عبارات مورد جستجو در ۳۰۱۶ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۲
هزار سال سفر از وجود تا عدم است
ولی چو بر سر جان پا نهیم یک قدم است
کسی که از دهنت آب زندگی ره برد
هزار بار بمیرد ز مردنش چه غم است
چو سبزه گر ههه روی زمین زبان گردد
که شرح درد دل ما دهد هنوز کم است
بشکر نعمت وصلت زبان جان باید
زبان ما نه سزاوار شکر این نعم است
کنون که درد مرا جز هلاک درمان نیست
گرم کشی نه ستم بلکه غایت کرم است
تو شاه حسنی و اهلی خراب کشتن خود
به تیغ جور اگر او را نمیکشی ستم است
ولی چو بر سر جان پا نهیم یک قدم است
کسی که از دهنت آب زندگی ره برد
هزار بار بمیرد ز مردنش چه غم است
چو سبزه گر ههه روی زمین زبان گردد
که شرح درد دل ما دهد هنوز کم است
بشکر نعمت وصلت زبان جان باید
زبان ما نه سزاوار شکر این نعم است
کنون که درد مرا جز هلاک درمان نیست
گرم کشی نه ستم بلکه غایت کرم است
تو شاه حسنی و اهلی خراب کشتن خود
به تیغ جور اگر او را نمیکشی ستم است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۷
آنکس طلبد کعبه که بیگانه عشق است
گر عاشق و مستی همه جا خانه عشق است
ای عقل تو و مسجد معموره تقوی
ماییم و خرابات که ویرانه عشق است
از بحر وجود و صدف سینه آدم
مقصود خدا گوهر یکدانه عشق است
در مدرسه و صومعه و دیر و خرابات
حرفی که شنیدی همه افسانه عشق است
با اینهمه هشیاری و عشقی که ملک راست
دل شیفته شیوه مستانه عشق است
مشکن دل دیوانه ام ای شیشه گردون
از وی بحذر باش که دیوانه عشق است
اهلی اگرش ساغر جم نیست همین بس
کز درد سفالی سک میخانه عشق است
گر عاشق و مستی همه جا خانه عشق است
ای عقل تو و مسجد معموره تقوی
ماییم و خرابات که ویرانه عشق است
از بحر وجود و صدف سینه آدم
مقصود خدا گوهر یکدانه عشق است
در مدرسه و صومعه و دیر و خرابات
حرفی که شنیدی همه افسانه عشق است
با اینهمه هشیاری و عشقی که ملک راست
دل شیفته شیوه مستانه عشق است
مشکن دل دیوانه ام ای شیشه گردون
از وی بحذر باش که دیوانه عشق است
اهلی اگرش ساغر جم نیست همین بس
کز درد سفالی سک میخانه عشق است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۲
تهیست کشتی می عمر از آن بغم گذرد
بیار باده که کشتی بخشک کم گذرد
در آتش که منم همدمی کجا یابم
مگر صبا بمن از غایت کرم گذرد
وفا ز تنگ دهانان مجو که اینمعنی
حکایتی است که در عالم عدم گذرد
دلا، به نیک و بد دهر صبر کن کآخر
غم حبیب و جفای رقیب هم گذرد
قدم ز عالم هستی برون زدی اهلی
کجاست مرد رهی کز تو یکقدم گذرد
بیار باده که کشتی بخشک کم گذرد
در آتش که منم همدمی کجا یابم
مگر صبا بمن از غایت کرم گذرد
وفا ز تنگ دهانان مجو که اینمعنی
حکایتی است که در عالم عدم گذرد
دلا، به نیک و بد دهر صبر کن کآخر
غم حبیب و جفای رقیب هم گذرد
قدم ز عالم هستی برون زدی اهلی
کجاست مرد رهی کز تو یکقدم گذرد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۲
جام وصلت بکف کج نظران نتوان دید
چشم خود در کف دست دگران نتوان دید
کامم این بس که نگاهی کنمت در گذری
بیش ازین کام ز عمر گذران نتوان دید
از رقیبان مشنو لاف خریداری خود
کاین بصارت ز چنین بی بصران نتوان دید
گنج مهری که بر او لاله صفت مهر وفاست
جز بویرانه خونین جگران نتوان دید
خبر از سوز محبت دل پروانه دهد
جز دل افسردگی از بی خبران نتوان دید
سر این نکته که شد آب حیات آن لب لعل
تا نکردند گل کوزه گران نتوان دید
عیب یعقوب مکن کانچه ز یوسف او یافت
بخدا کز رخ دیگر پسران نتوان دید
خضر اگر ز آب بقا سیر شود نیست عجب
سیری اما ز لب سیمبران نتوان دید
اهلی آن شیوه که دل می برد از اهل نظر
جز بچشم دل صاحب نظران نتوان دید
چشم خود در کف دست دگران نتوان دید
کامم این بس که نگاهی کنمت در گذری
بیش ازین کام ز عمر گذران نتوان دید
از رقیبان مشنو لاف خریداری خود
کاین بصارت ز چنین بی بصران نتوان دید
گنج مهری که بر او لاله صفت مهر وفاست
جز بویرانه خونین جگران نتوان دید
خبر از سوز محبت دل پروانه دهد
جز دل افسردگی از بی خبران نتوان دید
سر این نکته که شد آب حیات آن لب لعل
تا نکردند گل کوزه گران نتوان دید
عیب یعقوب مکن کانچه ز یوسف او یافت
بخدا کز رخ دیگر پسران نتوان دید
خضر اگر ز آب بقا سیر شود نیست عجب
سیری اما ز لب سیمبران نتوان دید
اهلی آن شیوه که دل می برد از اهل نظر
جز بچشم دل صاحب نظران نتوان دید
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۶
من چون خم صافی دلم گر غرقه ام در خون چه باک
چون درون پاکست از آلایش بیرون چه باک
چشم خونریزت چه ترساند مرا از سیل اشک
من که از طوفان ندارم باک از جیحون چه باک
شیشه ناموس چون بشکست از طعنم چه غم
پیش ازین بودی غم رسواییم اکنون چه باک
رند اگر خون میخورد جام میش در گردن است
گر بکام او نگردد گردش گردون چه باک
هرکه دندان طمع بر لب گزیدن کرد تیز
گر بخونش تشنه باشد آن لب میگون چه باک
مست نازی و خماری محنت اهلی خوشی
چون دل لیلی خوش است از محنت مجنون چه باک
چون درون پاکست از آلایش بیرون چه باک
چشم خونریزت چه ترساند مرا از سیل اشک
من که از طوفان ندارم باک از جیحون چه باک
شیشه ناموس چون بشکست از طعنم چه غم
پیش ازین بودی غم رسواییم اکنون چه باک
رند اگر خون میخورد جام میش در گردن است
گر بکام او نگردد گردش گردون چه باک
هرکه دندان طمع بر لب گزیدن کرد تیز
گر بخونش تشنه باشد آن لب میگون چه باک
مست نازی و خماری محنت اهلی خوشی
چون دل لیلی خوش است از محنت مجنون چه باک
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۶
ما از صفای سینه چو آیینه همیم
حاجت بقصه نیست که در سینه همیم
پیوند ما بمهر تو روز الست شد
امروز و دی نبود که دیرینه همیم
از مهر در دل هم و با هم چنان ترش
کاغیار را خیال که در کینه همیم
رندان نظر بخلعت شاهی نمیکنند
ما صوفیان بغیبت پشمینه همیم
اهلی بیا که همدم ما نیست غیر ما
ما محرمان گوهر گنجینه همیم
حاجت بقصه نیست که در سینه همیم
پیوند ما بمهر تو روز الست شد
امروز و دی نبود که دیرینه همیم
از مهر در دل هم و با هم چنان ترش
کاغیار را خیال که در کینه همیم
رندان نظر بخلعت شاهی نمیکنند
ما صوفیان بغیبت پشمینه همیم
اهلی بیا که همدم ما نیست غیر ما
ما محرمان گوهر گنجینه همیم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲۴
ای یوسف عزیز چه از ما نهان شوی
از ما مپوش رخ که عزیز جهان شوی
ماه تمام من که کمی چون مهت مباد
یارب همیشه پیر شوی و جوان شوی
من پیر روشن آینه ام ای شکر دهن
طوطی سخن شوی چو بمن همزبان شوی
بشنو سخن که حسن قبولی دلست و بس
این نکته گر قبول کنی نکته دان شوی
یوسف شنیده یی که عزیزی بخلق یافت
گر خلق و لطف پیشه کنی بیش از آن شوی
اهلی مگیر گوشه ز ابرو کمان خویش
گر هم ز تیر طعنه بعالم نشان شوی
از ما مپوش رخ که عزیز جهان شوی
ماه تمام من که کمی چون مهت مباد
یارب همیشه پیر شوی و جوان شوی
من پیر روشن آینه ام ای شکر دهن
طوطی سخن شوی چو بمن همزبان شوی
بشنو سخن که حسن قبولی دلست و بس
این نکته گر قبول کنی نکته دان شوی
یوسف شنیده یی که عزیزی بخلق یافت
گر خلق و لطف پیشه کنی بیش از آن شوی
اهلی مگیر گوشه ز ابرو کمان خویش
گر هم ز تیر طعنه بعالم نشان شوی
اهلی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۸۸
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۳۹
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۵
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۱
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸۸
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۲۷۸
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۲۸۹
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۴۴۶
اهلی شیرازی : معمیات
بخش ۱۱ - انس
اهلی شیرازی : معمیات
بخش ۶۵ - نامی
اهلی شیرازی : لغزها
لغز سوزن و رشعه
اهلی شیرازی : شمع و پروانه
بخش ۱۱ - آمدن شمع بمجلس
خوش آن دل کش بود محفل فروزی
خوش آن محفل که دارد دلفروزی
خوش آن روزی که با یاری سرآید
خوش آن شب کز درت شمعی در آید
درآمد شمع با روی درخشان
تو گویی تیغ زد خورشید رخشان
نهاده همچو شاهان تاج بر سر
روان شد تا فراز کرسی زر
چو کرسی خادمش بر فرش بنهاد
به کرسی پا چو ساق عرش بنهاد
به صورت گر چه شمعش نام بودی
بمعنی شاه ملک شام بودی
چه شمعی چشم بد از روی او دور
بسان حوریان سر تا قدم نور
نگویم شمع، سروی نو رسیده
قبای شمع سان در بر کشیده
ازین گلنار روی نازنینی
لبی با او چو لعل آتشینی
به قد نخلی روان سر تا قدم خوش
چو نخل موم بس موزون و دلکش
از آتش بر سرش تاجی زر اندود
زده مشکین اتاقه بر سر از دود
قدی چون سرو نازی برکشیده
عجب سروی که گل از وی دمیده
رخش گلگون ز تاب نار خوردن
عرق رفته ز رویش تا به دامن
نمودی زیر ده پیراهن او
رگ جان از لطافت در تن او
قدش چون نیشکر شیرین و دلجو
عجب شیرینی دلسوز با او
باین خوش منظری سرو روانی
بدو نظارگی چشم جهانی
خوش آن محفل که دارد دلفروزی
خوش آن روزی که با یاری سرآید
خوش آن شب کز درت شمعی در آید
درآمد شمع با روی درخشان
تو گویی تیغ زد خورشید رخشان
نهاده همچو شاهان تاج بر سر
روان شد تا فراز کرسی زر
چو کرسی خادمش بر فرش بنهاد
به کرسی پا چو ساق عرش بنهاد
به صورت گر چه شمعش نام بودی
بمعنی شاه ملک شام بودی
چه شمعی چشم بد از روی او دور
بسان حوریان سر تا قدم نور
نگویم شمع، سروی نو رسیده
قبای شمع سان در بر کشیده
ازین گلنار روی نازنینی
لبی با او چو لعل آتشینی
به قد نخلی روان سر تا قدم خوش
چو نخل موم بس موزون و دلکش
از آتش بر سرش تاجی زر اندود
زده مشکین اتاقه بر سر از دود
قدی چون سرو نازی برکشیده
عجب سروی که گل از وی دمیده
رخش گلگون ز تاب نار خوردن
عرق رفته ز رویش تا به دامن
نمودی زیر ده پیراهن او
رگ جان از لطافت در تن او
قدش چون نیشکر شیرین و دلجو
عجب شیرینی دلسوز با او
باین خوش منظری سرو روانی
بدو نظارگی چشم جهانی
اهلی شیرازی : شمع و پروانه
بخش ۴۴ - خاتمت کتاب
بحمدالله که این فرخنده بنیاد
بپایان آمد و عمرم امان داد
فلک پروانه توفیق دادم
ز مهر افروخت این شمع مرادم
سعادت کرد از عین عنایت
چرا غم روشن از شمع هدایت
درین مجلس که چندین ذوفنون بود
ز من این مجلس آرایی فزون بود
ولی صاحبدلی کز دولت او
تنم پرورده شد در نعمت او
دلم چون پسته شاد از نعمت اوست
که مغز استخوان از دولت اوست
چو فرمود این گهر میبایدت سفت
نعم بایستم از حق نعم گفت
توقع دارم از روی طریقت
ز غواصان دریای حقیقت
که سهو من قلم بر سر زنندش
نه این گوهر به عیبی بشکنندش
اگر تیر نی کلکم درین راه
خطای کرده است استغفر الله
دلم کین نخل مومی را بر اورد
چوشمع از شرم در خودسر فرو برد
که نظمم رشحی از بحر نظامی است
شرابم جرعه یی از جام جامی است
ولی در عاشقی اینجا تماشاست
که شیرین خسرو و یوسف زلیخاست
بهار من کزو گلها برآمد
به یک فصل ربیع آخر سرآمد
چو از تعداد بر وفق مرادست
بنام حق هزار و یک فتادست
به تخفیفش از آن کردیم تعجیل
که تصدیع آورد ناگه بتطویل
نه از پروانه مستی درج کردم
که سوز و زاری خود خرج کردم
سخن کز بهر تاریخش کنم کم
بود تم الکتاب الله اعلی « ۸۹۴ »
بیا اهلی که اینها خودنمایی است
دعایی کن که این رسم گدایی است
خداوندا بمنشور قدیمت
به لوح و کرسی و عرش عظیمت
که نظم من بلند آوازه گردان
روان من بذکرش تازه گردان
نشاط افزای بزم مقبلان کن
قبول خاطر صاحبدلان کن
بپایان آمد و عمرم امان داد
فلک پروانه توفیق دادم
ز مهر افروخت این شمع مرادم
سعادت کرد از عین عنایت
چرا غم روشن از شمع هدایت
درین مجلس که چندین ذوفنون بود
ز من این مجلس آرایی فزون بود
ولی صاحبدلی کز دولت او
تنم پرورده شد در نعمت او
دلم چون پسته شاد از نعمت اوست
که مغز استخوان از دولت اوست
چو فرمود این گهر میبایدت سفت
نعم بایستم از حق نعم گفت
توقع دارم از روی طریقت
ز غواصان دریای حقیقت
که سهو من قلم بر سر زنندش
نه این گوهر به عیبی بشکنندش
اگر تیر نی کلکم درین راه
خطای کرده است استغفر الله
دلم کین نخل مومی را بر اورد
چوشمع از شرم در خودسر فرو برد
که نظمم رشحی از بحر نظامی است
شرابم جرعه یی از جام جامی است
ولی در عاشقی اینجا تماشاست
که شیرین خسرو و یوسف زلیخاست
بهار من کزو گلها برآمد
به یک فصل ربیع آخر سرآمد
چو از تعداد بر وفق مرادست
بنام حق هزار و یک فتادست
به تخفیفش از آن کردیم تعجیل
که تصدیع آورد ناگه بتطویل
نه از پروانه مستی درج کردم
که سوز و زاری خود خرج کردم
سخن کز بهر تاریخش کنم کم
بود تم الکتاب الله اعلی « ۸۹۴ »
بیا اهلی که اینها خودنمایی است
دعایی کن که این رسم گدایی است
خداوندا بمنشور قدیمت
به لوح و کرسی و عرش عظیمت
که نظم من بلند آوازه گردان
روان من بذکرش تازه گردان
نشاط افزای بزم مقبلان کن
قبول خاطر صاحبدلان کن