عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۴۹ - گفتن مهمان یوسف علیهالسلام کی آینهای آوردمت کی تا هر باری کی در وی نگری روی خوب خویش را بینی مرا یاد کنی
گفت یوسف هین بیاور ارمغان
او ز شرم این تقاضا زد فغان
گفت من چند ارمغان جستم تو را
ارمغانی در نظر نامد مرا
حبهیی را جانب کان چون برم؟
قطرهیی را سوی عمان چون برم؟
زیره را من سوی کرمان آورم
گر به پیش تو دل و جان آورم
نیست تخمی کندرین انبار نیست
غیر حسن تو که آن را یار نیست
لایق آن دیدم که من آیینهیی
پیش تو آرم چو نور سینهیی
تا ببینی روی خوب خود در آن
ای تو چون خورشید شمع آسمان
آینه آوردمت ای روشنی
تا چو بینی روی خود، یادم کنی
آینه بیرون کشید او از بغل
خوب را آیینه باشد مشتغل
آینهی هستی چه باشد؟ نیستی
نیستی بر، گر تو ابله نیستی
هستی اندر نیستی بتوان نمود
مالداران بر فقیر آرند جود
آینهی صافی نان خود گرسنه است
سوخته هم آینهی آتشزنه است
نیستی و نقص هر جایی که خاست
آینهی خوبی جمله پیشههاست
چون که جامه چست و دوزیده بود
مظهر فرهنگ درزی چون شود؟
ناتراشیده همی باید جذوع
تا دروگر اصل سازد یا فروع
خواجهٔ اشکستهبند آنجا رود
کندر آنجا پای اشکسته بود
کی شود چون نیست رنجور نزار
آن جمال صنعت طب آشکار؟
خواری و دونی مسها برملا
گر نباشد، کی نماید کیمیا؟
نقصها آیینهٔ وصف کمال
وان حقارت آینهی عز و جلال
زان که ضد را ضد کند پیدا یقین
زان که با سرکه پدید است انگبین
هرکه نقص خویش را دید و شناخت
اندر استکمال خود ده اسبه تاخت
زان نمیپرد به سوی ذوالجلال
کو گمانی میبرد خود را کمال
علتی بتر ز پندار کمال
نیست اندر جان تو ای ذودلال
از دل و از دیدهات بس خون رود
تا ز تو این معجبی بیرون شود
علت ابلیس انا خیری بدهست
وین مرض در نفس هر مخلوق هست
گرچه خود را بس شکسته بیند او
آب صافی دان و سرگین زیر جو
چون بشوراند تو را در امتحان
آب سرگین رنگ گردد در زمان
در تک جو هست سرگین ای فتی
گرچه جو صافی نماید مر تو را
هست پیر راهدان پر فطن
باغهای نفس کل را جوی کن
جوی خود را کی تواند پاک کرد؟
نافع از علم خدا شد علم مرد
کی تراشد تیغ دستهی خویش را؟
رو به جراحی سپار این ریش را
بر سر هر ریش جمع آمد مگس
تا نبیند قبح ریش خویش کس
آن مگس اندیشهها وان مال تو
ریش تو آن ظلمت احوال تو
ور نهد مرهم بر آن ریش تو پیر
آن زمان ساکن شود درد و نفیر
تا که پندارد که صحت یافتهست
پرتو مرهم بر آنجا تافتهست
هین ز مرهم سر مکش ای پشتریش
وان ز پرتو دان، مدان از اصل خویش
او ز شرم این تقاضا زد فغان
گفت من چند ارمغان جستم تو را
ارمغانی در نظر نامد مرا
حبهیی را جانب کان چون برم؟
قطرهیی را سوی عمان چون برم؟
زیره را من سوی کرمان آورم
گر به پیش تو دل و جان آورم
نیست تخمی کندرین انبار نیست
غیر حسن تو که آن را یار نیست
لایق آن دیدم که من آیینهیی
پیش تو آرم چو نور سینهیی
تا ببینی روی خوب خود در آن
ای تو چون خورشید شمع آسمان
آینه آوردمت ای روشنی
تا چو بینی روی خود، یادم کنی
آینه بیرون کشید او از بغل
خوب را آیینه باشد مشتغل
آینهی هستی چه باشد؟ نیستی
نیستی بر، گر تو ابله نیستی
هستی اندر نیستی بتوان نمود
مالداران بر فقیر آرند جود
آینهی صافی نان خود گرسنه است
سوخته هم آینهی آتشزنه است
نیستی و نقص هر جایی که خاست
آینهی خوبی جمله پیشههاست
چون که جامه چست و دوزیده بود
مظهر فرهنگ درزی چون شود؟
ناتراشیده همی باید جذوع
تا دروگر اصل سازد یا فروع
خواجهٔ اشکستهبند آنجا رود
کندر آنجا پای اشکسته بود
کی شود چون نیست رنجور نزار
آن جمال صنعت طب آشکار؟
خواری و دونی مسها برملا
گر نباشد، کی نماید کیمیا؟
نقصها آیینهٔ وصف کمال
وان حقارت آینهی عز و جلال
زان که ضد را ضد کند پیدا یقین
زان که با سرکه پدید است انگبین
هرکه نقص خویش را دید و شناخت
اندر استکمال خود ده اسبه تاخت
زان نمیپرد به سوی ذوالجلال
کو گمانی میبرد خود را کمال
علتی بتر ز پندار کمال
نیست اندر جان تو ای ذودلال
از دل و از دیدهات بس خون رود
تا ز تو این معجبی بیرون شود
علت ابلیس انا خیری بدهست
وین مرض در نفس هر مخلوق هست
گرچه خود را بس شکسته بیند او
آب صافی دان و سرگین زیر جو
چون بشوراند تو را در امتحان
آب سرگین رنگ گردد در زمان
در تک جو هست سرگین ای فتی
گرچه جو صافی نماید مر تو را
هست پیر راهدان پر فطن
باغهای نفس کل را جوی کن
جوی خود را کی تواند پاک کرد؟
نافع از علم خدا شد علم مرد
کی تراشد تیغ دستهی خویش را؟
رو به جراحی سپار این ریش را
بر سر هر ریش جمع آمد مگس
تا نبیند قبح ریش خویش کس
آن مگس اندیشهها وان مال تو
ریش تو آن ظلمت احوال تو
ور نهد مرهم بر آن ریش تو پیر
آن زمان ساکن شود درد و نفیر
تا که پندارد که صحت یافتهست
پرتو مرهم بر آنجا تافتهست
هین ز مرهم سر مکش ای پشتریش
وان ز پرتو دان، مدان از اصل خویش
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۵۰ - مرتد شدن کاتب وحی به سبب آنک پرتو وحی برو زد آن آیت را پیش از پیغامبر صلی الله علیه و سلم بخواند گفت پس من هم محل وحیم
پیش از عثمان یکی نساخ بود
کو به نسخ وحی جدی مینمود
چون نبی از وحی فرمودی سبب
او همان را وا نبشتی بر ورق
پرتو آن وحی بر وی تافتی
او درون خویش حکمت یافتی
عین آن حکمت بفرمودی رسول
زین قدر گمراه شد آن بوالفضول
کانچه میگوید رسول مستنیر
مر مرا هست آن حقیقت در ضمیر
پرتو اندیشهاش زد بر رسول
قهر حق آورد بر جانش نزول
هم ز نساخی بر آمد، هم ز دین
شد عدو مصطفی و دین به کین
مصطفی فرمود کی گبر عنود
چون سیه گشتی اگر نور از تو بود؟
گر تو ینبوع الهی بودییی
این چنین آب سیه نگشودییی
تا که ناموسش به پیش این و آن
نشکند، بر بست این او را دهان
اندرون میسوختش هم زین سبب
توبه کردن مینیارست این عجب
آه میکرد و نبودش آه سود
چون درآمد تیغ و سر را در ربود
کرده حق ناموس را صد من حدید
ای بسا بسته به بند ناپدید
کبر و کفر آنسان ببست آن راه را
که نیارد کرد ظاهر آه را
گفت اغلالا فهم به مقمحون
نیست آن اغلال بر ما از برون
خلفهم سدا فأغشیناهم
مینبیند بند را پیش و پس او
رنگ صحرا دارد آن سدی که خاست
او نمیداند که آن سد قضاست
شاهد تو سد روی شاهد است
مرشد تو سد گفت مرشد است
ای بسا کفار را سودای دین
بندشان ناموس و کبر و آن و این
بند پنهان، لیک از آهن بتر
بند آهن را کند پاره تبر
بند آهن را توان کردن جدا
بند غیبی را نداند کس دوا
مرد را زنبور اگر نیشی زند
طبع او آن لحظه بر دفعی تند
زخم نیش اما چو از هستی توست
غم قوی باشد، نگردد درد سست
شرح این از سینه بیرون میجهد
لیک میترسم که نومیدی دهد
نی مشو نومید و خود را شاد کن
پیش آن فریادرس فریاد کن
کی محب عفو، از ما عفو کن
ای طبیب رنج ناسور کهن
عکس حکمت آن شقی را یاوه کرد
خود مبین، تا بر نیارد از تو گرد
ای برادر بر تو حکمت جاریهست
آن ز ابدال است و بر تو عاریهست
گرچه در خود خانه نوری یافتهست
آن ز همسایهی منور تافتهست
شکر کن، غره مشو، بینی مکن
گوش دار و هیچ خودبینی مکن
صد دریغ و درد کین عاریتی
امتان را دور کرد از امتی
من غلام آن که او در هر رباط
خویش را واصل نداند بر سماط
بس رباطی که بباید ترک کرد
تا به مسکن در رسد یک روز مرد
گرچه آهن سرخ شد، او سرخ نیست
پرتو عاریت آتشزنیست
گر شود پر نور روزن یا سرا
تو مدان روشن مگر خورشید را
هر در و دیوار گوید روشنم
پرتو غیری ندارم، این منم
پس بگوید آفتاب ای نارشید
چون که من غارب شوم، آید پدید
سبزهها گویند ما سبز از خودیم
شاد و خندانیم و بس زیبا خدیم
فصل تابستان بگوید ای امم
خویش را بینید چون من بگذرم
تن همینازد به خوبی و جمال
روح پنهان کرده فر و پر و بال
گویدش ای مزبله تو کیستی؟
یک دو روز از پرتو من زیستی
غنج و نازت مینگنجد در جهان
باش تا که من شوم از تو جهان
گرمدارانت تو را گوری کنند
طعمهٔ ماران و مورانت کنند
بینی از گند تو گیرد آن کسی
کو به پیش تو همی مردی بسی
پرتو روح است نطق و چشم و گوش
پرتو آتش بود در آب، جوش
آنچنان که پرتو جان بر تن است
پرتو ابدال بر جان من است
جان جان چو واکشد پا را ز جان
جان چنان گردد که بیجان تن بدان
سر از آن رو مینهم من بر زمین
تا گواه من بود در روز دین
یوم دین که زلزلت زلزالها
این زمین باشد گواه حالها
کو تحدث جهرة اخبارها
در سخن آید زمین و خارهها
فلسفی منکر شود در فکر و ظن
گو برو سر را بر آن دیوار زن
نطق آب و نطق خاک و نطق گل
هست محسوس حواس اهل دل
فلسفی کو منکر حنانه است
از حواس اولیا بیگانه است
گوید او که پرتو سودای خلق
بس خیالات آورد در رای خلق
بلکه عکس آن فساد و کفر او
این خیال منکری را زد برو
فلسفی مر دیو را منکر شود
در همان دم سخرهٔ دیوی بود
گر ندیدی دیو را،خود را ببین
بیجنون نبود کبودی بر جبین
هرکه را در دل شک و پیچانی است
در جهان او فلسفی پنهانی است
مینماید اعتقاد و گاه گاه
آن رگ فلسف کند رویش سیاه
الحذر ای مؤمنان کان در شماست
در شما بس عالم بیمنتهاست
جمله هفتاد و دو ملت در تو است
وه که روزی آن برآرد از تو دست
هرکه او را برگ آن ایمان بود
همچو برگ از بیم این لرزان بود
بر بلیس و دیو زان خندیدهیی
که تو خود را نیک مردم دیدهیی
چون کند جان بازگونه پوستین
چند واویلی برآید زاهل دین
بر دکان هر زرنما خندان شدهست
زان که سنگ امتحان پنهان شدهست
پردهای ستار از ما بر مگیر
باش اندر امتحان ما را مجیر
قلب پهلو میزند با زر به شب
انتظار روز میدارد ذهب
با زبان حال زر گوید که باش
ای مزور تا برآید روز فاش
صد هزاران سال ابلیس لعین
بود زابدال و امیر المؤمنین
پنجه زد با آدم از نازی که داشت
گشت رسوا همچو سرگین وقت چاشت
کو به نسخ وحی جدی مینمود
چون نبی از وحی فرمودی سبب
او همان را وا نبشتی بر ورق
پرتو آن وحی بر وی تافتی
او درون خویش حکمت یافتی
عین آن حکمت بفرمودی رسول
زین قدر گمراه شد آن بوالفضول
کانچه میگوید رسول مستنیر
مر مرا هست آن حقیقت در ضمیر
پرتو اندیشهاش زد بر رسول
قهر حق آورد بر جانش نزول
هم ز نساخی بر آمد، هم ز دین
شد عدو مصطفی و دین به کین
مصطفی فرمود کی گبر عنود
چون سیه گشتی اگر نور از تو بود؟
گر تو ینبوع الهی بودییی
این چنین آب سیه نگشودییی
تا که ناموسش به پیش این و آن
نشکند، بر بست این او را دهان
اندرون میسوختش هم زین سبب
توبه کردن مینیارست این عجب
آه میکرد و نبودش آه سود
چون درآمد تیغ و سر را در ربود
کرده حق ناموس را صد من حدید
ای بسا بسته به بند ناپدید
کبر و کفر آنسان ببست آن راه را
که نیارد کرد ظاهر آه را
گفت اغلالا فهم به مقمحون
نیست آن اغلال بر ما از برون
خلفهم سدا فأغشیناهم
مینبیند بند را پیش و پس او
رنگ صحرا دارد آن سدی که خاست
او نمیداند که آن سد قضاست
شاهد تو سد روی شاهد است
مرشد تو سد گفت مرشد است
ای بسا کفار را سودای دین
بندشان ناموس و کبر و آن و این
بند پنهان، لیک از آهن بتر
بند آهن را کند پاره تبر
بند آهن را توان کردن جدا
بند غیبی را نداند کس دوا
مرد را زنبور اگر نیشی زند
طبع او آن لحظه بر دفعی تند
زخم نیش اما چو از هستی توست
غم قوی باشد، نگردد درد سست
شرح این از سینه بیرون میجهد
لیک میترسم که نومیدی دهد
نی مشو نومید و خود را شاد کن
پیش آن فریادرس فریاد کن
کی محب عفو، از ما عفو کن
ای طبیب رنج ناسور کهن
عکس حکمت آن شقی را یاوه کرد
خود مبین، تا بر نیارد از تو گرد
ای برادر بر تو حکمت جاریهست
آن ز ابدال است و بر تو عاریهست
گرچه در خود خانه نوری یافتهست
آن ز همسایهی منور تافتهست
شکر کن، غره مشو، بینی مکن
گوش دار و هیچ خودبینی مکن
صد دریغ و درد کین عاریتی
امتان را دور کرد از امتی
من غلام آن که او در هر رباط
خویش را واصل نداند بر سماط
بس رباطی که بباید ترک کرد
تا به مسکن در رسد یک روز مرد
گرچه آهن سرخ شد، او سرخ نیست
پرتو عاریت آتشزنیست
گر شود پر نور روزن یا سرا
تو مدان روشن مگر خورشید را
هر در و دیوار گوید روشنم
پرتو غیری ندارم، این منم
پس بگوید آفتاب ای نارشید
چون که من غارب شوم، آید پدید
سبزهها گویند ما سبز از خودیم
شاد و خندانیم و بس زیبا خدیم
فصل تابستان بگوید ای امم
خویش را بینید چون من بگذرم
تن همینازد به خوبی و جمال
روح پنهان کرده فر و پر و بال
گویدش ای مزبله تو کیستی؟
یک دو روز از پرتو من زیستی
غنج و نازت مینگنجد در جهان
باش تا که من شوم از تو جهان
گرمدارانت تو را گوری کنند
طعمهٔ ماران و مورانت کنند
بینی از گند تو گیرد آن کسی
کو به پیش تو همی مردی بسی
پرتو روح است نطق و چشم و گوش
پرتو آتش بود در آب، جوش
آنچنان که پرتو جان بر تن است
پرتو ابدال بر جان من است
جان جان چو واکشد پا را ز جان
جان چنان گردد که بیجان تن بدان
سر از آن رو مینهم من بر زمین
تا گواه من بود در روز دین
یوم دین که زلزلت زلزالها
این زمین باشد گواه حالها
کو تحدث جهرة اخبارها
در سخن آید زمین و خارهها
فلسفی منکر شود در فکر و ظن
گو برو سر را بر آن دیوار زن
نطق آب و نطق خاک و نطق گل
هست محسوس حواس اهل دل
فلسفی کو منکر حنانه است
از حواس اولیا بیگانه است
گوید او که پرتو سودای خلق
بس خیالات آورد در رای خلق
بلکه عکس آن فساد و کفر او
این خیال منکری را زد برو
فلسفی مر دیو را منکر شود
در همان دم سخرهٔ دیوی بود
گر ندیدی دیو را،خود را ببین
بیجنون نبود کبودی بر جبین
هرکه را در دل شک و پیچانی است
در جهان او فلسفی پنهانی است
مینماید اعتقاد و گاه گاه
آن رگ فلسف کند رویش سیاه
الحذر ای مؤمنان کان در شماست
در شما بس عالم بیمنتهاست
جمله هفتاد و دو ملت در تو است
وه که روزی آن برآرد از تو دست
هرکه او را برگ آن ایمان بود
همچو برگ از بیم این لرزان بود
بر بلیس و دیو زان خندیدهیی
که تو خود را نیک مردم دیدهیی
چون کند جان بازگونه پوستین
چند واویلی برآید زاهل دین
بر دکان هر زرنما خندان شدهست
زان که سنگ امتحان پنهان شدهست
پردهای ستار از ما بر مگیر
باش اندر امتحان ما را مجیر
قلب پهلو میزند با زر به شب
انتظار روز میدارد ذهب
با زبان حال زر گوید که باش
ای مزور تا برآید روز فاش
صد هزاران سال ابلیس لعین
بود زابدال و امیر المؤمنین
پنجه زد با آدم از نازی که داشت
گشت رسوا همچو سرگین وقت چاشت
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۵۱ - دعا کردن بلعم با عور کی موسی و قومش را از این شهر کی حصار دادهاند بی مراد باز گردان و مستجاب شدن دعای او
بلعم باعور را خلق جهان
سغبه شد، مانند عیسی زمان
سجده ناوردند کس را دون او
صحت رنجور بود افسون او
پنجه زد با موسی از کبر و کمال
آنچنان شد که شنیدستی تو حال
صد هزار ابلیس و بلعم در جهان
همچنین بودهست پیدا و نهان
این دو را مشهور گردانید اله
تا که باشد این دو بر باقی گواه
این دو دزد آویخت از دار بلند
ورنه اندر قهر بس دزدان بدند
این دو را پرچم به سوی شهر برد
کشتگان قهر را نتوان شمرد
نازنینی تو، ولی در حد خویش
الله الله پا منه از حد بیش
گر زنی بر نازنینتر از خودت
در تک هفتم زمین زیر آردت
قصهٔ عاد و ثمود از بهر چیست؟
تا بدانی کانبیا را نازکیست
این نشان خسف و قذف و صاعقه
شد بیان عز نفس ناطقه
جمله حیوان را پی انسان بکش
جمله انسان را بکش از بهر هش
هش چه باشد؟ عقل کل هوشمند
هوش جزوی هش بود، اما نژند
جمله حیوانات وحشی زآدمی
باشد از حیوان انسی در کمی
خون آنها خلق را باشد سبیل
زان که وحشیاند از عقل جلیل
عزت وحشی بدین افتاد پست
که مر انسان را مخالف آمدهست
پس چه عزت باشدت ای نادره
چون شدی تو حمر مستنفره
خر نشاید کشت از بهر صلاح
چون شود وحشی، شود خونش مباح
گرچه خر را دانش زاجر نبود
هیچ معذورش نمیدارد ودود
پس چو وحشی شد ازان دم آدمی
کی بود معذور؟ ای یار سمی
لاجرم کفار را شد خون مباح
همچو وحشی پیش نشاب و رماح
جفت و فرزندانشان جمله سبیل
زان که بیعقلند و مردود و ذلیل
باز عقلی کو رمد از عقل عقل
کرد از عقلی به حیوانات نقل
سغبه شد، مانند عیسی زمان
سجده ناوردند کس را دون او
صحت رنجور بود افسون او
پنجه زد با موسی از کبر و کمال
آنچنان شد که شنیدستی تو حال
صد هزار ابلیس و بلعم در جهان
همچنین بودهست پیدا و نهان
این دو را مشهور گردانید اله
تا که باشد این دو بر باقی گواه
این دو دزد آویخت از دار بلند
ورنه اندر قهر بس دزدان بدند
این دو را پرچم به سوی شهر برد
کشتگان قهر را نتوان شمرد
نازنینی تو، ولی در حد خویش
الله الله پا منه از حد بیش
گر زنی بر نازنینتر از خودت
در تک هفتم زمین زیر آردت
قصهٔ عاد و ثمود از بهر چیست؟
تا بدانی کانبیا را نازکیست
این نشان خسف و قذف و صاعقه
شد بیان عز نفس ناطقه
جمله حیوان را پی انسان بکش
جمله انسان را بکش از بهر هش
هش چه باشد؟ عقل کل هوشمند
هوش جزوی هش بود، اما نژند
جمله حیوانات وحشی زآدمی
باشد از حیوان انسی در کمی
خون آنها خلق را باشد سبیل
زان که وحشیاند از عقل جلیل
عزت وحشی بدین افتاد پست
که مر انسان را مخالف آمدهست
پس چه عزت باشدت ای نادره
چون شدی تو حمر مستنفره
خر نشاید کشت از بهر صلاح
چون شود وحشی، شود خونش مباح
گرچه خر را دانش زاجر نبود
هیچ معذورش نمیدارد ودود
پس چو وحشی شد ازان دم آدمی
کی بود معذور؟ ای یار سمی
لاجرم کفار را شد خون مباح
همچو وحشی پیش نشاب و رماح
جفت و فرزندانشان جمله سبیل
زان که بیعقلند و مردود و ذلیل
باز عقلی کو رمد از عقل عقل
کرد از عقلی به حیوانات نقل
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۵۲ - اعتماد کردن هاروت و ماروت بر عصمت خویش و امیری اهل دنیا خواستن و در فتنه افتادن
همچو هاروت و چو ماروت شهیر
از بطر خوردند زهرآلود تیر
اعتمادی بودشان بر قدس خویش
چیست بر شیر اعتماد گاومیش؟
گرچه او با شاخ صد چاره کند
شاخ شاخش شیر نر پاره کند
گر شود پر شاخ همچون خارپشت
شیر خواهد گاو را ناچار کشت
گرچه صرصر بس درختان میکند
با گیاه تر وی احسان میکند
بر ضعیفی گیاه آن باد تند
رحم کرد، ای دل تو از قوت ملند
تیشه را زانبوهی شاخ درخت
کی هراس آید؟ ببرد لخت لخت
لیک بر برگی نکوبد خویش را
جز که بر نیشی نکوبد نیش را
شعله را زانبوهی هیزم چه غم؟
کی رمد قصاب از خیل غنم؟
پیش معنی چیست صورت؟ بس زبون
چرخ را معنیش میدارد نگون
تو قیاس از چرخ دولابی بگیر
گردشش از کیست؟ از عقل مشیر
گردش این قالب همچون سپر
هست از روح مستر ای پسر
گردش این باد از معنی اوست
همچو چرخی کان اسیر آب جوست
جر و مد و دخل و خرج این نفس
از که باشد؟ جز ز جان پر هوس؟
گاه جیمش میکند، گه حا و دال
گاه صلحش میکند، گاهی جدال
گه یمینش میبرد، گاهی یسار
گه گلستانش کند، گاهیش خار
همچنین این باد را یزدان ما
کرده بد بر عاد همچون اژدها
باز هم آن باد را بر مؤمنان
کرده بد صلح و مراعات و امان
گفت المعنی هوالله شیخ دین
بحر معنیهای رب العالمین
جمله اطباق زمین و آسمان
همچو خاشاکی در آن بحر روان
حملهها و رقص خاشاک اندر آب
هم ز آب آمد به وقت اضطراب
چون که ساکن خواهدش کرد از مرا
سوی ساحل افکند خاشاک را
چون کشد از ساحلش در موجگاه
آن کند با او که صرصر با گیاه
این حدیث آخر ندارد، باز ران
جانب هاروت و ماروت ای جوان
از بطر خوردند زهرآلود تیر
اعتمادی بودشان بر قدس خویش
چیست بر شیر اعتماد گاومیش؟
گرچه او با شاخ صد چاره کند
شاخ شاخش شیر نر پاره کند
گر شود پر شاخ همچون خارپشت
شیر خواهد گاو را ناچار کشت
گرچه صرصر بس درختان میکند
با گیاه تر وی احسان میکند
بر ضعیفی گیاه آن باد تند
رحم کرد، ای دل تو از قوت ملند
تیشه را زانبوهی شاخ درخت
کی هراس آید؟ ببرد لخت لخت
لیک بر برگی نکوبد خویش را
جز که بر نیشی نکوبد نیش را
شعله را زانبوهی هیزم چه غم؟
کی رمد قصاب از خیل غنم؟
پیش معنی چیست صورت؟ بس زبون
چرخ را معنیش میدارد نگون
تو قیاس از چرخ دولابی بگیر
گردشش از کیست؟ از عقل مشیر
گردش این قالب همچون سپر
هست از روح مستر ای پسر
گردش این باد از معنی اوست
همچو چرخی کان اسیر آب جوست
جر و مد و دخل و خرج این نفس
از که باشد؟ جز ز جان پر هوس؟
گاه جیمش میکند، گه حا و دال
گاه صلحش میکند، گاهی جدال
گه یمینش میبرد، گاهی یسار
گه گلستانش کند، گاهیش خار
همچنین این باد را یزدان ما
کرده بد بر عاد همچون اژدها
باز هم آن باد را بر مؤمنان
کرده بد صلح و مراعات و امان
گفت المعنی هوالله شیخ دین
بحر معنیهای رب العالمین
جمله اطباق زمین و آسمان
همچو خاشاکی در آن بحر روان
حملهها و رقص خاشاک اندر آب
هم ز آب آمد به وقت اضطراب
چون که ساکن خواهدش کرد از مرا
سوی ساحل افکند خاشاک را
چون کشد از ساحلش در موجگاه
آن کند با او که صرصر با گیاه
این حدیث آخر ندارد، باز ران
جانب هاروت و ماروت ای جوان
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۵۵ - اول کسی کی در مقابلهٔ نص قیاس آورد ابلیس بود
اول آن کس کین قیاسکها نمود
پیش انوار خدا، ابلیس بود
گفت نار از خاک بیشک بهتر است
من ز نار و او ز خاک اکدر است
پس قیاس فرع بر اصلش کنیم
او ز ظلمت، ما ز نور روشنیم
گفت حق نه، بلکه لا انساب شد
زهد و تقوی فضل را محراب شد
این نه میراث جهان فانی است
که به انسابش بیابی، جانی است
بلکه این میراثهای انبیاست
وارث این جانهای اتقیاست
پور آن بوجهل شد مؤمن عیان
پور آن نوح نبی از گمرهان
زادهٔ خاکی منور شد چو ماه
زادهٔ آتش تویی، رو روسیاه
این قیاسات و تحری روز ابر
یا به شب، مر قبله را کردهست حبر
لیک با خورشید و کعبه پیش رو
این قیاس و این تحری را مجو
کعبه نادیده مکن، رو زو متاب
از قیاس، الله اعلم بالصواب
چون صفیری بشنوی از مرغ حق
ظاهرش را یاد گیری چون سبق
وانگهی از خود قیاساتی کنی
مر خیال محض را ذاتی کنی
اصطلاحاتیست مر ابدال را
که نباشد زان خبر اقوال را
منطق الطیری به صوت آموختی
صد قیاس و صد هوس افروختی
همچو آن رنجور دلها از تو خست
کر به پندار اصابت گشته مست
کاتب آن وحی زان آواز مرغ
برده ظنی کو بود همباز مرغ
مرغ پری زد، مر او را کور کرد
نک فرو بردش به قعر مرگ و درد
هین به عکسی یا به ظنی هم شما
در میفتید از مقامات سما
گرچه هاروتید و ماروت و فزون
از همه، بر بام نحن الصافون
بر بدیهای بدان رحمت کنید
بر منی و خویشبین لعنت کنید
هین مبادا غیرت آید از کمین
سرنگون افتید در قعر زمین
هر دو گفتند ای خدا فرمان تو راست
بی امان تو امانی خود کجاست؟
این همی گفتند و دلشان میطپید
بد کجا آید ز ما نعم العبید؟
خار خار دو فرشته هم نهشت
تا که تخم خویشبینی را نکشت
پس همی گفتند کی ارکانیان
بیخبر از پاکی روحانیان
ما برین گردون تتقها میتنیم
بر زمین آییم و شادروان زنیم
عدل توزیم و عبادت آوریم
باز هر شب سوی گردون بر پریم
تا شویم اعجوبهٔ دور زمان
تا نهیم اندر زمین امن و امان
آن قیاس حال گردون بر زمین
راست ناید،فرق دارد در کمین
پیش انوار خدا، ابلیس بود
گفت نار از خاک بیشک بهتر است
من ز نار و او ز خاک اکدر است
پس قیاس فرع بر اصلش کنیم
او ز ظلمت، ما ز نور روشنیم
گفت حق نه، بلکه لا انساب شد
زهد و تقوی فضل را محراب شد
این نه میراث جهان فانی است
که به انسابش بیابی، جانی است
بلکه این میراثهای انبیاست
وارث این جانهای اتقیاست
پور آن بوجهل شد مؤمن عیان
پور آن نوح نبی از گمرهان
زادهٔ خاکی منور شد چو ماه
زادهٔ آتش تویی، رو روسیاه
این قیاسات و تحری روز ابر
یا به شب، مر قبله را کردهست حبر
لیک با خورشید و کعبه پیش رو
این قیاس و این تحری را مجو
کعبه نادیده مکن، رو زو متاب
از قیاس، الله اعلم بالصواب
چون صفیری بشنوی از مرغ حق
ظاهرش را یاد گیری چون سبق
وانگهی از خود قیاساتی کنی
مر خیال محض را ذاتی کنی
اصطلاحاتیست مر ابدال را
که نباشد زان خبر اقوال را
منطق الطیری به صوت آموختی
صد قیاس و صد هوس افروختی
همچو آن رنجور دلها از تو خست
کر به پندار اصابت گشته مست
کاتب آن وحی زان آواز مرغ
برده ظنی کو بود همباز مرغ
مرغ پری زد، مر او را کور کرد
نک فرو بردش به قعر مرگ و درد
هین به عکسی یا به ظنی هم شما
در میفتید از مقامات سما
گرچه هاروتید و ماروت و فزون
از همه، بر بام نحن الصافون
بر بدیهای بدان رحمت کنید
بر منی و خویشبین لعنت کنید
هین مبادا غیرت آید از کمین
سرنگون افتید در قعر زمین
هر دو گفتند ای خدا فرمان تو راست
بی امان تو امانی خود کجاست؟
این همی گفتند و دلشان میطپید
بد کجا آید ز ما نعم العبید؟
خار خار دو فرشته هم نهشت
تا که تخم خویشبینی را نکشت
پس همی گفتند کی ارکانیان
بیخبر از پاکی روحانیان
ما برین گردون تتقها میتنیم
بر زمین آییم و شادروان زنیم
عدل توزیم و عبادت آوریم
باز هر شب سوی گردون بر پریم
تا شویم اعجوبهٔ دور زمان
تا نهیم اندر زمین امن و امان
آن قیاس حال گردون بر زمین
راست ناید،فرق دارد در کمین
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۵۶ - در بیان آنک حال خود و مستی خود پنهان باید داشت از جاهلان
بشنو الفاظ حکیم پردهیی
سر همان جا نه که باده خوردهیی
چون که از میخانه مستی ضال شد
تسخر و بازیچهٔ اطفال شد
میفتد او سو به سو بر هر رهی
در گل و میخنددش هر ابلهی
او چنین و کودکان اندر پیاش
بیخبر از مستی و ذوق میاش
خلق اطفالاند، جز مست خدا
نیست بالغ جز رهیده از هوا
گفت دنیا لعب و لهو است و شما
کودکیت و راست فرماید خدا
از لعب بیرون نرفتی، کودکی
بیذکات روح کی باشد ذکی؟
چون جماع طفل دان این شهوتی
که همی رانند این جا ای فتی
آن جماع طفل چه بود؟ بازییی
با جماع رستمی و غازییی
جنگ خلقان همچو جنگ کودکان
جمله بیمعنی و بیمغز و مهان
جمله با شمشیر چوبین جنگشان
جمله در لا ینفعی آهنگشان
جملهشان گشته سواره بر نیی
کین براق ماست یا دلدلپیی
حاملاند و خود ز جهل افراشته
راکب و محمول ره پنداشته
باش تا روزی که محمولان حق
اسبتازان بگذرند از نه طبق
تعرج الروح الیه والملک
من عروج الروح یهتز الفلک
همچو طفلان جملهتان دامنسوار
گوشهٔ دامن گرفته اسبوار
از حق ان الظن لا یغنی رسید
مرکب ظن بر فلکها کی دوید؟
اغلب الظنین فی ترجیح ذا
لا تمار الشمس فی توضیحها
آنگهی بینید مرکبهای خویش
مرکبی سازیدهایت از پای خویش
وهم و فکر و حس و ادراک شما
همچو نی دان مرکب کودک، هلا
علمهای اهل دل حمالشان
علمهای اهل تن احمالشان
علم چون بر دل زند، یاری شود
علم چون بر تن زند، باری شود
گفت ایزد یحمل اسفاره
بار باشد علم کان نبود ز هو
علم کان نبود ز هو بیواسطه
آن نپاید، همچو رنگ ماشطه
لیک چون این بار را نیکو کشی
بار بر گیرند و بخشندت خوشی
هین مکش بهر هوا آن بار علم
تا ببینی در درون انبار علم
تا که بر رهوار علم آیی سوار
بعد ازان افتد تو را از دوش بار
از هواها کی رهی بیجام هو؟
ای ز هو قانع شده با نام هو
از صفت وز نام چه زاید؟ خیال
وان خیالش هست دلال وصال
دیدهیی دلال بیمدلول هیچ؟
تا نباشد جاده، نبود غول هیچ
هیچ نامی بیحقیقت دیدهیی؟
یا ز گاف و لام گل، گل چیدهیی؟
اسم خواندی، رو مسمی را بجو
مه به بالا دان، نه اندر آب جو
گر ز نام و حرف خواهی بگذری
پاک کن خود را ز خود هین یکسری
همچو آهن، زآهنی بیرنگ شو
در ریاضت آینهی بیزنگ شو
خویش را صافی کن از اوصاف خود
تا ببینی ذات پاک صاف خود
بینی اندر دل علوم انبیا
بیکتاب و بیمعید و اوستا
گفت پیغامبر که هست از امتم
کو بود هم گوهر و هم همتم
مر مرا زان نور بیند جانشان
که من ایشان را همیبینم بدان
بیصحیحین و احادیث و رواة
بلکه اندر مشرب آب حیوة
سر امسینا لکردیا بدان
راز اصبحنا عرابیا بخوان
ور مثالی خواهی از علم نهان
قصهگو از رومیان و چینیان
سر همان جا نه که باده خوردهیی
چون که از میخانه مستی ضال شد
تسخر و بازیچهٔ اطفال شد
میفتد او سو به سو بر هر رهی
در گل و میخنددش هر ابلهی
او چنین و کودکان اندر پیاش
بیخبر از مستی و ذوق میاش
خلق اطفالاند، جز مست خدا
نیست بالغ جز رهیده از هوا
گفت دنیا لعب و لهو است و شما
کودکیت و راست فرماید خدا
از لعب بیرون نرفتی، کودکی
بیذکات روح کی باشد ذکی؟
چون جماع طفل دان این شهوتی
که همی رانند این جا ای فتی
آن جماع طفل چه بود؟ بازییی
با جماع رستمی و غازییی
جنگ خلقان همچو جنگ کودکان
جمله بیمعنی و بیمغز و مهان
جمله با شمشیر چوبین جنگشان
جمله در لا ینفعی آهنگشان
جملهشان گشته سواره بر نیی
کین براق ماست یا دلدلپیی
حاملاند و خود ز جهل افراشته
راکب و محمول ره پنداشته
باش تا روزی که محمولان حق
اسبتازان بگذرند از نه طبق
تعرج الروح الیه والملک
من عروج الروح یهتز الفلک
همچو طفلان جملهتان دامنسوار
گوشهٔ دامن گرفته اسبوار
از حق ان الظن لا یغنی رسید
مرکب ظن بر فلکها کی دوید؟
اغلب الظنین فی ترجیح ذا
لا تمار الشمس فی توضیحها
آنگهی بینید مرکبهای خویش
مرکبی سازیدهایت از پای خویش
وهم و فکر و حس و ادراک شما
همچو نی دان مرکب کودک، هلا
علمهای اهل دل حمالشان
علمهای اهل تن احمالشان
علم چون بر دل زند، یاری شود
علم چون بر تن زند، باری شود
گفت ایزد یحمل اسفاره
بار باشد علم کان نبود ز هو
علم کان نبود ز هو بیواسطه
آن نپاید، همچو رنگ ماشطه
لیک چون این بار را نیکو کشی
بار بر گیرند و بخشندت خوشی
هین مکش بهر هوا آن بار علم
تا ببینی در درون انبار علم
تا که بر رهوار علم آیی سوار
بعد ازان افتد تو را از دوش بار
از هواها کی رهی بیجام هو؟
ای ز هو قانع شده با نام هو
از صفت وز نام چه زاید؟ خیال
وان خیالش هست دلال وصال
دیدهیی دلال بیمدلول هیچ؟
تا نباشد جاده، نبود غول هیچ
هیچ نامی بیحقیقت دیدهیی؟
یا ز گاف و لام گل، گل چیدهیی؟
اسم خواندی، رو مسمی را بجو
مه به بالا دان، نه اندر آب جو
گر ز نام و حرف خواهی بگذری
پاک کن خود را ز خود هین یکسری
همچو آهن، زآهنی بیرنگ شو
در ریاضت آینهی بیزنگ شو
خویش را صافی کن از اوصاف خود
تا ببینی ذات پاک صاف خود
بینی اندر دل علوم انبیا
بیکتاب و بیمعید و اوستا
گفت پیغامبر که هست از امتم
کو بود هم گوهر و هم همتم
مر مرا زان نور بیند جانشان
که من ایشان را همیبینم بدان
بیصحیحین و احادیث و رواة
بلکه اندر مشرب آب حیوة
سر امسینا لکردیا بدان
راز اصبحنا عرابیا بخوان
ور مثالی خواهی از علم نهان
قصهگو از رومیان و چینیان
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۵۷ - قصهٔ مری کردن رومیان و چینیان در علم نقاشی و صورتگری
چینیان گفتند ما نقاشتر
رومیان گفتند ما را کر و فر
گفت سلطان امتحان خواهم درین
کز شماها کیست در دعوی گزین
اهل چین و روم چون حاضر شدند
رومیان در علم واقفتر بدند
چینیان گفتند یک خانه به ما
خاص بسپارید و یک آن شما
بود دو خانه مقابل در به در
زان یکی چینی ستد، رومی دگر
چینیان صد رنگ از شه خواستند
پس خزینه باز کرد آن ارجمند
هر صباحی از خزینه رنگها
چینیان را راتبه بود از عطا
رومیان گفتند نه نقش و نه رنگ
در خور آید کار را، جز دفع زنگ
در فرو بستند و صیقل میزدند
همچو گردون ساده و صافی شدند
از دو صد رنگی به بیرنگی رهیست
رنگ چون ابر است و بیرنگی مهیست
هرچه اندر ابر ضو بینی و تاب
آن ز اختر دان و ماه و آفتاب
چینیان چون از عمل فارغ شدند
از پی شادی دهلها میزدند
شه در آمد، دید آنجا نقش ها
میربود آن عقل را و فهم را
بعد از آن آمد به سوی رومیان
پرده را بالا کشیدند از میان
عکس آن تصویر و آن کردارها
زد برین صافی شده دیوارها
هرچه آنجا دید، اینجا به نمود
دیده را از دیدهخانه میربود
رومیان آن صوفیانند ای پدر
بی ز تکرار و کتاب و بیهنر
لیک صیقل کردهاند آن سینهها
پاک از آز و حرص و بخل و کینهها
آن صفای آینه وصف دل است
صورت بیمنتها را قابل است
صورت بیصورت بیحد غیب
زآینهی دل تافت بر موسی ز جیب
گرچه آن صورت نگنجد در فلک
نه به عرش و فرش و دریا و سمک
زان که محدود است و معدود است آن
آینهی دل را نباشد حد بدان
عقل اینجا ساکت آمد یا مضل
زان که دل یا اوست، یا خود اوست دل
عکس هر نقشی نتابد تا ابد
جز ز دل، هم با عدد هم بیعدد
تا ابد هر نقش نو کاید برو
مینماید بیحجابی اندرو
اهل صیقل رستهاند از بوی و رنگ
هر دمی بینند خوبی بیدرنگ
نقش و قشر علم را بگذاشتند
رایت عین الیقین افراشتند
رفت فکر و روشنایی یافتند
نحر و بحر آشنایی یافتند
مرگ کین جمله ازو در وحشتاند
میکنند این قوم بر وی ریشخند
کس نیابد بر دل ایشان ظفر
بر صدف آید ضرر، نه بر گهر
گرچه نحو و فقه را بگذاشتند
لیک محو فقر را برداشتند
تا نقوش هشت جنت تافتهست
لوح دلشان را پذیرا یافتهست
برترند از عرش و کرسی و خلا
ساکنان مقعد صدق خدا
رومیان گفتند ما را کر و فر
گفت سلطان امتحان خواهم درین
کز شماها کیست در دعوی گزین
اهل چین و روم چون حاضر شدند
رومیان در علم واقفتر بدند
چینیان گفتند یک خانه به ما
خاص بسپارید و یک آن شما
بود دو خانه مقابل در به در
زان یکی چینی ستد، رومی دگر
چینیان صد رنگ از شه خواستند
پس خزینه باز کرد آن ارجمند
هر صباحی از خزینه رنگها
چینیان را راتبه بود از عطا
رومیان گفتند نه نقش و نه رنگ
در خور آید کار را، جز دفع زنگ
در فرو بستند و صیقل میزدند
همچو گردون ساده و صافی شدند
از دو صد رنگی به بیرنگی رهیست
رنگ چون ابر است و بیرنگی مهیست
هرچه اندر ابر ضو بینی و تاب
آن ز اختر دان و ماه و آفتاب
چینیان چون از عمل فارغ شدند
از پی شادی دهلها میزدند
شه در آمد، دید آنجا نقش ها
میربود آن عقل را و فهم را
بعد از آن آمد به سوی رومیان
پرده را بالا کشیدند از میان
عکس آن تصویر و آن کردارها
زد برین صافی شده دیوارها
هرچه آنجا دید، اینجا به نمود
دیده را از دیدهخانه میربود
رومیان آن صوفیانند ای پدر
بی ز تکرار و کتاب و بیهنر
لیک صیقل کردهاند آن سینهها
پاک از آز و حرص و بخل و کینهها
آن صفای آینه وصف دل است
صورت بیمنتها را قابل است
صورت بیصورت بیحد غیب
زآینهی دل تافت بر موسی ز جیب
گرچه آن صورت نگنجد در فلک
نه به عرش و فرش و دریا و سمک
زان که محدود است و معدود است آن
آینهی دل را نباشد حد بدان
عقل اینجا ساکت آمد یا مضل
زان که دل یا اوست، یا خود اوست دل
عکس هر نقشی نتابد تا ابد
جز ز دل، هم با عدد هم بیعدد
تا ابد هر نقش نو کاید برو
مینماید بیحجابی اندرو
اهل صیقل رستهاند از بوی و رنگ
هر دمی بینند خوبی بیدرنگ
نقش و قشر علم را بگذاشتند
رایت عین الیقین افراشتند
رفت فکر و روشنایی یافتند
نحر و بحر آشنایی یافتند
مرگ کین جمله ازو در وحشتاند
میکنند این قوم بر وی ریشخند
کس نیابد بر دل ایشان ظفر
بر صدف آید ضرر، نه بر گهر
گرچه نحو و فقه را بگذاشتند
لیک محو فقر را برداشتند
تا نقوش هشت جنت تافتهست
لوح دلشان را پذیرا یافتهست
برترند از عرش و کرسی و خلا
ساکنان مقعد صدق خدا
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۵۸ - پرسیدن پیغمبر صلی الله علیه و سلم مر زید را که امروز چونی و چون برخاستی و جواب گفتن او که اصبحت ممنا یا رسول الله
گفت پیغامبر صباحی زید را
کیف اصبحت ای رفیق با صفا؟
گفت عبدا مؤمنا باز اوش گفت
کو نشان از باغ ایمان گر شکفت؟
گفت تشنه بودهام من روزها
شب نخفتستم ز عشق و سوزها
تا ز روز و شب گذر کردم چنان
که ز اسپر بگذرد نوک سنان
که از آن سو جملهٔ ملت یکیست
صد هزاران سال و یک ساعت یکیست
هست ازل را و ابد را اتحاد
عقل را ره نیست آن سو زافتقاد
گفت ازین ره کو رهآوردی؟ بیار
در خور فهم و عقول این دیار
گفت خلقان چون ببینند آسمان
من ببینم عرش را با عرشیان
هشت جنت، هفت دوزخ پیش من
هست پیدا، همچو بت پیش شمن
یک به یک وا میشناسم خلق را
همچو گندم من ز جو در آسیا
که بهشتی کیست و بیگانه کی است؟
پیش من پیدا چو مار و ماهی است
این زمان پیدا شده بر این گروه
یوم تبیض و تسود وجوه
پیش ازین هرچند جان پر عیب بود
در رحم بود و ز خلقان غیب بود
الشقی من شقی فی بطن الام
من سمات الجسم یعرف حالهم
تن چو مادر، طفل جان را حامله
مرگ درد زادن است و زلزله
جمله جانهای گذشته منتظر
تا چگونه زاید آن جان بطر
زنگیان گویند خود از ماست او
رومیان گویند بس زیباست او
چون بزاید در جهان جان و جود
پس نماند اختلاف بیض و سود
گر بود زنگی، برندش زنگیان
روم را رومی برد هم از میان
تا نزاد او، مشکلات عالم است
آن که نازاده شناسد، او کم است
او مگر ینظر بنور الله بود
کندرون پوست او را ره بود
اصل آب نطفه اسپید است و خوش
لیک عکس جان رومی و حبش
میدهد رنگ احسن التقویم را
تا به اسفل میبرد این نیم را
این سخن پایان ندارد، باز ران
تا نمانیم از قطار کاروان
یوم تبیض و تسود وجوه
ترک و هندو شهره گردد زان گروه
در رحم پیدا نباشد هند و ترک
چون که زاید، بیندش زار و سترگ
جمله را چون روز رستاخیز من
فاش میبینم عیان از مرد و زن
هین، بگویم یا فرو بندم نفس؟
لب گزیدش مصطفی یعنی که بس
یا رسول الله بگویم سر حشر؟
در جهان پیدا کنم امروز نشر؟
هل مرا تا پردهها را بر درم
تا چو خورشیدی بتابد گوهرم
تا کسوف آید ز من خورشید را
تا نمایم نخل را و بید را
وا نمایم راز رستاخیز را
نقد را و نقد قلبآمیز را
دستها ببریده اصحاب شمال
وا نمایم رنگ کفر و رنگ آل
وا گشایم هفت سوراخ نفاق
در ضیای ماه بیخسف و محاق
وا نمایم من پلاس اشقیا
بشنوانم طبل و کوس انبیا
دوزخ و جنات و برزخ در میان
پیش چشم کافران آرم عیان
وا نمایم حوض کوثر را به جوش
کآب بر روشان زند، بانگش به گوش
وان کسان که تشنه بر گردش دوان
گشتهاند، این دم نمایم من عیان؟
میبساید دوششان بر دوش من
نعرههاشان میرسد در گوش من
اهل جنت پیش چشمم ز اختیار
در کشیده یکدگر را در کنار
دست همدیگر زیارت میکنند
از لبان هم بوسه غارت میکنند
کر شد این گوشم ز بانگ آه آه
از خسان و نعرهٔ واحسرتاه
این اشارتهاست گویم از نغول
لیک میترسم ز آزار رسول
همچنین میگفت سرمست و خراب
داد پیغامبر گریبانش بهتاب
گفت هین درکش که اسبت گرم شد
عکس حق لا یستحی زد، شرم شد
آینهی تو جست بیرون از غلاف
آینه و میزان کجا گوید خلاف؟
آینه و میزان کجا بندد نفس
بهر آزار و حیای هیچکس؟
آینه و میزان محکهای سنی
گر دو صد سالش تو خدمتها کنی
کز برای من بپوشان راستی
بر فزون بنما و منما کاستی
اوت گوید ریش و سبلت بر مخند
آینه و میزان و آن گه ریو و پند؟
چون خدا ما را برای آن فراخت
که به ما بتوان حقیقت را شناخت
این نباشد، ما چه ارزیم ای جوان
کی شویم آیین روی نیکوان؟
لیک درکش در نمد آیینه را
کز تجلی کرد سینا سینه را
گفت آخر هیچ گنجد در بغل
آفتاب حق و خورشید ازل؟
هم دغل را، هم بغل را بردرد
نه جنون ماند به پیشش، نه خرد
گفت یک اصبع چو بر چشمی نهی
بیند از خورشید عالم را تهی
یک سر انگشت پردهی ماه شد
وین نشان ساتری شاه شد
تا بپوشاند جهان را نقطهیی
مهر گردد منکسف از سقطهیی
لب ببند و غور دریایی نگر
بحر را حق کرد محکوم بشر
همچو چشمهی سلسبیل و زنجبیل
هست در حکم بهشتی جلیل
چار جوی جنت اندر حکم ماست
این نه زور ما، ز فرمان خداست
هر کجا خواهیم داریمش روان
همچو سحر اندر مراد ساحران
همچو این دو چشمهٔ چشم روان
هست در حکم دل و فرمان جان
گر بخواهد رفت سوی زهر و مار
ور بخواهد رفت سوی اعتبار
گر بخواهد سوی محسوسات رفت
ور بخواهد سوی ملبوسات رفت
گر بخواهد سوی کلیات راند
ور بخواهد حبس جزویات ماند
همچنین هر پنج حس چون نایزه
بر مراد و امر دل شد جایزه
هر طرف که دل اشارت کردشان
میرود هر پنج حس دامنکشان
دست و پا در امر دل اندر ملا
همچو اندر دست موسی آن عصا
دل بخواهد، پا درآید زو به رقص
یا گریزد سوی افزونی ز نقص
دل بخواهد، دست آید در حساب
با اصابع، تا نویسد او کتاب
دست در دست نهانی مانده است
او درون، تن را برون بنشانده است
گر بخواهد بر عدو ماری شود
ور بخواهد بر ولی یاری شود
ور بخواهد، کفچهیی در خوردنی
ور بخواهد، همچو گرز دهمنی
دل چه میگوید بدیشان ای عجب
طرفه وصلت، طرفه پنهانی سبب
دل مگر مهر سلیمان یافتهست
که مهار پنج حس بر تافتهست؟
پنج حسی از برون میسور او
پنج حسی از درون مأمور او
ده حس است و هفت اندام و دگر
آنچه اندر گفت ناید میشمر
چون سلیمانی دلا در مهتری
بر پری و دیو زن انگشتری
گر درین ملکت بری باشی ز ریو
خاتم از دست تو نستاند سه دیو
بعد از آن عالم بگیرد اسم تو
دو جهان محکوم تو، چون جسم تو
ور ز دستت دیو خاتم را ببرد
پادشاهی فوت شد، بختت بمرد
بعد از آن یا حسرتا شد یا عباد
بر شما محتوم تا یوم التناد
مکر خود را گر تو انکار آوری
از ترازو و آینه کی جان بری؟
کیف اصبحت ای رفیق با صفا؟
گفت عبدا مؤمنا باز اوش گفت
کو نشان از باغ ایمان گر شکفت؟
گفت تشنه بودهام من روزها
شب نخفتستم ز عشق و سوزها
تا ز روز و شب گذر کردم چنان
که ز اسپر بگذرد نوک سنان
که از آن سو جملهٔ ملت یکیست
صد هزاران سال و یک ساعت یکیست
هست ازل را و ابد را اتحاد
عقل را ره نیست آن سو زافتقاد
گفت ازین ره کو رهآوردی؟ بیار
در خور فهم و عقول این دیار
گفت خلقان چون ببینند آسمان
من ببینم عرش را با عرشیان
هشت جنت، هفت دوزخ پیش من
هست پیدا، همچو بت پیش شمن
یک به یک وا میشناسم خلق را
همچو گندم من ز جو در آسیا
که بهشتی کیست و بیگانه کی است؟
پیش من پیدا چو مار و ماهی است
این زمان پیدا شده بر این گروه
یوم تبیض و تسود وجوه
پیش ازین هرچند جان پر عیب بود
در رحم بود و ز خلقان غیب بود
الشقی من شقی فی بطن الام
من سمات الجسم یعرف حالهم
تن چو مادر، طفل جان را حامله
مرگ درد زادن است و زلزله
جمله جانهای گذشته منتظر
تا چگونه زاید آن جان بطر
زنگیان گویند خود از ماست او
رومیان گویند بس زیباست او
چون بزاید در جهان جان و جود
پس نماند اختلاف بیض و سود
گر بود زنگی، برندش زنگیان
روم را رومی برد هم از میان
تا نزاد او، مشکلات عالم است
آن که نازاده شناسد، او کم است
او مگر ینظر بنور الله بود
کندرون پوست او را ره بود
اصل آب نطفه اسپید است و خوش
لیک عکس جان رومی و حبش
میدهد رنگ احسن التقویم را
تا به اسفل میبرد این نیم را
این سخن پایان ندارد، باز ران
تا نمانیم از قطار کاروان
یوم تبیض و تسود وجوه
ترک و هندو شهره گردد زان گروه
در رحم پیدا نباشد هند و ترک
چون که زاید، بیندش زار و سترگ
جمله را چون روز رستاخیز من
فاش میبینم عیان از مرد و زن
هین، بگویم یا فرو بندم نفس؟
لب گزیدش مصطفی یعنی که بس
یا رسول الله بگویم سر حشر؟
در جهان پیدا کنم امروز نشر؟
هل مرا تا پردهها را بر درم
تا چو خورشیدی بتابد گوهرم
تا کسوف آید ز من خورشید را
تا نمایم نخل را و بید را
وا نمایم راز رستاخیز را
نقد را و نقد قلبآمیز را
دستها ببریده اصحاب شمال
وا نمایم رنگ کفر و رنگ آل
وا گشایم هفت سوراخ نفاق
در ضیای ماه بیخسف و محاق
وا نمایم من پلاس اشقیا
بشنوانم طبل و کوس انبیا
دوزخ و جنات و برزخ در میان
پیش چشم کافران آرم عیان
وا نمایم حوض کوثر را به جوش
کآب بر روشان زند، بانگش به گوش
وان کسان که تشنه بر گردش دوان
گشتهاند، این دم نمایم من عیان؟
میبساید دوششان بر دوش من
نعرههاشان میرسد در گوش من
اهل جنت پیش چشمم ز اختیار
در کشیده یکدگر را در کنار
دست همدیگر زیارت میکنند
از لبان هم بوسه غارت میکنند
کر شد این گوشم ز بانگ آه آه
از خسان و نعرهٔ واحسرتاه
این اشارتهاست گویم از نغول
لیک میترسم ز آزار رسول
همچنین میگفت سرمست و خراب
داد پیغامبر گریبانش بهتاب
گفت هین درکش که اسبت گرم شد
عکس حق لا یستحی زد، شرم شد
آینهی تو جست بیرون از غلاف
آینه و میزان کجا گوید خلاف؟
آینه و میزان کجا بندد نفس
بهر آزار و حیای هیچکس؟
آینه و میزان محکهای سنی
گر دو صد سالش تو خدمتها کنی
کز برای من بپوشان راستی
بر فزون بنما و منما کاستی
اوت گوید ریش و سبلت بر مخند
آینه و میزان و آن گه ریو و پند؟
چون خدا ما را برای آن فراخت
که به ما بتوان حقیقت را شناخت
این نباشد، ما چه ارزیم ای جوان
کی شویم آیین روی نیکوان؟
لیک درکش در نمد آیینه را
کز تجلی کرد سینا سینه را
گفت آخر هیچ گنجد در بغل
آفتاب حق و خورشید ازل؟
هم دغل را، هم بغل را بردرد
نه جنون ماند به پیشش، نه خرد
گفت یک اصبع چو بر چشمی نهی
بیند از خورشید عالم را تهی
یک سر انگشت پردهی ماه شد
وین نشان ساتری شاه شد
تا بپوشاند جهان را نقطهیی
مهر گردد منکسف از سقطهیی
لب ببند و غور دریایی نگر
بحر را حق کرد محکوم بشر
همچو چشمهی سلسبیل و زنجبیل
هست در حکم بهشتی جلیل
چار جوی جنت اندر حکم ماست
این نه زور ما، ز فرمان خداست
هر کجا خواهیم داریمش روان
همچو سحر اندر مراد ساحران
همچو این دو چشمهٔ چشم روان
هست در حکم دل و فرمان جان
گر بخواهد رفت سوی زهر و مار
ور بخواهد رفت سوی اعتبار
گر بخواهد سوی محسوسات رفت
ور بخواهد سوی ملبوسات رفت
گر بخواهد سوی کلیات راند
ور بخواهد حبس جزویات ماند
همچنین هر پنج حس چون نایزه
بر مراد و امر دل شد جایزه
هر طرف که دل اشارت کردشان
میرود هر پنج حس دامنکشان
دست و پا در امر دل اندر ملا
همچو اندر دست موسی آن عصا
دل بخواهد، پا درآید زو به رقص
یا گریزد سوی افزونی ز نقص
دل بخواهد، دست آید در حساب
با اصابع، تا نویسد او کتاب
دست در دست نهانی مانده است
او درون، تن را برون بنشانده است
گر بخواهد بر عدو ماری شود
ور بخواهد بر ولی یاری شود
ور بخواهد، کفچهیی در خوردنی
ور بخواهد، همچو گرز دهمنی
دل چه میگوید بدیشان ای عجب
طرفه وصلت، طرفه پنهانی سبب
دل مگر مهر سلیمان یافتهست
که مهار پنج حس بر تافتهست؟
پنج حسی از برون میسور او
پنج حسی از درون مأمور او
ده حس است و هفت اندام و دگر
آنچه اندر گفت ناید میشمر
چون سلیمانی دلا در مهتری
بر پری و دیو زن انگشتری
گر درین ملکت بری باشی ز ریو
خاتم از دست تو نستاند سه دیو
بعد از آن عالم بگیرد اسم تو
دو جهان محکوم تو، چون جسم تو
ور ز دستت دیو خاتم را ببرد
پادشاهی فوت شد، بختت بمرد
بعد از آن یا حسرتا شد یا عباد
بر شما محتوم تا یوم التناد
مکر خود را گر تو انکار آوری
از ترازو و آینه کی جان بری؟
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۶۰ - بقیهٔ قصه زید در جواب رسول صلی الله علیه و سلم
این سخن پایان ندارد، خیز زید
بر براق ناطقه بر بند قید
ناطقه چون فاضح آمد عیب را
میدراند پردههای غیب را
غیب مطلوب حق آمد چند گاه
این دهل زن را بران، بر بند راه
تک مران، درکش عنان، مستور به
هر کس از پندار خود مسرور به
حق همی خواهد که نومیدان او
زین عبادت هم نگردانند رو
هم به اومیدی مشرف میشوند
چند روزی در رکابش میدوند
خواهد آن رحمت بتابد بر همه
بر بد و نیک از عموم مرحمه
حق همیخواهد که هر میر و اسیر
با رجا و خوف باشند و حذیر
این رجا و خوف در پرده بود
تا پس این پرده پرورده شود
چون دریدی پرده، کو خوف و رجا؟
غیب را شد کر و فری برملا
بر لب جو برد ظنی یک فتی
که سلیمان است ماهیگیر ما
گر وی است این، از چه فرد است و خفیست؟
ورنه سیمای سلیمانیش چیست؟
اندرین اندیشه میبود او دو دل
تا سلیمان گشت شاه و مستقل
دیو رفت، از ملک و تخت او گریخت
تیغ بختش خون آن شیطان بریخت
کرد در انگشت خود انگشتری
جمع آمد لشکر دیو و پری
آمدند از بهر نظاره رجال
در میانشان آن که بد صاحب خیال
چون در انگشتش بدید انگشتری
رفت اندیشه و گمانش یکسری
وهم آنگاه است کان پوشیده است
این تحری از پی نادیده است
شد خیال غایب اندر سینه زفت
چون که شد حاضر، خیال او برفت
گر سمای نور بیباریده نیست
هم زمین تار بیبالیده نیست
یؤمنون بالغیب میباید مرا
زان ببستم روزن فانی سرا
چون شکافم آسمان را در ظهور؟
چون بگویم هل تری فیها فطور؟
تا درین ظلمت تحری گسترند
هر کسی رو جانبی میآورند
مدتی معکوس باشد کارها
شحنه را دزد آورد بر دارها
تا که بس سلطان و عالیهمتی
بندهٔ بندهی خود آید مدتی
بندگی در غیب آید خوب و کش
حفظ غیب آید در استعباد خوش
کو که مدح شاه گوید پیش او
تا که در غیبت بود او شرمرو؟
قلعهداری کز کنار مملکت
دور از سلطان و سایهی سلطنت
پاس دارد قلعه را از دشمنان
قلعه نفروشد به مالی بیکران
غایب از شه در کنار ثغرها
همچو حاضر، او نگه دارد وفا
پیش شه او به بود از دیگران
که به خدمت حاضرند و جانفشان
پس به غیبت نیم ذره حفظ کار
به که اندر حاضری زان صد هزار
طاعت و ایمان کنون محمود شد
بعد مرگ اندر عیان مردود شد
چون که غیب و غایب و روپوش به
پس لبان بربند و لب خاموش به
ای برادر دست وادار از سخن
خود خدا پیدا کند علم لدن
بس بود خورشید را رویش گواه
أی شیء اعظم الشاهد؟ اله
نه، بگویم چون قرین شد در بیان
هم خدا و هم ملک، هم عالمان
یشهد الله و الملک و اهل العلوم
انه لا رب الا من یدوم
چون گواهی داد حق، که بود ملک
تا شود اندر گواهی مشترک؟
زان که شعشاع و حضور آفتاب
بر نتابد، چشم و دلهای خراب
چون خفاشی کو تف خورشید را
بر نتابد، بسکلد اومید را
پس ملایک را چو ما هم یار دان
جلوهگر خورشید را بر آسمان
کین ضیا ما زآفتابی یافتیم
چون خلیفه بر ضعیفان تافتیم
چون مه نو، یا سه روزه، یا که بدر
هر ملک دارد کمال و نور و قدر
زاجنحهی نور ثلاث او رباع
بر مراتب هر ملک را زان شعاع
همچو پرهای عقول انسیان
که بسی فرقستشان اندر میان
پس قرین هر بشر در نیک و بد
آن ملک باشد که مانندش بود
چشم اعمش چون که خور را بر نتافت
اختر او را شمع شد تا ره بیافت
بر براق ناطقه بر بند قید
ناطقه چون فاضح آمد عیب را
میدراند پردههای غیب را
غیب مطلوب حق آمد چند گاه
این دهل زن را بران، بر بند راه
تک مران، درکش عنان، مستور به
هر کس از پندار خود مسرور به
حق همی خواهد که نومیدان او
زین عبادت هم نگردانند رو
هم به اومیدی مشرف میشوند
چند روزی در رکابش میدوند
خواهد آن رحمت بتابد بر همه
بر بد و نیک از عموم مرحمه
حق همیخواهد که هر میر و اسیر
با رجا و خوف باشند و حذیر
این رجا و خوف در پرده بود
تا پس این پرده پرورده شود
چون دریدی پرده، کو خوف و رجا؟
غیب را شد کر و فری برملا
بر لب جو برد ظنی یک فتی
که سلیمان است ماهیگیر ما
گر وی است این، از چه فرد است و خفیست؟
ورنه سیمای سلیمانیش چیست؟
اندرین اندیشه میبود او دو دل
تا سلیمان گشت شاه و مستقل
دیو رفت، از ملک و تخت او گریخت
تیغ بختش خون آن شیطان بریخت
کرد در انگشت خود انگشتری
جمع آمد لشکر دیو و پری
آمدند از بهر نظاره رجال
در میانشان آن که بد صاحب خیال
چون در انگشتش بدید انگشتری
رفت اندیشه و گمانش یکسری
وهم آنگاه است کان پوشیده است
این تحری از پی نادیده است
شد خیال غایب اندر سینه زفت
چون که شد حاضر، خیال او برفت
گر سمای نور بیباریده نیست
هم زمین تار بیبالیده نیست
یؤمنون بالغیب میباید مرا
زان ببستم روزن فانی سرا
چون شکافم آسمان را در ظهور؟
چون بگویم هل تری فیها فطور؟
تا درین ظلمت تحری گسترند
هر کسی رو جانبی میآورند
مدتی معکوس باشد کارها
شحنه را دزد آورد بر دارها
تا که بس سلطان و عالیهمتی
بندهٔ بندهی خود آید مدتی
بندگی در غیب آید خوب و کش
حفظ غیب آید در استعباد خوش
کو که مدح شاه گوید پیش او
تا که در غیبت بود او شرمرو؟
قلعهداری کز کنار مملکت
دور از سلطان و سایهی سلطنت
پاس دارد قلعه را از دشمنان
قلعه نفروشد به مالی بیکران
غایب از شه در کنار ثغرها
همچو حاضر، او نگه دارد وفا
پیش شه او به بود از دیگران
که به خدمت حاضرند و جانفشان
پس به غیبت نیم ذره حفظ کار
به که اندر حاضری زان صد هزار
طاعت و ایمان کنون محمود شد
بعد مرگ اندر عیان مردود شد
چون که غیب و غایب و روپوش به
پس لبان بربند و لب خاموش به
ای برادر دست وادار از سخن
خود خدا پیدا کند علم لدن
بس بود خورشید را رویش گواه
أی شیء اعظم الشاهد؟ اله
نه، بگویم چون قرین شد در بیان
هم خدا و هم ملک، هم عالمان
یشهد الله و الملک و اهل العلوم
انه لا رب الا من یدوم
چون گواهی داد حق، که بود ملک
تا شود اندر گواهی مشترک؟
زان که شعشاع و حضور آفتاب
بر نتابد، چشم و دلهای خراب
چون خفاشی کو تف خورشید را
بر نتابد، بسکلد اومید را
پس ملایک را چو ما هم یار دان
جلوهگر خورشید را بر آسمان
کین ضیا ما زآفتابی یافتیم
چون خلیفه بر ضعیفان تافتیم
چون مه نو، یا سه روزه، یا که بدر
هر ملک دارد کمال و نور و قدر
زاجنحهی نور ثلاث او رباع
بر مراتب هر ملک را زان شعاع
همچو پرهای عقول انسیان
که بسی فرقستشان اندر میان
پس قرین هر بشر در نیک و بد
آن ملک باشد که مانندش بود
چشم اعمش چون که خور را بر نتافت
اختر او را شمع شد تا ره بیافت
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۶۲ - رجوع به حکایت زید
زید را اکنون نیابی، کو گریخت
جست از صف نعال و نعل ریخت
تو که باشی؟ زید هم خود را نیافت
همچو اختر که برو خورشید تافت
نه ازو نقشی بیابی، نه نشان
نه کهی یابی به راه کهکشان
شد حواس و نطق بابایان ما
محو نور دانش سلطان ما
حسها و عقلهاشان در درون
موج در موج لدینا محضرون
چون بیاید صبح، وقت بار شد
انجم پنهان شده بر کار شد
بی هشان را وا دهد حق هوشها
حلقه حلقه حلقهها در گوشها
پایکوبان، دستافشان، در ثنا
ناز نازان ربنا احییتنا
آن جلود و آن عظام ریخته
فارسان گشته، غبار انگیخته
حمله آرند از عدم سوی وجود
در قیامت، هم شکور و هم کنود
سر چه میپیچی کنی نادیدهیی؟
در عدم زاول نه سر پیچیدهیی؟
در عدم افشرده بودی پای خویش
که مرا کی برکند از جای خویش؟
مینبینی صنع ربانیت را
که کشید او موی پیشانیت را؟
تا کشیدت اندرین انواع حال
که نبودت در گمان و در خیال
آن عدم او را هماره بنده است
کار کن دیوا سلیمان زنده است
دیو میسازد جفان کالجواب
زهره نه تا دفع گوید یا جواب
خویش را بین چون همیلرزی ز بیم
مر عدم را نیز لرزان دان مقیم
ور تو دست اندر مناصب میزنی
هم ز ترس است آن که جانی میکنی
هرچه جز عشق خدای احسن است
گر شکرخواریست، آن جان کندن است
چیست جان کندن؟ سوی مرگ آمدن
دست در آب حیاتی نازدن
خلق را دو دیده در خاک و ممات
صد گمان دارند در آب حیات
جهد کن تا صد گمان گردد نود
شب برو، ور تو بخسبی شب رود
در شب تاریک جوی آن روز را
پیش کن آن عقل ظلمتسوز را
در شب بدرنگ بس نیکی بود
آب حیوان جفت تاریکی بود
سر ز خفتن کی توان برداشتن؟
با چنین صد تخم غفلت کاشتن؟
خواب مرده، لقمه مرده یار شد
خواجه خفت و دزد شب بر کار شد
تو نمیدانی که خصمانت کیاند
ناریان خصم وجود خاکیاند
نار خصم آب و فرزندان اوست
همچنان که آب خصم جان اوست
آب آتش را کشد، زیرا که او
خصم فرزندان آب است و عدو
بعد ازان این نار نار شهوت است
کندرو اصل گناه و زلت است
نار بیرونی به آبی بفسرد
نار شهوت تا به دوزخ میبرد
نار شهوت مینیارامد به آب
زان که دارد طبع دوزخ در عذاب
نار شهوت را چه چاره؟ نور دین
نورکم اطفاء نار الکافرین
چه کشد این نار را؟ نور خدا
نور ابراهیم را ساز اوستا
تا ز نار نفس چون نمرود تو
وا رهد این جسم همچون عود تو
شهوت ناری به راندن کم نشد
او به ماندن کم شود بیهیچ بد
تا که هیزم مینهی بر آتشی
کی بمیرد آتش از هیزمکشی؟
چون که هیزم باز گیری، نار مرد
زان که تقوی آب سوی نار برد
کی سیه گردد به آتش روی خوب؟
کو نهد گلگونه از تقوی القلوب
جست از صف نعال و نعل ریخت
تو که باشی؟ زید هم خود را نیافت
همچو اختر که برو خورشید تافت
نه ازو نقشی بیابی، نه نشان
نه کهی یابی به راه کهکشان
شد حواس و نطق بابایان ما
محو نور دانش سلطان ما
حسها و عقلهاشان در درون
موج در موج لدینا محضرون
چون بیاید صبح، وقت بار شد
انجم پنهان شده بر کار شد
بی هشان را وا دهد حق هوشها
حلقه حلقه حلقهها در گوشها
پایکوبان، دستافشان، در ثنا
ناز نازان ربنا احییتنا
آن جلود و آن عظام ریخته
فارسان گشته، غبار انگیخته
حمله آرند از عدم سوی وجود
در قیامت، هم شکور و هم کنود
سر چه میپیچی کنی نادیدهیی؟
در عدم زاول نه سر پیچیدهیی؟
در عدم افشرده بودی پای خویش
که مرا کی برکند از جای خویش؟
مینبینی صنع ربانیت را
که کشید او موی پیشانیت را؟
تا کشیدت اندرین انواع حال
که نبودت در گمان و در خیال
آن عدم او را هماره بنده است
کار کن دیوا سلیمان زنده است
دیو میسازد جفان کالجواب
زهره نه تا دفع گوید یا جواب
خویش را بین چون همیلرزی ز بیم
مر عدم را نیز لرزان دان مقیم
ور تو دست اندر مناصب میزنی
هم ز ترس است آن که جانی میکنی
هرچه جز عشق خدای احسن است
گر شکرخواریست، آن جان کندن است
چیست جان کندن؟ سوی مرگ آمدن
دست در آب حیاتی نازدن
خلق را دو دیده در خاک و ممات
صد گمان دارند در آب حیات
جهد کن تا صد گمان گردد نود
شب برو، ور تو بخسبی شب رود
در شب تاریک جوی آن روز را
پیش کن آن عقل ظلمتسوز را
در شب بدرنگ بس نیکی بود
آب حیوان جفت تاریکی بود
سر ز خفتن کی توان برداشتن؟
با چنین صد تخم غفلت کاشتن؟
خواب مرده، لقمه مرده یار شد
خواجه خفت و دزد شب بر کار شد
تو نمیدانی که خصمانت کیاند
ناریان خصم وجود خاکیاند
نار خصم آب و فرزندان اوست
همچنان که آب خصم جان اوست
آب آتش را کشد، زیرا که او
خصم فرزندان آب است و عدو
بعد ازان این نار نار شهوت است
کندرو اصل گناه و زلت است
نار بیرونی به آبی بفسرد
نار شهوت تا به دوزخ میبرد
نار شهوت مینیارامد به آب
زان که دارد طبع دوزخ در عذاب
نار شهوت را چه چاره؟ نور دین
نورکم اطفاء نار الکافرین
چه کشد این نار را؟ نور خدا
نور ابراهیم را ساز اوستا
تا ز نار نفس چون نمرود تو
وا رهد این جسم همچون عود تو
شهوت ناری به راندن کم نشد
او به ماندن کم شود بیهیچ بد
تا که هیزم مینهی بر آتشی
کی بمیرد آتش از هیزمکشی؟
چون که هیزم باز گیری، نار مرد
زان که تقوی آب سوی نار برد
کی سیه گردد به آتش روی خوب؟
کو نهد گلگونه از تقوی القلوب
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۶۵ - سؤال کردن آن کافر از علی کرم الله وجهه کی بر چون منی مظفر شدی شمشیر از دست چون انداختی
پس بگفت آن نو مسلمان ولی
از سر مستی و لذت با علی
که بفرما یا امیرالمؤمنین
تا بجنبد جان به تن در، چون جنین
هفت اختر هر جنین را مدتی
میکنند ای جان به نوبت خدمتی
چون که وقت آید که جان گیرد جنین
آفتابش آن زمان گردد معین
این جنین در جنبش آید زآفتاب
کآفتابش جان همی بخشد شتاب
از دگر انجم به جز نقشی نیافت
این جنین، تا آفتابش بر نتافت
از کدامین ره تعلق یافت او
در رحم با آفتاب خوبرو؟
از ره پنهان که دور از حس ماست
آفتاب چرخ را بس راههاست
آن رهی که زر بیابد قوت ازو
وان رهی که سنگ شد یاقوت ازو
آن رهی که سرخ سازد لعل را
وان رهی که برق بخشد نعل را
آن رهی که پخته سازد میوه را
وان رهی که دل دهد کالیوه را
بازگو ای باز پر افروخته
با شه و با ساعدش آموخته
بازگو ای باز عنقاگیر شاه
ای سپاه اشکن به خود نه با سپاه
امت وحدی، یکی و صد هزار
بازگو ای بنده بازت را شکار
در محل قهر این رحمت ز چیست؟
اژدها را دست دادن راه کیست؟
از سر مستی و لذت با علی
که بفرما یا امیرالمؤمنین
تا بجنبد جان به تن در، چون جنین
هفت اختر هر جنین را مدتی
میکنند ای جان به نوبت خدمتی
چون که وقت آید که جان گیرد جنین
آفتابش آن زمان گردد معین
این جنین در جنبش آید زآفتاب
کآفتابش جان همی بخشد شتاب
از دگر انجم به جز نقشی نیافت
این جنین، تا آفتابش بر نتافت
از کدامین ره تعلق یافت او
در رحم با آفتاب خوبرو؟
از ره پنهان که دور از حس ماست
آفتاب چرخ را بس راههاست
آن رهی که زر بیابد قوت ازو
وان رهی که سنگ شد یاقوت ازو
آن رهی که سرخ سازد لعل را
وان رهی که برق بخشد نعل را
آن رهی که پخته سازد میوه را
وان رهی که دل دهد کالیوه را
بازگو ای باز پر افروخته
با شه و با ساعدش آموخته
بازگو ای باز عنقاگیر شاه
ای سپاه اشکن به خود نه با سپاه
امت وحدی، یکی و صد هزار
بازگو ای بنده بازت را شکار
در محل قهر این رحمت ز چیست؟
اژدها را دست دادن راه کیست؟
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۶۷ - گفتن پیغامبر صلی الله علیه و سلم به گوش رکابدار امیر المومنین علی کرم الله وجهه کی کشتن علی بر دست تو خواهد بودن خبرت کردم
من چنان مردم که بر خونی خویش
نوش لطف من نشد در قهر نیش
گفت پیغامبر به گوش چاکرم
کو برد روزی ز گردن این سرم
کرد آگه آن رسول از وحی دوست
که هلاکم عاقبت بر دست اوست
او همی گوید بکش پیشین مرا
تا نیاید از من این منکر خطا
من همی گویم چو مرگ من ز توست
با قضا من چون توانم حیله جست؟
او همی افتد به پیشم کی کریم
مر مرا کن از برای حق دو نیم
تا نهآید بر من این انجام بد
تا نسوزد جان من بر جان خود
من همی گویم برو جف القلم
زان قلم بس سرنگون گردد علم
هیچ بغضی نیست در جانم ز تو
زان که این را من نمیدانم ز تو
آلت حقی تو، فاعل دست حق
چون زنم بر آلت حق طعن و دق؟
گفت او پس آن قصاص از بهر چیست؟
گفت هم از حق و آن سر خفیست
گر کند بر فعل خود او اعتراض
زاعتراض خود برویاند ریاض
اعتراض او را رسد بر فعل خود
زان که در قهر است و در لطف او احد
اندرین شهر حوادث میر اوست
در ممالک مالک تدبیر اوست
آلت خود را اگر او بشکند
آن شکسته گشته را نیکو کند
رمز ننسخ آیة او ننسها
نأت خیرا در عقب میدان مها
هر شریعت را که حق منسوخ کرد
او گیا برد و عوض آورد ورد
شب کند منسوخ شغل روز را
بین جمادی خرد افروز را
باز شب منسوخ شد از نور روز
تا جمادی سوخت زان آتشفروز
گرچه ظلمت آمد آن نوم و سبات
نه درون ظلمت است آب حیات؟
نه در آن ظلمت خردها تازه شد؟
سکتهیی سرمایهٔ آوازه شد؟
که ز ضدها ضدها آمد پدید
در سویدا روشنایی آفرید
جنگ پیغامبر مدار صلح شد
صلح این آخر زمان زان جنگ بد
صد هزاران سر برید آن دلستان
تا امان یابد سر اهل جهان
باغبان زان میبرد شاخ مضر
تا بیابد نخل قامتها و بر
میکند از باغ دانا آن حشیش
تا نماید باغ و میوه خرمیش
میکند دندان بد را آن طبیب
تا رهد از درد و بیماری حبیب
پس زیادتها درون نقصهاست
مر شهیدان را حیات اندر فناست
چون بریده گشت حلق رزقخوار
یرزقون فرحین شد گوار
حلق حیوان چون بریده شد به عدل
حلق انسان رست و افزونید فضل
حلق انسان چون ببرد هین ببین
تا چه زاید، کن قیاس آن برین
حلق ثالث زاید و تیمار او
شربت حق باشد و انوار او
حلق ببریده خورد شربت، ولی
حلق از لا رسته، مرده در بلی
بس کن ای دونهمت کوتهبنان
تا کیات باشد حیات جان به نان؟
زان نداری میوهیی مانند بید
کآب رو بردی پی نان سپید
گر ندارد صبر زین نان جان حس
کیمیا را گیر و زر گردان تو مس
جامهشویی کرد خواهی ای فلان
رو مگردان از محلهی گازران
گرچه نان بشکست مر روزهی تو را
در شکستهبند پیچ و برتر آ
چون شکستهبند آمد دست او
پس رفو باشد یقین اشکست او
گر تو آن را بشکنی گوید بیا
تو درستش کن، نداری دست و پا
پس شکستن حق او باشد، که او
مر شکسته گشته را داند رفو
آن که داند دوخت، او داند درید
هرچه را بفروخت، نیکوتر خرید
خانه را ویران کند، زیر و زبر
پس به یک ساعت کند معمورتر
گر یکی سر را ببرد از بدن
صد هزاران سر بر آرد در زمن
گر نفرمودی قصاصی بر جنات
یا نگفتی فی القصاص آمد حیات
خود که را زهره بدی تا او ز خود
بر اسیر حکم حق تیغی زند؟
زان که داند هرکه چشمش را گشود
کان کشنده سخرهٔ تقدیر بود
هرکه را آن حکم بر سر آمدی
بر سر فرزند هم تیغی زدی
رو بترس و طعنه کم زن بر بدان
پیش دام حکم عجز خود بدان
نوش لطف من نشد در قهر نیش
گفت پیغامبر به گوش چاکرم
کو برد روزی ز گردن این سرم
کرد آگه آن رسول از وحی دوست
که هلاکم عاقبت بر دست اوست
او همی گوید بکش پیشین مرا
تا نیاید از من این منکر خطا
من همی گویم چو مرگ من ز توست
با قضا من چون توانم حیله جست؟
او همی افتد به پیشم کی کریم
مر مرا کن از برای حق دو نیم
تا نهآید بر من این انجام بد
تا نسوزد جان من بر جان خود
من همی گویم برو جف القلم
زان قلم بس سرنگون گردد علم
هیچ بغضی نیست در جانم ز تو
زان که این را من نمیدانم ز تو
آلت حقی تو، فاعل دست حق
چون زنم بر آلت حق طعن و دق؟
گفت او پس آن قصاص از بهر چیست؟
گفت هم از حق و آن سر خفیست
گر کند بر فعل خود او اعتراض
زاعتراض خود برویاند ریاض
اعتراض او را رسد بر فعل خود
زان که در قهر است و در لطف او احد
اندرین شهر حوادث میر اوست
در ممالک مالک تدبیر اوست
آلت خود را اگر او بشکند
آن شکسته گشته را نیکو کند
رمز ننسخ آیة او ننسها
نأت خیرا در عقب میدان مها
هر شریعت را که حق منسوخ کرد
او گیا برد و عوض آورد ورد
شب کند منسوخ شغل روز را
بین جمادی خرد افروز را
باز شب منسوخ شد از نور روز
تا جمادی سوخت زان آتشفروز
گرچه ظلمت آمد آن نوم و سبات
نه درون ظلمت است آب حیات؟
نه در آن ظلمت خردها تازه شد؟
سکتهیی سرمایهٔ آوازه شد؟
که ز ضدها ضدها آمد پدید
در سویدا روشنایی آفرید
جنگ پیغامبر مدار صلح شد
صلح این آخر زمان زان جنگ بد
صد هزاران سر برید آن دلستان
تا امان یابد سر اهل جهان
باغبان زان میبرد شاخ مضر
تا بیابد نخل قامتها و بر
میکند از باغ دانا آن حشیش
تا نماید باغ و میوه خرمیش
میکند دندان بد را آن طبیب
تا رهد از درد و بیماری حبیب
پس زیادتها درون نقصهاست
مر شهیدان را حیات اندر فناست
چون بریده گشت حلق رزقخوار
یرزقون فرحین شد گوار
حلق حیوان چون بریده شد به عدل
حلق انسان رست و افزونید فضل
حلق انسان چون ببرد هین ببین
تا چه زاید، کن قیاس آن برین
حلق ثالث زاید و تیمار او
شربت حق باشد و انوار او
حلق ببریده خورد شربت، ولی
حلق از لا رسته، مرده در بلی
بس کن ای دونهمت کوتهبنان
تا کیات باشد حیات جان به نان؟
زان نداری میوهیی مانند بید
کآب رو بردی پی نان سپید
گر ندارد صبر زین نان جان حس
کیمیا را گیر و زر گردان تو مس
جامهشویی کرد خواهی ای فلان
رو مگردان از محلهی گازران
گرچه نان بشکست مر روزهی تو را
در شکستهبند پیچ و برتر آ
چون شکستهبند آمد دست او
پس رفو باشد یقین اشکست او
گر تو آن را بشکنی گوید بیا
تو درستش کن، نداری دست و پا
پس شکستن حق او باشد، که او
مر شکسته گشته را داند رفو
آن که داند دوخت، او داند درید
هرچه را بفروخت، نیکوتر خرید
خانه را ویران کند، زیر و زبر
پس به یک ساعت کند معمورتر
گر یکی سر را ببرد از بدن
صد هزاران سر بر آرد در زمن
گر نفرمودی قصاصی بر جنات
یا نگفتی فی القصاص آمد حیات
خود که را زهره بدی تا او ز خود
بر اسیر حکم حق تیغی زند؟
زان که داند هرکه چشمش را گشود
کان کشنده سخرهٔ تقدیر بود
هرکه را آن حکم بر سر آمدی
بر سر فرزند هم تیغی زدی
رو بترس و طعنه کم زن بر بدان
پیش دام حکم عجز خود بدان
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۶۸ - تعجب کردن آدم علیهالسلام از ضلالت ابلیس لعین و عجب آوردن
چشم آدم بر بلیسی کو شقیست
از حقارت وز زیافت بنگریست
خویشبینی کرد و آمد خودگزین
خنده زد بر کار ابلیس لعین
بانگ بر زد غیرت حق، کی صفی
تو نمیدانی ز اسرار خفی
پوستین را بازگونه گر کند
کوه را از بیخ و از بن برکند
پردهٔ صد آدم آن دم بردرد
صد بلیس نو مسلمان آورد
گفت آدم توبه کردم زین نظر
این چنین گستاخ نندیشم دگر
یا غیاث المستغیثین اهدنا
لا افتخار بالعلوم و الغنی
لا تزغ قلبا هدیت بالکرم
واصرف السوء الذی خط القلم
بگذران از جان ما سوء القضا
وا مبر ما را ز اخوان صفا
تلختر از فرقت تو هیچ نیست
بیپناهت غیر پیچاپیچ نیست
رخت ما هم رخت ما را راهزن
جسم ما مر جان ما را جامه کن
دست ما چون پای ما را میخورد
بیامان تو کسی جان چون برد؟
ور برد جان زین خطرهای عظیم
برده باشد مایهٔ ادبار و بیم
زان که جان چون واصل جانان نبود
تا ابد با خویش کور است و کبود
چون تو ندهی راه، جان خود برده گیر
جان که بی تو زنده باشد، مرده گیر
گر تو طعنه میزنی بر بندگان
مر تو را آن میرسد ای کامران
ور تو ماه و مهر را گویی جفا
ور تو قد سرو را گویی دوتا
ور تو چرخ و عرش را خوانی حقیر
ور تو کان و بحر را گویی فقیر
آن به نسبت با کمال تو رواست
ملک اکمال فناها مر تو راست
که تو پاکی از خطر وز نیستی
نیستان را موجد و مغنیستی
آن که رویانید، داند سوختن
زان که چون بدرید ، داند دوختن
میبسوزد هر خزان مر باغ را
باز رویاند گل صباغ را
کی بسوزیده برون آ، تازه شو
بار دیگر خوب و خوبآوازه شو
چشم نرگس کور شد، بازش بساخت
حلق نی ببرید و بازش خود نواخت
ما چو مصنوعیم و صانع نیستیم
جز زبون و جز که قانع نیستیم
ما همه نفسی و نفسی میزنیم
گر نخوانی، ما همه آهرمنیم
زان ز آهرمن رهیدستیم ما
که خریدی جان ما را از عمی
تو عصاکش هر که را که زندگیست
بی عصا و بی عصاکش کور چیست؟
غیر تو هر چه خوش است و ناخوش است
آدمی سوز است و عین آتش است
هر که را آتش پناه و پشت شد
هم مجوسی گشت و هم زردشت شد
کل شیء ما خلا الله باطل
ان فضل الله غیم هاطل
از حقارت وز زیافت بنگریست
خویشبینی کرد و آمد خودگزین
خنده زد بر کار ابلیس لعین
بانگ بر زد غیرت حق، کی صفی
تو نمیدانی ز اسرار خفی
پوستین را بازگونه گر کند
کوه را از بیخ و از بن برکند
پردهٔ صد آدم آن دم بردرد
صد بلیس نو مسلمان آورد
گفت آدم توبه کردم زین نظر
این چنین گستاخ نندیشم دگر
یا غیاث المستغیثین اهدنا
لا افتخار بالعلوم و الغنی
لا تزغ قلبا هدیت بالکرم
واصرف السوء الذی خط القلم
بگذران از جان ما سوء القضا
وا مبر ما را ز اخوان صفا
تلختر از فرقت تو هیچ نیست
بیپناهت غیر پیچاپیچ نیست
رخت ما هم رخت ما را راهزن
جسم ما مر جان ما را جامه کن
دست ما چون پای ما را میخورد
بیامان تو کسی جان چون برد؟
ور برد جان زین خطرهای عظیم
برده باشد مایهٔ ادبار و بیم
زان که جان چون واصل جانان نبود
تا ابد با خویش کور است و کبود
چون تو ندهی راه، جان خود برده گیر
جان که بی تو زنده باشد، مرده گیر
گر تو طعنه میزنی بر بندگان
مر تو را آن میرسد ای کامران
ور تو ماه و مهر را گویی جفا
ور تو قد سرو را گویی دوتا
ور تو چرخ و عرش را خوانی حقیر
ور تو کان و بحر را گویی فقیر
آن به نسبت با کمال تو رواست
ملک اکمال فناها مر تو راست
که تو پاکی از خطر وز نیستی
نیستان را موجد و مغنیستی
آن که رویانید، داند سوختن
زان که چون بدرید ، داند دوختن
میبسوزد هر خزان مر باغ را
باز رویاند گل صباغ را
کی بسوزیده برون آ، تازه شو
بار دیگر خوب و خوبآوازه شو
چشم نرگس کور شد، بازش بساخت
حلق نی ببرید و بازش خود نواخت
ما چو مصنوعیم و صانع نیستیم
جز زبون و جز که قانع نیستیم
ما همه نفسی و نفسی میزنیم
گر نخوانی، ما همه آهرمنیم
زان ز آهرمن رهیدستیم ما
که خریدی جان ما را از عمی
تو عصاکش هر که را که زندگیست
بی عصا و بی عصاکش کور چیست؟
غیر تو هر چه خوش است و ناخوش است
آدمی سوز است و عین آتش است
هر که را آتش پناه و پشت شد
هم مجوسی گشت و هم زردشت شد
کل شیء ما خلا الله باطل
ان فضل الله غیم هاطل
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۶۹ - بازگشتن به حکایت علی کرم الله وجهه و مسامحت کردن او با خونی خویش
باز رو سوی علی و خونیاش
وان کرم با خونی و افزونیاش
گفت خونی را همیبینم به چشم
روز و شب، بر وی ندارم هیچ خشم
زان که مرگم همچو من خوش آمدهست
مرگ من در بعث چنگ اندر زدهست
مرگ بیمرگی بود ما را حلال
برگ بیبرگی بود ما را نوال
ظاهرش مرگ و به باطن زندگی
ظاهرش ابتر، نهان پایندگی
در رحم، زادن جنین را رفتن است
در جهان او را ز نو بشکفتن است
چون مرا سوی اجل عشق و هواست
نهی لا تلقوا بایدیکم مراست
زان که نهی از دانهٔ شیرین بود
تلخ را خود نهی حاجت کی شود؟
دانهیی کش تلخ باشد مغز و پوست
تلخی و مکروهیاش خود نهی اوست
دانهٔ مردن مرا شیرین شدهست
بل هم احیاء پی من آمدهست
اقتلونی یا ثقاتی لایما
ان فی قتلی حیاتی دایما
ان فی موتی حیاتی یا فتی
کم افارق موطنی حتی متی
فرقتی لو لم تکن فی ذا السکون
لم یقل انا الیه راجعون
راجع آن باشد که باز آید به شهر
سوی وحدت آید از تفریق دهر
وان کرم با خونی و افزونیاش
گفت خونی را همیبینم به چشم
روز و شب، بر وی ندارم هیچ خشم
زان که مرگم همچو من خوش آمدهست
مرگ من در بعث چنگ اندر زدهست
مرگ بیمرگی بود ما را حلال
برگ بیبرگی بود ما را نوال
ظاهرش مرگ و به باطن زندگی
ظاهرش ابتر، نهان پایندگی
در رحم، زادن جنین را رفتن است
در جهان او را ز نو بشکفتن است
چون مرا سوی اجل عشق و هواست
نهی لا تلقوا بایدیکم مراست
زان که نهی از دانهٔ شیرین بود
تلخ را خود نهی حاجت کی شود؟
دانهیی کش تلخ باشد مغز و پوست
تلخی و مکروهیاش خود نهی اوست
دانهٔ مردن مرا شیرین شدهست
بل هم احیاء پی من آمدهست
اقتلونی یا ثقاتی لایما
ان فی قتلی حیاتی دایما
ان فی موتی حیاتی یا فتی
کم افارق موطنی حتی متی
فرقتی لو لم تکن فی ذا السکون
لم یقل انا الیه راجعون
راجع آن باشد که باز آید به شهر
سوی وحدت آید از تفریق دهر
مولوی : دفتر دوم
بخش ۱ - سر آغاز
مدتی این مثنوی تأخیر شد
مهلتی بایست تا خون شیر شد
تا نزاید بخت تو فرزند نو
خون نگردد شیر شیرین، خوش شنو
چون ضیاء الحق حسام الدین عنان
باز گردانید ز اوج آسمان
چون به معراج حقایق رفته بود
بیبهارش غنچهها نشکفته بود
چون ز دریا سوی ساحل بازگشت
چنگ شعر مثنوی با ساز گشت
مثنوی که صیقل ارواح بود
بازگشتش روز استفتاح بود
مطلع تاریخ این سودا و سود
سال اندر ششصد و شصت و دو بود
بلبلی زینجا برفت و بازگشت
بهر صید این معانی بازگشت
ساعد شه مسکن این باز باد
تا ابد بر خلق این در باز باد
آفت این در هوا و شهوت است
ورنه اینجا شربت اندر شربت است
این دهان بربند تا بینی عیان
چشمبند آن جهان حلق و دهان
ای دهان تو خود دهانهی دوزخی
وی جهان تو بر مثال برزخی
نور باقی پهلوی دنیای دون
شیر صافی پهلوی جوهای خون
چون درو گامی زنی بیاحتیاط
شیر تو خون میشود از اختلاط
یک قدم زد آدم اندر ذوق نفس
شد فراق صدر جنت طوق نفس
همچو دیو از وی فرشته میگریخت
بهر نانی چند آب چشم ریخت
گرچه یک مو بد گنه کو جسته بود
لیک آن مو در دو دیده رسته بود
بود آدم دیدهٔ نور قدیم
موی در دیده بود کوه عظیم
گر دران آدم بکردی مشورت
در پشیمانی نگفتی معذرت
زان که با عقلی چو عقلی جفت شد
مانع بدفعلی و بدگفت شد
نفس با نفس دگر چون یار شد
عقل جزوی عاطل و بیکار شد
چون ز تنهایی تو نومیدی شوی
زیر سایهی یار خورشیدی شوی
رو بجو یار خدایی را تو زود
چون چنان کردی، خدا یار تو بود
آن که در خلوت نظر بردوختهست
آخر آن را هم ز یار آموختهست
خلوت از اغیار باید، نه ز یار
پوستین بهر دی آمد، نه بهار
عقل با عقل دگر دوتا شود
نور افزون گشت و ره پیدا شود
نفس با نفس دگر خندان شود
ظلمت افزون گشت و ره پنهان شود
یار چشم توست ای مرد شکار
از خس و خاشاک او را پاک دار
هین به جاروب زبان گردی مکن
چشم را از خس رهآوردی مکن
چون که مؤمن آینهی مؤمن بود
روی او زآلودگی ایمن بود
یار آیینه است جان را در حزن
در رخ آیینه ای جان دم مزن
تا نپوشد روی خود را در دمت
دم فرو خوردن بباید هر دمت
کم ز خاکی؟ چون که خاکی یار یافت
از بهاری صد هزار انوار یافت
آن درختی کو شود با یار جفت
از هوای خوش ز سر تا پا شکفت
در خزان چون دید او یار خلاف
درکشید او رو و سر زیر لحاف
گفت یار بد بلا آشفتن است
چون که او آمد، طریقم خفتن است
پس بخسبم، باشم از اصحاب کهف
به ز دقیانوس آن محبوس لهف
یقظهشان مصروف دقیانوس بود
خوابشان سرمایهٔ ناموس بود
خواب بیداریست چون با دانشست
وای بیداری که با نادان نشست
چون که زاغان خیمه بر بهمن زدند
بلبلان پنهان شدند و تن زدند
زان که بیگلزار بلبل خامش است
غیبت خورشید بیداریکش است
آفتابا ترک این گلشن کنی
تا که تحت الارض را روشن کنی
آفتاب معرفت را نقل نیست
مشرق او غیر جان و عقل نیست
خاصه خورشید کمالی کآن سریست
روز و شب کردار او روشنگریست
مطلع شمس آی گر اسکندری
بعد ازان هرجا روی، نیکوفری
بعد ازان هر جا روی، مشرق شود
شرقها بر مغربت عاشق شود
حس خفاشت سوی مغرب دوان
حس درپاشت سوی مشرق روان
راه حس، راه خران است ای سوار
ای خران را تو مزاحم، شرم دار
پنج حسی هست جز این پنج حس
آن چو زر سرخ و این حسها چو مس
اندر آن بازار کاهل محشرند
حس مس را چون حس زر کی خرند؟
حس ابدان قوت ظلمت میخورد
حس جان از آفتابی میچرد
ای ببرده رخت حسها سوی غیب
دست چون موسی برون آور ز جیب
ای صفاتت آفتاب معرفت
وآفتاب چرخ بند یک صفت
گاه خورشیدی و گه دریا شوی
گاه کوه قاف و گه عنقا شوی
تو نه این باشی نه آن در ذات خویش
ای فزون از وهمها، وز بیش بیش
روح با علم است و با عقل است یار
روح را با تازی و ترکی چه کار؟
از تو ای بینقش با چندین صور
هم مشبه هم موحد خیرهسر
گه مشبه را موحد میکند
گه موحد را صور ره میزند
گه تو را گوید ز مستی بوالحسن
یا صغیر السن یا رطب البدن
گاه نقش خویش ویران میکند
آن پی تنزیه جانان میکند
چشم حس را هست مذهب اعتزال
دیدهٔ عقل است سنی در وصال
سخرهٔ حساند اهل اعتزال
خویش را سنی نمایند از ضلال
هرکه در حس ماند او معتزلیست
گرچه گوید سنیام، از جاهلیست
هر که بیرون شد ز حس، سنی وی است
اهل بینش، چشم عقل خوشپی است
گر بدیدی حس حیوان شاه را
پس بدیدی گاو و خر الله را
گر نبودی حس دیگر مر تو را
جز حس حیوان ز بیرون هوا
پس بنیآدم مکرم کی بدی؟
کی به حس مشترک محرم شدی؟
نامصور یا مصور گفتنت
باطل آمد بی ز صورت رستنت
نامصور یا مصور پیش اوست
کو همه مغز است و بیرون شد ز پوست
گر تو کوری، نیست بر اعمی حرج
ورنه رو کالصبر مفتاح الفرج
پردههای دیده را داروی صبر
هم بسوزد، هم بسازد شرح صدر
آینهی دل چون شود صافی و پاک
نقشها بینی برون از آب و خاک
هم ببینی نقش و هم نقاش را
فرش دولت را و هم فراش را
چون خلیل آمد خیال یار من
صورتش بت، معنی او بتشکن
شکر یزدان را که چون او شد پدید
در خیالش جان خیال خود بدید
خاک درگاهت دلم را میفریفت
خاک بر وی کو ز خاکت میشکیفت
گفتم ار خوبم، پذیرم این ازو
ورنه خود خندید بر من زشترو
چاره آن باشد که خود را بنگرم
ورنه او خندد مرا من کی خرم؟
او جمیل است و محب للجمال
کی جوان نو گزیند پیر زال؟
خوب خوبی را کند جذب این بدان
طیبات و طیبین بر وی بخوان
در جهان هر چیز چیزی جذب کرد
گرم گرمی را کشید و سرد سرد
قسم باطل باطلان را میکشند
باقیان از باقیان هم سرخوشند
ناریان مر ناریان را جاذباند
نوریان مر نوریان را طالباند
چشم چون بستی، تو را جان کندنیست
چشم را از نور روزن صبر نیست
چشم چون بستی، تو را تاسه گرفت
نور چشم از نور روزن کی شکفت؟
تاسهٔ تو جذب نور چشم بود
تا بپیوندد به نور روز زود
چشم باز ار تاسه گیرد مر تو را
دان که چشم دل ببستی، برگشا
آن تقاضای دو چشم دل شناس
کو همی جوید ضیای بیقیاس
چون فراق آن دو نور بیثبات
تاسه آوردت، گشادی چشمهات
پس فراق آن دو نور پایدار
تاسه میآرد، مر آن را پاس دار
او چو میخواند مرا، من بنگرم
لایق جذبام و یا بد پیکرم
گر لطیفی زشت را در پی کند
تسخری باشد که او بر وی کند
کی ببینم روی خود را؟ ای عجب
تا چه رنگم، همچو روزم یا چو شب؟
نقش جان خویش میجستم بسی
هیچ میننمود نقشم از کسی
گفتم آخر آینه از بهر چیست؟
تا بداند هر کسی کو چیست و کیست
آینهی آهن برای پوستهاست
آینهی سیمای جان سنگیبهاست
آینهی جان نیست الا روی یار
روی آن یاری که باشد زان دیار
گفتم ای دل آینهی کلی بجو
رو به دریا، کار برناید به جو
زین طلب بنده به کوی تو رسید
درد مریم را به خرمابن کشید
دیدهٔ تو چون دلم را دیده شد
شد دل نادیده، غرق دیده شد
آینهی کلی تو را دیدم ابد
دیدم اندر چشم تو من نقش خود
گفتم آخر خویش را من یافتم
در دو چشمش راه روشن یافتم
گفت وهمم کان خیال توست هان
ذات خود را از خیال خود بدان
نقش من از چشم تو آواز داد
که منم تو، تو منی در اتحاد
کندرین چشم منیر بیزوال
از حقایق راه کی یابد خیال؟
در دو چشم غیر من تو نقش خود
گر ببینی، آن خیالی دان و رد
زان که سرمهی نیستی در میکشد
باده از تصویر شیطان میچشد
چشمشان خانهی خیال است و عدم
نیستها را هست بیند لاجرم
چشم من چون سرمه دید از ذوالجلال
خانهٔ هستیست نه خانهی خیال
تا یکی مو باشد از تو پیش چشم
در خیالت گوهری باشد چو یشم
یشم را آن گه شناسی از گهر
کز خیال خود کنی کلی عبر
یک حکایت بشنو ای گوهر شناس
تا بدانی تو عیان را از قیاس
مهلتی بایست تا خون شیر شد
تا نزاید بخت تو فرزند نو
خون نگردد شیر شیرین، خوش شنو
چون ضیاء الحق حسام الدین عنان
باز گردانید ز اوج آسمان
چون به معراج حقایق رفته بود
بیبهارش غنچهها نشکفته بود
چون ز دریا سوی ساحل بازگشت
چنگ شعر مثنوی با ساز گشت
مثنوی که صیقل ارواح بود
بازگشتش روز استفتاح بود
مطلع تاریخ این سودا و سود
سال اندر ششصد و شصت و دو بود
بلبلی زینجا برفت و بازگشت
بهر صید این معانی بازگشت
ساعد شه مسکن این باز باد
تا ابد بر خلق این در باز باد
آفت این در هوا و شهوت است
ورنه اینجا شربت اندر شربت است
این دهان بربند تا بینی عیان
چشمبند آن جهان حلق و دهان
ای دهان تو خود دهانهی دوزخی
وی جهان تو بر مثال برزخی
نور باقی پهلوی دنیای دون
شیر صافی پهلوی جوهای خون
چون درو گامی زنی بیاحتیاط
شیر تو خون میشود از اختلاط
یک قدم زد آدم اندر ذوق نفس
شد فراق صدر جنت طوق نفس
همچو دیو از وی فرشته میگریخت
بهر نانی چند آب چشم ریخت
گرچه یک مو بد گنه کو جسته بود
لیک آن مو در دو دیده رسته بود
بود آدم دیدهٔ نور قدیم
موی در دیده بود کوه عظیم
گر دران آدم بکردی مشورت
در پشیمانی نگفتی معذرت
زان که با عقلی چو عقلی جفت شد
مانع بدفعلی و بدگفت شد
نفس با نفس دگر چون یار شد
عقل جزوی عاطل و بیکار شد
چون ز تنهایی تو نومیدی شوی
زیر سایهی یار خورشیدی شوی
رو بجو یار خدایی را تو زود
چون چنان کردی، خدا یار تو بود
آن که در خلوت نظر بردوختهست
آخر آن را هم ز یار آموختهست
خلوت از اغیار باید، نه ز یار
پوستین بهر دی آمد، نه بهار
عقل با عقل دگر دوتا شود
نور افزون گشت و ره پیدا شود
نفس با نفس دگر خندان شود
ظلمت افزون گشت و ره پنهان شود
یار چشم توست ای مرد شکار
از خس و خاشاک او را پاک دار
هین به جاروب زبان گردی مکن
چشم را از خس رهآوردی مکن
چون که مؤمن آینهی مؤمن بود
روی او زآلودگی ایمن بود
یار آیینه است جان را در حزن
در رخ آیینه ای جان دم مزن
تا نپوشد روی خود را در دمت
دم فرو خوردن بباید هر دمت
کم ز خاکی؟ چون که خاکی یار یافت
از بهاری صد هزار انوار یافت
آن درختی کو شود با یار جفت
از هوای خوش ز سر تا پا شکفت
در خزان چون دید او یار خلاف
درکشید او رو و سر زیر لحاف
گفت یار بد بلا آشفتن است
چون که او آمد، طریقم خفتن است
پس بخسبم، باشم از اصحاب کهف
به ز دقیانوس آن محبوس لهف
یقظهشان مصروف دقیانوس بود
خوابشان سرمایهٔ ناموس بود
خواب بیداریست چون با دانشست
وای بیداری که با نادان نشست
چون که زاغان خیمه بر بهمن زدند
بلبلان پنهان شدند و تن زدند
زان که بیگلزار بلبل خامش است
غیبت خورشید بیداریکش است
آفتابا ترک این گلشن کنی
تا که تحت الارض را روشن کنی
آفتاب معرفت را نقل نیست
مشرق او غیر جان و عقل نیست
خاصه خورشید کمالی کآن سریست
روز و شب کردار او روشنگریست
مطلع شمس آی گر اسکندری
بعد ازان هرجا روی، نیکوفری
بعد ازان هر جا روی، مشرق شود
شرقها بر مغربت عاشق شود
حس خفاشت سوی مغرب دوان
حس درپاشت سوی مشرق روان
راه حس، راه خران است ای سوار
ای خران را تو مزاحم، شرم دار
پنج حسی هست جز این پنج حس
آن چو زر سرخ و این حسها چو مس
اندر آن بازار کاهل محشرند
حس مس را چون حس زر کی خرند؟
حس ابدان قوت ظلمت میخورد
حس جان از آفتابی میچرد
ای ببرده رخت حسها سوی غیب
دست چون موسی برون آور ز جیب
ای صفاتت آفتاب معرفت
وآفتاب چرخ بند یک صفت
گاه خورشیدی و گه دریا شوی
گاه کوه قاف و گه عنقا شوی
تو نه این باشی نه آن در ذات خویش
ای فزون از وهمها، وز بیش بیش
روح با علم است و با عقل است یار
روح را با تازی و ترکی چه کار؟
از تو ای بینقش با چندین صور
هم مشبه هم موحد خیرهسر
گه مشبه را موحد میکند
گه موحد را صور ره میزند
گه تو را گوید ز مستی بوالحسن
یا صغیر السن یا رطب البدن
گاه نقش خویش ویران میکند
آن پی تنزیه جانان میکند
چشم حس را هست مذهب اعتزال
دیدهٔ عقل است سنی در وصال
سخرهٔ حساند اهل اعتزال
خویش را سنی نمایند از ضلال
هرکه در حس ماند او معتزلیست
گرچه گوید سنیام، از جاهلیست
هر که بیرون شد ز حس، سنی وی است
اهل بینش، چشم عقل خوشپی است
گر بدیدی حس حیوان شاه را
پس بدیدی گاو و خر الله را
گر نبودی حس دیگر مر تو را
جز حس حیوان ز بیرون هوا
پس بنیآدم مکرم کی بدی؟
کی به حس مشترک محرم شدی؟
نامصور یا مصور گفتنت
باطل آمد بی ز صورت رستنت
نامصور یا مصور پیش اوست
کو همه مغز است و بیرون شد ز پوست
گر تو کوری، نیست بر اعمی حرج
ورنه رو کالصبر مفتاح الفرج
پردههای دیده را داروی صبر
هم بسوزد، هم بسازد شرح صدر
آینهی دل چون شود صافی و پاک
نقشها بینی برون از آب و خاک
هم ببینی نقش و هم نقاش را
فرش دولت را و هم فراش را
چون خلیل آمد خیال یار من
صورتش بت، معنی او بتشکن
شکر یزدان را که چون او شد پدید
در خیالش جان خیال خود بدید
خاک درگاهت دلم را میفریفت
خاک بر وی کو ز خاکت میشکیفت
گفتم ار خوبم، پذیرم این ازو
ورنه خود خندید بر من زشترو
چاره آن باشد که خود را بنگرم
ورنه او خندد مرا من کی خرم؟
او جمیل است و محب للجمال
کی جوان نو گزیند پیر زال؟
خوب خوبی را کند جذب این بدان
طیبات و طیبین بر وی بخوان
در جهان هر چیز چیزی جذب کرد
گرم گرمی را کشید و سرد سرد
قسم باطل باطلان را میکشند
باقیان از باقیان هم سرخوشند
ناریان مر ناریان را جاذباند
نوریان مر نوریان را طالباند
چشم چون بستی، تو را جان کندنیست
چشم را از نور روزن صبر نیست
چشم چون بستی، تو را تاسه گرفت
نور چشم از نور روزن کی شکفت؟
تاسهٔ تو جذب نور چشم بود
تا بپیوندد به نور روز زود
چشم باز ار تاسه گیرد مر تو را
دان که چشم دل ببستی، برگشا
آن تقاضای دو چشم دل شناس
کو همی جوید ضیای بیقیاس
چون فراق آن دو نور بیثبات
تاسه آوردت، گشادی چشمهات
پس فراق آن دو نور پایدار
تاسه میآرد، مر آن را پاس دار
او چو میخواند مرا، من بنگرم
لایق جذبام و یا بد پیکرم
گر لطیفی زشت را در پی کند
تسخری باشد که او بر وی کند
کی ببینم روی خود را؟ ای عجب
تا چه رنگم، همچو روزم یا چو شب؟
نقش جان خویش میجستم بسی
هیچ میننمود نقشم از کسی
گفتم آخر آینه از بهر چیست؟
تا بداند هر کسی کو چیست و کیست
آینهی آهن برای پوستهاست
آینهی سیمای جان سنگیبهاست
آینهی جان نیست الا روی یار
روی آن یاری که باشد زان دیار
گفتم ای دل آینهی کلی بجو
رو به دریا، کار برناید به جو
زین طلب بنده به کوی تو رسید
درد مریم را به خرمابن کشید
دیدهٔ تو چون دلم را دیده شد
شد دل نادیده، غرق دیده شد
آینهی کلی تو را دیدم ابد
دیدم اندر چشم تو من نقش خود
گفتم آخر خویش را من یافتم
در دو چشمش راه روشن یافتم
گفت وهمم کان خیال توست هان
ذات خود را از خیال خود بدان
نقش من از چشم تو آواز داد
که منم تو، تو منی در اتحاد
کندرین چشم منیر بیزوال
از حقایق راه کی یابد خیال؟
در دو چشم غیر من تو نقش خود
گر ببینی، آن خیالی دان و رد
زان که سرمهی نیستی در میکشد
باده از تصویر شیطان میچشد
چشمشان خانهی خیال است و عدم
نیستها را هست بیند لاجرم
چشم من چون سرمه دید از ذوالجلال
خانهٔ هستیست نه خانهی خیال
تا یکی مو باشد از تو پیش چشم
در خیالت گوهری باشد چو یشم
یشم را آن گه شناسی از گهر
کز خیال خود کنی کلی عبر
یک حکایت بشنو ای گوهر شناس
تا بدانی تو عیان را از قیاس
مولوی : دفتر دوم
بخش ۵ - اندرز کردن صوفی خادم را در تیمار داشت بهیمه و لا حول خادم
صوفییی میگشت در دور افق
تا شبی در خانقاهی شد قنق
یک بهیمه داشت، در آخر ببست
او به صدر صفه با یاران نشست
پس مراقب گشت با یاران خویش
دفتری باشد حضور یار پیش
دفتر صوفی سواد و حرف نیست
جز دل اسپید همچون برف نیست
زاد دانشمند، آثار قلم
زاد صوفی چیست؟ آثار قدم
همچو صیادی سوی اشکار شد
گام آهو دید و بر آثار شد
چندگاهش گام آهو درخور است
بعد ازان خود ناف آهو رهبر است
چون که شکر گام کرد و ره برید
لاجرم زان گام در کامی رسید
رفتن یک منزلی بر بوی ناف
بهتر از صد منزل گام و طواف
آن دلی کو مطلع مهتابهاست
بهر عارف فتحت ابوابهاست
با تو دیوار است، با ایشان در است
با تو سنگ و با عزیزان گوهر است
آنچه تو در آینه بینی عیان
پیر اندر خشت بیند بیش ازان
پیر ایشاناند کین عالم نبود
جان ایشان بود در دریای جود
پیش ازین تن عمرها بگذاشتند
پیشتر از کشت بر برداشتند
پیشتر از نقش جان پذرفتهاند
پیشتر از بحر درها سفتهاند
تا شبی در خانقاهی شد قنق
یک بهیمه داشت، در آخر ببست
او به صدر صفه با یاران نشست
پس مراقب گشت با یاران خویش
دفتری باشد حضور یار پیش
دفتر صوفی سواد و حرف نیست
جز دل اسپید همچون برف نیست
زاد دانشمند، آثار قلم
زاد صوفی چیست؟ آثار قدم
همچو صیادی سوی اشکار شد
گام آهو دید و بر آثار شد
چندگاهش گام آهو درخور است
بعد ازان خود ناف آهو رهبر است
چون که شکر گام کرد و ره برید
لاجرم زان گام در کامی رسید
رفتن یک منزلی بر بوی ناف
بهتر از صد منزل گام و طواف
آن دلی کو مطلع مهتابهاست
بهر عارف فتحت ابوابهاست
با تو دیوار است، با ایشان در است
با تو سنگ و با عزیزان گوهر است
آنچه تو در آینه بینی عیان
پیر اندر خشت بیند بیش ازان
پیر ایشاناند کین عالم نبود
جان ایشان بود در دریای جود
پیش ازین تن عمرها بگذاشتند
پیشتر از کشت بر برداشتند
پیشتر از نقش جان پذرفتهاند
پیشتر از بحر درها سفتهاند
مولوی : دفتر دوم
بخش ۶ - حکایت مشورت کردن خدای تعالی در ایجاد خلق
مشورت میرفت در ایجاد خلق
جانشان در بحر قدرت تا به حلق
چون ملایک مانع آن میشدند
بر ملایک خفیه خنبک میزدند
مطلع بر نقش هر که هست شد
پیش ازان کین نفس کل پابست شد
پیشتر زافلاک کیوان دیدهاند
پیشتر از دانهها، نان دیدهاند
بیدماغ و دل، پر از فکرت بدند
بیسپاه و جنگ بر نصرت زدند
آن عیان نسبت به ایشان فکرت است
ورنه خود نسبت به دوران رؤیت است
فکرت از ماضی و مستقبل بود
چون ازین دو رست، مشکل حل شود
دیده چون بیکیف، هر باکیف را
دیده پیش از کان، صحیح و زیف را
پیشتر از خلقت انگورها
خورده میها و نموده شورها
در تموز گرم میبینند دی
در شعاع شمس میبینند فی
در دل انگور می را دیدهاند
در فنای محض شی را دیدهاند
آسمان در دور ایشان جرعهنوش
آفتاب از جودشان زربفتپوش
چون از ایشان مجتمع بینی دو یار
هم یکی باشند و هم ششصد هزار
بر مثال موجها اعدادشان
در عدد آورده باشد بادشان
مفترق شد آفتاب جانها
در درون روزن ابدان ما
چون نظر در قرص داری خود یکیست
وان که شد محجوب ابدان در شکیست
تفرقه در روح حیوانی بود
نفس واحد، روح انسانی بود
چون که حق رش علیهم نوره
مفترق هرگز نگردد نور او
یک زمان بگذار ای همره ملال
تا بگویم وصف خالی زان جمال
در بیان ناید جمال حال او
هر دو عالم چیست؟ عکس خال او
چون که من از خال خوبش دم زنم
نطق میخواهد که بشکافد تنم
همچو موری اندرین خرمن خوشم
تا فزون از خویش باری میکشم
جانشان در بحر قدرت تا به حلق
چون ملایک مانع آن میشدند
بر ملایک خفیه خنبک میزدند
مطلع بر نقش هر که هست شد
پیش ازان کین نفس کل پابست شد
پیشتر زافلاک کیوان دیدهاند
پیشتر از دانهها، نان دیدهاند
بیدماغ و دل، پر از فکرت بدند
بیسپاه و جنگ بر نصرت زدند
آن عیان نسبت به ایشان فکرت است
ورنه خود نسبت به دوران رؤیت است
فکرت از ماضی و مستقبل بود
چون ازین دو رست، مشکل حل شود
دیده چون بیکیف، هر باکیف را
دیده پیش از کان، صحیح و زیف را
پیشتر از خلقت انگورها
خورده میها و نموده شورها
در تموز گرم میبینند دی
در شعاع شمس میبینند فی
در دل انگور می را دیدهاند
در فنای محض شی را دیدهاند
آسمان در دور ایشان جرعهنوش
آفتاب از جودشان زربفتپوش
چون از ایشان مجتمع بینی دو یار
هم یکی باشند و هم ششصد هزار
بر مثال موجها اعدادشان
در عدد آورده باشد بادشان
مفترق شد آفتاب جانها
در درون روزن ابدان ما
چون نظر در قرص داری خود یکیست
وان که شد محجوب ابدان در شکیست
تفرقه در روح حیوانی بود
نفس واحد، روح انسانی بود
چون که حق رش علیهم نوره
مفترق هرگز نگردد نور او
یک زمان بگذار ای همره ملال
تا بگویم وصف خالی زان جمال
در بیان ناید جمال حال او
هر دو عالم چیست؟ عکس خال او
چون که من از خال خوبش دم زنم
نطق میخواهد که بشکافد تنم
همچو موری اندرین خرمن خوشم
تا فزون از خویش باری میکشم
مولوی : دفتر دوم
بخش ۷ - بسته شدن تقریر معنی حکایت به سبب میل مستمع به استماع ظاهر صورت حکایت
کی گذارد آنکه رشک روشنیست
تا بگویم آنچه فرض و گفتنیست؟
بحر کف پیش آرد و سدی کند
جر کند، وز بعد جر مدی کند
این زمان بشنو چه مانع شد، مگر
مستمع را رفت دل جای دگر
خاطرش شد سوی صوفی قنق
اندر آن سودا فرو شد تا عنق
لازم آمد باز رفتن زین مقال
سوی آن افسانه بهر وصف حال
صوفی آن صورت مپندار ای عزیز
همچو طفلان تا کی از جوز و مویز؟
جسم ما جوز و مویز است ای پسر
گر تو مردی، زین دو چیز اندر گذر
ور تو اندر نگذری، اکرام حق
بگذراند مر تو را از نه طبق
بشنو اکنون صورت افسانه را
لیک هین از که جدا کن دانه را
تا بگویم آنچه فرض و گفتنیست؟
بحر کف پیش آرد و سدی کند
جر کند، وز بعد جر مدی کند
این زمان بشنو چه مانع شد، مگر
مستمع را رفت دل جای دگر
خاطرش شد سوی صوفی قنق
اندر آن سودا فرو شد تا عنق
لازم آمد باز رفتن زین مقال
سوی آن افسانه بهر وصف حال
صوفی آن صورت مپندار ای عزیز
همچو طفلان تا کی از جوز و مویز؟
جسم ما جوز و مویز است ای پسر
گر تو مردی، زین دو چیز اندر گذر
ور تو اندر نگذری، اکرام حق
بگذراند مر تو را از نه طبق
بشنو اکنون صورت افسانه را
لیک هین از که جدا کن دانه را
مولوی : دفتر دوم
بخش ۹ - گمان بردن کاروانیان که بهیمهٔ صوفی رنجورست
چون که صوفی بر نشست و شد روان
رو در افتادن گرفت او هر زمان
هر زمانش خلق بر میداشتند
جمله رنجورش همی پنداشتند
آن یکی گوشش همی پیچید سخت
وان دگر در زیر کامش جست لخت
وان دگر در نعل او میجست سنگ
وان دگر در چشم او میدید زنگ
باز میگفتند ای شیخ این ز چیست؟
دی نمیگفتی که شکر این خر قویست؟
گفت آن خر کو به شب لا حول خورد
جز بدین شیوه نداند راه کرد
چون که قوت خر به شب لا حول بود
شب مسبح بود و روز اندر سجود
آدمی خوارند اغلب مردمان
از سلام علیکشان کم جو امان
خانهٔ دیو است دلهای همه
کم پذیر از دیومردم دمدمه
از دم دیو آن که او لا حول خورد
همچو آن خر در سر آید در نبرد
هر که در دنیا خورد تلبیس دیو
وز عدو دوسترو تعظیم و ریو
در ره اسلام و بر پول صراط
در سر آید همچو آن خر از خباط
عشوههای یار بد منیوش هین
دام بین، ایمن مرو تو بر زمین
صد هزار ابلیس لا حول آر بین
آدما ابلیس را در مار بین
دم دهد گوید تو را ای جان و دوست
تا چو قصابی کشد از دوست پوست
دم دهد تا پوستت بیرون کشد
وای او کز دشمنان افیون چشد
سر نهد بر پای تو قصابوار
دم دهد تا خونت ریزد زار زار
همچو شیری صید خود را خویش کن
ترک عشوهی اجنبی و خویش کن
همچو خادم دان مراعات خسان
بیکسی بهتر ز عشوهی ناکسان
در زمین مردمان خانه مکن
کار خود کن،کار بیگانه مکن
کیست بیگانه؟ تن خاکی تو
کز برای اوست غمناکی تو
تا تو تن را چرب و شیرین میدهی
جوهر خود را نبینی فربهی
گر میان مشک تن را جا شود
روز مردن گند او پیدا شود
مشک را بر تن مزن، بر دل بمال
مشک چه بود؟ نام پاک ذوالجلال
آن منافق مشک بر تن مینهد
روح را در قعر گلخن مینهد
بر زبان نام حق و در جان او
گندها از فکر بیایمان او
ذکر با او همچو سبزهی گلخن است
بر سر مبرز گل است و سوسن است
آن نبات آنجا یقین عاریت است
جای آن گل مجلس است و عشرت است
طیبات آید به سوی طیبین
للخبیثین الخبیثات است هین
کین مدار آنها که از کین گمرهند
گورشان پهلوی کینداران نهند
اصل کینه دوزخ است و کین تو
جزو آن کل است و خصم دین تو
چون تو جزو دوزخی، پس هوش دار
جزو سوی کل خود گیرد قرار
ور تو جزو جنتی ای نامدار
عیش تو باشد ز جنت پایدار
تلخ با تلخان یقین ملحق شود
کی دم باطل قرین حق شود؟
ای برادر تو همان اندیشهیی
مابقی تو استخوان و ریشهیی
گر گل است اندیشهٔ تو، گلشنی
ور بود خاری، تو هیمهی گلخنی
گر گلابی بر سر جیبت زنند
ور تو چون بولی برونت افکنند
طبلهها در پیش عطاران ببین
جنس را با جنس خود کرده قرین
جنسها با جنسها آمیخته
زین تجانس زینتی انگیخته
گر در آمیزند عود و شکرش
بر گزیند یک یک از یکدیگرش
طبلهها بشکست و جانها ریختند
نیک و بد درهمدگر آمیختند
حق فرستاد انبیا را با ورق
تا گزید این دانهها را بر طبق
پیش ازیشان ما همه یکسان بدیم
کس ندانستی که ما نیک و بدیم
قلب و نیکو در جهان بودی روان
چون همه شب بود و ما چون شبروان
تا بر آمد آفتاب انبیا
گفت ای غش دور شو، صافی بیا
چشم داند فرق کردن رنگ را
چشم داند لعل را و سنگ را
چشم داند گوهر و خاشاک را
چشم را زان میخلد خاشاکها
دشمن روزند این قلابکان
عاشق روزند آن زرهای کان
زان که روزاست آینهی تعریف او
تا ببیند اشرفی تشریف او
حق قیامت را لقب زان روز کرد
روز بنماید جمال سرخ و زرد
پس حقیقت روز سر اولیاست
روز پیش ماهشان چون سایههاست
عکس راز مرد حق دانید روز
عکس ستاریش شام چشمدوز
زان سبب فرمود یزدان والضحی
والضحی نور ضمیر مصطفی
قول دیگر کین ضحی را خواست دوست
هم برای آن که این هم عکس اوست
ورنه بر فانی قسم گفتن خطاست
خود فنا چه لایق گفت خداست؟
از خلیلی لا احب الآفلین
پس فنا چون خواست رب العالمین؟
باز والیل است ستاری او
وان تن خاکی زنگاری او
آفتابش چون برآمد زان فلک
با شب تن گفت هین ما ودعک
وصل پیدا گشت از عین بلا
زان حلاوت شد عبارت ما قلی
هر عبارت خود نشان حالتیست
حال چون دست و عبارت آلتیست
آلت زرگر به دست کفشگر
همچو دانهی کشت کرده ریگ در
آلت اسکاف پیش برزگر
پیش سگ که، استخوان در پیش خر
بود انا الحق در لب منصور نور
بود اناللـه در لب فرعون زور
شد عصا اندر کف موسی گوا
شد عصا اندر کف ساحر هبا
زین سبب عیسی بدان همراه خود
در نیاموزید آن اسم صمد
کو نداند، نقص بر آلت نهد
سنگ بر گل زن تو، آتش کی جهد؟
دست و آلت همچو سنگ و آهن است
جفت باید، جفت شرط زادن است
آن که بیجفت است و بیآلت یکیست
در عدد شک است و آن یک بیشکیست
آن که دو گفت و سه گفت و بیش ازین
متفق باشند در واحد یقین
احولی چون دفع شد، یکسان شوند
دو سه گویان هم یکی گویان شوند
گر یکی گویی تو در میدان او
گرد بر میگرد از چوگان او
گوی آن گه راست و بینقصان شود
کو ز زخم دست شه رقصان شود
گوش دار ای احول اینها را به هوش
داروی دیده بکش از راه گوش
پس کلام پاک در دلهای کور
مینپاید، میرود تا اصل نور
وان فسون دیو در دلهای کژ
میرود چون کفش کژ در پای کژ
گرچه حکمت را به تکرار آوری
چون تو نااهلی، شود از تو بری
ورچه بنویسی، نشانش میکنی
ورچه میلافی، بیانش میکنی
او ز تو رو در کشد ای پر ستیز
بندها را بگسلد، وز تو گریز
ور نخوانی و ببیند سوز تو
علم باشد مرغ دستآموز تو
او نپاید پیش هر نااوستا
همچو طاووسی به خانهی روستا
رو در افتادن گرفت او هر زمان
هر زمانش خلق بر میداشتند
جمله رنجورش همی پنداشتند
آن یکی گوشش همی پیچید سخت
وان دگر در زیر کامش جست لخت
وان دگر در نعل او میجست سنگ
وان دگر در چشم او میدید زنگ
باز میگفتند ای شیخ این ز چیست؟
دی نمیگفتی که شکر این خر قویست؟
گفت آن خر کو به شب لا حول خورد
جز بدین شیوه نداند راه کرد
چون که قوت خر به شب لا حول بود
شب مسبح بود و روز اندر سجود
آدمی خوارند اغلب مردمان
از سلام علیکشان کم جو امان
خانهٔ دیو است دلهای همه
کم پذیر از دیومردم دمدمه
از دم دیو آن که او لا حول خورد
همچو آن خر در سر آید در نبرد
هر که در دنیا خورد تلبیس دیو
وز عدو دوسترو تعظیم و ریو
در ره اسلام و بر پول صراط
در سر آید همچو آن خر از خباط
عشوههای یار بد منیوش هین
دام بین، ایمن مرو تو بر زمین
صد هزار ابلیس لا حول آر بین
آدما ابلیس را در مار بین
دم دهد گوید تو را ای جان و دوست
تا چو قصابی کشد از دوست پوست
دم دهد تا پوستت بیرون کشد
وای او کز دشمنان افیون چشد
سر نهد بر پای تو قصابوار
دم دهد تا خونت ریزد زار زار
همچو شیری صید خود را خویش کن
ترک عشوهی اجنبی و خویش کن
همچو خادم دان مراعات خسان
بیکسی بهتر ز عشوهی ناکسان
در زمین مردمان خانه مکن
کار خود کن،کار بیگانه مکن
کیست بیگانه؟ تن خاکی تو
کز برای اوست غمناکی تو
تا تو تن را چرب و شیرین میدهی
جوهر خود را نبینی فربهی
گر میان مشک تن را جا شود
روز مردن گند او پیدا شود
مشک را بر تن مزن، بر دل بمال
مشک چه بود؟ نام پاک ذوالجلال
آن منافق مشک بر تن مینهد
روح را در قعر گلخن مینهد
بر زبان نام حق و در جان او
گندها از فکر بیایمان او
ذکر با او همچو سبزهی گلخن است
بر سر مبرز گل است و سوسن است
آن نبات آنجا یقین عاریت است
جای آن گل مجلس است و عشرت است
طیبات آید به سوی طیبین
للخبیثین الخبیثات است هین
کین مدار آنها که از کین گمرهند
گورشان پهلوی کینداران نهند
اصل کینه دوزخ است و کین تو
جزو آن کل است و خصم دین تو
چون تو جزو دوزخی، پس هوش دار
جزو سوی کل خود گیرد قرار
ور تو جزو جنتی ای نامدار
عیش تو باشد ز جنت پایدار
تلخ با تلخان یقین ملحق شود
کی دم باطل قرین حق شود؟
ای برادر تو همان اندیشهیی
مابقی تو استخوان و ریشهیی
گر گل است اندیشهٔ تو، گلشنی
ور بود خاری، تو هیمهی گلخنی
گر گلابی بر سر جیبت زنند
ور تو چون بولی برونت افکنند
طبلهها در پیش عطاران ببین
جنس را با جنس خود کرده قرین
جنسها با جنسها آمیخته
زین تجانس زینتی انگیخته
گر در آمیزند عود و شکرش
بر گزیند یک یک از یکدیگرش
طبلهها بشکست و جانها ریختند
نیک و بد درهمدگر آمیختند
حق فرستاد انبیا را با ورق
تا گزید این دانهها را بر طبق
پیش ازیشان ما همه یکسان بدیم
کس ندانستی که ما نیک و بدیم
قلب و نیکو در جهان بودی روان
چون همه شب بود و ما چون شبروان
تا بر آمد آفتاب انبیا
گفت ای غش دور شو، صافی بیا
چشم داند فرق کردن رنگ را
چشم داند لعل را و سنگ را
چشم داند گوهر و خاشاک را
چشم را زان میخلد خاشاکها
دشمن روزند این قلابکان
عاشق روزند آن زرهای کان
زان که روزاست آینهی تعریف او
تا ببیند اشرفی تشریف او
حق قیامت را لقب زان روز کرد
روز بنماید جمال سرخ و زرد
پس حقیقت روز سر اولیاست
روز پیش ماهشان چون سایههاست
عکس راز مرد حق دانید روز
عکس ستاریش شام چشمدوز
زان سبب فرمود یزدان والضحی
والضحی نور ضمیر مصطفی
قول دیگر کین ضحی را خواست دوست
هم برای آن که این هم عکس اوست
ورنه بر فانی قسم گفتن خطاست
خود فنا چه لایق گفت خداست؟
از خلیلی لا احب الآفلین
پس فنا چون خواست رب العالمین؟
باز والیل است ستاری او
وان تن خاکی زنگاری او
آفتابش چون برآمد زان فلک
با شب تن گفت هین ما ودعک
وصل پیدا گشت از عین بلا
زان حلاوت شد عبارت ما قلی
هر عبارت خود نشان حالتیست
حال چون دست و عبارت آلتیست
آلت زرگر به دست کفشگر
همچو دانهی کشت کرده ریگ در
آلت اسکاف پیش برزگر
پیش سگ که، استخوان در پیش خر
بود انا الحق در لب منصور نور
بود اناللـه در لب فرعون زور
شد عصا اندر کف موسی گوا
شد عصا اندر کف ساحر هبا
زین سبب عیسی بدان همراه خود
در نیاموزید آن اسم صمد
کو نداند، نقص بر آلت نهد
سنگ بر گل زن تو، آتش کی جهد؟
دست و آلت همچو سنگ و آهن است
جفت باید، جفت شرط زادن است
آن که بیجفت است و بیآلت یکیست
در عدد شک است و آن یک بیشکیست
آن که دو گفت و سه گفت و بیش ازین
متفق باشند در واحد یقین
احولی چون دفع شد، یکسان شوند
دو سه گویان هم یکی گویان شوند
گر یکی گویی تو در میدان او
گرد بر میگرد از چوگان او
گوی آن گه راست و بینقصان شود
کو ز زخم دست شه رقصان شود
گوش دار ای احول اینها را به هوش
داروی دیده بکش از راه گوش
پس کلام پاک در دلهای کور
مینپاید، میرود تا اصل نور
وان فسون دیو در دلهای کژ
میرود چون کفش کژ در پای کژ
گرچه حکمت را به تکرار آوری
چون تو نااهلی، شود از تو بری
ورچه بنویسی، نشانش میکنی
ورچه میلافی، بیانش میکنی
او ز تو رو در کشد ای پر ستیز
بندها را بگسلد، وز تو گریز
ور نخوانی و ببیند سوز تو
علم باشد مرغ دستآموز تو
او نپاید پیش هر نااوستا
همچو طاووسی به خانهی روستا
مولوی : دفتر دوم
بخش ۱۳ - تمامی قصهٔ زنده شدن استخوانها به دعای عیسی علیه السلام
خواند عیسی نام حق بر استخوان
از برای التماس آن جوان
حکم یزدان از پی آن خام مرد
صورت آن استخوان را زنده کرد
از میان برجست یک شیر سیاه
پنجهیی زد،کرد نقشش را تباه
کلهاش برکند، مغزش ریخت زود
مغز جوزی کندرو مغزی نبود
گر ورا مغزی بدی اشکستنش
خود نبودی نقص الا بر تنش
گفت عیسی چون شتابش کوفتی؟
گفت زان رو که تو زو آشوفتی
گفت عیسی چون نخوردی خون مرد؟
گفت در قسمت نبودم رزق خورد
ای بسا کس همچو آن شیر ژیان
صید خود ناخورده رفته از جهان
قسمتش کاهی نه و حرصش چو کوه
وجه نه و کرده تحصیل وجوه
ای میسر کرده بر ما در جهان
سخره و بیگار، ما را وارهان
طعمه بنموده به ما، وان بوده شست
آنچنان بنما به ما آن را که هست
گفت آن شیر ای مسیحا این شکار
بود خالص از برای اعتبار
گر مرا روزی بدی اندر جهان
خود چه کارستی مرا با مردگان؟
این سزای آن که یابد آب صاف
همچو خر در جو بمیرد از گزاف
گر بداند قیمت آن جوی خر
او به جای پا نهد در جوی سر
او بیابد آنچنان پیغامبری
میر آبی، زندگانیپروری
چون نمیرد پیش او، کز امر کن
ای امیر آب ما را زنده کن
هین، سگ نفس تو را زنده مخواه
کو عدو جان توست از دیرگاه
خاک بر سر استخوانی را که آن
مانع این سگ بود از صید جان
سگ نهیی، بر استخوان چون عاشقی؟
دیوچهوار از چه بر خون عاشقی؟
آن چه چشم است آن که بیناییش نیست؟
زامتحانها جز که رسواییش نیست
سهو باشد ظنها را گاه گاه
این چه ظن است این که کور آمد ز راه؟
دیده آ بر دیگران نوحهگری
مدتی بنشین و بر خود میگری
زابر گریان شاخ سبز و تر شود
زان که شمع از گریه روشنتر شود
هر کجا نوحه کنند، آنجا نشین
زان که تو اولیتری اندر حنین
زان که ایشان در فراق فانیاند
غافل از عمر بقای جانیاند
زان که بر دل نقش تقلید است بند
رو به آب چشم، بندش را برند
زان که تقلید آفت هر نیکویست
که بود تقلید، اگر کوه قویست
گر ضریری لمتر است و تیز خشم
گوشت پارهش دان چو او را نیست چشم
گر سخن گوید ز مو باریکتر
آن سرش را زان سخن نبود خبر
مستییی دارد ز گفت خود، ولیک
از بر وی تا به می راهیست نیک
همچو جوی است او، نه او آبی خورد
آب ازو بر آبخوران بگذرد
آب در جو زان نمیگیرد قرار
زان که آن جو نیست تشنه و آبخوار
همچو نایی نالهٔ زاری کند
لیک بیگار خریداری کند
نوحهگر باشد مقلد در حدیث
جز طمع نبود مراد آن خبیث
نوحهگر گوید حدیث سوزناک
لیک کو سوز دل و دامان چاک؟
از محقق تا مقلد فرقهاست
کین چو داوود است و آن دیگر صداست
منبع گفتار این سوزی بود
وان مقلد کهنهآموزی بود
هین مشو غره بدان گفت حزین
بار بر گاو است و بر گردون حنین
هم مقلد نیست محروم از ثواب
نوحهگر را مزد باشد در حساب
کافر و مؤمن خدا گویند، لیک
در میان هر دو فرقی هست نیک
آن گدا گوید خدا از بهر نان
متقی گوید خدا از عین جان
گر بدانستی گدا از گفت خویش
پیش چشم او نه کم ماندی، نه بیش
سالها گوید خدا آن نانخواه
همچو خر مصحف کشد از بهر کاه
گر به دل درتافتی گفت لبش
ذره ذره گشته بودی قالبش
نام دیوی ره برد در ساحری
تو به نام حق پشیزی میبری
از برای التماس آن جوان
حکم یزدان از پی آن خام مرد
صورت آن استخوان را زنده کرد
از میان برجست یک شیر سیاه
پنجهیی زد،کرد نقشش را تباه
کلهاش برکند، مغزش ریخت زود
مغز جوزی کندرو مغزی نبود
گر ورا مغزی بدی اشکستنش
خود نبودی نقص الا بر تنش
گفت عیسی چون شتابش کوفتی؟
گفت زان رو که تو زو آشوفتی
گفت عیسی چون نخوردی خون مرد؟
گفت در قسمت نبودم رزق خورد
ای بسا کس همچو آن شیر ژیان
صید خود ناخورده رفته از جهان
قسمتش کاهی نه و حرصش چو کوه
وجه نه و کرده تحصیل وجوه
ای میسر کرده بر ما در جهان
سخره و بیگار، ما را وارهان
طعمه بنموده به ما، وان بوده شست
آنچنان بنما به ما آن را که هست
گفت آن شیر ای مسیحا این شکار
بود خالص از برای اعتبار
گر مرا روزی بدی اندر جهان
خود چه کارستی مرا با مردگان؟
این سزای آن که یابد آب صاف
همچو خر در جو بمیرد از گزاف
گر بداند قیمت آن جوی خر
او به جای پا نهد در جوی سر
او بیابد آنچنان پیغامبری
میر آبی، زندگانیپروری
چون نمیرد پیش او، کز امر کن
ای امیر آب ما را زنده کن
هین، سگ نفس تو را زنده مخواه
کو عدو جان توست از دیرگاه
خاک بر سر استخوانی را که آن
مانع این سگ بود از صید جان
سگ نهیی، بر استخوان چون عاشقی؟
دیوچهوار از چه بر خون عاشقی؟
آن چه چشم است آن که بیناییش نیست؟
زامتحانها جز که رسواییش نیست
سهو باشد ظنها را گاه گاه
این چه ظن است این که کور آمد ز راه؟
دیده آ بر دیگران نوحهگری
مدتی بنشین و بر خود میگری
زابر گریان شاخ سبز و تر شود
زان که شمع از گریه روشنتر شود
هر کجا نوحه کنند، آنجا نشین
زان که تو اولیتری اندر حنین
زان که ایشان در فراق فانیاند
غافل از عمر بقای جانیاند
زان که بر دل نقش تقلید است بند
رو به آب چشم، بندش را برند
زان که تقلید آفت هر نیکویست
که بود تقلید، اگر کوه قویست
گر ضریری لمتر است و تیز خشم
گوشت پارهش دان چو او را نیست چشم
گر سخن گوید ز مو باریکتر
آن سرش را زان سخن نبود خبر
مستییی دارد ز گفت خود، ولیک
از بر وی تا به می راهیست نیک
همچو جوی است او، نه او آبی خورد
آب ازو بر آبخوران بگذرد
آب در جو زان نمیگیرد قرار
زان که آن جو نیست تشنه و آبخوار
همچو نایی نالهٔ زاری کند
لیک بیگار خریداری کند
نوحهگر باشد مقلد در حدیث
جز طمع نبود مراد آن خبیث
نوحهگر گوید حدیث سوزناک
لیک کو سوز دل و دامان چاک؟
از محقق تا مقلد فرقهاست
کین چو داوود است و آن دیگر صداست
منبع گفتار این سوزی بود
وان مقلد کهنهآموزی بود
هین مشو غره بدان گفت حزین
بار بر گاو است و بر گردون حنین
هم مقلد نیست محروم از ثواب
نوحهگر را مزد باشد در حساب
کافر و مؤمن خدا گویند، لیک
در میان هر دو فرقی هست نیک
آن گدا گوید خدا از بهر نان
متقی گوید خدا از عین جان
گر بدانستی گدا از گفت خویش
پیش چشم او نه کم ماندی، نه بیش
سالها گوید خدا آن نانخواه
همچو خر مصحف کشد از بهر کاه
گر به دل درتافتی گفت لبش
ذره ذره گشته بودی قالبش
نام دیوی ره برد در ساحری
تو به نام حق پشیزی میبری