عبارات مورد جستجو در ۱۵۱۳ گوهر پیدا شد:
سعدی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۴ - در ستایش علاءالدین جوینی صاحب دیوان
هر آدمی که نظر با یکی ندارد و دل
به صورتی ندهد صورتیست لایعقل
اگر همین خور و خوابست حاصل از عمرت
به هیچ کار نیاید حیات بی‌حاصل
از آنکه من به تأمل درو گرفتارم
هزار حیف بر آن کس که بگذرد غافل
نظر برفت و دل اندر کمند شوق بماند
خطا کنند سفیهان و عهده بر عاقل
ندانم از چه گلست آن نگار یغمایی
که خط کشیده در اوصاف نیکوان چگل
بدین کمال ندارند حسن در کشمیر
چنین بلیغ ندانند سحر در بابل
به خال مشکین بر خد احمرش گویی
نهاده‌اند بر آتش به نام من فلفل
سر عزیز که سرمایهٔ وجود منست
فدای پایش اگر قاطعست وگر واصل
ز هرچه هست گزیرست ناگزیر از دوست
ز دوست مگسل و از هرچه در جهان بگسل
دوای درد مرا ای طبیب می‌نکنی
مگر تو نیز فرومانده‌ای در این مشکل
هزار کشتی بازارگان درین دریا
فرو رود که نبینند تخته بر ساحل
جهانیان به مهمات خویشتن مشغول
مرا به روی تو شغلیست از جهان شاغل
که من به حسن تو ماهی ندیده‌ام طالع
که من به قد تو سروی ندیده‌ام مایل
به دوستی که ندارم ز کید دشمن باک
وگر به تیغ بود در میان ما فاصل
مرا و خار مغیلان به حال خود بگذار
که دل نمی‌رود ای ساربان ازین منزل
شتر به جهد و جفا برنمی‌تواند خاست
که بار عشق تحمل نمی‌کند محمل
به خون سعدی اگر تشنه‌ای حلالت باد
که در شریعت ما حکم نیست بر قاتل
تو گوش هوش نکردی که دوش می‌گفتم
ز روزگار مخالف شکایتی با دل
که آب حیرتم از سرگذشت و پای خلاص
به استعانت دستی توان کشید از گل
چه گفت گفت ندانسته‌ای که هشیاران
چه گفته‌اند که از مقبلان شوی مقبل
تو آن نه‌ای که به هر در سرت فرو آید
نه جای همت عالیست پایهٔ نازل
پناه می‌برم از جهل عالمی به خدای
که عالمست و به مقدار خویشتن جاهل
نظر به عالم صورت مکن که طایفه‌ای
به چشم خلق عزیزند و در خدای خجل
بلی درخت نشانند و دانه افشانند
به شرط آنکه ببینند مزرعی قابل
به هیچ خلق نباید که قصه پردازی
مگر به صاحب دیوان عالم عادل
نه زان سبب که مکانی و منصبی دارد
بدین قدر نتوان گفت مرد را فاضل
ازان سبب که دل و دست وی همی باشد
چو ابر همه عالم به رحمتی شامل
ز بس که اهل هنر را بزرگ کرد و نواخت
بسی نماند که هر ناقصی شود کامل
مثال قطرهٔ باران ابر آذاری
که کرد هر صدفی را به لؤلؤی حامل
سپهر منصب و تمکین علاء دولت و دین
سحاب رأفت و باران رحمت وابل
که در فضایل او جای حیرتست و وقوف
که مر کدام یکی را بیان کند قائل
خبر به نقل شنیدیم و مخبرش دیدیم
ورای آنکه ازو نقل می‌کند ناقل
کف کریم و عطای عمیم او نه عجب
که ذکر حاتم و امثال وی کند باطل
به دست‌گیری افتادگان و محتاجان
چنانکه دوست به دیدار دوست مستعجل
چو رعب پایهٔ عالیش سایه اندازد
به رفق باز رود پیش دهشت و اجل
امید هست که در عهد جود و انعامش
چنان شود که منادی کنند بر سائل
کدام سایه ازین موهبت شود محروم
که همچو بحر محیطست بر جهان سایل
هزار سعدی اگر دایمش ثنا گوید
هزار چندان مستوجبست و مستأهل
به دور عدل تو ای نیک نام نیک انجام
خدای راست بر افاق نعمتی طایل
همین طریق نگه دار و خیر کن کامروز
به بوی رحمت فردا عمل کند عامل
کسی که تخم نکارد چه دخل بردارد؟
بپاش دانهٔ عاجل که برخوری آجل
تو نیک‌بخت شوی در میان وگرنه بسست
خدای عزوجل رزق خلق را کافل
ثنای طال بقا هیچ فایدت نکند
که در مواجهه گویند راکب و راجل
بلی ثنای جمیل آن بود که در خلوت
دعای خیر کنندت چنانکه در محفل
همیشه دولت و بختت رفیق باد و قرین
مراد و مطلب دنیا و آخرت حاصل
سعدی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۸ - در تهنیت اتابک مظفرالدین سلجوقشاه ابن سلغر
خدای را چه توان گفت شکر فضل و کرم
بدین نظر که دگرباره کرد بر عالم
به دور دولت سلجوقشاه سلغرشاه
خدایگان معظم اتابک اعظم
سر ملوک زمان پادشاه روی زمین
خلیفهٔ پدر و عم به اتفاق اعم
زمین پارس دگر فر آسمان دارد
به ماه طلعت شاه و ستارگان حشم
یکی به حضرت او داغ خادمی بر روی
یکی به خدمت او دست بندگی بر هم
به قبلهٔ کرمش روی نیکخواهان راست
به خدمت حرمش پشت پادشاهان خم
هنوز کوس بشارت تمام نازده بود
که تهنیت به دیار عرب رسید و عجم
ز سر نهادن گردن‌کشان و سالاران
بر آستان جلالش نماند جای قدم
سپاس بار خدایی که شکر نعمت او
هزار سال کم از حق او بود یک دم
خوشست بر دل آزادگان جراحت دوست
به حکم آنکه همش دوست می‌نهد مرهم
شب فراق به روز وصال حامله بود
الم خوشست به اندیشهٔ شفای الم
دگر خلاف نباشد میان آتش و آب
دگر نزاع نیفتد میان گرگ و غنم
ز سایهٔ علم شیر پیکرش نه عجب
که لرزه بر تن شیران فتد چو شیر علم
اگر دو دیدهٔ دشمن نمی‌تواند دید
که دوستان همه شادند، گو بمیر از غم
وجود هر که نخواهد دوام دولت او
اسیر باد به زندان ساکنان عدم
شها به خون عدو ریختن شتاب مکن
که خود هلاک شوند از حسد به خون شکم
هر آنکه چون قلمت سر به حکم بر ننهد
دو نیمه باد سرش تا به سینه همچو قلم
چنان به عهد تو مشتاق بود نوبت ملک
که تشنگان به فرات و پیادگان به حرم
به حلق خلق فرو ریخت شربتی شیرین
زدند بر دل بدگوی ضربتی محکم
جهان نماند و آثار معدلت ماند
به خیر کوش و صلاح و سداد و عفو و کرم
که ملک و دولت اضحاک بی‌گناه آزار
نماند و تا به قیامت برو بماند رقم
خطای بنده نگیری که مهتران ملوک
شنیده‌اند نصیحت ز کهتران خدم
خنک تنی که پس از وی حدیث خیر کنند
که جز حدیث نمی‌ماند از بنی‌آدم
به دولتت همه افتادگان بلند شدند
چو آفتاب که بر آسمان برد شبنم
مگر کمینهٔ آحاد بندگان سعدی
که سعیش از همه بیشست و حظش از همه کم
همیشه خرمیت باد و خیر باد که خلق
نبوده‌اند به ایام کس چنین خرم
سری مباد که بر خط بندگی تو نیست
وگر بود به سرنیزه باد چون پرچم
سعدی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۲ - در انتقال دولت از سلغریان به قوم دیگر
این منتی بر اهل زمین بود از آسمان
وین رحمت خدای جهان بود بر جهان
تا گرد نان روی زمین منزجر شدند
گردن نهاده بر خط و فرمان ایلخان
اقصای بر و بحر به تأیید عدل او
آمد به تیغ حادثه دربارهٔ امان
بوی چمن برآمد و برف جبل گداخت
گل با شکفتن آمد و بلبل به بوستان
آن دور شد که ناخن درنده تیز بود
و آن روزگار رفت که گرگی کند شبان
بر بقعه‌ای که چشم ارادت کند خدای
فرماندهی گمارد بر خلق مهربان
شاهی که عرض لشکر منصور اگر دهد
از قیروان سپاه کشد تا به قیروان
گر تاختن به لشکر سیاره آورد
از هم بیوفتند ثریا و فرقدان
سلطان روم و روس به منت دهد خراج
چیپال هند و سند به گردن کشد قلان
ملکی بدین مسافت و حکمی برین نسق
ننوشته‌اند در همه شهنامه داستان
ای پادشاه مشرق و مغرب به اتفاق
بل کمترینه بندهٔ تو پادشه نشان
حق را به روزگار تو بر خلق منتیست
کاندر حساب عقل نیاید شمار آن
در روی دشمنان تو تیری بیوفتاد
کز هیبت تو پشت بدادند چون کمان
هر که به بندگیت کمر بست تاج یافت
بنهاد مدعی سر و بر سر نهاد جان
با شیر پنجه کردن روبه نه رای بود
باطل خیال بست و خلاف آمدش گمان
سر بر سنان نیزه نکردیش روزگار
گر سر به بندگی بنهادی بر آستان
گنجشک را که دانهٔ روزی تمام شد
از پیش باز، باز نیاید به آشیان
نفس درنده، پند خردمند نشنود
بگذار تا درشت بیوبارد استخوان
گردون سنان قهر به باطل نمی‌زند
الا کسی که خود بزند سینه بر سنان
اقبال نانهاده به کوشش نمی‌دهند
بر بام آسمان نتوان شد به نردبان
بخت بلند باید و پس کتف زورمند
بی‌شرطه خاک بر سر ملاح و بادبان
ای پادشاه روی زمین دور از آن تست
اندیشه کن تقلب دوران آسمان
بیخی نشان که دولت باقیت بردهد
کاین باغ عمر گاه بهارست و گه خزان
هر نوبتی نظر به یکی می‌کند سپهر
هر مدتی زمین به یکی می‌دهد زمان
چون کام جاودان متصور نمی‌شود
خرم تنی که زنده کند نام جاودان
نادان که بخل می‌کند و گنج می‌نهد
مزدور دشمنست تو بر دوستان فشان
یارب تو هرچه رای صوابست و فعل خیر
اندر دل وی افکن و بر دست وی بران
آهوی طبع بنده چنین مشک می‌دهد
کز پارس می‌برند به تاتارش ارمغان
بیهوده در بسیط زمین این سخن نرفت
مردم نمی‌برند که خود می‌رود روان
سعدی دلاوری و زبان‌آوری مکن
تا عیب نشمرند بزرگان خرده‌دان
گر در عراق نقد تو را بر محک زنند
بسیار زر که مس به درآید ز امتحان
لیکن به حکم آنکه خداوند معرفت
داند که بوی خوش نتوان داشتن نهان
گر چون بنفشه سر به سخن برنمی‌کنم
فکر از دلم چو لاله به در می‌کند زبان
چون غنچه عاقبت لبم از یکدگر برفت
تا چون شکوفه پر زر سرخم کنی دهان
یارب دعای پیر و جوانت رفیق باد
تا آن زمان که پیر شوی دولتت جوان
دست ملوک، لازم فتراک دولتت
چون پای در رکاب کنی بخت هم عنان
در اهتمام صاحب صدر بزرگوار
فرمانروای عالم و علامهٔ جهان
اکفی الکفاة روی زمین شمس ملک و دین
جانب نگاه‌دار خدای و خدایگان
صدر جهان و صاحب صاحبقران که هست
قدر مهان روی زمین پیش او مهان
گر مقتضی نحو نبودی نگفتمی
با بحر کف او خبر کان و اسم کان
نظم مدیح او نه به اندازهٔ منست
لیکن رواست نظم لالی به ریسمان
ای آفتاب ملک، بسی روزها بتاب
وی سایهٔ خدای بسی سالها بمان
خالی مباد گلشن خضرای مجلست
ز آواز بلبلان غزل‌گوی مدح‌خوان
تا بر درت به رسم بشارت همی زنند
دشمن به چوب تا چو دهل می‌کند فغان
سعدی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۷ - در ستایش شمس‌الدین حسین علکانی
ای محافل را به دیدار تو زین
طاعتت بر هوشمندان فرض عین
آسمان در زیر پای همتت
بر زمین مالنده فرق فرقدین
از مقامات تا ثریا همچنان
کز ثریا تا ثری فرقست و بین
ای نهاده پای رفعت بر فلک
وی ربوده گوی عقل از اعقلین
کاش کابن مقله بودی در حیات
تا بمالیدی خطت بر مقلتین
در تو نتوان گفت جز اوصاف نیک
ور کسی گوید جز این میلست و مین
ای کمال نیک مردی بر تو ختم
نیک‌نامی منتشر در خافقین
عالم عادل امین شرق و غرب
سرور آفاق شمس‌الدین حسین
کز بهاء طلعتش چون آفتاب
می‌درخشد نور بین‌الحاجبین
ماه و پروین را نگه در قدر او
همچنان کز بطن ماهی در بطین
آنکه بیرون از ثنا و حمد او
بر سخن‌دانان سخن عیب است و شین
عقل را پرسیدم اندر عهد او
هیچ دشمن کام یابد؟ گفت این؟
پنجه بر شیران نیارد کرد تیز
ور هزاران مکر داند بوالحصین
من که چندین منت از وی بر منست
چون نگویم شکر او، والشکر دین
تا نپنداری که مشغولم ز ذکر
یا ز خدمت غافلم یک طرف عین
تا به گردون بر برخشند اختران
تا به گیتی در بتابد نیرین
جاودان در بارگاهت عیش باد
تا به گردون می‌رود آواز قین
بخت را با دوستانت اتفاق
چرخ را با دشمنان حرب حنین
ابر رحمت بر تو باران سال و ماه
روح راحت بر روان والدین
نامت اندر مشرق و مغرب روان
چشم بد دور از تو بعدالمشرقین
سعدی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۲ - پند و اندرز
به نوبت‌اند ملوک اندرین سپنج سرای
کنون که نوبت تست ای ملک به عدل گرای
چه دوستی کند ایام اندک اندک بخش
که بار بازپسین دشمنیست جمله ربای؟
چه مایه بر سر این ملک سروران بودند
چو دور عمر به سر شد درآمدند از پای
تو مرد باش و ببر با خود آنچه بتوانی
که دیگرانش به حسرت گذاشتند به جای
درم به جورستانان زر به زینت ده
بنای خانه‌کنانند و بام قصراندای
به عاقبت خبر آمد که مرد ظالم و ماند
به سیم سوختگان زرنگار کرده سرای
بخور مجلسش از ناله‌های دودآمیز
عقیق زیورش از دیده‌های خون‌پالای
نیاز باید و طاعت نه شوکت و ناموس
بلند بانگ چه سود و میان تهی چو درای؟
دو خصلت‌اند نگهبان ملک و یاور دین
به گوش جان تو پندارم این دو گفت خدای
یکی که گردن زورآوران به قهر بزن
دوم که از در بیچارگان به لطف درآی
به تیغ و طعنه گرفتند جنگجویان ملک
تو بر و بحر گرفتی به عدل و همت و رای
چو همتست چه حاجت به گرز مغفرکوب
چو دولتست چه حاجت به تیر جوشن خای
به چشم عقل من این خلق پادشاهانند
که سایه بر سر ایشان فکنده‌ای چو همای
سماع مجلست آواز ذکر و قرآنست
نه بانگ مطرب و آوای چنگ و نالهٔ نای
عمل بیار که رخت سرای آخرتست
نه عود سوز به کار آیدت نه عنبرسای
کف نیاز به حق برگشای و همت بند
که دست فتنه ببندد خدای کارگشای
بد اوفتند بدان لاجرم که در مثلست
که مار دست ندارد ز قتل مارافسای
هر آن کست که به آزار خلق فرماید
عدوی مملکتست او به کشتنش فرمای
به کامهٔ دل دشمن نشیند آن مغرور
که بشنود سخن دشمنان دوست‌نمای
اگر توقع بخشایش خدایت هست
به چشم عفو و کرم بر شکستگان بخشای
دیار مشرق و مغرب مگیر و جنگ مجوی
دلی به دست کن و زنگ خاطری بزدای
گرت به سایه در آسایشی به خلق رسد
بهشت بردی و در سایه خدای آسای
نگویمت چو زبان‌آوران رنگ‌آسای
که ابر مشک‌فشانی و بحر گوهر زای
نکاهد آنچه نبشتست عمر و نفزاید
پس این چه فایده گفتن که تا به حشر بپای
مزید رفعت دنیا و آخرت طلبی
به عدل و عفو و کرم کوش و در صلاح افزای
به روز حشر که فعل بدان و نیاکان را
جزا دهند به مکیال نیک و بد پیمای
جریدهٔ گنهت عفو باد و توبه قبول
سپیدنامه و خوشدل به عفو بار خدای
به طعنه‌ای زده باد آنکه بر تو بد خواهد
که بار دیگرش از سینه برنیاید وای
سعدی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۳ - در ستایش ترکان خاتون و پسرش اتابک محمد
چه دعا گویمت ای سایهٔ میمون همای
یارب این سایه بسی بر سر اسلام بپای
جود پیدا و وجود از نظر خلق نهان
نام در عالم و خود در کنف ستر خدای
در سراپردهٔ عصمت به عبادت مشغول
پادشاهان متوقف به در پرده‌سرای
آفتاب اینهمه شمع از پی و مشعل در پیش
دست بر سینه نهندش که به پروانه درآی
مطلع برج سعادت فلک اختر سعد
بحر دردانهٔ شاهی، صدف گوهرزای
حرم عفت و عصمت به تو آراسته باد
علم دین محمد به محمد برپای
خلف دودهٔ سلغر، شرف دولت و ملک
ملک آیت رحمت، ملک ملک‌آرای
سایهٔ لطف خدا، داعیهٔ راحت خلق
شاه گردنکش دشمن کش عاجز بخشای
ملک ویران نشود خانهٔ خیر آبادان
دین تغیر نکند قاعدهٔ عدل به جای
ای حسود ار نشوی خاک در خدمت او
دیگرت باد به دستست برو می‌پیمای
هر که خواهد که در این مملکت انگشت خلاف
بر خطایی بنهد، گو برو انگشت بخای
جهد و مردی ندهد آنچه دهد دولت و بخت
گنج و لشکر نکند آنچه کند همت و رای
قدم بنده به خدمت نتوانست رسید
قلم از شوق و ارادت به سر آمد نه به پای
جاودان قصر معالیت چنان باد که مرغ
نتواند که برو سایه کند غیر همای
نیکخواهان تو را تاج کرامت بر سر
بدسگالان تو را بند عقوبت در پای
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
ای رنجبر
تا بکی جان کندن اندر آفتاب ای رنجبر
ریختن از بهر نان از چهر آب ای رنجبر
زینهمه خواری که بینی زافتاب و خاک و باد
چیست مزدت جز نکوهش یا عتاب ای رنجبر
از حقوق پایمال خویشتن کن پرسشی
چند میترسی ز هر خان و جناب ای رنجبر
جمله آنان را که چون زالو مکندت خون بریز
وندران خون دست و پائی کن خضاب ای رنجبر
دیو آز و خودپرستی را بگیر و حبس کن
تا شود چهر حقیقت بی حجاب ای رنجبر
حاکم شرعی که بهر رشوه فتوی میدهد
کی دهد عرض فقیران را جواب ای رنجبر
آنکه خود را پاک میداند ز هر آلودگی
میکند مردار خواری چون غراب ای رنجبر
گر که اطفال تو بی شامند شبها باک نیست
خواجه تیهو می‌کند هر شب کباب ای رنجبر
گر چراغت را نبخشیده‌است گردون روشنی
غم مخور، میتابد امشب ماهتاب ای رنجبر
در خور دانش امیرانند و فرزندانشان
تو چه خواهی فهم کردن از کتاب ای رنجبر
مردم آنانند کز حکم و سیاست آگهند
کارگر کارش غم است و اضطراب ای رنجبر
هر که پوشد جامهٔ نیکو بزرگ و لایق اوست
رو تو صدها وصله داری بر ثیاب ای رنجبر
جامه‌ات شوخ است و رویت تیره رنگ از گرد و خاک
از تو میبایست کردن اجتناب ای رنجبر
هر چه بنویسند حکام اندرین محضر رواست
کس نخواهد خواستن زیشان حساب ای رنجبر
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
بی پدر
به سر خاک پدر، دخترکی
صورت و سینه به ناخن میخست
که نه پیوند و نه مادر دارم
کاش روحم به پدر می‌پیوست
گریه‌ام بهر پدر نیست که او
مرد و از رنج تهیدستی رست
زان کنم گریه که اندر یم بخت
دام بر هر طرف انداخت گسست
شصت سال آفت این دریا دید
هیچ ماهیش نیفتاد به شست
پدرم مرد ز بی داروئی
وندرین کوی، سه داروگر هست
دل مسکینم از این غم بگداخت
که طبیبش به بالین ننشست
سوی همسایه پی نان رفتم
تا مرا دید، در خانه ببست
همه دیدند که افتاده ز پای
لیک روزی نگرفتندش دست
آب دادم به پدر چون نان خواست
دیشب از دیدهٔ من آتش جست
هم قبا داشت ثریا، هم کفش
دل من بود که ایام شکست
اینهمه بخل چرا کرد، مگر
من چه میخواستم از گیتی پست
سیم و زر بود، خدائی گر بود
آه از این آدمی دیوپرست
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
پایمال آز
دید موری در رهی پیلی سترک
گفت باید بود چون پیلان بزرگ
من چنین خرد و نزارم زانسبب
که نه روز آسایشی دارم، نه شب
بار بردم، کار کردم هر نفس
نه گرفتم مزد، نه گفتند بس
ره سپردم روزها و ماهها
اوفتادم بارها در راهها
خاک را کندیم با جان کندنی
ساختیم آرامگاه و مامنی
دانه آوردیم از جوی و جری
لانه پر کردیم با خشک و تری
خوی کردم با بد و نیک سپهر
نیکیم را بد شمرد آن سست مهر
فیل با این جثه دارد فیلبان
من بدین خردی، زبون آسمان
نان فیل آماده هر شام و سحر
آب و دان مور اندر جوی و جر
فیل را شد زین اطلس زیب پشت
بردباری، مور را افکند و کشت
فیل می‌بالد به خرطوم دراز
مور می‌سوزد برای برگ و ساز
کارم از پرهیزکاری به نشد
جز به نان حرص، کس فربه نشد
اوفتادستیم زیر چرخ جور
بر سر ما میزند این چرخ دور
آسیای دهر را چون گندمیم
گر چه پیدائیم، پنهان و گمیم
به کزین پس ترک گویم لانه را
بهر موران واگذارم دانه را
از چه گیتی کرد بر من کار تنگ
از چه رو در راه من افکند سنگ
باید این سنگ از میان برداشتن
راه روشن در برابر داشتن
من از این ساعت شدم پیل دمان
نیست اینجا جای پیل و پیلبان
لانهٔ موران کجا و پیل مست
باید اندر خانهٔ دیگر نشست
حامی زور است چرخ زورمند
زورمندم من! نترسم از گزند
بعد از این بازست ما را چشم و گوش
کم نخواهد داد چرخ کم فروش
فیل گفت این راه مشکل واگذار
کار خود میکن، ترا با ما چکار
گر شوی یک لحظه با من همسفر
هم در آن یک لحظه پیش آید خطر
گر بیائی یک سفر ما را ز پی
در سر و ساقت نه رگ ماند، نه پی
من بهر گامی که بنهادم بخاک
صد هزاران چون ترا کردم هلاک
من چه میدانم ملخ یا مور بود
هر چه بود، از آتش ما گشت دود
همعنان من شدن، کار تو نیست
توشهٔ این راه در بار تو نیست
در خیال آنکه کاری میکنی
خویش را گرد و غباری میکنی
ضعف خود گر سنجی و نیروی من
نگروی تا پای داری سوی من
لانه نزدیک است، از من دور شو
پیلی از موران نیاید، مور شو
حلقه بهر دام خودبینی مساز
آنچه بردستی، بنادانی مباز
من نمی‌بینم ترا در زیر پای
تا توانی زیر پای من میای
فیل را آن مور از دنبال رفت
هر که رفت از ره، بدین منوال رفت
ناگهان افتاد زیر پای پیل
هم کثیر از دست داد و هم قلیل
روح بی پندار، زر بی غش است
آتشست این خودپسندی، آتش است
پنبهٔ این شعلهٔ سوزان شدیم
آتش پندار را دامان زدیم
جملگی همسایهٔ این اخگریم
پیش از آن کآبی رسد خاکستریم
حاصلی کش آبیار، اهریمنست
سوزد ار یک خوشه، گر صد خرمنست
بار هر کس، در خور یارای اوست
موزهٔ هر کس برای پای اوست
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
تهیدست
دختری خرد، بمهمانی رفت
در صف دخترکی چند، خزید
آن یک افکند بر ابروی گره
وین یکی جامه بیکسوی کشید
این یکی، وصلهٔ زانوش نمود
وان، به پیراهن تنگش خندید
آن، ز ژولیدگی مویش گفت
وین، ز بیرنگی رویش پرسید
گر چه آهسته سخن میگفتند
همه را گوش فرا داد و شنید
گفت خندید به افتاده، سپهر
زان شما نیز بمن میخندید
ز که رنجد دل فرسودهٔ من
باید از گردش گیتی رنجید
چه شکایت کنم از طعنهٔ خلق
بمن از دهر رسید، آنچه رسید
نیستید آگه ازین زخم، از آنک
مار ادبار شما را نگزید
درزی مفلس و منعم نه یکی است
فقر، از بهر من این جامه برید
مادرم دست بشست از هستی
دست شفقت بسر من نکشید
شانهٔ موی من، انگشت من است
هیچکس شانه برایم نخرید
هیمه دستم بخراشید سحر
خون بدامانم از آنروی چکید
تلخ بود آنچه بمن نوشاندند
می تقدیر بباید نوشید
خوش بود بازی اطفال، ولیک
هیچ طفلیم ببازی نگزید
بهره از کودکی آن طفل چه برد
که نه خندید و نه جست و نه دوید
تا پدید آمدم، از صرصر فقر
چون پر کاه، وجودم لرزید
هر چه بر دوک امل پیچیدم
رشته‌ای گشت و بپایم پیچید
چشمهٔ بخت، که جز شیر نداشت
ما چو رفتیم، از آن خون جوشید
بینوا هر نفسی صد ره مرد
لیک باز از غم هستی نرهید
چشم چشم است، نخوانده‌است این رمز
که همه چیز نمیباید دید
یارهٔ سبز مرا بند گسست
موزهٔ سرخ مرا رنگ پرید
جامهٔ عید نکردم در بر
سوی گرمابه نرفتم شب عید
شاخک عمر من، از برق و تگرگ
سر نیفراشته، بشکست و خمید
همه اوراق دل من سیه است
یک ورق نیست از آن جمله سفید
هر چه برزیگر طالع کشته است
از گل و خار، همان باید چید
این ره و رسم قدیم فلک است
که توانگر ز تهیدست برید
خیره از من نرمیدید شما
هر که آفت زده‌ای دید، رمید
به نوید و به نوا طفل خوش است
من چه دارم ز نوا و ز نوید
کس برویم در شادی نگشود
آنکه در بست، نهان کرد کلید
من از این دائره بیرونم از آنک
شاهد بخت ز من رخ پوشید
کس درین ره نگرفت از دستم
قدمی رفتم و پایم لغزید
دوش تا صبح، توانگر بودم
زان گهرها که ز چشمم غلطید
مادری بوسه بدختر میداد
کاش این درد به دل میگنجید
من کجا بوسهٔ مادر دیدم
اشک بود آنکه ز رویم بوسید
خرم آن طفل که بودش مادر
روشن آن دیده که رویش میدید
مادرم گوهر من بود ز دهر
زاغ گیتی، گهرم را دزدید
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
تیره‌بخت
دختری خرد، شکایت سر کرد
که مرا حادثه بی مادر کرد
دیگری آمد و در خانه نشست
صحبت از رسم و ره دیگر کرد
موزهٔ سرخ مرا دور فکند
جامهٔ مادر من در بر کرد
یاره و طوق زر من بفروخت
خود گلوبند ز سیم و زر کرد
سوخت انگشت من از آتش و آب
او بانگشت خود انگشتر کرد
دختر خویش به مکتب بسپرد
نام من، کودن و بی مشعر کرد
بسخن گفتن من خرده گرفت
روز و شب در دل من نشتر کرد
هر چه من خسته و کاهیده شدم
او جفا و ستم افزونتر کرد
اشک خونین مرا دید و همی
خنده‌ها با پسر و دختر کرد
هر دو را دوش بمهمانی برد
هر دو را غرق زر و زیور کرد
آن گلوبند گهر را چون دید
دیده در دامن من گوهر کرد
نزد من دختر خود را بوسید
بوسه‌اش کار دو صد خنجر کرد
عیب من گفت همی نزد پدر
عیب جوئیش مرا مضطر کرد
همه ناراستی و تهمت بود
هر گواهی که در این محضر کرد
هر که بد کرد، بداندیش سپهر
کار او از همه کس بهتر کرد
تا نبیند پدرم روی مرا
دست بگرفت و بکوی اندر کرد
شب بجاروب و رفویم بگماشت
روزم آوارهٔ بام و در کرد
پدر از درد من آگاه نشد
هر چه او گفت ز من، باور کرد
چرخ را عادت دیرین این بود
که به افتاده، نظر کمتر کرد
مادرم مرد و مرا در یم دهر
چو یکی کشتی بی لنگر کرد
آسمان، خرمن امید مرا
ز یکی صاعقه خاکستر کرد
چه حکایت کنم از ساقی بخت
که چو خونابه درین ساغر کرد
مادرم بال و پرم بود و شکست
مرغ، پرواز ببال و پر کرد
من، سیه روز نبودم ز ازل
هر چه کرد، این فلک اخضر کرد
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
دزد و قاضی
برد دزدی را سوی قاضی عسس
خلق بسیاری روان از پیش و پس
گفت قاضی کاین خطاکاری چه بود
دزد گفت از مردم آزاری چه سود
گفت، بدکردار را بد کیفر است
گفت، بدکار از منافق بهتر است
گفت، هان بر گوی شغل خویشتن
گفت، هستم همچو قاضی راهزن
گفت، آن زرها که بردستی کجاست
گفت، در همیان تلبیس شماست
گفت، آن لعل بدخشانی چه شد
گفت، میدانیم و میدانی چه شد
گفت، پیش کیست آن روشن نگین
گفت، بیرون آر دست از آستین
دزدی پنهان و پیدا، کار تست
مال دزدی، جمله در انبار تست
تو قلم بر حکم داور میبری
من ز دیوار و تو از در میبری
حد بگردن داری و حد میزنی
گر یکی باید زدن، صد میزنی
میزنم گر من ره خلق، ای رفیق
در ره شرعی تو قطاع الطریق
می‌برم من جامهٔ درویش عور
تو ربا و رشوه میگیری بزور
دست من بستی برای یک گلیم
خود گرفتی خانه از دست یتیم
من ربودم موزه و طشت و نمد
تو سیهدل مدرک و حکم و سند
دزد جاهل، گر یکی ابریق برد
دزد عارف، دفتر تحقیق برد
دیده‌های عقل، گر بینا شوند
خود فروشان زودتر رسوا شوند
دزد زر بستند و دزد دین رهید
شحنه ما را دید و قاضی را ندید
من براه خود ندیدم چاه را
تو بدیدی، کج نکردی راه را
میزدی خود، پشت پا بر راستی
راستی از دیگران میخواستی
دیگر ای گندم نمای جو فروش
با ردای عجب، عیب خود مپوش
چیره‌دستان میربایند آنچه هست
میبرند آنگه ز دزد کاه، دست
در دل ما حرص، آلایش فزود
نیت پاکان چرا آلوده بود
دزد اگر شب، گرم یغما کردنست
دزدی حکام، روز روشن است
حاجت ار ما را ز راه راست برد
دیو، قاضی را بهرجا خواست برد
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
دو محضر
قاضی کشمر ز محضر، شامگاه
رفت سوی خانه با حالی تباه
هر کجا در دید، بر دیوار زد
بانگ بر دربان و خدمتکار زد
کودکان را راند با سیلی و مشت
گربه را با چوبدستی خست و کشت
خشم هم بر کوزه، هم بر آب کرد
هم قدح، هم کاسه را پرتاب کرد
هر چه کم گفتند، او بسیار گفت
حرفهای سخت و ناهموار گفت
کرد خشم آلوده، سوی زن نگاه
گفت کز دست تو روزم شد سیاه
تو ز سرد و گرم گیتی بی خبر
من گرفتار هزاران شور و شر
تو غنودی، من دویدم روز و شب
کاستم من، تو فزودی، ای عجب
تو شدی دمساز با پیوند و دوست
چرخ، روزی صد ره از من کند پوست
ناگواریها مرا برد از میان
تو غنودی در حریر و پرنیان
تو نشستی تا بیارندت ز در
ما بیاوردیم با خون جگر
هر چه کردم گرد، با وزر و وبال
تو بپای آز کردی پایمال
توشه بستم از حلال و از حرام
هم تو خوردی گاه پخته، گاه خام
تا که چشمت دید همیان زری
کردی از دل، آرزوی زیوری
تا یتیم از یک بمن بخشید نیم
تو خریدی گوهر و در یتیم
کور و عاجز بس در افکندم بچاه
تا که شد هموار از بهر تو راه
از پی یک راست، گفتم صد دروغ
ماست را من بردم و مظلوم دوغ
سنگها انداختم در راه‌ها
اشکها آمیختم با آه‌ها
بدرهٔ زر دیدم و رفتم ز دست
بی تامل روز را گفتم شب است
حق نهفتم، بافتم افسانه‌ها
سوختم با تهمتی کاشانه‌ها
این سخنها بهر تو گفتم تمام
تو چه گفتی؟ آرمیدی صبح و شام
ریختم بهر تو عمری آبرو
تو چه کردی از برای من، بگو
رشوت آوردم، تو مال اندوختی
تیرگی کردم، تو بزم افروختی
تا به مرداری بیالودم دهن
تو حسابی ساختی از بهر من
خدمت محضر ز من ناید دگر
هر که را خواهی، بجای من ببر
بعد ازین نه پیروم، نه پیشوا
چون تو، اندر خانه خواهم کرد جا
چون تو خواهم بود پاک از هر حساب
جز حساب سیرو گشت و خورد و خواب
زن بلطف و خنده گفت اینکار چیست
با در و دیوار، این پیکار چیست
امشب از عقل و خرد بیگانه‌ای
گر نه مستی، بیگمان دیوانه‌ای
کودکان را پای بر سر میزنی
مشت بر طومار و دفتر میزنی
خودپسندیدن، و بال است و گزند
دیگران را کی پسندد، خودپسند
من نمیگویم که کاری داشتم
یا چو تو، بر دوش، باری داشتم
میروم فردا من از خانه برون
تو بر افراز این بساط واژگون
میروم من، یک دو روز اینجا بمان
همچو من، دانستنیها را بدان
عارفان، علم و عمل پیوسته‌اند
دیده‌اند اول، سپس دانسته‌اند
زن چو از خانه سحرگه رخت بست
خانه دیوانخانه شد، قاضی نشست
گاه خط بنوشت و گاه افسانه خواند
ماند، اما بیخبر از خانه ماند
روزی اندر خانه سخت آشوب شد
گفتگوی مشت و سنگ و چوب شد
خادم و طباخ و فراش آمدند
تا توانستند، دربان را زدند
پیش قاضی آن دروغ، این راست گفت
در حقیقت، هر چه هر کس خواست گفت
عیبها گفتند از هم بیشمار
رازهای بسته کردند آشکار
گفت دربان این خسان اهریمنند
مجرمند و بی گنه رامیزنند
باز کردم هر سه را امروز مشت
برگرفتم بار دزدیشان ز پشت
بانگ زد خادم بر او کی خود پرست
قفل مخزن را که دیشب میشکست
کوزهٔ روغن تو میبردی بدوش
یا برای خانه یا بهر فروش
خواجه از آغاز شب در خانه بود
حاجب از بهر که، در را میگشود
دایه آمد گفت طفل شیرخوار
گشته رنجور و نمیگیرد قرار
گفت ناظر، دختر من دیده است
مطبخی کشک و عدس دزدیده است
ناگهان، فراش همیانی گشود
گفت کاین زرها میان هیمه بود
باغبان آمد که دزد، این ناظر است
غائبست از حق، اگر چه حاضر است
زر فزون میگیرد و کم میخرد
آنچه دینار است و درهم، میبرد
میکند از ما به جور و ظلم، پوست
خواجه مهمانست، صاحبخانه اوست
دوش، یک من هیمه را باری نوشت
خوشه‌ای آورد و خرواری نوشت
از کنار در، کنیز آواز داد
بعد ازین، نان را کجا باید نهاد
کودکان نان و عسل را خورده‌اند
سفره‌اش را نیز با خود برده‌اند
دید قاضی، خانه پرشور و شر است
محضر است، اما دگرگون محضر است
کار قاضی جز خط و دفتر نبود
آشنا با این چنین محضر نبود
او چه میدانست آشوب از کجاست
وین کم و افزون، که افزود و که کاست
چون امین نشناخت از دزد و دغل
دفتر خود را نهاد اندر بغل
گفت زین جنگ و جدل، سر خیره گشت
بایدم رفتن، گه محضر گذشت
چون ز جا برخاست، زن در را گشود
گفت دیدی آنچه گفتم راست بود
تو، به محضر داوری کردی هزار
لیک اندر خانه درماندی ز کار
گر چه ترساندی خلایق را بسی
از تو خانه نمیترسد کسی
تو بسی گفتی ز کار خویشتن
من نگفتم هیچ و دیدی کار من
تا تو اندر خانه دیدی گیر و دار
چند روزی ماندی و کردی فرار
من کنم صد شعله در یکدم خموش
گاه دستم، گاه چشمم، گاه گوش
هر که بینی رشته‌ای دارد بدست
هر کجا راهی است، رهپوئیش هست
تو چه میدانی که دزد خانه کیست
زین حکایت حق کدام، افسانه چیست
زن، بدام افکند دزد خانه را
از حقیقت دور کرد افسانه را
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
دیوانه و زنجیر
گفت با زنجیر، در زندان شبی دیوانه‌ای
عاقلان پیداست، کز دیوانگان ترسیده‌اند
من بدین زنجیر ارزیدم که بستندم بپای
کاش میپرسید کس، کایشان بچند ارزیده‌اند
دوش سنگی چند پنهان کردم اندر آستین
ای عجب! آن سنگها را هم ز من دزدیده‌اند
سنگ میدزدند از دیوانه با این عقل و رای
مبحث فهمیدنیها را چنین فهمیده‌اند
عاقلان با این کیاست، عقل دوراندیش را
در ترازوی چو من دیوانه‌ای سنجیده‌اند
از برای دیدن من، بارها گشتند جمع
عاقلند آری، چو من دیوانه کمتر دیده‌اند
جمله را دیوانه نامیدم، چو بگشودند در
گر بدست، ایشان بدین نامم چرا نامیده‌اند
کرده‌اند از بیهشی بر خواندن من خنده‌ها
خویشتن در هر مکان و هر گذر رقصیده‌اند
من یکی آئینه‌ام کاندر من این دیوانگان
خویشتن را دیده و بر خویشتن خندیده‌اند
آب صاف از جوی نوشیدم، مرا خواندند پست
گر چه خود، خون یتیم و پیرزن نوشیده‌اند
خالی از عقلند، سرهائی که سنگ ما شکست
این گناه از سنگ بود، از من چرا رنجیده‌اند
به که از من باز بستانند و زحمت کم کنند
غیر ازین زنجیر، گر چیزی بمن بخشیده‌اند
سنگ در دامن نهندم تا در اندازم بخلق
ریسمان خویش را با دست من تابیده‌اند
هیچ پرسش را نخواهم گفت زینساعت جواب
زانکه از من خیره و بیهوده، بس پرسیده‌اند
چوب دستی را نهفتم دوش زیر بوریا
از سحر تا شامگاهان، از پیش گردیده‌اند
ما نمیپوشیم عیب خویش، اما دیگران
عیبها دارند و از ما جمله را پوشیده‌اند
ننگها دیدیم اندر دفتر و طومارشان
دفتر و طومار ما را، زان سبب پیچیده‌اند
ما سبکساریم، از لغزیدن ما چاره نیست
عاقلان با این گرانسنگی، چرا لغزیده‌اند
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
سرو سنگ
نهان کرد دیوانه در جیب، سنگی
یکی را به سر کوفت، روزی به معبر
شد از رنج رنجور و از درد نالان
بپیچید و گردید چون مار چنبر
دویدند جمعی پی دادخواهی
دریدند دیوانه را جامه در بر
کشیدند و بردندشان سوی قاضی
که این یک ستمدیده بود، آن ستمگر
ز دیوانه و قصهٔ سر شکستن
بسی یاوه گفتند هر یک به محضر
بگفتا همان سنگ، بر سر زنیدش
جز این نیست بدکار را مزد و کیفر
بخندید دیوانه زان دیورائی
که نفرین برین قاضی و حکم و دفتر
کسی میزند لاف بسیار دانی
که دارد سری از سر من تهی‌تر
گر اینند با عقل و رایان گیتی
ز دیوانگانش چه امید، دیگر
نشستند و تدبیر کردند با هم
که کوبند با سنگ، دیوانه را سر
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
شکایت پیرزن
روز شکار، پیرزنی با قباد گفت
کاز آتش فساد تو، جز دود و آه نیست
روزی بیا به کلبهٔ ما از ره شکار
تحقیق حال گوشه‌نشینان گناه نیست
هنگام چاشت، سفرهٔ بی نان ما ببین
تا بنگری که نام و نشان از رفاه نیست
دزدم لحاف برد و شبان گاو پس نداد
دیگر به کشور تو، امان و پناه نیست
از تشنگی، کدوبنم امسال خشک شد
آب قنات بردی و آبی بچاه نیست
سنگینی خراج، بما عرضه تنگ کرد
گندم تراست، حاصل ما غیر کاه نیست
در دامن تو، دیده جز آلودگی ندید
بر عیبهای روشن خویشت، نگاه نیست
حکم دروغ دادی و گفتی حقیقت است
کار تباه کردی و گفتی تباه نیست
صد جور دیدم از سگ و دربان به درگهت
جز سفله و بخیل، درین بارگاه نیست
ویرانه شد ز ظلم تو، هر مسکن و دهی
یغماگر است چون تو کسی، پادشاه نیست
مردی در آنزمان که شدی صید گرگ آز
از بهر مرده، حاجت تخت و کلاه نیست
یکدوست از برای تو نگذاشت دشمنی
یک مرد رزمجوی، ترا در سپاه نیست
جمعی سیاهروز سیهکاری تواند
باور مکن که بهر تو روز سیاه نیست
مزدور خفته را ندهد مزد، هیچکس
میدان همت است جهان، خوابگاه نیست
تقویم عمر ماست جهان، هر چه میکنیم
بیرون ز دفتر کهن سال و ماه نیست
سختی کشی ز دهر، چو سختی دهی بخلق
در کیفر فلک، غلط و اشتباه نیست
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
شکنج روح
بزندان تاریک، در بند سخت
بخود گفت زندانی تیره‌بخت
که شب گشت و راه نظر بسته شد
برویم دگر باره، در بسته شد
زمین سنگ، در سنگ، دیوار سنگ
فضا و دل و فرصت و کار، تنگ
سرانجام کردار بد، نیک نیست
جز این سهمگین جای تاریک نیست
چنین است فرجام خون ریختن
رسد فتنه، از فتنه انگیختن
در آن لحظه، دیگر نمیدید چشم
بجز خون نبودی به چشمم، ز خشم
نبخشودم، از من چو زنهار خواست
نبخشاید ار چرخ بر من، رواست
پشیمانم از کرده، اما چه سود
چو آتش برافروختم، داد دود
اگر دیده لختی گراید بخواب
گهی دار بینم، زمانی طناب
شب، این وحشت و درد و کابوس و رنج
سحرگاه، آن آتش و آن شکنج
چرا خیرگی با جهان میکنم
حدیث عیان را نهان میکنم
نخستین دم، از کردهٔ پست من
خبر داد، خونین شده دست من
مرا بازگشت، اول کار مشت
همی گفت هر قطرهٔ خون، که کشت
من آن تیغ آلوده، کردم بخاک
پدیدار کردش خداوند پاک
نهفتم من و ایزدش باز یافت
چو من بافتم دام، او نیز بافت
همانا که ما را در آن تنگنای
در آن لحظه میدید چشم خدای
نه بر خیره، گردون تباهی کند
سیاهی چو بیند، سیاهی کند
کسانی که بر ما گواهی دهند
سزای تباهی، تباهی دهند
پی کیفر روزگارم برند
بدین پای، تا پای دارم برند
ببندند این چشم بی‌باک را
که آلوده کرد این دل پاک را
بدین دست، دژخیم پیشم کشد
بنزدیکی دست خویشم کشد
بدست از قفا، دست بندم زنند
کشند و بجائی بلندم زنند
بدانم، در آن جایگاه بلند
که بیند گزند، آنکه خواهد گزند
بجز پستی، از آن بلندی نزاد
کسی را چنین سربلندی مباد
بد من که اکنون شریک من است
پس از مرگ هم، مرده ریگ من است
بهر جا نهم پا، درین تیره جای
فتاده است آن کشته‌ام پیش پای
ز وحشت بگردانم ار سر دمی
ز دنبالم آهسته آید همی
شبی، آن تن بی روان جان گرفت
مرا ناگهان از گریبان گرفت
چو دیدم، بلرزیدم از دیدنش
عیان بود آن زخم بر گردنش
نشستم بهر سوی، با من نشست
اشارت همی کرد با چشم و دست
چو راه اوفتادم، براه افتاد
چو باز ایستادم، بجای ایستاد
در بسته را از کجا کرد باز
چو رفت، از کجا باز گردید باز
سرانجام این کار دشوار چیست
درین تیرگی، با منش کار چیست
نگاهش، هزارم سخن گفت دوش
دل آگاه شد، گر چه نشنید گوش
شبی گفت آهسته در گوش من
که چو من، ترا نیز باید کفن
چنین است فرجام بد کارها
چو خاری بکاری، دمد خارها
چنین است مرد سیاه اندرون
خطایش ره و ظلمتش رهنمون
رفیقی چو کردار بد، پست نیست
که جز در بدی، با تو همدست نیست
چنین است مزدوری نفس دون
بریزند خونت، بریزی چو خون
مرو زین ره سخت با پای سست
مکش چونکه خونرا به جز خون نشست
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
فریاد حسرت
فتاد طائری از لانه و ز درد تپید
بزیر پر چو نگه کرد، دید پیکانی است
بگفت، آنکه بدریای خون فکند مرا
ندید در دل شوریده‌ام چه طوفانی است
کسیکه بر رگ من تیر زد، نمیدانست
که قلب خرد مرا هم ورید و شریانی است
ربود مرغکم از زیر پر بعنف و نگفت
که مادری و پرستاری و نگهبانی است
اسیر کردن و کشتن، تفرج و بازی است
نشانه کردن مظلوم، کار آسانی است
ز بام خرد گل اندود پست ما، پیداست
که سقف خانهٔ جمعیت پریشانی است
شکست پنجه و منقار من، ولیک چه باک
پلنگ حادثه را نیز چنگ و دندانی است
گرفتم آنکه بپایان رسید، فرصت ما
برای فرصت صیاد نیز، پایانی است
فتاد پایه، چنین خانه را چه تعمیری است
گداخت سینه، چنین درد را چه درمانی است
چمن خوش است و جهان سبز و بوستان خرم
برای طائر آزاد، جای جولانی است
زمانه عرصه برای ضعیف، تنگ گرفت
هماره بهر توانا، فراخ میدانی است
همیشه خانهٔ بیداد و جور، آباد است
بساط ماست که ویران ز باد و بارانی است
نگفته ماند سخنهای من، خوشا مرغی
که لانه‌اش گه سعی و عمل، دبستانی است
مرا هر آنکه در افکند همچو گوی بسر
خبر نداشت که در دست دهر چوگانی است
ز رنج بی سر و سامانی منش چه غم است
همین بس است که او را سری و سامانی است
حدیث نیک و بد ما نوشته خواهد شد
زمانه را سند و دفتری و دیوانی است
کسی ز درد من آگه نشد، ولیک خوشم
که چند قطرهٔ خونم، بدست و دامانی است
هزار کاخ بلند، ار بنا کند صیاد
بهای خار و خس آشیان ویرانی است
چه لانه‌ای و چه قصری، اساس خانه یکی است
بشهر کوچک خود، مور هم سلیمانی است
ز دهر، گر دل تنگم فشار دید چه غم
گرفته دست قضا، هر کجا گریبانی است
چه برتریست ندانم بمرغ، مردم را
جز اینکه دعوی باطل کند که انسانی است
درین قبیلهٔ خودخواه، هیچ شقفت نیست
چو نیک درنگری، هر چه هست عنوانی است
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
مناظره
شنیده‌اید میان دو قطره خون چه گذشت
گه مناظره، یک روز بر سر گذری
یکی بگفت به آن دیگری، تو خون که‌ای
من اوفتاده‌ام اینجا، ز دست تاجوری
بگفت، من بچکیدم ز پای خارکنی
ز رنج خار، که رفتش بپا چو نیشتری
جواب داد ز یک چشمه‌ایم هر دو، چه غم
چکیده‌ایم اگر هر یک از تن دگری
هزار قطرهٔ خون در پیاله یکرنگند
تفاوت رگ و شریان نمیکند اثری
ز ما دو قطرهٔ کوچک چه کار خواهد خاست
بیا شویم یکی قطرهٔ بزرگتری
براه سعی و عمل، با هم اتفاق کنیم
که ایمنند چنین رهروان ز هر خطری
در اوفتیم ز رودی میان دریائی
گذر کنیم ز سرچشمه‌ای بجوی و جری
بخنده گفت، میان من و تو فرق بسی است
توئی ز دست شهی، من ز پای کارگری
برای همرهی و اتحاد با چو منی
خوش است اشک یتیمی و خون رنجبری
تو از فراغ دل و عشرت آمدی بوجود
من از خمیدن پشتی و زحمت کمری
ترا به مطبخ شه، پخته شد همیشه طعام
مرا به آتش آهی و آب چشم تری
تو از فروغ می ناب، سرخ رنگ شدی
من از نکوهش خاری و سوزش جگری
مرا به ملک حقیقت، هزار کس بخرد
چرا که در دل کان دلی، شدم گهری
قضا و حادثه، نقش من از میان نبرد
کدام قطرهٔ خون را، بود چنین هنری
درین علامت خونین، نهان دو صد دریاست
ز ساحل همه، پیداست کشتی ظفری
ز قید بندگی، این بستگان شوند آزاد
اگر بشوق رهائی، زنند بال و پری
یتیم و پیره‌زن، اینقدر خون دل نخورند
اگر بخانهٔ غارتگری فتد شرری
بحکم نا حق هر سفله، خلق را نکشند
اگر ز قتل پدر، پرسشی کند پسری
درخت جور و ستم، هیچ برگ و بار نداشت
اگر که دست مجازات، میزدش تبری
سپهر پیر، نمیدوخت جامهٔ بیداد
اگر نبود ز صبر و سکوتش آستری
اگر که بدمنشی را کشند بر سر دار
بجای او ننشیند بزور ازو بتری
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
نغمهٔ خوشه‌چین
از درد پای، پیرزنی ناله کرد زار
کامروز، پای مزرعه رفتن نداشتم
برخوشه چینیم فلک سفله، گر گماشت
عیبش مکن، که حاصل و خرمن نداشتم
دانی، ز من برای چه دامن گرفت دهر
من جز سرشک گرم، بدامن نداشتم
سر، درد سر کشید و تن خسته عور ماند
ایکاش، از نخست سر و تن نداشتم
هستی، وبال گردن من شد ز کودکی
ایکاش، این وبال بگردن نداشتم
پیر شکسته را نفرستند بهر کار
من برگ و ساز خانه نشستن نداشتم
از حمله‌های شبرو دهرم خبر نبود
من چون زمانه، چشم به روزن نداشتم
صد معدن است در دل هر سنگ کوه‌بخت
من، یک گهر از این همه معدن نداشتم
فقرم چو گشت دوست، شنیدم ز دوستان
آن طعنه‌ها، که چشم ز دشمن نداشتم
گر جور روزگار کشیدم، شگفت نیست
یارای انتقام کشیدن نداشتم
دیگر کبوترم بسوی لانه برنگشت
مانا شنیده بود که ارزن نداشتم
از کلبه، خیره گربهٔ پیرم نبست رخت
دیگر پنیر و گوشت، به مخزن نداشتم
بد دل، زمانه بود که ناگه ز من برید
من قصد از زمانه بریدن نداشتم
زانروی، چرخ سنگ بسر زد مرا که من
مانند چرخ، سنگ و فلاخن نداشتم
هر روز بر سرم، سر موئی سپید شد
افزود برف و چارهٔ رفتن نداشتم
من خود چو آتش، از شرر فقر سوختم
پروای سردی دی و بهمن نداشتم
ماندم بسی و دیدهٔ من شصت سال دید
اما چه سود، بهره ز دیدن نداشتم
همواره روزگار سیه دید، چشم من
آسایشی ز دیدهٔ روشن نداشتم
دستی نماند که تا بدوزد قبای من
حاجت به جامه و نخ و سوزن نداشتم
روزی که پند گفت بمن گردش فلک
آن روز، گوش پند شنیدن نداشتم
هرگز مرا ز داشتن خلق رشک نیست
زان غبطه میخورم که چرا من نداشتم