عبارات مورد جستجو در ۵۸۳۶ گوهر پیدا شد:
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۳۳ - حریق آمل
خاک آمل شده در زیر پی آتش‌، طی
ای مسلمانان‌، آبی بفشانید به وی
این همان خطهٔ نامیست که از عهد قدیم
دورهاکرده به امنیت و آسایش‌، طی
بوده درعهد منوچهر، یکی حصن عظیم
سرکشیده شرفاتش ز بر قصر جدی
دون او بوده به زینت‌، چه سمرقند و چه بلخ
پس از او بوده به رتبت‌، چه نهاوند و چه جی
بوده بنگاه سپهداران و اسپاهبدان
تا به اکنون باز از عهد شهنشاهی کی
فرخانان به بزرگیش برافراشته دست
گیل گیلان‌ بستر گیش بیفشارده پی
یادگاری ز بهشتست به آب و به هوا
پرگل و سبزه بهاریست به تموز و به دی
آسمان چون نگرد پهنهٔ سبزش‌، از شرم
روی درپوشد در ابر و برافشاند خوی
گرچه از فتنهٔ ایام‌، شکوهیش نماند
ویژه زآن روزکه شد پی سپر کعب وقصی‌
سلمی و می گر از این ربع و دمن باز شدند
آید از ربع و دمن بوی خوش سلمی و می
گرچه از حی بزرگان اثری برجا نیست
خرم آن دشت که بد پایگه مردم حی
آتشی جست و از آن شهر یکی نیمه بسوخت
همچو برقی که درافتد به یکی تودهٔ نی
نیمشب آتش کین عیش و تن‌آسانی شهر
خورد وکرد از پس آن‌، فقر و پریشانی قی
هستی مردم ازین شعلهٔ کین رفت به باد
راست چون دانش میخواران از آتش می
متجر آمل غارت شد ازبن شوم حریق
غارتی کش نه‌ دکان ماند و نه کالا و نه فی‌
مدد مردم ری باید، تا همتشان
سازد اموات فتن را چو دم عیسی حی
راستی را که به احیای ولایات‌، بود
چون دم عیسی مریم، مدد مردم ری
تا نسوزد دل ری‌، دردی درمان نشود
هست آری به مثل‌: آخر هر درمان کی‌ّ
شهرک آمل وبران شد و یکباره بسوخت
گر نسوزد دل ری اکنون‌، کی سوزد، کی‌؟
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۳۶ - ذم ری
اجل پیام فرستاد سوی کشور ری
که گشت روز تو کوتاه و روزگار تو طی
بریخت خون سلیل رسول‌، زاده سعد
به یاد میری تهران و حکم‌داری ری
از آن زمانه به نفرین خاندان رسول
دچار گشته‌ای ای خاک تودهٔ لاشی
شرنگ قهر اجانب چشیده دم در دم
پیام سخت حوادث شنیده پی در پی
بسا سلالهٔ شاهنشهان که حشمتشان
گذشته بد ز سر تاج خانوادهٔ کی
که درتو جای گزیدند و خوار و زار شدند
چو آل بوبه که شد در تو دور آنان طی
بسا بزرگان کاندر تو زار کشته شدند
و یا زبیم گرفتند ره به دیگر حی
از آن قبل که تو شومی و شومی از در تو
به ملک در شود انسان که باده در رگ و پی
هماره بنگه اوباش و جایگاه رنود
همیشه مهد خرافات و گاهوارهٔ غی
همه فقیر به علم و همه علیم به زرق
همه ضعیف به عقل و همه دلیر به می
به تنگدستی‌، پابند زینت سرو بر
به بی‌نوایی‌، گرم نوازش دف و نی
ایا به داخلیان گفته الجناح‌علیک
ولی به خارجیان گفته الجناح علی
همین نه‌تنها در جنگ شیعی و سنی
بسوختی چو ز تف شراره تودهٔ نی
که جنگ شافعی و مالکیت هم پس از آن
چنان فشرد که در تو نماند شخصی حی
به یاد دار که با خاک ره شدی یکسان
ز نعل لشگر تاتار و برق خنجر وی
به یاد دار کز آشوب توپ استبداد
شد آفتاب تو تاریک و نوبهار تو دی
به یاد دارکه دادی تو هفده شهر به روس
ز ملک ایران‌، آن گه که طفل بودی هی
به یاد دار که بودی عبید اجنبیان
از آن زمان که نبشتند بر تو هذالری
علاج ایران نبود جز اینکه صاعقه‌ایت
به شعله محو کند، کاخر الدوا الکی
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۴۱ - زبان حال موسولینی دیکتاتور ایتالیا، قبل از فتح حبشه
در طوف حبش دیدم دی موسولینی می‌‎گفت
کاین قطعه بدین خوبی مستعمره بایستی
ما ملت مفلس را نان و ماکارونی گشت
در سفرهٔ ایتالی کبک و بره بایستی
هیتلر به جوابش گفت کبک و بره لازم نیست
در سفره دیکتاتور نان و تره بایستی
بردست یکی سودان خوردستی یکی کنگو
ما را هم از افریقا سهمی سره بایستی
آریتره فرسخ‌ها دور است ز سومالی
پیوسته به سومالی آریتره بایستی
سلطان حبش گفتا انگل نبود لازم
گر نیز یکی باید انگلتره بایستی
بودم که ادن می‌گفت دیشب به امیرالبحر
بحریهٔ ما را کار چون فرفره بایستی
ایتالی ناکس را ثروت به خطر انداخت
این جثه به زیر قرض تا خرخره بایستی
دیروز امیرالبحر می گفت به چنبرلن
از بهر دفاع ملک مالی سره بایستی
این نیروی دریایی کافی نبود ما را
در قبضهٔ ما از مانش تا مرمره بایستی
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۴۴ - پیام به وزیر خارجه انگلستان
سوی لندن گذر ای پاک نسیم سحری
سخن از من بر گو به سر ادوارد گری
کای خردمند وزیری که نپرورده جهان
چون تو دستور خردمند و وزیر هنری
نقشهٔ پطر بر فکر تو نقشی بر آب
رأی بیزمارک بر رای تو رائی سپری
ز تولون جیش ناپلیون نگذشتی گر بود
بر فراز هرمان نام تو در جلوه گری
داشتی پاربس ار عهد تو درکف‌، نشدی
سوی الزاس ولرن لشکر آلمان سفری
انگلیس ار ز تو می‌خواست در آمریک مدد
بسته می‌شد به واشنگتون ره پرخاشجری
با کماندار چف گر فرتو بودی همراه
به دیویت بسته شدی سخت ره حمله‌وری
ور به منچوری پلتیک تو بد رهبر روس
نشد از ژاپون جیش کرپاتکین کمری
بود اگر فکر تو با عائلهٔ مانچو یار
انقلابیون درکار نگشتند جری
ور بدی رای تو دایر به حیات ایران
این همه ناله نمی‌ماند بدین بی‌اثری
مثل است این که چو بر مرد شود تیره جهان
آن کند کش نه به کار آید از کارگری
تو بدین دانش‌، افسوس که چون بی‌خردان
کردی آن‌کار که جز افسون ازوی نبری
برگشودی در صد ساله فروبستهٔ هند
بر رخ روس و نترسیدی ازین دربدری
بچهٔ گرک در آغوش بپروردی و نیست
این مماشات جز از بیخودی و بی‌خبری
بی‌خودانه به تمنای زبر دست حریف
در نهادی سر تسلیم‌، زهی خیره‌سری
اندر آن عهد که با روس ببستی زین پیش
غبن‌ها بود و ندیدی تو زکوته نظری
تو خود از تبت و ایران و ز افغانستان
ساختی پیش ره خصم بنائی سه دری
از در موصل بگشودی ره تا زابل
وز ره تبت تسلیم شدی تا به هری
زین سپس بهر نگهداری این هر سه طریق
چند ملیون سپهی باید بحری و بری
بیش از فایدت هند اگر صرف شود
عاقبت فایدتی نیست به جز خون‌جگری
انگلیس آن ضرری را که ازین پیمان برد
تو ندانستی و داند بدوی و حضری
نه همین زیرپی روس شود ایران پست
بلکه افغانی ویران شود وکاشغری
ور همی گوئی روس از سر پیمان نرود
رو به تاربخ نگر تا که عجایب نگری
در بر نفع سیاسی نکند پیمان کار
این نه من گویم کاین هست ز طبع بشری
خاصه چون روس که او شیفته باشد بر هند
همچو شاهین که بود شیفته برکبک دری
ورنه روس از پس یک حجت واهی ‌ز چه روی
راند قزاق و نهاد افسر بیدادگری
در خراسان که مهین ره‌رو هند است چرا
کرد این مایه قشون بی‌سببی راهبری
فتنه‌ها از چه بپاکرد و چرا آخرکار
کرد نستوده چنان کار بدان مشتهری
سپه روس زتبریزکنون تا به سرخس
بیش از بیست هزارند چو نیکو شمری
هله کزمشرق ما امن بود تا به شمال
سپه روس چرا مانده بدین بی‌ثمری
گرچه خود بی‌ثمری نیست که این جیش گزین
سفری کردن خواهند به صد ناموری
سفر ایشان هند است و تمناشان هند
هند خواهند بلی‌، نرم‌تنان خزری
وبژه گر پای بیفشاری تا از خط روس
خط آهن به سوی هندکند ره سپری
به عدو خط ترن ره را نزدیک کند
تا تو دیگر نروی راه بدین پرخطری
سد بس معتبری ایران بد بر ره هند
وه که برداشته شد سد بدان معتبری
باد نفرین به لجاجت که لجاجت برداشت
پرده ازکار و فروبست رخ پرهنری
به لجاج و به غرض کردی کاری که بدو
طعنه راند عرب دشتی وترک تتری
حیف ازآن خاطر دانای تو وان رای رزین
که در این مسئله زد بیهده خود را به کری
زهی آن خاطر دانای رزین تو زهی
فری آن فکر توانای متین تو فری
نام نیکو به ازین چیست که گویند به دهر
هند و ایران شده ویران ز سر ادوارد کری
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۴۹ - شاعری در زندان
آنچه در دورهٔ ناصری
مرد و زن کشته شد سرسری
آن به عنوان لامذهبی
این به عنوان بابیگری
آن به‌عنوان جمهوربت
این به‌عنوان دانشوری
وانچه ‌شد کشته در چند شهر
بین شیخی و بالاسری
شد ز نو تازه در عهد ما
آن جنایات و کین‌گستری
دوره پهلوی تاز کرد
عادت دورهٔ ناصری
نام مردم نهد بلشویک
این زمان دشمن مفتری
بلکه زان دوره بگذشت هم
شد عیان دورهٔ بربری
آخر نام هرکس که بود
کاف‌، کافی بود داوری
بلشویک است و یار لنین
خصم سرمایه و قلدری
بایدش بی‌محابا بکشت
از ره امنیت پروری
جمله ماندند باز از عمل
تاجر وکاسب و مشتری
زارع از زارعی کاسب از
کاسبی تاجر از تاجری
لیک شاعر نماند از عمل
هم به زندان کند شاعری
*
*
وان نفاقی که بد پیش ازین
پیشهٔ مردم کشوری
حیدری دشمن نعمتی
نعمتی دشمن حیدری
این زمان تازه گشت آن نفاق
اندر ایران ز بدگوهری
دولتی دشمن ملتی
کشوری دشمن لشکری
بربدی صبر باید همی
ورنه یزدان دهد بدتری
خود خورد خویشتن را ستم
دفع ظالم کند برسری
در شداید هویدا شود
گوهر مردم گوهری
روز سختی نمایان شود
شیرمردی و کنداوری
آنکه در بستر خز خزد
روز سختی شود بستری
ای شکم گرسنه‌، غم مدار
از ضعیفی و از لاغری
هست در فاقه بس رازها
کان ندانی در اشکم پری
شیر نر چون گرسنه شود
بیشتر می کند صفدری
کارها آید از گرسنه
معجزاتی است در مضطری
محنت فاقه کمتر بود
در جهان ز آفات پرخوری
آدمی چون گرسنه شود
گردد اندر مهالک جری
مردمان گفته‌اند این مثل
هرکه از نان پس‌، از جان بری
مرد دانا چو شد گرسنه
جنبدش هوش پیغمبری
ای زبردست بیدادگر
چند از ین جور و استمگری
جنبش مردم گرسنه است
غرش کوس اسکندری
کینه تیغی است زنگارگون
فقر سازد ورا جوهری
ظلمش آرد برون از نیام
اینت باد افره و داوری
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۵۱ - کل‌ الصیدفی جوف‌الفرا
چارتن در یک زمان جستند در دوران سری
پنج نوبت کوفتند از فر شعر و شاعری
جاه و آب رودکی شد تازه زبن چار اوستاد
فرخی و عسجدی و زینتی و عنصری
درگه محمود شد زین چار شاعر پرفروغ
همچنان کز هفت اختر، گنبد نیلوفری
زر فرستادند بهر شاعران بر پشت پیل
اینت خوش بازارگانی‌، آنت والا مشتری
بود کار شاعران در حضرت غزنی به کام
زان کجا محمود را بد شیوه شاعر پروری
بهر خدمت هریکی نیکو غلامان داشتند
با کمرهای مرصع با قباهای زری
ایستانیده به درگه مرکبان راهوار
گسترانیده به مجلس فرش‌های عبقری
در حضر همراز خسرو، در سفر همراه شاه
شوق خدمت در سر و در دست زر شش‌سری
چرخ بر این چارتن بگماشت چشم عاطفت
دهر براین چار پورافکند مهر مادری
با چنان حشمت که بودند آن اساتید بزرگ
مال و نعمت در کنار و فضل و حکمت بر سری
بندگان بودند و شاگردان برِ استاد طوس
زانکه بودش بر سخن سنجان دوران سروری
من عجب دارم از آن مردم که هم پهلو نهند
در سخن فردوسی فرزانه را با انوری
انوری هرچند باشد اوستادی بی‌بدیل
کی زند با استاد ی چو من‌، لاف همسری؟
سحر هرچندان قوی‌، عاجز شود با معجزه
چون کند با دست موسی سحرهای سامری
شاهنامه هست بی‌اغراق قرآن عجم
رتبهٔ دانای طوسی‌، رتبهٔ پیغمبری
شاعری را شعر سهل و شاعری را شعر صعب
شاعری را شعر سخته شاعری را سرسری
آن یکی پند و نصایح آن یکی عشق و مدیح
آن یکی زهد و شریعت آن یکی صوفی گری
بهترین شعری ازین اقسام در شهنامه است
از مدیح و وصف‌ و عشق‌ و پند، چون خوش‌ بنگری
درمقام چاره‌سازی‌، چون پزشکی چربدست
در مقام کینه‌توزی‌، چون پلنگ بربری
چون دم از تقدیر و از توحید یزدانی زند
روح را هر نغمه‌اش سازد یکی خنیاگری
داستان‌ها بسته چون زنجیر پولادین بهم
کاندر آنها لفظ با معنا نماید همبری
باغبان‌وش از بر هر داستانی نو به نو
بسته از اندرز خوش یک دسته گلبرک طری
چند روح اندر یکی شاعر به میراث اوفتاد
فیلسوفی‌، پادشاهی‌، گربزی‌، کندآوری
زبن طباع مختلف سر زد صفات مختلف
وان صفت‌ها شعر شد و آن شعرها شد دفتری
شعر شاعر نغمه آزاد روح شاعر است
کی توان این نغمه را بنهفت با افسونگری
فی‌المثل گر شاعری مهتر نباشد در منش
هرگز از اشعار او ناید نشان مهتری
ور نباشد شاعری اندر منش والاگهر
نشنوی از شعرهایش بوی والاگوهری
هرکلامی بازگوید فطرت گوینده را
شعر زاهد زهد گوید، شعرکافر کافری
ترجمان مخبر والای فردوسی بود
هرچه در شهنامه است آثار والا مخبری
کفت پیغمبرکه دارند اهل فردوس برین
بر زبان لفظ دری‌، جای زبان مادری
نی عجب گر خازن فردوس فردوسی بود
کو بود بی‌شبهه رب‌النوع گفتار دری
عیب بر شهنامه و گوینده‌اش هرگز نکرد
جز کسی کش نیست عقل از وصمت‌نقصان بری
گر نه با افسار قانونشان بپیچانند پوز
از بر بستان دانش پشک ریزند از خری
کس بدیشان نگرود گرچه زن و فرزندشان
لاجرم خصم بزرگانند و خصمی مفتری
هرکسی مشهور شد این قوم بدخواه وبند
زانکه بوم شوم باشد دشمن کبک دری
این ددان با سعدی و حافظ همیدون دشمنند
کز چه رو معبود خلقند آن بتان آذری
. *
*
مدح فردوسی شنیدم از شعاع‌الملک و گشت
طبع من از خواندن شعرش بدین گفتن جری
شطری اندر شعر گفت از سال و ماه اوستاد
اینک این تاربخ نیک آید چو نیکو بشمری
سیصد و سی یا به سالی کمتر از مادر بزاد
هم به شصت وپنج کرد آغاز دستان گستری
در اوان چارصد شد اسپری شهنامه‌اش
یازده سال دگر شد عمر شاعر اسپری
برد سی و پنج سال اندر کتاب خویش رنج
ماند با رنجی چنان‌، گنجی بدین پهناوری
زر به کف ناورد، زیرا کار فرمایان بدند
بسته همچون سکه‌، دل بر نقش زر جعفری
جود محمودی در آغاز جهانگیریش بود
چون فزون شد گنج‌، رادی رفت و آمد معسری
زنده شد ایران ازین شهنامه گرچه شاعرش
خون دل خورد و ندید از بخت الا مدبری
تا به عهد پهلوی شاهنشه والاگهر
شد هزارهٔ او در انگشت جهان انگشتری
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۵۳ - انقراض قاجاریه
بدرود گفت دولت قاجاری
مرگ اندر آمد از پس بیماری
فرجام زشت خویش پدید آورد
کندی و کاهلی و سبکساری
وآمد به جای کاهلی و کندی
جلدی و چیره‌دستی و هشیاری
وحشی ددیست پادشهی‌، کاورا
نتوان نگاه‌داشت به عیاری
باریکتر ز موی بسی راز است
زیر کلاهداری و سرداری
آنجا کمال و عقل و هنر باید
آراسته به فره داداری
جودی فراخ دامن و چشمی پر
فکری درست و چهری دیداری
بنهاده کارها همه با قانون
وز قهر و خشم یافته بیزاری
وآن پادشه که باشد خودکامه
باشدش کارکرد به دشواری
خوبی نقیض یکدگرش باید
یک‌جای صدق و جایی مکاری
یک‌جای سادگی و جوانمردی
یک‌جای گربزی و ریاکاری
یک‌جای چشم‌پوشی و بی‌باکی
یک چای بیمناکی و بیداری
در دفع خصم آنچه سزا بیند
بایدش کار بست به ناچاری
لیکن حذر ببایدش از این سه
بخل و دروغگویی و غداری
*
*
آنگه کجا نهد به جهان اقبال
بنیاد بارگاه جهانداری
پیروزیست آلت کار آنگه
آید امید و بیم به معماری
چون گشت کاخ دولت آماده
عشق آید و جوانی و میخواری
تن‌پروری و نخوت از آن خیزد
وز این دول‌، کاهلی و گرانباری
رندان چاپلوس فراز آیند
بنهفته تن به جامهٔ درباری
هریک هوای خاطر خود جسته
یعنی ز شه کنیم هواداری
نگذاشته نماز ولی زی شه
هر دم نماز برده به طراری
چون‌سفلگان‌شوند فزون‌، گردند
فرزانگان و پاکان متواری
دوری‌چو برگذشت بر این حالت
آید زمان ضعف وگرفتاری
شه چون‌زبون وزار شود، خیزند
غوغاییان و مردم بازاری
دیری بنگذردکه فرو ریزد
آن کاخ دیر مانده به ستواری
هنگام ضعف وپیری پیش آید
زان پس زمان مرگ و نگونساری
*‌
*
بنگر یکی به چشم خرد کایدون
بر باد رفت دولت قاجاری
ملکی که دی به زور پدید آمد
امروز ناپدید شد از زاری
حربست‌ زندگانی و اصحابش
خون ‌خورده خوی کرده به خونخواری
خوار و اسیروار زید ناچار
مردی که نیست حربی و پیکاری
کودک بپرور از پی آینده
تا پر شود چو ماه ده و چاری
دولت بود به پرورش فردا
قائم‌، نه فکر پاری و پیراری
کودک چو شد ز مدرسه در محفل
پرسند ازو چه تازه و نو داری‌؟
دولت به جهد و همت پیش آید
پاید سپس به نیکو رفتاری
زین حال نیست چاره به گیتی در
کاین‌ حال‌ سنتی ‌است‌ چنین جاری
هر ملک را که داد بود بنیاد
دیر ایستد چو کوه به ستواری
وان ملک را که ظلم بود بنیان
زود اوفتد به مسکنت و خواری
شاهی به رایگان ندهد کس را
این چرخ سالخوردهٔ زنگاری
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۵۴ - نثار به پیشاهنگان
ای قد تو چون سرو جویباری
وی عارض تو چون گل بهاری
ای لعل تو چون خاتم بدخشی
وی زلف تو چون نافهٔ تتاری
دامان تو مانندهٔ دل من
پاکیزه‌تر از برف کوهساری
رخسار تو مانند خاطر من
تابنده‌تر از ماه ده چهاری
ای فتنهٔ مشکو به دلفریبی
وی آفت میدان به جان شکاری
برداشته در بزمگه به صحبت
زنگ ازدل یاران به‌شادخواری
برتافته در رزمگه ز غیرت
سر پنجهٔ گردان کارزاری
زیر لبت‌ اندر، شرنگ‌ و شهد است
گاه سخط و گاه بردباری
زیر نگهت دوزخ و بهشت است
هنگام درشتی و وقت یاری
حسن تو به شورشگری نهاده
در ملک دل آئین سربداری
وان خوی پلنگینت ایستاده
پیرامن حسنت به پاسداری
ای زادهٔ ایران بدان که این ملک
دارد به تو چشم امیدواری
خواهدکه ببالی به باغ کشور
آزاده ‌تر از سرو جویباری
وانگاه بپویی به بزم دشمن
پیروزتر از شیر مرغزاری
باشد نگران تا به جای او تو
نیکی چه کنی‌، حق چسان گزاری
راه خطر خود چگونه پوبی
پاس شرف خود چگونه داری
زنهار نه پویی رهی کت آید
فرجام‌، زبونی و شرمساری
ننگ بشر و آفت جوانی است
زنبارگی و فسق و میگساری
وان کاهلی و سستی و بطالت
فقر آورد و نیستی و زاری
بودند نیاکان تو سواران
شهره به دلیری و شهسواری
زنهار نجسته ز خصم‌، لیکن
بخشوده به خصمان زینهاری
آوخ که ز جهل مغان فتادند
از شاهنشاهی و شهریاری
مهرعلی و یازده سلیلش
بنمود ترا راه رستگاری
هرچند که از دشمنان کشیدی
زندازه برون ای نگار، خواری
دین را مکن آلودهٔ تعصب
کاسلام از آلایش است عاری
بی‌دین‌، فسرد مردم زمانه
بی ‌دینی را نیست استواری
و آن فلسفه و اصل‌های در وین
علم است نه آئین ملک داری
آیین زراتشت رفت بر باد
وان فره و تایید کردگاری
وان کیش که مانی نهاد، گم شد
هم نیز خود او کشته شد به زاری
آن بدعت کاورد (‌ارد و یراف‌)
بنشست ز قرآن به سوگواری
رخ‌، گفت بشو باگمیز چون‌مهر
سر بر زند از نیلگوی عماری
فرمود نبی جای بول گاوان
دست وسر و پا شو به آب جاری
باز است در اجتهاد تا تو
نا مقتضی از مقتضی برآری
وان کینهٔ دیرین جدا ز دین است
در دین نسزد کین و دوستداری
با قوت دین خاک دشمنان را
بسپر به سم رخش نامداری
وز کتف مهانشان دوال برکش
تا کینهٔ دیرینه برگزاری
لیک این عصبیت میار در دین
گر بر خردت جهل نیست طاری
تقلید فرنگان کنی بهرکار
جز کار خرد، اینت نابکاری
دارند فرنگان ز روم و یونان
رشک و عصبیت به یادگاری
با مشرقیان ویژه با من و تو
جوینده ره و رسم بد شعاری
عیسی و حواریش بوده بودند
از مردم سامی نه قوم آری
از شرق برون آمدند و گردید
ترسایی از پدر به غرب ساری
با این همه این غربیان نمایند
فخر از قبل عیسی و حواری
بنگر که بدین اندر از من و تو
دارند فزون جد و پافشاری
خواهی اگر این ملک باز بیند
آن فر و شکوه و بزرگواری
بزدای ز دین زنگ‌های دیرین
زان پیش که‌ شد روز ملک تاری
با نیروی دانش برون کن از دین
این خرخری و جهل و زشتکاری
ایمان و شرافت به مردم آموز
تا طاعت بینی و جان سپاری
بیخ می و مستی ز ملک برکن
بنشان بن مردی و هوشیاری
در پاس تن و عرض و مال مردم
با داد و دهش کوش و پاسداری
وان‌ شمع که شد غرب از آن منور
بگمار در ایوان کامکاری
چون فقر و غنا هر دو شد ز گیتی
و آمد هنر و علم و شادخواری
پس معجزه‌ها بین برغم آنکو
گوید عظمت نیست اختیاری
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۵۸ - در هجو سید احمد کسروی
کسروی تا راند درکشور سمند پارسی
گشت مشکل فکرت مشکل‌پسند پارسی
هفت اختر را ستارهٔ هفت گردان نام داد
زان که‌خود بیگانه‌بود از چون‌وچند پارسی
فکرت کوتاه و ذوق ناقصش راکی سزد
وسعت میدان و آهنگ بلند پارسی
یافت مضمون از منجم‌باشی ترک و سپس
چند دفتر زد به قالب در روند پارسی
پارسی گوبان تبریز ار به ما بخشند عمر
باشد این تبریزی نادان گزند پارسی
گر ازبن بنای ناشی طرز معماری خرند
خشت زببایی درافتد از خرند پارسی
ترکتازی‌ها کند اکنون سوی پازند و زند
وای بر مظلومی پازند و زند پارسی
لفظ و معنی را خناق افتد کجا این ترک خام
افکند برگردن معنی کمند پارسی
طوطی شکرشکن بربست لب کز ناگهان
تاختند این خرمگس‌ها سوی قند پارسی
اعجمی‌ ترکان به‌ جای قاف چون گفتندگاف
گشت قند پارسی یک‌باره گند پارسی
خوی گرفت از شرمساری چهر قطران و همام
تا که گشت این ننگ تبریز آزمند پارسی
خطهٔ تبریز راگویندگان بودست و هست
هر یکی گوینده لعل نوشخند پارسی
پس چه شد کاین احمدک زان خطهٔ مینونشان
احمداگو شد به گفتار چرند پارسی
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۶۰ - همسایهٔ مزاحم
ثانی شمر لعین حسین خزاعی
بسته میان تنک بر اذیت داعی
بر سر راهم‌ بریخته‌ است‌ بسی‌ سنک
هریک چون کلهٔ حسین خزاعی
سنگ‌و سقط‌هرچه‌بوده ربخته بیرون
یک وجبی چارکی و نیم ذراعی
پیش ره مسلمین ز روی خباثت
ساخته از قلوه سنگ خط دفاعی
شمر خزاعی و نوکر و کس و کارش
موذی همچون عقار بند و افاعی
هست مساعی شه به راحت مردم
شمر خزاعی‌است‌خصم‌شاه و مساعی
داعیه‌ها دارد و صریح بگوید‌:
هست درین لکه صدهزار دواعی
جادو و جنبل کند برای ریاست
با خط عبرانی و خطوط رقاعی
خود را استاد شاه خواند و از جهل
منکر امر مطیعی است و مطاعی
آنچه ازاین احمق ... گفتم
نیست قیاسی که جمله هست مساعی
این امرای حریص دشمن شاهند
گرچه‌ عددشان خماسی است و رباعی
شاه سر است و نخاع‌، قائد لشکر
هست کشنده‌ مرض چو کشت نخاعی
بازوی شه باد از این که هست قوی‌تر
تا بفشارد گلوی شمر خزاعی
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۷۰ - تاریخچه انقلاب مشروطه
دریغا که بگذشت عهد جوانی
درآمد ز در پیری و ناتوانی
جوانی به راه وطن دادم از کف
دربغا وطن‌رفت‌و طی‌شد جوانی
وگر بازگردد وطن بار دیگر
نیارد جوانی به ما ارمغانی
دو ده ساله بودم که آشفت ایران
برآمد ز ری بانگ عالی و دانی
به مشروطه بر پیشوایان شیعه
بدادند فتوی و گشتند بانی
دو سال دگر انقلابی بپا شد
که شه عهد بشکست در ملکرانی
سپس فتنه نو شد به هنگام‌ شوستر
کجا بد تزار اندر آن فتنه‌بانی
سه سال دگر جنگ بین‌الملل زد
شرار از اقاصی جهان تا ادانی
ببود آن محن تا به شش سال قائم
جهان گشته ویران و مخلوق فانی
تبه گشت آداب و گم شد فضایل
کهن شد اصول و نگون شد مبانی
غمی گشت ایران که دشمن درآمد
ز هر سو درین کشور باستانی
بپا خاست ستار و گردش جوانان
ز ارانی و آذر آبادگانی
به ستارخان حمله‌ور شد شه‌، اما
بر او چیره شد جیش ستارخانی
بهم یار گشتند مردان کشور
خراسانی وگیلی و اصفهانی
ز ناگه به هرسو غریوی برآمد
ز نیریزی و لاری و بهبهانی
دو لشگر ز رشت و سپاهان برآمد
به تنبیه شه کرده با هم تبانی
برآن پیشوا یپرم و نصر دولت‌
بر این پیشوا دودهٔ ایلخانی‌
دلیران و آزادمردان گیتی
زگرجی و ارانی و ایروانی
شده همعنان با جوانان ایران
همه‌دست‌شسته ز جان و جوانی
پی‌دفع این‌هر دو لشگر برون شد
ز ری لشگر شاه خونریز جانی
سلام چطوری
به سرباز سیلاخوری همعنانی
ز خون وطن‌دوستان مست یکسر
چو میخواره از بادهٔ ارغوانی
به بادامک اندر فتادند برهم
ز خون‌، دشت در گشته حمراء‌قانی‌
یکی جسته رزم از پی سود کشور
دگر جسته رزم از پی بیستگانی‌
یکی‌ را به سر کبر و دل پر معونت
یکی‌ را به‌سر عشق‌‌ و دل بر معانی
یکی در ره منفعت گشته کشته
دگر در ره مملکت گشته فانی
یکی‌ را به کف ساز و برگی مکمل
ز خمپاره و توپ و دیگر مبانی
ولی این‌ دگر را نه برگ و نه سازی
جز امید اصلاح و دیگر امانی
یکی دور زد بخشی‌ از جیش ملی
کش‌ آمد به کف‌ شهر از آن قهرمانی
تهی کرد قزاق ازین دور، میدان
که آمد به سر دورش از ناتوانی
ببستند سنگر به هرکوی و برزن
دم توپشان کرده آتش‌فشانی
ز سنگر گذر کرد تیر مجاهد
چو تیر تهمتن ز درع کشانی
به پیرامن مجلس و مسجد آنگه
مصافی‌قوی رفت چونان که دانی
ری آمد به چنگ دلیران کجا بود
از آزاد مردانشان پشتبانی
وزان‌پس‌به‌مجلس نشستند و آمد
ز مردم بر ایشان درود وتهانی
چو شه دید ازینگونه نکبت روان شد
به زرگنده از قصر صاحبقرانی
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۷۳ - به شکرانهٔ بازوی قوی
برخیز ساقیا بده آن جام خسروی
تا درکشم به یاد شهنشاه پهلوی
شاها به شوکت تو زیانی نمی‌رسد
گر یک نصیحت از من درویش‌ بشنوی
بنشین درون قلب رعیت که‌ این مکان
ایمن‌تر است و نغزتر از بزم خسروی
از ما متاب رخ که جوانان نامدار
خوش داشتند صحبت پیران منزوی
اکرام کن به مردم افتاده ضعیف
شکرانهٔ خیال خوش و بازوی قوی
منما غضب بر اهل ادب تا نه نو شود
فردوسی و ملامت محمود غزنوی
شاها به ‌قول هرکس و ناکس‌، بر اهل فضل
زنهار بدمکن که پشیمان همی شوی
شاها وجود مرد هنرپیشه کیمیاست
توکیمیا گذاری و دنبال زر دوی
پند بهار گوهر درج سعادتست
از گوهرت سزد که‌ بدین گفته بگروی
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۷۴ - نفرین به انگلستان
انگلیسا در جهان بیچاره و رسوا شوی
ز آسیا آواره گردی وز اروپا، پا شوی
چشم‌پوشی با دل صد پاره از سودان و مصر
وز بویر و کاپ، دل برکنده و در وا شوی
باکلاه بام خورده با لباس مندرس
کفش پاره‌، دست خالی‌، سوی امریکا شوی
بگذری از لالی و بیرون شوی از هفت کل
وز غم نفتون روان پرشعله نفت‌آسا شوی
چون که یاد آری ز پالایشگه نفت عراق
دل کنی چون کوره و از دیده خون‌پالا شوی
چون بهٔاد آری ز آبادان وکشتی‌های نفت
موج‌زن از شور دل مانندهٔ دریا شوی
چون کنی یاد از عراق و ساحل اروندرود
قطره‌زن در موج غم که زیر و گه بالا شوی‌
در غم خرماستان بصره وکوت وکویت
سینه‌چاک و بی‌بها چون دانهٔ خرما شوی
سود نابرده هنوز از پنبه‌زاران عراق
زبر سنگ آسمان چون جوزق از هم واشوی
حاصل ملک فلسطین را نخورده چون یهود
خوار و سرگردان به هرجا سخرهٔ دنیا شوی
بگذری فرعون‌وش ازتخت وتاج ملک مصر
غرقه همچون قبطیان در قلزم حمرا شوی
کوه طارق را سپاری با خداوندان خویش
وز جزیرهٔ مالت بیرون یکه وتنها شوی
از عدن بگریزی و بندی نظر از حضر موت
بی‌خبر از العسیر و غافل از صنعا شوی
بگذری از ماوراء اردن و ملک حجاز
فارغ از نجد و قطیف و مسقط و لحسا شوی
خطهٔ بحرین را سازی به ایران مسترد
بی‌نصیب از غوصگاه لؤلؤ لالا شوی
راه بحر احمر و عمان ببندد بر تو خصم
لاجرم بهر فرار از راه افریقا شوی
چون به‌ نومیدی گذر گیری تو از «‌بن‌اسپرانس‌»
زی سیام و برمه و زیلند، ره‌پیما شوی
دشمن آید از قفایت چون سحاب مرگبار
زان سبب گیری طریق برمه وآنجا شوی
قلعهٔ ستوار سنگاپور راگیری حصار
چند روزی برکنار از جنگ و از دعوا شوی
و آخر از بیم هجوم و انتقال اهل هند
جامه‌دان را بسته و یکسر به کانادا شوی
عشق بلع نفت خوزستان و موصل را به گور
برده و آواره از دنیا و مافیها شوی
بگذری از ایرلند و سرکشی ز اسکاتلند
زیر ... و ... ایرلند و عرب دولا شوی
ای که گفتی هست مرز ما کنار رود رن
زود باشد کز کران تایمز ناپیدا شوی
طعمهٔ خود فرض کردی جمله موجودات را
وقت آن آمدکه یکسر طعمهٔ اعدا شوی
اختلاف افکندی و کردی حکومت بر جهان
شد دمی کز اتحاد خصم بی‌ملجا شوی
بودی اندر عقل و دانایی و بینائی مثل
خواست حق تاکور گردی‌، کر شوی‌، کانا شوی
از حیل کالیوه و شیدا نمودی‌ شرق را
گاه آن آمد که خود کالیوه و شیدا شوی
خوردی و بردی تو افریقا و مصر و هند را
خودکنون مانند هند و مصر و افریقا شوی
ساختی از نادرستی کار مردان بزرگ
باش تا خود بر سر این نادرستی‌ها شوی
هرکجا دیدی جوانمردی ‌وطن‌ خواه و غیور
ازمیان بردیش تا خود در جهان آقا شوی
با فریب و خدعه کشتی صاحبان هند را
تا چو طاعون و وبا در هند پابرجا شوی
برکف هرجا برو مردم کشی‌،‌در شرق و غرب
تیغ دادی تا به دست او جهان پیرا شوی
هند و افغان را تهی کردی ز مردان فکور
تا تو خود تنها درآن معموره ملک‌آرا شوی
مانع بسط تمدن گشتی اندر ملک شرق
تا بدین مشتی خرافی صاحب و مولا شوی
هرکجاگنجی نهان‌، یا ثروتی دیدی عیان
حیله‌ها کردی که خود آن گنج را دارا شوی
عهدها کردی و پیمان‌ها به شاهان قجر
کز نهیب قهر روس این ملک را ملجا شوی
چون زمان جنگ پیش آمد کشیدی پای پس
تا به جلب روس نایل‌، از فریب ما شوی
عهد بستی بی‌طرف مانی تو در کار هرات
چون یسندیدی که ناگه بر سر حاشا شوی‌؟
چون به‌پاس‌قول و عهدت جانب افغان شدیم
بهتر آن دیدی که با ما داخل دعوا شوی
مدت یک قرن شد تا تو درین ملک ضعیف
گه نشانی شاه وک سرمایهٔ غوغا شوی
گه کنی تحریک و از پای افکنی میرکبیر
تا پس از او حامی دزدان بی‌پروا شوی
گاه در افکندن شوستر شوی همدست روس
تا در ایران بی‌رقیب انباز هر یغما شوی
آتش جنگ عمومی را نمایی شعله‌ور
قتل ملیون‌ها جوان را علت اولی شوی
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
در مسیل مسکنت خفتیم و چندی برگذشت
سر ز جا برداشتیم اکنون که‌آب از سرگذشت
تیغ بر سر خورده فرهادا برآور سر ز خواب
کافتاب از تیغ کوه بیستون اندرگذشت
اهرمن ملک سلیمان پیمبر غصب کرد
دیو بر بنگاه کیکاوس نام‌آورگذشت
پیش این روز سیه‌، گشتند بالله روسفید
روزهایی کز سیه‌بختی برین کشور گذشت
هست بالله سهل وآسان پیش دزد خانگی
زحمت دزدی که از بام آمد و از در گذشت
تازه گشت از فرقهٔ قزاق در دوران ما
آنچه از خیل غزان در دورهٔ سنجرگذشت
در دهان اهل دانش فرقهٔ غز خاک ریخت
وای خاکم بر دهان برما ازآن بدترگذشت
هیچ نگذشت از ستم بر ما ز چنگیز مغول
کز رضاخان ستم کار ستم گستر گذشت
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
نسیم صبحدم ازکوهپایه باز آمد
درخت سرو ز شادی به اهتزاز آمد
بیاکه طرهٔ سنبل زشوق گشت پریش
بیا که دیدهٔ نرگس به راه باز آمد
به یاد حضرت زردشت جام باده بنومن
که جشن حضرت جمشید جم فراز آمد
تو ناز می کن‌ و دل‌ می‌شکاف‌ و رخ می‌تاب
که پیش ناز توام نوبت نیاز آمد
ببین که از در فرغانه می‌وزد امروز
همان نسیم که دوش از ره حجاز آمد
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۳ - تاریخ وفات ایرج میرزا
سکته کرد و مرد ایرج میرزا
قلب ما افسرد ایرج میرزا
بود مانند می صاف طهور
خالی از هر درد ایرج میرزا
سعدی ای ‌نو بود و چون سعدی‌ به ‌دهر
شعر نو آورد ایرج میرزا
از دل یاران به اشعار لطیف
زنگ غم بسترد ایرج میرزا
دائما در شادی یاران خویش
پای می‌افشرد ایرج میرزا
برخلاف آخر ز مرگ خویشتن
خلق را آزرد ایرج میرزا
ای دریغا کانچه را آورده بود
رفت و با خود برد ایرج میرزا
گورکن فضل و ادب را گل گرفت
چون به گل بسپرد ایرج میرزا
سکته کرد و از پس پنجاه و پنج
لحظه‌ای نشمرد ایرج میرزا
مرد آسان لیک مشکل کردکار
بر بزرگ و خرد ایرج میرزا
گفت بهر سال تاریخش بهار:
وه چه راحت مرد ایرج میرزا
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۵ - هشت شاعر در عرب و عجم
هشت تن در هشت معنی شهره‌اند اندر ادب
چار شاعر در عجم پس چار شاعر در عرب
درگه رامش «‌ظهیر» و «‌نابغه‌» هنگام خوف
گاه کین «‌اعشی قیس‌» و «‌عنتره‌» گاه غضب
ور ز اشعار عجم خواهی و استادان خاص
رو ز شعر چار تن کن چار معنی منتخب
وصف را از «‌طوسی‌» و اندرز را از «‌پارسی»
عشق‌را از «‌سجزی‌» و هجو از«‌ابیوردی‌» طلب
اولی وصفی حقیقتی‌، دومی پندی دقیق
سومی عشقی طبیعی‌، چارمی هجوی عجب
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۰ - شوری‌
هرکه او نغمهٔ شوری بنواخت
ضرر و زحمت «‌شوری‌» نشناخت
کار اسلام خراب آن کس کرد
که پس‌ازمرگ ‌نبی شوری ساخت
قتل عثمان شد از آن روز درست
که عمر کار به شوری انداخت
هرکه در بازی خود شوری کرد
تجربت شدکه در آن بازی باخت
عجز را پرده کشید از تلبیس
گر بزی کاو علم شور افراخت
شور، تزویر ضعیف است‌، بلی
عزم در کورهٔ شوری بگداخت
هر مزور که بدی اندیشید
قصد بنهفت و سوی‌ شوری تاخت
هرکه خواهدکه مراد خود را
بشنود از تو، به شوری پرداخت
مشورت قاعدهٔ تردید است
نرسد مرد مردد بنواخت
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۴ - کجاست‌؟
خارندگلبنان‌، چمنا پس گلت کجاست
پر شد ز زاغ صحن چمن بلبلت کجاست
استنبلا! خلافت اسلامیت چه شد
عثمانیا! جلالت استنبلت کجاست
خون شد قلوب خلق زتهران وانقره
ای شرع پاک مصطفوی‌!کابلت کجاست
زد لطمه فیل هند به قرآن‌، محمدا!
محمود شیر پرکنه زاولت کجاست
ایران خراب‌شد ز غزان‌،‌سنجرت چه‌شد
تهران زکفر محو شد ار طغرلت کجاست
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۴۰ - آشوب بغداد
چو ازگشت زمان آلمان و اتریش
به چنگ حزب نازی اندر افتاد
بپا گردید جنگی خانمان‌سوز
که مانندش ندارد آدمی یاد
ز ده کشور فزون در چنگ آلمان
به یک ضربت شدند از هستی آزاد
عروس دهر پاربس نکوروی
بخفت اندر بر این تازه داماد
به پیش این قضای آسمانی
به تنها انگلستان اندر استاد
ولی ملک عراق اندر میانه
ز ناگه کودتایی کرد بنیاد
«‌رشید عالی‌» از اعیان تازی
به‌آشوب و به‌شورش‌دست بگشاد
وزان پیمان که با انگلستان بود
گذرکرد و ندای حرب درداد
به قصد پادگان انگلستان
سپاه از هر طرف بیرون فرستاد
برای یاربش آمد ز محورا
*‌اببما به هفتاد به هشتاد
بپا شد طرفه جنگی کز نهیبش
برآمد از جوان و پیر فریاد
رشید ازترک‌و ایران‌یاوری‌خواست
به دست‌آویز عهد سعدآباد
در این اثنا سپاه انگلستان
مظفرگشت در آغاز خرداد
رشید عالی از بغداد بگریخت
هزیمت راگرفته پیشی از باد
سوی خاک عجم از آب بگذشت
دل از غم‌، پر ز آتش‌، لب پر از باد
بلی‌بی‌شک‌هزیمت جست خواهد
چو شاگردی بجوید کین استاد
نبود این‌، جز یکی آشوب ناچیز
کزان آشوب جنگی بلعجب زاد
هم از این بلعجب‌تر نکته اینست
که تاریخش بود «‌آشوب بغداد»