عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
فصل فی ذکر القلب والتخلص فی العقل
اندرین ملک پادشاه، دلست
در ره سدره بارگاه دلست
کالبد هیچ نیست عین، دلست
ساکن «بین اصبعین» دلست
قابل نقش کفر و دین است او
تختهٔ مشق مهر وکین است او
قصه جام جم بسی شنوی
واندر آن بیش وکم بسی شنوی
به یقین دانکهجامجمدلتوست
مستقر نشاط و غم دل توست
گر تمنا کنی جهان دیدن
جمله اشیا در اوتوان دیدن
چشم سر نقش آب وگل بیند
آنچه سر است چشم دل بیند
تا زدل زنگ حرص نزدایی
دیدهٔ سر تو بازنگشایی
دیدهٔ دل نخست بیناکن
پس تماشای جمله اشیاکن
چون نشد دیدهٔ دلت بینا
اندرین هفت گنبد مینا،
توچهدانی برون زخرگه چیست؟
فاعلهفت چرخاخضرکیست؟
هر چه دارد وجود او امکان
علوی و سفلی و زمان و مکان
هر چه بیرون درون خرگاهست
صانع و نقشبندش الله است
در ازل گر به نفس هست انشا
جوهر و جسم و صورت و معنا
در ره سدره بارگاه دلست
کالبد هیچ نیست عین، دلست
ساکن «بین اصبعین» دلست
قابل نقش کفر و دین است او
تختهٔ مشق مهر وکین است او
قصه جام جم بسی شنوی
واندر آن بیش وکم بسی شنوی
به یقین دانکهجامجمدلتوست
مستقر نشاط و غم دل توست
گر تمنا کنی جهان دیدن
جمله اشیا در اوتوان دیدن
چشم سر نقش آب وگل بیند
آنچه سر است چشم دل بیند
تا زدل زنگ حرص نزدایی
دیدهٔ سر تو بازنگشایی
دیدهٔ دل نخست بیناکن
پس تماشای جمله اشیاکن
چون نشد دیدهٔ دلت بینا
اندرین هفت گنبد مینا،
توچهدانی برون زخرگه چیست؟
فاعلهفت چرخاخضرکیست؟
هر چه دارد وجود او امکان
علوی و سفلی و زمان و مکان
هر چه بیرون درون خرگاهست
صانع و نقشبندش الله است
در ازل گر به نفس هست انشا
جوهر و جسم و صورت و معنا
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
انما امره اذا اراد شیئا ان یقول له کن فیکون
کاف ونون چون به یکدگرپیوست
شد پدید آنچه بود و باشد و هست
هر چه موجود شد زامرش دان
پیشتر عقل آمد آنگه جان
اثر فیض اوست نامحصور
عقل از آن فیضگشت قابل نور
عقل اگر چند شاه و سلطان است
بر در امر، بنده فرمان است
از پی بود زند و هستی عمرو
فیض حق را توسط آمد امر
تختهٔ کلک نقش امرست او
دایهٔ نفس زید و عمروست او
مبدع کائنات جوهر اوست
مرجع روح پاک کشور اوست
قادر مطلق ایزد متعال
ذات او را حیات داد و کمال
والی کشور وجود است او
سایهٔ رحمت ودود است او
ساکن بزم او به صف نعال
نفس کل از برای کسب کمال
هست پیوسته میل آن طرفش
زآنکه آنجاست مقصد و شرفش
عقل شاهست و نفس حاجب او
در ممالک دبیر و نایب او
قوت از فیض عقل گیردنفس
زان نفس مایه میپذیرد نفس
قائل است و زبان ندارد او
نقش، بی کلک مینگارد او
هر چه بر لوح ممکنات نگاشت
خط او نور بد سواد نداشت
خط بدینجاست کوسیه روی است
که همه رنگ زاج و مازوی است
معنی لفظهای نغز و شگرف
نور محض است در سیاهی حرف
ورکمالیست از بها و جمال
عقل کل را کشد به استقبال
از برای صلاح دنیا را
پرورش او دهد هیولا را
در جهان از پی تمامی را
مایه بخشید روح نامی را
مدد از بذل اوست عالم را
نشو او داد شخص آدم را
نورنه چرخ و سیر هفت اختر
شش جهت پنج حس چهارگهر
مایهٔ هر چه هست از خرد است
که خرد، مایه بخش نیک و بداست
چون برو کرد نور حق اشراق
بذل کرد از مکارم اخلاق
مکرم و معطی و خجسته پی است
بی نیازست از آنچه تحت وی است
او زمبدع همی پذیرد ساز
پس به ابداع میرساند باز
مبدع کن فکان که قیوم است
ذات او را نظیر معدوم است
نظم هستی بدین نسق داده است
هستی ازکاف ر نون چنین زاده است
گر بهشت است ورجحیم ازوست
گر سموم است ورنسیم ازوست
شد پدید آنچه بود و باشد و هست
هر چه موجود شد زامرش دان
پیشتر عقل آمد آنگه جان
اثر فیض اوست نامحصور
عقل از آن فیضگشت قابل نور
عقل اگر چند شاه و سلطان است
بر در امر، بنده فرمان است
از پی بود زند و هستی عمرو
فیض حق را توسط آمد امر
تختهٔ کلک نقش امرست او
دایهٔ نفس زید و عمروست او
مبدع کائنات جوهر اوست
مرجع روح پاک کشور اوست
قادر مطلق ایزد متعال
ذات او را حیات داد و کمال
والی کشور وجود است او
سایهٔ رحمت ودود است او
ساکن بزم او به صف نعال
نفس کل از برای کسب کمال
هست پیوسته میل آن طرفش
زآنکه آنجاست مقصد و شرفش
عقل شاهست و نفس حاجب او
در ممالک دبیر و نایب او
قوت از فیض عقل گیردنفس
زان نفس مایه میپذیرد نفس
قائل است و زبان ندارد او
نقش، بی کلک مینگارد او
هر چه بر لوح ممکنات نگاشت
خط او نور بد سواد نداشت
خط بدینجاست کوسیه روی است
که همه رنگ زاج و مازوی است
معنی لفظهای نغز و شگرف
نور محض است در سیاهی حرف
ورکمالیست از بها و جمال
عقل کل را کشد به استقبال
از برای صلاح دنیا را
پرورش او دهد هیولا را
در جهان از پی تمامی را
مایه بخشید روح نامی را
مدد از بذل اوست عالم را
نشو او داد شخص آدم را
نورنه چرخ و سیر هفت اختر
شش جهت پنج حس چهارگهر
مایهٔ هر چه هست از خرد است
که خرد، مایه بخش نیک و بداست
چون برو کرد نور حق اشراق
بذل کرد از مکارم اخلاق
مکرم و معطی و خجسته پی است
بی نیازست از آنچه تحت وی است
او زمبدع همی پذیرد ساز
پس به ابداع میرساند باز
مبدع کن فکان که قیوم است
ذات او را نظیر معدوم است
نظم هستی بدین نسق داده است
هستی ازکاف ر نون چنین زاده است
گر بهشت است ورجحیم ازوست
گر سموم است ورنسیم ازوست
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
فصل فی التسلیم
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
کل یوم هو فی شأن
این مثل در زمانه معروف است
که عملها به وقت موقوف است
باش راضی بدانچه او دهدت
گر همه زشت، ورنکو دهدت
نیک و بد نفع و ضر و راحت ورنج
کز تو بگذشت در سرای سپنج،
یا چو افسانهایست یا خوابی
یا چو در بها روان آبی
حاصل عمر جز یکی دم نیست
و آن دم از رنج و غم مسلم نیست
نفسی کز تو بگذرد آن رفت
در پی آن نفس نه بتوان رفت
کوش تا آن نفسکه آید پیش
نشود از تو فوت ای درویش
از سر نفس خیز بهر خدای
تا شوی روشناس هردوسرای
در ره عشق او بلاکش باش
همچو ایوب در بلا خوش باش
چون در آید بلا، مگردان روی
روی درحق کن و «رضینا» گوی
که عملها به وقت موقوف است
باش راضی بدانچه او دهدت
گر همه زشت، ورنکو دهدت
نیک و بد نفع و ضر و راحت ورنج
کز تو بگذشت در سرای سپنج،
یا چو افسانهایست یا خوابی
یا چو در بها روان آبی
حاصل عمر جز یکی دم نیست
و آن دم از رنج و غم مسلم نیست
نفسی کز تو بگذرد آن رفت
در پی آن نفس نه بتوان رفت
کوش تا آن نفسکه آید پیش
نشود از تو فوت ای درویش
از سر نفس خیز بهر خدای
تا شوی روشناس هردوسرای
در ره عشق او بلاکش باش
همچو ایوب در بلا خوش باش
چون در آید بلا، مگردان روی
روی درحق کن و «رضینا» گوی
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
فصل فی البلا
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
کثرة الضحک تمیت القلب
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
الایمان نصفان، نصفه صبر ونصفه شکر
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
فصل فی العافیه
در جهان هر چه هست عاریت است
بهترین نعمتیش عافیت است
هست اندر جهان جسمانی
عافیت ملکت سلیمانی
هر که در عافیت بداند پست
قدر این مملکت شناسد چیست
خشک نانی به عافیت زجهان
نزد من به زملکت خاقان
فرخ آن کو دل از جهان برکند
ببرید از جهانیان پیوند
فرخ آن کو به گوشهای بنشست
گشت فارغ زگفت وگویبرست
هرکه را این غرض میسر شد
از شرف با ملک برابر شد
شاه ایوان غلام او باشد
جرعه خواران جام او باشد
چون ترا عافیت نماید روی
پس از آن بر طریق آزمپوی
آز بگذار تا نیاز آری
کاز آرد به رویها خواری
طمع و آز را مرید مباش
بایزیدی کن و یزید مباش
از پی ملک او گزید سفر
دو جهان پیش او نداشت خطر
بزن ای پیرو جوانمردان
بر جهان پشت پای چون مردان
تا ترا بر جهان و جان نظر است
هر چه هستی توست در خطراست
برفشان آستین زجان و جهان
التفاتی مکن بدین و بدان
شاخ حرص و هوا ز بیخ بکن
کردن آز و آرزو بشکن
هر چه یابی زنعمت دنیا
برفشان بهر عزت عقبا
چون الف آنکسیکه هیچ نداشت
اندر آن هیچ بند و پیچ نداشت
دم زتجرید، آن تواند زد
که لگد بر جهان، تواند زد
در روش چون بدین مقام بود
دان که در عاشقی تمام بود
مرد این ره چو راهرو باشد
هر زمان قربتیش نو باشد
نقش کژ محو کن زتخته دل
تا شود کشف بر تو هر مشکل
هر مرادی که از تو روی بتافت
نتوان جز براستی دریافت
بهترین نعمتیش عافیت است
هست اندر جهان جسمانی
عافیت ملکت سلیمانی
هر که در عافیت بداند پست
قدر این مملکت شناسد چیست
خشک نانی به عافیت زجهان
نزد من به زملکت خاقان
فرخ آن کو دل از جهان برکند
ببرید از جهانیان پیوند
فرخ آن کو به گوشهای بنشست
گشت فارغ زگفت وگویبرست
هرکه را این غرض میسر شد
از شرف با ملک برابر شد
شاه ایوان غلام او باشد
جرعه خواران جام او باشد
چون ترا عافیت نماید روی
پس از آن بر طریق آزمپوی
آز بگذار تا نیاز آری
کاز آرد به رویها خواری
طمع و آز را مرید مباش
بایزیدی کن و یزید مباش
از پی ملک او گزید سفر
دو جهان پیش او نداشت خطر
بزن ای پیرو جوانمردان
بر جهان پشت پای چون مردان
تا ترا بر جهان و جان نظر است
هر چه هستی توست در خطراست
برفشان آستین زجان و جهان
التفاتی مکن بدین و بدان
شاخ حرص و هوا ز بیخ بکن
کردن آز و آرزو بشکن
هر چه یابی زنعمت دنیا
برفشان بهر عزت عقبا
چون الف آنکسیکه هیچ نداشت
اندر آن هیچ بند و پیچ نداشت
دم زتجرید، آن تواند زد
که لگد بر جهان، تواند زد
در روش چون بدین مقام بود
دان که در عاشقی تمام بود
مرد این ره چو راهرو باشد
هر زمان قربتیش نو باشد
نقش کژ محو کن زتخته دل
تا شود کشف بر تو هر مشکل
هر مرادی که از تو روی بتافت
نتوان جز براستی دریافت
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
فاستقم کما اُمرت، و من تاب معک
راستی شغل نیک بختانست
هر کراهست، نیکبخت آنست
دل زبهر چه برکشی بستی؟
راستی پیشه کن زغم رستی
گر کژی را شقاوتست اثر
راستی را سعادتست اثر
هر که او پیشه راستی دارد
نقد معنی در آستی دارد
تا در این رستهایکه مسکنتوست
نفست ارکجروست دشمن توست
راستی کن که اندربن رسته
نشوی جز به راستی رسته
بر تو بادا که تاتوانی تو
نامهٔ ناکسان نخوانی تو
هر کراهست، نیکبخت آنست
دل زبهر چه برکشی بستی؟
راستی پیشه کن زغم رستی
گر کژی را شقاوتست اثر
راستی را سعادتست اثر
هر که او پیشه راستی دارد
نقد معنی در آستی دارد
تا در این رستهایکه مسکنتوست
نفست ارکجروست دشمن توست
راستی کن که اندربن رسته
نشوی جز به راستی رسته
بر تو بادا که تاتوانی تو
نامهٔ ناکسان نخوانی تو
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
الوحدة خیر من جلیس السوء، والجلیس الصالح خیر من الوحده
دوستیت مباد با نادان
که بود دوستیش کاهش جان
این مثل زد وزیر با بهمن
دوست نادان بتر زصد دشمن
بثبنو اپن کنه راکه سخت نکوست
مار، به دشمنت که نادان دوست
تا توانی رفیق عام مباش
پختهٔ عشق بامن و خام مباش
که همه طالب جهان باشند
بستهٔ بند آب و نان باشند
همگالا بی خبر زمبدع خویش
واگهی نه که چیستشان در پیش
عاشق خورد و خواب و پوشش بس
تابع شهوت و هوا و هوس
یار خاصان نه آن نه این جویند
از پی او بقای جان جویند
که بود دوستیش کاهش جان
این مثل زد وزیر با بهمن
دوست نادان بتر زصد دشمن
بثبنو اپن کنه راکه سخت نکوست
مار، به دشمنت که نادان دوست
تا توانی رفیق عام مباش
پختهٔ عشق بامن و خام مباش
که همه طالب جهان باشند
بستهٔ بند آب و نان باشند
همگالا بی خبر زمبدع خویش
واگهی نه که چیستشان در پیش
عاشق خورد و خواب و پوشش بس
تابع شهوت و هوا و هوس
یار خاصان نه آن نه این جویند
از پی او بقای جان جویند
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
اولئک کالانعام بل هم اضل واُولئک هم الغافلون
رنگ و بویی که در جان بینی
گر همه سود وگر زبان بینی
صلح با عدل و جنگ باستماست
با بدی نیک و با نشاط غم است
رهروان را ازآن چه نفع وچه ضر
گر همه خیر باشد ار همه شر،
عالم دیگر است عالمشان
نیست فرقی زمور تا جمشان
در جهان جز به دیدهٔ عبرت
ننگرند اینت غایت همّت
خاطر از هیچ کس نرنجدشان
هر دو عالم جوی نسنجد شان
هر که او لذت جهان جوید
روز و شب در پی جهان پوند
زوگریزان جهان و او پویان
همچو دیوانگان جهان جویان
نتواند بدان جهان پیوست
زین جهان باد دارد اندر دست
گر همه سود وگر زبان بینی
صلح با عدل و جنگ باستماست
با بدی نیک و با نشاط غم است
رهروان را ازآن چه نفع وچه ضر
گر همه خیر باشد ار همه شر،
عالم دیگر است عالمشان
نیست فرقی زمور تا جمشان
در جهان جز به دیدهٔ عبرت
ننگرند اینت غایت همّت
خاطر از هیچ کس نرنجدشان
هر دو عالم جوی نسنجد شان
هر که او لذت جهان جوید
روز و شب در پی جهان پوند
زوگریزان جهان و او پویان
همچو دیوانگان جهان جویان
نتواند بدان جهان پیوست
زین جهان باد دارد اندر دست
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
خسر الدنیا و الآخرة ذلک هو الخسران المبین
آن شنیدی که از سر سوزی
گفت عیسی به همرهان روزی
زین جهان دل به طبع بردارید
مهر او جمله کینه انگارید
که جهان زودسیر و بد مهر است
همه خاری ست اگر چهگلچهراست
همه معشوقهایست عاشق کش
عاشق او خرد ندارد و هش
دایهای دان که هر که را پرورد
خون پرورده را بریخت و بخورد
تا جهان است کارش این بودهاست
رسم و آیینش اینچنین بوده است
آن کزو زاد و آنکه از تو بزاد
هر دو راکشت و تو بدو شده شاد
او به آزردنت چنین مایل
تو درو بسته دل زهی غافل!
دل منه بر جهانکه آن نه نکوست
اوترا دشمن و تو او را دوست
گر بمانی در این جهان صد سال
بی غم و رنج جفت نعمت و مال،
روزی آید که دلفگار شوی
خستهٔ زخم روزگار شوی
چیست نام جهان سرای مجاز
در سرای مجاز جای مساز
کار و بار جهانیان هوس است
وین همه طمطراق یک نفس است
من بر این کار و بار میخندم
دل در این روزگار چون بندم
چون ندانیکه چند خواهی زیست
این همه طمطراق بیهده چیست؟
از پی یک دو روزه عمر قصیر
چند هیزم کشی به قعر سعیر؟
زین جهانت بدان جهان سفرست
گذرت راست بر پل سقرست
غم این ره نمیخوری چه کنم؟
هیمه با خود همی بری چهکنم؟
گفت عیسی به همرهان روزی
زین جهان دل به طبع بردارید
مهر او جمله کینه انگارید
که جهان زودسیر و بد مهر است
همه خاری ست اگر چهگلچهراست
همه معشوقهایست عاشق کش
عاشق او خرد ندارد و هش
دایهای دان که هر که را پرورد
خون پرورده را بریخت و بخورد
تا جهان است کارش این بودهاست
رسم و آیینش اینچنین بوده است
آن کزو زاد و آنکه از تو بزاد
هر دو راکشت و تو بدو شده شاد
او به آزردنت چنین مایل
تو درو بسته دل زهی غافل!
دل منه بر جهانکه آن نه نکوست
اوترا دشمن و تو او را دوست
گر بمانی در این جهان صد سال
بی غم و رنج جفت نعمت و مال،
روزی آید که دلفگار شوی
خستهٔ زخم روزگار شوی
چیست نام جهان سرای مجاز
در سرای مجاز جای مساز
کار و بار جهانیان هوس است
وین همه طمطراق یک نفس است
من بر این کار و بار میخندم
دل در این روزگار چون بندم
چون ندانیکه چند خواهی زیست
این همه طمطراق بیهده چیست؟
از پی یک دو روزه عمر قصیر
چند هیزم کشی به قعر سعیر؟
زین جهانت بدان جهان سفرست
گذرت راست بر پل سقرست
غم این ره نمیخوری چه کنم؟
هیمه با خود همی بری چهکنم؟
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
فصل در اکل و شرب
ازپی لقمهای چه ترش و چه شور
تاکی این گفت وگوی شیرین شور
بر در این و آن چو سگ چه دوی؟
گرنهای سگ چنین به تک چه چه دوی
بیش خوردن قوی کند گردن
لیک زبرک شوی زکم خوردن
آفت علم و حکمتست شکم
هرکه را خورد بیش، دانش کم
مرد باید که کم خورش باشد
تا درونش به پرورش باشد
هر چه پرسی ازو نکو داند
سرهای حقیقت او داند
فرخ آن کاختیار او همه سال
عمل صالحست و اکل حلال
هست به نزد من در این ایام
بینوا زیستن زکسب حرام
چونکه جان را زعشق قوت بود
قوت از حی لایموت بود
ای عزیز این همه ذلیلی چیست؟
وی سبک روح، این ثقیلی چیست
شکم از لوت چار سو چه کنی؟
خویش را بندهٔ گلو چه کنی؟
لقمهای کم خوری زکسب حلال
به بود از عبادت ده سال
مرد باید که قوت جان جوید
هر چه گوید همه زجان گوید
نظر از کام و از گلو بگسل
هر چه آن نیست حق، ازو بگسل
تا تو در بند آرزو باشی
پر بار خسان دوتو باشی
چون تو از آرزو بتابی روی
آرزو در پیات کند تک و پوی
به حقیقت بدان که ایزد فرد
در ازل روزیات مقدر کرد
تاکی این گفت وگوی شیرین شور
بر در این و آن چو سگ چه دوی؟
گرنهای سگ چنین به تک چه چه دوی
بیش خوردن قوی کند گردن
لیک زبرک شوی زکم خوردن
آفت علم و حکمتست شکم
هرکه را خورد بیش، دانش کم
مرد باید که کم خورش باشد
تا درونش به پرورش باشد
هر چه پرسی ازو نکو داند
سرهای حقیقت او داند
فرخ آن کاختیار او همه سال
عمل صالحست و اکل حلال
هست به نزد من در این ایام
بینوا زیستن زکسب حرام
چونکه جان را زعشق قوت بود
قوت از حی لایموت بود
ای عزیز این همه ذلیلی چیست؟
وی سبک روح، این ثقیلی چیست
شکم از لوت چار سو چه کنی؟
خویش را بندهٔ گلو چه کنی؟
لقمهای کم خوری زکسب حلال
به بود از عبادت ده سال
مرد باید که قوت جان جوید
هر چه گوید همه زجان گوید
نظر از کام و از گلو بگسل
هر چه آن نیست حق، ازو بگسل
تا تو در بند آرزو باشی
پر بار خسان دوتو باشی
چون تو از آرزو بتابی روی
آرزو در پیات کند تک و پوی
به حقیقت بدان که ایزد فرد
در ازل روزیات مقدر کرد
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
فصل فی الرزق
آنکه جان آفرید روزی داد
شور بختی و نیک روزی داد
روزی از وی طلب نه از مکسب
از فلک جوی مه نه از نخشب
غم روزی مخورکه خود برسد
به خردمند و بیخرد برسد
روزی خود به پر چرخکبود
نتواند کسی به جهد افزود
پیش هر ناکس و خسیس و بخیل
از یی نان مباش خوار و ذلیل
خویش را زآفتاب سایه نمای
همچو کیوان بلند پایه نمای
تن مپرور که جای او گورست
خورش کرم و روزی مور است
روح پرور اگر خرد داری
هان و هان ضایعش بنگذاری
چون که آن دم به وقتکار آید
روح باشد که در شمار آید
روح نوریست زان ولایت پاک
که تعلق گرفت با این خاک
پرتو نور فیض ربانی است
گر چه محبوس جسم ظلمانی است
شور بختی و نیک روزی داد
روزی از وی طلب نه از مکسب
از فلک جوی مه نه از نخشب
غم روزی مخورکه خود برسد
به خردمند و بیخرد برسد
روزی خود به پر چرخکبود
نتواند کسی به جهد افزود
پیش هر ناکس و خسیس و بخیل
از یی نان مباش خوار و ذلیل
خویش را زآفتاب سایه نمای
همچو کیوان بلند پایه نمای
تن مپرور که جای او گورست
خورش کرم و روزی مور است
روح پرور اگر خرد داری
هان و هان ضایعش بنگذاری
چون که آن دم به وقتکار آید
روح باشد که در شمار آید
روح نوریست زان ولایت پاک
که تعلق گرفت با این خاک
پرتو نور فیض ربانی است
گر چه محبوس جسم ظلمانی است
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
یسئلونک عن الروح قل الروح منامرربی
در کلام مجید ایزد فرد
«امر» گفت آن چنانکه یادش کرد
تو به حرص و حسد میالایش
به خصال حمیده آرایش
با سگ وخوک همنشین مکنش
با رفیقان بد قرین مکنش
چون کند مرگ از همه دورت
وافکند پشت در کو گورت
بود او محرم حصور ابد
در نیاید به تنگنای لحد
هست اینجا برای قوت و قوت
بازگشتش به عالم ملکوت
چار عنصر چو در شمار آید
تن مرکب از این چهار آید
جان چو از تن مفارقت جوید
هر یکی سوی اصل خود پوید
آنچه از هستی اش نشان ماند
جان بود جان، که جاودان ماند
قفس پنج حس را بشکن
مرغ جان را ازو برون افکن
باز را در قفس چه کار بود؟
جای او دست شهریار بود
زین نشیمنگهش برون انداز
تاکند در هوای او پرواز
«امر» گفت آن چنانکه یادش کرد
تو به حرص و حسد میالایش
به خصال حمیده آرایش
با سگ وخوک همنشین مکنش
با رفیقان بد قرین مکنش
چون کند مرگ از همه دورت
وافکند پشت در کو گورت
بود او محرم حصور ابد
در نیاید به تنگنای لحد
هست اینجا برای قوت و قوت
بازگشتش به عالم ملکوت
چار عنصر چو در شمار آید
تن مرکب از این چهار آید
جان چو از تن مفارقت جوید
هر یکی سوی اصل خود پوید
آنچه از هستی اش نشان ماند
جان بود جان، که جاودان ماند
قفس پنج حس را بشکن
مرغ جان را ازو برون افکن
باز را در قفس چه کار بود؟
جای او دست شهریار بود
زین نشیمنگهش برون انداز
تاکند در هوای او پرواز
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
خطاب به خورشید
ای خطاب تو نیر اعظم
ای خضر کسوف مسیحا دم
ای فریدون خطهٔ اعلی
بی نصیب از تو دیدهٔ اعمی
چون نمایی به صبح رایت نور
خیل ضحاک شب شود مقهور
در حجاب تو اختران یکسر
اندرین هفت منظر اخضر
دو وشاقند بسته دردو وثاق
بر میان بهر بندگیت نطاق
هم قمر پردهدار ایوانت
هم عطارد دبیر دیوانت
از پی بزم توست خنیاگر
در سیم قصر، زهره ازهر
بسته پیشت کمر به سرهنگی
والی عقرب آن یل جنگی
سعد اکبر عیال انعامت
راهب دیر حارس بامت
توکه در هفتکشوری خسرو
شهسواری و لیک تنها رو
دار ملک تو کشور چارم
بام قصر تو پنجمین طارم
ای خضر کسوف مسیحا دم
ای فریدون خطهٔ اعلی
بی نصیب از تو دیدهٔ اعمی
چون نمایی به صبح رایت نور
خیل ضحاک شب شود مقهور
در حجاب تو اختران یکسر
اندرین هفت منظر اخضر
دو وشاقند بسته دردو وثاق
بر میان بهر بندگیت نطاق
هم قمر پردهدار ایوانت
هم عطارد دبیر دیوانت
از پی بزم توست خنیاگر
در سیم قصر، زهره ازهر
بسته پیشت کمر به سرهنگی
والی عقرب آن یل جنگی
سعد اکبر عیال انعامت
راهب دیر حارس بامت
توکه در هفتکشوری خسرو
شهسواری و لیک تنها رو
دار ملک تو کشور چارم
بام قصر تو پنجمین طارم
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
والشمس وضحیها والقمراذا تلیها
ای مسلمترا سحر خیزی
هر سحر چون زخواب برخیزی
سر زبالین شرق برداری
دامن وجیب پر ز زرداری
پس کنی در جهان زرافشانی
بر فقیر و توانگر افشانی
چون زنی بر فلک سراپرده
بندی از نور در هوا پرده
در هوا ذره را کنی تعریف
بدن خاک را دهی تشریف
چون در آیی به بارگاه حمل
بنمایی هزار گوه عمل
پور حسن بر جهان بندی
نقش دیبای گلستان بندی
برقع از روی غنچه بگشایی
چهرهٔ یاسمن بیارایی
در چمن سبزه تازه روی شود
گلستان پر ز رنگ و بوی شود
قدح لاله پر شراب کنی
عارض ارغوان خضاب کنی
چونکنی یک نظر سوی معدن
خاک گردد به گوهر آبستن
در رحم جنبش جنین از توست
ماه را پرتو جبین از توست
تو رسانی همی به هفت اقلیم
از هزاران هزار گونه نعیم
در نظر شاهد ملیح تویی
بر فلک همدم مسیح تویی
یوسف مصر آسمانی، تو
کدخدای همه جهانی تو
ایتت عزف که صانع عالم
بر وجود تو یاد کرد قسم!
مردم چشم عالمی به درست
که جهان سر به سر منیراز توست
با وجود تو ای جهان آرای
از چه رو اندرین سپنج سرای،
روز من، خسته تیره فام بود
صبح بر چشم من حرام بود
چیست جرمم چه کردهام باری؟
که نهی هر دمم زنوخاری
مژهٔ من زموج خون جگر
همچو دامان ابر داریتر
چون منی را چنین حزین داری
با غم و غصه همنشین داری
عادت چون تویی چنین باشد
جگرم خون کنی همین باشد
نه، خطا گفتم، از تو این ناید
چون تو مهری، زمهرکین ناید
این همه جور دور گردون است
اوکند اینکه اینچنین دون است
نه منم اینچنین بدین آیین
خسته و مستمند و زار و حزین،
عالمی را همه چنین بینی
همه را با عنا قرین بینی
گشته از حادثات دور فلک
سینهشان پرزخون زجور فلک
هر سحر چون زخواب برخیزی
سر زبالین شرق برداری
دامن وجیب پر ز زرداری
پس کنی در جهان زرافشانی
بر فقیر و توانگر افشانی
چون زنی بر فلک سراپرده
بندی از نور در هوا پرده
در هوا ذره را کنی تعریف
بدن خاک را دهی تشریف
چون در آیی به بارگاه حمل
بنمایی هزار گوه عمل
پور حسن بر جهان بندی
نقش دیبای گلستان بندی
برقع از روی غنچه بگشایی
چهرهٔ یاسمن بیارایی
در چمن سبزه تازه روی شود
گلستان پر ز رنگ و بوی شود
قدح لاله پر شراب کنی
عارض ارغوان خضاب کنی
چونکنی یک نظر سوی معدن
خاک گردد به گوهر آبستن
در رحم جنبش جنین از توست
ماه را پرتو جبین از توست
تو رسانی همی به هفت اقلیم
از هزاران هزار گونه نعیم
در نظر شاهد ملیح تویی
بر فلک همدم مسیح تویی
یوسف مصر آسمانی، تو
کدخدای همه جهانی تو
ایتت عزف که صانع عالم
بر وجود تو یاد کرد قسم!
مردم چشم عالمی به درست
که جهان سر به سر منیراز توست
با وجود تو ای جهان آرای
از چه رو اندرین سپنج سرای،
روز من، خسته تیره فام بود
صبح بر چشم من حرام بود
چیست جرمم چه کردهام باری؟
که نهی هر دمم زنوخاری
مژهٔ من زموج خون جگر
همچو دامان ابر داریتر
چون منی را چنین حزین داری
با غم و غصه همنشین داری
عادت چون تویی چنین باشد
جگرم خون کنی همین باشد
نه، خطا گفتم، از تو این ناید
چون تو مهری، زمهرکین ناید
این همه جور دور گردون است
اوکند اینکه اینچنین دون است
نه منم اینچنین بدین آیین
خسته و مستمند و زار و حزین،
عالمی را همه چنین بینی
همه را با عنا قرین بینی
گشته از حادثات دور فلک
سینهشان پرزخون زجور فلک
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
فصل فی ختم الکتاب
ای دریغا که در زمانهٔ ما
هزل آید به کارخانهٔ ما
هزل را خواستگار بسیار است
زنخ و ریشخند در کار است
میل ایشان به هزل بیشتر است
هزل، آلحق زجد عزیزتر است
مرد را هزل زی گناه برد
جد سوی عالم اله برد
چون تو جد یافتی ببر از هزل
تا از آن مملکت نباشی عزل
من چو زین شیوه رخ بتافتهام
هر چه کردم طلب، بیافتهام
از ره هزل پا برون بردم
تختهٔ دل ز هزل بستردم
پس برو نقش جد نگاشتهام
علم عشق برفراشتهام
اندرین کارنامهٔ عصمت
بستهام نقش خامهٔ عصمت
بس گهرشان فشاندم از سر کلک
در معنی کشیدم اندر سلک
این سخن تحفهایست ربانی
رمز و اسرارهای روحانی
سخن از آسمان بلندتر است
تانگویی که نظم مختصر است
لفظ او شرح رمز و اسرار است
معنیاش شمع روی ابرار است
نظم نغزش زنکته و امثال
سحر مطلق ولی مباح و حلال
بوستانی است پر گل و نسرین
آسمانی است پرمه و پروین
مونس عارفان حضرت حق
قائد طالبان قدرت حق
اهل دل کاین سخن فرو خوانند
آستین از جهان برافشانند
خاطر ناقصم چو کامل شد
به سخنهای بکر حامل شد
هر نفس شاهدی دگر زاید
هر یک از یک شگرفتر زاید
شاهدانی به چهره همچو هلال
در حجاب حروف زهره جمال
اینکه بینی که من ترش رثم
کز عنا پر زچین شد ابرویم
سخنم بین چه نغز و شیرین است
منتظم همچو عقد پروین است
صورت من اگر چه مختصرست
صفتم بین که عالم هنرست
مهر و مه بندهٔ ضمیر منند
عاشق خاطر منیر منند
من چو شمعمکه مجلس افروزم
رشتهٔ جان خود همی سوزم
شمع کردار بر لگن سوزان
روشن از من جهان و من سوزان
این سخنهاکه مغز جان من است
گر بد ارنیک شد زبان من است
نیستم در سخن عیال کسی
نپرم من به پر و بال کسی
تو چه دانی چه خون دل خوردم
تامن این را به نظم آوردم
فکرم القصه حق گزاری کرد
اندرین نظم جان سپاری کرد
پانصد و بیست و هشت آخر سال
بود کاین نظم نغز یافت کمال
در جهان زین سخن بدین آیین
کامل و نغز و شاهد و شیرین،
جز سنایی دگر نگفت کسی
اینچنین گوهری نسفت کسی
هست معنیش اندرون حجاب
چون عروس زمشک بسته نقاب
نخچوان راکه فخر هر طرفست
در جهانش بدین سخن شرفست
در مقامی که این سخن خوانند
عقل و جان سحر مطلقش دانند
خاکیان جان نثار او سازند
قدسیان خرقهها در اندازند
این زمان بهر عزت و تمکین
جبرئیل از فلک کند تحسین
ختم این نظم بر سعادت باد
هر نفس دم به دم زیادت باد
هزل آید به کارخانهٔ ما
هزل را خواستگار بسیار است
زنخ و ریشخند در کار است
میل ایشان به هزل بیشتر است
هزل، آلحق زجد عزیزتر است
مرد را هزل زی گناه برد
جد سوی عالم اله برد
چون تو جد یافتی ببر از هزل
تا از آن مملکت نباشی عزل
من چو زین شیوه رخ بتافتهام
هر چه کردم طلب، بیافتهام
از ره هزل پا برون بردم
تختهٔ دل ز هزل بستردم
پس برو نقش جد نگاشتهام
علم عشق برفراشتهام
اندرین کارنامهٔ عصمت
بستهام نقش خامهٔ عصمت
بس گهرشان فشاندم از سر کلک
در معنی کشیدم اندر سلک
این سخن تحفهایست ربانی
رمز و اسرارهای روحانی
سخن از آسمان بلندتر است
تانگویی که نظم مختصر است
لفظ او شرح رمز و اسرار است
معنیاش شمع روی ابرار است
نظم نغزش زنکته و امثال
سحر مطلق ولی مباح و حلال
بوستانی است پر گل و نسرین
آسمانی است پرمه و پروین
مونس عارفان حضرت حق
قائد طالبان قدرت حق
اهل دل کاین سخن فرو خوانند
آستین از جهان برافشانند
خاطر ناقصم چو کامل شد
به سخنهای بکر حامل شد
هر نفس شاهدی دگر زاید
هر یک از یک شگرفتر زاید
شاهدانی به چهره همچو هلال
در حجاب حروف زهره جمال
اینکه بینی که من ترش رثم
کز عنا پر زچین شد ابرویم
سخنم بین چه نغز و شیرین است
منتظم همچو عقد پروین است
صورت من اگر چه مختصرست
صفتم بین که عالم هنرست
مهر و مه بندهٔ ضمیر منند
عاشق خاطر منیر منند
من چو شمعمکه مجلس افروزم
رشتهٔ جان خود همی سوزم
شمع کردار بر لگن سوزان
روشن از من جهان و من سوزان
این سخنهاکه مغز جان من است
گر بد ارنیک شد زبان من است
نیستم در سخن عیال کسی
نپرم من به پر و بال کسی
تو چه دانی چه خون دل خوردم
تامن این را به نظم آوردم
فکرم القصه حق گزاری کرد
اندرین نظم جان سپاری کرد
پانصد و بیست و هشت آخر سال
بود کاین نظم نغز یافت کمال
در جهان زین سخن بدین آیین
کامل و نغز و شاهد و شیرین،
جز سنایی دگر نگفت کسی
اینچنین گوهری نسفت کسی
هست معنیش اندرون حجاب
چون عروس زمشک بسته نقاب
نخچوان راکه فخر هر طرفست
در جهانش بدین سخن شرفست
در مقامی که این سخن خوانند
عقل و جان سحر مطلقش دانند
خاکیان جان نثار او سازند
قدسیان خرقهها در اندازند
این زمان بهر عزت و تمکین
جبرئیل از فلک کند تحسین
ختم این نظم بر سعادت باد
هر نفس دم به دم زیادت باد
رهی معیری : غزلها - جلد اول
سوزد مرا سازد مرا
ساقی بده پیمانه ای ز آن می که بی خویشم کند
بر حسن شور انگیز تو عاشق تر از پیشم کند
زان می که در شبهای غم بارد فروغ صبحدم
غافل کند از بیش و کم فارغ ز تشویشم کند
نور سحرگاهی دهد فیضی که می خواهی دهد
با مسکنت شاهی دهد سلطان درویشم کند
سوزد مرا سازد مرا در آتش اندازد مرا
وز من رها سازد مرا بیگانه از خویشم کند
بستاند ای سرو سهی! سودای هستی از رهی
یغما کند اندیشه را دور از بد اندیشم کند
بر حسن شور انگیز تو عاشق تر از پیشم کند
زان می که در شبهای غم بارد فروغ صبحدم
غافل کند از بیش و کم فارغ ز تشویشم کند
نور سحرگاهی دهد فیضی که می خواهی دهد
با مسکنت شاهی دهد سلطان درویشم کند
سوزد مرا سازد مرا در آتش اندازد مرا
وز من رها سازد مرا بیگانه از خویشم کند
بستاند ای سرو سهی! سودای هستی از رهی
یغما کند اندیشه را دور از بد اندیشم کند
رهی معیری : غزلها - جلد اول
زندان خاک
با دل روشن در این ظلمت سرا افتاده ام
نور مهتابم که در ویرانه ها افتاده ام
سایه پرورد بهشتم از چه گشتم صید خاک ؟
تیره بختی بین کجا بودم کجا افتاده ام
جای در بستان سرای عشق میباید مرا
عندلیبم از چه در ماتم سرا افتاده ام
پایمال مردمم از نارسایی های بخت
سبزه ی بی طالعم در زیر پا افتاده ام
خار ناچیزم مرا در بوستان مقدار نیست
اشک بی قدرم ز چشم آشنا افتاده ام
تا کجا راحت پذیرم یا کجا یابم قرار ؟
برگ خشکم در کف باد صبا افتاده ام
بر من ای صاحبدلان رحمی که از غمهای عشق
تا جدا افتاده ام از دل جدا افتاده ام
لب فرو بستم رهی بی روی گلچین و امیر
در فراق هم نوایان از نوا افتاده ام
نور مهتابم که در ویرانه ها افتاده ام
سایه پرورد بهشتم از چه گشتم صید خاک ؟
تیره بختی بین کجا بودم کجا افتاده ام
جای در بستان سرای عشق میباید مرا
عندلیبم از چه در ماتم سرا افتاده ام
پایمال مردمم از نارسایی های بخت
سبزه ی بی طالعم در زیر پا افتاده ام
خار ناچیزم مرا در بوستان مقدار نیست
اشک بی قدرم ز چشم آشنا افتاده ام
تا کجا راحت پذیرم یا کجا یابم قرار ؟
برگ خشکم در کف باد صبا افتاده ام
بر من ای صاحبدلان رحمی که از غمهای عشق
تا جدا افتاده ام از دل جدا افتاده ام
لب فرو بستم رهی بی روی گلچین و امیر
در فراق هم نوایان از نوا افتاده ام