عبارات مورد جستجو در ۱۴۷۰ گوهر پیدا شد:
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
مسلم است مرا فقر و نعمت افلاس
که طبع من نکند هیچکس به غیر قیاس
مرا که هست پر از باده رقیق عتیق
چه غم که نیست ز، زرجام یا ز سیمم کاس
سکندر آب بقا را ندید می دانم
که آن نصیبه خضر است و قسمت الیاس
پلاس پوشم و پشمینه خرقه ای دارم
که نیست پادشهی را چنین ستوده لباس
به کسب کوش و مکش منت از وزیر و شریف
که به ز، زمره دیوانیان بود کناس
مرا به کلک زبان هیچ سهو و نسیان نیست
اگرچه این دو مخمره برد به طینت ناس
حدیث عشق بهر ناسزا نشاید گفت
که نیست ذوق بهر ناسپاس حق نشناس
چگونه فرق دهد جوهر عروض الحق
کسی که نیست ورا فهم و درک و هوش و حواس
نه هر که صورت درویش گشت «حاجب » شد
نه هر زجاجه به قدر است و قیمت الماس
که طبع من نکند هیچکس به غیر قیاس
مرا که هست پر از باده رقیق عتیق
چه غم که نیست ز، زرجام یا ز سیمم کاس
سکندر آب بقا را ندید می دانم
که آن نصیبه خضر است و قسمت الیاس
پلاس پوشم و پشمینه خرقه ای دارم
که نیست پادشهی را چنین ستوده لباس
به کسب کوش و مکش منت از وزیر و شریف
که به ز، زمره دیوانیان بود کناس
مرا به کلک زبان هیچ سهو و نسیان نیست
اگرچه این دو مخمره برد به طینت ناس
حدیث عشق بهر ناسزا نشاید گفت
که نیست ذوق بهر ناسپاس حق نشناس
چگونه فرق دهد جوهر عروض الحق
کسی که نیست ورا فهم و درک و هوش و حواس
نه هر که صورت درویش گشت «حاجب » شد
نه هر زجاجه به قدر است و قیمت الماس
نورعلیشاه : جامع الاسرار
بخش ۵ - حکایت
وقتی گذشتم در کلیسائی رسیدم بکاخ ترسائی دو تصویر دیدم بردیوار آن کاخ یکی را درچشم خالی بود و دیگری را در سر شاخ هر دو مقابل ایستاده و انگشت ایما گشاده با خود گفتم ایندو نقش عجیب بی حکمتی نیست باید دانست که ایمان ایشان در چیست ساعتی سر بجیب تفکر فرو کردم شفائی از آن حاصل کردم معلوم شد که زبان ملامت گشوده و کمر عداوت بسته بیخبر از معیوبی خود در مقام عیبجویی نشسته یکی خال ظاهر میکرد و دیگری شاخ هر دو بهم بنادانی در جدل گستاخ.
آن یکی را خال اندر چشم بود
بیخبر از شاخ خود در خشم بود
در ملامت سخت بربسته کمر
میزد او را طعن برخال بصر
وان دگر گستاخ گشته درفتن
بیخبر از خال چشم خویشتن
دست طعن انداخته برشاخ وی
بربساط عیب جوئی برده پی
گشت از احوال ایشانم عیان
صورت افعال خلق این جهان
که همه هستند با هم عیبجوی
بیخبر از عیب خود در پشت و روی
گر تو را هوشیست خاموشی گزین
عیب کس منگر به عیب خود ببین
الهی دیده ما را از عیب معرا کن و سینه ما را از ریب مبرا عینی عنایت فرما که هر چه در نظر آید مطلع انوار شود و دلی کرامت نماکه آنچه بخاطر رسد مخزن اسرار گردد به بزرگواری خود باری نظر غفاری برگنه کاری بگشای و به مصقل رحمت زنگ معصیت از آئینه ضمیرمان بزدای از چنگ هر رنگ و بوئی آزاد کن و بچنگ بیرنگی دلشاد تا هر نیک و بدی که بینم از خود بینم و هر رنج و راحتی که پیش آید همه بر خود گزینم نی غلط گفتم هرکه از باده بیرنگی جرعه نوش کرد بود و نبود خود بکلی فراموش کرد آنجا نیک و بد را چه مجال و از رنج و راحت چه ملال
دراین میخانه جامی گر کنی نوش
کنی بود و نبود خود فراموش
شوی آسوده ازهر بود رنگی
نشینی فارغ از هر صلح و جنگی
نماند نیک و بد را خود مجالی
ز رنج و راحتت نبود ملالی
تشنه کام بادیه عشق را کوزه هستی بسنگ نیستی نشکند زلال جاوید از سرچشمه امید نجوشد و تا از چنگ نیرنگ هندوی نفس پر مکر و فسون نرهد از هر رنگ و بوئی ممتاز نشود و خلعت بیرنگی نپوشد، کوزه هستی بشکن و زلال جاوید بنوش نفس سرکش را آرام کن و خلعت بیرنگی بپوش.
رو سبوی هستیت رازن بسنگ
تافتد مینای امیدت بچنگ
جرعه از تشنه کامی نوش کن
از کف ساقی ببانگ نای و چنگ
هندوی نیرنگ ساز نفس را
رام گردان نه بگردن پالهنگ
تا زبیرنگی بپوشی خلعتی
برکنی از برلباس بود رنگ
آن یکی را خال اندر چشم بود
بیخبر از شاخ خود در خشم بود
در ملامت سخت بربسته کمر
میزد او را طعن برخال بصر
وان دگر گستاخ گشته درفتن
بیخبر از خال چشم خویشتن
دست طعن انداخته برشاخ وی
بربساط عیب جوئی برده پی
گشت از احوال ایشانم عیان
صورت افعال خلق این جهان
که همه هستند با هم عیبجوی
بیخبر از عیب خود در پشت و روی
گر تو را هوشیست خاموشی گزین
عیب کس منگر به عیب خود ببین
الهی دیده ما را از عیب معرا کن و سینه ما را از ریب مبرا عینی عنایت فرما که هر چه در نظر آید مطلع انوار شود و دلی کرامت نماکه آنچه بخاطر رسد مخزن اسرار گردد به بزرگواری خود باری نظر غفاری برگنه کاری بگشای و به مصقل رحمت زنگ معصیت از آئینه ضمیرمان بزدای از چنگ هر رنگ و بوئی آزاد کن و بچنگ بیرنگی دلشاد تا هر نیک و بدی که بینم از خود بینم و هر رنج و راحتی که پیش آید همه بر خود گزینم نی غلط گفتم هرکه از باده بیرنگی جرعه نوش کرد بود و نبود خود بکلی فراموش کرد آنجا نیک و بد را چه مجال و از رنج و راحت چه ملال
دراین میخانه جامی گر کنی نوش
کنی بود و نبود خود فراموش
شوی آسوده ازهر بود رنگی
نشینی فارغ از هر صلح و جنگی
نماند نیک و بد را خود مجالی
ز رنج و راحتت نبود ملالی
تشنه کام بادیه عشق را کوزه هستی بسنگ نیستی نشکند زلال جاوید از سرچشمه امید نجوشد و تا از چنگ نیرنگ هندوی نفس پر مکر و فسون نرهد از هر رنگ و بوئی ممتاز نشود و خلعت بیرنگی نپوشد، کوزه هستی بشکن و زلال جاوید بنوش نفس سرکش را آرام کن و خلعت بیرنگی بپوش.
رو سبوی هستیت رازن بسنگ
تافتد مینای امیدت بچنگ
جرعه از تشنه کامی نوش کن
از کف ساقی ببانگ نای و چنگ
هندوی نیرنگ ساز نفس را
رام گردان نه بگردن پالهنگ
تا زبیرنگی بپوشی خلعتی
برکنی از برلباس بود رنگ
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۲۴۴
امیر پازواری : هشتبیتیها
شمارهٔ ۱۷
صَنعونْ صفتْ ترسا وَچه رهْ بَدیینْ
خَمْر بَخردن وُ مَصْحَفْ بَسوجنّیینْ
زُنّارْ دَوسّنْ وُ خوکْ (خی) چرا ئنّیینْ
سیوار بهتر که ناکِسن مهرورزیینْ
میمونْ بئیینْ، یا که عَنْترْ (اَنْترْ) بئیینْ
کشیینْ زنجیرْ گردنْ، رهانئیینْ
شه دوستِ رقیبْ ره به شه چشْ بدیین
سیوار بهتر که ناکِسن مهرورزیینْ
کِچّکْ(کرْچکْ) بئیین، دایم هوا دئیین
به بُوردنِ چینّکا دِچٰارْ بئیین
یا پیرهْ زنونْ شه دلْ براجنّیینْ
سیوار بهتر که ناکِسن مهرورزیینْ
یا خوکْ (خی) بَئیینْ وُ ویشه چگالنّیینْ
کِشتی بِشکسِّنْ، دولتْ دِریُؤ شنّیین
سیمرغِ پیُون، هرگزْ آدمْ ندیینْ
سیوار بهتر که ناکِسن مهرورزیینْ
خَمْر بَخردن وُ مَصْحَفْ بَسوجنّیینْ
زُنّارْ دَوسّنْ وُ خوکْ (خی) چرا ئنّیینْ
سیوار بهتر که ناکِسن مهرورزیینْ
میمونْ بئیینْ، یا که عَنْترْ (اَنْترْ) بئیینْ
کشیینْ زنجیرْ گردنْ، رهانئیینْ
شه دوستِ رقیبْ ره به شه چشْ بدیین
سیوار بهتر که ناکِسن مهرورزیینْ
کِچّکْ(کرْچکْ) بئیین، دایم هوا دئیین
به بُوردنِ چینّکا دِچٰارْ بئیین
یا پیرهْ زنونْ شه دلْ براجنّیینْ
سیوار بهتر که ناکِسن مهرورزیینْ
یا خوکْ (خی) بَئیینْ وُ ویشه چگالنّیینْ
کِشتی بِشکسِّنْ، دولتْ دِریُؤ شنّیین
سیمرغِ پیُون، هرگزْ آدمْ ندیینْ
سیوار بهتر که ناکِسن مهرورزیینْ
نیما یوشیج : مجموعه اشعار
از : قصه ی رنگ پریده ، خون سرد
من ندانم با که گویم شرح درد
قصه ی رنگ پریده ، خون سرد ؟
هر که با من همره و پیمانه شد
عاقبت شیدا دل و دیوانه شد
قصه ام عشاق را دلخون کند
عاقبت ، خواننده را مجنون کند
آتش عشق است و گیرد در کسی
کاو ز سوز عشق ، می سوزد بسی
قصه ای دارم من از یاران خویش
قصه ای از بخت و از دوران خویش
یاد می اید مرکز کودکی
همره من بوده همواره یکی
قصه ای دارم از این همراه خود
همره خوش ظاهر بدخواه خود
او مرا همراه بودی هر دمی
سیرها می کردم اندر عالمی
یک نگارستانم آمد در نظر
اندرو هر گونه حس و زیب و فر
هر نگاری را جمالی خاص بود
یک صفت ، یک غمزه و یک رنگ سود
هر یکی محنت زدا ،خاطر نواز
شیوه ی جلوه گری را کرده ساز
هر یکی با یک کرشمه ،یک هنر
هوش بردی و شکیبایی ز سر
هر نگاری را به دست اندر کمند
می کشیدی هر که افتادی به بند
بهر ایشان عالمی گرد آمده
محو گشته ، عاشق و حیرت زده
من که در این حلقه بودم بیقرار
عاقبت کردم نگاری اختیار
مهر او به سرشت با بنیاد من
کودکی شد محو ، بگذشت آن ز من
رفت از من طاقت و صبر و قرار
باز می جستم همیشه وصل یار
هر کجا بودم ، به هر جا می شدم
بود آن همراه دیرین در پیم
من نمی دانستم این همراه کیست
قصدش از همراهی در کار چیست ؟
بس که دیدم نیکی و یاری او
مار سازی و مددکاری او
گفتم : ای غافل بباید جست او
هر که باشد دوستار توست او
شادی تو از مدد کاری اوست
بازپرس از حال این دیرینه دوست
گفتمش : ای نازنین یار نکو
همرها ،تو چه کسی ؟ آخر بگو
کیستی ؟ چه نام داری ؟ گفت : عشق
گفت : چونی ؟ حال تو چون است ؟ من
گفتمش : روی تو بزداید محن
تو کجایی ؟ من خوشم ؟ گفتم : خوشی
خوب صورت ، خوب سیرت ، دلکشی
به به از کردار و رفتار خوشت
به به از این جلوه های دلکشت
بی تو یک لحظه نخواهم زندگی
خیر بینی ، باش در پایندگی
باز ای و ره نما ، در پیش رو
که منم آماده و مفتون تو
در ره افتاد و من از دنبال وی
شاد می رفتم بدی نی ، بیم نی
در پی او سیرها کردم بسی
از همه دور و نمی دیدیم کسی
چون که در من سوز او تاثیر کرد
عالمی در نزد من تغییر کرد
عشق ، کاول صورتی نیکوی داشت
بس بدی ها عاقبت در خوی داشت
روز درد و روز نکامی رسید
عشق خوش ظاهر مرا در غم کشید
ناگهان دیدم خطا کردم ،خطا
که بدو کردم ز خامی اقتفا
آدم کم تجربه ظاهر پرست
ز آفت و شر زمان هرگز نرست
من ز خامی عشق را خوردم فریب
که شدم از شادمانی بی نصیب
در پشیمانی سر آمد روزگار
یک شبی تنها بدم در کوهسار
سر به زانوی تفکر برده پیش
محو گشته در پریشانی خویش
زار می نالیدم از خامی خود
در نخستین درد و نکامی خود
که : چرا بی تجربه ، بی معرفت
بی تأمل ،بی خبر ،بی مشورت
من که هیچ از خوی او نشناختم
از چه آخر جانب او تاختم ؟
دیدم از افسوس و ناله نیست سود
درد را باید یکی چاره نمود
چاره می جستم که تا گردم رها
زان جهان درد وطوفان بلا
سعی می کردم بهر جیله شود
چاره ی این عشق بد پیله شود
عشق کز اول مرا درحکم بود
س آنچه می گفتم بکن ، آن می نمود
من ندانستم چه شد کان روزگار
اندک اندک برد از من اختیار
هر چه کردم که از او گردم رها
در نهان می گفت با من این ندا
بایدت جویی همیشه وصل او
که فکنده ست او تو را در جست و جو
ترک آن زیبارخ فرخنده حال
از محال است ، از محال است از محال
گفتم : ای یار من شوریده سر
سوختم در محنت و درد و خطر
در میان آتشم آورده ای
این چه کار است ، اینکه با من کرده ای ؟
چند داری جان من در بند ، چند ؟
بگسل آخر از من بیچاره بند
هر چه کردم لابه و افغان و داد
گوش بست و چشم را بر هم نهاد
یعنی : ای بیچاره باید سوختن
نه به آزادی سرور اندوختن
بایدت داری سر تسلیم پیش
تا ز سوز من بسوزی جان خویش
چون که دیدم سرنوشت خویش را
تن بدادم تا بسوزم در بلا
مبتلا را چیست چاره جز رضا
چون نیابد راه دفع ابتلا ؟
این سزای آن کسان خام را
که نیندیشند هیچ انجام را
سالها بگذشت و در بندم اسیر
کو مرا یک یاوری ، کو دستگیر ؟
می کشد هر لحظه ام در بند سخت
او چه خواهد از من برگشته بخت ؟
ای دریغا روزگارم شد سیاه
آه از این عشق قوی پی آه ! آه
کودکی کو ! شادمانی ها چه شد ؟
تازگی ها ، کامرانی ها چه شد ؟
چه شد آن رنگ من و آن حال من
محو شد آن اولین آمال من
شد پریده ،رنگ من از رنج و درد
این منم : رنگ پریده ،خون سرد
عشقم آخر در جهان بدنام کرد
آخرم رسوای خاص و عام کرد
وه ! چه نیرنگ و چه افسون داشت او
که مرا با جلوه مغتون داشت او
عاقبت آواره ام کرد از دیار
نه مرا غمخواری و نه هیچ یار
می فزاید درد و آسوده نیم
چیست این هنگامه ، آخر من کیم ؟
که شده ماننده ی دیوانگان
می روم شیدا سر و شیون کنان
می روم هر جا ، به هر سو ، کو به کو
خود نمی دانم چه دارم جست و جو
سخت حیران می شوم در کار خود
که نمی دانم ره و رفتار خود
خیره خیره گاه گریان می شوم
بی سبب گاهی گریزان می شوم
زشت آمد در نظرها کار من
خلق نفرت دارد از گفتار من
دور گشتند از من آن یاران همه
چه شدند ایشان ، چه شد آن همهمه ؟
چه شد آن یاری که از یاران من
خویش را خواندی ز جانبازان من ؟
من شنیدم بود از آن انجمن
که ملامت گو بدند و ضد من
چه شد آن یار نکویی کز فا
دم زدی پیوسته با من از وفا ؟
گم شد از من ، گم شدم از یاد او
ماند بر جا قصه ی بیداد او
بی مروت یار من ، ای بی وفا
بی سبب از من چرا گشتی جدا ؟
بی مروت این جفاهایت چراست ؟
یار ، آخر آن وفاهایت کجاست ؟
چه شد آن یاری که با من داشتی
دعوی یک باطنی و آشتی ؟
چون مرا بیچاره و سرگشته دید
اندک اندک آشنایی را برید
دیدمش ، گفتم : منم نشناخت او
بی تأمل روز من برتافت او
دوستی این بود ز ابنای زمان
مرحبا بر خوی یاران جهان
مرحبا بر پایداری های خلق
دوستی خلق و یاری های خلق
بس که دیدم جور از یاران خود
وز سراسر مردم دوران خود
من شدم : رنگ پریده ، خون سرد
پس نشاید دوستی با خلق کرد
وای بر حال من بدبخت!وای
کس به درد من مبادا مبتلای
عشق با من گفت : از جا خیز ، هان
خلق را از درد بدبختی رهان
خواستم تا ره نمایم خلق را
تا ز نکامی رهانم خلق را
می نمودم راهشان ، رفتارشان
منع می کردم من از پیکارشان
خلق صاحب فهم صاحب معرفت
عاقبت نشنید پندم ، عاقبت
جمله می گفتند او دیوانه است
گاه گفتند او پی افسانه است
خلقم آخر بس ملامت ها نمود
سرزنش ها و حقارت ها نمود
با چنین هدیه مرا پاداش کرد
هدیه ،آری ، هدیه ای از رنج و درد
که پریشانی من افزون نمود
خیرخواهی را چنین پاداش بود
عاقبت قدر مرا نشناختند
بی سبب آزرده از خود ساختند
بیشتر آن کس که دانا می نمود
نفرتش از حق و حق آرنده بود
آدمی نزدیک خود را کی شناخت
دور را بشناخت ، سوی او بتاخت
آن که کمتر قدر تو داند درست
در میانخویش ونزدیکان توست
الغرض ، این مردم حق ناشناس
بس بدی کردند بیرون از قیاس
هدیه ها دادند از درد و محن
زان سراسر هدیه ی جانسوز ،من
یادگاری ساختم با آه و درد
نام آن ، رنگ پریده ، خون سرد
مرحبا بر عقل و بر کردار خلق
مرحبا بر طینت و رفتار خلق
مرحبا بر آدم نیکو نهاد
حیف از اویی که در عالم فتاد
خوب پاداش مرا دادند ،خوب
خوب داد عقل را دادند ، خوب
هدیه این بود از خسان بی خرد
هر سری یک نوع حق را می خرد
نور حق پیداست ، لیکن خلق کور
کور را چه سود پیش چشم نور ؟
ای دریفا از دل پر سوز من
ای دریغا از من و از روز من
که به غفلت قسمتی بگذشاتم
خلق را حق جوی می پنداشتمن
من چو آن شخصم که از بهر صدف
کردم عمر خود به هر آبی تلف
کمتر اندر قوم عقل پاک هست
خودپرست افزون بود از حق پرست
خلق خصم حق و من ، خواهان حق
سخت نفرت کردم از خصمان حق
دور گردیدم از این قوم حسود
عاشق حق را جز این چاره چه بود ؟
عاشقم من بر لقای روی دوست
سیر من هممواره ، هر دم ، سوی اوست
پس چرا جویم محبت از کسی
که تنفر دارد از خویم بسی؟
پس چرا گردم به گرد این خسان
که رسد زایشان مرا هردم زیان ؟
ای بسا شرا که باشد در بشر
عاقل آن باشد که بگریزد ز شر
آفت و شر خسان را چاره ساز
احتراز است ، احتراز است ، احتراز
بنده ی تنهاییم تا زنده ام
گوشه ای دور از همه جوینده ام
می کشد جان را هوای روز یار
از چه با غیر آورم سر روزگار ؟
من ندارم یار زین دونان کسی
سالها سر برده ام تنها بسی
من یکی خونین دلم شوریده حال
که شد آخر عشق جانم را وبال
سخت دارم عزلت و اندوه دوست
گرچه دانم دشمن سخت من اوست
من چنان گمنامم و تنهاستم
گوییا یکباره ناپیداستم
کس نخوانده ست ایچ آثار مرا
نه شنیده ست ایچ گفتار مرا
اولین بار است اینک ، کانجمن
ای می خواند از اندوه من
شرح عشق و شرح نکامی و درد
قصه ی رنگ پریده ، خون سرد
من از این دو نان شهرستان نیم
خاطر پر درد کوهستانیم
کز بدی بخت ،در شهر شما
روزگاری رفت و هستم مبتلا
هر سری با عالم خاصی خوش است
هر که را یک چیز خوب و دلکش است
من خوشم با زندگی کوهیان
چون که عادت دارم از صفلی بدان
به به از آنجا که مأوای من است
وز سراسر مردم شهر ایمن است
اندر او نه شوکتی ، نه زینتی
نه تقید ،نه فریب و حیلتی
به به از آن آتش شب های تار
در کنار گوسفند و کوهسار
به به از آن شورش و آن همهمه
که بیفتد گاهگاهی دررمه
بانگ چوپانان ، صدای های های
بانگ زنگ گوسفندان ، بانگ نای
زندگی در شهر فرساید مرا
صحبت شهری بیازارد مرا
خوب دیدم شهر و کار اهل شهر
گفته ها و روزگار اهل شهر
صحبت شهری پر از عیب و ضر است
پر ز تقلید و پر از کید و شر است
شهر باشد منبع بس مفسده
بس بدی ، بس فتنه ها ، بس بیهده
تا که این وضع است در پایندگی
نیست هرگز شهر جای زندگی
زین تمدن خلق در هم اوفتاد
آفرین بر وحشت اعصار باد
جان فدای مردم جنگل نشین
آفرین بر ساده لوحان ،آفرین
شهر درد و محنتم افزون نمود
این هم از عشق است ، ای کاش او نبود
من هراسانم بسی از کار عشق
هر چه دیدم ، دیدم از کردار عشق
او مرا نفرت بداد از شهریان
وای بر من ! کو دیار و خانمان ؟
خانه ی من ،جنگل من ، کو، کجاست ؟.
حالیا فرسنگ ها از من جداست
بخت بد را بین چه با من می کند
س دورم از دیرینه مسکن می کند
یک زمانم اندکی نگذاشت شاد
کس گرفتار چنین بختی مباد
تازه دوران جوانی من است
که جهانی خصم جانی من است
هیچ کس جز من نباشد یار من
یار نیکوطینت غمخوار من
باطن من خوب یاری بود اگر
این همه در وی نبودی شور و شر
آخر ای من ، تو چه طالع داشتی
یک زمانت نیست با بخت آشتی ؟
از چو تو شوریده آخر چیست سود
در زمانه کاش نقش تو نبود
کیستی تو ! این سر پر شور چیست
تو چه ها جویی درین دوران زیست ؟
تو نداری تاب درد و سوختن
باز داری قصد درد اندوختن ؟
پس چو درد اندوختی ، افغان کنی
خلق را زین حال خود حیران کنی
چیست آخر! این چنین شیدا چرا؟
این همه خواهان درد و ماجرا
چشم بگشای و به خود باز ای ، هان
که تویی نیز از شمار زندگان
دائما تنهایی و آوارگی
دائما نالیدن و بیچارگی
نیست ای غافل ! قرار زیستن
حاصل عمر است شادی و خوشی
س نه پریشان حالی و محنت کشی
اندکی آسوده شو ، بخرام شاد
چند خواهی عمر را بر باد داد
چند ! چند آخر مصیبت بردنا
لحظه ای دیگر بباید رفتنا
با چنین اوصاف و حالی که تو راست
گر ملامت ها کند خلقت رواست
ای ملامت گو بیا وقت است ، وقت
که ملامت دارد این شوریده بخت
گرد ایید و تماشایش کنید
خنده ها بر حال و روز او زنید
او خرد گم کرده است و بی قرار
ای سر شهری ، از او پرهیزدار
رفت بیرون مصلحت از دست او
مشنوی این گفته های پست او
او نداند رسم چه ، آداب چیست
که چگونه بایدش با خلق زیست
او نداند چیست این اوضاع شوم
این مذاهب ، این سیاست ، وین رسوم
او نداند هیچ وضع گفت و گو
چون که حق را باشد اندر جست و جو
ای بسا کس را که حاجت شد روا
بخت بد را ای بسا باشد دوا
ای بسا بیچاره را کاندوه و درد
گردش ایام کم کم محو کرد
جز من شوریده را که چاره نیست
بایدم تا زنده ام در درد زیست
عاشقم من ، عاشقم من ، عاشقم
عاشقی را لازم اید درد و غم
راست گویند این که : من دیوانه ام
در پی اوهام یا افسانه ام
زان که بر ضد جهان گویم سخن
یا جهان دیوانه باشد یا که من
بلکه از دیوانگان هم بدترم
زان که مردم دیگر و من دیگرم
هر چه در عالم نظر می افکنم
خویش را دذ شور و شر می افکنم
جنبش دریا ،خروش آب ها
پرتو مه ،طلعت مهتاب ها
ریزش باران ، سکوت دره ها
پرش و حیرانی شب پره ها
ناله ی جغدان و تاریکی کوه
های های آبشار باشکوه
بانگ مرغان و صدای بالشان
چون که می اندیشم از احوالشان
گوییا هستند با من در سخن
رازها گویند پر درد و محن
گوییا هر یک مرا زخمی زنند
گوییا هر یک مرا شیدا کنند
من ندانم چیست در عالم نهان
که مرا هرلحظه ای دارد زیان
آخر این عالم همان ویرانه است
که شما را مأمن است و خانه است
پس چرا آرد شما را خرمی
بهر من آرد همیشه مؤتمی ؟
آه! عالم ، آتشم هر دم زنی
بی سبب با من چه داری دشمنی
من چه کردم با تو آخر ، ای پلید
دشمنی بی سبب هرگز که دید
چشم ، آخر چند در او بنگری
می نبینی تو مگر فتنه گری
تیره شو ، ای چشم ، یا آسوده باش
کاش تو با من نبودی ! کاش ! کاش
لیک ، ای عشق ، این همه از کار توست
سوزش من از ره و رفتار توست
زندگی با تو سراسر ذلت است
غم ،همیشه غم ، همیشه محنت است
هر چه هست از غم بهم آمیخته است
و آن سراسر بر سر من ریخته است
درد عالم در سرم پنهان بود
در هر افغانم هزار افغان بود
نیست درد من ز نوع درد عام
این چنین دردی کجا گردد تمام ؟
جان من فرسود از این اوهام فرد
دیدی آخر عشق با جانم چه کرد ؟
ای بسا شب ها کنار کوهسار
من به تنهایی شدم نالان و زار
سوخته در عشق بی سامان خود
شکوه ها کردم همه از جان خود
آخر از من ، جان چه می خواهی ؟ برو
دور شو از جانب من ! دور شو
عشق را در خانه ات پرورده ای
خود نمی دانی چه با خود کرده ای
قدرتش دادی و بینایی و زور
تا که در تو و لوله افکند و شور
گه ز خانه خواهدت بیرون کند
گه اسیر خلق پر افسون کند
گه تو را حیران کند در کار خویش
گه مطیع و تابع رفتار خویش
هر زمان رنگی بجوید ماجرا
بهر خود خصی بپروردی چرا ؟
ذلت تو یکسره از کار اوست
باز از خامی چرا خوانیش دوست ؟
گر نگویی ترک این بد کیش را
خود ز سوز او بسوزی خویش را
چون که دشمن گشت در خانه قوی
رو که در دم بایدت زانجا روی
بایدت فانی شدن در دست خویش
نه به دست خصم بدکردار و کیش
نیستم شایسته ی یاری تو
می رسد بر من همه خواری تو
رو به جایی کت به دنیایی خزند
بس نوازش ها ،حمایت ها کنند
چه شود گر تو رها سازی مرا
رحم کن بر بیچارگان باشد روا
کاش جان را عقل بود و هوش بود
ترک این شوریده سرا را می نمود
او شده چون سلسله بر گردنم
وه ! چه ها باید که از وی بردنم
چند باید باشم اندر سلسله
رفت طاقت ، رفت آخر حوصله
من ز مرگ و زندگی ام بی نصیب
تا که داد این عشق سوزانم فریب
سوختم تا عشق پر سوز و فتن
کرد دیگرگون من و بنیاد من
سوختم تا دیده ی من باز کرد
بر من بیچاره کشف راز کرد
سوختم من ، سوختم من ، سوختم
کاش راه او نمی آموختم
کی ز جمعیت گریزان می شدم
کی به کار خویش حیران می شدم ؟
کی همیشه با خسانم جنگ بود
باطل و حق گر مرا یک رنگ بود ؟
کی ز خصم حق مرا بودی زیان
گر نبودی عشق حق در من عیان ؟
آفت جان من آخر عشق شد
علت سوزش سراسر عشق شد
هر چه کرد این عشق آتشپاره کرد
عشق را بازیچه نتوان فرض کرد
ای دریغا روزگار کودکی
که نمی دیدم از این غم ها ، یکی
فکر ساده ، درک کم ، اندوه کم
شادمان با کودکان دم می زدم
ای خوشا آن روزگاران ،ای خوشا
یاد باد آن روزگار دلگشا
گم شد آن ایام ، بگذشت آن زمان
خود چه ماند در گذرگاه جهان ؟
بگذرد آب روان جویبار
تازگی و طلعت روز بهار
گریه ی بیچاره ی شوریده حال
خنده ی یاران و دوران وصال
بگذرد ایام عشق و اشتیاق
سوز خاطر ،سوز جان ،درد فراق
شادمانی ها ، خوشی ها غنی
وین تعصب ها و کین و دشمنی
بگذرد درد گدایان ز احتیاج
عهد را زین گونه بر گردد مزاج
این چنین هرشادی و غم بگذرد
جمله بگذشتند ، این هم بگذرد
خواه آسان بگذرانم ، خواه سخت
بگذرد هم عمر این شوریده بخت
حال ، بین مردگان و زندگان
قصه ام این است ، ای ایندگان
قصه ی رنگ پریده آتشی ست
س در پی یک خاطر محنت کشی ست
زینهار از خواندن این قصه ها
که ندارد تاب سوزش جثه ها
بیم آرید و بیندیشید ،هان
ز آنچه از اندوهم آمد بر زبان
پند گیرید از من و از حال من
پیروی خوش نیست از اعمال من
بعد من آرید حال من به یاد
آفرین بر غفلت جهال باد
قصه ی رنگ پریده ، خون سرد ؟
هر که با من همره و پیمانه شد
عاقبت شیدا دل و دیوانه شد
قصه ام عشاق را دلخون کند
عاقبت ، خواننده را مجنون کند
آتش عشق است و گیرد در کسی
کاو ز سوز عشق ، می سوزد بسی
قصه ای دارم من از یاران خویش
قصه ای از بخت و از دوران خویش
یاد می اید مرکز کودکی
همره من بوده همواره یکی
قصه ای دارم از این همراه خود
همره خوش ظاهر بدخواه خود
او مرا همراه بودی هر دمی
سیرها می کردم اندر عالمی
یک نگارستانم آمد در نظر
اندرو هر گونه حس و زیب و فر
هر نگاری را جمالی خاص بود
یک صفت ، یک غمزه و یک رنگ سود
هر یکی محنت زدا ،خاطر نواز
شیوه ی جلوه گری را کرده ساز
هر یکی با یک کرشمه ،یک هنر
هوش بردی و شکیبایی ز سر
هر نگاری را به دست اندر کمند
می کشیدی هر که افتادی به بند
بهر ایشان عالمی گرد آمده
محو گشته ، عاشق و حیرت زده
من که در این حلقه بودم بیقرار
عاقبت کردم نگاری اختیار
مهر او به سرشت با بنیاد من
کودکی شد محو ، بگذشت آن ز من
رفت از من طاقت و صبر و قرار
باز می جستم همیشه وصل یار
هر کجا بودم ، به هر جا می شدم
بود آن همراه دیرین در پیم
من نمی دانستم این همراه کیست
قصدش از همراهی در کار چیست ؟
بس که دیدم نیکی و یاری او
مار سازی و مددکاری او
گفتم : ای غافل بباید جست او
هر که باشد دوستار توست او
شادی تو از مدد کاری اوست
بازپرس از حال این دیرینه دوست
گفتمش : ای نازنین یار نکو
همرها ،تو چه کسی ؟ آخر بگو
کیستی ؟ چه نام داری ؟ گفت : عشق
گفت : چونی ؟ حال تو چون است ؟ من
گفتمش : روی تو بزداید محن
تو کجایی ؟ من خوشم ؟ گفتم : خوشی
خوب صورت ، خوب سیرت ، دلکشی
به به از کردار و رفتار خوشت
به به از این جلوه های دلکشت
بی تو یک لحظه نخواهم زندگی
خیر بینی ، باش در پایندگی
باز ای و ره نما ، در پیش رو
که منم آماده و مفتون تو
در ره افتاد و من از دنبال وی
شاد می رفتم بدی نی ، بیم نی
در پی او سیرها کردم بسی
از همه دور و نمی دیدیم کسی
چون که در من سوز او تاثیر کرد
عالمی در نزد من تغییر کرد
عشق ، کاول صورتی نیکوی داشت
بس بدی ها عاقبت در خوی داشت
روز درد و روز نکامی رسید
عشق خوش ظاهر مرا در غم کشید
ناگهان دیدم خطا کردم ،خطا
که بدو کردم ز خامی اقتفا
آدم کم تجربه ظاهر پرست
ز آفت و شر زمان هرگز نرست
من ز خامی عشق را خوردم فریب
که شدم از شادمانی بی نصیب
در پشیمانی سر آمد روزگار
یک شبی تنها بدم در کوهسار
سر به زانوی تفکر برده پیش
محو گشته در پریشانی خویش
زار می نالیدم از خامی خود
در نخستین درد و نکامی خود
که : چرا بی تجربه ، بی معرفت
بی تأمل ،بی خبر ،بی مشورت
من که هیچ از خوی او نشناختم
از چه آخر جانب او تاختم ؟
دیدم از افسوس و ناله نیست سود
درد را باید یکی چاره نمود
چاره می جستم که تا گردم رها
زان جهان درد وطوفان بلا
سعی می کردم بهر جیله شود
چاره ی این عشق بد پیله شود
عشق کز اول مرا درحکم بود
س آنچه می گفتم بکن ، آن می نمود
من ندانستم چه شد کان روزگار
اندک اندک برد از من اختیار
هر چه کردم که از او گردم رها
در نهان می گفت با من این ندا
بایدت جویی همیشه وصل او
که فکنده ست او تو را در جست و جو
ترک آن زیبارخ فرخنده حال
از محال است ، از محال است از محال
گفتم : ای یار من شوریده سر
سوختم در محنت و درد و خطر
در میان آتشم آورده ای
این چه کار است ، اینکه با من کرده ای ؟
چند داری جان من در بند ، چند ؟
بگسل آخر از من بیچاره بند
هر چه کردم لابه و افغان و داد
گوش بست و چشم را بر هم نهاد
یعنی : ای بیچاره باید سوختن
نه به آزادی سرور اندوختن
بایدت داری سر تسلیم پیش
تا ز سوز من بسوزی جان خویش
چون که دیدم سرنوشت خویش را
تن بدادم تا بسوزم در بلا
مبتلا را چیست چاره جز رضا
چون نیابد راه دفع ابتلا ؟
این سزای آن کسان خام را
که نیندیشند هیچ انجام را
سالها بگذشت و در بندم اسیر
کو مرا یک یاوری ، کو دستگیر ؟
می کشد هر لحظه ام در بند سخت
او چه خواهد از من برگشته بخت ؟
ای دریغا روزگارم شد سیاه
آه از این عشق قوی پی آه ! آه
کودکی کو ! شادمانی ها چه شد ؟
تازگی ها ، کامرانی ها چه شد ؟
چه شد آن رنگ من و آن حال من
محو شد آن اولین آمال من
شد پریده ،رنگ من از رنج و درد
این منم : رنگ پریده ،خون سرد
عشقم آخر در جهان بدنام کرد
آخرم رسوای خاص و عام کرد
وه ! چه نیرنگ و چه افسون داشت او
که مرا با جلوه مغتون داشت او
عاقبت آواره ام کرد از دیار
نه مرا غمخواری و نه هیچ یار
می فزاید درد و آسوده نیم
چیست این هنگامه ، آخر من کیم ؟
که شده ماننده ی دیوانگان
می روم شیدا سر و شیون کنان
می روم هر جا ، به هر سو ، کو به کو
خود نمی دانم چه دارم جست و جو
سخت حیران می شوم در کار خود
که نمی دانم ره و رفتار خود
خیره خیره گاه گریان می شوم
بی سبب گاهی گریزان می شوم
زشت آمد در نظرها کار من
خلق نفرت دارد از گفتار من
دور گشتند از من آن یاران همه
چه شدند ایشان ، چه شد آن همهمه ؟
چه شد آن یاری که از یاران من
خویش را خواندی ز جانبازان من ؟
من شنیدم بود از آن انجمن
که ملامت گو بدند و ضد من
چه شد آن یار نکویی کز فا
دم زدی پیوسته با من از وفا ؟
گم شد از من ، گم شدم از یاد او
ماند بر جا قصه ی بیداد او
بی مروت یار من ، ای بی وفا
بی سبب از من چرا گشتی جدا ؟
بی مروت این جفاهایت چراست ؟
یار ، آخر آن وفاهایت کجاست ؟
چه شد آن یاری که با من داشتی
دعوی یک باطنی و آشتی ؟
چون مرا بیچاره و سرگشته دید
اندک اندک آشنایی را برید
دیدمش ، گفتم : منم نشناخت او
بی تأمل روز من برتافت او
دوستی این بود ز ابنای زمان
مرحبا بر خوی یاران جهان
مرحبا بر پایداری های خلق
دوستی خلق و یاری های خلق
بس که دیدم جور از یاران خود
وز سراسر مردم دوران خود
من شدم : رنگ پریده ، خون سرد
پس نشاید دوستی با خلق کرد
وای بر حال من بدبخت!وای
کس به درد من مبادا مبتلای
عشق با من گفت : از جا خیز ، هان
خلق را از درد بدبختی رهان
خواستم تا ره نمایم خلق را
تا ز نکامی رهانم خلق را
می نمودم راهشان ، رفتارشان
منع می کردم من از پیکارشان
خلق صاحب فهم صاحب معرفت
عاقبت نشنید پندم ، عاقبت
جمله می گفتند او دیوانه است
گاه گفتند او پی افسانه است
خلقم آخر بس ملامت ها نمود
سرزنش ها و حقارت ها نمود
با چنین هدیه مرا پاداش کرد
هدیه ،آری ، هدیه ای از رنج و درد
که پریشانی من افزون نمود
خیرخواهی را چنین پاداش بود
عاقبت قدر مرا نشناختند
بی سبب آزرده از خود ساختند
بیشتر آن کس که دانا می نمود
نفرتش از حق و حق آرنده بود
آدمی نزدیک خود را کی شناخت
دور را بشناخت ، سوی او بتاخت
آن که کمتر قدر تو داند درست
در میانخویش ونزدیکان توست
الغرض ، این مردم حق ناشناس
بس بدی کردند بیرون از قیاس
هدیه ها دادند از درد و محن
زان سراسر هدیه ی جانسوز ،من
یادگاری ساختم با آه و درد
نام آن ، رنگ پریده ، خون سرد
مرحبا بر عقل و بر کردار خلق
مرحبا بر طینت و رفتار خلق
مرحبا بر آدم نیکو نهاد
حیف از اویی که در عالم فتاد
خوب پاداش مرا دادند ،خوب
خوب داد عقل را دادند ، خوب
هدیه این بود از خسان بی خرد
هر سری یک نوع حق را می خرد
نور حق پیداست ، لیکن خلق کور
کور را چه سود پیش چشم نور ؟
ای دریفا از دل پر سوز من
ای دریغا از من و از روز من
که به غفلت قسمتی بگذشاتم
خلق را حق جوی می پنداشتمن
من چو آن شخصم که از بهر صدف
کردم عمر خود به هر آبی تلف
کمتر اندر قوم عقل پاک هست
خودپرست افزون بود از حق پرست
خلق خصم حق و من ، خواهان حق
سخت نفرت کردم از خصمان حق
دور گردیدم از این قوم حسود
عاشق حق را جز این چاره چه بود ؟
عاشقم من بر لقای روی دوست
سیر من هممواره ، هر دم ، سوی اوست
پس چرا جویم محبت از کسی
که تنفر دارد از خویم بسی؟
پس چرا گردم به گرد این خسان
که رسد زایشان مرا هردم زیان ؟
ای بسا شرا که باشد در بشر
عاقل آن باشد که بگریزد ز شر
آفت و شر خسان را چاره ساز
احتراز است ، احتراز است ، احتراز
بنده ی تنهاییم تا زنده ام
گوشه ای دور از همه جوینده ام
می کشد جان را هوای روز یار
از چه با غیر آورم سر روزگار ؟
من ندارم یار زین دونان کسی
سالها سر برده ام تنها بسی
من یکی خونین دلم شوریده حال
که شد آخر عشق جانم را وبال
سخت دارم عزلت و اندوه دوست
گرچه دانم دشمن سخت من اوست
من چنان گمنامم و تنهاستم
گوییا یکباره ناپیداستم
کس نخوانده ست ایچ آثار مرا
نه شنیده ست ایچ گفتار مرا
اولین بار است اینک ، کانجمن
ای می خواند از اندوه من
شرح عشق و شرح نکامی و درد
قصه ی رنگ پریده ، خون سرد
من از این دو نان شهرستان نیم
خاطر پر درد کوهستانیم
کز بدی بخت ،در شهر شما
روزگاری رفت و هستم مبتلا
هر سری با عالم خاصی خوش است
هر که را یک چیز خوب و دلکش است
من خوشم با زندگی کوهیان
چون که عادت دارم از صفلی بدان
به به از آنجا که مأوای من است
وز سراسر مردم شهر ایمن است
اندر او نه شوکتی ، نه زینتی
نه تقید ،نه فریب و حیلتی
به به از آن آتش شب های تار
در کنار گوسفند و کوهسار
به به از آن شورش و آن همهمه
که بیفتد گاهگاهی دررمه
بانگ چوپانان ، صدای های های
بانگ زنگ گوسفندان ، بانگ نای
زندگی در شهر فرساید مرا
صحبت شهری بیازارد مرا
خوب دیدم شهر و کار اهل شهر
گفته ها و روزگار اهل شهر
صحبت شهری پر از عیب و ضر است
پر ز تقلید و پر از کید و شر است
شهر باشد منبع بس مفسده
بس بدی ، بس فتنه ها ، بس بیهده
تا که این وضع است در پایندگی
نیست هرگز شهر جای زندگی
زین تمدن خلق در هم اوفتاد
آفرین بر وحشت اعصار باد
جان فدای مردم جنگل نشین
آفرین بر ساده لوحان ،آفرین
شهر درد و محنتم افزون نمود
این هم از عشق است ، ای کاش او نبود
من هراسانم بسی از کار عشق
هر چه دیدم ، دیدم از کردار عشق
او مرا نفرت بداد از شهریان
وای بر من ! کو دیار و خانمان ؟
خانه ی من ،جنگل من ، کو، کجاست ؟.
حالیا فرسنگ ها از من جداست
بخت بد را بین چه با من می کند
س دورم از دیرینه مسکن می کند
یک زمانم اندکی نگذاشت شاد
کس گرفتار چنین بختی مباد
تازه دوران جوانی من است
که جهانی خصم جانی من است
هیچ کس جز من نباشد یار من
یار نیکوطینت غمخوار من
باطن من خوب یاری بود اگر
این همه در وی نبودی شور و شر
آخر ای من ، تو چه طالع داشتی
یک زمانت نیست با بخت آشتی ؟
از چو تو شوریده آخر چیست سود
در زمانه کاش نقش تو نبود
کیستی تو ! این سر پر شور چیست
تو چه ها جویی درین دوران زیست ؟
تو نداری تاب درد و سوختن
باز داری قصد درد اندوختن ؟
پس چو درد اندوختی ، افغان کنی
خلق را زین حال خود حیران کنی
چیست آخر! این چنین شیدا چرا؟
این همه خواهان درد و ماجرا
چشم بگشای و به خود باز ای ، هان
که تویی نیز از شمار زندگان
دائما تنهایی و آوارگی
دائما نالیدن و بیچارگی
نیست ای غافل ! قرار زیستن
حاصل عمر است شادی و خوشی
س نه پریشان حالی و محنت کشی
اندکی آسوده شو ، بخرام شاد
چند خواهی عمر را بر باد داد
چند ! چند آخر مصیبت بردنا
لحظه ای دیگر بباید رفتنا
با چنین اوصاف و حالی که تو راست
گر ملامت ها کند خلقت رواست
ای ملامت گو بیا وقت است ، وقت
که ملامت دارد این شوریده بخت
گرد ایید و تماشایش کنید
خنده ها بر حال و روز او زنید
او خرد گم کرده است و بی قرار
ای سر شهری ، از او پرهیزدار
رفت بیرون مصلحت از دست او
مشنوی این گفته های پست او
او نداند رسم چه ، آداب چیست
که چگونه بایدش با خلق زیست
او نداند چیست این اوضاع شوم
این مذاهب ، این سیاست ، وین رسوم
او نداند هیچ وضع گفت و گو
چون که حق را باشد اندر جست و جو
ای بسا کس را که حاجت شد روا
بخت بد را ای بسا باشد دوا
ای بسا بیچاره را کاندوه و درد
گردش ایام کم کم محو کرد
جز من شوریده را که چاره نیست
بایدم تا زنده ام در درد زیست
عاشقم من ، عاشقم من ، عاشقم
عاشقی را لازم اید درد و غم
راست گویند این که : من دیوانه ام
در پی اوهام یا افسانه ام
زان که بر ضد جهان گویم سخن
یا جهان دیوانه باشد یا که من
بلکه از دیوانگان هم بدترم
زان که مردم دیگر و من دیگرم
هر چه در عالم نظر می افکنم
خویش را دذ شور و شر می افکنم
جنبش دریا ،خروش آب ها
پرتو مه ،طلعت مهتاب ها
ریزش باران ، سکوت دره ها
پرش و حیرانی شب پره ها
ناله ی جغدان و تاریکی کوه
های های آبشار باشکوه
بانگ مرغان و صدای بالشان
چون که می اندیشم از احوالشان
گوییا هستند با من در سخن
رازها گویند پر درد و محن
گوییا هر یک مرا زخمی زنند
گوییا هر یک مرا شیدا کنند
من ندانم چیست در عالم نهان
که مرا هرلحظه ای دارد زیان
آخر این عالم همان ویرانه است
که شما را مأمن است و خانه است
پس چرا آرد شما را خرمی
بهر من آرد همیشه مؤتمی ؟
آه! عالم ، آتشم هر دم زنی
بی سبب با من چه داری دشمنی
من چه کردم با تو آخر ، ای پلید
دشمنی بی سبب هرگز که دید
چشم ، آخر چند در او بنگری
می نبینی تو مگر فتنه گری
تیره شو ، ای چشم ، یا آسوده باش
کاش تو با من نبودی ! کاش ! کاش
لیک ، ای عشق ، این همه از کار توست
سوزش من از ره و رفتار توست
زندگی با تو سراسر ذلت است
غم ،همیشه غم ، همیشه محنت است
هر چه هست از غم بهم آمیخته است
و آن سراسر بر سر من ریخته است
درد عالم در سرم پنهان بود
در هر افغانم هزار افغان بود
نیست درد من ز نوع درد عام
این چنین دردی کجا گردد تمام ؟
جان من فرسود از این اوهام فرد
دیدی آخر عشق با جانم چه کرد ؟
ای بسا شب ها کنار کوهسار
من به تنهایی شدم نالان و زار
سوخته در عشق بی سامان خود
شکوه ها کردم همه از جان خود
آخر از من ، جان چه می خواهی ؟ برو
دور شو از جانب من ! دور شو
عشق را در خانه ات پرورده ای
خود نمی دانی چه با خود کرده ای
قدرتش دادی و بینایی و زور
تا که در تو و لوله افکند و شور
گه ز خانه خواهدت بیرون کند
گه اسیر خلق پر افسون کند
گه تو را حیران کند در کار خویش
گه مطیع و تابع رفتار خویش
هر زمان رنگی بجوید ماجرا
بهر خود خصی بپروردی چرا ؟
ذلت تو یکسره از کار اوست
باز از خامی چرا خوانیش دوست ؟
گر نگویی ترک این بد کیش را
خود ز سوز او بسوزی خویش را
چون که دشمن گشت در خانه قوی
رو که در دم بایدت زانجا روی
بایدت فانی شدن در دست خویش
نه به دست خصم بدکردار و کیش
نیستم شایسته ی یاری تو
می رسد بر من همه خواری تو
رو به جایی کت به دنیایی خزند
بس نوازش ها ،حمایت ها کنند
چه شود گر تو رها سازی مرا
رحم کن بر بیچارگان باشد روا
کاش جان را عقل بود و هوش بود
ترک این شوریده سرا را می نمود
او شده چون سلسله بر گردنم
وه ! چه ها باید که از وی بردنم
چند باید باشم اندر سلسله
رفت طاقت ، رفت آخر حوصله
من ز مرگ و زندگی ام بی نصیب
تا که داد این عشق سوزانم فریب
سوختم تا عشق پر سوز و فتن
کرد دیگرگون من و بنیاد من
سوختم تا دیده ی من باز کرد
بر من بیچاره کشف راز کرد
سوختم من ، سوختم من ، سوختم
کاش راه او نمی آموختم
کی ز جمعیت گریزان می شدم
کی به کار خویش حیران می شدم ؟
کی همیشه با خسانم جنگ بود
باطل و حق گر مرا یک رنگ بود ؟
کی ز خصم حق مرا بودی زیان
گر نبودی عشق حق در من عیان ؟
آفت جان من آخر عشق شد
علت سوزش سراسر عشق شد
هر چه کرد این عشق آتشپاره کرد
عشق را بازیچه نتوان فرض کرد
ای دریغا روزگار کودکی
که نمی دیدم از این غم ها ، یکی
فکر ساده ، درک کم ، اندوه کم
شادمان با کودکان دم می زدم
ای خوشا آن روزگاران ،ای خوشا
یاد باد آن روزگار دلگشا
گم شد آن ایام ، بگذشت آن زمان
خود چه ماند در گذرگاه جهان ؟
بگذرد آب روان جویبار
تازگی و طلعت روز بهار
گریه ی بیچاره ی شوریده حال
خنده ی یاران و دوران وصال
بگذرد ایام عشق و اشتیاق
سوز خاطر ،سوز جان ،درد فراق
شادمانی ها ، خوشی ها غنی
وین تعصب ها و کین و دشمنی
بگذرد درد گدایان ز احتیاج
عهد را زین گونه بر گردد مزاج
این چنین هرشادی و غم بگذرد
جمله بگذشتند ، این هم بگذرد
خواه آسان بگذرانم ، خواه سخت
بگذرد هم عمر این شوریده بخت
حال ، بین مردگان و زندگان
قصه ام این است ، ای ایندگان
قصه ی رنگ پریده آتشی ست
س در پی یک خاطر محنت کشی ست
زینهار از خواندن این قصه ها
که ندارد تاب سوزش جثه ها
بیم آرید و بیندیشید ،هان
ز آنچه از اندوهم آمد بر زبان
پند گیرید از من و از حال من
پیروی خوش نیست از اعمال من
بعد من آرید حال من به یاد
آفرین بر غفلت جهال باد
نیما یوشیج : مجموعه اشعار
آی آدم ها
آی آدم ها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید!
یک نفر در آب دارد می سپارد جان.
یک نفر دارد که دست و پای دایم می زند
روی این دریای تند و تیره و سنگین که می دانید.
آن زمان که مست هستید از خیال دست یاییدن به دشمن
آن زمان که پیش خود بی هوده پندارید
که گرفت استید دست ناتوانی را
تا توانایی بهتر را پدید آرید.
آن زمانی که تنگ می بندید
بر کمر هاتان کمر بند
در چه هنگامی بگویم من؟
یک نفر در آب دارد می کند بی هوده جان، قربان!
آی آدم ها که بر ساحل بساط دلگشا دارید!
نان به سفره، جامه تان بر تن؛
یک نفر در آب می خواند شما را.
موج سنگین را به دست خسته می کوبد
باز می دارد دهان با چشم از وحشت دریده
سایه هاتان را ز راه دور دیده.
آب را بلعیده در گود کبود و هر زمان بی تابی اش افزون
می کند زین آب، بیرون
گاه سر، گه پا
آی آدم ها!
او ز راه دور این کهنه جهان را باز می پاید
می زند فریاد و امید کمک دارد.
آی آدم ها که روی ساحل آرام در کار تماشایید!
موج می کوبد به روی ساحل خاموش
پخش می گردد چنان مستی به جای افتاده بس مدهوش.
می رود نعره زنان، وین بانگ باز از دور می آید:
«آی آدم ها».
و صدای باد هر دم دل گزاتر
و در صدای باد بانگ او رهاتر
از میان آب های دور و نزدیک
باز در گوش این ندا ها:
«آی آدم ها»...
یک نفر در آب دارد می سپارد جان.
یک نفر دارد که دست و پای دایم می زند
روی این دریای تند و تیره و سنگین که می دانید.
آن زمان که مست هستید از خیال دست یاییدن به دشمن
آن زمان که پیش خود بی هوده پندارید
که گرفت استید دست ناتوانی را
تا توانایی بهتر را پدید آرید.
آن زمانی که تنگ می بندید
بر کمر هاتان کمر بند
در چه هنگامی بگویم من؟
یک نفر در آب دارد می کند بی هوده جان، قربان!
آی آدم ها که بر ساحل بساط دلگشا دارید!
نان به سفره، جامه تان بر تن؛
یک نفر در آب می خواند شما را.
موج سنگین را به دست خسته می کوبد
باز می دارد دهان با چشم از وحشت دریده
سایه هاتان را ز راه دور دیده.
آب را بلعیده در گود کبود و هر زمان بی تابی اش افزون
می کند زین آب، بیرون
گاه سر، گه پا
آی آدم ها!
او ز راه دور این کهنه جهان را باز می پاید
می زند فریاد و امید کمک دارد.
آی آدم ها که روی ساحل آرام در کار تماشایید!
موج می کوبد به روی ساحل خاموش
پخش می گردد چنان مستی به جای افتاده بس مدهوش.
می رود نعره زنان، وین بانگ باز از دور می آید:
«آی آدم ها».
و صدای باد هر دم دل گزاتر
و در صدای باد بانگ او رهاتر
از میان آب های دور و نزدیک
باز در گوش این ندا ها:
«آی آدم ها»...
احمد شاملو : هوای تازه
نمیرقصانمت چون دودی آبیرنگ...
نمیگردانمت در بُرجِ ابریشم
نمیرقصانمت بر صحنههایِ عاج: ــ
شبِ پاییز میلرزد به رویِ بسترِ خاکسترِ سیرابِ ابرِ سرد
سحر، با لحظههایِ دیرمانش، میکشاند انتظارِ صبح را در خویش...
دو کودک بر جلوخانِ کدامین خانه آیا خوابِ آتش میکُنَدْشان گرم؟
سه کودک بر کدامین سنگفرشِ سرد؟
صد کودک به نمناکِ کدامین کوی؟
□
نمیرقصانمت چون دودی آبیرنگ
نمیلغزانمت بر خوابهایِ مخملِ اندیشهیی ناچیز: ــ
حبابِ خندهیی بیرنگ میترکد به شب گرییدنِ پائیز اگر در جویبارِ تنگ،
وگر عشقی کزو امید با من نیست
درین تاریکیِ نومید ساید سر به درگاهم ــ
دو کودک بر جلوخانِ سرایی خفتهاند اکنون
سه کودک بر سریرِ سنگفرشِ سرد و صد کودک به خاکِ مردهیِ مرطوب.
□
نمیلغزانمت بر مخملِ اندیشهیی بیپای
نمیغلتانمت بر بسترِ نرمِ خیالی خام:
اگر خواب آورست آهنگِ بارانی که میبارد به بامِ تو
وگر انگیزهیِ عشق است رقصِ شعلهیِ آتش به دیوارِ اتاقِ من،
اگر در جویبارِ خُرد، میبندد حباب از قطرههایِ سرد
وگر در کوچه میخواند به شوری عابرِ شبگرد ــ
دو کودک بر جلوخانِ کدامین خانه با رویایِ آتش میکنند تن گرم؟
سه کودک بر کدامین سنگفرشِ سرد؟
و صد کودک به نمناکِ کدامین کوی؟
□
نمیگردانمت بر پهنههایِ آرزویی دور
نمیرقصانمت در دودناکِ عنبرِ امید:
میانِ آفتاب و شب برآوردهست دیواری ز خاکستر سحر هرچند،
دو کودک بر جلوخانِ سرایی مردهاند اکنون
سه کودک بر سریرِ سنگفرشِ سرد و صد کودک به خاکِ مردهیِ مرطوب.
۱۳۳۰
نمیرقصانمت بر صحنههایِ عاج: ــ
شبِ پاییز میلرزد به رویِ بسترِ خاکسترِ سیرابِ ابرِ سرد
سحر، با لحظههایِ دیرمانش، میکشاند انتظارِ صبح را در خویش...
دو کودک بر جلوخانِ کدامین خانه آیا خوابِ آتش میکُنَدْشان گرم؟
سه کودک بر کدامین سنگفرشِ سرد؟
صد کودک به نمناکِ کدامین کوی؟
□
نمیرقصانمت چون دودی آبیرنگ
نمیلغزانمت بر خوابهایِ مخملِ اندیشهیی ناچیز: ــ
حبابِ خندهیی بیرنگ میترکد به شب گرییدنِ پائیز اگر در جویبارِ تنگ،
وگر عشقی کزو امید با من نیست
درین تاریکیِ نومید ساید سر به درگاهم ــ
دو کودک بر جلوخانِ سرایی خفتهاند اکنون
سه کودک بر سریرِ سنگفرشِ سرد و صد کودک به خاکِ مردهیِ مرطوب.
□
نمیلغزانمت بر مخملِ اندیشهیی بیپای
نمیغلتانمت بر بسترِ نرمِ خیالی خام:
اگر خواب آورست آهنگِ بارانی که میبارد به بامِ تو
وگر انگیزهیِ عشق است رقصِ شعلهیِ آتش به دیوارِ اتاقِ من،
اگر در جویبارِ خُرد، میبندد حباب از قطرههایِ سرد
وگر در کوچه میخواند به شوری عابرِ شبگرد ــ
دو کودک بر جلوخانِ کدامین خانه با رویایِ آتش میکنند تن گرم؟
سه کودک بر کدامین سنگفرشِ سرد؟
و صد کودک به نمناکِ کدامین کوی؟
□
نمیگردانمت بر پهنههایِ آرزویی دور
نمیرقصانمت در دودناکِ عنبرِ امید:
میانِ آفتاب و شب برآوردهست دیواری ز خاکستر سحر هرچند،
دو کودک بر جلوخانِ سرایی مردهاند اکنون
سه کودک بر سریرِ سنگفرشِ سرد و صد کودک به خاکِ مردهیِ مرطوب.
۱۳۳۰
احمد شاملو : هوای تازه
شعری که زندگیست
موضوعِ شعرِ شاعرِ پیشین
از زندگی نبود.
در آسمانِ خشکِ خیالش، او
جز با شراب و یار نمیکرد گفتوگو.
او در خیال بود شب و روز
در دامِ گیسِ مضحکِ معشوقه پایبند،
حالآنکه دیگران
دستی به جامِ باده و دستی به زلفِ یار
مستانه در زمینِ خدا نعره میزدند!
□
موضوعِ شعرِ شاعر
چون غیر از این نبود
تأثیرِ شعرِ او نیز
چیزی جز این نبود:
آن را به جایِ مته نمیشد به کار زد؛
در راههایِ رزم
با دستکارِ شعر
هر دیوِ صخره را
از پیش راهِ خلق
نمیشد کنار زد.
یعنی اثر نداشت وجودش
فرقی نداشت بود و نبودش
آن را به جایِ دار نمیشد به کار برد.
حال آنکه من
بهشخصه
زمانی
همراهِ شعرِ خویش
همدوشِ شنچوی کرهیی
جنگ کردهام
یک بار هم «حمیدیِ شاعر» را
در چند سالِ پیش
بر دارِ شعر خویشتن
آونگ کردهام...
□
موضوعِ شعر
امروز
موضوعِ دیگریست...
امروز
شعر
حربهیِ خلق است
زیرا که شاعران
خود شاخهیی ز جنگلِ خلقاند
نه یاسمین و سنبلِ گُلخانهیِ فلان.
بیگانه نیست
شاعرِ امروز
با دردهایِ مشترکِ خلق:
او با لبانِ مردم
لبخند میزند،
درد و امیدِ مردم را
با استخوانِ خویش
پیوند میزند.
امروز
شاعر
باید لباسِ خوب بپوشد
کفشِ تمیزِ واکسزده باید به پا کند،
آنگاه در شلوغترین نقطههایِ شهر
موضوع و وزن و قافیهاش را، یکییکی
با دقتی که خاصِ خودِ اوست،
از بینِ عابرانِ خیابان جدا کند:
«ــ همراهِ من بیایید، همشهریِ عزیز!
دنبالِتان سه روزِ تمام است
دربهدر
همه جا سرکشیدهام!»
«ــ دنبالِ من؟
عجیب است!
آقا، مرا شما
لابد به جایِ یک کسِ دیگر گرفتهاید؟»
«ــ نه جانم، این محال است:
من وزنِ شعرِ تازهیِ خود را
از دور میشناسم»
«ــ گفتی چه؟
وزنِ شعر؟»
«ــ تأمل بکن رفیق...
وزن و لغات و قافیهها را
همیشه من
در کوچه جُستهام.
آحادِ شعرِ من، همه افرادِ مردمند،
از «زندگی» [که بیشتر «مضمونِ قطعه» است]
تا «لفظ» و «وزن» و «قافیهی شعر»، جمله را
من در میانِ مردم میجویم...
این طریق
بهتر به شعر، زندگی و روح میدهد...»
□
اکنون
هنگامِ آن رسیده که عابر را
شاعر کند مُجاب
با منطقی که خاصهی شعر است
تا با رضا و رغبت گردن نهد به کار،
ورنه، تمامِ زحمتِ او، میرود ز دست...
□
خُب،
حالا که وزن یافته آمد
هنگامِ جُستوجویِ لغات است:
هر لغت
چندانکه بر میآیدش از نام
دوشیزهییست شوخ و دلآرام...
باید برایِ وزن که جُستهست
شاعر لغاتِ درخورِ آن جُستوجو کند.
این کار، مشکل است و تحملسوز
لیکن
گریز
نیست:
آقایِ وزن و خانمِ ایشان لغت، اگر
همرنگ و همتراز نباشند، لاجرم
محصولِ زندگانیِشان دلپذیر نیست.
مثلِ من و زنم:
من وزن بودم، او کلمات [آسههای وزن]
موضوعِ شعر نیز
پیوندِ جاودانهی لبهای مهر بود...
با آنکه شادمانه در این شعر مینشست
لبخندِ کودکانِ ما [این ضربههایِ شاد]
لیکن چه سود! چون کلماتِ سیاه و سرد
احساسِ شومِ مرثیهواری به شعر داد:
هم وزن را شکست
هم ضربههایِ شاد را
هم شعر بیثمر شد و مهمل
هم خسته کرد بیسببی اوستاد را!
باری سخن دراز شد
وین زخمِ دردناک را
خونابه باز شد...
□
اُلگویِ شعرِ شاعرِ امروز
گفتیم:
زندگیست!
از رویِ زندگیست که شاعر
با آبورنگِ شعر
نقشی به روی نقشهی دیگر
تصویر میکند:
او شعر مینویسد،
یعنی
او دست مینهد به جراحاتِ شهرِ پیر
یعنی
او قصه میکند
به شب
از صبحِ دلپذیر
او شعر مینویسد،
یعنی
او دردهایِ شهر و دیارش را
فریاد میکند
یعنی
او با سرودِ خویش
روانهای خسته را
آباد میکند.
او شعر مینویسد
یعنی
او قلبهایِ سرد و تهی مانده را
ز شوق
سرشار میکند
یعنی
او رو به صبحِ طالع، چشمانِ خفته را
بیدار میکند.
او شعر مینویسد
یعنی
او افتخارنامهیِ انسانِ عصر را
تفسیر میکند.
یعنی
او فتحنامههایِ زمانش را
تقریر میکند.
□
این بحثِ خشکِ معنی الفاظِ خاص نیز
در کارِ شعر نیست...
اگر شعر زندگیست،
ما در تکِ سیاهترین آیههایِ آن
گرمایِ آفتابیِ عشق وامید را
احساس میکنیم:
کیوان
سرود زندگیاش را
در خون سروده است
وارتان
غریوِ زندگیاش را
در قالبِ سکوت،
اما، اگرچه قافیهی زندگی
در آن
چیزی به غیرِ ضربهیِ کشدارِ مرگ نیست،
در هر دو شعر
معنیِ هر مرگ
زندگیست!
زندان قصر ۱۳۳۳
از زندگی نبود.
در آسمانِ خشکِ خیالش، او
جز با شراب و یار نمیکرد گفتوگو.
او در خیال بود شب و روز
در دامِ گیسِ مضحکِ معشوقه پایبند،
حالآنکه دیگران
دستی به جامِ باده و دستی به زلفِ یار
مستانه در زمینِ خدا نعره میزدند!
□
موضوعِ شعرِ شاعر
چون غیر از این نبود
تأثیرِ شعرِ او نیز
چیزی جز این نبود:
آن را به جایِ مته نمیشد به کار زد؛
در راههایِ رزم
با دستکارِ شعر
هر دیوِ صخره را
از پیش راهِ خلق
نمیشد کنار زد.
یعنی اثر نداشت وجودش
فرقی نداشت بود و نبودش
آن را به جایِ دار نمیشد به کار برد.
حال آنکه من
بهشخصه
زمانی
همراهِ شعرِ خویش
همدوشِ شنچوی کرهیی
جنگ کردهام
یک بار هم «حمیدیِ شاعر» را
در چند سالِ پیش
بر دارِ شعر خویشتن
آونگ کردهام...
□
موضوعِ شعر
امروز
موضوعِ دیگریست...
امروز
شعر
حربهیِ خلق است
زیرا که شاعران
خود شاخهیی ز جنگلِ خلقاند
نه یاسمین و سنبلِ گُلخانهیِ فلان.
بیگانه نیست
شاعرِ امروز
با دردهایِ مشترکِ خلق:
او با لبانِ مردم
لبخند میزند،
درد و امیدِ مردم را
با استخوانِ خویش
پیوند میزند.
امروز
شاعر
باید لباسِ خوب بپوشد
کفشِ تمیزِ واکسزده باید به پا کند،
آنگاه در شلوغترین نقطههایِ شهر
موضوع و وزن و قافیهاش را، یکییکی
با دقتی که خاصِ خودِ اوست،
از بینِ عابرانِ خیابان جدا کند:
«ــ همراهِ من بیایید، همشهریِ عزیز!
دنبالِتان سه روزِ تمام است
دربهدر
همه جا سرکشیدهام!»
«ــ دنبالِ من؟
عجیب است!
آقا، مرا شما
لابد به جایِ یک کسِ دیگر گرفتهاید؟»
«ــ نه جانم، این محال است:
من وزنِ شعرِ تازهیِ خود را
از دور میشناسم»
«ــ گفتی چه؟
وزنِ شعر؟»
«ــ تأمل بکن رفیق...
وزن و لغات و قافیهها را
همیشه من
در کوچه جُستهام.
آحادِ شعرِ من، همه افرادِ مردمند،
از «زندگی» [که بیشتر «مضمونِ قطعه» است]
تا «لفظ» و «وزن» و «قافیهی شعر»، جمله را
من در میانِ مردم میجویم...
این طریق
بهتر به شعر، زندگی و روح میدهد...»
□
اکنون
هنگامِ آن رسیده که عابر را
شاعر کند مُجاب
با منطقی که خاصهی شعر است
تا با رضا و رغبت گردن نهد به کار،
ورنه، تمامِ زحمتِ او، میرود ز دست...
□
خُب،
حالا که وزن یافته آمد
هنگامِ جُستوجویِ لغات است:
هر لغت
چندانکه بر میآیدش از نام
دوشیزهییست شوخ و دلآرام...
باید برایِ وزن که جُستهست
شاعر لغاتِ درخورِ آن جُستوجو کند.
این کار، مشکل است و تحملسوز
لیکن
گریز
نیست:
آقایِ وزن و خانمِ ایشان لغت، اگر
همرنگ و همتراز نباشند، لاجرم
محصولِ زندگانیِشان دلپذیر نیست.
مثلِ من و زنم:
من وزن بودم، او کلمات [آسههای وزن]
موضوعِ شعر نیز
پیوندِ جاودانهی لبهای مهر بود...
با آنکه شادمانه در این شعر مینشست
لبخندِ کودکانِ ما [این ضربههایِ شاد]
لیکن چه سود! چون کلماتِ سیاه و سرد
احساسِ شومِ مرثیهواری به شعر داد:
هم وزن را شکست
هم ضربههایِ شاد را
هم شعر بیثمر شد و مهمل
هم خسته کرد بیسببی اوستاد را!
باری سخن دراز شد
وین زخمِ دردناک را
خونابه باز شد...
□
اُلگویِ شعرِ شاعرِ امروز
گفتیم:
زندگیست!
از رویِ زندگیست که شاعر
با آبورنگِ شعر
نقشی به روی نقشهی دیگر
تصویر میکند:
او شعر مینویسد،
یعنی
او دست مینهد به جراحاتِ شهرِ پیر
یعنی
او قصه میکند
به شب
از صبحِ دلپذیر
او شعر مینویسد،
یعنی
او دردهایِ شهر و دیارش را
فریاد میکند
یعنی
او با سرودِ خویش
روانهای خسته را
آباد میکند.
او شعر مینویسد
یعنی
او قلبهایِ سرد و تهی مانده را
ز شوق
سرشار میکند
یعنی
او رو به صبحِ طالع، چشمانِ خفته را
بیدار میکند.
او شعر مینویسد
یعنی
او افتخارنامهیِ انسانِ عصر را
تفسیر میکند.
یعنی
او فتحنامههایِ زمانش را
تقریر میکند.
□
این بحثِ خشکِ معنی الفاظِ خاص نیز
در کارِ شعر نیست...
اگر شعر زندگیست،
ما در تکِ سیاهترین آیههایِ آن
گرمایِ آفتابیِ عشق وامید را
احساس میکنیم:
کیوان
سرود زندگیاش را
در خون سروده است
وارتان
غریوِ زندگیاش را
در قالبِ سکوت،
اما، اگرچه قافیهی زندگی
در آن
چیزی به غیرِ ضربهیِ کشدارِ مرگ نیست،
در هر دو شعر
معنیِ هر مرگ
زندگیست!
زندان قصر ۱۳۳۳
احمد شاملو : هوای تازه
بودن
احمد شاملو : هوای تازه
حرفِ آخر
به آنها که برای تصدی قبرستانهای کهنه تلاش میکنند
نه فریدونام من،
نه ولادیمیرم که
گلولهیی نهاد نقطهوار
به پایانِ جملهیی که مقطعِ تاریخش بود ــ
نه بازمیگردم من
نه میمیرم.
زیرا من [که ا.صبحام
و دیری نیست تا اجنبیِ خویشتنم را به خاک افکندهام به سانِ
بلوطِ تنآوری که از چهارراهیِ یک کویر،
و دیری نیست تا اجنبیِ خویشتنم را به خاک افکندهام بهسانِ
همهیِ خویشتنی که بر خاک افکند ولادیمیر] ــ
وسطِ میزِ قمارِ شما قوادانِ مجلهییِ منظومههای مطنطن
تکخالِ قلبِ شعرم را فرو میکوبم من.
چرا که شما
مسخرهکنندهگانِ ابلهِ نیما
و شما
کشندگانِ انواعِ ولادیمیر
این بار به مصافِ شاعری چموش آمدهاید
که بر راهِ دیوانهای گردگرفته
شلنگ میاندازد.
و آنکه مرگی فراموش شده
یکبار
بهسانِ قندی به دلش آب شده است
ــ از شما میپرسم، پااندازانِ محترمِ اشعارِ هرجایی!ــ:
اگر به جای همه مادهتاریخها، اردنگی به پوزهتان بیاویزد
با وی چه توانید کرد؟
□
مادرم بهسانِ آهنگی قدیمی
فراموش شد
و من در لفافِ قطعنامهی میتینگِ بزرگ متولد شدم
تا با مردمِ اعماق بجوشم و با وصلههای زمانم پیوند یابم.
تا بهسانِ سوزنی فرو روم و برآیم
و لحافپارهی آسمانهای نامتحد را به یکدیگر وصلهزنم
تا مردمِ چشمِ تاریخ را بر کلمهی همه دیوانها حک کنم ــ
مردمی که من دوست میدارم
سهمناکتر از بیشترین عشقی که هرگز داشتهام!ــ :
□
بر پیشتختهی چربِ دکهی گوشتفروشی
کنارِ ساتورِ سردِ فراموشی
پُشتِ بطریهای خمار و خالی
زیرِ لنگهکفشِ کهنهی پُرمیخِ بیاعتنایی
زنِ بیبُعدِ مهتابیرنگی که خفته است بر ستونهای هزارانهزاریِ موهای آشفتهی خویش
عشقِ بدفرجامِ من است.
از حفرهی بیخونِ زیرِ پستانش
من
روزی غزلی مسموم به قلبش ریختم
تا چشمانِ پُرآفتابش
در منظرِ عشقِ من طالع شود.
لیکن غزلِ مسموم
خونِ معشوقِ مرا افسرد.
معشوقِ من مُرد
و پیکرش به مجسمهیی یختراش بَدَل شد.
من دستهای گرانم را
به سندانِ جمجمهام
کوفتم
و بهسانِ خدایی در زنجیر
نالیدم
و ضجههای من
چون توفانِ ملخ
مزرعِ همه شادیهایم را خشکاند.
و معذلک [آدمکهای اوراقفروشی!]
و معذلک
من به دربانِ پُرشپشِ بقعهی امامزاده کلاسیسیسم
گوسفندِ مسمّطی
نذر
نکردم!
□
اما اگر شما دوست میدارید که
شاعران
قی کنند پیشِ پایِتان
آنچه را که خوردهاید در طولِ سالیان،
چه کند صبح که شعرش
احساسهای بزرگِ فرداییست که کنون نطفههای وسواس است؟
چه کند صبح اگر فردا
همزادِ سایه در سایهی پیروزیست؟
چه کند صبح اگر دیروز
گوریست که از آن نمیروید زَهرْبوتهیی جز ندامت
با هستهی تلخِ تجربهیی در میوهی سیاهش؟
چه کند صبح که گر آینده قرار بود به گذشته باخته باشد
دکتر حمیدیِ شاعر میبایست بهناچار اکنون
در آبهایِ دوردستِ قرون
جانوری تکیاخته باشد!
□
و من که ا.صبحام
به خاطرِ قافیه: با احترامی مبهم
به شما اخطار میکنم [مردههای هزارقبرستانی!]
که تلاشِتان پایدار نیست
زیرا میانِ من و مردمی که بهسانِ عاصیان یکدیگر را در آغوش میفشریم
دیوارِ پیرهنی حتا
در کار نیست.
□
برتر از همهی دستمالهای دواوینِ شعرِ شما
که من به سوی دخترانِ بیمارِ عشقهای کثیفم افکندهام ــ
برتر از همه نردبانهای درازِ اشعارِ قالبی
که دستمالی شدهی پاهای گذشتهی من بودهاند ــ
برتر از قُرّولُندِ همهیِ استادانِ عینکی
پیوستگانِ فسیلخانهی قصیدهها و رباعیها
وابستگانِ انجمنهای مفاعلن فعلاتنها
دربانانِ روسبیخانهی مجلاتی که من به سردرِشان تُف کردهام ــ،
فریادِ این نوزادِ زنازادهی شعر مصلوبِتان خواهد کرد:
ــ «پااندازانِ جندهْشعرهای پیر!
طرفِ همهی شما منم
من ــ نه یک جندهبازِ متفنن! ــ
و من
نه بازمیگردم نه میمیرم
وداع کنید با نامِ بینامیِتان
چرا که من نه فریدونام
نه ولادیمیرم!»
به مناسبتِ سالگردِ خودکشیِ ولادیمیر مایاکوفسکی
۱۳۳۱
نه فریدونام من،
نه ولادیمیرم که
گلولهیی نهاد نقطهوار
به پایانِ جملهیی که مقطعِ تاریخش بود ــ
نه بازمیگردم من
نه میمیرم.
زیرا من [که ا.صبحام
و دیری نیست تا اجنبیِ خویشتنم را به خاک افکندهام به سانِ
بلوطِ تنآوری که از چهارراهیِ یک کویر،
و دیری نیست تا اجنبیِ خویشتنم را به خاک افکندهام بهسانِ
همهیِ خویشتنی که بر خاک افکند ولادیمیر] ــ
وسطِ میزِ قمارِ شما قوادانِ مجلهییِ منظومههای مطنطن
تکخالِ قلبِ شعرم را فرو میکوبم من.
چرا که شما
مسخرهکنندهگانِ ابلهِ نیما
و شما
کشندگانِ انواعِ ولادیمیر
این بار به مصافِ شاعری چموش آمدهاید
که بر راهِ دیوانهای گردگرفته
شلنگ میاندازد.
و آنکه مرگی فراموش شده
یکبار
بهسانِ قندی به دلش آب شده است
ــ از شما میپرسم، پااندازانِ محترمِ اشعارِ هرجایی!ــ:
اگر به جای همه مادهتاریخها، اردنگی به پوزهتان بیاویزد
با وی چه توانید کرد؟
□
مادرم بهسانِ آهنگی قدیمی
فراموش شد
و من در لفافِ قطعنامهی میتینگِ بزرگ متولد شدم
تا با مردمِ اعماق بجوشم و با وصلههای زمانم پیوند یابم.
تا بهسانِ سوزنی فرو روم و برآیم
و لحافپارهی آسمانهای نامتحد را به یکدیگر وصلهزنم
تا مردمِ چشمِ تاریخ را بر کلمهی همه دیوانها حک کنم ــ
مردمی که من دوست میدارم
سهمناکتر از بیشترین عشقی که هرگز داشتهام!ــ :
□
بر پیشتختهی چربِ دکهی گوشتفروشی
کنارِ ساتورِ سردِ فراموشی
پُشتِ بطریهای خمار و خالی
زیرِ لنگهکفشِ کهنهی پُرمیخِ بیاعتنایی
زنِ بیبُعدِ مهتابیرنگی که خفته است بر ستونهای هزارانهزاریِ موهای آشفتهی خویش
عشقِ بدفرجامِ من است.
از حفرهی بیخونِ زیرِ پستانش
من
روزی غزلی مسموم به قلبش ریختم
تا چشمانِ پُرآفتابش
در منظرِ عشقِ من طالع شود.
لیکن غزلِ مسموم
خونِ معشوقِ مرا افسرد.
معشوقِ من مُرد
و پیکرش به مجسمهیی یختراش بَدَل شد.
من دستهای گرانم را
به سندانِ جمجمهام
کوفتم
و بهسانِ خدایی در زنجیر
نالیدم
و ضجههای من
چون توفانِ ملخ
مزرعِ همه شادیهایم را خشکاند.
و معذلک [آدمکهای اوراقفروشی!]
و معذلک
من به دربانِ پُرشپشِ بقعهی امامزاده کلاسیسیسم
گوسفندِ مسمّطی
نذر
نکردم!
□
اما اگر شما دوست میدارید که
شاعران
قی کنند پیشِ پایِتان
آنچه را که خوردهاید در طولِ سالیان،
چه کند صبح که شعرش
احساسهای بزرگِ فرداییست که کنون نطفههای وسواس است؟
چه کند صبح اگر فردا
همزادِ سایه در سایهی پیروزیست؟
چه کند صبح اگر دیروز
گوریست که از آن نمیروید زَهرْبوتهیی جز ندامت
با هستهی تلخِ تجربهیی در میوهی سیاهش؟
چه کند صبح که گر آینده قرار بود به گذشته باخته باشد
دکتر حمیدیِ شاعر میبایست بهناچار اکنون
در آبهایِ دوردستِ قرون
جانوری تکیاخته باشد!
□
و من که ا.صبحام
به خاطرِ قافیه: با احترامی مبهم
به شما اخطار میکنم [مردههای هزارقبرستانی!]
که تلاشِتان پایدار نیست
زیرا میانِ من و مردمی که بهسانِ عاصیان یکدیگر را در آغوش میفشریم
دیوارِ پیرهنی حتا
در کار نیست.
□
برتر از همهی دستمالهای دواوینِ شعرِ شما
که من به سوی دخترانِ بیمارِ عشقهای کثیفم افکندهام ــ
برتر از همه نردبانهای درازِ اشعارِ قالبی
که دستمالی شدهی پاهای گذشتهی من بودهاند ــ
برتر از قُرّولُندِ همهیِ استادانِ عینکی
پیوستگانِ فسیلخانهی قصیدهها و رباعیها
وابستگانِ انجمنهای مفاعلن فعلاتنها
دربانانِ روسبیخانهی مجلاتی که من به سردرِشان تُف کردهام ــ،
فریادِ این نوزادِ زنازادهی شعر مصلوبِتان خواهد کرد:
ــ «پااندازانِ جندهْشعرهای پیر!
طرفِ همهی شما منم
من ــ نه یک جندهبازِ متفنن! ــ
و من
نه بازمیگردم نه میمیرم
وداع کنید با نامِ بینامیِتان
چرا که من نه فریدونام
نه ولادیمیرم!»
به مناسبتِ سالگردِ خودکشیِ ولادیمیر مایاکوفسکی
۱۳۳۱
احمد شاملو : باغ آینه
کیفر
در اینجا چار زندان است
به هر زندان دوچندان نقب، در هر نقب چندین حجره، در هر حجره چندین مرد در زنجیر...
از این زنجیریان، یک تن، زنش را در تبِ تاریکِ بهتانی به ضربِ دشنهیی کشته است.
از این مردان، یکی، در ظهرِ تابستانِ سوزان، نانِ فرزندانِ خود را، بر سرِ برزن،
به خونِ نانفروشِ سختِ دندانگرد آغشتهست.
از اینان، چند کس در خلوتِ یک روزِ بارانریز بر راهِ رباخواری نشستهاند
کسانی در سکوتِ کوچه از دیوارِ کوتاهی به روی بام جَستهاند
کسانی نیمشب، در گورهای تازه، دندانِ طلای مردگان را میشکستهاند.
من اما هیچکس را در شبی تاریک و توفانی
نکشتهام
من اما راه بر مردِ رباخواری
نبستهام
من اما نیمههای شب
ز بامی بر سرِ بامی نجستهام.
□
در اینجا چار زندان است
به هر زندان دوچندان نقب و در هر نقب چندین حجره، در هر حجره چندین مرد در زنجیر...
در این زنجیریان هستند مردانی که مُردارِ زنان را دوست میدارند.
در این زنجیریان هستند مردانی که در رؤیایِشان هر شب زنی در وحشتِ مرگ از جگر برمیکشد فریاد.
من اما، در زنان چیزی نمییابم ــ گر آن همزاد را روزی نیابم ناگهان، خاموش ــ
من اما، در دلِ کهسارِ رؤیاهای خود،
جز انعکاسِ سردِ آهنگِ صبورِ این علفهای بیابانی که میرویند و میپوسند و میخشکند و میریزند،
با چیزی ندارم گوش.
مرا گر خود نبود این بند، شاید بامدادی، همچو یادی دور و لغزان، میگذشتم از ترازِ خاکِ سردِ پست...
جُرم این است!
جُرم این است!
۱۳۳۶
زندانِ موقت
به هر زندان دوچندان نقب، در هر نقب چندین حجره، در هر حجره چندین مرد در زنجیر...
از این زنجیریان، یک تن، زنش را در تبِ تاریکِ بهتانی به ضربِ دشنهیی کشته است.
از این مردان، یکی، در ظهرِ تابستانِ سوزان، نانِ فرزندانِ خود را، بر سرِ برزن،
به خونِ نانفروشِ سختِ دندانگرد آغشتهست.
از اینان، چند کس در خلوتِ یک روزِ بارانریز بر راهِ رباخواری نشستهاند
کسانی در سکوتِ کوچه از دیوارِ کوتاهی به روی بام جَستهاند
کسانی نیمشب، در گورهای تازه، دندانِ طلای مردگان را میشکستهاند.
من اما هیچکس را در شبی تاریک و توفانی
نکشتهام
من اما راه بر مردِ رباخواری
نبستهام
من اما نیمههای شب
ز بامی بر سرِ بامی نجستهام.
□
در اینجا چار زندان است
به هر زندان دوچندان نقب و در هر نقب چندین حجره، در هر حجره چندین مرد در زنجیر...
در این زنجیریان هستند مردانی که مُردارِ زنان را دوست میدارند.
در این زنجیریان هستند مردانی که در رؤیایِشان هر شب زنی در وحشتِ مرگ از جگر برمیکشد فریاد.
من اما، در زنان چیزی نمییابم ــ گر آن همزاد را روزی نیابم ناگهان، خاموش ــ
من اما، در دلِ کهسارِ رؤیاهای خود،
جز انعکاسِ سردِ آهنگِ صبورِ این علفهای بیابانی که میرویند و میپوسند و میخشکند و میریزند،
با چیزی ندارم گوش.
مرا گر خود نبود این بند، شاید بامدادی، همچو یادی دور و لغزان، میگذشتم از ترازِ خاکِ سردِ پست...
جُرم این است!
جُرم این است!
۱۳۳۶
زندانِ موقت
احمد شاملو : ققنوس در باران
مجلهی کوچک
به عباس جوانمرد
۱
آه، تو میدانی
میدانی که مرا
سرِ بازگفتنِ بسیاری حرفهاست.
هنگامی که کودکان
در پسِ دیوارِ باغ
با سکههای فرسوده
بازی کهنهی زندگی را
آماده میشوند.
میدانی
تو میدانی
که مرا
سرِ بازگفتنِ کدامین سخن است
از کدامین درد.
۲
دورههای مجلهی کوچک ــ
کارنامهی بردگی
با جلدِ زرکوبش...
ای دریغ! ای دریغ
که فقر
چه بهآسانی احتضارِ فضیلت است
به هنگامی که
تو را
از بودن و ماندن
گزیر نیست.
ماندن
ــ آری! ــ
و اندوهِ خویشتن را
شامگاهان
به چاهساری متروک
درسپردن،
فریادِ دردِ خود را
در نعرهی توفان
رها کردن،
و زاریِ جانِ بیقرار را
با هیاهوی باران
درآمیختن.
ماندن
آری
ماندن
و به تماشا نشستن
آری
به تماشا نشستن
دروغ را
که عمر
چه شاهانه میگذارد
به شهری که
ریا را
پنهان نمیکنند
و صداقتِ همشهریان
تنها
در همین است.
۳
به هنگامی که همجنسباز و قصاب
بر سرِ تقسیمِ لاشه
خنجر به گلوی یکدیگر نهادند
من جنازهی خود را بر دوش داشتم
و خسته و نومید
گورستانی میجُستم.
کارنامهی من
«کارنامهی بردگی»
بود:
دورههای مجلهی کوچک
با جلدِ زرکوبش!
□
دریغا که فقر
ممنوع ماندن است
از تواناییها
به هیأتِ محکومیتی؛ ــ
ورنه، حدیثِ به هر گامی
ستارهها را
درنوشتن.
ورنه حدیث شادی و
از کهکشانها
برگذشتن،
لبخنده و
از جرقهی هر دندان
آفتابی زادن.
۴
صبحِ پاییزی
دررسیده بود
با بوی گرسنگی
در رهگذرها
و مجلهی کوچک
در دستها
با جلدِ طلاکوبش.
لوطی و قصاب
بر سرِ واپسین کفارهی مُردنِ خلق
دستوگریبان بودند و
مرا
به خفّتِ از خویش
تابِ نظر کردن در آیینه نبود:
احساس میکردم که هر دینار
نه مزدِ شرافتمندانهی کار،
که به رشوت
لقمهییست گلوگیر
تا فریاد برنیارم
از رنجی که میبرم
از دردی که میکشم
۵
ماندن بهناگزیر و
به ناگزیری
به تماشا نشستن
که روتاتیفها
چگونه
بزرگترینِ دروغها را
به لقمههایی بس کوچک
مبدل میکنند.
و دَم فروبستن ــ آری ــ
به هنگامی که سکوت
تنها
نشانهی قبول است و رضایت.
دریغا که فقر
چه بهآسانی
احتضارِ فضیلت است
به هنگامی که تو را
از بودن و ماندن
چاره نیست؛
بودن و ماندن
و رضا و پذیرش.
۶
در پسِ دیوارِ باغ
کودکان
با سکههای کهنهبِسوده
بازیِ زندگی را
آماده میشوند...
آه، تو میدانی
میدانی که مرا
سرِ بازگفتنِ کدامین سخن است
از کدامین درد.
۲۳ اسفندِ ۱۳۴۴
۱
آه، تو میدانی
میدانی که مرا
سرِ بازگفتنِ بسیاری حرفهاست.
هنگامی که کودکان
در پسِ دیوارِ باغ
با سکههای فرسوده
بازی کهنهی زندگی را
آماده میشوند.
میدانی
تو میدانی
که مرا
سرِ بازگفتنِ کدامین سخن است
از کدامین درد.
۲
دورههای مجلهی کوچک ــ
کارنامهی بردگی
با جلدِ زرکوبش...
ای دریغ! ای دریغ
که فقر
چه بهآسانی احتضارِ فضیلت است
به هنگامی که
تو را
از بودن و ماندن
گزیر نیست.
ماندن
ــ آری! ــ
و اندوهِ خویشتن را
شامگاهان
به چاهساری متروک
درسپردن،
فریادِ دردِ خود را
در نعرهی توفان
رها کردن،
و زاریِ جانِ بیقرار را
با هیاهوی باران
درآمیختن.
ماندن
آری
ماندن
و به تماشا نشستن
آری
به تماشا نشستن
دروغ را
که عمر
چه شاهانه میگذارد
به شهری که
ریا را
پنهان نمیکنند
و صداقتِ همشهریان
تنها
در همین است.
۳
به هنگامی که همجنسباز و قصاب
بر سرِ تقسیمِ لاشه
خنجر به گلوی یکدیگر نهادند
من جنازهی خود را بر دوش داشتم
و خسته و نومید
گورستانی میجُستم.
کارنامهی من
«کارنامهی بردگی»
بود:
دورههای مجلهی کوچک
با جلدِ زرکوبش!
□
دریغا که فقر
ممنوع ماندن است
از تواناییها
به هیأتِ محکومیتی؛ ــ
ورنه، حدیثِ به هر گامی
ستارهها را
درنوشتن.
ورنه حدیث شادی و
از کهکشانها
برگذشتن،
لبخنده و
از جرقهی هر دندان
آفتابی زادن.
۴
صبحِ پاییزی
دررسیده بود
با بوی گرسنگی
در رهگذرها
و مجلهی کوچک
در دستها
با جلدِ طلاکوبش.
لوطی و قصاب
بر سرِ واپسین کفارهی مُردنِ خلق
دستوگریبان بودند و
مرا
به خفّتِ از خویش
تابِ نظر کردن در آیینه نبود:
احساس میکردم که هر دینار
نه مزدِ شرافتمندانهی کار،
که به رشوت
لقمهییست گلوگیر
تا فریاد برنیارم
از رنجی که میبرم
از دردی که میکشم
۵
ماندن بهناگزیر و
به ناگزیری
به تماشا نشستن
که روتاتیفها
چگونه
بزرگترینِ دروغها را
به لقمههایی بس کوچک
مبدل میکنند.
و دَم فروبستن ــ آری ــ
به هنگامی که سکوت
تنها
نشانهی قبول است و رضایت.
دریغا که فقر
چه بهآسانی
احتضارِ فضیلت است
به هنگامی که تو را
از بودن و ماندن
چاره نیست؛
بودن و ماندن
و رضا و پذیرش.
۶
در پسِ دیوارِ باغ
کودکان
با سکههای کهنهبِسوده
بازیِ زندگی را
آماده میشوند...
آه، تو میدانی
میدانی که مرا
سرِ بازگفتنِ کدامین سخن است
از کدامین درد.
۲۳ اسفندِ ۱۳۴۴
احمد شاملو : ابراهیم در آتش
ترانه تاریک
بر زمینهی سُربی صبح
سوار
خاموش ایستاده است
و یالِ بلندِ اسبش در باد
پریشان میشود.
□
خدایا خدایا
سواران نباید ایستاده باشند
هنگامی که
حادثه اخطار میشود.
□
کنارِ پرچینِ سوخته
دختر
خاموش ایستاده است
و دامنِ نازکش در باد
تکان میخورد.
خدایا خدایا
دختران نباید خاموش بمانند
هنگامی که مردان
نومید و خسته
پیر میشوند.
۱۳۵۲
سوار
خاموش ایستاده است
و یالِ بلندِ اسبش در باد
پریشان میشود.
□
خدایا خدایا
سواران نباید ایستاده باشند
هنگامی که
حادثه اخطار میشود.
□
کنارِ پرچینِ سوخته
دختر
خاموش ایستاده است
و دامنِ نازکش در باد
تکان میخورد.
خدایا خدایا
دختران نباید خاموش بمانند
هنگامی که مردان
نومید و خسته
پیر میشوند.
۱۳۵۲
احمد شاملو : مدایح بیصله
اين صدا
این صدا
دیگر
آوازِ آن پرندهی آتشین نیز نیست
که خود از نخستاش باور نمیداشتم ــ
آهن
اکنون
نِشترِ نفرتی شدهاست
که دردِ حقارتش را
در گلوگاهِ تو میکاود.
□
این ژیغ ژیغِ سینهدَر
دیگر
آوازِ آن غلتکِ بیافسار نیز نیست
که خود از نخستاش باور نمیداشتم ــ
غلتکِ کجپیچ
اکنون
درهم شکنندهی بردگانی شدهاست
که روزی
با چشمانِ بربسته
به حرکت
نیرویش دادهاند.
دیگر
آوازِ آن پرندهی آتشین نیز نیست
که خود از نخستاش باور نمیداشتم ــ
آهن
اکنون
نِشترِ نفرتی شدهاست
که دردِ حقارتش را
در گلوگاهِ تو میکاود.
□
این ژیغ ژیغِ سینهدَر
دیگر
آوازِ آن غلتکِ بیافسار نیز نیست
که خود از نخستاش باور نمیداشتم ــ
غلتکِ کجپیچ
اکنون
درهم شکنندهی بردگانی شدهاست
که روزی
با چشمانِ بربسته
به حرکت
نیرویش دادهاند.
احمد شاملو : مدایح بیصله
بِسودهترين کلام است دوستداشتن...
احمد شاملو : در آستانه
قناری گفت...
به هوشنگ گلشیری
قناری گفت: ــ کُرهی ما
کُرهی قفسها با میلههای زرین و چینهدانِ چینی.
ماهی سُرخِ سفرهی هفتسیناش به محیطی تعبیر کرد
که هر بهار
متبلور میشود.
کرکس گفت: ــ سیارهی من
سیارهی بیهمتایی که در آن
مرگ
مائده میآفریند.
کوسه گفت: ــ زمین
سفرهی برکتخیزِ اقیانوسها.
انسان سخنی نگفت
تنها او بود که جامه به تن داشت
و آستینش از اشک تَر بود.
۱۳۷۳
قناری گفت: ــ کُرهی ما
کُرهی قفسها با میلههای زرین و چینهدانِ چینی.
ماهی سُرخِ سفرهی هفتسیناش به محیطی تعبیر کرد
که هر بهار
متبلور میشود.
کرکس گفت: ــ سیارهی من
سیارهی بیهمتایی که در آن
مرگ
مائده میآفریند.
کوسه گفت: ــ زمین
سفرهی برکتخیزِ اقیانوسها.
انسان سخنی نگفت
تنها او بود که جامه به تن داشت
و آستینش از اشک تَر بود.
۱۳۷۳
احمد شاملو : حدیث بیقراری ماهان
از خود با خويش
برای عباس جعفری
اکنون که چنین
زبانِ ناخشکیده به کام اندر کشیده خموشم
از خود میپرسم:
«ــ هرآنچه گفته باید باشم
گفتهام آیا؟»
در من اما، او
(چه کند؟)
دهان و لبی میبیند ماهیوار
بیامان در کار
و آوایی نه.
«ــ عصمتِ نابکارِ آب و بلور آیا
(از خویش میپرسم)
در این قضاوتِ مشکوک
به گمراهی مرسومِ قاضیاناش نمیکشاند؟»
زمانهییست که
آری
کوتهْبانگی الکنان نیز
لامحاله خیانتی عظیم به شمار است.ــ
نکند در خلوتِ بیتعارفِ خویش با خود گفته باشد:
«ــ ای لعنتِ ابلیس بر تو بامدادِ پُرتلبیس باد!
میبینی که نیامِ پُرتکلفِ نامآوری دغلکارانهات
حتا
از شمشیرِ چوبینِ کودکانِ حلبآباد نیز
بیبهرهتر است؟»
بر این باور است شاید
(چه کند؟)
که حرفی به میان آوردن را
از سرِ خودنمایی
درگیرِ تلاشِ پُروسواسِ گزینشِ الفاظی هرچه فاخرترم؟:
فضاحتِ دستیابی به فصاحتِ هرچه شگفتانگیزتر
به گرماگرمِ هنگامهیی
که در آن
حتا
خروشی بیخویش
از خراشِ حنجرهیی خونین
بهنیروتر از هر کلامِ بلیغ است
سنجیده و برسخته.
□
نگران و تلخ میگوید:
«ــ پس شعر؟
بر این قُلّه
سخت بیگاه
خامش نشستهای.
زمان در سکوت میگذرد تشنهْکامِ کلامی و
تو خاموش اینسان؟»
میگویم:
« مگر تالارِ بینش و معرفتت را جویای آذینی تازه باشی،
ور نه کدام شعر؟
زمانه
پیچِ سیاهِ گردنه را
به هیأتِ فریادی پسِ پُشت میگذارد: ــ
به هیأتِ زوزهی دردی
یا غریوِ رجزخوانِ سفاهت،
به هیأتِ فریادِ دهشتی
یا هُرَّستِ شکستِ توهمی،
به هیأتِ هُرّای دیوانگانِ تیمارخانه به آتش کشیده
یا انفجارِ تُندری که کنون را در خود میخروشد؛
یا خود به هیأتِ فریادِ دیرباورِ ناگاه
حصارِ قلعهی نجدِ سوسمار و شتر را
چندین پوک و پوسیده یافتن.
فریادِ رهایی و
از پوچپایگی به در جستن،
یا بیداری کوتوالانِ حُمق را
آژیرِ دَربندان شدن
در پوچپایگی امان جُستن...
تشنهکامِ کلامند؟
نه!
اینجا
سخن
به کار
نیست،
نه آن را که در جُبّه و دستار
فضاحت میکند
نه آن را که در جامهی عالِم
تعلیمِ سفاهت میکند
نه آن را که در خرقهی پوسیده
فخر به حماقت میکند
نه آن را که چون تو
در این وانفسا
احساسِ نیاز
به بلاغت میکند.»
□
هِی بر خود میزنم که مگر در واپسین مجالِ سخن
هرآنچه میتوانستم گفته باشم گفتهام؟
ــ نمیدانم.
اینقدر هست که در آوارِ صدا، در لُجّهی غریوِ خویش مدفون شدهام
و این
فرومُردنِ غمناکِ فتیلهیی مغرور را مانَد
در انبارهی پُرروغنِ چراغش.
۳۰ مردادِ ۱۳۶۳
اکنون که چنین
زبانِ ناخشکیده به کام اندر کشیده خموشم
از خود میپرسم:
«ــ هرآنچه گفته باید باشم
گفتهام آیا؟»
در من اما، او
(چه کند؟)
دهان و لبی میبیند ماهیوار
بیامان در کار
و آوایی نه.
«ــ عصمتِ نابکارِ آب و بلور آیا
(از خویش میپرسم)
در این قضاوتِ مشکوک
به گمراهی مرسومِ قاضیاناش نمیکشاند؟»
زمانهییست که
آری
کوتهْبانگی الکنان نیز
لامحاله خیانتی عظیم به شمار است.ــ
نکند در خلوتِ بیتعارفِ خویش با خود گفته باشد:
«ــ ای لعنتِ ابلیس بر تو بامدادِ پُرتلبیس باد!
میبینی که نیامِ پُرتکلفِ نامآوری دغلکارانهات
حتا
از شمشیرِ چوبینِ کودکانِ حلبآباد نیز
بیبهرهتر است؟»
بر این باور است شاید
(چه کند؟)
که حرفی به میان آوردن را
از سرِ خودنمایی
درگیرِ تلاشِ پُروسواسِ گزینشِ الفاظی هرچه فاخرترم؟:
فضاحتِ دستیابی به فصاحتِ هرچه شگفتانگیزتر
به گرماگرمِ هنگامهیی
که در آن
حتا
خروشی بیخویش
از خراشِ حنجرهیی خونین
بهنیروتر از هر کلامِ بلیغ است
سنجیده و برسخته.
□
نگران و تلخ میگوید:
«ــ پس شعر؟
بر این قُلّه
سخت بیگاه
خامش نشستهای.
زمان در سکوت میگذرد تشنهْکامِ کلامی و
تو خاموش اینسان؟»
میگویم:
« مگر تالارِ بینش و معرفتت را جویای آذینی تازه باشی،
ور نه کدام شعر؟
زمانه
پیچِ سیاهِ گردنه را
به هیأتِ فریادی پسِ پُشت میگذارد: ــ
به هیأتِ زوزهی دردی
یا غریوِ رجزخوانِ سفاهت،
به هیأتِ فریادِ دهشتی
یا هُرَّستِ شکستِ توهمی،
به هیأتِ هُرّای دیوانگانِ تیمارخانه به آتش کشیده
یا انفجارِ تُندری که کنون را در خود میخروشد؛
یا خود به هیأتِ فریادِ دیرباورِ ناگاه
حصارِ قلعهی نجدِ سوسمار و شتر را
چندین پوک و پوسیده یافتن.
فریادِ رهایی و
از پوچپایگی به در جستن،
یا بیداری کوتوالانِ حُمق را
آژیرِ دَربندان شدن
در پوچپایگی امان جُستن...
تشنهکامِ کلامند؟
نه!
اینجا
سخن
به کار
نیست،
نه آن را که در جُبّه و دستار
فضاحت میکند
نه آن را که در جامهی عالِم
تعلیمِ سفاهت میکند
نه آن را که در خرقهی پوسیده
فخر به حماقت میکند
نه آن را که چون تو
در این وانفسا
احساسِ نیاز
به بلاغت میکند.»
□
هِی بر خود میزنم که مگر در واپسین مجالِ سخن
هرآنچه میتوانستم گفته باشم گفتهام؟
ــ نمیدانم.
اینقدر هست که در آوارِ صدا، در لُجّهی غریوِ خویش مدفون شدهام
و این
فرومُردنِ غمناکِ فتیلهیی مغرور را مانَد
در انبارهی پُرروغنِ چراغش.
۳۰ مردادِ ۱۳۶۳
فروغ فرخزاد : عصیان
عصیان ( بندگی )
بر لبانم سایه ای از پرسشی مرموز
در دلم دردیست بی آرام و هستی سوز
راز سرگردانی این روح عاصی را
با تو خواهم در میان بگذاردن ، امروز
گر چه از درگاه خود می رانیم ، اما
تا من اینجا بنده ، تو آنجا ، خدا باشی
سرگذشت تیرهٔ من ، سرگذشتی نیست
کز سرآغاز و سرانجامش جدا باشی
نیمه شب گهواره ها آرام می جنبند
بی خبر از کوچ دردآلود انسانها
دست مرموزی مرا چون زورقی لرزان
می کشد پاروزنان در کام طوفانها
چهره هایی در نگاهم سخت بیگانه
خانه هایی بر فرازش اشکِ اخترها
وحشت زندان و برق حلقه زنجیر -
داستانهایی ز لطفِ ایزد یکتا !
سینهٔ سرد زمین و لکه های گور
هر سلامی سایهٔ تاریک بدرودی
دستهایی خالی و در آسمانی دور
زردی ِخورشید ِبیمار ِتب آلودی
جستجویی بی سرانجام و تلاشی گنگ
جاده ای ظلمانی و پایی به ره خسته
نه نشان ِآتشی بر قله های طور
نه جوابی از ورای این در ِبسته
آه ... آیا ناله ام ره می برد در تو ؟
تا زنی بر سنگ ، جام ِخود پرستی را
یک زمان با من نشینی ، با من ِخاکی
از لب شعرم بنوشی درد هستی را
سالها در خویش افسردم ، ولی امروز
شعله سان سر می کشم تا خرمنت سوزم
یا خمش سازی خروش بی شکیبم را
یا تو را من شیوه ای دیگر بیاموزم
دانم از درگاه خود می رانیم ، اما
تا من اینجا بنده ، تو آنجا ، خدا باشی
سرگذشت تیرهٔ من ، سرگذشتی نیست
کز سر آغاز و سرانجامش جدا باشی
چیستم من ؟ زادهٔ یک شام ِ لذتبار
ناشناسی پیش می راند در این راهَم
روزگاری پیکری بر پیکری پیچید
من به دنیا آمدم ، بی آنکه خود خواهم
کی رهایم کرده ای ، تا با دوچشم ِ باز
برگزینم قالبی ، خود از برای خویش ؟
تا دهم بر هر که خواهم نام مادر را
خود به آزادی نهم در راه ، پای ِ خویش
من به دنیا آمدم تا در جهان ِ تو
حاصل پیوند سوزان دو تن باشم
پیش از آن کی آشنا بودیم ما با هم ؟
من به دنیا آمدم بی آنکه من باشم
روزها رفتند و در چشم ِ سیاهی ریخت
ظلمتِ شبهای کور دیرپای تو
روزها رفتند و آن آوای لالایی
مُرد و پُر شد گوشهایم از صدای تو
کودکی همچون پرستوهای رنگین بال
رو به سوی آسمانهای دگر پر زد
نطفهٔ اندیشه در مغزم به خود جنبید
میهمانی بی خبر انگشت بر در زد
می دویدم در بیابانهای وهم انگیز
می نشستم در کنار چشمه ها سرمست
می شکستم شاخه های راز را ، امّا
از تن این بوته هر دم شاخه ای می رست
راه من تا دور دست دشتها می رفت
من شناور در شط اندیشه های خویش
می خزیدم در دل امواج سرگردان
می گسستم بند ظلمت را ز پای خویش
عاقبت روزی ز خود آرام پرسیدم ،
چیستم من ؟ از کجا آغاز می یابم ؟
گر سرا پا نور گرم زندگی هستم
از کدامین آسمان ِ راز می تابم ؟
از چه می اندیشم اینسان روز و شب خاموش ؟
دانهٔ اندیشه را در من که افشانده است ؟
چنگ در دست من و من چنگی ِ مغرور
یا به دامانم کسی این چنگ بنشانده است ؟
گر نبودم یا به دنیای دگر بودم
باز آیا قدرت اندیشه ام می بود ؟
باز آیا می توانسم که ره یابم
در معماهای این دنیای رازآلود ؟
ترس ترسان در پی آن پاسخ مرموز
سر نهادم در رهی تاریک و پیچاپیچ
سایه افکندی بر آن (پایان) و دانستم
پای تا سر هیچ هستم ، هیچ هستم ، هیچ
سایه افکندی بر آن (پایان) و در دستت
ریسمانی بود و آن سویش به گردنها
می کشیدی خلق را در کوره راه عمر
چشمهاشان خیره در تصویر آن دنیا
می کشیدی خلق را در راه و می خواندی :
( آتش ِ دوزخ نصیب کفر گویان باد
هر که شیطان را به جایم بر گزیند او
آتش دوزخ به جانش سخت سوزان باد . )
خویش را آیینه ای دیدم تهی از خویش
هر زمان نقشی در آن افتد به دست تو
گاه نقش قدرتت ، گه نقش بیدادت
گاه نقش دیدگان خودپرستِ تو
گوسپندی در میان گله سرگردان
آنکه چوپانست ره بر گرگ بگشوده !
آنکه چوپانست خود سرمست از این بازی
مِی زده در گوشه ای آرام آسوده
می کشیدی خلق را در راه و می خواندی :
آتش دوزخ نصیب کفرگویان باد
هر که شیطان را به جایم برگزیند ، او
آتش دوزخ به جانش سخت سوزان باد .
آفریدی خود تو این شیطان ِ ملعون را
عاصیش کردی و او را سوی ما راندی
این تو بودی ، این تو بودی کز یکی شعله
دیوی اینسان ساختی ، در راه بنشاندی
مهلتش دادی که تا دنیا به جا باشد
با سرانگشتان شومش آتش افروزد
لذتی وحشی شود در بستری خاموش
بوسه گردد بر لبانی کز عطش سوزد
هر چه زیبا بود بی رحمانه بخشیدیش
شعر شد ، فریاد شد ، عشق و جوانی شد
عطر گلها شد به روی دشتها پاشید
رنگ دنیا شد ، فریب زندگانی شد
موج شد بر دامن موّاج رقاصان
آتش مِی شد درون خُم به جوش آمد
آن چنان در جان مِی خواران خروش افکند
تا ز هر ویرانه بانگ نوش نوش آمد
نغمه شد در پنجهٔ چنگی به خود پیچید
لرزه شد بر سینه های سیمگون افتاد
خنده شد دندان مهرویان نمایان کرد
عکس ساقی شد به جام واژگون افتاد
سِحر آوازش در این شبهای ظلمانی
هادی گم کرده راهان در بیابان شد
بانگ پایش در دل محرابها رقصید
برق چشمانش چراغ رَهنوردان شد
هر چه زیبا بود بی رحمانه بخشیدیش
در ره زیبا پرستانش رها کردی
آن گه از فریاد های خشم و قهر خویش
گنبد مینای ما را پر صدا کردی
چشم ما لبریز از آن تصویر افسونی
ما به پای افتاده در راه سجود تو
رنگ خون گیرد دمادم در نظرهامان
سرگذشت تیرهٔ قوم (ثمود) تو
خود نشستی تا بر آنها چیره شد آنگاه
چون گیاهی خشک کردیشان ز طوفانی
تندباد خشم تو بر قوم (لوط) آمد
سوختیشان ، سوختی با برق سوزانی
وای از این بازی ، از این بازی ِ درد آلود
از چه ما را این چنین بازیچه می سازی ؟
رشتهٔ تسبیح و در دست تو می چرخیم
گرم می چرخانی و بیهوده می تازی
چشم ما تا در دو چشم زندگی افتاد
با (خطا) ، این لفظ مبهم ، آشنا گشتیم
تو خطا را آفریدی ، او به خود جنبید
تاخت بر ما ، عاقبت نفس ِ خطا گشتیم
گر تو با ما بودی و لطف تو با ما بود
هیچ شیطان را به ما مهری و راهی بود ؟
هیچ در این روح طغیان کردهٔ عاصی
زو نشانی بود ، یا آوای پایی بود ؟
تو من و ما را پیاپی می کشی در گود
تا بگویی می توانی این چنین باشی
تا من وما جلوه گاه قدرتت باشیم
بر سر ما پتک سرد آهنین باشی
چیست این شیطان از درگاه ها رانده ؟
در سرای خامُش ما میهمان مانده
بر اثیر پیکر سوزنده اش دستی
عطر لذتهای دنیا را بیافشانده
چیست او ، جز آن چه تو می خواستی باشد
تیره روحی ، تیره جانی ، تیره بینایی
تیره لبخندی بر آن لبهای بی لبخند
تیره آغازی ، خدایا ، تیره پایانی
میل او کی مایهٔ این هستی تلخست ؟
رأی او را کی از او در کار پرسیدی ؟
گر رهایش کرده بودی تا به خود باشد
هرگز از او در جهان نقشی نمی دیدی
ای بسا شبها که در خواب من آمد او
چشمهایش چشمه های اشک و خون بودند
سخت می نالید و می دیدم که بر لبهاش
ناله هایش خالی از رنگ فُسون بودند
شرمگین زین نام ننگ آلودهٔ رسوا
گوشه ای می جست تا از خود رها گردد
پیکرش رنگ پلیدی بود و او گریان
قدرتی می خواست تا از خود جدا گردد
ای بسا شبها که با من گفتگو می کرد
گوش من گویی هنوز از ناله لبریز است :
شیطان : تف بر این هستی ، بر این هستی ِدردآلود
تف بر این هستی که این سان نفرت انگیزست
خالق من او ، و او هر دم به گوش خلق
از چه می گوید چنان بودم ، چنین باشم
من اگر شیطان مکّارم گناهم چیست ؟
او نمی خواهد که من چیزی جز این باشم
دوزخش در آرزوی طعمه ای می سوخت
دام صیادی به دستم داد و رامم کرد
تا هزاران طعمه در دام افکنم ، ناگاه
عالمی را پرخروش از بانگ نامم کرد
دوزخش در آرزوی طعمه ای می سوخت
منتظر ، بَرپا ، مَلَک های عذاب او
نیزه های آتشین و خیمه های دود
تشنهٔ قربانیان بی حساب او
میوهٔ تلخ ِ درخت وحشی ِ (زَقوم)
همچنان بر شاخه ها افتاده بی حاصل
آن شرابِ از حمیم دوزخ آغشته
نازَده کس را شرار ِ تازه ای در دل
دوزخش از ضجه های درد خالی بود
دوزخش بیهوده می تابید و می افروخت
تا به این بیهودگی رنگ دگر بخشد
او به من رسم فریب خلق را آموخت
من چه هستم ؟ خود سیه روزی که بر پایش
بندهای سرنوشتی تیره پیچیده
ای مریدان من ، ای گمگشتگان راه
راه ِ ما را او گزیده ، نیک سنجیده
ای مریدان من ، ای گمگشتگان راه
راه ، راهی نیست تا راهی به او جوییم
تا به کی در جستجوی راه می کوشید ؟
راه ناپیداست ، ما خود راهی ِ اوییم
ای مریدان من ، ای نفرین ِ او بر ما
ای مریدان من ، ای فریاد ِ ما از او
ای همه بیداد ِ او ، بیداد ِ او بر ما
ای سراپا خنده های شادِ ما از او
ما نه دریاییم تا خود موج خود گردیم
ما نه طوفانیم تا خود خشم خود باشیم
ما که از چشمان او بیهوده افتادیم
از چه می کوشیم تا خود چشم ِ خود باشیم ؟
ما نه آغوشیم ، تا از خویشتن سوزیم
ما نه آوازیم تا از خویشتن لرزیم
ما نه (ما) هستیم تا بر ما گنه باشد
ما نه (او) هستیم تا از خویشتن ترسیم
ما اگر در دام نا افتاده می رفتیم
دام ِ خود را با فریبی تازه می گسترد
او برای دوزخ ِ تبدار سوزانش
طعمه هایی تازه در هر لحظه می پرورد
ای مریدان من ، ای گمگشتگان راه
من خود از این نام ننگ آلوده بیزارم
گر چه او کوشیده تا خوابم کند ، اما
( من که شیطانم ، دریغا ، سخت بیدارم )
ای بسا شبها که من با او در آن ظلمت
اشک باریدم ، پیاپی اشک باریدم
ای بسا شبها که من لبهای شیطان را
چون ز گفتن مانده بود ، آرام بوسیدم
ای بسا شبها که بر آن چهرهٔ پرچین
دستهایم با نوازش ها فرود آمد
ای بسا شبها که تا آوای او برخاست
زانوانم بی تأمل در سجود آمد
ای بسا شبها که او از آن ردای سرخ
آرزو می کرد تا یک دم برون باشد
آرزو می کرد تا روح صفا گردد
نی خدای ِ نیمی از دنیای دون باشد
باراِلها ، حاصل این خود پرستی چیست ؟
( ما که خود افتادگان ِ زار ِ مسکینیم )
ما که جز نقش تو در هر کار و هر پندار
نقش دستی ، نقش جادویی نمی بینیم
ساختی دنیای خاکی را و می دانی
پای تا سر جز سرابی ، جز فریبی نیست
ما عروسکها و دستان تو دربازی
کفر ما ، عصیان ما ، چیز غریبی نیست
شکر گفتی گفتنت ، شکر تو را گفتیم
لیک دیگر تا به کی شکر تو را گوییم
راه می بندی و می خندی به ره پویان
در کجا هستی ، کجا ، تا در تو ره جوییم ؟
ما که چون مومی به دستت شکل می گیریم
پس دگر افسانهٔ روز قیامت چیست ؟
پس چرا در کام دوزخ سخت می سوزیم ؟
این عذاب تلخ و این رنج ندامت چیست ؟
این جهان خود دوزخی گردیده بس سوزان
سر به سر آتش ، سراپا ناله های درد
بس غل و زنجیرهای تفته بر پاها
از غبار جسم ها ، خیزنده دودی سرد
خشک و تر با هم میان شعله ها در سوز
خرقه پوش ِ زاهد و رند ِ خراباتی
مِی فروش بیدل و میخوارهٔ سرمست
ساقی روشنگر و پیر سماواتی
این جهان خود دوزخی گردیده بس سوزان
باز آنجا دوزخی در انتظار ماست
بی پناهانیم و دوزخبان ِ سنگین دل
هر زمان گوید که در هر کار یار ماست !
یاد باد آن پیر فرّخ رای فرخ پی
آن که از بختِ سیاهش نام (شیطان) بود
آن که در کار تو و عدل تو حیران بود
هر چه او می گفت ، دانستم ، نه جز آن بود
این منم آن بندهٔ عاصی که نامم را
دست تو با زیور این گفته ها آراست
وای بر من ، وای بر عصیان و طغیانم
گر بگویم ، یا نگویم ، جای من آنجاست
باز در روز قیامت بر من ِ ناچیز
خرده می گیری که روزی کفرگو بودم
در ترازو می نهی بار گناهم را
تا بگویی سرکش و تاریک خو بودم
کفه ای لبریز از بار ِ گناه من
کفه دیگر چه ؟ می پرسم خداوندا
چیست میزان تو در این سنجش مرموز ؟
میل ِ دل یا سنگهای تیرهٔ صحرا؟
خود چه آسانست در آن روز هول انگیز
روی در روی تو ، از (خود) گفتگو کردن
آبرویی را که هر دم می بری از خلق
در ترازوی تو نا گه جستجو کردن !
در کتابی ، یا که خوابی ، خود نمی دانم
نقشی از آن بارگاه ِ کبریا دیدم
تو به کار داوری مشغول و صد افسوس
در ترازویت ریا دیدم ، ریا دیدم
خشم کن ، اما ز فریادم مپرهیزان
من که فردا خاک خواهم شد ، چه پرهیزی
خوب می دانم سر انجامم چه خواهد بود
تو گرسنه ، من ، خدایا ، صید ِناچیزی
تو گرسنه ، دوزخ آنجا کام بگشوده
مارهای زهرآگین تک درختانش
از دَم ِ آنها فضاها تیره و مسموم
آب چرکینی شراب تلخ و سوزانش
در پس دیوارهایی سخت پا برجا
(هاویه) آن آخرین گودال آتشها
خویش را گسترده تا ناگه فرا گیرد
جسم های خاکی و بی حاصل ما را
کاش هستی را به ما هرگز نمی دادی
یا چو دادی ، هستی ِ ما هستی ِ ما بود
می چشیدم این شرابِ ارغوانی را
نیستی ، آن گه ، خمارِ مستی ِما بود
سالها ما آدمکها بندگان تو
با هزاران نغمهٔ ساز تو رقصیدیم
عاقبت هم زآتش خشم تو می سوزیم
معنی عدل تو را هم خوب فهمیدیم
تا تو را ما تیره روزان دادگر خوانیم
چهر ِ خود را در حریر مهر پوشاندی
از بهشتی ساختی افسانه ای مرموز
نسیه دادی ، نقد ِ عمر از خلق بستاندی
گرم از هستی ، ز هستی ها حذر کردند
سالها رخساره بر سجّاده ساییدند
از تو نامی بر لب و در عالم ِ رویا
جامی از مِی چهره ای زآن حوریان دیدند
هم شکستی ساغرِ (امروزهاشان) را
هم به (فرداهایشان) با کینه خندیدی
گور خود گشتند و ای باران رحمتها
قرنها بگذشت و بر آن نباریدی
از چه می گویی حرامست این می گلگون ؟
در بهشتت جویها از می روان باشد
هدیهٔ پرهیزکاران عاقبت آنجا
حوری ای از حوریان آسمان باشد
می فریبی هر نفس ما را به افسونی
می کشانی هر زمان ما را به دریایی
در سیاهی های این زندان می افروزی
گاه از باغ بهشتت شمع رویایی
ما اگر در این جهان بی در و پیکر
خویش را در ساغری سوزان رها کردیم
باراِلها ، باز هم دستِ تو در کارست
از چه می گویی که کاری ناروا کردیم ؟
در کنار چشمه های سلسبیل تو
ما نمی خواهیم آن خواب طلایی را
سایه های سِدر و طوبا زآن ِ خوبان باد
بر تو بخشیدیم این لطفِ خدایی را
حافظ ، آن پیری که دریا بود و دنیا بود
بر (جویی) بفروخت این باغ بهشتی را
من که باشم تا به جامی نگذرم از آن ؟
تو بزن بر نام شومم داغ زشتی را
چیست این افسانهٔ رنگین عطرآلود ؟
چیست این رویای جادوبار سِحرآمیز ؟
کیستند این حوریان این خوشه های نور ؟
جامه هاشان از حریر نازکِ پرهیز
کوزه ها در دست و بر آن ساقهای نرم
لرزش موج خیال انگیز دامانها
می خرامند از دری بر درگهی آرام
سینه هاشان خفته در آغوش مرجانها
آبها پاکیزه تر از قطره های اشک
نهرها بر سبزه های تازه لغزیده
میوه ها چون دانه های روشن یاقوت
گاه چیده ، گاه بر هر شاخه ناچیده
سبز خطّانی سراپا لطف و زیبایی
ساقیان بزم و رَهزن های گنج دل
حُسنشان جاوید و چشمان بهشتی ها
گاه بر آنان گهی بر حوریان مایل
قصر ها ، دیوارهاشان مرمر موّاج
تخت ها ، بر پایه هاشان دانهٔ الماس
پرده ها چون بالهایی از حریر سبز
از فضاها می تراود عطرِ تند ِ یاس
ما در اینجا خاکِ پای باده و معشوق
ناممان میخوارگان رانده رسوا
تو در آن دنیا می و معشوق می بخشی
مؤمنان بی گناهِ پارسا خو را
آن (گناه) تلخ وسوزانی که در راهش
جان ما را شوق وصلی و شتابی بود
در بهشتت ناگهان نام ِ دگر بگرفت
در بهشتت ، باراِلها ، خود ثوابی بود
هر چه داریم از تو داریم ، ای که خود گفتی :
( مهر من دریا و خشمم همچو طوفانست
هر که را من خواهم او را تیره دل سازم
هر که را من برگزینم ، پاکدامانست )
پس دگر ما را چه حاصل زین عبث کوشش
تا درون غرفه های عاج ره یابیم
یا برانی یا بخوانی ، میل میل تست
ما ز فرمانت خدایا رخ نمی تابیم
تو چه هستی ای همه هستی ِ ما از تو ؟
تو چه هستی جز دو دستِ گرم در بازی ؟
دیگران در کار گل مشغول و تو در گل
می دمی ، تا بندهٔ سر گشته ای سازی
تو چه هستی ، ای همه هستی ِ ما از تو ؟
جز یکی سدّی به راه جستجوی ما
گاه در چنگال خشمت میفشاریمان
گاه می آیی و می خندی به روی ما
تو چه هستی ؟ بندهٔ نام و جلال خویش
دیده در آیینهٔ دنیا جمال خویش
هر دم این آیینه را گردانده تا بهتر
بنگرد در جلوه های بی زوال خویش
برق چشمان ِ سرابی ، رنگِ نیرنگی
شیرهٔ شبهای شومی ، ظلمتِ گوری
شاید آن خفّاش پیر ِ خفته ای کز خشم
تشنهٔ سرخی ِ خونی ، دشمن ِ نوری
خود پرستی تو ، خدایا ، خود پرستی تو
کفر می گویم ، تو خارم کن ، تو خاکم کن
با هزاران ننگ آلودی مرا اما
گر خدایی - در دلم بنشین و پاکم کن
لحظه ای بگذر ز ما بگذار خود باشیم
بعد از آن ما رابسوزان تا ز خود سوزیم
بعد از آن یا اشک ، یا لبخند ، یا فریاد
فرصتی تا توشهٔ ره را بیندوزیم
در دلم دردیست بی آرام و هستی سوز
راز سرگردانی این روح عاصی را
با تو خواهم در میان بگذاردن ، امروز
گر چه از درگاه خود می رانیم ، اما
تا من اینجا بنده ، تو آنجا ، خدا باشی
سرگذشت تیرهٔ من ، سرگذشتی نیست
کز سرآغاز و سرانجامش جدا باشی
نیمه شب گهواره ها آرام می جنبند
بی خبر از کوچ دردآلود انسانها
دست مرموزی مرا چون زورقی لرزان
می کشد پاروزنان در کام طوفانها
چهره هایی در نگاهم سخت بیگانه
خانه هایی بر فرازش اشکِ اخترها
وحشت زندان و برق حلقه زنجیر -
داستانهایی ز لطفِ ایزد یکتا !
سینهٔ سرد زمین و لکه های گور
هر سلامی سایهٔ تاریک بدرودی
دستهایی خالی و در آسمانی دور
زردی ِخورشید ِبیمار ِتب آلودی
جستجویی بی سرانجام و تلاشی گنگ
جاده ای ظلمانی و پایی به ره خسته
نه نشان ِآتشی بر قله های طور
نه جوابی از ورای این در ِبسته
آه ... آیا ناله ام ره می برد در تو ؟
تا زنی بر سنگ ، جام ِخود پرستی را
یک زمان با من نشینی ، با من ِخاکی
از لب شعرم بنوشی درد هستی را
سالها در خویش افسردم ، ولی امروز
شعله سان سر می کشم تا خرمنت سوزم
یا خمش سازی خروش بی شکیبم را
یا تو را من شیوه ای دیگر بیاموزم
دانم از درگاه خود می رانیم ، اما
تا من اینجا بنده ، تو آنجا ، خدا باشی
سرگذشت تیرهٔ من ، سرگذشتی نیست
کز سر آغاز و سرانجامش جدا باشی
چیستم من ؟ زادهٔ یک شام ِ لذتبار
ناشناسی پیش می راند در این راهَم
روزگاری پیکری بر پیکری پیچید
من به دنیا آمدم ، بی آنکه خود خواهم
کی رهایم کرده ای ، تا با دوچشم ِ باز
برگزینم قالبی ، خود از برای خویش ؟
تا دهم بر هر که خواهم نام مادر را
خود به آزادی نهم در راه ، پای ِ خویش
من به دنیا آمدم تا در جهان ِ تو
حاصل پیوند سوزان دو تن باشم
پیش از آن کی آشنا بودیم ما با هم ؟
من به دنیا آمدم بی آنکه من باشم
روزها رفتند و در چشم ِ سیاهی ریخت
ظلمتِ شبهای کور دیرپای تو
روزها رفتند و آن آوای لالایی
مُرد و پُر شد گوشهایم از صدای تو
کودکی همچون پرستوهای رنگین بال
رو به سوی آسمانهای دگر پر زد
نطفهٔ اندیشه در مغزم به خود جنبید
میهمانی بی خبر انگشت بر در زد
می دویدم در بیابانهای وهم انگیز
می نشستم در کنار چشمه ها سرمست
می شکستم شاخه های راز را ، امّا
از تن این بوته هر دم شاخه ای می رست
راه من تا دور دست دشتها می رفت
من شناور در شط اندیشه های خویش
می خزیدم در دل امواج سرگردان
می گسستم بند ظلمت را ز پای خویش
عاقبت روزی ز خود آرام پرسیدم ،
چیستم من ؟ از کجا آغاز می یابم ؟
گر سرا پا نور گرم زندگی هستم
از کدامین آسمان ِ راز می تابم ؟
از چه می اندیشم اینسان روز و شب خاموش ؟
دانهٔ اندیشه را در من که افشانده است ؟
چنگ در دست من و من چنگی ِ مغرور
یا به دامانم کسی این چنگ بنشانده است ؟
گر نبودم یا به دنیای دگر بودم
باز آیا قدرت اندیشه ام می بود ؟
باز آیا می توانسم که ره یابم
در معماهای این دنیای رازآلود ؟
ترس ترسان در پی آن پاسخ مرموز
سر نهادم در رهی تاریک و پیچاپیچ
سایه افکندی بر آن (پایان) و دانستم
پای تا سر هیچ هستم ، هیچ هستم ، هیچ
سایه افکندی بر آن (پایان) و در دستت
ریسمانی بود و آن سویش به گردنها
می کشیدی خلق را در کوره راه عمر
چشمهاشان خیره در تصویر آن دنیا
می کشیدی خلق را در راه و می خواندی :
( آتش ِ دوزخ نصیب کفر گویان باد
هر که شیطان را به جایم بر گزیند او
آتش دوزخ به جانش سخت سوزان باد . )
خویش را آیینه ای دیدم تهی از خویش
هر زمان نقشی در آن افتد به دست تو
گاه نقش قدرتت ، گه نقش بیدادت
گاه نقش دیدگان خودپرستِ تو
گوسپندی در میان گله سرگردان
آنکه چوپانست ره بر گرگ بگشوده !
آنکه چوپانست خود سرمست از این بازی
مِی زده در گوشه ای آرام آسوده
می کشیدی خلق را در راه و می خواندی :
آتش دوزخ نصیب کفرگویان باد
هر که شیطان را به جایم برگزیند ، او
آتش دوزخ به جانش سخت سوزان باد .
آفریدی خود تو این شیطان ِ ملعون را
عاصیش کردی و او را سوی ما راندی
این تو بودی ، این تو بودی کز یکی شعله
دیوی اینسان ساختی ، در راه بنشاندی
مهلتش دادی که تا دنیا به جا باشد
با سرانگشتان شومش آتش افروزد
لذتی وحشی شود در بستری خاموش
بوسه گردد بر لبانی کز عطش سوزد
هر چه زیبا بود بی رحمانه بخشیدیش
شعر شد ، فریاد شد ، عشق و جوانی شد
عطر گلها شد به روی دشتها پاشید
رنگ دنیا شد ، فریب زندگانی شد
موج شد بر دامن موّاج رقاصان
آتش مِی شد درون خُم به جوش آمد
آن چنان در جان مِی خواران خروش افکند
تا ز هر ویرانه بانگ نوش نوش آمد
نغمه شد در پنجهٔ چنگی به خود پیچید
لرزه شد بر سینه های سیمگون افتاد
خنده شد دندان مهرویان نمایان کرد
عکس ساقی شد به جام واژگون افتاد
سِحر آوازش در این شبهای ظلمانی
هادی گم کرده راهان در بیابان شد
بانگ پایش در دل محرابها رقصید
برق چشمانش چراغ رَهنوردان شد
هر چه زیبا بود بی رحمانه بخشیدیش
در ره زیبا پرستانش رها کردی
آن گه از فریاد های خشم و قهر خویش
گنبد مینای ما را پر صدا کردی
چشم ما لبریز از آن تصویر افسونی
ما به پای افتاده در راه سجود تو
رنگ خون گیرد دمادم در نظرهامان
سرگذشت تیرهٔ قوم (ثمود) تو
خود نشستی تا بر آنها چیره شد آنگاه
چون گیاهی خشک کردیشان ز طوفانی
تندباد خشم تو بر قوم (لوط) آمد
سوختیشان ، سوختی با برق سوزانی
وای از این بازی ، از این بازی ِ درد آلود
از چه ما را این چنین بازیچه می سازی ؟
رشتهٔ تسبیح و در دست تو می چرخیم
گرم می چرخانی و بیهوده می تازی
چشم ما تا در دو چشم زندگی افتاد
با (خطا) ، این لفظ مبهم ، آشنا گشتیم
تو خطا را آفریدی ، او به خود جنبید
تاخت بر ما ، عاقبت نفس ِ خطا گشتیم
گر تو با ما بودی و لطف تو با ما بود
هیچ شیطان را به ما مهری و راهی بود ؟
هیچ در این روح طغیان کردهٔ عاصی
زو نشانی بود ، یا آوای پایی بود ؟
تو من و ما را پیاپی می کشی در گود
تا بگویی می توانی این چنین باشی
تا من وما جلوه گاه قدرتت باشیم
بر سر ما پتک سرد آهنین باشی
چیست این شیطان از درگاه ها رانده ؟
در سرای خامُش ما میهمان مانده
بر اثیر پیکر سوزنده اش دستی
عطر لذتهای دنیا را بیافشانده
چیست او ، جز آن چه تو می خواستی باشد
تیره روحی ، تیره جانی ، تیره بینایی
تیره لبخندی بر آن لبهای بی لبخند
تیره آغازی ، خدایا ، تیره پایانی
میل او کی مایهٔ این هستی تلخست ؟
رأی او را کی از او در کار پرسیدی ؟
گر رهایش کرده بودی تا به خود باشد
هرگز از او در جهان نقشی نمی دیدی
ای بسا شبها که در خواب من آمد او
چشمهایش چشمه های اشک و خون بودند
سخت می نالید و می دیدم که بر لبهاش
ناله هایش خالی از رنگ فُسون بودند
شرمگین زین نام ننگ آلودهٔ رسوا
گوشه ای می جست تا از خود رها گردد
پیکرش رنگ پلیدی بود و او گریان
قدرتی می خواست تا از خود جدا گردد
ای بسا شبها که با من گفتگو می کرد
گوش من گویی هنوز از ناله لبریز است :
شیطان : تف بر این هستی ، بر این هستی ِدردآلود
تف بر این هستی که این سان نفرت انگیزست
خالق من او ، و او هر دم به گوش خلق
از چه می گوید چنان بودم ، چنین باشم
من اگر شیطان مکّارم گناهم چیست ؟
او نمی خواهد که من چیزی جز این باشم
دوزخش در آرزوی طعمه ای می سوخت
دام صیادی به دستم داد و رامم کرد
تا هزاران طعمه در دام افکنم ، ناگاه
عالمی را پرخروش از بانگ نامم کرد
دوزخش در آرزوی طعمه ای می سوخت
منتظر ، بَرپا ، مَلَک های عذاب او
نیزه های آتشین و خیمه های دود
تشنهٔ قربانیان بی حساب او
میوهٔ تلخ ِ درخت وحشی ِ (زَقوم)
همچنان بر شاخه ها افتاده بی حاصل
آن شرابِ از حمیم دوزخ آغشته
نازَده کس را شرار ِ تازه ای در دل
دوزخش از ضجه های درد خالی بود
دوزخش بیهوده می تابید و می افروخت
تا به این بیهودگی رنگ دگر بخشد
او به من رسم فریب خلق را آموخت
من چه هستم ؟ خود سیه روزی که بر پایش
بندهای سرنوشتی تیره پیچیده
ای مریدان من ، ای گمگشتگان راه
راه ِ ما را او گزیده ، نیک سنجیده
ای مریدان من ، ای گمگشتگان راه
راه ، راهی نیست تا راهی به او جوییم
تا به کی در جستجوی راه می کوشید ؟
راه ناپیداست ، ما خود راهی ِ اوییم
ای مریدان من ، ای نفرین ِ او بر ما
ای مریدان من ، ای فریاد ِ ما از او
ای همه بیداد ِ او ، بیداد ِ او بر ما
ای سراپا خنده های شادِ ما از او
ما نه دریاییم تا خود موج خود گردیم
ما نه طوفانیم تا خود خشم خود باشیم
ما که از چشمان او بیهوده افتادیم
از چه می کوشیم تا خود چشم ِ خود باشیم ؟
ما نه آغوشیم ، تا از خویشتن سوزیم
ما نه آوازیم تا از خویشتن لرزیم
ما نه (ما) هستیم تا بر ما گنه باشد
ما نه (او) هستیم تا از خویشتن ترسیم
ما اگر در دام نا افتاده می رفتیم
دام ِ خود را با فریبی تازه می گسترد
او برای دوزخ ِ تبدار سوزانش
طعمه هایی تازه در هر لحظه می پرورد
ای مریدان من ، ای گمگشتگان راه
من خود از این نام ننگ آلوده بیزارم
گر چه او کوشیده تا خوابم کند ، اما
( من که شیطانم ، دریغا ، سخت بیدارم )
ای بسا شبها که من با او در آن ظلمت
اشک باریدم ، پیاپی اشک باریدم
ای بسا شبها که من لبهای شیطان را
چون ز گفتن مانده بود ، آرام بوسیدم
ای بسا شبها که بر آن چهرهٔ پرچین
دستهایم با نوازش ها فرود آمد
ای بسا شبها که تا آوای او برخاست
زانوانم بی تأمل در سجود آمد
ای بسا شبها که او از آن ردای سرخ
آرزو می کرد تا یک دم برون باشد
آرزو می کرد تا روح صفا گردد
نی خدای ِ نیمی از دنیای دون باشد
باراِلها ، حاصل این خود پرستی چیست ؟
( ما که خود افتادگان ِ زار ِ مسکینیم )
ما که جز نقش تو در هر کار و هر پندار
نقش دستی ، نقش جادویی نمی بینیم
ساختی دنیای خاکی را و می دانی
پای تا سر جز سرابی ، جز فریبی نیست
ما عروسکها و دستان تو دربازی
کفر ما ، عصیان ما ، چیز غریبی نیست
شکر گفتی گفتنت ، شکر تو را گفتیم
لیک دیگر تا به کی شکر تو را گوییم
راه می بندی و می خندی به ره پویان
در کجا هستی ، کجا ، تا در تو ره جوییم ؟
ما که چون مومی به دستت شکل می گیریم
پس دگر افسانهٔ روز قیامت چیست ؟
پس چرا در کام دوزخ سخت می سوزیم ؟
این عذاب تلخ و این رنج ندامت چیست ؟
این جهان خود دوزخی گردیده بس سوزان
سر به سر آتش ، سراپا ناله های درد
بس غل و زنجیرهای تفته بر پاها
از غبار جسم ها ، خیزنده دودی سرد
خشک و تر با هم میان شعله ها در سوز
خرقه پوش ِ زاهد و رند ِ خراباتی
مِی فروش بیدل و میخوارهٔ سرمست
ساقی روشنگر و پیر سماواتی
این جهان خود دوزخی گردیده بس سوزان
باز آنجا دوزخی در انتظار ماست
بی پناهانیم و دوزخبان ِ سنگین دل
هر زمان گوید که در هر کار یار ماست !
یاد باد آن پیر فرّخ رای فرخ پی
آن که از بختِ سیاهش نام (شیطان) بود
آن که در کار تو و عدل تو حیران بود
هر چه او می گفت ، دانستم ، نه جز آن بود
این منم آن بندهٔ عاصی که نامم را
دست تو با زیور این گفته ها آراست
وای بر من ، وای بر عصیان و طغیانم
گر بگویم ، یا نگویم ، جای من آنجاست
باز در روز قیامت بر من ِ ناچیز
خرده می گیری که روزی کفرگو بودم
در ترازو می نهی بار گناهم را
تا بگویی سرکش و تاریک خو بودم
کفه ای لبریز از بار ِ گناه من
کفه دیگر چه ؟ می پرسم خداوندا
چیست میزان تو در این سنجش مرموز ؟
میل ِ دل یا سنگهای تیرهٔ صحرا؟
خود چه آسانست در آن روز هول انگیز
روی در روی تو ، از (خود) گفتگو کردن
آبرویی را که هر دم می بری از خلق
در ترازوی تو نا گه جستجو کردن !
در کتابی ، یا که خوابی ، خود نمی دانم
نقشی از آن بارگاه ِ کبریا دیدم
تو به کار داوری مشغول و صد افسوس
در ترازویت ریا دیدم ، ریا دیدم
خشم کن ، اما ز فریادم مپرهیزان
من که فردا خاک خواهم شد ، چه پرهیزی
خوب می دانم سر انجامم چه خواهد بود
تو گرسنه ، من ، خدایا ، صید ِناچیزی
تو گرسنه ، دوزخ آنجا کام بگشوده
مارهای زهرآگین تک درختانش
از دَم ِ آنها فضاها تیره و مسموم
آب چرکینی شراب تلخ و سوزانش
در پس دیوارهایی سخت پا برجا
(هاویه) آن آخرین گودال آتشها
خویش را گسترده تا ناگه فرا گیرد
جسم های خاکی و بی حاصل ما را
کاش هستی را به ما هرگز نمی دادی
یا چو دادی ، هستی ِ ما هستی ِ ما بود
می چشیدم این شرابِ ارغوانی را
نیستی ، آن گه ، خمارِ مستی ِما بود
سالها ما آدمکها بندگان تو
با هزاران نغمهٔ ساز تو رقصیدیم
عاقبت هم زآتش خشم تو می سوزیم
معنی عدل تو را هم خوب فهمیدیم
تا تو را ما تیره روزان دادگر خوانیم
چهر ِ خود را در حریر مهر پوشاندی
از بهشتی ساختی افسانه ای مرموز
نسیه دادی ، نقد ِ عمر از خلق بستاندی
گرم از هستی ، ز هستی ها حذر کردند
سالها رخساره بر سجّاده ساییدند
از تو نامی بر لب و در عالم ِ رویا
جامی از مِی چهره ای زآن حوریان دیدند
هم شکستی ساغرِ (امروزهاشان) را
هم به (فرداهایشان) با کینه خندیدی
گور خود گشتند و ای باران رحمتها
قرنها بگذشت و بر آن نباریدی
از چه می گویی حرامست این می گلگون ؟
در بهشتت جویها از می روان باشد
هدیهٔ پرهیزکاران عاقبت آنجا
حوری ای از حوریان آسمان باشد
می فریبی هر نفس ما را به افسونی
می کشانی هر زمان ما را به دریایی
در سیاهی های این زندان می افروزی
گاه از باغ بهشتت شمع رویایی
ما اگر در این جهان بی در و پیکر
خویش را در ساغری سوزان رها کردیم
باراِلها ، باز هم دستِ تو در کارست
از چه می گویی که کاری ناروا کردیم ؟
در کنار چشمه های سلسبیل تو
ما نمی خواهیم آن خواب طلایی را
سایه های سِدر و طوبا زآن ِ خوبان باد
بر تو بخشیدیم این لطفِ خدایی را
حافظ ، آن پیری که دریا بود و دنیا بود
بر (جویی) بفروخت این باغ بهشتی را
من که باشم تا به جامی نگذرم از آن ؟
تو بزن بر نام شومم داغ زشتی را
چیست این افسانهٔ رنگین عطرآلود ؟
چیست این رویای جادوبار سِحرآمیز ؟
کیستند این حوریان این خوشه های نور ؟
جامه هاشان از حریر نازکِ پرهیز
کوزه ها در دست و بر آن ساقهای نرم
لرزش موج خیال انگیز دامانها
می خرامند از دری بر درگهی آرام
سینه هاشان خفته در آغوش مرجانها
آبها پاکیزه تر از قطره های اشک
نهرها بر سبزه های تازه لغزیده
میوه ها چون دانه های روشن یاقوت
گاه چیده ، گاه بر هر شاخه ناچیده
سبز خطّانی سراپا لطف و زیبایی
ساقیان بزم و رَهزن های گنج دل
حُسنشان جاوید و چشمان بهشتی ها
گاه بر آنان گهی بر حوریان مایل
قصر ها ، دیوارهاشان مرمر موّاج
تخت ها ، بر پایه هاشان دانهٔ الماس
پرده ها چون بالهایی از حریر سبز
از فضاها می تراود عطرِ تند ِ یاس
ما در اینجا خاکِ پای باده و معشوق
ناممان میخوارگان رانده رسوا
تو در آن دنیا می و معشوق می بخشی
مؤمنان بی گناهِ پارسا خو را
آن (گناه) تلخ وسوزانی که در راهش
جان ما را شوق وصلی و شتابی بود
در بهشتت ناگهان نام ِ دگر بگرفت
در بهشتت ، باراِلها ، خود ثوابی بود
هر چه داریم از تو داریم ، ای که خود گفتی :
( مهر من دریا و خشمم همچو طوفانست
هر که را من خواهم او را تیره دل سازم
هر که را من برگزینم ، پاکدامانست )
پس دگر ما را چه حاصل زین عبث کوشش
تا درون غرفه های عاج ره یابیم
یا برانی یا بخوانی ، میل میل تست
ما ز فرمانت خدایا رخ نمی تابیم
تو چه هستی ای همه هستی ِ ما از تو ؟
تو چه هستی جز دو دستِ گرم در بازی ؟
دیگران در کار گل مشغول و تو در گل
می دمی ، تا بندهٔ سر گشته ای سازی
تو چه هستی ، ای همه هستی ِ ما از تو ؟
جز یکی سدّی به راه جستجوی ما
گاه در چنگال خشمت میفشاریمان
گاه می آیی و می خندی به روی ما
تو چه هستی ؟ بندهٔ نام و جلال خویش
دیده در آیینهٔ دنیا جمال خویش
هر دم این آیینه را گردانده تا بهتر
بنگرد در جلوه های بی زوال خویش
برق چشمان ِ سرابی ، رنگِ نیرنگی
شیرهٔ شبهای شومی ، ظلمتِ گوری
شاید آن خفّاش پیر ِ خفته ای کز خشم
تشنهٔ سرخی ِ خونی ، دشمن ِ نوری
خود پرستی تو ، خدایا ، خود پرستی تو
کفر می گویم ، تو خارم کن ، تو خاکم کن
با هزاران ننگ آلودی مرا اما
گر خدایی - در دلم بنشین و پاکم کن
لحظه ای بگذر ز ما بگذار خود باشیم
بعد از آن ما رابسوزان تا ز خود سوزیم
بعد از آن یا اشک ، یا لبخند ، یا فریاد
فرصتی تا توشهٔ ره را بیندوزیم
مهدی اخوان ثالث : آخر شاهنامه
آخر شاهنامه
این شکسته چنگ بی قانون
رام چنگ چنگی شوریده رنگ پیر
گاه گویی خواب میبیند
خویش را در بارگاه پر فروغ مهر
طرفه چشم انداز شاد و شاهد زرتشت
یا پری زادی چمان سرمست
در چمنزاران پاک و روشن مهتاب میبیند
روشنیهای دروغینی
کاروان شعلههای مرده در مرداب
بر جبین قدسی محراب میبیند
یاد ایام شکوه و فخر و عصمت را
میسراید شاد
قصهٔ غمگین غربت را
هان، کجاست
پایتخت این کج آیین قرن دیوانه؟
با شبان روشنش چون روز
روزهای تنگ و تارش، چون شب اندر قعر افسانه
با قلاع سهمگین سخت و سِتوارش
با لئیمانه تبسم کردن دروازههایش، سرد و بیگانه
هان، کجاست؟
پایتخت این دژایین قرن پر آشوب
قرن شکلک چهر
بر گذشته از مدار ماه
لیک بس دور از قرار مهر
قرن خون آشام
قرن وحشتناکتر پیغام
کاندران با فضلهٔ موهوم مرغ دور پروازی
چار رکن هفت اقلیم خدا را در زمانی بر میآشوبند
هر چه هستی، هر چه پستی، هر چه بالایی
سخت میکوبند پاک میروبند
هان، کجاست؟
پایتخت این بی آزرم و بی آیین قرن
کاندران بی گونهای مهلت
هر شکوفهٔ تازه رو بازیچهٔ باد است
همچنان که حرمت پیران میوهٔ خویش بخشیده
عرصهٔ انکار و وهم و غدر و بیداد است
پایتخت اینچنین قرنی
کو؟
بر کدامین بی نشان قله ست
در کدامین سو؟
دیده بانان را بگو تا خواب نفریبد
بر چکاد پاسگاه خویش، دل بیدار و سر هشیار
هیچشان جادویی اختر
هیچشان افسون شهر نقرهٔ مهتاب نفریبد
بر به کشتیهای خشم بادبان از خون
ما، برای فتح سوی پایتخت قرن می آییم
تا که هیچستان نه توی فراخ این غبار آلود بی غم را
با چکاچاک مهیب تیغهامان، تیز
غرش زهره دران کوسهامان، سهم
پرش خارا شکاف تیرهامان، تند
نیک بگشاییم
شیشههای عمر دیوان را
از طلسم قلعهٔ پنهان، ز چنگ پاسداران فسونگرشان
جَلد برباییم
بر زمین کوبیم
ور زمین گهوارهٔ فرسودهٔ آفاق
دست نرم سبزههایش را به پیش آرد
تا که سنگ از ما نهان دارد
چهرهاش را ژرف بشخاییم
ما
فاتحان قلعههای فخر تاریخیم
شاهدان شهرهای شوکت هر قرن
ما
یادگار عصمت غمگین اعصاریم
ما
راویان قصههای شاد و شیرینیم
قصههای آسمان پاک
نور جاری، آب
سرد تاری، خاک
قصههای خوشترین پیغام
از زلال جویبار روشن ایام
قصههای بیشهٔ انبوه، پشتش کوه، پایش نهر
قصههای دست گرم دوست در شبهای سرد شهر
ما
کاروان ساغر و چنگیم
لولیان چنگمان افسانه گوی زندگیمان، زندگیمان شعر و افسانه
ساقیان مست مستانه
هان، کجاست
پایتخت قرن؟
ما برای فتح می آییم
تا که هیچستانش بگشاییم
این شکسته چنگ دلتنگ محال اندیش
نغمه پرداز حریم خلوت پندار
جاودان پوشیده از اسرار
چه حکایتها که دارد روز و شب با خویش
ای پریشانگوی مسکین! پرده دیگر کن
پور دستان جان ز چاه نابرادر در نخواهد برد
مُرد، مُرد، او مُرد
داستان پور فرخزاد را سر کن
آن که گویی نالهاش از قعر چاهی ژرف میاید
نالد و موید
موید و گوید
آه، دیگر ما
فاتحان گوژپشت و پیر را مانیم
بر به کشتیهای موج بادبان از کف
دل به یاد برههای فرّهی، در دشت ایام ِ تهی، بسته
تیغهامان زنگخورد و کهنه و خسته
کوسهامان جاودان خاموش
تیرهامان بال بشکسته .
ما
فاتحان شهرهای رفته بر بادیم
با صدایی ناتوانتر زآنکه بیرون آید از سینه
راویان قصههای رفته از یادیم
کس به چیزی یا پشیزی برنگیرد سکه هامان را
گویی از شاهی ست بیگانه
یا ز میری دودمانش منقرض گشته
گاهگه بیدار میخواهیم شد زین خواب جادویی
همچو خواب همگنان غار،
چشم میمالیم و میگوییم: آنک، طرفه قصر زرنگار
صبح شیرینکار
لیک بی مرگ است دقیانوس
وای، وای، افسوس
رام چنگ چنگی شوریده رنگ پیر
گاه گویی خواب میبیند
خویش را در بارگاه پر فروغ مهر
طرفه چشم انداز شاد و شاهد زرتشت
یا پری زادی چمان سرمست
در چمنزاران پاک و روشن مهتاب میبیند
روشنیهای دروغینی
کاروان شعلههای مرده در مرداب
بر جبین قدسی محراب میبیند
یاد ایام شکوه و فخر و عصمت را
میسراید شاد
قصهٔ غمگین غربت را
هان، کجاست
پایتخت این کج آیین قرن دیوانه؟
با شبان روشنش چون روز
روزهای تنگ و تارش، چون شب اندر قعر افسانه
با قلاع سهمگین سخت و سِتوارش
با لئیمانه تبسم کردن دروازههایش، سرد و بیگانه
هان، کجاست؟
پایتخت این دژایین قرن پر آشوب
قرن شکلک چهر
بر گذشته از مدار ماه
لیک بس دور از قرار مهر
قرن خون آشام
قرن وحشتناکتر پیغام
کاندران با فضلهٔ موهوم مرغ دور پروازی
چار رکن هفت اقلیم خدا را در زمانی بر میآشوبند
هر چه هستی، هر چه پستی، هر چه بالایی
سخت میکوبند پاک میروبند
هان، کجاست؟
پایتخت این بی آزرم و بی آیین قرن
کاندران بی گونهای مهلت
هر شکوفهٔ تازه رو بازیچهٔ باد است
همچنان که حرمت پیران میوهٔ خویش بخشیده
عرصهٔ انکار و وهم و غدر و بیداد است
پایتخت اینچنین قرنی
کو؟
بر کدامین بی نشان قله ست
در کدامین سو؟
دیده بانان را بگو تا خواب نفریبد
بر چکاد پاسگاه خویش، دل بیدار و سر هشیار
هیچشان جادویی اختر
هیچشان افسون شهر نقرهٔ مهتاب نفریبد
بر به کشتیهای خشم بادبان از خون
ما، برای فتح سوی پایتخت قرن می آییم
تا که هیچستان نه توی فراخ این غبار آلود بی غم را
با چکاچاک مهیب تیغهامان، تیز
غرش زهره دران کوسهامان، سهم
پرش خارا شکاف تیرهامان، تند
نیک بگشاییم
شیشههای عمر دیوان را
از طلسم قلعهٔ پنهان، ز چنگ پاسداران فسونگرشان
جَلد برباییم
بر زمین کوبیم
ور زمین گهوارهٔ فرسودهٔ آفاق
دست نرم سبزههایش را به پیش آرد
تا که سنگ از ما نهان دارد
چهرهاش را ژرف بشخاییم
ما
فاتحان قلعههای فخر تاریخیم
شاهدان شهرهای شوکت هر قرن
ما
یادگار عصمت غمگین اعصاریم
ما
راویان قصههای شاد و شیرینیم
قصههای آسمان پاک
نور جاری، آب
سرد تاری، خاک
قصههای خوشترین پیغام
از زلال جویبار روشن ایام
قصههای بیشهٔ انبوه، پشتش کوه، پایش نهر
قصههای دست گرم دوست در شبهای سرد شهر
ما
کاروان ساغر و چنگیم
لولیان چنگمان افسانه گوی زندگیمان، زندگیمان شعر و افسانه
ساقیان مست مستانه
هان، کجاست
پایتخت قرن؟
ما برای فتح می آییم
تا که هیچستانش بگشاییم
این شکسته چنگ دلتنگ محال اندیش
نغمه پرداز حریم خلوت پندار
جاودان پوشیده از اسرار
چه حکایتها که دارد روز و شب با خویش
ای پریشانگوی مسکین! پرده دیگر کن
پور دستان جان ز چاه نابرادر در نخواهد برد
مُرد، مُرد، او مُرد
داستان پور فرخزاد را سر کن
آن که گویی نالهاش از قعر چاهی ژرف میاید
نالد و موید
موید و گوید
آه، دیگر ما
فاتحان گوژپشت و پیر را مانیم
بر به کشتیهای موج بادبان از کف
دل به یاد برههای فرّهی، در دشت ایام ِ تهی، بسته
تیغهامان زنگخورد و کهنه و خسته
کوسهامان جاودان خاموش
تیرهامان بال بشکسته .
ما
فاتحان شهرهای رفته بر بادیم
با صدایی ناتوانتر زآنکه بیرون آید از سینه
راویان قصههای رفته از یادیم
کس به چیزی یا پشیزی برنگیرد سکه هامان را
گویی از شاهی ست بیگانه
یا ز میری دودمانش منقرض گشته
گاهگه بیدار میخواهیم شد زین خواب جادویی
همچو خواب همگنان غار،
چشم میمالیم و میگوییم: آنک، طرفه قصر زرنگار
صبح شیرینکار
لیک بی مرگ است دقیانوس
وای، وای، افسوس
مهدی اخوان ثالث : زمستان
خفته
آمد به سوی شهر از آن دور دورها
آشفته حال باد سحرخیز فرودین
گفتی کسی به عمد بر آشفت خاکدان
زان دامنی که باد کشیدیش بر زمین
شب همچو زهد شیخ گرفتار وسوسه
روز از نهاد چرخ چو شیطان شتاب کن
همچون تبسمی که کند دختری عفیف
بنیاد زهد و خانهٔ تقوا خراب کن
آن اختران چو لشکریان گریخته
هر یک به جد و جهد پی استتار خویش
افشانده موی دخترکی ارمنی به روی
فرمانروا نه عدل، نه بیداد، گرگ و میش
سوسو کنان به طول خیابان چراغها
بر تاج تابناک ستونهای مستقیم
چون موج باده پشت بلورین ایغها
یا رقص لاله زار به همراهی نسیم
آمد مرا به گوش غریوی که میکشید
نقاره با تغنی منحوس و دلخراش
ناقوس شوم مرده دلان است، کز لحد
سر بر کشیدهاند به انگیزهٔ معاش
توأم به این سرود پر ابهام مذهبی
در آسمان تیره نعیب غرابها
گفتی ز بس خروش که میآمدم به گوش
غلتان شدند از بر البرز آبها
من در بغل گرفته کتابی چو جان عزیز
شوریده مو به جانب صحرا قدم زنان
از شهر و اهل شهر به تعجیل در گریز
بر هم نهاده چشم ز توفان تیره جان
بر هم نهاده چشم و روان، دستها به جیب
وز فرط گرد و خاک به گردم حصارها
ناگه گرفت راه مرا پیکری نحیف
چون سنگ کوه، در قدم چشمه سارها
دیدم به پای کاخ رفیعی که قبه اش
راحت غنوده به دامان کهکشان
خوابیده مرد زار و فقیری که جبهاش
غربال بود و هادی غمهای بیکران
کاخی قشنگ، مظهر بیدادهای شوم
مهتاب رنگ و دلکش و جان پرور و رفیع
مردی اسیر دوزخ این کهنه مرز و بوم
چون برهای که گم شده از گلهای وسیع
از کاخ رفته قهقههٔ شوق تا فلک
چون خندههای باده ز حلقوم کوزهها
وان نالههای خفته کمک میکند به شک
کاین صوت مرد نیست که آه عجوزهها
تعبیر آه و قهقهه خاطر نشان کند
مفهوم بی عدالتی و نیش و نوش را
وین پردهٔ فصیح مجسم عیان کند
دنیای ظلم و جور سباع و وحوش را
آن یک به فوق مسکنت از ظلم و جور این
این یک به تخت مقدرت از دسترنج آن
این با سرور و شادی و عیش و طرب قرین
و آن با عذاب و ذلت و اندوه توأمان
گفتم به روح خفتهٔ آن مرد بی خبر
تا کی تو خفتهای؟ بنگر آفتاب زد
بر خیز و مرد باش، ولیکن حذر، حذر
زنهار، بی گدار نباید به آب زد
همدرد من! عزیز من! ای مرد بینوا
آخر تو نیز زندهای، این خواب جهل چیست
مرد نبرد باش که در این کهن سرا
کاری محال در بر مرد نبرد نیست
زنهار، خواب غفلت و بیچارگی بس است
هنگام کوشش است اگر چشم واکنی
تا کی به انتظار قیامت توان نشست
برخیز تا هزار قیامت به پا کنی
آشفته حال باد سحرخیز فرودین
گفتی کسی به عمد بر آشفت خاکدان
زان دامنی که باد کشیدیش بر زمین
شب همچو زهد شیخ گرفتار وسوسه
روز از نهاد چرخ چو شیطان شتاب کن
همچون تبسمی که کند دختری عفیف
بنیاد زهد و خانهٔ تقوا خراب کن
آن اختران چو لشکریان گریخته
هر یک به جد و جهد پی استتار خویش
افشانده موی دخترکی ارمنی به روی
فرمانروا نه عدل، نه بیداد، گرگ و میش
سوسو کنان به طول خیابان چراغها
بر تاج تابناک ستونهای مستقیم
چون موج باده پشت بلورین ایغها
یا رقص لاله زار به همراهی نسیم
آمد مرا به گوش غریوی که میکشید
نقاره با تغنی منحوس و دلخراش
ناقوس شوم مرده دلان است، کز لحد
سر بر کشیدهاند به انگیزهٔ معاش
توأم به این سرود پر ابهام مذهبی
در آسمان تیره نعیب غرابها
گفتی ز بس خروش که میآمدم به گوش
غلتان شدند از بر البرز آبها
من در بغل گرفته کتابی چو جان عزیز
شوریده مو به جانب صحرا قدم زنان
از شهر و اهل شهر به تعجیل در گریز
بر هم نهاده چشم ز توفان تیره جان
بر هم نهاده چشم و روان، دستها به جیب
وز فرط گرد و خاک به گردم حصارها
ناگه گرفت راه مرا پیکری نحیف
چون سنگ کوه، در قدم چشمه سارها
دیدم به پای کاخ رفیعی که قبه اش
راحت غنوده به دامان کهکشان
خوابیده مرد زار و فقیری که جبهاش
غربال بود و هادی غمهای بیکران
کاخی قشنگ، مظهر بیدادهای شوم
مهتاب رنگ و دلکش و جان پرور و رفیع
مردی اسیر دوزخ این کهنه مرز و بوم
چون برهای که گم شده از گلهای وسیع
از کاخ رفته قهقههٔ شوق تا فلک
چون خندههای باده ز حلقوم کوزهها
وان نالههای خفته کمک میکند به شک
کاین صوت مرد نیست که آه عجوزهها
تعبیر آه و قهقهه خاطر نشان کند
مفهوم بی عدالتی و نیش و نوش را
وین پردهٔ فصیح مجسم عیان کند
دنیای ظلم و جور سباع و وحوش را
آن یک به فوق مسکنت از ظلم و جور این
این یک به تخت مقدرت از دسترنج آن
این با سرور و شادی و عیش و طرب قرین
و آن با عذاب و ذلت و اندوه توأمان
گفتم به روح خفتهٔ آن مرد بی خبر
تا کی تو خفتهای؟ بنگر آفتاب زد
بر خیز و مرد باش، ولیکن حذر، حذر
زنهار، بی گدار نباید به آب زد
همدرد من! عزیز من! ای مرد بینوا
آخر تو نیز زندهای، این خواب جهل چیست
مرد نبرد باش که در این کهن سرا
کاری محال در بر مرد نبرد نیست
زنهار، خواب غفلت و بیچارگی بس است
هنگام کوشش است اگر چشم واکنی
تا کی به انتظار قیامت توان نشست
برخیز تا هزار قیامت به پا کنی