عبارات مورد جستجو در ۱۵۱۳ گوهر پیدا شد:
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۲۸ - آمدن کنیزک روز پنجم به حضرت شاه
چون نوبت دور ایام به روز پنجم رسید، مشغله استغاثت زن به گوش انجم رسید. با خود گفت: اگر در این حادثه، تاخیری و تقصیری جایز دارم، شاهزاده زبان بگشاید و در هتک این ستر و کشف این سر، سعی ها نماید و از بهر آنکه جماعت وزرا در رعایت جانب او مبالغتی تمام دارند، بدین اعتداد و اعتضاد در اهلام و اعدام من کوشند و در سمع شاه، مصالح دین و دولت، تصویر و تقریر کنند. امروز هر تیری که در جعبه دارم، بیندازم و هر لعبی که دانم، ببازم. پس با ناله و نفیر و نوحه و زفیر به حضرت شاه رفت و بعد از تقدیم خدمت و تقبیل خاک حضرت و تقریر ثنا و تحیت، گفت: آفتاب رای شاه را از رای وزرای ظالم، تیرگی و چشم انصاف او را از صدمات خار حوادث، خیرگی مباد. اگر چند شاه به تظلم این مظلوم مرحوم، نظر عاطفتی نمی فرماید و به ترکیب اقوال باطل وزرا، انصاف این خدمتکار قدیم که در حریم این دولت، نشو و نما یافته است، نمی دهد و این واقعه شگرف را وزنی نمی نهد و این حادثه بزرگ را خرد و حقیر می شمرذد و بر رای آفتاب نمای، که مدبر مصالح جهان و جهانیان است نمی رود و تامل نمی فرماید و نمی داند که امور حقیر به مدت خطیر گردد و مهمات قلیل به مهلت کثیر شود، چون جمره آتش که جوسنگی، جهانی را بخورد و عالمی را نیست گرداند.
فرب جذوه نار احرقت بلدا
و با آنکه شرارت آتش را سبب، احتکاک زند و اصطکاک قداحه بود، اما چون از کتم عدم در فضای ظهور و وجود می آید، آهن را موم و سنگ را آب می کند. برین مقیاس و منوال، حادثه ای خرد را که خوار داشته آید و دشمن ضعیف را که خرد شمرده شود، نتیجه آن بزرگ گردد و به امور معضل و مهمات مشکل انجامد، چنانکه تلافی آن در حیز وهم نگنجد و ادراک خاطر از استدراک آن عاجز آید.
مخالفان تو موران بدند، مار شدند
برآور از سر موران مارگشته، دمار
مکن درنگ و ازین پیش روزگار مبر
که اژدها شود ار روزگار یابد مار
و اگر شاه درین معنی شهادت شاهدی عدل و دلالت قولی جزل بشنود، بگویم و آن داستان شهری است که به سبب قطره ای انگبین خراب شد و هفتاد هزار مرد، علف شمشیر گشتند. شاه پرسید که چگونه بود؟
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۳۸ - آمدن کنیزک روز هفتم به حضرت شاه
چون علامات چتر منور خورشید از افق خاور سر برآورد و رایات اعلام تیر و ناهید در افق باختر سر فرو کشید، مواکب نجوم و کواکب رجوم از هیبت ضربت شمشیر آفتاب، سپر به عجز بیفکندند و انجم سپهر جاری از خجالت رخسار منور آفتاب سر در نقاب تواری کشیدند و طناب خیام ظلام از ساحت حدیقه مینا رنگ فرو گشادند.
و حلق باز الصبح فی الشرق صاعدا
فخاب غراب اللیل فی الغرب کاسرا
چو از حدیقه مینای چرخ سقلاطون
نهفته گشت علامات چتر آینه گون
کنیزک شیشه نفط بر گرفت و با ناله و نفیر پیش تخت شاه رفت و بعد از تقدیم ثنا و اقامت مراسم تحیت و دعا، گفت:
امن القضیه ان اخلی صادیا
و الحوض رجاف الغوارب مفعم
اکنون که عدل شامل و فضل کامل پادشاه، انصاف من بنده نمی دهد و این واقعه شنیع که برین خدمتکار رفت، وزنی نمی نهد. بر مظلومان نمی بخشاید و انصاف مرحمت متظلمان نمی فرماید و فرزند شاه در حریم حرمت او که چون حریم حرم، محترم و مکرم است، چنین اقتحامی نمود و عدل شاه بادافراه کردار نامحمود او در تاخیر می افکند و چنین شین و عار و وزر وبال که سبب عقاب عقبی و نکال دنیا تواند بود، روا می دارد، خویشتن را به آتش افکنم و این داوری به محشر اکبر حوالت کنم و قصه حال خویش و شرح تظلم و اقدام که از شاه و فرزند و دستوران او بر من می رود به سرادق جلال ذوالجلال عرضه دارم، در روزی که صفت این دارد که «یوم لاینفع مال و لابنون الا منی اتی الله بقلب سلیم». روزی که حاکم عدل و قاضی فصل آن، کسی است که بر وی سهو و زلت روا نیست. روزی که عقوبت، خشم خدا و زندان، درک اسفل و زندانبان، مالک دوزخ و بادافراه آتش دوزخ. روزی که انصاف مظلومان عاجز از ظالمان جابر طلب کنند و مجازات اعمال خیر و مکافات افعال شر به مفسد و مصلح و ظالم و مظلوم برسانند و بر من چون روز، روشن است که وزرای وزرشگال پادشاه را در عقوبت و نکال می افکنند و از اجر و ثواب، حایل و مانع می شوند و آفتاب رای او را که از افق عدل طالع است به نقاب سحاب ظلم حجاب می کنند و به حکم تخییلات و مظنونات گفتار ایشان، پادشاه بر بنده بدگمان می شود و اقوال او را که از محض صدق می رود، کذب و بهتان می پندارد و جمال چهره عدل و نصفت را به پای ظلم و جور می سپرد و ندانم که روز قیامت چه معذرت و حجت آرد؟ می ترسم که اگر برین منوال رود و بر آن انکار، اصرار فرماید و بر گفتار وزیران خائن اعتماد کند و تعویل نماید، به او و وزیران او همان رسد که از آن پادشاه بر وزیران او رسید که در امور او خیانت کردند. شاه پرسید که چگونه است آن؟ بگوی.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۴۱
إِنَّ الَّذِینَ کَفَرُوا وَ یَصُدُّ ونَ عَنْ سَبِیلِ اللَّهِ.
ای یمنعون عن طاعة اللّه.
وَ الْمَسْجِدِ الحْرامِ الَّذِی جَعَلْناهُ لِلنَّاس
خلقناه و بیّناه للنّاس کلّهم، لم نخصّ به بعضا دون بعض
سَواءً الْعاکِفُ فِیهِ وَ الْباد
سواء فی تعظیم حرمته و قضاء النّسک فیه الحاضر و الّذی یاتیه من البلاد
احوال هر کسی را سبب سعادت وی گردانیده‌اند و سبب خذلان وی گردانیده‌اند، هم در این جهان و هم در آن جهان. چنانکه آن سید بامداد دو کلمه دعا از سرشکستگی گفت، همه چیزیش دادند. پس مبدأ حالت نظر است و تمامش آن است که در هر دو جهان آشکارا شود، آنچنان‌که در بارگاهی بانگ برآید و کوکویی درافتد که فلان کس نامزد سیاست است، یعنی آن نظرِ اوّل که به بدی می‌کند کسی، آن نیز همچنان است که بانگ و کوکو می‌کنند. و آن نظر فعل توست و منظور فیه فعل تو نیست، و این فعل تو را سبب جزای تو گردانیده‌اند، و اگر ناگاه نظر تو بر بدی افتد تو را بدان نگیرند که «النّظرة الاولی لک و الثّانیة علیک» امّا اگر نظر به مداومت کنی که فعل توست بر تو بگیرند.
اکنون چون نظر بد کردی، آن کوکویی‌ست که تو را نامزد عقوبتی کردند حالی، و از اثر آن نام‌زد بر دلت تیرگی بیفتد همچون شکل دلتنگی. اگر همان حالت در تو باشد، بآخر ابر شود و پژمردگی در تن تو و در دین تو پدید آید و پوست تو دگرگون گردد و آن حالت باقی ماند و تن تو در بدی‌ها خو کند و دل سیاه شدن گیرد، همچنین تا به درِ مرگ ظُلُماتٌ بَعْضُها فَوْقَ بَعْضٍ و حجاب بر حجاب و پلاس بر پلاس شود. و این حالت‌ها پیش از مرگ به اختیار تو چنین گردد و بعد از مرگ به حکمِ خاصیت، این پلاس محسوس شود، و چون به منکر رسد گرز شود و در گور قرین تو شود و در عرصات زنجیر و در دوزخ نار شود.
و اگر چنانکه نظر کردی به بدی و نامزد عقوبت شدی امّا پشیمانیت آمد از آن نظر، از اندرون بارگاه احبّه ملایکه و عقل و تمییز جمع شدند و تو را تلقین کنند بر عذر خواستن به جمله کلمات عاجزانه و بیچارگانه، چنانکه به آدم که «فَتَلَقَّی آدَم مِنْ رَبِّهِ کَلِماتٍ فَتابَ عَلَیْه »، َ«ربَّنا ظَلَمْنا» تا آن نامزد عقوبت را و آن گفت‌وگوی را از تو دور کنند و آن تیرگی را از روی دل تو ببرند. و همچنین اگر آن حالت و آن نظر تا عمل کردنِ بی‌اعتقادانه انجامیده باشد و لباس‌های سیاه زیر یکدیگر بر دل تو پوشانیده باشند، باز نیکوگویان و عذرخواهان پیش از غرغره مرگ در میانه آیند و تو را آزاد کنند، و لکن بِدانقدر بدنامی فاش گشته باشی و بی‌مراد مانده باشی و از پایگاه افتاده باشی، باز اگر خواهی تا به سرِ آن منصب بازآیی دیر باشد.
اکنون چو معلوم شد که همین حالت نیک را خلعت مردم گردانیده‌اند و همین حالت بد را خذلان و عقوبت وی گردانیده‌اند. و آن دو حالت گردان است و منشأ او از دو درگاه نهادن است، یکی درگاه آرزو و هوا و یکی درگاه فرمان‌طلبی و رضای اللّه. هرگاه بدان درگاه رفتی نامزد خلعت باشد تو را، و اگر گردان می‌باشی نامزد و خلعت تو گردان می‌باشد، تا پایان بر یکی نامزد مفرد مانی و آن مؤکّد شود به مرگ، یعنی یا برآویختند تو را یا زود منشور أَلاَّ تخَافُوا وَ لا تحَزَنُوا نبشتند تو را
و اللّه اعلم
ابوالفضل بیهقی : مجلد نهم
بخش ۱۰ - شرح حال علی قهندزی
شرح احوال علی قهندزی‌ و گرفتاری او
در آن نواحی مردی بود که او را علی قهندزی خواندندی، و مدّتی در آن ولایت بسر برده و دزدیها و غارتها کردی و مفسدی چند، مردمان جلد با وی یار شده و کاروانها میزدند و دیهها غارت میکردند. و این خبر بامیر رسیده بود، هر شحنه‌ که میفرستاد، شرّ او دفع نمیشد. چون آنجا رسید این علی قهندزی جایی که آن را قهندز گفتندی و حصاری قوی در سوراخی‌ بر سر کوهی داشت بدست آورده بود که بهیچ حال ممکن نبود آن را بجنگ ستدن و آنجا باز شده‌ و بسیار دزد و عیّار با بنه‌ها آنجا نشانده. و درین فترات‌ که بخراسان افتاد بسیار فساد کردند و راه زدند و مردم کشتند و نامی گرفته بود، و چون خبر رایت عالی شنید که بپروان رسید، درین سوراخ خزید و جنگ را بساخت، که علف‌ داشت سخت بسیار و آبهای روان و مرغزاری بر آن کوه و گذر یکی، و ایمن‌ که بهیچ حال آن را بجنگ نتوان ستد.
امیر، رضی اللّه عنه، بر لب آبی درین راه فرود آمد و تا این سوراخ نیم فرسنگ بود. لشکر بسیار علف گرد کرد و نیاز نیامد، که جهانی گیاه بود، و اندازه نیست حدود گوزگانان را که مرغزاری خوش و بسیار خوب است. و نوشتگین نوبتی بحکم آنکه امارت‌ گوزگانان او داشت، آن جنگ بخواست. هر چند بیریش‌ بود و در سرای بود، امیر اجابت کرد و وی با غلامی پنجاه بیریش خویش که داشت بپای آن سوراخ رفت، و غلامی پانصد سرایی‌ نیز با او برفتند و مردم تفاریق‌ نیز مردی سه چهار هزار چه بجنگ و چه بنظاره‌ . و نوشتگین در پیش بود، و جنگ پیوستند.
و حصاریان را بس رنجی نبود و سنگی میگردانیدند .
و غلام استادم، بایتگین، نیز رفته بود با سپری‌ بیاری دادن- و این بایتگین‌ بجای است مردی جلد و کاری و سوار، بشورانیدن‌ همه سلاحها استاد، چنانکه انباز ندارد ببازی گوی‌ ؛ و امروز سنه احدی و خمسین و اربعمائه‌ که تاریخ را بدین جای رسانیدم خدمت خداوند سلطان بزرگ ابو المظفّر ابراهیم‌، انار اللّه برهانه‌، میکند خدمتی خاص‌تر و آن خدمت چوگان و سلاح و نیزه و تیر انداختن و دیگر ریاضتهاست‌، و آخر فرّ و شکوه و خشنودی استادم وی را دریافت‌ تا چنین پایه بزرگ وی را دریافته آمد - این بایتگین خویشتن را در پیش نوشتگین نوبتی افگند، نوشتگین گفت:
کجا میروی که آنجا سنگ میآید، که هر سنگی‌ و مردی، و اگر بتو بلائی رسد، کس از خواجه عمید بو نصر باز نرهد. بایتگین گفت: پیشترک‌ روم و دست‌گرایی‌ کنم، و برفت، و سنگ روان شد و وی خویشتن را نگاه میداشت، پس آواز داد که برسولی میآیم، مزنید. دست بکشیدند و وی برفت تا زیر سوراخ. رسنی فروگذاشتند و وی را برکشیدند. جایی دید هول‌ و منیع‌ با خویشتن گفت: بدام افتادم. و بردند او را تا پیش علی قهندزی و بر بسیار مردم گذشت همه تمام سلاح‌ . علی وی را پرسید، بچه آمده‌ای‌؟ و بو نصر را اگر یک روز دیده‌ای‌، محال بودی که این مخاطره‌ بکردی، زیرا که این رای از رای بو نصر نیست. و این کودک که تو با وی آمده‌ای کیست؟ گفت: این کودک که جنگ تو بخواسته است امیر گوزگانان است و یک غلام از جمله شش هزار غلام که سلطان دارد. مرا سوی تو پیغام داده است که «دریغ باشد که از چون تو مردی رعیّت و ولایت بر باد شود، بصلح پیش آی تا ترا پیش خداوند برم و خلعت و سرهنگی ستانم.» علی گفت: امانی و دل‌گرمی‌یی‌ میباید. بایتگین انگشتری یشم‌ داشت بیرون کشید و گفت: این انگشتری خداوند سلطان است، بامیر نوشتگین داده است و گفته که نزدیک تو فرستد. آن غرچه‌ را اجل آمده بود، بدان سخن فریفته شد و برخاست تا فرود آید. قومش بدو آویختند و از دغل‌ بترسانیدند و فرمان نبرد و تا نزدیک در بیامد و پس پشیمان شد و بازگشت و بایتگین افسون روان کرد و اجل آمده بود و دلیری بر خونها چشم خردش ببست‌ تا قرار گرفت بر آنکه زیر آید . و تا درین بود غلامان سلطان بی‌اندازه بپای سوراخ آمده‌ بودند و در بگشادند و علی را بایتگین آستین گرفته‌ فرو رفت. و فرود رفتن آن بود و قلعت گرفتن، که مردم ما برفتند و قلعت بگرفتند بدین رایگانی و غارت کردند و مردم جنگی او همه گرفتار شد. و خبر بامیر رسید. نوشتگین گفت: این او کرده است و نام و جاهش زیادت شد؛ و این همه بایتگین کرده بود. بدان وقت سخت جوان بود و چنین دانست کرد، امروز چون پادشاه بدین بزرگی، ادام اللّه سلطانه‌، او را برکشید و بخویشتن نزدیک کرد، اگر زیادت اقبال و نواخت یابد، توان دانست که چه داند کرد.
و حقّ برکشیده استادم‌ که مرا جای برادر است نیز بگزاردم و شرط تاریخ بستدن‌ این قلعت بجای آوردم. امیر فرمود که این مفسد ملعون‌ را که چندان فساد کرده بود و خونها ریخته بناحق، بحرس‌ بازداشتند با مفسدان دیگر که یارانش بودند. و روز چهارشنبه این علی را با صد و هفتاد تن بر دارها کشیدند، دور از ما، و این دارها دو- رویه‌ بود از در آن سوراخ تا آنجا که رسید و آن سوراخ بکندند و قلعت ویران کردند تا هیچ مفسد آن را پناه نسازد.
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۱۶۴
امیر گنه: این کُوهْنه دنی ره کُورمهْ؟
این کُوهنهْ دنیِّ هر کسی رهْ کُورْمهْ؟
سرْنمد کلا، تنْ قُطنی رهْ کُورمه؟
روزِ قیامتْ، پس گردنی رهْ کُورْمه؟
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۱۷۰
شش درم دونه، وه کتراره کورنه؟
بوریته آدم، وه گته (دکته) راه‌ره کورنه؟
گفن لاغر، وه‌وره کاره کورنه؟
رعیّت گدا، وه کدخدا ره کورنه؟
امیر پازواری : پنج‌بیتی‌ها
شمارهٔ ۱۱
بِفای خجیروُنْ نَمونسّه یٰاروُن!
یا اونهْ که خوبونْ همه بی‌بفا بُون
جمشید تخت و حاتم‌صفتْ، مالِ قارون،
کاوُسْ‌مَنشْ، رستم‌کنش، چون فریدون
دولتْ چه غلُومِ حلقه بگوشه تهْ خون
حاتم‌صفتْ مشهورِ ایرون وُ تورون
اُونطورْ که تنه دولتْ بئیته سامون،
دشمن زَرْدُ و زارْ مجهْ وُ بوئه حَیْرُون
تنه کارِسازْ بُوئه خدایِ بی‌چون!
ته پشت وُ پناه بَوُوئه شاهِ مَردُون!
احمد شاملو : مرثیه‌های خاک
و حسرتی
(به پاسخِ استقبالیه‌یی)
۱
نه
این برف را
دیگر
سرِ بازایستادن نیست،

برفی که بر ابروی و به موی ما می‌نشیند
تا در آستانه‌ی آیینه چنان در خویشتن نظر کنیم
که به وحشت
از بلندِ فریادوارِ گُداری
به اعماقِ مغاک
نظر بردوزی.

باری
مگر آتشِ قطبی را
برافروزی.
که برقِ مهربانِ نگاهت
آفتاب را
بر پولادِ خنجری می‌گشاید
که می‌باید
به دلیری
با دردِ بلندِ شبچراغی‌اش
تاب آرم
به هنگامی که انعطافِ قلبِ مرا
با سختی‌ِ تیغه‌ی خویش
آزمونی می‌کند.

نه
تردیدی بر جای بِنمانده است
مگر قاطعیتِ وجودِ تو
کز سرانجامِ خویش
به تردیدم می‌افکند،
که تو آن جُرعه‌ی آبی
که غلامان
به کبوتران می‌نوشانند
از آن پیش‌تر
که خنجر
به گلوگاهِشان نهند.


۲
کجایی؟ بشنو! بشنو!
من از آنگونه با خویش به مهرم
که بسمل شدن را به جان می‌پذیرم
بس که پاک می‌خواند این آبِ پاکیزه که عطشانش مانده‌ام!
بس که آزاد خواهم شد
از تکرارِ هجاهای همهمه
در کشاکشِ این جنگِ بی‌شکوه!

و پاکیزگی‌ِ این آب
با جانِ پُرعطشم

کوچ را
همسفر خواهد شد.
و وجدان‌های بی‌رونق و خاموشِ قاضیان
که تنها تصویری از دغدغه‌ی عدالت بر آن کشیده‌اند
به خود بازم می‌نهند.


۳
منم آری منم
که از اینگونه تلخ می‌گریم
که اینک
زایشِ من
از پسِ دردی چهل‌ساله
در نگرانی‌ِ این نیمروزِ تفته
در دامانِ تو که اطمینان است و پذیرش است
که نوازش است و بخشش است. ــ

در نگرانی‌ِ این لحظه‌ی یأس،
که سایه‌ها دراز می‌شوند
و شب با قدم‌های کوتاه
دره را می‌انبارد.

ای کاش که دستِ تو پذیرش نبود
نوازش نبود و
بخشش نبود
که این
همه
پیروزیِ حسرت است،
بازآمدنِ همه بینایی‌هاست
به هنگامی که
آفتاب
سفر را
جاودانه
بار بسته است
و دیری نخواهد گذشت
که چشم‌انداز
خاطره‌یی خواهد شد
و حسرتی
و دریغی.

که در این قفس جانوری هست
از نوازشِ دستانت برانگیخته،
که از حرکتِ آرامِ این سیاه‌جامه مسافر
به خشمی حیوانی می‌خروشد.


۴
با خشم و جدل زیستم.
و به هنگامی که قاضیان
اثباتِ آن را که در عدالتِ ایشان شایبه‌ی اشتباه نیست
انسانیت را محکوم می‌کردند
و امیران
نمایشِ قدرت را
شمشیر بر گردنِ محکوم می‌زدند،
محتضر را
سر بر زانوی خویش نهادم.

و به هنگامی که همگنانِ من
عشق را
در رؤیای زیستن
اصرار می‌کردند

من ایستاده بودم
تا زمان
لنگ‌لنگان
از برابرم بگذرد،
و اکنون
در آستانه‌ی ظلمت
زمان به ریشخند ایستاده است
تا منش از برابر بگذرم
و در سیاهی فروشوم
به دریغ و حسرت چشم بر قفا دوخته
آنجا که تو ایستاده‌ای.


۵
من درد بوده‌ام همه
من درد بوده‌ام.
گفتی پوست‌واره‌یی
استوار به دردی،

چونان طبل
خالی و فریادگر
[درونِ مرا
که خراشید

تام
تام از درد
بینبارد؟]

و هر اندامم از شکنجه‌ی فسفرینِ درد
مشخص بود.
در تمامتِ بیداریِ خویش
هر نماد و نمود را
با احساسِ عمیقِ درد
دریافتم.

عشق آمد و دردم از جان گریخت
خود در آن دَم که به خواب می‌رفتم.
آغاز از پایان آغاز شد.

تقدیرِ من است این همه، یا سرنوشتِ توست
یا لعنتی‌ست جاودانه؟
که این فروکشِ درد
خود انگیزه‌ی دردی دیگر بود؛
که هنگامی به آزادیِ عشق اعتراف می‌کردی
که جنازه‌ی محبوس را
از زندان می‌بردند.

نگاه کن، ای!
نگاه کن
که چگونه
فریادِ خشمِ من از نگاهم شعله می‌کشد
چنان که پنداری
تندیسی عظیم
با ریه‌های پولادینِ خویش
نفس می‌کشد.

از کجا آمده‌ای
ای که می‌باید
اکنونت را
این‌چنین
به دردی تاریک کننده
غرقه کنی! ــ
از کجا آمده‌ای؟

و ملال در من جمع می‌آید
و کینه‌یی دَم‌افزون
به شمارِ حلقه‌های زنجیرم،
چون آب‌ها
راکد و تیره
که در ماندابی.


۶
نفسِ خشم‌آگینِ مرا
تُند و بریده
در آغوش می‌فشاری
و من احساس می‌کنم که رها می‌شوم
و عشق
مرگِ رهایی‌بخشِ مرا
از تمامیِ تلخی‌ها
می‌آکند.

بهشتِ من جنگلِ شوکران‌هاست
و شهادتِ مرا پایانی نیست.

۱۰ تیرماه ۱۳۴۷

فروغ فرخزاد : ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد ...
کسی که مثل هیچ کس نیست
من خواب دیده ام که کسی می آید
من خواب یک ستارهٔ قرمز دیده ام
و پلک چشمم هی می پرد
و کفشهایم هی جفت می شوند
و کور شوم
اگر دروغ بگویم
من خواب آن ستارهٔ قرمز را
وقتی که خواب نبودم دیده ام
کسی می آید
کسی می آید
کسی دیگر
کسی بهتر
کسی که مثل هیچ کس نیست ، مثل پدرنیست ،
مثل اِنسی نیست ، مثل یحیی نیست ، مثل مادر نیست ،
و مثل آن کسیست که باید باشد
و قدش از درختهای خانهٔ معمار هم بلندتر است
و صورتش از صورت امام زمان هم روشن تر
و از برادر سید جواد هم که رفته است
و رخت پاسبانی پوشیده است نمی ترسد
و از خود خود سید جواد هم که تمام اتاقهای منزل ما مال اوست نمی ترسد
و اسمش آن چنانکه مادر
در اول نماز و در آخر نماز صدایش می کند
یا قاضی القضات است
یا حاجت الحاجات است
و می تواند
تمام حرفهای سخت کتاب کلاس سوم را
با چشمهای بسته بخواند
و می تواند حتی هزار را بی آنکه کم بیاورد از روی بیست میلیون بردارد
ومی تواند از مغازهٔ سید جواد ، هر چه قدر جنس که لازم دارد ، نسیه بگیرد
و می تواند کاری کند که لامپ الله
که سبز بود : مثل صبح سَحَر سبز بود .
دوباره روی آسمان مسجد مفتاحیان روشن شود
آخ ...
چه قدر روشنی خوبست
چه قدر روشنی خوبست
و من چه قدر دلم می خواهد
که یحیی
یک چارچرخه داشته باشد
و یک چراغ زنبوری
و من چه قدر دلم می خواهد
که روی چارچرخهٔ یحیی میان هندوانه ها و خربزه ها بنشینم
و دور میدان محمدیه بچرخم
آخ ...
چه قدر دور میدان چرخیدن خوبست
چه قدر روی پشت بام خوابیدن خوبست
چه قدر باغ ملی رفتن خوبست
چه قدر مزهٔ پپسی خوبست
چه قدر سینمای فردین خوبست
و من چه قدر از همهٔ چیزهای خوب خوشم می آید
و من چه قدر دلم می خواهد
که گیس دختر سید جواد را بکشم

چرا من این همه کوچک هستم
که در خیابانها گم می شوم
چرا پدر که این همه کوچک نیست
و در خیابانها هم گم نمی شود
کاری نمی کند که آن کسی که بخواب من آمده ست ، روز آمدنش را جلو بیاندازد
و مردم محلهٔ کشتارگاه
که خاک باغچه هاشان هم خونیست
و آب حوض هاشان هم خونیست
و تخت کفش هاشان هم خونیست
چرا کاری نمی کنند
چرا کاری نمی کنند

چه قدر آفتاب زمستان تنبل است

من پله های پشت بام را جارو کرده ام
و شیشه های پنجره را هم شسته ام
چرا پدر فقط باید
در خواب ، خواب ببیند

من پله های پشت بام را جارو کرده ام
و شیشه های پنجره را هم شسته ام

کسی می آید
کسی می آید
کسی که در دلش با ماست ، در نَفَسَش با ماست ، در صدایش با ماست
کسی که آمدنش را نمی شود
گرفت
و دستبند زد و به زندان انداخت
کسی که زیر درختهای کهنهٔ یحیی بچه کرده است
و روز به روز
بزرگ می شود ، بزرگتر می شود
کسی از باران ، از صدای شرشر باران ،
از میان پچ و پچ گلهای اطلسی
کسی از آسمان توپخانه در شب آتش بازی می آید
و سفره را می اندازد
و نان را قسمت می کند
و پپسی را قسمت می کند
و باغ ملی را قسمت می کند
و شربت سیاه سرفه را قسمت می کند
و روز اسم نویسی را قسمت می کند
و نمرهٔ مریضخانه را قسمت می کند
و چکمه های لاستیکی را قسمت می کند
و سینمای فردین را قسمت می کند
درخت های دختر سید جواد را قسمت می کند
و هر چه را که باد کرده باشد قسمت می کند
و سهم ما را هم می دهد
من خواب دیده ام ...
فریدون مشیری : ریشه در خاک
در آن جهان خوب...
آیا اجازه دارم،
از پای این حصار
در رنگ آن شکوفه ی شاداب بنگرم
وز لای این مُشبَّکِ خونینِ خارخار،
ــ این سیم خاردار ــ
یک جرعه آبِ چشمه بنوشم؟
« بیرون جلوی در ۱ »
چندان که مختصر رمقی آورم به دست،
در پای این درخت، بیاسایم،
آیا اجازه دارم؟!

یا همچنان غریب، ازین راه بگذرم،
وین بغض قرن‌ها « نتوانی» را
چون دشنه در گلویِ صبورم فرو برم؟

در سایه زار پهنه ی این خیمه ی کبود،
خوش بود اگر درخت، زمین، آب، آفتاب،
مال کسی نبود!
یا خوبتر بگویم؟
مالِ تمامِ مردمِ دنیا بود!

دنیای آشنایان، دنیای دوستان،
یک خانهء بزرگ جهان و،
جهانیان،
یک خانواده،
بسته به هم تار و پود جان!
با هم، برای هم.
با دست‌هایِ کارگشا، پا به پای هم.

در آن جهانِ خوب،
در دشت‌های سرسبز،
پرچین آن افق!
در باغ‌های پرگُل
دیوارِ آن نسیم،

با هر جوانه جوشش نور و سرورِ عشق،
در هر ترانه گرمی ناز و نوای مهر،
لبخند باغکاران تابنده چون چراغ،
گلبانگِ کشت‌ورزان،
پوینده تا سپهر؛

ما کار می کنیم.
با سینه‌های پر شده از شوق زیستن.
با چهره‌های شاداب چون باغ نسترن،
با دیدگان سرشار، از دوست داشتن!
ما عشق می فشانیم،
چون دانه در زمین.

ما شعر می سراییم،
چون غنچه بر درخت!
همتای دیگرانیم،
سرشار از سرود،
از بند رستگانیم
آزاد، نیک بخت...!
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۴۱
بر افتی ای فراق از روزگاران
که یاران را جدا کردی ز یاران
بما امروز نگذارندش اغیار
بروز داوری هم دادخواهان
نقاب عنبرین از صبح رخسار
برافکن تا برآید بامدادان
نشاید دم زدن ورنه نبایست
باین سنگین دلی سیمین عذاران
بماکن گوشهٔ چشمی که عمری است
به خاک درگهیم امّیدواران
من ار قلبم قبولم کن که چندی است
شدم هم صحبت کامل عیاران
به فریاد دل ما رس که زیبا است
عدالت گستری از شهریاران
ندیدم حاصلی از کشتهٔ خویش
نچیدم نوگلی در نوبهاران
دل و جان فرش راهت کرده اسرار
که گوئی کیستند این خاکساران
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
صبح ... (شاعر: سهراب صمصامی)
شاعر این شعر آقای سهراب صمصامی است که آن را در سال ۱۳۴۷ سروده‌اند و برای اولین بار سال ۱۳۵۲ در مجله مکتب اسلام شماره ۲ چاپ شده است. بعد از اطلاع این مطلب توسط ایشان به گنجور مجموعه اشعار خسرو گلسرخی با ذکر این مطلب تصحیح می‌شود.


دگر صبح است و پایان شب تار است
دگر صبح است و بیداری سزاوار است
دگر خورشید از پشت بلندی ها نمودار است
دگر صبح است ...
دگر از سوز و سرمای شب تاریک ، تن هامان نمی لرزد
دگر افسرده طفل ِ پابرهنه ، از زبان مار در شب ها نمی ترسد
دگر شمع امید ما چو خورشیدی نمایان است
دگر صبح است ...
کنون شب زنده داران صبح گردیده ،
نخوابید ، جنگ در پیش است .
کنون ای رهروان حق ، شبِ تاریک معدوم است
سفیدی حاکم و در دادگاهش هر سیاهی خرد و محکوم است .
کنون باید که برخیزیم و خون دشمنان تا پای جان ریزیم
دگر وقت قیام است و قیامی بر علیه دشمنان است
سزای ِ حق کُشان در چوبه ی دار است
و ما باید که برخیزیم
دگر صبح است ...
چُنان کاوه درفش کاویانی را به روی ِ دوش اندازیم
جهان ِ ظلم را از ریشه سوزانده ، جهان دیگری سازیم
دگر صبح است ...
دگر صبح است و مردم را کنون برخاستن شاید ،
نهال ِ دشمنان را تیغ ها باید
که از بُن بشکند ، نابودشان سازد ...
اگر گرگی نظر دارد که میشی را بیازارد ،
قَوی چوپان بباید نیش او بندد
اگر غفلت کند او خود گنه کار است
دگر صبح است ...
دگر هر شخص بیکاری در این دنیای ِ ما خوار است
و این افسردگی ، ناراحتی ، عار است
دگر صبح است و ما باید برافروزیم آتش را ،
بسوزانیم دشمن را ،
که شاید هَمرَه ِ دودش رَود بر آسمان شیطان
و یا همراه بادی او شَود دور از زمین ها .
دگر صبح است ...
دگر روز ِ تبه کاران به مثل نیمه شب تار است ...
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
خون لاله ها ...
گل های وحشی جنگل
اینک به جست و جوی خون شهیدان نشسته اند
جنگل !
کجاست جای قطره های خون شهیدان ؟
آیا
امسال خواهد شکفت این لاله های خون ؟
آیا پرندگان مهاجر
امسال
با بالهای خونین
آن سوی سرزمین ِ گرفتاران
آواز می دهند ...؟
آیا کنون
نام شهیدان ِ شرقی ما را
آن سوی ِ مرزها
تکرار می کنند ؟
امسال
جای ِ پایشان
بارانی از ستاره خواهد ریخت ؟
امسال
سال دست های جوان است
بر ماشه های مسلسل
امسال
سال ِ شکفتن عدالتِ مردم
امسال
سال مرگ دشمنان و هرزه دَرایان
امسال
دست های تازه تری شلیک می کنند ...
*
جنگل !
پیراهن ِمحافظ در ستیز ِخلق
باران ِ بی امان شمالی
اگر بشوید خون
خون ِ مبارزان ،
این لاله های شکفته
در رنج و اشک ها
در برگ های سبز تو هر سال
زنده است ...
آوازهای خونین
امسال زمزمه ی ماست
امّا ،
در چشم ما
نه ترس و نه گریه ،
خشم ِ بزرگ خلق
در هر نگاه ساکتِ ما
شعله می کشد ...
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
شعر بی نام
بر سینه ات نشست
زخم عمیق و کاری ِ دشمن
امّا
ای سرو ِ ایستاده نیفتادی ...
این رسم ِتوست که ایستاده بمیری ...
*
در تو ترانه های خنجر و خون ،
در تو پرندگان مهاجر
در تو سرود فتح
این گونه
چشم های تو روشن
هرگز نبوده است ...
با خون تو
میدان توپخانه
در خشم خلق
بیدار می شود ...
مردم
زان سوی توپخانه ،
بدین سوی سرریز می کنند
نان و گرسنگی
به تساوی تقسیم می شود
ای سرو ایستاده
این مرگ توست که می سازد ...
*
دشمن دیوار می کشد
این عابران خوب و ستم بَر
نام تو را
این عابران ژنده نمی دانند
و این دریغ هست اما
روزی که خلق بداند
هر قطره قطره ی خون تو
محراب می شود ...
این خلق
نام بزرگ تو را
در هر سرود میهنی اش
آواز می دهد
نام تو ، پرچم ایران ،
خزر
به نام تو زنده است ...
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
تساوی
"یک اگر با یک برابر بود ..."
*
معلّم پای تخته داد می زد
صورتش از خشم گلگون بود
و دستانش به زیر پوششی از گَرد پنهان بود
ولی ‌آخر کلاسی ها
لواشک بین خود تقسیم می کردند
وان یکی در گوشه ای دیگر "جوانان" را ورق می زد
برای آنکه بی خود ، های و هو می کرد و با آن شور ِ بی پایان
تساوی های جبری رانشان می داد
با خطی خوانا به روی تخته ای کَز ظلمتی تاریک
غمگین بود
تساوی را چنین بنوشت :
"یک با یک برابر هست ..."
از میان جمع ِشاگردان یکی برخاست ،
همیشه یک نفر باید به پا خیزد .
به آرامی سخن سر داد :
تساوی اشتباهی فاحش و محض است ...
معلّم
مات بر جا ماند .
و او پرسید :
اگر یک فرد انسان ، واحد ِ یک بود آیا باز
یک با یک برابر بود ؟
سکوتِ مُدهِشی بود و سوالی سخت
معلّم خشمگین فریاد زد :
آری برابر بود
و او با پوزخندی گفت :
اگر یک فرد انسان ، واحد ِ یک بود
آن که زور و زر به دامن داشت ، بالا بود
وانکه
قلبی پاک و دستی فاقد ِ زر داشت
پایین بود ...
اگر یک فرد انسان ، واحد ِ یک بود
آن که صورت نقره گون ،
چون قرص ِ مَه می داشت
بالا بود
وان سیه چرده که می نالید
پایین بود ...
اگر یک فرد انسان ، واحد ِ یک بود
این تساوی زیر و رو می شد
حال می پرسم یک اگر با یک برابر بود
نان و مال ِ مفت خواران
از کجا آماده می گردید ؟
یا چه کس دیوار ِ چین ها را بنا می کرد ؟
یک اگر با یک برابر بود
پس که پشتش زیر بار ِ فقر خم می شد ؟
یا که زیر ِ ضربتِ شلاق لِه می گشت ؟
یک اگر با یک برابر بود
پس چه کس آزادگان را در قفس می کرد ؟
معلم ناله آسا گفت :
- بچه ها در جزوه های خویش بنویسید :
یک با یک برابر نیست ...
مولانا خالد نقشبندی : قطعات
قطعه شماره ۲
ای داوری که خاک درت دیده را جلاست
صد جم بر آستان جلالت کمین گداست
با وجود مدرکی و عموم عوایدت
حاتم بخیل و آصف نادان و خورسهاست
از سایه تو تا به سرم پرتوی فتاد
دیوانه وش ز بال و پر رنجم از هماست
چون مدحتت به دور تسلسل کشید دل
برگشت از آن و عازم تحریر مدعاست
داعی امیدوار به انعام مردگی است
بیچاره ای که گر نبود کاف ازو رواست
از قلزم مواهب شه نیم قطره نیست
نسبت به حال داعی چو طوفان ابتداست
کس نیست در جهان بجز از شاه ملجام
عالم چو حالم ای شه عادل بدان گواست
در پیش شاه نیست به اظهار احتیاج
چون شه جم است و قلب منیرش جهان نماست
هم مس شکسته دارم و امید آنکه تو
زر سازیم به لطف که لطف تو کیمیاست
فتح و ظفر قرین و جهانت به کام باد
تا هست جان مرا به بدن کارم این دعاست
چتر سعادتت به سر و خصم زیر پای
تا سایبان چرخ فراز زمین به پاست
مولانا خالد نقشبندی : مثنویات
در ستایش سرور کائنات رسول اکرم ﷺ
از پس حمد ملک ذوالجلال
بعد درود مه برج کمال
به که به اوصاف شه دادگر
خامه کنم رشک ده نیشکر
آن شه دریا دل والا تبار
داور دادار سیر جم وقار
کوه شرف، کان سخا و هنر
هر که شود از کرمش بهره ور
رتبه عالیش بدانسان شود
تاج سرش صیقل کیوان شود
کشتن تن در یم احسان او
خرد کند موجه طوفان او
خصم خجل گشته شمشیر او
چرخ سراسیمه تدبیر او
خواست برد سر به در از امر او
خورد دو سیلی ز کف قهر او
اینکه بر او چشمه شمس و قمر
مانده نشان بسته ز جوزا کمر
شاهد اقبال در آغوش او
صد جم و کی غاشیه بر دوش او
عالم و رغبت ده ارباب شرع
ارض و سمائی است به اصل و به فرع
گشت ز همنامی او پیش ازین
آتش نمرود چو خلد برین
تا زده آن مهر عدالت علم
رخت برون برده ز عالم الم
باز به گنجشک دهد دانه را
شمع نسوزد پر پروانه را
الغرض از غایت امن و امان
داغ نهد بر دل نوشیروان
مهدی اگر گردد از این باخبر
یحسبه سنه خیر البشر
بانی این بلده جنت نهاد
رشک ده روضه ذات العماد
بس که فرح می دهد آن گلستان
حافظ شیراز بلاغت نشان
بیند اگر یک نفسش جای خویش
نسخ کند نعت مصلای خویش
کرد خرد ختم سخن اینچنین
انک فیها لمن الخالدین
ایرج میرزا : غزل ها
غزل شمارۀ ۱۵
آزرده ام از آن بُتِ بسیار ناز کن
پا از گلیمِ خویش فزونتر دراز کن
با آنکه از رُخَش خطِ مُشکین دمیده باز
آن تُرکِ ناز کن نشود تَرکِ ناز کن
از چشم بد کنند همه خلق احتراز
من گشته ام ز چشم نکو احتراز کن
رندِ شراب خوارم و در سینه ام دلی است
پاکیزه تر ز جامۀ شیخِ نماز کن
من از زبانِ خویش ندارم شکایتی
چشم است بیشتر که بود کشفِ راز کن
بویی ز بوستانِ مَحَبَّت نبرده اند
سالوس زاهدانِ حقیقت مَجاز کن
این حاجیان به حشر عِنان در عِنان روند
با اشترانِ طَیِّ طریقِ حِجاز کن
من پرورا ندَمَت که تو با این بها شدی
طفلی ندیده ام چو تو بر دایه ناز کن
کی آرزویِ سَلوس و مَنّ ره دهد به دل
آن اکتفا به نان و پنیر و پیاز کن
آن را که آز نیست به شاهان نیاز نیست
سلطانِ وقتِ خویش بود ترک آز کن
نه زور سود داد و نه زاری عِلاج کرد
آری ، زرست زر ، گره از کار باز کن
ما را هوایِ خدمتِ فرمانروایِ مُلک
هست از هوایِ رویِ بُتان بی نیاز کن
فرّخ وُثوقِ دولت کز عدلِ او نماند
دستِ طمع به مالِ رعیّت دراز کن
جز تُرکِ من که تازه کند مشق تُرکتاز
در عهدِ او نماند دگر تُرکتاز کن
دشمن به دار کرد ، ببین چون کند به دوست
آن دشمنانِ خویش چنین سرفراز کن
ایرج میرزا : قطعه ها
در هجو نصرت الدوله
شاه زاده ضیافَتی کردی
کِافَت آوَرد مَر ضیایِ ترا
کارهایت معرِّفی کردند
سستیِ عقل و ضعفِ رایِ ترا
به همه کفش دادی و مَلِکی
زان که کوچک بُدند پایِ ترا
هیچ بر من ندادی و گفتی
رَوَم و سر کنم هِجایِ ترا
چَشم ! اگر روزگار بُگذارَد
در کفِ تو نِهَم سَزایِ ترا
لیک حالا جز این نخواهم گفت
که برَد مرده شو سَرایِ ترا
نه سرایِ ترا به تنهایی
هم عطایِ تو هم لَقایِ ترا
خوب شد بر مَنَت نَرَسید
بنده گاییدم آن عَطایِ ترا
ایرج میرزا : قطعه ها
شمارۀ ۳۵
ای راد خدیوِ عدل پرور بنگر
طفلی بودم آب به گوشم کردند
خُدّامِ درت مگر که سُنّی بودند
در قتل عمر سیاه پوشم کردند
با حکم ولی عهد خود انصاف بده
این خلعت را چرا به دوشم کردند