عبارات مورد جستجو در ۱۶۳ گوهر پیدا شد:
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۴۷
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۸۳
سراج قمری : قطعات
شمارهٔ ۱
نظام قاری : قصاید
شمارهٔ ۱ - (قصیده آفاق وانفس)
نیست پوشیده بر اهل خرد و استبصار
زانکه(الناس لباس) است کلام اخیار
ای که از اطعمه سیری زپی البسه رو
که تن از رخت عزیز است و شکم پرور خوار
خور شست و کنش و پوشش و ارباب تمیز
نیستشان هیچ ازین گونه گزیری ناچار
خلعتی دوخته ام برقد اشعار چنان
که نه پوشیده و نه کهنه شود لیل و نهار
درزیش درزی معنی و خرداستاد است
رنگرز دست خیالست و تفکر قصار
شستن رخت مرا چرخ حصین چون صابون
ابر لیفست و بپرداخت کدنیه(کُدَنگَه) اشجار
گوش کن تا که به دوشت کنم این جامه ی نو
برکن از خویشتن آن جامه ی پار و پیرار
هست در البسه هر چیز که در آفاقست
برضمیر تو کنم چند نظیرش اظهار
آسمان خرگه و زیلوست زمین، خارا کوه
اطلس و تافته دان مهر و مهِ پر انوار
ابر کرباس و شفق خَسَقی و شامست سمور
صبح قاقم شمر و حبر پر از موج بحار
لوح سجاده و مسواک قلم میزر عرش
صندلی کرسی و فرشست فراش از آثار
صوف گرما بُوَد و جنس حصیری سرما
رخت زردست خزان، جامه ی سبزست بهار
شش جهت چاک پس و پیشت و جیب و دامن
و آستین هردو که آنست ترا دست افزار
چون ترا پنج حواسست کزان داری خط
پنج وصله است ز تو جامه چنان برخوردار
هفت کویست گریبان ترا زان هفت است
عدد ارض و سماوات و نجوم سیار
چار عنصر ز من ار زانکه بپرسی هریک
با تو گویم که بمانی عجبم در گفتار
نوع والا که وِرا بادِ صبا می خوانند
بادت آن آتش والای بَرَنک گلنار
اطلس ماویت آبست روان، وین دریاب
مَلِه ی خاک که آنست لباس ابرار
برش جامه قضا و قدرش کز گردون
اجل و حادثه بُبریدن و زخم، ای هشیار
پوشش ماتم و سورست دو کون ای سرور
ور سؤالت ز سه روحست بدان این اسرار
روحی ابریشم و روحیست دگر پنبه ز وصف
سوّمین روح بود پشم، بگفتم یکبار
مَبدأَت پنبه به تحقیق و معادست کفن
تن و جان تو درین کار،که این پود آن تار
جسم رختست جواهر عرض آن الوان
ستر آن جمله محیطست و سجافست مدار
صفت روز و شبت نیز شب اندر روزست
نقش دوزیت در اثواب کواکب انگار
زیر و بالا نه دوتا کارگهش نساج است
عالم سفلی و علویت بدان زاستحضار
وصف تشریح زسرتا قدمت بنمودم
هم در آن خواب اگر، زانکه به عقلی بیدار
جنتت جامه پاکست و عذابت دوزخ
هست پیراهن چرکین چو ضمیر اشرار
نیست معلوم صراطت بجز از پای انداز
چون قیامت که بود برهنگی برتن زار
باز جلپاره مرقع صفت طفلی تست
نخ دیبای ثمینت چوشبابت پندار
کهلی آنروز که ریشت شمرند ابیاری
پیریت صوف سفیدست که استغفار
صورت دیو پلاسست و پری کمسان دوز
نیک و بد شال و حریرست نبرد احرار
مغربت چیست دواج شب تار و مشرق
جیب خرقه است سر از جیب خرافات برآر
خشم و قهر و غضبت جوشن و جیه است و زره
شهوتت جامه خوابست و لباست شب تار
پیشوازست زن و مرد قبا وانچه درو
چاک پس هست مخنث بود و بی هنجار
اطلس است امردو ابیاری سبزست بخط
پوسیتن صاحب ریشست و در آن هم اطوار
در خور ریش سفیدست چو شیخان کامو
وان سیه بره سیه ریش بخاطر میدار
قندس آنست که او ریش کندرنک مدام
چند نیرنک چو روباه کنی ای طرار؟
داری اخلاق پسندیده قماشات نفیس
گر بدانی چه قماشی نکنی استکبار
خانه ای را که درو هست مقامت شب و روز
هم درین جامه بگویم صفت او هموار
سربا مست گریبان یقه با مقلب
آن کنیسه که زدند از پی دفع امطار
حد آن و ربدن و تیرز آن لنگیها
جیب پهلو بود و چاک درو روزن دار
آستین شاه نشینها که برون میدارند
چارسو خشتک و ایزاره فراویز انگار
جفت زلفین بدر آن انگله و گوی بود
بخیها جمله در آن باب مثال مسمار
کس ازین جنس نفیسی ننمودست انفس
گرچه گفتند در آفاق و در انفس بسیار
هر که او وصله معنی برد از جامه من
علم دزدی او باد عیان روز شمار
بلباس دگر این طرز حدیثم بشنو
دستبردی چو نمودم بجهان زین اشعار
سرور جمله اثواب ز روی معنی
هست برد یمنی لبس رسول مختار
جبه برد که او جنه برد آمده است
پشت گرمی وی از پینه زروی پندار
بابرک گفت که دوزم عسلی تو بدوش
که بسرما نکنم حرب بگاه پیکار
از پی حرب عدوی تو زره بافدابر
آسمان جبه وانجم همه بر وی مسمار
مه سپر مهر کلاخود و کمان قوس قزح
ناوکت تیر و سماکست و سها نیزه گذار
ابرمانند عروسیست سپیدش چادر
انکه از برق پدید آمده سرخی ازار
شسته کرباس که پرداخته در می پیچند
کاغذی دان که زقر طاس به پیچد طومار
موج در صوف مربع نگرای اهل تمیز
دل بدریا فکن وزر ببهایش بشمار
گرچه ماشاه و سقرلاط بهم مشتبهند
هریکی را به حدِ خویش شناسد ابصار
ایکه بامیرزی و چکمه برک حاجت نیست
پیشتر پازگلیم خودت آخر مگذار
پوستین بخیه چو از جیب نماید بندند
تسمه از گوز گره بر بن ریشش ناچار
نخوت شرب بوالا که زپر مکس است
چیست در باغ چو طاوس مگس هست بکار
خصم میخک نکند فرق زکمخاورنه
کارگاهیست مرا از همه جنسی دربار
نیش شاخی که بقیقاج بود دانی چیست
گلستانی که به بندند بگردش انهار
صاحبی را که زکتان هوس کیسه است
کیسه از سیم بپرداز بگو در بازار
زوده نرم ستان از جهت پیراهن
کانچه در زیر بود نرم به از استظهار
متکا درکله با صندلی اینمعنی گفت
که توئی بغچه کش وتکیه بمن دارد یار
صندلی داد جوابش که توئی آلت طیش
صندلی و قتلی چند نهی شرمی دار
جامه حبر و دروگوی زمرواریدست
راست چون بحر کز و خاسته در شهوار
تانهم بالش زین گرد قطیفه چو صدف
بهر آن راحت جانست دو چشم من چار
گر غرض معنی دستار بکسمه است ترا
نو خطان پیش که بندند چو کسمه دستار
نرمدستی که بهجرانش شب اندر روزم
تافته روزمن و مانده بعشقش افکار
چادر آن صنم ابرست و قصاره رعدش
آتش برق نمودست زگلگون شلوار
خط الوانست بدستارچه یزدی لیک
یزد یانرا بخط سبز کشد دل بسیار
ایکه پهلو بشکم داری و سنجاب و سمور
انکه بر پوستکی خفته ز حالش یاد آر
نقش والای لطیف قلغی گربیند
قالبک زن سز نقش نخواند در کار
گر سقرلاط ترا هست و نمد میپوشی
سردیست این بنمدمال چه عیبست و عوار
در بر آن کسوت سنجاب نه دور از کارست
آبگرمی بزمستان چه کند رغبت یار
رخت ابیاری و مثقالی و تابستانی
ساده در زیر و خط آورده ببالا پندار
فکرکتان چه کنی چون بزمستان برسی
پوستین را چه کنی غم چو رسد فصل بهار
مریم ای یا رنه رشتست یکی شیرین باف
بسر خود بخر ارهست گزی صد دینار
قفسه هر که بمدفون علادینی دید
مرغ مدفون بقفس یافته ای خوب شعار
التفات ار بمجرح نکند دارائی
پادشاهیست چودارا زگدا دارد عار
چشمهای الجه باز بروی مله ایست
همچو عاشق که کند دیده بروی دلدار
نازکت چار شب اولیست که بالا افکن
چون درشتست و قوی میرسدت زان آزار
در نماز آر بسجاده شطرنجی رخ
تابری دست بطاعت زصغار و زکبار
از سر مردم شهری هوس پوشی رفت
تا که این عقد سپیچ آمده اکنون بشمار
گرد آن پرده گلگون چو مشلشل دیدم
آمدم یاداران زلف و زان رنگ و عذار
ایکه یکتائیت از زیر دو توئی بمی است
اینچنین زیر و بمی برد زما صبر و قرار
حبذا بخت نهالی که نهالی چون تو
خیزدش هر سحری تازه و خرم زکنار
گلهایی که بر آن بالش زردوز افتاد
همچنانست که بر تخته دیبا دینار
گر سربسته والا بگشاید خاتون
بوی نسرین و قرنفل برود در اقطار
جبه سان گر به بر آن سروقبا پوش آرم
فرجی یابم و از بخت شوم برخوردار
اطلس قرمزی ارآل بود طغرایش
شرب بادال نگر مهر برو با خوددار
اطلس یزدی و کاشی و ختائی دیدم
مثل شاه وامیرست و سپاهی دربار
جامه سرخ نگر بر قد آن سرو ملیح
ای که باور نکنی (فی الشجر الاخضرنار)
کافرار دامک شلوارزر افشان بیند
جای آنست که دردم بگشاید زنار
این همه نقش بدیدار در آرایشها
نظر آنکو نکند نقش بود بر دیوار
نه بخود در حرکت آلت آغا پنبه است
در پس پرده یکی هست چو بینی درکار
رختهایی که تو بینی همه با دوست نکوست
جامها را چو محل گر نبود در بریار
تا جهانست کم از مفرش اصحاب مباد
سی و یک چیز ز افضال خدالیل و نهار
صوفک و خاصک و تن جامه و بیت و برتنک
گلی و گلفتن و سالوو روسی انصار
ارمک وقطنی و عین البقر و رومی باف
مله میلک ولالائی بی حد و شمار
صوف سته عشری قبرسی و تفصیله
کستمانی حلبی حبر و غزی بسیار
قلمی فوطه و کرباس و ندافی و قدک
یقلق و طاقیه و موزه و کفش و دستار
در لباس این سخنان گفت نظام قاری
که او زکرم هم تو بپوش ای ستار
زانکه(الناس لباس) است کلام اخیار
ای که از اطعمه سیری زپی البسه رو
که تن از رخت عزیز است و شکم پرور خوار
خور شست و کنش و پوشش و ارباب تمیز
نیستشان هیچ ازین گونه گزیری ناچار
خلعتی دوخته ام برقد اشعار چنان
که نه پوشیده و نه کهنه شود لیل و نهار
درزیش درزی معنی و خرداستاد است
رنگرز دست خیالست و تفکر قصار
شستن رخت مرا چرخ حصین چون صابون
ابر لیفست و بپرداخت کدنیه(کُدَنگَه) اشجار
گوش کن تا که به دوشت کنم این جامه ی نو
برکن از خویشتن آن جامه ی پار و پیرار
هست در البسه هر چیز که در آفاقست
برضمیر تو کنم چند نظیرش اظهار
آسمان خرگه و زیلوست زمین، خارا کوه
اطلس و تافته دان مهر و مهِ پر انوار
ابر کرباس و شفق خَسَقی و شامست سمور
صبح قاقم شمر و حبر پر از موج بحار
لوح سجاده و مسواک قلم میزر عرش
صندلی کرسی و فرشست فراش از آثار
صوف گرما بُوَد و جنس حصیری سرما
رخت زردست خزان، جامه ی سبزست بهار
شش جهت چاک پس و پیشت و جیب و دامن
و آستین هردو که آنست ترا دست افزار
چون ترا پنج حواسست کزان داری خط
پنج وصله است ز تو جامه چنان برخوردار
هفت کویست گریبان ترا زان هفت است
عدد ارض و سماوات و نجوم سیار
چار عنصر ز من ار زانکه بپرسی هریک
با تو گویم که بمانی عجبم در گفتار
نوع والا که وِرا بادِ صبا می خوانند
بادت آن آتش والای بَرَنک گلنار
اطلس ماویت آبست روان، وین دریاب
مَلِه ی خاک که آنست لباس ابرار
برش جامه قضا و قدرش کز گردون
اجل و حادثه بُبریدن و زخم، ای هشیار
پوشش ماتم و سورست دو کون ای سرور
ور سؤالت ز سه روحست بدان این اسرار
روحی ابریشم و روحیست دگر پنبه ز وصف
سوّمین روح بود پشم، بگفتم یکبار
مَبدأَت پنبه به تحقیق و معادست کفن
تن و جان تو درین کار،که این پود آن تار
جسم رختست جواهر عرض آن الوان
ستر آن جمله محیطست و سجافست مدار
صفت روز و شبت نیز شب اندر روزست
نقش دوزیت در اثواب کواکب انگار
زیر و بالا نه دوتا کارگهش نساج است
عالم سفلی و علویت بدان زاستحضار
وصف تشریح زسرتا قدمت بنمودم
هم در آن خواب اگر، زانکه به عقلی بیدار
جنتت جامه پاکست و عذابت دوزخ
هست پیراهن چرکین چو ضمیر اشرار
نیست معلوم صراطت بجز از پای انداز
چون قیامت که بود برهنگی برتن زار
باز جلپاره مرقع صفت طفلی تست
نخ دیبای ثمینت چوشبابت پندار
کهلی آنروز که ریشت شمرند ابیاری
پیریت صوف سفیدست که استغفار
صورت دیو پلاسست و پری کمسان دوز
نیک و بد شال و حریرست نبرد احرار
مغربت چیست دواج شب تار و مشرق
جیب خرقه است سر از جیب خرافات برآر
خشم و قهر و غضبت جوشن و جیه است و زره
شهوتت جامه خوابست و لباست شب تار
پیشوازست زن و مرد قبا وانچه درو
چاک پس هست مخنث بود و بی هنجار
اطلس است امردو ابیاری سبزست بخط
پوسیتن صاحب ریشست و در آن هم اطوار
در خور ریش سفیدست چو شیخان کامو
وان سیه بره سیه ریش بخاطر میدار
قندس آنست که او ریش کندرنک مدام
چند نیرنک چو روباه کنی ای طرار؟
داری اخلاق پسندیده قماشات نفیس
گر بدانی چه قماشی نکنی استکبار
خانه ای را که درو هست مقامت شب و روز
هم درین جامه بگویم صفت او هموار
سربا مست گریبان یقه با مقلب
آن کنیسه که زدند از پی دفع امطار
حد آن و ربدن و تیرز آن لنگیها
جیب پهلو بود و چاک درو روزن دار
آستین شاه نشینها که برون میدارند
چارسو خشتک و ایزاره فراویز انگار
جفت زلفین بدر آن انگله و گوی بود
بخیها جمله در آن باب مثال مسمار
کس ازین جنس نفیسی ننمودست انفس
گرچه گفتند در آفاق و در انفس بسیار
هر که او وصله معنی برد از جامه من
علم دزدی او باد عیان روز شمار
بلباس دگر این طرز حدیثم بشنو
دستبردی چو نمودم بجهان زین اشعار
سرور جمله اثواب ز روی معنی
هست برد یمنی لبس رسول مختار
جبه برد که او جنه برد آمده است
پشت گرمی وی از پینه زروی پندار
بابرک گفت که دوزم عسلی تو بدوش
که بسرما نکنم حرب بگاه پیکار
از پی حرب عدوی تو زره بافدابر
آسمان جبه وانجم همه بر وی مسمار
مه سپر مهر کلاخود و کمان قوس قزح
ناوکت تیر و سماکست و سها نیزه گذار
ابرمانند عروسیست سپیدش چادر
انکه از برق پدید آمده سرخی ازار
شسته کرباس که پرداخته در می پیچند
کاغذی دان که زقر طاس به پیچد طومار
موج در صوف مربع نگرای اهل تمیز
دل بدریا فکن وزر ببهایش بشمار
گرچه ماشاه و سقرلاط بهم مشتبهند
هریکی را به حدِ خویش شناسد ابصار
ایکه بامیرزی و چکمه برک حاجت نیست
پیشتر پازگلیم خودت آخر مگذار
پوستین بخیه چو از جیب نماید بندند
تسمه از گوز گره بر بن ریشش ناچار
نخوت شرب بوالا که زپر مکس است
چیست در باغ چو طاوس مگس هست بکار
خصم میخک نکند فرق زکمخاورنه
کارگاهیست مرا از همه جنسی دربار
نیش شاخی که بقیقاج بود دانی چیست
گلستانی که به بندند بگردش انهار
صاحبی را که زکتان هوس کیسه است
کیسه از سیم بپرداز بگو در بازار
زوده نرم ستان از جهت پیراهن
کانچه در زیر بود نرم به از استظهار
متکا درکله با صندلی اینمعنی گفت
که توئی بغچه کش وتکیه بمن دارد یار
صندلی داد جوابش که توئی آلت طیش
صندلی و قتلی چند نهی شرمی دار
جامه حبر و دروگوی زمرواریدست
راست چون بحر کز و خاسته در شهوار
تانهم بالش زین گرد قطیفه چو صدف
بهر آن راحت جانست دو چشم من چار
گر غرض معنی دستار بکسمه است ترا
نو خطان پیش که بندند چو کسمه دستار
نرمدستی که بهجرانش شب اندر روزم
تافته روزمن و مانده بعشقش افکار
چادر آن صنم ابرست و قصاره رعدش
آتش برق نمودست زگلگون شلوار
خط الوانست بدستارچه یزدی لیک
یزد یانرا بخط سبز کشد دل بسیار
ایکه پهلو بشکم داری و سنجاب و سمور
انکه بر پوستکی خفته ز حالش یاد آر
نقش والای لطیف قلغی گربیند
قالبک زن سز نقش نخواند در کار
گر سقرلاط ترا هست و نمد میپوشی
سردیست این بنمدمال چه عیبست و عوار
در بر آن کسوت سنجاب نه دور از کارست
آبگرمی بزمستان چه کند رغبت یار
رخت ابیاری و مثقالی و تابستانی
ساده در زیر و خط آورده ببالا پندار
فکرکتان چه کنی چون بزمستان برسی
پوستین را چه کنی غم چو رسد فصل بهار
مریم ای یا رنه رشتست یکی شیرین باف
بسر خود بخر ارهست گزی صد دینار
قفسه هر که بمدفون علادینی دید
مرغ مدفون بقفس یافته ای خوب شعار
التفات ار بمجرح نکند دارائی
پادشاهیست چودارا زگدا دارد عار
چشمهای الجه باز بروی مله ایست
همچو عاشق که کند دیده بروی دلدار
نازکت چار شب اولیست که بالا افکن
چون درشتست و قوی میرسدت زان آزار
در نماز آر بسجاده شطرنجی رخ
تابری دست بطاعت زصغار و زکبار
از سر مردم شهری هوس پوشی رفت
تا که این عقد سپیچ آمده اکنون بشمار
گرد آن پرده گلگون چو مشلشل دیدم
آمدم یاداران زلف و زان رنگ و عذار
ایکه یکتائیت از زیر دو توئی بمی است
اینچنین زیر و بمی برد زما صبر و قرار
حبذا بخت نهالی که نهالی چون تو
خیزدش هر سحری تازه و خرم زکنار
گلهایی که بر آن بالش زردوز افتاد
همچنانست که بر تخته دیبا دینار
گر سربسته والا بگشاید خاتون
بوی نسرین و قرنفل برود در اقطار
جبه سان گر به بر آن سروقبا پوش آرم
فرجی یابم و از بخت شوم برخوردار
اطلس قرمزی ارآل بود طغرایش
شرب بادال نگر مهر برو با خوددار
اطلس یزدی و کاشی و ختائی دیدم
مثل شاه وامیرست و سپاهی دربار
جامه سرخ نگر بر قد آن سرو ملیح
ای که باور نکنی (فی الشجر الاخضرنار)
کافرار دامک شلوارزر افشان بیند
جای آنست که دردم بگشاید زنار
این همه نقش بدیدار در آرایشها
نظر آنکو نکند نقش بود بر دیوار
نه بخود در حرکت آلت آغا پنبه است
در پس پرده یکی هست چو بینی درکار
رختهایی که تو بینی همه با دوست نکوست
جامها را چو محل گر نبود در بریار
تا جهانست کم از مفرش اصحاب مباد
سی و یک چیز ز افضال خدالیل و نهار
صوفک و خاصک و تن جامه و بیت و برتنک
گلی و گلفتن و سالوو روسی انصار
ارمک وقطنی و عین البقر و رومی باف
مله میلک ولالائی بی حد و شمار
صوف سته عشری قبرسی و تفصیله
کستمانی حلبی حبر و غزی بسیار
قلمی فوطه و کرباس و ندافی و قدک
یقلق و طاقیه و موزه و کفش و دستار
در لباس این سخنان گفت نظام قاری
که او زکرم هم تو بپوش ای ستار
نظام قاری : قصاید
شمارهٔ ۴ - در آگاهی یافتن لشکر موئینه از محاصره کتان
وشق بکیش چو این قصه گفت گرمانه
زخشم بر تن وی موی گشت چون خنجر
بطیره گفت کتان کرده است این خنکی
منش زهم بدرم تا شود هباوهدر
که باشد او بجهان باردلت انبانی
که دستمال زن و مرد هر دو شد یکسر
کسی کجاست بگوید بآن چنان تن سست
کری نهاده برو پیش هر کسی شده تر
که ای کتان زچه در پوستین موئینه
زسردی افتی آخر برو حصیر مدر
نمانده تاب مراو را وزین نمط بابرد
شویم دست و یقه سال و ماه باصرصر
زکیش ماست که پرتیرترکش جوزاست
زآس ماست که شد آسمان بمه انور
سزد زوصله مازیب و زینت شاهان
که هست صندلی و تختمان مکان و مقر
مگر به بیشه کت شیر در نهالی نیست
که چون پلنگ بما گشته اند خشم آور
دریم رخت حریر و لباس خاراشان
بضرب نیره قندس بحرب زیر و زبر
یکی دواند بکامو که زود بشتابی
چه گر به شانه کنی مو چه گر کلت بر سر
ز آستین نمد نیز برتراشیدند
یکی کلاه که جاسوسشان بود به خبر
زخشم بر تن وی موی گشت چون خنجر
بطیره گفت کتان کرده است این خنکی
منش زهم بدرم تا شود هباوهدر
که باشد او بجهان باردلت انبانی
که دستمال زن و مرد هر دو شد یکسر
کسی کجاست بگوید بآن چنان تن سست
کری نهاده برو پیش هر کسی شده تر
که ای کتان زچه در پوستین موئینه
زسردی افتی آخر برو حصیر مدر
نمانده تاب مراو را وزین نمط بابرد
شویم دست و یقه سال و ماه باصرصر
زکیش ماست که پرتیرترکش جوزاست
زآس ماست که شد آسمان بمه انور
سزد زوصله مازیب و زینت شاهان
که هست صندلی و تختمان مکان و مقر
مگر به بیشه کت شیر در نهالی نیست
که چون پلنگ بما گشته اند خشم آور
دریم رخت حریر و لباس خاراشان
بضرب نیره قندس بحرب زیر و زبر
یکی دواند بکامو که زود بشتابی
چه گر به شانه کنی مو چه گر کلت بر سر
ز آستین نمد نیز برتراشیدند
یکی کلاه که جاسوسشان بود به خبر
نظام قاری : قصاید
شمارهٔ ۷ - در پشت دادن موئینه از محاربه کتان
در آن قتال دله صدر روی گردانید
بداد ابلق سنجاب پشت و کرد حذر
گریختند همه پیش برها چون بز
نایستاد کول نیز گرچه داشت چپر
نمود اگر چه بکین جبه پوستین جبه
چنانچه موی فرو ریخت از غم بیمر
بخاست موی براندامش آندم الپاغی
بخشم ریش بجنباند و گشت ازان مضطر
سمور گفت بقاقم که برنگر سنجاب
چه رو نمود که او پشت داد بر لشکر
منش بتیغ شکم بردرم که بنشیند
سپاه بره و قندس بما تمش بکسر
زروی موی شکافی فنک حدیثی گفت
کزو سپهبد قرساق داشت آن باور
که ما سلاح نداریم حرب گرما را
که هست سایه سنگین بیفکنیم سپر
چو تاب پنچه شیران نیاورد روباه
چه چاره است، اگر چند هست حیلتگر
ولی که در مثلست این که ریش اگر تنگ است
بهر طریق بتابد یکی شتای دگر؟
بروت باز بمالیم در خزان و دریم
چو کهنه جامه صف صدلک از چنین عسکر
بسی لباس بهاری بپوسیتن دیدم
نهاده لب بلب و روبروی یکدیگر
که شد بتیغ جدائی میانشان واقع
دگر بوقت خزان جفت گشته و همبر
بقدر حوصله بین جامه معانی کان
بیان جان و تن تست سرسری مشمر
قصبچه ام که تو پودش مجاز پنداری
حقیقتست همه تار او یقین بنگر
خطوط این قلمی را بسست معنی خاص
که نیست مخفی و پوشیده این براهل هنر
چنین که دکمه لولو به پیشواز بود
بجیب فکرت من از معانیست درر
چو در مشابهت اندک ملابست کافیست
مساز دق دقیق مرا بدق ابتر
خیال فاسد بافندگان و معنی من
چو جامه خواب پکست وقطیفه اخضر
اگر چه عرصه شطرنج ولعب سجاده
بوصف هردو بساطندای گزیده کهر
یکیست خانه بخانه مساکن شیطان
یکی محل سجود و نظر که داور
چنین نفیس لباسی کرا بپوشانی
دریغ قاری اگر بودیت سخن پرور
بداد ابلق سنجاب پشت و کرد حذر
گریختند همه پیش برها چون بز
نایستاد کول نیز گرچه داشت چپر
نمود اگر چه بکین جبه پوستین جبه
چنانچه موی فرو ریخت از غم بیمر
بخاست موی براندامش آندم الپاغی
بخشم ریش بجنباند و گشت ازان مضطر
سمور گفت بقاقم که برنگر سنجاب
چه رو نمود که او پشت داد بر لشکر
منش بتیغ شکم بردرم که بنشیند
سپاه بره و قندس بما تمش بکسر
زروی موی شکافی فنک حدیثی گفت
کزو سپهبد قرساق داشت آن باور
که ما سلاح نداریم حرب گرما را
که هست سایه سنگین بیفکنیم سپر
چو تاب پنچه شیران نیاورد روباه
چه چاره است، اگر چند هست حیلتگر
ولی که در مثلست این که ریش اگر تنگ است
بهر طریق بتابد یکی شتای دگر؟
بروت باز بمالیم در خزان و دریم
چو کهنه جامه صف صدلک از چنین عسکر
بسی لباس بهاری بپوسیتن دیدم
نهاده لب بلب و روبروی یکدیگر
که شد بتیغ جدائی میانشان واقع
دگر بوقت خزان جفت گشته و همبر
بقدر حوصله بین جامه معانی کان
بیان جان و تن تست سرسری مشمر
قصبچه ام که تو پودش مجاز پنداری
حقیقتست همه تار او یقین بنگر
خطوط این قلمی را بسست معنی خاص
که نیست مخفی و پوشیده این براهل هنر
چنین که دکمه لولو به پیشواز بود
بجیب فکرت من از معانیست درر
چو در مشابهت اندک ملابست کافیست
مساز دق دقیق مرا بدق ابتر
خیال فاسد بافندگان و معنی من
چو جامه خواب پکست وقطیفه اخضر
اگر چه عرصه شطرنج ولعب سجاده
بوصف هردو بساطندای گزیده کهر
یکیست خانه بخانه مساکن شیطان
یکی محل سجود و نظر که داور
چنین نفیس لباسی کرا بپوشانی
دریغ قاری اگر بودیت سخن پرور
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۲ - مولانای رومی فرماید
نگارا مردگان از جان چه دانند
کلاغان قدر تابستان چه دانند
در جواب او
(بیت اول جاافتاده یا ناخواناست)
نیفتد جمله با احوال پرده
که سلطانان غم دربان چه دانند
بصوف زاغکی کم زروسی
کلاغان قدر تابستان چه دانند
بچکمه گرچه کوها پا در آرند
طریق سیر این میدان چه دانند
چو نشناسند پا را ز آستین هم
رموز پاچه تنبان چه دانند
نمدسازان که پشمینه فروشند
بهای روسی و کتان چه دانند
بپوش این دلق معنی قاری از خلق
که خلقان سر این خلقان ندانند
کلاغان قدر تابستان چه دانند
در جواب او
(بیت اول جاافتاده یا ناخواناست)
نیفتد جمله با احوال پرده
که سلطانان غم دربان چه دانند
بصوف زاغکی کم زروسی
کلاغان قدر تابستان چه دانند
بچکمه گرچه کوها پا در آرند
طریق سیر این میدان چه دانند
چو نشناسند پا را ز آستین هم
رموز پاچه تنبان چه دانند
نمدسازان که پشمینه فروشند
بهای روسی و کتان چه دانند
بپوش این دلق معنی قاری از خلق
که خلقان سر این خلقان ندانند
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
کلوخ جسم را در آب انداز
مکن مهمل بصد اشتاب انداز
چو اسمعیل شوقر بان و سررا
به پیش تیغ آن قصاب انداز
پس آنکه ذره سان جانی که داری
بر خورشید عالم تاب انداز
بخور می از کف ده ساله طفلی
فغان در جان شیخ و شاب انداز
نگارا تا ببوسم آن کف پای
چو مستان خویشرا در خواب انداز
زخورشید رخت در جان کوهی
که آن نور است در مهتاب انداز
مکن مهمل بصد اشتاب انداز
چو اسمعیل شوقر بان و سررا
به پیش تیغ آن قصاب انداز
پس آنکه ذره سان جانی که داری
بر خورشید عالم تاب انداز
بخور می از کف ده ساله طفلی
فغان در جان شیخ و شاب انداز
نگارا تا ببوسم آن کف پای
چو مستان خویشرا در خواب انداز
زخورشید رخت در جان کوهی
که آن نور است در مهتاب انداز
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۲۰ - حکایت
خواست موری تا ز وحدت دم زند
دم به وصف خالق عالم زند
از صفات وذات حق گویا شود
در طریق معرفت پویا شود
از صفات الله کند برخی بیان
هم ز ذاتش شرحی آرد بر زبان
گفت رب ما چنان است وچنین
دارد اندر سر دوشاخ نازنین
عارفی گفتش خموشی پیشه کن
از خدا ای بی خبر اندیشه کن
اینکه تو گفتی نه وصف کبریاست
حاش لله این نه تعریف خداست
کیخدا را چون تو باشدشاخ و سر
یا چوما دارد دل ودست وجگر
از من وتوناید اوصاف خدا
کی بردکس ره به ذات کبریا
مورگفت ای عارف اسرار حق
ره ندارم بیش از این دربار حق
ز این ندارد پایه فهم بیشتر
بر رگ جانم بزن کم نیشتر
می نگنجد بیش از این در ظرف من
ظرف من را بین وبشنو حرف من
شاخ را چون دیدم اندر خود کمال
گفتم این را نیز دارد ذوالجلال
من به فهم خویشتن گفتم سخن
ورنه کی تعریف حق آید زمن
چیست آخر جرم من عقل آفرین
دانش وعقلم نداده بیش از این
منهم ار گفتم خطائی همچومور
فاعف منی سیئآتی یا غفور
دم به وصف خالق عالم زند
از صفات وذات حق گویا شود
در طریق معرفت پویا شود
از صفات الله کند برخی بیان
هم ز ذاتش شرحی آرد بر زبان
گفت رب ما چنان است وچنین
دارد اندر سر دوشاخ نازنین
عارفی گفتش خموشی پیشه کن
از خدا ای بی خبر اندیشه کن
اینکه تو گفتی نه وصف کبریاست
حاش لله این نه تعریف خداست
کیخدا را چون تو باشدشاخ و سر
یا چوما دارد دل ودست وجگر
از من وتوناید اوصاف خدا
کی بردکس ره به ذات کبریا
مورگفت ای عارف اسرار حق
ره ندارم بیش از این دربار حق
ز این ندارد پایه فهم بیشتر
بر رگ جانم بزن کم نیشتر
می نگنجد بیش از این در ظرف من
ظرف من را بین وبشنو حرف من
شاخ را چون دیدم اندر خود کمال
گفتم این را نیز دارد ذوالجلال
من به فهم خویشتن گفتم سخن
ورنه کی تعریف حق آید زمن
چیست آخر جرم من عقل آفرین
دانش وعقلم نداده بیش از این
منهم ار گفتم خطائی همچومور
فاعف منی سیئآتی یا غفور
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۲۸ - حکایت
خری باخری گفت در زیر بار
که آسودگی نیست در روزگار
به ما صاحب ار می دهدکاه وجو
ببین جان زما می ستاند گرو
گر ازخسته حالی به کندی رویم
زندمان همی تا به تندی رویم
چنین پشت ما ریش از بار اوست
اگر ما بمیریم از آزار اوست
مرا وتو را عاقبت می کشد
ز بس آب و هیزم به ما می کشد
جوابش بگفتا بروتا رویم
من وتو کی از رنج فارغ شویم
بباید همی رنج و زحمت کشید
خدا بهر این کارمان آفرید
کسی را چه قدرت به چون وچرا
بخواه از خدا سبزه زار چرا
بکن شکر کانسان نگردیده ایم
به بیرحمی آن سان نگردیده ایم
اگر پشت ریشیم از بار خلق
نداریم دستی به آزار خلق
نداریم خوف از سؤال وجواب
نداریم پروای روز حساب
یکی را خوش آید ز صوت هزار
یکی را سرو آرد بانگ سار
نه از آن خوش اید مرا نه از این
که دارم دلی زار و اندوهگین
مرا ناله نی خوش آید به گوش
که یکباره از سر برد عقل وهوش
حکایت ز یاران همدم کند
مرا بی خبر از دوعالم کند
که آسودگی نیست در روزگار
به ما صاحب ار می دهدکاه وجو
ببین جان زما می ستاند گرو
گر ازخسته حالی به کندی رویم
زندمان همی تا به تندی رویم
چنین پشت ما ریش از بار اوست
اگر ما بمیریم از آزار اوست
مرا وتو را عاقبت می کشد
ز بس آب و هیزم به ما می کشد
جوابش بگفتا بروتا رویم
من وتو کی از رنج فارغ شویم
بباید همی رنج و زحمت کشید
خدا بهر این کارمان آفرید
کسی را چه قدرت به چون وچرا
بخواه از خدا سبزه زار چرا
بکن شکر کانسان نگردیده ایم
به بیرحمی آن سان نگردیده ایم
اگر پشت ریشیم از بار خلق
نداریم دستی به آزار خلق
نداریم خوف از سؤال وجواب
نداریم پروای روز حساب
یکی را خوش آید ز صوت هزار
یکی را سرو آرد بانگ سار
نه از آن خوش اید مرا نه از این
که دارم دلی زار و اندوهگین
مرا ناله نی خوش آید به گوش
که یکباره از سر برد عقل وهوش
حکایت ز یاران همدم کند
مرا بی خبر از دوعالم کند
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۹ - در هجاء پیر و مدح صاحب عادل
الغ عارض ز . . . ن گربه افتاد
جهانرا گنده گردانید از باد
چرا خاکش نپوشیدند بر روی
که باگه این کند گربه چو افتاد
گه گربه بعهد ارسلان خان
بسی ورزید و زر و سیم بنهاد
چه گه گربه سگی هندو نژاد است
پلید و بدرگ است روسبی زاد
هزار آزاد مرد شهره گفتند
که آن سگ خواجه را کردست آزاد
رمید از خواجه سالی پنجه و شصت
پشیمان شد چو شد هفتاد و هشتاد
شداست این پیر هندو نرم گردن
چو از نان خود اندر ماند تن داد
کنونش طوق باید برنهادن
بسوی خانه خواجه فرستاد
ز چاکا چاک کاج حاجب بوم
قفا گه سرخ کرد و راست بنهاد
گه گربه شود چون گربه عوسه
کند از آرزوی کاج فریاد
گه گربه که باشد تا من او را
به پیش صاحب عادل کنم یاد
که پیش صاحب ار یاد خلیفه
کنم در چین زمین بوسد ببغداد
گزیده صاحب عادل که ایزد
جهانرا دارد از داد وی آباد
خداوندی که با فرزند خطاب
ز بخت نیک شد همنام و همزاد
فلک از بهر او کرد است گوئی
سرای دولت و اقبال بنیاد
عروس دولت و ملک شرف را
مساعد بخت او شاه است و داماد
خداوندان گیتی را رهی کرد
باحسان و دل نیک و کف داد
همه عالم بدو شادند و خوش طبع
همیشه طبع او بادا خوش و شاد
شراب خسروی شیرین بکامش
بود تا قصه از شیرین و فرهاد
جهانرا گنده گردانید از باد
چرا خاکش نپوشیدند بر روی
که باگه این کند گربه چو افتاد
گه گربه بعهد ارسلان خان
بسی ورزید و زر و سیم بنهاد
چه گه گربه سگی هندو نژاد است
پلید و بدرگ است روسبی زاد
هزار آزاد مرد شهره گفتند
که آن سگ خواجه را کردست آزاد
رمید از خواجه سالی پنجه و شصت
پشیمان شد چو شد هفتاد و هشتاد
شداست این پیر هندو نرم گردن
چو از نان خود اندر ماند تن داد
کنونش طوق باید برنهادن
بسوی خانه خواجه فرستاد
ز چاکا چاک کاج حاجب بوم
قفا گه سرخ کرد و راست بنهاد
گه گربه شود چون گربه عوسه
کند از آرزوی کاج فریاد
گه گربه که باشد تا من او را
به پیش صاحب عادل کنم یاد
که پیش صاحب ار یاد خلیفه
کنم در چین زمین بوسد ببغداد
گزیده صاحب عادل که ایزد
جهانرا دارد از داد وی آباد
خداوندی که با فرزند خطاب
ز بخت نیک شد همنام و همزاد
فلک از بهر او کرد است گوئی
سرای دولت و اقبال بنیاد
عروس دولت و ملک شرف را
مساعد بخت او شاه است و داماد
خداوندان گیتی را رهی کرد
باحسان و دل نیک و کف داد
همه عالم بدو شادند و خوش طبع
همیشه طبع او بادا خوش و شاد
شراب خسروی شیرین بکامش
بود تا قصه از شیرین و فرهاد
سوزنی سمرقندی : قطعات
شمارهٔ ۲۳ - چیستان
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۱۷ - اشتر و گله
اشتری از سردی دی گشتزار
رفت سوی آغلی از کشتزار
آن گلهدان را بد از عجز خفت
وز پس در با گلهٔ خام گفت
کی منتان بنده بر این خسته جان
در بگشائید که تا یک زمان
گوش و سر اندر گلهدان آورم
وارهد از صدمهٔ سرما سرم
آن گله این کار شمردند سهل
بیم نکردند از آن غیر اهل
در بگشودند پس آن حیلهگر
در گلهدان بود درون گوش و سر
گفت سر خویش کنم گرم لیک
کرد سر آن گله را گرم نیک
آن گله غافل که شتر بیگزاف
در گله دان رفت درون تا به ناف
لرزه در افتاد به جان گله
بسته شد از بیم زبان گله
یافت شتر کان گلهٔ سست پی
سخت شدستند هراسان ز وی
زان کله دان از ره خشم و نبرد
عزم برون کردن آن گله کرد
برد درون پای چپ و پای راست
بانگ ز دل برزد و از جای خاست
زد لگد از اینطرف و آن طرف
کرد بز و میش فراوان تلف
آن گله در ناله و زاری شدند
از گلهدان جمله فراری شدند
رفت به صحرا بز و میش و دُبُر
وان گله دان ماند به کام شتر
یافت شتر بر گله دان دست مفت
وان گله را بر سر آذوقه خفت
آن گله مائیم و شتر اجنبی
وان گلهدان کشور ما ای صبی
صنعت ما آمده آذوقهها
کان شده اکنون ز کف ما رها
ما متفرق به بیابان فقر
خرد و کلان مرحله پویان فقر
او شده از ثروت ما معتبر
میخورد آذوقه ی ما سر به سر
هست امید اینکه شبان عطوف
شاه زبردست به ملت رؤف
قطع ز وی حاجت ملت کند
چارهٔ این فقر و مذلت کند
این مرض فقر ندارد علاج
جز که شود قطع ز غیر احتیاج
نظم صغیر است ثمین تر ز دُر
گرچه بیان گله است و شتر
رفت سوی آغلی از کشتزار
آن گلهدان را بد از عجز خفت
وز پس در با گلهٔ خام گفت
کی منتان بنده بر این خسته جان
در بگشائید که تا یک زمان
گوش و سر اندر گلهدان آورم
وارهد از صدمهٔ سرما سرم
آن گله این کار شمردند سهل
بیم نکردند از آن غیر اهل
در بگشودند پس آن حیلهگر
در گلهدان بود درون گوش و سر
گفت سر خویش کنم گرم لیک
کرد سر آن گله را گرم نیک
آن گله غافل که شتر بیگزاف
در گله دان رفت درون تا به ناف
لرزه در افتاد به جان گله
بسته شد از بیم زبان گله
یافت شتر کان گلهٔ سست پی
سخت شدستند هراسان ز وی
زان کله دان از ره خشم و نبرد
عزم برون کردن آن گله کرد
برد درون پای چپ و پای راست
بانگ ز دل برزد و از جای خاست
زد لگد از اینطرف و آن طرف
کرد بز و میش فراوان تلف
آن گله در ناله و زاری شدند
از گلهدان جمله فراری شدند
رفت به صحرا بز و میش و دُبُر
وان گله دان ماند به کام شتر
یافت شتر بر گله دان دست مفت
وان گله را بر سر آذوقه خفت
آن گله مائیم و شتر اجنبی
وان گلهدان کشور ما ای صبی
صنعت ما آمده آذوقهها
کان شده اکنون ز کف ما رها
ما متفرق به بیابان فقر
خرد و کلان مرحله پویان فقر
او شده از ثروت ما معتبر
میخورد آذوقه ی ما سر به سر
هست امید اینکه شبان عطوف
شاه زبردست به ملت رؤف
قطع ز وی حاجت ملت کند
چارهٔ این فقر و مذلت کند
این مرض فقر ندارد علاج
جز که شود قطع ز غیر احتیاج
نظم صغیر است ثمین تر ز دُر
گرچه بیان گله است و شتر
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۲۸ - قدک و صباغ
داد به صباغ کسی یک قدک
گفت که ای خم تو رشگ فلک
این قدک من فلکی رنگ کن
زود به انجام وی آهنگ کن
هرچه که خواهی دهم ای بیعدیل
زود مر این جامه فروکش به نیل
گفت بچشم ای تو مرا تاج سر
روز دگر آی و قدک را ببر
بر حسب وعده دگر روز مرد
جا به در دکهٔ صباغ کرد
خواست قدک گفت ببخشا که آن
زرد شد از غفلت و خواهم امان
روز دگر در خم نیلش زنم
مزد بگیرم به تواش رد کنم
روز دگر آمد و آن جامه خواست
وعدهٔ صباغ نیفتاد راست
گفت که آن سبز شد از اشتباه
روز دگر آی و ببخش این گناه
روز دگر آمد و صباغ باز
دفتر عذری به برش کرد باز
گفت که آن سرخ شدای ذوالکرم
روز دگر رنجه بفرما قدم
روز دگر آمد و کرد آن طلب
گفت که گردیده بنفش ای عجب
بخت تو افکنده مرا در عنا
روز دگر کام تو سازم روا
الغرض آن دل شدهٔ مستمند
بهر قدک آمد و شد روز چند
رنگ ز صباغ فراوان شنید
لیک یکی زان همه چشمش ندید
عاقبت این رنگ برآمد ز خم
گفت برادر قدکت گشت گم
مرد بر آشفت که ای اوستاد
آن همه رنگ از تو قبول اوفتاد
لیک از این رنگ مسازم ملول
کز تو نخواهم کنم آنرا قبول
رنگ چه صباغ که این گفتگو
هست بر ادیان مثلی بس نکو
خلق چو صباغ به تلوین نگر
رنگ برنگ آن قدک دین نگر
لیک هر آن رنگ برآید زدن
به بود از رنگ قدک گمشدن
آه ز لاقیدی و لامذهبی!
داد ز بیدینی و بیمشربی!
کون به خود هرچه پذیرد فساد
نیست جز از مردم بیاعتقاد
قید دیانت چو به پای دل است
کام دل و نظم جهان حاصل است
طایفه بیچون که به یک مذهبند
در پی یک مقصد و یک مطلبند
نیست در آن طایفه چون اختلاف
نظم پدید آیدشان بیخلاف
نظم نخیزد مگر از اتحاد
وان ندهد دست جز از اعتقاد
جز به قوانین بزرگان دین
نظم صغیرا نبود در زمین
گفت که ای خم تو رشگ فلک
این قدک من فلکی رنگ کن
زود به انجام وی آهنگ کن
هرچه که خواهی دهم ای بیعدیل
زود مر این جامه فروکش به نیل
گفت بچشم ای تو مرا تاج سر
روز دگر آی و قدک را ببر
بر حسب وعده دگر روز مرد
جا به در دکهٔ صباغ کرد
خواست قدک گفت ببخشا که آن
زرد شد از غفلت و خواهم امان
روز دگر در خم نیلش زنم
مزد بگیرم به تواش رد کنم
روز دگر آمد و آن جامه خواست
وعدهٔ صباغ نیفتاد راست
گفت که آن سبز شد از اشتباه
روز دگر آی و ببخش این گناه
روز دگر آمد و صباغ باز
دفتر عذری به برش کرد باز
گفت که آن سرخ شدای ذوالکرم
روز دگر رنجه بفرما قدم
روز دگر آمد و کرد آن طلب
گفت که گردیده بنفش ای عجب
بخت تو افکنده مرا در عنا
روز دگر کام تو سازم روا
الغرض آن دل شدهٔ مستمند
بهر قدک آمد و شد روز چند
رنگ ز صباغ فراوان شنید
لیک یکی زان همه چشمش ندید
عاقبت این رنگ برآمد ز خم
گفت برادر قدکت گشت گم
مرد بر آشفت که ای اوستاد
آن همه رنگ از تو قبول اوفتاد
لیک از این رنگ مسازم ملول
کز تو نخواهم کنم آنرا قبول
رنگ چه صباغ که این گفتگو
هست بر ادیان مثلی بس نکو
خلق چو صباغ به تلوین نگر
رنگ برنگ آن قدک دین نگر
لیک هر آن رنگ برآید زدن
به بود از رنگ قدک گمشدن
آه ز لاقیدی و لامذهبی!
داد ز بیدینی و بیمشربی!
کون به خود هرچه پذیرد فساد
نیست جز از مردم بیاعتقاد
قید دیانت چو به پای دل است
کام دل و نظم جهان حاصل است
طایفه بیچون که به یک مذهبند
در پی یک مقصد و یک مطلبند
نیست در آن طایفه چون اختلاف
نظم پدید آیدشان بیخلاف
نظم نخیزد مگر از اتحاد
وان ندهد دست جز از اعتقاد
جز به قوانین بزرگان دین
نظم صغیرا نبود در زمین
صغیر اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۷
صغیر اصفهانی : مفردات
شمارهٔ ۲
میرزا قلی میلی مشهدی : قصاید
شمارهٔ ۲۷ - در مدح نورنگخان
کدام است آن حقهٔ سیم پر زر
که چون بیضه ماند به نشکفته عبهر
به طبیب و به نکهت چو گلهای بستان
به زیب و به زینت چو بتهای آزار
به روی و به مو همچو نسرین و سنبل
یکی دلگشا، دیگری روحپرور
چو پیچد به نسرین او شاخ سنبل
ز مرآت، مرئی شود نقش جوهر
تنش رخنهرخنه چو زنبور خانه
دلش پارهپاره چو بار صنوبر
دل روشن از رخنههای تن او
چو پروین نمودار از چرخ اخضر
ز هر روزنش لمعهای هست لامع
چو گلچهرهای گشته ناظر ز منظر
برآید پریوار از راه روزن
درون هرچه آید در آن منظر از در
ز هر روزنش دود چون سر برآرد
پیچشم بدبین کند راست، نشتر
توان کرد تشبیه با خارپشتش
که خار است در چشم بدبین سراسر
به ژولیده مویان سرگرم ماند
ز اطراف آن، دود چون بر زند سر
چو دود دلش سر کشد، عالمی را
معطّر کند همچو موی پیمبر
ز زلف نگاریست با داغ سودا
که از درد شد دود آهش معنبر
شود رهبر آتش، ولی عشق هر دم
کند رهنمایی به آیین دیگر
چه سان آتش عشق پوشیده دارد
که بر آتشش دود آه است رهبر
چو بر فرق او دود دل کلّه بندد
نماید کلف بر رخ ماه انور
صدف گویم، امّا صدف را که دیده
پر از لعل ناب و پر از مشک اذفر؟
دواتیست چون دوده پرنافهٔ چین
که گردد دماغ از مدادش معطّر
به هم لیک هرگز مرکّب نبوده
سیاهیّ و شنگرف در هیچ محبر
همانا دل اهل سوداست پر خون
به جای سویدا درو دود عنبر
و یا گلستان خلیل است و در وی
به اعجاز سنبل برآید ز اخگر
و یا نوخطی را ز سیب زنخدان
برآمد خط سبز چون سبزهٔ تر
گهی در نظرها درآید چو زاغی
که از دود عودش شده عنبرین، پر
گهی هست چون بیپر و بال مرغی
که همواره آتش خورد چون سمندر
گهی هست چون سرجدا کرده ماری
که آن را بود دانه یاقوت احمر
گهی تیره از دود دل مینماید
چو خورشید کز ابر باشد مکّدر
چه با این علامات و آثار باشد
بجز مجمر مجلس افروز داور؟
جهاندار نورنگ کز عدل او یافت
کهن باغ دوران ز نو، رنگ دیگر
سحابی که از جذبهٔ همّت او
برون چون حباب آید ز آب، گوهر
دمد چون گل و سبزه لعل و زمرّد
شود گر کَفَش بر زمین سایه گستر
فرو بر سرش افسر مهر آید
اگر سر فرو آید او را به افسر
چو توفان کند دود باد نهیبش
شود دفتر نُه فلک جمله آذر
عجب نیست در آفتاب عتابش
که خارا گدازد، چو در آب، شکر
زهی تیغ تیز تو مرگ مجسّم
زهی ذات پاک تو روح مطهّر
ز شوق دعای تو کودک چو سوسن
برآید زبانآور از بطن مادر
شود خطبه هرگه ز نام تو نامی
دگرباره نامی شود چوب منبر
ترا هست با خلق احسان، سپاهی
که با آن کنی ملک دل را مسخّر
ز نیسان گوهرفشان عطایت
بود پر گهر گرچه هم بحر و هم بر
ولی بهر دریوزه در باغ عدلت
چو دست چنار است دست ستمگر
خیال از فروغ ضمیر تو در دل
نماید چو تمثال ز آیینه مظهر
که بیاختیار اکثر مشرکان را
رود بر زبان ذکر اللّهاکبر
صف لشکر خصم در پایداری
شود فیالمثل گر که دیوار خبیر
فرو ریزد از هم به سیلاب تیغت
چو بنیاد خبیر ز بازوی حیدر
سمند تو چون برق نیسان خوی افشان
خرامان چو برق و خروشان چو تندر
چه سان بادپایی، که چون برقع لامع
به یک گام طی میکند هفت کشور
در آتش درون چون سمندر شتابان
به دریا درون همچو ماهی شناور
به تندی دمادم عنان در رباید
برو برنشیند اگر باد صرصر
سُمش آهنین نعل را آب سازد
چو آبی که در سنگ اندازد آذر
معاذاللّه از فیل کُه پیکر تو
که گاهی صفآرا بود، گاه صفدر
چو ریگ روان، کوه بر جا نماند
گر آید به او فیالمثل در برابر
چو اشجار نورسته از جا برآرد
چو خرطوم پیچد به صد ساله عرعر
چو دیوار نم دیده از پا در آرد
چو دندان فشارد به سّد سکندر
زمین همچو کشتی نمییافت تسکین
اگر پیکر او نمیبود لنگر
جهان داورا! چون منی را چه یارا
که باشم ترا مدحخوان یا ثناگر
تو از بحر بیش و من از قطرهای کم
تو از مهر افزون، من از ذرّه کمتر
همین سرفرازی مرا بس، که باشم
چو میلی، کمند ترا صید لاغر
الا تا به مجمر نهند اهل دولت
سپند و بود نفع او دفع هر شر
گه چشم زخم بساط جلالت
کواکب سپند، آسمان باد مجمر
که چون بیضه ماند به نشکفته عبهر
به طبیب و به نکهت چو گلهای بستان
به زیب و به زینت چو بتهای آزار
به روی و به مو همچو نسرین و سنبل
یکی دلگشا، دیگری روحپرور
چو پیچد به نسرین او شاخ سنبل
ز مرآت، مرئی شود نقش جوهر
تنش رخنهرخنه چو زنبور خانه
دلش پارهپاره چو بار صنوبر
دل روشن از رخنههای تن او
چو پروین نمودار از چرخ اخضر
ز هر روزنش لمعهای هست لامع
چو گلچهرهای گشته ناظر ز منظر
برآید پریوار از راه روزن
درون هرچه آید در آن منظر از در
ز هر روزنش دود چون سر برآرد
پیچشم بدبین کند راست، نشتر
توان کرد تشبیه با خارپشتش
که خار است در چشم بدبین سراسر
به ژولیده مویان سرگرم ماند
ز اطراف آن، دود چون بر زند سر
چو دود دلش سر کشد، عالمی را
معطّر کند همچو موی پیمبر
ز زلف نگاریست با داغ سودا
که از درد شد دود آهش معنبر
شود رهبر آتش، ولی عشق هر دم
کند رهنمایی به آیین دیگر
چه سان آتش عشق پوشیده دارد
که بر آتشش دود آه است رهبر
چو بر فرق او دود دل کلّه بندد
نماید کلف بر رخ ماه انور
صدف گویم، امّا صدف را که دیده
پر از لعل ناب و پر از مشک اذفر؟
دواتیست چون دوده پرنافهٔ چین
که گردد دماغ از مدادش معطّر
به هم لیک هرگز مرکّب نبوده
سیاهیّ و شنگرف در هیچ محبر
همانا دل اهل سوداست پر خون
به جای سویدا درو دود عنبر
و یا گلستان خلیل است و در وی
به اعجاز سنبل برآید ز اخگر
و یا نوخطی را ز سیب زنخدان
برآمد خط سبز چون سبزهٔ تر
گهی در نظرها درآید چو زاغی
که از دود عودش شده عنبرین، پر
گهی هست چون بیپر و بال مرغی
که همواره آتش خورد چون سمندر
گهی هست چون سرجدا کرده ماری
که آن را بود دانه یاقوت احمر
گهی تیره از دود دل مینماید
چو خورشید کز ابر باشد مکّدر
چه با این علامات و آثار باشد
بجز مجمر مجلس افروز داور؟
جهاندار نورنگ کز عدل او یافت
کهن باغ دوران ز نو، رنگ دیگر
سحابی که از جذبهٔ همّت او
برون چون حباب آید ز آب، گوهر
دمد چون گل و سبزه لعل و زمرّد
شود گر کَفَش بر زمین سایه گستر
فرو بر سرش افسر مهر آید
اگر سر فرو آید او را به افسر
چو توفان کند دود باد نهیبش
شود دفتر نُه فلک جمله آذر
عجب نیست در آفتاب عتابش
که خارا گدازد، چو در آب، شکر
زهی تیغ تیز تو مرگ مجسّم
زهی ذات پاک تو روح مطهّر
ز شوق دعای تو کودک چو سوسن
برآید زبانآور از بطن مادر
شود خطبه هرگه ز نام تو نامی
دگرباره نامی شود چوب منبر
ترا هست با خلق احسان، سپاهی
که با آن کنی ملک دل را مسخّر
ز نیسان گوهرفشان عطایت
بود پر گهر گرچه هم بحر و هم بر
ولی بهر دریوزه در باغ عدلت
چو دست چنار است دست ستمگر
خیال از فروغ ضمیر تو در دل
نماید چو تمثال ز آیینه مظهر
که بیاختیار اکثر مشرکان را
رود بر زبان ذکر اللّهاکبر
صف لشکر خصم در پایداری
شود فیالمثل گر که دیوار خبیر
فرو ریزد از هم به سیلاب تیغت
چو بنیاد خبیر ز بازوی حیدر
سمند تو چون برق نیسان خوی افشان
خرامان چو برق و خروشان چو تندر
چه سان بادپایی، که چون برقع لامع
به یک گام طی میکند هفت کشور
در آتش درون چون سمندر شتابان
به دریا درون همچو ماهی شناور
به تندی دمادم عنان در رباید
برو برنشیند اگر باد صرصر
سُمش آهنین نعل را آب سازد
چو آبی که در سنگ اندازد آذر
معاذاللّه از فیل کُه پیکر تو
که گاهی صفآرا بود، گاه صفدر
چو ریگ روان، کوه بر جا نماند
گر آید به او فیالمثل در برابر
چو اشجار نورسته از جا برآرد
چو خرطوم پیچد به صد ساله عرعر
چو دیوار نم دیده از پا در آرد
چو دندان فشارد به سّد سکندر
زمین همچو کشتی نمییافت تسکین
اگر پیکر او نمیبود لنگر
جهان داورا! چون منی را چه یارا
که باشم ترا مدحخوان یا ثناگر
تو از بحر بیش و من از قطرهای کم
تو از مهر افزون، من از ذرّه کمتر
همین سرفرازی مرا بس، که باشم
چو میلی، کمند ترا صید لاغر
الا تا به مجمر نهند اهل دولت
سپند و بود نفع او دفع هر شر
گه چشم زخم بساط جلالت
کواکب سپند، آسمان باد مجمر
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۸
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۳۶
جیحون یزدی : قطعات
شمارهٔ ۱۶
قوش کبک انداز من چون پر همت وا کند
چنگل او پنجه اندر پنجه عنقا کند
خود نه تنها دشت را حمرا کند از خون کبک
نسر طایرا راشکار از گنبد خضرا کند
گاو غبرا ناف دزدد شیر گردون جان دهد
چون سوی پائین بود یا عزم بربالا کند
گوئیا دارد ید بیضا که بر باید بقهر
فی المثل کبگ ازبنه در بیضه بیضا کند
گر ملک زیر فلک برشکل تیهو بگذرد
شاهباز آسا ورا صد رخنه براعضا کند
فر پرش طایر اقبال را بهجت دهد
بانگ زنگش چنگ شور انگیز را رسوا کند
چنگل او پنجه اندر پنجه عنقا کند
خود نه تنها دشت را حمرا کند از خون کبک
نسر طایرا راشکار از گنبد خضرا کند
گاو غبرا ناف دزدد شیر گردون جان دهد
چون سوی پائین بود یا عزم بربالا کند
گوئیا دارد ید بیضا که بر باید بقهر
فی المثل کبگ ازبنه در بیضه بیضا کند
گر ملک زیر فلک برشکل تیهو بگذرد
شاهباز آسا ورا صد رخنه براعضا کند
فر پرش طایر اقبال را بهجت دهد
بانگ زنگش چنگ شور انگیز را رسوا کند