عبارات مورد جستجو در ۳۹۹ گوهر پیدا شد:
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۹۱ - گناه آدم و حوا
صبح چون شاه فلک بر تختگه مأوی کند
حاجب مشرق حجاب نیلگون بالا کند
بهر دفع جادویی‌های شب فرعون کیش
موسی صبح از بغل بیرون ید بیضا کند
خود مگر زرتشت با فّر فروغ اورمزد
چارهٔ پتیارهٔ اهریمن شیدا کند
یاور هران دلاور در دل ابر سیاه
با مشعشع رمح، قصد جان اژدرها کند
روشنانش را برون ریزد سپهر از آستین
چون که زان فرزانگان روشن‌تری پیدا کند
چون سترون بانویی کز شرم درپوشد پلاس
باز چون فرزند زاید جامه از دیبا کند
نی خطا گفتم که شب دارد بسی فرزند خرد
چون فزون شد بچه‌، دل آشفته و در واکند
صبح‌ خوش‌ خندد که ‌یک فرزند دارد، لیک شب
در غم طفلان‌، چو من پیوسته واوبلا کند
شب سیه‌شد زان که چون من کودکان دارد بسی
همچو من آخر سر خویش اندرین سوداکند
*
*‌
صبح چون بنشینم وخواهم نویسم چیزکی
در دود پروانه وز من خواهش قاقاکند
وان دو ماهه مهرداد اندر کنار مادرش
دم بدم عرعر نماید، متصل هرا کند
دختر شش ساله‌ام کاو را ملک دختست نام
بر در صندوقخانه محشری برپاکند
ظهر چون شد خرسواران در رسند از مدرسه
خانه از آشوبشان زلزال‌ها پیدا کند
محشر خر راست گردد زان گروه کره‌خر
آن‌یکی جفتک زند وین نعره‌، وآن آواکند
گه ملک هوشنگ از مامک رباید خوردنی
گاه مامک با ملک‌دخت از حسد دعواکند
نعرهٔ خاتون پی تسکین آنان بیشتر
مرمرا کالیوه و آسیمه و شیدا کند
هرتنی ز آنان به سالی ثروتی بدهد به‌باد
هرکی ز ایشان به ماهی خانه‌ای یغما کند
هریک اندر هفته جفتی کفش را ساید به‌پای
هریک اندر ماه دستی جامه از سر واکند
هرچه از خاتون بجا ماند خورند این کرّگان
خادمات و خادمین راکیست کاستقصاکند
کودکان دایم کلان گردند و بابا پیر و زار
چون که کودک شدکلان کی رحم بر باباکند
ازکلاه‌ و کفش و کسوت‌، کاغذ و کلک و کتاب
نیست کافی گر دوصدکاف دگر انشاکند
گوش شیطان کر، که بانو هست حسناء ولود
همچو من سوداویئی چون منع آن حسناکند
گشته ملزم تا به هر سالی بزاید کودکی
وز برای خیل شه فوجی جوان برپاکند
گویم آخر نان این قوم ازکجاگردد روان
گوید آن کاو داد دندان‌، نان همو اعطاکند
طرفه اصلی در توکل دارد این خاتون بهٔاد
آن دل و آن زهره کوکاین اصل را حاشاکند
راستی دانایی هر چیز بیش از آدمی است
کیست آن کوچند و چون با مردم دانا کند
*
*‌
چیست‌باری‌فایدت جز حسرت و تیمار و غم
گر جهان را همت آبا پر از ابنا کند
تا درنگی افتد اندر این موالید دورنگ
چار مام ای کاش پشت خود به هفت آبا کند
این گناه از آدم و حوا پدید آمد نخست
کیست کاینک داوری با آدم و حوا کند
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۰۰ - نسب‌نامهٔ بهار
قطعه‌ای قلم پرتو بیضایی بود
پرتو معنی و لفظش ید بیضایی بود
حب و بغض از پدران ارث به فرزند رسد
مهر پرتو به من اجدادی و آبایی بود
همچنین بود ز میراث نیاکان بی‌شک
آن محبت که ز من در دل بیضایی بود
راست گویی که میان پدران من و او
متصل سلسلهٔ انس و شناسایی بود
دوستی بی‌سبب آن روز عجب بود بلی
دور دوران تبهکاری و خودرایی بود
ویژه بین دو سخنگوی که از روز نخست
کار هم‌چشمی این قوم تماشایی بود
با چنین حال‌، رهی را پدرت دوست گرفت
که دلش پاک ز لوث منی و مایی بود
من هم او را ز گروه شعرا بگزیدم
که چون من نیز وی از مردم دریایی بود
بود او نیز چو من در وطن خویش غریب
با غریبانش از آن شفقت و مولایی بود
بود او معتقد دلشدگان شیدا
که خداوند دلی واله و شیدایی بود
گر به کنج قفس افتاد عجب نیست که او
عندلیب‌آسا محکوم خوش‌آوایی بود
بود مسعود زمان آن که به شومی ادب
که‌(‌مرنجی‌) و گهی‌(‌سوبی‌) و گه‌ (‌نایی‌) بود
پرتوا رحمت حق بر پدری کز پس او
چون تو فرزند خلف در شرف افزایی بود
گفتی از نسب کاشان چه‌زنی تن که پدرت
بود ازبن شهر که مشهور به گویایی بود
راست گفتی و من از راست نرنجم لیکن
چه توان کرد که در طوسم پیدایی بود
طوس و کاشان به قیاس نسب دودهٔ ما
نسب صورت با جسم هیولایی بود
مولدم طوس ولیکن گهر از کاشان است
نغمه آمد ز نی اما هنر از نایی بود
جد من هست صبور آن که به کاشان او را
با عم خوبش صبا دعوی همتایی بود
می‌رسد از پس سی پشت به آل برمک
وین نسب آن ‌روز اسباب‌ خودآرایی بود
نایب‌السلطنه را بود دبیر مخصوص
زان که شیرین خط او شهره به زیبایی بود
با چنین حال شد اندر صف پیکار و جهاد
که وطن دستخوش دشمن یغمایی بود
در صف رزم شد از غیرت اسلام شهید
زانکه با طبع غیور و سر سودایی بود
سومین جد من از کاشان بشتافت به فین
زانکه بی‌بهره از آلایش دنیایی بود
دومین جد من آمد به خراسان از کاش
کاندر این مرحله‌اش بویهٔ عقبایی بود
کار دنیاش به سامان شد از آن روی که او
صاحب کارگه مخمل و دارایی بود
پسرانش همه صنعتگر و فرزند کهین
کاظمش نام و به دل طالب دانایی بود
به تقاضای نسب گشت صبوربش لقب
طوطیئی گشت که شهره به‌ شکرخایی بود
شیوهٔ شاعریش کرد (‌خجسته‌) تلقین
آنکه‌شعرن به‌جهال شهره به‌شیوایی بود
شد رئیس‌الشعرا پس ملکی یافت به ‌شعر
وز شهش را تبه هم ز اول برنایی بود
باد آباد مهین خطهٔ کاشان که مدام
مهد هوش و خرد و صنعت و بینایی بود
هرکه برخاست بهر پیشه ز شهر کاشان
در فن خویشتنش فرط توانایی بود
معنی کاش جمیلست و ظریفست و ازو است
لغت کشی‌، کش معنی رعنایی بود
کش و کشمیر و دگر کاشمر و کاشغر است
جای‌هایی که عبادتگه بودایی بود
لفظ کاشانه وکاشان به لغت‌های قدیم
معبد و جایگه جشن و دل آسایی بود
آجر وکاسهٔ رنگین راکاشی خواندند
وین هم از نقش خوش و لون تماشایی بود
لغت کاسه وکاسست هم ازکاشه وکاش
زانکه پرنقش گل و بوتهٔ مینایی بود
در تمنای خوشی نیز بگویند: ای کاش
در فراق توام آرام و شکیبایی بود
صنعت کاشی از اینجا به دگر جای رسید
کاین هنر وبژه این شهر به تنهایی بود
فرش زبباش کنون شهرهٔ دهر است چنانک
زری و مخمل او شاهد هرجایی بود
وز ولای علیش فخر فزونست بلی
مردم کاشان پیوسته توّلایی بود
صورت و صوت نکو را هم از ایام قدیم
با نبی‌القاسان همدوشی و دربائی بود
مردمش را ز هوای خوش و انفاس لطیف
صوت داودی و الحان نکیسایی بود
گویی‌این نغمهٔ ‌خوش باعث ‌تعدیل وی ‌است
ورنه آن لهجهٔ بد، مایهٔ رسوایی بود
یا خود این لهجهٔ ‌ناخوش سپر چشم بد است
پیش شهری که پر از خوبی و زببایی بود
صد هنر دارد و یک عیب‌، من این زان گفتم
تا نگویند که قصدم هنرآرایی بود
گفت این چامهٔ جانبخش به نوروز بهار
گرچه افسرده دل از عزلت و تنهایی بود
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۲۰ - خانواده
دادم دو پسر خدای و سه دختر
هر پنج بزاده از یکی مادر
هوشنگی و مامی و ملک دختی
چارم پروانه مهرداد آخر
امید که زندگی کنند این پنج
نه ‌چون دو پسر که ‌مرد و یک‌ دختر
هوشنگ به هشت سالگی باشد
بالنده‌ و خوب‌روی و خوش مخبر
وان دخترکان به باغ زیبایی
شاداب چو شاخ‌های سیسنبر
هوشنگ به ‌درس‌، هوشش افزونست
وز هوش بود نشاطش افزون‌تر
وان دخترکان کنند ازو تقلید
کوهست به‌ خیل کودکان رهبر
وز شیطنت و فساد و عیاری
آنان همه کهترند و او مهتر
وان خاتون کوست مادر اطفال
کدبانوی منزلست و نیک اختر
زیر نظر وی است هر چیزی
از مطبخ و از اطاق و از دفتر
در ضبط خزینه و هزینهٔ اوست
چیزی که به خانه آید از هر در
هم ناظر خانه است و هم بندار
هم مالک منزلست و هم سرور
زبر قلم وی است و در دستش
خرج خود و خانواده و شوهر
خود زاید و خود بپرورد اطفال
خود شیر به کودکان دهد یکسر
در حفظ مزاج کودکان کوشد
مانند یکی پزشک دانشور
از مدرسه کودکان چو برگردند
بنشسته و درسشان کند از بر
زان‌ پیش که ‌درس و مشقشان‌ باشد
یک دم نهلد به بازی دیگر
دشنام و دروغشان نیاموزد
و آموزد آنچه باشد اندر خور
آزاد بود به خانه و برزن
مانند یک امیر در کشور
هرگز ننهد ز خانه بیرون پای
جز بهر لقای مادر و خواهر
یا بهر خرید چیزکی کان را
ستوار نداشته است بر نوکر
انسی به دخان ندارد و باده
وز هر دوبود نفورتا محشر
زانروست که هست قد و اندامش
مانندهٔ سرو رسته درکشمر
شاد است به‌امر و نهی و فرمانش
بر نوکر و برکنیز و خالیگر
فریاد زند به وقت کژخلقی
چون فرمانده به عرصهٔ لشکر
ز آغاز طلوع تا به نیمهٔ شب
درکار بود چو مرد جادوگر
بردمش شبی به سینما مهمان
با سه بچه و کنیزک و چاکر
آمد ز قضا به خانه‌ام دزدی
برداشت ‌سه ‌دست‌ رخت و جست‌ از در
خاتون‌چو به‌خانه بازگشت‌ازغبن
انگشت گزید و کرد نفرین سر
گفت ار بنرفتمی بدین گردش
زین دزد نبردمی چنین کیفر
یک روز دگر به قلهکش بردم
از شهر، در آن هوای جان‌پرور
جمعیت بود و مردم بسیار
مرکوب کم وگران و بس منکر
چون باز شدم به خانه پرسیدم
کامیدکه‌خوش گذشت بر همسر
گفتا نگذشت بد ولی شد صرف
افزون ز حساب‌صرفه‌، سیم و زر
مردم چومعیل گشت وکودک دار
بایدکه نظر بدوزد از منظر
مانند یکی حکیم فرزانه
بینمش به آزمودن از هر در
مادرش‌و پدرش هردو در اخلاق
بودند دو پاکزاد هم بستر
چو مُرد پدرش کودکان او
ماندند به دامن مهین مادر
وان شیرزن از شهامت و غیرت
گشتست به کودکان حضانت گر
وین خاتون بیست ساله بدکامد
دوشیزه به خانه بهار اندر
آمخته ز مادر این فضایل را
و آموزاند به مادر دیگر
اطفال به دست مادران مومند
سازند ز موم گونه گون پیکر
گاهی گل و سرو و بلبل و طاوس
گه کژدم و مار و ناوک و خنجر
گه آدمیئی فریشته صورت
گه اهرمنی قبیح و هول‌آور
در دامن مادر است پنداری
آسایش خلد و نقمت آذر
رضوان بهشت و مالک دوزخ
هستند دو مام خوب و بدگوهر
زان‌رو شقی و سعید امت را
بر این دو حواله داد پیغمبر
جنت چه بود؟ زنی امانت کیش
دزوخ چه بود؟ زنی خیانت گر
آن غاشیه چیست در سقر؟ بشنو
روی زن نابکار در معجر
وان ط‌وبی چیست درجنان‌؟ دریاب
جفتی که بود مطاوع شوهر
خاک در اوست جنت فردوس
آب رخ اوست چشمه کوثر
طفلان ویند حوری و غلمان
هریک ز یکی دگر گرامی‌تر
طوبی‌لک اگر چنین بود جفتت
ویل لک اگر بود چو آن دیگر
خوش باش اگر ترا زنی نیکست
ور نیست نکو برون کنش از در
دردا که زنان خطهٔ ایران
ماندند به زیر نیلگون چادر
یک نیمه خراب مشرب دیرین
یک نیمه خراب مسلک نوبر
یک بهره ذلیل جهل جان اوبار
یک بهره اسیر فسق جان اوبر
یک طایفه الف لیله‌شان هادی
قومی سه تفنگدارشان رهبر
این کرده ز مهر شوی‌، دل خالی
وان داده به خورد جفت‌، مغزخر
آن گمره زرق دلهٔ محتال‌
وین فتنهٔ برق عینک دلبر
انداخته کرب و شین در خانه
تا رخت کرب دوشین کند در بر
وانگاه بلاله زار درتازد
کرمک ربزد به غمزه در معبر
یا رفته به روضه‌خوانی و تاشام
فریاد کشیده و زده بر سر
وانگه ز جهود خواسته افسون
تا وسنی‌ را براند از محضر
غافل که در آستان آزادی
صدقست و وفا دو پاسبان در
حجاب و بند عصمت و ناموس
صد نکته بود بدین سخن مضمر
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۹۰ - زبان مادر
والدین ار به روی فرزندان
نگشایند از فضایل در
ضرر این جنایت آخر کار
بازگردد به مادر و به پدر
قصهٔ مجرمی است بی‌تقصیر
کرده در وی گناه غیر اثر
صورتی چون قمر دمیده به‌شب
سیرتی چون به شب گرفته قمر
شاخ نیکیش مانده بی‌حاصل
نخل زشتیش گشته بارآور
سالش از بیست ناگذشته هنوز
کرده دزدی ز شصت افزون‌تر
روزی آنجا که بود یلخی شاه
شتر و مادیان و قاطر و خر
حمله‌ای برد و ییش کرد بسی
بختی و ناقه‌، اشهب و استر
راه‌داران شه گرفتندش
ازپس حرب و کوشش منکر
حبس کردند و از پس دو سه روز
حکم قتلش برآمد از محضر
رقم قتل از زبان قلم
برنگردد مگر به قوت زر
هست قانون نوشته بهر عوام
که همه بی کسند و بی‌یاور
امر شد تا به‌دارش آویزند
که گنه کار بود و زشت‌سیر
پس به کشتنگهش همی شحنه
برد و دادش ز حکم قتل خبر
مادری بیوه داشت خانه‌نشین
بشنید این قضیه از دختر
سر و سینه‌زنان به میدان تاخت
آن کجا بود دست بسته پسر
زان که در زیر دشنهٌ جلاد
بودش افتاده پاره‌ای ز جگر
چون گریبان خود جماعت را
بردرید آن عجوزهٔ مضطر
کوچه دادند مادر او را
کوچه گردان بی‌پدر مادر
بیوه‌ زن رفت و دید معرکه‌ای
که بترسد از او هر آدم نر
پسرش بسته دست و یاز‌یده
هیبت مرگ بردلش خنجر
خوانده قاضی ز نامهٔ عملش
دزدی اسب و اشتر و استر
چوبهٔ دار، گفت کیفر اوست
بهر آسایش گروه بشر
مادرش بانگ الامان برداشت
خاصه بعد از شنیدن کیفر
پسر آنجاکه بودگفت بلند
که بیا مادر عزیز ایدر
صبر میکن به‌مرگ من چونانک
صبر کردی به مردن شوهر
مرگ تلخست و بهرتسکینش
بر لبم نه زبان چون شکر
مادر پیر چانه پیش آورد
به دهانش زبان نمود اندر
پور بدبخت نیش‌ها بفشرد
بر زبان عجوز خاک بسر
زیر دندان زبان مادر کند
ریخت خون از دهان هر دو نفر
مادرش از هوش‌رفت و فرزندنش
گفت با مردم ای مهین معشر
لب به دشنام من میالایید
به حق پاک ایزد داور
پیشتر زان که شرح حال مرا
یک بهٔک بشنوید تا آخر
پدرم بود شخص نوکر باب
مهربان و به خانه نان‌آور
داشتم من دو سال تا او مرد
آیدم صورتش کمی به‌نظر
مادرم ماند با دو طفل صغیر
من و از من بزرگ‌تر خواهر
در همان روزها که می‌رفتم
خرد خردک ز خانه تا دم در
تخم‌مرغی به خفیه دزدیدم
از فروشندهٔ کنارگذر
مادرم دید و بر رخم خندید
نه به من زد طپانچه ونه‌تشر
نه به‌ من گفت کاین عمل دزدیست
شاخ دزدی فضاحت آرد بر
خندهٔ مادر و خموشی او
پسرش را ز راه برد بدر
تا به اینجا کشید کار او را
که شتر دزد‌ گشت و غارت‌گر
لاجرم من زبان مادر را
قطع کردم چو اره شاخهٔ تر
زان که هست این زبان بی‌معنی
قاتل من به معنی دیگر
اگر او عیب کار دزدی را
به من آمخته بود گاه صغر
کی به این کار می‌نهادم پای
کی به این دار می کشیدم سر
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۴۹ - مونس پدر
ای دختر خوب نازنین من
پروانه ماه مه جبین من
تو بخت منی در آستان من
تو دست منی در آستین من
از مادر مهربان جدا گشتی
گشتی به سویس همنشین من
دیدی پدرت ز رنج نالانست
از روی وفا شدی قرین من
می کوشی و یک‌زمان نه‌ای فارغ
از تسلیت دل غمین من
ای مرهم سینهٔ فکار من
و ای مونس خاطر حزین من
هرچند بهار من ز من دور است
هستی تو بهار دلنشین من
دیدار تو هست لاله‌زار من
رخسار تو هست فرودین من
موی تو خمیده ضیمران من
روی تو شکفته یاسمین من
با مهر تو از فلک ندارم باک
برخیزد اگر فلک به کین من
هرچندکه کودکی‌، بزرگ آمد
قدر تو به چشم تیزبین من
با این خرد وکمال و زیبایی
فرزند منی و جانشین من
خوی تو و روبت ای پری آمد
شایستهٔ مدح و آفرین من
یزدانت جزای خیر فرماید
ای دختر خوب نازنین من
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۳۲ - صخر شرید
سخن صخر شرید است مثل
از پس واقعهٔ ذات اثل
بود از ابطال عرب‌، صخر شرید
پیش از اسلام به‌عهدی‌، نه بعید
بود این صخر از ابناء سلیم
داشت با آل اسد کین قدیم
رفت و راند از اسد اشتر دوهزار
وز پسش خیل اسدکشت سوار
بُد ربیعه پسر ثور زعیم
حمله بردند بر ابناء سلیم
حرب افتاد به دشتی که عرب
دشت ذات الاثلش داد لقب
صخر برگشت و یکی تیغ آهیخت
حرب را با پسر ثور آویخت
پسر ثور زدش نیزه به‌بر
نیزهٔ جان شکر و جوشن در
طعن‌، کاری بُد و جوشن بدرید
سرنیزه به تهیگاه رسید
حلقهٔ جوشن از آن زخم درشت
شد فرو در شکمش چار انگشت
صخر از آن زخم به بستر خوابید
سالی از آن الم آرام ندید
در پرستاری وی همسر و مام
کرده بر خوبشتن آرام حرام
ره‌نوردی مگر از راه رسید
زن او دید و ز حالش پرسید
گفت در رنج و عذابم شب و روز
بی‌ نصیب‌ از خور و خوابم‌ شب‌ و روز
راحتی هست به یأس و به امید
یأس و امّید ازین خانه رمید
به نگردد که دلم شاد شود
نه بمیرد مگر از یاد شود
روز دیگر کسی از راه گذشت
حالش از مادر او جویا گشت
گفت درمان شود انشاء الله
خوش و خندان شود انشاء الله
من نه مادر که کنیز صخرم
برخی جان عزیز صخرم
گرد سرگردم و درمان کنمش
جان ناچیز به قربان کنمش
صخر، آن هر دو سخن بازشنید
مژه تر کرد و ز دل آه کشید
گفت سلمی زن خوشمنظر من
شد ملول از من و از محضر من
لیک مادر ز ملال آزاد است
دل زارش به امیدی شاد است
زن کجا همسر مادر باشد؟
کی مه و مهر برابر باشد؟
آن که زن همسر مادر دارد
وان دو را قدر، برابر دارد
روزش ار تیره شود هست بجا
زن کجا، مادر پر مهر کجا
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۳۳ - زن قاضی ری
با پسرگفت زن قاضی ری
کای پسر، این‌همه غفلت تا کی
گفتمت رنج بری گنج بری
نیم اگر سعی کنی پنج بری
گر به نفع دگران کار کنی
خویش را زبدهٔ اخیار کنی
ورکنی سود خوداز رنج طلب
شهره گردی به‌ یکی گنج طلب
گرچه این شق دوم عیاریست
بهتر از تنبلی و بیعاری است
تو نه خیر دگران پیشه کنی
نه پی خیر خود اندیشه کنی
تو نه عیاری و نز اخیاری
آدمی بی‌هنر و بیعاری
مدرسه رفتن تو وسوسه بود
عیب کار تو ازبن مدرسه بود
ننمودی ز مدیر اصلا ترس
متصل تخمه شکستی سر درس
حالیا بی‌هنری حاصل تست
گر سوادی‌است‌ فقط در دل تست
بی‌وجود و کچلک باز شدی
در فن مسخره ممتاز شدی
تو مپندار که دایم مادر
هست پیش تو و زنده است پدر
از برای پدرت پای نماند
در ادارات دگر جای نماند
دستگیری نکند نیز کسی
به فقیران ندهد چیزکسی
از قضاگنده خری آنجا بود
چشم فرزند سوی بابا بود
دوخته آن ‌پسرک چشم به خر
چشم پوشیده ز پند مادر
گفت با مام‌، درین لحظه ی چند
که تو بر بنده همی دادی پند
گرچه دایم به تو می‌دادم گوش
برشمردم ز سر دقت و هوش
شصت‌ودوسگ‌مگس‌ازخایهٔ‌خر
پر زد و تاخت به آنجای دگر
من شمردم همه را زود به زود
شصت‌،‌یا شصت‌ودو، یا شصت و سه بود
تا نگویی تو که حیوانم من
خرف و ابله و نادانم من
مادرش کوفت دو دستی به‌سرش
فحش باربد به جد و پدرش
گفت الحق که پسر زادم من
نه پسر، کرهٔ خر زادم من
تف بر آن نطفهٔ ناپاک تو باد
اف بر آن روح خطرناک تو باد
مرده‌شو این شکمم را ببرد
سگ هار این رحمم را بدرد
که به مانند توگه لوله بزاد
نانجیب و خر و سگ‌توله بزاد
شد در آن‌وحشت مادر فرزند
هایهویی ز سر کوچه بلند
تپ‌تپ پای جوانان برخاست
زِر زِر سوت عوانان برخاست
پسرک چشم نمالیده تمام
بود مادر به تماشا، لب بام
تا برد لذتی از منظر چشم
به‌هوا رفت در آن آتش خشم
خر و فرزند و نصیحت بگذاشت
بر لب بام شد و چشم گماشت
از قضا بود در آن کو پسری
پسری شیوه زنی عشوه گری
نانجیبی ز حقیقت عاری
لایق منصبی سردم داری
لیک درکشتن عشاق دلیر
مژه چون ‌تیر و نگه چون شمشیر
سر و زلفی به سیاهی شب قدر
بر و رویی به سفیدی مه بدر
می گدازید به یک چشم زدن
تا درون دل و اعماق بدن
دید زن شوهر خود را درکوی
شده با آن پسرک روی به ‌روی
از خجالت به زحیر افتاده
غلطی کرده و گیر افتاده
پسرک فحش کشیدست بر او
وسط کوچه پریدست بر او
خانم از حرص فرو تاخت ز بام
جست در کوچه زبان پر دشنام
گفت با شوی که ای قاضی ری
آخر این شعبده‌بازی تا کی
گاه زن‌، گاه بچه‌، شرمت کو
از زن و از بچه آزرمت کو
سر پیری بچه‌بازیت چه بود
این‌قدر روده‌درازیت چه بود
تو چه می گفتی با این پسره
با چنین بی ‌سر و پای نکره
شوی خندید و چنین گفت به ‌وی
خانم این چس نفسی‌ها تاکی
دق کنی گر بچه‌ بازی بکنم‌؟
پس بفرما به چه بازی بکنم
گفت و با خنده به منزل درشد
زن هم اندر عقب شوهر شد
هر دو را در نظر آمد ناگاه
طرفه چیزی که نعوذاً بالله
هر دو دیدند در آن گوشه پسر
جسته مردانه به پشت خر نر
خانه از غیر چو خالی دیده
فرصتی جسته خری گاییده
مادر از آن حرکت رفت ز هوش
شوی بگرفت ورا در آغوش
موقع آشتیئی پیدا شد
در میان واسطه‌ای برپا شد
گشت یک ‌مرتبه دلسوز زنش
بوسه‌ها زد به پک و پوز زنش
گفت کمتر صنما ولوله کن
جان من جوش مزن‌، حوصله کن
پسری را که تو باشی مادر
گاه بر بام زنی گاه بدر
پدرش مشغله سازی چون من
شصت ساله بچه‌بازی چون من
کشوری خالی از انواع علوم
مردمی عاری از انصاف و رسوم
دولتی منقلب و بی‌پر و پا
علمایی خرف و بی‌سر و پا
ناظم مدرسه‌ها، لوطی‌ها
درسها ثانی چل طوطی‌ها
وزرایی همگی عشوه‌ پَرست
وکلایی همگی رشوه‌ پَرست
این ‌چنین بار نیاید چه کند؟!
خر همسایه نگاید چه کند؟!
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۷۶ - خدا و والدین
ایا کودک خوب شیرین‌زبان
مشو غافل از مادر مهربان
بدار این سه‌مقصود را نصب عین
نخستین خدا، زان سپس والدین
خدا منعم است و مربّی پدر
بود مادر از هر دو دلسوزتر
خدا را پرست و پدر را ستای
ولی جان به قربان مادر نمای
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
دعوت شوهر زن را به کیش وجدان
داشت اصرار شوهر نادان
که شود زن مطاوع وجدان
رخ نپوشد ز مرد بیگانه
خاصه زان نوجوان فرزانه
زن ازین گفته‌هاکسل می‌شد
قهر می کرد و تنگ‌دل می‌شد
به حذر بود ازآن طریقه شوی
و‌بژه از آن رفیق تازهٔ اوی
ساده‌دل هرچه بیش می کوشید
زن رخ ازغیر بیش می‌پوشید
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
درشتی کردن شوهر با زن خود
گفت با زن که این اداهایت
پیش اینها نمود رسوایت
بس که از خود ادا درآوردی
مر مرا نیز مفتضح کردی
مگر این زن ز جنس زن‌ها نیست
مگر او عضو انجمن‌ها نیست
بود او نیز خانمی خوشگل
چه از او کاست اندر این محفل‌؟
بهر آن زن که تربیت دارد
رو گرفتن چه خاصیت دارد؟
این رفیق من است نیکوکار
هست مردی شریف و وجدان‌دار
رفت رنجیده زین سرای بدر
همه تقصیر تست احمق خر!
زن بیچاره گریه را سر داد
رخ ز الماس اشگ زیور داد
آلت زن دو چشم گریانست
حجتش اشک و آه‌، برهانست
بر صناعات خمسهٔ منطق
صنعتی بر فزوده این مفلق
منطق اوست چشم گوهربار
لب خموش و دو دیده در گفتار
کیست آن کو سپر نیندازد؟
پیش برهانش حجت آغازد
شوهر از اشگ و آه آن مضطر
قهر کرد و ز خانه رفت بدر
ملک‌الشعرای بهار : دل مادر
دل مادر
بود در بصره جوانی ز اعراب
شده از عشق بتی مست و خراب
دختری آفت دل‌، غارت دین
غمزه‌اش در ره جان‌ها به کمین
چشم جادوش به کفر آغشته
صف مژگان ز خدا برگشته
عشوه‌اش خون جوانان خورده
دل صد پیر و جوان آزرده
نازپرور صنمی‌، سنگدلی
بیوفا شاهد پیمان گسلی
بصره از غمزهٔ او گشته خراب
رانده شط‌العرب از چشم پرآب
بصره را زآن خم زلف شبرنگ
داده بیم از خطر لشکر زنگ
دل مردان عرب‌، خستهٔ او
شد دل مرد جوان بستهٔ او
آن جوان داشت یکی مادر پیر
به هواداری فرزند، اسیر
مادری بسته به فرزند، امید
موی در تربیتش کرده سفید
گفت با مادر خود راز نهفت
مادر از روی وفا قصه شنفت
ملک‌الشعرای بهار : دل مادر
عروسی
خواستگار آمد و با رنج دراز
خوانده‌ شد خطبه ‌و شد عقد فراز
خیمه کشت ازگل روبش گلشن
ناقه کشتند و شد آتش روشن
زان عروسی و از آن دامادی
مادرش کرد فراوان شادی
لیک از آغاز، عروس بدخوی
سر گران داشت بدان مادرشوی
زال خندان به تماشای عروس
آن جفاپیشه رخ از قهر عبوس
زال اگر رفتی و شیر آوردی
دختر از قهر بر آن تف کردی
زال اگر آب کشیدی ز غدیر
دختر آن آب فشاندی به کوبر
زال نان پختی و خوان بنهادی
دختر آن نان به ستوران دادی
پسر آوردی اگر صید ز راه
متعفن شدی اندر خرگاه
زان که گر زال زدی دست بر او
دختر آن لقمه نبردی به گلو
ملک‌الشعرای بهار : دل مادر
شکوهٔ عروس از مادر شوهر!
پیرزن صبر نمودی به جفاش
باکس آن راز نمی کردی فاش
لیک آن دختر غدار پلید
کرد با شوی شبی رازپدید
گفت مام تو مرا کشت ز غم
بس که با من کند از کینه ستم
ما نسازیم به یکجای مقر
یا مرا دار به‌بر، یا مادر
زن چو با مرد جوان آمیزد
زال باید ز میان برخیزد
من و او جمع نیاییم بهم
واندربن خیمه نپاییم بهم
می‌روم من سوی قوم از بر تو
بعد ازین آن تو و آن مادرتو
پسر این قصه چو از زن بشنید
از سر قهرگریبان بدرید
از در خیمه برون شد به ‌شتاب
رفت و با مادر خود کرد عتاب
زال از مهر جگرگوشهٔ خویش
سر به اندیشه فکند اندر پیش
دل ندادش که بگوید آن راز
که مبادا شود آن کار دراز
دختر از پیش پسر دور شود
پسرش واله و رنجور شود
هرچه گفت آن صنم کافرکیش
زال کرد آن همه در گردن خویش
تا جدایی نبود بین دو یار
بیگناهی به گنه کرد اقرار
گفت آری رخ‌بختم سیهست
من گنهکارم و او بی گنهست
راست‌می گوید و بی‌تقصیر است
گنه از مادر بی‌تدبیر است
مرد بیچاره چوبشنید سخن
رفت و بوسید سر و صورت زن
کای صنم بخش به حال تبهش
بگذر بهر خدا ازگنهش
جای شرمندگی ازآنچه شنید
تیزترشد زن بی‌شرم پلید
گفت خواهی که شوم ازتو رضا
دورکن مادر خود را ز‌ینجا
من در اینجا ننشینم با او
من درین خانه نشینم‌، یا او
مرد نادان ز سرکینه و درد
بین که با مادر بیچاره چه کرد
ملک‌الشعرای بهار : دل مادر
افکندن مادر به وادی‌السباع
شد سوار شتر آن کهنه حریف
مادر خویش گرفته به ردیف
راند جمازه و آن مام نژند
اندر آن وادی تاریک فکند
نان و آبی بنهادش به کنار
بازگردید به نزدیک نگار
گفت ‌زالی که ‌دلت را خون ساخت
رفت جایی که عرب نی انداخت‌!
شب شد و نعرهٔ شیران برخاست
پرشد آوای ددان از چپ و راست
دست بگرفت زن از هول به چهر
مادرانه به لبش خندهٔ مهر
زیر لب زمزمه‌ای ساز نمود
وز جدایی گله آغاز نمود
ملک‌الشعرای بهار : دل مادر
دیدار سواری ز پیر زال در بیشه
شیرمردی ز سواران دلیر
که ‌بدی پیشهٔ او کشتن شیر
پدر اندر پدرش گُرد و سوار
همه دهقان‌منش وشیر شکار
جعبه پر تیر و بزه کرده کمان
به کمر خنجر و در مشت سنان
گام برداشت در آن بیشه خموش
کامدش زمزمه‌ای نرم به گوش
روی‌بنهاد بدان‌صوت خفیف
ناگهان پیر زنی دید نحیف
روی آورده به درگاه خدا
کند از مهر به فرزند دعا
گفت زالا به چه کار آمده‌ای‌؟
اندرین بیشه مگرگم شده‌ای‌؟
من بدین نیزه و این تیر و کمان
اندرین بیشه نباشم به امان
ازکجایی‌؟ زکجا آمده‌ای‌؟
شب درین بیشه چرا آمده‌ای‌؟
کاندرین بیشه بغیر از من و شیر
شب کسی پا ننهاده است‌، دلیر
پیرزن قصهٔ خود بازنمود
شکوه از بخت بد آغاز نمود
پهلوان گفت بدان پیر عجوز
که تو با این همه آزار هنوز
می کنی باز به درگا‌ه خدا
به چنان ظالم غدار دعا؟
ییر زن گفت بدوکای سره‌مرد
گرد کار من و فرزند مگرد
گر میان من و او شد شکرآب
تو مزن دست و مشوران دگر آب
که جوان است و جوان نادانست
رنج او بر دل من آسان است
طالب شادی او بودم من
پی دامادی او بودم من
چون که داماد شد و یار گرفت
چه زبانگر ز من آزارگرفت
به‌خطایی که نبوده است به چیز
نکشم دست ز فرزند عزیز
گرچه دارم جگر از جورش ریش
بد نخواهم به‌جگرگوشهٔ خویش
هرچه ناخن زنم اندر دل تنگ
بجز این پرده ندارد آهنگ
پهلوان گفت به خویش ازسر درد
لاف مردی چه زنی‌؟ اینک مرد!
شیرمردان ز تو بودند فکار
اینکت پیر زنی کرد شکار
نره شیر است و یا پیرزنست
پیرزن نیست که این شیرزنست
باچنین‌قلب‌وچنین‌لطف‌وگذشت
می‌توان‌بر دوجهان سلطان گشت
ملک‌الشعرای بهار : دل مادر
بانگ هاتف
هاتفی گفت که ابرام بنه
مادر است این‌، دلش آزار مده
این چنین دل نبود با همه کس
کاین دل مادر کان باشد و بس
گر بود هیچ دلی عرش خدا
بود آن دل‌، دل مادر تنها
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۱۱
راز به زنان مبر.
به زن راز پنهان مکن اشکار
همان کودکان را به فرهنگ دار
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۱۳
زن و فرزند خویشتن جدا از فرهنگ بمهل‌، کت تیمار و بیش (‌رنج و غم‌) گران نرسد و پشیمان نشوی‌.
مبادا ز فرهنگ و دانش جدا
زن و کودک مردم پارسا
کش آرد پشیمانی بیکران
برد بیش و تیمار و رنج گران
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۵۴
زن فرزانه و شرمگین دوست دار
زن باخرد را ز جان دوست دار
که باشد زن باخرد دستیار
زنی جوی فرزانه و شرمگین
هشیوار و آرام و آرزمگین
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۹۰
اندر پدر و مادر خویش ترسکار و نیوشنده و فرمان‌بردار باش‌، چه مرد را تا پدر و مادر زنده‌اند، همانا چون شیر اندر بیشه است از هیچ کس نترسد و او را که پدر و مادر نیست همانا چون زن بیوه است که چیزی از وی بدوسند و او هیچ چیزی نتواند کرد و هر کسی (‌او را) بخوار دارد.
به نزدیک مام و پدر بنده باش
به فرمانگرای و نیوشنده باش
جوان کش بود زنده مام و پدر
بود، چون به بیشه درون‌، شیر نر
چمد اندر آن بیشه نامدار
نترسد ز کس گاه جنگ و شکار
هم آن پورکش مرد مام و پدر
بود چون زنی بیوه و دربدر
کجا زو ربایند هرگونه چیز
نه دست ستیز و نه پای گریز