عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۳ - مطلع سوم
نافهٔ آهو شده است ناف زمین از صبا
عقد دو پیکر شده است پیکر باغ از هوا
روح روان است آب بی‌عمل امتحان
زر خلاص است خاک بی‌اثر کیمیا
شاخ شکوفه فشان سنقر کانند خرد
هر نفسی بال و پر ریخته‌شان از قضا
دفتر گل را فلک کرد به شنگرف رنگ
زرین شیرازه زد هر ورقی را جدا
بر قد لاله قمر دوخت قباهای رش
خشتک نفطی نهاد بر سر چینی قبا
دوش نسیم سحر بر در من حلقه زد
گفتم هان کیست؟ گفت : قاصدیم آشنا
جان مرا هدیه کرد بوی سر زلف یار
از نفحات ربیع در حرکات صبا
گفتم ز اسرار باغ هیچ شنیدی بگوی
گفت دل بلبل است در کف گل مبتلا
گفتم کامروز کیست تازه سخن در جهان
گفت که خاقانی است بلبل باغ ثنا
مادح شیخ امام، عالم عامل که هست
ناصر دین خدای مفتخر اولیا
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۴ - مطلع چهارم
داد مرا روزگار مالش دست جفا
با که توانم نمود نالش از این بی وفا
در سرم افکند چرخ با که سپارم عنان
بر لبم آورده جان با که گزارم عنا
محنت چون خون و گوشت در تنم آمیخته است
تا نشود جان ز تن، زو نتوان شد رها
برنتوانم گرفت پرهٔ کاهی ز ضعف
گرچه به صورت یکی است روی من و کهربا
گر ز غمم صد یکی شرح دهم پیش کوه
آه دهد پاسخم کوه به جای صدا
پای نهم در عدم بو که به دست آورم
هم نفسی تا کند درد دلم را دوا
این همه محنت که هست درد دو چشم من است
هیچ نکوعهد نیست کو شودم توتیا
هیچ نکرده گناه تا کی باشم به گوی
خستهٔ هر ناحفاظ بستهٔ هر ناسزا
از لگد حادثات سخت شکسته دلم
بسته خیالم که هست این خلل از بوالعلا
پیش بزرگان ما آب کسی روشن است
فعل سگ گنجه است قدح خر روستا
خود به ولوغ سگی بحر نگردد نجس
خود به وجود خری خلد نیابد وبا
این چو مگس می‌کند خوان سخن را عفن
وان چو ملخ می‌برد کشتهٔ دین را نما
من شده چون عنکبوت در پی آن در بدر
بانگ کشیده چو سار از پی این جا بجا
یارب خاقانی است بانگ پر جبرئیل
خانه و کاشانه‌شان باد چو شهر سبا
هم بنماید چنین هم شود از قدر صدر
درد ورا انحطاط رنج ورا انتها
عازر ثانی منم یافته از وی حیات
عیسی دلها وی است داده تنم را شفا
آستر نطع اوست قبله‌گه آسمان
منتظر جمع اوست قبله‌گه مصطفی
گر دو شود قبله‌مان بس عجبی نی از آنک
او به شماخی نهاد کعبهٔ دیگر بنا
در ازل آن کعبه بود قبلهٔ دین هدی
تا ابد این کعبه باد قبلهٔ مجد و علا
ای فضلا پروری کز شرف نام تو
مدعیان را درید قافیهٔ من قفا
تا به نوای مدیح وصف تو برداشتم
رود رباب من است رودهٔ اهل ریا
بهر خواص تو را مائدهٔ خوش مذاق
ساختم از جان پاک بنگر و در ده صلا
هست طریق غریب اینکه من آورده‌ام
اهل سخن را سزد گفتهٔ من پیشوا
خصم نگردد به زرق هم سخن من از آنک
همدم بلبل نشد بوالعجب از گندنا
گر ز درت غایبم جان بر تو حاضر است
مهره چو آمد به دست مار به کف گو میا
بر محک رغبتم بیش مزن بهر آنک
رد شدهٔ عالمم قلب همه دست‌ها
نقش کژ من مبین خاصه که دانسته‌ای
سر لان تسمع خیر من ان تری
نایدت از بود من هیچ غرض جز سخن
نیستم از مدح تو هیچ عوض جز دعا
بر در صدر تو باد خیمه زده تا ابد
لشکر جاه و جلال موکب عز و علا
شهر بد اندیش باد خاصه شبستان او
موقف خسف عظیم موضع مرگ فجا
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۲۶ - در شکایت از زندان
راحت از راه دل چنان برخاست
که دل اکنون ز بند جان برخاست
نفسی در میان میانجی بود
آن میانجی هم از میان برخاست
سایه‌ای مانده بود هم گم شد
وز همه عالمم نشان برخاست
چار دیوار خانه روزن شد
بام بنشست و آستان برخاست
دل خاکی به دست خون افتاد
اشک خونین دیت ستان برخاست
آب شور از مژه چکید و ببست
زیر پایم نمکستان برخاست
بر دل من کمان کشید فلک
لرز تیرم ز استخوان برخاست
آه من دوش تیر باران کرد
ابر خونبار از آسمان برخاست
غصه‌ای بر سر دلم بنشست
که بدین سر نخواهد آن برخاست
آمد آن مرغ نامه آور دوست
صبح‌گاهی کز آشیان برخاست
دید کز جای برنخاستمش
طیره بنشست و دل گران برخاست
اژدها بود خفته بر پایم
نتوانستم آن زمان برخاست
پای من زیر کوه آهن بود
کوه بر پای چون توان برخاست
پای خاقانی ار گشادستی
داندی از سر جهان برخاست
مار ضحاک ماند بر پایم
وز مژه گنج شایگان برخاست
سوزش من چو ماهی از تابه
زین دو مار نهنگ سان برخاست
چون تنورم به گاه آه زدن
کاتشین مارم از دهان برخاست
در سیه خانه دل کبودی من
از سپیدی پاسبان برخاست
سگ دیوانه پاسبانم شد
خوابم از چشم سیل ران برخاست
سگ گزیده ز آب ترسد از آن
ترسم از آب دیدگان برخاست
در تموزم ببندد آب سرشک
کز دمم باد مهرگان برخاست
همه شب سرخ روی چون شفقم
کز سرشک آب ناردان برخاست
ساقم آهن بخورد و از کعبم
سیل خونین به ناودان برخاست
بل که آهن ز آه من بگداخت
ز آهن آواز الامان برخاست
تا چو بازم در آهنین خلخال
چو جلاجل ز من فغان برخاست
تن چو تار قز و بریشم وار
ناله زین تار ناتوان برخاست
رنگ رویم فتاد بر دیوار
نام کهگل به زعفران برخاست
خون دل زد به چرخ چندان موج
که گل از راه کهکشان برخاست
بلبلم در مضیق خارستان
که امیدم ز گلستان برخاست
چند نالم که بلبل انصاف
زین مغیلان باستان برخاست
جگر از بس که هم جگر خورد است
معده را ذوق آب و نان برخاست
جان شد اینجا چه خاک بیزد تن
که دکان‌دار از دکان برخاست
خاک شد هر چه خاک برد به دوش
کابخوردش ز خاکدان برخاست
جامهٔ گازر آب سیل ببرد
شاید ار درزی ار دکان برخاست
چرخ گوئی دکان قصابی است
کز سر تیغ خون فشان برخاست
بره زان سو ترازوی زینسو
چرب و خشکی از این میان برخاست
قسم هر ناکسی سبک فربه
قسم من لاغر و گران برخاست
هر سقط گردنی است پهلوسای
زان ز دل طمع گرد ران برخاست
گر برفت آبروی ترس برفت
گله مرد و غم شبان برخاست
کاروان منقطع شد از در شهر
رصد از راه کاروان برخاست
اشتر اندر وحل به برق بسوخت
باج اشتر ز ترکمان برخاست
نیک عهدی گمان همی بردم
یار، بد عهد شد گمان برخاست
دل خرد مرا غمان بزرگ
از بزرگان خرده دان برخاست
خواری من ز کینه توزی بخت
از عزیزان مهربان برخاست
ای برادر بلای یوسف نیز
از نفاق برادران برخاست
قوت روزم غمی است سال آورد
که نخواهد به سالیان برخاست
اینت کشتی شکاف طوفانی
که ازین سبز بادبان برخاست
قضی‌الامر کفت طوفان
به بقای خدایگان برخاست
نیست غم چون به خواستاری من
خسرو صاحب القران برخاست
بعد کشتن قصاص خاقانی
از در شاه شه‌نشان برخاست
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۳۱ - در مدح خواجه همام الدین حاجب و یاد کردن از مرگ منوچهر
شهری به فتنه شد که فلانی از آن ماست
ما عشق باز صادق و او عشق دان ماست
آنجا که دست ماست درو حلقه زان اوست
وانجا که پای اوست سر و سجده زان ماست
هر دل که زیر سایهٔ زلفش نشان دهند
مرغی است پر بریده که از آشیان ماست
تا بر درش به داغ سگی نامزد شدیم
گردون درم خرید سگ پاسبان ماست
با ترک تاز شحنهٔ عشقش میان جان
سلطان عقل هندوی جان بر میان ماست
پیغام دادمش که نشانی بدان نشان
کز گاز بر کنارهٔ لعلت نشان ماست
مگذار کاتشی شده بر جان ما زند
این هجر کافر تو که آفت رسان ماست
هم خود ز روی لطف جوابم نوشت و گفت
خاقانیا مترس که جان تو جان ماست
ما طفل وار سر زده و مرده مادریم
اقبال پهلوان عجم دایگان ماست
ما بیدقیم و مات عری گشته شاه ما
میر اجل نظارهٔ احوال دان ماست
شروان و بای ظلم گرفته است و قحط عدل
انصاف تاج بخش کیان میزبان ماست
عادل همام دولت و دین مرزبان ملک
کز عدل او مبشر مهدی زمان ماست
دین لاف زد زمانک اسفاهدار گفت
دولت زبان گشاد که این مرزبان ماست
دولت به گوش عزم تو این رمز گفته است
کاندر رکاب تو ملکان هم عنان ماست
اسلام فخر کرد به دور همام و گفت
ملت درست پهلو ازین پهلوان ماست
نازند روشنان فلک در قران سعد
کاین سعدها ز مهتر صاحب قران ماست
لافند مادران گهر در مزاج صلح
کاین صلح ما ز میر سپهر آستان ماست
تا میر حاجب افسر حجاب روزگار
برداشت آن حجاب که بند روان ماست
ما زله خوار مائدهٔ میر حاجبیم
نعمان روزگار طفیلی خوان ماست
از مدحتش که زنده کن دوستان اوست
تا نفخ صور صور دوم در دهان ماست
خصم ار بزرجمهری یا فسردگی کند
تایید میر باد که حرز امان ماست
ما را چه باک مزدک و بیم بزرجمهر
چون کیقباد قادر و نوشین روان ماست
ما کاروان گنج روان را روان کنیم
کاقبال میر بدرقهٔ کاروان ماست
بخت همام گفت که ما را همای دان
کز مغز کرکسان فلک استخوان ماست
رمح همام گفت که عنقا ز زخم ما
بریان شود که بابزن او سنان ماست
تیغ همام گفت که ما اعجمی تنیم
در معرکه زبان ظفر ترجمان ماست
تیز همام گفت که ما اژدها سریم
تا طاق گنج خانهٔ نصرت کمان ماست
رخش همام گفت که ما باد صرصریم
مفلوج گشته کوه ز زور و توان ماست
گرز همام گفت که ما کوه آهنیم
نقرس گرفته باد ز زخم گران ماست
عدل همام گفت که ما حرز امتیم
ما در ضمان خلق و خدا در ضمان ماست
رای همام گفت که ما حصن دولتیم
کز هشت چشم چار ملک دیده بان ماست
دست همام گفت که ما ابر رحمتیم
همت محیط ما و سخا آسمان ماست
آن بلبل همای فر زاغ فرق بین
کو خاص گلستان خواص بنان ماست
روز و شب است ابلق دو رنگ و گفته‌اند
کز نام پهلوان عجم داغ ران ماست
پرز پلاس آخور خاص همام دین
دستارچهٔ معنبر و برگستوان ماست
کیخسرو است شاه و همام است زال زر
مهلان او تهمتن توران ستان ماست
ما امتیم و شاه رسول است و او عمر
فرزند او که فرخ علی کامران ماست
ای مرزبان کشور پنجم که درگهت
هفتم سپهر ما نه که هشتم جنان ماست
بعد از هزار دور تو را یافت چرخ و گفت
پیرانه سر وجود تو بخت جوان ماست
از خاک درگهت به مکانی رسیده‌ایم
کامروز عرش را همه رشک از مکان ماست
گر جان ما به مرگ منوچهر غم زده است
تو دیر زی که دولت تو غم نشان ماست
گر معتقدتر از تو شنیدیم هیچ میر
پس اعتقاد رافضیان رسم و سان ماست
گر شیردل از تو شناسیم هیچ مرد
مندیل حیض سگ صفتان طیلسان ماست
محمود همتی تو و ما مدح خوان تو
شاید که جان عنصری اشعار خوان ماست
مداح توست و مخلص توست و مرید توست
تا طبع ما و سینهٔ ما و روان ماست
هر چند این قصیده گواهی است راست گوی
بر دعوی وفاق تو کاندر نهان ماست
اخلاص و صدق و منقبه داریم و خود نداشت
غدر و نفاق و منقصه تا خاندان ماست
ما را گمان فتد که بمانی هزار سال
معلوم صد هزار یقین در گمان ماست
نوروز را به خدمت صدرت مبارکی است
وز مدحتت مبارکی دودمان ماست
منشور حاجبی و امیریت تازه گشت
وین تازگی ز بهر صلاح جهان ماست
گوئیم جاودانت بقاباد و این دعاست
آمین پس از دعا مدد جاودان ماست
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۳۹ - در ستایش صفوة الدین بانوی شروان شاه اخستان
بانوی تاجدار مرا طوقدار کرد
طوق مرا چو تاج فلک آشکار کرد
چون پیر روزه دار برم سجده، کو مرا
چون طفل شیر خوار عرب طوقدارکرد
تا لاجرم زبان من از چاشنی شکر
چون کام روزه‌دار و لب شیر خوار کرد
بودم به طبع سنقر حلقه به گوش او
اکنون ز شکر گوش مرا گوشوار کرد
هنگام آنکه خلعه دهد باغ را بهار
آن گنج زر فشان خزان اختیار کرد
از زر کش و ممزج و اطلس لباس من
چون خیمهٔ خزان و شراع بهار کرد
زربفت روز را فلک از اطلس هوا
خواهد بر این ممزج و زرکش نثار کرد
کرد آفتاب و صبح کلاه و لباچه‌ام
این زرکش مغرق و آن زرنگار کرد
و آنگه ز ماه و زهره کلاه و لباچه را
هم قوقه و هم انگلهٔ شاهوار کرد
از جنس کارگاه نشابور و کار روم
بر من خراج روم و نشابور خوار کرد
بر اسب بخت کرد سوارم به تازگی
تا خلعتم ممزج اسب و سوار کرد
از رزمه رزمه اطلس و کیسه کیسه سیم
دست سمن ستان و برم لاله‌زار کرد
چون آفتاب زرد و شفق خانهٔ مرا
از زرد و سرخ زرکش اطلس نگار کرد
تا خجلتم بسان شفق سرخ روی ساخت
شکرم چو آفتاب زبان صد هزار کرد
در روزه بودم از سخن و جامهٔ دو عید
بر من فکند و عهد مرا عیدوار کرد
دیدم دو عید و روزه گشادم به اب شکر
هر کو دو عید دید ز روزه کنار کرد
هر دم به آب شکر وضو تازه می‌کنم
تا فرض شکر او بتوانم گزار کرد
درگاه اوست قبله و من در نماز شکر
تکبیر بسته‌ام که دلم حق گزار کرد
چون چرخ در رکوع و چو مهتاب در سجود
بردم نماز آنکه مرا زیر بار کرد
اصل و تبارش از عرب است و کیان ملک
با من کرم به نسبت اصل و تبار کرد
انعامش از تبار گذشته است و چون توان
ذرات آفتاب فلک را شمار کرد
اقبال صفوة الدین بانوی روزگار
ناساز روزگار مرا سازگار کرد
خلقند شرم سار ز فریاد من که من
فریاد می‌کنم که مرا شرم سار کرد
غرقم به بحر منت و آواز الغریق
چندان زدم که حلقهٔ حلقم فکار کرد
از بس که گفتم ای ملکه بس بس از کرم
جمع ملائکه در گوش استوار کرد
خاقانی است بر در او زینهاریی
وین زینهاری از کرمش زینهار کرد
گر بر درش درختک دانا شدم چه باک
کاقبال او درخت کدو را چنار کرد
بلقیس بانوان و سلیمان شه اخستان
من هدهدی که عقل به من افتخار کرد
هدهد کنون که خلعت بلقیس عهد یافت
بختش به خلعت ملک امیدوار کرد
تا بشنود جهان که فلان مرغ را به وقت
بلقیس خرقه‌دار و سلیمان شعار کرد
این بین بی‌من از قلم من فتاد از آنک
نتوان عطای شه به ستم خواستار کرد
زیرا به خاک و خاره دهد خرقه آفتاب
هرک آفتاب دید چنین اعتبار کرد
بینی به آفتاب که برتافت بامداد
بر خاک ره نسج زراندوده بار کرد
چه سود ز آفتاب گریبان سرو را
کو زر و لعل در بن دامان نثار کرد
شاه جهانیان علی آسا که ذو الجلال
از گوهر زبان منش ذوالفقار کرد
زنگار خورده جنگ کند ذوالفقار من
کاخر به ذوالفقار توان کارزار کرد
شاه سخن منم شعرا دزد گنج من
بس دزد سر زده را تارومار کرد
از نام من شدند به آواز و طرفه نیست
صبحی که دزد سر زده را تار و مار کرد
نی نی اگرچه معجزه دارم چو عاجزم
بخت نهفته را نتوان آشکار کرد
امید آبروی ندارم به لطف شاه
کامسال کمتر است قبولی که پار کرد
مویی شدم که موی شکافم به تیر نطق
کسیب طالعم هدف اضطرار کرد
گوئی حریر سرخ ملخ را ز اشک خون
بیم سیاه پوشی دیدار سار کرد
می‌گفتم از سخن زر و زوری به کف کنم
امید زر و زور مرا خوار و زار کرد
ماری به کف مرا دو زبان است این قلم
دستم معزمی شده کافسون مار کرد
نی پاره‌ای به دست و سواری کنم بر او
چون طفل کو بر اسب کدوئین سوار کرد
کس نی سوار دید که با شه مصاف داد؟
وز نی ستور دید که در ره غبار کرد؟
مانم به کودکی که ز نارنج کفه ساخت
پنداشت کو ترازوی زر عیار کرد
بخت رمیده را نتوان یافت چون توان
ز آن تار کآفتاب تند پود و تار کرد
خود هیچ کرم یبد شنید است هیچ‌کس
کو تار بست و تخم نهاد و حصار کرد
یا هیچ عنکبوت سطرلاب کس بدید
کب دهن تنید و بدو بند غار کرد
آنم که با دو کعبه مرا حق خدمت است
آری بر این دو کعبه توان جان نثار کرد
این کعبه نور ایزد و آن سنگ خاره بود
آن کعبه پور آزر و این کردگار کرد
این کعبه در سرادق شروان سریر داشت
و آن کعبه در حدیقهٔ مکه قرار کرد
این کعبه در عجم عجمش سرگزیت داد
و آن کعبه در عرب عربش سبز ازار کرد
این کعبه را خدای ظفر در یمین نهاد
و آن کعبه را خلیل حجر در یسار کرد
آن کعبه ناف عالم و از طیب ساحتش
آفاق وصف نافهٔ مشک تتار کرد
این کعبه شاه اعظم و ایزد ز قدرتش
بر نو عروس فتح شه کام‌کار کرد
آن کعبه را کبوتر پرنده در حرم
کاخر ز بام کعبه نیارد گذار کرد
این کعبه را به جای کبوتر همای بخت
کاندر حرم مجاورت این دیار کرد
شش حج تمام بر در این کعبه کرده‌ام
کایزد به حج و کعبه مرا بختیار کرد
امسال قصد خدمت آن کعبه می‌کنم
کاین آرزو دلم گرو انتظار کرد
بانوی شرق و غرب مگر رخصه خواهدم
کامید این حدیث دو گوشم چهار کرد
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۴۷ - مطلع دوم
دل به سودای تو سر اندازد
سر ز عشقت کله براندازد
چون تو هر هفت کرده آیی حور
بر تو هر هفت زیور اندازد
به تو وزلف کافرت ماند
ترک غازی که چنبر اندازد
منم آن مرغ کذر افروزد
خویشتن را در آذر اندازد
طالعم از برت برون انداخت
گر بنالم برون‌تر اندازد
کیست کز سرنبشت طالع من
سرگذشتی به داور اندازد
چشم من در نثار بالایت
هم به بالات گوهر اندازد
زیر پای غم تو خاقانی
پیل بالا سر و زر اندازد
عقل او گوهر ار زجان دارد
پیش شاه مظفر اندازد
شه قزل ارسلان که در صف شرع
تیغ عدلش سر شر اندازد
سگ درگاه او قلادهٔ حکم
در گلوی غضنفر اندازد
همتش که اجری مسیح دهد
طوق در حلق قیصر اندازد
آتش تیغ او گه پیکار
شعله در قصر قیصر اندازد
بحر اخضر نیرزد آن قطره
کز سر کلک اسمر اندازد
آسمان در نثار ساغر او
سبحهٔ سعد اکبر اندازد
خنجر او چو حربهٔ مهدی است
که به دجال اعور اندازد
دور نه چرخ بهر اقطاعش
قرعه بر هفت کشور اندازد
تیر چون در کمان نهد بحری است
که نهنگ شناور اندازد
دام ماهی شود ز زخم نهنگ
گر به سد سکندر اندازد
چون کشد قوس جو زهر بینی
که به جوزای ازهر اندازد
اسد از سهم ناخنان ریزد
عقرب از بیم نشتر اندازد
از شکوه همای رایت شاه
کرکس آسمان پر اندازد
دهر دربان اوست بر خدمش
ناوک ظلم کمتر اندازد
آنکه در کعبه اعتکاف گرفت
سنگ چون بر کبوتر اندازد
دولتش را ز قصد خصم چه باک
گر هوس‌های منکر اندازد
اینت نادان که آتش افروزد
خویشتن در شرر در اندازد
نصرتش رهبر است و رهرو ملک
رای با رای رهبر اندازد
یاری از کردگار دان که رسول
خاک در روی کافر اندازد
گر مخالف معسکری سازد
طعنه‌ای در برابر اندازد
بخت شه چرخ را فرود آرد
کآتش اندر معسکر اندازد
بد سگالش کجا ز بحر نیاز
کشتی جان به معبر اندازد
دست رحمت کجا زند در آنک
تیغ او دست جعفر اندازد
خصم فرعونی ار به کینهٔ شاه
آلت سحر بیمر اندازد
ید بیضای شاه موسی وار
اژدهای فسون خور اندازد
بخت، صیاد پیشه‌ای است که صید
نه به زوبین و خنجر اندازد
قصر جان را مهندس قدرت
نه به پرگار و مسطر اندازد
شه چو چوگان زند سلیمان وار
رین بر آن باد صرصر اندازد
جفت و طاق سپهر درشکند
جفته‌ای کان تکاور اندازد
بشکند سنبله به پای چنانک
داس من چشم اختر اندازد
گه گه از ننگ آهن ار نعلی
زآن سم راه گستر اندازد
میخش از روم در عرب فکند
گردش از چین به بربر اندازد
نعش از آن گرد سندسی سازد
بر سر هر سه دختر اندازد
دشمن بد نهاد فعل سگی
بر شه شیر پیکر اندازد
دیو کژ کژ به مردم اندیشد
فحل بد بد به مادر اندازد
مغ که از رخ نقاب شرم انداخت
ناحفاظی به خواهر اندازد
دست نمرود بین که ناک کفر
در سپهر مدور اندازد
سنگ تهمت نگر که دست یهود
بر مسیح مطهر اندازد
به رعیت ملک همان انداخت
که به امت پیمبر اندازد
لاجرم امتش همان خواهند
که به مختار حیدر اندازد
تا زمین بر کتف ز خلعت روز
طیلسان مزعفر اندازد
تا سپهر از ستارگان بر سر
شب گهر تاب معجر اندازد
دولتش باد تا بساط جلال
بر زمین مکدر اندازد
قدرتش باد تا طراز کمال
بر سپهر معمر اندازد
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۵۱ - قصیده
خوی فلک بین که چه ناپاک شد
طبع جهان بین که چه غمناک شد
آخر گیتی است نشانی بدانک
دفتر دل‌ها ز وفا پاک شد
سینهٔ ما کورهٔ آهنگر است
تا که جهان افعی ضحاک شد
گر برسد دست، جهان را بخور
زان مکن اندیشه که ناپاک شد
افعی اگرچه سر زهر گشت
خوردن افعی همه تریاک شد
رخصت این حال ز خاقانی است
کو به سخن بر سر افلاک شد
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۵۳ - قصیده
ای دل به سر مویی آزاد نخواهی شد
مویی شدی اندر غم، هم شاد نخواهی شد
در عافیت آبادت از رخنه درآمد غم
پس رخنه چنان گشتی کباد نخواهی شد
پولاد بسی دیدم کو آب شد از آتش
تو آب شدی زین پس پولاد نخواهی شد
ای غمزدهٔ خاکی کز آتش غم جوشی
آبی که جز از آتش بر باد نخواهی شد
تا داد همی جوئی رنجورتری مانا
کز خود شوی آسوده از داد نخواهی شد
تا چند کنی کوهی کورا نبود گوهر
در کندن کوه آخر فرهاد نخواهی شد
میدان ملامت را گر گوی شدی شاید
کایوان سلامت را بنیاد نخواهی شد
از مادر غم زادی آلودهٔ خون چون گل
با هیچ طرب چون مل هم‌زاد نخواهی شد
از ریزش اشک خون کوفه شدی از طوفان
روزی ز دل افروزی بغداد نخواهی شد
خواهی دم شاهی زن خواهی دم درویشی
کز غم به همه حالی آزاد نخواهی شد
خاقانی اگر عهدی یاد تو کند عالم
تو عهد کریمانی کز یاد نخواهی شد
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۵۶ - قصیده
لطف ملک العرش به من سایه برافکند
تا بر دل گم بوده مرا کرد خداوند
دل گفت له الحمد که بگذشتم از آن خوف
جان گفت له الفضل که وارستم ازین بند
چون کار دلم ساخته شد ساختم از خود
شیرین مثلی بشنو و با عقل بپیوند
مردی به لب بحر محیط از حد مغرب
سر شانه همی کرد و یکی موی بیفگند
برخاست از آنجا و سفر کرد به مشرق
باد آمد و باران زد و جایش بپراکند
مرد از پی سی سال گذر کرد بر آنجای
برداشت همان موی و بخندید بر آن چند
حال تن خاقانی و اندیشهٔ ابخاز
این است و چنین به مثل مرد خردمند
ابخاز حد مغرب و درگاه ملک بحر
مسکین تن نالانش به مویی شده مانند
آخر به کف آمد تن نالانش دگربار
گر خصم بر این نادره می‌خندد گو خند
اکنون من و این نی که سر ناخن حور است
کان نی که بن ناخن من داشت جهان کند
اینک دهنم بر صفت گنبدهٔ گل
این گنبد فیروزه به یاقوت و زر آکند
خرسند نگردد به همه ملک ری اکنون
آن دل که همی بود به خرسند خرسند
خاقانی و خاقاتن و کنار کر و تفلیس
جیحون شده آب کر و تفلیس سمرقند
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۶۷ - این قصیدهٔ را نهزة الارواح و نزهة الاشباح گویند و در کعبهٔ معظمه انشاء کرده مطلع اول صفت عشق و مقصد صدق کند و باز شرح منازل و مناسک راه کعبه دهد از بغداد تا مکه
شب روان در صبح صادق کعبهٔ جان دیده‌اند
صبح را چون محرمان کعبه عریان دیده‌اند
از لباس نفس عریان مانده چون ایمان و صبح
هم به صبح از کعبهٔ جان روی ایمان دیده‌اند
در شکر ریزند ز اشک خوش که گردون را به صبح
همچو پسته سبز و خون آلود و خندان دیده‌اند
وادی فکرت بریده محرم عشق آمده
موقف شوق ایستاده کعبهٔ جان دیده‌اند
روز و شب دیده دو گاو پیسه در قربانگهش
صبح را تیغ و شفق را خون قربان دیده‌اند
خوانده‌اند از لوح دل شرح مناسک بهر آنک
در دل از خط ید الله صد دبستان دیده‌اند
نام سلطان خوانده هم بر یاسج سلطان از آنک
دل علامت گاه یاسج‌های سلطان دیده‌اند
از کجا برداشته اول ز بغداد طلب
در کجا در وادی تجرید امکان دیده‌اند
صبح‌دم رانده ز منزل تشنگان ناشتا
چاشتگه هم مقصد و هم چشمه هم خوان دیده‌اند
در طواف کعبهٔ جان ساکنان عرش را
چون حلی دلبران در رقص و افغان دیده‌اند
در حریم کعبهٔ جان محرمان الیاس‌وار
علم خضر و چشمهٔ ماهی بریان دیده‌اند
در سجود کعبهٔ جان ساکنان سدره را
همچو عقل عاشقان سرمست و حیران دیده‌اند
در طریق کعبهٔ جان چرخ زرین کاسه را
از پی دریوزه جای کاسه گردان دیده‌اند
کشتگان کز کعبهٔ جان باز جانور گشته‌اند
ماهی خضرند گوئی کآب حیوان دیده‌اند
کعبهٔ جان ز آن سوی نه شهر جوی و هفت ده
کاین دو جا را نفس امیر و طبع دهقان دیده‌اند
بر گذشته زین ده و زآن شهر و در اقلیم دل
کعبهٔ جان را به شهر عشق بینان دیده‌اند
خاکیان دانند راه کعبهٔ جان کوفتن
کاین ره دشوار مشتی خاکی آسان دیده‌اند
کعبهٔ سنگین مثال کعبهٔ جان کرده‌اند
خاصگان این را طفیل دیدن آن دیده‌اند
هر کبوتر کز حریم کعبهٔ جان آمده
زیر پرش نامهٔ توفیق پنهان دیده‌اند
عاشقان اول طواف کعبهٔ جان کرده‌اند
پس طواف کعبهٔ تن فرض فرمان دیده‌اند
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۶۸ - مطلع دوم
تا خیال کعبه نقش دیدهٔ جان دیده‌اند
دیده را از شوق کعبه زمزم افشان دیده‌اند
عشق برکرده به مکه آتشی کز شرق و غرب
کعبه را هر هفت کردهٔ هفت مردان دیده‌اند
هم بر آن آتش ز هند و چین و بغداد آمده
ماه ذی القعده به روی دجله تابان دیده‌اند
ماه نو را نیمهٔ قندیل عیسی یافته
دجله را پر حلقهٔ زنجیر مطران دیده‌اند
بر سر دجله گذشته تا مداین خضروار
قصر کسری و زیارتگاه سلمان دیده‌اند
طاق ایوان جهان‌گیر و وثاق پیر زن
از نکونامی طراز فرش ایوان دیده‌اند
از تحیر گشته چون زنجیر پیچان کان زمان
بر در ایوان نه زنجیر و نه دربان دیده‌اند
تاجدارش رفته و دندانه‌های قصر شاه
بر سر دندانه‌های تاج گریان دیده‌اند
رانده ز آنجا تا به خاک حله و آب فرات
موقف الشمس و مقام شیر یزدان دیده‌اند
پس به کوفه مشهد پاک امیر النحل را
همچو جیش نحل جوش انسی و جان دیده‌اند
بس پلنگان گوزن افکن که چون شاخ گوزن
پشت خم در خدمت آن شیر مردان دیده‌اند
در تنور آنجای طوفان دیده اندر چشم و دل
هم تنور غصه هم طوفان احزان دیده‌اند
رانده از رحبه دواسبه تا مناره یکسره
از سم گوران سر شیران هراسان دیده‌اند
بختیان چون نوعروسان پای کوبان در سماع
اختران شب پلاس و چرخ کوهان دیده‌اند
شب طلاق خواب داده دیده بانان بصر
تا شکر ریز عروسان بیابان دیده‌اند
روزها کم خور چو شب‌ها نو عروسان در زفاف
زقه‌هاشان از درای مطرب الحان دیده‌اند
حله‌هاشان از پلاس و گیسوانشان از مهار
پاره‌ها خلخال و مشاطه شتربان دیده‌اند
در زناشوئی شده سنگ و قدمشان لاجرم
سنگ را از خون بکری رنگ مرجان دیده‌اند
سرخ رویانی چو می بی می همه مست خراب
بر هم افتاده چو میگون لعل جانان دیده‌اند
پختگان چون بختیان افتان و خیزان مست شوق
نی نشانی از می و ساقی و می‌دان دیده‌اند
وان کژاوه چیست میزان دو کفه باردار
باز جوزایی دو کفه شکل میزان دیده‌اند
بارداری چون فلک خوش رو مه و خور در شکم
وز دو سو چون مشرفین او را دو زهدان دیده‌اند
چون دو دست اندر تیمم یک به دیگر متصل
در یکی محمل دو تن هم پای و هم ران دیده‌اند
جبرئیل استاده چون اعرابی اشتر سوار
وز پی حاجش دلیل ره فراوان دیده‌اند
بادیه بحر است و بختی کشتی و اعراب موج
واقصه سرحد بحر و مکه پایان داده‌اند
دست بالا همت مردم که کرده زیر پای
پای شیبی کان عقوبت گاه شیطان دیده‌اند
بادیه چون غمزهٔ ترکان سنان دار از عرب
جای خون ریزان چو نرگس زار نیسان دیده‌اند
بهر دفع درد چشم رهروان ز آب و گیاش
شیر مادر دختر و گشنیز پستان دیده‌اند
از گلاب ژاله و کافور صبحش در سموم
خیش خانه کسری و سرداب خاقان دیده‌اند
دائرهٔ افلاک را بالای صحن بادیه
کم ز جزم نحویان بر حرف قرآن دیده‌اند
بادیه باغ بهشت و بر سر خوان‌های حاج
پر طاووس بهشتی را مگس ران دیده‌اند
وز طناب خیمه‌ها بر گرد لشکرگاه حاج
صد هزار اشکال اقلیدس به برهان دیده‌اند
قاع صفصف دیده وصف صف سپهداران حاج
کوس را از زیر دستان زیر و دستان دیده‌اند
چار صف‌های ملک در صفه‌های نه فلک
بر زباله جای استسقای باران دیده‌اند
بر سر چاه شقوق از تشنگان صف صف چنانک
پیش یوسف گرسنه چشمان کنعان دیده‌اند
گرم گاهی کآفتاب استاده در قلب اسد
سنگ و ریگ ثعلبیه بید و ریحان دیده‌اند
تیره چشمان روان ریگ روان را در زرور
شاف شافی هم ز حصرم هم زرمان دیده‌اند
از پی حج در چنین روزی ز پانصد سال باز
بر در فید آسمان را منقطع سان دیده‌اند
من به دور مقتفی دیدم به دی مه بادیه
کاندر او ز آب و گیا قحط فراوان دیده‌اند
پس به عهد مستضی امسال دیدم در تموز
کز تیمم گاه صد نیلوفرستان دیده‌اند
از سحاب فضل و اشک حاج و آب شعر من
برکها را برکه‌های بحر عمان دیده‌اند
کوه محروق آنکه همچون زربه شفشاهنگ در
دیو را زو در شکنجهٔ حبس خذلان دیده‌اند
از دم پاکان که بنشاندی چراغ آسمان
ناف باحورا به حاجر ماه آبان دیده‌اند
وز پی خضر و پر روح القدس چون خط دوست
در سمیرا سدره بر جای مغیلان دیده‌اند
ز آب شور نقره و ریگ عسیله ز اعتقاد
سالکان از نقره کان و از عسل شان دیده‌اند
از بسی پر ملک گسترده زیر پای حاج
حاج زیر پای فرش سندس الوان دیده‌اند
سبزی برگ حنا در پای دیده لیک ز اشک
سرخی رنگ حنا در نوک مژگان دیده‌اند
خه‌خه آن ماه نو ذی‌الحجه کز وادی العروس
چون خم تاج عروسان از شبستان دیده‌اند
ماه نو در سایهٔ ابر کبوتر فام راست
جون سحای نامه یا چون عین عنوان دیده‌اند
ز آب و خاک سارقیه صفینه پیش چشم
بس دواء المسک و تریافاکه اخوان دیده‌اند
در میان سنگلاخ مسلخ و عمره ز شوق
خار و حنظل گل شکرهای صفاهان دیده‌اند
دشت محرم صحن محشر گشته وز لبیک خلق
نفخهٔ صور اندر این پیروزه پنگان دیده‌اند
از نشاط کعبه در شیر ز قوم احرامیان
شیرهٔ بستان قرین شیر پستان دیده‌اند
شیر زدگان امید و سینه رنجوران عشق
در زقومش هم دو پستان هم سپستان دیده‌اند
زندگان کشته نفس آنجا کفن بر سرکشان
زعفران رخ حنوط نفس ایشان دیده‌اند
شیر مردان چون گوزنان هوی هوی اندر دهان
از هو الله بر خدنگ آه پیکان دیده‌اند
بر در امیدشان قفل از فقل حسبی زده
تا ز دندانه کلیدش سین سبحان دیده‌اند
آمده تانخلهٔ محمود در راه از نشاط
حنظل مخروط را نارنج گیلان دیده‌اند
جمله در غرقاب اشک و کرده هم سیراب از اشک
خاک غرقاب مصحف را که عطشان دیده‌اند
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۶۹ - مطلع سوم
دشت موقف را لباس از جوهر جان دیده‌اند
کوه رحمت را اساس از گوهر کان دیده‌اند
عرضگاه دشت موقف عرض جنات است از آنک
مصنع او کوثر و سقاش رضوان دیده‌اند
حوت و سرطان است جای مشتری وان برکه هست
مشتری صفوت که در وی حوت و سرطان دیده‌اند
کوه رحمت حرمتی دارد که پیش قدر او
کوه قاف و نقطهٔ فا هر دو یکسان دیده‌اند
سنگ ریزهٔ کوه رحمت برده‌اند از بهر کحل
دیده‌بانانی که عرض از کوه لبنان دیده‌اند
اصفیا را پیش کوه استاده سوزان دل چو شمع
همچو شمع از اشک غرق و خشک دامان دیده‌اند
هشتم ذیحجه در موقف رسیده چاشت گاه
شامگه خود را به هفتم چرخ مهمان دیده‌اند
شب فراز کوه، ز اشک شور جمع و نور شمع
ابر در افشان و خورشید زر افشان دیده‌اند
افتاب از غرب گفتی بازگشت از بهر حاج
چون نماز دیگری بهر سلیمان دیده‌اند
گفتی از مغرب به مشرق کرد رجعت آفتاب
لاجرم حاج از حد بابل خراسان دیده‌اند
از نسیم مغفرت کآبی و خاکی یافته
آتشی را از انا گفتن پشیمان دیده‌اند
وز فراوان ابر رحمت ریخته باران فضل
رانده‌ای را بر امید عفو شادان دیده‌اند
حج ما آدینه و ما غرق طوفان کرم
خود به عهد نوح هم آدینه طوفان دیده‌اند
چون کریمان کز عطای داده‌شان نسیان بود
عفو حق را از خطای خلق نسیان دیده‌اند
خلق هفتاد و سه فرقت کرده هفتاد و دو حج
انسی و جنی و شیطانی مسلمان دیده‌اند
حاج رانو نو در افزای از ملادک کرده حق
هر چه در شش صد هزار اعداد نقصان دیده‌اند
ای برید صبح سوی شام و ایران بر خبر
زین شرف کامسال اهل شام و ایران دیده‌اند
ای زبان آفتاب احرار کیهان را بگوی
دولتی کز حج اکبر حاج کیهان دیده‌اند
نز سموم آسیب و نز باران بخیلی یافته
نز خفاجه بیم و نز غزیه عصیان دیده‌اند
رانده زاول شب بر آن که پایه و بشکسته سنگ
نیم شب مشعل به مشعر نور غفران دیده‌اند
بامدادان نفس حیوان کرده قربان در منی
لیک قربان خواص از نفس انسان دیده‌اند
با سیاهی سنگ کعبه همبر آید در شرف
سرخی سنگ منی کز خون حیوان دیده‌اند
سعد ذابح بهر قربان تیغ مریخ آخته
جرم کیوانش چو سنگ مکی افسان دیده‌اند
چون بره کید به مادر گوسپند چرخ را
سوی تیغ حاج پویان و غریوان دیده‌اند
بی‌زبانان با زبان بی‌زبانی شکر حق
گفته وقت کشتن و حق را زباندان دیده‌اند
در سه جمره بود پیش مسجد خیف اهل خوف
سنگ را کانداخته بر دیو غضبان دیده‌اند
آمده در مکه و چون قدسیان بر گرد عرض
عرش را بر گرد کعبه طوف و جولان دیده‌اند
پیش کعبه گشته چون باران زمین بوس از نیاز
و آسمان را در طوافش هفت دوران دیده‌اند
عید ایشان کعبه وز ترتیب پنج ارکان حج
رکن پنجم هفت طوف چار ارکان دیده‌اند
رفته و سعی صفا و مروه کرده چار و سه
هم بر آن ترتیب کز سادات و اعیان دیده‌اند
پس برای عمره کردن سوی تنعیم آمده
هم بر آن آئین که حج را ساز و سامان دیده‌اند
حاج را دیوان اعمال است وانگه عمره را
ختم اعمال و فذلک‌های دیوان دیده‌اند
کعبه در دست سیاهان عرب دیده چنانک
چشمهٔ حیوان به تاریکی گروگان دیده‌اند
آنچه دیده دشمنان کعبه از مرغان به سنگ
دوستان کعبه از غوغا دو چندان دیده‌اند
بهترین جایی به دست بدترین قومی گرو
مهرهٔ جاندار و اندر مغز ثعبان دیده‌اند
نی ز ایزد شرم و نی از کعبه آزرم ای دریغ
جای شیران را سگان سور سکان دیده‌اند
در طواف کعبه چون شوریدگان از وجد و حال
عقل را پیرانه سر در ام صبیان دیده‌اند
ذات حق سلطانان و کعبه دار ملک
مصطفی را شحنه و منشور قرآن دیده‌اند
چون ز راه مکه خاقانی به یثرب داد روی
پیش صدر مصطفی ثانی حسان دیده‌اند
بنده خاقانی سگ تازی است بر درگاه او
بخ بخ آن تازی سگی کش پارسی خوان دیده‌اند
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۷۶ - در شکایت از زندان
غصه بر هر دلی که کار کند
آب چشم آتشین نثار کند
هر که در طالعش قران افتاد
سایهٔ او از او کنار کند
روزگارم وفا کند هیهات
روزگار این به روزگار کند
این فلک کعبتین بی‌نقش است
همه بر دست خون قمار کند
پنج و یک برگرفت باز فلک
که دوشش را دو یک شمار کند
چون به نیکیم شرمسار نکرد
به بدی چند شرمسار کند
مرغیم گنگ و مور گرسنه‌ام
کس چو من مرغ در حصار کند
بانگ مرغی چه لشگر انگیزد
صف موری چه کار زار کند
شور و غوغا شعار زنبور است
شور و غوغا که اختیار کند
بر دو پایم فلک ز آهن‌ها
حلقه‌ها چون دهان مار کند
این دهن‌های تنگ بی دندان
بر دو ساق من آن شعار کند
که به دندان بی‌دهان همه سال
اره با ساق میوه‌دارکند
سگ دیوانه شد مگر آهن
که همه ساق من فکار کند
آه خاقانی از فلک زآنسو
رفت چندان که چشم کار کند
هر چه پنهان پردهٔ فلک است
آه خاقانی آشکار کند
کار او زین و آن نگردد نیک
کارها نیک کردگار کند
گر چه خصمان ز ریگ بیشترند
همه را مرگ، خاکسار کند
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۸۳ - قصیده
به جوی سلامت کس آبی نبیند
رخ آرزو بی‌نقابی نبیند
نبیند دل آوخ به خواب اهل دردی
که در دیدهٔ بخت خوابی نبیند
همه نقب دل بر خراب آید آوخ
چرا گنجی اندر خرابی نبیند
اگر عالم خاک طوفان بگیرد
دل تشنه الا سرابی نبیند
کسی برنیارد سر از جیب دولت
که در گردن از زه طنابی نبیند
دل افسرده مانده است چون نفسرد دل
که از آتش لهو تابی نبیند
رطب سبز رنگ است کی سرخ گردد
که آب مه و ماه آبی نبیند
همه عالم انصاف جویند و ندهند
از این جا کس انصاف یابی نبیند
اگر سال‌ها دل در داد کوبد
بجز بانگ حلقه جوابی نبیند
چو موقوف رزق است عمر آن نکوتر
که رزق آمدن را شتابی نبیند
جهان کشت زرد وفا دارد آوخ
کز ابر کرم فتح بابی نبیند
به ترک سخن گفت خاقانی ایرا
طراز سخن را بس آبی نبیند
نگوید عزل و آفرین هم نخواند
که معشوق و مالک رقابی نبیند
لسان الطیورش فرو بست ازیرا
جهان را سلیمان جنابی نبیند
بسا آب کافسرده ماند به سایه
که بالای سر افتابی نبیند
بسا تین که ضایع شود در بساتین
کز انجیر خواران غرابی نبیند
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۸۵ - قصیده
آمد بهار و بخت که عشرت فزا شود
از هر طرف هزار گل فتح وا شود
گلشن شود نشیمن سلطان نوبهار
چون بهر شاه تخت مرصع بنا شود
کان زر و جواهر بحر در و گهر
شد جمع تا نشیمن بحر سخا شود
برگش زمرد است و گلش لعل آبدار
گلزار تخت شه که بر آب بقا شود
توران سزد به پادشهی کز سر پری
لعلی به صد هزار بدخشان بها شود
شد وقت کز نسیم قدوم بهار ملک
در باغ تخت غنچهٔ یاقوت وا شود
عید قدم مبارک نوروز مژده داد
کامسال تازه از پی هم فتح‌ها شود
عید مبارک است کزان پای بخت شاه
چون شاهدان ز خون عدو پرحنا شود
خاقانی عید آمد و خاقان به یمن خود
هر کار کز خدای بخواهد روا شود
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۹۳ - در بیان عشق و گوشه نشینی و ستایش عصمة الدین خواهر منوچهر
از همه عالم کران خواهم گزید
عشق دل جویی به جان خواهم گزید
دولت یک روزه در سودای عشق
بر همه ملک جهان خواهم گزید
آفتابی از شبستان وفا
بی‌سپاس آسمان خواهم گزید
چشم من دریای گوهر هست لیک
گوهری بیرون از آن خواهم گزید
داستان شد عشق مجنون در جهان
از جهان این داستان خواهم گزید
هر کجا زنبور خانهٔ عاشقی است
جای چون شه در میان خواهم گزید
دوست با درد وفا خواهم گرفت
تیغ در خورد میان خواهم گزید
گرچه غدر دوستان از حد گذشت
هم وفای دوستان خواهم گزید
کبک مهرم کز قفس بیرون شوم
هم قفس را آشیان خواهم گزید
با خیال یار ناپیدا هنوز
خلوتا کاندر نهان خواهم گزید
من کنم یاری طلب هرگز مدان
کز طلب کردن کران خواهم گزید
این طلب بی‌خویشتن خواهم نمود
این رطب بی‌استخوان خواهم گزید
گر نیابم یار باری بر امید
هم نشین غم نشان خواهم گزید
گر ز نومیدی شوم مجروح دل
محرمی مرهم رسان خواهم گزید
گوشه‌ای از خلق و کنجی از جهان
بر همه گنج روان خواهم گزید
زیر این روئین دژ زنگار خورد
هر سحر گه هفت خوان خواهم گزید
دیدم این منزل عجب خشک آخور است
از قناعت میزبان خواهم گزید
در بن دژ چون کمین گاه بلاست
از بصیرت دیدبان خواهم گزید
بر در این هفت ده قحط وفاست
راه شهرستان جان خواهم گزید
نیست در ده جز علف خانه بدان
کز علف قوت روان خواهم گزید
چون به بازار جوان مردان رسم
در صف لالان دکان خواهم گزید
بر دکان قفل گر خواهم گذشت
قفلی از بهر دهان خواهم گزید
چون مرا آفت ز گفتن می‌رسد
بی‌زبانی بر زبان خواهم گزید
گر چه گم کردم کلید نطق را
مدح بلقیس زمان خواهم گزید
ورچه آزادم ز بند هر غرض
مهر شاه بانوان خواهم گزید
عصمة الدین شاه مریم آستین
کآستانش بر جنان خواهم گزید
گوهر کان فریدون ملک
کز جوار او مکان خواهم گزید
بارگاهش کعبهٔ ملک است و من
قبله‌گاه از آستان خواهم گزید
آسمان ستر و ستاره رفعت است
رفعتش بر فرقدان خواهم گزید
آسیه توفیق و ساره سیرت است
سیرتش بر انس و جان خواهم گزید
رابعه زهد و زبیده همت است
کزدرش حصن امان خواهم گزید
حرمت از درگاه او خواهم گرفت
گوهر اصلی زکان خواهم گزید
یک سر موی از سگان در گهش
بر هزبر سیستان خواهم گزید
خاک پای خادمانش را به قدر
بر کلاه اردوان خواهم گزید
شاه انجم خادم لالای اوست
خدمت لالاش از آن خواهم گزید
گنج بخشا یک دو حرف از مدح تو
بر سه گنج شایگان خواهم گزید
گر به خدمت کم رسم معذور دار
کز پی عنقا نشان خواهم گزید
سرپرستی رنج و خدمت آفت است
من فراق این و آن خواهم گزید
سال‌ها رای ریاضت داشتم
از پس دوری همان خواهم گزید
پیل را مانم که چون جستم ز خواب
صحبت هندوستان خواهم گزید
خفته بودم همتم بیدار کرد
این ریاضت جاودان خواهم گزید
گر به زر گویمت مدح، آنم که بت
بر خدای غیب‌دان خواهم گزید
کافرم دان گر مدیح چون توئی
بر امید سوزیان خواهم گزید
در دعای حضرت تو هر سحر
آفرین از قدسیان خواهم گزید
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۹۴ - قصیده
ایام خط فتنه به فرق جهان کشید
لن‌تفلحوا به ناصیهٔ انس و جان کشید
دل‌ها به نیل رنگ‌رزان درکشید از آنک
غم داغ گازرانه بر اهل جهان کشید
بر بوی یک نفس که همه ناتوانی است
ای مه چه گویی این همه محنت توان کشید
هربار غم که در بنهٔ غیب سفته بود
دست قضا به بنگه آخر زمان کشید
آزاده غرق غصه و سفله ز موج غم
آزاد رست و رخت امان بر کران کشید
دریاست روزگار که هر گوش ماهیی
افکند بر کنار و صدف در میان کشید
بس دل که چرخ سای و ستاره فسای بود
چرخش کمین گشاد و ستاره کمان کشید
روز جهان کرا نکند دیدن ای فتی
خورشید چشم شب پره را میل از آن کشید
از پای پیل حادثه‌وار است و دست برد
هرکس که اسب عافیتی زیر ران کشید
خاقانیا نه طفلی ازین خاک توده چند
مرد آنکه خط نسخ بر این خاکدان کشید
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۹۵ - در رثاء امام ابو عمر و اسعد
بیدقی مدح شاه می‌گوید
کوکبی وصف ماه می‌گوید
بلکه مزدور دار خانهٔ نحل
صفت عدل شاه می‌گوید
ذره در بارگاه خورشید است
سخن از بارگاه می‌گوید
مور در پایگاه جمشید است
قصه از پیشگاه می‌گوید
خاطرم وصف او نداند گفت
گر چه هر چند گاه می‌گوید
باز پرسید تا مناقب او
مویه‌گر بر چه راه می‌گوید
نور پیغمبرش همی خواند
یاش سایهٔ الاه می‌گوید
مفتی مطلقش همی خواند
داور دین پناه می‌گوید
امتش دین فزای می‌خواند
ملتش کفرگاه می‌گوید
آفتابش به صد هزار زبان
سایهٔ پادشاه می‌گوید
پشت دنیا ز مرگ او بشکست
روی دین ترک جاه می‌گوید
از سر دین کلاه عزت رفت
سر دریغا کلاه می‌گوید
چشم بیدار شرع شد در خواب
راز با خوابگاه می‌گوید
والله ار کس ثناش داند گفت
هر که گوید تباه می‌گوید
خاطرم نیز عذر می‌خواهد
که نه بر جایگاه می‌گوید
هر حدیثی گناه می‌شمرد
پس حدیث از گناه می‌گوید
اشک من چون زبان خونین هم
حیلت عذرخواه می‌گوید
مرثیت‌های او مگر دل خاک
بر زبان گیاه می‌گوید
غم آن صبح صادق ملت
آسمان شام گاه می‌گوید
گر سوار از جگر سپه سازد
غم دل با سپاه می‌گوید
چشم خور اشک ران به خون شفق
راز با قعر چاه می‌گوید
دانش من گواه عصمت اوست
بشنو آنچ این گواه می‌گوید
آه کز فرقت امام جهان
جان خاقانی آه می‌گوید
تا شد از عالم اسعد بو عمرو
عالونم وا اسعداه می‌گوید
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۹۹ - مطلع دوم
ای نهان داشتگان موی ز سر بگشایید
وز سر موی سر آغوش به زر بگشایید
ای تذ روان من آن طوق ز غبغب ببرید
تاج لعل از سر و پیرایه ز بر بگشایید
آفتابم گرو شام و شما بسته حلی
آن حلی همچو ستاره به سحر بگشایید
شد شکسته کمرم دست برآید ز جیب
سر زنان ندبه کنان جیب گهر بگشایید
مهره از بازو و معجر ز جبین باز کنید
یاره از ساعد و یکدانه ز بر بگشایید
موی بند بزر از موی زره ور ببرید
عقرب از سنبلهٔ ماه سپر بگشایید
پس به مویی که ببرید ز بیداد فلک
همه زنار ببندید و کمر بگشایید
گیسوان بافته چون خوشه چه دارید هنوز
بند هر خوشه که آن بافته‌تر بگشایید
سکهٔ روی به ناخن بخراشید چو زر
خون به رنگ شفق از چشمهٔ خور بگشایید
بامدادان همه شیون به سر بام برید
ز آتشین آب مژه موج شرر بگشایید
پس آن کعبهٔ دل جان چو حجر بگذارید
به وفا زمزم خونین ز حجر بگشایید
آنک آن مرکب چوبین که سوارش قمر است
ره دروازه بر آن تنگ مقر بگشایید
آنک آن چشمهٔ حیوان پس ظلمات مدر
تشنگان را ره ظلمات مدر بگشایید
آنک آن یوسف احمد خوی من در چه و غار
زیور فخر و فراز مصر و مضر بگشایید
آنک آن تازه بهار دل من در دل خاک
از سحاب مژه خوناب مطر بگشایید
سرو سیمین قلم زن شد و در وصف رخش
سر زرین قلم غالیه خور بگشایید
سرو چون مهر گیا زیر زمین حصن گرفت
در حصنش به سواران ثغر بگشایید
مادرش بر سر خاک است به خون غرق و ز نطق
دم فرو بست عجب دارم اگر بگشایید
این همه عجز ز اشکال قدر ممکن نیست
که شما مشکل این غم به هنر بگشایید
عقدهٔ بابلیان را بتوانید گشاد
نتوانید که اشکال قدر بگشایید
این توانید که مادر به فراق پسر است
پیش مادر سر تابوت پسر بگشایید
پدر سوخته در حسرت روی پسر است
کفن از روی پسر پیش پدر بگشایید
تا ببیند که به باغش نه سمن ماند و نه سرو
در آن باغ به آیین و خطر بگشایید
از پی دیدن این داغ که خاقانی راست
چشم بند امل از چشم بشر بگشایید
جای عجز است و مرا نیست گمانی که شما
گره عجز به انگشت ظفر بگشایید
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۰ - مطلع چهارم
من صید آنکه کعبهٔ جان‌هاست منظرش
با من به پای پیل کند جنگ عبهرش
صد پیل‌وار خواهدم از زر خشک از آنک
مشک است پیل بالا در سنبل ترش
دل تو سنی کجا کند آن را که طوق‌وار
در گردن دل است کمند معنبرش
نقد است سرخ‌رویی دل با هزار درد
از تنگی کمند، نه از وجه دیگرش
خاقانی است هندوی آن هندوانه زلف
وان زنگیانه خال سیاه مدورش
چون موی زنگیش سیه و کوته است روز
از ترک تاز هندوی آشوب گسترش
خاقانی از ستایش کعبه چه نقص دید
کز زلف و خال گوید و کعبه برابرش
بی‌حرمتی بود نه حکیمی، که گاه ورد
زند مجوس خواند و مصحف ببر درش
نی نی بجای خویش نسیبی همی کند
نعتی است زان دلبر و کعبه است دلبرش
خال سیاه او حجر الاسود است از آنک
ماند به خال زلف به خم حلقهٔ درش
سنگ سیه مخوان حجر کعبه را از آنک
خوانند روشنان همه خورشید اسمرش
گویی برای بوس خلایق پدید شد
بر دست راست بیضهٔ مهر پیمبرش
خاقانیا به کعبه رسیدی روان بپاش
گر چه نه جنس پیش کش است این محقرش
دیدی جناب حق جنب آرزو مشو
کعبه مطهر است، جنب خانه مشمرش
با آب و جاه کعبه وجود تو حیض توست
هم ز آب چاه کعبه فرو شوی یک سرش
این زال سرسپید سیه دل طلاق ده
آنک ببین معاینه فرزند شوهرش
تا حشر مرده زست و جنب مرد هر کسی
کاین شوخ مستحاضه فرو شد به بسترش
کی بدترین حبائل شیطان کند طلب
آن کس که با حمایل سلطان بود برش
خورشید را بر پسر مریم است جای
جای سها بود به بر نعش و دخترش
از چنبر کبود فلک چون رسن مپیچ
مردی کن و چو طفل برون جه ز چنبرش
اول فسون دهد فلک آخر گلو برد
آخر به رنجی ار شوی اول فسون خورش
اول به رفق دانه فشانند پیش مرغ
چون صید شد به قهر ببرند حنجرش
سوگند خور به کعبه و هم کعبه داند آنک
چون من نبود و هم نبود یک ثناگرش
شکر جمال گوی که معمار کعبه اوست
یارب چو کعبه دار عزیز و معمرش
شاه سخن به خدمت شاه سخا رسید
شاه سخا سخن ز فلک دید برترش
طبع زبان چو تیر خزر دید و تیغ هند
از روم ساخت جوشن و از مصر مغفرش
آری منم که رومی مصری است خلعتم
ز آن کس که رفت تا خزر و هند مخمرش
صبح و شفق شدم سر و تن ز اطلس و قصب
ز آن کس که رکن خانهٔ دین خواند جعفرش
بر تاج آفتاب کشم سر به طوق او
بر ابلق فلک فکنم زین به استرش
دیدم که سیئات جهانش نکرد صید
ز آن رد نکردم این حسنات موفرش
سلطان دل و خلیفه همم خوانمش از آنک
سلطان پدر نوشت و خلیفه برادرش
در حضرت خلیفه کجا ذکر من شدی
گر نیستی مدد ز کرامات مظهرش
ختم کمال گوهر عباس مقتفی
کاعزاز یافت گوهر آدم ز جوهرش
از مصطفی خلیفه و چون آدم صفی
از خود خلیفه کرد خدای گروگرش
انصاف ده که آدم ثانی است مقتفی
در طینت است نور یدالله مخمرش
از خط کردگار فلک راست محضری
المقتفی خلیفتنا مهر محضرش
در دست روزگار فلک راست محضری
المقتفی ابوالخلفا نقش دفترش
بوبکر سیرت است و علی علم، تا ابد
من در دعا بلال و به خدمت چو قنبرش