عبارات مورد جستجو در ۱۷۴۶ گوهر پیدا شد:
نشاط اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۶۲
نشاط اصفهانی : مفردات
شمارهٔ ۲۴
امیرعلیشیر نوایی : مقطعات
شمارهٔ ۱
امیرعلیشیر نوایی : مقطعات
شمارهٔ ۱۳
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۱
روز فطرت چو دست قدرت ساخت
از منی قرطه پرند مرا
حبس صلبم قرارگاه آمد
پس رحم کرد شهربند مرا
زان مضایق چو لطف مبدا خلق
بگذرانید بی گزند مرا
دایه مهربان به مهد اندر
داشت دربند روز چند مرا
پس از آن از ادیب علم آموز
ادب و زجر بود و پند مرا
جنس او گرچه بود تلخ مذاق
کام دل داشت همچو قند مرا
هر شب و صبح چرخ مجمره شکل
ز اختران سوختی سپند مرا
بنده دل شدم مرید مراد
تا هوی کرد دردمند مرا
زلف شیرازیان آهو چشم
پای دام آمد و کمند مرا
معجر دلبران یغما کرد
در خم طره پای بند مرا
از به هر چشم شوخ لعبت باز
لعبتان طراز و چند مرا
چون از آن بیدلی شدم آزاد
حرص در بندگی فکند مرا
سهوی افتاد بر جهان و آورد
نظر شاه در پسند مرا
غلطی رفت بر سپهر و فزود
روزکی چند بادکند مرا
پست گشتم ز بندگی و نکرد
پستی همت بلند مرا
بنده وارم گرفت اسیر و نداد
یارئیی طالع نژند مرا
برگ ترتیب جاه و سود و زیان
بیخ شادی ز دل بکند مرا
زیر پالان کشید همچو خران
انده اشهب و سمند مرا
همچو انعام ضال و حیران کرد
طلب گاو و گوسپند مرا
دوستان کم شدند و بفزودند
دشمنان از هزار و اند مرا
غیرت دوستان حزینم کرد
حسد دشمنان نژند مرا
نظر حاسدان چو دید که کرد
نظر خسرو ارجمند مرا
بند فرزین مکرشان بگشاد
زآهنین بند مستمند مرا
چکنم گوئی آفرید خدای
از پی بیدلی و بند مرا
همه در بند بر زیان آمد
مایه عمر سودمند مرا
از منی قرطه پرند مرا
حبس صلبم قرارگاه آمد
پس رحم کرد شهربند مرا
زان مضایق چو لطف مبدا خلق
بگذرانید بی گزند مرا
دایه مهربان به مهد اندر
داشت دربند روز چند مرا
پس از آن از ادیب علم آموز
ادب و زجر بود و پند مرا
جنس او گرچه بود تلخ مذاق
کام دل داشت همچو قند مرا
هر شب و صبح چرخ مجمره شکل
ز اختران سوختی سپند مرا
بنده دل شدم مرید مراد
تا هوی کرد دردمند مرا
زلف شیرازیان آهو چشم
پای دام آمد و کمند مرا
معجر دلبران یغما کرد
در خم طره پای بند مرا
از به هر چشم شوخ لعبت باز
لعبتان طراز و چند مرا
چون از آن بیدلی شدم آزاد
حرص در بندگی فکند مرا
سهوی افتاد بر جهان و آورد
نظر شاه در پسند مرا
غلطی رفت بر سپهر و فزود
روزکی چند بادکند مرا
پست گشتم ز بندگی و نکرد
پستی همت بلند مرا
بنده وارم گرفت اسیر و نداد
یارئیی طالع نژند مرا
برگ ترتیب جاه و سود و زیان
بیخ شادی ز دل بکند مرا
زیر پالان کشید همچو خران
انده اشهب و سمند مرا
همچو انعام ضال و حیران کرد
طلب گاو و گوسپند مرا
دوستان کم شدند و بفزودند
دشمنان از هزار و اند مرا
غیرت دوستان حزینم کرد
حسد دشمنان نژند مرا
نظر حاسدان چو دید که کرد
نظر خسرو ارجمند مرا
بند فرزین مکرشان بگشاد
زآهنین بند مستمند مرا
چکنم گوئی آفرید خدای
از پی بیدلی و بند مرا
همه در بند بر زیان آمد
مایه عمر سودمند مرا
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۱۰
ای خسروی که فتنه نشان آب تیغ تو
روی زمانه را ز غبار فتن بشست
بر طرف باغ کام لب جوی آرزو
شادابتر ز بخت تو یک سرو بن نرست
خاصیتی که طبع مرا هست در وفا
دلجویئی نمود که معهود عهد تست
در دفع فتنه ایکه قضا زان کرانه کرد
حزم تو پیش رفت و میان را ببست چست
گر بسته بد دری به مواسات برگشاد
گر خسته بد دلی به مراعات بازجست
صیت تو سایر است خصوص از مدیح من
از مکه تا به خلخ و از مصر تا به بست
گر گشت تب معارض عرضت خدای داد
توفیق خیر و بوی شفا ساعت نخست
نیرنگ نقش جود نباشد به تب تباه
بنیاد ذات خیر نگردد به رنج سست
بدرود باد هر که نباشدت نیکخواه
رنجور باد آنکه نخواهدت تن درست
روی زمانه را ز غبار فتن بشست
بر طرف باغ کام لب جوی آرزو
شادابتر ز بخت تو یک سرو بن نرست
خاصیتی که طبع مرا هست در وفا
دلجویئی نمود که معهود عهد تست
در دفع فتنه ایکه قضا زان کرانه کرد
حزم تو پیش رفت و میان را ببست چست
گر بسته بد دری به مواسات برگشاد
گر خسته بد دلی به مراعات بازجست
صیت تو سایر است خصوص از مدیح من
از مکه تا به خلخ و از مصر تا به بست
گر گشت تب معارض عرضت خدای داد
توفیق خیر و بوی شفا ساعت نخست
نیرنگ نقش جود نباشد به تب تباه
بنیاد ذات خیر نگردد به رنج سست
بدرود باد هر که نباشدت نیکخواه
رنجور باد آنکه نخواهدت تن درست
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۱۰۴
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۷
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۲۷۶
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۲۸۶
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۳۰۸
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۵۱۸
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۵۵۴
میرزاده عشقی : غزلیات و قصاید
شمارهٔ ۲۰ - رخساره پاک
من چو یک غنچه بشکفته گریبان چاکم
گر چو گل باشم، در چشم خسان خاشاکم
داده فتوای به ناپاکی من مفتی شهر
کز چه بر ساحت پاکیزه دین هتاکم
شکر یزدان که خود این عیب نکردند مرا
که بر دیده ناپاک کسان ناپاکم
گر در آئینه ناپاک ببینی، رخ پاک
نقص رخ نیست، چنین حکم کند ادراکم
باری آرای حکیمانه خود را همه گاه
فاش می گویم و یک ذره نباشد باکم
منکرم من که جهانی به جز این بازآید
چه کنم درک نموده است چنین ادراکم
قصه آدم و حوای، دروغ است، دروغ
نسل میمونم و افسانه بود از خاکم
کاش همچون پدران لخت به جنگل بودم
که نه خود غصه مسکن بد و نی پوشاکم
من همان دانه بی قیمت و قدرم که روم
در دل خاک درون، تا که بر آید تاکم
دلبرا هیچ کس از پاکی من نشناسد
توشناسی که بر عشق تو چون بی باکم
آتش مهر تو بگداخته قلبم زآن روی
تا که مهرت بنشیند، به دل چون لاکم
نقش مهر تو چه لازم، که به قلبم باشد
از ازل مهر تو کنده است به دل حکاکم
نه گمان دار پس از مردنم از من برهی
باد هر روزه فشاند به قدومت خاکم
گر چو گل باشم، در چشم خسان خاشاکم
داده فتوای به ناپاکی من مفتی شهر
کز چه بر ساحت پاکیزه دین هتاکم
شکر یزدان که خود این عیب نکردند مرا
که بر دیده ناپاک کسان ناپاکم
گر در آئینه ناپاک ببینی، رخ پاک
نقص رخ نیست، چنین حکم کند ادراکم
باری آرای حکیمانه خود را همه گاه
فاش می گویم و یک ذره نباشد باکم
منکرم من که جهانی به جز این بازآید
چه کنم درک نموده است چنین ادراکم
قصه آدم و حوای، دروغ است، دروغ
نسل میمونم و افسانه بود از خاکم
کاش همچون پدران لخت به جنگل بودم
که نه خود غصه مسکن بد و نی پوشاکم
من همان دانه بی قیمت و قدرم که روم
در دل خاک درون، تا که بر آید تاکم
دلبرا هیچ کس از پاکی من نشناسد
توشناسی که بر عشق تو چون بی باکم
آتش مهر تو بگداخته قلبم زآن روی
تا که مهرت بنشیند، به دل چون لاکم
نقش مهر تو چه لازم، که به قلبم باشد
از ازل مهر تو کنده است به دل حکاکم
نه گمان دار پس از مردنم از من برهی
باد هر روزه فشاند به قدومت خاکم
میرزاده عشقی : مثنویات
شمارهٔ ۹ - در نکوهش نوع بشر
به پندار دانای مغرب زمین
پدید آور پند نو «داروین »
زمانه ز میمون، دمی کم نمود
سپس ناسزا نامش، آدم نمود
اگر آدمیت بر این بی دمی است؟
دمی کو که من عارم از آدمیست
چو اجدادم ای کاش، میمون بدم
که در جنگلی، راحت اکنون بدم
مرا آفریدند، انسان چرا؟
چرا آفریدند، اینسان مرا؟
اگر پشه ای بودم اندر هوا؟
اگر اشتری بودم اندر چرا؟
بدم گر که مور لگد خورده ای
و یا کرم بی قوت افسرده ای؟
اگر کند دندان شغالی بدم
اگر گرگ آشفته حالی بدم؟
از این نیک تر بد که انسان شدم
معذب ترین جنس حیوان شدم؟
تو ای مرغ آسوده در لانه ای
خوشا بر تو مرغی و انسان نه ای
گرازا، تو بر طالع خود بناز
که ناگشتی انسان و گشتی گراز
تو ای بدترین جنس انسان بشر
ز حیوان درنده درنده تر
نه روباهی اما به موذی گری
ز روبه صد اندازه، موذی تری
تویی گو که عقرب نیم پیش خود
ولی همچو عقرب زنی نیش خود
من ای قوم! جنس شما نیستم
دو پا دارم، اما دو پا نیستم
نه ازتان فزونم، نه ازتان کم
که من نیز مثل شما آدمم
ولی چون شما، پست و دون و پلید!
جهان آفرین، مر مرا نافرید
هراکلیت را بس ز مردم گزند!
رسیدی همی گفت مردم سگند
من آن آدمی، بر سگان اجنبی
چو در قوم غدار فاسق، نبی!
سگ ار اجنبی دید، عوعو کند
مرا نیز این قوم دون هو کند
همین قصه اکنون بود حال من
که عوعو نمایند، دنبال من
کسانی که اکنون، مرا هو کنند
سگند اجنبی دیده، عوعو کنند
چه غم دشمنان گر مرا هو زنند؟
ولی دوستان از چه نارو زنند!
تأسی به خصم دنی می کنند!
به من دوستان، دشمنی می کنند!
گر این دشمنی از حسد می کنند
قسم بر رفاقت که بد می کنند
من این نوع خود، ناپسندیده ام
بسی رنج دیدم که رنجیده ام
مرا گر چه طبعی است پراقتدار
چو من دیده کم دیده روزگار
به هر نکته طبعم، گمارم به کار
بود وصفش ار یک، نماید هزار
ولی از پی ذم نوع بشر
همین دم بریده،دنی جانور:
کند هر چه کوشش، فزاید به کار
نیادم سراید یکی از هزار
نجویم یکی ناسزا در کلام
کلام است در ذم او ناتمام
به ناچار نوع بشر خوانمش
همین نام را ناسزا دانمش
کجا ناسزا آدمی را سزاست
بر ناسزا آدمی ناسزا است
بر این دم بریده، دنی جانور
چه فحشی دهم به ز نوع بشر؟
همه فحش ها بهر آدم کم است
که فحش همه فحش ها آدمست!
به پندار (عشقی) ز «نوع بشر»
نباشد به قاموس، فحشی بتر!
پدید آور پند نو «داروین »
زمانه ز میمون، دمی کم نمود
سپس ناسزا نامش، آدم نمود
اگر آدمیت بر این بی دمی است؟
دمی کو که من عارم از آدمیست
چو اجدادم ای کاش، میمون بدم
که در جنگلی، راحت اکنون بدم
مرا آفریدند، انسان چرا؟
چرا آفریدند، اینسان مرا؟
اگر پشه ای بودم اندر هوا؟
اگر اشتری بودم اندر چرا؟
بدم گر که مور لگد خورده ای
و یا کرم بی قوت افسرده ای؟
اگر کند دندان شغالی بدم
اگر گرگ آشفته حالی بدم؟
از این نیک تر بد که انسان شدم
معذب ترین جنس حیوان شدم؟
تو ای مرغ آسوده در لانه ای
خوشا بر تو مرغی و انسان نه ای
گرازا، تو بر طالع خود بناز
که ناگشتی انسان و گشتی گراز
تو ای بدترین جنس انسان بشر
ز حیوان درنده درنده تر
نه روباهی اما به موذی گری
ز روبه صد اندازه، موذی تری
تویی گو که عقرب نیم پیش خود
ولی همچو عقرب زنی نیش خود
من ای قوم! جنس شما نیستم
دو پا دارم، اما دو پا نیستم
نه ازتان فزونم، نه ازتان کم
که من نیز مثل شما آدمم
ولی چون شما، پست و دون و پلید!
جهان آفرین، مر مرا نافرید
هراکلیت را بس ز مردم گزند!
رسیدی همی گفت مردم سگند
من آن آدمی، بر سگان اجنبی
چو در قوم غدار فاسق، نبی!
سگ ار اجنبی دید، عوعو کند
مرا نیز این قوم دون هو کند
همین قصه اکنون بود حال من
که عوعو نمایند، دنبال من
کسانی که اکنون، مرا هو کنند
سگند اجنبی دیده، عوعو کنند
چه غم دشمنان گر مرا هو زنند؟
ولی دوستان از چه نارو زنند!
تأسی به خصم دنی می کنند!
به من دوستان، دشمنی می کنند!
گر این دشمنی از حسد می کنند
قسم بر رفاقت که بد می کنند
من این نوع خود، ناپسندیده ام
بسی رنج دیدم که رنجیده ام
مرا گر چه طبعی است پراقتدار
چو من دیده کم دیده روزگار
به هر نکته طبعم، گمارم به کار
بود وصفش ار یک، نماید هزار
ولی از پی ذم نوع بشر
همین دم بریده،دنی جانور:
کند هر چه کوشش، فزاید به کار
نیادم سراید یکی از هزار
نجویم یکی ناسزا در کلام
کلام است در ذم او ناتمام
به ناچار نوع بشر خوانمش
همین نام را ناسزا دانمش
کجا ناسزا آدمی را سزاست
بر ناسزا آدمی ناسزا است
بر این دم بریده، دنی جانور
چه فحشی دهم به ز نوع بشر؟
همه فحش ها بهر آدم کم است
که فحش همه فحش ها آدمست!
به پندار (عشقی) ز «نوع بشر»
نباشد به قاموس، فحشی بتر!
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
با غیر چو می کشی می ناب
خون شد جگرم زرشک دریاب
هیهات رهش فتد به منزل
شد قافله و پیاده در خواب
در بادیه تشنه لب چه سازد
گر جان ندهد ز حسرت آب
رفتیم و کسی ز ما نپرسید
این بود وفای عهد احباب
از کوی مغان کجا رود دل
یک کشتی و صد هزار گرداب
مقصود ز سجده ی بتان اوست
چشمی بگشا ببین و دریاب
گرنه خم ابروی تو دیده است
بر قبله چراست پشت محراب
از شوق محیط می خروشد
نالان نبود ز کوه سیلاب
خیزد چه ز باد شرطه مشتاق
افتاد چه کشتیم به گرداب
خون شد جگرم زرشک دریاب
هیهات رهش فتد به منزل
شد قافله و پیاده در خواب
در بادیه تشنه لب چه سازد
گر جان ندهد ز حسرت آب
رفتیم و کسی ز ما نپرسید
این بود وفای عهد احباب
از کوی مغان کجا رود دل
یک کشتی و صد هزار گرداب
مقصود ز سجده ی بتان اوست
چشمی بگشا ببین و دریاب
گرنه خم ابروی تو دیده است
بر قبله چراست پشت محراب
از شوق محیط می خروشد
نالان نبود ز کوه سیلاب
خیزد چه ز باد شرطه مشتاق
افتاد چه کشتیم به گرداب
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
نشاطانگیز آفاقست اگر صاحبدمی خندد
که گر صاحبدمی چون صبح خندد عالمی خندد
ندارد گر دلم بیم و امید هجر و وصل او
چرا چون شمع در بزمش دمی گرید دمی خندد
ز عشقت ناخوش و خوش بانشاط و کالفتم چندان
که از هر شادئی گرید دلم وز هر غمی خندد
نگرید از غمم گر شادمان چون شیشه و ساغر
چرا تا من نمیگریم بمحفل او نمیخندد
ندارد تاب درد دوریت ور نه ز بیدردی
دلم آن ماتمی باشد که در هر ماتمی خندد
درین گلشن گل از ابر بهاری خندد و آن گل
بهر جا بیند از عشاق چشم تر نمیخندد
ز هجر و وصل بسیار و کم او کیست غیر از من
که از غم روزگاری گرید از شادی دمی خندد
بجز مشتاق از نیرنگ بازیهای عشق او
ندیدم کس بسوزی گرید و از ماتمی خندد
که گر صاحبدمی چون صبح خندد عالمی خندد
ندارد گر دلم بیم و امید هجر و وصل او
چرا چون شمع در بزمش دمی گرید دمی خندد
ز عشقت ناخوش و خوش بانشاط و کالفتم چندان
که از هر شادئی گرید دلم وز هر غمی خندد
نگرید از غمم گر شادمان چون شیشه و ساغر
چرا تا من نمیگریم بمحفل او نمیخندد
ندارد تاب درد دوریت ور نه ز بیدردی
دلم آن ماتمی باشد که در هر ماتمی خندد
درین گلشن گل از ابر بهاری خندد و آن گل
بهر جا بیند از عشاق چشم تر نمیخندد
ز هجر و وصل بسیار و کم او کیست غیر از من
که از غم روزگاری گرید از شادی دمی خندد
بجز مشتاق از نیرنگ بازیهای عشق او
ندیدم کس بسوزی گرید و از ماتمی خندد
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴
خوش آنکه شمع خلوتم آن سروناز بود
وز هر که بود غیر منش احتراز بود
سرگرم ناز او همه شب با من وز شوق
تا صبح کار من همه عجز و نیاز بود
زینسان ز عشق خار نبودم که در برش
عشاق را بر اهل هوس امتیاز بود
از مهر بود خصم کش و بوالهوس گداز
وز لطف دوستپرور و عاشقنواز بود
فارغ ز منت می و ساغر به بزم شوق
من از نیاز سرخوش و آن مست ناز بود
دایم چراغ خلوت من بود همچو شمع
وز رشگ غیر را همه سوز و گداز بود
مشتاق رو کنون و به بیچارگی بساز
رفت آنزمان که یار ترا چارهساز بود
وز هر که بود غیر منش احتراز بود
سرگرم ناز او همه شب با من وز شوق
تا صبح کار من همه عجز و نیاز بود
زینسان ز عشق خار نبودم که در برش
عشاق را بر اهل هوس امتیاز بود
از مهر بود خصم کش و بوالهوس گداز
وز لطف دوستپرور و عاشقنواز بود
فارغ ز منت می و ساغر به بزم شوق
من از نیاز سرخوش و آن مست ناز بود
دایم چراغ خلوت من بود همچو شمع
وز رشگ غیر را همه سوز و گداز بود
مشتاق رو کنون و به بیچارگی بساز
رفت آنزمان که یار ترا چارهساز بود
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۴
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۷۶