عبارات مورد جستجو در ۱۹۶۶ گوهر پیدا شد:
فضولی : ساقی نامه
بخش ۸ - نشأه جام چهارم
بیا ساقی آن لاله باغ ذوق
که دارم ازو بر جگر داغ شوق
بده پیشتر زانکه از روزگار
شود بقعه تربتم لاله زار
بیا ساقی آن صیقل زنگ غم
کز آن می شود هر غم بیش کم
بمن ده که بسیار غم می کشم
ز بسیاری غم ستم می کشم
بیا ساقی آن مرهم ریش دل
کزان می شود رفع تشویش دل
بمن ده که تشویش دارم بسی
ز تشویش من نیست آگه کسی
چو کیفیت می مرادست داد
بچارم قدح نشأه ام کن زیاد
که در چارمین نشأه شیدا شوم
باظهار اسرار گویا شوم
فضولی : ساقی نامه
بخش ۱۰ - نشأه جام پنجم
بیا ساقی آن آب کوثر سرشت
که لب تشنه اوست حور بهشت
بمن ده که مداح پیغمبرم
نصیب است البته در کوثرم
بیا ساقی آن لعل عالی ثمن
بمن ده بها عقل بستان ز من
که دیوانه ام کرد رسوای عقل
مرا بیش ازین نیست پروای عقل
بیا ساقی آن جام مخلص نواز
که در نشأه اوست افشای راز
بمن ده مرا مست و مدهوش کن
بهر نشأه نکته گوش کن
چو از باده کردی رخم لاله گون
به پنجم قدح مستیم کن فزون
که در نشأه پنجم آرم شکست
بقفل در گنج رازی که هست
فضولی : ساقی نامه
بخش ۱۲ - نشأه جام ششم
بیا ساقی آن جوهر بی بدل
که در نشاه اوست فیض ازل
بمن ده که فیضی رساند مرا
دهد ذوقی از من ستاند مرا
بیا ساقی آن ساغر پر شراب
نگین مرصع بیاقوت ناب
بمن ده که من هم بآن لعل تر
مرصع کنم چهره همچو زر
بیا ساقی آن مایه عز و جاه
که درویش را می کند پادشاه
بده تا ندانم من بی نوا
که فرق از گدا چیست تا پادشاه
چو ذوقی رساندی ز می بر دلم
بجام ششم گرم کن محفلم
که ذوق از ششم نشأه گیرد کمال
دلیری کند دل باظهار حال
فضولی : ساقی نامه
بخش ۱۴ - نشأه جام هفتم
بیا ساقی آن شهد شیرین مذاق
که ما را باو هست صد اشتیاق
بده بیش ازین تلخ کامم مدار
بدین تلخ کامی چو جامم مدار
بیا ساقی آن منشاء هر کمال
که کامل ازو می شود اهل حال
بمن ده که دفع ملالی کنم
درین جهل کسب کمالی کنم
بیا ساقی آن لعل یاقوت رنگ
که سنگست بر شیشه نام و ننگ
بمن ده که بخشد صفای تمام
دلم را ز اندیشه ننگ و نام
ببین مستیم مست تر کن مرا
نهفتم قدح بی خبر کن مرا
که در نشاه هفتمین بی حجاب
کنم شمه ای شرح حال خراب
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
دل از عشق پریرویان دل من برنمی گیرد
مده پند من ای ناصح که با من درنمی گیرد
حدیث توبه و تقوی مکن پیش من ای واعظ
که با من هرچه می گویی بجز ساغر نمی گیرد
خیال دست رنگینش حمایل کرده ام زانرو
که در خاطر مرا نقشی از این خوشتر نمی گیرد
به خورشید رخش زانرو تفأل می کند جانم
که عاشق فال دولت را به هر اختر نمی گیرد
الا ای ساقی وحدت، به پیش پیر میخانه
گرو کن خرقه خود را، به ما دفتر نمی گیرد
دل من با لب لعلش گرفت الفت به جان زانرو
که جز پیوند روحانی در آن جوهر نمی گیرد
ز دست دلبر ساقی نگیرد جام جز عارف
مرقع پوش رعنا را رها کن گر نمی گیرد
به خلوتخانه طاعت مکن ارشادم ای صوفی
که جز کوی مغان، عارف ره دیگر نمی گیرد
نسیمی گرچه اشعارت به گوش دلبران هریک
در شهوار می آید ولی بی زر نمی گیرد
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷
صراحی می زند هردم انالحق
بده ساقی می جام مروق
من از حلق صراحی می شنیدم
به وقت صبح تسبیح مصدق
ببین در صورت خوبان که از می
عرق چون می زند هردم معلق
می و ساقی بغایت سازگار است
ولی با خاطر پاک محقق
می صافی به مشتاقان حلال است
دریغ افسرده ها را آب خندق
نسیمی گفت: بی رخسار خوبان
ندارد کار ما سامان و رونق
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲
شد ملول از خرقه ازرق دل من، چون کنم؟
ساقیا جامی بده تا خرقه را گلگون کنم
کو لبالب ساغری بر یاد چشم مست دوست
تا خمار خودپرستی را ز سر بیرون کنم
ای صبا زنجیر جعد طره لیلی کجاست؟
تا علاج این دل بیچاره مجنون کنم
دوش چشمم با خیالش گفت بگذر بر سرم
گفت بی کشتی گذر چون بر سر جیحون کنم
گر برآرم دود آه از سینه پردرد خویش
کوه را از ناله دلسوز چون هامون کنم
شد به خونم تشنه لعلش، ساقیا جامی بیار
تا رگ جان از شراب آتشی پرخون کنم
ساقیم گوید که می خور، ناصحم گوید مخور
قول ساقی بشنوم یا پند ناصح؟ چون کنم؟
با من شیدا چو وحش الفت نمی گیرد دلش
آن پریوش را نمی دانم که چون افسون کنم
ای که می گویی بپوشان از رخ خوبان نظر
گر گناه است این، برآنم کاین گناه افزون کنم
دور چرخم دور کرد از یار و بختم یار نیست
الغیاث از بخت بد، یا ناله از گردون کنم؟
خم گرفت از بار غم پشت نسیمی چون هلال
دال خوانم یا چو ابروی تو نامش نون کنم؟
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۸
ساقی! نسیم وقت گل آمد شتاب کن
باب الفتوح میکده را فتح باب کن
در وجه باده خرقه پشمین ما ببر
مرهون یک دو روزه می صاف ناب کن
بر دور عمر و گردش چرخ اعتماد نیست
جام و قدح چو نرگس و گل پرشراب کن
بفرست بوی خویش سحر با صبا به باغ
گل را در آتش افکن و از غیرت آب کن
بنگر به چشم مست اگرت باده پیش نیست
ارباب ذوق را همه مست و خراب کن
(آتش چه حاجت است که درنی زنی، بخوان
طومار شوق ما و جگرها کباب کن)
گر می کنی به کشتن احباب اتفاق
آغاز ناز و عشوه و جنگ و عتاب کن
ناموس شرع و غیرت و زهدم حجاب شد
برقع ز رخ برافکن و رفع حجاب کن
بگشای برقع از رخ چون آفتاب خویش
ماه دو هفته را ز حیا در نقاب کن
(با من گذار دیدن خوبان، اگر خطاست
ای پیر خانقاه! تو فکر صواب کن)
نقد حیات صرف مکن جز به وجه خوب
با خود چه می بری به قیامت؟ حساب کن
زر شد نسیمی از نظر کیمیای فضل
(قلاب دور حادثه گو انقلاب کن)
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۳
جام شراب و ساقی زیبا و بانگ نی
یحیی العظام و هی رمیم بفضل حی
از زهد باریا چو نشد کار ما تمام
ماییم بعد از این و خرابات و جام می
مطرب بیا و نغمه مستانه ساز کن
چون کار عشق نیست بجز های و هوی و هی
خورشید عشق پرده ز رخسار برگرفت
ظل ظلیل عشق ز تشویق گشت طی
جانم فدای عشق که از نور او نماند
در چشم عاشقان بجز از دوست هیچ شی
تا شد اسیر چاه زنخدان او دلم
عار آیدش ز شاهی کاووس و جاه کی
بیزار شد ز خرقه و بگذشت ز خانقاه
جان نسیمی تا به خرابات برد پی
نسیمی : رباعیات
شمارهٔ ۲۰
در قاعده شریعت آگاه نبی است
در مرتبه حقیقت الله نبی است
بر تخت وجود آسمان توحید
هم شاه ولی آمد و هم ماه نبی است
نسیمی : رباعیات
شمارهٔ ۵۹
من مستی باده از سبو می بینم
عکس رخ ساقی اندر او می بینم
در جام جهان نما که آن مظهر اوست
هستی و وجود او به او می بینم
نسیمی : اشعار عربی و ملمع
شمارهٔ ۴
بده ساقی شراب لایزالی
به دست عاشقان لاابالی
تموج فی سفینة بحر خمر
کأن الشمس فی جوف الهلال
مبادا چشم ما بی باده روشن
مبادا جان ما از عشق خالی
همه چیزی زوالی دارد آخر
فقط عشقک تبرا عن زوال
اگر در آب باشم یا در آتش
خیالک مونسی فی کل حال
و ما تنظر علی عینی و دمعی
و ما فی البحر اشتاق اللالی
دلت سخت است و مهرت اندکی سست
دگرها هرچه گویم بر کمالی
تزد مالا و مالی غیر قلبی
و هذاالقلب فی دنیای مالی
چنان مستم ندانم روز از شب
و ما اعرف یمینی عن شمالی
(چرا از دوستان دل برگرفتی
وگرنه در تو دشمن جان حلالی) (؟)
به گوشت گر رسانم ناله زار
ز سوز ناله زارم بنالی
فقد حملت حملا غیر حملی
و ما لی طاقتی عن احتمال
لب لعل تو را خواندم شرابی
«سقاهم ربهم خمرا» زلالی
بده ساقی شرابی با نسیمی
شرابک اسقنی واشرب حلالی
نسیمی : اضافات
شمارهٔ ۸
توبه کند کسی که به وقت گل از شراب
کی توبه اش قبول کند غافرالذنوب
قطع تعلق از همه لذات کرده ایم
الا ز جام باده گلگون و روی خوب
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۷ - در نکوهش حاج آقا محسن عراقی گوید
شها ببین عمل عالم مکرم را
ببین جناب شریعتمدار اعظم را
روا بود که باسلام گوید المسلم
هر آنکه بنگرد این مفتی مسلم را
اگر نبود خود این پیشوای برصیصا
که بود زنده کند استخوان بلعم را
رساله ای که نوشته است دوش میخواندم
مگر که اخذ کنم حکمهای محکم را
بهر خطیش بدیدم هزار گونه خطا
درون هر رقمی صد هزار ارقم را
یکی به صفحه اول نوشته بد که حرام
مباح شد به مریدان اگر چه شلغم را
دیگر نوشته که مال یتیم اگر بینی
ببلع و هیچ میفکن بر ابروان خم را
ربودن بز و میش از میان مهرآباد
غنیمت است کنون چه زیاد و چه کم را
دگر نوشته که گشته است تازه زخم دلم
طبیب گفته علاجش چهار مرهم را
یکی زخان حسن آب و ملک مهرآباد
چنان برم که گرفتم حصار حاتم را
دوم به طشت طلا خون حلق یحیی را
بریزم و نهراسم تف جهنم را
سوم به فرق علی ضربت آنچنان بزنم
که آشکار کنم کار ابن ملجم را
چهارم آنکه چو احکام فلسفی خواندم
بباید آنکه مکذب شوم پسر عم را
شنیدم این حکمی دوش با مریدان گفت
چرا سجود کنید این خدای مبهم را
خدای را ز عناصر همی قیاس کنید
که عنصر است مؤثر جمیع عالم را
برو به خدمت مانکجی مجوس برس
اگر بخواهی تقلید حی اعلم را
شها مگر به سریر تو داد خویش آرم
به صولت تو نمایم علاج این غم را
مگر تو دیده اسفندیاریش بکنی
وگرنه بشکند این صدهزار رستم را
خدای را ملکا جرم خانه زاد چه بود
که ریخت ساقی گردون به جامش این سم را
سلیل شیر خدایم چه کرده ام که چو صید
بمن گماشته قهر تو این معلم را
ز اشتهای فزونی که دارد این ملحد
چو اژدها به نفس خشک میکند یم را
شنیده بودم اهریمن از طریق حسد
به خلد رفت و فریبنده گشت آدم را
کنون بدیدم بفریفت این مه طلعت
مهین جناب جلالت مآب صارم را
به اشتباه به درگاه صارم الدوله
ز پیش برد بسی باطل مجسم را
ایا شهی که نظیرت ندیده دیده دهر
مگر به چرخ چهارم مسیح مریم را
به قهر خویش بگو تا ز مهر زنده کند
پی نوشتن این قصه ابن اعثم را
ترا به تاج و به تخت و نگین شه سوگند
که بشکنند فرو حشمت کی و جم را
کز آتش دم شمشیر تیز خود ای شه
به خاندان وی افکن بساط ماتم را
فرو کش از دل سختش درخت نخوت را
برون کن از سر و مغزش غرور درهم را
بشکر آنکه خدا داد بر تو افسر و گفت
حمایتی کن شرع رسول خاتم را
اگر مخرب دین را رها کنی فردا
چه عذر داری پیغمبر مکرم را
منم وکیل ز شاهان شرع پیغمبر
که راضیند ز شاخه اش فروکشی نم را
به اعتقاد من از عدل شه نمی ترسد
کسی که خوف ندارد خدای عالم را
گر از سموم حسام تو بودش اندیشه
نمی شکست به هم شاخه های خرم را
نمی فزود به من مالیات ملکی خود
نمی ربود ز ناخن شکار ضیغم را
نمی گشود به سرباز شه طریق فرار
نمی نمود چنین کارهای اعظم را
کسی نمیشد بستی بسوی دارالکنز
کسی نمی دید اطریشی معمم را
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۸۶
می طهور نیاید مرا بکار امروز
که باده خورده ام از دست آن نگار امروز
بجای برف هما گو پراکند الماس
که بزم ما زرخ دوست شد بهار امروز
بپشت گاو نهادند رخت زهد و شدند
سبوکشان بخر خویشتن سوار امروز
ز فرقت رمضان خونگریست دیده بط
چنانکه بربط نالیده زارزار امروز
چه خندها که بطامات شیخ شهر زند
پیاله در کف رند شرابخوار امروز
بنه مه رمضان را بپیش کفش ادب
که شد طلایه شوال آشکار امروز
فقیه شهر که دی سنگ زد بساغر ما
ز پیر میکده میجست اعتذار امروز
ثواب روزه سی روزه را مصالحه کرد
بیک پیاله می ناب خوشگوار امروز
بتا از آن می دوشینه ساغری در ده
بیاد مجلس میر بزرگوار امروز
سر کرام و امیر نظام و صدر عظام
که بختیار جهان شد باختیار امروز
ز روزگار ننالند بندگان درش
که اوست عاقله دور روزگار امروز
خدایگانا مسرور و شاد و خرم زی
بروی فرخ سالار کامکار امروز
اگرچه خاطرت آسوده است حال نژند
مکن اراده نهضت ازین دیار امروز
که اختیار بد و نیک کار ملکت را
نهاده است بدست تو شهریار امروز
مپوش زنهار ایخواجه چشم ازین مردم
که آمدند بکویت بزینهار امروز
تو ای یمین ولیعهد شاه خطه شرق
ز ذیل خواجه خود دست برمدار امروز
بساز با هنر خویش کار گیتی را
که نیست جز تو درین عرصه مرد کار امروز
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
رنج ما بردیم و گنج ارباب دولت برده اند
خار ما خوردیم و ایشان گل بدست آورده اند
نی غلط گفتم که آن دزدان بی ناموس و ننگ
خون دلها خورده، آرام دل ما برده اند
طالبان عدل و قانون را ز مرگ اندیشه نیست
از برای آنکه آب زندگانی خورده اند
هر که در جرگ فداکاران نیاید در شمار
عارفانش در حساب عاقلان نشمرده اند
زنده دل قومی که اندر مجلس ما شمع وار
ز آتش دل سر فدا کردند و پا افشرده اند
حضرت اشرف سپهدار آنکه از یاسای او
عدلجویان جان گرفته بدسگالان مرده اند
هست مشروطه بدو پاینده، ایران زو به پای
زین سبب دزدان آزادی از او افسرده اند
جان فدای همت رندان آزادی طلب
که به یک جنبش خران را زیر بار آورده اند
بودی از روز ازل مشروطه خواه و صلح جوی
فتنه جویان خاطرت را زین جهت آزرده اند
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۶۵ - عید غدیر ۱۳۲۳ در مجلس عقد ظهیرالاسلام
دوش از جناب آصف پیک بشارت آمد
کز حضرت سلیمان عشرت اشارت آمد
امروز جای هر کس پیدا شود ز خوبان
کان ماه مجلس افروز زیب صدارت آمد
برپاست مجلس عیش دریاب وقت دریاب
هان ای زبان کشیده وقت تجارت آمد
ادیب الممالک : اضافات
شمارهٔ ۳۰
تا ساقی میخوارگان در جام صهبا ریخته
خون دل خم در قدح از چشم مینا ریخته
در سینه سیم سپید آکنده زر جعفری
در دیده الماس تر یاقوت حمرا ریخته
این باده را ترکی عجب در ماه شعبان و رجب
افشرده از حلق عنب در خم ترسا ریخته
آید حبابش در نظر مانند مروارید تر
بر سطحی از لعل و گهر بهر تماشا ریخته
نی همچو ماری جانگزا گشته بافسون آشنا
نافش دریده چند جا دندانش یکجا ریخته
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۲۹
ساقی! می از آب زندگانی کم نیست!
زنده است از جام نام جم، گر جم نیست!
گویند که: تلخ است می، آری، سم نیست!
تلخ است، اگر چه تلخ تر از غم نیست!!
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۸۶
میخانه، ز کارگاه مانی خوشتر
مینای می، از برد یمانی خوشتر
این آب، ز آتش جوانی خوشتر
این آتش، از آب زندگانی خوشتر