عبارات مورد جستجو در ۱۸۶۸ گوهر پیدا شد:
خواجه نصیرالدین طوسی : مقدمه
بخش ۵ - فهرست کتاب و آن مشتمل بر سه مقاله و سی فصل است
مقالت اول: در تهذیب اخلاق و آن مشتمل بردو قسم است.
قسم اول: در مبادی، و آن مشتمل برهفت فصل است.
فصل اول: در معرفت موضوع و مبادی این نوع.
فصل دوم: در معرفت نفس انسانی که آن را نفس ناطقه خوانند.
فصل سیم: در تعدید قوتهای نفس انسانی و تمییز آن از دیگر قوی .
فصل چهارم: در آنکه انسان اشرف موجودات این عالم است.
فصل پنجم: در بیان آنکه نفس انسانی را کمالی و نقصانی هست.
فصل ششم: در بیان آنکه کمال نفس در چیست و کسر کسانی که مخالفت حق کرده اند در آن باب.
فصل هفتم: در بیان خیر و سعادت که مطلوب از رسیدن به کمال آنست.
قسم دوم: در مقاصد، و آن مشتمل بر ده فصل است.
فصل اول: در حد و حقیقت خلق و بیان آنکه تغییر اخلاق ممکن است .
فصل دوم: در آنکه صناعت تهذیب اخلاق شریفترین صناعاتست.
فصل سیم: در آنکه اجناس فضایل که مکارم اخلاق عبارت ازان است چند است.
فصل چهارم: در انواعی که تحت اجناس فضایل باشد.
فصل پنجم: در حصر اضداد آن اجناس که اصناف رذایل باشد.
فصل ششم: در فرق میان فضایل و آنچه شبیه فضایل بود از احوال.
فصل هفتم: در بیان شرف عدالت بر دیگر فضایل و شرح احوال و اقسام آن.
فصل هشتم: در ترتیب اکتساب فضایل و مراتب سعادات.
فصل نهم: در حفظ صحت نفس که آن بر محافظت فضایل مقصور بود.
فصل دهم: در معالجت امراض نفس و آن بر ازالت رذایل مقدر بود.
مقالت دوم: در تدبیر منازل و آن پنج فصل است.
فصل اول: در سبب احتیاج به منازل و معرفت ارکان و تقدیم مقدمات آن.
فصل دوم: در معرفت سیاست و تدبیر اموال و اقوات.
فصل سیم: در معرفت سیاست و تدبیر اهل.
فصل چهارم: در معرفت سیاست و تدبیر اولاد و تأدیب ایشان.
فصل پنجم: در معرفت سیاست و تدبیر خدم و عبید.
مقالت سیم: در سیاست مدن و آن هشت فصل است.
فصل اول: در سبب احتیاج به تمدن و شرح ماهیت و فضیلت این علم.
فصل دوم: در فضیلت محبت که ارتباط اجتماعات بدان بود و اقسام آن.
فصل سیم: در اقسام اجتماعات و شرح احوال مدن.
فصل چهارم: در سیاست ملک و آداب ملوک.
فصل پنجم: در سیاست خدمت و آداب اتباع ملوک.
فصل ششم: در فضیلت صداقت و کیفیت معاشرت با اصدقا.
فصل هفتم: در کیفیت معاشرت با اصناف خلق.
فصل هشتم: در وصایای منسوب به افلاطون، نافع در همه ابواب، و ختم کتاب برآن کرده آید. و بالله التوفیق.
و پیش از خوض در مطلوب می گوییم آنچه در این کتاب تحریر می افتد از جوامع حکمت عملی، بر سبیل نقل و حکایت و طریق اخبار و روایت از حکمای متقدم و متأخر بازگفته می آید بی آنکه در تحقیق حق و ابطال باطل شروعی رود، یا به اعتبار معتقد ترجیح رائی و تزییف مذهبی خوض کرده شود پس اگر متأمل را در نکته ای اشتباهی افتد یا مسأله ای را محل اعتراض شمرد باید که داند محرر آن صاحب عهده جواب و ضامن استکشاف از وجه صواب نیست؛ همگنان را از حضرت الهی که منبع فیض رحمت و مصدر نور هدایت است توفیق استرشاد می باید خواست، و همت بر ادراک حق حقیقی و تحصیل خیر کلی مقدر می داشت، تا به مطالب جاودانی و مقاصد دو جهانی برسند والله ولی الفضل و ملهم العقل، منه المبدأ و الیه المنتهی.
قسم اول: در مبادی، و آن مشتمل برهفت فصل است.
فصل اول: در معرفت موضوع و مبادی این نوع.
فصل دوم: در معرفت نفس انسانی که آن را نفس ناطقه خوانند.
فصل سیم: در تعدید قوتهای نفس انسانی و تمییز آن از دیگر قوی .
فصل چهارم: در آنکه انسان اشرف موجودات این عالم است.
فصل پنجم: در بیان آنکه نفس انسانی را کمالی و نقصانی هست.
فصل ششم: در بیان آنکه کمال نفس در چیست و کسر کسانی که مخالفت حق کرده اند در آن باب.
فصل هفتم: در بیان خیر و سعادت که مطلوب از رسیدن به کمال آنست.
قسم دوم: در مقاصد، و آن مشتمل بر ده فصل است.
فصل اول: در حد و حقیقت خلق و بیان آنکه تغییر اخلاق ممکن است .
فصل دوم: در آنکه صناعت تهذیب اخلاق شریفترین صناعاتست.
فصل سیم: در آنکه اجناس فضایل که مکارم اخلاق عبارت ازان است چند است.
فصل چهارم: در انواعی که تحت اجناس فضایل باشد.
فصل پنجم: در حصر اضداد آن اجناس که اصناف رذایل باشد.
فصل ششم: در فرق میان فضایل و آنچه شبیه فضایل بود از احوال.
فصل هفتم: در بیان شرف عدالت بر دیگر فضایل و شرح احوال و اقسام آن.
فصل هشتم: در ترتیب اکتساب فضایل و مراتب سعادات.
فصل نهم: در حفظ صحت نفس که آن بر محافظت فضایل مقصور بود.
فصل دهم: در معالجت امراض نفس و آن بر ازالت رذایل مقدر بود.
مقالت دوم: در تدبیر منازل و آن پنج فصل است.
فصل اول: در سبب احتیاج به منازل و معرفت ارکان و تقدیم مقدمات آن.
فصل دوم: در معرفت سیاست و تدبیر اموال و اقوات.
فصل سیم: در معرفت سیاست و تدبیر اهل.
فصل چهارم: در معرفت سیاست و تدبیر اولاد و تأدیب ایشان.
فصل پنجم: در معرفت سیاست و تدبیر خدم و عبید.
مقالت سیم: در سیاست مدن و آن هشت فصل است.
فصل اول: در سبب احتیاج به تمدن و شرح ماهیت و فضیلت این علم.
فصل دوم: در فضیلت محبت که ارتباط اجتماعات بدان بود و اقسام آن.
فصل سیم: در اقسام اجتماعات و شرح احوال مدن.
فصل چهارم: در سیاست ملک و آداب ملوک.
فصل پنجم: در سیاست خدمت و آداب اتباع ملوک.
فصل ششم: در فضیلت صداقت و کیفیت معاشرت با اصدقا.
فصل هفتم: در کیفیت معاشرت با اصناف خلق.
فصل هشتم: در وصایای منسوب به افلاطون، نافع در همه ابواب، و ختم کتاب برآن کرده آید. و بالله التوفیق.
و پیش از خوض در مطلوب می گوییم آنچه در این کتاب تحریر می افتد از جوامع حکمت عملی، بر سبیل نقل و حکایت و طریق اخبار و روایت از حکمای متقدم و متأخر بازگفته می آید بی آنکه در تحقیق حق و ابطال باطل شروعی رود، یا به اعتبار معتقد ترجیح رائی و تزییف مذهبی خوض کرده شود پس اگر متأمل را در نکته ای اشتباهی افتد یا مسأله ای را محل اعتراض شمرد باید که داند محرر آن صاحب عهده جواب و ضامن استکشاف از وجه صواب نیست؛ همگنان را از حضرت الهی که منبع فیض رحمت و مصدر نور هدایت است توفیق استرشاد می باید خواست، و همت بر ادراک حق حقیقی و تحصیل خیر کلی مقدر می داشت، تا به مطالب جاودانی و مقاصد دو جهانی برسند والله ولی الفضل و ملهم العقل، منه المبدأ و الیه المنتهی.
خواجه نصیرالدین طوسی : قسم دوم در مقاصد
فصل هفتم
لفظ عدالت از روی دلالت منبی است از معنی مساوات، و تعقل مساوات بی اعتبار وحدت ممتنع، و چنانکه وحدت به مرتبه اقصی و درجه اعلی از مراتب و مدارج کمال و شرف مخصوص و ممتاز است، و سریان آثار او از مبدأ اول که واحد حقیقی اوست در جملگی معدودات مانند فیضان انوار وجود است از علت اولی که موجود مطلق اوست در جملگی موجودات، پس هر چه به وحدت نزدیکتر وجود او شریفتر و بدین سبب در نسب هیچ نسبت شریف تر از نسبت مساوات نیست، چنانکه در علم موسیقی مقرر شده است؛ و در فضایل هیچ فضیلت کاملتر از فضیلت عدالت نیست، چنانکه در صناعت اخلاق معلوم می شود؛ چه وسط حقیقی عدالت راست و هر چه جز اوست به نسبت با او اطراف اند و مرجع همه با او، و چنانکه وحدت مقتضی شرف بل موجب ثبات و قوام موجوداتست کثرت مقتضی خساست بل مستدعی فساد و بطلان موجودات است، و اعتدال ظل وحدت است که سمت قلت و کثرت و نقصان و زیادت از اصناف متباین برگیرد و به حلیت وحدت آن را از حضیض نقصان و رذیلت فساد با اوج کمال و فضیلت ثبات رساند، و اگر اعتدال نبودی دایره وجود با هم نرسیدی، چه تولد موالید ثلاثه از عناصر اربعه مشروط است به امتزاجات معتدل.
و فی الجمله سخن در این باب بسیار است و مؤدی به اطناب، اولی آنکه با سر مقصود شویم و گوییم: عدالت و مساوات مقتضی نظام مختلفات اند، و چنانکه در موسیقی، هر نسبت که نه نسبت مساوات بود به وجهی از وجوه انحلال راجع با نسبت مساوات شود، و الا از حد تناسب خارج افتد، در دیگر امور هر چه آن را نظامی بود به وجهی از وجوه، عدالت درو موجود بود، و الا مرجع آن با فساد و اختلال باشد.
بیانش: نسبت مساوات به عینها آنجا بود که مماثلت، که عبارتست از وحدت در جوهر یا کمیت، حاصل بود، و آنجا که مماثلت مفقود بود مساوات چنان بود که گویی نسبت اول با دوم چون نسبت دوم با سیم یا چون نسبت سیم با چهارم است، و اول را نسبت متصله گویند و دوم را نسبت منفصله، و در انواع منتسبات بر وجوه مختلف بکار دارند، مانند نسبت عددی و نسبت هندسی و نسبت تألیفی و دیگر نسب، چنانکه در علوم بیان کرده اند.
و قدما را در تعظیم امر نسبت و استخراج علوم شریف به توسط آن مبالغتی عظیم است. پس چون اعتبار عدالت کنند در اموری که مقتضی نظام معیشت بود و ارادت را دران مدخلی باشد « و » آن سه نوع بود: یکی آنچه تعلق به قسمت اموال و کرامات دارد، و دوم آنچه تعلق به قسمت معاملات و معاوضات دارد، و سیم آنچه تعلق به قسمت اموری دارد که تعدی را دران مدخلی بود چون تأدیبات و سیاسات.
اما در قسم اول گویند: چون نسبت این شخص با این کرامت یا با این مال مانند نسبت کسی است که در مثل رتبت او بود با کرامتی و مالی مانند قسط او، پس این کرامت و این مال حق اوست و او را مسلم باید داشت، و اگر زیادت و نقصانی بود تلافی فرمود، و این نسبت شبیه است به منفصله.
و اما در قسم دوم گاه بود که نسبت شبیه به منفصله افتد و گاه بود که شبیه به متصله افتد. منفصله چنانکه گویند: نسبت این بزاز با این جامه چون نسبت این نجار با این کرسی است، پس در معاوضه حیفی نیست؛ و متصله چنانکه گویند: نسبت این جامه با این زر چون نسبت این زر با این کرسی است پس در معاوضه جامه و کرسی حیفی نیست. و اما در قسم سیم نسبت شبیه به نسبت هندسی افتد چنانکه گویند: نسبت این شخص با رتبت خویش چون نسبت شخصی دیگر است با رتبت خویش، پس او اگر ابطال تساوی کند به حیفی یا ضرری که به دیگر شخص رساند حیفی یا ضرری مقابل آن به او باید رسانید تا عدالت و تکافی با حال اول شود.
و عادل کسی بود که مناسبت و مساوات می دهد چیزهای نامتناسب و نامتساوی را، مثلا اگر خطی مستقیم به دو قسمت مختلف کنند و خواهند که با حد مساوات برند هراینه مقداری از زاید نقصان باید کرد و بر ناقص زیادت کرد تا تساوی حاصل آید و قلت و کثرت و نقصان و زیادت منتفی گردد، و این کسی را میسر شود که بر طبیعت وسط واقف باشد تا رد اطراف کند با او، و همچنین در خفت و ثقل و ربح و خسران و دیگر انحرافات. پس اگر در خفت و ثقل چیزی بر خفیف نهد و از ثقیل بردارد تکافی حاصل آید، و اگر متکافی باشند که از یک طرف نقصان کند خفیف شود، و چون در دیگر طرف زیادت کند ثقیل گردد، و در ربح و خسران اگر کمتر از حق برگیرد در خسران افتد و اگر زیادت گیرد در ربح. و تعیین کننده اوساط در هر چیزی، تا به معرفت آن رد چیزها با اعتدال صورت بندد، ناموس الهی باشد. پس بحقیقت واضع تساوی و عدالت ناموس الهی است، چه منبع وحدت اوست، تعالی ذکره.
و چون مردم مدنی بالطبع است و معیشت او جز به تعاون ممکن نه، چنانکه بعد ازین به شرح تر گفته آید، و تعاون موقوف بود برانکه بعضی خدمت بعضی کنند، و از بعضی بستانند و به بعضی دهند تا مکافات و مساوات و مناسبت مرتفع نشود؛ چه نجار چون عمل خود به صباغ دهد و صباغ عمل خود به او، تکافی حاصل بود، و تواند بود که عمل نجار از عمل صباغ بیشتر بود یا بهتر و برعکس، پس بضرورت به متوسطی و مقومی احتیاج افتاد، و آن دینار است، پس دینار عادل و متوسط است میان خلق، لکن عادلی صامت و احتیاج به عادلی ناطق باقی، تا اگر استقامت متعاوضان به دینار که صامت است حاصل نیاید از عادل ناطق استعانت طلبند، و او اعانت دینار کند تا نظام و استقامت بالفعل موجود شود، و ناطق انسان است. پس، از این روی به حاکمی حاجت افتاد و از این مباحثه معلوم شد که حفظ عدالت در میان خلق بی این سه چیز صورت نبندد، یعنی ناموس الهی و حاکم انسانی و دینار.
و ارسطاطالیس گفته است: دینار ناموسی عادل است و معنی « ناموس » در لغت او تدبیر و سیاست بود و آنچه بدین ماند و از این جهت شریعت را ناموس الهی خوانند و در کتاب نیقوماخیا گفته است: ناموس اکبر من عندالله تواند بود، و ناموس دوم از قبل ناموس اکبر، و ناموس سیم دینار بود پس ناموس خدای مقتدای نوامیس باشد، و ناموس دوم حاکم بود و او را اقتدا به ناموس الهی باید کرد، و ناموس سیم اقتدا کند به ناموس دوم. و در نتزیل قرآن همین معنی بعینه یافته می شود آنجا که فرموده است: و أنزلنا معهم الکتاب و المیزان لیقوم الناس بالقسط و أنزلنا الحدید فیه بأس شدید و منافع للناس، الایه.
و به دینار که مساوات دهنده مختلفاتست احتیاج از آن سبب افتاد که اگر تقویم مختلفات به اثمان مختلفه نبودی مشارکت و معاملت و وجوه أخذ و اعطا مقدر و منظوم نگشتی، اما چون دینار از بعضی بکاهد و در بعضی افزاید اعتدال حاصل آید، و معامله فلاح با نجار متساوی شود، و این آن عدل مدنی بود که گفته اند عمارت دنیا به عدل مدنی است و خرابی دنیا به جور مدنی. و بسیار باشد که عملی اندک با عملهای بسیار متساوی باشد، مانند نظر مهندس که در مقابل رنجها و مشقتهای کارکنان بسیار افتد، و مانند تدبیر صاحب لشکر که در مقابل محاربت مبارزان بیشمار افتد؛ و به ازای عادل جائر بود و آن کسی باشد که ابطال تساوی کند.
و بر منوال سخن ارسطاطالیس و قواعد گذشته جائر سه نوع بود: اول جائر اعظم و آن کسی بود که ناموس الهی را منقاد نباشد، و دوم جائر اوسط و آن کسی بود که حاکم را مطاوعت نکند، و سیم جائر اصغر و آن کسی بود که بر حکم دینار نرود؛ و فسادی که از جور این مرتبه حاصل آید غصب و نهب اموال و انواع دزدی و خیانت باشد، و فسادی که از جور دو مرتبه دیگر باشد عظیم تر از این فسادها بود.
و ارسطاطالیس گفته است کسی که به ناموس متمسک باشد عمل به طبیعت مساوات کند، و اکتساب خیر و سعادت از وجوه عدالت و ناموس الهی جز به محمود نفرماید، چه از قبل خدای، تعالی، جز جمیل صادر نشود و امر ناموس به خیر بود و به چیزهایی که مؤدی به سعادت باشد، و نهی او از فسادهای بدنی بود، پس به شجاعت فرماید حفظ ترتیب در مصاف جهاد، و به عفت فرماید حفظ فروج از ناشایستها، و از فسق و افترا و شتم و بدگفتن بازدارد، و فی الجمله بر فضیلت حث کند و از رذیلت منع. و عادل استعمال عدالت کند اول در ذات خویش، پس در شرکای خویش از اهل مدینه. پس گفته است عدالت جزوی نبود از فضیلت، بلکه همه فضیلت بود بأسرها، و جور که ضد اوست جزوی نبود از رذیلت بلکه همه رذیلت بود بأسرها، ولکن بعضی انواع جور از بعضی ظاهرتر بود، مثلا آنچه در بیع و شرا و کفالات و عاریتها افتد ظاهرتر بود به نزدیک اهل مدن از دزدیها و فجور و قیادت و مخادعت ممالیک و گواهی دروغ، و این صنف به جفا نزدیکتر افتد؛ و بعضی باشد که به تغلب نزدیکتر بود مانند تعذیب به قیود و اغلال و آنچه جاری مجرای آن بود.
و اما عادل حاکم به سویت باشد که رفع و ابطال این فسادها کند و خلیفه ناموس الهی بود در حفظ مساوات، پس خویشتن را از خیرات بیشتر از دیگران ندهد و از شرور کمتر. و از اینجا گفته اند: الخلافه تطهر. بعد ازان گفته است: عوام مرتبه حکومت کسی را دانند که به شرف جنس و نسب مشهور بود یا کسی را که به یسار بسیار مستظهر باشد. و اهل عقل و تمییز حکمت و فضیلت را از شرایط استعداد این منزلت شناسند، چه این دو فضیلت سبب ریاسات و سیادت حقیقی بود و مرتب مرتبه هر یکی در درجه خویش.
و اسباب جملگی اصناف مضرات محصور است در چهار نوع: اول شهوت، و رداءت تابع آن افتد، و دوم شرارت، و جور تابع آن افتد، و سیم خطا، و حزن تابع آن افتد، و چهارم شقا، و حیرت مقارن مذلت و اندوه تابع آن افتد. اما شهوت چون باعث شود بر اضرار به غیر، مردم را در آن اضرار التذاذی و ایثاری صورت نیفتد مگر آنکه چون در طریق توصل به مشتهی واقع شده باشد بالعرض به آن رضا دهد، و گاه بود که کراهیت آن اضرار، و تألم بدان، احساس کند، و مع ذلک قوت شهوت بر ارتکاب آن مکروه حمل کند. و اما شریر که تعمد اضرار غیر کند بر سبیل ایثار کند و ازان التذاذ یابد، مانند کسی که غمز و سعایت کند به نزدیک ظلمه تا به توسط او نعمت غیری ازالت کند بی آنکه منفعتی به او رسد، لکن او را در مکروهی که به آن کس رسد لذتی حاصل آید بر وجه تشفی، از حسد یا سببی دیگر.
و اما خطا، چون سبب اضرار غیر شود نه از وجه قصد و ایثار بود و نه مقتضای التذاذ، بلکه قصد به فعلی دیگر بود که آن فعل مؤدی شود به ضرر، مانند تیری که نه به قصد بر شخصی آید، و هراینه حزنی و اندوهی تابع این حالت بود. و اما شقا، و مبدأ فعل درو سببی خارج باشد از ذات صاحبش و او را دران اختیاری و قصدی نه، مانند آنکه آسیب صدمه ستوری ریاضت نایافته که شخصی بر نشسته بود به کسی رسد که آن شخص را درو دل بستگی باشد و او را هلاک کند، و چنین شخصی شقی و مرحوم بود و در آن واقعه غیرملوم؛ و اما کسی که به سبب مستی یا خشم یا غیرت بر قبیحی اقدام نماید عقوبت و عتاب ازو ساقط نشود، چه مبدأ آن افعال یعنی تناول مسکر و انقیاد قوت غضبی و شهوی، که صدور قبیح به تبعیت آن لازم آمد، به ارادت و اختیار او بوده است.
اینست شرح عدالت و اسباب آن. و اما اقسامش در افعال، گوییم: حکیم اول عدالت را به سه قسم کرده است: یکی آنچه مردم را بدان قیام باید نمود از حق حق، تعالی، که واهب خیرات است و مفیض کرامات. بل سبب وجود و هر نعمت که تابع وجود است اوست، و عدالت چنان اقتضا کند که بنده به قدر طاقت در اموری که میان او و معبود او باشد طریق افضل مسلوک دارد، و در رعایت شرایط وجوب مجهود بذل کند؛ و دوم آنچه مردم را بدان قیام باید نمود از حقوق ابنای جنس و تعظیم رؤسا و ادای امانات و انصاف در معاملات؛ و سیم آنچه بدان قیام باید نمود از ادای حقوق اسلاف مانند قضای دیون و انفاذ وصایای ایشان و آنچه بدان ماند.
تا اینجا معنی سخن حکیم است. و تحقیق این سخن در بیان وجوب ادای حق خدای، جل جلاله، آنست که چون شریطت عدالت می باید که در اخذ و اعطای اموال و کرامات و غیر آن ظاهر باشد پس باید که به ازای آنچه به ما می رسد از عطیات خالق، عزاسمه، و نعم نامتناهی او حقی ثابت بود که به نوعی از انواع قدرت در ادای آن حق بذل کنند، چه اگر کسی به اندک مایه انعامی مخصوص شود از غیری، و آن را مجازاتی نکند به وجهی، به وصمت جور منسوب باشد. فکیف اگر به عطاهای نامتناهی و نعمتهای بی اندازه تخصیص یافته باشد، و بعد ازان بر تواتر و توالی به لواحق ایادی لحظه فلحظه آن را مددی می رسد، و او در مقابل به اندیشه شکر نعمتی یا قیام به حقی یا ادای معروفی مشغول نشود؛ لابل که سیرت عدالت چنان اقتضا کند که جد و اجتهاد بر مجازات و مکافات مقصور دارد و در اهمال و تقصیر خویشتن را نامعذور شناسد، چه بمثل اگر پادشاهی عادل فاضل باشد که از آثار سیاست او مسالک و ممالک ایمن و معمور گردد و عدل او در آفاق و اقطار ظاهر و مشهور، و در حمایت حریم و ذب از بیضه ملک و منع ابنای جنس از ظلم بر یکدیگر، و تمهید اسباب مصالح معاش و معاد خلق، هیچ دقیقه مهمل و مختل نگذارد، تا هم خیر او عموم رعایا و زیر دستان را شامل بود و، هم احسان او به هر یک از اقویا و ضعفا علی الخصوص واصل، و استحقاق آنکه هر یک را از اهل مملکت او علی حده به نوعی از مکافات قیام باید نمود که تقاعد ازان مستدعی اتصاف بود به سمت جور او را حاصل؛ و هر چند، به سبب استغنای او از صنایع رعیت، مکافات ایشان جز به اخلاص دعا و نشر ثنا و ذکر مناقب و مآثر و شرح مساعی و مفاخر و شکر جمیل و محبت صافی و بذل طاعت و نصیحت و ترک مخالفت در سر و علانیت و سعی در اتمام سیرت او به قدر طاقت و اندازه استطاعت و اقتدا به او در تدبیر منزل و ترتیب اهل و عشیرت، که نسبت او با ایشان چون نسبت ملک باشد با ملک، نتواند بود، اغماض ایشان از اقامت این مراسم و قیام بدین شرایط، با قدرت و اختیار، جز ظلم و جور حقیقی و انحراف از سنن عدالت نبود؛ چه اخذ بی اعطا از قانون انصاف خارج افتد، و چندانکه افادت نعمت و افاضت معروف بیشتر، جوری که در مقابل آن باشد فاحش تر؛ چه ظلم اگر چند قیبح است در نفس خود، اما بعضی از بعضی قبیح تر باشد، چنانکه ازالت نعمتی از ازالت نعمتی و انکار حقی از انکار حقی شنیع تر بود.
و چون قبح تقصیر در مکافات حقوق ملوک و رؤسا به بذل طاعت و شکر و محبت و سعی صالح تا این غایت معلوم است بنگر که در قیام به حقوق مالک الملک بحقیقت، که هر ساعت بل هر لحظه چندان نعم و ایادی نامتناهی از فیض جود او به نفوس و اجسام ما می رسد که در حد عد و حیز حصر نتوان آورد اهمال و تقاعد تا چه غایت مذموم و منکر تواند بود.
اگر از نعمت اول گوییم که وجود است آن را بدلی در تصور نمی آید، و اگر از ترکیب بنیت و تهذیب صورت گوییم مصنف کتاب تشریح و مؤلف کتاب منافع اعضا زیادت از یک هزار ورق در احصای آنچه وهم ضعیف بشری بدان تواند رسید سیاه کرده اند و هنوز از دریایی قطره ای در معرض تعریف نیاورده و از عهده معرفت یک نکته چنانکه باید بیرون نیامده و به کنه حقیقت یک دقیقه نرسیده، و اگر از نفوس و قوی و ملکات و ارواح گوییم و خواهیم که شرح دهیم مددی که از فیض عقل و نور و بها و مجد و سنا و برکات و خیرات او به نفس می رسد عبارت و اشارت را در آن باب مجال نیابیم و زبان و بیان و فهم و وهم را از تصرف در حقایق و دقایق آن عاجز و قاصر شمردیم، و اگر از نعمت بقای ابدی و ملک سرمدی و جوار حضرت احدی گوییم که ما را در معرض تحصیل و اقتنای استعداد و استیجاب آن آورده است جز عجز و حیرت و قصور و دهشت حاصلی نیابیم. لا لعمری ما یجهل هذه النعم الا النعم؛ و اگر باری، عز و علا، از مساعی ما بی نیاز است سخت فاحش و شنیع بود که ما التزام ادای حقی و بذل جهدی، که به وسیلت آن وصمت جور و سمت خروج از شریطت عدل از خود محو کنیم، نکنیم.
حکیم ارسطاطالیس در بیان عبادتی که بندگان را بدان قیام باید نمود چنین گفته است که: مردمان را خلاف است در آنچه مخلوق را بدان قیام باید کرد از جهت خالق، تعالی؛ بعضی گفته اند ادای صیام و صلوات و خدمت هیاکل و مصلیات و تقرب به قربانها به تقدیم باید رسانید؛ و قومی گفته اند بر اقرار به ربوبیت او و اعتراف به احسان و تمجید او بر حسب استطاعت اقتصار باید کرد؛ و طایفه ای گفته اند تقرب به حضرت او به احسان باید نمود، اما با نفس خود به تزکیت و حسن سیاست، و اما با اهل نوع خود به مواسات و حکمت و موعظت؛ و جماعتی گفته اند حرص باید نمود بر تفکر و تدبر درالهیات و تصرف در محاولاتی که موجب مزید معرفت باری، سبحانه، بود تا به واسطه آن معرفت او به کمال رسد و توحید او به حد تحقیق انجامد؛ و گروهی گفته اند آنچه خدای را، جل و عز، بر خلق واجب است یک چیز معین نیست که آن را ملتزم شوند و بر یک نوع و مثال نیست، بلکه به حسب طبقات و مراتب مردمان درعلوم مختلف است. این سخن تا اینجا حکایت الفاظ اوست که نقل کرده اند، و ازو در ترجیح بعضی از این اقوال بر بعضی اشارتی منقول نیست.
و طبقه متأخر از حکما گفته اند: عبادت خدای، تعالی، در سه نوع محصور تواند بود، یکی آنچه تعلق به ابدان دارد مانند صلوات و صیام و وقوف به مواقف شریفه از جهت دعا و مناجات، و دوم آنچه تعلق به نفوس دارد مانند اعتقادات صحیح چون توحید و تمجید حق و تفکر در کیفیت افاضت جود و حکمت او بر عالم و آنچه از این باب بود، و سیم آنچه واجب شود در مشارکات خلق مانند انصاف در معاملات و مزارعات و مناکحات و ادای امانات و نصیحت ابنای جنس و جهاد با اعدای دین و حمایت حریم. و از ایشان گروهی که به اهل تحقیق نزدیکترند گفته اند که عبادت خدای، تعالی، سه چیز است، اعتقاد حق و قول صواب و عمل صالح، و تفصیل هر یک در هر وقت و زمانی و به هر اضافتی و اعتباری بر وجهی دیگر بود که انبیا، و علمای مجتهد که ورثه انبیااند، بیان آن می کنند؛ و بر عموم خلق واجب بود انقیاد و متابعت ایشان تا محافظت امر حق، جل جلاله، کرده باشند.
و بباید دانست که نوع انسان را در قربت به حضرت إلهیت منازل و مقامات است. مقام اول مقام اهل یقین است که ایشان را موقنان خوانند، و آن مرتبه حکمای بزرگ و علمای کبار باشد؛ و مقام دوم مقام اهل احسان است که ایشان را محسنان گویند؛ و آن مرتبه کسانی بود که با کمال علم به حلیت عمل متحلی باشند و به فضایلی که برشمردیم موصوف؛ و مقام سیم مقام ابرار بود، و ایشان جماعتی باشند که به اصلاح عباد و بلاد مشغول باشند، و سعی ایشان بر تکمیل خلق مقصور؛ و مقام چهارم مقام اهل فوز بود، که ایشان را فایزان خوانند و مخلصان نیز گویند، و نهایت این مرتبه منزل اتحاد باشد.
و ورای این نوع انسان را هیچ مقام و منزلت صورت نبندد و استعداد این منازل به چهار خصلت باشد: اول حرص و نشاط در طلب، و دوم اقتنای علوم حقیقی و معارف یقینی، و سیم حیا از جهل و نقصان قریحتی که نتیجه اهمال بود، و چهارم ملازمت سلوک طریق فضائل به حسب طاقت؛ و این اسباب را اسباب اتصال خوانند به حضرت عزت.
و اما اسباب انقطاع از آن حضرت که لعنت عبارت ازانست هم چهار بود: اول سقوطی که موجب اعراض بود، و استهانت به تبعیت لازم آید، و دوم سقوطی که مقتضی حجاب بود، و استخفاف به تبعیت لازم آید، و سیم سقوطی که موجب طرد بود، و مقت به تبعیت لازم آید، و چهارم سقوطی که موجب خساءت بود، یعنی دوری از حضرت، و بغض به تبعیت لازم آید.
و اسباب شقاوت ابدی که بدین انقطاعات مؤدی باشد چهار بود: اول کسل و بطالت، و تضییع عمر تابع آن افتد، و دوم جهل و غباوتی که از ترک نظر و ریاضت نفس به تعلیم خیزد، و سیم و قاحتی که از اهمال نفس و خلاعت عذار او در تتبع شهوات تولد کند، و چهارم از خود راضی شدن به رذایل که از استمرار قبایح و ترک انابت لازم آید. و در الفاظ تنزیل زیغ و رین و غشاوت و ختم آمده است، و معانی این چهار لفظ به معانی این چهار سبب نزدیک است، و هر یکی را از این شقاوتها علاجی بود که بعد ازین بر وجه اجمال یاد کرده آید، انشاءالله.
اینست سخن حکما در عبادت خدای، تعالی. و افلاطون الهی گفته است: چون عدالت حاصل آید نور قوی و اجزای نفس بر یکدیگر درفشد، چه عدالت مستلزم همه فضائل بود، پس نفس بر ادای فعل خاص خود بر فاضل ترین وجهی که ممکن بود قادر شود، و این حال غایت قرب نوع انسان بود از اله، تعالی.
و نیز گفته است که: توسط عدالت مانند توسط دیگر فضایل نیست، از جهت آنکه هر دو طرف عدالت جور است و هر دو طرف هیچ فضیلت یک رذیلت نیست. بیانش آنست که جور هم طلب زیادت بود و هم طلب نقصان، چه جائر درانچه نافع بود خویشتن را زیادت طلبد و دیگران را نقصان، و درانچه ضار بود خویشتن را نقصان طلبد و دیگران را زیادت، و چون عدالت تساوی است و دو طرف تساوی زیادت و نقصان بود پس هر دو طرف عدالت جور است، و هر چند هر فضیلتی را از جهت توسط اعتدالی لازم است، اما عدالت عام و شامل است جملگی اعتدالات را.
و عدالت هیأتی نفسانی بود که ازو صادر شود تمسک به ناموس الهی، چه مقدر مقادیر و معین اوضاع و اوساط ناموس الهی باشد، پس صاحب عدالت را به هیچ نوع مضادت و مخالفت صاحب ناموس حق در طبیعت نیاید بل همگی همت او به موافقت و معاونت و متابعت او مصروف بود، چه مساوات ازو یابد، و طبع او طالب مساوات بود، و اقل مساوات میان دو شخص بود و در چیزی مشترک میان هر دو یا در دو چیز، پس ارکان نسبت متصل یا منفصل معین شود.
و بباید دانست که این هیأت نفسانی امری بود غیرفعل و غیرمعرفت و غیرقوت، چه فعل بی این هیأت صادر شود، چنانکه گفتیم که افعال عدول از غیر عدول صادر شود، و قوت و معرفت به ضدین تعلق یکسان گیرند چه علم به ضدین و قدرت بر ضدین یکی بود. اما هر هیأت که قابل ضدی بود غیر هیأتی بود که قابل ضد دیگر بود و این معنی در جملگی فضائل و ملکات تصور باید کرد که از اسرار این علم است.
و عدالت را با حریت اشتراک است در باب معاملات و اخذ و اعطا، چه عدالت در اکتساب مال افتد به شرط مذکور، و حریت در انفاق مال هم بدان شرایط، و اکتساب اخذ بود، پس به انفعال نزدیکتر بود، و انفاق اعطا بود پس به فعل نزدیکتر بود، و مردمان، حر را از عادل دوست تر دارند، بدین سبب، باز آنکه نظام عالم به عدالت بیشتر ازان بود که به حریت، چه خاصیت فضیلت فعل خیر است نه ترک شر، و خاصیت محبت مردمان و محمدت گفتن ایشان در بذل معروف بود نه در جمع مال، و حر جمع مال نه برای مال کند لکن برای صرف و انفاق کند و درویش بنماند، چه کسوب بود از وجوه جمیله، و تکاسل نکند در کسب، چه توصل او به فضیلت خویش به توسل مال است، و از تضییع و تبذیر و بخل و تقتیر احتراز نماید. پس هر حدی عادل بود اما هر عادلی حر نبود.
و اینجا شکی ایراد کنند و ازان جوابی گفته اند، و آن آنست که چون عدالت امری اختیاری است که از جهت تحصیل فضیلت و استحقاق محمدت کسب کنند باید که جور که ضد اوست امری بود اختیاری که از جهت تحصیل رذیلت و استحقاق مذمت کسب کنند، و اختیار عاقل رذیلت و مذمت را بعید تواند بود، پس وجود جور ممتنع بود. و در جواب گفته اند: هر که ارتکاب فعلی کند که مؤدی بود به ضرری ظالم نفس خویش باشد، از آن جهت که با قدرت بر نفع نفس اختیار بد و ترک مشاورت عقل ایثار کرده باشد.
و استاد ابوعلی، رحمه الله، بهتر از این جواب جوابی دیگر گفته است، و آن آنست که چون مردم را قوتهای مختلف است ممکن بود که بعضی ازان باعث شود بر فعلی مخالف مقتضای قوتی دیگر، مانند آنکه صاحب غضب، یا صاحب شهوت بافراط، یا کسی که در مستی عربده کند، افعالی اختیار کنند بی مشاورت عقل که بعد از معاودتش پشیمان شوند، و سبب آن بود که در حالتی که غلبه قوتی را باشد که مقتضی آن فعل است آن فعل جمیل نماید، و چون آن قوت استخدام عقل و استعماش او کرده باشد عقل را مجال اعتراض نبود، و بعد از سکون سورت قوت، قبح و فساد ظاهر گردد. اما کسانی که به سعادت فضیلت موسوم باشند به هیچ وقت عقل ایشان مغلوب نگردد و صدور فعل جمیل ایشان را ملکه شود.
و سؤالی دیگر ایراد کنند از سؤال اول مشکل تر، و آن آنست که تفضل محمود است و داخل نیست در عدالت، چه عدالت مساوات بود و تفضل زیادت، و ما گفته ایم که عدالت مستجمع فضایل است و او را مرتبه وسط است، پس چنانکه نقصان از وسط مذموم بود زیادت هم مذموم بود پس تفضل مذموم بود و این خلف باشد.
و جواب آنست که تفضل احتیاط بود در عدالت تا از وقوع نقصان ایمن شوند، و توسط فضایل بر یک منوال نتواند بود، چه سخا باز آنکه وسط است میان اسراف و بخل، زیادت درو به احتیاط نزدیکتر از نقصان، و عفت با آنکه وسط است میان شره و خمود، نقصان درو به احتیاط نزدیکتر از زیادت، و تفضل صورت نبندد الا بعد از رعایت شرایط عدالت، که اول آنچه استحقاق واجب کند ادا کرده باشد پس زیادت نیز احتیاط را با آن اضافت کنند. و اگر بمثل همه مال به نامستحق دهد و مستحق را ضایع گذارد متفضل نبود بلکه مبذر بود، چه اهمال عدالت کرده است.
پس معلوم شد که تفضل عدالت است و زیادت، و متفضل عادلی است محتاط در عدالت، و سیرت او آن بود که در نافع خود را کمتر دهد و دیگران را بیشتر، و در ضار خود را بیشتر دهد و دیگران را کمتر به ضد جور. و معلوم شد که تفضل از عدالت شریفتر است از آن جهت که مبالغت است در عدالت نه از آن جهت که خارجست از عدالت. و اشارت صاحب ناموس به عدالت اشارتی کلی بود نه جزوی، چه عدالت که مساواتست، گاه بود که در جوهر بود و گاه بود که در کم بود و گاه بود که در کیف بود، و همچنین در دیگر مقولات، و بیانش آنست که آب و هوا متکافی اند در کیفیت نه در کمیت، که اگر در کمیت متکافی بودندی مساحت هر دو متساوی بودی، و در کیفیت تفاضل افتادی، پس به کیفیت فاضل بر مفضول غالب شدی و مفضول فاسد شدی، و همچنین در آتش و هوا. و اگر عناصر متکافی نبودندی و افساد یکدیگر توانستندی عالم نیست شدی در کمترین مدتی. ولکن باری، عز و علا، به فضل عنایت و رحمت خویش چنان تقدیر کرده است که هر چهار در قوت و کیفیت متکافی و متساوی افتاده اند، تا یکدیگر را بکلی افنا نتوانند کرد، ولکن جزوی را که برطرف افتد جزوی که بدو محیط شود افنا کند تا انواع حکمت پیدا گردد. و اشارت بدین معنی است قول صاحب شریعت، علیه السلام، آنجا که گفته است: بالعدل قامت السموات و ألارض. غرض آنکه ناموس به عدالت کلی فرماید تا اقتدا کرده باشد به سیرت الهی، و به تفضل کلی نفرماید که تفضل کلی نامحصور بود و عدالت کلی محصور، از جهت آنکه تساوی را حدی معین باشد، و زیادت محدود نبود بلکه با تفضل خواند و بران حث و تحریض کند، چه تفضل عام و شامل نتواند بود چنانکه عدالت عام و شامل بود. و آنچه گفتیم تفضل احتیاط و مبالغت است در عدالت هم قولی عام نیست، چه این احتیاط عادل را جز در نصیب خود نتواند بود، مثلا اگر حاکم شود میان دو خصم در هیچ طرف تفضل نتواند کرد، و جز رعایت عدل محض و تساوی مطلق ازو قبیح آید.
و آنچه گفتیم عدالت هیأتی نفسانی است منافی آن نبود که گفتیم عدالت فضیلتی نفسانی است، چه آن هیأت نفسانی را به سه وجه اعتبار کنند: یکی به نسبت با ذات آن هیأت، و دیگر به اعتبار با ذات صاحب هیأت، و سیم به اعتبار با کسی که معامله بدان هیأت با او اتفاق افتد. پس به اعتبار اول آن را ملکه نفسانی خوانند، و به اعتبار دوم فضیلت نفسانی، و به اعتبار سیم عدالت. و در جملگی اخلاق و ملکات همین اعتبارات رعایت باید کرد.
و بر عاقل واجب بود استعمال عدالت کلی بر آن وجه که، اول در نفس خود بکار دارد، و آن به تعدیل قوی و تکمیل ملکات باشدگفتیم، چه اگر به عدالت تعدیل قوی نکند شهوت او را باعث شود چنانکه بر امری ملایم طبیعت خویش، و غضب بر امری مخالف آن، تا به دواعی مختلف طالب اصناف شهوات و انواع کرامات گردد، و از اضطراب و انقلاب این احوال و تجاذب قوی اجناس شر و ضرر حادث شود؛ و حال همین بود هر کجا کثرتی فرض کنند بی رئیسی قاهر که آن را منظوم گرداند و به یمن وحدت که ظل إله است ثبات و قوام دهد.
و ارسطاطالیس کسی را که حال او در تجاذب قوی بر این صفت بود تشبیه کرده است به شخصی که او را از دو جانب می کشند تا به دو نیمه شود یا از جوانب مختلف تا پاره پاره شود، ولکن چون قوت تمییز را که خلیفه خدای، جل جلاله، است در ذات انسان حاکم قوی کند تا او شرایط اعتدال و تساوی نگاه دارد هر یکی با حق خود رسند و سوء نظامی که از کثرت متوقع بود مرتفع شود. پس چون از تعدیل نفس بر این وجه فارغ شود واجب بود تعدیل دوستان و اهل و عشیرت هم بر این صفت، و بعد ازان تعدیل اجانب و اباعد، و بعد ازان تعدیل دیگر حیوانات، تا شرف این شخص بر ابنای جنس او ظاهر شود و عدالت او تمام گردد. و چنین شخصی که در عدالت تا این غایت برسد ولی خدای، تعالی، و خلیفت او و بهترین خلق او بود، و به ازای این، بترین خلق خدای کسی بود که اول بر خود جور کند، و بعد ازان بر دوستان و پیوستگان، و بعد ازان بر باقی مردمان و اصناف حیوان، به اهمال سیاسات، چه علم به ضدین یکی بود، پس بهترین مردمان عادل بود و بدترین جائر.
و جماعتی از حکما گفته اند: قوام موجودات و نظام کاینات به محبت است، و اضطرار مردم به اقتنای فضیلت عدالت از جهت فوات شرف محبت، چه اگر اهل معاملات به محبت یکدیگر موسوم باشند انصاف یکدیگر بدهند و خلاف مرتفع شود و نظام حاصل آید. و چون این بحث به حکمت مدنی و منزلی لایق تر است در شرح امر محبت توقف أولی، والله اعلم.
و فی الجمله سخن در این باب بسیار است و مؤدی به اطناب، اولی آنکه با سر مقصود شویم و گوییم: عدالت و مساوات مقتضی نظام مختلفات اند، و چنانکه در موسیقی، هر نسبت که نه نسبت مساوات بود به وجهی از وجوه انحلال راجع با نسبت مساوات شود، و الا از حد تناسب خارج افتد، در دیگر امور هر چه آن را نظامی بود به وجهی از وجوه، عدالت درو موجود بود، و الا مرجع آن با فساد و اختلال باشد.
بیانش: نسبت مساوات به عینها آنجا بود که مماثلت، که عبارتست از وحدت در جوهر یا کمیت، حاصل بود، و آنجا که مماثلت مفقود بود مساوات چنان بود که گویی نسبت اول با دوم چون نسبت دوم با سیم یا چون نسبت سیم با چهارم است، و اول را نسبت متصله گویند و دوم را نسبت منفصله، و در انواع منتسبات بر وجوه مختلف بکار دارند، مانند نسبت عددی و نسبت هندسی و نسبت تألیفی و دیگر نسب، چنانکه در علوم بیان کرده اند.
و قدما را در تعظیم امر نسبت و استخراج علوم شریف به توسط آن مبالغتی عظیم است. پس چون اعتبار عدالت کنند در اموری که مقتضی نظام معیشت بود و ارادت را دران مدخلی باشد « و » آن سه نوع بود: یکی آنچه تعلق به قسمت اموال و کرامات دارد، و دوم آنچه تعلق به قسمت معاملات و معاوضات دارد، و سیم آنچه تعلق به قسمت اموری دارد که تعدی را دران مدخلی بود چون تأدیبات و سیاسات.
اما در قسم اول گویند: چون نسبت این شخص با این کرامت یا با این مال مانند نسبت کسی است که در مثل رتبت او بود با کرامتی و مالی مانند قسط او، پس این کرامت و این مال حق اوست و او را مسلم باید داشت، و اگر زیادت و نقصانی بود تلافی فرمود، و این نسبت شبیه است به منفصله.
و اما در قسم دوم گاه بود که نسبت شبیه به منفصله افتد و گاه بود که شبیه به متصله افتد. منفصله چنانکه گویند: نسبت این بزاز با این جامه چون نسبت این نجار با این کرسی است، پس در معاوضه حیفی نیست؛ و متصله چنانکه گویند: نسبت این جامه با این زر چون نسبت این زر با این کرسی است پس در معاوضه جامه و کرسی حیفی نیست. و اما در قسم سیم نسبت شبیه به نسبت هندسی افتد چنانکه گویند: نسبت این شخص با رتبت خویش چون نسبت شخصی دیگر است با رتبت خویش، پس او اگر ابطال تساوی کند به حیفی یا ضرری که به دیگر شخص رساند حیفی یا ضرری مقابل آن به او باید رسانید تا عدالت و تکافی با حال اول شود.
و عادل کسی بود که مناسبت و مساوات می دهد چیزهای نامتناسب و نامتساوی را، مثلا اگر خطی مستقیم به دو قسمت مختلف کنند و خواهند که با حد مساوات برند هراینه مقداری از زاید نقصان باید کرد و بر ناقص زیادت کرد تا تساوی حاصل آید و قلت و کثرت و نقصان و زیادت منتفی گردد، و این کسی را میسر شود که بر طبیعت وسط واقف باشد تا رد اطراف کند با او، و همچنین در خفت و ثقل و ربح و خسران و دیگر انحرافات. پس اگر در خفت و ثقل چیزی بر خفیف نهد و از ثقیل بردارد تکافی حاصل آید، و اگر متکافی باشند که از یک طرف نقصان کند خفیف شود، و چون در دیگر طرف زیادت کند ثقیل گردد، و در ربح و خسران اگر کمتر از حق برگیرد در خسران افتد و اگر زیادت گیرد در ربح. و تعیین کننده اوساط در هر چیزی، تا به معرفت آن رد چیزها با اعتدال صورت بندد، ناموس الهی باشد. پس بحقیقت واضع تساوی و عدالت ناموس الهی است، چه منبع وحدت اوست، تعالی ذکره.
و چون مردم مدنی بالطبع است و معیشت او جز به تعاون ممکن نه، چنانکه بعد ازین به شرح تر گفته آید، و تعاون موقوف بود برانکه بعضی خدمت بعضی کنند، و از بعضی بستانند و به بعضی دهند تا مکافات و مساوات و مناسبت مرتفع نشود؛ چه نجار چون عمل خود به صباغ دهد و صباغ عمل خود به او، تکافی حاصل بود، و تواند بود که عمل نجار از عمل صباغ بیشتر بود یا بهتر و برعکس، پس بضرورت به متوسطی و مقومی احتیاج افتاد، و آن دینار است، پس دینار عادل و متوسط است میان خلق، لکن عادلی صامت و احتیاج به عادلی ناطق باقی، تا اگر استقامت متعاوضان به دینار که صامت است حاصل نیاید از عادل ناطق استعانت طلبند، و او اعانت دینار کند تا نظام و استقامت بالفعل موجود شود، و ناطق انسان است. پس، از این روی به حاکمی حاجت افتاد و از این مباحثه معلوم شد که حفظ عدالت در میان خلق بی این سه چیز صورت نبندد، یعنی ناموس الهی و حاکم انسانی و دینار.
و ارسطاطالیس گفته است: دینار ناموسی عادل است و معنی « ناموس » در لغت او تدبیر و سیاست بود و آنچه بدین ماند و از این جهت شریعت را ناموس الهی خوانند و در کتاب نیقوماخیا گفته است: ناموس اکبر من عندالله تواند بود، و ناموس دوم از قبل ناموس اکبر، و ناموس سیم دینار بود پس ناموس خدای مقتدای نوامیس باشد، و ناموس دوم حاکم بود و او را اقتدا به ناموس الهی باید کرد، و ناموس سیم اقتدا کند به ناموس دوم. و در نتزیل قرآن همین معنی بعینه یافته می شود آنجا که فرموده است: و أنزلنا معهم الکتاب و المیزان لیقوم الناس بالقسط و أنزلنا الحدید فیه بأس شدید و منافع للناس، الایه.
و به دینار که مساوات دهنده مختلفاتست احتیاج از آن سبب افتاد که اگر تقویم مختلفات به اثمان مختلفه نبودی مشارکت و معاملت و وجوه أخذ و اعطا مقدر و منظوم نگشتی، اما چون دینار از بعضی بکاهد و در بعضی افزاید اعتدال حاصل آید، و معامله فلاح با نجار متساوی شود، و این آن عدل مدنی بود که گفته اند عمارت دنیا به عدل مدنی است و خرابی دنیا به جور مدنی. و بسیار باشد که عملی اندک با عملهای بسیار متساوی باشد، مانند نظر مهندس که در مقابل رنجها و مشقتهای کارکنان بسیار افتد، و مانند تدبیر صاحب لشکر که در مقابل محاربت مبارزان بیشمار افتد؛ و به ازای عادل جائر بود و آن کسی باشد که ابطال تساوی کند.
و بر منوال سخن ارسطاطالیس و قواعد گذشته جائر سه نوع بود: اول جائر اعظم و آن کسی بود که ناموس الهی را منقاد نباشد، و دوم جائر اوسط و آن کسی بود که حاکم را مطاوعت نکند، و سیم جائر اصغر و آن کسی بود که بر حکم دینار نرود؛ و فسادی که از جور این مرتبه حاصل آید غصب و نهب اموال و انواع دزدی و خیانت باشد، و فسادی که از جور دو مرتبه دیگر باشد عظیم تر از این فسادها بود.
و ارسطاطالیس گفته است کسی که به ناموس متمسک باشد عمل به طبیعت مساوات کند، و اکتساب خیر و سعادت از وجوه عدالت و ناموس الهی جز به محمود نفرماید، چه از قبل خدای، تعالی، جز جمیل صادر نشود و امر ناموس به خیر بود و به چیزهایی که مؤدی به سعادت باشد، و نهی او از فسادهای بدنی بود، پس به شجاعت فرماید حفظ ترتیب در مصاف جهاد، و به عفت فرماید حفظ فروج از ناشایستها، و از فسق و افترا و شتم و بدگفتن بازدارد، و فی الجمله بر فضیلت حث کند و از رذیلت منع. و عادل استعمال عدالت کند اول در ذات خویش، پس در شرکای خویش از اهل مدینه. پس گفته است عدالت جزوی نبود از فضیلت، بلکه همه فضیلت بود بأسرها، و جور که ضد اوست جزوی نبود از رذیلت بلکه همه رذیلت بود بأسرها، ولکن بعضی انواع جور از بعضی ظاهرتر بود، مثلا آنچه در بیع و شرا و کفالات و عاریتها افتد ظاهرتر بود به نزدیک اهل مدن از دزدیها و فجور و قیادت و مخادعت ممالیک و گواهی دروغ، و این صنف به جفا نزدیکتر افتد؛ و بعضی باشد که به تغلب نزدیکتر بود مانند تعذیب به قیود و اغلال و آنچه جاری مجرای آن بود.
و اما عادل حاکم به سویت باشد که رفع و ابطال این فسادها کند و خلیفه ناموس الهی بود در حفظ مساوات، پس خویشتن را از خیرات بیشتر از دیگران ندهد و از شرور کمتر. و از اینجا گفته اند: الخلافه تطهر. بعد ازان گفته است: عوام مرتبه حکومت کسی را دانند که به شرف جنس و نسب مشهور بود یا کسی را که به یسار بسیار مستظهر باشد. و اهل عقل و تمییز حکمت و فضیلت را از شرایط استعداد این منزلت شناسند، چه این دو فضیلت سبب ریاسات و سیادت حقیقی بود و مرتب مرتبه هر یکی در درجه خویش.
و اسباب جملگی اصناف مضرات محصور است در چهار نوع: اول شهوت، و رداءت تابع آن افتد، و دوم شرارت، و جور تابع آن افتد، و سیم خطا، و حزن تابع آن افتد، و چهارم شقا، و حیرت مقارن مذلت و اندوه تابع آن افتد. اما شهوت چون باعث شود بر اضرار به غیر، مردم را در آن اضرار التذاذی و ایثاری صورت نیفتد مگر آنکه چون در طریق توصل به مشتهی واقع شده باشد بالعرض به آن رضا دهد، و گاه بود که کراهیت آن اضرار، و تألم بدان، احساس کند، و مع ذلک قوت شهوت بر ارتکاب آن مکروه حمل کند. و اما شریر که تعمد اضرار غیر کند بر سبیل ایثار کند و ازان التذاذ یابد، مانند کسی که غمز و سعایت کند به نزدیک ظلمه تا به توسط او نعمت غیری ازالت کند بی آنکه منفعتی به او رسد، لکن او را در مکروهی که به آن کس رسد لذتی حاصل آید بر وجه تشفی، از حسد یا سببی دیگر.
و اما خطا، چون سبب اضرار غیر شود نه از وجه قصد و ایثار بود و نه مقتضای التذاذ، بلکه قصد به فعلی دیگر بود که آن فعل مؤدی شود به ضرر، مانند تیری که نه به قصد بر شخصی آید، و هراینه حزنی و اندوهی تابع این حالت بود. و اما شقا، و مبدأ فعل درو سببی خارج باشد از ذات صاحبش و او را دران اختیاری و قصدی نه، مانند آنکه آسیب صدمه ستوری ریاضت نایافته که شخصی بر نشسته بود به کسی رسد که آن شخص را درو دل بستگی باشد و او را هلاک کند، و چنین شخصی شقی و مرحوم بود و در آن واقعه غیرملوم؛ و اما کسی که به سبب مستی یا خشم یا غیرت بر قبیحی اقدام نماید عقوبت و عتاب ازو ساقط نشود، چه مبدأ آن افعال یعنی تناول مسکر و انقیاد قوت غضبی و شهوی، که صدور قبیح به تبعیت آن لازم آمد، به ارادت و اختیار او بوده است.
اینست شرح عدالت و اسباب آن. و اما اقسامش در افعال، گوییم: حکیم اول عدالت را به سه قسم کرده است: یکی آنچه مردم را بدان قیام باید نمود از حق حق، تعالی، که واهب خیرات است و مفیض کرامات. بل سبب وجود و هر نعمت که تابع وجود است اوست، و عدالت چنان اقتضا کند که بنده به قدر طاقت در اموری که میان او و معبود او باشد طریق افضل مسلوک دارد، و در رعایت شرایط وجوب مجهود بذل کند؛ و دوم آنچه مردم را بدان قیام باید نمود از حقوق ابنای جنس و تعظیم رؤسا و ادای امانات و انصاف در معاملات؛ و سیم آنچه بدان قیام باید نمود از ادای حقوق اسلاف مانند قضای دیون و انفاذ وصایای ایشان و آنچه بدان ماند.
تا اینجا معنی سخن حکیم است. و تحقیق این سخن در بیان وجوب ادای حق خدای، جل جلاله، آنست که چون شریطت عدالت می باید که در اخذ و اعطای اموال و کرامات و غیر آن ظاهر باشد پس باید که به ازای آنچه به ما می رسد از عطیات خالق، عزاسمه، و نعم نامتناهی او حقی ثابت بود که به نوعی از انواع قدرت در ادای آن حق بذل کنند، چه اگر کسی به اندک مایه انعامی مخصوص شود از غیری، و آن را مجازاتی نکند به وجهی، به وصمت جور منسوب باشد. فکیف اگر به عطاهای نامتناهی و نعمتهای بی اندازه تخصیص یافته باشد، و بعد ازان بر تواتر و توالی به لواحق ایادی لحظه فلحظه آن را مددی می رسد، و او در مقابل به اندیشه شکر نعمتی یا قیام به حقی یا ادای معروفی مشغول نشود؛ لابل که سیرت عدالت چنان اقتضا کند که جد و اجتهاد بر مجازات و مکافات مقصور دارد و در اهمال و تقصیر خویشتن را نامعذور شناسد، چه بمثل اگر پادشاهی عادل فاضل باشد که از آثار سیاست او مسالک و ممالک ایمن و معمور گردد و عدل او در آفاق و اقطار ظاهر و مشهور، و در حمایت حریم و ذب از بیضه ملک و منع ابنای جنس از ظلم بر یکدیگر، و تمهید اسباب مصالح معاش و معاد خلق، هیچ دقیقه مهمل و مختل نگذارد، تا هم خیر او عموم رعایا و زیر دستان را شامل بود و، هم احسان او به هر یک از اقویا و ضعفا علی الخصوص واصل، و استحقاق آنکه هر یک را از اهل مملکت او علی حده به نوعی از مکافات قیام باید نمود که تقاعد ازان مستدعی اتصاف بود به سمت جور او را حاصل؛ و هر چند، به سبب استغنای او از صنایع رعیت، مکافات ایشان جز به اخلاص دعا و نشر ثنا و ذکر مناقب و مآثر و شرح مساعی و مفاخر و شکر جمیل و محبت صافی و بذل طاعت و نصیحت و ترک مخالفت در سر و علانیت و سعی در اتمام سیرت او به قدر طاقت و اندازه استطاعت و اقتدا به او در تدبیر منزل و ترتیب اهل و عشیرت، که نسبت او با ایشان چون نسبت ملک باشد با ملک، نتواند بود، اغماض ایشان از اقامت این مراسم و قیام بدین شرایط، با قدرت و اختیار، جز ظلم و جور حقیقی و انحراف از سنن عدالت نبود؛ چه اخذ بی اعطا از قانون انصاف خارج افتد، و چندانکه افادت نعمت و افاضت معروف بیشتر، جوری که در مقابل آن باشد فاحش تر؛ چه ظلم اگر چند قیبح است در نفس خود، اما بعضی از بعضی قبیح تر باشد، چنانکه ازالت نعمتی از ازالت نعمتی و انکار حقی از انکار حقی شنیع تر بود.
و چون قبح تقصیر در مکافات حقوق ملوک و رؤسا به بذل طاعت و شکر و محبت و سعی صالح تا این غایت معلوم است بنگر که در قیام به حقوق مالک الملک بحقیقت، که هر ساعت بل هر لحظه چندان نعم و ایادی نامتناهی از فیض جود او به نفوس و اجسام ما می رسد که در حد عد و حیز حصر نتوان آورد اهمال و تقاعد تا چه غایت مذموم و منکر تواند بود.
اگر از نعمت اول گوییم که وجود است آن را بدلی در تصور نمی آید، و اگر از ترکیب بنیت و تهذیب صورت گوییم مصنف کتاب تشریح و مؤلف کتاب منافع اعضا زیادت از یک هزار ورق در احصای آنچه وهم ضعیف بشری بدان تواند رسید سیاه کرده اند و هنوز از دریایی قطره ای در معرض تعریف نیاورده و از عهده معرفت یک نکته چنانکه باید بیرون نیامده و به کنه حقیقت یک دقیقه نرسیده، و اگر از نفوس و قوی و ملکات و ارواح گوییم و خواهیم که شرح دهیم مددی که از فیض عقل و نور و بها و مجد و سنا و برکات و خیرات او به نفس می رسد عبارت و اشارت را در آن باب مجال نیابیم و زبان و بیان و فهم و وهم را از تصرف در حقایق و دقایق آن عاجز و قاصر شمردیم، و اگر از نعمت بقای ابدی و ملک سرمدی و جوار حضرت احدی گوییم که ما را در معرض تحصیل و اقتنای استعداد و استیجاب آن آورده است جز عجز و حیرت و قصور و دهشت حاصلی نیابیم. لا لعمری ما یجهل هذه النعم الا النعم؛ و اگر باری، عز و علا، از مساعی ما بی نیاز است سخت فاحش و شنیع بود که ما التزام ادای حقی و بذل جهدی، که به وسیلت آن وصمت جور و سمت خروج از شریطت عدل از خود محو کنیم، نکنیم.
حکیم ارسطاطالیس در بیان عبادتی که بندگان را بدان قیام باید نمود چنین گفته است که: مردمان را خلاف است در آنچه مخلوق را بدان قیام باید کرد از جهت خالق، تعالی؛ بعضی گفته اند ادای صیام و صلوات و خدمت هیاکل و مصلیات و تقرب به قربانها به تقدیم باید رسانید؛ و قومی گفته اند بر اقرار به ربوبیت او و اعتراف به احسان و تمجید او بر حسب استطاعت اقتصار باید کرد؛ و طایفه ای گفته اند تقرب به حضرت او به احسان باید نمود، اما با نفس خود به تزکیت و حسن سیاست، و اما با اهل نوع خود به مواسات و حکمت و موعظت؛ و جماعتی گفته اند حرص باید نمود بر تفکر و تدبر درالهیات و تصرف در محاولاتی که موجب مزید معرفت باری، سبحانه، بود تا به واسطه آن معرفت او به کمال رسد و توحید او به حد تحقیق انجامد؛ و گروهی گفته اند آنچه خدای را، جل و عز، بر خلق واجب است یک چیز معین نیست که آن را ملتزم شوند و بر یک نوع و مثال نیست، بلکه به حسب طبقات و مراتب مردمان درعلوم مختلف است. این سخن تا اینجا حکایت الفاظ اوست که نقل کرده اند، و ازو در ترجیح بعضی از این اقوال بر بعضی اشارتی منقول نیست.
و طبقه متأخر از حکما گفته اند: عبادت خدای، تعالی، در سه نوع محصور تواند بود، یکی آنچه تعلق به ابدان دارد مانند صلوات و صیام و وقوف به مواقف شریفه از جهت دعا و مناجات، و دوم آنچه تعلق به نفوس دارد مانند اعتقادات صحیح چون توحید و تمجید حق و تفکر در کیفیت افاضت جود و حکمت او بر عالم و آنچه از این باب بود، و سیم آنچه واجب شود در مشارکات خلق مانند انصاف در معاملات و مزارعات و مناکحات و ادای امانات و نصیحت ابنای جنس و جهاد با اعدای دین و حمایت حریم. و از ایشان گروهی که به اهل تحقیق نزدیکترند گفته اند که عبادت خدای، تعالی، سه چیز است، اعتقاد حق و قول صواب و عمل صالح، و تفصیل هر یک در هر وقت و زمانی و به هر اضافتی و اعتباری بر وجهی دیگر بود که انبیا، و علمای مجتهد که ورثه انبیااند، بیان آن می کنند؛ و بر عموم خلق واجب بود انقیاد و متابعت ایشان تا محافظت امر حق، جل جلاله، کرده باشند.
و بباید دانست که نوع انسان را در قربت به حضرت إلهیت منازل و مقامات است. مقام اول مقام اهل یقین است که ایشان را موقنان خوانند، و آن مرتبه حکمای بزرگ و علمای کبار باشد؛ و مقام دوم مقام اهل احسان است که ایشان را محسنان گویند؛ و آن مرتبه کسانی بود که با کمال علم به حلیت عمل متحلی باشند و به فضایلی که برشمردیم موصوف؛ و مقام سیم مقام ابرار بود، و ایشان جماعتی باشند که به اصلاح عباد و بلاد مشغول باشند، و سعی ایشان بر تکمیل خلق مقصور؛ و مقام چهارم مقام اهل فوز بود، که ایشان را فایزان خوانند و مخلصان نیز گویند، و نهایت این مرتبه منزل اتحاد باشد.
و ورای این نوع انسان را هیچ مقام و منزلت صورت نبندد و استعداد این منازل به چهار خصلت باشد: اول حرص و نشاط در طلب، و دوم اقتنای علوم حقیقی و معارف یقینی، و سیم حیا از جهل و نقصان قریحتی که نتیجه اهمال بود، و چهارم ملازمت سلوک طریق فضائل به حسب طاقت؛ و این اسباب را اسباب اتصال خوانند به حضرت عزت.
و اما اسباب انقطاع از آن حضرت که لعنت عبارت ازانست هم چهار بود: اول سقوطی که موجب اعراض بود، و استهانت به تبعیت لازم آید، و دوم سقوطی که مقتضی حجاب بود، و استخفاف به تبعیت لازم آید، و سیم سقوطی که موجب طرد بود، و مقت به تبعیت لازم آید، و چهارم سقوطی که موجب خساءت بود، یعنی دوری از حضرت، و بغض به تبعیت لازم آید.
و اسباب شقاوت ابدی که بدین انقطاعات مؤدی باشد چهار بود: اول کسل و بطالت، و تضییع عمر تابع آن افتد، و دوم جهل و غباوتی که از ترک نظر و ریاضت نفس به تعلیم خیزد، و سیم و قاحتی که از اهمال نفس و خلاعت عذار او در تتبع شهوات تولد کند، و چهارم از خود راضی شدن به رذایل که از استمرار قبایح و ترک انابت لازم آید. و در الفاظ تنزیل زیغ و رین و غشاوت و ختم آمده است، و معانی این چهار لفظ به معانی این چهار سبب نزدیک است، و هر یکی را از این شقاوتها علاجی بود که بعد ازین بر وجه اجمال یاد کرده آید، انشاءالله.
اینست سخن حکما در عبادت خدای، تعالی. و افلاطون الهی گفته است: چون عدالت حاصل آید نور قوی و اجزای نفس بر یکدیگر درفشد، چه عدالت مستلزم همه فضائل بود، پس نفس بر ادای فعل خاص خود بر فاضل ترین وجهی که ممکن بود قادر شود، و این حال غایت قرب نوع انسان بود از اله، تعالی.
و نیز گفته است که: توسط عدالت مانند توسط دیگر فضایل نیست، از جهت آنکه هر دو طرف عدالت جور است و هر دو طرف هیچ فضیلت یک رذیلت نیست. بیانش آنست که جور هم طلب زیادت بود و هم طلب نقصان، چه جائر درانچه نافع بود خویشتن را زیادت طلبد و دیگران را نقصان، و درانچه ضار بود خویشتن را نقصان طلبد و دیگران را زیادت، و چون عدالت تساوی است و دو طرف تساوی زیادت و نقصان بود پس هر دو طرف عدالت جور است، و هر چند هر فضیلتی را از جهت توسط اعتدالی لازم است، اما عدالت عام و شامل است جملگی اعتدالات را.
و عدالت هیأتی نفسانی بود که ازو صادر شود تمسک به ناموس الهی، چه مقدر مقادیر و معین اوضاع و اوساط ناموس الهی باشد، پس صاحب عدالت را به هیچ نوع مضادت و مخالفت صاحب ناموس حق در طبیعت نیاید بل همگی همت او به موافقت و معاونت و متابعت او مصروف بود، چه مساوات ازو یابد، و طبع او طالب مساوات بود، و اقل مساوات میان دو شخص بود و در چیزی مشترک میان هر دو یا در دو چیز، پس ارکان نسبت متصل یا منفصل معین شود.
و بباید دانست که این هیأت نفسانی امری بود غیرفعل و غیرمعرفت و غیرقوت، چه فعل بی این هیأت صادر شود، چنانکه گفتیم که افعال عدول از غیر عدول صادر شود، و قوت و معرفت به ضدین تعلق یکسان گیرند چه علم به ضدین و قدرت بر ضدین یکی بود. اما هر هیأت که قابل ضدی بود غیر هیأتی بود که قابل ضد دیگر بود و این معنی در جملگی فضائل و ملکات تصور باید کرد که از اسرار این علم است.
و عدالت را با حریت اشتراک است در باب معاملات و اخذ و اعطا، چه عدالت در اکتساب مال افتد به شرط مذکور، و حریت در انفاق مال هم بدان شرایط، و اکتساب اخذ بود، پس به انفعال نزدیکتر بود، و انفاق اعطا بود پس به فعل نزدیکتر بود، و مردمان، حر را از عادل دوست تر دارند، بدین سبب، باز آنکه نظام عالم به عدالت بیشتر ازان بود که به حریت، چه خاصیت فضیلت فعل خیر است نه ترک شر، و خاصیت محبت مردمان و محمدت گفتن ایشان در بذل معروف بود نه در جمع مال، و حر جمع مال نه برای مال کند لکن برای صرف و انفاق کند و درویش بنماند، چه کسوب بود از وجوه جمیله، و تکاسل نکند در کسب، چه توصل او به فضیلت خویش به توسل مال است، و از تضییع و تبذیر و بخل و تقتیر احتراز نماید. پس هر حدی عادل بود اما هر عادلی حر نبود.
و اینجا شکی ایراد کنند و ازان جوابی گفته اند، و آن آنست که چون عدالت امری اختیاری است که از جهت تحصیل فضیلت و استحقاق محمدت کسب کنند باید که جور که ضد اوست امری بود اختیاری که از جهت تحصیل رذیلت و استحقاق مذمت کسب کنند، و اختیار عاقل رذیلت و مذمت را بعید تواند بود، پس وجود جور ممتنع بود. و در جواب گفته اند: هر که ارتکاب فعلی کند که مؤدی بود به ضرری ظالم نفس خویش باشد، از آن جهت که با قدرت بر نفع نفس اختیار بد و ترک مشاورت عقل ایثار کرده باشد.
و استاد ابوعلی، رحمه الله، بهتر از این جواب جوابی دیگر گفته است، و آن آنست که چون مردم را قوتهای مختلف است ممکن بود که بعضی ازان باعث شود بر فعلی مخالف مقتضای قوتی دیگر، مانند آنکه صاحب غضب، یا صاحب شهوت بافراط، یا کسی که در مستی عربده کند، افعالی اختیار کنند بی مشاورت عقل که بعد از معاودتش پشیمان شوند، و سبب آن بود که در حالتی که غلبه قوتی را باشد که مقتضی آن فعل است آن فعل جمیل نماید، و چون آن قوت استخدام عقل و استعماش او کرده باشد عقل را مجال اعتراض نبود، و بعد از سکون سورت قوت، قبح و فساد ظاهر گردد. اما کسانی که به سعادت فضیلت موسوم باشند به هیچ وقت عقل ایشان مغلوب نگردد و صدور فعل جمیل ایشان را ملکه شود.
و سؤالی دیگر ایراد کنند از سؤال اول مشکل تر، و آن آنست که تفضل محمود است و داخل نیست در عدالت، چه عدالت مساوات بود و تفضل زیادت، و ما گفته ایم که عدالت مستجمع فضایل است و او را مرتبه وسط است، پس چنانکه نقصان از وسط مذموم بود زیادت هم مذموم بود پس تفضل مذموم بود و این خلف باشد.
و جواب آنست که تفضل احتیاط بود در عدالت تا از وقوع نقصان ایمن شوند، و توسط فضایل بر یک منوال نتواند بود، چه سخا باز آنکه وسط است میان اسراف و بخل، زیادت درو به احتیاط نزدیکتر از نقصان، و عفت با آنکه وسط است میان شره و خمود، نقصان درو به احتیاط نزدیکتر از زیادت، و تفضل صورت نبندد الا بعد از رعایت شرایط عدالت، که اول آنچه استحقاق واجب کند ادا کرده باشد پس زیادت نیز احتیاط را با آن اضافت کنند. و اگر بمثل همه مال به نامستحق دهد و مستحق را ضایع گذارد متفضل نبود بلکه مبذر بود، چه اهمال عدالت کرده است.
پس معلوم شد که تفضل عدالت است و زیادت، و متفضل عادلی است محتاط در عدالت، و سیرت او آن بود که در نافع خود را کمتر دهد و دیگران را بیشتر، و در ضار خود را بیشتر دهد و دیگران را کمتر به ضد جور. و معلوم شد که تفضل از عدالت شریفتر است از آن جهت که مبالغت است در عدالت نه از آن جهت که خارجست از عدالت. و اشارت صاحب ناموس به عدالت اشارتی کلی بود نه جزوی، چه عدالت که مساواتست، گاه بود که در جوهر بود و گاه بود که در کم بود و گاه بود که در کیف بود، و همچنین در دیگر مقولات، و بیانش آنست که آب و هوا متکافی اند در کیفیت نه در کمیت، که اگر در کمیت متکافی بودندی مساحت هر دو متساوی بودی، و در کیفیت تفاضل افتادی، پس به کیفیت فاضل بر مفضول غالب شدی و مفضول فاسد شدی، و همچنین در آتش و هوا. و اگر عناصر متکافی نبودندی و افساد یکدیگر توانستندی عالم نیست شدی در کمترین مدتی. ولکن باری، عز و علا، به فضل عنایت و رحمت خویش چنان تقدیر کرده است که هر چهار در قوت و کیفیت متکافی و متساوی افتاده اند، تا یکدیگر را بکلی افنا نتوانند کرد، ولکن جزوی را که برطرف افتد جزوی که بدو محیط شود افنا کند تا انواع حکمت پیدا گردد. و اشارت بدین معنی است قول صاحب شریعت، علیه السلام، آنجا که گفته است: بالعدل قامت السموات و ألارض. غرض آنکه ناموس به عدالت کلی فرماید تا اقتدا کرده باشد به سیرت الهی، و به تفضل کلی نفرماید که تفضل کلی نامحصور بود و عدالت کلی محصور، از جهت آنکه تساوی را حدی معین باشد، و زیادت محدود نبود بلکه با تفضل خواند و بران حث و تحریض کند، چه تفضل عام و شامل نتواند بود چنانکه عدالت عام و شامل بود. و آنچه گفتیم تفضل احتیاط و مبالغت است در عدالت هم قولی عام نیست، چه این احتیاط عادل را جز در نصیب خود نتواند بود، مثلا اگر حاکم شود میان دو خصم در هیچ طرف تفضل نتواند کرد، و جز رعایت عدل محض و تساوی مطلق ازو قبیح آید.
و آنچه گفتیم عدالت هیأتی نفسانی است منافی آن نبود که گفتیم عدالت فضیلتی نفسانی است، چه آن هیأت نفسانی را به سه وجه اعتبار کنند: یکی به نسبت با ذات آن هیأت، و دیگر به اعتبار با ذات صاحب هیأت، و سیم به اعتبار با کسی که معامله بدان هیأت با او اتفاق افتد. پس به اعتبار اول آن را ملکه نفسانی خوانند، و به اعتبار دوم فضیلت نفسانی، و به اعتبار سیم عدالت. و در جملگی اخلاق و ملکات همین اعتبارات رعایت باید کرد.
و بر عاقل واجب بود استعمال عدالت کلی بر آن وجه که، اول در نفس خود بکار دارد، و آن به تعدیل قوی و تکمیل ملکات باشدگفتیم، چه اگر به عدالت تعدیل قوی نکند شهوت او را باعث شود چنانکه بر امری ملایم طبیعت خویش، و غضب بر امری مخالف آن، تا به دواعی مختلف طالب اصناف شهوات و انواع کرامات گردد، و از اضطراب و انقلاب این احوال و تجاذب قوی اجناس شر و ضرر حادث شود؛ و حال همین بود هر کجا کثرتی فرض کنند بی رئیسی قاهر که آن را منظوم گرداند و به یمن وحدت که ظل إله است ثبات و قوام دهد.
و ارسطاطالیس کسی را که حال او در تجاذب قوی بر این صفت بود تشبیه کرده است به شخصی که او را از دو جانب می کشند تا به دو نیمه شود یا از جوانب مختلف تا پاره پاره شود، ولکن چون قوت تمییز را که خلیفه خدای، جل جلاله، است در ذات انسان حاکم قوی کند تا او شرایط اعتدال و تساوی نگاه دارد هر یکی با حق خود رسند و سوء نظامی که از کثرت متوقع بود مرتفع شود. پس چون از تعدیل نفس بر این وجه فارغ شود واجب بود تعدیل دوستان و اهل و عشیرت هم بر این صفت، و بعد ازان تعدیل اجانب و اباعد، و بعد ازان تعدیل دیگر حیوانات، تا شرف این شخص بر ابنای جنس او ظاهر شود و عدالت او تمام گردد. و چنین شخصی که در عدالت تا این غایت برسد ولی خدای، تعالی، و خلیفت او و بهترین خلق او بود، و به ازای این، بترین خلق خدای کسی بود که اول بر خود جور کند، و بعد ازان بر دوستان و پیوستگان، و بعد ازان بر باقی مردمان و اصناف حیوان، به اهمال سیاسات، چه علم به ضدین یکی بود، پس بهترین مردمان عادل بود و بدترین جائر.
و جماعتی از حکما گفته اند: قوام موجودات و نظام کاینات به محبت است، و اضطرار مردم به اقتنای فضیلت عدالت از جهت فوات شرف محبت، چه اگر اهل معاملات به محبت یکدیگر موسوم باشند انصاف یکدیگر بدهند و خلاف مرتفع شود و نظام حاصل آید. و چون این بحث به حکمت مدنی و منزلی لایق تر است در شرح امر محبت توقف أولی، والله اعلم.
خواجه نصیرالدین طوسی : مقالت سیم در سیاست مدن
فصل اول
پیش ازین گفته ایم که هر موجودی را کمالی است، و کمال بعضی موجودات در فطرت با وجود مقارن افتاده است و کمال بعضی از وجود متأخر. مثال صنف اول اجرام سماوی، و مثال صنف دوم مرکبات ارضی؛ و هر چه کمال او از وجود متأخر بود هراینه او را حرکتی بود از نقصان به کمال؛ و آن حرکت بی معونت اسبابی که بعضی مکملات باشند و بعضی معدات، نتواند بود، اما مکملات مانند صورتهایی که از واهب الصور فایض شود به طریق تعاقب بر نطفه، تا از حد نطفه ای به کمال انسانی برسد، و اما معدات مانند غذا که به اضافت ماده شود تا نما به غایتی که ممکن بود برسد.
و معونت در اصل بر سه وجه بود یکی آنکه معین جزوی گردد از آن چیز که به معونت محتاج بود، و این معونت ماده بود؛ و دوم آنکه معین متوسط شود میان آن چیز که به معونت محتاج بود و میان فعل او، و این معونت آلت بود؛ و سیم آنکه معین را به سر خود فعلی بود که آن فعل به نسبت با آن چیز که به معونت محتاج بود کمالی باشد، و این معونت خدمت بود؛ و این صنف به دو قسم شود: یکی آنکه معونت بالذات کند، یعنی غایت فعل او نفس معونت بود، و دوم آنچه معونت بالعرض کند، یعنی فعل او را غایتی دیگر بود و معونت به تبعیت حاصل آید.
مثال معونت ماده معونت نبات حیوانی را که ازو غذا یابد، و مثال معونت آلت معونت آب قوت غاذیه را در رسانیدن غذا به اعضا، و مثال معونت خدمت بالذات معونت مملوک مالک را، و مثال معونت خدمت بالعرض معونت شبان رمه را.
و حکیم ثانی ابونصر فارابی که اکثر این مقالت منقول از اقوال و نکت اوست گوید: افاعی خادم عناصرند بالذات چه ایشان را در لسع حیوانات که موجب انحلال ترکیب ایشان است نفعی نیست، و سباع خادم اند بالعرض که غرض ایشان از افتراس نفع خویش است، و انحلال با عناصر به تبعیت لازم آید.
و بعد از این تقریر این مقدمه گوییم: عناصر و نبات و حیوان هر سه معونت نوع انسان کنند، هم به طریق ماده و هم به طریق آلت و هم به طریق خدمت، و انسان معونت ایشان نکند الا به طریق ثالث و بالعرض، چه او شریف تر است و ایشان خسیس تر، و اخس شاید که هم خدمت اخس کند و هم خدمت اشرف کند، اما اشرف نشاید که خدمت کند الا مثل خویش را، و انسان معونت نوع خود کند به طریق خدمت نه به طریق ماده و نه به طریق آلت، و به طریق ماده خود معونت هیچ چیز نتواند کرد از روی انسانی، چه از آن روی جوهری مجرد است.
و همچنان که انسان به عناصر و مرکبات محتاج است تا به هر سه نوع معونت او دهند به نوع خود نیز محتاج است تا به طریق خدمت یکدیگر را معاونت کنند، و حیوانات به طبایع و نبات محتاج اند اما احتیاج ایشان به نوع خود مختلف باشد، چه بعضی از حیوانات مانند حیوانات تولدی،و مانند بیشتر حیوانات آب که در توالد به اجتماع نر و ماده محتاج نباشند، بی معاونت یکدیگر توانند بود و ایشان را از اجتماع فایده ای صورت نبندد، و بعضی دیگر مانند اکثر حیوانات توالدی در حفظ نوع اشخاص نر و ماده را به یکدیگر احتیاج بود، و در حفظ شخص بعد از تربیت به معاونت و جمعیت محتاج نباشند، پس اجتماع ایشان در وقت سفاد بود و در ایام نما، و بعد ازان هر یکی علی حده به کار خویش مشغول شود، و بعضی دیگر مانند نحل و نمل و چند صنف از طیور به معاونت و اجتماع محتاج باشند هم در حفظ شخص و هم در حفظ نوع.
و اما نباتیات را به عناصر و معدنیات احتیاج بود به هر سه نوع: به ماده خود ظاهر است، و به آلت مانند احتیاج تخم به چیزی که او را پوشیده دارد و از آفت سرما و گرما مصون تا بروید، و به خدمت مانند احتیاج آن به کوههایی که بر منابع چشمه ها مشتمل باشد. و نبات را به یکدیگر احتیاج بود در حفظ نوع مانند درختان خرما که ماده بی نر بار نگیرد، اما در حفظ شخص به یکدیگر محتاج نباشند الا بنادر.
و مرکبات به عناصر محتاج بود به هر سه نوع، و باشد که در این مراتب چهارگانه، یعنی عناصر و معادن و نبات و حیوان، بعضی خدمت بعضی کند که در رتبت ازو متأخر بود چنانکه در افاعی گفتیم، اما از آن روی آن چیز خسیس تر بود.
فی الجمله غرض از این تفصیل آنست که نوع انسان را که اشرف موجودات عالم است به معونت دیگر انواع و معاونت نوع خود حاجت است هم در بقای شخص و هم در بقای نوع؛ اما بیان آنکه به انواع دیگر محتاج است خود ظاهر است و در این مقام به استکشاف آن زیادت احتیاجی نه؛ و اما بیان آنکه به معاونت نوع خود محتاج است آنست که: اگر هر شخصی را به ترتیب غذا و لباس و مسکن و سلاح خود مشغول بایستی بود، تا اول ادوات درودگری و آهنگری بدست آوردی و بدان ادوات و آلات زراعت و حصاد و طحن و عجن و غزل و نسج و دیگر حرفتها و صناعتها مهیا کردی، پس بدین مهمات مشغول شدی بقای او بی غذا بدین مدت وفا نکردی و روزگار او اگر بر این اشغال موزع کردندی بر ادای حق یکی از این جمله قادر نبودی.
اما چون یکدیگر را معاونت کنند، و هر یکی به مهمی از این مهمات زیادت از قدر کفاف خود قیام نمایند، و به اعطای قدر زیادت و اخذ بدل از عمل دیگران قانون عدالت در معامله نگاه دارند، اسباب معیشت دست فراهم دهد و تعاقب شخص و بقای نوع میسر و منظوم گردد چنانکه هست؛ و همانا اشارت بدین معنی باشد آنچه در احادیث گویند که آدم، علیه السلام، چون بدنیا آمد و غذا طلب کرد او را هزار کا ببایست کرد تا نان پخته شد، و هزار و یکم آن بود که نان سرد کرد، آنگه بخورد، و در عبارت حکما همین معنی یافته شود بر این وجه که هزار شخص کارکن بباید تا یک شخص لقمه ای نان در دهن تواند نهاد.
و چون مدار کار انسان بر معاونت یکدیگر است، و معاونت بر آن وجه صورت می بندد که به مهمات یکدیگر به تکافی و تساوی قیام نمایند، پس اختلاف صناعات که از اختلاف عزایم صادر شد مقتضی نظام بود، چه اگر همه نوع بر یک صناعت توارد نمودندی محذور اول بازآمدی، از این جهت حکمت الهی اقتضای تباین همم و آرای ایشان کرد تا هر یکی به شغلی دیگر رغبت نمایند، بعضی شریف و بعضی خسیس و در مباشرت آن خرسند و خوشدل باشند.
و همچنین، احوال ایشان در توانگری و درویشی و کیاست و بلادت مختلف تقدیر کرد، که اگر همه توانگر باشند یکدیگر را خدمت نکنند، و اگر درویش باشند همچنین، در اول از جهت بی نیازی از یکدیگر و در دوم از جهت عدم قدرت بر ادای عوض خدمت یکدیگر، و چون صناعات در شرف و خساست مختلف بود اگر همه در قوت تمییز متساوی باشند یک نوع اختیار کنند و دیگر انواع معطل مانند و مطلوب حاصل نیاید. و اینست آنچه حکما گفته اند لو تساوی الناس لهلکوا جمیعا.
ولکن چون بعضی به تدبیر صائب ممتاز باشند و بعضی به فضل قوت، و بعضی به شوکت تمام و بعضی به فرط کفایت، و جماعتی ازتمییز و عقل خالی و به مثابت ادوات و آلات اهل تمییز را، همه کارها بر این وجه که مشاهده می افتد مقدر گردد و از قیام هر یک به مهم خویش قوام عالم و نظام معیشت بنی آدم به فعل آید.
و چون وجود نوع بی معاونت صورت نمی بندد، و معاونت بی اجتماع محال است، پس نوع انسان بالطبع محتاج بود به اجتماع؛ و این نوع اجتماع را که شرح دادیم تمدن خوانند، و تمدن مشتق از مدینه بود، و مدینه موضع اجتماع اشخاصی که به انواع حرفتها و صناعتها تعاونی که سبب تعیش بود می کنند. و چنانکه در حکمت منزلی گفتیم که غرض از منزل نه مسکن است بل اجتماع اهل مسکن است بر وجهی خاص، اینجا نیز غرض از مدینه نه مسکن اهل مدینه است بل جمعیتی مخصوص است میان اهل مدینه. و اینست معنی آنچه حکما گویند الانسان مدنی بالطبع یعنی محتاج بالطبع الی الاجتماع المسمی بالتمدن.
و چون دواعی افعال مردمان مختلف است و توجه حرکات ایشان به غایات متنوع، مثلا قصد یکی به تحصیل لذتی و قصد دیگری به اقتنای کرامتی، اگر ایشان را با طبایع ایشان گذارند تعاون ایشان صورت نبندد، چه متغلب همه را بنده خود گرداند و حریص همه مقتنیات خود را خواهد، و چون تنازع در میان افتد به افنا و افساد یکدیگر مشغول شوند، پس بالضروره نوعی از تدبیر باید که هر یکی را به منزلتی که مستحق آن باشد قانع گرداند و به حق خویش برساند، و دست هر یکی از تعدی و تصرف در حقوق دیگران کوتاه کند، و به شغلی که متکفل آن بود از امور تعاون مشغول کند؛ و آن تدبیر را سیاست خوانند.
و چنانکه در مقالت اول در باب عدالت گفتیم در سیاست به ناموس و حاکم و دینار احتیاج باشد، پس اگر این تدبیر بر وفق وجوب و قاعده حکمت اتفاق افتد و مؤدی بود به کمالی که در نوع و اشخاص بقوت است آن را سیاست الهی خوانند، و الا به چیزی دیگر که سبب آن سیاست بود اضافت کنند.
و حکیم اقسام سیاسات بسیطه چهار نهاده است: سیاست ملک و سیاست غلبه و سیاست کرامت و سیاست جماعت.
اما سیاست ملک، تدبیر جماعت بود بر وجهی که ایشان را فضایل حاصل آید، و آن را سیاست فضلا گویند؛ و اما سیاست غلبه، تدبیر امور اخسا بود و آن را سیاست خساست گویند؛ و اما سیاست کرامت، تدبیر جماعتی بود که به اقتنای کرامات موسوم باشند؛ و اما سیاست جماعت، تدبیر فرق مختلف بود بر قانونی که ناموس الهی وضع کرده باشد.
و سیاست ملک این سیاسات دیگر را بر اهالی آن موزع گرداند و هر صنفی را به سیاست خاص خود مؤاخذت کند تا کمال ایشان ازقوت به فعل آید، پس آن سیاست سیاست سیاسات بود.
و تعلق سیاست ملک و سیاست جماعت به یکدیگر بر این وجه بود که یاد کنیم. گوییم: سیاسات بعضی تعلق به اوضاع دارد مانند عقود و معاملات، و بعضی تعلق به احکام عقلی مانند تدبیر ملک و ترتیب مدینه، و هیچ شخص را نرسد که بی رجحان تمییزی و فضل معرفتی به یکی از این دو نوع قیام نماید، چه تقدم او بر غیر، بی وسیلت خصوصیتی، استدعای تنازع و تخالف کند، پس در تقدیر اوضاع به شخصی احتیاج باشد که به الهام الهی ممتاز بود از دیگران تا او انقیاد نمایند، و این شخص را در عبادت قدما صاحب ناموس گفته اند، و اوضاع او را ناموس الهی؛ و در عبارت محدثان او را شارع، و اوضاع او را شریعت؛ و افلاطون در مقالت پنجم از کتاب سیاست اشارت بدین طایفه بر این وجه کرده است که: هم اصحاب القوی العظیمه الفائقه. و ارسطاطالیس گفته است که هم الذین عنایه الله بهم اکثر.
و در تقدیر احکام به شخصی احتیاج افتد که به تأییدی الهی ممتاز بود از دیگران تا او تکمیل ایشان میسر شود، و آن شخص را در عبارت قدما ملک علی الاطلاق گفته اند، و احکام او را صناعت ملک؛ و در عبارت محدثان او را امام، و فعل او را امامت؛ و افلاطون او را مدبر عالم خواند؛ و ارسطو انسان مدنی، یعنی انسانی که قوام تمدن به وجود او و امثال او صورت بندد.
و باید که مقرر بود که مراد از ملک در این موضع نه آنست که او را خیل و حشمتی باشد، بلکه مراد آنست که مستحق ملک او بود در حقیقت و اگرچه به صورت هیچ کس بدو التفات نکند، و چون مباشر تدبیر غیر او باشد جور و عدل نظام شایع بود.
فی الجمله در هر روزگاری و قرنی به صاحب ناموسی احتیاج نبود چه یک وضع اهل ادوار بسیار را کفایت باشد، اما در هر روزگاری عالم را مدبری باید، چه اگر تدبیر منقطع شود نظام مرتفع گردد و بقای نوع بر وجه اکمل صورت نبندد، و مدبر به حفظ ناموس قیام نماید و مردمان را به اقامت مراسم آن تکلیف کند، و او را ولایت تصرف بود در جزویات بر حسب مصلحت هر وقت و روزگار.
و از اینجا معلوم شود که حکمت مدنی، و آن این علم است که مقاله مشتمل بر اوست، نظر بود در قوانینی کلی که مقتضی مصلحت عموم بود از آن جهت که به تعاون متوجه باشند به کمال حقیقی. و موضوع این علم هیأتی بود جماعت را که از جهت اجتماع حاصل آید و مصدر افاعیل ایشان شود بر وجه اکمل.
و به سبب آنکه هر صاحب صناعتی نظر در صناعت خود بر وجهی کند که تعلق بدان صناعت داشته باشد، نه از آن روی که خیر باشد یا شر، مثلا طبیب را نظر در معالجه دست بر آن وجه بود که دست را اعتدالی حاصل کند که بدان اعتدال بر بطش قادر بود، و بدانکه بطش او از قبیل خیرات بود یا از قبیل شرور التفات نکند، و صاحب این صناعت را نظر در جملگی افعال و اعمال اصحاب صناعات بود از آن جهت که خیرات باشند یا شرور، پس این صناعت رئیس همه صناعات بود، و نسبت این با دیگر صناعات چون نسبت علم الهی با دیگر علوم.
و چون اشخاص نوع انسان در بقای شخص و نوع به یکدیگر محتاج اند، و وصول ایشان به کمال بی بقا ممتنع، پس در وصول به کمال محتاج یکدیگر باشند، و چون چنین بود کمال و تمام هر شخصی به دیگر اشخاص نوع او منوط بود. پس بر او واجب بود که معاشرت و مخالطت ابنای نوع کند بر وجه تعاون، و الا از قاعده عدالت منحرف گشته باشد و به سمت جور متصف شده. و معاشرت و مخالطت بر این وجه آنگاه تواند بود که بر کیفیت آن و وجوهی که مؤدی بود به نظام و وجوهی که مؤدی بود به فساد وقوف یافته باشد، و علمی که ضامن تعریف یک یک نوع بود حاصل کرده، ولیکن آن علم حکمت مدنی است. پس همه کس مضطر بود به تعلم این علم تا بر اقتنای فضیلت قادر تواند بود، و الا معاملات و معاشرات او از جور خالی نماند و سبب فساد عالم گردد به قدر مرتبت و منزلت خود. و از این روی شمول منفعت این علم نیز معلوم شد.
و همچنان که صاحب علم طب چون در صناعت خود ماهر شود بر حفظ صحت بدن انسان و ازالت مرض قادر گردد صاحب این علم چون در صناعت خود ماهر شود بر صحت مزاج عالم، که آن را اعتدال حقیقی خوانند، و ازالت انحراف ازان قادر شود و او بحقیقت طبیب عالم بود.
و بر جمله، ثمره این علم اشاعت خیرات بود در عالم و ازالت شرور به قدر استطاعت انسانی.
و چون گفتیم موضوع این علم هیأت اجتماع اشخاص انسانی است و اجتماع اشخاص انسانی در عموم و خصوص مختلف افتد، پس معنی اجتماع اشخاص بر اعتباری باید کرد که معلوم بود. گوییم: اولا اجتماع نخستین که میان اشخاص باشد اجتماع منزلی بود، و شرح آن داده آمد، و اجتماع دوم اجتماع اهل محله باشد، و بعد ازان اجتماع اهل مدینه، و بعد ازان اجتماع امم کبار، و بعد ازان اجتماع اهل عالم. و چنانکه هر شخصی جزوی بود از منزل، هر منزلی جزوی بود از محله و هر محلتی جزوی بود از مدینه و هر مدینه ای جزوی بود از امت و هر امتی جزوی از اهل عالم.
و هر اجتماعی را رئیسی بود چنانکه در منزل گفتیم و رئیس منزل مرؤوس بود به نسبت با رئیس محله و رئیس محله مرؤوس به نسبت با رئیس مدینه و همچنین تا به رئیس عالم رسد که رئیس رؤسا او بود، و اوست ملک علی الاطلاق، و نظر او در حال عالم و در حال اجزای عالم همچون نظر طبیب بود در شخص و اجزای شخص و همچون نظر کدخدای منزل در حال منزل و اجزای منزل.
و هر دو شخص که میان ایشان در صناعتی یا علمی اشتراک بود میان ایشان ریاستی ثابت بود، یعنی یکی که از دیگر در آن صناعت کاملتر باشد رئیس او بود، و آن دیگر شخص را طاعت او باید داشت تا متوجه باشد به کمال، و انتهای همه اشخاص با شخصی بود که مطاع مطلق و مقتدای نوع باشد به استحقاق، یا اشخاصی که در حکم یک شخص باشند از جهت اتفاق آرای ایشان در مصلحت نوع. و چنانکه رئیس عالم ناظر است در اجزای عالم بحسب آنکه او را تعلقی است به عموم اجزا، رئیس هر اجتماعی را نظری باشد در عموم آن جماعت که او رئیس ایشان بود و در اجزای آن اجتماع، بر وجهی که مقتضی صلاح ایشان بود اولا و علی العموم، و مقتضی صلاح هر جزوی ثانیا و علی الخصوص.
و تعلق اجتماعات به یکدیگر سه نوع بود: اول آنکه اجتماعی جزو اجتماعی بود مانند منزل و مدینه، و دوم آنکه اجتماعی شامل اجتماعی بود مانند امت و مدینه، و سیم آنکه اجتماعی خادم و معین اجتماعی بود مانند قریه و مدینه، چه اجتماعات اهل قری اجتماعاتی ناقص بود که هر یک به نوعی دیگر خدمت اجتماعی تام مدنی کنند، و از این وجه اعانت اجتماعات یکدیگر را به ماده و آلت و خدمت مانند اعانت انواع بود یکدیگر را، چنانکه پیش ازین گفتیم.
و چون تألیف اهل عالم بر این نوع تقدیر کرده اند کسانی که از تألیف بیرون شوند و به انفراد و وحدت میل کنند از فضیلت بی بهره مانند، چه اختیار وحشت و عزلت و اعراض از معاونت ابنای نوع با احتیاج به مقتنیات ایشان محض جور و ظلم باشد؛ و از این طایفه بهری این فعل را به فضیلتی شمرند، مانند جماعتی که به ملازمت صوامع و نزول در شکاف کوهها متفرد باشند، و آن را زهد از دنیا نام نهند؛ و طایفه ای که مترصد معاونت خلق بنشینند و طریق اعانت بکلی مسدود گردانند، و آن را توکل نام نهند؛ و گروهی که بر سبیل سیاحت از شهرها به شهرها می شوند و به هیچ موضع مقامی و اختلاطی که مقتضی مؤانستی بود نکنند و گویند از حال عالم اعتبار می گیریم و آن را فضلی دانند. چه این قوم و امثال ایشان ارزاقی که « دیگران » به تعاون کسب کرده اند استعمال می کنند و در عوض و مجازات هیچ بدیشان نمی دهند، غذای ایشان می خورند و لباس ایشان می پوشند و بهای آن نمی گزارند و ازانچه مستدعی نظام و کمال نوع انسانست اعراض نموده اند، و چون به سبب عزلت و وحشت رذایل اوصافی که در طبیعت بقوت دارند بفعل نمی آرند جماعتی قاصرنظران ایشان را اهل فضایل می پندارند، و این توهمی خطا بود، چه عفت نه آن بود که ترک شهوت بطن و فرج گیرند من کل الوجوه، بل آن بود که هر چیزی را حدی و حقی که بود نگاه دارند و از افراط و تفریط اجتناب نمایند، و عدالت نه آن بود که مردمی را که نبینند بر او ظلم نکنند بل آن بود که معاملات با مردم بر قاعده انصاف کنند، و تا کسی با مردم مخالطت نکند سخاوت ازو چگونه صادر شود؟ و چون در معرض هولی نیفتد شجاعت کجا بکار دارد؟ و چون صورتی شهی نبیند اثر عفت او کی ظاهر گردد؟ و اگر تأمل کرده آید معلوم شود که این صنف مردم تشبه به جمادات و مردگان می کنند نه به اهل فضل و تمییز، چه اهل فضل و تمییز از تقدیری که مقدر اول، عز اسمه، کرده باشد انحراف نطلبند، و در سیر و عادات به قدر طاقت به حکمت او اقتدا کنند و ازو توفیق خواهند در آن باب، انه خیر موفق و معین.
و معونت در اصل بر سه وجه بود یکی آنکه معین جزوی گردد از آن چیز که به معونت محتاج بود، و این معونت ماده بود؛ و دوم آنکه معین متوسط شود میان آن چیز که به معونت محتاج بود و میان فعل او، و این معونت آلت بود؛ و سیم آنکه معین را به سر خود فعلی بود که آن فعل به نسبت با آن چیز که به معونت محتاج بود کمالی باشد، و این معونت خدمت بود؛ و این صنف به دو قسم شود: یکی آنکه معونت بالذات کند، یعنی غایت فعل او نفس معونت بود، و دوم آنچه معونت بالعرض کند، یعنی فعل او را غایتی دیگر بود و معونت به تبعیت حاصل آید.
مثال معونت ماده معونت نبات حیوانی را که ازو غذا یابد، و مثال معونت آلت معونت آب قوت غاذیه را در رسانیدن غذا به اعضا، و مثال معونت خدمت بالذات معونت مملوک مالک را، و مثال معونت خدمت بالعرض معونت شبان رمه را.
و حکیم ثانی ابونصر فارابی که اکثر این مقالت منقول از اقوال و نکت اوست گوید: افاعی خادم عناصرند بالذات چه ایشان را در لسع حیوانات که موجب انحلال ترکیب ایشان است نفعی نیست، و سباع خادم اند بالعرض که غرض ایشان از افتراس نفع خویش است، و انحلال با عناصر به تبعیت لازم آید.
و بعد از این تقریر این مقدمه گوییم: عناصر و نبات و حیوان هر سه معونت نوع انسان کنند، هم به طریق ماده و هم به طریق آلت و هم به طریق خدمت، و انسان معونت ایشان نکند الا به طریق ثالث و بالعرض، چه او شریف تر است و ایشان خسیس تر، و اخس شاید که هم خدمت اخس کند و هم خدمت اشرف کند، اما اشرف نشاید که خدمت کند الا مثل خویش را، و انسان معونت نوع خود کند به طریق خدمت نه به طریق ماده و نه به طریق آلت، و به طریق ماده خود معونت هیچ چیز نتواند کرد از روی انسانی، چه از آن روی جوهری مجرد است.
و همچنان که انسان به عناصر و مرکبات محتاج است تا به هر سه نوع معونت او دهند به نوع خود نیز محتاج است تا به طریق خدمت یکدیگر را معاونت کنند، و حیوانات به طبایع و نبات محتاج اند اما احتیاج ایشان به نوع خود مختلف باشد، چه بعضی از حیوانات مانند حیوانات تولدی،و مانند بیشتر حیوانات آب که در توالد به اجتماع نر و ماده محتاج نباشند، بی معاونت یکدیگر توانند بود و ایشان را از اجتماع فایده ای صورت نبندد، و بعضی دیگر مانند اکثر حیوانات توالدی در حفظ نوع اشخاص نر و ماده را به یکدیگر احتیاج بود، و در حفظ شخص بعد از تربیت به معاونت و جمعیت محتاج نباشند، پس اجتماع ایشان در وقت سفاد بود و در ایام نما، و بعد ازان هر یکی علی حده به کار خویش مشغول شود، و بعضی دیگر مانند نحل و نمل و چند صنف از طیور به معاونت و اجتماع محتاج باشند هم در حفظ شخص و هم در حفظ نوع.
و اما نباتیات را به عناصر و معدنیات احتیاج بود به هر سه نوع: به ماده خود ظاهر است، و به آلت مانند احتیاج تخم به چیزی که او را پوشیده دارد و از آفت سرما و گرما مصون تا بروید، و به خدمت مانند احتیاج آن به کوههایی که بر منابع چشمه ها مشتمل باشد. و نبات را به یکدیگر احتیاج بود در حفظ نوع مانند درختان خرما که ماده بی نر بار نگیرد، اما در حفظ شخص به یکدیگر محتاج نباشند الا بنادر.
و مرکبات به عناصر محتاج بود به هر سه نوع، و باشد که در این مراتب چهارگانه، یعنی عناصر و معادن و نبات و حیوان، بعضی خدمت بعضی کند که در رتبت ازو متأخر بود چنانکه در افاعی گفتیم، اما از آن روی آن چیز خسیس تر بود.
فی الجمله غرض از این تفصیل آنست که نوع انسان را که اشرف موجودات عالم است به معونت دیگر انواع و معاونت نوع خود حاجت است هم در بقای شخص و هم در بقای نوع؛ اما بیان آنکه به انواع دیگر محتاج است خود ظاهر است و در این مقام به استکشاف آن زیادت احتیاجی نه؛ و اما بیان آنکه به معاونت نوع خود محتاج است آنست که: اگر هر شخصی را به ترتیب غذا و لباس و مسکن و سلاح خود مشغول بایستی بود، تا اول ادوات درودگری و آهنگری بدست آوردی و بدان ادوات و آلات زراعت و حصاد و طحن و عجن و غزل و نسج و دیگر حرفتها و صناعتها مهیا کردی، پس بدین مهمات مشغول شدی بقای او بی غذا بدین مدت وفا نکردی و روزگار او اگر بر این اشغال موزع کردندی بر ادای حق یکی از این جمله قادر نبودی.
اما چون یکدیگر را معاونت کنند، و هر یکی به مهمی از این مهمات زیادت از قدر کفاف خود قیام نمایند، و به اعطای قدر زیادت و اخذ بدل از عمل دیگران قانون عدالت در معامله نگاه دارند، اسباب معیشت دست فراهم دهد و تعاقب شخص و بقای نوع میسر و منظوم گردد چنانکه هست؛ و همانا اشارت بدین معنی باشد آنچه در احادیث گویند که آدم، علیه السلام، چون بدنیا آمد و غذا طلب کرد او را هزار کا ببایست کرد تا نان پخته شد، و هزار و یکم آن بود که نان سرد کرد، آنگه بخورد، و در عبارت حکما همین معنی یافته شود بر این وجه که هزار شخص کارکن بباید تا یک شخص لقمه ای نان در دهن تواند نهاد.
و چون مدار کار انسان بر معاونت یکدیگر است، و معاونت بر آن وجه صورت می بندد که به مهمات یکدیگر به تکافی و تساوی قیام نمایند، پس اختلاف صناعات که از اختلاف عزایم صادر شد مقتضی نظام بود، چه اگر همه نوع بر یک صناعت توارد نمودندی محذور اول بازآمدی، از این جهت حکمت الهی اقتضای تباین همم و آرای ایشان کرد تا هر یکی به شغلی دیگر رغبت نمایند، بعضی شریف و بعضی خسیس و در مباشرت آن خرسند و خوشدل باشند.
و همچنین، احوال ایشان در توانگری و درویشی و کیاست و بلادت مختلف تقدیر کرد، که اگر همه توانگر باشند یکدیگر را خدمت نکنند، و اگر درویش باشند همچنین، در اول از جهت بی نیازی از یکدیگر و در دوم از جهت عدم قدرت بر ادای عوض خدمت یکدیگر، و چون صناعات در شرف و خساست مختلف بود اگر همه در قوت تمییز متساوی باشند یک نوع اختیار کنند و دیگر انواع معطل مانند و مطلوب حاصل نیاید. و اینست آنچه حکما گفته اند لو تساوی الناس لهلکوا جمیعا.
ولکن چون بعضی به تدبیر صائب ممتاز باشند و بعضی به فضل قوت، و بعضی به شوکت تمام و بعضی به فرط کفایت، و جماعتی ازتمییز و عقل خالی و به مثابت ادوات و آلات اهل تمییز را، همه کارها بر این وجه که مشاهده می افتد مقدر گردد و از قیام هر یک به مهم خویش قوام عالم و نظام معیشت بنی آدم به فعل آید.
و چون وجود نوع بی معاونت صورت نمی بندد، و معاونت بی اجتماع محال است، پس نوع انسان بالطبع محتاج بود به اجتماع؛ و این نوع اجتماع را که شرح دادیم تمدن خوانند، و تمدن مشتق از مدینه بود، و مدینه موضع اجتماع اشخاصی که به انواع حرفتها و صناعتها تعاونی که سبب تعیش بود می کنند. و چنانکه در حکمت منزلی گفتیم که غرض از منزل نه مسکن است بل اجتماع اهل مسکن است بر وجهی خاص، اینجا نیز غرض از مدینه نه مسکن اهل مدینه است بل جمعیتی مخصوص است میان اهل مدینه. و اینست معنی آنچه حکما گویند الانسان مدنی بالطبع یعنی محتاج بالطبع الی الاجتماع المسمی بالتمدن.
و چون دواعی افعال مردمان مختلف است و توجه حرکات ایشان به غایات متنوع، مثلا قصد یکی به تحصیل لذتی و قصد دیگری به اقتنای کرامتی، اگر ایشان را با طبایع ایشان گذارند تعاون ایشان صورت نبندد، چه متغلب همه را بنده خود گرداند و حریص همه مقتنیات خود را خواهد، و چون تنازع در میان افتد به افنا و افساد یکدیگر مشغول شوند، پس بالضروره نوعی از تدبیر باید که هر یکی را به منزلتی که مستحق آن باشد قانع گرداند و به حق خویش برساند، و دست هر یکی از تعدی و تصرف در حقوق دیگران کوتاه کند، و به شغلی که متکفل آن بود از امور تعاون مشغول کند؛ و آن تدبیر را سیاست خوانند.
و چنانکه در مقالت اول در باب عدالت گفتیم در سیاست به ناموس و حاکم و دینار احتیاج باشد، پس اگر این تدبیر بر وفق وجوب و قاعده حکمت اتفاق افتد و مؤدی بود به کمالی که در نوع و اشخاص بقوت است آن را سیاست الهی خوانند، و الا به چیزی دیگر که سبب آن سیاست بود اضافت کنند.
و حکیم اقسام سیاسات بسیطه چهار نهاده است: سیاست ملک و سیاست غلبه و سیاست کرامت و سیاست جماعت.
اما سیاست ملک، تدبیر جماعت بود بر وجهی که ایشان را فضایل حاصل آید، و آن را سیاست فضلا گویند؛ و اما سیاست غلبه، تدبیر امور اخسا بود و آن را سیاست خساست گویند؛ و اما سیاست کرامت، تدبیر جماعتی بود که به اقتنای کرامات موسوم باشند؛ و اما سیاست جماعت، تدبیر فرق مختلف بود بر قانونی که ناموس الهی وضع کرده باشد.
و سیاست ملک این سیاسات دیگر را بر اهالی آن موزع گرداند و هر صنفی را به سیاست خاص خود مؤاخذت کند تا کمال ایشان ازقوت به فعل آید، پس آن سیاست سیاست سیاسات بود.
و تعلق سیاست ملک و سیاست جماعت به یکدیگر بر این وجه بود که یاد کنیم. گوییم: سیاسات بعضی تعلق به اوضاع دارد مانند عقود و معاملات، و بعضی تعلق به احکام عقلی مانند تدبیر ملک و ترتیب مدینه، و هیچ شخص را نرسد که بی رجحان تمییزی و فضل معرفتی به یکی از این دو نوع قیام نماید، چه تقدم او بر غیر، بی وسیلت خصوصیتی، استدعای تنازع و تخالف کند، پس در تقدیر اوضاع به شخصی احتیاج باشد که به الهام الهی ممتاز بود از دیگران تا او انقیاد نمایند، و این شخص را در عبادت قدما صاحب ناموس گفته اند، و اوضاع او را ناموس الهی؛ و در عبارت محدثان او را شارع، و اوضاع او را شریعت؛ و افلاطون در مقالت پنجم از کتاب سیاست اشارت بدین طایفه بر این وجه کرده است که: هم اصحاب القوی العظیمه الفائقه. و ارسطاطالیس گفته است که هم الذین عنایه الله بهم اکثر.
و در تقدیر احکام به شخصی احتیاج افتد که به تأییدی الهی ممتاز بود از دیگران تا او تکمیل ایشان میسر شود، و آن شخص را در عبارت قدما ملک علی الاطلاق گفته اند، و احکام او را صناعت ملک؛ و در عبارت محدثان او را امام، و فعل او را امامت؛ و افلاطون او را مدبر عالم خواند؛ و ارسطو انسان مدنی، یعنی انسانی که قوام تمدن به وجود او و امثال او صورت بندد.
و باید که مقرر بود که مراد از ملک در این موضع نه آنست که او را خیل و حشمتی باشد، بلکه مراد آنست که مستحق ملک او بود در حقیقت و اگرچه به صورت هیچ کس بدو التفات نکند، و چون مباشر تدبیر غیر او باشد جور و عدل نظام شایع بود.
فی الجمله در هر روزگاری و قرنی به صاحب ناموسی احتیاج نبود چه یک وضع اهل ادوار بسیار را کفایت باشد، اما در هر روزگاری عالم را مدبری باید، چه اگر تدبیر منقطع شود نظام مرتفع گردد و بقای نوع بر وجه اکمل صورت نبندد، و مدبر به حفظ ناموس قیام نماید و مردمان را به اقامت مراسم آن تکلیف کند، و او را ولایت تصرف بود در جزویات بر حسب مصلحت هر وقت و روزگار.
و از اینجا معلوم شود که حکمت مدنی، و آن این علم است که مقاله مشتمل بر اوست، نظر بود در قوانینی کلی که مقتضی مصلحت عموم بود از آن جهت که به تعاون متوجه باشند به کمال حقیقی. و موضوع این علم هیأتی بود جماعت را که از جهت اجتماع حاصل آید و مصدر افاعیل ایشان شود بر وجه اکمل.
و به سبب آنکه هر صاحب صناعتی نظر در صناعت خود بر وجهی کند که تعلق بدان صناعت داشته باشد، نه از آن روی که خیر باشد یا شر، مثلا طبیب را نظر در معالجه دست بر آن وجه بود که دست را اعتدالی حاصل کند که بدان اعتدال بر بطش قادر بود، و بدانکه بطش او از قبیل خیرات بود یا از قبیل شرور التفات نکند، و صاحب این صناعت را نظر در جملگی افعال و اعمال اصحاب صناعات بود از آن جهت که خیرات باشند یا شرور، پس این صناعت رئیس همه صناعات بود، و نسبت این با دیگر صناعات چون نسبت علم الهی با دیگر علوم.
و چون اشخاص نوع انسان در بقای شخص و نوع به یکدیگر محتاج اند، و وصول ایشان به کمال بی بقا ممتنع، پس در وصول به کمال محتاج یکدیگر باشند، و چون چنین بود کمال و تمام هر شخصی به دیگر اشخاص نوع او منوط بود. پس بر او واجب بود که معاشرت و مخالطت ابنای نوع کند بر وجه تعاون، و الا از قاعده عدالت منحرف گشته باشد و به سمت جور متصف شده. و معاشرت و مخالطت بر این وجه آنگاه تواند بود که بر کیفیت آن و وجوهی که مؤدی بود به نظام و وجوهی که مؤدی بود به فساد وقوف یافته باشد، و علمی که ضامن تعریف یک یک نوع بود حاصل کرده، ولیکن آن علم حکمت مدنی است. پس همه کس مضطر بود به تعلم این علم تا بر اقتنای فضیلت قادر تواند بود، و الا معاملات و معاشرات او از جور خالی نماند و سبب فساد عالم گردد به قدر مرتبت و منزلت خود. و از این روی شمول منفعت این علم نیز معلوم شد.
و همچنان که صاحب علم طب چون در صناعت خود ماهر شود بر حفظ صحت بدن انسان و ازالت مرض قادر گردد صاحب این علم چون در صناعت خود ماهر شود بر صحت مزاج عالم، که آن را اعتدال حقیقی خوانند، و ازالت انحراف ازان قادر شود و او بحقیقت طبیب عالم بود.
و بر جمله، ثمره این علم اشاعت خیرات بود در عالم و ازالت شرور به قدر استطاعت انسانی.
و چون گفتیم موضوع این علم هیأت اجتماع اشخاص انسانی است و اجتماع اشخاص انسانی در عموم و خصوص مختلف افتد، پس معنی اجتماع اشخاص بر اعتباری باید کرد که معلوم بود. گوییم: اولا اجتماع نخستین که میان اشخاص باشد اجتماع منزلی بود، و شرح آن داده آمد، و اجتماع دوم اجتماع اهل محله باشد، و بعد ازان اجتماع اهل مدینه، و بعد ازان اجتماع امم کبار، و بعد ازان اجتماع اهل عالم. و چنانکه هر شخصی جزوی بود از منزل، هر منزلی جزوی بود از محله و هر محلتی جزوی بود از مدینه و هر مدینه ای جزوی بود از امت و هر امتی جزوی از اهل عالم.
و هر اجتماعی را رئیسی بود چنانکه در منزل گفتیم و رئیس منزل مرؤوس بود به نسبت با رئیس محله و رئیس محله مرؤوس به نسبت با رئیس مدینه و همچنین تا به رئیس عالم رسد که رئیس رؤسا او بود، و اوست ملک علی الاطلاق، و نظر او در حال عالم و در حال اجزای عالم همچون نظر طبیب بود در شخص و اجزای شخص و همچون نظر کدخدای منزل در حال منزل و اجزای منزل.
و هر دو شخص که میان ایشان در صناعتی یا علمی اشتراک بود میان ایشان ریاستی ثابت بود، یعنی یکی که از دیگر در آن صناعت کاملتر باشد رئیس او بود، و آن دیگر شخص را طاعت او باید داشت تا متوجه باشد به کمال، و انتهای همه اشخاص با شخصی بود که مطاع مطلق و مقتدای نوع باشد به استحقاق، یا اشخاصی که در حکم یک شخص باشند از جهت اتفاق آرای ایشان در مصلحت نوع. و چنانکه رئیس عالم ناظر است در اجزای عالم بحسب آنکه او را تعلقی است به عموم اجزا، رئیس هر اجتماعی را نظری باشد در عموم آن جماعت که او رئیس ایشان بود و در اجزای آن اجتماع، بر وجهی که مقتضی صلاح ایشان بود اولا و علی العموم، و مقتضی صلاح هر جزوی ثانیا و علی الخصوص.
و تعلق اجتماعات به یکدیگر سه نوع بود: اول آنکه اجتماعی جزو اجتماعی بود مانند منزل و مدینه، و دوم آنکه اجتماعی شامل اجتماعی بود مانند امت و مدینه، و سیم آنکه اجتماعی خادم و معین اجتماعی بود مانند قریه و مدینه، چه اجتماعات اهل قری اجتماعاتی ناقص بود که هر یک به نوعی دیگر خدمت اجتماعی تام مدنی کنند، و از این وجه اعانت اجتماعات یکدیگر را به ماده و آلت و خدمت مانند اعانت انواع بود یکدیگر را، چنانکه پیش ازین گفتیم.
و چون تألیف اهل عالم بر این نوع تقدیر کرده اند کسانی که از تألیف بیرون شوند و به انفراد و وحدت میل کنند از فضیلت بی بهره مانند، چه اختیار وحشت و عزلت و اعراض از معاونت ابنای نوع با احتیاج به مقتنیات ایشان محض جور و ظلم باشد؛ و از این طایفه بهری این فعل را به فضیلتی شمرند، مانند جماعتی که به ملازمت صوامع و نزول در شکاف کوهها متفرد باشند، و آن را زهد از دنیا نام نهند؛ و طایفه ای که مترصد معاونت خلق بنشینند و طریق اعانت بکلی مسدود گردانند، و آن را توکل نام نهند؛ و گروهی که بر سبیل سیاحت از شهرها به شهرها می شوند و به هیچ موضع مقامی و اختلاطی که مقتضی مؤانستی بود نکنند و گویند از حال عالم اعتبار می گیریم و آن را فضلی دانند. چه این قوم و امثال ایشان ارزاقی که « دیگران » به تعاون کسب کرده اند استعمال می کنند و در عوض و مجازات هیچ بدیشان نمی دهند، غذای ایشان می خورند و لباس ایشان می پوشند و بهای آن نمی گزارند و ازانچه مستدعی نظام و کمال نوع انسانست اعراض نموده اند، و چون به سبب عزلت و وحشت رذایل اوصافی که در طبیعت بقوت دارند بفعل نمی آرند جماعتی قاصرنظران ایشان را اهل فضایل می پندارند، و این توهمی خطا بود، چه عفت نه آن بود که ترک شهوت بطن و فرج گیرند من کل الوجوه، بل آن بود که هر چیزی را حدی و حقی که بود نگاه دارند و از افراط و تفریط اجتناب نمایند، و عدالت نه آن بود که مردمی را که نبینند بر او ظلم نکنند بل آن بود که معاملات با مردم بر قاعده انصاف کنند، و تا کسی با مردم مخالطت نکند سخاوت ازو چگونه صادر شود؟ و چون در معرض هولی نیفتد شجاعت کجا بکار دارد؟ و چون صورتی شهی نبیند اثر عفت او کی ظاهر گردد؟ و اگر تأمل کرده آید معلوم شود که این صنف مردم تشبه به جمادات و مردگان می کنند نه به اهل فضل و تمییز، چه اهل فضل و تمییز از تقدیری که مقدر اول، عز اسمه، کرده باشد انحراف نطلبند، و در سیر و عادات به قدر طاقت به حکمت او اقتدا کنند و ازو توفیق خواهند در آن باب، انه خیر موفق و معین.
خواجه نصیرالدین طوسی : مقالت سیم در سیاست مدن
فصل سیم
به حکم آنکه هر مرکبی را حکمی و خاصیتی و هیأتی بود که بدان متخصص و منفرد باشد و اجزای او را با او دران مشارکت نبود اجتماع اشخاص انسانی را نیز از روی تألف و ترکب حکمی و هیأتی و خاصیتی بود بخلاف آنچه در هر شخصی از اشخاص موجود بود، و چون افعال ارادی انسانی منقسم است به دو قسم، خیرات و شرور، اجتماعات نیز منقسم باشد بدین دو قسم: یکی آنچه سبب آن از قبیل خیرات بود، و دیگر آنچه سبب آن از قبیل شرور بود، و اول را مدینه فاضله خوانند و دوم را مدینه غیر فاضله. و مدینه فاضله یک نوع بیش نبود، چه حق از تکثر منزه باشد و خیرات را یکی طریق بیش نبود. و اما مدینه غیرفاضله سه نوع بود: یکی آنکه اجزای مدینه، یعنی اشخاص انسانی، از استعمال قوت نطقی خالی باشند و موجب تمدن ایشان تتبع قوتی بود از قوای دیگر و آن را مدینه جاهله خوانند، و دوم آنکه از استعمال قوت نطقی خالی نباشد اما قوای دیگر استخدام قوت نطقی کرده باشند و موجب تمدن شده، و آن را مدینه فاسقه خوانند؛ و سیم آنکه از نقصان قوت فکری با خود قانونی در تخیل آورده باشند، و آن را فضیلت نام نهاده، و بنا بران تمدن ساخته، و آن را مدینه ضاله خوانند. و هر یکی از این مدن منشعب شود به شعب نامتناهی، چه باطل و شر را نهایتی نبود. و در میان مدینه فاضله هم مدن غیر فاضله تولد کند از اسبابی که بعد ازین یاد کنیم، و آن را نوابت خوانند؛ و غرض از این مدن معرفت مدینه فاضله است تا دیگر مدن را بجهد بدان مرتبه رسانند.
اما مدینه فاضله اجتماع قومی بود که همتهای ایشان بر اقتنای خیرات و ازالت شرور مقدر بود، و هراینه میان ایشان اشتراک بود در دو چیز، یکی آرا و دوم افعال، اما اتفاق آرای ایشان چنان بود که معتقد ایشان در مبدأ و معاد خلق و افعالی که میان مبدأ و معاد افتد مطابق حق بود و موافق یکدیگر، و اما اتفاق ایشان در افعال چنان بود که اکتساب کمال همه بر یک وجه شناسند و افعالی که از ایشان صادر شود مفروغ بود در قالب حکمت، و مقوم به تهذیب و تسدید عقلی و مقدر به قوانین عدالت و شرایط سیاست، تا با اختلاف اشخاص و تباین احوال غایت افعال همه جماعت یکی بود و طرق و سیر موافق یکدیگر.
و بباید دانست که قوت تمییز و نطق در همه مردمان یکسان نیافریده اند، بلکه آن را در مراتب مختلف از غایتی که ورای آن نتواند بود تا حدی که فروتر ازان درجه بهایم بود مترتب گردانیده، و این اختلاف سببی از اسباب نظام شده، چنانکه یاد کرده آمد؛ و چون قوت تمییز متساوی نبود ادراک همه جماعت مبدأ و منتهی را، که با مدرکات دیگر در غایت مباینت اند، بر یک نسق نتواند بود، بلکه کسانی که به عقول کامل و فطرتهای سلیم و عادات مستقیم مخصوص باشند، و تأیید الهی و ارشاد ربانی متکفل هدایت ایشان شده، و ایشان به عدد در غایت قلت توانند بود، به معرفت مبدأ و معاد و کیفیت صدور خلق از مبدأ اول و انتهای همه با او بر وجه حق، به قدر آنچه در وسع امثال ایشان تواند آمد، رسیده باشند.
و چون نفس انسانی را قوتهای دراکه است که بدان ادراک امور جسمانی و روحانی می کند، مانند وهم و فکر و خیال و حس، و آن را در صفا و کدورت ترتیبی و تدریجی، چنانکه در علم حکمت مقرر باشد، و هیچ قوت از این قوی در هیچ وقت از اوقات چه در خواب و چه در بیداری معطل و فارغ نه، و معرفت مبدأ و معاد خاص به جوهر نفس شریف، و هیچ قوت را از قوی با او دران مشارکت و مداخلت نه: پس در آن حالت که ذات پاک آن جماعت مذکور به مشاهده مبدأ و معاد و آنچه بدان متعلق باشد مشغول بود، لامحاله این قوتها که مسخر نفس اند به تصور صورتهای مناسب آن حال موسوم باشند؛ و معروف نفس، چون در غایت بعد و تنزیه بود از ارتسام در قوای جسمانی، و قوای جسمانی جز مثل و خیالات و صور ادراک نتوانند کرد، پس آن مثالها هم از این قبیل بود: اما اشرف و ألطف أمثله ای که در جسمانیات ممکن تواند بود، و در هر قوتی به حسب پایه و مرتبه او از نفس به قرب و بعد. ولیکن قوت عقلی با معرفت حقیقی حکم کرده که آن معروف از این صور مقدس و معراست.
و این طایفه افاضل حکما باشند؛ و قومی که در رتبت از ایشان فروتر باشند از معرفت عقلی صرف عاجز مانند، و غایت ادراک ایشان تصوری بود به قوت وهم، که در اوهام حکما مثل آن موجود بوده باشد لکن تنزیه ازان واجب دانند؛ پس چون این قوم را به حقیقت معرفت طریقی نبود در اجرای احکام این صورت بر مبدأ و معاد رخصت یابند، ولیکن به تنزیه آن از احکام صورتی که در خیال ایشان متمثل بود، و در مرتبه از مرتبه صورت وهمی فروتر و به جسمانیات نزدیک تر، مکلف باشند، و نفی و سلب آن از صورت وهمی از لوازم شمرند، و مع ذلک با آنکه معرفت طبقه اول از معارف ایشان کاملتر بود معترف و مقر باشند، و این طایفه را اهل ایمان خوانند.
و قومی که در مرتبه از ایشان فروتر باشند، و بر تصورات وهمی قادر نه، بر صور خیالی قناعت نمایند و مبدأ و معاد را به امثله جسمانی تخیل کنند، و اوضاع و لواحق جسمانی را ازان سلب واجب دانند، و به معرفت دو طبقه اول اعتراف کنند، و این طایفه اهل تسلیم باشند. و قاصر نظرانی که دون ایشان باشند در مرتبه بر مثالهای بعیدتر اقتصار کنند، و به بعضی احکام جسمانیات تمسک نمایند و ایشان مستضعفان باشند. و یمکن که اگر، هم بر این نسق، مراتب رعایت کنند نوبت به مرتبه صورت پرستان رسد.
فی الجمله این اختلافات به حسب استعدادات باشد، و مثالش چنان بود که شخصی بر حقیقت چیزی واقف بود، و دیگری بر صورت او، و ثالثی برعکس آن صورت که در آینه یا آب افتاده باشد، و رابعی بر تمثالی که نقاش به همان صورت کرده باشد، و بر این قیاس.
و چون غایت قدرت هر کسی تا آنجا بیش نمی رسد که به یکی از این مراتب بازایستد به تقصیر موسوم نتواند بود، بل توجه او به کمال باشد و روی در عالم معرفت به قبله خدای، جل جلاله، و صاحب ناموس، که تکمیل همه جماعت را معین است، و بر قضیه نکلم الناس علی قدر عقولهم تکمیل هر کسی به قدر قوت او می تواند کرد، و قوت او ازانچه در فطرت داده باشند یا به عادت اکتساب کرده بود زیادت نشود، پس سخن او گاه محکم باید و گاه متشابه، و در توحید وقتی تنزیه صرف تواند گفت و وقتی تشبیه محض، و همچنین در معاد، تا هر طایفه با حق خود رسند و حظ خود بردارند.
و حکیم همچنین گاه قیاسات برهانی استعمال کند و گاه بر اقناعیات قناعت نماید و گاه به شعریات و مخیلات تمسک کند، تا ارشاد هر کسی به قدر بصیرت او کرده باشد. و چون معتقدات قوم، هر چند در سلک توجه به کمال منخرط باشد اما در صورت و وضع مختلف، پس مادام که به فاضل اول که مدبر مدینه فضلا باشد اقتدا کنند میان ایشان تعصب و تعاند نبود و اگرچه در ملت و مذهب مختلف نمایند، بلکه اختلاف ملل و مذاهب، که نزدیک ایشان از اختلاف رسوم خیالات و امثله حادث شده است که قالب همه یک مطلوب است، به منزلت اختلاف مطعومات و ملبوساتی بود که به جنس و لون مختلف باشند، و غایت از همه یک نوع منفعت.
و رئیس مدینه، که مقتدای ایشان بود و ملک اعظم و رئیس الرؤسای بحق او باشد، هر طایفه ای را به محل و موضع خود فروآرد، و ریاست و خدمت میان ایشان مرتب گرداند، چنانکه هر قومی به اضافت با قومی دیگر مرؤوسان باشند و به اضافت با قومی دیگر رؤسا، تا به قومی رسد که ایشان را اهلیت هیچ ریاست نبود و خدم مطلق باشند، و اهل این مدینه مانند موجودات عالم شوند در ترتب، و هر یک به منزلت مرتبه ای باشند از مراتب موجودات که میان علت اولی و معلول اخیر افتاده باشند. و این اقتدا بود به سنت إلهی که حکمت مطلق است. اما اگر از اقتدا به مدبر مدینه انحراف کنند قوت غضبی در ایشان بر قوت ناطقه تفوق طلبد تا تعصب و عناد و مخالف مذهب در میان ایشان حادث شود، و چون رئیس را مفقود یافته باشند هر یک به دعوی ریاست برخیزند، و هر صورتی از آن صورت موهوم و مخیل که بدیشان داده بودند صنمی گردد، و قومی را در متابعت خود آرد تا تنازع و تخالف پدید آید. و به استقرار معلوم می شود که اکثر مذاهب اهل باطل را منشاء از اهل حق بوده است، و باطل را در نفس خود حقیقتی و بنیادی و اصلی نه.
و اهل مدینه فاضله اگرچه مختلف باشند، در اقاصی عالم بحقیقت متفق باشند، چه دلهای ایشان با یکدیگر راست بود، و به محبت یکدیگر متحلی باشند، و مانند یک شخص باشند در تألف و تودد، چنانکه شارع، علیه السلام، گوید: المسلمون ید واحده علی من سواهم. و ملوک ایشان که مدبران عالم اند در اوضاع نوامیس و مصالح معاش تصرف کنند، تصرفاتی ملایم و مناسب وقت و حال، اما در نوامیس تصرف جزوی، و اما در اوضاع مصالح تصرف کلی. و ازین سبب باشد تعلق دین و ملک به یکدیگر، چنانکه پادشاه و حکیم فرس اردشیر بابک گفته است: الذین و الملک توأمان لایتم احدهما الا بالاخر، چه دین قاعده است و ملک ارکان: و چنانکه اساس بی رکن ضایع بود و رکن بی اساس خراب همچنان دین بی ملک نامنتفع باشد و ملک بی دین واهی.
و اگر چند این قوم، یعنی ملوک و مدبران مدینه فاضله، به عدد بسیار باشند، چه در یک زمان و چه در ازمنه مختلف، حکم ایشان حکم یک شخص بود، چه نظر ایشان بر یک غایت باشد، و آن سعادت قصوی است، و توجه ایشان به یک مطلوب بود، و آن معاد حقیقی است. پس تصرفی که لاحق در احکام سابق کند بحسب مصلحت مخالف او نباشد، بل تکمیل قانون او بود، و بمثل اگر این لاحق در آن وقت حاضر بودی همان قانون نهادی، و اگر آن سابق در این وقت حاضر بودی همین تصرف به تقدیم رسانیدی، که طریق العقل واحد. و مصداق این سخن آنست که از عیسی علیه السلام نقل کرده اند که فرمود: ما جئت لأبطل التوراه بل جئت لأکملها. و تفرق و اختلاف و عناد جماعتی را تصور افتد که صورت پرست باشند نه حقیقت بین.
و ارکان مدینه فاضله پنج صنف باشند:
اول جماعتی که به تدبیر مدینه موسوم باشند، و ایشان اهل فضایل و حکمای کامل باشند که به قوت تعقل و آرای صائبه در امور عظام از ابنای نوع ممتاز باشند، و معرفت حقایق موجودات صناعت ایشان بود، و ایشان را افاضل خوانند.
و دوم جماعتی که عوام و فروتران را به مراتب کمال اضافی می رسانند، و عموم اهل مدینه را به آنچه معتقد طایفه اول بود دعوت می کنند، تا هر که مستعد بود به مواعظ و نصایح ایشان از درجه خود ترقی می کند، و علوم کلام و فقه و خطابت و بلاغت و شعر و کتابت صناعت ایشان بود، و ایشان را ذوی الألسنه خوانند.
و سیم جماعتی که قوانین عدالت در میان اهل مدینه نگاه می دارند، و در اخذ و اعطا تقدیر واجب رعایت می کنند، و بر تساوی و تکافی تحریض می دهند، و علوم حساب و استیفا و هندسه و طب و نجوم صناعت ایشان بود، و ایشان را مقدران خوانند.
و چهارم جماعتی که به حفظ حریم و حمایت بیضه اهل مدینه موسوم باشند، و ارباب مدن غیرفاضله را ازیشان منع می کنند، و در مقابلت و محافظت شرایط شجاعت و حمیت مرعی می دارند، و ایشان را مجاهدان خوانند.
و پنجم جماعتی که اقوات و ارزاق این اصناف ترتیب می سازند، چه از وجوه معاملات و صناعات و چه از وجوه جبایات خراج و غیر آن، و ایشان را مالیان خوانند.
و ریاست عظمی را در این مدینه چهار حال بود: اول آنکه ملک علی الاطلاق در میان ایشان حاضر بود، و علامت او استجماع چهار چیز بود: اول حکمت که غایت همه غایات است، و دوم تعقل تام که مؤدی بود به غایت، و سیم جودت اقناع و تخییل که از شرایط تکمیل بود، و چهارم قوت جهاد که از شرایط دفع و ذب باشد، و ریاست او را ریاست حکمت خوانند.
و دوم آنکه ملک ظاهر نبود، و این چهار خصلت در یک تن جمع نیاید اما در چهار تن حاصل بود، و ایشان به مشارکت یکدیگر کنفس واحد به تدبیر مدینه قیام نمایند، و آن را ریاست افاضل خوانند.
و سیم آنکه این هر دو ریاست مفقود بود، اما رئیسی حاضر بود که به سنن رؤسای گذشته، که به اوصاف مذکور متحلی بوده باشند، عارف بود، و به جودت تمییز هر سنتی به جای استعمال تواند کرد، و بر استنباط آنچه مصرح نیابد در سنن گذشتگان ازانچه مصرح بود قادر بود، و جودت خطاب و اقناع و قدرت جهاد را مستجمع، و ریاست او را ریاست سنت خوانند.
و چهارم آنکه این اوصاف در یک تن جمع نبود، اما در اشخاص متفرق حاصل بود، و ایشان به مشارکت به تدبیر مدینه قیام کنند، و آن را ریاست اصحاب سنت خوانند.
و اما ریاستهای دیگر که در تحت ریاست عظمی بود در جملگی صناعات و افعال اعتبار باید کرد، و انتهای همه رؤسا در ریاست با رئیس اعظم بود، و استحقاق این ریاست را سه سبب بود: یکی آنکه فعل شخصی غایت فعل شخصی دیگر باشد، پس آن شخص بر این شخص رئیس بود، مثلا صاحب فروسیت رئیس بود بر رایض ستور و بر کسی که زین و لجام کند.
و دوم آنکه هر دو فعل را یک غایت بود، اما یکی بر تخیل غایت از تلقای نفس خود قادر بود، و او را تعقل استنباط مقادیر باشد و دیگری را این قوت نبود، اما چون قوانین صناعت از شخص اول بیاموزد بر آن صناعت قادر شود، مانند مهندس و بنا، پس شخص اول رئیس بود بر شخص دوم؛ و در این صنف اختلاف مراتب بسیار بود، چه از واضع هر صنعتی تا کسی که در آن صنعت به اندک چیزی راه برد تفاوت بسیار بود، و فروترین مراتب کسی را بود که او را قدرت استنباط نباشد اصلا، اما چون وصیتهای صاحب صناعت در آن باب حفظ کند، و به تأنی تتبع آن وصایا می کند، عمل تمام شود، و چنین شخص خادم مطلق بود که او را ریاست نبود به هیچ اعتبار.
و سیم آنکه هر دو فعل را توجه به یک غایت بود، که آن غایت فعل ثالثی باشد، اما از هر دو یکی شریفتر بود و در آن غایت بامنفعت تر، مانند لجام و دباغ در فروسیت.
و عدالت اقتضای آن کند که هر یک در مرتبه خود باشند و از آن مرتبه تجاوز ننمایند، و باید که یک شخص را به صناعت مختلف مشغول نگردانند، از جهت سه چیز: یکی آنکه طبایع را خواص بود، و نه هر طبیعتی به هر عملی مشغول تواند بود؛ و دوم آنکه صاحب یک صناعت را در احکام آن صناعت به تدقیق نظر و ترقی همت حظی حاصل آید به روزگار دراز، و چون آن نظر و همت متوزع و منقسم گردد بر صناعات مختلف همه مختل ماند و از کمال قاصر؛ و سیم آنکه بعضی صناعات را وقتی بود که با فوات آن وقت فایت شود، و باشد که دو صناعت را اشتراک افتد در یک وقت، پس به یکی از دیگر بازماند، و چون یک شخص دو سه صناعت داند او را به اشرف و اهم مشغول گردانیدن و از دیگران منع کردن اولی، تا چون هر یکی به کاری که مناسبت او با آن زیادت بود مشغول باشد تعاون حاصل آید و خیرات در تزاید بود و شرور در تناقص.
و در مدینه فاضله اشخاصی باشند که از فضیلت دور افتند و وجود ایشان به منزلت ادوات و آلات باشد، و چون در تحت تدبیر افاضل باشند اگر تکمیل ایشان ممکن بود به کمالی برسند، و الا مانند حیوانات مرتاض شوند.
و اما مدن غیرفاضله گفتیم یا جاهله بود یا فاسقه یا ضاله. و مدن جاهله شش نوع باشد بحسب بساطت: اول را اجتماع ضروری خوانند، و دوم را اجتماع نذالت، و سیم را اجتماع خست، و چهارم را اجتماع کرامت، و پنجم را اجتماع تغلبی، و ششم را اجتماع حریت.
اما مدینه ضروری اجتماع جماعتی بود که غرض ایشان تعاون بود بر اکتساب آنچه ضروری بود در قوام ابدان از اقوات و ملبوسات، و وجوه آن مکاسب بسیار بود، بعضی محمود و بعضی مذموم، مانند فلاحت و شبانی و صید و دزدی، یا به طریق مکر و فریب یا به طریق مکابره و مجاهره؛ و باشد که یک مدینه افتد مستجمع انواع مکاسب ضروری، و باشد که مدینه ای افتد مشتمل بر یک صناعت تنها مانند فلاحت یا صناعتی دیگر. و افضل اهل این مدن که به نزدیک ایشان به منزلت رئیس باشد کسی بود که تدبیر و حیلت در اقتنای ضروریات بهتر تواند کرد، و در احتیال و استعمال ایشان در طریق نیل ضروریات بر همه جماعت فائق بود، یا کسی که اقوات بدیشان بیشتر بخشد.
و اما مدینه نذالت اجتماع جماعتی بود که بر نیل ثروت و یسار و استکثار ضروریات از ذخایر و ارزاق و زر و سیم و غیر آن تعاون نمایند، و غرض ایشان در جمع آنچه بر قدر حاجت زاید بود جز ثروت و یسار نبود، و انفاق اموال الا در ضروریاتی که قوام ابدان بدان بود جایز نشمرند، و اکتساب آن از وجوه مکاسب کنند یا از وجهی که در آن مدینه معهود بود. و رئیس ایشان شخصی بود که تدبیر او در نیل اموال و حفظ آن تامتر باشد و بر ارشاد ایشان قادرتر بود، و وجوه مکاسب این جماعت یا ارادی تواند بود چون تجارت و اجارت، یا غیرارادی چون شبانی و فلاحت و صید و لصوصیت.
و اما مدینه خست اجتماع جماعتی بود که بر تمتع از لذات محسوسه مانند مأکولات و مشروبات و منکوحات و اصناف هزل و بازی تعاون کنند، و غرض ایشان ازان طلب لذت بود نه قوام بدن، و این مدینه را در مدن جاهلیت سعید و مغبوط شمرند، چه غرض اهل این مدینه بعد از تحصیل ضروری و بعد از تحصیل یسار صورت بندد، و سعیدترین و مغبوط ترین در میان ایشان کسی بود که بر اسباب لهو و لعب قدرت او زیادت بود و نیل اسباب لذات را مستجمع تر باشد. و رئیس ایشان آن کس بود که با این خصال ایشان را در تحصیل آن مطالب معاونت بهتر تواند کرد.
و اما مدینه کرامت اجتماع جماعتی بود که تعاون کنند بر وصول به کرامات قولی و فعلی، و آن کرامات یا از دیگر اهل مدن یابند یا هم از یکدیگر، و بر تساوی یابند یا بر تفاضل؛ و کرامت بر تساوی چنان بود که یکدیگر را بر سبیل قرض اکرام کنند، مثلا یکی در وقتی دیگری را نوعی از کرامت بذل کند تا آن دیگر او را در وقتی دیگر مثل آن از همان نوع یا نوعی دیگر بذل کند؛ و تفاضل چنان بود که یکی دیگری را کرامتی بذل کند تا آن دیگر او را اضعاف آن باز دهد، و آن بر حسب استحقاقی بود که با یکدیگر مواضعه کرده باشند. و اهلیت کرامت به نزدیک این طایفه به چهار سبب حاصل آید: یسار، یا مساعدت اسباب لذت و لهو، یا قدرت بر زیادت از مقدار ضروری بی تعب، مانند آنکه شخصی مخدوم جماعتی بود و مالابد او به همه وجوه مکفی، و یا نافع بودن در طریق این اسباب سه گانه، چنانکه شخصی با دیگری احسان کند به یکی ازین سه وجه، و دو سبب دیگر بود استحقاق کرامت را به نزدیک اکثر اهل مدن جاهلیت و آن غلبه بود و حسب.
اما غلبه چنان بود که کسی در یک کار یا در کارهای بسیار بر اکفا غالب آید یا به نفس خود یا به توسط انصار و اعوان، از فرط قدرت یا از کثرت عدد، و شهرت بدین معنی غبطتی عظیم باشد به نزدیک این جماعت، تا بحدی که مغبوط ترین کسی آن را دانند که کسی مکروهی بدو نتواند رسانید و او به هر که خواهد تواند رسانید.
و اما حسب آن بود که پدران او به یسار یا کفایت ضروریات یا نفع غیر یا جلادت و استهانت موت بر دیگران غالب بوده باشند. و معامله در کرامت به تساوی شبیه بود به معاملات اهل بازار. و رئیس این مدینه کسی بود که اهلیت کرامت بیشتر دارد از همه اهل مدینه، یعنی حسب او از احساب همه بیشتر بود، اگر اعتبار حسب را کنند، یا یسار او بیشتر بود اگر اعتبار نفس رئیس را کنند، و اگر اعتبار نفع او کنند بهترین رؤسا کسی بود که مردمان را به یسار و ثروت بهتر تواند رسانید از قبل خود یا از حسن تدبیر، و محافظت یسار و ثروت بر ایشان بهتر تواند کرد، به شرط آنکه غرض او کرامت بود نه یسار، و یا ایشان را به نیل لذات زودتر و بیشتر رساند، و او طالب کرامت بود نه طالب لذت، و طالب کرامت آن بود که خواهد که مدح و اجلال و تعظیم او به قول و فعل شایع بود، و دیگر امم در زمان او و بعد ازو او را بدان یاد کنند.
و چنین رئیس در اکثر احوال به یسار محتاج بود، چه ایصال اهل مدینه به منافع بی یسار ممکن نبود، و چندانکه افعال این رئیس بزرگتر احتیاج او بیشتر. و باشد که او را در تصور چنان بود که انفاق او از روی کرم و حریت است نه از جهت التماس کرامت، و آن مال که صرف کند یا به خراج ستاند از قوم خود، یا بر سبیل تغلب جماعتی را که مضادت ایشان کند در آرا و افعال، و یا به نوعی از ایشان حقدی در ضمیر داشته باشد، قهر کند و اموال ایشان در بیت المال خود جمع کند، پس نفقه می کند تا اسمی و صیتی اکتساب کند، و بدان صیت و اسم مالک رقاب شود، و فرزندان او را بعد ازو حسیب دانند، و ملک بعد از خود به فرزندان دهد. و تواند بود که خود را تخصیص کند به اموالی که نفع آن به دیگران نرسد، تا آن اموال سبب استحقاق کرامت او شمرند. و نیز باشد که با اکفای خود از ملوک اطراف کرامت کند بر سبیل معاوضه یا مرابحه، تا همه انواع کرامات استیفا کرده باشد.
و چنین کس خویشتن را به تجملی و تزینی که مستدعی بها و جلالت و فخامت شأن او بود، از اصناف ملبوسات و مفروشات و خدم و جنایب متحلی گرداند تا وقع او بیشتر شود، و مردمان را به حجاب از خود بازدارد تا هیبت او بیفزاید، و چون ریاست او ثابت شود و مردمان بعادت گیرند که ملوک و رؤسای ایشان هم ازان جنس باشند، مردمان را مرتب گرداند در مراتب مختلف، و هر یکی را به نوعی از کرامت که اهلیت او اقتضا کند مخصوص کند، مانند یساری یا ثنائی یا لباسی یا مرکبی یا چیزی دیگر، تا بدان تعظیم امر او حاصل آید.
و نزدیکترین مردمان بدو کسی بود که او را بر جلالت معونت زیادت کند و طالبان کرامت به او قربت جویند بدین وسیلت تا کرامت ایشان زیادت شود، و اهل این مدینه مدن دیگر را که غیر ایشان بود مدن جاهلیت شمرند و خود را به فضیلت منسوب دارند. و شبیه ترین مدن جاهله به مدینه فاضله این مدینه بود، خاصه که مراتب ریاست بر قلت و کثرت نفع مقدر دارند، و چون کرامت در امثال این مدینه به افراط رسد مدینه جباران شود و نزدیک بود که با مدینه تغلب گردد.
و اما مدینه تغلب اجتماع جماعتی بود که تعاون یکدیگر بدان سبب کنند تا ایشان را بر دیگران غلبه بود، و این تعاون آنگاه کنند که همه جماعت در محبت غلبه اشتراک داشته باشند و اگرچه به قلت و کثرت متفاوت باشند و غایت غلبه متنوع بود، بعضی باشند که غلبه برای خون ریختن خواهند، و بعضی باشند که برای مال بردن خواهند، و بعضی باشند که غرض ایشان استیلا بود بر نفوس مردمان و به بندگی گرفتن ایشان، و اختلاف اهل مدینه به حسب فرط و قصور این محبت بود، و اجتماع ایشان به جهت تغلب بود در طلب دما یا اموال یا ازواج و نفوس تا از دیگر مردمان انتزاع کنند، و لذت ایشان در قهر و اذلال بود، و بدین سبب گاه بود که بر مطلوبی ظفر یابند بی آنکه کسی را قهر کنند و بدان مطلوب التفات ننمایند و ازان درگذرند، و ازیشان بعضی باشند که قهر به طریق کید و فریب دوست تر دارند، و بعضی باشند که به مکابره و مکاشفه دوست تر دارند، و بعضی باشند که هر دو طریق استعمال کنند، و بسیار بود که کسانی که غلبه بر دما و اموال به طریق قهر خواهند، چون به سر شخصی خفته رسند به تعرض خون و مال او مشغول نشوند، بلکه اول او را بیدار کنند و گمان برند که قتل او در حالی که او را امکان مقاومتی بود بهتر باشد، و آن قهر در نفوس ایشان لذیذ تر آید، و طبیعت این طایفه اقتضای قهر کند علی الاطلاق، الا آنکه از قهر مدینه خود امتناع نماید به سبب احتیاج به تعاون یکدیگر در بقا و در غلبه.
و رئیس این جماعت کسی بود که تدبیر او در استعمال ایشان از جهت مقابله و مکر و غدر آوردن به انجاح نزدیکتر باشد و دفع تغلب خصمان از ایشان بهتر تواند کرد، و سیرت این جماعت عداوت همه خلق باشد و رسوم و سنن ایشان رسوم و سننی بود که چون بران روند به غلبه نزدیکتر باشند، و تناقس و تفاخر ایشان به کثرت غلبه یا به تعظیم امر آن باشد، و به مفاخرت اولی کسی را دانند که اعداد نوبتهایی که او غلبه کرده باشد بیشتر بود، و آلات غلبه یا نفسانی بود چون تدبیر، و یا جسمانی چون قوت، یا خارج از هر دو چون سلاح. و از اخلاق این جماعت جفا بود و سخت دلی و زودخشمی و تکبر و حقد و حرص بر بسیاری اکل و شرب و جماع، و طلب آن از وجهی که مقارن قهر و اذلال بود.
و باشد که اهل این مدینه همه جماعت را در این سیرت مشارکت بود، و باشد که مغلوبان هم با ایشان در یک مدینه باشند، و اهل غلبه در مراتب متساوی یا مختلف، و اختلاف ایشان یا به قلت و کثرت نوبتهای غلبه بود، یا به قرب و بعد از رئیس خود، یا به شدت قوت و رای و ضعف آن، و باشد که قاهر در مدینه یک شخص بود و باقی آلات او باشند در قهر، هر چند ایشان را بطبع ارادتی نبود بدان فعل، ولیکن چون آن قاهر امور معاش ایشان مکفی دارد او را معونت کنند، و این قوم به نسبت با او به منزلت جوارح و سگان باشند به نسبت با صیاد، و بقیت اهل مدینه او را به منزلت بندگانی باشند که خدمت او می کنند و به متاجره و مزارعه مشغول می باشند، و با وجود او مالک نفس خود نباشند، و لذت رئیس ایشان در مذلت غیر بود.
پس مدینه تغلب بر سه نوع بود: یکی آنکه همه اهلش تغلب خواهند، و دوم آنکه بعضی از اهلش، و سیم آنکه یک شخص تنها که رئیس بود. و کسانی که تغلب به جهت تحصیل ضروریات یا یسار یا لذات یا کرامات خواهند بحقیقت راجع با اهل آن مدن باشند که یاد کرده آمد، و بعضی از حکما ایشان را نیز از مدن تغلبی شمرده اند، و این طایفه نیز بر سه وجه باشند و هم بر آن قیاس، و باشد که غرض اهل مدینه مرکب از غلبه و یکی از این مطلوبات بود، و بدین اعتبار متغلبان سه صنف باشند: یکی آنکه لذت ایشان در قهر تنها بود و مغالبه کنند بر سر چیزهای خسیس، و چون بران قادر شوند بسیار بود که ترک آن گیرند، چنانکه عادت بعضی از عرب جاهلیت بوده است؛ و دوم آنکه قهر در طریق لذت استعمال کنند و اگر بی قهر مطلوب بیابند استعمال قهر نکنند؛ و سیم آنکه قهر با نفع مقارن خواهند، و چون نفع از بذل غیری یا از وجهی دیگر بی قهر بدیشان رسد بدان التفات ننمایند و قبول نکنند، و این قوم خود را بزرگ همتان شمرند و اصحاب رجولیت خوانند؛ و قوم اول بر قدر ضروری اقتصار کنند و عوام باشد که ایشان را بران مدح گویند و اکرام کنند، و محبان کرامت نیز بود که ارتکاب این افعال کنند در طریق اکتساب کرامت، و بدین اعتبار جباران باشند، چه جبار محبت کرامت بود با قهر و غلبه.
و چنانکه از خواص مدینه لذت و مدینه یسار آنست که جهال ایشان را نیکبخت دانند و از مدن دیگر فاضل تر شمرند از خواص مدینه تغلب آنست که ایشان را بزرگ همت دانند و مدح گویند، و باشد که اهل این سه مدینه متکبر شوند و به دیگران استهانت کنند، و بر تصلف و افتخار و عجب و محبت مدح اقدام نمایند، و خود را لقبهای نیکو نهند، و مطبوع و ظریف خود را شناسند و دیگر مردمان را ابله و کژطبع بینند، و همه خلق را به نسبت با خود احمق دانند، و چون نخوت و کبر و تسلط در دماغ ایشان تمکن یابد در زمره جباران آیند.
و بسیار بود که محب کرامت طلب کرامت به جهت یسار کند، و اکرام غیر از روی التماس یساری کند ازو یا غیر او، و ریاست و طاعت اهل مدینه هم به سبب مال خواهد؛ و باشد که یسار به جهت لذت و لهو خواهند و چون حرمت زیادت بود مال بهتر بدست آید و با مال به لذت آسانتر توان رسید، پس طالب لذت باشد که طالب حرمت گردد از این سبب، و چون او را تفوقی و ریاستی حاصل شود به وسیلت آن جلالت یسار بسیار کسب کند تا بدان مشروبات و منکوحاتی که در کمیت و کیفیت زیادت ازان بود که دیگری را دست دهد بدست آرد. فی الجمله ترکب این اغراض را با یکدیگر وجوه بسیار بود، و چون بر بسایط وقوف افتاده باشد معرفت مرکبات آسان گردد.
و اما مدینه احرار، و آن را مدینه جماعت خوانند، اجتماعی بود که هر شخصی در آن اجتماع مطلق و مخلی باشد با نفس خود، تا آنچه خواهد کند، و اهل این مدینه متساوی باشند و یکی را بر دیگری مزید فضلی تصور نکنند، و اهل این مدینه جمله احرار باشند و تفوق نبود میان ایشان الا سببی که مزید حریت بود، و در این مدینه اختلاف بسیار و همم مختلف و شهوات متفرق حادث شود چندانکه از حصر و عد متجاوز بود، و اهل این مدینه طوایف گردند، بعضی متشابه و بعضی متباین، و هر چه در دیگر مدن شرح دادیم چه شریف و چه خسیس در طوایف این مدینه موجود بود، و هر طایفه ای را رئیسی بود، و جمهور اهل مدینه بررؤسا غالب باشند، چه رؤسا را آن باید کرد که ایشان خواهند، و اگر تأمل کرده شود میان ایشان نه رئیس بود و نه مرؤوس، الا آنکه محمودترین کسی به نزدیک ایشان کسی بود که در حریت جماعت کوشد و ایشان را با خود گذارد و از اعداد نگاه دارد، و در شهوات خود بر قدر ضرورت اقتصار کند و مکرم و افضل و مطاع ایشان کسی بود که بدین خصال متحلی بود، و هر چند رؤسا را با خود مساوی دانند چون ازو چیزی بینند از قبیل شهوات و لذات، خود کرامات و اموال در مقابل آن بدو دهند.
و بسیار بود که در چنان مدن رئیسانی باشند که اهل مدینه را از ایشان انتفاعی نبود، و کرامات و اموال بدیشان می دهند از جهت جلالتی که ایشان را تصور کرده باشند، به موافقت با اهل مدینه در طبیعت، یا به ریاستی محمود که به ارث بدیشان رسیده باشد، و محافظت آن حق اهل مدینه را بر تعظیم او دارد طبعا، و جملگی اغراض جاهلیت که برشمردیم در این مدینه بر تمامترین وجهی و بسیارترین مقداری حاصل توان کرد، و این مدینه معجب ترین مدن جاهلیت بود، و مانند جامه وشی به تماثیل و اصباغ متلون آراسته باشد، و همه کس مقام آنجا دوست دارد، چه هر کسی به هوا و غرض خود تواند رسید، و از این جهت امم و طوایف روی بدین مدینه نهند و در کمتر مدتی انبوه شود و توالد و تناسل بسیار پدید آید، و اولاد مختلف باشند در فطرت و تربیت، پس در یک مدینه مدینه های بسیار حادث شود که آن را از یکدیگر متمیز نتوان کرد، و اجزای بعضی در بعضی داخل، و هر جزوی به مکانی دیگر. و در این مدینه میان غریب و مقیم فرقی نبود، و چون روزگار برآید افاضل و حکما و شعرا و خطبا و هر صنفی از اصناف کاملان بسیار، که اگر ایشان را التقاط کنند اجزای مدینه فاضله توانند بود، پدید آیند و همچنین اهل شر و نقصان.
و هیچ مدینه از مدن جاهلیت بزرگتر از این مدینه نبود و خیر و شر او بغایت برسد و چندانچه بزرگتر و با خصب تر بود شر و خیر او بیشتر بود.
و ریاسات مدن جاهله بر عدد مدن مقدر بود، و عدد آن شش است چنانکه گفتیم، منسوب بدین شش چیز: ضرورت یا یسار یا لذت یا کرامت یا غلبت یا حریت. و چون رئیس از این منافع متمکن بود گاه بود که ریاستی از این ریاسات به مالی که بذل کند بخرد، و خاصه ریاست مدینه احرار، که آنجا کسی را بر کسی ترجیحی نتواند بود، پس رئیس را یا به تفضل ریاست دهند یا در عوض مالی یا نفعی که ازو بستانند، و رئیس فاضل در مدینه احرار ریاست نتواند کرد، و اگر کند مخلوع شود یا مقتول یا مضطرب الریاسه بزودی، و منازع او بسیار بود، و همچنین در مدن دیگر رئیس فاضل را تمکین نکنند.
و انشای مدن فاضله و ریاست افاضل از مدن ضروری و مدن جماعت آسانتر ازان بود که از دیگر مدن و به امکان نزدیکتر، و غلبه با ضرورت و یسار و لذت اشتراک کند، و در آن مدن، یعنی مدن مرکبه، نفوس به قساوت و غلظ و جفا و استهانت مرگ موصوف بود، و ابدان بشدت و قوت و بطش و صناعت سلاح. و اصحاب مدینه لذت را شره و حرص دائما در تزاید بود و به لین طبع و ضعف رای موسوم گردند، و باشد که از غلبه این سیرت قوت غضبی در ایشان چنان منفسخ شود که آن را اثری باقی نماند، و در آن مدینه ناطقه خادم غضبی بود و غضبی خادم شهوی برعکس اصل، و باشد که شهوت و غضب به مشارکت استخدام ناطقه کنند، چنانکه از بادیه نشینان عرب و صحرانشینان ترک گویند که شهوات و عشق زنان در میان ایشان بسیار بود و زنان را بر ایشان تسلط بود و مع ذلک خونها ریزند و تعصب و عناد برزند. اینست اصناف مدن جاهلیه.
و اما مدن فاسقه که اعتقاد اهل آن مدن موافق اعتقاد اهل مدینه فاضله بود و در افعال مخالف ایشان باشند: خیرات دانند اما بدان تمسک ننمایند، و به هوا و ارادت به افعال جاهلیت میل کنند، ایشان را مدنی بود به عدد مدن جاهله، و به استیناف سخن دران احتیاج نیفتد.
و اما مدن ضاله آن بود که سعادتی شبیه به سعادت حقیقی تصور کرده باشند، و مبدأ و معادی مخالف حق توهم کرده، و افعال و آرائی که بدان به خیر مطلق و سعادت ابدی نتوان رسید که در پیش گرفته، و عدد آن را نهایتی نبود، اما کسی که اعداد مدن جاهله مقرر کند و به قوانین ایشان نیک متصور شود او را معرفت افعال و احکام ایشان آسان بود. و اما نوابت که در مدن فاضله پدید آیند مانند کره در میان گندم و خار در میان کشتزار پنج صنف باشند:
اول مرائیان، و ایشان جماعتی باشند که افعال فضلا ازیشان صادر شود اما به جهت اغراضی دیگر جز سعادت، مانند لذتی یا کرامتی.
و دوم محرفان، و ایشان جماعتی باشند که به غایات مدن جاهله مایل باشند، و چون قوانین اهل مدینه فاضله مانع آن بود آن را به نوعی از تفسیر با هوای خود موافقت دهند تا به مطلوب برسند.
و سیم باغیان، و ایشان جماعتی باشند که به ملک فضلا راضی نشوند و میل به ملک تغلبی کنند، پس به فعلی از افعال رئیس که موافق طبع عوام نباشد ایشان را از طاعت او بیرون آرند.
و چهارم مارقان، و ایشان جماعتی باشند که قصد تحریف قوانین نکنند، اما از سبب سوء فهم بر اغراض فضلا واقف نباشند، آن را بر معانی دیگر حمل کنند و از حق انحراف نمایند، و باشد که این انحراف مقارن استرشاد بود و از تعنت و عناد خالی بود، و به ارشاد ایشان امیدوار باید بود.
و پنجم مغالطان، و ایشان جماعتی باشند که تصور ایشان تام نبود و چون بر حقایق واقف نباشند و از جهت طلب کرامت به جهل معترف نتوانند شد به دروغ سخنهایی که به حق ماند می گویند و آن را در صورت ادله به عوام می نمایند و خود متحیر باشند.
و هر چند عدد نوابت زیادت از این اعداد تواند بود اما ایراد آنچه در حیز امکان آید مؤدی بود به تطویل.
این است سخن در اقسام اجتماعات مدنی و بعد ازین سخن در جزویات احکام تمدن گوییم و از باری، سبحانه، یاری خواهیم، انه خیر موفق و معین.
اما مدینه فاضله اجتماع قومی بود که همتهای ایشان بر اقتنای خیرات و ازالت شرور مقدر بود، و هراینه میان ایشان اشتراک بود در دو چیز، یکی آرا و دوم افعال، اما اتفاق آرای ایشان چنان بود که معتقد ایشان در مبدأ و معاد خلق و افعالی که میان مبدأ و معاد افتد مطابق حق بود و موافق یکدیگر، و اما اتفاق ایشان در افعال چنان بود که اکتساب کمال همه بر یک وجه شناسند و افعالی که از ایشان صادر شود مفروغ بود در قالب حکمت، و مقوم به تهذیب و تسدید عقلی و مقدر به قوانین عدالت و شرایط سیاست، تا با اختلاف اشخاص و تباین احوال غایت افعال همه جماعت یکی بود و طرق و سیر موافق یکدیگر.
و بباید دانست که قوت تمییز و نطق در همه مردمان یکسان نیافریده اند، بلکه آن را در مراتب مختلف از غایتی که ورای آن نتواند بود تا حدی که فروتر ازان درجه بهایم بود مترتب گردانیده، و این اختلاف سببی از اسباب نظام شده، چنانکه یاد کرده آمد؛ و چون قوت تمییز متساوی نبود ادراک همه جماعت مبدأ و منتهی را، که با مدرکات دیگر در غایت مباینت اند، بر یک نسق نتواند بود، بلکه کسانی که به عقول کامل و فطرتهای سلیم و عادات مستقیم مخصوص باشند، و تأیید الهی و ارشاد ربانی متکفل هدایت ایشان شده، و ایشان به عدد در غایت قلت توانند بود، به معرفت مبدأ و معاد و کیفیت صدور خلق از مبدأ اول و انتهای همه با او بر وجه حق، به قدر آنچه در وسع امثال ایشان تواند آمد، رسیده باشند.
و چون نفس انسانی را قوتهای دراکه است که بدان ادراک امور جسمانی و روحانی می کند، مانند وهم و فکر و خیال و حس، و آن را در صفا و کدورت ترتیبی و تدریجی، چنانکه در علم حکمت مقرر باشد، و هیچ قوت از این قوی در هیچ وقت از اوقات چه در خواب و چه در بیداری معطل و فارغ نه، و معرفت مبدأ و معاد خاص به جوهر نفس شریف، و هیچ قوت را از قوی با او دران مشارکت و مداخلت نه: پس در آن حالت که ذات پاک آن جماعت مذکور به مشاهده مبدأ و معاد و آنچه بدان متعلق باشد مشغول بود، لامحاله این قوتها که مسخر نفس اند به تصور صورتهای مناسب آن حال موسوم باشند؛ و معروف نفس، چون در غایت بعد و تنزیه بود از ارتسام در قوای جسمانی، و قوای جسمانی جز مثل و خیالات و صور ادراک نتوانند کرد، پس آن مثالها هم از این قبیل بود: اما اشرف و ألطف أمثله ای که در جسمانیات ممکن تواند بود، و در هر قوتی به حسب پایه و مرتبه او از نفس به قرب و بعد. ولیکن قوت عقلی با معرفت حقیقی حکم کرده که آن معروف از این صور مقدس و معراست.
و این طایفه افاضل حکما باشند؛ و قومی که در رتبت از ایشان فروتر باشند از معرفت عقلی صرف عاجز مانند، و غایت ادراک ایشان تصوری بود به قوت وهم، که در اوهام حکما مثل آن موجود بوده باشد لکن تنزیه ازان واجب دانند؛ پس چون این قوم را به حقیقت معرفت طریقی نبود در اجرای احکام این صورت بر مبدأ و معاد رخصت یابند، ولیکن به تنزیه آن از احکام صورتی که در خیال ایشان متمثل بود، و در مرتبه از مرتبه صورت وهمی فروتر و به جسمانیات نزدیک تر، مکلف باشند، و نفی و سلب آن از صورت وهمی از لوازم شمرند، و مع ذلک با آنکه معرفت طبقه اول از معارف ایشان کاملتر بود معترف و مقر باشند، و این طایفه را اهل ایمان خوانند.
و قومی که در مرتبه از ایشان فروتر باشند، و بر تصورات وهمی قادر نه، بر صور خیالی قناعت نمایند و مبدأ و معاد را به امثله جسمانی تخیل کنند، و اوضاع و لواحق جسمانی را ازان سلب واجب دانند، و به معرفت دو طبقه اول اعتراف کنند، و این طایفه اهل تسلیم باشند. و قاصر نظرانی که دون ایشان باشند در مرتبه بر مثالهای بعیدتر اقتصار کنند، و به بعضی احکام جسمانیات تمسک نمایند و ایشان مستضعفان باشند. و یمکن که اگر، هم بر این نسق، مراتب رعایت کنند نوبت به مرتبه صورت پرستان رسد.
فی الجمله این اختلافات به حسب استعدادات باشد، و مثالش چنان بود که شخصی بر حقیقت چیزی واقف بود، و دیگری بر صورت او، و ثالثی برعکس آن صورت که در آینه یا آب افتاده باشد، و رابعی بر تمثالی که نقاش به همان صورت کرده باشد، و بر این قیاس.
و چون غایت قدرت هر کسی تا آنجا بیش نمی رسد که به یکی از این مراتب بازایستد به تقصیر موسوم نتواند بود، بل توجه او به کمال باشد و روی در عالم معرفت به قبله خدای، جل جلاله، و صاحب ناموس، که تکمیل همه جماعت را معین است، و بر قضیه نکلم الناس علی قدر عقولهم تکمیل هر کسی به قدر قوت او می تواند کرد، و قوت او ازانچه در فطرت داده باشند یا به عادت اکتساب کرده بود زیادت نشود، پس سخن او گاه محکم باید و گاه متشابه، و در توحید وقتی تنزیه صرف تواند گفت و وقتی تشبیه محض، و همچنین در معاد، تا هر طایفه با حق خود رسند و حظ خود بردارند.
و حکیم همچنین گاه قیاسات برهانی استعمال کند و گاه بر اقناعیات قناعت نماید و گاه به شعریات و مخیلات تمسک کند، تا ارشاد هر کسی به قدر بصیرت او کرده باشد. و چون معتقدات قوم، هر چند در سلک توجه به کمال منخرط باشد اما در صورت و وضع مختلف، پس مادام که به فاضل اول که مدبر مدینه فضلا باشد اقتدا کنند میان ایشان تعصب و تعاند نبود و اگرچه در ملت و مذهب مختلف نمایند، بلکه اختلاف ملل و مذاهب، که نزدیک ایشان از اختلاف رسوم خیالات و امثله حادث شده است که قالب همه یک مطلوب است، به منزلت اختلاف مطعومات و ملبوساتی بود که به جنس و لون مختلف باشند، و غایت از همه یک نوع منفعت.
و رئیس مدینه، که مقتدای ایشان بود و ملک اعظم و رئیس الرؤسای بحق او باشد، هر طایفه ای را به محل و موضع خود فروآرد، و ریاست و خدمت میان ایشان مرتب گرداند، چنانکه هر قومی به اضافت با قومی دیگر مرؤوسان باشند و به اضافت با قومی دیگر رؤسا، تا به قومی رسد که ایشان را اهلیت هیچ ریاست نبود و خدم مطلق باشند، و اهل این مدینه مانند موجودات عالم شوند در ترتب، و هر یک به منزلت مرتبه ای باشند از مراتب موجودات که میان علت اولی و معلول اخیر افتاده باشند. و این اقتدا بود به سنت إلهی که حکمت مطلق است. اما اگر از اقتدا به مدبر مدینه انحراف کنند قوت غضبی در ایشان بر قوت ناطقه تفوق طلبد تا تعصب و عناد و مخالف مذهب در میان ایشان حادث شود، و چون رئیس را مفقود یافته باشند هر یک به دعوی ریاست برخیزند، و هر صورتی از آن صورت موهوم و مخیل که بدیشان داده بودند صنمی گردد، و قومی را در متابعت خود آرد تا تنازع و تخالف پدید آید. و به استقرار معلوم می شود که اکثر مذاهب اهل باطل را منشاء از اهل حق بوده است، و باطل را در نفس خود حقیقتی و بنیادی و اصلی نه.
و اهل مدینه فاضله اگرچه مختلف باشند، در اقاصی عالم بحقیقت متفق باشند، چه دلهای ایشان با یکدیگر راست بود، و به محبت یکدیگر متحلی باشند، و مانند یک شخص باشند در تألف و تودد، چنانکه شارع، علیه السلام، گوید: المسلمون ید واحده علی من سواهم. و ملوک ایشان که مدبران عالم اند در اوضاع نوامیس و مصالح معاش تصرف کنند، تصرفاتی ملایم و مناسب وقت و حال، اما در نوامیس تصرف جزوی، و اما در اوضاع مصالح تصرف کلی. و ازین سبب باشد تعلق دین و ملک به یکدیگر، چنانکه پادشاه و حکیم فرس اردشیر بابک گفته است: الذین و الملک توأمان لایتم احدهما الا بالاخر، چه دین قاعده است و ملک ارکان: و چنانکه اساس بی رکن ضایع بود و رکن بی اساس خراب همچنان دین بی ملک نامنتفع باشد و ملک بی دین واهی.
و اگر چند این قوم، یعنی ملوک و مدبران مدینه فاضله، به عدد بسیار باشند، چه در یک زمان و چه در ازمنه مختلف، حکم ایشان حکم یک شخص بود، چه نظر ایشان بر یک غایت باشد، و آن سعادت قصوی است، و توجه ایشان به یک مطلوب بود، و آن معاد حقیقی است. پس تصرفی که لاحق در احکام سابق کند بحسب مصلحت مخالف او نباشد، بل تکمیل قانون او بود، و بمثل اگر این لاحق در آن وقت حاضر بودی همان قانون نهادی، و اگر آن سابق در این وقت حاضر بودی همین تصرف به تقدیم رسانیدی، که طریق العقل واحد. و مصداق این سخن آنست که از عیسی علیه السلام نقل کرده اند که فرمود: ما جئت لأبطل التوراه بل جئت لأکملها. و تفرق و اختلاف و عناد جماعتی را تصور افتد که صورت پرست باشند نه حقیقت بین.
و ارکان مدینه فاضله پنج صنف باشند:
اول جماعتی که به تدبیر مدینه موسوم باشند، و ایشان اهل فضایل و حکمای کامل باشند که به قوت تعقل و آرای صائبه در امور عظام از ابنای نوع ممتاز باشند، و معرفت حقایق موجودات صناعت ایشان بود، و ایشان را افاضل خوانند.
و دوم جماعتی که عوام و فروتران را به مراتب کمال اضافی می رسانند، و عموم اهل مدینه را به آنچه معتقد طایفه اول بود دعوت می کنند، تا هر که مستعد بود به مواعظ و نصایح ایشان از درجه خود ترقی می کند، و علوم کلام و فقه و خطابت و بلاغت و شعر و کتابت صناعت ایشان بود، و ایشان را ذوی الألسنه خوانند.
و سیم جماعتی که قوانین عدالت در میان اهل مدینه نگاه می دارند، و در اخذ و اعطا تقدیر واجب رعایت می کنند، و بر تساوی و تکافی تحریض می دهند، و علوم حساب و استیفا و هندسه و طب و نجوم صناعت ایشان بود، و ایشان را مقدران خوانند.
و چهارم جماعتی که به حفظ حریم و حمایت بیضه اهل مدینه موسوم باشند، و ارباب مدن غیرفاضله را ازیشان منع می کنند، و در مقابلت و محافظت شرایط شجاعت و حمیت مرعی می دارند، و ایشان را مجاهدان خوانند.
و پنجم جماعتی که اقوات و ارزاق این اصناف ترتیب می سازند، چه از وجوه معاملات و صناعات و چه از وجوه جبایات خراج و غیر آن، و ایشان را مالیان خوانند.
و ریاست عظمی را در این مدینه چهار حال بود: اول آنکه ملک علی الاطلاق در میان ایشان حاضر بود، و علامت او استجماع چهار چیز بود: اول حکمت که غایت همه غایات است، و دوم تعقل تام که مؤدی بود به غایت، و سیم جودت اقناع و تخییل که از شرایط تکمیل بود، و چهارم قوت جهاد که از شرایط دفع و ذب باشد، و ریاست او را ریاست حکمت خوانند.
و دوم آنکه ملک ظاهر نبود، و این چهار خصلت در یک تن جمع نیاید اما در چهار تن حاصل بود، و ایشان به مشارکت یکدیگر کنفس واحد به تدبیر مدینه قیام نمایند، و آن را ریاست افاضل خوانند.
و سیم آنکه این هر دو ریاست مفقود بود، اما رئیسی حاضر بود که به سنن رؤسای گذشته، که به اوصاف مذکور متحلی بوده باشند، عارف بود، و به جودت تمییز هر سنتی به جای استعمال تواند کرد، و بر استنباط آنچه مصرح نیابد در سنن گذشتگان ازانچه مصرح بود قادر بود، و جودت خطاب و اقناع و قدرت جهاد را مستجمع، و ریاست او را ریاست سنت خوانند.
و چهارم آنکه این اوصاف در یک تن جمع نبود، اما در اشخاص متفرق حاصل بود، و ایشان به مشارکت به تدبیر مدینه قیام کنند، و آن را ریاست اصحاب سنت خوانند.
و اما ریاستهای دیگر که در تحت ریاست عظمی بود در جملگی صناعات و افعال اعتبار باید کرد، و انتهای همه رؤسا در ریاست با رئیس اعظم بود، و استحقاق این ریاست را سه سبب بود: یکی آنکه فعل شخصی غایت فعل شخصی دیگر باشد، پس آن شخص بر این شخص رئیس بود، مثلا صاحب فروسیت رئیس بود بر رایض ستور و بر کسی که زین و لجام کند.
و دوم آنکه هر دو فعل را یک غایت بود، اما یکی بر تخیل غایت از تلقای نفس خود قادر بود، و او را تعقل استنباط مقادیر باشد و دیگری را این قوت نبود، اما چون قوانین صناعت از شخص اول بیاموزد بر آن صناعت قادر شود، مانند مهندس و بنا، پس شخص اول رئیس بود بر شخص دوم؛ و در این صنف اختلاف مراتب بسیار بود، چه از واضع هر صنعتی تا کسی که در آن صنعت به اندک چیزی راه برد تفاوت بسیار بود، و فروترین مراتب کسی را بود که او را قدرت استنباط نباشد اصلا، اما چون وصیتهای صاحب صناعت در آن باب حفظ کند، و به تأنی تتبع آن وصایا می کند، عمل تمام شود، و چنین شخص خادم مطلق بود که او را ریاست نبود به هیچ اعتبار.
و سیم آنکه هر دو فعل را توجه به یک غایت بود، که آن غایت فعل ثالثی باشد، اما از هر دو یکی شریفتر بود و در آن غایت بامنفعت تر، مانند لجام و دباغ در فروسیت.
و عدالت اقتضای آن کند که هر یک در مرتبه خود باشند و از آن مرتبه تجاوز ننمایند، و باید که یک شخص را به صناعت مختلف مشغول نگردانند، از جهت سه چیز: یکی آنکه طبایع را خواص بود، و نه هر طبیعتی به هر عملی مشغول تواند بود؛ و دوم آنکه صاحب یک صناعت را در احکام آن صناعت به تدقیق نظر و ترقی همت حظی حاصل آید به روزگار دراز، و چون آن نظر و همت متوزع و منقسم گردد بر صناعات مختلف همه مختل ماند و از کمال قاصر؛ و سیم آنکه بعضی صناعات را وقتی بود که با فوات آن وقت فایت شود، و باشد که دو صناعت را اشتراک افتد در یک وقت، پس به یکی از دیگر بازماند، و چون یک شخص دو سه صناعت داند او را به اشرف و اهم مشغول گردانیدن و از دیگران منع کردن اولی، تا چون هر یکی به کاری که مناسبت او با آن زیادت بود مشغول باشد تعاون حاصل آید و خیرات در تزاید بود و شرور در تناقص.
و در مدینه فاضله اشخاصی باشند که از فضیلت دور افتند و وجود ایشان به منزلت ادوات و آلات باشد، و چون در تحت تدبیر افاضل باشند اگر تکمیل ایشان ممکن بود به کمالی برسند، و الا مانند حیوانات مرتاض شوند.
و اما مدن غیرفاضله گفتیم یا جاهله بود یا فاسقه یا ضاله. و مدن جاهله شش نوع باشد بحسب بساطت: اول را اجتماع ضروری خوانند، و دوم را اجتماع نذالت، و سیم را اجتماع خست، و چهارم را اجتماع کرامت، و پنجم را اجتماع تغلبی، و ششم را اجتماع حریت.
اما مدینه ضروری اجتماع جماعتی بود که غرض ایشان تعاون بود بر اکتساب آنچه ضروری بود در قوام ابدان از اقوات و ملبوسات، و وجوه آن مکاسب بسیار بود، بعضی محمود و بعضی مذموم، مانند فلاحت و شبانی و صید و دزدی، یا به طریق مکر و فریب یا به طریق مکابره و مجاهره؛ و باشد که یک مدینه افتد مستجمع انواع مکاسب ضروری، و باشد که مدینه ای افتد مشتمل بر یک صناعت تنها مانند فلاحت یا صناعتی دیگر. و افضل اهل این مدن که به نزدیک ایشان به منزلت رئیس باشد کسی بود که تدبیر و حیلت در اقتنای ضروریات بهتر تواند کرد، و در احتیال و استعمال ایشان در طریق نیل ضروریات بر همه جماعت فائق بود، یا کسی که اقوات بدیشان بیشتر بخشد.
و اما مدینه نذالت اجتماع جماعتی بود که بر نیل ثروت و یسار و استکثار ضروریات از ذخایر و ارزاق و زر و سیم و غیر آن تعاون نمایند، و غرض ایشان در جمع آنچه بر قدر حاجت زاید بود جز ثروت و یسار نبود، و انفاق اموال الا در ضروریاتی که قوام ابدان بدان بود جایز نشمرند، و اکتساب آن از وجوه مکاسب کنند یا از وجهی که در آن مدینه معهود بود. و رئیس ایشان شخصی بود که تدبیر او در نیل اموال و حفظ آن تامتر باشد و بر ارشاد ایشان قادرتر بود، و وجوه مکاسب این جماعت یا ارادی تواند بود چون تجارت و اجارت، یا غیرارادی چون شبانی و فلاحت و صید و لصوصیت.
و اما مدینه خست اجتماع جماعتی بود که بر تمتع از لذات محسوسه مانند مأکولات و مشروبات و منکوحات و اصناف هزل و بازی تعاون کنند، و غرض ایشان ازان طلب لذت بود نه قوام بدن، و این مدینه را در مدن جاهلیت سعید و مغبوط شمرند، چه غرض اهل این مدینه بعد از تحصیل ضروری و بعد از تحصیل یسار صورت بندد، و سعیدترین و مغبوط ترین در میان ایشان کسی بود که بر اسباب لهو و لعب قدرت او زیادت بود و نیل اسباب لذات را مستجمع تر باشد. و رئیس ایشان آن کس بود که با این خصال ایشان را در تحصیل آن مطالب معاونت بهتر تواند کرد.
و اما مدینه کرامت اجتماع جماعتی بود که تعاون کنند بر وصول به کرامات قولی و فعلی، و آن کرامات یا از دیگر اهل مدن یابند یا هم از یکدیگر، و بر تساوی یابند یا بر تفاضل؛ و کرامت بر تساوی چنان بود که یکدیگر را بر سبیل قرض اکرام کنند، مثلا یکی در وقتی دیگری را نوعی از کرامت بذل کند تا آن دیگر او را در وقتی دیگر مثل آن از همان نوع یا نوعی دیگر بذل کند؛ و تفاضل چنان بود که یکی دیگری را کرامتی بذل کند تا آن دیگر او را اضعاف آن باز دهد، و آن بر حسب استحقاقی بود که با یکدیگر مواضعه کرده باشند. و اهلیت کرامت به نزدیک این طایفه به چهار سبب حاصل آید: یسار، یا مساعدت اسباب لذت و لهو، یا قدرت بر زیادت از مقدار ضروری بی تعب، مانند آنکه شخصی مخدوم جماعتی بود و مالابد او به همه وجوه مکفی، و یا نافع بودن در طریق این اسباب سه گانه، چنانکه شخصی با دیگری احسان کند به یکی ازین سه وجه، و دو سبب دیگر بود استحقاق کرامت را به نزدیک اکثر اهل مدن جاهلیت و آن غلبه بود و حسب.
اما غلبه چنان بود که کسی در یک کار یا در کارهای بسیار بر اکفا غالب آید یا به نفس خود یا به توسط انصار و اعوان، از فرط قدرت یا از کثرت عدد، و شهرت بدین معنی غبطتی عظیم باشد به نزدیک این جماعت، تا بحدی که مغبوط ترین کسی آن را دانند که کسی مکروهی بدو نتواند رسانید و او به هر که خواهد تواند رسانید.
و اما حسب آن بود که پدران او به یسار یا کفایت ضروریات یا نفع غیر یا جلادت و استهانت موت بر دیگران غالب بوده باشند. و معامله در کرامت به تساوی شبیه بود به معاملات اهل بازار. و رئیس این مدینه کسی بود که اهلیت کرامت بیشتر دارد از همه اهل مدینه، یعنی حسب او از احساب همه بیشتر بود، اگر اعتبار حسب را کنند، یا یسار او بیشتر بود اگر اعتبار نفس رئیس را کنند، و اگر اعتبار نفع او کنند بهترین رؤسا کسی بود که مردمان را به یسار و ثروت بهتر تواند رسانید از قبل خود یا از حسن تدبیر، و محافظت یسار و ثروت بر ایشان بهتر تواند کرد، به شرط آنکه غرض او کرامت بود نه یسار، و یا ایشان را به نیل لذات زودتر و بیشتر رساند، و او طالب کرامت بود نه طالب لذت، و طالب کرامت آن بود که خواهد که مدح و اجلال و تعظیم او به قول و فعل شایع بود، و دیگر امم در زمان او و بعد ازو او را بدان یاد کنند.
و چنین رئیس در اکثر احوال به یسار محتاج بود، چه ایصال اهل مدینه به منافع بی یسار ممکن نبود، و چندانکه افعال این رئیس بزرگتر احتیاج او بیشتر. و باشد که او را در تصور چنان بود که انفاق او از روی کرم و حریت است نه از جهت التماس کرامت، و آن مال که صرف کند یا به خراج ستاند از قوم خود، یا بر سبیل تغلب جماعتی را که مضادت ایشان کند در آرا و افعال، و یا به نوعی از ایشان حقدی در ضمیر داشته باشد، قهر کند و اموال ایشان در بیت المال خود جمع کند، پس نفقه می کند تا اسمی و صیتی اکتساب کند، و بدان صیت و اسم مالک رقاب شود، و فرزندان او را بعد ازو حسیب دانند، و ملک بعد از خود به فرزندان دهد. و تواند بود که خود را تخصیص کند به اموالی که نفع آن به دیگران نرسد، تا آن اموال سبب استحقاق کرامت او شمرند. و نیز باشد که با اکفای خود از ملوک اطراف کرامت کند بر سبیل معاوضه یا مرابحه، تا همه انواع کرامات استیفا کرده باشد.
و چنین کس خویشتن را به تجملی و تزینی که مستدعی بها و جلالت و فخامت شأن او بود، از اصناف ملبوسات و مفروشات و خدم و جنایب متحلی گرداند تا وقع او بیشتر شود، و مردمان را به حجاب از خود بازدارد تا هیبت او بیفزاید، و چون ریاست او ثابت شود و مردمان بعادت گیرند که ملوک و رؤسای ایشان هم ازان جنس باشند، مردمان را مرتب گرداند در مراتب مختلف، و هر یکی را به نوعی از کرامت که اهلیت او اقتضا کند مخصوص کند، مانند یساری یا ثنائی یا لباسی یا مرکبی یا چیزی دیگر، تا بدان تعظیم امر او حاصل آید.
و نزدیکترین مردمان بدو کسی بود که او را بر جلالت معونت زیادت کند و طالبان کرامت به او قربت جویند بدین وسیلت تا کرامت ایشان زیادت شود، و اهل این مدینه مدن دیگر را که غیر ایشان بود مدن جاهلیت شمرند و خود را به فضیلت منسوب دارند. و شبیه ترین مدن جاهله به مدینه فاضله این مدینه بود، خاصه که مراتب ریاست بر قلت و کثرت نفع مقدر دارند، و چون کرامت در امثال این مدینه به افراط رسد مدینه جباران شود و نزدیک بود که با مدینه تغلب گردد.
و اما مدینه تغلب اجتماع جماعتی بود که تعاون یکدیگر بدان سبب کنند تا ایشان را بر دیگران غلبه بود، و این تعاون آنگاه کنند که همه جماعت در محبت غلبه اشتراک داشته باشند و اگرچه به قلت و کثرت متفاوت باشند و غایت غلبه متنوع بود، بعضی باشند که غلبه برای خون ریختن خواهند، و بعضی باشند که برای مال بردن خواهند، و بعضی باشند که غرض ایشان استیلا بود بر نفوس مردمان و به بندگی گرفتن ایشان، و اختلاف اهل مدینه به حسب فرط و قصور این محبت بود، و اجتماع ایشان به جهت تغلب بود در طلب دما یا اموال یا ازواج و نفوس تا از دیگر مردمان انتزاع کنند، و لذت ایشان در قهر و اذلال بود، و بدین سبب گاه بود که بر مطلوبی ظفر یابند بی آنکه کسی را قهر کنند و بدان مطلوب التفات ننمایند و ازان درگذرند، و ازیشان بعضی باشند که قهر به طریق کید و فریب دوست تر دارند، و بعضی باشند که به مکابره و مکاشفه دوست تر دارند، و بعضی باشند که هر دو طریق استعمال کنند، و بسیار بود که کسانی که غلبه بر دما و اموال به طریق قهر خواهند، چون به سر شخصی خفته رسند به تعرض خون و مال او مشغول نشوند، بلکه اول او را بیدار کنند و گمان برند که قتل او در حالی که او را امکان مقاومتی بود بهتر باشد، و آن قهر در نفوس ایشان لذیذ تر آید، و طبیعت این طایفه اقتضای قهر کند علی الاطلاق، الا آنکه از قهر مدینه خود امتناع نماید به سبب احتیاج به تعاون یکدیگر در بقا و در غلبه.
و رئیس این جماعت کسی بود که تدبیر او در استعمال ایشان از جهت مقابله و مکر و غدر آوردن به انجاح نزدیکتر باشد و دفع تغلب خصمان از ایشان بهتر تواند کرد، و سیرت این جماعت عداوت همه خلق باشد و رسوم و سنن ایشان رسوم و سننی بود که چون بران روند به غلبه نزدیکتر باشند، و تناقس و تفاخر ایشان به کثرت غلبه یا به تعظیم امر آن باشد، و به مفاخرت اولی کسی را دانند که اعداد نوبتهایی که او غلبه کرده باشد بیشتر بود، و آلات غلبه یا نفسانی بود چون تدبیر، و یا جسمانی چون قوت، یا خارج از هر دو چون سلاح. و از اخلاق این جماعت جفا بود و سخت دلی و زودخشمی و تکبر و حقد و حرص بر بسیاری اکل و شرب و جماع، و طلب آن از وجهی که مقارن قهر و اذلال بود.
و باشد که اهل این مدینه همه جماعت را در این سیرت مشارکت بود، و باشد که مغلوبان هم با ایشان در یک مدینه باشند، و اهل غلبه در مراتب متساوی یا مختلف، و اختلاف ایشان یا به قلت و کثرت نوبتهای غلبه بود، یا به قرب و بعد از رئیس خود، یا به شدت قوت و رای و ضعف آن، و باشد که قاهر در مدینه یک شخص بود و باقی آلات او باشند در قهر، هر چند ایشان را بطبع ارادتی نبود بدان فعل، ولیکن چون آن قاهر امور معاش ایشان مکفی دارد او را معونت کنند، و این قوم به نسبت با او به منزلت جوارح و سگان باشند به نسبت با صیاد، و بقیت اهل مدینه او را به منزلت بندگانی باشند که خدمت او می کنند و به متاجره و مزارعه مشغول می باشند، و با وجود او مالک نفس خود نباشند، و لذت رئیس ایشان در مذلت غیر بود.
پس مدینه تغلب بر سه نوع بود: یکی آنکه همه اهلش تغلب خواهند، و دوم آنکه بعضی از اهلش، و سیم آنکه یک شخص تنها که رئیس بود. و کسانی که تغلب به جهت تحصیل ضروریات یا یسار یا لذات یا کرامات خواهند بحقیقت راجع با اهل آن مدن باشند که یاد کرده آمد، و بعضی از حکما ایشان را نیز از مدن تغلبی شمرده اند، و این طایفه نیز بر سه وجه باشند و هم بر آن قیاس، و باشد که غرض اهل مدینه مرکب از غلبه و یکی از این مطلوبات بود، و بدین اعتبار متغلبان سه صنف باشند: یکی آنکه لذت ایشان در قهر تنها بود و مغالبه کنند بر سر چیزهای خسیس، و چون بران قادر شوند بسیار بود که ترک آن گیرند، چنانکه عادت بعضی از عرب جاهلیت بوده است؛ و دوم آنکه قهر در طریق لذت استعمال کنند و اگر بی قهر مطلوب بیابند استعمال قهر نکنند؛ و سیم آنکه قهر با نفع مقارن خواهند، و چون نفع از بذل غیری یا از وجهی دیگر بی قهر بدیشان رسد بدان التفات ننمایند و قبول نکنند، و این قوم خود را بزرگ همتان شمرند و اصحاب رجولیت خوانند؛ و قوم اول بر قدر ضروری اقتصار کنند و عوام باشد که ایشان را بران مدح گویند و اکرام کنند، و محبان کرامت نیز بود که ارتکاب این افعال کنند در طریق اکتساب کرامت، و بدین اعتبار جباران باشند، چه جبار محبت کرامت بود با قهر و غلبه.
و چنانکه از خواص مدینه لذت و مدینه یسار آنست که جهال ایشان را نیکبخت دانند و از مدن دیگر فاضل تر شمرند از خواص مدینه تغلب آنست که ایشان را بزرگ همت دانند و مدح گویند، و باشد که اهل این سه مدینه متکبر شوند و به دیگران استهانت کنند، و بر تصلف و افتخار و عجب و محبت مدح اقدام نمایند، و خود را لقبهای نیکو نهند، و مطبوع و ظریف خود را شناسند و دیگر مردمان را ابله و کژطبع بینند، و همه خلق را به نسبت با خود احمق دانند، و چون نخوت و کبر و تسلط در دماغ ایشان تمکن یابد در زمره جباران آیند.
و بسیار بود که محب کرامت طلب کرامت به جهت یسار کند، و اکرام غیر از روی التماس یساری کند ازو یا غیر او، و ریاست و طاعت اهل مدینه هم به سبب مال خواهد؛ و باشد که یسار به جهت لذت و لهو خواهند و چون حرمت زیادت بود مال بهتر بدست آید و با مال به لذت آسانتر توان رسید، پس طالب لذت باشد که طالب حرمت گردد از این سبب، و چون او را تفوقی و ریاستی حاصل شود به وسیلت آن جلالت یسار بسیار کسب کند تا بدان مشروبات و منکوحاتی که در کمیت و کیفیت زیادت ازان بود که دیگری را دست دهد بدست آرد. فی الجمله ترکب این اغراض را با یکدیگر وجوه بسیار بود، و چون بر بسایط وقوف افتاده باشد معرفت مرکبات آسان گردد.
و اما مدینه احرار، و آن را مدینه جماعت خوانند، اجتماعی بود که هر شخصی در آن اجتماع مطلق و مخلی باشد با نفس خود، تا آنچه خواهد کند، و اهل این مدینه متساوی باشند و یکی را بر دیگری مزید فضلی تصور نکنند، و اهل این مدینه جمله احرار باشند و تفوق نبود میان ایشان الا سببی که مزید حریت بود، و در این مدینه اختلاف بسیار و همم مختلف و شهوات متفرق حادث شود چندانکه از حصر و عد متجاوز بود، و اهل این مدینه طوایف گردند، بعضی متشابه و بعضی متباین، و هر چه در دیگر مدن شرح دادیم چه شریف و چه خسیس در طوایف این مدینه موجود بود، و هر طایفه ای را رئیسی بود، و جمهور اهل مدینه بررؤسا غالب باشند، چه رؤسا را آن باید کرد که ایشان خواهند، و اگر تأمل کرده شود میان ایشان نه رئیس بود و نه مرؤوس، الا آنکه محمودترین کسی به نزدیک ایشان کسی بود که در حریت جماعت کوشد و ایشان را با خود گذارد و از اعداد نگاه دارد، و در شهوات خود بر قدر ضرورت اقتصار کند و مکرم و افضل و مطاع ایشان کسی بود که بدین خصال متحلی بود، و هر چند رؤسا را با خود مساوی دانند چون ازو چیزی بینند از قبیل شهوات و لذات، خود کرامات و اموال در مقابل آن بدو دهند.
و بسیار بود که در چنان مدن رئیسانی باشند که اهل مدینه را از ایشان انتفاعی نبود، و کرامات و اموال بدیشان می دهند از جهت جلالتی که ایشان را تصور کرده باشند، به موافقت با اهل مدینه در طبیعت، یا به ریاستی محمود که به ارث بدیشان رسیده باشد، و محافظت آن حق اهل مدینه را بر تعظیم او دارد طبعا، و جملگی اغراض جاهلیت که برشمردیم در این مدینه بر تمامترین وجهی و بسیارترین مقداری حاصل توان کرد، و این مدینه معجب ترین مدن جاهلیت بود، و مانند جامه وشی به تماثیل و اصباغ متلون آراسته باشد، و همه کس مقام آنجا دوست دارد، چه هر کسی به هوا و غرض خود تواند رسید، و از این جهت امم و طوایف روی بدین مدینه نهند و در کمتر مدتی انبوه شود و توالد و تناسل بسیار پدید آید، و اولاد مختلف باشند در فطرت و تربیت، پس در یک مدینه مدینه های بسیار حادث شود که آن را از یکدیگر متمیز نتوان کرد، و اجزای بعضی در بعضی داخل، و هر جزوی به مکانی دیگر. و در این مدینه میان غریب و مقیم فرقی نبود، و چون روزگار برآید افاضل و حکما و شعرا و خطبا و هر صنفی از اصناف کاملان بسیار، که اگر ایشان را التقاط کنند اجزای مدینه فاضله توانند بود، پدید آیند و همچنین اهل شر و نقصان.
و هیچ مدینه از مدن جاهلیت بزرگتر از این مدینه نبود و خیر و شر او بغایت برسد و چندانچه بزرگتر و با خصب تر بود شر و خیر او بیشتر بود.
و ریاسات مدن جاهله بر عدد مدن مقدر بود، و عدد آن شش است چنانکه گفتیم، منسوب بدین شش چیز: ضرورت یا یسار یا لذت یا کرامت یا غلبت یا حریت. و چون رئیس از این منافع متمکن بود گاه بود که ریاستی از این ریاسات به مالی که بذل کند بخرد، و خاصه ریاست مدینه احرار، که آنجا کسی را بر کسی ترجیحی نتواند بود، پس رئیس را یا به تفضل ریاست دهند یا در عوض مالی یا نفعی که ازو بستانند، و رئیس فاضل در مدینه احرار ریاست نتواند کرد، و اگر کند مخلوع شود یا مقتول یا مضطرب الریاسه بزودی، و منازع او بسیار بود، و همچنین در مدن دیگر رئیس فاضل را تمکین نکنند.
و انشای مدن فاضله و ریاست افاضل از مدن ضروری و مدن جماعت آسانتر ازان بود که از دیگر مدن و به امکان نزدیکتر، و غلبه با ضرورت و یسار و لذت اشتراک کند، و در آن مدن، یعنی مدن مرکبه، نفوس به قساوت و غلظ و جفا و استهانت مرگ موصوف بود، و ابدان بشدت و قوت و بطش و صناعت سلاح. و اصحاب مدینه لذت را شره و حرص دائما در تزاید بود و به لین طبع و ضعف رای موسوم گردند، و باشد که از غلبه این سیرت قوت غضبی در ایشان چنان منفسخ شود که آن را اثری باقی نماند، و در آن مدینه ناطقه خادم غضبی بود و غضبی خادم شهوی برعکس اصل، و باشد که شهوت و غضب به مشارکت استخدام ناطقه کنند، چنانکه از بادیه نشینان عرب و صحرانشینان ترک گویند که شهوات و عشق زنان در میان ایشان بسیار بود و زنان را بر ایشان تسلط بود و مع ذلک خونها ریزند و تعصب و عناد برزند. اینست اصناف مدن جاهلیه.
و اما مدن فاسقه که اعتقاد اهل آن مدن موافق اعتقاد اهل مدینه فاضله بود و در افعال مخالف ایشان باشند: خیرات دانند اما بدان تمسک ننمایند، و به هوا و ارادت به افعال جاهلیت میل کنند، ایشان را مدنی بود به عدد مدن جاهله، و به استیناف سخن دران احتیاج نیفتد.
و اما مدن ضاله آن بود که سعادتی شبیه به سعادت حقیقی تصور کرده باشند، و مبدأ و معادی مخالف حق توهم کرده، و افعال و آرائی که بدان به خیر مطلق و سعادت ابدی نتوان رسید که در پیش گرفته، و عدد آن را نهایتی نبود، اما کسی که اعداد مدن جاهله مقرر کند و به قوانین ایشان نیک متصور شود او را معرفت افعال و احکام ایشان آسان بود. و اما نوابت که در مدن فاضله پدید آیند مانند کره در میان گندم و خار در میان کشتزار پنج صنف باشند:
اول مرائیان، و ایشان جماعتی باشند که افعال فضلا ازیشان صادر شود اما به جهت اغراضی دیگر جز سعادت، مانند لذتی یا کرامتی.
و دوم محرفان، و ایشان جماعتی باشند که به غایات مدن جاهله مایل باشند، و چون قوانین اهل مدینه فاضله مانع آن بود آن را به نوعی از تفسیر با هوای خود موافقت دهند تا به مطلوب برسند.
و سیم باغیان، و ایشان جماعتی باشند که به ملک فضلا راضی نشوند و میل به ملک تغلبی کنند، پس به فعلی از افعال رئیس که موافق طبع عوام نباشد ایشان را از طاعت او بیرون آرند.
و چهارم مارقان، و ایشان جماعتی باشند که قصد تحریف قوانین نکنند، اما از سبب سوء فهم بر اغراض فضلا واقف نباشند، آن را بر معانی دیگر حمل کنند و از حق انحراف نمایند، و باشد که این انحراف مقارن استرشاد بود و از تعنت و عناد خالی بود، و به ارشاد ایشان امیدوار باید بود.
و پنجم مغالطان، و ایشان جماعتی باشند که تصور ایشان تام نبود و چون بر حقایق واقف نباشند و از جهت طلب کرامت به جهل معترف نتوانند شد به دروغ سخنهایی که به حق ماند می گویند و آن را در صورت ادله به عوام می نمایند و خود متحیر باشند.
و هر چند عدد نوابت زیادت از این اعداد تواند بود اما ایراد آنچه در حیز امکان آید مؤدی بود به تطویل.
این است سخن در اقسام اجتماعات مدنی و بعد ازین سخن در جزویات احکام تمدن گوییم و از باری، سبحانه، یاری خواهیم، انه خیر موفق و معین.
خواجه نصیرالدین طوسی : مقالت سیم در سیاست مدن
فصل چهارم
چون از شرح اصناف اجتماعات و ریاستی که به ازای هر جمعیتی باشد فارغ شدیم اولی آنکه به شرح کیفیت معاشرات جزوی که میان خلق باشد مشغول شویم.
و ابتدا به شرح سیرت ملوک کنیم، گوییم: سیاست ملک که ریاست ریاسات باشد بردو گونه بود و هر یکی را غرضی باشد و لازمی. اما اقسام سیاست: یکی سیاست فاضله باشد که آن را امامت خوانند و غرض ازان تکمیل خلق بود و لازمش نیل سعادت؛ و دوم سیاست ناقصه بود که آن را تغلب خوانند و غرض ازان استعباد خلق بود و لازمش نیل شقاوت و مذمت. و سائس اول تمسک به عدالت کند و رعیت را بجای اصدقا دارد و مدینه را از خیرات عامه مملو کند و خویشتن را مالک شهوت دارد، و سایس دوم تمسک به جور کند و رعیت را بجای خول و عبید دارد و مدینه پرشرور عام کند و خویشتن را بنده شهوت دارد. و خیرات عامه: امن بود و سکون و مودت با یکدیگر و عدل و عفاف و لطف و وفا و امثال آن، و شرور عامه: خوف بود و اضطراب و تنازع و جور و حرص و عنف و غدر و خیانت و مسخرگی و غیبت و مانند آن. و مردمان در هر دو حال نظر بر ملوک داشته باشند و اقتدا به سیرت ایشان کنند، و از اینجا گفته اند که الناس علی دین ملوکهم و الناس بزمانهم اشبه منهم بآبائهم، و یکی از ملوک گوید نحن الزمان.
و طالب ملک باید که مستجمع هفت خصلت بود:
یکی ابوت، چه حسب موجب استمالت دلها و افتادن وقع و هیبت در چشمها باشد بآسانی.
و دوم علو همت، و آن بعد از تهذیب قوای نفسانی و تعدیل غضب و قمع شهوت حاصل آید.
و سیم متانت رای، و آن به نظر دقیق و بحث بسیار و فکر و صحیح و تجارب مرضی و اعتبار از حال گذشتگان حاصل آید.
و چهارم عزیمت تمام، که آن را عزم الرجال و عزم الملوک گویند، و این فضیلتی بود که از ترکب رای صحیح و ثبات تام حاصل آید، و اکتساب هیچ فضیلت و اجتناب از هیچ رذیلت بی این فضیلت میسر نشود، و خود اصل باب درنیل خیرات اینست، و ملوک محتاج ترین خلق باشند بدان. چنین گویند که مأمون خلیفه را شهوت گل خوردن پدید آمد و اثر نکایت بر او ظاهر شد. و در ازالت آن با اطبا مشورت کرد. اطبا مجتمع شدند و در علاج آن مرض اصناف مداوات استعمال فرمودند، چیزی ازان به انجاح مقرون نیامد تا روزی که در حضور او اندیشه علاجی می کردند و به احضار کتب و ادویه اشارت رفته بود، یکی از ندما درآمد و آن حال مشاهده کرد، گفت « یا امیرالمومنین، فأین عزمه من عزمات الملوک؟ » مأمون اطبا را گفت « از علاج من فارغ باشید که بعد ازین معاودت آن حال از من محال باشد ».
و پنجم صبر بر مقاسات شداید و ملازمت طلب بی سأمت و ملامت، که مفتاح همه مطالب صبر بود، چنانکه گفته اند:
أخلق بذی الصبر ان یحظی بحاجته
و مدمن القرع للأبواب أن یلجا
و ششم یسار. و هفتم اعوان صالح.
و از این خصال ابوت ضروری نباشد و اگرچه آن را تأثیری عظیم بود. و یسار و اعوان به توسط چهار خصلت دیگر یعنی همت و رای و عزیمت و صبر اکتساب توان کرد.
و بباید دانست که ظفر بعد از تقدیر دو تن را بود: یکی طالب دین، و دیگر طالب ثار؛ و کسی که غرض او در تنازع غیر این دو چیز بود در اکثر احوال مغلوب باشد؛ و از این دو یکی محمود است و آن طالب دین حق بود و دیگر مذموم.
و استحقاق ملک بحقیقت کسی را بود که بر علاج عالم، چون بیمار شود، قادر بود و به حفظ صحت او، چون صحیح بود، قیام تواند نمود، چه ملک طبیب عالم بود، و مرض عالم از دو چیز بود، یکی ملک تغلبی و دیگری تجارب هرجی. اما ملک تغلبی قبیح بود لذاته، و نفوس فاسده را حسن نماید. و اما تجارب هرجی مولم بود لذاته، و نفوس شریره را ملذ نماید. و تغلب اگرچه شبیه بود به ملک ولیکن در حقیقت ضد ملک بود، و باید که مقرر باشد به نزدیک ناظر در امور ملک که مبادی دولتها از اتفاق رایهای جماعتی خیزد که در تعاون و تظاهر یکدیگر به جای اعضای یک شخص باشند، پس اگر آن اتفاق محمود بود دولت حق باشد و الا دولت باطل.
و سبب آنکه مبادی دول اتفاق است آن بود که هر شخصی را از اشخاص انسانی قوتی محدود باشد، و چون اشخاص بسیار جمع آیند قوتهای ایشان اضعاف قوت هر شخصی بود لامحاله، پس چون اشخاص در تألف و اتحاد مانند یک شخص شوند در عالم شخصی برخاسته باشد که قوت او آن قوت بود، و چنانکه یک شخص با چندان اشخاص مقاومت نتواند کرد اشخاص بسیار که مختلف الآرا و متباین الاهوا باشند هم غلبه نتوانند کرد، چه ایشان به منزلت یک یک شخص باشند که به مصارعت کسی که قوت او اضعاف قوت این یک یک شخص بود برخیزد و لامحاله همه مغلوب باشند، مگر که ایشان را نیز نظامی و تألفی بود که قوت جماعت با قوت آن قوم تکافی تواند کرد، و چون جماعتی غالب شوند اگر سیرت ایشان را نظامی بود و اعتبار عدالتی کنند دولت ایشان مدتی بماند و الا بزودی متلاشی شود، چه اختلاف دواعی و اهوا با عدم آنچه مقتضی اتحاد بود مستدعی انحلال باشد.
و اکثر دولتها، مادام که اصحاب آن با عزیمتهای ثابت بوده اند و شرایط اتفاق رعایت می کرده، در تزاید بوده است و سبب وقوف و انحطاط آن رغبت قوم در مقتنیات مانند اموال و کرامات بوده، چه قوت و صولت اقتضای استکثار این دو جنس کند، و چون ملابس آن شوند هراینه ضعفای عقول بدان رغبت نمایند، و از مخالطت سیرت ایشان به دیگران سرایت کند تا سیرت اول بگذراند و به ترفه و نعمت جویی و خوش عیشی مشغول شوند، و اوزار حرب و دفع بنهند، و ملکاتی که در مقاومت اکتساب کرده باشند فراموش کنند و همتها به راحت و آسایش و عطلت میل کنند. پس اگر در اثنای این حال خصمی قاهر قصد ایشان کند استیصال جماعت بر او آسان بود و الا خود کثرت اموال و کرامات ایشان را بر تکبر و تجبر دارد تا تنازع و تخالف ظاهر کنند و یکدیگر را قهر کنند، و همچنان که در مبدأ دولت هر که به مقاومت و مناقشت ایشان برخیزد مغلوب گردد در انحطاط به مقاومت و منازعت هر که برخیزند مغلوب گردند.
و تدبیر حفظ دولت به دو چیز بود: یکی تألف اولیا، و دیگر تنازع اعدا. در آثار حکما آورده اند که چون اسکندر بر مملکت دارا غلبه کرد عجم را با آلتی و عدتی عظیم و مردانی جلد و سلاحهای بسیار و عددی انبوه یافت، دانست که در غیبت او به اندک مدتی ازیشان طالبان ثار دارا برخیزند و ملک روم در سر این کار شود، و استیصال ایشان از قاعده دیانت و معدلت دور بود. در این اندیشه متحیر شد و از حکیم ارسطاطالیس استشارت کرد، حکیم فرمود که آرای ایشان متفرق گردان تا به یکدیگر مشغول شوند و تو از ایشان فراغت یابی. اسکندر ملوک طوایف را بنشاند و از عهد او تا عهد اردشیر بابک دیگر عجم را اتفاق کلمه ای که با آن به طلب ثار مشغول توانند شد اتفاق نیفتاد.
و بر پادشاه واجب بود که در حال رعیت نظر کند و بر حفظ قوانین معدلت توفر نماید، چه قوام مملکت به معدلت بود.
و شرط اول در معدلت آن بود که اصناف خلق را با یکدیگر متکافی دارد، چه همچنان که امزجه معتدل به تکافی چهار عنصر حاصل آید اجتماعات معتدل به تکافی چهار صنف صورت بندد: اول اهل قلم مانند ارباب علوم و معارف و فقها و قضات و کتاب و حساب و مهندسان و منجمان و اطبا و شعرا، که قوام دین و دنیا به وجود ایشان بود و ایشان به مثابت آب اند در طبایع؛ و دوم اهل شمشیر مانند مقاتله و مجاهدان و مطوعه و غازیان و اهل ثغور و اهل بأس و شجاعت و اعوان ملک و حارسان دولت، که نظام عالم به توسط ایشان بود، و ایشان به منزلت آتش اند در طبایع؛ و سیم اهل معامله چون تجار که بضاعات از افقی به افقی برند و چون محترفه و ارباب صناعات و حرفه ها و جبات خراج، که معیشت نوع بی تعاون ایشان ممتنع بود، و ایشان بجای هوااند در طبایع؛ و چهارم اهل مزارعه چون برزگران و دهقانان و اهل حرث و فلاحت، که اقوات همه جماعت مرتب دارند و بقای اشخاص بی مدد ایشان محال بود، و ایشان بجای خاک اند در طبایع.
و چنانکه از غلبه یک عنصر بر دیگر عناصر انحراف مزاج از اعتدال و انحلال ترکیب لازم آید از غلبه یک صنف از این اصناف بر سه صنف دیگر انحراف امور اجتماع از اعتدال و فساد نوع لازم آید. و از الفاظ حکما در این معنی آمده است که: فضیله الفلاحین و هو التعاون بالأعمال، و فضیله التجار هو التعاون بالاموال، و فضیله الملوک هو التعاون بالآراء السیاسیه، و فضیله الالهیین هو التعاون بالحکم الحقیقه، ثم هم جمیعا یتعاونون علی عماره المدن بالخیرات و الفضائل.
و شرط دوم در معدلت آن بود که در احوال و افعال اهل مدینه نظر کند و مرتبه هر یکی بر قدر استحقاق و استعداد تعیین کند. و مردمان پنج صنف باشند: اول کسانی که بطبع خیر باشند و خیر ایشان متعدی بود، و این طایفه خلاصه آفرینش اند و در جوهر مشاکل رئیس اعظم، پس باید که نزدیکترین کسی که به پادشاه بود این جماعت باشند، و در تعظیم و توقیر و اکرام و تبجیل ایشان هیچ دقیقه مهمل نباید گذاشت و ایشان را رؤسای باقی خلق باید شناخت.
و صنف دوم کسانی که به طبع خیر باشند و خیر ایشان متعدی نبود، و این جماعت را عزیز باید داشت و درامور خود مزاح العله گردانید.
و صنف سیم کسانی که به طبع نه خیر باشند و نه شریر، و این طایفه را ایمن باید داشت و بر خیر تحریض فرمود تا به قدر استعداد به کمال برسند.
و صنف چهارم کسانی که شریر باشند و شر ایشان متعدی نبود، و این جماعت را تحقیر و اهانت باید فرمود و به مواعظ و زواجر و ترغیبات و ترهیبات بشارت و انذار کرد، تا اگر طبع خود باز گذارند و به خیر گرایند، و الا در هوان و خواری می باشند.
و صنف پنجم کسانی که به طبع شریر باشند و شر ایشان متعدی، و این طایفه خسیس ترین خلایق و رذاله موجودات باشند و طبیعت ایشان ضد طبیعت رئیس اعظم بود، و منافات میان این صنف و صنف اول ذاتی؛ و این قوم را نیز مراتب بود: گروهی را که اصلاح ایشان امیدوار بود به انواع تأدیب و زجر اصلاح باید کرد و الا از شر منع کرد، و گروهی را که اصلاح ایشان امیدوار نبود اگر شر ایشان شامل نبود با ایشان مداراتی رعایت باید کرد، و اگر شر ایشان عام و شامل بود ازالت شر ایشان واجب باید دانست.
و ازالت شر را مراتب بود یکی حبس، و آن منع بود از مخالطت با اهل مدینه؛ و دوم قید، و آن منع بود از تصرفات بدنی؛ و سیم نفی، و آن منع بود از دخول در تمدن. و اگر شر او به افراط بود و مؤدی به افنا و افساد نوع، حکما خلاف کرده اند دران که قتل او جایز بود یا نه، و اظهر رایهای ایشان آنست که بر قطع عضوی از اعضای او که آلت شرارت او بود مانند دست یا پای یا زبان، یا ابطال حسی از حواس او، اقدام باید نمود و بر قتل البته تجاسر نشاید، چه تخریب بنائی که حق، عزوعلا، چندین آثار حکمت دران اظهار کرده باشد بر وجهی که اصلاح و جبران میسر نشود، از عقل بعید بود.
و این ازالت که گفتیم مشروط باشد بدان که شر ازو بالفعل حاصل آید. اما اگر شر در او به قوت بود جز حبس و قید هیچ مکروه دیگر نشاید که بدو رسانند، و قاعده کلی در این باب آنست که نظر در مصلحت عموم کنند به قصد اول، و در مصلحت خاص او به قصد ثانی، مانند طبیب که علاج عضوی معین بحسب مصلحت مزاج همه اعضا کند در نظراول، و اگر چنان بیند که از وجود آن عضو که فاسد باشد فساد مزاج اعضا حادث خواهد شد بر قطع آن عضو اقدام کند و بدو التفات ننماید. و اگر این خلل متوقع نبود غایت همت بر اصلاح حال او مقصور دارند. نظر ملک دراصلاح هر شخص هم بر این منوال باشد.
و شرط سیم در معدلت آن بود که چون از نظر در تکافی اصناف و تعدیل مراتب فارغ شود سویت میان ایشان در قسمت خیرات مشترک نگاه دارد و استحقاق و استعداد را نیز دران اعتبار کند، و خیرات مشترک سلامت بود و اموال و کرامات و آنچه بدان ماند، چه هر شخصی را از این خیرات قسطی باشد که زیادت و نقصان بران اقتضای جور کند. اما نقصان جور باشد بر آن شخص و اما زیادت جور بود بر اهل مدینه، و باشد که نقصان هم جور باشد بر اهل مدینه.
و چون از قسمت خیرات فارغ شود محافظت آن خیرات کند بر ایشان، و آن چنان بود که نگذارد که چیزی از این خیرات از دست کسی بیرون کنند بر وجهی که مؤدی بود به ضرر او یا ضرر مدینه، و اگر بیرون شود عوض با او رساند از آن جهت که بیرون کرده باشند. و خروج حق از دست ارباب یا به ارادت بود مانند بیع و قرض و هبه، یا بی ارادت بود چون غصب و سرقه، هر یکی را شرایطی باشد. فی الجمله باید که بدل با او رسد یا از آن نوع یا از غیر آن نوع تأخیرات محفوظ بماند، و باید که عوض بر وجهی با او رسد که نافع بود مدینه را یا غیرضار، چه آنکه حق خود بازستاند بر وجهی که ضرری به مدینه رسد جائر بود. و منع جور به شرور و عقوبات باید کرد، و باید که عقوبات بر مقادیر جور مقدر بود، چه اگر عقوبت از جور بیشتر بود به مقدار، جور باشد بر جائر، و اگر کمتر بود جور باشد بر مدینه، و باشد که زیادت نیز هم جور بود بر مدینه. و حکما خلاف کرده اند تا هر جوری شخصی جوری بود بر مدینه یا نه. کسانی که گفته اند جور بر یک شخص جور بود بر مدینه گفته اند به عفو آن کس که برو جور کرده باشند عقوبت از جائر ساقط نشود، و کسانی که گفته اند جور برو جور بر مدینه نبود گفته اند به عفو او عقوبت از جائر ساقط شود.
و چون از قوانین عدالت فارغ شود احسان کند با رعایا، که بعد ازعدل هیچ فضیلت در امور ملک بزرگتر از احسان نبود. و اصل در احسان آن بود که خیراتی که ممکن بود، زیادت بر مقدار واجب بدیشان رسد به قدر استحقاق، و باید که مقارن هیبت بود چه فر و بهای ملک از هیبت باشد، و استمالت دلها به احسانی حاصل آید که بعد از هیبت استعمال کنند، و احسان بی هیبت موجب بطر زیردستان و تجاسر ایشان و زیادتی حرص و طمع گردد، و چون طامع و حریص شوند اگر همه ملک به یک تن دهد از او راضی نگردد. و باید که رعیت را به التزام قوانین عدالت و فصلیت تکلیف کند که، چنانکه قوام بدن به طبیعت بود و قوام طبیعت به نفس و قوام نفس به عقل، قوام مدن به ملک بود و قوام ملک به سیاست و قوام سیاست به حکمت. و چون حکمت در مدینه متعارف باشد و ناموس حق مقتدا، نظام حاصل بود و توجه به کمال موجود، اما اگر حکمت مفارقت کند خذلان به ناموس راه یابد، و چون خذلان به ناموس راه یابد زینت ملک برود و فتنه پدید آید و رسوم مروت مندرس شود و نعمت به نقمت بدل گردد.
و باید که اصحاب حاجات را از خود محجوب ندارد، و سعایت ساعیان بی بینه نشنود، و ابواب رجا و خوف بر خلق مسدود نگرداند، و در دفع متعدیان و امن راهها و حفظ ثغور و اکرام اهل بأس و شجاعت تقصیر جایز ندارد، و مجالست و مخالطت با اهل فضل و رای کند، و به لذاتی که خاص به نفس او تعلق دارد التفات ننماید، و طلب کرامات و تغلبات نه باستحقاق نکند، و فکر ازتدبیر امور یک لحظه معطل نگرداند، چه قوت فکر ملک در حراست ملک بلیغ تر از قوت لشکرهای عظیم باشد، و جهل به مبادی موجب وخامت عواقب بود، و اگر به تمتع و التذاذ مشغول گردد و اغفال این امور کند خلل و وهن به کار مدینه راه یابد، و اوضاع در بدل افتد و در شهوات مرخص شوند، و اسباب آن مساعدت کند تا سعادت شقاوت شود و ایتلاف تباغض و، نظام هرج، و اوضاع الهی خلل پذیرد و به استیناف تدبیر و طلب امام حق و ملک عادل احتیاج افتد، و اهل این قرن از اقتنای خیرات معطل مانند؛ و این جمله تبعه سوء تدبیر یک تن باشد.
و بر جمله، باید که با خود اندیشه نکند که چون زمام حل و عقد عالم در دست تصرف من آمده است باید که در ساعات فراغت و راحت من بیفزاید، که این تباه ترین اسباب فساد رای ملوک باشد، بلکه سبیل او آن بود که از ساعات لهو و راحت، بل از ساعات امور ضروری، مانند طعام خوردن و شراب خوردن و خواب کردن و معاشرت اهل و ولد، در ساعات عمل و تعب و فکر و تدبیر افزاید.
و باید که اسرار خود پوشیده دارد تا بر إجالت رای قادر بود و از آفت مناقضت ایمن، و نیز اگر دشمن خبر یابد به تحرز و تحفظ دفع تدبیر او بکند. و طریق محافظت اسرار با احتیاج به مشاورت و استمداد عقول آن بود که مشاورت با اصحاب نبل و همت و عزت نفس و عقل و تدبیر کند که ایشان اذاعت رای نکنند، و با ضعفای عقول مانند زنان و کودکان البته نگوید، و چون رایی مصمم شود افعالی که ضد آن رای اقتضا کند با افعالی که مبادی امضای آن رای بود آمیخته کند، و از میل به یکی از دو طرف، یعنی طرف رای و طرف نقیضش، اجتناب نماید که هر دو فعل مظنه تهمت، و طریق استنباط و استکشاف آن فکر بود.
و باید که دائما منهیان و متجسسان به تفحص از امور پوشیده و خصوصا احوال دشمنان مشغول باشند و از افعال دشمنان و خصوم رایهای ایشان معلوم کند، چه بزرگترین سلاحی در مقاومت اضداد وقوف بود بر تدبیر ایشان؛ و طریق استنباط رای بزرگان آن بود که در احوال ایشان، از اخذ عزم و اعداد عدت و اهبت و جمع مفترقات و تفریق مجتمعات و امساک ازانچه مباشرت آن معهود بوده باشد، مانند احضار غایبان و اشارت به غیبت حاضران و مبالغت در تفحص اخبار و حرص زاید نمودن بر استکشاف امور و استماع احادیث مختلط و احساس تیقظی زاید بر معهود، و بر جمله در تغییر امور ظاهر، نظر کنند و از مصادر و موارد اموری که از بطانه و خواص چون اهل حرم معلوم گردد، و آنچه از افواه کودکان و بندگان و حواشی ایشان، که به قلت عقل و تمییز موصوف باشند، استماع افتد استنباط کنند.
و بهترین بابی کثرت محادثت بود با هر کسی، چه هر کسی را دوستی بود که با او مستأنس بود و احادیث خود جلیل و دقیق با او بگوید، و چون مجارات و محادثت بسیار شود بر منکون ضمایر دلیل ظاهر شود، و باید که تا ادله با هم بازنخواند و به حد تواتر نینجامد بریک طرف حکم نکند. فی الجمله این معانی طریق استخراج اندیشه های ملوک و بزرگان باشد و در معرفت آن فواید بسیار بود، چه به جهت استعمال آن در وقت حاجت و چه به جهت احتراز ازان در وقت احتیاط.
و باید که در استمالت اعدا و طلب موافقت از ایشان با قصی الغایه بکوشد و تا ممکن باشد چنان سازد که به مقاتلت و محاربت محتاج نگردد، و اگر احتیاج افتد حال از دو نوع خالی نبود: یا بادی بود یا دافع؛ اگر بادی بود اول باید که غرض او جز خیر محض و طلب دین نباشد و از التماس تفوق و تغلب احتراز کند، و بعد ازان شرایط حزم و سوءظن به تقدیم رساند، و بر محاربت اقدام نکند الا بعد از وثوق به ظفر، و با حشمی که متفق الکلمه نباشند البته به حرب نشود، چه در میان دو دشمن رفتن مخاطره عظیم بود، و ملک تا تواند به نفس خود محاربت نکند که اگر شکسته آید آن را تدارک نتواند کرد، و اگر ظفر یابد از قصوری که به وقع و هیبت و رونق ملک راه یابد خالی نماند. و در تدبیر کار لشکر کسی را اختیار کند که به سه صفت موسوم بود: اول آنکه شجاع و قویدل باشد و بدان صفت شهرتی تمام یافته و صیتی شایع اکتساب کرده؛ و دوم آنکه به رای صائب و تدبیر تمام متحلی باشد، و انواع حیل و خدایع استعمال تواند کرد؛ وسیم آنکه ممارست حروب کرده باشد و صاحب تجارب شده.
و تا به تدبیر و حیلت تفرق اعدا و استیصال ایشان میسر شود استعمال آلت حرب ازحزم دور بود. و اردشیر بابک گوید: استعمال عصا نباید کرد آنجا که تازیانه کفایت بود و استعمال شمشیر نباید کرد آنجا که دبوس بکار توان داشت، و باید که آخر همه تدبیرها محاربت بود، که آخر الدواء الکی. و در تفرق کلمه اعدا تمسک به انواع حیل و تزویرات و نامه های بدروغ مذموم نیست اما استعمال غدر به هیچ حال جایز نبود. و مهمترین شرایط حرب تیقظ و استعمال جاسوس و طلایه باشد.
و در حرب ربح تجار اعتبار باید کرد. و بر مخاطره آلات و مردان تا توقع سودی فراوان نبود اقدام ننمایند. و در موضع حرب نظر باید کرد و جایگاه مردان چنانکه به حصانت و صلاحیت آن کار نزدیکتر بود اختیار کرد. و حصار و خندق نشاید کرد الا در وقت اضطرار، چه امثال این موجب تسلط دشمن باشد. و کسی که در اثنای حرب به مبارزتی یا شجاعتی ممتاز شود در عطا و صلت و ثنا و محمدت او مبالغت باید فرمود، و ثبات و صبر استعمال کرد و از طیش و تهور حذر نمود، و به دشمن حقیر استهانت کردن و تأهب و عدت تمام استعمال ناکردن از حزم نبود، که کم من فئه قلیله غلبت فئه کثیره باذن الله. و چون ظفر یابد تدبیر ترک نگیرد و از احتیاط و حزم چیزی با کم نکند، و تا ممکن بود که کسی را زنده اسیر توان گرفت نکشد، چه در أسر منافع بسیار بود مانند سبی کردن و رهینه داشتن و مال فدا کردن و منت برنهادن. و در قتل هیچ فایده نبود. و بعد از ظفر البته قتل نفرماید و عداوت و تعصب استعمال نکند، چه حکم اعدا بعد از ظفر حکم ممالیک و رعایا بود. و در آثار حکما آورده اند که به ارسطاطالیس رسید که اسکندر بعد از ظفر بر شهری شمشیر ازایشان بازنگرفت؛ ارسطاطالیس بدو عتاب نامه ای نبشت و در آنجا یاد کرد که « اگر پیش از ظفر معذور بودی در قتل دشمنان خویش بعد از ظفر چه عذر داری در قتل زیردستان خویش؟ »
و استعمال عفو از ملوک نیکوتر از آنکه از غیر ملوک چه عفو بعد از قدرت محمودتر، و الحق چه نیکو گفته است در باب عفو کسی که گفته است:
سألزم نفسی الصفح عن کل مذنب
و إن کثرت منه علی الجرائم
و ما الناس إلا واحد من ثلثه
شریف و مشروف و مثل مقاوم
فأما الذی فوقی فأعرف قدره
و أتبع فیه الحق و الحق لازم
و اما الذی دونی فان قال، صنت عن
اجابته عرضی و إن لام لائم
و ما الذی مثلی فإن زل او هفا
تفضلت ان الفضل بالحق حاکم
و اما اگر در حرب دافع باشد و قوت مقاومت دارد جهد باید کرد که به نوعی از انواع کمین یا شبیخون به سر دشمنان رود، چه اکثر اهل شهرهایی که محاربت با ایشان در بلاد ایشان اتفاق افتاده باشد مغلوب باشند، و اگر قوت مقاومت ندارد در تدبیر حصون و خندقها احتیاط تمام بجای آرد و در طلب صلح بذل اموال و اصناف حیل و مکاید استعمال کند. اینست سخن در سیاسات ملوک.
و ابتدا به شرح سیرت ملوک کنیم، گوییم: سیاست ملک که ریاست ریاسات باشد بردو گونه بود و هر یکی را غرضی باشد و لازمی. اما اقسام سیاست: یکی سیاست فاضله باشد که آن را امامت خوانند و غرض ازان تکمیل خلق بود و لازمش نیل سعادت؛ و دوم سیاست ناقصه بود که آن را تغلب خوانند و غرض ازان استعباد خلق بود و لازمش نیل شقاوت و مذمت. و سائس اول تمسک به عدالت کند و رعیت را بجای اصدقا دارد و مدینه را از خیرات عامه مملو کند و خویشتن را مالک شهوت دارد، و سایس دوم تمسک به جور کند و رعیت را بجای خول و عبید دارد و مدینه پرشرور عام کند و خویشتن را بنده شهوت دارد. و خیرات عامه: امن بود و سکون و مودت با یکدیگر و عدل و عفاف و لطف و وفا و امثال آن، و شرور عامه: خوف بود و اضطراب و تنازع و جور و حرص و عنف و غدر و خیانت و مسخرگی و غیبت و مانند آن. و مردمان در هر دو حال نظر بر ملوک داشته باشند و اقتدا به سیرت ایشان کنند، و از اینجا گفته اند که الناس علی دین ملوکهم و الناس بزمانهم اشبه منهم بآبائهم، و یکی از ملوک گوید نحن الزمان.
و طالب ملک باید که مستجمع هفت خصلت بود:
یکی ابوت، چه حسب موجب استمالت دلها و افتادن وقع و هیبت در چشمها باشد بآسانی.
و دوم علو همت، و آن بعد از تهذیب قوای نفسانی و تعدیل غضب و قمع شهوت حاصل آید.
و سیم متانت رای، و آن به نظر دقیق و بحث بسیار و فکر و صحیح و تجارب مرضی و اعتبار از حال گذشتگان حاصل آید.
و چهارم عزیمت تمام، که آن را عزم الرجال و عزم الملوک گویند، و این فضیلتی بود که از ترکب رای صحیح و ثبات تام حاصل آید، و اکتساب هیچ فضیلت و اجتناب از هیچ رذیلت بی این فضیلت میسر نشود، و خود اصل باب درنیل خیرات اینست، و ملوک محتاج ترین خلق باشند بدان. چنین گویند که مأمون خلیفه را شهوت گل خوردن پدید آمد و اثر نکایت بر او ظاهر شد. و در ازالت آن با اطبا مشورت کرد. اطبا مجتمع شدند و در علاج آن مرض اصناف مداوات استعمال فرمودند، چیزی ازان به انجاح مقرون نیامد تا روزی که در حضور او اندیشه علاجی می کردند و به احضار کتب و ادویه اشارت رفته بود، یکی از ندما درآمد و آن حال مشاهده کرد، گفت « یا امیرالمومنین، فأین عزمه من عزمات الملوک؟ » مأمون اطبا را گفت « از علاج من فارغ باشید که بعد ازین معاودت آن حال از من محال باشد ».
و پنجم صبر بر مقاسات شداید و ملازمت طلب بی سأمت و ملامت، که مفتاح همه مطالب صبر بود، چنانکه گفته اند:
أخلق بذی الصبر ان یحظی بحاجته
و مدمن القرع للأبواب أن یلجا
و ششم یسار. و هفتم اعوان صالح.
و از این خصال ابوت ضروری نباشد و اگرچه آن را تأثیری عظیم بود. و یسار و اعوان به توسط چهار خصلت دیگر یعنی همت و رای و عزیمت و صبر اکتساب توان کرد.
و بباید دانست که ظفر بعد از تقدیر دو تن را بود: یکی طالب دین، و دیگر طالب ثار؛ و کسی که غرض او در تنازع غیر این دو چیز بود در اکثر احوال مغلوب باشد؛ و از این دو یکی محمود است و آن طالب دین حق بود و دیگر مذموم.
و استحقاق ملک بحقیقت کسی را بود که بر علاج عالم، چون بیمار شود، قادر بود و به حفظ صحت او، چون صحیح بود، قیام تواند نمود، چه ملک طبیب عالم بود، و مرض عالم از دو چیز بود، یکی ملک تغلبی و دیگری تجارب هرجی. اما ملک تغلبی قبیح بود لذاته، و نفوس فاسده را حسن نماید. و اما تجارب هرجی مولم بود لذاته، و نفوس شریره را ملذ نماید. و تغلب اگرچه شبیه بود به ملک ولیکن در حقیقت ضد ملک بود، و باید که مقرر باشد به نزدیک ناظر در امور ملک که مبادی دولتها از اتفاق رایهای جماعتی خیزد که در تعاون و تظاهر یکدیگر به جای اعضای یک شخص باشند، پس اگر آن اتفاق محمود بود دولت حق باشد و الا دولت باطل.
و سبب آنکه مبادی دول اتفاق است آن بود که هر شخصی را از اشخاص انسانی قوتی محدود باشد، و چون اشخاص بسیار جمع آیند قوتهای ایشان اضعاف قوت هر شخصی بود لامحاله، پس چون اشخاص در تألف و اتحاد مانند یک شخص شوند در عالم شخصی برخاسته باشد که قوت او آن قوت بود، و چنانکه یک شخص با چندان اشخاص مقاومت نتواند کرد اشخاص بسیار که مختلف الآرا و متباین الاهوا باشند هم غلبه نتوانند کرد، چه ایشان به منزلت یک یک شخص باشند که به مصارعت کسی که قوت او اضعاف قوت این یک یک شخص بود برخیزد و لامحاله همه مغلوب باشند، مگر که ایشان را نیز نظامی و تألفی بود که قوت جماعت با قوت آن قوم تکافی تواند کرد، و چون جماعتی غالب شوند اگر سیرت ایشان را نظامی بود و اعتبار عدالتی کنند دولت ایشان مدتی بماند و الا بزودی متلاشی شود، چه اختلاف دواعی و اهوا با عدم آنچه مقتضی اتحاد بود مستدعی انحلال باشد.
و اکثر دولتها، مادام که اصحاب آن با عزیمتهای ثابت بوده اند و شرایط اتفاق رعایت می کرده، در تزاید بوده است و سبب وقوف و انحطاط آن رغبت قوم در مقتنیات مانند اموال و کرامات بوده، چه قوت و صولت اقتضای استکثار این دو جنس کند، و چون ملابس آن شوند هراینه ضعفای عقول بدان رغبت نمایند، و از مخالطت سیرت ایشان به دیگران سرایت کند تا سیرت اول بگذراند و به ترفه و نعمت جویی و خوش عیشی مشغول شوند، و اوزار حرب و دفع بنهند، و ملکاتی که در مقاومت اکتساب کرده باشند فراموش کنند و همتها به راحت و آسایش و عطلت میل کنند. پس اگر در اثنای این حال خصمی قاهر قصد ایشان کند استیصال جماعت بر او آسان بود و الا خود کثرت اموال و کرامات ایشان را بر تکبر و تجبر دارد تا تنازع و تخالف ظاهر کنند و یکدیگر را قهر کنند، و همچنان که در مبدأ دولت هر که به مقاومت و مناقشت ایشان برخیزد مغلوب گردد در انحطاط به مقاومت و منازعت هر که برخیزند مغلوب گردند.
و تدبیر حفظ دولت به دو چیز بود: یکی تألف اولیا، و دیگر تنازع اعدا. در آثار حکما آورده اند که چون اسکندر بر مملکت دارا غلبه کرد عجم را با آلتی و عدتی عظیم و مردانی جلد و سلاحهای بسیار و عددی انبوه یافت، دانست که در غیبت او به اندک مدتی ازیشان طالبان ثار دارا برخیزند و ملک روم در سر این کار شود، و استیصال ایشان از قاعده دیانت و معدلت دور بود. در این اندیشه متحیر شد و از حکیم ارسطاطالیس استشارت کرد، حکیم فرمود که آرای ایشان متفرق گردان تا به یکدیگر مشغول شوند و تو از ایشان فراغت یابی. اسکندر ملوک طوایف را بنشاند و از عهد او تا عهد اردشیر بابک دیگر عجم را اتفاق کلمه ای که با آن به طلب ثار مشغول توانند شد اتفاق نیفتاد.
و بر پادشاه واجب بود که در حال رعیت نظر کند و بر حفظ قوانین معدلت توفر نماید، چه قوام مملکت به معدلت بود.
و شرط اول در معدلت آن بود که اصناف خلق را با یکدیگر متکافی دارد، چه همچنان که امزجه معتدل به تکافی چهار عنصر حاصل آید اجتماعات معتدل به تکافی چهار صنف صورت بندد: اول اهل قلم مانند ارباب علوم و معارف و فقها و قضات و کتاب و حساب و مهندسان و منجمان و اطبا و شعرا، که قوام دین و دنیا به وجود ایشان بود و ایشان به مثابت آب اند در طبایع؛ و دوم اهل شمشیر مانند مقاتله و مجاهدان و مطوعه و غازیان و اهل ثغور و اهل بأس و شجاعت و اعوان ملک و حارسان دولت، که نظام عالم به توسط ایشان بود، و ایشان به منزلت آتش اند در طبایع؛ و سیم اهل معامله چون تجار که بضاعات از افقی به افقی برند و چون محترفه و ارباب صناعات و حرفه ها و جبات خراج، که معیشت نوع بی تعاون ایشان ممتنع بود، و ایشان بجای هوااند در طبایع؛ و چهارم اهل مزارعه چون برزگران و دهقانان و اهل حرث و فلاحت، که اقوات همه جماعت مرتب دارند و بقای اشخاص بی مدد ایشان محال بود، و ایشان بجای خاک اند در طبایع.
و چنانکه از غلبه یک عنصر بر دیگر عناصر انحراف مزاج از اعتدال و انحلال ترکیب لازم آید از غلبه یک صنف از این اصناف بر سه صنف دیگر انحراف امور اجتماع از اعتدال و فساد نوع لازم آید. و از الفاظ حکما در این معنی آمده است که: فضیله الفلاحین و هو التعاون بالأعمال، و فضیله التجار هو التعاون بالاموال، و فضیله الملوک هو التعاون بالآراء السیاسیه، و فضیله الالهیین هو التعاون بالحکم الحقیقه، ثم هم جمیعا یتعاونون علی عماره المدن بالخیرات و الفضائل.
و شرط دوم در معدلت آن بود که در احوال و افعال اهل مدینه نظر کند و مرتبه هر یکی بر قدر استحقاق و استعداد تعیین کند. و مردمان پنج صنف باشند: اول کسانی که بطبع خیر باشند و خیر ایشان متعدی بود، و این طایفه خلاصه آفرینش اند و در جوهر مشاکل رئیس اعظم، پس باید که نزدیکترین کسی که به پادشاه بود این جماعت باشند، و در تعظیم و توقیر و اکرام و تبجیل ایشان هیچ دقیقه مهمل نباید گذاشت و ایشان را رؤسای باقی خلق باید شناخت.
و صنف دوم کسانی که به طبع خیر باشند و خیر ایشان متعدی نبود، و این جماعت را عزیز باید داشت و درامور خود مزاح العله گردانید.
و صنف سیم کسانی که به طبع نه خیر باشند و نه شریر، و این طایفه را ایمن باید داشت و بر خیر تحریض فرمود تا به قدر استعداد به کمال برسند.
و صنف چهارم کسانی که شریر باشند و شر ایشان متعدی نبود، و این جماعت را تحقیر و اهانت باید فرمود و به مواعظ و زواجر و ترغیبات و ترهیبات بشارت و انذار کرد، تا اگر طبع خود باز گذارند و به خیر گرایند، و الا در هوان و خواری می باشند.
و صنف پنجم کسانی که به طبع شریر باشند و شر ایشان متعدی، و این طایفه خسیس ترین خلایق و رذاله موجودات باشند و طبیعت ایشان ضد طبیعت رئیس اعظم بود، و منافات میان این صنف و صنف اول ذاتی؛ و این قوم را نیز مراتب بود: گروهی را که اصلاح ایشان امیدوار بود به انواع تأدیب و زجر اصلاح باید کرد و الا از شر منع کرد، و گروهی را که اصلاح ایشان امیدوار نبود اگر شر ایشان شامل نبود با ایشان مداراتی رعایت باید کرد، و اگر شر ایشان عام و شامل بود ازالت شر ایشان واجب باید دانست.
و ازالت شر را مراتب بود یکی حبس، و آن منع بود از مخالطت با اهل مدینه؛ و دوم قید، و آن منع بود از تصرفات بدنی؛ و سیم نفی، و آن منع بود از دخول در تمدن. و اگر شر او به افراط بود و مؤدی به افنا و افساد نوع، حکما خلاف کرده اند دران که قتل او جایز بود یا نه، و اظهر رایهای ایشان آنست که بر قطع عضوی از اعضای او که آلت شرارت او بود مانند دست یا پای یا زبان، یا ابطال حسی از حواس او، اقدام باید نمود و بر قتل البته تجاسر نشاید، چه تخریب بنائی که حق، عزوعلا، چندین آثار حکمت دران اظهار کرده باشد بر وجهی که اصلاح و جبران میسر نشود، از عقل بعید بود.
و این ازالت که گفتیم مشروط باشد بدان که شر ازو بالفعل حاصل آید. اما اگر شر در او به قوت بود جز حبس و قید هیچ مکروه دیگر نشاید که بدو رسانند، و قاعده کلی در این باب آنست که نظر در مصلحت عموم کنند به قصد اول، و در مصلحت خاص او به قصد ثانی، مانند طبیب که علاج عضوی معین بحسب مصلحت مزاج همه اعضا کند در نظراول، و اگر چنان بیند که از وجود آن عضو که فاسد باشد فساد مزاج اعضا حادث خواهد شد بر قطع آن عضو اقدام کند و بدو التفات ننماید. و اگر این خلل متوقع نبود غایت همت بر اصلاح حال او مقصور دارند. نظر ملک دراصلاح هر شخص هم بر این منوال باشد.
و شرط سیم در معدلت آن بود که چون از نظر در تکافی اصناف و تعدیل مراتب فارغ شود سویت میان ایشان در قسمت خیرات مشترک نگاه دارد و استحقاق و استعداد را نیز دران اعتبار کند، و خیرات مشترک سلامت بود و اموال و کرامات و آنچه بدان ماند، چه هر شخصی را از این خیرات قسطی باشد که زیادت و نقصان بران اقتضای جور کند. اما نقصان جور باشد بر آن شخص و اما زیادت جور بود بر اهل مدینه، و باشد که نقصان هم جور باشد بر اهل مدینه.
و چون از قسمت خیرات فارغ شود محافظت آن خیرات کند بر ایشان، و آن چنان بود که نگذارد که چیزی از این خیرات از دست کسی بیرون کنند بر وجهی که مؤدی بود به ضرر او یا ضرر مدینه، و اگر بیرون شود عوض با او رساند از آن جهت که بیرون کرده باشند. و خروج حق از دست ارباب یا به ارادت بود مانند بیع و قرض و هبه، یا بی ارادت بود چون غصب و سرقه، هر یکی را شرایطی باشد. فی الجمله باید که بدل با او رسد یا از آن نوع یا از غیر آن نوع تأخیرات محفوظ بماند، و باید که عوض بر وجهی با او رسد که نافع بود مدینه را یا غیرضار، چه آنکه حق خود بازستاند بر وجهی که ضرری به مدینه رسد جائر بود. و منع جور به شرور و عقوبات باید کرد، و باید که عقوبات بر مقادیر جور مقدر بود، چه اگر عقوبت از جور بیشتر بود به مقدار، جور باشد بر جائر، و اگر کمتر بود جور باشد بر مدینه، و باشد که زیادت نیز هم جور بود بر مدینه. و حکما خلاف کرده اند تا هر جوری شخصی جوری بود بر مدینه یا نه. کسانی که گفته اند جور بر یک شخص جور بود بر مدینه گفته اند به عفو آن کس که برو جور کرده باشند عقوبت از جائر ساقط نشود، و کسانی که گفته اند جور برو جور بر مدینه نبود گفته اند به عفو او عقوبت از جائر ساقط شود.
و چون از قوانین عدالت فارغ شود احسان کند با رعایا، که بعد ازعدل هیچ فضیلت در امور ملک بزرگتر از احسان نبود. و اصل در احسان آن بود که خیراتی که ممکن بود، زیادت بر مقدار واجب بدیشان رسد به قدر استحقاق، و باید که مقارن هیبت بود چه فر و بهای ملک از هیبت باشد، و استمالت دلها به احسانی حاصل آید که بعد از هیبت استعمال کنند، و احسان بی هیبت موجب بطر زیردستان و تجاسر ایشان و زیادتی حرص و طمع گردد، و چون طامع و حریص شوند اگر همه ملک به یک تن دهد از او راضی نگردد. و باید که رعیت را به التزام قوانین عدالت و فصلیت تکلیف کند که، چنانکه قوام بدن به طبیعت بود و قوام طبیعت به نفس و قوام نفس به عقل، قوام مدن به ملک بود و قوام ملک به سیاست و قوام سیاست به حکمت. و چون حکمت در مدینه متعارف باشد و ناموس حق مقتدا، نظام حاصل بود و توجه به کمال موجود، اما اگر حکمت مفارقت کند خذلان به ناموس راه یابد، و چون خذلان به ناموس راه یابد زینت ملک برود و فتنه پدید آید و رسوم مروت مندرس شود و نعمت به نقمت بدل گردد.
و باید که اصحاب حاجات را از خود محجوب ندارد، و سعایت ساعیان بی بینه نشنود، و ابواب رجا و خوف بر خلق مسدود نگرداند، و در دفع متعدیان و امن راهها و حفظ ثغور و اکرام اهل بأس و شجاعت تقصیر جایز ندارد، و مجالست و مخالطت با اهل فضل و رای کند، و به لذاتی که خاص به نفس او تعلق دارد التفات ننماید، و طلب کرامات و تغلبات نه باستحقاق نکند، و فکر ازتدبیر امور یک لحظه معطل نگرداند، چه قوت فکر ملک در حراست ملک بلیغ تر از قوت لشکرهای عظیم باشد، و جهل به مبادی موجب وخامت عواقب بود، و اگر به تمتع و التذاذ مشغول گردد و اغفال این امور کند خلل و وهن به کار مدینه راه یابد، و اوضاع در بدل افتد و در شهوات مرخص شوند، و اسباب آن مساعدت کند تا سعادت شقاوت شود و ایتلاف تباغض و، نظام هرج، و اوضاع الهی خلل پذیرد و به استیناف تدبیر و طلب امام حق و ملک عادل احتیاج افتد، و اهل این قرن از اقتنای خیرات معطل مانند؛ و این جمله تبعه سوء تدبیر یک تن باشد.
و بر جمله، باید که با خود اندیشه نکند که چون زمام حل و عقد عالم در دست تصرف من آمده است باید که در ساعات فراغت و راحت من بیفزاید، که این تباه ترین اسباب فساد رای ملوک باشد، بلکه سبیل او آن بود که از ساعات لهو و راحت، بل از ساعات امور ضروری، مانند طعام خوردن و شراب خوردن و خواب کردن و معاشرت اهل و ولد، در ساعات عمل و تعب و فکر و تدبیر افزاید.
و باید که اسرار خود پوشیده دارد تا بر إجالت رای قادر بود و از آفت مناقضت ایمن، و نیز اگر دشمن خبر یابد به تحرز و تحفظ دفع تدبیر او بکند. و طریق محافظت اسرار با احتیاج به مشاورت و استمداد عقول آن بود که مشاورت با اصحاب نبل و همت و عزت نفس و عقل و تدبیر کند که ایشان اذاعت رای نکنند، و با ضعفای عقول مانند زنان و کودکان البته نگوید، و چون رایی مصمم شود افعالی که ضد آن رای اقتضا کند با افعالی که مبادی امضای آن رای بود آمیخته کند، و از میل به یکی از دو طرف، یعنی طرف رای و طرف نقیضش، اجتناب نماید که هر دو فعل مظنه تهمت، و طریق استنباط و استکشاف آن فکر بود.
و باید که دائما منهیان و متجسسان به تفحص از امور پوشیده و خصوصا احوال دشمنان مشغول باشند و از افعال دشمنان و خصوم رایهای ایشان معلوم کند، چه بزرگترین سلاحی در مقاومت اضداد وقوف بود بر تدبیر ایشان؛ و طریق استنباط رای بزرگان آن بود که در احوال ایشان، از اخذ عزم و اعداد عدت و اهبت و جمع مفترقات و تفریق مجتمعات و امساک ازانچه مباشرت آن معهود بوده باشد، مانند احضار غایبان و اشارت به غیبت حاضران و مبالغت در تفحص اخبار و حرص زاید نمودن بر استکشاف امور و استماع احادیث مختلط و احساس تیقظی زاید بر معهود، و بر جمله در تغییر امور ظاهر، نظر کنند و از مصادر و موارد اموری که از بطانه و خواص چون اهل حرم معلوم گردد، و آنچه از افواه کودکان و بندگان و حواشی ایشان، که به قلت عقل و تمییز موصوف باشند، استماع افتد استنباط کنند.
و بهترین بابی کثرت محادثت بود با هر کسی، چه هر کسی را دوستی بود که با او مستأنس بود و احادیث خود جلیل و دقیق با او بگوید، و چون مجارات و محادثت بسیار شود بر منکون ضمایر دلیل ظاهر شود، و باید که تا ادله با هم بازنخواند و به حد تواتر نینجامد بریک طرف حکم نکند. فی الجمله این معانی طریق استخراج اندیشه های ملوک و بزرگان باشد و در معرفت آن فواید بسیار بود، چه به جهت استعمال آن در وقت حاجت و چه به جهت احتراز ازان در وقت احتیاط.
و باید که در استمالت اعدا و طلب موافقت از ایشان با قصی الغایه بکوشد و تا ممکن باشد چنان سازد که به مقاتلت و محاربت محتاج نگردد، و اگر احتیاج افتد حال از دو نوع خالی نبود: یا بادی بود یا دافع؛ اگر بادی بود اول باید که غرض او جز خیر محض و طلب دین نباشد و از التماس تفوق و تغلب احتراز کند، و بعد ازان شرایط حزم و سوءظن به تقدیم رساند، و بر محاربت اقدام نکند الا بعد از وثوق به ظفر، و با حشمی که متفق الکلمه نباشند البته به حرب نشود، چه در میان دو دشمن رفتن مخاطره عظیم بود، و ملک تا تواند به نفس خود محاربت نکند که اگر شکسته آید آن را تدارک نتواند کرد، و اگر ظفر یابد از قصوری که به وقع و هیبت و رونق ملک راه یابد خالی نماند. و در تدبیر کار لشکر کسی را اختیار کند که به سه صفت موسوم بود: اول آنکه شجاع و قویدل باشد و بدان صفت شهرتی تمام یافته و صیتی شایع اکتساب کرده؛ و دوم آنکه به رای صائب و تدبیر تمام متحلی باشد، و انواع حیل و خدایع استعمال تواند کرد؛ وسیم آنکه ممارست حروب کرده باشد و صاحب تجارب شده.
و تا به تدبیر و حیلت تفرق اعدا و استیصال ایشان میسر شود استعمال آلت حرب ازحزم دور بود. و اردشیر بابک گوید: استعمال عصا نباید کرد آنجا که تازیانه کفایت بود و استعمال شمشیر نباید کرد آنجا که دبوس بکار توان داشت، و باید که آخر همه تدبیرها محاربت بود، که آخر الدواء الکی. و در تفرق کلمه اعدا تمسک به انواع حیل و تزویرات و نامه های بدروغ مذموم نیست اما استعمال غدر به هیچ حال جایز نبود. و مهمترین شرایط حرب تیقظ و استعمال جاسوس و طلایه باشد.
و در حرب ربح تجار اعتبار باید کرد. و بر مخاطره آلات و مردان تا توقع سودی فراوان نبود اقدام ننمایند. و در موضع حرب نظر باید کرد و جایگاه مردان چنانکه به حصانت و صلاحیت آن کار نزدیکتر بود اختیار کرد. و حصار و خندق نشاید کرد الا در وقت اضطرار، چه امثال این موجب تسلط دشمن باشد. و کسی که در اثنای حرب به مبارزتی یا شجاعتی ممتاز شود در عطا و صلت و ثنا و محمدت او مبالغت باید فرمود، و ثبات و صبر استعمال کرد و از طیش و تهور حذر نمود، و به دشمن حقیر استهانت کردن و تأهب و عدت تمام استعمال ناکردن از حزم نبود، که کم من فئه قلیله غلبت فئه کثیره باذن الله. و چون ظفر یابد تدبیر ترک نگیرد و از احتیاط و حزم چیزی با کم نکند، و تا ممکن بود که کسی را زنده اسیر توان گرفت نکشد، چه در أسر منافع بسیار بود مانند سبی کردن و رهینه داشتن و مال فدا کردن و منت برنهادن. و در قتل هیچ فایده نبود. و بعد از ظفر البته قتل نفرماید و عداوت و تعصب استعمال نکند، چه حکم اعدا بعد از ظفر حکم ممالیک و رعایا بود. و در آثار حکما آورده اند که به ارسطاطالیس رسید که اسکندر بعد از ظفر بر شهری شمشیر ازایشان بازنگرفت؛ ارسطاطالیس بدو عتاب نامه ای نبشت و در آنجا یاد کرد که « اگر پیش از ظفر معذور بودی در قتل دشمنان خویش بعد از ظفر چه عذر داری در قتل زیردستان خویش؟ »
و استعمال عفو از ملوک نیکوتر از آنکه از غیر ملوک چه عفو بعد از قدرت محمودتر، و الحق چه نیکو گفته است در باب عفو کسی که گفته است:
سألزم نفسی الصفح عن کل مذنب
و إن کثرت منه علی الجرائم
و ما الناس إلا واحد من ثلثه
شریف و مشروف و مثل مقاوم
فأما الذی فوقی فأعرف قدره
و أتبع فیه الحق و الحق لازم
و اما الذی دونی فان قال، صنت عن
اجابته عرضی و إن لام لائم
و ما الذی مثلی فإن زل او هفا
تفضلت ان الفضل بالحق حاکم
و اما اگر در حرب دافع باشد و قوت مقاومت دارد جهد باید کرد که به نوعی از انواع کمین یا شبیخون به سر دشمنان رود، چه اکثر اهل شهرهایی که محاربت با ایشان در بلاد ایشان اتفاق افتاده باشد مغلوب باشند، و اگر قوت مقاومت ندارد در تدبیر حصون و خندقها احتیاط تمام بجای آرد و در طلب صلح بذل اموال و اصناف حیل و مکاید استعمال کند. اینست سخن در سیاسات ملوک.
خواجه نصیرالدین طوسی : مقالت سیم در سیاست مدن
فصل پنجم
و اما معاشرت با ملوک و رؤسا، عموم مردم را چنان بود که در نصیحت و نیکخواهی ایشان به دل و زبان تقصیر نکنند، و در افشای محامد و ستر معایب ایشان غایت جهد مبذول دارند، و در ادای حقوقی که بر ایشان متوجه باشد مانند خراج و غیر آن انشراح صدر و خوشدلی استعمال کنند، و البته کراهت و انقباض به خود راه ندهند، و در امتثال اوامر و نواهی به قدر طاقت ایستادگی نمایند، و در نگاه داشتن احتشام و هیبت ایشان مبالغت بجای آرند، و در اوقات نوائب و مکاره جان و مال در پیش ایشان از روی محافظت دین و ملت و اهل و ولد و شهر بذل کنند، و کسانی که به خدمت ملوک موسوم نباشند باید که بر طلب قربت ایشان اقدام ننمایند، چه صحبت سلطان به دخول در آتش و گستاخی با سباع تشبیه کرده اند، و کسی که به جوار و معرفت ایشان ممتحن بود لذت عیش و تمتع از عمر برو منغص گردد.
و اما کسی که به خدمت ایشان مشغول باشد سبیل او آن بود که ملازمت کاری نماید که به صدد آن کار بود و مواظبت کند بر وظیفه ای که متکفل آن شده باشد، و جهد کند در آنکه نصب العین مخدوم باشد به هر وقت که او را طلب کند، و از مداومت حضور که مؤدی بود به ملالت هم احتراز نماید، چه ملالت از کثرت ازدحام مردم باشد، و چون زحمت خلق بر درگاه رؤسا بیشتر بود ایشان به ملالت اولی باشند، و باید که به هر کار که از مخدوم او صادر شود او را مدح گوید و آن کار را براستی ستایش کند، و چون تأمل کنند هیچ کار نبود در دنیا که آن را دو وجه نبود، یکی جمیل و دیگر قبیح، پس وجه جمیل هر کاری طلب کند و آن را حواله با مخدوم کند و در حضور و غیبت او بر ذکر محامد افعال او توفر نماید.
و اگر تدبیر مخدوم بدو حواله بود، مثلا این شخص وزیر یا مشیر یا معلم او بود و تعریف صلاح کارهای او برو واجب باشد، باید که داند که ملوک و رؤسا مانند سیلی باشند که از سر کوه درآید و کسی که به یک دفعت خواهد که آن را از سمتی به سمتی گرداند هلاک شود، اما اگر به اول مساعدت نماید و به مدارا و تلطف یک جانب او به خاک و خاشه بلند گرداند به جانبی دیگر که خواهد، تواند برد. هم بر این سیاقت در صرف رای مخدوم ازانچه متضمن فسادی بود طریق لطف و تدبیر باید سپرد، و بر وجه امر و نهی او را بر هیچ کار تحریض نفرمود، بل وجه مصلحتی که در خلاف رای او بود با او نماید و او را به وخامت عاقبت آن کار تنبیه دهد و بتدریج در اوقات خلوت و مؤانست به امثال و حکایات گذشتگان و حیل لطیف صورت آن رای را در چشم او نکوهیده کند.
و باید که در کتمان اسرار مخدوم مبالغت نماید، و طریق احتیاط در این باب آن بود که احوال ظاهر او به قدر استطاعت پوشیده می دارد تا چون بدین وجه کتمان ملکه کند سر پوشیده داشتن برو آسان شود، و مخدوم را نیز که این حال ازو معلوم گردد برو در افشای اسرار به تهمت نیفتد چه سر مکتوم از احوال ظاهر بسیار منتشر شود و در اثنای آن رؤسا را به کسانی که در آن سر محل اعتماد بوده باشند گمانهای بد حادث گردد، و علت ظهور اسرار آن بود که امور عالم به یکدیگر متصل است و از بعضی بر بعضی دلالت توان ساخت.
و باید که داند که ملوک و رؤسا را همتهایی بود که بدان منفرد باشند از غیر خویش، و آن همتها آن بود که بدان از همه خلق استخدام و تعبد خواهند، و خود را دران و در هر چه کنند مصیب شمرند، و سبب این سیرت کثرت مدح مردمان بود ایشان را، و تواتر تصویب اعمال و آرایی که از خاص و عام در مسامع ایشان تمکن یافته باشد.
و باید که به هیچ وجه در هیچ کار جرمی با مخدوم حواله نکند و اگرچه با او در غایت مباسطت باشد. و اگر چیزی ازو مستقبح بیند باز نگوید، و اگر بنادر سهوی کند و بازگوید بدان اعتراف نکند و اگرچه خبر آن به مخدوم رسیده باشد، که از اقرار تا اخبار تفاوت بسیار بود. و چون میان او و مخدوم حالی افتد که قبح آن عاید با یکی از هر دو بود حیلت کند در آنچه آن قبح با خود گرداند و براءت ساحت مخدوم ازان ظاهر کند، و چون او بریء الساحه شود آن را سببی اندیشد از خارج که حواله آن از نزدیک او نیز بگردد و عذر او دران واضح شود، و در جملگی آنچه به نزدیک مخدوم محبوب و مکروه بود نظر کند و ایثار محبوب او کند و اگرچه بر مکروه نفس خود مشتمل بیند، و با خود مقرر کند که در عبودیت هیچ چیز با منفعت تر از ترک حظ نفس خود نبود، و چون این معنی مقرر کرده باشد در هر معامله و مجاراتی که میان او و مخدوم افتد و خویشتن را دران حظی بیند ترک آن حظ گیرد و ازان تجنب نماید، و حظ رئیس مستخلص گرداند تا ثمره خیر هم عاید با او باشد، چه اگر در اول به استیفای حق خود مشغول گردد از خلل خالی نماند و ترک امور از افساد آن أولی.
و در جذب منافع از رؤسا تلطف عظیم بکار باید داشت و البته بر سؤال و الحاح دران اقدام ننمود و طمع و شره را مجال نداد، بل قناعت و کوتاه دستی بعادت باید گرفت، که خود دنیا روی به کسی نهد که ازان معرض باشد و از کسی امتناع کند که بران حریص بود، و جهد دران باید کرد که از رؤسا و مخدومان اسباب منافع طلبد نه نفس منافع، مثلا اطلاق ید در آنچه موجب اقتنای منافع و جمع فوائد بود، تا هم از سؤال فارغ باشد و هم بر منفعت بسیار ظفر یابد، و حاصل این سخن آن بود که نفع به مخدوم طلبد نه از مخدوم، که هر که از رؤسا نفع گیرد ازو ملول شوند و هر که بدیشان نفع گیرد او را عزیز شمرند. و خویشتن در چشم مخدوم چنان فرانماید که به کمتر کلمه ای و اندک تر سعیی که مخدوم فرماید جملگی اموال و مقتنیات خود بذل خواهد کرد، چه اگر چنین کند از طمع او به مال خود ایمن شود و اگر مناقشتی بکار دارد حرص او تیز گرداند که الممنوع محروص علیه و المبذول مملول منه؛ و جهد کند دران که از جاه و مالی که کسب کند زینت و جمال مخدوم طلبد نه تجمل نفس خود، چه این نوع به استیفا نزدیکتر و به مروت لایق تر؛ و حذر کند از اتخاذ چیزی که مخدوم بدان منفرد باشد یا لایق رؤسای دیگر بود مانند او، و الا آن چیز را در معرض ذهاب و خود را در معرض هلاک آورده باشد؛ و در هیچ چیز استغنا ننماید از مخدوم و اگرچه چیزی حقیر بود، و در همه احوال قناعت و رضا بدانچه از مخدوم بدو رسد شعار خود سازد، و اگر در مقام سخط و عتاب مخدوم افتد البته ازو شکایت نکند و عداوت و حقد به دل راه ندهد و وجه گناه با خود گرداند، و بعد ازان اجتهاد کند و تلطف نماید تا تجدید حالی که مزیل سخط مخدوم باشد به نوعی که میسر شود حاصل گردد.
و اگر به یکی ازولات که ظالم و بدخوی بود مبتلا گردد باید که داند که او در میان دو خطر افتاده است: یکی آنکه با والی سازد و بر رعیت بود و دران هلاک دین و مروت او باشد، و دیگر آنکه با رعیت سازد و بر والی بود و دران هلاک دنیا و نفس او بود، و وجه خلاص از این دو ورطه به یکی از دو چیز تواند بود، مرگ یا مفارقت کلی؛ و با والی غیرمرضی السیره هم جز محافظت و وفا طریق نباشد تا آنگه که خدای مفارقت و نجات روزی کند.
و در آداب ابن المقفع آمده است که: اگر سلطان ترا برادر گرداند تو او را خداوندگار دان، و اگر در تقریب تو زیادت کند تو در تعظیم او زیادت کن، و چون در خدمت او منزلتی یابی ملق لفظی مانند تضرعات متواتر و دعا در هر لفظی استعمال مکن، که آن علامت وحشت و بیگانگی بود مگر بر سر جمع که آنجا در این باب تقصیر نشاید کرد، و با او تقریر مده که « من به نزدیک تو حقی یا سابقه خدمتی دارم » بل به تجدید نصیحت و لواحق طاعت سوابق حقوق را نزدیک او تازه می دار چنانکه آخر آن اول را احیا کند، چه پادشاه حقی را که آخرش از اول منقطع بود فراموش کند و رحم با همه کس مقطوع دارد.
و هیچ کار سخت تر از وزارت سلطان نبود که به مکان او منافست بسیار کنند و حساد او اولیای سلطان باشند که در منازل و مداخل با او مساهم و مشارک باشند، و پیوسته طامعان منصب او منتهز فرصتی، حبایل باز کشیده و مترصد ایستاده، و هیچ سلاح او را چون صحت و استقامت نبود چه در سر و چه در علانیت؛ و باید که اگر وقوف یابد بر کید حاسدی یا سعایت معاندی بظاهر چنان فرانماید که او را بدان هیچ مبالات نیست، و در حضرت مخدوم خشمی و کینه ای از ایشان اظهار نکند که مؤکد سخن ایشان گردد، و اگر در مقام سؤال و جواب و مناظره و جدال افتد جواب به وقار و حلم و حجت گوید که غلبه همیشه حلیم را بود.
و هم در آداب ابن المقفع آمده است که شرایط خدمت ملوک ریاضت نفس بود بر مکروه و موافقت ایشان در مخالفت رای خود و مقدر کردن امور بر هوای ایشان و کتمان اسرار و بحث ناکردن از چیزی که ترا بران وقوف ندهند و مجاهده کردن در تحری رضای ایشان به همه وجوه و تصدیق اقوال و تزیین آرای ایشان و نشر محاسن و ستر مساوی و تقرب آنچه آن را نزدیک خواهند و تبعید آنچه آن را دور گردانند و تخفیف مؤونت خود بر ایشان و احتمال مؤونت ایشان و بذل مجهود در طاعت بعادت گرفتن.
و کسی را که از عمل سلطان گریز بود باید که ممارست آن اختیار نکند، که سلطان حایلی بود میان مردم و لذت دنیا و عمل آخرت، و اگر به خدمت موسوم گردد باید که شتم سلطان بشتم نشمرد و غلظت ایشان بغلظت ندارد، که باد عزت زبان گشاده گرداند به أعراض مردمان بی سابقه سخطی، پس بدین قدر با ایشان مواسات باید کرد و ازان باک نداشت، و از مسخوط علیه و متهم مخدوم تجنب باید نمود و با او در یک مجلس جمع نباید آمد، و از ثنا و تمهید عذر او امتناع باید کرد چندانکه خشم مخدوم ساکن شود و عاطفت او امیدوار بود، آنگاه اظهار معذرت او را وجهی لطیف استعمال باید کرد تا با سر رضا آید.
و هم در آداب ابن المقفع آمده است که چون والی با تو سخن گوید به دل و گوش و جوارح و اعضا اصغای سخن او را باش، و به هیچ فکر و عمل و نظر به چیزی دیگر و به کسی مشغول مشو، و در مجلس سلطان سر مگوی، که هر که به حضور او دو تن سر گویند آن کس از ایشان کینه گیرد، و در سلطان این معنی به مبالغت تر بود، و چون از کسی سؤالی کند تو جواب مده که آن هم خفت وزن تو اقتضا کند و هم استخفاف سایل و مسؤول، و مع ذلک اگر سائل گوید: « از تو نمی پرسم » چه جواب دهی؟ و اگر از جماعتی پرسد که تو ازیشان باشی بر جواب سبقت مطلب، که دیگران خصم تو شوند و بر سخن تو عیب جویند و بر عثرت تو رحمت نکنند، بل تأخیر کن تا دیگران بگویند و عیب و هنر هر سخنی بدانی پس آنچه داری اگر بهتر بود عرضه می دار.
و اگر سلطان ترا عزیز دارد بر اهل قربت او و خدم قدیم تقدم مجوی، که این خلق از اخلاق سفها بود؛ و بدان که هر مردی را، اگر پادشاه بود و اگر زیردست، با کسی مناسبتی طبیعی بود، و اگرچه آن کس در مرتبه ادنی بود مؤانست و مؤالفت او ایثار کند و هر چند بظاهر ازو دور بود، و سبب آن اتصال روح باشد به روح، و چگونه ایمن توانی بود، اگر بر کسی تفوق و تقدم طلبی، ازانکه آن کس را در باطن با مخدوم تو وسیلتی بود که حق آن ضایع نتوان گذاشت؟ پس هر دو به مناقشت و دفع بیرون آیند.
و اگر پادشاه رائی زند که تو آن را کاره باشی با او موافقت کن و تذلل نمای و حقیقت دان که سلطان اوست نه تو، پس اولی آنکه تو متابعت مراد او کنی نه آنکه ازو مساعدت و مطاوعت التماس کنی و به حسب رای و هوای خویش سخن گویی.
اینست تمامی سخن در این باب.
و اما کسی که به خدمت ایشان مشغول باشد سبیل او آن بود که ملازمت کاری نماید که به صدد آن کار بود و مواظبت کند بر وظیفه ای که متکفل آن شده باشد، و جهد کند در آنکه نصب العین مخدوم باشد به هر وقت که او را طلب کند، و از مداومت حضور که مؤدی بود به ملالت هم احتراز نماید، چه ملالت از کثرت ازدحام مردم باشد، و چون زحمت خلق بر درگاه رؤسا بیشتر بود ایشان به ملالت اولی باشند، و باید که به هر کار که از مخدوم او صادر شود او را مدح گوید و آن کار را براستی ستایش کند، و چون تأمل کنند هیچ کار نبود در دنیا که آن را دو وجه نبود، یکی جمیل و دیگر قبیح، پس وجه جمیل هر کاری طلب کند و آن را حواله با مخدوم کند و در حضور و غیبت او بر ذکر محامد افعال او توفر نماید.
و اگر تدبیر مخدوم بدو حواله بود، مثلا این شخص وزیر یا مشیر یا معلم او بود و تعریف صلاح کارهای او برو واجب باشد، باید که داند که ملوک و رؤسا مانند سیلی باشند که از سر کوه درآید و کسی که به یک دفعت خواهد که آن را از سمتی به سمتی گرداند هلاک شود، اما اگر به اول مساعدت نماید و به مدارا و تلطف یک جانب او به خاک و خاشه بلند گرداند به جانبی دیگر که خواهد، تواند برد. هم بر این سیاقت در صرف رای مخدوم ازانچه متضمن فسادی بود طریق لطف و تدبیر باید سپرد، و بر وجه امر و نهی او را بر هیچ کار تحریض نفرمود، بل وجه مصلحتی که در خلاف رای او بود با او نماید و او را به وخامت عاقبت آن کار تنبیه دهد و بتدریج در اوقات خلوت و مؤانست به امثال و حکایات گذشتگان و حیل لطیف صورت آن رای را در چشم او نکوهیده کند.
و باید که در کتمان اسرار مخدوم مبالغت نماید، و طریق احتیاط در این باب آن بود که احوال ظاهر او به قدر استطاعت پوشیده می دارد تا چون بدین وجه کتمان ملکه کند سر پوشیده داشتن برو آسان شود، و مخدوم را نیز که این حال ازو معلوم گردد برو در افشای اسرار به تهمت نیفتد چه سر مکتوم از احوال ظاهر بسیار منتشر شود و در اثنای آن رؤسا را به کسانی که در آن سر محل اعتماد بوده باشند گمانهای بد حادث گردد، و علت ظهور اسرار آن بود که امور عالم به یکدیگر متصل است و از بعضی بر بعضی دلالت توان ساخت.
و باید که داند که ملوک و رؤسا را همتهایی بود که بدان منفرد باشند از غیر خویش، و آن همتها آن بود که بدان از همه خلق استخدام و تعبد خواهند، و خود را دران و در هر چه کنند مصیب شمرند، و سبب این سیرت کثرت مدح مردمان بود ایشان را، و تواتر تصویب اعمال و آرایی که از خاص و عام در مسامع ایشان تمکن یافته باشد.
و باید که به هیچ وجه در هیچ کار جرمی با مخدوم حواله نکند و اگرچه با او در غایت مباسطت باشد. و اگر چیزی ازو مستقبح بیند باز نگوید، و اگر بنادر سهوی کند و بازگوید بدان اعتراف نکند و اگرچه خبر آن به مخدوم رسیده باشد، که از اقرار تا اخبار تفاوت بسیار بود. و چون میان او و مخدوم حالی افتد که قبح آن عاید با یکی از هر دو بود حیلت کند در آنچه آن قبح با خود گرداند و براءت ساحت مخدوم ازان ظاهر کند، و چون او بریء الساحه شود آن را سببی اندیشد از خارج که حواله آن از نزدیک او نیز بگردد و عذر او دران واضح شود، و در جملگی آنچه به نزدیک مخدوم محبوب و مکروه بود نظر کند و ایثار محبوب او کند و اگرچه بر مکروه نفس خود مشتمل بیند، و با خود مقرر کند که در عبودیت هیچ چیز با منفعت تر از ترک حظ نفس خود نبود، و چون این معنی مقرر کرده باشد در هر معامله و مجاراتی که میان او و مخدوم افتد و خویشتن را دران حظی بیند ترک آن حظ گیرد و ازان تجنب نماید، و حظ رئیس مستخلص گرداند تا ثمره خیر هم عاید با او باشد، چه اگر در اول به استیفای حق خود مشغول گردد از خلل خالی نماند و ترک امور از افساد آن أولی.
و در جذب منافع از رؤسا تلطف عظیم بکار باید داشت و البته بر سؤال و الحاح دران اقدام ننمود و طمع و شره را مجال نداد، بل قناعت و کوتاه دستی بعادت باید گرفت، که خود دنیا روی به کسی نهد که ازان معرض باشد و از کسی امتناع کند که بران حریص بود، و جهد دران باید کرد که از رؤسا و مخدومان اسباب منافع طلبد نه نفس منافع، مثلا اطلاق ید در آنچه موجب اقتنای منافع و جمع فوائد بود، تا هم از سؤال فارغ باشد و هم بر منفعت بسیار ظفر یابد، و حاصل این سخن آن بود که نفع به مخدوم طلبد نه از مخدوم، که هر که از رؤسا نفع گیرد ازو ملول شوند و هر که بدیشان نفع گیرد او را عزیز شمرند. و خویشتن در چشم مخدوم چنان فرانماید که به کمتر کلمه ای و اندک تر سعیی که مخدوم فرماید جملگی اموال و مقتنیات خود بذل خواهد کرد، چه اگر چنین کند از طمع او به مال خود ایمن شود و اگر مناقشتی بکار دارد حرص او تیز گرداند که الممنوع محروص علیه و المبذول مملول منه؛ و جهد کند دران که از جاه و مالی که کسب کند زینت و جمال مخدوم طلبد نه تجمل نفس خود، چه این نوع به استیفا نزدیکتر و به مروت لایق تر؛ و حذر کند از اتخاذ چیزی که مخدوم بدان منفرد باشد یا لایق رؤسای دیگر بود مانند او، و الا آن چیز را در معرض ذهاب و خود را در معرض هلاک آورده باشد؛ و در هیچ چیز استغنا ننماید از مخدوم و اگرچه چیزی حقیر بود، و در همه احوال قناعت و رضا بدانچه از مخدوم بدو رسد شعار خود سازد، و اگر در مقام سخط و عتاب مخدوم افتد البته ازو شکایت نکند و عداوت و حقد به دل راه ندهد و وجه گناه با خود گرداند، و بعد ازان اجتهاد کند و تلطف نماید تا تجدید حالی که مزیل سخط مخدوم باشد به نوعی که میسر شود حاصل گردد.
و اگر به یکی ازولات که ظالم و بدخوی بود مبتلا گردد باید که داند که او در میان دو خطر افتاده است: یکی آنکه با والی سازد و بر رعیت بود و دران هلاک دین و مروت او باشد، و دیگر آنکه با رعیت سازد و بر والی بود و دران هلاک دنیا و نفس او بود، و وجه خلاص از این دو ورطه به یکی از دو چیز تواند بود، مرگ یا مفارقت کلی؛ و با والی غیرمرضی السیره هم جز محافظت و وفا طریق نباشد تا آنگه که خدای مفارقت و نجات روزی کند.
و در آداب ابن المقفع آمده است که: اگر سلطان ترا برادر گرداند تو او را خداوندگار دان، و اگر در تقریب تو زیادت کند تو در تعظیم او زیادت کن، و چون در خدمت او منزلتی یابی ملق لفظی مانند تضرعات متواتر و دعا در هر لفظی استعمال مکن، که آن علامت وحشت و بیگانگی بود مگر بر سر جمع که آنجا در این باب تقصیر نشاید کرد، و با او تقریر مده که « من به نزدیک تو حقی یا سابقه خدمتی دارم » بل به تجدید نصیحت و لواحق طاعت سوابق حقوق را نزدیک او تازه می دار چنانکه آخر آن اول را احیا کند، چه پادشاه حقی را که آخرش از اول منقطع بود فراموش کند و رحم با همه کس مقطوع دارد.
و هیچ کار سخت تر از وزارت سلطان نبود که به مکان او منافست بسیار کنند و حساد او اولیای سلطان باشند که در منازل و مداخل با او مساهم و مشارک باشند، و پیوسته طامعان منصب او منتهز فرصتی، حبایل باز کشیده و مترصد ایستاده، و هیچ سلاح او را چون صحت و استقامت نبود چه در سر و چه در علانیت؛ و باید که اگر وقوف یابد بر کید حاسدی یا سعایت معاندی بظاهر چنان فرانماید که او را بدان هیچ مبالات نیست، و در حضرت مخدوم خشمی و کینه ای از ایشان اظهار نکند که مؤکد سخن ایشان گردد، و اگر در مقام سؤال و جواب و مناظره و جدال افتد جواب به وقار و حلم و حجت گوید که غلبه همیشه حلیم را بود.
و هم در آداب ابن المقفع آمده است که شرایط خدمت ملوک ریاضت نفس بود بر مکروه و موافقت ایشان در مخالفت رای خود و مقدر کردن امور بر هوای ایشان و کتمان اسرار و بحث ناکردن از چیزی که ترا بران وقوف ندهند و مجاهده کردن در تحری رضای ایشان به همه وجوه و تصدیق اقوال و تزیین آرای ایشان و نشر محاسن و ستر مساوی و تقرب آنچه آن را نزدیک خواهند و تبعید آنچه آن را دور گردانند و تخفیف مؤونت خود بر ایشان و احتمال مؤونت ایشان و بذل مجهود در طاعت بعادت گرفتن.
و کسی را که از عمل سلطان گریز بود باید که ممارست آن اختیار نکند، که سلطان حایلی بود میان مردم و لذت دنیا و عمل آخرت، و اگر به خدمت موسوم گردد باید که شتم سلطان بشتم نشمرد و غلظت ایشان بغلظت ندارد، که باد عزت زبان گشاده گرداند به أعراض مردمان بی سابقه سخطی، پس بدین قدر با ایشان مواسات باید کرد و ازان باک نداشت، و از مسخوط علیه و متهم مخدوم تجنب باید نمود و با او در یک مجلس جمع نباید آمد، و از ثنا و تمهید عذر او امتناع باید کرد چندانکه خشم مخدوم ساکن شود و عاطفت او امیدوار بود، آنگاه اظهار معذرت او را وجهی لطیف استعمال باید کرد تا با سر رضا آید.
و هم در آداب ابن المقفع آمده است که چون والی با تو سخن گوید به دل و گوش و جوارح و اعضا اصغای سخن او را باش، و به هیچ فکر و عمل و نظر به چیزی دیگر و به کسی مشغول مشو، و در مجلس سلطان سر مگوی، که هر که به حضور او دو تن سر گویند آن کس از ایشان کینه گیرد، و در سلطان این معنی به مبالغت تر بود، و چون از کسی سؤالی کند تو جواب مده که آن هم خفت وزن تو اقتضا کند و هم استخفاف سایل و مسؤول، و مع ذلک اگر سائل گوید: « از تو نمی پرسم » چه جواب دهی؟ و اگر از جماعتی پرسد که تو ازیشان باشی بر جواب سبقت مطلب، که دیگران خصم تو شوند و بر سخن تو عیب جویند و بر عثرت تو رحمت نکنند، بل تأخیر کن تا دیگران بگویند و عیب و هنر هر سخنی بدانی پس آنچه داری اگر بهتر بود عرضه می دار.
و اگر سلطان ترا عزیز دارد بر اهل قربت او و خدم قدیم تقدم مجوی، که این خلق از اخلاق سفها بود؛ و بدان که هر مردی را، اگر پادشاه بود و اگر زیردست، با کسی مناسبتی طبیعی بود، و اگرچه آن کس در مرتبه ادنی بود مؤانست و مؤالفت او ایثار کند و هر چند بظاهر ازو دور بود، و سبب آن اتصال روح باشد به روح، و چگونه ایمن توانی بود، اگر بر کسی تفوق و تقدم طلبی، ازانکه آن کس را در باطن با مخدوم تو وسیلتی بود که حق آن ضایع نتوان گذاشت؟ پس هر دو به مناقشت و دفع بیرون آیند.
و اگر پادشاه رائی زند که تو آن را کاره باشی با او موافقت کن و تذلل نمای و حقیقت دان که سلطان اوست نه تو، پس اولی آنکه تو متابعت مراد او کنی نه آنکه ازو مساعدت و مطاوعت التماس کنی و به حسب رای و هوای خویش سخن گویی.
اینست تمامی سخن در این باب.
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
بسته شد راه تفرج باغ را از پیش و پس
ناگوارا رامش بستان، خوشا رنج قفس
بر رخ آری بسته خوشتر بوستانی کاندر او
لاله و گل باز نشناسد کسی از خار و خس
دوده شمع است و آتش توده کاه است و باد
مر مرا محسوس اگر بر لب زدل خیزد نفس
سیب اگر آن است و نار این تاخت خواهد کو به کوی
میر ترک آموز را چون کودکان بلهوس
جاودان منشور دولت بسته بر پر هماست
جوید آن کو فر ملک از سایه بال مگس
از پی آن رهروان آسیمه پویم کاندروست
ناله گم گشتگان کاروان بانگ جرس
دوده فقر از چراغ سلطنت روشن مخواه
سرد باشد مشعل خورشید محتاج قبس
ناگوارا رامش بستان، خوشا رنج قفس
بر رخ آری بسته خوشتر بوستانی کاندر او
لاله و گل باز نشناسد کسی از خار و خس
دوده شمع است و آتش توده کاه است و باد
مر مرا محسوس اگر بر لب زدل خیزد نفس
سیب اگر آن است و نار این تاخت خواهد کو به کوی
میر ترک آموز را چون کودکان بلهوس
جاودان منشور دولت بسته بر پر هماست
جوید آن کو فر ملک از سایه بال مگس
از پی آن رهروان آسیمه پویم کاندروست
ناله گم گشتگان کاروان بانگ جرس
دوده فقر از چراغ سلطنت روشن مخواه
سرد باشد مشعل خورشید محتاج قبس
یغمای جندقی : صکوک الدلیل
بخش ۱۳ - برهان سوم
تهمتن اگر حسرت ملک تور
پس از رنج ها برد آخر به گور
تو بی زحمت جنگ و ننگ شتاب
ز آغاز شب تا سر آفتاب
به تمهید تسخیر ایوان کیف
فرو برده دندان برآورده سیف
تکاور سمندت به زین اندراست
جهان را قضائی عجب بر سر است
بدین برز و بالا و بازو و نام
نزاده است از تخمه آل سام
ترا فتح تهران نه در این شک است
که موقوف بر فتح ایوانک است
ولی ترسم ار فتح تهران کنی
همی دعوی ملک ایران کنی
مدد بخشدت اختر فرهی
نشینی بر اورنگ شاهنشهی
ز خون رنگ مرجان دهی خاک را
کنی تازه آئین ضحاک را
سرت گردم ای رستم عهد خویش
چو اورنگ دولت کنی مهد خویش
دراندازی از کوس کیخسروی
طنین در نهم طارم مینوی
فرامش مکن از نمک خواره ای
ز بیداد اخیاش آواره ای
سر دست بر عالم افشانده ای
ز دنیا و از آخرت مانده ای
ز اندیشه بیرون مبر یاد او
طلب کن ز اعدای او داد او
کنون وارث تخت دارا توئی
سزاوار اورنگ کسری توئی
به گیتی جلال و جمال و کمال
که را قرعه هر سه آمد به فال
به جز ذات فرخنده اقبال تو
که نازد به پار تو امسال تو
گرت ذوق اورنگ فرماندهی است
وگر خواهش چتر شاهنشهی است
زمن بنده این یک سخن گوش کن
دگر آنچه گفتم فراموش کن
نخستین به تهذیب اخلاق کوش
چو کسری می از ساغر دادنوش
به تلبیس تاراج مردم مکن
نکونامی سلطنت گم مکن
ز فیروزکوه آنچه نزدیک و دور
گرفتی به زاری و بردی به زور
ز خاک دماوند و آن بوم و بر
که شد مال ها نهب و خون ها هدر
دگر آنچه بردی ز ایوان کیف
کزآنت بساز است ایوان کیف
زشلتوک ریگان که خروارها
گرفتی به مکر و فسون بارها
دگر آن کتاب و قلمدان نیو
که بردی به دستان و خوردی به ریو
بفرمای تا لطف بی حد کنند
یکایک به بیچارگان رد کنند
فکندن در اقلیم بیهوده شور
معاش رعیت گرفتن به زور
پسندیده نبود ز هر مهتری
خصوص از تو کاولاد پیغمبری
کسی کز نژاد پیمبر بود
اگر عدل ورزد نکوتر بود
بر آن شاه آسوده کامی حرام
که نبود از او خلق آسوده کام
همه گفتم اما ترا چاره نیست
مشیر تو جز نفس اماره نیست
هوای سریر و سر تاج کو
بجز ذوق یغما و تاراج کو
فلک در مزاج تو این خوسرشت
قضا برجبین تو این خط نوشت
نگویم برو دعوی تاج کن
سمندت روان است تاراج کن
سیه کوه مشتاق جولان تست
سر کاروان گوی چوگان تست
عنان ریز خورشیدوش یک تنه
سحرگه برابر سر گردنه
به روشندلی داستانی بزن
پس آنگه ره کاروانی بزن
به تمکین چه کوشی زمان ها گذشت
تو در خوابی و کاروان ها گذشت
زبان ها خموش است هوئی بزن
کسی نیست در عرصه گوئی بزن
بحمدالله ازیال و برز و توان
همالت نبینم ز نام آوران
مبر ظن که همسنگ رستم نه ای
از او گر فزون نیستی کم نه ای
پس از رنج ها برد آخر به گور
تو بی زحمت جنگ و ننگ شتاب
ز آغاز شب تا سر آفتاب
به تمهید تسخیر ایوان کیف
فرو برده دندان برآورده سیف
تکاور سمندت به زین اندراست
جهان را قضائی عجب بر سر است
بدین برز و بالا و بازو و نام
نزاده است از تخمه آل سام
ترا فتح تهران نه در این شک است
که موقوف بر فتح ایوانک است
ولی ترسم ار فتح تهران کنی
همی دعوی ملک ایران کنی
مدد بخشدت اختر فرهی
نشینی بر اورنگ شاهنشهی
ز خون رنگ مرجان دهی خاک را
کنی تازه آئین ضحاک را
سرت گردم ای رستم عهد خویش
چو اورنگ دولت کنی مهد خویش
دراندازی از کوس کیخسروی
طنین در نهم طارم مینوی
فرامش مکن از نمک خواره ای
ز بیداد اخیاش آواره ای
سر دست بر عالم افشانده ای
ز دنیا و از آخرت مانده ای
ز اندیشه بیرون مبر یاد او
طلب کن ز اعدای او داد او
کنون وارث تخت دارا توئی
سزاوار اورنگ کسری توئی
به گیتی جلال و جمال و کمال
که را قرعه هر سه آمد به فال
به جز ذات فرخنده اقبال تو
که نازد به پار تو امسال تو
گرت ذوق اورنگ فرماندهی است
وگر خواهش چتر شاهنشهی است
زمن بنده این یک سخن گوش کن
دگر آنچه گفتم فراموش کن
نخستین به تهذیب اخلاق کوش
چو کسری می از ساغر دادنوش
به تلبیس تاراج مردم مکن
نکونامی سلطنت گم مکن
ز فیروزکوه آنچه نزدیک و دور
گرفتی به زاری و بردی به زور
ز خاک دماوند و آن بوم و بر
که شد مال ها نهب و خون ها هدر
دگر آنچه بردی ز ایوان کیف
کزآنت بساز است ایوان کیف
زشلتوک ریگان که خروارها
گرفتی به مکر و فسون بارها
دگر آن کتاب و قلمدان نیو
که بردی به دستان و خوردی به ریو
بفرمای تا لطف بی حد کنند
یکایک به بیچارگان رد کنند
فکندن در اقلیم بیهوده شور
معاش رعیت گرفتن به زور
پسندیده نبود ز هر مهتری
خصوص از تو کاولاد پیغمبری
کسی کز نژاد پیمبر بود
اگر عدل ورزد نکوتر بود
بر آن شاه آسوده کامی حرام
که نبود از او خلق آسوده کام
همه گفتم اما ترا چاره نیست
مشیر تو جز نفس اماره نیست
هوای سریر و سر تاج کو
بجز ذوق یغما و تاراج کو
فلک در مزاج تو این خوسرشت
قضا برجبین تو این خط نوشت
نگویم برو دعوی تاج کن
سمندت روان است تاراج کن
سیه کوه مشتاق جولان تست
سر کاروان گوی چوگان تست
عنان ریز خورشیدوش یک تنه
سحرگه برابر سر گردنه
به روشندلی داستانی بزن
پس آنگه ره کاروانی بزن
به تمکین چه کوشی زمان ها گذشت
تو در خوابی و کاروان ها گذشت
زبان ها خموش است هوئی بزن
کسی نیست در عرصه گوئی بزن
بحمدالله ازیال و برز و توان
همالت نبینم ز نام آوران
مبر ظن که همسنگ رستم نه ای
از او گر فزون نیستی کم نه ای
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۱۳
سلخ ماه طرب و غره شهر الم است
نوبت ماتم خورشید کواکب حشم است
آسمان کرده به خون شه دین ساز مصاف
سپهش اختر وطغرای هلالش رقم است
تکر گردون سزد ار شد حبشی جامه از آنک
قتل میر عرب و ماتم شاه عجم است
تا قیامت اگر از چشمه چشم مه و مهر
عوض اشک رود سیل شفق فام کم است
ناله شش جهت از غایله سوک تو راست
قامت نه فلک از بار ملال تو خم است
دو جهان از سر جان گر همه خیزند رواست
در ره ماتم تو ترک سر اول قدم است
عرشیان را همه از گرد الم تن تل خاک
فرشیان را همه از اشک عزا دیده یم است
بر همه اهل زنا قرعه عیش و طرب است
بر همه آل علی قسمت جور و ستم است
ناله بر کش ز دل امکان فغان تا به دل است
خون فشان از مژه تا در مژه آثار نم است
این چنین خیره ندانستمت ای گرگ سپهر
می بری سر به ستم گر همه صید حرم است
جرم یغما که فزون است به کیهان ز حساب
چون تواش واسطه روز حسابی چه غم است
نوبت ماتم خورشید کواکب حشم است
آسمان کرده به خون شه دین ساز مصاف
سپهش اختر وطغرای هلالش رقم است
تکر گردون سزد ار شد حبشی جامه از آنک
قتل میر عرب و ماتم شاه عجم است
تا قیامت اگر از چشمه چشم مه و مهر
عوض اشک رود سیل شفق فام کم است
ناله شش جهت از غایله سوک تو راست
قامت نه فلک از بار ملال تو خم است
دو جهان از سر جان گر همه خیزند رواست
در ره ماتم تو ترک سر اول قدم است
عرشیان را همه از گرد الم تن تل خاک
فرشیان را همه از اشک عزا دیده یم است
بر همه اهل زنا قرعه عیش و طرب است
بر همه آل علی قسمت جور و ستم است
ناله بر کش ز دل امکان فغان تا به دل است
خون فشان از مژه تا در مژه آثار نم است
این چنین خیره ندانستمت ای گرگ سپهر
می بری سر به ستم گر همه صید حرم است
جرم یغما که فزون است به کیهان ز حساب
چون تواش واسطه روز حسابی چه غم است
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۸
کند خاک ار به خون شنگرف گونم چرخ زنگاری
زنم نی مرد اگر خواهم ازین ...گان یاری
مرا بر خاک تن برخاره سر وز خون خورش خوشتر
که بردن در ی عزت از این ...گان خواری
درین نرمادگان مردی و زین ...گان مردم
شگفت آرم ز معجر باز غر ساران کله داری
هر آنگش ساده تر دانی چنان ...گی داند
که مفتی راه شیادی وصوفی رسم طراری
ازین ...مردم جز سگی ناید اگر آید
زگرگان پوستین دوزی و از بوزینه نجاری
اگر روید زمین مردی وبارد مردمی گردون
نخواهی دید ازین ... مردم غیر غر ساری
همی ... و ... تر بینی اگر صد ره
مر این ... رستا تا به رستاخیز بسپاری
همی ...گی کالا همی... سواگر
فراخای جهان ... بازار است پنداری
من وز آسیب این... گان دربار آن سلطان
که بر وی سلطنت ختم است و بر سردار سرداری
زنم نی مرد اگر خواهم ازین ...گان یاری
مرا بر خاک تن برخاره سر وز خون خورش خوشتر
که بردن در ی عزت از این ...گان خواری
درین نرمادگان مردی و زین ...گان مردم
شگفت آرم ز معجر باز غر ساران کله داری
هر آنگش ساده تر دانی چنان ...گی داند
که مفتی راه شیادی وصوفی رسم طراری
ازین ...مردم جز سگی ناید اگر آید
زگرگان پوستین دوزی و از بوزینه نجاری
اگر روید زمین مردی وبارد مردمی گردون
نخواهی دید ازین ... مردم غیر غر ساری
همی ... و ... تر بینی اگر صد ره
مر این ... رستا تا به رستاخیز بسپاری
همی ...گی کالا همی... سواگر
فراخای جهان ... بازار است پنداری
من وز آسیب این... گان دربار آن سلطان
که بر وی سلطنت ختم است و بر سردار سرداری
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
هان مگو مفتی همین دراعه و دستار داشت
فضل را آگه نیم...گی بسیار داشت
شیخ را منصف ستایند این خلاف راستی است
بارها دیدم که از ...گی انکار داشت
تا به گوناگون خورد خون خران...شیخ
خویشتن را گاه جبری کرد و گه مختار داشت
خاک از این ...گان را نقطه ای تسلیم شد
کآسمان ...گی در گردش پرگار داشت
جز تنی چند آنچه زین...گان دیدیم بود
در گهر...گر تسبیح اگر زنار داشت
میر غایب تا چرا درچاه پنهانی خزید
گرنه از آمیز این... مردم عار داشت
ای سرم خاکت بر این ...گان خیز از کمین
بر بدان چالش که در رزم احد کرار داشت
در به پهنه خاک از این...گان یک تن ممان
غیر ارواح مکرم کی جهان دیار داشت
مر مرا هم چاکری ز آن لشکر فیروزگیر
پادشاهی چون ترا باید چنین سردار داشت
فضل را آگه نیم...گی بسیار داشت
شیخ را منصف ستایند این خلاف راستی است
بارها دیدم که از ...گی انکار داشت
تا به گوناگون خورد خون خران...شیخ
خویشتن را گاه جبری کرد و گه مختار داشت
خاک از این ...گان را نقطه ای تسلیم شد
کآسمان ...گی در گردش پرگار داشت
جز تنی چند آنچه زین...گان دیدیم بود
در گهر...گر تسبیح اگر زنار داشت
میر غایب تا چرا درچاه پنهانی خزید
گرنه از آمیز این... مردم عار داشت
ای سرم خاکت بر این ...گان خیز از کمین
بر بدان چالش که در رزم احد کرار داشت
در به پهنه خاک از این...گان یک تن ممان
غیر ارواح مکرم کی جهان دیار داشت
مر مرا هم چاکری ز آن لشکر فیروزگیر
پادشاهی چون ترا باید چنین سردار داشت
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۸۶ - به احمد صفائی نگاشته
فرزندی احمد نامه ساخت و ساز حسینعلی و تاخت و تاز بلوچ، هنگامیکه من بستری بودم و دور از دید و دانست بازیچه های گنبد ششدری رسید. پیش از آنکه چشم سپار من افتد، دوش از دستاربندان «انارک» که همه کس شناس و همه جا رو و همه چیز گوی بودند بی کاست و فزود بزرگان کشور و سترگان لشکر را گوش گزار آوردند. امروز که بیستم ماه است مرا از گزارش نامه و کردار ایشان آگاهی خواست پریشان شدم که از جائی دیگر گواهی نرسیده، این راز افسانه هر انجمن گشت و بزم آرای هر مرد و زن.
گفت و شنود خود را هر جا شاید و با هر که باید در این کار از سرکار خداوندی اعتمادالدوله خواستم، زیرا که وی هم به فر سرشت و فرمان سرنوشت نیک اندیش شاه آسمان تخت است و رامش جوی مردم وارون بخت. گفت آری همه جا گفتند و همگان شنفتند، از پیشگاه سپهر خرگاه شهریاری کارگزاران یزد را که نگهبان آن در و دشتند و بختیاری و بلوچ را از چاه «هفتاد در» تا پایان «نه گنبد» پاس اندیش آرام و گذشت فرمان و فرستاده به چاپاری تاخت و فروماندگان را فرمایش پایمردی و دستیاری رفت تا این آشوب و آسیب را از بالا و شیب چاره ساز آیند و به جنبش توپ و تیپ این توفان دریا نهیب را رنج پرداز خرسندی راستان این فرخ آستان، و به افتاد مردم آن سوی و سامان. این استی که هر هنگام از تاخت و تاز بلوچ آشوبی خیزد و خس و خار گزند ایشان را رفت و روبی باید، شیخ علی خان را چار اسبه پیک و پیام دوانند و از تباهی بخت و بدخواهی چرخ و بیراهی دشمن آگاهی رسانند تا میرزا حسین خان که کشنده این بار است و کننده این کار به دستی که پیمان داد و فرمان یافت آن مرز و بوم را از تاب چپاول باز رهاند و بر هر گذرگاه و چشمه و چاه و گریوه و راه که یارند گذشت نگاهبان و قراول باز نشاند. از این تاریخ تا هر هنگام که خان نایین پاس اندیش تاراج بلوچ است و ریش سفیدی و فرمان روائی وی با سرکار سردار، هر گاه در آن پهنه بی آب و آبادی تاخت و تازی روید و آویز و اندازی زاید، کارگزاران یزد را نامه و پیام فرستند و به دستیاری ایشان خانه و خوان و جامه و جان «جندق» تا « انارک» را آسودگی و آرام جویند. و اگر ناگزیر از این رهگذرها سامان ری و تختگاه کی را نیز خامه تراشیدن باید گله یا سپاس و آنچه بر این شمار تاسه و تلواس است با سرکار سردار باید نگاشت. زیرا که خان نائین از بستگان آن دستگاه است و هم بر آن بزرگوارش پاداش و کیفر نیکوکاری و گناه گزارش و نگارش تا اینجا پرورده رای سرکار اعتمادی است، نه آورده خوی و خواست من. بی کاست و فزود از در گفتاری گرم و هنجاری نرم که پیشه زیر دستان است نه شیوه خویش پرستان یا بندگان مرزبان و دستور دانشمند وی که نیکخواه توانگر و درویشند و پاس اندیش بیگانه و خویش بر سرای و باز نمای.
پس از کنکاش مرزبان و دستور تو نیز بهر چه دستوری دهند و با هر که سزا دانند چگونگی را نامه نگار آی و راز شمار. نی نی خوشتر آن بینم که شما برادرها را در این کار و دیگر شمارها هیچ چیز به هیچ یک از آن مردم نباید نگاشت، پاس خاموشی آرید و ساز فراموشی، زبان در کام دارید و سایه پرست تا پارسا را بخود باز گذارید. زیرا که با پاسداری یزدان و تیاق گزاری پادشاه و کاردانی خان و تیمار داشت دستور و دید مردم آن سامان نیازی به دانش و دید و گفت و شنید ما نیست.
روان پروران گفته اند خاموشی را هفت فر و فزایش است نی که هفتاد آرام و آسایش : بار خدا را پرستشی است بی رنج جوشیدن و شکنج کوشیدن، گوهر هستی را آرایشی است بی سپاس آذین و زیور، روی و رای را شکوهی است بی نیاز از دستگاه پادشاهی و پایگاه تخت و کلاه، خوی و نهاد را پوششی است از هر مایه آک و آهو، تن و جان را آسوده پناهی است بی کاهش جان و دل و تیمار خشت و گل، بی نیازئی است زفت و زیبا از پوزش خام درائی و لابه سردسرائی، دیو و فرشته را آسایشی است از نگارش ژاژ ناسزا و یاوه ناروا. همان فرمایش سرکار خداوندی اعتماد الدوله را یکبار بی زیر و بالا و با بندگان میرزا در میان نه، او خود مایه دان و پایه شناس است. کوتاهی کردن یا آگاهی دادن آنچه باید و شاید خواهد فرمود، تو در اندیشه کار تباه و روز سیاه خود باش.
گفت و شنود خود را هر جا شاید و با هر که باید در این کار از سرکار خداوندی اعتمادالدوله خواستم، زیرا که وی هم به فر سرشت و فرمان سرنوشت نیک اندیش شاه آسمان تخت است و رامش جوی مردم وارون بخت. گفت آری همه جا گفتند و همگان شنفتند، از پیشگاه سپهر خرگاه شهریاری کارگزاران یزد را که نگهبان آن در و دشتند و بختیاری و بلوچ را از چاه «هفتاد در» تا پایان «نه گنبد» پاس اندیش آرام و گذشت فرمان و فرستاده به چاپاری تاخت و فروماندگان را فرمایش پایمردی و دستیاری رفت تا این آشوب و آسیب را از بالا و شیب چاره ساز آیند و به جنبش توپ و تیپ این توفان دریا نهیب را رنج پرداز خرسندی راستان این فرخ آستان، و به افتاد مردم آن سوی و سامان. این استی که هر هنگام از تاخت و تاز بلوچ آشوبی خیزد و خس و خار گزند ایشان را رفت و روبی باید، شیخ علی خان را چار اسبه پیک و پیام دوانند و از تباهی بخت و بدخواهی چرخ و بیراهی دشمن آگاهی رسانند تا میرزا حسین خان که کشنده این بار است و کننده این کار به دستی که پیمان داد و فرمان یافت آن مرز و بوم را از تاب چپاول باز رهاند و بر هر گذرگاه و چشمه و چاه و گریوه و راه که یارند گذشت نگاهبان و قراول باز نشاند. از این تاریخ تا هر هنگام که خان نایین پاس اندیش تاراج بلوچ است و ریش سفیدی و فرمان روائی وی با سرکار سردار، هر گاه در آن پهنه بی آب و آبادی تاخت و تازی روید و آویز و اندازی زاید، کارگزاران یزد را نامه و پیام فرستند و به دستیاری ایشان خانه و خوان و جامه و جان «جندق» تا « انارک» را آسودگی و آرام جویند. و اگر ناگزیر از این رهگذرها سامان ری و تختگاه کی را نیز خامه تراشیدن باید گله یا سپاس و آنچه بر این شمار تاسه و تلواس است با سرکار سردار باید نگاشت. زیرا که خان نائین از بستگان آن دستگاه است و هم بر آن بزرگوارش پاداش و کیفر نیکوکاری و گناه گزارش و نگارش تا اینجا پرورده رای سرکار اعتمادی است، نه آورده خوی و خواست من. بی کاست و فزود از در گفتاری گرم و هنجاری نرم که پیشه زیر دستان است نه شیوه خویش پرستان یا بندگان مرزبان و دستور دانشمند وی که نیکخواه توانگر و درویشند و پاس اندیش بیگانه و خویش بر سرای و باز نمای.
پس از کنکاش مرزبان و دستور تو نیز بهر چه دستوری دهند و با هر که سزا دانند چگونگی را نامه نگار آی و راز شمار. نی نی خوشتر آن بینم که شما برادرها را در این کار و دیگر شمارها هیچ چیز به هیچ یک از آن مردم نباید نگاشت، پاس خاموشی آرید و ساز فراموشی، زبان در کام دارید و سایه پرست تا پارسا را بخود باز گذارید. زیرا که با پاسداری یزدان و تیاق گزاری پادشاه و کاردانی خان و تیمار داشت دستور و دید مردم آن سامان نیازی به دانش و دید و گفت و شنید ما نیست.
روان پروران گفته اند خاموشی را هفت فر و فزایش است نی که هفتاد آرام و آسایش : بار خدا را پرستشی است بی رنج جوشیدن و شکنج کوشیدن، گوهر هستی را آرایشی است بی سپاس آذین و زیور، روی و رای را شکوهی است بی نیاز از دستگاه پادشاهی و پایگاه تخت و کلاه، خوی و نهاد را پوششی است از هر مایه آک و آهو، تن و جان را آسوده پناهی است بی کاهش جان و دل و تیمار خشت و گل، بی نیازئی است زفت و زیبا از پوزش خام درائی و لابه سردسرائی، دیو و فرشته را آسایشی است از نگارش ژاژ ناسزا و یاوه ناروا. همان فرمایش سرکار خداوندی اعتماد الدوله را یکبار بی زیر و بالا و با بندگان میرزا در میان نه، او خود مایه دان و پایه شناس است. کوتاهی کردن یا آگاهی دادن آنچه باید و شاید خواهد فرمود، تو در اندیشه کار تباه و روز سیاه خود باش.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۲۷ - به دوستی نوشته
گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق
ساکن شود بدیدم و مشتاق تر شدم
سفری حکم آبشخورم از سمنان رخت اقامت به ری کشید، به دستور اسفار سابقه در جوار مرحوم فاضل خان که مرا مهربان خداوند بود واین بنده خاکسار نیز مملوکی ارادتمند مقامت جستم از سعایت ارباب کید و اصحاب حسد پاک روان و صافی ضمیر شهریاری از وی مکدر بود و خانه و مستغلاتش به ضبط دیوان مقرر. با چهل نفر بسته و پیوسته در طرفی از عمارات خارجه میرزا زین العابدین کاشی منزل داشت. ظرفیت مکان با خویشان کاشانه وفا نکردی تا به زحمت مهمان و بیگانه چه رسد. از باب ضرورت و تشویر دولت حضورش بر خود حرام کردم و بی اجازت و رضای سرکارش به تبدیل مقام فرمود، امشب با تو کاری واجب دارم، اگر تا نیم ساعت از شب گذشته فراغت خواست، البته شرفیاب حضور خواهم گشت، والا فردا صبح دولت دست بوس حاصل خواهد شد. نمیدانم مجال مقالی که قرار بود از باب سرکار سیف الدوله میرزا و کمترین با نواب بهاء الدوله در میان آرند بر زبان آمد یا نه؟ به مرتضی علی قسم می خواهم رابطه ارادت خاکسار و التفات ایشان استوار ماند، والا با وجود بی گناهی سر موئی تزلزل و اندیشه ندارم و مخاصمه با ابنای ملوک عار کس نیست، زهی سعادت آن کوچک که خصم بزرگ دارد، گر بکشم زهی طرب ور بکشد زهی شرف.
ساکن شود بدیدم و مشتاق تر شدم
سفری حکم آبشخورم از سمنان رخت اقامت به ری کشید، به دستور اسفار سابقه در جوار مرحوم فاضل خان که مرا مهربان خداوند بود واین بنده خاکسار نیز مملوکی ارادتمند مقامت جستم از سعایت ارباب کید و اصحاب حسد پاک روان و صافی ضمیر شهریاری از وی مکدر بود و خانه و مستغلاتش به ضبط دیوان مقرر. با چهل نفر بسته و پیوسته در طرفی از عمارات خارجه میرزا زین العابدین کاشی منزل داشت. ظرفیت مکان با خویشان کاشانه وفا نکردی تا به زحمت مهمان و بیگانه چه رسد. از باب ضرورت و تشویر دولت حضورش بر خود حرام کردم و بی اجازت و رضای سرکارش به تبدیل مقام فرمود، امشب با تو کاری واجب دارم، اگر تا نیم ساعت از شب گذشته فراغت خواست، البته شرفیاب حضور خواهم گشت، والا فردا صبح دولت دست بوس حاصل خواهد شد. نمیدانم مجال مقالی که قرار بود از باب سرکار سیف الدوله میرزا و کمترین با نواب بهاء الدوله در میان آرند بر زبان آمد یا نه؟ به مرتضی علی قسم می خواهم رابطه ارادت خاکسار و التفات ایشان استوار ماند، والا با وجود بی گناهی سر موئی تزلزل و اندیشه ندارم و مخاصمه با ابنای ملوک عار کس نیست، زهی سعادت آن کوچک که خصم بزرگ دارد، گر بکشم زهی طرب ور بکشد زهی شرف.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۴۸ - به دوستی نوشته شد
چو گیری جام رامش کامرانی
سراید با سرود خسروانی
برآرد روزگارت از سه لب کام
لب یار و لب جوی و لب جام
سرور مهربان چنان پندارم یک نامه به شما نگاشته ام و گزارش کار خود را در میان گذاشته ولی از سرکار شما تاکنون نامه و پیامی نرسیده و از این دوستان که در این یکسال راه ری سپردند زشت یا زیبا سخنی از شما شنیده نشد. باری مرا پیمان و پیوند دیرین استوار است و دل بر پاس یاری و سپاس دوستداری روزگذار. تا زنده ام راه یگانگی بسته و جان مهر پیوند از کمند بستگی رسته نخواهد گشت. گزارش کارفرمان فرمای سمنان همان است که بر سرکار امید گاهی حاجی سید میرزا نوشته ام، آگاه خواهید شد.
اگر مردم هرزه پوی یاوه گوی دست از آشوب و کندوکوب بردارند، امیدوارم ویرانی ها ساز آبادی گیرد و گرفتاری ها هنجار آزادی. چنانچه خدای نخواسته باز شمار خام کاری و شانه خواری است، دور نیست که سرانجام درستی ها به درشتی کشد و هیچ کس را توانائی درخواست و پشتی نباشد، میرزا مصطفی ما را ستمکار و مردم آزار ستود، منکه با این خوی و منش آلوده بودم رفتم، او اکنون آسوده باشد، چگونگی کار خود را همواره بر نگارید.
سراید با سرود خسروانی
برآرد روزگارت از سه لب کام
لب یار و لب جوی و لب جام
سرور مهربان چنان پندارم یک نامه به شما نگاشته ام و گزارش کار خود را در میان گذاشته ولی از سرکار شما تاکنون نامه و پیامی نرسیده و از این دوستان که در این یکسال راه ری سپردند زشت یا زیبا سخنی از شما شنیده نشد. باری مرا پیمان و پیوند دیرین استوار است و دل بر پاس یاری و سپاس دوستداری روزگذار. تا زنده ام راه یگانگی بسته و جان مهر پیوند از کمند بستگی رسته نخواهد گشت. گزارش کارفرمان فرمای سمنان همان است که بر سرکار امید گاهی حاجی سید میرزا نوشته ام، آگاه خواهید شد.
اگر مردم هرزه پوی یاوه گوی دست از آشوب و کندوکوب بردارند، امیدوارم ویرانی ها ساز آبادی گیرد و گرفتاری ها هنجار آزادی. چنانچه خدای نخواسته باز شمار خام کاری و شانه خواری است، دور نیست که سرانجام درستی ها به درشتی کشد و هیچ کس را توانائی درخواست و پشتی نباشد، میرزا مصطفی ما را ستمکار و مردم آزار ستود، منکه با این خوی و منش آلوده بودم رفتم، او اکنون آسوده باشد، چگونگی کار خود را همواره بر نگارید.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۶۶ - به دوستی نوشته
سه هفته رفت تا همی از پی دو هفته ماهی که سال سالم در درگاه بزمش راهی و بر دیدار جان پرورش بار نگاهی نیست، در پهنه سنگلاخ دامان فراخ شمیران بی پای و سر پویانم، و هر شب آرامش ناشکیب دل را در آمیزش یاری دیگر جویان. بی پرده ما هم به هزار پرده در است و صد هزارش پرده دار بر در. از این دوندگی ها چه سود و پراکندگی ها جز رنج خویش و شکنج مردم چه خواهد گشود. اینک خار در پای و پای در گل و باد در دست و دست بر دل راه اندیش نیاورانم و به دستور روزگار گذشته انجمن گردون بارگاه پادشاهی را نیاز آوران، بیت:
شاید که به پادشه بگویند
ترک تو بریخت خون تاجیک
شاید که به پادشه بگویند
ترک تو بریخت خون تاجیک
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۷۷ - به یکی از بزرگان نگاشته
فدایت شوم رقیمه مرسله به انضمام خطاب نواب والا زیارت شد. هر دو را و شاح گردن و تعویذ بازو کردم. اظهار دلتنگی من دو علت داشت، اول اینکه آن مرد را به تلفیقات گرم در ناملایمات شما سرد کرده بودم، اگر بدان مضامین کاغذی می رسید دست از کاوش و کین بر می داشت و اگر به کلی ترک خلاف نمی کرد، اقلا عداوتی بر خصومت های او نمی افزود. ما در آن کنج کویر در چنگ این قوم اسیریم و ناگزیرانه آهستگی و مدارا با عامه ارباب رشک خاصه آن قماش مردم که آزشان سیری ندارد و آرزو پیری در همه احوال خصوصیت را بر خصومت مزیت ها است.
دویم آنکه سفر کرده بودی و از حقایق احوالت خبر می جستم، تا روزگارت به کام است آرام باشم و الا به اندازه مقدرت نظم امور و رفع فتور را کاراندیش اهتمام کردم. جز این داستان نبود تا دلتنگی را محمل معادات توان بست و به صراحت توان نوشت که شما به شدت در مقام عداوت بودید قول و فعلی که بوی خلاف دهد و بر آن ایراد توان گرفت از من نسبت به شما کدام است؟ باری همین قدرها که نوید سلامت وجود و استقامت مهام و مزایای تربیت و تقویت نواب والا را فرستادی آسوده شدم و سپاس راندم و دعای خیر کردم و اینکه خدام والا را در ملاقات سرکار اجل امرا و اعز سراه کشور و کماه لشکر و بندگان سر تیپ و مقالات صلاح آویز و صدور ارقام و احکام رافت آمیز تحریص کرده و می کنند، جاویدان سپاس دار خصم خواهم زیست و تا قیامت ستایشگزار نواب اشرف والا و آن سه نفر بزرگوار خواهم بود.
به ولایت مطلقه مرتضی علی سلام الله علیه که از احدی حتی خصمای بی جهت دشمن نیز شکایت ندارم، و اندیشه خلاف نسبت به ذی روحی از مشرق تا مغرب پیرامون روانم نخواهد گشت. در صورتی که بداندیشان با هزار گونه شاخچه بندی و کاوش از من بحل باشند از چون تو یاری دیرینه با عهود پیشینه و فرط دل بستگی و شرط انتساب کی و کجا جز سودای مهر و خیال اتفاق در دل خواهم داشت.روزی که پیشگاه حقیقت پدید افتاد حقایق از مجاز ممتاز خواهد شد. تاخیر ابتیاع مختصر اشیای اسمعیل و احمد با وجود درست کاری های شما واحاطه و با و تفرقه اصناف مردم گویا از عذرخواهی بی نیاز باشد. نورچشمی آقا علی دیروز از ولایت وارد شد او را ندیده ام ولی خطر از قول او نوید صحت آقازادگان و عامه اقربا را طرحی مبسوط نمود شکر نعمت صحت چاکرانه تقدیم افتاد.
اسمعیل را و با فراگرفت چشمانش به چشم خانه فروشد، باز افاده رحمت پروردگار بر او زندگانی نو ساخت و ما را از این جان دوباره به سپاسی بزرگ گرو فرمود. بیماری و تیمار با خرد و درشت خانه ما پیمانی بی شکست و پیوندی گردون نشست بسته این خاستن از بستر نیاورده آنرا فرا بالین نوبت کاستن فراز است. به مصابرت روز گذاریم و با مشارجت شکر شمار، غیر تسلیم و رضا کوچاره ای.
باری همچنان نواب اشرف والا روحی فداه را محرک حفظ الغیب باشید، که هر جا داند از بی گناهی ما بگوید و برائت ذمه بجوید. به عصمت زهرا و حشمت مریم که هر چه بر خطر بستند محض حسد و افترا بود. من نیز داوری را به انتقام بار خدا افکندم جبران ضرر و تلافی نیز نمی خواهم. اگر این خسارت به حق رسد ما را بر احکام قضا طعن و دق نیست، و چنانچه رشک و نفاق موجب این بی اندامی گشت، در آن معرض که کس کس را نداند و چاره فلسی نتواند از عدل یزدانی احقاق حقوق و درمان عقوق خواهم جست.
گویند دزدی کلاه از سر بهلول ربوده در بنگاه دزدان گریخت. بهلول تاز گورستان گرفت. یکی گفتش حرامی بدان راه تاخت، توزی فرجام گاه از چه پوئی و کیفر زنده از مرده چه جوئی؟ گفت خاموش که سرانجامش جایگاه اینجاست و ناگزیرانه گذار پوست به دباغان است. دیر یا زود به آنکه حق دانست و نگفت و دفع توانست و نکرد کار داوری پایان خواهد یافت. این ها به قول شریف خان نقلی نیست ولی دفع چیزهای نبوده از نفس شریف لازم است. شما و نواب اشرف اگر در خور فرصت در محضر بزرگان برائت ذمت و اشاعه رفع تهمت را به جرئت انجمن سازید و سخن پردازید، مورث آرامش و امتنان خواهد بود. زیاده تصدیع و درخواهی ندارم. به حکم نذر شرعی این روزها عزم خاک بوس دارای طوس دارم. در آن فرگاه فلک پایه و درگاه خورشید سایه انشاء الله تعالی حضرت والا و شما را نایب الزیاره خواهم زیست. امیدوارم در آن فرخ مقامت تا قیامت ساز اندیش اقامت باشم هر دو حقوق خود را حلال و جنایات قسریه و غیره را بخشش کنید. اگر از آشنایان طهران هم به شرط شناسائی عذر خواه تقصیرات آیند ممنون تر خواهم بود. یعنی نواب والا از ابناء ملوک و شما از امثال خویش کاغذی خدمت مخدوم مهربان حاجی محمد اسمعیل طهرانی نگاشته ام و ضمیمت این کتاب داشته زحمت کشیده برسان و از مشار الیه نیز عفو اندیش زلات ما باش.
برادر جان پیری و زمین گیری و سردی و سیری مرا از کارها دریافته، از همه چیزها خاصه املاء و انشاء و مانند آن بکلی باز مانده ام. اگر نسبت به سوالف ایام تعلیق نگارش و تلفیق گزارش را نقصانی زاید، از تنبلی و فراموشی ندانند. این نامه را به جبران خاموشی های آینده عمدا دراز افکندم، گوش و چشم خود را مژده ده که دیگر از این درصدائی و از این ساز گسسته اوتار نوائی نخواهد خاست.
دویم آنکه سفر کرده بودی و از حقایق احوالت خبر می جستم، تا روزگارت به کام است آرام باشم و الا به اندازه مقدرت نظم امور و رفع فتور را کاراندیش اهتمام کردم. جز این داستان نبود تا دلتنگی را محمل معادات توان بست و به صراحت توان نوشت که شما به شدت در مقام عداوت بودید قول و فعلی که بوی خلاف دهد و بر آن ایراد توان گرفت از من نسبت به شما کدام است؟ باری همین قدرها که نوید سلامت وجود و استقامت مهام و مزایای تربیت و تقویت نواب والا را فرستادی آسوده شدم و سپاس راندم و دعای خیر کردم و اینکه خدام والا را در ملاقات سرکار اجل امرا و اعز سراه کشور و کماه لشکر و بندگان سر تیپ و مقالات صلاح آویز و صدور ارقام و احکام رافت آمیز تحریص کرده و می کنند، جاویدان سپاس دار خصم خواهم زیست و تا قیامت ستایشگزار نواب اشرف والا و آن سه نفر بزرگوار خواهم بود.
به ولایت مطلقه مرتضی علی سلام الله علیه که از احدی حتی خصمای بی جهت دشمن نیز شکایت ندارم، و اندیشه خلاف نسبت به ذی روحی از مشرق تا مغرب پیرامون روانم نخواهد گشت. در صورتی که بداندیشان با هزار گونه شاخچه بندی و کاوش از من بحل باشند از چون تو یاری دیرینه با عهود پیشینه و فرط دل بستگی و شرط انتساب کی و کجا جز سودای مهر و خیال اتفاق در دل خواهم داشت.روزی که پیشگاه حقیقت پدید افتاد حقایق از مجاز ممتاز خواهد شد. تاخیر ابتیاع مختصر اشیای اسمعیل و احمد با وجود درست کاری های شما واحاطه و با و تفرقه اصناف مردم گویا از عذرخواهی بی نیاز باشد. نورچشمی آقا علی دیروز از ولایت وارد شد او را ندیده ام ولی خطر از قول او نوید صحت آقازادگان و عامه اقربا را طرحی مبسوط نمود شکر نعمت صحت چاکرانه تقدیم افتاد.
اسمعیل را و با فراگرفت چشمانش به چشم خانه فروشد، باز افاده رحمت پروردگار بر او زندگانی نو ساخت و ما را از این جان دوباره به سپاسی بزرگ گرو فرمود. بیماری و تیمار با خرد و درشت خانه ما پیمانی بی شکست و پیوندی گردون نشست بسته این خاستن از بستر نیاورده آنرا فرا بالین نوبت کاستن فراز است. به مصابرت روز گذاریم و با مشارجت شکر شمار، غیر تسلیم و رضا کوچاره ای.
باری همچنان نواب اشرف والا روحی فداه را محرک حفظ الغیب باشید، که هر جا داند از بی گناهی ما بگوید و برائت ذمه بجوید. به عصمت زهرا و حشمت مریم که هر چه بر خطر بستند محض حسد و افترا بود. من نیز داوری را به انتقام بار خدا افکندم جبران ضرر و تلافی نیز نمی خواهم. اگر این خسارت به حق رسد ما را بر احکام قضا طعن و دق نیست، و چنانچه رشک و نفاق موجب این بی اندامی گشت، در آن معرض که کس کس را نداند و چاره فلسی نتواند از عدل یزدانی احقاق حقوق و درمان عقوق خواهم جست.
گویند دزدی کلاه از سر بهلول ربوده در بنگاه دزدان گریخت. بهلول تاز گورستان گرفت. یکی گفتش حرامی بدان راه تاخت، توزی فرجام گاه از چه پوئی و کیفر زنده از مرده چه جوئی؟ گفت خاموش که سرانجامش جایگاه اینجاست و ناگزیرانه گذار پوست به دباغان است. دیر یا زود به آنکه حق دانست و نگفت و دفع توانست و نکرد کار داوری پایان خواهد یافت. این ها به قول شریف خان نقلی نیست ولی دفع چیزهای نبوده از نفس شریف لازم است. شما و نواب اشرف اگر در خور فرصت در محضر بزرگان برائت ذمت و اشاعه رفع تهمت را به جرئت انجمن سازید و سخن پردازید، مورث آرامش و امتنان خواهد بود. زیاده تصدیع و درخواهی ندارم. به حکم نذر شرعی این روزها عزم خاک بوس دارای طوس دارم. در آن فرگاه فلک پایه و درگاه خورشید سایه انشاء الله تعالی حضرت والا و شما را نایب الزیاره خواهم زیست. امیدوارم در آن فرخ مقامت تا قیامت ساز اندیش اقامت باشم هر دو حقوق خود را حلال و جنایات قسریه و غیره را بخشش کنید. اگر از آشنایان طهران هم به شرط شناسائی عذر خواه تقصیرات آیند ممنون تر خواهم بود. یعنی نواب والا از ابناء ملوک و شما از امثال خویش کاغذی خدمت مخدوم مهربان حاجی محمد اسمعیل طهرانی نگاشته ام و ضمیمت این کتاب داشته زحمت کشیده برسان و از مشار الیه نیز عفو اندیش زلات ما باش.
برادر جان پیری و زمین گیری و سردی و سیری مرا از کارها دریافته، از همه چیزها خاصه املاء و انشاء و مانند آن بکلی باز مانده ام. اگر نسبت به سوالف ایام تعلیق نگارش و تلفیق گزارش را نقصانی زاید، از تنبلی و فراموشی ندانند. این نامه را به جبران خاموشی های آینده عمدا دراز افکندم، گوش و چشم خود را مژده ده که دیگر از این درصدائی و از این ساز گسسته اوتار نوائی نخواهد خاست.
یغمای جندقی : بخش سوم
شمارهٔ ۱۲ - به هنر نوشته
اسمعیل، این چار پنجسال که از من بدخیال شده ای و مکرر مخاطبت و مکاتبت کرده ای اگر من تقصیر خود را دانسته ام یا مقصود ترا فهمیده ام در دو دنیا از رحمت خدا دور باشم. آنچه مکنون خاطر تست پارسی و پا برهنه برنگار. اگر انجام آن به حسب دنیا و آخرت موجب ملامت خلق و رنجش خدا نباشد، بدون توانی و تاخیر صورت داد. چنانچه اینجا مایه آنجا علت عذاب گردد. خود بر من نخواهی پسندید. هر چه دانی و داری بگوی و به آخرت مینداز که حتما یکی را شرمساری خواهد زاد. اول دفع و چاره مکروهات و... خاطر و کاوش و معادات دشمن لازم است آن که از میان برخاست ما و تو با هم به سخن و چاره رنجش خواهیم نشست.
آنی از حاکم و پیشکار غافل مباش. با حاجی سید میرزا البته ترک مکاتبه و مماشات مکن. از حیله و پیله دشمن های نزدیک هراسان زی. اگر از من شنیده بودی کار به اینجا نمی رسید. با عرب ها راه برو، دل بجوی. با برادرها پدری کن. از راحت خانه نشینی بگذر. بر نوایب و تلبیس مردم بردباری نمای، و به روی خود میار. زود زجر و چاره پرداز باش. خلق را وسعت بده، با حاکم و پیشکار گرم ونرک و سازگار باش. چاره فساد کار خود و عناد دشمن را از ایشان بخواه. فریب نوید و پیمان مردم مخور. عاشق خیالات و معلومات خود مباش. نزدیک به چهل سال پند نمی خواهد و اگر ناصح آزموده بگوید نشنودن از نفهمیدن بدتر است زیاده حاجت نیست.
اگر غالب با حاکم و پیشکار سمنان نباشی و سالی سه چهار ماه در طهران با معارف رجال دولت آمیزش نکنی، درنگ سمنان از وقوف بیابانک بدتر خواهد بود، سوراخ دعا را گم مکن.حرره یغما.
آنی از حاکم و پیشکار غافل مباش. با حاجی سید میرزا البته ترک مکاتبه و مماشات مکن. از حیله و پیله دشمن های نزدیک هراسان زی. اگر از من شنیده بودی کار به اینجا نمی رسید. با عرب ها راه برو، دل بجوی. با برادرها پدری کن. از راحت خانه نشینی بگذر. بر نوایب و تلبیس مردم بردباری نمای، و به روی خود میار. زود زجر و چاره پرداز باش. خلق را وسعت بده، با حاکم و پیشکار گرم ونرک و سازگار باش. چاره فساد کار خود و عناد دشمن را از ایشان بخواه. فریب نوید و پیمان مردم مخور. عاشق خیالات و معلومات خود مباش. نزدیک به چهل سال پند نمی خواهد و اگر ناصح آزموده بگوید نشنودن از نفهمیدن بدتر است زیاده حاجت نیست.
اگر غالب با حاکم و پیشکار سمنان نباشی و سالی سه چهار ماه در طهران با معارف رجال دولت آمیزش نکنی، درنگ سمنان از وقوف بیابانک بدتر خواهد بود، سوراخ دعا را گم مکن.حرره یغما.
یغمای جندقی : بخش سوم
شمارهٔ ۴۲
اصغر نامی مزینانی از علی اسم غلامی سمنانی که مشهد تا قوچان مجاهد پیکار بود، و قوچان تا مشهد مشاهد آثار. حکایت کرد که کار محاصره دیر افتاد و انوشه از مصابره سیر آمد توپ سره به جوشق و تیپ سران به خندق گشاد. پس پیش از آنکه از برق چاشنی رعد توپی غرد یا تیر باران تیپ از سیب قلزم شط خونی به جیحون راند، تتمیم حجت را فرمان داد که اگر ایلخانی هم امروز استسلام رکاب آورد، بحل خیانت مغفور است و ایل خانی به ظل حمایت معذور. والا بارها به غرش توپی زیر و بالاست و تیغ بختش تیپی در خون سرو... پلنگان گرگان را شیری از یاد شد، و عربده گرگ مستی و شیرگیری بر باد.
مردی که پس از ایلخانی فرایل رانی داشت سلب تولا کرد و پاس مرام یا نامردمی مولا را در دربار والا برد، بر جای بندش بند افتاد، و سزای دیوانه جلادش بر او دستور خردمند سپرد. دامادش اسمعیل خان را که براسم خدمت و رسم خدعت درین موکب سیاهی لشکر بود و بارگیان را از رمز اردو راز شمر، درین مخمصه خاطرات گل کرد. خار عتابش نهاد و هم در رخ ایلخانی دو اسبه به شه مات فرزین فیل بند طناب فرمود. پس بی آنکه جانی کوب آسیب بیند یا مالی دست فرسود... افتد، یکصد قطار بختی در طرایف... و طریف کهن حریف کشیده خلقی به خلافت نشاند و خود با کتایب رنگین و رکایب سنگین، مشهد مولا را- که جانم برخی او- ساز رجعت و طی مسافت خواست.
شیر گرگان را بی سلسله به ارک اندر یله کرد، و از خشم شیرگیران نه بدان صورت که گوشی نیوشد یا در دهنی افتد به راه اندر تله ساخت. پلنگان را خواب خرگوشی دید رستن شست و جستن بست را، ریوی روبهی پخت. چون آهوی یوز از قفا چون یوز آهو در جلو سوی حرم پو گرفت و سایه خورشید بر آهو نخستین بی بخت شغال مرگش صید ببران کرد و قید هزبران. اقدام جسارت به والا رسید، طغرای رستخیزش امضا یافت، زال خاور در چاه بیژن شد، و دوش تا ساقش از کند قوی و بندگران مار ضحاک و تنین بهمن:
شمع مریم را بهل افروخته
که بخارا می رود این سوخته
پالان توش خان که با توش یلان در کتاب والا ارجوزه ولآلی می خواند و رخش صفائی شیب و بالامی تاخت مصاف پنهانش، پیدا شد و خلاف پیمان هویدا.خورشید شهریاران مصلحت را همی با گل آفتاب اندود و بر چشم ادراکش به چشم بندی های اعضا نقاب افکند. هر روزش مهلتی فرمود و بر همگان به مزایای رحمت منزلتی نهاد. به نبید ساری مست کرد، و برفتح سرخس و نهب خلخ دست داد، خیمه به هامون زد و قبه به گردون. صوت صلابت در کوه و فلات افکند، وصیت سرداری به کابل و کلات، دلی در خروش سگالش،آنکه اینان را نیز چون نوبینان پیشین در بنگه خود تاخت و تازی بازد و رامش مشکو را به یغمای ترکان و ترکمان یغمائی، ساخت و سازی.
مردی که پس از ایلخانی فرایل رانی داشت سلب تولا کرد و پاس مرام یا نامردمی مولا را در دربار والا برد، بر جای بندش بند افتاد، و سزای دیوانه جلادش بر او دستور خردمند سپرد. دامادش اسمعیل خان را که براسم خدمت و رسم خدعت درین موکب سیاهی لشکر بود و بارگیان را از رمز اردو راز شمر، درین مخمصه خاطرات گل کرد. خار عتابش نهاد و هم در رخ ایلخانی دو اسبه به شه مات فرزین فیل بند طناب فرمود. پس بی آنکه جانی کوب آسیب بیند یا مالی دست فرسود... افتد، یکصد قطار بختی در طرایف... و طریف کهن حریف کشیده خلقی به خلافت نشاند و خود با کتایب رنگین و رکایب سنگین، مشهد مولا را- که جانم برخی او- ساز رجعت و طی مسافت خواست.
شیر گرگان را بی سلسله به ارک اندر یله کرد، و از خشم شیرگیران نه بدان صورت که گوشی نیوشد یا در دهنی افتد به راه اندر تله ساخت. پلنگان را خواب خرگوشی دید رستن شست و جستن بست را، ریوی روبهی پخت. چون آهوی یوز از قفا چون یوز آهو در جلو سوی حرم پو گرفت و سایه خورشید بر آهو نخستین بی بخت شغال مرگش صید ببران کرد و قید هزبران. اقدام جسارت به والا رسید، طغرای رستخیزش امضا یافت، زال خاور در چاه بیژن شد، و دوش تا ساقش از کند قوی و بندگران مار ضحاک و تنین بهمن:
شمع مریم را بهل افروخته
که بخارا می رود این سوخته
پالان توش خان که با توش یلان در کتاب والا ارجوزه ولآلی می خواند و رخش صفائی شیب و بالامی تاخت مصاف پنهانش، پیدا شد و خلاف پیمان هویدا.خورشید شهریاران مصلحت را همی با گل آفتاب اندود و بر چشم ادراکش به چشم بندی های اعضا نقاب افکند. هر روزش مهلتی فرمود و بر همگان به مزایای رحمت منزلتی نهاد. به نبید ساری مست کرد، و برفتح سرخس و نهب خلخ دست داد، خیمه به هامون زد و قبه به گردون. صوت صلابت در کوه و فلات افکند، وصیت سرداری به کابل و کلات، دلی در خروش سگالش،آنکه اینان را نیز چون نوبینان پیشین در بنگه خود تاخت و تازی بازد و رامش مشکو را به یغمای ترکان و ترکمان یغمائی، ساخت و سازی.
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۳
پرورده ی معاویه تخم زنا یزید
در عهد باطل امر خلافت بدو رسید
تا حکمران کشور کفران و شرک شد
لشکر ز کین برابر سلطان دین کشید
بستند راه چاره ز هر در برآنکه بود
ز انگشت قفل دوزخ و فردوس را کلید
تا رسم بود شاه و رعیت نشد جسور
ز اینسان به قتل و غارت مولای خود عبید
تا زین شکست و فتح که آمد به دین و کفر
این راست شام ماتم و آن راست صبح عید
دورش گرفته خصم زهر سو چو دایره
او مانده فرد نقطه صفت در میان فرید
اعدا ز هرکناره چو اعضا به گرد او
او در میان ستاده به یک پا چو دل وحید
اعضا ولی ز فرط مرض منقطع ز قلب
دل نیز از مطاوعه ی عضو ناامید
افغان و استغاثه ز چرخش فرا گذشت
اما کجا به گوش تنی ز آن سپه رسید
با کام خشک و دیده ی تر بر لب فرات
ناکام شد به کام خسان تشنه لب شهید
اسلام از این مصیبت کبری به خاک خفت
توحید از این رزیت عظمی به خون طپید
تا آرمید پیکر پاکش به خون و خاک
آرامش از زمین و زمان جاودان رمید
بر آفریدگان همه ظلمی چنان نرفت
تا آفریدگار جهان ظلم آفرید
در کام دیر و کعبه شکر زهر و آب خون
از شربتی که لعل تو زان جرعه ای چشید
باطل اگر به قتل تو چندی سرور یافت
حق را مباد غم که ازین ره ظهور یافت
در عهد باطل امر خلافت بدو رسید
تا حکمران کشور کفران و شرک شد
لشکر ز کین برابر سلطان دین کشید
بستند راه چاره ز هر در برآنکه بود
ز انگشت قفل دوزخ و فردوس را کلید
تا رسم بود شاه و رعیت نشد جسور
ز اینسان به قتل و غارت مولای خود عبید
تا زین شکست و فتح که آمد به دین و کفر
این راست شام ماتم و آن راست صبح عید
دورش گرفته خصم زهر سو چو دایره
او مانده فرد نقطه صفت در میان فرید
اعدا ز هرکناره چو اعضا به گرد او
او در میان ستاده به یک پا چو دل وحید
اعضا ولی ز فرط مرض منقطع ز قلب
دل نیز از مطاوعه ی عضو ناامید
افغان و استغاثه ز چرخش فرا گذشت
اما کجا به گوش تنی ز آن سپه رسید
با کام خشک و دیده ی تر بر لب فرات
ناکام شد به کام خسان تشنه لب شهید
اسلام از این مصیبت کبری به خاک خفت
توحید از این رزیت عظمی به خون طپید
تا آرمید پیکر پاکش به خون و خاک
آرامش از زمین و زمان جاودان رمید
بر آفریدگان همه ظلمی چنان نرفت
تا آفریدگار جهان ظلم آفرید
در کام دیر و کعبه شکر زهر و آب خون
از شربتی که لعل تو زان جرعه ای چشید
باطل اگر به قتل تو چندی سرور یافت
حق را مباد غم که ازین ره ظهور یافت
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۱۰۲
چو از داستان سوگ تو یک نکته سر کنم
عنوان صد صحیفه به خون جگر کنم
ناید کهن که تازه تر است از چه این حدیث
تا حشر هر دقیقه بیانی دگر کنم
از سلک مسلمین چو تو مظلوم و صابری
یک تن نبینم آنچه زهر در نظر کنم
با این وفور اشک میسر نشد دریغ
کآن کام خشک را به یکی جرعه تر کنم
ای تشنه لب ترا چه ثمر زین سرشک ماست
کو دامن از دو دیده دمادم شمر کنم
تر تا گلوی خشک تو خود نارم از نمی
سودم چه کآستان توگل سر به سر کنم
بر جای برگ و ساز سرشکم همین بس است
از دولت تو گر هوس از سیم و زر کنم
حلم تو بنگرم چو براین مایه ابتلا
حیرت ز طاقت بشری اینقدر کنم
چو اصحاب با وفای خود افزا سعادتم
تا سینه پیش تیغ نوایب سپر کنم
تغییر وضع را دهیم کاش قدرتی
تا عرش و فرش را همه زیر و زبر کنم
بر قتل آن و اسیری این بس مرا فسوس
نام از پدر سرایم و یاد از پسر کنم
داغش مجاور دل من گشته دیر باز
هر جا مجاور آیم و هر سو سفرکنم
یک ذره حاصلم چه ازین ظلم بی حساب
صد ره تظلم ار به شه دادگر کنم
خواهد خدای از ستم قومی شکوه ها
در حضرت امام به حق منتظر کنم
فرزانه سبط فاطمه فرزند عسکری
آرایش امامت و زیب پیمبری
عنوان صد صحیفه به خون جگر کنم
ناید کهن که تازه تر است از چه این حدیث
تا حشر هر دقیقه بیانی دگر کنم
از سلک مسلمین چو تو مظلوم و صابری
یک تن نبینم آنچه زهر در نظر کنم
با این وفور اشک میسر نشد دریغ
کآن کام خشک را به یکی جرعه تر کنم
ای تشنه لب ترا چه ثمر زین سرشک ماست
کو دامن از دو دیده دمادم شمر کنم
تر تا گلوی خشک تو خود نارم از نمی
سودم چه کآستان توگل سر به سر کنم
بر جای برگ و ساز سرشکم همین بس است
از دولت تو گر هوس از سیم و زر کنم
حلم تو بنگرم چو براین مایه ابتلا
حیرت ز طاقت بشری اینقدر کنم
چو اصحاب با وفای خود افزا سعادتم
تا سینه پیش تیغ نوایب سپر کنم
تغییر وضع را دهیم کاش قدرتی
تا عرش و فرش را همه زیر و زبر کنم
بر قتل آن و اسیری این بس مرا فسوس
نام از پدر سرایم و یاد از پسر کنم
داغش مجاور دل من گشته دیر باز
هر جا مجاور آیم و هر سو سفرکنم
یک ذره حاصلم چه ازین ظلم بی حساب
صد ره تظلم ار به شه دادگر کنم
خواهد خدای از ستم قومی شکوه ها
در حضرت امام به حق منتظر کنم
فرزانه سبط فاطمه فرزند عسکری
آرایش امامت و زیب پیمبری