عبارات مورد جستجو در ۲۳۹۴ گوهر پیدا شد:
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۶۲ - ایضا له
کیست همخانۀ؟ زبان؟ دندان
حکمتی هست اندرین پنهان
باشد از ازدواجشان مضبوط
کدخداییّ خاندان دهان
این همه لین و آن همه شدّت
این همه گوشت وان همه ستخوان
نان دندان زبان کند ترتیب
زانکه این ساکن است و آن جنبان
کام و ناکام هر کجا باشند
با سر او درد زمان بزمان
هر که دندان ازو بود شاکر
به ثنایش رود همیشه زبان
وان که پاس زبان ندارد باز
ساید از خشم و کین برو دندان
وان که از مال خویش و نعمت خویش
نرساند نصیبة ایشان
به ضرورت ز بهر او شب و روز
ژاژ خاید بسی همین و همان
حکمتی هست اندرین پنهان
باشد از ازدواجشان مضبوط
کدخداییّ خاندان دهان
این همه لین و آن همه شدّت
این همه گوشت وان همه ستخوان
نان دندان زبان کند ترتیب
زانکه این ساکن است و آن جنبان
کام و ناکام هر کجا باشند
با سر او درد زمان بزمان
هر که دندان ازو بود شاکر
به ثنایش رود همیشه زبان
وان که پاس زبان ندارد باز
ساید از خشم و کین برو دندان
وان که از مال خویش و نعمت خویش
نرساند نصیبة ایشان
به ضرورت ز بهر او شب و روز
ژاژ خاید بسی همین و همان
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۷۸ - ایضا له
برون رفتم از خانه دی نگهبان
تهی بود از آیندگان کوی من
فرو رفته با خود به اندیشه یی
جوانی درآمد ز پهلوی من
گرانی به بالا دو چند اشتری
هر انگشت او چون دوبازوی من
حمایل زپولاد در گردنش
چنان قطرۀ آب از جوی من
بزد دست و پولاد روشن زبر
برآهخت و آورد رخ سوی من
چو نزدیک شد بی محابا کشید
برهنه بیکبار در روی من
چو از پر دلی من نرفتم ز جای
نه آژنگی آمد در ابروی من
بر آهخت تیغ و بیازید دست
یکی پاره بگرفت از موی من
عطا دادم او را ز خود اندکی
ز شادی ببوسید زانوی من
تهی بود از آیندگان کوی من
فرو رفته با خود به اندیشه یی
جوانی درآمد ز پهلوی من
گرانی به بالا دو چند اشتری
هر انگشت او چون دوبازوی من
حمایل زپولاد در گردنش
چنان قطرۀ آب از جوی من
بزد دست و پولاد روشن زبر
برآهخت و آورد رخ سوی من
چو نزدیک شد بی محابا کشید
برهنه بیکبار در روی من
چو از پر دلی من نرفتم ز جای
نه آژنگی آمد در ابروی من
بر آهخت تیغ و بیازید دست
یکی پاره بگرفت از موی من
عطا دادم او را ز خود اندکی
ز شادی ببوسید زانوی من
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۳۰۲ - ایضا له
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۳۴۲ - ایضا له
کمالالدین اسماعیل : ملحقات
شمارهٔ ۱۵ - وقال یصنف فصد الممدوح
ای بزرگی که همت تو شکست
بر دل و پشت چرخ دون آورد
قدر از راستی انصافت
سقف افلاک راستون آورد
هرکه آورد رو بخصمی تو
دانک از دولت حرون آورد
و انک سودای همسری تو پخت
حاصل کار سرنگون آورد
خونیی قصد دست بوس تو کرد
پشت خود را بخم چو نون آورد
نوک تار مژه زدیدۀ شرع
اشک خون از پی سکون آورد
آمد از تیش خون زپوست برون
رقص ز ایقاع گونه گون آورد
دی زدست مبارکت نشتر
چون بانگام قصد خون آورد
خضری را بسوی آب حیات
دولت تیز رهنمون آورد
ناخن نیش زخمه بر برگ زد
تشت از و صوت ارغنوان آورد
برق نیش از شکاف ابر کرم
رگ باران لاله گون آورد
گفتم آن دست بحر بود ، چرا
همچو کان لعل از اندرون آورد؟
از سمن شاخ ارغوان بشکفت
فلک این رسم نو کنون آورد
شفقی از عمود صبح برون
دست قدرت به آزمون آورد
عقد یاقوت از قضیب بلور
نوک الماس بر فسون آورد
دست فصاد آتش محلول
از دل آب بسته چون آورد
عجب آمده مرا و این حالت
حیرتم هر زمان فزون آورد
آخرالامر معنیی بس خوب
یاد من فکر ذو فنون آورد
گفت نی ، دست خواجه دریاییست
که زموج آزرا زبون آورد
نیشتر هست هندوی غواص
کش قضا خوار و سرنگون آورد
چون فرو برد سر بدین دریا
شاخ مرجان از و برون آورد
بر دل و پشت چرخ دون آورد
قدر از راستی انصافت
سقف افلاک راستون آورد
هرکه آورد رو بخصمی تو
دانک از دولت حرون آورد
و انک سودای همسری تو پخت
حاصل کار سرنگون آورد
خونیی قصد دست بوس تو کرد
پشت خود را بخم چو نون آورد
نوک تار مژه زدیدۀ شرع
اشک خون از پی سکون آورد
آمد از تیش خون زپوست برون
رقص ز ایقاع گونه گون آورد
دی زدست مبارکت نشتر
چون بانگام قصد خون آورد
خضری را بسوی آب حیات
دولت تیز رهنمون آورد
ناخن نیش زخمه بر برگ زد
تشت از و صوت ارغنوان آورد
برق نیش از شکاف ابر کرم
رگ باران لاله گون آورد
گفتم آن دست بحر بود ، چرا
همچو کان لعل از اندرون آورد؟
از سمن شاخ ارغوان بشکفت
فلک این رسم نو کنون آورد
شفقی از عمود صبح برون
دست قدرت به آزمون آورد
عقد یاقوت از قضیب بلور
نوک الماس بر فسون آورد
دست فصاد آتش محلول
از دل آب بسته چون آورد
عجب آمده مرا و این حالت
حیرتم هر زمان فزون آورد
آخرالامر معنیی بس خوب
یاد من فکر ذو فنون آورد
گفت نی ، دست خواجه دریاییست
که زموج آزرا زبون آورد
نیشتر هست هندوی غواص
کش قضا خوار و سرنگون آورد
چون فرو برد سر بدین دریا
شاخ مرجان از و برون آورد
کمالالدین اسماعیل : ملحقات
شمارهٔ ۲۰ - و قال ایضاً
کمالالدین اسماعیل : مثنویات
شمارهٔ ۱ - وله ایضا فی صفتها
ای ز احکام همچو رویین دز
دست و هم از گشادنت عاجز
طرفه معشوق و گونة عاشق
از درون صامت از برون ناطق
گاه چون نرگسی سرافگنده
گه دهان چون گل از زرا گنده
زان نهادی چو غنچه لب بر هم
که دلت بستۀ زرست و درم
ده زبان همچو وسنی لیکن
بر تو از رازها بوند ایمن
صورتت در جهات شش گانه
آشکارا یکی نهان خانه
نتهی راز پیش بلهوسان
ورچه هستت زبان به دست کسان
همچو چنگی شکم تهی که ترا
به سر انگشت شد زباننرم گویا
نرم گوییّ و سخت پیشانی
ندهی تا نخست نستانی
نرسانی امانت کس باز
تا سرت بر نگیرت از آغاز
تا ترا مالش زبان ندهند
راز را با تو در میان ننهند
با هر ان کو فتاد پیوندت
کند از بپر خود زبان بندت
گفتمت بستة زر و درمی
تا بدیدمت بندة شکمی
بس که هر چیز درکشی بدمت
سر نهادی تو در سرشکمت
از تو در خط همی شود خابن
بر سرت خط همی نهد خازن
ساده بودی نخست و آخر کار
گشت بر گرد لب خطت دیدار
چون صدف بسته از درون زیور
سر تو بر لب و زبان سر
چارپایی و لیک ره نکنی
چار میخت کشند واه نکنی
باز کرده شکم چو آبستن
بر سر پای از پی زادن
زخمها خورده بیخصومت و حرب
چار دیوارتست دارالّضرب
گر چه از رنج فقر بی بیمی
اینچنین کوفته هم از سیمی
طالع آنکس است نیکو حال
کش بود صورت تو بیت المال
بند بر زال زر نهادستی
زانک رویین تن او فتادستی
هر چه با خویش و آشنا گویی
همه مرموز و لوترا گویی
در زبان تو کم کسی داند
ورچه اندیشه ات یکی ده باد
از تو دست دراز کوته باد
سر اندیشه ات یکی ده باد
دست و هم از گشادنت عاجز
طرفه معشوق و گونة عاشق
از درون صامت از برون ناطق
گاه چون نرگسی سرافگنده
گه دهان چون گل از زرا گنده
زان نهادی چو غنچه لب بر هم
که دلت بستۀ زرست و درم
ده زبان همچو وسنی لیکن
بر تو از رازها بوند ایمن
صورتت در جهات شش گانه
آشکارا یکی نهان خانه
نتهی راز پیش بلهوسان
ورچه هستت زبان به دست کسان
همچو چنگی شکم تهی که ترا
به سر انگشت شد زباننرم گویا
نرم گوییّ و سخت پیشانی
ندهی تا نخست نستانی
نرسانی امانت کس باز
تا سرت بر نگیرت از آغاز
تا ترا مالش زبان ندهند
راز را با تو در میان ننهند
با هر ان کو فتاد پیوندت
کند از بپر خود زبان بندت
گفتمت بستة زر و درمی
تا بدیدمت بندة شکمی
بس که هر چیز درکشی بدمت
سر نهادی تو در سرشکمت
از تو در خط همی شود خابن
بر سرت خط همی نهد خازن
ساده بودی نخست و آخر کار
گشت بر گرد لب خطت دیدار
چون صدف بسته از درون زیور
سر تو بر لب و زبان سر
چارپایی و لیک ره نکنی
چار میخت کشند واه نکنی
باز کرده شکم چو آبستن
بر سر پای از پی زادن
زخمها خورده بیخصومت و حرب
چار دیوارتست دارالّضرب
گر چه از رنج فقر بی بیمی
اینچنین کوفته هم از سیمی
طالع آنکس است نیکو حال
کش بود صورت تو بیت المال
بند بر زال زر نهادستی
زانک رویین تن او فتادستی
هر چه با خویش و آشنا گویی
همه مرموز و لوترا گویی
در زبان تو کم کسی داند
ورچه اندیشه ات یکی ده باد
از تو دست دراز کوته باد
سر اندیشه ات یکی ده باد
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۸۲
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۹۶
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۶۵
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۷۰
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۸۵
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۸۶
حکیم نزاری : دستورنامه
بخش ۳۲ - می، سلطان بیدادگر
مکن اعتماد ای پسر بر شراب
ز سلطان بیدادگر اجتناب
می ار بشنوی این نصیحت زمن
عجب پهلوانیست لشکر شکن
نماید گه تاختن اندکی
پراکنده از هر طرف یک یکی
تو پس گیرهی او کنی بیدرنگ
برو تازی و او نهاستد به جنگ
هزیمت کند تا تو خیره شوی
تو خود بر عقب خیره روی
کمین کرده باشد سواری هزار
همه امتحان کردهی کارزار
چوپیش کمین گه رسی ناگهان
همه راست گیرند بر تو عنان
چو نخجیرت اندر میان آورند
ازین سو کشندت وزان سو برند
بترس از کمین کردگان زینهار
حذر کردن از خصم واجب شمار
ز سلطان بیدادگر اجتناب
می ار بشنوی این نصیحت زمن
عجب پهلوانیست لشکر شکن
نماید گه تاختن اندکی
پراکنده از هر طرف یک یکی
تو پس گیرهی او کنی بیدرنگ
برو تازی و او نهاستد به جنگ
هزیمت کند تا تو خیره شوی
تو خود بر عقب خیره روی
کمین کرده باشد سواری هزار
همه امتحان کردهی کارزار
چوپیش کمین گه رسی ناگهان
همه راست گیرند بر تو عنان
چو نخجیرت اندر میان آورند
ازین سو کشندت وزان سو برند
بترس از کمین کردگان زینهار
حذر کردن از خصم واجب شمار
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۰
ای چون قدت نخاسته در جویبار سرو
نارُسته چون تو در چمن روزگار سرو
سروِ پیاده در چمنِ باغ دیدهاید
چون تو چمن ندید و نبیند سوار سرو
ناممکن است و ممتنع این خود که هم چو تو
صیدِ دل ملوک کند در شکار سرو
بر سرو سیب نبود و شفتالوی و انار
بر سروِ تست هر سه زهی باردار سرو
هرگز نداشتهست زنخدانِ همچو سیب
هرگز نداشتهست ز خونِ انار سرو
شیرینترست بوسۀ تو از نباتِ مصر
هرگز نباتِ مصر کی آورد بار سرو
هیچِ دگر مگیر که دیدهست در جهان
نسرینبر و بنفشهخط و گلعذار سرو
بگرفت همچو لاله ز جان جامِ مُل به دست
بنشست همچو خرمنِ گل در کنار سرو
دارد قبایِ سبز و ندارد برِ چو سیم
همواره ز آن خجل بود و شرمسار سرو
سرسبز و تازهروی بود در خزان از آن
میزیبدش که فخر کند بر چنار سرو
گر دعویِ ثبات کند دارد این قدم
با گرم و سرد ساخته مردانهوار سرو
بر راستی قامت چالاک و چستِ دوست
اینجا ردیف کرد نزاریِ زار سرو
نارُسته چون تو در چمن روزگار سرو
سروِ پیاده در چمنِ باغ دیدهاید
چون تو چمن ندید و نبیند سوار سرو
ناممکن است و ممتنع این خود که هم چو تو
صیدِ دل ملوک کند در شکار سرو
بر سرو سیب نبود و شفتالوی و انار
بر سروِ تست هر سه زهی باردار سرو
هرگز نداشتهست زنخدانِ همچو سیب
هرگز نداشتهست ز خونِ انار سرو
شیرینترست بوسۀ تو از نباتِ مصر
هرگز نباتِ مصر کی آورد بار سرو
هیچِ دگر مگیر که دیدهست در جهان
نسرینبر و بنفشهخط و گلعذار سرو
بگرفت همچو لاله ز جان جامِ مُل به دست
بنشست همچو خرمنِ گل در کنار سرو
دارد قبایِ سبز و ندارد برِ چو سیم
همواره ز آن خجل بود و شرمسار سرو
سرسبز و تازهروی بود در خزان از آن
میزیبدش که فخر کند بر چنار سرو
گر دعویِ ثبات کند دارد این قدم
با گرم و سرد ساخته مردانهوار سرو
بر راستی قامت چالاک و چستِ دوست
اینجا ردیف کرد نزاریِ زار سرو
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
آنکه دایم میخراشد سینه ما ناخن است
خارخار سینه ما را مداوا ناخن است
زاهد و ترسا ز من هر یک به نوعی راضیاند
میگشایم عقده از هر رشتهای تا ناخن است
عشق اگر باشد کشد هر لاغری صد کوه غم
از گره بر رشته باکی نیست هرجا ناخن است
نیست ظاهر از برون زخم و درون صد جای ریش
استخوان در سینه احباب گویا ناخن است
میکند افغان ما آخر سرایت در دلی
میخراشد سینهای گر ناخن ما ناخن است
نیم بسمل را علاج درد تیغ دیگریست
با دلم زان پنجه غم را مدارا ناخن است
دیدهام را مانع نظاره آب دیده شد
موج دایم در خراش روی دریا ناخن است
خارخار سینه ما را مداوا ناخن است
زاهد و ترسا ز من هر یک به نوعی راضیاند
میگشایم عقده از هر رشتهای تا ناخن است
عشق اگر باشد کشد هر لاغری صد کوه غم
از گره بر رشته باکی نیست هرجا ناخن است
نیست ظاهر از برون زخم و درون صد جای ریش
استخوان در سینه احباب گویا ناخن است
میکند افغان ما آخر سرایت در دلی
میخراشد سینهای گر ناخن ما ناخن است
نیم بسمل را علاج درد تیغ دیگریست
با دلم زان پنجه غم را مدارا ناخن است
دیدهام را مانع نظاره آب دیده شد
موج دایم در خراش روی دریا ناخن است
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
تا آفت غم لازمه طبع شراب است
می بوی خوش و ساغر ما چشم خراب است
چون نشکندم دل، که ز پوشیدن رویت
آن را که شکستی نرسد، طرف نقاب است
کفرست تهیکاسگی بادهپرستان
خالی چو شد از می قدحم، دیده پر آب است
مرغی که برد نامه من ، صورت حالش
نقشیست که بر پنجه پرخون عقاب است
اسباب تماشای جمال تو نگنجد
در خانه چشمی که به اندازه خواب است
در بحر غمت گشت فنا هرکه نفس زد
این شیوه درین ورطه نه مخصوص حباب است
قاصد چو برد نام تو سوزد دل ما را
پروانه ما از خبر شمع، کباب است
نگرفت وطن در دل قدسی غم دنیا
این خانه نشد جغدنشین، گرچه خراب است
می بوی خوش و ساغر ما چشم خراب است
چون نشکندم دل، که ز پوشیدن رویت
آن را که شکستی نرسد، طرف نقاب است
کفرست تهیکاسگی بادهپرستان
خالی چو شد از می قدحم، دیده پر آب است
مرغی که برد نامه من ، صورت حالش
نقشیست که بر پنجه پرخون عقاب است
اسباب تماشای جمال تو نگنجد
در خانه چشمی که به اندازه خواب است
در بحر غمت گشت فنا هرکه نفس زد
این شیوه درین ورطه نه مخصوص حباب است
قاصد چو برد نام تو سوزد دل ما را
پروانه ما از خبر شمع، کباب است
نگرفت وطن در دل قدسی غم دنیا
این خانه نشد جغدنشین، گرچه خراب است
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
باز از مرغان دلم حرف سمندر میزند
پیک آهم شعله جای نامه بر سر میزند
با خیال روی شیرین هرکه گیرد خلوتی
روح فرهادش ز غیرت حلقه بر در میزند
شرح احوال اسیران سر بسر سوز دل است
نامه ما شعله در بال کبوتر میزند
دوش در بزمت حریفی از زبان شیشه گفت
میخورد خون دل ما هرکه ساغر میزند
چون به خلوت بینمش با کس که میمیرم ز رشک
گر به گرد خانهاش روحالامین پر میزند
میشود چشمی و میگرید به حالش خون دل
در چمن هر گل که قدسی بی تو بر سر میزند
پیک آهم شعله جای نامه بر سر میزند
با خیال روی شیرین هرکه گیرد خلوتی
روح فرهادش ز غیرت حلقه بر در میزند
شرح احوال اسیران سر بسر سوز دل است
نامه ما شعله در بال کبوتر میزند
دوش در بزمت حریفی از زبان شیشه گفت
میخورد خون دل ما هرکه ساغر میزند
چون به خلوت بینمش با کس که میمیرم ز رشک
گر به گرد خانهاش روحالامین پر میزند
میشود چشمی و میگرید به حالش خون دل
در چمن هر گل که قدسی بی تو بر سر میزند
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۲
عشق، هرکس را ز باغی کرده گل در دامنش
ما و دود گلخن و موسی و نار ایمنش
بر ملایک تهمت آتشپرستی بستهاند
بس که میگردند شب تا روز، گرد گلخنش
گلخنی کش طعمه آتش نهال طوبی است
خار و خس بیهوده میگردند در پیرامنش
خویش را در عشق او رسواتر از مجنون کنم
گر نباشد باعث رسواشدن، عشق منش
بوسه پیکان تیرش بر لب زخمم حرام
در قیامت گر شود خونم وبال گردنش
لذت آتشپرستی بر دل قدسی حرام
گر بود از گوشه گلخن، هوای گلشنش
ما و دود گلخن و موسی و نار ایمنش
بر ملایک تهمت آتشپرستی بستهاند
بس که میگردند شب تا روز، گرد گلخنش
گلخنی کش طعمه آتش نهال طوبی است
خار و خس بیهوده میگردند در پیرامنش
خویش را در عشق او رسواتر از مجنون کنم
گر نباشد باعث رسواشدن، عشق منش
بوسه پیکان تیرش بر لب زخمم حرام
در قیامت گر شود خونم وبال گردنش
لذت آتشپرستی بر دل قدسی حرام
گر بود از گوشه گلخن، هوای گلشنش
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۹
نیافت منصب پروانه چراغم شمع
شبی نکرد درین کلبه، کار داغم شمع
ز عکس گل، در و دیوار در چراغان است
شب از برای چه آرد کسی به باغم شمع
برای آنکه به پروانه نسبتی دارم
به صد دلیل کند هر طرف سراغم شمع
ز رشک شعله و پروانه داغم و هر شب
بود فتیله روشن، برای داغم شمع
نخوردهاند حریفان بزم بر طبعم
ز هرزهسوزی خود کرده بیدماغم شمع
چراغ مجلس من تا ز نور طلعت کیست؟
که عاشق است چو پروانه، بر چراغم شمع
شبی نکرد درین کلبه، کار داغم شمع
ز عکس گل، در و دیوار در چراغان است
شب از برای چه آرد کسی به باغم شمع
برای آنکه به پروانه نسبتی دارم
به صد دلیل کند هر طرف سراغم شمع
ز رشک شعله و پروانه داغم و هر شب
بود فتیله روشن، برای داغم شمع
نخوردهاند حریفان بزم بر طبعم
ز هرزهسوزی خود کرده بیدماغم شمع
چراغ مجلس من تا ز نور طلعت کیست؟
که عاشق است چو پروانه، بر چراغم شمع