عبارات مورد جستجو در ۲۱۵۹ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰۲
زان مرهم دل غیر دل ریش ندیدیم
هرچند که دیدیم ازین پیش ندیدیم
منصور هم از دار نمایش غرضش بود
مردی که بپوشد هنر خویش ندیدیم
هرچند که گشتیم چو مجنون ز پی یار
یاری بجز از سایه خود بیش ندیدیم
بر چرخ منه نام مروت که ز خوانش
جز خون جگر قسمت درویش ندیدیم
باور که کند درد تو اهلی که توگویی
از نوش لبان فایده جز نیش ندیدیم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰۵
پیشت چو آب دیده خود خوار مانده ایم
خواری ز پیش ماست که بسیار مانده ایم
از جور سنگ فتنه رفیقان گریختند
ما پا سکشته ایم حزین وار مانده ایم
مجنون و کوهکن ز غم آسوده دل شدند
ماییم کز غم تو دل افکار مانده ایم
بردند دیگران بسخن کار خود ز پیش
ما بیزبان چو صورت دیوار مانده ایم
یوسف عزیز مصر شد و ما ز شوق او
حیران هنوز بر سر بازار مانده ایم
آن بیوفا طبیب نپرسد ز درد ما
ما از امید خسته و بیمار مانده ایم
هر کسکه هست همدم یاریست در جهان
اهلی من و توایم که بی یار مانده ایم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹۱
به اعتقاد وفا بر کس اعتماد مکن
گر اعتماد کنی هم باعتقاد مکن
چو آخرم بجز از زهر غم نخواهی داد
دل مرا هم از اول بوعده شاد مکن
دعای عمر هر آنکس که میدهد بر ما
بگو که آتش ما را بهر زه باد مکن
هلاک غیر به تیغ تو نامرادی ماست
چنین ستم به اسیران نامراد مکن
بسست ساقی و می گو مباش و غلغل چنگ
زیادتی مطلب درد سر زیاد مکن
چو غنچه دل بگشاد از وفای دهر منه
بغیر زخم دل اندیشه گشاد مکن
اگرچه جان تو اهلی اسیر آنزلفست
گر از تو یاد نیارد تو نیز یاد مکن
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۵۲
این حسرت و غم که با من درویش است
بی سلسله ای نیست که بیش از پیش است
یا صبح سعادتم پس از شام غمست
یا محنت روز واپسینم پیش است
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۳
جز محنت و غصه حاصل دنیا چیست
حال بدو نیک این جهان پیدا نیست
کاش این دو سه روز هم نمیبود کسی
کاین زندگی ارزنده این غوغا نیست
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۴
برخاست میان بسته دلم چابک و چست
میخواست که کار خود کند جمله درست
چون کرد به بیوفایی عمر نگاه
کنجی بنشست و از جهان دست بشست
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹۲
از کوشش من بمن نوایی نرسد
وز نخل تو ام بر وفایی نرسد
دستی که ز شاخ بخت کوتاه بود
هر چند که بر جهد بجایی نرسد
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹۷
گردون که ازو هر چه دلم خواست نشد
یکبار چنانکه خاطرم خواست نشد
چون کج صفتست با کجان راست شود
با راست کج است زان بمار است نشد
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۳۲۳
دردا که رسید پیری و داد نوید
کز صفحه عمر شسته شد خط امید
بر آتش دلکش جوانی بنشست
خاکستر ناامیدی از موی سپید
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۳۲۸
گلزار جهان که غیر خارش نبود
امید گلی ز نوبهارش نبود
صاحب نظر اعتبار کاهیش نکرد
کورست که چشم اعتبارش نبود
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۳۶۱
بیگانه وشی با من دیوانه چه سود
گنج از دگران و خانه ویرانه چه سود
نخلی که خون دل منش پروردم
گر زانکه رطب دهد به بیگانه چه سود
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۳۸۱
شیراز که کس درو هنر نپذیرد
بحریست که ماهیش بخشگی میرد
افتاده بورطه هلاکم زین بحر
یارب برسان کسی که دستم گیرد
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۳۸۵
هر چند که دل بوصل دادیم نشد
کاری که بر او نظر گشادیم نشد
القصه به رغم آرزوی دل ما
هر چیز که دل بر او نهادیم نشد
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۴۶۸
از شصت گذشت عمر و رهبر نشدیم
گامی ز ره کام فراتر نشدیم
سر بر در مقصود زدیم اینهمه عمر
او در نگشود ما هم از در نشدیم
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۴۸۹
در بند کسی فتاده ازسادگیم
کاندیشه نمیرسد به آزادگیم
عمریست که در چه غم دو رود دراز
میافتم و همچنان در افتادگیم
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۵۰۴
عمریست که بهر کام دارم ناکام
از شام نظر به صبح و از صبح به شام
هر چند که عمر من به ناکام گذشت
بگذشت بنا امیدیم عمر تمام
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۵۰۵
گر سر ننهم بجور دشمن چکنم؟
ور پای نیاورم بدامن چکنم؟
خورشید تو طالع است و من محرومم
طالع چو مدد نمیکند من چکنم؟
اهلی شیرازی : ساقینامهٔ رباعی
شمارهٔ ۴۰
ساقی دل من طمع زیاری ببرید
و ز بخت امید سایه داری ببرید
جان داشت امید لیک در آخر کار
امید هم از امیدواری ببرید
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
به گیتی شد عیان از شیوه عجز اضطرار ما
ز پشت دست ما باشد قماش روی کار ما
به بیم افگنده می را چاره رنج خمار ما
قدح بر خویش می لرزد ز دست رعشه دار ما
خوشا جانی که اندوهی فرو گیرد سراپایش
ز نومیدی توان پرسید لطف انتظار ما
نشستن بر سر راه تحیر عالمی دارد
که هر کس می رود از خویش می گردد دچار ما
چو بوی گل جنون تازیم، از مستی چه می پرسی؟
گسستن دارد از صد جا عنان اختیار ما
فروزد هر قدر رنگ گل افزاید تب و تابش
کباب آتش خویش ست پنداری بهار ما
حریفان شورش عشق ترا بی پرده دیدندی
به دامان گر نگشتی موسم گل پرده دار ما
هنوز از مستی چشم تو می بالد تماشایی
به موج باده ماند پرتو شمع مزار ما
بدین تمکین حریف دستبرد ناله نتوان شد
بود سنگ فلاخن مر صدا را کوهسار ما
خوشا آوارگی گر درنورد شوق بربندد
به تار دامنی شیرازه مشت غبار ما
بدین یک آسمان دردانه می بینی نمی بینی
که ماه نو شد از سودن کف گوهر شمار ما
نهال شمع را بالیدن از کاهیدن است اینجا
گداز جوهر هستی است غالب آبیار ما
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
جز دفع غم ز باده نبوده ست کام ما
گویی چراغ روز سیاه ست جام ما
در خلوتش گذرد نبود باد را مگر
صرصر به خاک راه رساند پیام ما
ای باد صبح! عطری از آن پیرهن بیار
تسکین ز بوی گل نپذیرد مشام ما
هر بار دانه بهر هما افگنیم و مور
آید به دام و دانه رباید ز دام ما
گفتی، چو حال دل شنود مهربان شود
مشکل که پیش دوست توان برد نام ما
از ما به ما پیام و هم از ما به ما سلام
رنج دلی مباد پیام و سلام ما
مقصود ما ز دهر هر آیینه نیستی ست
یا رب که هیچ دوست مبادا به کام ما
غالب به قول حضرت حافظ ز فیض عشق
«ثبت است بر جریده عالم دوام ما»