خود دفع نتوانند کرد، و خود را بکار نیایند دیگران را چون بکار آیند و نصرت کنند. آن گه گفت نه که ایشان را امید نصرت و منعت بتان نیست لکن ما ایشان را و پدران ایشان را در دنیا برخوردارى و نعمت و عمر دراز دادیم، تا بدان غرّه شدند و دلهاشان در تنعم سخت گشت تا در آیات و سخنان ما تفکر نکردند و در دلایل وحدانیت و قدرت ما نظر نکردند و کافر شدند.
و فى الخبر الصحیح: «ما احد اصبر على اذى یسمعه من اللَّه یدعون له الولد ثمّ یعافیهم و یرزقهم».
«أَ فَلا یَرَوْنَ أَنَّا نَأْتِی الْأَرْضَ نَنْقُصُها مِنْ أَطْرافِها» نفتحها لمحمّد و یخرجها من ایدى المشرکین. و یزیدها فى ارض المسلمین، و قیل «نَنْقُصُها مِنْ أَطْرافِها» نمیت الواحد بعد الواحد و القرن بعد القرن. قال ابن عباس: نقصانها موت العلماء و الفقهاء و خیار النّاس لانّ عمارة الارض بحیاة العلماء و الخیار، و المعنى اذا لم یبق الخیار و العلماء لم یبق، الاشرار و الکفار. و قیل نقصانها جور ولاتها، و قیل نقصانها ذهاب البرکة عن ثمارها و نباتها. «أَ فَهُمُ الْغالِبُونَ» ام محمّد و اصحابه، و المعنى لیس ذلک کما یظنه المشرکون بل حزبنا هم الغالبون.
«قُلْ إِنَّما أُنْذِرُکُمْ بِالْوَحْیِ» اى أنذرکم عذاب اللَّه بامره و بما اوحى الىّ.
«وَ لا یَسْمَعُ الصُّمُّ الدُّعاءَ» قرأ ابن عامر وحده و لا تسمع الصم بالتّاء و ضمّها و کسر المیم من تسمع و نصب الصم و الوجه انه على مخاطبة النّبی حملا على ما قبله و هو خطاب له، و ذلک قوله. «قُلْ إِنَّما أُنْذِرُکُمْ بِالْوَحْیِ» اى انّک لا تقدر على اسماع الصم، و المراد انهم معاندون فاذا اسمعتهم لم یعلموا بما سمعوا کانّهم صم لم یسمعوا، و قرأ الباقون یسمع بالتّاء مفتوحة، الصم رفعا، و الوجه انه على الذّم و التوبیخ بترک استماع ما یجب علیهم استماعه، فکانّهم صم لا یسمعون. و ارتفاع الصم بانه فاعل و تذکیر الفعل من اجل تقدمه، و یکون التأنیث غیر حقیقى. دعا اینجا نداست چنان که در سورة الملائکة گفت: «إِنْ تَدْعُوهُمْ لا یَسْمَعُوا دُعاءَکُمْ» یعنى ان تنادوهم لا یسمعوا نداءکم. همانست که گفت: «یَوْمَ یَدْعُوکُمْ فَتَسْتَجِیبُونَ بِحَمْدِهِ» اى ینادیکم جبرئیل.
جاى دیگر گفت: «یَوْمَ یَدْعُ الدَّاعِ» اى ینادى المنادى. «إِذا ما یُنْذَرُونَ» اى یخوفون.
«وَ لَئِنْ مَسَّتْهُمْ نَفْحَةٌ» اى ضربة «مِنْ عَذابِ رَبِّکَ» من قولهم نفحت الدابة اذا رمحت، و قیل النفحة الدفعة الیسیرة من الشیء، من قولهم نفح فلان لفلان، اذا اعطاه قدرا یسیرا من المال، و قیل النفحة الزمهریر، و معنى الآیة لو عاینوا ادنى عذاب من اللَّه دلوا و خضعوا و دعوا بالویل على انفسهم مقرّین بانهم کانوا «ظالِمِینَ».
قوله: «وَ نَضَعُ الْمَوازِینَ الْقِسْطَ» هذا الوضع یراد به النصب. یقال وضع صاحب الدیوان المیزان، اذا اخذ فى اخذ الخراج و المراد بالموازین المیزان کقوله: «یا أَیُّهَا الرُّسُلُ» و المراد به النّبی (ص) وحده، و العرب تذکر الجمع و ترید به الواحد، کما قال الاعشى:
و وجه نقى اللون صاف یزینه
مع الجید لبات لها و معاصم
اراد بذلک لبة و معصما. قال الزّجاج: القسط، العدل، و هو مصدر یوصف به الواحد و الجمع، یقال میزان قسط، اى ذات قسط، و موازین قسط، اى ذوات قسط. «لِیَوْمِ الْقِیامَةِ» اى لاهل یوم القیامه، و قیل فى یوم القیامة، و قیل لجزاء یوم القیامة، و فى الخبر المیزان له لسان و کفّتان، توزن به صحایف الحسنات و السیّئات فیثقل و یخیف على قدر الطاعات و المعاصى. و عن ابن عباس قال: ینصب المیزان فیکون العمود منه کما بین المشرق و المغرب. و گفتهاند: کطباق الدنیا جمیعا فى طولها و عرضها، فاحدى کفتیه من نور و هى الکفة التی توزن بها الحسنات و موضعها عن یمین العرش، و الکفّة الأخرى من الظلمة و هى الکفة التی توزن بها السیئات و موضعها عن یسار العرش. «فَلا تُظْلَمُ نَفْسٌ شَیْئاً» اى لا ینقص من ثواب حسناته و لا یزاد على سیآته.
«وَ إِنْ کانَ مِثْقالَ حَبَّةٍ» قراءت اهل مدینه مثقال حبّة برفع لام است و باین قراءت کان بمعنى وقع است، یعنى و ان وقع و حصل للعبد مثقال حبّة «مِنْ خَرْدَلٍ» مىگوید از کردار هیچکس هیچ چیز نکاهند و اگر آن چیز همسنگ یک دانه خردل بود، و اگر بنصب خوانى بر قراءت باقى، تقدیر آنست که، و ان کان العمل مثقال حبّة من خردل زیرا که کان برین قراءت ناقص بود و محتاج اسم و خبر باشد مثقال که منصوب است خبر کان است و اسم در وى مضمر، و اگر این سخن مستأنف نهى، رواست گویى: و ان کان مثقال حبّة من خردل. «أَتَیْنا بِها» یعنى و اگر همسنگ یک دانه خردل بود از کردار او بترازو آریم آن را و وى را بدان پاداش دهیم، «وَ کَفى بِنا حاسِبِینَ» اى محصلین و قیل عالمین حافظین لانّ من حسب شیئا علمه و حفظه، قیل دخلت الباء لان معناه معنى الامر، کانّه قال اکتفوا باللّه محاسبا، و انتصابه على التمییز.
روى انّ رسول اللَّه (ص) صلّى صلاة الصبح یوما فقرأ فیها هذه السورة فلمّا بلغ قوله «وَ کَفى بِنا حاسِبِینَ» اخذته سعلة فرکع.
«وَ لَقَدْ آتَیْنا مُوسى وَ هارُونَ الْفُرْقانَ» یعنى الکتاب المفرق بین الحق الباطل و هو الترویة، و قال ابن زید الفرقان، النصر على الاعداء. کما قال: «وَ ما أَنْزَلْنا عَلى عَبْدِنا یَوْمَ الْفُرْقانِ» یعنى یوم بدر. و لانّه قال: «وَ ضِیاءً» ادخل الواو فیه اى آتینا موسى و هارون النصر و الضّیاء، و هو التوریة، و من قال المراد بالفرقان التوریة، قال الواو فى قوله «وَ ضِیاءً» زائدة معجمة، معناه آتینا هما التوریة ضیاء، و قیل هو صفة اخرى للتوریة، مثل قوله فى سورة المائدة فى صفة الانجیل: «فِیهِ هُدىً وَ نُورٌ وَ ذِکْراً لِلْمُتَّقِینَ» خصّ المؤمنین بالذکر لانّهم هم المنتفعون به و المتبعون له، ثمّ فسّر فقال: «الَّذِینَ یَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ بِالْغَیْبِ» اى یخافونه و لم یروه بعد، و قیل یخشون ربّهم اى یطیعونه فى خلواتهم مستترین عن اعین الخلق. «وَ هُمْ مِنَ السَّاعَةِ» اى من القیامة. «مُشْفِقُونَ» خائفون. «وَ هذا» یعنى القرآن «ذِکْرٌ مُبارَکٌ» کثیر الخیر دائم النفع یتبرک به و یطلب منه الخیر، «أَنْزَلْناهُ» على محمّد «أَ فَأَنْتُمْ» یا اهل مکّة، «لَهُ مُنْکِرُونَ» جاحدون؟ و هذا استفهام توبیخ و تعییر.
امیر معزی : قطعات
شمارهٔ ۱۵
ای روزگار خورده کم روزگار گیر
بیغوله را ز تیر حوادث حصار گیر
یکره که در سرای سپنجی نشستهای
اندیشه کن ز راه و شدن را شمار گیر
اکنون که کارهای جهان با خصومت است
بگریز و از میان خصومت کنار گیر
پیشی مجوی بر کس و بیشی طلب مکن
در کنج خانهای به قناعت قرار گیر
غره مشو به نعمت و دل در جهان مبند
از فخر ملک و نعمت او اعتبار گیر
بیغوله را ز تیر حوادث حصار گیر
یکره که در سرای سپنجی نشستهای
اندیشه کن ز راه و شدن را شمار گیر
اکنون که کارهای جهان با خصومت است
بگریز و از میان خصومت کنار گیر
پیشی مجوی بر کس و بیشی طلب مکن
در کنج خانهای به قناعت قرار گیر
غره مشو به نعمت و دل در جهان مبند
از فخر ملک و نعمت او اعتبار گیر
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۱
به روزگار شبی گر دهد وصالم دست
خروس بانگ برارد سبک نباید جست
ستیزه ی شب وصل آمدست روز فراق
مدارِ دور بر این نقطه می رود پیوست
چو هیچ ماهرخی نیست بی رقیب و ذنب
چرا رضا ندهم بر قضا به حکم الست
میان ما و غم دوست در خروج و دخول
به جان دوست اگر هیچ امتناعی هست
رقیب گفت برفتی و توبه بشکستی
که دور چشم بد از توبه ی تو توبه پرست
ز درد طعنه ی او گفتمش تو را چه زیان
اگر درست بود توبه ی من ار بشکست
جهانیان بشنیدند و آفرین کردند
زهی نزاری قلّاشِ رندِ عاشقِ مست
قلندری ام وشنگوَلی و خراباتی
به زور، زهدی بر خود نمیتوانم بست
بسا که در حقِ ما محتسب چو صبحِ نخست
دروغ گفت ولیکن به راستی بنشست
همان به است که انصاف خویشتن بدهم
که بی جواز ره از باژخواه نتوان رست
خروس بانگ برارد سبک نباید جست
ستیزه ی شب وصل آمدست روز فراق
مدارِ دور بر این نقطه می رود پیوست
چو هیچ ماهرخی نیست بی رقیب و ذنب
چرا رضا ندهم بر قضا به حکم الست
میان ما و غم دوست در خروج و دخول
به جان دوست اگر هیچ امتناعی هست
رقیب گفت برفتی و توبه بشکستی
که دور چشم بد از توبه ی تو توبه پرست
ز درد طعنه ی او گفتمش تو را چه زیان
اگر درست بود توبه ی من ار بشکست
جهانیان بشنیدند و آفرین کردند
زهی نزاری قلّاشِ رندِ عاشقِ مست
قلندری ام وشنگوَلی و خراباتی
به زور، زهدی بر خود نمیتوانم بست
بسا که در حقِ ما محتسب چو صبحِ نخست
دروغ گفت ولیکن به راستی بنشست
همان به است که انصاف خویشتن بدهم
که بی جواز ره از باژخواه نتوان رست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۸
یک امشبی که درافتادهای بیا خوش باش
به رای خویش مرو هم به روی ما خوش باش
به بینوایی ما امشبی قناعت کن
چو هیچ ساز دگر نیست با نوا خوش باش
اگرچه لایق قدر تو صدر سلطان است
دمی به کلبهٔ احزان این گدا خوش باش
مترس اگرچه رقیبان تندخو داری
به نسیه غم نتوان خورد حالیا خوش باش
برای دوست ز دشمن جفا تحمّل کن
ز دوست وا نتوان گشت بر قفا خوش باش
گذشت دی و بخواهد گذشت فردا نیز
غنیمتی شمر ای دوست وقت را خوش باش
چو روزگار ندادت ثبات عمر و مجال
قلم برفت ز فطرت نزاریا خوش باش
به رای خویش مرو هم به روی ما خوش باش
به بینوایی ما امشبی قناعت کن
چو هیچ ساز دگر نیست با نوا خوش باش
اگرچه لایق قدر تو صدر سلطان است
دمی به کلبهٔ احزان این گدا خوش باش
مترس اگرچه رقیبان تندخو داری
به نسیه غم نتوان خورد حالیا خوش باش
برای دوست ز دشمن جفا تحمّل کن
ز دوست وا نتوان گشت بر قفا خوش باش
گذشت دی و بخواهد گذشت فردا نیز
غنیمتی شمر ای دوست وقت را خوش باش
چو روزگار ندادت ثبات عمر و مجال
قلم برفت ز فطرت نزاریا خوش باش
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
سپیده دم بصبوحی شتاب باید کرد
بگاه قدحی پر شراب باید کرد
نه درّ ه ایم که با افتاب برخیزیم
صبوح پیشتر از آفتاب باید کرد
نقاب شب زرخ روز چون فرو کردند
ز آب بر رخ آتش نقاب باید کرد
درنگ می نکند دور چرخ در بد و نیک
بدورهای پیاپی شتاب باید کرد
مفّرح دل غمگین اگر همی سازی
هم از شراب چو یاقوت ناب باید کرد
زمان خواب دراز از پس است حالی را
برای شادی دل ترک خواب باید کرد
چو روشنایی اندر خراب آبادست
نهاد خویشتن از می خراب باید کرد
به بلفضول اگر عقل با طرب بچخد
بسا تکینی با او خطاب باید کرد
چو آب زندگانی از باده می شود روشن
طراز عیش خود از کار آب باید کرد
ز گفت و گوی اگر در میانه نگزرید
هم اختیار سرود و رباب باید کرد
وگر سماعی ازین هر دو خوشترت باید
دعای صاحب عالی جناب باید کرد
سر صدور جهان فخردین که از در او
سعادت ابدی اکتساب باید کرد
بگاه قدحی پر شراب باید کرد
نه درّ ه ایم که با افتاب برخیزیم
صبوح پیشتر از آفتاب باید کرد
نقاب شب زرخ روز چون فرو کردند
ز آب بر رخ آتش نقاب باید کرد
درنگ می نکند دور چرخ در بد و نیک
بدورهای پیاپی شتاب باید کرد
مفّرح دل غمگین اگر همی سازی
هم از شراب چو یاقوت ناب باید کرد
زمان خواب دراز از پس است حالی را
برای شادی دل ترک خواب باید کرد
چو روشنایی اندر خراب آبادست
نهاد خویشتن از می خراب باید کرد
به بلفضول اگر عقل با طرب بچخد
بسا تکینی با او خطاب باید کرد
چو آب زندگانی از باده می شود روشن
طراز عیش خود از کار آب باید کرد
ز گفت و گوی اگر در میانه نگزرید
هم اختیار سرود و رباب باید کرد
وگر سماعی ازین هر دو خوشترت باید
دعای صاحب عالی جناب باید کرد
سر صدور جهان فخردین که از در او
سعادت ابدی اکتساب باید کرد
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۳۰۰
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۵۲۲
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۷۳
حکیم نزاری : دستورنامه
بخش ۴۴ - پس از توبه
پس از یک دو سالم که توفیق حی
مساعد شد و توبه کردم ز می
دگر باره مخدوم ملایِ بیک
که بادش قرین روز و شب بخت نیک
به جامِ مروّق خمارم شکست
سر توبه بی اختیارم شکست
خدیوست و تکلیفِ مالایطاق
چه درمان چنین اوفتاد اتّفاق
به الفاظ شیرین زبان برگشاد
می تلخ بستان که از روی داد
تورا می سزد می پرستی و بس
برآئین تو می نخوردست کس
چو ممزوج شد با مزاجِ تو می
تحاشی مکن تا توانی ز وی
چو می می دهد خاطرت را فرح
دگر دست خالی مدار از قدح
چو چندی برآمد ازین نذر باز
هلالم دگر باره شد بدر باز
ضرورت علی الجمله خیّام وار
گرفتم به کف بر، میِ خوشگوار
زدم خیمه پهلوی خرگاه دوست
چه گویم که مولی و مخدومم اوست
جهانِ کرم مجدِ دین خواجه مجد
که بر رایِ او کرد خورشید وجد
کریم خراسان محمّد که جود
به عجز اوفتد پیش او در سجود
حمید جهان ابن احمد که عقل
ز خورشید رایش کند فیض نقل
چنان دست جود و کرم پیش کرد
که نیش خِجالت دلم ریش کرد
چه گویم ز پاکیزه اخلاق او
ز افراطّ الطاف و اِشفاقِ او
زمانی زمن بی خبر کی بُدی
که نه بر کف و در سرم می بُدی
ز صدر وزارت چو برخاستی
چو فردوس بزمی بیاراستی
سماع و شرابِ مروّق روان
مدامم خوش و تازه روح و روان
اگر فکرتم در ربودی دمی
فتادی در ابرویِ عیشم خمی
زبان برگشادی به شیرین سخن
که از ما ملالت خدا را مَکُن
دلم را سبک باز دریافتی
چو خاطر به جایِ دگر تافتی
حضورِ حریفان بس خوش نشین
به تخصیص صدراخص فخرِدین
میان بسته دایم به صدق و صفا
مصفّا چو اخوان به شرط وفا
دل افروز در مجلسِ دل نواز
به سر برده ایّام در عزّ و ناز
مع القصّه در بزمِ صاحب مدام
شب و روز خوش بود می بر دوام
بسی نیز بودی که دامن کشان
به سر وقتِ من آمدندی خوشان
چو تَرتیبکی داشتم در شراب
زلایعقلی کردمی اجتناب
پسندیدة بزم صاحب شدم
مقرّب به صدرِ مراتت شدم
ز پیری که نارد ملالت جوان
قیاسش ز آداب کردن توان
چه گویم دگر هر چه گویم منیست
منی چیست ای یار اهریمنی ست
مساعد شد و توبه کردم ز می
دگر باره مخدوم ملایِ بیک
که بادش قرین روز و شب بخت نیک
به جامِ مروّق خمارم شکست
سر توبه بی اختیارم شکست
خدیوست و تکلیفِ مالایطاق
چه درمان چنین اوفتاد اتّفاق
به الفاظ شیرین زبان برگشاد
می تلخ بستان که از روی داد
تورا می سزد می پرستی و بس
برآئین تو می نخوردست کس
چو ممزوج شد با مزاجِ تو می
تحاشی مکن تا توانی ز وی
چو می می دهد خاطرت را فرح
دگر دست خالی مدار از قدح
چو چندی برآمد ازین نذر باز
هلالم دگر باره شد بدر باز
ضرورت علی الجمله خیّام وار
گرفتم به کف بر، میِ خوشگوار
زدم خیمه پهلوی خرگاه دوست
چه گویم که مولی و مخدومم اوست
جهانِ کرم مجدِ دین خواجه مجد
که بر رایِ او کرد خورشید وجد
کریم خراسان محمّد که جود
به عجز اوفتد پیش او در سجود
حمید جهان ابن احمد که عقل
ز خورشید رایش کند فیض نقل
چنان دست جود و کرم پیش کرد
که نیش خِجالت دلم ریش کرد
چه گویم ز پاکیزه اخلاق او
ز افراطّ الطاف و اِشفاقِ او
زمانی زمن بی خبر کی بُدی
که نه بر کف و در سرم می بُدی
ز صدر وزارت چو برخاستی
چو فردوس بزمی بیاراستی
سماع و شرابِ مروّق روان
مدامم خوش و تازه روح و روان
اگر فکرتم در ربودی دمی
فتادی در ابرویِ عیشم خمی
زبان برگشادی به شیرین سخن
که از ما ملالت خدا را مَکُن
دلم را سبک باز دریافتی
چو خاطر به جایِ دگر تافتی
حضورِ حریفان بس خوش نشین
به تخصیص صدراخص فخرِدین
میان بسته دایم به صدق و صفا
مصفّا چو اخوان به شرط وفا
دل افروز در مجلسِ دل نواز
به سر برده ایّام در عزّ و ناز
مع القصّه در بزمِ صاحب مدام
شب و روز خوش بود می بر دوام
بسی نیز بودی که دامن کشان
به سر وقتِ من آمدندی خوشان
چو تَرتیبکی داشتم در شراب
زلایعقلی کردمی اجتناب
پسندیدة بزم صاحب شدم
مقرّب به صدرِ مراتت شدم
ز پیری که نارد ملالت جوان
قیاسش ز آداب کردن توان
چه گویم دگر هر چه گویم منیست
منی چیست ای یار اهریمنی ست
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶
همام تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۲۷