عبارات مورد جستجو در ۱۹۰۹ گوهر پیدا شد:
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۳۰۲
چون دست اجل تخته برهان بسترد
بس بار مظالم که بدان عالم برد
در مدت عمرش که ز بد بود بتر
هرگز به ازین نکرد کاری که بمرد
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۳۱۵
تا کی عمرت به خودپرستی گذرد
یا در غم نیستی و هستی گذرد
آن عمر که مرگ باشد اندر پی او
آن به که به خواب یا به مستی گذرد
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۳۳۱
برهان که به مرگ خوب ناگاه بمرد
از طالع بد به کام بدخواه بمرد
اسباب اجل هیچ نبودش لیکن
از حسرت شغل و هوس جاه بمرد
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۳۶۸
گریانم از اندوه و عدو بر من چند
دشمن به مراد و دوستان اندر بند
ای دست اجل شدم به تیغت خرسند
بخرام و مرا بدین شماتت مپسند
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۳۸۴
گردون سیه دل که به کاسی ماند
یکدم نزند که بر اساسی ماند
قصد درو کشته عمرم دارد
آنگه مه نو بین که به داسی ماند
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۴۰۰
از خاک چو رخت من بر افلاک نهند
داغ اجلم بر دل غمناک نهند
فریاد کنم کفن دران از دستت
حالی چو هزار دست در خاک نهند
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۴۱۷
ای نفس اگر خاک تو بر باد شود
بس دشمن و دوست کز تو آزاد شود
هم دوست به نیکی ز غمت باز رهد
هم دشمن بد به مرگ تو شاد شود
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۴۸۱
گفتم ای اجل با تو ستیزد هرگز
یا عارض و زلف تو بریزد هرگز
آوخ که به عمری دگر از باغ جهان
سروی چو قد تو بر نخیزد هرگز
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۵۲۳
این عمر کز و هست ملالی حاصل
بگذشت و نگشت جز وبالی حاصل
افسوس که ناچار همی باید مرد
نا کرده در این جهان کمالی حاصل
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۵۳۳
تا چند دریغ قلم رانده خورم
تا کی غم نامه های ناخوانده خورم
از عمر گذشته بسکه حسرت خوردم
روزی دو غم این نفس مانده خورم
میرزاده عشقی : قالبهای نو
مرگ دختر ناکام
زمان نزع هجده ساله عاشق دختری دیدم
ابا سیمای پراندوه و اندر رفته چشمانی:
فتاده گوشه ئی، اندر اتاقی زار و پژمرده
ز فرط بی کسی، بنهاده بر دیوار پیشانی!
عیان می بود، که بیماری سل است، از وضع سیمایش
بلی هم درد روحی بودش و هم درد جسمانی
چو گه فکر شفا می کرد، مأیوسانه می گفت این
به غیر از مرگ دیگر نیست، بر این درد درمانی!
به ناگه از پس آه و سرشکی چند زد ضجه
که آخر عشق، آیا زین سیه اختر چه می خواهی
اگر دل بود دادم من، وگر سر بود، بنهادم
به دست خویش افتادم، ز پا آخر، چه می خواهی
زمان مرگم است ایدر، بنه آسوده ام دیگر
خدا را در دم آخر! ز من دیگر چه می خواهی!
پس از این ناله او خورد اندکی غلت و دگرگون شد
صدا زد مردم، اینک زین سپس ایدر چه می خواهی
سبک رخت سفر بربست، از دنیا و چشمانش
به دنیا خیره بد کز این سفر کردن چه حاصل شد؟
ندانم آسمانا، بر تو زین واداشتن یک تن
به سختی زندگانی کردن و مردن چه حاصل شد؟
ترا زین جانور، جان دادن و بگرفتن ای دنیا
به غیر از مدتی، یک جانی آزردن چه حاصل شد؟
بگو باد هر «عشقی » آخر این ناکام را این سان
به دنیا بهر رنج آوردن و بردن چه حاصل شد؟!
میرزاده عشقی : غزلیات و قصاید
شمارهٔ ۳۲ - شراب مرگ
بدان سرم که شکایت ز روزگار کنم
گرفته اشک ره دیده ام، چه کار کنم؟
بدین مشقت الا، زندگی نمی ارزد
که من ز مرگ، همه عمر را فرار کنم
بجامی از می چرخ است مستی ایساقی
گرم که مست کنی، هستیم نثار کنم
شراب مرگ خورم بر سلامتی وطن
بجاست گر که بدین مستی افتخار کنم
چنان در آرزوی درک نیستی هستم
که گر اجل بکند همت، انتحار کنم
ز پیش آن که، اجل هستیم فدا سازد
چرا نه هستی خود را، فدای یار کنم
ز بس که صدمه هشیاری، ز جهان دیدم
بدان شدم که دگر، مستی اختیار کنم
جنون که بر همه ننگ است، من به محضر دوست
قسم به عشق، بدین ننگ افتخار کنم
من این جنون چه کنم؟ یافتم ز پرتو عقل
چو فرط عقل جنون است من چه کار کنم؟
بگو به شیخ مکن عیبم این جنون عقل است
ترا نداده خدا عقل من چه کار کنم؟!
میرزاده عشقی : مقطعات
شمارهٔ ۷ - جام عمر
الا ای مرگ! در جانم درآویز
که جام عمر من، گردید لبریز!
چسان من زنده مانم: ملک ایران
به سر گیرد دوباره، دور چنگیز
میرزاده عشقی : کفن سیاه
بخش ۳ - در گورستان
من به دشت اندر و دشت آغش سیمین مهتاب
نقره، گردی به زمین کرده ز گردون پرتاب
دشت آغشته، کران تا به کران در سیماب
رخ زشت فلک، آنجا شده بیرون ز نقاب
همه آفاق در آن افسرده
مه روان همسر شمع مرده
چه فضائی؟ سخن از موت و فناگوئی بود!
چه هوائی؟ عفن و مرده نما بوئی بود!
وحشت و مرگ مجسم شده هر سوئی بود!
صوت گرچه نه به مقدار سر موئی بود
باز گوئی که ز اموات هیاهوئی بود!
گاه آوازه یک پروازی
رسد از جغدی و گه آوازی
تیره سنگی، سر هر مقبره یی، کرده وطن
چون درختان بریده ز کمر در به چمن
زیر پایم همه جا: جمجمه خلق کهن
با همه خامشی، آنان به سخن با من و، من:
گوئی از مرده دلی، در دهنم مرده سخن
بر سر خاک سر خلق، قدم
هشتم آن شب بسی القصه قدم
نخل ها: سایه به همسایگی ام گسترده
باد آن سایه گه آورده و گاهی برده
من در این وسوسه، از منظره این پرده
روح اموات است اینها که تجلی کرده
که حضور منشان در هیجان آورده
چه ازین روی همی جنبندی
گه جهندی و گهی خسبندی
باد در غرش و از قهر درختان غوغاست
همه سو ولوله و زلزله و واویلاست
خاک اموات بشد گرد و به گردون برخاست
صد هزار آه دل مرده، در این گرد هواست
مرده دل، منظر نخلستان از این گردفناست
نامه مرگ همانا هر برگ
هر درختی دو هزار آیت مرگ
باد، هی برگ درختان به چمن می بارد
مرگ، گو نامه دعوت سر من می بارد
بس ز سیمای فلک، داغ کهن می بارد
از سفیدی، مه، آثار محن می بارد
برف مرگ است و یا ابر کفن می بارد
باری این صحنه، پر از وحشت و موت
گوش من کر شده از کثرت صوت
این زمین: انجمن خلوت خاموشان است
بستر خفتن داروی عدم نوشان است
مهد آسودن از یاد فراموشان است
جای پیراهن یکتای بتن پوشان است
این خرابات پر از کله مدهوشان است
چشم این خاک ز هر چیز پرست
مرده شویش ببرد مرده خورست
بر سر نعش پسر، شیون مادر دیده
نوعروسان به کفن، در بر شوهر دیده
سالها بوده که از اشک زمین تر دیده
پیر هفتاد به عمر، آنچه سراسر دیده
این بهر هفته، هفتاد برابر دیده
من در این فکرت و هی باد افزود
گوشم از خاک «مه آباد» آلود
میرزاده عشقی : کفن سیاه
بخش ۷ - بقعه اسرارانگیز
برسیدم ز پس چند قدم بر دره یی
وندر آن دره عیان، بقعه چون مقبره یی
چار دیواری و یک چار وجب پنجره یی
شدم اندر، به چنین مقبره نادره یی
دیدم اندرش شگفت آر یکی منظره یی
پیش شمعی است یکی توده سیاه
برده در گوشه آن بقعه پناه
پیش خود گفتم: این توده، سیه انبانی است
یا پر از توشه، سیه کیسه از چوپانی است
دست بردم نگرم، جامه در آن یا نانی است
دیدم این هر دو، نه، کالبد بیجانی است
گفتم: این نعش یکی جلد سیه حیوانی است
دیدمش حیوان نه، نعش زنی است
جلد هم جلد نه، تیره کفنی است
دیدن مرده به تاریک شب اندر صحرای
مرده تنها را، وحشت نگذارد تنهای
خشک از حیرت و از بیم شدم بر سر جای
دست برداشتم از گشتن و گشتم بی پای
حیرت افزاست که این نعش در این تیره سرای
بهتر از شمع، رخش می افروخت
شمع از رشک رخ او می سوخت
چهر سیمینش ز بس پنجه غم بفشرده
چو یکی غنچه که در تازه گلی پژمرده
نوجوان مرده، تو گوئی که جوانش مرده
بس که اندوه جوانمرگی خود را خورده
من در این منظره، از فرط عجب آزرده
ناگهان یا که وی آوازی داد
یا خیالات مرا بازی داد:
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
کسیکه دور شدت چون ز آستان میرد
به آنکه بر درت از جور پاسبان میرد
شهید میرد اسیر قفس چه رشک برد
بطایری که چو میرد در آشیان میرد
کسیکه زنده عشقست جاودان باقیست
وگرنه دارد اگر صدهزار جان میرد
زبس بمرغ چمن هجر گل بود دشوار
بهار ناشده آن به که در خزان میرد
اجل نمیکشدش خسته تو بیماریست
که جان دهد چو بدست تو جان‌ستان میرد
مبر ز عاشق و منشین به ابوالهوس نه رواست
ز هجر و وصل تو این زنده ماند آن میرد
نهان بکنج غمت بی‌تو داد جان مشتاق
چو آن غریب که در گوشه نهان میرد
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۴
آمدی وصلت بجامم ریخت آب زندگی
رفتی و در ساغرم خون شد شراب زندگی
خالی از معنی بود این دفتر از هم گو بپاش
همچو اوراق خزان ما را کتاب زندگی
بود عافل از شهادت خضر در ظلمت شتافت
ورنه در سرچشمه تیغ است آب زندگی
اینقدرها چیست در رفتن شتاب زندگی
گر در آتش نیست لعل آفتاب زندگی
جز کدورت ناورد نوشیدن آب زندگی
کلفت درد است در جام سراب زندگی
گردم ایمن روزی از موج خطر کاید برون
کشتیم از قلزم پر انقلاب زندگی
ای اجل رحمی کزین بار گران یابم نجات
نیستم خضر آورم تا چند تا زندگی
چون شرارم نقطه‌ای مشتاق می‌آید بچشم
بسکه باشد نارسا مد شهاب زندگی
مشتاق اصفهانی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۲۸ - تاریخ فوت شمس النساء
ازین محنت‌سرا گردید چون شمس‌النساء بیرون
ز الطاف الهی جنت المأوی شد منزل
ز کلک خویشتن مشتاق جستم سال تاریخش
رقمزد شد بفردوس برین شمس‌النساء داخل
مشتاق اصفهانی : مستزاد
شمارهٔ ۳
گیرم که کسی به مال و زر قارون شد
مرگست ز پی
یا آنکه بعلم و دانش افلاطون شد
کو حاصل وی
اندوخته‌ام همه ز کف بیرون نشد
کو ناله نی
زاندیشه کونین دلم پر خون شد
کو ساغر می
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۷۲
دوران سپهر بیگنه کش گذرد
ایام بگوینده و خامش گذرد
گر عمر هزار سال در یکنفس است
چون میگذرد کو همه ناخوش گذرد