عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٨۴۵
سرا فاضل آفاق رکن ملت و دین
توئی که زبده اسلاف و فخر اخلافی
هر آن رموز کز آن عین عقل قاصر ماند
کند حقایق آن را بیانت کشافی
چگونه گوهر و صفت بسلک نظم آرم
که شرح فضل تو مشکل توان بوصافی
ز دیده همچو صراحی مدام خون بارد
کسی که با تو ندارد مدام دل صافی
کمینه بنده عالیجناب ابن یمین
که هست از ره اخلاص در وفا وافی
ز بندگی تو دور اوفتاده در تب و لرز
چو خاشه بر سر دریای خوی شده طافی
شفای خسته دلان چون ز تست لطف بود
بیک دو جرعه گلابش اگر شوی شافی
توئی که زبده اسلاف و فخر اخلافی
هر آن رموز کز آن عین عقل قاصر ماند
کند حقایق آن را بیانت کشافی
چگونه گوهر و صفت بسلک نظم آرم
که شرح فضل تو مشکل توان بوصافی
ز دیده همچو صراحی مدام خون بارد
کسی که با تو ندارد مدام دل صافی
کمینه بنده عالیجناب ابن یمین
که هست از ره اخلاص در وفا وافی
ز بندگی تو دور اوفتاده در تب و لرز
چو خاشه بر سر دریای خوی شده طافی
شفای خسته دلان چون ز تست لطف بود
بیک دو جرعه گلابش اگر شوی شافی
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٨۴٧
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٨۴٩
صحبت صاحبنظر باید که باشد با دو کس
یا کریمی نامجوی و یا حکیمی راستگوی
تا ز جود آن درین دنیا بیابد بکام دل
یا ز علم این بدان دنیا بیابد آبروی
گر خرد داری مشو یکدم جدا زین هر دو تن
ور نیابی هر دو را باری یکی زینها بجوی
ور یکی را هم نیابی این خود اندر عهد ماست
کنج عزلت گیر و دیگر در پی دنیا مپوی
خویشتن را در خطر مفکن بامید بهی
کز کنار چشمه ناید تا ابد سالم سبوی
عزت ار خواهی که یابی خیز چون ابن یمین
آب خورسندی بجوی و دست ازین دو نان بشوی
یا کریمی نامجوی و یا حکیمی راستگوی
تا ز جود آن درین دنیا بیابد بکام دل
یا ز علم این بدان دنیا بیابد آبروی
گر خرد داری مشو یکدم جدا زین هر دو تن
ور نیابی هر دو را باری یکی زینها بجوی
ور یکی را هم نیابی این خود اندر عهد ماست
کنج عزلت گیر و دیگر در پی دنیا مپوی
خویشتن را در خطر مفکن بامید بهی
کز کنار چشمه ناید تا ابد سالم سبوی
عزت ار خواهی که یابی خیز چون ابن یمین
آب خورسندی بجوی و دست ازین دو نان بشوی
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٨۵٠
عمری به غفلت ای دل نادان گذاشتی
بر عقل خود وساوس شیطان گماشتی
مغرور خود مباش که من فرض کرده ام
کایوان و قصر خویش به کیوان فراشتی
آخر نه روزکی دو سه چون بگذرد برین
رفتی و کار خویش به یاران گذاشتی
در کشتزار آخرت اندر حیات خویش
تخمی که حاصل دهد آنرا نکاشتی
آنها که با تو جنگ سکالند در جهان
رو باز گرد از در ایشان بآشتی
احوال دهر چون گذرانست پس چرا
دشوار روزگار خود اینسان بداشتی
گردی چو ابن یمین فارغ از جهان
بر لوح دل گر آیت حرمان نگاشتی
بر عقل خود وساوس شیطان گماشتی
مغرور خود مباش که من فرض کرده ام
کایوان و قصر خویش به کیوان فراشتی
آخر نه روزکی دو سه چون بگذرد برین
رفتی و کار خویش به یاران گذاشتی
در کشتزار آخرت اندر حیات خویش
تخمی که حاصل دهد آنرا نکاشتی
آنها که با تو جنگ سکالند در جهان
رو باز گرد از در ایشان بآشتی
احوال دهر چون گذرانست پس چرا
دشوار روزگار خود اینسان بداشتی
گردی چو ابن یمین فارغ از جهان
بر لوح دل گر آیت حرمان نگاشتی
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٨۵٢
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٨۵۴
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٨۶٠
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٨۶١
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٨۶٢
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٨۶٣
گر تمتع ترا ز نقره و زر
اینقدر بس که قابض آنی
یک سخن بیغرض ز من بشنو
غم خود خور که سخت نادانی
چه نهی سیم و زر بدشواری
تا خورد دشمنت بآسانی
گر مراد از زرت وجود زرست
فرض کردم که سر بسر کانی
چون ز گنج خودت نصیبی نیست
تو مر آن گنج را نگهبانی
بشنو این نکته را ز ابن یمین
که ترا هست مشفق جانی
سیم آن به که رغم دشمن را
در ره دوستان بر افشانی
مال تو داد دشمنت بدهد
گر تو زو داد دوست نستانی
شمع جمع انگهی توانی شد
کافکنی سیم در پریشانی
اینقدر بس که قابض آنی
یک سخن بیغرض ز من بشنو
غم خود خور که سخت نادانی
چه نهی سیم و زر بدشواری
تا خورد دشمنت بآسانی
گر مراد از زرت وجود زرست
فرض کردم که سر بسر کانی
چون ز گنج خودت نصیبی نیست
تو مر آن گنج را نگهبانی
بشنو این نکته را ز ابن یمین
که ترا هست مشفق جانی
سیم آن به که رغم دشمن را
در ره دوستان بر افشانی
مال تو داد دشمنت بدهد
گر تو زو داد دوست نستانی
شمع جمع انگهی توانی شد
کافکنی سیم در پریشانی
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٨۶٧
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٨۶٩
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٨٧٠
منم آنکس که در اشعار عذبم
نیابد هیچ طاعن جای طعنی
اگر ممدوح یابم مدح گویم
سزای آفرین از لفظ و معنی
همانا داستان باستانست
که وقتی حاتمی بودست و معنی
درین ایام باری این بزرگان
نیند الا سزای طعن و لعنی
فلک را دوش میگفتم که ما را
بجز آسایشی از تو طمع نی
فلک چون اینسخن بشنید گفتا
برو ابن یمین خب باش یعنی
نیابد هیچ طاعن جای طعنی
اگر ممدوح یابم مدح گویم
سزای آفرین از لفظ و معنی
همانا داستان باستانست
که وقتی حاتمی بودست و معنی
درین ایام باری این بزرگان
نیند الا سزای طعن و لعنی
فلک را دوش میگفتم که ما را
بجز آسایشی از تو طمع نی
فلک چون اینسخن بشنید گفتا
برو ابن یمین خب باش یعنی
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٨٧٢
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٨٧۴
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٨٧٨
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٨٨۴
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٨٨۵
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٨٨٨
ابن یمین فَرومَدی : ترکیبات
شمارهٔ ٣ - ترجیع بند تهنیت عید و مدح امیر توکال قتلغ
مه عید از افق چون گشت طالع
مکن اوقات خویش ای دوست ضایع
بنقد امروز عشرت کن که فردا
که داند تا چه خواهد گشت واقع
یقین میدان که سعد و نحس گیتی
نخواهد شد بتدبیر تو راجع
مده نقد از برای نسیه از دست
که دیگر گون نگردد حکم صانع
زمانی بی شراب ناب منشین
اگر چه حکم شرعت هست مانع
که بهر یک مضرت هیچ عاقل
نگیرد ترک بسیاری منافع
بخواه از ترک شیرین لب شرابی
چو پند نیکخواهان تلخ و نافع
می روشن که بر گردون ز عکسش
شود در تیره شب خورشید طالع
می گلرنگ گلبوی گل افشان
چو رأی خسرو آفاق لامع
امیر شهنشان تو کال قتلغ
سر گردنکشان توکال قتلغ
بیار ای ساقی گلرخ شرابی
بزن بر آتش اندوه آبی
بآبی گرد غم از دل بشوئی
که دار همچو آتش التهابی
شراب لعل را بین گر ندیدی
که بندد آب از آتش نفابی
مده وقت صبوحی هرگز از دست
که باشد صبح خیزانرا ثوابی
مکن چندین درنگ آخر چو دانی
که دارد عمر در رفتن شتابی
سبکتر در ده آن رطل گرانرا
ببزم خسروی گردون جنابی
جهان مکرمت را قهرمانی
سپهر معدلت را آفتابی
سرافرازی که گردون سر نتابد
ز خط حکم او در هیچ بابی
جوانبختی که در مسند ندیدست
سپهر پیر چون او کامیابی
امیر شهنشان توکال قلتغ
سر گردنکشان تو کال قتلغ
جهانداری که از لطف الهی
مسخر گشتش از مه تا بماهی
نبیند کنه قدرش دیده عقل
که یارد دید اشیا را کماهی
سزد گر خیمه نه پشت گردون
کند در روز بارش بارگاهی
سپهدار سپهر پنجمینش
یکی باشد ز ترکان سپاهی
نسازد زهره جز بر یاد بزمش
بهنگام طرب ساز ملاهی
ز شرم کهربا گون خامه او
بر آرد تیر گردون رنگ کاهی
بود معنی روشن زیر خطش
چو آب زندگانی در سیاهی
جهان شد امن و آبادان بدورش
که بادا با تسلسل بی تناهی
شد انجم چاکر او ور نباشد
کند معزول فی الحالش ز شاهی
امیر شهنشان توکال قتلغ
سر گردنکشان توکال قتلغ
سرافراز جهان دارای عالم
بهمت کار ساز آل آدم
سپهر گوی پیکر پیش قدرش
بخدمت قد زده چو کان صفت خم
بنزد خلق روح افزاش با دست
دم جان پرور عیسی مریم
جهان زیر نگین حکم دارد
سلیمان وش ولی بیسعی خاتم
بیا ابن یمین چون عالم او را
بتأیید الهی شد مسلم
بخلوت چشم بد را ان یکادی
همی خوان از ره اخلاص هر دم
تعالی الله زهی میمون جنابی
که روی اوست عید اهل عالم
بعید ار تهنیت گوید کس او را
نگویم من جز این از بیش و از کم
که ماه عید را فرخنده بادا
همایون طلعت نوئین اعظم
امیر شهنشان توکال قتلغ
سرگردنکشان توکال قتلغ
مکن اوقات خویش ای دوست ضایع
بنقد امروز عشرت کن که فردا
که داند تا چه خواهد گشت واقع
یقین میدان که سعد و نحس گیتی
نخواهد شد بتدبیر تو راجع
مده نقد از برای نسیه از دست
که دیگر گون نگردد حکم صانع
زمانی بی شراب ناب منشین
اگر چه حکم شرعت هست مانع
که بهر یک مضرت هیچ عاقل
نگیرد ترک بسیاری منافع
بخواه از ترک شیرین لب شرابی
چو پند نیکخواهان تلخ و نافع
می روشن که بر گردون ز عکسش
شود در تیره شب خورشید طالع
می گلرنگ گلبوی گل افشان
چو رأی خسرو آفاق لامع
امیر شهنشان تو کال قتلغ
سر گردنکشان توکال قتلغ
بیار ای ساقی گلرخ شرابی
بزن بر آتش اندوه آبی
بآبی گرد غم از دل بشوئی
که دار همچو آتش التهابی
شراب لعل را بین گر ندیدی
که بندد آب از آتش نفابی
مده وقت صبوحی هرگز از دست
که باشد صبح خیزانرا ثوابی
مکن چندین درنگ آخر چو دانی
که دارد عمر در رفتن شتابی
سبکتر در ده آن رطل گرانرا
ببزم خسروی گردون جنابی
جهان مکرمت را قهرمانی
سپهر معدلت را آفتابی
سرافرازی که گردون سر نتابد
ز خط حکم او در هیچ بابی
جوانبختی که در مسند ندیدست
سپهر پیر چون او کامیابی
امیر شهنشان توکال قلتغ
سر گردنکشان تو کال قتلغ
جهانداری که از لطف الهی
مسخر گشتش از مه تا بماهی
نبیند کنه قدرش دیده عقل
که یارد دید اشیا را کماهی
سزد گر خیمه نه پشت گردون
کند در روز بارش بارگاهی
سپهدار سپهر پنجمینش
یکی باشد ز ترکان سپاهی
نسازد زهره جز بر یاد بزمش
بهنگام طرب ساز ملاهی
ز شرم کهربا گون خامه او
بر آرد تیر گردون رنگ کاهی
بود معنی روشن زیر خطش
چو آب زندگانی در سیاهی
جهان شد امن و آبادان بدورش
که بادا با تسلسل بی تناهی
شد انجم چاکر او ور نباشد
کند معزول فی الحالش ز شاهی
امیر شهنشان توکال قتلغ
سر گردنکشان توکال قتلغ
سرافراز جهان دارای عالم
بهمت کار ساز آل آدم
سپهر گوی پیکر پیش قدرش
بخدمت قد زده چو کان صفت خم
بنزد خلق روح افزاش با دست
دم جان پرور عیسی مریم
جهان زیر نگین حکم دارد
سلیمان وش ولی بیسعی خاتم
بیا ابن یمین چون عالم او را
بتأیید الهی شد مسلم
بخلوت چشم بد را ان یکادی
همی خوان از ره اخلاص هر دم
تعالی الله زهی میمون جنابی
که روی اوست عید اهل عالم
بعید ار تهنیت گوید کس او را
نگویم من جز این از بیش و از کم
که ماه عید را فرخنده بادا
همایون طلعت نوئین اعظم
امیر شهنشان توکال قتلغ
سرگردنکشان توکال قتلغ