عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : بخش نهم
(۱۱) حکایت ابوعلی فارمدی
چنین کرد آن قوی جان نکو عقل
ز خواجه بوعلی فارمد نقل
که مردی را خدا فردا بمحشر
دهد نامه که هین بر خوان و بنگر
چو مرد آن نامه بیند یک دو ساعت
درو نه معصیت بیند نه طاعت
زبان بگشاید و گوید الهی
نوشته نیست در نامه چه خواهی
خطاب آید که من عشّاقِ خود را
بنامه در نیارم نیک و بد را
بدو نیک تو کم انگاشت جبّار
بهشت و دوزخی تو هم کم انگار
چو برخیزد بهانه از میانه
تو ما را ما ترا تا جاودانه
وگر اینت نمی‌باید چه پیچی
همه ما و همه ما پس تو هیچی
وگر وحشی صفت در پیش آئی
دهندت نامه تا با خویش آئی
چو ما را تابِ برگ گل نباشد
بهر جزوی حیات کل نباشد
چو باشد پیشوا امیِّ مطلق
نخواهد نامه بر خواندن زنا حق
که چون از نامه گفتی و شنودی
شوی گستاخ از معنی بزودی
عطار نیشابوری : بخش دهم
(۳) حکایت درحال ارواح پیش از آفریدن اجسام
چنین گفتند کان مدت که ارواح
درو بود آفریده پیش از اشباح
شمار مدتش سالی سه چارست
که هر یک زان جهان او هزارست
چنین نقلست کان جانهای عالی
دران مدت که بود از جسم خالی
بجمع آن جمله را پیوسته کردند
بیک صفشان بهم در بسته کردند
پس آنگه از پس جانها بیکبار
برأی العین دنیا شد پدیدار
چو آن جانها همه دنیا بدیدند
بجان و دل سوی دنیا دویدند
وزان قسمی که ماند آنجایگه باز
بهشت افتاد شان بر راست آنجا
چو این قسم ای عجب جنت بدیدند
بده جان از بر دوزخ رمیدند
بماندند اندکی ارواح بر جای
که ایشان را نماند از هیچ سو رای
نه دنیا را نه جنت را گزیدند
نه از دوزخ سر موئی رمیدند
خطاب آمد که ای جانهای مجنون
شما اینجا چه می‌خواهید اکنون
هم آزادید از دنیا و جنت
هم از دوزخ شما را نیست محنت
چه می‌باید شما را در ره ما
که لازم شد شما را درگه ما
خروشی زان همه جانها برآمد
تو گفتی عمر بر جانها سرآمد
که ای دارای عرش و فرش و کرسی
چو تو داناتری از ما چه پرسی
ترا خواهیم ما دیگر همه هیچ
توئی حق الیقین دیگر همه هیچ
خطاب آمد که گر خواهان مائید
همه خواهان انواع بلائید
همی چندان که موی جانور هست
دگر دیگ بیابان سر بسر هست
دگر چندان که دارد قطره باران
دگر چندان که برگ شاخساران
فزون زان بیش هر رنج و بلا من
فرو ریزم بزاری بر شما من
خسک سازم هزاران آتشین بیش
نهم‌تان هر زمان بر سینهٔ ریش
چو آن جانها خطاب حق شنیدند
ازان شادی خروشی برکشیدند
که جان ما فدای آن بلا باد
بما تو هرچه خواهی آن بماباد
بلای تو بجان ما باز گیریم
ز عمر جاودان آغاز گیریم
چو با هر جانش سری در میانست
گمان سر هر جانی چنانست
که صاحب سر این درگه جز او نیست
ز سر معرفت آگه جز او نیست
چنان کارواح می‌دانند نیکوست
ولی یک روح را دارد ازان دوست
دگرها پردهٔ آن روح باشند
برای آن همه مجروح باشند
چو موئی راه بر در می‌کشیدند
وگر هجده هزاران می‌بریدند
همه ارواح اگر چه یک صفت بود
ولی مقصود اهل معرفت بود
عطار نیشابوری : بخش دهم
(۸) حکایت موسی و مرد عابد
یکی عابد نیاسودی ز طاعت
نبودی بی عبادت هیچ ساعت
شبانروزی عبادت بود کارش
بسر شد در عبادت روزگارش
بموسی وحی آمد از خداوند
که عابد را بگو ای مرد خرسند
چه مقصودست از طاعت مدامت
که در دیوان بدبختانست نامت
چو موسی آمد و او را خبر کرد
عبادت مرد عابد بیشتر کرد
چنان جدی دران کارش بیفزود
که صد کارش بیکبارش بیفزود
بدو گفتا چو تو از اشقیائی
چنین مشغول در طاعت چرائی
بموسی گفت آن سرگشتهٔ راه
که ای طوطی طور و مرد درگاه
چنان پنداشتم من روزگاری
که هیچم من نیم در هیچ کاری
چو دانستم که آخر در شمارم
بیک طاعت زیادت شد هزارم
چو نامم ز اشقیای او برآمد
همه کاری مرا نیکوتر آمد
اگرچه آب در آتش بود آن
ازو هر چیز کآید خوش بود آن
هر آن چیزی کزان درگاه آید
چه بد چه نیک زاد راه آید
اگر نورم بود از حق وگر نار
خدایست او مرا با بندگی کار
نمی‌اندیشم از نزدیک و دورش
که دایم این چنینم در حضورش
چو موسی سوی طور آمد دگر بار
خطابش کرد حق از اوج اسرار
که چون دیدم که این عابد چنین است
ز سر تا پای او مشغول دینست
پسندیدم ازو عهد عبادت
ولی شد در عمل جدش زیادت
چو او در بندگی خویش بفزود
خداوندی خدا زو بیش بفزود
کنون از نیک بختانش شمردم
ز لوح اشقیا نامش ستردم
رسانیدم بصاحب دولتانش
بدو از من کنون مژده رسانش
چو تو آگه نهٔ از سر انسان
سر موئی مکن انکار ایشان
سری از جهل پر اقرار و انکار
که فردا نقد خواهد شد پدیدار
عطار نیشابوری : بخش دهم
(۱۱) حکایت دعاگوی و دیوانه
دعا می‌کرد آن داننندهٔ دین
جهانی خلق می‌گفتند آمین
یکی دیوانه گفت آمین چه باشد
که آگه نیستم تا این چه باشد
بدو گفتند آمین آن بود راست
کامام خواجه از حق هرچه درخواست
چنان باد و چنان باد و چنان باد
زبان بگشاد آن مجنون بفریاد
که نبود آن چنان و این چنین هیچ
کامام خواجه خواهد، چند ازین پیچ
ولیکن جز چنان نبوَد کم و بیش
که حق خواهد چه می‌خواهید ازخویش
گرت چیزی نخواهد بود روزی
نباشد روزیت جز سینه سوزی
اگر او خواهدت کاری برآید
وگرنه از گلت خاری برآید
عطار نیشابوری : بخش یازدهم
(۱۳) حکایت حسن بصری و شمعون
حسن در بصره استاد جهان بود
یکی همسایه گبرش ناتوان بود
مگر هشتاد سال آتش پرستی
گرفته بود پیشه جَور و مستی
بنام آن گبر شمعون بود در جمع
همه سر پیشِ آتش داشت چون شمع
چو بیماریِ او از حد برون شد
حسن را دردِ دل در دل فزون شد
بدل گفتا که باید رفت امروز
عیادت را و پرسیدن در آن سوز
چه گر گبری ز بی سرمایگانست
ولیکن آخر از همسایگانست
شد القصّه حسن نزدیکِ شمعون
میان خاک دیدش خفته در خون
سیه گشته ز دود آتشش روی
نه جامه در برش پاکیزه نه موی
زبان بگشاد شیخ و گفت ای پیر
بترس آخر ز حق تا کی ز تقصیر
همه عمر از هوس بر باد دادی
میان آتش و دود اوفتادی
بیازردی خدای خویشتن را
گرو کردی بدوزخ جان و تن را
تو پنداری کز آتش سود دیدی
نمی‌دانی کز آتش دود دیدی
مکن ای خفته تا یابی رهائی
که گر شیری تو با حق برنیائی
چرا از آتشی دل می‌فروزی
که گر بربایدت حالی بسوزی
دران آتش که یک ذرّه وفا نیست
ازو موئی وفا جستن روا نیست
گر آتش را وفا بودی زمانی
ترا دادی دمی باری امانی
تو کآتش می‌پرستی روزگاریست
بسوزد آخرت وین طرفه کاریست
ولی من کز دل و جان حق پرستم
بر آتش در نگر این لحظه دستم
که تا آگه شوی تو ای گنه کار
که جز حق نیست در عالم نگهدار
بگفت این و در آتش برد دستی
که در موئیش نامد زان شکستی
چو دست شیخ دید آن گبر فرتوت
ز دست شیخ شد حیران و مبهوت
بتافت از پرده صبح آشنائی
چو شمعی یافت شمعون روشنائی
حسن را گفت شیخا این چه حالست
که اکنون مدّت هفتاد سالست
که من آتش پرستی پیشه دارم
کنون از حق بسی اندیشه دارم
درین معرض که جان بر لب رسیدست
دل تاریک را صبحی دمیدست
چه سازم چارهٔ کارم چه دانی
که بسیاری نماند از زندگانی
زبان بگشاد شیخ و گفت ای پیر
مسلمان شو ترا اینست تدبیر
پس آنگه گفت شمعون کای نکوکار
بسی آزرده‌ام حق را بگفتار
اگر تو این زمانم یار گردی
خطی بدهی و پذرفتار گردی
که حق عفوم کند بی هیچ آزار
دهد در جنّتم تشریفِ دیدار
من ایمان آرم و با راه آیم
ولی چون خط دهی آنگاه آیم
حسن بنوشت خطی و نکو کرد
پذیرفتاری مقصود او کرد
دگرباره بگفت ای شیخِ دین دار
عدول بصره می‌باید بیکبار
که بنویسند بر این خط گواهی
که می‌ترسم من از قهر الهی
حسن فرمانِ آن گبر کهن کرد
بزرگان را گواه آن سخن کرد
خط آورد و بشمعون دادآنگاه
مسلمان گشت شمعون نکو خواه
چو خط بستد حسن را گفت ای پیر
چو جانم در رباید مرگ تقدیر
مرا چون پاک شستی در کفن نِه
بدست خویش در خاک کهن نه
بگفت این و برآمد جانِ پاکش
جهانی خلق گرد آمد بخاکش
نهادند آن خطش در دست آنگاه
نشستند آن جماعت تا شبانگاه
نخفت آن شب حسن در فکر می‌بود
همه شب در نماز و ذکر می‌بود
بدل می‌گفت زیرک اوستادم
که نادانسته خطی باز دادم
دلیری کردم و از جهل بود آن
ندانم تا قوی یا سهل بود آن
چو می‌ترسم که من خود غرقه می‌رم
چگونه غرقهٔ را دست گیرم
چو محرومم ز ملکِ آب و گل من
چگونه ملکِ حق کردم سجل من
درین اندیشه بود او تا سحرگاه
رسولی در رسید از خواب ناگاه
چنان درخواب دید آن شمع ایمان
که شمعون بود در جنت خرامان
ز عزِّ پادشاهی تاج بر سر
ز تشریف الهی حلّه در بر
لبی خندان رخی تابان چو خورشید
مسلّم کرده دارالمکِ جاوید
حسن گفتش که هین چونی درین دار
چنین گفتا چه می‌پرسی ببین کار
سرای من بهشت جاودان کرد
بفضل خویش دیدارم عیان کرد
کنون تو از پذیرفتاری خویش
شدی فارغ بگیر این خط میندیش
حسن گفتا چو گشتم باز هشیار
خطم در دست بود و دیده بیدار
اگر درمان کنی درمان چنین کن
پذیرفتاری ایمان چنین کن
عطار نیشابوری : بخش دوازدهم
(۵) حکایت دیوانه که رازی با حق گفت
یکی دیوانهٔ کو بود در بند
بلب می‌گفت رازی با خداوند
یکی بر لب نهادش گوش حالی
که تا واقف شود زان سرِّ عالی
بحق می‌گفت: این دیوانهٔ تو
که بود او مدّتی هم خانهٔ تو
چو در خانه نگنجیدی تو با او
که در خانه تو می‌بایست یا او
بحکم تو کنون زین خانه رفتم
چو توهستی من دیوانه رفتم
درین مذهب که جز این هیچ ره نیست
بترکه ما و من شرک و گنه نیست
برون آ ای پسر زین خانهٔ تنگ
که بار تو گرانست و خرت لنگ
ازینجا رخت سوی لامکان کش
بُراق عشق را در زیرِ ران کش
که بار عشق را جان بارگیرست
ولی میدان خلدش ناگزیرست
ملازم باش این در راه که ناگاه
بقرب خویشتن خاصت کند شاه
حضور تست اصل تو و گر هیچ
حضور تو همی باید دگر هیچ
اگر تو حاضر درگاه گردی
ز مقبولان قرب شاه گردی
عطار نیشابوری : بخش سیزدهم
(۴) حکایت پیمبر در شب معراج
پیمبر در شب معراج ناگاه
یکی دریای اعظم دید در راه
ملایک گردِ آن استاده خَیلی
گشاده هر یکی از دیده سَیلی
پیمبر گفت ای پاکان بیکبار
چرا گرئید پیوسته چنین زار
ز غیب الغیب چون فرمان بدادند
زبان در پیشِ پیغامبر گشادند
کز آنگه باز کین گردون خمیدست
خدا از نور ما را آفریدست
وز آنگه باز می‌گرئیم از آنگاه
بقومی ز امّتت کایشان درین راه
چنان دانند و در باری نباشند
که درکارند و در کاری نباشند
ندانند و ز پنداری که دارند
دران پندار عمری می‌گذرانند
بدین نقدی که تو داری و دانی
چگونه می‌کنی بازارگانی
اگر بودی غم دینت زمانی
نبودی هر دمت در دین زیانی
بکن کاری که اینجا مردِ کاری
که چون آنجا رَوی در زیرِ باری
دریغا سودِ بسیارت زیان شد
که راهت محو گشت و کاروان شد
دریغا عمرِ خود بر باد دادی
نه نیکو عمرِ خود را داد دادی
دگر از حق چه خواهی زندگانی
که قدر این قدر هم می‌ندانی
کسی کو قدرِ یک جَو عمر نشناخت
بگنجی عمر نتواند سرافراخت
مده بر باد عمرت رایگانی
که بر بادست عمر و زندگانی
چنین عمری که گر خواهی زمانی
کسی نفروشدت هرگز بجانی
عطار نیشابوری : بخش سیزدهم
(۷) موعظه
چنین گفتست آن دانندهٔ پاک
که هر کو در مُقامر خانهٔ خاک
چنان در پاک بازی سر بر افراخت
که هرچش بود با یک دیده در باخت
گرفته توبه کرد و نیز نشکست
نه بر بیهوده چشمی داد از دست
بتوبه گرچه در پیش صف آید
ولی چشم شده کی با کف آید
عزیزا هر دمی کز دل برآری
که آن بی ذکر حق ضایع گذاری
چو چشمی دان که در می‌بازی آن را
تدارک کی توان کرد این زیان را
مده ازدست چیزی را که از عز
نیاید نیز با دست تو هرگز
عطار نیشابوری : بخش سیزدهم
(۱۰) حکایت بهلول و حلوا و بریان
چو غالب گشت بر بهلول سوداش
زُ بَیده داد بریانی و حلواش
نشست و شاد می‌خورد، آن یکی گفت
که می‌ندهی کسی را، او برآشفت
که حق چون این طعامم این زمان داد
چگونه این زمان با او توان داد
ترا هرچ او دهد راضی بدان باش
وگر دستت دهد هم داستان باش
که هر حکت که از پیشان روانست
تو نشاسی و درخورد تو آنست
عطار نیشابوری : بخش سیزدهم
(۱۱) سؤال موسی از حق سبحانه و تعالی
مگر پرسید موسی ازخداوند
که ای دانندهٔ بی‌مثل و مانند
ز خلقان کیست دشمن گیر یا دوست
که هم محتاج و هم درویشِ تو اوست
خدا گفت او رهین نعمت ماست
کسی کو سرکشد از قسمت ماست
کسی کز قسمت ما در نفیرست
اگر روزست و گر شب در ز حیرست
عطار نیشابوری : بخش چهاردهم
(۷) حکایت آن درویش که آرزوی طوفان کرد
یکی پرسید ازان گستاخ درگاه
که هان چیست آرزوی تو درین راه
چنین گفت او که طوفانیم باید
که خلق این جهان را در رباید
نماند از وجود خلق آثار
شود فانی دِیَار و دَیر و دَیّار
که تا این خلق در پندار مشغول
شوند از بدعت و از شرک معزول
که چون پروای حق یک دم ندارند
همان بهتر که این عالم ندارند
بدو گفتند اگر طوفان درآید
جهان بر خلقِ سرگردان سرآید
اگر فانی شوند اهل زمانه
تو هم فانی شوی اندر میانه
چنین گفت او که طوفان سود ماراست
هلاک خویش اوّل بایدم خواست
که این طوفان اگر گردد درستم
هلاک خویشتن باید نخستم
بدو گفتند رَو رَو حیلهٔ ساز
تن خود را بدریائی درانداز
که تا از هستی خود رسته گردی
مگر با آرزو پیوسته گردی
چنین گفت او که بس روشن بوَد آن
که هرچ از من بود چون من بود آن
هلاک خود بخود کردن نه نیکوست
مگر عزم هلاک من کند دوست
ز معشوق آنچه آید لایق آید
که تاوانست هرچ از عاشق آید
اگر معشوق بفروشد وگر نه
ازو زیباست از هر کس دگر نه
اگر بفروشدت صد بار دلدار
تو هردم بیشی از جانش خریدار
عطار نیشابوری : بخش چهاردهم
(۱۵)حکایت آن زن که طواف کعبه می‬کرد و مردی که نظر برو کرد
یکی عورت طواف خانه می‌کرد
نظر افکند بر رویش یکی مرد
زنش گفتا گر اهل رازئی تو
چنین دم کی بمن پردازئی تو
ولی آگه نهٔ تو بی سر و پای
که از که بازماندستی چنین جای
گر از مردی خود بودی نشانیت
سر زن نیستی اینجا زمانیت
تو اینجا از پی سود آمدستی
نه از بهر زیان بود آمدستی
تو خود را روزِ بازاری چنین گرم
زیان خواهی؟ نداری از خدا شرم؟
خداوند جهان پیوسته ناظر
تو از وی غایب و او بر تو حاضر
چو یک یک دم خدا از تست آگاه
چرا چون ماه می‌پیچی سر از راه
چو حق با تو بوَد در هر مقامی
مزن جز درحضورش هیچ گامی
اگر بی او زنی یک گام در راه
بسی تشویر باید خوردت آنگاه
عطار نیشابوری : بخش چهاردهم
(۱۷) حکایت محمود و شمار کردن پیلان
مگر یک روز محمود عدوبند
پسر را گفت کای داننده فرزند
ببین تا پیل چندست این زمانم
که من اکنون عددشان می‌ندانم
پسر بشمرد و گفتش ای خداوند
هزار و چار صد پیلست در بند
شهش گفتا که خود را یاد دارم
که یک بُز می‌نیامد در شمارم
کنون گر تا بعرشم کار و بارست
ز من نیست آن ز فضل کردگارست
چو هستت نعمت حق بی‌کناره
ترا از شکرِ منعم نیست چاره
چو در حقّ تو نعمت بر دوامست
دمی بی شکرِ حق بودن حرامست
وگر نفس تودر شکرست کاهل
دلت باید که این مشکل کند حل
چو نفست کاهلی دارد همیشه
دلت را هست جِدّ و جهد پیشه
چو نفست مردِ کار خویش باشد
دلت در کار خود درویش باشد
نکو زان سود کرد و بد زیان کرد
که هر کس آنچه دارد خرج آن کرد
عطار نیشابوری : بخش شانزدهم
جواب پدر
پدر گفتش که ملک این جهانی
که ملکی است بی پاداشِ فانی
برای آن چنین بگزیدهٔ تو
که ملک آخرت نشنیدهٔ تو
اگر زان ملک تو آگاه گردی
هم اینجا بر دو عالم شاه گردی
بزرگانی که ملک آن ملک دیدند
بیک جَو ملکِ دنیا کی خریدند
چو می‌دیدند ملک جاودانی
برافشاندند ملک این جهانی
عطار نیشابوری : بخش هفدهم
(۶) حکایت جهاز فاطمه رضی الله عنها
اُسامه گفت سیّد داد فرمان
که بوبکر و عمر را پیشِ من خوان
چو پیش آمد ابوبکر و عمر نیز
پیمبر گفت زهرا را دگر نیز
برو بابا جهازت هرچه داری
چنان خواهم که در پیش من آری
اگرچه نورِ چشمی ای دلفروز
بحیدر می‌کنم تسلیمت امروز
شد و یک سنگِ دست آس آن یگانه
برون آورد در ساعت ز خانه
یکی کهنه حصیر از برگِ خرما
یکی مسواک و نعلینی مطرّا
یکی کاسه ز چوب آورد با هم
یکی بالش ز جلد میشِ محکم
یکی چادر ولیکن هفت پاره
همه بنهاد و آمد در نظاره
پیمبر خواجهٔ انواع و اجناس
بگردن بر نهاد آن سنگِ دست آس
ابوبکر آن حصیر آنگاه برداشت
عمر آن بالش اندر راه برداشت
پس آنگه فاطمه نور پیمبر
بشد بر سر فکند آن کهنه چادر
پس آن نعلین را در پای خود بست
پس آن مسواک را بگرفت در دست
اُسامه گفت من آن کاسه آنگاه
گرفتم پس روان گشتم در آن راه
به پیش حجرهٔ حیدر رسیدم
ز گریه روی مردم می‌ندیدم
پیمبر گفت ای مرد نکوکار
چرا می‌گرئی آخر این چنین زار
بدو گفتم ز درویشیِ زهرا
مرا جان و جگر شد خون و خارا
کسی کو خواجهٔ هر دو جهانست
جهاز دخترش اینک عیانست
ببین تا قیصر و کسری چه دارد
ولی پیغمبر از دنیی چه دارد
مرا گفت ای اُسامه این قدر نیز
چو باید مُرد هست این هم بسی چیز
چو پای و دست و روی و جسم و جانت
نخواهد ماند گو این هم ممانت
جگرگوشهٔ پیمبر را عروسی
چو زین سانست تو در چه فسوسی
شنودی حال پیغمبر زمانی
تو می‌خواهی که گرد آری جهانی
چو کار این جهان خون خوردن تست
چه گرد آری، که بار گردن تست
چو خورشیدت اگر باشد کمالی
بوَد آن ملک را آخر زوالی
اگرچه آفتاب عالم افروز
بتخت سلطنت بنشست هر روز
ز دست آسمان با روی چون ماه
کُلَه را بر زمین زد هر شبانگاه
اگر این پردهٔ نیلی نبودی
نه کوژی یافتی کس نه کبودی
فلک کوژست از سر تا به پائی
نیابی راستش در هیچ جائی
چو بگرفتست ازو کوژی جهانی
نیابی راستی از وی زمانی
فلک در خونِ مردان چرخ زن شد
زدلوش حلقِ مردان در رسن شد
زمین بر گاو افتادست مادام
ولی گردون ندارد هیچ آرام
نمی‌دانم چه کارست اوفتاده
که گردون می‌دود گاو ایستاده
فلک را قصدِ جان تو ازانست
که با تو پای گاوش در میانست
زمین بر گاو مانده دشمن تست
که دایم گاوِ او درخرمن تست
میان گاو چندینی چه خفتی
لُباده برفکن بر گاو و رفتی
گَوی، گاوی درو، گوئی برین گاو
فلک چوگان، که یابد یک نفس داو؟
ولی ازجسمِ دل مرده پریشان
شکم پُر کرده هم از پشتِ ایشان
بچرخ چنبری ره نیست هیچی
بخودبر چون رسن تا چند پیچی
اگر مهر فلک عمری بورزی
بدوزد یا بدرد همچو درزی
تنوری تافته‌ست از قرصِ آتش
که از خوانش نیابی گِردهٔ خوش
کجا ازماه سنگت لعل گیرد
که او هر ماه خود را نعل گیرد
که می‌داند که این گردنده پرگار
چه بازی می‌نهد هر لحظه در کار
سپهرا عمر مشتی بی سر و پای
بپیمای و بپیمای و بپیمای
ازین پیمانه پیمودن بادوار
نمی‌آرد ترا سرگشتگی بار؟
نکوکاری نکردی ای نگون کار
که در بازی کنی عالم نگونسار
چو طشتی خون به سر سرپوش می‌باش
پیاپی می‌کُش و خاموش می‌باش
چرا افسوس میداری همیشه
چو جز کُشتن نداری هیچ پیشه
سپهر پیر چون شش روزه طفلی
ز علو افکنده ناگاهت به سفلی
توئی ای شصت ساله تیره حالی
که این شش روزه کردت درجوالی
نهٔ چون بچّهٔ شش روزه آگاه
که این شش روزه طفلت برد از راه
چه گرامروز پیر ناتوانی
ولی درگور طفل آن جهانی
بنیروی اسد تا چند نازی
که تو سرگشتهٔ گر سرفرازی
چو طفلی و ترا نه تن نه زورست
قِماط تو کفن، گهواره گورست
چو پنبه گشت مویت ای یگانه
که پنبه خواهدت کردن زمانه
جوان چون آتشست ای پیرِ عاجز
تو چون پنبه، نسازد هر دو هرگز
عطار نیشابوری : بخش هفدهم
(۱۱) حکایت مسلمان شدن یهودی وحال او
یکی پیر معمّر بود در شام
که چون تورات می‌خواندی بهنگام
چو پیش نام پیغامبر رسیدی
از آنجا محو کردی یا بُریدی
چو مصحف باز کردی روز دیگر
نوشته یافتی نام پیمبر
دگر ره محو نامش کردی آغاز
دگر روز آن نوشته یافتی باز
دلش بگرفت یک روز و بدل گفت
که نتوانم بگل خورشید بنهفت
مگر حقّست این رهبر که برخاست
بیامد تا مدینه یک ره راست
رسید آنجا بوقت گرمگاهی
نمی‌دانست خود را روی و راهی
چو پیش مسجد پیغمبر آمد
دلی بریان اَنَس را همبر آمد
اَنَس را گفت ای پاکیزه گوهر
دلالت کن مرا پیش پیمبر
انس او را به مسجد برد گریان
بدید آن قوم را بنشسته حیران
ردا افکنده در محراب صدّیق
نشسته گردِ او اصحاب تحقیق
چنان پنداشت آن مرد معمّر
که صدّیقست در پیشان پیمبر
بدو گفت ای رسول خاص درگاه
سلامت می‌کند این پیر گمراه
همه چون نام پیغمبر شنیدند
چو مرغ نیم بسمل می‌طپیدند
ز دیده اشک خون باران فشاندند
زهی طوفان که آن یاران فشاندند
خروشی از میان جمع برخاست
زهر دل گفتئی صد شمع برخاست
همی شد آن غریب پای بسته
ازان زاری ایشان دل شکسته
بایشان گفت من مردی غریبم
جهودم وز شریعت بی‌نصیبم
مگر ناگفتنی چیزی بگفتم
که می‌بایست آن اندر نهفتم
وگرنه از چه می‌گرئید چندین
که من آگه نیم زین شیوهٔ دین
عمر گفتش که این گریه نه زانست
که از تو هیچ خُرده درمیانست
ولیکن هفته‌ایست ای مردِ مضطر
که تا رفتست از دنیا پیمبر
چو بشنیدیم نامش از زبانت
همه جانها بخست از غم چو جانت
گهی در آتشیم از اشتیاقش
گهی در زمهریریم از فراقش
دریغا نور چشم عالم افروز
که بی اوذرّهٔ گشتیم امروز
دریغا آنچنان دریای اعظم
که بی او مانده‌ایم از قطرهٔ کم
چو گشت آن پیر را راز آشکاره
بیک ره کرد جامه پاره پاره
نه چندان ریخت او از چشم باران
که ابر از چشم ریزد در بهاران
ز واشوقاه و واویلاه در سوز
ز سر در ماتمی نو گشت آن روز
علی الجمله چو آخر شور کم شد
درآمد عقل، و دلرا زور کم شد
یهودی گفت یک کارم برآرید
مرا یک جامهٔ پیغامبر آرید
که گر دستم نداد آن روی دیدن
توانم بوی او باری شنیدن
عمر گفتش که این جامه توان خواست
ولیکن باید از زهرا نشان خواست
علی گفتا که یارد شد بر او
که شد یکبارگی بسته در او
درین یک هفته سردر پیش دارد
که او از جمله حسرت بیش دارد
نمی‌گوید سخن از سوگواری
زمانی می‌نیاساید ز زاری
همه یاران در آن اندوه و محنت
شدند آخر بر خاتون جنّت
کسی آن در بزد بانگی برآمد
که ما را روز رفت و شب درآمد
که می‌کوبد در چون من یتیمی
بمانده در پس ژنده گلیمی
که می‌کوبد در چون من اسیری
نشسته بر سر کهنه حصیری
که می‌کوبد در چون من حزینی
گشاده مرگ بر جانم کمینی
بگفتند آنچه بود القصّه یکسر
چنین گفت او که حق گوید پیمبر
که آن ساعت که جان با دادگر داد
بزیر لب ازین حالم خبر داد
که ما را عاشقی می‌آید از راه
ولی رویم نه بیند آن نکوخواه
بدو ده این مرقّع، کین تمامش،
به نیکوئی ز ما برسان سلامش
مرقّع چون بدو دادند پوشید
چو بوی او بدو زد خوش بجوشید
چو بوی آن بصدقش آشنا خواست
مسلمان گشت وخاکِ مصطفی خواست
ببردندش از آنجا تا بدان خاک
دلی برخاسته بنشست آن پاک
چو بشنود آن مسلمان بوی خاکش
فرو رفت و بر آمد جانِ پاکش
بزاری جان بداد آن پیر غم خور
نهاده روی برخاک پیمبر
اگر تو عاشقی مذهب چنین گیر
چو شمع از شوقِ معشوق این چنین میر
عطار نیشابوری : بخش هجدهم
(۲) حکایت سلیمان علیه السلام و شادروانش
مگر یک روز می‌شد با سپاهی
ولی بر روی شادروان براهی
درآمد خاطرش از ملک ناگاه
که کیست امروز در عالم چو من شاه
فرو شد گوشهٔ زان قصرِ عالی
سلیمان بانگ زد بر باد حالی
که شادروان چرا کردی چنین تو
کرا افکند خواهی بر زمین تو
نیم گفت ای سلیمان من گنه کار
تو زان اندیشهٔ کژ دل نگه دار
چنین دارم من از درگاه فرمان
که چون دل را نگه دارد سلیمان
نگه می‌دار شادروان او را
وگرنه سر منه فرمان او را
بسوی ملک چون کردی دمی رای
ز شادروانت شد یک گوشه از جای
قناعت بایدت پیوسته حاصل
که تا بر تو نگردد ملک زایل
که مغز ملک و ملک استطاعت
نخواهد بود چیزی جز قناعت
ولی مغز قناعت فقر آمد
تو شاهی گر بفقرت فخر آمد
اگر خواهی تو هم ملک جهانی
مکن کبر و قناعت کن زمانی
قناعت بود آن خاتم که او داشت
بخاتم یافت آن عالم که او داشت
چنان ملکی عظیمش بود صافی
که قانع بود در زنبیل بافی
ازان خورشید سلطانی بلندست
که از آفاق یک قرصش پسندست
ازان در ملک مه را احترامست
که او را گردهٔ ماهی تمامست
چو پای از دست دادی پی چه خواهی
ملک چون هست مُلک وی چه خواهی
تراگر بی مَلک ملک جهانست
ازاین شومیت و هردم بیم جانست
عطار نیشابوری : بخش نوزدهم
(۲) حکایت عیسی علیه السلام
مگر روح الله آن شمع دلفروز
بگورستان گذر می‌کرد یک روز
ز گوری نالهٔ آمد بگوشش
دل از زاریِ آن آمد بجوشش
دعا کرد آن زمان تا حق تعالی
بیک دم زنده کردش چون خیالی
یکی پیر خمیده چون کمانی
سلامش گفت و ساکن شد زمانی
مسیحش گفت پیرا کیستی تو
چه وقتی مُردی و کَی زیستی تو
پس آنگه گفت ای بحر پر اسرار
منم حیّانِ بن معبد چنین زار
هزار و هشتصد سالست ای پاک
که تا من مرده‌ام افتاده در خاک
ازین سختی نیاسودم زمانی
ندیدم خویش را یک دم امانی
مسیحش گفت ای شوریده خوابت
چرا کردند چندینی عذابت
بدو گفت این عذاب من کالیمست
برای دانگی مال یتیمست
مسیحش گفت بی ایمان بمُردی
که از دانگی تو چندین رنج بردی؟
چنین گفت او که بر اسلام مُردم
که چندین سال چندین رنج بردم
دعا کرد آن زمان عیسی پاکش
که تا خوش خفت و شد با زیر خاکش
مسلمانان مسلمانی گر اینست
ندانم کانچه می‌بینم چه دینست
گرت یک جَو حرام ناصوابست
هزار و هشتصد سالت عذابست
وگر خود مال سر تا سر حرامست
چگویم خود عذابت بر دوامست
عزیزا چون وفاداری نداری
غم خود خور چو غم خواری نداری
نداری هیچ گردن سر میفراز
حساب خصم از گردن بینداز
که چون بر سر نداری عیسی پاک
بسی بینی عذاب از خصم بی باک
ندانی هیچ کار خویش کردن
بجز عمرت کم و زر بیش کردن
نمی‌دانی که تا تو سیم کوشی
بغفلت عمر زرّین می‌فروشی
مکن زر جمع چون سیماب درتاب
که خواهی گشت ناگه همچو سیماب
ازان زر بیشتر در زیرِ خاکست
که از وی بیشتر مردم هلاکست
زری کان سنگ در کوه و کمر داشت
بخیل از سنگ آن زر سخت تر داشت
بده از مردمی صد گنج پیوست
ولی یک جَو بمردی کم ده از دست
خسی کو نان ده آمد از کسی به،
که یک نان ده ز فرمان ده بسی به
ولی کُشته شدن در پای پیلان
به از نان خوردن از دست بخیلان
عطار نیشابوری : بخش نوزدهم
(۱۳) در معنی آن که غیبت گناهی بزرگ است
چنین نقلست در توراة کان کس
که او غیبت کند، آنگاه ازان پس
ازان توبه کند، آخر کسی اوست
که در صحن بهشتش ره دهد دوست
وگر خود توبه نکند اوّلین کس
که در دوزخ رود او باشد و بس
اگر تیغ زبانش چون زبانه
شود چون رمحِ خطّی راست خانه
نشان راستی دل بوَد آن
که دل را اوّلین منزل بوَد آن
درین مجلس بزرگان جهان را
چو خاموشی شرابی نیست جان را
عطار نیشابوری : بخش بیستم
(۶) حکایت جرجیس علیه السلام
سه بار آن کافر اندر آتش و خون
بگردانید بر جرجیس گردون
تنش شد ذرّه ذرّه چون غُباری
ز خاک او برآمد لاله زاری
میان این همه رنج و عذابش
رسید از هاتف عزّت خطابش
که هرگز دوستی ما زند لاف
نخواهد خورد بی دُردی می صاف
سزای دوستان اینست ما دام
که گردونشان رود بر هفت اندام
بدوگفتند ای جرجیس و ای پاک
تراهیچ آرزوئی هست در خاک؟
مرا گفت آرزو آنست اکنون
که یک بار دگر در زیرِ گردون
کنندم پاره پاره در عذابی
که تا آید دگر بارم خطابی
که چندین رنج در جانم رقم زد
که او در دوستی ما قدم زد
تو قدر دوستان او ندانی
که مردی غافلی در زندگانی
کسی کز دوستی دم زد تو آن باش
و یا نه ز دوستان دوستان باش