عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۰
نرگس پرخواب او از چشم من بردست خواب
سنبل پر تاب او در پشتم آور‌دست تاب
چشم‌من‌پرخواب‌ازآن شد پشت‌من پرتاب ازاین
وین دو حال از هر ‌دو پنداری همی بینم بخواب
آن چو سَحّاران اگر پیشه ندارد سِحر صرف
وین چو عَطّاران اگر مایه ندارد مشک ناب
چیست‌چندان رنگ‌وزرق ازسِحر آن برمشتری
چیست چندان رنگ و بوی از عطر این بر آفتاب
گر میان عاشق و معشوق هنگام طرب
شرم و حشمت را شراب از پیش بردارد حجاب
خویشتن را در حجاب شرم و حشمت‌تُرک من
بیشتر پوشد همی چون بیشتر نوشد شراب
راست پنداری‌که کافور وگلاب است ای شگفت
چون شکفته‌ عارضش خوی‌ گیر‌د از شرم‌ و عتاب
من دلی ‌دارم ز عشقش گرم و پیش او شوم
تا مگر بنشاند این گرمی به کافور و گلاب
وصف خوبان را به چشم اندر خیال روی او
چون مه اندر آینه است و چون ستاره اندر آب
گر خیال او نه ماه است و ستاره پس چراست
نور او آسان نمای و وصل او دشوار یاب
عاشقان را گر وصال و صحبت آن ماهروی
خوشترست از عمر و مال و تندرستی و شباب
عاقلان را از وصال و صحبت او خوشترست
خدمت سلطان اعظم خسرو مالک رقاب
کعبهٔ محمودیان و قبلهٔ مسعودیان
فخر سلطانان علاء دین و دنیا بوشهاب
بادشاه تاجور بهرامشاه نامور
آنکه از نامش بزرگی یافت القاب و خطاب
آنکه او را هست ابراهیم بن مسعود جد
وانکه او را هست مسعو‌دبن ابراهیم باب
رسم او چون رسم محمودست جد جد او
بت‌پرستان کشتن و بتخانه‌ها کردن خراب
آن‌که اندر دولت او مستجاب آمد دعا
برتر آمد دولت او از دعای مستجاب
پیش تیغ او نقاب از روی بگشاید ظفر
چون ز گرد رزم بر روی هوا بندد نقاب
از غراب آموخت رفتن دشمنش در ز‌یر بند
زانکه بودش مرغوای بد ز آواز غراب
شد کباب از خنجر او بدسگالان را جگر
هرکجا خنجر بود آتش جگر باشد کباب
بر زمین هند و سِند از هیبت شمشیر او
شیر غرنده نگردد یک زمان غایب ز غاب
کرد خالی عدل او زاولستان از اضطرار
کرد صافی تیغ او هندوستان از اضطراب
زانکه دارد بی‌فساد و بی‌خیانت ملک خویش
محتسب در ملک او شد بی‌نیاز از احتساب
گرچه میراث آمد او را شاهی از جد و پدر
آلت شاهی به نفس‌ خویش کرده است اکتساب
خیمهٔ اقبال او را بر سپهر لاژورد
هم بساط ‌است از مَجَرّه، هم طناب ‌است از شهاب
کان یکی باشد سپید و پهن چون سیمین بساط
واندگر باشد دراز و زرد چون زرین طناب
در وفا و شکر او از بُست تا اقصای هند
یک‌دلند و یک‌زبان خرد و بزرگ و شیخ و شاب
کرده اند اوصاف او را افتتاح هر کلام
کرده‌اند اخبار او را ابتدای هرکتاب
ای مبارک خسروی‌کز عدل تو یابد امان
سینه دُرّاج و کبک از چِنگَل باز و عقاب
خلق را بهتر غنیمت‌ عدل توست از بهر آنک
آشتی دادست عدل تو غَنَم را با ذِئاب
ملک و عمرت را چه باک ازکید و مکر دشمنان
کوه و دریا را چه باک از سایهٔ پر ذُباب
شیر پر دل راکند فر جبین تو جبان
خصم مخطی راکند رای مصیب تو مصاب
آهن پولاد با عزمت ندارد محکمی
آذر خَرّاد با خشمت ندارد التهاب
بهره از طبع تو گیرد، زان سبک باشد هوا
مایه از حلم تو یابد زان‌گران باشد تراب
چرخ اگر جانی نبودی شمس اگر گفتی سخن
شیر اگر سُخره نبودی بحر اگر بودی خوش آب
از علا و نور و از سهم و سخا با هر چهار
گر تورا مانند و همتا کردمی بودی صواب
این صفت هرگز نباشد دلپسند از هیچ روی
وین سخن هرگز نباشد دلپذیر از هیچ باب
زانکه چرخ و شمس و شعر و بحر در جنب تو اند
چون‌ زمین‌ و چون‌ سُها و چون گوزن و چون سراب
گاه رعد از بهر تیغ تو زند بر برق بانگ
گاه برق از بهر جود تو بخندد بر سحاب
برق با جود تو گویی ابر را گوید مبار
رعد با تیغ تو گویی برق را گوید متاب
آنچه در هیجا تو کردستی به شمشیر و به تیر
پیل نتواند بی‌شک و شیر نتواند به‌ناب
نام تو مد‌روس کرد آوازهٔ اسفندیار
ذکر تو منسوخ کرد افسانهٔ افراسیاب
فتح را چون بر د‌ر غزنین سبک کردی عنان
رزم را چون بر لب سیحون‌گران کردی رکاب
از ملک تایید بود آغاز رزمت را مدد
وز فلک لبیک بود آواز کوست را جواب
جوش بود از جیش تو د‌ر سومنات و مو‌لتان
گرد بود از رزم تو در پنجشیر و اندراب
پای پیلان را ز مغز حاسدان کردی طلی
موی اسبان را به ‌خون دشمنان کردی خضاب
معجز موسی است ‌گفتی ر‌مح تو گاه طعان
دست بویحیی است ‌گفتی تیغ تو گاه ضِراب
آن یکی را ‌در جبین جاودان جستی سنان
وین دگر را از روان راویان ‌کردی قراب
چون نبود اندر خور باران رحمت دشمنت
بر سرش بارید شمشیر تو باران عذاب
روح بی‌ جسمش معذّب شد به‌ زندان سَقَر
جسم بی‌روحش مُنَقَّط شد به دندان گلاب
در هزیمت شد کسی بیچاره و مسکین بماند
نیزه در دستش عصا گشت و کماندانش جراب
او ندامت خورد و عمرش اوفتاد اندر نهیب
او هزیمت ‌گشت و مالش اوفتاد اندر نهاب
معصیت در کین توست و طاعت اندر مهر تو
دوستانت را ثواب و دشمنانت را عقاب
آفرین بر بارهٔ آهو تک شبرنگ تو
آنکه در اعجاز رفتارش بود عجز دَواب
گاه جستن برق را با او نباشد هیچ زور
گاه رفتن باد را با او نباشد هیچ تاب
گردن ماهی بساید چون ازو خواهی درنگ
دامن صَرصَر بگیرد چون ازو جویی شتاب
شهریارا، گرچه از انعام تو هنگام مدح
شاعران را هم ذَهَب تشریف باشد هم ثیاب
دوست تر دارد معزی از ثیاب و از ذ‌هب
خاک پای قاصدانت در ایاب و در ذهاب
تاکه از لفظ سما باشد سمو را انشقاق
تاکه از بحر هزج باشد رجز را انشعاب
انشقاق و انشعاب یُمن و یُسر اندر جهان
از یمین و از یسارت باد تا یوم‌الحساب
تا چمن پژمرده گردد د‌ر مه کانون و د‌ی
تا هوا تفسیده گردد ‌در مه ایلول و آب
سال و مه باد از نَوالت بندگان را آب و نان
روز و شب باد از قبولت بندگان را جاه و آب
در مَظالِم ملک را توقیع تو حَبلُ‌المتین
در ضیافت خلق را احسان تو حُسن المآب
سوی کیوان رفته از میدان و از ایوان تو
نعرهٔ‌کوس و تبیره نالهٔ جنگ و رباب
خون خصم و آب رز د‌ر خنجر و در ساغرت
همچو در مینا و لؤلؤ لعل و یاقوت مُذاب
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۵
ای زلف و عارض تو به هم ابر و آفتاب
با بوی مشک و رنگ بَقَم ابر و آفتاب
بایسته آفرید و بدیع آفریدگار
هم زلف و عارض تو به ‌هم ابر و آفتاب
گه‌گه ز رَشک زلف تو و شرم عارضت
باشند جفت حسرت و غم ابر و آفتاب
از غم بود که گاه نهار و گه کسوف
دارند روی خویش دژم ابر و افتاب
در چهرهٔ بدایع اگر خصل ‌بشمرند
در پیش خط و خد تو کم ابر و افتاب
پس چون کنند گاه بدایع برابری
با خَط و خَدّ چون تو صنم ابر و آفتاب
در دست تو چو باغ اِرم ‌گشت و شهر عاد
چون شهر عاد و باغ ارم ابرو آفتاب
ساحر شدی مگر که نمایی همی به سِحْر
از رنگ و نقش عُقْده و خَم ابرو آفتاب
از برف و شَنْبلید کشیدند در غمت
بر موی و روی خلق رقم ابرو آفتاب
هرچند نادرست به هم برف و شَنْبَلید
آور‌ه‌اند هر دو به هم ابر و آفتاب
تو همچو آفتابی و اسب تو همچو ابر
دلها سپرده زیر قدم ابر و آفتاب
چون تو شوی سوار به‌خدمت همی شوند
اندر رکاب صدر عجم ابر و آفتاب
فرخ مجیر دولت عالی علی که هست
دست و دلش ز جود و کرم ابر و آفتاب
صَدْ‌ری که پیش هِمّت و احسان او شدند
از جملهٔ عبید و خدم ابر و آفتاب
بخت و قضا روند همی بر مراد او
چون بر مراد موسی و جم ابر و آفتاب
درگاه او حَرَم شد و هستند در طواف
چون حاجیان به گِرد حرم ابر و آفتاب
دارند بر فلک ز یمین و ضمیر او
رادیّ و روشنی به سَلَم ابر و آفتاب
با او به‌گاه بخشش اگر همسری‌ کنند
بر خویشتن کنند ستم ابر و آفتاب
آرند فوج‌ فوج به جنگ مخالفانش
از زنگ و ترک خیل و حشم ابر و آفتاب
خشک است و تیره شهر بداندیش او مگر
زان شهر باز شد به عدم ابر و آفتاب
وز بهر تخت تو ز پرند بنفش و زرد
بر آسمان زنند خِیَم ابر و آفتاب
با عدل او دریغ ندارند ظل و نور
در مرغزارها به غنم ابر و آفتاب
بی‌عدل او نه سایه دهند و نه روشنی
اندر اجم به شیر اجم ابرو آفتاب
ای زیر امر و نهی تو قومی که از شرف
دارند زیر قدر و همم ابر و آفتاب
هرگز به روزگار تو از سیل و از سموم
ننموده‌اند رنج و الم ابر و آفتاب
مولع‌ترند تا که وجود تو دیده‌اند
بر قطع قحط و منع ظُلَمْ ابر و آفتاب
گر دهر بی‌رضای تو روزی به‌کس دهد
زان ‌مکرمت خورند ندم ابر و آفتاب
باریدنی به شرط و شعاعی به‌ اعتدال
کردند قسم تو ز قسم ابر و آفتاب
اندر ازل به مصلحت روزگار تو
گویی که خورده‌اند قسم ابر و آفتاب
دارند روز بزم تو و روز رزم تو
بر دست و دیده آتش و نم ابر و آفتاب
چون در زمین معرکه دیدند ز آسمان
در موکب تو کوس و علم ابر و آفتاب
تیغ تو ابر بود و سپر آفتاب بود
کردند جنگیان تو خم ابر و آفتاب
گفتی عذاب صاعقه بار است و خصم سوز
از بلخ تا به‌کالف زم ابر و آفتاب
در باغ عمر خصم تو جستند مدتی
نه لون یافتند و نه شم ابر و آفتاب
در آب و در نبات به‌تاثیر فعل خویش
کردند نوش خصم تو سم ابر و آفتاب
ای ملک پروری که نیارند زد همی
بیش سخاو رای تو دم ابر و آفتاب
گر طبع و خاطر تو بدیدی طبایعی
نشناختی به وصف قدم ابر و آفتاب
در باغها به جود تو در تیر و در بهار
دینارگسترند و درم ابر و آفتاب
وز بهر بخشش تو کند آب و خاک را
بر در وزر دهان و شکم ابر و آفتاب
فرخ دوات و دست تو هست آفتاب و ابر
طرفه است جایگاه و قلم ابر و آفتاب
وین طرفه تر،‌که جان و دلم راگسسته‌اند
در زیر بار شُکر و نِعَم ابر و آفتاب
بردی به جود تیرگی از طبع من چنانک
از طبع روزگار هرم ابر و آفتاب
سودای مال هم تو بری از دماغ من
جون از مزاج دهر سقم ابر و آفتاب
بارنده شد زبانم و رخشنده خاطرم
گویی مراست در دل و فَمْ‌ ابر و آفتاب
تا آرزوی مرد کشاورز و گازرست
همواره ازپی تف و نم ابر و آفتاب
تا در خورند تربیت و نفع خلق را
از راه عقل و روی حکم ابر و آفتاب
شخص مبارک تو حکم باد درکرم
راضی شده به حکم حکم ابر و آفتاب
گفته تورا بشیر بشر چرخ و مشتری
خوانده تورا امام اُ‌مم ابر و آفتاب
مجلس‌گه شراب وکف ساغر تورا
خال آسمان و زهره و عم ابر و آفتاب
زایوان تو شنیده به‌شادی هزار عید
آوای زیر و نالهٔ بم ابر و آفتاب
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۶
ز بسکه ماند دل و چشم من در آتش و آب
گشاده در دل و در چشم من بر آتش و آب
به نیک و بد ز دل و چشم من جدا نشود
چگونه باشد چشم و دل اندر آتش و آب
چرا دو عارض و چشم مرا مرصع‌ کرد
اگر به طبع نگشته است زرگر آتش و آب
از آن سبس که دلم در جوار خدمت اوست
شدست در دل و چشمم مجاور آتش و آب
اگر بشوید مر زلف را و خشک‌کند
شود ز زلفش پر مشک و عنبر آتش و آب
برآب و آتش اگر سایه افکند زلفش
شود ز شکلش مانند چنبر آتش و آب
علاحده رخ و سیمای اوست در زلفش
ز مشک دید کسی چون زره در آتش و آب
نویسم ار صفت هجر او به دفتر در
بگیرد از صفتش روی دفتر آتش و آب
دلم ز دلبر چون شاد و خوش بود که بود
نصب چشم و دل من ز دلبر آتش و آب
گر اشک و آهم پیدا شود بگیرد پاک
ز چشم و از دل من هفت‌ کشور آتش و آب
همیشه از دل و از چشم من به رشک آید
به قعر هاویه و حوض کوثر آتش و آب
بترسم از دم و آهم که سرد و خشک شوند
چو بر خلیل و کلیم پیمبر آتش و آب
اگر ز عشق دگرکس سپر بر آب افکند
من از فراق فکندم سپر بر آتش و آب
ز عشق کار بدان جایگه رسیده مرا
که پیش خواجه روم‌ کرده بر سر آتش و آب
خدایگانی کز تیغ او در آهن و سنگ
بود همیشه ز هیبت اثر در آتش و آب
اگر سیاست و انعام او ندیدستی
گه فروغ و گه سیل بنگر آتش و آب
ز خلق و خلقش اگر بهره‌ور شود گردد
هوا و خاک منیر و معطر آتش و آب
هوا و آتش و آب ار به کین او کوشند
شود کثیف هوا و مُکَدَّر آتش و آب
هواش جوی و میندیش ویشک پیل بکن
ثناش جوی و بنه روی بستر آتش و آب
از آن‌ کجا سپر مُلْکَت است خدمت او
بدو سپار دلت را و بِسْپَر آتش و آب
چو خاک تیره و چون باد بی‌وطن‌ گردد
شود مقابل اقبال او گر آتش و آب
نَعوذ بِالله اگر داد و عدل او نَبُوَد
بسوزدی به بر ملک یکسر آتش و آب
اگر نه عدلش بودی گرفتی از فتنه
دیار باختر و مرز خاور آتش و آب
اگر نبودی آثار او که دانستی
که راند از دل فولاد جوهر آتش و آب
ایا وزیری کاعدای ملک تو دارند
زکینه در دل و در دیده همبر آتش و آب
ز جسم و طبع تو بردند پایه و مایه
چه بر اثیر و چه بر بحر اَخضَر آتش و آب
از آن در آب و در آتش حیات و موت بود
کجا ز کِلک و کَفَت شد مصوّر آتش وآب
حسود و دشمن ملک تو را ببرد و بسوخت
به غرق و حَرق از آن شد دلاور آتش و آب
به ناصح تو قضا و قدر زیان نکند
کجا پلنگ و نهنگ و سمندر آتش و آب
کدام شاخ‌که از مهر و کینت‌ او پرورد
که شاخ ‌کینه و مهرت دهد بر آتش و آب
حکایت از دل و از چشم دشمن تو کنند
هماره زان جَهد از برق و تندر آتش و آب
به دستش اندر شمشیر ترک‌تاز ببین
ندیدی ار تو به یک جای همبر آتش و آب
بساختند چو عدلت به داوری برخاست
ز فرّ عدل تو بی‌ نُصح و داور آتش و آب
کجا که عزم تو و حَزْم تو بود باشد
مُعطّل انجم و چرخ و مُزّور آتش و آب
روان و جان و دل و جسم بدسگال تورا
عدیل ذُلّ و هَوان است و یاور آتش و آب
گر آب و آتش جوید خلاف و خشم تو را
برد ز خشم و خلاف تو کیفر آ‌تش و آب
به‌هیچ حال برون آری ارکنی تدبیر
به عنف و لطف ز سدّ سکندر آتش و آب
رضا و خشم تو مستور نَبْوَ‌د اندر دل
چگونه مانَد هرگز مُسَتّر آتش و آب
کَفَت بر آب و بر آتش‌ گر افکند مایه
شوند ساخته چون دو برادر آتش و آب
از آنکه تا همهٔ عمر خدمت تو کند
ز بهر خدمت تو شد مصوّر آتش و آب
عجب نباشد اگر ز آرزوی خدمت تو
زمین شود شنوا و سخنور آتش و آب
به پیش همت تو روز بخشش تو بود
حقیر خاک و هوا و مُحَقّر آتش و آب
گر آب و آتش با تو به‌ کین برون‌آیند
ز کلک و کفّ تو گردد مُبَتّر آتش و آب
اگر نبودی انصاف تو رسانیدی
شرار موج حوادث به اختر آتش و آب
اگر ندارد تقدیر خشم و عفو تو کس
شگفت نیست که نبود مقدّر آتش و آب
برابری نکند باکف تو هرگز ابر
به طبع باشد هرگز برابر آتش و آب
حذر ز آب و ز آتش کنند در هِمّت
همی‌کنند ز شهزاده سَنجر آتش و آب
نگاه داشتی از آب و آتشش زین پس
نگاه دار کنون زو به صف در آتش و آب
همی بباری بر جان بدسگالان بر
به روز رزم به حنجر ز خنجر آتش و آب
بر آب وآتش تیغ توگر خلاف‌کند
شود ز هیبت تیغ تو مضطر آتش و آب
چو جوهرست حُسام تو کاندرو دایم
عیان ستاره و دُرّست و مُضمَر آتش و آب
شهاب شکل و فلک صورت و مَجرّه صفت
به رخ‌ زبرجد و مینا به پیکر آتش و آب
تف‌ است و نم همه در جان و جسم خصم و حسود
عَرَض بود تف و نم چون که جوهر آتش و آب
ز آب وگوهر آتش جدا نداند شد
تو جمع دیدی در هیچ‌ گوهر آتش و آب
همیشه کینه کش و ملک‌پرورست وکه دید
که کینه‌کش بود و ملک پرور آتش و آب
ستم بر آتش و آب است و بس شگفت بود
که دادگر بود و عدل‌گستر آتش و آب
همیشه تا که جهان از عناصر و ارکان
هوا و خاک شناسیم و دیگر آتش و آب
عدْوتْ بر سر خاک است و نیز باد به دست
مطیع خاک و هوا و مُسّخر آتش و آب
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۹
زلف و چشم دلبر من لاعِبَ است و ساحرست
لِعب‌ زلف و سِحر چشم او بدیع و نادرست
ده یکی از لعب زلفش مایهٔ ده لاعب است
صد یکی از سحر چشمش توشه صد ساحرست
چشم او بی‌خواب خواب‌آلوده باشد روز و شب
چشم من زان زلف خواب‌آلود او شب ساهرست
ماه روشن را شب تاریک بنماید به ‌خلق
وان شب زلفش همه رخسار او را ساترست
تا که پنها‌ن است ماه اندر شب تاریک او
راز من در عشق او چون روز روشن ظاهرست
بر پرند او طرازی کایزد از عنبرکشید
قدر آن بیش از طراز جامه‌های فاخرست
خلق روح‌افزای او عنوان لطف خالق است
فطرت زیبای او عنوان صنع قاهرست
در ‌دل من شادی و شور از شراب شوق اوست
زانکه شهرآرا و شیرین و شگرف و شاطرست
در بهای بوسه‌ای ‌دل خواهد و جان بر سری
گر تجارت پیشه دارد بی‌محابا تاجرست
عاشق اوگاه چون یعقوب از غم شیفته است
گاه چون ایوب در رنج و بلاها صابرست
مشهد عشاق‌ گیتی در خراسان کوی اوست
مقصد زوار درگاه اجل بوطاهرست
ملک شاهان را وجیه و دین یزدان را شرف
زین دولت زانکه نفس او شریف و طاهرست
نامور سیدعلی صدری که بر چرخ بلند
نجم سعد از طالع او تا قیامت زاهرست
نور خورشید شما گر باهرست اجرام را
نور رایش نور خورشید سما را باهرست
بر نگین ملک مهر از نقش توقیعات اوست
مهر او ‌دارد هر آن کاندر کفایت ماهرست
دوستان را ناصر ا‌ست اندر محبت مهر او
کین او اندر عداوت دشمنان را قاهرست
نام او سعد است و هر سعدی‌ که بر افلاک هست
اندرین دولت به‌عمر و روزگارش ناظرست
سعد ناظر شد به عمر و روزگارش لاجرم
باغ عمرش سبز و روی روزگارش ناضرست
اصل‌ مجدش‌ ثابت‌ است‌ و قطب جاهش ساکن‌ است
نجم فضلش زاهرست و بحر جودش زاخرست
بر سپهر عقل رای او شهاب ثاقب است
در هوای جود دست او سحاب فاطرست
آخر هر مدحت او محنتی را اول است
اول هر الفت او آفتی را آخرست
صادق‌(‌ع‌) و باقر(‌ع‌) خرد را با هدی کردند ضمّ
از خرد چون صادق‌ است و از هدی چون باقرست
تا جهان باشد بود معمور بیت ملک و دین
زانکه بیت ملک و دین را دولت او عامرست
هست‌ گوش چرخ بر آواز کلکش روز و شب
راست‌گویی چرخ مأمورست وکلکش آمرست
حلم او بر خشم اگر غالب بود نشگفت از آنک
خاک چون آتش برافروزد بر آتش قادرست
حاجتش ناید که غیری نشر فضل او کند
زانکه دایم همت او فضل او را ناشرست
ثامن است و تاسع است افلاک را کرسی و عرش
همت او از بلندی آن عدد را عاشرست
فتح تیرست آن کجا ترکان او را ترکش است
ماه نعل است آن کجا اسبان او را حافرست
هر سخن کز گفتهٔ او مستمع را هست یاد
آن سخن همچون مثل بر هر زبانی سایرست
هست درویشی و بدبختی دو آفت خلق را
ایمن است از هر دو آفت هرکه او را زایر است
ای نکو‌کاری که خالی نیست از اِنعام تو
هرکجا د‌ر هفت کشور واردست و صادرست
تا عقاب قدر تو بر آسمان طایر شدست
مخلب و منقار او بر چشم نسر طایرست
نیست در دنیا و عقبی حاسدت را آبرو
هم به دنیا خائن است و هم به عقبی خاسرست
از قبول تو امید استمالت یافته است
هر دلی ‌کش روزگار نامساعد زاجرست
وان‌که او از جور جائر بود ترسان پیش ازین
در پناه عدل تو ایمن ز جور جائرست
شکر نعمت‌های تو جزوی است از اسلام و دین
هر که او منکر شود اسلام و دین را کافر است
مدح گوی تو سزد گر یابد از یزدان ثواب
زانکه در مدح تو نعمتهای او را ذاکرست
شعر شاعر در بلندی برتر از شِعرَی شدست
تا ثنای تو به شعر اندر شعار شاعرست
شاعر دولت معزی زیر بار شکر توست
گر ز درگه غایب ‌است و گر به حضرت حاضر است
آب از آتش برکشد چون آفرین گوید تو را
زانکه در شعر آب لفظ است او و آتش خاطر است
عالمی گردد معطر چون تو را گوید مدیح
زانکه از عطر مدیحت خاطر او عاطر است
حق آن معنی که مدح توست نتواند گذاشت
لفظ از آن معنی ‌که بر دل بگذراند قاصر است
تا چمن هر سال از آواز مرغان بهار
بر مثال مجلسی پر رود ساز و زامر است
با نسیم روضه رضوان نصیب متقی است
تا سموم آتش دوزخ نصیب ‌کافر است
دستگیر و ناصر آزادگان بادی مدام
کایزدت در هر مقامی دستگیر و ناصرست
از سعادت باشیا راضی و شاکر همچنانک
رای اعلی از تو راضی رای عالی شاکر است
باد وافر نعمت تو باد کامل جاه تو
تا که بحر کامل از ارکان بحر وافر است
رزق تو داده تمام از رحمت و از مَغْفِرت
آن خداوندی که رزاق و رحیم و غافر است
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۵۱
آن‌روی نه روی‌است گل سرخ به‌بارست
وان زلف نه زلف است شب غالیه بارست
آن جعد نه جعدست همه حلقه و بندست
وان چشم نه چشم است همه خواب و خمار است
شاید که من از دست بتم باده کنم نوش
زیرا که بتم نوش لب و باده‌گسار است
مشکین خط او بر دل من فتنه‌فزای است
نوشین لب او بر لب من بوسه شمار است
روزی ‌که نبینمش بهارم چو خزان است
چون باز بینمش خزانم چو بهار است
ای من رهی آن ‌ماه ‌که چه مست و چه هشیار
اندر بر عاشق ز در بوس و کنار است
اندر طلب وصلش بی‌صبر و قرارم
تاکی ز چنان روی مرا صبر و قرار است
دلسوز من است آن بت و جانسوز مخالف
شمشیر شه شیر دل شیر شکار است
سلطان بلند اختر ابوالفتح ملکشاه
شاهی که مبارزفکن و تیغ‌گذار است
صد بار بهر دم زدنی در شب و در روز
سعد فلک و رحمت یزدانش نثارست
از هیبت او در دل بدخواه نهیب است
وز لشکر او بر سر بدخواه غبارست
نامی‌ که نه از طاعت او جویی ننگ است
فخری که نه از خدمت او گویی عار است
او را به هنر چون جم و کاووس نخوانم
کاندر سپهش چون جم و کاووس هزار است
ای شاه‌ کسی کز خط عهد تو برون شد
پنداشت که بر مرکب اقبال سوار است
اندیشه خطا کرد و کنو‌ن همچو اسیران
سرگشته و دل سوخته در کنج حصار است
هر کس‌ که به فرمان تو رام است و مسخر
از دولت و اقبال تو کارش چو نگار است
وان کس‌ که سر از حکم و رضای تو کشیده است
از بیم تو آسیمه سر و بیهده کار است
عزست ز نام تو چه دنیا و چه دین را
عز تو بماناد که بدخواه تو خوارست
ماه علمت پیشرو ماه فلک باد
زیراکه فلک را به مراد تو مدارست
تو ناصر دین بادی و یارت همه عالم
کایزد به همه وقت تورا ناصر و یارست
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۵۲
سنگین‌دلی که بر دل احرار قادرست
در حسن و در جمال بدیع است و نادرست
در موکب نبرد سواری دلاورست
در مجلس شراب نگاری معاشرست
حلقه شدست بر دو بناگوش او دو زلف
گویی که بر دو زهره دو هاروت ساحرست
تا بر سمن ز سنبل مشکین سلاسل است
تا بر قمر ز عنبر سارا دوایرست
او یوسف است و عاشق بیچاره در غمش
یعقوب با تأسف و ایوب صابرست
گر یک زمان به عارض و زلفش نظر کنی
گویی که با قمر شب تاری مقامرست
شب هست جانگزای و قمر هست جانفزای
یک خصم عادل است و یکی خصم جائرست
آن سنگدل ستارهٔ خوبان لشکر است
فریاد از آن ستاره که چون مه مسافرست
ای عاشق جفا زده فریاد شرط نیست
گردوست غایب است غم دوست حاضرست
حاجت نیوفتد که کنی عرض حال خویش
حال تو نزد سید احرار ظاهرست
صافی صفی حضرت سلطان روزگار
بوطاهر آنکه سیرتش از عیب طاهرست
آزاده مهتری که به‌ کلک و بنان خویش
در حل و عقد مملکت استاد ماهرست
رویش به نیک زادی در ملک روشن است
رایش به رادمردی در دهر سایرست
طبع لطیف او فلکی با کواکب است
لفظ شریف او صدفی پرجواهرست
نظاره‌گاه دولت او شمس ازهرست
آرامگاه خدمت او چرخ عاشرست
در وصف او فصاحت و صاف عاجزست
در مدح او عبارت مداح قاصرست
ای آنکه حضرت تو مکان مکارم است
وی آنکه طلعت تو سرور سرایرست
اندر کفایت آنچه تو دانی بدایع است
واندر بلاغت آنچه تو داری نوادر است
تو خرمی ز دولت و ملک از تو خرم است
تو شاکری زایزد و بخت از تو شاکرست
از مکرمات آخر مدح تو اول است
وز حادثات اول شکر تو آخرست
ناظر بود به طلعت بدخواه تو اجل
تا مشتری به طلعت سعد تو ناظرست
تا مجلس شریف تو شد قبلهٔ قبول
درکعبهٔ قبول دل من مجاورست
غواص دولت است و سعادت چو گوهرست
طبع تو همچو بحر و ضمیر تو تاجرست
از عطر بوی دارد گویی مدیح تو
زیرا که خاطرم به مدیح تو عاطرست
پوشیده نیست بر تو و بر وهم و خاطرم
شکر و ثنات بیشتر از وهم و خاطرست
تا در مدار عالم سفلی هر آنچه هست
از آب و خاک و آتش و باد و عناصرست
دایم معین و ناصر آزادگان تو باش
کایزد تو را همیشه معین است و ناصرست
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۵۳
ای دلبری که زلف تو دام است و چنبرست
دامیّ و چنبری که همه مشک و عنبرست
رخسار توگُل است و بناگوش تو سمن
گل در میان دام و سمن زیر چنبرست
از حسن و صورت تو تعجب همی‌کند
هرکس که بر طریقت مانیّ و آزرست
نقّاش را ز نقش تو بیکار شد دو دست
یک دست بر دل است و دگر دست بر سرست
از دست خَدّ و قَدّ تو در باغ و بوستان
تشویش لاله وگل و تَشویر عَر‌عَرست
روشن مه است روی تو بر سرو و جانور
یا آفتاب بر سر سیمین صنوبرست
تا ساختی ز غالیه صد حلقه بر سمن
بس‌ کس‌ که بر امید تو چون حلقه بر درست
عطّارگشت زلف تو کز بوی عِطر او
گویی سرا و مجلس و میدان معطرست
درویش‌ گشت جان من از مایهٔ شکیب
تا روی تو ز نامهٔ خوبی توانگرست
چون شَکّر اندر آب تن من گداخته است
تا لعل آبدار تورا طعم شَکَّرست
یاقوت احمرست به چشم اندرم سِرشک
تا درّ تو نهفته به یاقوت احمرست
گر دُرج ‌گوهرست ز عشق تو چشم من
طبع من از مدیح صفی کان گوهرست
خورشید ملک و سَیّد احرار روزگار
بوطاهر آنکه از همه عیبی مُطَهّرست
آزاده مِهتری که بر آزادگان دهر
از عقل و فضل بارخدای است و مهترست
در پیش رای پاکش و در جنب همتش
خورشید چون ستاره و دریا چو فَرغَرست
پرگار عقل را دل او همچو مرکزست
تصریف جود راکف او همچو مَصد‌رست
کردار او به‌زرّ صنایع مُوَشَّح است
گفتار او به ‌درّ بدایع مُشَجّرَ ست
از رای او مصالح ملک شهنشه است
در رسم او منافع دین پیمبرست
در حَلّ و عَقد هر چه به تدبیر و رای اوست
شایستهٔ شهنشه و دستور کشورست
ای مهتری که بخت تو بر پایهٔ رسید
کز وهم فیلسوف به‌صد پایه برترست
تا صورت بدیع تو پیدا نکرد چرخ
معلوم کس نگشت که دولت مُصَوَّرست
از نقش‌ کِلْک تو همه‌ گیتی مُنَقّش است
از نور رای تو همه عالم منوّرست
چون روزگار دولت تو بی‌نهایت است
چون آفتاب همت تو نورگسترست
گر نور پرورند ز پاکی هوا و آب
جود تو همچو آب و هوا نورپرورست
گر دشمن تو هست چو یأجوج باک نیست
تا عزم تو به قوّت سدّ سکندرست
از غایت‌ کرم ضعفا را تویی پدر
شاید که بخت نیک تو را همچو مادرست
آری برادرست تورا بخت ازین قبل
هرکس که برخلاف تو کوشد بر آذر است
ای زیر بار منّت توگردن کِرام
برگردن زمانه مدیح تو زیورست
معلوم رای توست ‌که در شاعری مرا
مدح تو سَر جریده و آغاز دفترست
جانم ز مهر تو فلک پر کواکب است
طبعم ز مدح تو صدف پر زگوهرست
پیوسته آفرین تو خوانم همی به خلق
کان آفرین به‌موضع و آن حق به حقورست
این خانه جنت است و تو رضوان جنتی
ایوان تو چو طوبی و دست توکوثرست
ساغر بیار و جام بخواه و بنوش می
کز دست تو حلال‌تر از شیر مادرست
تا نور هفت اختر باقی است بر فلک
تا بر زمین بقای شه هفت کشورست
عزم تو بر زیادت و کام تو بر مراد
از شاه هفت کشور و از هفت اخترست
خوشباش و شادزی‌که تو را عیش خرّم است
می نوش و مال ده که تورا بخت یاورست
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۵۴
اگر سرای لباساتیان خرابات است
مرا میان خراباتیان لباسات است
میان شهر همه عاشقان خراب شدند
مگر نگار من امروز در خرابات است
مجوی زهد و خرابی کن و خراباتی
که عمر را ز خرابی همه عمارات است
بیار ساغر فرعونی و به دستم ده
که روز وعدهٔ موسی و گاه میقات است
نیفکنم سپر از باده خوردن از پی آنک
مرا میانهٔ میدان عشق دارات است
هر آن مکان‌که بود اهل عشق را مأ‌وی
نه جای نکتهٔ طومار و جای طامات است
میان عاشق و معشوق هست آن معنی
که قاصر آید از آن هرکجا عبارات است
من آن‌کَسَم‌که همی سجده پیش عشق برم
بدان سجود وجود مرا کرامات است
هر آن سرود که در عشق عاشقانه بخاست
مرا جون سَبع مثانیّ و چون تَحَیّات است
مرا ز عشق مراعات نیست یک ساعت
که عشق را زدل و جان من مراعات است
به روزگار جوانی اسیر عشق شدم
من این محل زکه جویم‌که از محالات است
روم مدام به درگاه آن خداوندی
که سَیّد مَلِکان است و شاه سادات است
جمال عالم فخرالمعالی آن ملکی
که از کمال و سعادات ذوالسّعادات است
ابوعلیّ شرفشاه ابن عِزّالدین
که همچو جعفر برمک ستوده عادات است
شرف ز جعفر و شاهی زکنگرست او را
که جعفری سِیَر و کنگری مقامات است
از آن‌ گرفت سماوات زیر پر جعفر
که همت پسرش برتر از سماوات است
به جود جعفر برمک مثل زنند و مرا
مثل به جود شرفشاه جعفری ذات است
ایا کسی که تورا خدمتش کفایت نیست
ز روزگار تورا مالش و مکافات است
آیا کسی‌ که به‌ درگاه اوست موعد تو
وعید او بِلمِا تُوعَدون هیهات است
تو ای نتیجهٔ دولت نجات احراری
که با تو دولت پاینده را مناجات است
تویی‌که یوم وصال تو خیر ایام است
تویی‌ که وقت ثنای تو خیر اوقات است
مدار چرخ همه بر مراد توست مدام
تورا موافق دوران او ارادات است
اگر ز خلق مساحات ساحت فلک است
بدان که ساحت جود تو را مساحات است
خبر چگونه توان دادن از مخالف تو
نشان چگونه دهم زانکه او ز اموات است
زمین چو نَطع و قضا و قدر به‌سان حریف
مدار چرخ چو شطرنج و در میان مات است
مخالف تو چو شاه است و دولتش فرزین
میان نَطع به‌فرزین خویش شه مات است
حسود دیوسرشت تو را شهادت نیست
برین سخن‌ که بگفتم مرا شهادات است
یکی شهادت من این بُوَد که سوگندش
به حق عزّت عزّی و آلت لات ست
میان مجمع فَضّال حجت آرم من
که حضرت تو به از روضه‌های جنات است
چو باب جنّت خواند رسول قزوین را
بدان‌که حضرت تو روضه‌ای ز رَوضات است
به فرّ دولت تو من دلیل بنمایم
که خدمت تو ز عادات وز عبادات است
رضای توست رضای نبی رضای نبی
رضای خالق عرش است وآن زطاعات است
دلایل و حُجَج مِهتری ز مجلس توست
که‌ کعبه و حَجَر و حج اهل حاجات است
به مجلس توشتابد ز شهر و مولد خویش
هر آن حکیم که از دولتش بشارات است
خُذِا‌لمدیح و هاتِ‌ا‌لعطا همی گوید
جواب هات ز تو خُذ جواب خُذهات است
به‌روز محشر اگر خلق را شفیع تویی
نه بیم حشر و نه بیم عذاب زَلّات است
تو باشی ای ملک داد گر نخست کسی
که روز حشرش با مصطفی ملاقات است
عیان شدست به نزد ملوک سیرت تو
چه جای بهمنی و نوذری حکایات است
رسوم تو همه سرمایهٔ هدایا گشت
ضمیر تو همه پیرایهٔ هدایات است
ز رای ورایت تو تحفهٔ سلاطین است
ز نام و نامهٔ تو نکتهٔ رسالات است
کمال را ز مدار فلک زیادت نیست
کمال همت وجود تورا زیادات است
بلند گشت علامات رای و همت تو
چنانکه اوج زحل زیر آن علامات است
کجا روایت یک مدح تو کند راوی
همه روانی راوی بدان روایات است
به مدح‌گفتن تو فتنه‌ام خداوندا
که از مدیح تو شغل مرا کفایات است
ز آفرین تو شاها به‌ خاطر عاطر
چو منطقی کنم آن را که از جمادات است
چنانکه فخرملوک است بیت تو ملکا
در آفرین تو بیتم طراز ابیات است
مرا به حکمت و پروردن معانی بکر
نه از شمار دگر شاعران مقالات است
به دولت تو همه شاعران ز من پرسند
هر آن سؤال که مشکل‌تر از سؤالات است
همیشه تا که مه مهر و تیر و بهرام است
همیشه تاکه مه و سال و روز و ساعات است
خدای جَلّ جَلالهُ ز تو بگرداناد
هر آنچه متصل حادثات و آفات است
ز روزگار تو را نصرت و مساعدت است
زکردگار تو را عصمت و حمایات است
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۵۶
بتی‌که قامت او سرو را بماند راست
خمیده زلف گرهگیر او چو قامت ماست
ز روی او برِ صورتگر از خیال و نشان
خیال حور بهشت و نشان ماه سماست
نماز شام که رفت آفتاب سوی نشیب
بر من آمد ماهی که ناروَن‌ بالاست
درآمد از سرکوی و در سرای بزد
سرای وکوی به رویش چو آفتاب آراست
به گرد چهرهٔ او در دو زلف او گفتی
که‌گرد لاله دو چنبر ز عنبرساراست
همی فشاند سر زلف بر ‌دو عارض خویش
بر آفتاب تو گفتی همی زره پیداست
چو زلف و روش بدیدم مرا یقین شد باز
که زیر دامن هاروت زُهرهٔ زهراست
چو عزم رفتن من دید و زاد راه سفر
فرو نشست توگویی قیامتی برخاست
ز روی و موی چو گلنار و چون بنفشه نمود
فزود گونهٔ‌ گلنار و از بنفشه بکاست
به‌ گونهٔ رخ او بر سرشک او گفتی
که بر عقیق پراکنده لؤلؤ لالاست
به مهرگفت به‌سوی سفر همی چه روی
که در سفر خطر صعب و کارهای خطاست
گمان برم که جفا بر حَضَر گزیدستی
که اختیار سفر بر حضر نشان جفا است
عِنان بتاب و متاب این دلم به آتش غم
که بر دلم ز غبار تو صدهزار عَناست
نه‌گر ز وصل من و شهر خویش سیر شدی
پس این شتافتن و زود رفتن تو چراست
وگر به صحبت یکساله کرده‌ای بیعت
همی‌کجا شوی اکنون و بیعت توکجاست
جواب دادم کاندر سفر خطر باشد
ولیکن این سفری کش نتیجه‌ نور و نواست
ضرورت است مرا رفتن از حضر به ‌سفر
ضرورت سفر دوستان نشان وفاست
به راه عِزّ و شرف پویم از ره عزلت
که عِزّ و عُزلت هر دو بهم نپاید راست
بود سفر به سعادت مرا چو بار دگر
ز روزگار امید و زکردگار قضاست
مگر همی نشناسی که در زیادت و جاه
پناه من به خداوند سیدالرؤساست
معین مملکت شهریار نیک اختر
که فرّ دولت نیک‌اختران بدو پیداست
ابوالمحاسن کاحسان‌ بزرگ نام بدوست
مُحَمّد آنکه محامِد بدو تمام بهاست
بزرگواری کاندر کمال قدرت خویش
نه ایزدست و چو ایزد بزرگ و بی‌همتاست
هوا خلاف زمین آمد و عجب دارم
که حکم او چو زمین‌است و طبع او چو هواست
چو بگذری ز خدای و خدایگان جهان
یقین شناس که بر هرکه هست کامرواست
ستارهٔ کَرَم است و نتیجهٔ خردست
نشانهٔ هنرست و یگانهٔ دنیاست
ز بخت خویشتن و شاه عالم است بزرگ
چو شاه عالم و چون بخت خویشتن بُرناست
حمایلِ سپرش بند چنبر فلک است
کواکبِ کمرش عِقد گردن جَوزاست
بلند بختا، نیک اخترا، خداوندا
در تو قبلهٔ آلاء و کعبهٔ نَعماست
بزرگ حضرت و درگاه تو بزرگان را
شریف چون حَجَرالاسوَد و مِنا و صَفاست
اگر لقا و دل اقبال و بخت را سبب است
لقا خجسته تو داریّ و دل‌گشاده‌تر است
وجودِ علوی و سِفلی در آن‌گشاده دَرَست
مراد کلّی و جزئی در آن خجسته لقاست
ز مهتران وکریمان که ما شنیدستیم
کرم تورا سزد و مهتری تورا زیباست
ز دولت تو من این معجزات دیدستم
که هر یکی عَلَم نسل آدم و حوّاست
به نزد مردم عاقل مراد عقل تویی
ز هر چه گردون تأثیر کرد و ایزد خواست
شکفته‌ شد بهر آنجا که همت تو رسید
به عقل و طبع مگر همت تو باد صباست
از آنکه جود به از تو جواد نشناسد
تورا به جود و به‌ تو جود را همیشه رضاست
تورا ز نعمت عُقبی همی مدد باید
که هر چه هست به دنیا تو را مراد عطاست
چو شب نمایدکِلک تو بر صحیفهٔ روز
اگر ستاره فشاند به تو سپهر، سزاست
زکلک تو به جهان در بدیعتر چه بود
که اَبکَم سخن آرای و اَکمه بیناست
چو دربنان تو پیدا شود گمان که مگر
کلید جنّت فردوس در ید بیضاست
تویی‌که مرتبهٔ تو به‌کبریای شهی است
مخالفان تو را مرتبه به کبر و ریاست
به نصرت و ظفر اندر تویی چو اسکندر
اگر چه خصم تو درگیر و دار چون داراست
نَعَم ز جود تو عزّ ولیّ و ذلّ عدوست
بلی ز لفظ تو نفی ملال و دفع بلاست
نعیم جود تو در سر چو روح نفسانی است
خیال مهر تو در دل چو نقطهٔ سوداست
زکردگار جهان هر چه یافتی امروز
یقین بدان که نشان زیادت فرداست
خرابهای زمین از تو گردد آبادان
به دولت تو شود شهر هرکجا صحراست
عجب مدار که از دولت‌ تو پنج بود
چهار طبع‌ که در زیرگنبد خضراست
بر مبارک تو یافتم جهان هنر
دل تو دریا دیدم‌ که اصل جود و سخاست
به‌ گرد دریا بس چون محیط‌ گشت جهان
اگر محیط به‌ گرد همه جهان دریاست
آیا ستوده ولی نعمتی که گاه سخن
ثناگر تو زبهر تو مُستَحِقّ ثناست
به‌ دولت تو خداوند در صِناعت شعر
جواز دولت من بنده برتر از جوزاست
همی ز منزلت و جاه من سخن‌ گویند
بهر کجا که در آفاق مَجمع‌ُالشّعراست
اگر به جان و تن از خدمت تو بودم دور
دلم تو داشتی و بر دلم خدای گواست
تو آفتابی و از قوّت تو در هر وقت
به‌سان آتش رخشنده طبع من والاست
از آفتاب به قوّت همی رسد آتش
وگرچه گوهر آتش زآفتاب جداست
همیشه تاکه ز حکم خدای وگرد‌ش چرخ
گهی صلاح و بقا و گهی فساد و فناست
همه فساد و فنا باد دشمنان تو را
که دوستان تو را خود صلاح هست و بقاست
دعای خلق به نیکی رساد در تن تو
که داعی تو بهرحال مُستَجاب دعاست
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۷۱
صنم من پسری لاله رخ و سیمبرست
سخت زیبا صنم و سخت به آیین پسرست
من و او هر دو به نام ایزد روزافزونیم
هر زمان عشق من و خوبی او بیشترست
سروجویان و قمرخواهان بسیار شدند
که به بالا و به‌ رخسار چو سرو و قمرست
خلقش از حور و پری باز ندانند همی
راست گویی پری‌اش مادر و حورش پدرست
با کمان و کمرست آن صنم او رغم مرا
تا بدان است‌ که پشتم چوکمان و کمرست
بت من برد بدو نرگس جادو دل من
وز تف و تاب دلم زلف و لبش در خطرست
گر بترسد ز دلم زلف و لب او نه عجب
زانکه در زلف و لب او همه مشک و شکرست
خوبرویان و ظریفان و بتان بسیارند
لیکن او را صفتی دیگر و حالی دگرست
میر خوبان سپاه است وز خوبی وُ خرد
درخور خدمت درگاه شه دادگرست
شاه اسلام ملکشاه که در شاهی و ملک
عزم او قاعدهٔ نصرت و فتح و ظفرست
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۷۴
با من امروز آن شکر لب را زبانی دیگرست
وز لطافت بر زبان او نشانی دیگرست
نوبرم هر روز داد از بوستان مهر خویش
نوبری کامروز داد از بوستانی دیگرست
در وفاداری به جان من بسی سوگند خورد
تا نگویم من‌ که سوگندش به جانی دیگرست
من‌ کنون در عاشقی با او به لونی دیگرم
زانکه او در دوستی با من به سانی دیگرست
هست هر روز از وصال او مرا سودی دگر
گرچه از هجرش مرا هر شب زیانی دیگرست
گر ز تیر غمزهٔ او دل نگه دارم رواست
زانکه بر دل زخم آن تیر از کمانی دیگرست
ارغوان رنگش رخ است و ارغوان رنگش قبا
هر یکی‌ گویی به سرخی ارغوانی دیگرست
سینهٔ نرمش چو میساوم به زیر دست خویش
بینم آن سینه به نرمی پرنیانی دیگرست
نیست در لشکر به زیبایی چو او یک داستان
گرچه زو در هر وثاقی داستانی دیگرست
آفتاب دیگرش خوانند در لشکر همی
زانکه لشکرگاه سلطان آسمانی دیگرست
شاه‌ گیتی بوالمظفر کز فتوح و از ظفر
در جهان مختصر گویی جهانی دیگرست
گر برفت آنکس‌ که بود اندر جهان صاحبقران
بر کیارق بعد ازو صاحبقرانی دیگرست
هست رکن‌الدین و برهان امیرالمومنین
راست‌گویی طغرل و الب‌ارسلانی دیگرست
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۸۲
یاد باد آن شب‌ که یارم دل ز منزل برگرفت
بار در بست و ره منزلگه دیگرگرفت
تا کشیده رنج داغِ هجر بر جانم نهاد
ناچشیده می خمار مستی اندر سرگرفت
چنبر زلفش ز من بربود چرخ چنبری
تا ز هجرش قامت من پیکر چنبر گرفت
گفتم ای شَکَّر لبا نزدیک من باز آی زود
چشم برهم زد به لؤلؤ لاله در شکّرگرفت
شد جهان برچشم من همچون دلم‌تاریک و تنگ
چون کشید او تنگِ اسب و تنگم اندر برگرفت
بر امید آنکه بازم صحبت اوکی بود
من همی طالع گرفتم او همی دفترگرفت
جان من شد رفتنی از رفتن جانان من
من دل از جان برگرفتم او دل از من برگرفت
دیدم آن شب‌گنبد اخضر چو دریای محیط
پیکر دریای اخضر گنبد اخضرگرفت
از سوی خاور برآمد باد و دریا موج زد
روی آن دریای اخضر سربه‌سر گوهر گرفت
شب چو کشتی بود و موجش لنگر و ملاح ماه
گفتی آن کشتی سکون از جنبش لنگرگرفت
آسمان چون بوالعجب بود وز مهرش مهره بود
بوالعجب گفتی که مهره زیر پای اندرگرفت
تا زمین چون مادری بود و مهش فرزند بود
گفتی آن فرزند رفت و دامن مادرگرفت
باختر شد همچو صیاد و ز صبح آورد دام
هر زمان‌ گفتی به دام اندر همی اختر گرفت
صبحدم‌ گفتی فلک چهره به نیلابه بشست
رنگ شمشیر جمال‌الدین ابوجعفر گرفت
آفتاب دین پیغمبر محمد بن حسن
آن خداوندی که در دین رسم پیغمبرگرفت
خسرو اسلام فال از طلعش گیرد همی
همچو پیغمبرکه فال از طلعت حیدرگرفت
فر جعفر دارد او لیکن همای همتش
زیر َپر هفت آسمان مانندهٔ جعفرگرفت
مصر تشریف امیران مجلس میمون اوست
هرکسی تشریف را تصریف ازین مصدر گرفت
هرکه باشد طالب مهرش بماند چون خضر
زانکه مهرش لذت مطلوب اسکندر گرفت
وان که بگذارد قدم در راه کین او اجل
بندی‌اش برپا نهد کش کس نیارد برگرفت
از نهیب نعل اسب و مِخلَب شاهین او
مه به ماهی رفت و ماهی ماه را پیکر گرفت
پای شبدیزش تو گویی پویه از آهو گرفت
پَرّ شاهینش تو گویی قوّت از صرصر گرفت
آن به منزل درهمی پی در دگر منزل نهاد
وین به‌ کشور درهمی صید از دگر کشور گرفت
آن یکی گفتی که هامون را به زیر ران گرفت
وین دگر گفتی که‌ گردون را به زیر پر گرفت
خور ز رنگ تیغ گوهربار او گیرد شعاع
گر چه هرگوهر به‌کان رنگ از شعاع خورگرفت
تیغ او پوشید گویی جامهٔ رهبان روم
روی بدخواهش به‌جای سیم خور در زر گرفت
وز نهیب تیغ او دشمن به روم اندر گریخت
جای خویش اندر چلیپا خانهٔ قیصر گرفت
ای جهانگیری که بر تو گوید و گفت آفرین
هرکه اندر دست خنجر گیرد و خنجر گرفت
شاه چین را داد حکم آسمانی گوشمال
تا چرا بی‌حکم تو بر سر همی افسر گرفت
گر ضیافت کرد ابراهیم بن‌ آزر مدام
تا غریبان را به‌حکم خویشتن چاکرگرفت
شاه چین در این ضیافت چاکر درگاه توست
در ضیافت رسم ابراهیم بن‌ آزرگرفت
تا معزی یافت از ابر قبول تو سرشک
بر زمین حکمت از تخم معانی برگرفت
شعرهای او گرفت از یُمن مدح تو شرف
وان شرف گر بنگری امروز تا محشرگرفت
مدتی چون ذبح اسمعیل بن هاجر نمود
زانکه او را دست هِجر تو همی حنجرگرفت
تا ز مدح و آفرینت چشمهٔ خاطر گشاد
زنده گشت و فَرّ اسمعیل بن‌ هاجرگرفت
چشم کابین دارد از جود تو ای صدر جهان
کز مدیح تو عروس خاطرش گوهر گرفت
گرچه شعر و شاعری در عهد ما با قیمت است
از کمال خاطر تو قیمت دیگر گرفت
تا زمین در روز گیرد روشنی از باختر
همچو اندر شب فلک تاریکی از خاور گرفت
با رضای ایزدی بادی که عالی دولتی است
هر که او راه رضای ایزد داور گرفت
روی بدخواه تو بادا روز و شب نیلوفری
کز خلاف تو دل او رنگ نیلوفر گرفت
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۴
هرکس که دل بر آن صنم دلستان نهاد
جان در بلا فکند و تن اندر هَوان نهاد
آن دلستان که هست بر او رخ چو گلستان
ناگه بنفشه بر طرف‌ گلستان نهاد
دو دایره زغالیه بر مشتری کشید
صد سلسله ز مورچه بر ارغوان نهاد
تا بر دو عارضش خط عنبر فشان نوشت
بس‌ کس‌ که سر بر آن خط عنبر فشان نهاد
انبار کرد دیدهٔ من صد هزار در
تا آن نگار سی و سه دُر در دهان نهاد
یک روز بامداد که خورشید از زمین
مانند مهره در دهن آسمان نهاد
با آن صنم به هم به‌ یکی بوستان شدیم
کاماج‌گاه خویش در آن بوستان نهاد
چون بر کمان نهاد بتم تیر تیز او
گفتی‌ که قد خویش مرا بر میان نهاد
پنداشتم ز عشق‌ که بر من همی زند
هر تیر کان نگار همی بر کمان نهاد
باز آمدیم هر دو سوی خانه شادکام
طباخ رفت و زود در آن خانه خوان نهاد
او میهمان من بدو من میزبان او
مهمان نشست و خوان به بر میزبان نهاد
رسمی است خوان و کاسه نهادن ز میزبان
آن روز خوان و کاسه همی میهمان نهاد
صد بوسه داد بیش مرا بر لب ای عجب
تا در دهان خویش یکی لقمه نان نهاد
با من چو خوش زبان بگشاد آن دهان تنگ
گفتی که کردگار یقین برگمان نهاد
فارغ ز نان شدیم و بشستیم دست را
ساقی شراب در کف آن دلستان نهاد
چون دید رنگ باده ز رویش برفت رنگ
برجست و کَند رخت و بُنِه در میان نهاد
آگه شدم‌ که بود فسون و فریب و فن
هر عهد کان سمنبر نامهربان نهاد
گفتم به داستان مبر از دوستان خویش
دستان گرفت هر که چنین داستان نهاد
بفشان غبار غربت و بنشین به نزد من
رخت و بُنه بِنِه برِ من‌ گر توان نهاد
گفتا که خانمان نتوانم فرو گذاشت
کایزد صلاح شغلم در خانمان نهاد
گر غیب‌دان نیم به هوس نشمرم غلط
اندیشه‌ای که در دل من غیب‌دان نهاد
چون این سخن بگفت مرا گشت آشکار
کاو عذر کار خویش همی در میان نهاد
گفتم ببند رخت و به سود و زیان بکوش
هرچند بخت سود من اندر زیان نهاد
تر کرد زآب چشم سر آستین خویش
چون پای خویش بر در و بر آستان نهاد
بیرون شد از سرای چو سرو روان به‌ باغ
وان رخت بسته بر سر سرو روان نهاد
وقت رحیل سوی من آمد وداع کرد
پس بازگشت و روی سوی‌کاروان نهاد
او رفت و ماند وسوسهٔ دیو عشق او
زنجیر قهر خویش مرا بر روان نهاد
از قهر دیو عشق چو دیوانه شد سرم
دولت ز عقل بر سر من قهرمان نهاد
عقلم به مدح سید سادات مرتضی
دفتر به دست داد و قلم در بنان نهاد
بوهاشم آفتاب رئیسان شرق و غرب
کز عدل در دهان ولایت زبان نهاد
صدر ملک صفت‌ که به هفتم فلک ملک
او را لقب سلالهٔ حیدر نشان نهاد
از همت و کمال جهانی مصورست
تقدیر لایزال جهان در جهان نهاد
زو خاندان احمد مختار فخر کرد
چون او پی خجسته در آن خاندان نهاد
ای دولت مؤیّد تو ترجمان عقل
دولت ز عقل پیش دلت ترجمان نهاد
کرد از تو روزگار به عمر ابد ضَمان
و اقبال و جاه و حشمت تو در ضمان نهاد
گویی سعادت ابدی نصرت و ظفر
هر دو تورا میان رکاب و عنان نهاد
گویی عناصرست عطای تو کاسمان
یک جزو از آن عناصر در هر مکان نهاد
از روی عقل‌ دون زمان است هر مکان
و ایزد مکان تخت تو فوق زمان نهاد
تمثال دوستان تو و دشمنان تو
گویی خدای عزوجل داستان نهاد
از نَعت‌ِ دوستان تو وصف بهار کرد
در وصف دشمنان تو فصل خزان نهاد
تیغی که روزگار تو را داد روز جنگ
رُمحی که کردگار تو را زیر ران نهاد
گردون بر آن یکی ز شجاعت‌گهر فشاند
گیتی برین یکی ز سیاست سِنان نهاد
هر عالمی که پیش تو با طیلسان رسید
سر بر زمین ز خجلت طی لسان نهاد
برداشت طیلسان تفاخر ز روی خویش
وز خِجلت تو باز یکی طیلسان نهاد
هرچند هر یک از حکما شعر خویش را
بر نام و کنیت تو بهای گران نهاد
نگذاشت همت تو کسی را ز شاعران
کاندر سرای تو قدم رایگان نهاد
پاینده عالمی که منزه بود ز عیب
ایزد نهاد شخص تو گویی چنان نهاد
از جود خون سرشت و ز دین‌ لَحم و شَحم‌کرد
وز عِلم و حِلم جلد و رگ و استخوان نهاد
چون راست‌کرد شخص تورا از چهار چیز
از کبریای محض در آن شخص جان نهاد
ای مهتری که مدح تو گوید علی الدّوام
انکس که عقل پیش وی این امتحان نهاد
مقبل شد این حکیم جوان از قبول تو
تا بخت رخت پیش حکیم جوان نهاد
هست از تو منتظر که نهی حشمتش به سر
چو نانکه حشمت پدر الب‌ارسلان نهاد
تا بر فلک قران بود و بر زمین قرون
گویی خدای حادثه این از آن نهاد
بادا همیشه قاعدهٔ عمر تو قوی
کایزد بنای دولت تو جاودان نهاد
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۵
تا نگار من ز سنبل بر سمن پر چین نهاد
داغ حسرت بر دل صورتگران چین نهاد
زلف او برگل ز عود خام خَم در خَم فکند
جَعد او بر مه ز مشک ناب چین بر چین نهاد
آنکه در یاقوت مشک آگین او شکّر سرشت
قُوت عشّاق اندر آن یاقوت مشک آگین نهاد
هر دلی‌کز سرکشی ننهاد سر برهیچ خط
زیر زلف او کنون سر بر خط مشکین نهاد
من غلام آن خط مشکین‌ ک ه‌گویی مورچه
پای مشک آلود بر برگ ‌گل نسرین نهاد
تا نبوسیدم لب شیرین او نشناختم
کایزد آب زندگانی در لب شیرین نهاد
موبد آذرپرستان را دل من قبله‌گشت
زانکه عشقش در دل من آذر برزین نهاد
هر که از رنج من و از کار او آگاه شد
نام من فرهاد کرد و نام او شیرین نهاد
حال خویش اندر بلای او دل مسکین من
خود تبه کرد و گنه بر چشم روشن بین نهاد
خواب خویش اندر غم او چشم روشن‌بین من
دوش ‌گم کرد و بهانه بر دل مسکین نهاد
چشم و ‌دل را من ملامت چون کنم از عشق خویش
بند بر جان من آن پروردهٔ تکسین نهاد
نیکبخت آن‌کس‌که دل در بند عشق او نبست
پر گرفت از عشق او بر مدح شمس‌الدین نهاد
آن امامی کاو شهاب ثاقب است اسلام را
وان شهابی‌ کاو قَدَم بر تارک پروین نهاد
عبد رزّاق آن که اندر سایهٔ اقبال او
بخت عالی رای بر بالای علیین نهاد
روز اول کاو سواری کرد در میدان علم
روزگار از بهر او بر اسب دولت زین نهاد
کرد در خلد برین روح‌الامین او را دعا
حور آمین کر و رضوان گوش بر آمین نهاد
اختران با بخت او شطرنج رفعت باختند
بخت او هر هفت را اسب و رخ و فرزین نهاد
کرد دولت آستان دولتش بالین خویش
جفت دولت شد کسی کاو سر بر آن بالین نهاد
مشتری سعدست چون کین توزد از اعدای خویش
آفتاب او را لقب مریخ‌ کیوان کین نهاد
هر که در گیتی بنای کین او آغاز کرد
آن بنا را قاعده بر لعنت و نفرین نهاد
فخرکردی‌گر نشستی ساعتی بر خوان او
آن که او بر خوان سیمین کاسه زرین نهاد
سَجده‌ کردی گر بدیدی تخت و باروزین او
آن‌که از آغاز رسم تخت و بار و زین نهاد
گرچه اکنون در عجم هستند ارادان‌ا بی‌قیاس
روز رادی بخشش بی‌منت او آیین نهاد
ورچه در عهد نبی بودند شیران بی‌شمار
روز مردی پای در صف صاحب صِفّین نهاد
ای برار زادهٔ صدری که دولت را اساس
از زمین‌ کاشغر تا بحر ‌قُسطَنطین نهاد
او به عقبی رفت و اندر قلعهٔ اقبال خویش
از علوم تو ذخیره حشمت و تمکین نهاد
ساخت او از گوهر شکر تو تاجی قیمتی
در بهشت‌ آن تاج ‌را بر فرقِ عِلّیین نهاد
آسمان کز باد فروردین زمین را زنده کرد
لطف و طبع تو مگر در باد فروردین نهاد
نار پیش طین سجود از رشک نور تو نکرد
کاو همی دانست کایزد نور تو در طین نهاد
آرزو آمد فلک را تا بسنجد عقل تو
کردگار اندرکف او کفهٔ شاهین نهاد
تا که در دست تو پیدا شد کلید گنج علم
دشمنت قفل جهالت بر دل غمگین نهاد
تا همی دم زد بداندیش تو اندر سِجن بود
چون دمش بگسست با از سِجن در سِجّین نهاد
تیزی خنجر نهاد اندر سر اقلام تو
آن‌که اندر چوب موسی هیئت تِنّین نهاد
واندر اقلام تو از بهر هلاک دشمنان
قد تیر و شکل رُمح و پیکر زوبین نهاد
مهترا از ضربت گردون دل من خسته شد
لطف تو بر خستهٔ من مرهم و تسکین نهاد
تا ضمیرم یافت در مدح تو تلقین از خرد
دام فکرت بر ره معنی بر آن تلقین نهاد
همت عالیت چون بشنید گفتار مرا
کرد تحسین و ز احسان مهر بر تحسین نهاد
چون دلت را آن پسند آمد عروس‌ شعر من
جودت او را مبلغی هر سال برکابین نهاد
عاجز آید زین سخن‌ گر زنده‌ گردد آن که او
داستان بیژن و افسانهٔ‌گرگین نهاد
تا که باشد در نبی نام و نشان آن نبی
کاو پسر را گاه قربان بر گلو سِکّین نهاد
بر تو فرخ باد عید آن نبی‌ کاندر جهان
دین تازی را شریعت تا به یوم‌الدین نهاد
کرد ایزد هم صلات و هم صیام از تو قبول
وز تو راضی جان آن‌کاندر شریعت این نهاد
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۶
بتی کاو نسبت از نوشاد دارد
دلم هر ساعت از نو، شاد دارد
به روی خویش کوی و برزن من
چو لعبت‌ خانهٔ نوشاد دارد
به صورت هست نیکوتر ز ‌شیرین
مرا عاشق‌تر از فرهاد دارد
بر آن بت هست مادر زاد عشقم
که این بت حسن مادر زاد دارد
رخ او هست چون بغداد و چشمم
نشان دجلهٔ بغداد دارد
به‌ سرخی چهرهٔ او ارغوان است
به گرد ارغوان شمشاد دارد
به نرمی سینهٔ او پرنیان است
به زیر پرنیان پولاد دارد
بر آن عاشق نیارد کرد بیداد
که او مهر امیر راد دارد
معین دولت سلطان عادل
که طبع پاک و دست راد دارد
سپهداری که اندر لشکر خویش
هزاران گرد چون کشواد دارد
به رای پاک خویش آزادگان را
ز بند روزگار آزاد دارد
به رزم اندر ز سهم هیبت خویش
همه فولاد دشمن لاد دارد
بدان ماند که تیغ آب رنگش
فروغ آزر خرّاد دارد
چو کفّار از تف دوزخ مخالف
ز تَفّ تیغ او فریاد دارد
زمانه سال عمر هر تنی را
اگر هفتاد اگر هشتاد دارد
ولیکن سال عمر دادبک را
صد و هفتاد ره هفتاد دارد
امیرا خانهٔ مجد و مروت
ز عقل و عدل تو بنیاد دارد
کسی کاو دین و داد و دانش آموخت
دل و طبع تو را استاد دارد
زعدل و جود نوشِروان و حاتم
هر آنکس کاو حدیثی یاد دارد
کجا عدل تو و جود تو بیند
حدیث هر دو یکسر باد دارد
همه ساله معزی در مدیحت
قلم چون حکم تو نَفّاذ دارد
ز شعر آورد نزد تو عروسی
که از اقبال تو داماد دارد
همیشه تا هوا سردی و گرمی
ز ماه بهمن و خرداد دارد
بنای عمر تو آباد داراد
که عمرت دین و ملک آباد دارد
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۷
ترکی‌که دو لب شیرین چون شهد و شکر دارد
دو دایرهٔ مشکین بر طرف قمر دارد
خط بر رخ اوگویی بر ماه زره دارد
دل در بر اوگویی در سیم حَجَر دارد
سیّ و دوگهر بینم در تنک دهان او
بر روی‌گهرگویی دو تَنک شَکر دارد
گوهر گهر ار دارد گیرد ز شعاع خور
خور نور بدان روشن سی و دوگهر دارد
باریک تنم دایم چون موی و میان دارد
خمیده قدم دایم چون زلف و کمر دارد
در جستن او هر کس اندر غم هجرانش
دو پای به ره دارد دو دست به سر دارد
من نامهٔ نام او پیوسته ز بر دارم
و او نام کسی دیگر پیوسته ز بر دارد
امروز به شهر اندر هر مهتر و هر کهتر
زین حال نشان دارد زین کار خبر دارد
ای دلبر سیمین بر هستی توکمر زرین
عاشق ز غم هجرت رخسار چو زر دارد
بیداد کنی بر من دادم ندهی هرگز
بیداد تو بر جانم هر روز حشر دارد
خصم تو منم جانا رفتم به‌سوی داور
تا از دل و جان من بیداد تو بردارد
یابد به در داور پیروزی و بهروزی
هر خصم‌که او پشتی از میر عمر دارد
فرزند قوام‌الدین داماد شه قزوین
میری که سپاه خویش از فتح و ظفر دارد
قزوین به همه وقتی با نور و نوا بودست
هر ذره به جاه اندر صد نور و صُوَر دارد
هست از خردش دولت هست از پدرش حشمت
هم فرّ خرد دارد هم جاهِ پدر دارد
با او به همه عالم دارات نیارد کس
کاقبال قوام‌الدین در پیش سپر دارد
در حضرت او تازد جسمی که روان دارد
وز طلعت او نازد چشمی‌ که بصر دارد
هرگز نبود گویی گردش به سپهر اندر
بی‌آنکه به ایامش سَعدین نظر دارد
بُران و روان بینم تیغ و قلمش گویی
در تیغ قضا دارد در کلک قدر دارد
فرض است رضا دائم و ایزد به رضا او را
در روضه ملک دین پاینده شجر دارد
چون عرش بود گلشن باشد شجرش تازه
وان تازه شجر لابد اینگونه ثمر دارد
صدری که شرف دارد زو بیت شرفشاهی
خاطر ز مدیح او اقبال و خطر دارد
او هست ملک صورت زاثار دل و سیرت
هرگز ملکی دیدی کآثار بشر دارد
یک خلعت او ناید در فکرت هر زایر
مقدار سخاگویی بیرون ز فَکَر دارد
هر ‌فِکر که محکمتر هر گنج‌ که عالی تر
فرمانش هبا دارد اِمعانش هدر دارد
دارد صور دولت معنی همه از رسمش
گویی که به رسم اندر تعیین صور دارد
ای آنکه امیران را تقدیر خداوندی
از قهر تو هر مهتر تا حَشر نفر دارد
تا جوهر ناری را مرکز ز اثیر آید
گویی به اثیر اندر چشم تو اثر دارد
هرچند حذر دارد هرکس ز تف آتش
آتش ز تف خشمت حقا که حذر دارد
تا زیر مدار اندر هست این مدر تیره
بدخواه تو را گردون در زیر مدر دارد
برهانی سلطانی از فخر تو فخر آرد
گر عزم حضر دارد ور قصد سفر دارد
چون خواند پدر خدمت دارد پسرش نوبت
نوبت ز پدر هر وقت آن به که پسر دارد
از من نبود میرا مخلص‌تر و خادم‌تر
هرکس که بر این عالی درگاه گذر دارد
تا دهر فنا دارد تا مهر ضیا دارد
تا بحر گهر دارد تا ابر مَطَر دارد
خواهم که تو را یزدان با عز و شرف دارد
خواهم‌که تو را دولت با فتح و ظفر دارد
در مجلس تو اجرام از سعد گذر دارد
بر درگه تو ایام از فتح خبر دارد
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۶
بر گل از سنبل نگارم دام مادام آورد
تا چو صیادان دلم را پای در دام آورد
سرو سیم اندام چون دعوی صیادی کند
دام دلها برگل از سنبل به‌ اندام آورد
هرکجا خواهد به زرق و حیله و رنگ و فریب
از دلم بیرون برد آرام و آرام آورد
نقشهای مانوی را بر دو گلنار آورد
سحرهای سامری را بر دو بادام آورد
چون مرا بی می همیشه مست دارد عشق او
حاجتم ناید که پیش من می و جام آورد
روی من زرین تو را از هر جام‌ کو گیرد به ‌دست
اشک من رنگین‌تر از هر می‌ که در جام آورد
مادر او را گر به ‌گاه شام آرد سوی در
دایه او را گر به‌ وقت بام بر بام آورد
عشق او هر روز شوری در دل خاص افکند
هجر او هر شب بلایی بر سر عام آورد
هرکه خواهد تا سلامت ماند از شور بلا
دل ز عشق او به مدح زین اسلام آورد
سید حکام دنیا کز پی احکام دین
از امام حق همی منشور و احکام آورد
نامور بوسعد بن نصربن منصور آن که او
سعد و حمد اندر جهان از کنیت و نام آورد
سهل گردد با عنایتهای او هم در زمان
هر چه از محنت به‌ روی مرد ایام آورد
با قبول او تذرو اندر هوا گیرد عقاب
در پناه او گوزن از بیشه ضَرغام آورد
واندر آن صحرا که باد حشمت او بگذرد
گرگ نتواند که روی از سوی اَغنام آورد
کار دین و ملک رونق‌گیرد از تدبیر او
کز صواب و از صلاح آغاز و انجام آورد
حکم سال و حکم فال او به‌پیروزی کند
هر منجم کو حدیت از علم احکام آورد
غاشیه بر دوش‌ گیرد بخت پیش او سبک
چون مبارک پای بر پشت سبک‌ گام آورد
سِحر صرف و مشک ناب و لؤلؤ مکنون به هم
هر سه هنگام‌ کتابت زیر اقلام آورد
آن رسول است او که هر سال از پی تجدید عهد
از خلیفه سوی شاهنشاه پیغام آورد
شاه و لشکر را ز به هر نصرت اسلام و دین
از امیرالمومنین تشریف و اِنعام آورد
وز جوانمردی بهر شهری زخاص مال خویش
دوستان را تحفهٔ احسان و اکرام آورد
سام را فرمود باید رزم اژدرها به‌طوس
تا بر اژدرها شبیخون ناچَخ سام آورد
گاه مردی کرد باید نامزد بهرام را
تا کمین بر شیر و کین بر تیر و بهرام آورد
قاهر اعدای دولت ناصر ملت سزد
تا به‌ دولت فرق اعدا زیر اَقدام آورد
عهد شاهان را سبب باید رضی‌ّ الحَضرتین
تا ز حضرت مهد خاتونی به‌هنگام آورد
کی بود هنگام از این خوشتر که نقاش قضا
در جهان هر روز رنگ نقش اصنام آورد
در هوا هر ساعتی گردون ز رعد و ابر و برق
ژنده پیلان شگرف وکوس و صمصام آورد
گل به زیر قطرهٔ باران تو گویی لعبتی است
کز خجالت خُوی همی بر روی‌گلفام آورد
بر شود هر روز گویی بر فلک باد صبا
وز فلک بر شاخ‌ گلبن هر شب اجرام آورد
ای نکو عهدی که از گردون بیابد کام خویش
هرکه سر در چنبر عهدت به ناکام آورد
نقص تو گفتن عدو را نیش در حلق آورد
شکر توگفتن ولی را نوش درکام آورد
آن یکی‌ گویی دلیل از سعد برجیس آورد
وین دگر گویی نشان از نحس بهرام آورد
از دل و جان هرکه با تو دل ندارد چون الف
از بن دندان به خدمت پشت چون لام آورد
هر شجر کز کینه و خشم تو دارد بیخ و شاخ
تا قیامت برگ و بر نفرین و دشنام آورد
با رسالت های تو نشگفت اگر شاه جهان
بر نشاط و غزو روی از جانب شام آورد
بر زمین شام در چشم فرنگان لعین
تیغ صبح آسای تو تاریکی شام آورد
چون از این فارغ شود رایت سوی مغرب برد
عالمی از سوی مغرب زیر اَعلام آورد
گرچه آرد مرد بسیاری بدایع در سخن
هر چه آرد در بر فضل تو سرسام آورد
اندرین مجلس معزی گرچه دارد انبساط
شرم دارد گاه‌گاه از بس که ابرام آورد
نوک اقلامش چو دَرجی را بیاراید به نظم
قیمتی دُرجی بود کز دَرج اوهام آورد
ور شود ممکن که اِفضال تو را آرد عدد
آن عدد بیش از ضمیر و نطق و افهام آورد
گر بود بایسته هر مدحی‌ که مداح آورد
ور بود شایسته هر نظمی‌که نَظّام آورد
کان یکی‌گویی همی وحی سماوی آورد
وین دگر گویی همی اَضغاث اَحلام آورد
تا چو صُنع ایزدی اجسام را آرد پدید
لطف او ارواح صافی را به اجسام آورد
قدر و جاه تو چنان بادا که اندر خدمتت
چرخ‌ آیین عبید و رسم خدّام آورد
باد عزمت رایض ایام تو پیش ملوک
توسن آشفته را آهسته و رام آورد
روزگارت باد فرخ تا به میمون مجلست
مژده هر ساعت به سعدی بخت پدرام آورد
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۱
ماه من جَزع مرا بر زر عقیق افشان‌کند
چون به‌ زیر لعل مروارید را پنهان کند
سازد از زلف و زَنَخ هر ساعتی چوگان و گوی
تا دل و پشت مرا چون‌ گوی و چون چوگان کند
چون بتابد زلف او بر عارضش‌گویی همی
بر مه روشن شب تاریک مشک افشان کند
گر نیارد کرد جولان بر مه تابنده شب
پس چرا زلفش همی بر عارضش جولان‌ کند
گر چه از هجران او دشوارگردد کار من
وصل او بر من همه دشوارها آسان‌ کند
ور مرا دردی دهد زنجیر عنبر بار او
لعل‌ شکََّر بار او آن درد را درمان‌ کند
عشق او قصد دلم کرد و نگشتم زو جدا
هم نگردم زو جدا گر نیز قصد جان‌ کند
حاش‌لله عشق را بر جان نباشد هیچ دست
خاصه بر جان‌ کسی کاو خدمت سلطان کند
سید شاهان ملکشاه آن جهانداری که چرخ
نام او برنامهٔ دولت همی عنوان کند
راست گر گویی قیاس مه کند بر آفتاب
هرکه با عدلش قیاس عدلِ نوشِروان کند
خندهٔ تیغش سبب شد گریهٔ بدخواه را
چون بخندد تیغ او بدخواه راگریان کند
خدمتش چون طاعت یزدان به ما بَر واجب است
هرکه این خدمت کند هم طاعت یزدان کند
جان و دل بی‌شکر و مدح او مدار از بهر آنک
شکر و مدحش جان و دل پرعقل و پر ایمان‌ کند
هر که او مومن بود مدحش شفای دل کند
هرکه او عاقل بود شُکرش غذای جان‌ کند
بندگان در خدمت او چون خداوندان شوند
از بس اِکرام و خداوندی که با ایشان کند
خدمت او از میان جان‌ کند هر بنده‌ای
وان که باشد دشمنش هم از بُن دندان کند
خسروا هر کس که نصرت جوید از پیکار تو
زخم پیکار تو نصرت را بر او خِذلان‌ کند
وان‌که از بهر زیادت بر تو پیمان بشکند
عکس تیغ تو زیادت را برو نقصان‌کند
هرچه آبادست بر روی زمین از عدل توست
وانچه ویران است هم عدل تو آبادان کند
وان کجا دشمن‌کند آباد و بنشیند درو
یا بسوزد آتش خشم تو یا ویران‌ کند
چنبر گر‌ون به فرمان تو باد از بهر آنک
تا بگردد چنبر او هر چه خواهی آن کند
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۲
ترک من چون زلف بگشاید جهان مشکین‌ کند
هرکه بویش بشنودگوید که آن مشک این‌ کند
ور نسیم خط و رخسارش رسد بر آسمان
سنبله پرسنبل و نثره پر از نسرین‌ کند
ورگذر یابد زمانی بر لبش باد صبا
هر نبات تلخ را باد صبا شیرین‌کند
چون ز جعد زلف بنماید نگارین روی خویش
خانه‌ها را چون نگارستان هندوچین کند
گه به خم زلف پشت بیدلان پر خم‌ کند
گه به چین جعد روی عاشقان پرچین‌ کند
در لب او آب حیوان است و عشق او همی
با دل عشاق فعل آذر برزین‌ کند
من چو از عشقش بنالم ناله چون خسرو کنم
او چو از خوبی بنازد ناز چون شیرین کند
گر وصال او همی چون کیمیا ناید به‌ دست
پس چرا هجران او رویم همی زرین کند
خنجر و زوبین سلاح چشم او شد تا مرا
کشتهٔ خنجر کند یا خستهٔ زوبین کند
روستم با شاه ترکان از جفا هرگز نکرد
آنچه بر دلها همی پروردهٔ تکسین‌کند
صد هزاران صاعقه پیدا کند در هر دلی
چون دو بیجاده به عمدا پردهٔ پروین کند
گر به حورالعین نماند پس چرا وصاف او
چون جمال او ببیند وصف حورالعین‌کند
از بهشت آمد مگرتا از جمال روی خویش
روز عید آرایش بزم نظام‌الدین‌کند
آفتاب فتح ابوالفتح آنکه بر درگاه او
دست‌گردون هر زمانی اسب دولت زین‌کند
هر غباری‌ کز سم اسبش به‌ گردون بر شود
دولت آنرا توتیای چشم روشن‌بین‌کند
آسمان حشمت دهد او را که او حشمت دهد
مشتری تمکین دهد او راکه او تمکین‌کند
چون قدم بر مجلس عالی نهد هر بامداد
مجلس عالی به همت همچو عِلییّن‌کند
عالمی پر زر شود چون وقت بخشش هان‌ کند
کشوری پرخون شود چون روزکوشش هین‌کند
هیچ تاوان نیست برگفتار و برکردار او
کایزدش تعلیم و اقبالش همی تلقین کند
مهر او چون تندرستی روح را شادان‌ کند
کین او چون تنگدستی طبع را غمگین‌کند
گرچه فردا وعده کردستند در عقبی بهشت
او همی امروز دنیا را بهشت آیین ‌کند
گرکفایت را یکی معیار سازد روزگار
ازکف او کَفّه و از کلک او شاهین ‌کند
ور ببندد نامه بر پای‌ کبوتر دست او
هرکجا پَرَّد کبوتر صید چون شاهین کند
ای جوانبختی‌که شاخ دولت و عمر تورا
کردگار از حفظ و از عصمت همی تزیین‌کند
کرد یزدان بر تو در دنیا فراوان نیکویی
باش تا آن نیکویی بینی ‌که یَوم‌الدّین ‌کند
برزمین شایدکه‌گرید دشمن مسکین تو
کاسمانْ خندد همی بر هر چه آن مسکین ‌کند
صورت اقبال داری بر بساط مملکت
کیست کاو با صورت اقبال قصد کین کند
کس نیارد باختن با بخت تو شطرنج ملک
کاو به یک بیدق همه شهمات را تعیین‌کند
بیدقی‌کز دست بخت تو رود برنَطع ملک
لِعب‌اسب و پیل‌و جولان رخ‌و فرزین‌کند
تا نه بس مدت به‌تدبیر تو سلطان جهان
در صف ‌کفار جنگ صاحب صفین کند
خطه فرماید به‌نام خویش در انطاکیه
وز در انطاکیه آهنگ قُسطَنطین‌ کند
باد را بر بت‌پرستان چون تَف دوزخ‌کند
خاک را بر خاکساران چون دم تنّین ‌کند
سقف قسطنطین ز بتخانه‌کشد سوی عراق
بارگاه مملکت را تخت او برزین ‌کند
در دل میمند و ماچین آتش افروزد به تیغ
روز ا‌بر میمند از سجیل تاا سجین‌ کند
خیمه‌ها را میخ فرماید ز رُ‌محِ رومیان
زین‌ها را از صلیب کافران خرزین ‌کند
من‌ز فتح ‌و نصرت او آنقدرگویم همی
او به‌ عالی رای تو أرجو که صد چندین ‌کند
ای خداوندی که چون احسنت‌گویی بنده را
شعر او را مشتری بر آسمان تحسین‌کند
عَقد سازد لفظ با معنی همی هر ساعتی
تا عروسان سخن را جود او کابین ‌کند
بندهٔ مخلص معزی را همی باید همی
کاستان درگهت را هر شبی بالین کند
او همی خواهد که آرد جان شیرین را به‌کف
تا چو گوید مدح تو جان اندرو تضمین‌ کند
تاکه ایام بهاران ابر فروردین همی
برکشد لؤلؤ ز دریا در کنار طین کند
باد در بخشش مبارک دست راد تو چِنانْکْ
در بهاران خدمت او ابر فروردین کند
طایر میمون شب و روز آفرین‌گوی تو باد
کاختر وارون همی بر دشمنت نفرین کند
باد در عمرت دعاهای خلایق مُسْتجاب
کان دعاها را همی روحُ‌الاْمین آمین‌کند
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۵
ز بهر عید نگارا همی چه سوزی عود
چرا شراب نپیمایی و نسازی عود
بساز عود و بده یک شراب وصل مرا
که من بسوختم از هجر تو چو زآتش دود
چرا به من ندهی بادهٔ چو آب حیات
که نیست باده چو آب حیات ناموجود
قدح به چنگم و آواز چنگ در گوشم
به از نگین سلیمان و نغمهٔ داود
بیار چنگ‌ که پشت من از رکوع و سجود
خمیده‌ گشته چو چنگت ز بس قیام و قعود
پیاله را سزد اکنون همی قعود و قیام
قِنینه را سزد اکنون همی رکوع و سجود
سزد که حال دل خویش بر تو عرضه‌ کنم
که رفت موسم اعراض و روزگار صدود
چون من به نعمت معبود شاد و خشنودم
سزا بود که‌ کنم شکر نعمت معبود
چه نعمت است فزون زین‌ که من زحضرت شاه
به‌کام خویش رسیدم به مقصد و مقصود
چه مقصدست و چه مقصود بیش ازین‌که مرا
همی ز بُرج شرف تابد آفتاب سعود
به فرّ طلعت مسعود تاج دین هُدی
نصیر ملک ملک مجد دولت مسعود
سپهر احسان خورشید گوهر حَسّان
رئیس و صدر خراسان منیع بن مسعود
یگانه بار خدایی که جاودانه بماند
به جاه و حشمت او نام والد و مولود
بزرگی و شرف او را سزد که تازه به دوست
بزرگواری آباء و احتشام جدود
نه ممکن است‌که هرگز به جهد و چاره ی خلق
مکارم پدر و جدّ او شود محدود
به جهد قطعهٔ باران‌ کجا شود معلوم
به چاره برگ درختان کجا شود معدود
عقیدت و دل صافی همیشه عُدّت اوست
اگرچه عُدّت شاهان خزانه است و جُنود
صفای خاطر اوگاه معرفت بِِبَرَد
کدورت از دل نصرانی و مَجُوس و یهود
همه نُحوست چرخ از وجود شد به عدم
کجا سعادت او آمد از عدم بوجود
هزار سیف بود در سنان او گه جنگ
هزار مَعن‌ بود در بنان او گه جود
ایا ز سر تو سوی فلک رسیده بیام
و یا به شکر تو پیش ملک رسیده وفود
تو آن ستوده امیری که روز حشر روند
به زیر رایت بخت تو شاهد و مشهود
کنند بر سر تو درّ شاهوار نثار
از آن درخت‌ کجا طَلْح او بود مَنْضود
اگر نکوهش خصم تو و ستایش تو
طلب کنیم ز گفتار کردگار وَدوُد
بود ستایش تو شاه شاکر النعمهٔ
بود نکوهش خصمت لِرّبِه لَکَنود
اگرنتیجهٔ فکرست مدح تونه عجب
عسل نتیجهٔ نَخْل است و قزّ نتیجهٔ دود
ز قحط فتنه بود روزگار درویشان
چنانکه از حسد توست روزگار حسود
حسدکنند حسودان تو را به اصل و به نفس
بدین دو چیز بود مرد محتشم محسود
به رزم جسم عدو بر سنان نیزهٔ تو
چنانکه مرغ بود کشته ‌گشته بر سفوّد
اگر به کین تو صدگونه کیمیا سازد
به روز کین تو چون ‌کیمیا شود مفقود
وگر به ساحری از سامری سَبَق ببرد
ز مِطْرَد تو شود همچو سامری مطرود
فری سمند تو کاندر نبرد گردش اوست
چو گاه سیل ز کهسار گردش جُلمود
نه در رگش ضربان ‌کم شود به ضرب سیوف
نه با دلش خفقان ضَم شود ز ضیق بتود
کند چو سونش پیکان به‌زیر تو زکمان
عِظامِ کالبدِ دشمنان به زیر جلود
اگر کنند سروگردن و شکم پنهان
به خُود و جوشن و خُفتان مخالفان حقود
دریده و زده و کوفته کنی همه را
شکم به نیزه و گردن به تیغ و سر به عمود
بزرگوارا دانی که پیش ازین بودست
به مدح و خدمت تو عهد من طراز عهود
چو عهد تازه شد اکنون توقع است مرا
همان قبول که بودست پیش ازین معهود
به حضرت تو کنم عرضه محضر دل خویش
که نیست موضع انکار و نیست جای جحود
گوا سنین و شهورست و پایدارترست
خط شهور و سنین از خط عدول و شهود
به مجلس پدرت عسجدی ز بهر طمع
مدیح برد به ایام جغری و مودود
به مجلس تو من آورده‌ام ز بهر شرف
عزیز عقدی بگزیده از میان عقود
مرا بهشت جمالت به از بهشت بقاست
مرا شراب وصالت به از شراب خلود
که این بهشت کنون حاضرست و آن غایب
که این شراب‌کنون حاصل است و آن موعود
همیشه تا زنبی مقریان همی خوانند
حدیث صالح و هود و حدیث عاد و ثمود
عدوت باد چو عاد و ثمود جفت بلا
ولیت جفت سلامت به سان صالح و هود
نماز و روزهٔ تو باد یک‌بهٔک مقبول
نماز و روزهٔ خصمانت سربه‌سر مردود
بقات دائم وکارت به‌کام و بخت بلند
تنت درست و دلت شاد و عاقبت محمود