عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
دقیقی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱
دقیقی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۸
دقیقی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۲
دقیقی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۳
دقیقی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۹
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱ - بسم الله الرحمن الرحیم
در خور حمد و ثنا بار خدایی است کریم
که زخوان کَرَمش بهره بَرد دیو رجیم
نیک و بد را ننمود از در احسان محروم
سلطنت داد به فرعون و نبوت به کلیم
آیت بخشش او نقد روان است و خرد
چشم بیننده و گوش شنوا قلب سلیم
احد است و صمد و لم یلد و لم یولد
حاکم منتقم و عادل و علّام و حکیم
آشکار است بر او راز نهان همه کس
که سمیع است و بصیر است و خیبر است علیم
همه ی عمر اگر بنده کند معصیتش
به یکی توبه به بخشد که غفور است و رحیم
غیبها داند و هرگز ندَرد پرده ی کس
عیب ها بیند و پوشد همه زالطاف عمیم
نَبُرد روزی مُجرم به گناهان بزرگ
نَدَرد پرده ی عاصی به معاصی عظیم
بی عنایاتش اگر طاعت کونین تو راست
هان مشو غرّه که هست از بَدی خاتمه بیم
با عطیّاتش، گر حُرم دو عالم داری
دار امیّد بهشت أبد و دار نعیم
رحمت بی حد او می دهدم مژده ی خُلد
گرچه از کرده خود هست مرا بیم حجیم
مالک الملک أبد خالق اَبدان و نُفوس
که زفیض ازلی زنده کند عظم رمیم
دولت بی سر و پایی به گدایان بخشید
قسمت تاجوران کرد سریر و دیهیم
در خور نعمت او نیست سپاس ثقلین
شُکر حادث نبود در خور احسان قدیم
بارالها به شفیعان جزا احمد و آل
درگذر از گنه خلق زالطاف عمیم
بخش آزادگی از قید علایق همه را
ایمن از وسوسه ی نفس کن و دیو رجیم
بی نیازش زکسان کن که سگ تو است «محیط»
سگ خود را نپسندد، بِدَر غیر کریم
که زخوان کَرَمش بهره بَرد دیو رجیم
نیک و بد را ننمود از در احسان محروم
سلطنت داد به فرعون و نبوت به کلیم
آیت بخشش او نقد روان است و خرد
چشم بیننده و گوش شنوا قلب سلیم
احد است و صمد و لم یلد و لم یولد
حاکم منتقم و عادل و علّام و حکیم
آشکار است بر او راز نهان همه کس
که سمیع است و بصیر است و خیبر است علیم
همه ی عمر اگر بنده کند معصیتش
به یکی توبه به بخشد که غفور است و رحیم
غیبها داند و هرگز ندَرد پرده ی کس
عیب ها بیند و پوشد همه زالطاف عمیم
نَبُرد روزی مُجرم به گناهان بزرگ
نَدَرد پرده ی عاصی به معاصی عظیم
بی عنایاتش اگر طاعت کونین تو راست
هان مشو غرّه که هست از بَدی خاتمه بیم
با عطیّاتش، گر حُرم دو عالم داری
دار امیّد بهشت أبد و دار نعیم
رحمت بی حد او می دهدم مژده ی خُلد
گرچه از کرده خود هست مرا بیم حجیم
مالک الملک أبد خالق اَبدان و نُفوس
که زفیض ازلی زنده کند عظم رمیم
دولت بی سر و پایی به گدایان بخشید
قسمت تاجوران کرد سریر و دیهیم
در خور نعمت او نیست سپاس ثقلین
شُکر حادث نبود در خور احسان قدیم
بارالها به شفیعان جزا احمد و آل
درگذر از گنه خلق زالطاف عمیم
بخش آزادگی از قید علایق همه را
ایمن از وسوسه ی نفس کن و دیو رجیم
بی نیازش زکسان کن که سگ تو است «محیط»
سگ خود را نپسندد، بِدَر غیر کریم
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۳ - در منقبت شاه سریر ولایت حضرت علی بن ابیطالب علیه السلام
ای دل به یمن سلطنت فقر، شاه باش
بی پا و سرپناه سریر و کلاه باش
با نیستی بساز و غم بیش و کم مخور
بر بیش و کم هر آن چه بود پادشاه باش
تا کی سپید جامه توان بود و دل سیاه؟
یک چند دل سپید و مرقع سیاه باش
طی طریق پرخطر عشقت آرزو است
وارسته از دو کون، چو مردان راه باش
آزادیت هوا است، ره خواجگان گزین
از خیل بندگان ولی الاه، باش
در گلشن زمانه اگر گل نمی شوی
خود خوار هم مباش، خدا را گیاه باش
بگریز در پناه شه اولیاء، علی
از حادثات دور فلک، در پناه باش
ای جان مقیم درگه والای شاه شو
چون عرش خاکسار، در آن بارگاه باش
ای دیده کسب نور، از آن آستانه کن
و آن گاه نوربخش به خورشید و ماه باش
ما را شفاعتش طلبد چون گنهکار
ای تن مدام، غرقه ی بحر گناه باش
از جان و دل غلام غلامان حیدرم
یا رب مرا به صدق ارادت گواه باش
ای عذرخواه نامه سیاهان، به روز حشر
جرم «محیط» را بر حق، عذرخواه باش
بی پا و سرپناه سریر و کلاه باش
با نیستی بساز و غم بیش و کم مخور
بر بیش و کم هر آن چه بود پادشاه باش
تا کی سپید جامه توان بود و دل سیاه؟
یک چند دل سپید و مرقع سیاه باش
طی طریق پرخطر عشقت آرزو است
وارسته از دو کون، چو مردان راه باش
آزادیت هوا است، ره خواجگان گزین
از خیل بندگان ولی الاه، باش
در گلشن زمانه اگر گل نمی شوی
خود خوار هم مباش، خدا را گیاه باش
بگریز در پناه شه اولیاء، علی
از حادثات دور فلک، در پناه باش
ای جان مقیم درگه والای شاه شو
چون عرش خاکسار، در آن بارگاه باش
ای دیده کسب نور، از آن آستانه کن
و آن گاه نوربخش به خورشید و ماه باش
ما را شفاعتش طلبد چون گنهکار
ای تن مدام، غرقه ی بحر گناه باش
از جان و دل غلام غلامان حیدرم
یا رب مرا به صدق ارادت گواه باش
ای عذرخواه نامه سیاهان، به روز حشر
جرم «محیط» را بر حق، عذرخواه باش
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۷ - مزیّن به مدح حضرت علی بن الحسین علیه السلام
یک دو روزی در کفم آن سیم ساق افتاده بود
یاد آن ایام خوش، کین اتفاق افتاده بود
بهره ای کز عمر خود بردیم، این اوقات بود
که اتفاق صحبت اهل وفاق افتاده بود
با خیالش بس که مشغولم ندانستم به عمر
کی وصالش اتفاق و کی فراق افتاده بود
عَقد اُلفت نو عروس دهر با هرکس به بست
از نخستین روز در فکر طلاق افتاده بود
واعظ شهرم به ترک عشق دعوت می نمود
لیک نشنیدم که بس تکلیف شان افتاده بود
دوش در بزم از فروغ جام و عکس چهر یار
مهر و مه را خوش قرانی اتفاق افتاده بود
دست گر نگرفته بودش همت خاصان شاه
دل زپا از کید ارباب نفاق افتاده بود
سید سجاد زین العابدین چارم امام
آن که با غم جفت و از هر عیش طاق افتاده بود
آن مریض عشق کو را تلخی زهر بلا
در هوای دوست شیرین در مذاق افتاده بود
کاش آن ساعت که از تاب تبش می سوخت تن
لرزه بر ارکان این نیلی رواق افتاده بود
بار دادندی اگر حجاب درگاهش «محیط»
هم چو عرش آنجای با صد اشتیاق افتاده بود
یاد آن ایام خوش، کین اتفاق افتاده بود
بهره ای کز عمر خود بردیم، این اوقات بود
که اتفاق صحبت اهل وفاق افتاده بود
با خیالش بس که مشغولم ندانستم به عمر
کی وصالش اتفاق و کی فراق افتاده بود
عَقد اُلفت نو عروس دهر با هرکس به بست
از نخستین روز در فکر طلاق افتاده بود
واعظ شهرم به ترک عشق دعوت می نمود
لیک نشنیدم که بس تکلیف شان افتاده بود
دوش در بزم از فروغ جام و عکس چهر یار
مهر و مه را خوش قرانی اتفاق افتاده بود
دست گر نگرفته بودش همت خاصان شاه
دل زپا از کید ارباب نفاق افتاده بود
سید سجاد زین العابدین چارم امام
آن که با غم جفت و از هر عیش طاق افتاده بود
آن مریض عشق کو را تلخی زهر بلا
در هوای دوست شیرین در مذاق افتاده بود
کاش آن ساعت که از تاب تبش می سوخت تن
لرزه بر ارکان این نیلی رواق افتاده بود
بار دادندی اگر حجاب درگاهش «محیط»
هم چو عرش آنجای با صد اشتیاق افتاده بود
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۲ - در مدح بابُ المراد حضرت امام محمد تقی جواد علیه السلام
کجا است زنده دلی کاملی مسیح دمی
که فیض صحبتش از دل برد غبار غمی
خلیل بت شکنی کو که نفس دون شکند
که نیست در حرم دل به غیر او صنمی
ز کید چرخ در آن دور گشت نوبت ما
که نیست ساقی ایام را سر کرمی
زمانه خرمن دانش نمی خرد به جوی
بهای گنج هنر را نمی دهد درمی
مباد آن که شود سفله خوی کامروا
که هر زمان کند آغاز فتنه و ستمی
گذشت عمر و دریغا نداد ما را دست
حضور نیم شبی و صفای صبح دمی
قسم به جان عزیزان به وصل دوست رسی
اگر از این تن خاکی برون نهی قدمی
خلاف گوشه نشینان دل شکسته مجو
که نیست جز دل این قوم دوست را حرمی
غم زمانه مخور ای رفیق باده بنوش
که دور چرخ به جامی گذاشته، نه جمی
ز بینوایی و دولت غمین و شاد مباش
که در زمانه نماند گدا و محتشمی
ز اشتیاق بلند آستان شه هر شب
فراز عرش فرازم زآه خود عَلَمی
به خَلق آن چه رسد فیض زآشکار و نهان
ز بحر جود شه دین جواد هست نَمی
محمد بن علی تاسع الائمه تقی
که بحر همت او است بی کرانه یَمی
بدان خدای که باشد زکلک قدرت او
نقوش دفتر هستی ماسِوی رَقمی
که با ولای شفیعان حشر احمد و آل
«محیط» را نبود از گناه خویش غمی
شهان کشور نظمیم ما ثناگویان
اساس سلطنت ما است دفتر و قلمی
که فیض صحبتش از دل برد غبار غمی
خلیل بت شکنی کو که نفس دون شکند
که نیست در حرم دل به غیر او صنمی
ز کید چرخ در آن دور گشت نوبت ما
که نیست ساقی ایام را سر کرمی
زمانه خرمن دانش نمی خرد به جوی
بهای گنج هنر را نمی دهد درمی
مباد آن که شود سفله خوی کامروا
که هر زمان کند آغاز فتنه و ستمی
گذشت عمر و دریغا نداد ما را دست
حضور نیم شبی و صفای صبح دمی
قسم به جان عزیزان به وصل دوست رسی
اگر از این تن خاکی برون نهی قدمی
خلاف گوشه نشینان دل شکسته مجو
که نیست جز دل این قوم دوست را حرمی
غم زمانه مخور ای رفیق باده بنوش
که دور چرخ به جامی گذاشته، نه جمی
ز بینوایی و دولت غمین و شاد مباش
که در زمانه نماند گدا و محتشمی
ز اشتیاق بلند آستان شه هر شب
فراز عرش فرازم زآه خود عَلَمی
به خَلق آن چه رسد فیض زآشکار و نهان
ز بحر جود شه دین جواد هست نَمی
محمد بن علی تاسع الائمه تقی
که بحر همت او است بی کرانه یَمی
بدان خدای که باشد زکلک قدرت او
نقوش دفتر هستی ماسِوی رَقمی
که با ولای شفیعان حشر احمد و آل
«محیط» را نبود از گناه خویش غمی
شهان کشور نظمیم ما ثناگویان
اساس سلطنت ما است دفتر و قلمی
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۴ - در مدح امام یازدهم حضرت حسن بن علی العسکری علیه السلام
دلم که بود زآلایش طبیعت پاک
گرفته گرد کدورت از این نشیمن خاک
مَلول گشتم از این همرهان سست عنان
کجا است راه نوردی مُجرّدی چالاک
اگر از این تن خاکی سفر کنی ای دل
نخست گام نهی پای بر سر افلاک
بلند و پست جهان ای رفیق بسیار است
گهی به چرخ برد که گذارت برخاک
چو نیستی است سرانجام، هرچه پیش آید
به هر طریق که باشی مدار دل غمناک
به یاوه ابر بهاری به دجله می بارد
به راه بادیه لب تشنگان شدند هلاک
رواق صومعه را آن زمان شکست آمد
که سرکشید به اوج سپهر طارم تاک
نکو است هرچه کند دِلستان چه جور و چه مهر
خوش است آن چه دهد او، چه زهر و چه تریاک
به کیش اهل کرم کافری، اگر ای دل
کنی به راه عزیزان زبذل جان امساک
گرم رسد به گریبان جامه ی جان دست
کنم به روز فراق تو تا به دامان چاک
من و خیال خلاف رضای تو، هیهات!
تو و هوای حصول مراد من؟ حاشاک
ز یُمن دوستی بندگان خسرو دین
ز دشمنی زمانه، مرا نباشد باک
ولیّ حق حسن بن علی، شه کونین
امام یازدهم، سبط خواجه ی لولاک
بزرگ آیت یزدان که درک ذاتش را
توان نمودن گر ذات حق شود ادراک
خدیو کون و مکان، شهسوار مسک وجود
که بسته سلسله ی کائنات بر فتراک
شها وجود دو عالم طُفیل هستی تو است
تو اصل فیضی و ارواح عالمین، فداک
به لطف عام تو دارد «محیط» چشم امید
در آن زمان که سپارد طریق تیره مغاک
گرفته گرد کدورت از این نشیمن خاک
مَلول گشتم از این همرهان سست عنان
کجا است راه نوردی مُجرّدی چالاک
اگر از این تن خاکی سفر کنی ای دل
نخست گام نهی پای بر سر افلاک
بلند و پست جهان ای رفیق بسیار است
گهی به چرخ برد که گذارت برخاک
چو نیستی است سرانجام، هرچه پیش آید
به هر طریق که باشی مدار دل غمناک
به یاوه ابر بهاری به دجله می بارد
به راه بادیه لب تشنگان شدند هلاک
رواق صومعه را آن زمان شکست آمد
که سرکشید به اوج سپهر طارم تاک
نکو است هرچه کند دِلستان چه جور و چه مهر
خوش است آن چه دهد او، چه زهر و چه تریاک
به کیش اهل کرم کافری، اگر ای دل
کنی به راه عزیزان زبذل جان امساک
گرم رسد به گریبان جامه ی جان دست
کنم به روز فراق تو تا به دامان چاک
من و خیال خلاف رضای تو، هیهات!
تو و هوای حصول مراد من؟ حاشاک
ز یُمن دوستی بندگان خسرو دین
ز دشمنی زمانه، مرا نباشد باک
ولیّ حق حسن بن علی، شه کونین
امام یازدهم، سبط خواجه ی لولاک
بزرگ آیت یزدان که درک ذاتش را
توان نمودن گر ذات حق شود ادراک
خدیو کون و مکان، شهسوار مسک وجود
که بسته سلسله ی کائنات بر فتراک
شها وجود دو عالم طُفیل هستی تو است
تو اصل فیضی و ارواح عالمین، فداک
به لطف عام تو دارد «محیط» چشم امید
در آن زمان که سپارد طریق تیره مغاک
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۳۰ - در منقبت حضرت ابوالامه علی بن ابیطالب علیه السلام
چون در چمن چمان شد، آن شوخ سرو قامت
در هر قدم به پا کرد هنگامه ی قیامت
از آب و رنگ رخسار، بر آبروی گلزار
بازار سرو به شکست، قدّش زاستقامت
تو خون خلقی نوشی ای شیخ و ما می ناب
انصاف ده از این دو، شاید که را ملامت
در خاکدان گیتی، بی عشق هر که سر کرد
خواهد به خاک رفتن، با حسرت و ندامت
فانی است هر چه بینی در این سرای خاکی
جز نام نیک عشاق که او راست استدامت
به شکست ساغر دل، لعل لبت به فرما
کز بوسه ای برآید، از عهده ی غرامت
ای محرمان حضرت، با پادشه بگوئید
تیمار خستگان است، سرمایه ی سلامت
منعم اگر نپرسد، از حال بینوایان
پرسند و باز ماند، در عرصه ی قیامت
در ری شده است ما را، بی دوست کار مشکل
نی مانده پای رفتن نی طاقت اقامت
مهر علی است جنت، قهر علی است دوزخ
حُب علی است میزان در عرصه ی قیامت
از پا «محیط» افتاد، از دست برد ایام
دست بگیر زالطاف، ای منبع کرامت
در هر قدم به پا کرد هنگامه ی قیامت
از آب و رنگ رخسار، بر آبروی گلزار
بازار سرو به شکست، قدّش زاستقامت
تو خون خلقی نوشی ای شیخ و ما می ناب
انصاف ده از این دو، شاید که را ملامت
در خاکدان گیتی، بی عشق هر که سر کرد
خواهد به خاک رفتن، با حسرت و ندامت
فانی است هر چه بینی در این سرای خاکی
جز نام نیک عشاق که او راست استدامت
به شکست ساغر دل، لعل لبت به فرما
کز بوسه ای برآید، از عهده ی غرامت
ای محرمان حضرت، با پادشه بگوئید
تیمار خستگان است، سرمایه ی سلامت
منعم اگر نپرسد، از حال بینوایان
پرسند و باز ماند، در عرصه ی قیامت
در ری شده است ما را، بی دوست کار مشکل
نی مانده پای رفتن نی طاقت اقامت
مهر علی است جنت، قهر علی است دوزخ
حُب علی است میزان در عرصه ی قیامت
از پا «محیط» افتاد، از دست برد ایام
دست بگیر زالطاف، ای منبع کرامت
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۳۱ - در مدح سیّد صادق طباطبایی فرماید
خوبان جهان از چو جهان مهر وفا نیست
این سلسله را پیشه به جز جور و جفا نیست
آغاز فنا بود، جهان را و چو آغاز
انجام مر این غمکده را غیر فنا نیست
از زهد فروشان بگریزند که دیدیم
این سلسله را دوستی و مهر و وفا نیست
تا خرقه ی صوفی به می صاف نشویند
بی شبه ی آلایش تزویر و ریا نیست
از خاک در میکده با همت رندان
آن فیض توان یافت که در آب بقا نیست
آشفته اگر گویم، معذور بدارید
سودایی عشقم، دل شوریده به جا نیست
در شهر یکی نیست که از دست غم تو
مانند منش پیرهن صبر قبا نیست
لعل لب میگون تو پیمود به عشاق
زآن راح روان بخش که در میکده ها نیست
نتوان رخ زیبای تو را شمس و قمر خواند
این همه خوبی و صفا نیست
ای بنده خمش باش که در کار خدایی
جای سخن و دم زدن از چون و چرا نیست
کردیم بسی تجربه با پنجه ی تقدیر
تدبیر به جز شیوه ی تسلیم و رضا نیست
گر شهد به اعدا دهد و زهر به احباب
باشد ز ره حکمت و از روی خطا نیست
سرمایه ی عیش ابد و دولت جاوید
ای خواجه به جز نیکی با خلق خدا نیست
در مردمی و جود یکی در همه آفاق
چون زاده سلطان رسل خواجه ی ما نیست
مولی العماء «صادق» کان در نظر او
ملک دو جهان را چو کنی خاک بها نیست
غیر از علی و آل «محیط» به ره حق
کس بعد نبی راهبر و راهنما نیست
این سلسله را پیشه به جز جور و جفا نیست
آغاز فنا بود، جهان را و چو آغاز
انجام مر این غمکده را غیر فنا نیست
از زهد فروشان بگریزند که دیدیم
این سلسله را دوستی و مهر و وفا نیست
تا خرقه ی صوفی به می صاف نشویند
بی شبه ی آلایش تزویر و ریا نیست
از خاک در میکده با همت رندان
آن فیض توان یافت که در آب بقا نیست
آشفته اگر گویم، معذور بدارید
سودایی عشقم، دل شوریده به جا نیست
در شهر یکی نیست که از دست غم تو
مانند منش پیرهن صبر قبا نیست
لعل لب میگون تو پیمود به عشاق
زآن راح روان بخش که در میکده ها نیست
نتوان رخ زیبای تو را شمس و قمر خواند
این همه خوبی و صفا نیست
ای بنده خمش باش که در کار خدایی
جای سخن و دم زدن از چون و چرا نیست
کردیم بسی تجربه با پنجه ی تقدیر
تدبیر به جز شیوه ی تسلیم و رضا نیست
گر شهد به اعدا دهد و زهر به احباب
باشد ز ره حکمت و از روی خطا نیست
سرمایه ی عیش ابد و دولت جاوید
ای خواجه به جز نیکی با خلق خدا نیست
در مردمی و جود یکی در همه آفاق
چون زاده سلطان رسل خواجه ی ما نیست
مولی العماء «صادق» کان در نظر او
ملک دو جهان را چو کنی خاک بها نیست
غیر از علی و آل «محیط» به ره حق
کس بعد نبی راهبر و راهنما نیست
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۳۳ - در نعت حضرت رسالت پناه صلی الله علیه و آله و سلم
سه چیز اهل طلب را بود نشان سعادت
خلوص نیت و قلب سلیم و صدق ارادت
نه بندگی است که مر، دوری است و نفس پرستی
زبیم دوزخ و شوق جنان کنی چو عبادت
طبیعت سبعی غالب است تا به نهادت
گمان مبر که سوی آدمی و اهل سعادت
دل شکسته به دست آر و درد عشق که گردد
دلت مقام حق و آیدت خدا به عبادت
زحال عیسی و قارون پدید گشت که تن را
برد به چرخ تجرد، کشد به خاک زیادت
غم فراق توام کشت و زنده کرد وصالت
فراق و وصل تو آمد، دلیل موت و اعادت
کجا قبول شود دعوی خدای پرستی
از آن که نفس پرستی نموده شیوه و عادت
نبود نام زآدم که بود سید بطحا
نبی خاتم و بودش به کائنات سیادت
بدان رسیده که خوانند غالیش چو نصیری
زبس که شاه پرستی «محیط» را شده عادت
خلوص نیت و قلب سلیم و صدق ارادت
نه بندگی است که مر، دوری است و نفس پرستی
زبیم دوزخ و شوق جنان کنی چو عبادت
طبیعت سبعی غالب است تا به نهادت
گمان مبر که سوی آدمی و اهل سعادت
دل شکسته به دست آر و درد عشق که گردد
دلت مقام حق و آیدت خدا به عبادت
زحال عیسی و قارون پدید گشت که تن را
برد به چرخ تجرد، کشد به خاک زیادت
غم فراق توام کشت و زنده کرد وصالت
فراق و وصل تو آمد، دلیل موت و اعادت
کجا قبول شود دعوی خدای پرستی
از آن که نفس پرستی نموده شیوه و عادت
نبود نام زآدم که بود سید بطحا
نبی خاتم و بودش به کائنات سیادت
بدان رسیده که خوانند غالیش چو نصیری
زبس که شاه پرستی «محیط» را شده عادت
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۴۰ - در مدح امیرالمؤمنین و اهل بیت طاهرین علیه السلام
دل در غم تو دژم نباشد
نیش تو زنوش کم نباشد
با زلف و رخ تو دل شب و روز
شاد است و دمی دژم نباشد
در شهر یکی نشان ندارم
کز عشق تو متهم نباشد
پیوسته به جز خیال خطت
بر لوح بصر زغم نباشد
آن دل که گرفت سکه ی عشق
هرگز زپی درم نباشد
آن را که قناعت است پیشه
اندیشه ی بیش و کم نباشد
عارف که صمد پرست گردید
در سجاده بر صنم نباشد
می نوش و مخور غم جهان زانک
جز جام نشان زجم نباشد
هر دل که به باده شست و شو یافت
آلوده ی درد و غم نباشد
از غیر علی و آل ما را
از کس طمع کرم نباشد
شاهی که برش وجود کونین
جز قطره به نزد یَم نباشد
بی داغ غلامش زشاهان
اندر عرب و عجم نباشد
در محکمه ی شریعت و دین
عادل تر از او حَکَم نباشد
تنها نه درین جهان که جز او
حاکم صف حشر هم نباشد
از یاد علی «محیط» غافل
در عمر به هیچ دم نباشد
جز نام نشان و هستی من
با بود تو چون عدم نباشد
نیش تو زنوش کم نباشد
با زلف و رخ تو دل شب و روز
شاد است و دمی دژم نباشد
در شهر یکی نشان ندارم
کز عشق تو متهم نباشد
پیوسته به جز خیال خطت
بر لوح بصر زغم نباشد
آن دل که گرفت سکه ی عشق
هرگز زپی درم نباشد
آن را که قناعت است پیشه
اندیشه ی بیش و کم نباشد
عارف که صمد پرست گردید
در سجاده بر صنم نباشد
می نوش و مخور غم جهان زانک
جز جام نشان زجم نباشد
هر دل که به باده شست و شو یافت
آلوده ی درد و غم نباشد
از غیر علی و آل ما را
از کس طمع کرم نباشد
شاهی که برش وجود کونین
جز قطره به نزد یَم نباشد
بی داغ غلامش زشاهان
اندر عرب و عجم نباشد
در محکمه ی شریعت و دین
عادل تر از او حَکَم نباشد
تنها نه درین جهان که جز او
حاکم صف حشر هم نباشد
از یاد علی «محیط» غافل
در عمر به هیچ دم نباشد
جز نام نشان و هستی من
با بود تو چون عدم نباشد
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۴۵ - مختوم به مدح مولای متقیان و امیرمؤمنان علی بن ابیطالب علیه السلام
قد پی تعظیم خلق خم نتوان کرد
بندگی غیر ذوالکرم نتوان کرد
هر سو مو گر شود هزار زبان باز
شکر تو یا سابغ النعم نتوان کرد
منت دونان پی دونان نتوان برد
بهر درم حال خود دژم نتوان کرد
دامن همت که پاک آمده از عیب
طمع و حرص، متهم توان کرد
غره مشو بر دو روز دولت دنیا
زنده دلا، تکیه بر عدم نتوان کرد
از پی مخلوق، ترک حق نتوان گفت
ترک صمد، سجده ی صنم نتوان کرد
با تو برادر هر آن چه شرط وفا بود
گفتم و تکرار، دم به دم نتوان کرد
آن چه زدیوان غیب، گشته مقرر
هیچ به تدبیر، بیش و کم نتوان کرد
جز زنبی و علی و فاطمه و آل
از دگری خواهش کرم نتوان کرد
ترک ولای علی «محیط» نگوید
بر خود و بر جان خود، ستم نتوان کرد
بندگی غیر ذوالکرم نتوان کرد
هر سو مو گر شود هزار زبان باز
شکر تو یا سابغ النعم نتوان کرد
منت دونان پی دونان نتوان برد
بهر درم حال خود دژم نتوان کرد
دامن همت که پاک آمده از عیب
طمع و حرص، متهم توان کرد
غره مشو بر دو روز دولت دنیا
زنده دلا، تکیه بر عدم نتوان کرد
از پی مخلوق، ترک حق نتوان گفت
ترک صمد، سجده ی صنم نتوان کرد
با تو برادر هر آن چه شرط وفا بود
گفتم و تکرار، دم به دم نتوان کرد
آن چه زدیوان غیب، گشته مقرر
هیچ به تدبیر، بیش و کم نتوان کرد
جز زنبی و علی و فاطمه و آل
از دگری خواهش کرم نتوان کرد
ترک ولای علی «محیط» نگوید
بر خود و بر جان خود، ستم نتوان کرد
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۴۶ - در منقبت عین الله الناظره حضرت علی بن ابیطالب علیه السلام
کوه نتواند شدن سدّ ره مقصود مرد
همت مردان برآرد از نهاد کوه گرد
کار مردان طی وادی خونخوار عشق
زهره ی مردان نداری، گرد این وادی مگرد
چون خیال دوست باشد قائد مرد طریق
آیدش در دیده خار رهگذر، ریحان و ورد
زیر ویران خانه ی تن هست گنج جان نهان
زنده دل آنان کز آن ویران برآوردند گرد
قرب جانان بایدت از جان و دل دوری گزین
نامه ی معشوق خوانی، دفتر خود در نورد
تن پرستان را توانایی بود از خورد و خواب
حق پرستان را توانایی زترک خواب و خورد
زاهدان را آگهی از عالم عشّاق نیست
تندرستان را خبر نبود زحال اهل درد
گرمی بازار عالم هست از سودای عشق
عشق گر، دکان ببندد، گردد این بازار سرد
در جهاد نفس هرکس گشت غالب، مرد او است
گفت پیغمبر جهاد اکبرستی، این نبرد
مرد این میدان که گفتم، هیچ می دانی که کیست
آن که نادیده چو او مردی، سپهر گرد گرد
«لافتی الّا علی لاسیف الّا ذوالفقار»
حق به وصفش گفت و مردی را به ذاتش ختم کرد
رایت اسلام را تیغ کجش به نمود، راست
ارغوانی چهره ی گُردان زبیمش گشت زرد
می نگویم در ثنایش «لَیس باق غیره»
ور بگویم کی تواند مدعی انکار کرد
گفت یزدان «کلّ شیءٍ هالِک الّا وجهه»
کیست وجه الله، عین الله، جز آن شاه فرد
غیر گر به گرفت چندی جای شه، چون شه نشد
از مقام مرد جستن، زن نخواهد گشت مرد
گرچه مردم جزیی از نامش بود مردم گیاه
در عداد مردمان او را نمی شاید شمرد
بعد آن دونان که دانی دولت دیدار شاه
عارفان را بود چون دیدار، ورد از بعد برد
گشت از یمن مدیح شاه دین نظم «محیط»
ذکر تسبیح ملائک، بیت بیت و فرد فرد
همت مردان برآرد از نهاد کوه گرد
کار مردان طی وادی خونخوار عشق
زهره ی مردان نداری، گرد این وادی مگرد
چون خیال دوست باشد قائد مرد طریق
آیدش در دیده خار رهگذر، ریحان و ورد
زیر ویران خانه ی تن هست گنج جان نهان
زنده دل آنان کز آن ویران برآوردند گرد
قرب جانان بایدت از جان و دل دوری گزین
نامه ی معشوق خوانی، دفتر خود در نورد
تن پرستان را توانایی بود از خورد و خواب
حق پرستان را توانایی زترک خواب و خورد
زاهدان را آگهی از عالم عشّاق نیست
تندرستان را خبر نبود زحال اهل درد
گرمی بازار عالم هست از سودای عشق
عشق گر، دکان ببندد، گردد این بازار سرد
در جهاد نفس هرکس گشت غالب، مرد او است
گفت پیغمبر جهاد اکبرستی، این نبرد
مرد این میدان که گفتم، هیچ می دانی که کیست
آن که نادیده چو او مردی، سپهر گرد گرد
«لافتی الّا علی لاسیف الّا ذوالفقار»
حق به وصفش گفت و مردی را به ذاتش ختم کرد
رایت اسلام را تیغ کجش به نمود، راست
ارغوانی چهره ی گُردان زبیمش گشت زرد
می نگویم در ثنایش «لَیس باق غیره»
ور بگویم کی تواند مدعی انکار کرد
گفت یزدان «کلّ شیءٍ هالِک الّا وجهه»
کیست وجه الله، عین الله، جز آن شاه فرد
غیر گر به گرفت چندی جای شه، چون شه نشد
از مقام مرد جستن، زن نخواهد گشت مرد
گرچه مردم جزیی از نامش بود مردم گیاه
در عداد مردمان او را نمی شاید شمرد
بعد آن دونان که دانی دولت دیدار شاه
عارفان را بود چون دیدار، ورد از بعد برد
گشت از یمن مدیح شاه دین نظم «محیط»
ذکر تسبیح ملائک، بیت بیت و فرد فرد
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۵۹ - ایضاً در مدح سلطان سعید مبرور مغفور
ای دل به راه عشق بتان استوار باش
گر سر رود ز ره مرو، و پای دار باش
گسترده دام ها پی صید تو، دیو نفس
پا در ره طلب چو نهی، هوشیار باش
گر طالبی ز دام رهی، ترک دانه کن
به پذیر، پند نغز من و رستگار باش
محنت فزاست شش جهت خاندان خاک
جویی سلامت از همه سو، بر کنار باش
گیتی چو تل خاکی و گردون غبار او است
آئینه ای تو! دور، زخاک و غبار باش
چون عنکبوت رای به صید مگس مکن
تو شیر شیرزه هستی مردم شکار باش
نی نی چو شیر در پی آزار کس مباش
مانند مور جور کش و بردبار باش
منصور وار لاف انا الحق اگر زدی
آماده ی سیاست، تکفیر وار باش
بگذار تو از مجال است پست همتان
خاک قدوم مردم عالی تبار باش
خواهی که روسیه نشوی گاه امتحان
مانند زر خالص کامل عیار باش
تا کی غم زمانه خوری، باده نوش کن
جانا ترا گفت؟ که دایم فکار باش
سرمست شو زساغر سرشار نیستی
ایمن زبیم شحنه و رنج خمار باش
از عاکفان درگه سلطان عشق شو
از محرمان خلوت اسرار یار باش
آزادی دو کون گرت هست آرزو
از بندگان درگه هشت و چهار باش
بگریز در پناه شه اولیا علی علیه السلام
آسوده از کشاکش روز شمار باش
یا دعوی بزرگی و آزادگی مکن
یا چون امین خلوت نیکو شعار باش
تا روزگار، پایدار ای میر کامکار
دلشاد در پناه شه روزگار باش
ظل الاه ناصر دین شه که آفتاب
گوید به چرخ، در ره وی خاکسار باش
نزد امین خلوت شه خواجه ی «محیط»
ای نظم دلفریب، زمن یادگار باش
گر سر رود ز ره مرو، و پای دار باش
گسترده دام ها پی صید تو، دیو نفس
پا در ره طلب چو نهی، هوشیار باش
گر طالبی ز دام رهی، ترک دانه کن
به پذیر، پند نغز من و رستگار باش
محنت فزاست شش جهت خاندان خاک
جویی سلامت از همه سو، بر کنار باش
گیتی چو تل خاکی و گردون غبار او است
آئینه ای تو! دور، زخاک و غبار باش
چون عنکبوت رای به صید مگس مکن
تو شیر شیرزه هستی مردم شکار باش
نی نی چو شیر در پی آزار کس مباش
مانند مور جور کش و بردبار باش
منصور وار لاف انا الحق اگر زدی
آماده ی سیاست، تکفیر وار باش
بگذار تو از مجال است پست همتان
خاک قدوم مردم عالی تبار باش
خواهی که روسیه نشوی گاه امتحان
مانند زر خالص کامل عیار باش
تا کی غم زمانه خوری، باده نوش کن
جانا ترا گفت؟ که دایم فکار باش
سرمست شو زساغر سرشار نیستی
ایمن زبیم شحنه و رنج خمار باش
از عاکفان درگه سلطان عشق شو
از محرمان خلوت اسرار یار باش
آزادی دو کون گرت هست آرزو
از بندگان درگه هشت و چهار باش
بگریز در پناه شه اولیا علی علیه السلام
آسوده از کشاکش روز شمار باش
یا دعوی بزرگی و آزادگی مکن
یا چون امین خلوت نیکو شعار باش
تا روزگار، پایدار ای میر کامکار
دلشاد در پناه شه روزگار باش
ظل الاه ناصر دین شه که آفتاب
گوید به چرخ، در ره وی خاکسار باش
نزد امین خلوت شه خواجه ی «محیط»
ای نظم دلفریب، زمن یادگار باش
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۶۴ - در منقبت حضرت صاحب الأمر و الزّمان علیه السلام
دو چیز مایه ی عشرت بود، علی التّحقیق
وصال یار موافق، وصل جام رحیق
وصول جام رحیق است، آیت دولت
وصال یار موافق، سعادت و توفیق
به سالخورده می ناب و خورد سال نکار
دهم هر آن چه مرا هست، از جدید و عتیق
رموز غیب بخوانم، زخط روشن جام
زلعل دوست کنم درک نکته های دقیق
مرا زخاصیت لعل دوست، شد معلوم
نگین خاتم جم بوده لاله رنگ عقیق
کنار سبزه به نوشم، به نغمه ی دف و چنگ
بیاد لعل لب دوست، باده ی چو عقیق
هر آن که موسم گل بگذرد زشاهد گل
اگر فلاطون باشد، تو می کُنش تَحمیق
همان تصور بی جا است ترک یار مدام
که هیچ عقل سلیمش نمی کند تصدیق
برای روشنی دیده، حرز جان سازم
گرم به دست فتد خاک پای یار شفیق
زنقد جان گهری نیست چون گرامی تر
به شوق دل کنمی جان نثار راه رفیق
به یادگار حدیثی بگویمت، بشنو
که یاد دارم از ناصحی شفیق و صدیق
دل شکسته بدست آر، اگر خدا طلبی
که این مقام بود جای حق، نه بیت عتیق
جزای کرده ی خود هرکسی چو خواهد دید
تو را چه کار که آن مؤمن است و آن زندیق
حدیث عقل بر عاشقان چنان باشد
که در شریعت فتوای مُفتی زندیق
طریق صدق و ارادت طلب که راه نجات
طریق بندگی او بود، علی التّحقیق
بود سلامت دست و زبان، مسلمانی
نمود پیر خرابات، این سخن تحقیق
حذر نمای زدیوان آدمی صورت
که قاطعان طریقند و قائدان فریق
طریق پیروی شاه دین ز دست مده
که راه کعبه ی قُرب است این خجسته طریق
خدیو خطه ی امکان شهنشه کونین
که با فلک نتوان کرد، درگهش تطبیق
پناه کون و مکان نوح وقت فلک نجات
که کائنات به بحر عطای او است غریق
ولی قائم بالسیف، حجت موعود
امام عصر ولی الاه خضر طریق
به غیر اینکه سزا نیست ذات حقش خواند
هرآن چه عرضه کنم در ثنای او است حقیق
مثال هستی کونین در بر ذاتش
مثال هستی قطره است، نزد بحر عمیق
پی سعادت جاوید نامه ی اعمال
«محیط» داد زمدح و ثنای شه تنمیق
وصال یار موافق، وصل جام رحیق
وصول جام رحیق است، آیت دولت
وصال یار موافق، سعادت و توفیق
به سالخورده می ناب و خورد سال نکار
دهم هر آن چه مرا هست، از جدید و عتیق
رموز غیب بخوانم، زخط روشن جام
زلعل دوست کنم درک نکته های دقیق
مرا زخاصیت لعل دوست، شد معلوم
نگین خاتم جم بوده لاله رنگ عقیق
کنار سبزه به نوشم، به نغمه ی دف و چنگ
بیاد لعل لب دوست، باده ی چو عقیق
هر آن که موسم گل بگذرد زشاهد گل
اگر فلاطون باشد، تو می کُنش تَحمیق
همان تصور بی جا است ترک یار مدام
که هیچ عقل سلیمش نمی کند تصدیق
برای روشنی دیده، حرز جان سازم
گرم به دست فتد خاک پای یار شفیق
زنقد جان گهری نیست چون گرامی تر
به شوق دل کنمی جان نثار راه رفیق
به یادگار حدیثی بگویمت، بشنو
که یاد دارم از ناصحی شفیق و صدیق
دل شکسته بدست آر، اگر خدا طلبی
که این مقام بود جای حق، نه بیت عتیق
جزای کرده ی خود هرکسی چو خواهد دید
تو را چه کار که آن مؤمن است و آن زندیق
حدیث عقل بر عاشقان چنان باشد
که در شریعت فتوای مُفتی زندیق
طریق صدق و ارادت طلب که راه نجات
طریق بندگی او بود، علی التّحقیق
بود سلامت دست و زبان، مسلمانی
نمود پیر خرابات، این سخن تحقیق
حذر نمای زدیوان آدمی صورت
که قاطعان طریقند و قائدان فریق
طریق پیروی شاه دین ز دست مده
که راه کعبه ی قُرب است این خجسته طریق
خدیو خطه ی امکان شهنشه کونین
که با فلک نتوان کرد، درگهش تطبیق
پناه کون و مکان نوح وقت فلک نجات
که کائنات به بحر عطای او است غریق
ولی قائم بالسیف، حجت موعود
امام عصر ولی الاه خضر طریق
به غیر اینکه سزا نیست ذات حقش خواند
هرآن چه عرضه کنم در ثنای او است حقیق
مثال هستی کونین در بر ذاتش
مثال هستی قطره است، نزد بحر عمیق
پی سعادت جاوید نامه ی اعمال
«محیط» داد زمدح و ثنای شه تنمیق
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۷۴ - در مدح امیرالمؤمنین و امام المتقین علیه السلام
حالی دارم پریش و وضعی درهم
مرغی دلی مبتلای دام دو صد غم
از ستم آسمان و کید مه و مهر
روزم جمله شب است و شب همه مظلم
آمدن از این سپس بلار به کشتی
باید کز سیل اشک من شده چون یَم
غرقه ی طوفان بحر چشم گهربار
تنهایی دشت شد که کوه و کمر هم
نیست پریشانی من از غم دینار
حالی درهم نباشد از پی درهم
نیست مرا انده زمانه چه دانم
ماندنی عالم و نه ملکت عالم
دولت دینا به نوبت است و درآیند
خلق در این عاریت سرا زپی هم
مفلس و درویش و عورم و نفروشم
گوشه آزادگی به مملکت جم
گنج قناعت بس است و کنج سلامت
مایه ی عشرت مرا است زین دو فراهم
گوهر نظمم شکسته قیمت لؤلؤ
طبع گهر زاد برده آبروی یَم
هست غم من ز رنج دوری جانان
شهد به کامم بود زفرقت او سمّ
دور شد ستم زچه زقامت چون سرو
وز رخ و زلفی چو لاله و چو سپر غم
دور شدم از بتی که می زد در بزم
طعنه لب لعل او به باده ی در غم
شکوه زگیتی خطا بود که خداوند
هست به ترتیب کار از همه اعلم
با که توان گفت این عجب که جهان را
گشته زآشفتگی، امور منظم
دوش به آواز چنگ مطرب مجلس
خواند مر این چند بیت و برد زدل غم
باده خور و غم مخور برای کم و بیش
خواجه که آخر نه بیش ماند و نی کم
دور جهان را اگر بقایی بودی
جام به مستان نمی رسیدی از جم
طالب آسایشی مجوی زیادت
کسب قناعت نما چو زاده ی ادهم
گرد علایق فشان زدامن همت
تا به فلک برشوی چو عیسی مریم
نیست رهایی زدام سخت علایق
بی مدد صاحب ولایت اعظم
شاه ولایت علی که پشت سماوات
بهر سجود درش مدام بود خم
شمس هدایت که از فروغ جمالش
آمده روشن چراغ دوده ی آرام
چون حرم پاک کعبه مولد او شد
گشت پناه ملوک و قبله ی عالم
سنگ و گلی را نبود این همه مقدار
کسب شرف کرده زآن مبارک مقدم
تا شرف کعبه را فزایم، گویم:
درگه او کعبه است و خاکش، زمزم
گردد از وی به پا قیامت کبری
هست در این دعویم ادله ی محکم
عدل و ولایش صراط باشد و میزان
لطف روان بخش خلد و قهر جهنم
بنده آن خواجه ام که آل علی را
بنده بود چون خدایگان معظم
صهر شهنشه امیر دوست محمد
خان معیر امیر اکرم افخم
شوی مهین دخت شاه عصمت دولت
آن که بود با عفاف خواهر توام
آمده از خلق خوش، فرشته ی رحمت
خلق شده طینتش ز روح مجسم
دخت شهنشه یم است و ایزد بی چون
کرده سه والا گهر، پدید از این یم
زآن سه یکی عصمت الملوک که زیبد
خواندن او را، نخست بانوی عالم
آن چه بود مایه ی شرافت انسان
کسبی و فطری برای او است فراهم
و آن دگری اعتصام سلطنت شاه
دوست علی خان راد، میر مکرم
منبع جود و کرم که کف کریمش
آفت دینار هست و غارت درهم
سومشان فخر تاج، بانوی آفاق
وین سرگهر در شرافتند، مسلّم
را دنیاشان شه است و مام مهین مام
بانوی مه تاج، دولت شه اعظم
گوهر والای ذاتشان به یم دهر
ماند تا نام باشد از گهر و یم
خوشدل و آسوده در پناه شهنشاه
دور فلکشان به کام و خاطر خرم
هر سر مویم اگر زبانی گردد
شرح کمالات ذاتشان نتوانم
داعی دولت «محیط» مدحت ایشان
گوید و خواند علی الدّوام دمادم
گر همه ی عمر شکر نعمت ایشان
گویم انصاف می دهم، بودی کم
مرغی دلی مبتلای دام دو صد غم
از ستم آسمان و کید مه و مهر
روزم جمله شب است و شب همه مظلم
آمدن از این سپس بلار به کشتی
باید کز سیل اشک من شده چون یَم
غرقه ی طوفان بحر چشم گهربار
تنهایی دشت شد که کوه و کمر هم
نیست پریشانی من از غم دینار
حالی درهم نباشد از پی درهم
نیست مرا انده زمانه چه دانم
ماندنی عالم و نه ملکت عالم
دولت دینا به نوبت است و درآیند
خلق در این عاریت سرا زپی هم
مفلس و درویش و عورم و نفروشم
گوشه آزادگی به مملکت جم
گنج قناعت بس است و کنج سلامت
مایه ی عشرت مرا است زین دو فراهم
گوهر نظمم شکسته قیمت لؤلؤ
طبع گهر زاد برده آبروی یَم
هست غم من ز رنج دوری جانان
شهد به کامم بود زفرقت او سمّ
دور شد ستم زچه زقامت چون سرو
وز رخ و زلفی چو لاله و چو سپر غم
دور شدم از بتی که می زد در بزم
طعنه لب لعل او به باده ی در غم
شکوه زگیتی خطا بود که خداوند
هست به ترتیب کار از همه اعلم
با که توان گفت این عجب که جهان را
گشته زآشفتگی، امور منظم
دوش به آواز چنگ مطرب مجلس
خواند مر این چند بیت و برد زدل غم
باده خور و غم مخور برای کم و بیش
خواجه که آخر نه بیش ماند و نی کم
دور جهان را اگر بقایی بودی
جام به مستان نمی رسیدی از جم
طالب آسایشی مجوی زیادت
کسب قناعت نما چو زاده ی ادهم
گرد علایق فشان زدامن همت
تا به فلک برشوی چو عیسی مریم
نیست رهایی زدام سخت علایق
بی مدد صاحب ولایت اعظم
شاه ولایت علی که پشت سماوات
بهر سجود درش مدام بود خم
شمس هدایت که از فروغ جمالش
آمده روشن چراغ دوده ی آرام
چون حرم پاک کعبه مولد او شد
گشت پناه ملوک و قبله ی عالم
سنگ و گلی را نبود این همه مقدار
کسب شرف کرده زآن مبارک مقدم
تا شرف کعبه را فزایم، گویم:
درگه او کعبه است و خاکش، زمزم
گردد از وی به پا قیامت کبری
هست در این دعویم ادله ی محکم
عدل و ولایش صراط باشد و میزان
لطف روان بخش خلد و قهر جهنم
بنده آن خواجه ام که آل علی را
بنده بود چون خدایگان معظم
صهر شهنشه امیر دوست محمد
خان معیر امیر اکرم افخم
شوی مهین دخت شاه عصمت دولت
آن که بود با عفاف خواهر توام
آمده از خلق خوش، فرشته ی رحمت
خلق شده طینتش ز روح مجسم
دخت شهنشه یم است و ایزد بی چون
کرده سه والا گهر، پدید از این یم
زآن سه یکی عصمت الملوک که زیبد
خواندن او را، نخست بانوی عالم
آن چه بود مایه ی شرافت انسان
کسبی و فطری برای او است فراهم
و آن دگری اعتصام سلطنت شاه
دوست علی خان راد، میر مکرم
منبع جود و کرم که کف کریمش
آفت دینار هست و غارت درهم
سومشان فخر تاج، بانوی آفاق
وین سرگهر در شرافتند، مسلّم
را دنیاشان شه است و مام مهین مام
بانوی مه تاج، دولت شه اعظم
گوهر والای ذاتشان به یم دهر
ماند تا نام باشد از گهر و یم
خوشدل و آسوده در پناه شهنشاه
دور فلکشان به کام و خاطر خرم
هر سر مویم اگر زبانی گردد
شرح کمالات ذاتشان نتوانم
داعی دولت «محیط» مدحت ایشان
گوید و خواند علی الدّوام دمادم
گر همه ی عمر شکر نعمت ایشان
گویم انصاف می دهم، بودی کم
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۷۶ - در مدح حضرت اسدالله الغالب علی بن ابیطالب علیه السلام
رنج ها برده فراوان، هنر آموخته ام
وز همه عشق ترا خوبتر آموخته ام
نی خطا گفتم جز عشق، ندارم هنری
به عمر همین یک هنر آموخته ام
تا نموده است زخود بی خبرم جذبه ی دوست
علم آگاهی از هر خبر آموخته ام
کیمیاگر شده از اشک سپید و رخ زرد
صنعت ساختن سیم و زر آموخته ام
رسم بیداری شب شیوه ی افغان سحر
زسگان تو و مرغ سحر آموخته ام
شیوه ی رهروی و پیشه ی قلاشی را
از رفیقی دوسه بی پا و سر آموخته ام
از گدایان در میکده شاهان سلوک
طرز بخشیدن تاج و کمر آموخته ام
نظری دوست به حالم زعنایت فرمود
آن چه آموخته ام زآن نظر آموخته ام
ذره ام وز اثر تربیت شمس وجود
تربیت کردن شمس و قمر آموخته ام
شه مردان اسدالله که از همت وی
پنجه بر تافتن شیر نر آموخته ام
اقتدا هست پسر را به پدر، حب علی
من خلف بوده ام و از پدر آموخته ام
شاعری را زپی منقبت شاه «محیط»
از ازل نی زپی کسب زر آموخته ام
وز همه عشق ترا خوبتر آموخته ام
نی خطا گفتم جز عشق، ندارم هنری
به عمر همین یک هنر آموخته ام
تا نموده است زخود بی خبرم جذبه ی دوست
علم آگاهی از هر خبر آموخته ام
کیمیاگر شده از اشک سپید و رخ زرد
صنعت ساختن سیم و زر آموخته ام
رسم بیداری شب شیوه ی افغان سحر
زسگان تو و مرغ سحر آموخته ام
شیوه ی رهروی و پیشه ی قلاشی را
از رفیقی دوسه بی پا و سر آموخته ام
از گدایان در میکده شاهان سلوک
طرز بخشیدن تاج و کمر آموخته ام
نظری دوست به حالم زعنایت فرمود
آن چه آموخته ام زآن نظر آموخته ام
ذره ام وز اثر تربیت شمس وجود
تربیت کردن شمس و قمر آموخته ام
شه مردان اسدالله که از همت وی
پنجه بر تافتن شیر نر آموخته ام
اقتدا هست پسر را به پدر، حب علی
من خلف بوده ام و از پدر آموخته ام
شاعری را زپی منقبت شاه «محیط»
از ازل نی زپی کسب زر آموخته ام