عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۵ گوهر پیدا شد:
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۵۹
گیتی ز فرّ دولت فرمانده جهان
ماند به عرصه حرم و روضه جنان
بر هر طرف که چشم نهی جلوه ظفر
و ز هر جهت که گوش کنی مژده امان
آرام یافت در حرم امن وحش و طیر
و آسوده گشت در کنف عدل انس و جان
گردون فرو گشاد کمند از میان تیغ
و ایام بر گرفت زه از گردن کمان
ملکی چنین مقرر و حکمی چنین مطاع
دیرست تا زمانه نداد از کسی نشان
منسوخ گشت قصه کاووس و کیقباد
و افسانه شد حکایت دارا و اردوان
بالید ازین نشاط تن تخت بر زمین
بگذشت ازین نوید سر تاج از آسمان
از غصه خون گرفت چو می ظلم را جگر
وز خنده بازماند چو گل عدل را دهان
شاید که بگذرد ز پی فرخی همای
زین پس به زیر سایه چتر خدایگان
سلطان شرق و غرب قزل ارسلان که نیست
با صدمت رکابش ایام را توان
آن شاه شیر حمله که شاهین همتش
دارد فراز کنگره سدره آشیان
وقت طرب چو دست سوی جام می برد
بر هم زند ذخیره بحر دفین دکان
هنگام کین چو نیزه برافرازد از کتف
مریخ را خطر بود از صدمت سنان
شاها تو یی که حمله بأس تو بر عدو
چون بر بخیل سایه سایل بود گران
بحریست قهر تو که در او هر که غرقه شد
هرگز نیفتد از پس آن نیز برکران
برخیز و از زمانه به یکبار نسل و حرث
گر دفع فتنه را نکند تیغ تو ضمان
هر چند کور گشت عدو دید کایزدت
بگزید و کرد بر همه آفاق کامران
یا حجتی چنین که ببندد زبان چرخ
تیغ تو را رسد که بر اعدا کشد زمان
بر باد داد هیبت تو خرمن قمر
و اتش زده شکوه تو در راه ترکشان
وقتی که گم شود ز سر سرکشان خود
روزی که بگسلد ز تن پر دلان روان
وان آب منجمد که سنان است نام او
از تَفِ حمله در رگ جان ها شود روان
تو در میان لشکر چون مور بی عدد
هر یک چو مور بسته به فرمان تو میان
در تازی از کرانه چو شیران جنگ جوی
کو پال بر زمین زنی و بانگ بر زمان
آن لحظه کس ندارد پای تو جز رکاب
وان روز کس نگیرد دست تو جز عنان
بد خواه ملک را ز نهیب تو آن نفس
خون در جگر بسوزد و مغز اندر استخوان
ای خسروی که تیغ فنا را قضای بد
بر دشمنان دولت تو کرد امتحان
گر گم شود پی زحل از چرخ باک نیست
بخت تو آگه ست چه حاجت به پاسبان
گیتی طمع نداشت که تو سر درآوری
تا سایه بر سرت فکند افسر کیان
این هم تواضع است که کردی و گرنه چرخ
داند که مشتری بننازد به طیلسان
دندانه اره را هنر است ار نه تیغ را
عیبی است سخت ظاهر و عاری است بس عیان
محتاج نیست طلعت زیبای تو به تاج
شمشیر صبح را نبود حاجت فسان
تا بسترد به دست صبا دایه بهار
گرد از جبین لاله و رخسار ارغوان
گلزار دولت تو که دارد نسیم خلد
آسوده باد تا ابد از آفت خزان
جد تو سر فراز و قبول تو دستگیر
ملک تو پایدار و بقای تو جاودان
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۶۳
ای بر زده به تقویت ملک آستین
سلطان بر حقیقتی و شاه راستین
شهپر برای تیر تو افکند روح قدس
گیسو فدای پرچم تو کرد حور عین
در دیده ی سهیل سنانت کشیده میل
در ابروی هلال کمانت فکنده چین
که در دیار ارمن و گه در دیار فرس
دشمن ز تو هزیمت و حاسد ز تو حزین
جز تو که ساخت از پی تمکین تاج وتخت؟
جز تو که کرد از پی اصلاح ملک و دین؟
در عرصه دو ملک دو کار چنین شگرف؟
در مدت دوماه دو فتح چنین مبین؟
خصم ارچه نرم گشت نگوید به ترک ملک
تا بر نیارد آتش تیغت قرار کین
تا موم را در آتش سوزنده نفکنی
از کام او برون نشود طعم انگبین
یاسین نوشت خصم تو یک چند اگرچه داشت
صد گونه ظلم وبغض و حسد در دلش کمین
تا عاقبت چو پا به صف آخر اوفتاد
چون تیز کرد بأس تو دندان برو چو سین
بودند قلعه هات همه پر ز سیم و زر
از جود،صرف کردی و بخریدی آفرین
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۶۴
سر برافراخت بر سپهر برین
مهد میمون پادشاه زمین
زبده مکرمت زبیده وقت
مریم روزگار و عصمت دین
آنک در خانقاه عصمت او
درس تشریف خواند روح امین
وانکه حکمش ز حلقه بیرون کرد
چرخ پیروزه رنگ را چو نگین
ای به عدل و سخا رسانیده
رایت ملک را به علیین
نابسوده صبا ز حرمت تو
زلف شمشاد و عارض نسرین
چرخ در عهد تو ندیده بهم
سینه کبک و پنجه شاهین
پیش مهد بلندت از دهشت
پادشاهان در اوفتاده ز زین
بر جنابت به سجده تعظیم
خسروان بر زمین نهاده جبین
کرده رضوان دعای دولت تو
ماه رویان خلد را تلقین
آسمان از لطایف کرمت
کمری بسته چون مجره متین
زهره را از طوایف نعمت
گوشواری رسیده چون پروین
از پی خاک آستانه تو
زلف جاروب کرده حورالعین
حرم عصمتت چو پرده غیب
نه گمان ره برو برد نه یقین
گر قبول تو سایه بر گیرد
برکشد آفتاب خنجر کین
گر شکوهت نقاب بگشاید
مژده در دیده ها شود زوبین
وهم را پرده دارت از پس در
بانگ بر می زند که دور نشین
عقل را پاسبانت از سر بام
میل در دیده می کشد که مبین
روز چند از غبار عارضه ای
گشت رخسار عافیت پر چین
آخر از فتح باب صحت داد
آسمان آن غبار را تسکین
لطف ها کرد کردگار در آن
شکرها کرد روزگار درین
پادشاها تویی که در شانت
نظم من بنده آیتی ست مبین
چون زبان در سنانت بگشایم
بر کشد چرخ نعره تحسین
دست چون بر دعات بردارم
روح قدسی بجان کند آمین
از ره شعر منگرم که مرا
در دل از علم گنجهاست دفین
شاعری در مذاق همت من
بی ضرورت نمی شود شیرین
ظلم شیرویه دان که شیرین کرد
تلخی زهر بر دل شیرین
تا زیزدان بود معونت خلق
باد یزدان تو را همیشه معین
هر که چون گل دو رویه شد با تو
باش از خار بستر و بالین
وانک از جان نه آفرین به تو گفت
از جهان افرین برو نفرین
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۶۶
شهی که ملک تفاخر کند به گوهر او
برید عالم غیب است رای انور او
خدایگان ملوک زمانه نصرت دین
که بوسه جای سپهرست دست وخنجر او
سر ملوک ابوبکربن محمد آنک
مزین است رواق فلک ز منظر او
پناه دولت عباسیان که مهر و سپهر
برند وقت حوادث پناه با در او
سهیل گوشه نشینی بود به دولت او
سماک نیزه گذاری بود ز لشکر او
شهنشهی که سراسر صحیفه های فلک
به روز عرض بود یک ورق ز دفتر او
هلال حلقه شود روز عید در میدان
به پیش رمح فلک سای ملک پرور او
بر سر فرازی از آن مایه در گذشت که نیز
همای سایه تواند فکند بر سر او
جهان چو خطبه به نامش کند کواکب سعد
کنند درج سعادت نثار منبر او
ز بزم او چو معطر شود مشام جهان
فلک عرق کند از شرم گوی مجمر او
همیشه نصرت و تایید پیش رو باشد
به هر طرف که بود رایت مظفر او
بماند دشمن دجال صورتش در گل
چو خر ز صاعقه گرز گاو پیکر او
به زیر پرده ایام هیچ راز نماند
که همچو روز نشد بر دل منور او
به دور عالم از این آب و خاک ترکیبی
نکرده اند به از طینت مطهر او
کسی که در خور ملک است اوست در عالم
کنون بگوی که ملکی کجاست در خور او؟
خدایگانا دانی که کیست طالب ملک؟
کسی که غزو و غنیمت یکی بود بر او
به یاد ملک چو آب حیات نوش کند
اگر زخون عدو پر کنند ساغر او
فلک مشام کسی خوش کند به بوی مراد
که خاک معرکه باشد عبیر و عنبر او
عروس ملک گرامی ترست از آنک سزد
برون ز گوهر شمشیر شاه زیور او
مدار دولت و دین بر محیط آن فلک است
که رمح خطی شاه است خط محور او
تورا به یک حرکت کشوری درافزاید
چرا سیه نکنی بر عدوت کشور او
اگر چه خصم تو دعوی سلطنت دارد
زمانه گرد برآرد ز تخت و افسر او
توراست حجت قاطع به دست یعنی تیغ
چگونه پیش رود دعوی مزور او؟
عدو اگر چه نماید چو خار سر تیزی
شود چو غنچه به بادی دریده مِغفَر او
کسی که خاک جناب تو نیست بالینش
برون ز خاک نسازد زمانه بستر او
همیشه تا دول اندر جهان کون و فساد
بود مسخَّر دوران چرخ و اختر او
به عون و عصمت حق دولتت چنان بادا
که چرخ از بُن دندان شود مسخر او
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۷۱
ای قصر ملک را ز معالیت کنگره
حزم تو گرد مرکز اسلام دایره
در طلعتت نجوم افق را مطالعه
در منظرت سعود فلک را مناظره
چون مفتی ضمیر تو گیرد قلم به دست
برجیس زمین زند از رشک محبره
زان روز باز حجت عدل تو قاطع است
کامد زبان خنجر تو در محاوره
انکار دولت تو کسی را مسلم است
کز عقل و شرع سرکشد اندر مکابره
سوء المزاج خصم تو زان دیر درکشد
کز دیو عشوه داد جهانش مزوره
با طاعت تو آن نفس آید نهاد خصم
کاسیب قهر تو دهدش سنگ جندره
در تنگنای معرکه گردون تند را
از صدمت رکاب تو باشد مخاطره
تا بر کفت نتیجه احسان نوشته اند
هر دم زمانه را کند از سر مصادره
از بهر مرکبت که سزد نعل او هلال
شد کهکشان چو آخور و پروین چو توبره
خورشید را که از حَشَمت یک سواره ای است
قانع به دیدبانی این سبز منظره
آن جرأت از کجاست که با چون تو راعیی
از مرغزار چرخ رباید همی بره
چندان بقات باد که هنگام حصر آن
عاجز شود محاسب و هم از مؤامره
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۷۲
زان زلف عنبرین که به گل بر نهاده ای
صد گونه داغ بر دل عنبر نهاده ای
مخمور عشق را نبوده چاره ای که تو
مهر عقیق بر می و شکر نهاده ای
از اشک لعل ساغر چشمم لبالب است
تا لب چرا بر آن لب ساغر نهاده ای
خود از برای سر زره از بهر تن بود
تو ماه روی عادت دیگر نهاده ای
در بر گرفته ای دل چون خود آهنین
وان زلف چون زره را بر سر نهاده ای
سر بر نمی کنی ز تکبر مگر که پای
بر آستان شاه مظفر نهاده ای
آن شاه شاهزاده که اقبال گویدش
کز فخر پای بر سر اختر نهاده ای
بوبکربن محمد کاندر دیار کفر
آتش هزار بار چو حیدر نهاده ای
دولت به توست زنده و ملت به توست شاد
کایین هر دو لایق و در خور نهاده ای
با آنک در بدایت عمری هزار بار
پا بر سر سپهر مُعَمَّر نهاده ای
کس را فراز خویش نبینی چو از عُلُوّ
منبر فراز گنبد اخضر نهاده ای
زان دم که از لب تو بشسته ست دایه شیر
لب را به مهر بر لب خنجر نهاده ای
هر کس که با مناقب حیدر ببیندت
داند که جسر بر در خیبر نهاده ای
تا کرده ای زبانه سنجق سوی هوا
تکبیر در زبان دو پیکر نهاده ای
دیرست تاهم از تک اسب و ز گرد راه
رخت مسیحیان همه بر خر نهاده ای
دیرست تا به جای صلیب و کلیسیا
محراب راست کرده و منبر نهاده ای
زُنّار بست خصم تو چون دید کز ظفر
تو داغ بر جبین مه و خور نهاده ای
اقبال با تو زاد برابر به یک شکم
خود را به دیگران چه برابر نهاده ای؟
دانند همکنان که تو تنها به ذات خویش
صد لشکری،چو روی به کافر نهاده ای
فر خدای با تو و اعجاز مصطفی
بر خود چرا مؤونت لشکر نهاده ای؟
پشت و دلت همیشه قوی باد بهر آنک
بنیاد ملک هر چه قوی تر نهاده ای
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۷۸
ای ظفر موکب تو را بر پی
دو جهان پیش همتت لا شی
در صف بندگان تو مریخ
روز رزم از شمار بسمل و فی
بر تن خصم بسته راه مسام
نوک پیکانت از ترشح خوی
سالها بگذرد که حادثه را
نرسد در حریم ملکت پی
از تن اژدهای رایت تو
مار افعی شود عدو را نی
تا بدیده ست ماه چتر تو را
جرم خورشید هم عنان جدی
هر شب از امتلای غصه کند
خون دل در کنار مغرب قی
به زبان سنان زند رمحت
هر زمان بانگ بر زمانه که هی
ورنه معجون کند به جای شکر
زهر آغشته در مفاصل نی
عقل تا سایه قبول تو دید
نور شد از ورای ظلمت غی
نفس کلی برای راتب رزق
بی اساس خلقته بیدی
چنگ در دامن قضا زده بود
کرمت گفت:الضمان علی
ای خرد را نشاط مجلس تو
آشتی داده با طبیعت می
آسمانی که چنین حضرت توست
از جفاهای آسمان تا کی
نیست دل گرمیی مرا در خورد
سردی روزگار و موسم دی
چون میسر نمی شود به مراد
خدمت صدر شاه و قربت وی
داغ حسرت نهاده ام بر دل
گفته اند:آخر الدواءالکی
تا به کلی زمانه طی نکند
نسخه مکرمات حاتم طی
دایم از معجزات ذات تو باد
آسمان را سجل دعوی طی
تا ابد زیر سایه علمت
از در بلخ تا نواحی ری
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۸۱
زهی مسخّر حُکمت ز ماه تا ماهی
شه ستاره سپاه و سپهر درگاهی
چوبندگان ،مه و خورشید بر درت شب و روز
نشسته اند به هر خدمتی که در خواهی
تویی که از ره تسبیب،قسط روزی خلق
به دستِ توست گر افزایی و اگر گاهی
تو آن سپهر شکاری که شیر بیشه چرخ
ز بیم تیغ تو تن دردهد به روباهی
به حلم و پر هنری چون خرد در ارواحی
به رفق و خوش سخنی چون سخن در افواهی
به مصر مُلک خدایت عزیز کرد و هم اوست
که داد تخت عزیزی به یوسف چاهی
ز توست چهره دین را طراوت از پی آنک
به تیغ حجت،آثار صبغة اللهی
برد سنان تو از چشم روز بینایی
دهد ضمیر تو از راز چرخ آگاهی
شکست نامده از هیچ روی در حشمت
مگر به طره جعد بتان خرگاهی
کجا رسد مه و خورشید،چون کند می لعل
به روز پیش تو خورشیدی و به شب ماهی
خدایگانا دانی که خدمت تو مرا
مقدم است بر اغراض مالی و جاهی
زمانه سرزنشم کرد و گفت خیره! چرا
فتادی از در شاه جهان به گمراهی؟
جواب دادم و گفتم که نیک بازاندیش
که زین زمانه منم یا تو مخطی و ساهی؟
اگر فتاده ام از خدمتش شبانروزی
گزیده ام به دعا خدمت سحرگاهی
مرا چو شاه گزیده ست و شاه را یزدان
نه من ز بندگی افتم نه شاه از شاهی
رسید موسم نوروز و دشمنان ز حسد
همی زنند نفسهای سرد دی ماهی
تو بر سریر ملکشه نشسته ای چه عجب...؟
اگر بود همه نوروز تو ملکشاهی
به رغم اعدا عمرت دراز باد از آنک
نگیرد از دم خفاش روز کوتاهی
به امر و نهی بران بر زمانه حکم که نیز
زمانه را نبود جز تو آمر و ناهی
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۱۶
پناه و قدوه شاهان عصر نصرت دین
تویی که خاک درت کیمیای فرهنگ است
به گرد موکب قدرت نمی رسد گردون
که در میانه مسافت هزار فرسنگ است
به ساعتی شکند رُمح تو طلسم عدو
به پیش معجز موسی چه جای نیرنگ است؟
ز بس خسیسی در پهلوی مخالف تو
گمان مبر که به جز خنجر تو را رنگ است
تو آن شهی که ز بیم سنان سر تیزت
رخ سپهر چو روی سپر پر آژنگ است
زمانه پای رکابت ندارد اندر جنگ
از آن عنان مرادت همیشه در جنگ است
به حکم آنک من از خاک درگهت دورم
ز غصّه هر نفسم با زمانه صد جنگ است
مجال عذر فراخ است ازین جهت لیکن
زبان نطق ندارم که وقت بس تنگ است
حدیث لنگی اشتر به عذر می شاید
اگر به نکته نگیری که عذر هم لنگ است
تو را بقای ابد باد در نکو نامی
که ملک و دین را از نام دشمنت ننگ است
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۴۳
ای فلک قدری که هر شب رای رو شنت
دیدبانان افق را دیده ها حیران کند
آفرینش چون قلم سر بر خط فرمان نهد
چون دبیر خاص نامت بر سر فرمان کند
جاهت ار گیرد حضیض ماه را در اهتمام
از کمال رفعتش چون ذروه کیوان کند
زخمهای چرخ را انعام تو مرهم نهد
دردهای ظلم را انصاف تو درمان کند
صورت اقبال نام عز دین یحیی برد
هرکجا احیاء رسم رأفت و احسان کند
مصر جامع گشت تبریز از قدوم فرخت
کو عزیز مصر تا تقریر این برهان کند؟
مملکت با نور عدل و سایه اقبال تو
شرم دارد گر حدیث عدل نو شروان کند
عدل هم در بدو فطرت دید کاید در زمین
لطف و قهرت را دلیل نصرت و خذلان کند
جست و جوی پایه قدرت که ناممکنست
سالکان چرخ را زین گونه سرگردان کند
طول و عرضی نیست عالم را که اسب همتت
بر مراد خویش یکچندی درو جولان کند
نکهت خلق و نسیم مجلست از خرمی
هر زمان روی زمین چون روضه رضوان کند
هرچه آزارست عنفت از جهان بیرون برد
هر چه دشوار است لطفت بر فلک آسان کند
کعبه اقبال در گاه تو آمد زان قبل
روز و شب گردون طوافش از بن دندان کند
با ابد دوران عمرت متصل بادا چنانک
دور دایم را قضا پیوند این دوران کند
تا تو هر روز از نشاط و خرمی عیدی کنی
و آسمان هر لحظه پیشت دشمنی قربان کند؟
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۵۸
ای خسروی که از تف تیغ تو در نبرد
جان عدو فتد چو دل شمع در گداز
هرجا که می روی ظفر اندر رکاب توست
در هیچ منزل از تو نخواهد فتاد باز
دیگر شکی نماند جهان را درین که هست
شاهی تو را حقیقت و خصم تو را مجاز
در ملک وارث پدر و عم تویی از آنک
هست از تو جان عم و پدر در نعیم و ناز
سلطان کسی بود که تو بخشیش تاج و تخت
لشکر کسی کشد که تو سازیش برگ و ساز
همچون نماز پنج سزد نوبت تو زانک
بر خلق طاعت تو فریضه ست چون نماز
بادا بر آستین ظفر تا به روز حشر
بو بکربن محمدبن ایلد گز طراز
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۸۳
تاج بخش جهان سکندر وقت
ای سزاوار افسر و دیهیم
از گلستان افسرت هر دم
به مشام فلک رسیده نسیم
تیرت اندر دل پر آتش خصم
رفته گستاخ همچو ابراهیم
آسمان در محیط همت تو
نقطه ای در میان حلقه جیم
دل دشمن ز رمح چون الفت
تنگ و تاریک همچو دیده میم
حال من بنده هست معلومت
که ز عصمت گرفته ام تعلیم
قدری وام کرده ام لیکن
وجه یک جو ندارم از زر و سیم
بر در من غریم کرده مقام
همچو اقبال بر در تو مقیم
از برای دوام این اقبال
باز کن از سرم بلای غریم
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۱۰۶
سر ملوک جهان شهریار روی زمین
تویی که از تو بنازد کلاه و تخت مهی
همیشه کار تو این است و کار توست خود این
که کشوری بستانی و عالمی بدهی
تو از کرم شده ای سرخ روی چون گلنار
ز ممسکی دان گر زرد روی ماند بهی
ز توست دولت و محنت مگر که روز و شبی
تو راست رتبت و رفعت مگر که مهر و مهی
من آن مشعبدم ای شاه در ستایش تو
که چرخ شعبده بازم بود کمینه رهی
صفیر ها زده ام بر سر بساط سخن
چو بلبلان به سحرگه فراز سرو سهی
نهاده مهره معنی به زیر حقه لفظ
به صنعتی که ز سحرش تفاوتی ننهی
شکسته بیضه خورشید در کلاه سپهر
به دولت تو که داری افسر و کلهی
ز نقلدان خرد نقلها بر آورده
سزای مجلس آزادگی و بزم شهی
برفت مهره عیشم ز دست حقه دل
ز دُرِ لفظ تهی ماند بر امید بهی
فلک به عشوه استادیم چو بد شاگرد
به کاج کرد قفا همچو روزم از سیهی
کنون منم که چو بازیگران چابک دست
نشسته ام ز جهان دست پاک و حقه تهی
ظهیرالدین فاریابی : ترکیبات
شمارهٔ ۲
دوش چون زلف شب به شانه زدند
رقم کفر بر زمانه زدند
ماه را در چهار بالش چرخ
نوبت ملک پنج گانه زدند
هر خدنگی که از مسیر شهاب
راست کردند بر نشانه زدند
از پی جدی کرکسان فلک
پر برین سبز آشیانه زدند
گوش ناهید را که از پروین
حلقه ای پر ز درو دانه زدند
فرق بهرام را که از اکلیل
تاج عالی خسروانه زدند
آخر الامر پیش در گاهش
جملگی سر بر آستانه زدند
چرخ از آن لحظه باز آگاهست
که قزل ارسلان شهنشاهست
صبح صادق چو در جهان بدمید
گل صد برگ آسمان بدمید
زنگی شب به جادوی گفتی
شعله آتش از دهان بدمید
هر کجا پرتوی از ان برسید
لاله بشکفت و ارغوان بدمید
گفتی اندر مزاج آدم خاک
لطف ایزد نسیم جان بدمید
یا مسیح از طریق معجز دم
به سوی شخص ناتوان بدمید
نفس جذب کهربای سحر
در زوایای کهکشان بدمید
روح قدسی و اِن یَکاد بخواند
سوی ملک خدایگان بدمید
خسرو بحر و بر مظفر دین
که ظفر با رکاب اوست قرین
ملک را تازه روز بازاری ست
که جهان را چنو جهان داری ست
پیش قدرش سپهر نه پوشش
همچو ویران چار دیواری ست
باد با عزم او گران جایی ست
خاک با حلم او سبکساری ست
فتنه را در جهان گلی نشکفت
که نه از نوک رمح او خاری ست
هر کجا تیر او رود گویی
اثر ناله دل افکاری ست
هر کجا خشم او رسد گویی
صفت حاصل ستمکاری ست
تیغ هندی چو از نیام کشید
بره از گرگ انتقام کشید
ای فلک پیش تو کمر بسته
دولتت دست چرخ بر بسته
نو عروسان خلد گیسوها
به سر نیزه تو بر بسته
گرد شبرنگ موکبت به نبرد
گذر موکب سحر بسته
پیش یاجوج فتنه صولت تو
هر زمان رخنه دگر بسته
چرخ در موکبت پیاده دوی ست
قبه ماه بر سپر بسته
نیک نامی عدلت از عالم
راه پیکان بد خبر بسته
وقت تسلیم ملک با تو قضا
گفته لفظی صریح وسر بسته
که مه و مهر زیر دامن توست
نام وننگ جهان به گردن توست
رایت ار با فلک خطاب کند
سرمه در چشم آفتاب کند
غضبت هرشبی به خون شفق
روی آفاق را خضاب کند
هر کجا خشک سال عافیت است
ابر تیغ تو فتح باب کند
اثر قهرت آب دریا را
روز کین جرعه سراب کند
لطف لفظ تو در مکنون را
بار دیگر ز شرم آب کند
پاسبان سپهر هفتم را
حزم بیدار تو به خواب کند
چرخ بد مست را به جام غرور
رای هشیار تو خراب کند
تخت را چون تو به نشینی نیست
بر تو دیهیم را گزینی نیست
خسروا ملک و عمرت افزون باد
چهره دولت تو گلگون باد
هر دلی کز محبت تو تهیست
از جفای زمانه پر خون باد
سعی جاسوس خاطرت پیوست
رهبر شب روان گردون باد
عهد هارون درگهت دایم
حسد روزگار مامون باد
ید بیضای موسویت به جود
کیسه پرداز گنج قارون باد
مرکز آفتاب دولت تو
از مدار زوال بیرون باد
خطبه و سکه ممالک را
نام والقاب تو همایون باد
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۵
شاها،می عمرت فلک از جام بریخت
گلبرگ حیاتت نه به هنگام بریخت
خونی که بریخت تیغت از حلق عدو
از دیده دوستانت ایام بریخت
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۴۰
چون لشکر شه روی به راه آوردند
اسللم به تیغ در پناه آوردند
آن را که ز پیل رخ نمی گردانید
امروز پیاده پیش شاه آوردند
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۵۸
شاها به تو دارد همه آفاق نیاز
برخیز جهان بگیر و بخرام و بتاز
از هر طرفی که منزلی کوچ کنی
اقبال دو منزلت به پیش آید باز
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۹۶
ای از تو بلند نام شاهنشاهی
بگرفته ز ماه دولتت تا ماهی
با عزم تو کاسمان به گردش نرسد
جز فتح و ظفر کرارسد همراهی؟
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷ - قلعه روحانیان
بازکشم لشکر وتا به فلک بر روم
قلعه روحانیان گیرم و برتر روم
من ملک مقبلم لیک در این منزلم
صفدر و بس پردلم جانب لشکر روم
هر نفسی از علا میرسدم این صلا
وارهم وزین بلا بر در دلبر روم
پیرخرابات جان گر کشدم مو کشان
بنده کجائی بیا ، پیش شه از سر روم
قبله حاجات دل کوی خرابات ما
وقت مناجات دل محیی بر آن در روم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۵
می‌آیم از طوف حرم، بتخانه پنهان در بغل
زنار راهب بر میان، ناقوس گبران در بغل
هرچند صید لاغرم، انکار قتل من مکن
کز غمزه‌ات دارد دلم، صد زخم پیکان در بغل
مژگان ز لخت دل کند، هر لحظه پر گل دامنم
من گل چو طفلان دم‌بدم، ریزم ز دامان در بغل
هر شب کنم تا صبحدم، طوف مزار کشتگان
گیرم به یاد خنجرت، خون شهیدان در بغل