عبارات مورد جستجو در ۱۳۲۳ گوهر پیدا شد:
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲
آب آتش میبرد خورشید شب‌پوش شما
میرود آب حیات از چشمهٔ نوش شما
شام را تا سایبان روز روشن دیده‌ام
تیره شد شام من از صبح سحرپوش شما
در شب تاریک خورشیدم در آغوش آمدی
همچو زلف ار بودمی یک شب در آغوش شما
از چه رو هندوی مه پوش شما در تاب شد
گر به مستی دوشم آمد دوش بر دوش شما
ای ز روبه بازی آهوی شما در عین خواب
شیر گیران گشته مست از خواب خرگوش شما
مردم چشم عقیق افشان لؤلؤ بار من
گشته در پاش از لب در پوش خاموش شما
حلقهٔ گوش شما را تا بود مه مشتری
مشتری باشد غلام حلقه در گوش شما
عیب نبود چون بخوان وصل نبود دسترس
گر به درویشی رسد بوئی ز سر جوش شما
آب حیوانست یا گفتار خواجو یا شکر
ماه تابانست یا گل یا بناگوش شما
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۷
طوطی چو سخن گوئی پیش شکرت میرد
طوبی چو روان گردی بر رهگذرت میرد
جوزا چو قدح نوشی پیش تو کمر بندد
و آندم که قبا پوشی پیش کمرت میرد
مشک ختنی هر دم در زلف تو آویزد
شمع فلکی هر شب پیش قمرت میرد
کو زنده دلی تا جان در پای تو افشاند
کانرا که بود جانی برخاک درت میرد
ثابت قدم آن باشد کاندر قدمت افتد
صاحب نظر آن باشد کاندر نظرت میرد
هر زندهٔ صاحب دل کز جان خبری دارد
چون از تو خبر یابد پیش خبرت میرد
ای خسرو بت رویان بگشا لب شیرین تا
فرهاد صفت خواجو پیش شکرت میرد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۶
چو خط سبز تو بر آفتاب بنویسند
بدود دل سبق مشک ناب بنویسند
بسا که باده پرستان چشم ما هر دم
برات می بعقیق مذاب بنویسند
حدیث لعل روان پرور تو میخواران
بدیده برلب جام شراب بنویسند
معینست که طوفان دگر پدید آید
چو نام دیدهٔ ما برسحاب بنویسند
سیاهی ار نبود مردمان دریائی
حدیث موج سرشکم به آب بنویسند
سواد شعر من و وصف آب دیده نجوم
شبان تیره بمشک و گلاب بنویسند
محرران فلک شرح آه دلسوزم
نه یک رساله که برهفت باب بنویسند
چو روزنامهٔ روی تو در قلم گیرند
محققست که برآفتاب بنویسند
خطی که مردم چشمم سواد کرد چو آب
مگر بخون دل او را جواب بنویسند
برات من چه بود گر برآن لب شیرین
به مشک سوده ز بهر ثواب بنویسند
سزد که بر رخ خواجو قلم زنان سرشک
دعای خسرو عالیجناب بنویسند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۱
آخر از سوز دل شبهای من یاد آورید
همچو شمعم در میان انجمن یاد آورید
صبحدم در پای گل چون با حریفان می‌خورید
بلبلان را بر فراز نارون یاد آورید
در چمن چون مطرب از عشاق بنوازد نوا
از نوای نغمهٔ مرغ چمن یاد آورید
جعد سنبل چون شکن گیرد ز باد صبحدم
از شکنج زلف آن پیمان شکن یاد آورید
ابر نیسانی چو لؤلؤ بار گردد در چمن
ز آب چشمم همچو لؤلؤی عدن یاد آورید
یوسف مصری گر از زندانیان پرسد خبر
از غم یعقوب در بیت الحزن یاد آورید
گر به یثرب اتفاق افتد که روزی بگذرید
ناله و آه اویس اندر قرن یاد آورید
دوستان هر دم که وصل دوستان حاصل کنید
از غم هجران بی پایان من یاد آورید
طوطی شکر شکن وقتی که آید در سخن
ای بسا کز خواجوی شیرین سخن یاد آورید
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۶
گر یار یار باشدت ای یار غم مخور
گنجت چو دست می‌دهد از مار غم مخور
بر مقتضای قول حکیمان روزگار
اندک بنوش باده و بسیار غم مخور
دستار صوفیانه و دلق مرقعت
گر رهن شد بخانهٔ خمار غم مخور
کارت چو شد ز دست و تو انکار می‌کنی
اقرار کن برندی و زانکار غم مخور
چون دوست در نظر بود از دشمنت چه غم
چون گل بدست باشدت از خار غم مخور
با طلعت حبیب چه اندیشه از رقیب
چون یار حاضرست ز اغیار غم مخور
گردرد دل دوا شود ایدوست شاد زی
ور غمگسار غم بود ای یار غم مخور
چون زر به دست نیست ز طرار غم مدار
چون سر ز دست رفت ز دستار غم مخور
خواجو مدام جرعهٔ مستان عشق نوش
وز اعتراض مردم هشیار غم مخور
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۸
زهی روی تو صبح شب نشینان
خیالت مونس عزلت گزینان
دهانت آرزوی تنگدستان
میانت نکته باریک بینان
عذارت آفتاب صبح خیزان
جمالت قبلهٔ خلوت نشینان
بزلف کافرت آوردم ایمان
که اینست اعتقاد پاک دینان
چرا از خرمن حسن تو یک جو
نمی‌باشد نصیب خوشه چینان
چو این شکر لبان جان می‌فزایند
خنک آنان که نشکیبند از اینان
برو خواجو و بر خاک درش بین
نشانهای جبین مه جبینان
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۲
سنبل سیه بر سمن مزن
لشکر حبش بر ختن مزن
ابر مشکسا بر قمر مسا
تاب طره بر نسترن مزن
تا دل شب تیره نشکند
زلف را شکن بر شکن مزن
از حرم ببستانسرا میا
طعنه بر عروس چمن مزن
آتشم چو در جان و دل زدی
خاطرم بدست آر وتن مزن
روح را که طاوس باغ تست
همچو مرغ بر بابزن مزن
مطربا چو از چنگ شد دلم
بیش ازین ره عقل من مزن
ساقیا بدان لعل آتشین
خنده بر عقیق یمن مزن
دود سینه خواجو ز سوز دل
همچو شمع در انجمن مزن
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۶
تخت خیری بین دگر بر تختهٔ خارا زده
خیمه سلطان گل بر دامن صحرا زده
دوستان در بوستان برگ صبوحی ساخته
بلبلان گلبانگ بر طوطی شکر خا زده
از شقایق در میان سبزه فراش ربیع
چار طاق لعل بر پیروزه گون دیبا زده
زرگر باد بهاری از کلاه سیم دوز
قبه‌ئی از زر بنام نرگس رعنا زده
خوش نوایان چمن در پردهٔ عشاق راست
نوبت نوروز بر بانگ هزار آواز ده
غنچه همچون گلرخی کو داده باشد دل بباد
دست در پیراهن زنگاری والا زده
از چراغ بوستان افروز شمع زر چکان
باد آتش در نهاد لالهٔ حمرا زده
نو عروسان چمن در کله‌های فستقی
تاب در مرغول ریحان سمن فرسا زده
دمبدم در گوشه‌های باغ گوید باغبان
چشم خواجو بین دم از سر چشمه‌های ما زده
فخرالدین عراقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵ - ایضاله
طرب، ای دل، که نوبهار آمد
از صبا بوی زلف یار آمد
هان نظاره که گل جمال نمود
هین تماشا که نوبهار آمد
در رخ او جمال یار ببین
که گل از یار یادگار آمد
به تماشای باغ و بستان شو
که چمن خلد آشکار آمد
از صبا حال کوی یار بپرس
که سحرگاه از آن دیار آمد
بر در یار ما گذشت نسیم
زان گل افشان و مشکبار آمد
تا صبا زان چمن گل افشان شد
چون من از ضعف بی‌قرار آمد
دید چون عندلیب ضعف نسیم
به عیادت به مرغزار آمد
گل سوی فاخته اشارت کرد:
هین نوایی که وقت کار آمد
بلبل از شوق گل چنان نالید
که گل از وجد جان سپار آمد
های و هوی فتاد در گلزار
نالهٔ عاشقان زار آمد
گل مگر جلوه می‌کند در باغ؟
کز چمن نالهٔ هزار آمد
زرفشان می‌کند گل صد برگ
کش صبا دوش در کنار آمد
گل زرافشان اگر کند چه عجب؟
کز شمالش بسی یسار آمد
گل زر افشاند و ز ابر بر سر او
صد هزاران گهر نثار آمد
غنچه از بند او نشد آزاد
زان گرفتار زخم خار آمد
خار کز غنچه کیسه‌ای بر دوخت
می زنندش که مایه دار آمد
نیست آزاده‌ای مگر سوسن
که نه در بند کار و بار آمد
لاله را دل بسوخت بر نرگس
که نصیبش ز می خمار آمد
ابر بگریست بر گل، از پی آنک
زین جهان بر دلش غبار آمد
شد ز یاری جدا بنفشه مگر
که چنین وقت سوکوار آمد
جامهٔ سوک بر بنفشه برید
زان مگر لاله دل‌فگار آمد
نقش رنگ چمن ز لطف بهار
نقش دیبای پرنگار آمد
خوش بهاری است، لیک آن کس را
کز لب یار میگسار آمد
هان، عراقی، تو و نسیم بهار
کز صبا بوی زلف یار آمد
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۶
گردنده فلک دلیر و دیر است که هست
غرنده بسان شیر و دیر است که هست
یاران همه رفتند و نشد دیر تهی
ما نیز رویم دیر و دیر است که هست
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۵
یارب از عرفان مرا پیمانه‌ای سرشار ده
چشم بینا، جان آگاه و دل بیدار ده
هر سر موی حواس من به راهی می‌رود
این پریشان سیر را در بزم وحدت بار ده
در دل تنگم ز داغ عشق شمعی برفروز
خانهٔ تن را چراغی از دل بیدار ده
نشئه ی پا در رکاب می ندارد اعتبار
مستی دنباله‌داری همچو چشم یار ده
برنمی‌آید به حفظ جام، دست رعشه دار
قوت بازوی توفیقی مرا در کار ده
مدتی گفتار بی‌کردار کردی مرحمت
روزگاری هم به من کردار بی‌گفتار ده
چند چون مرکز گره باشد کسی در یک مقام؟
پایی از آهن به این سرگشته، چون پرگار ده
شیوهٔ ارباب همت نیست جود ناتمام
رخصت دیدار دادی، طاقت دیدار ده
بیش ازین مپسند صائب را به زندان خرد
از بیابان ملک و تخت از دامن کهسار ده
محمود شبستری : گلشن راز
بخش ۱۹ - تمثیل در بیان مقام نبوت و ولایت
نبی چون آفتاب آمد ولی ماه
مقابل گردد اندر «لی مع‌الله»
نبوت در کمال خویش صافی است
ولایت اندر او پیدا نه مخفی است
ولایت در ولی پوشیده باید
ولی اندر نبی پیدا نماید
ولی از پیروی چون همدم آمد
نبی را در ولایت محرم آمد
ز «ان کنتم تحبون» یابد او راه
به خلوتخانهٔ «یحببکم الله»
در آن خلوت‌سرا محبوب گردد
به حق یکبارگی مجذوب گردد
بود تابع ولی از روی معنی
بود عابد ولی در کوی معنی
ولی آنگه رسد کارش به اتمام
که با آغاز گردد باز از انجام
رشحه : رشحه
از یک قصیده
تو آن شهریاری که از آستینت
کشد بر سر خویش خورشید معجر
چو از خون گردان و از گرد میدان
شود دشت دریا شود بحر چون بر
فلک گردد از نوک رمحت مشبک
زمین گردد از نعل رخشت مجدر
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۱۸
من صرفه برم که بر صفم اعدا زد
مشتی خاک لطمه بر دریا زد
ما تیغ برهنه‌ایم در دست قضا
شد کشته هر آنکه خویش را بر ما زد
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۲۶
انواع خطا گر چه خدا می‌بخشد
هر اسم عطیه‌ای جدا می‌بخشد
در هر آنی حقیقت عالم را
یک اسم فنا یکی بقا می‌بخشد
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۲۸
آنان که به نام نیک می‌خوانندم
احوال درون بد نمی‌دانندم
گر زانکه درون برون بگردانندم
مستوجب آنم که بسوزانندم
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۵۹
یا شاه تویی آنکه خدا را شیری
خندق جه و مرحب کش و خیبر گیری
مپسند غلام عاجزت یا مولا
ایام کند ذلیل هر بی‌پیری
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۰۴
هان مردان هان و هان جوانمردان هوی
مردی کنی و نگاه داری سر کوی
گر تیر آید چنانکه بشکافد موی
زنهار زیار خود مگر دانی روی
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۲۳۱
شدستم پیر و برنائی نمانده
به تن توش و توانائی نمانده
به مو واجی برو آلاله ای چین
چرا چینم که بینائی نمانده
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۳۲۳
به دنیای دنی کی ماندنی بی
که دامان بر جهان افشاندنی بی
همی لا تقنطوا خوانی عزیزا
دلا یا ویلنا هم خواندنی بی