عبارات مورد جستجو در ۱۶۰ گوهر پیدا شد:
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۰
ترکان چشم او پی خونریزی منند
کاین گونه بر دلم ز مژه ناوک افکنند
هر کس که دید سجدهٔ ما پیش ابرویش
گفتا که این بود بت و اینان برهمنند
انداختند خوش سپر اندر در طریق عشق
آنان که روز معرکه هر یک تهمتنند
شاید اگر شوی تو هواخواه دوستان
هستند فرقهٔی که هواخواه دشمنند
آنانکه در طریق حق از پا افتاده اند
از بهر دستگیری خلقان معینند
ده تقویت به روح که سودی نمی برند
آنانکه روز و شب پی پروردن تنند
رو ز اهل دل متاب صغیرا که این گروه
دارای هر فضیلت و دانای هر فنند
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۵۴۰
دانسته، رو به تیغ نگاه تو آمدم
از خود گذشته بر سر راه تو آمدم
صف بست غمزه ات ز پی قتل دوستان
دشمن شدم به خود، به سپاه تو آمدم
رفتم به جنگ خویش، نگشتم به خود حریف
از خود گریختم به پناه تو آمدم
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۷۱۱
زین گونه گر شیرین بود، لعل لب نوشین تو
در بوسه خوردنها مرا از اشتها می افکنی!
ای چرخ، فردا می دهم یک دجله آب کوثرت
امروز اگر خاک مرا، در کربلا می افکنی
طغرای مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۶
در وادی عشق، بی خبر باید رفت
آماده صدگونه خطر باید رفت
بر دار، رسن به گوش منصور کشید
کاین جا ره پا نیست، به سر باید رفت
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
یک ناوک ارنه در دل صد پاره بشکند
رنگ نفاق بر رخ سیاره بشکند
هر لحظه بشکند نفس از بار بی‌بری
کاش این نهال بیهده یکباره بشکند
ز آنجا که فتنه‌جویی حسن ستیزه خوست
مژگان ز باد دامن نظاره بشکند
عشقش کند به داروی بیچارگی درست
گر شیشه‌ات ز کشمکش خاره بشکند
هر شب کنم ز درد نفس صاف و تن زنم
ترسم ز ناله‌ام دل سیاره بشکند
گویم شهید کیست فصیحی ولی مباد
رنگ حیا در آن گل رخساره بشکند
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۹
ما روزی حیات بجز خون نمی‌دهیم
دردسری به صد می گلگون نمی‌دهیم
ما تو‌أمیم با گل رعنا درین چمن
کز خون پریم و رنگ به بیرون نمی‌دهیم
خاکستر دویی چو محبت به باد داد
آیینه را ز رشک به مجنون نمی‌دهیم
دریاکشان تشنه لبیم و ز جوی دل
خون می‌خوریم و زحمت جیحون نمی دهیم
از خون مرگ شربت ما داد عشق دوست
دردسر علاج فلاطون نمی‌دهیم
زین کاروان درد که در دل گشود بار
باج حیات غیر شبیخون نمی‌دهیم
دل خوش نمی‌کنیم فصیحی ز آسمان
می خویش را ز ساغر وارون نمی‌دهیم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۲
از شهیدان تو فرمان بردن و جان باختن
وز تو کردن گوی سرشان را و چوگان باختن
جان فدای تیغ نازی باد کز روی نیاز
می‌توان صد جانش در راه شهیدان باختن
کفر کو تا پیشش اندازم که بی‌شرمی بود
در ره زلف چنان این نقد ایمان باختن
گو نخست آور براق حسن را در زیر ران
آنکه بازلف تو دارد ذوق چوگان باختن
هر چه غیر دوست باشد سد راه دوستی‌ست
باید اندر داو اول کفر و ایمان باختن
کو مرادی تا به دست آریم ورنه کافریست
در ره این آرزوها گنج حرمان باختن
عشقم استاد شهیدان خواند از آن کاین کشتگان
از من آموزند بی جان هر زمان جان باختن
یاد یوسف را فصیحی در دل ما بار نیست
در حریم کعبه نتوان نرد عصیان باختن
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۴
زاغ و بلبل همه دارند کهن زمزمه‌ای
هر کسی زمزمه‌ای دارد و من زمزمه‌ای
هم نوایی چو درین باغ ندیدم بستم
به فسون بر لب مرغان چمن زمزمه‌ای
رخصت ناله ندادند مرا لیک نفس
می‌کند بر لبم از ذوق وطن زمزمه‌ای
گرم خونریز که گشتی که شهیدان ترا
شد گره بر لب هر نار کفن زمزمه‌ای
در شهادتگه ما رقص فصیحی کانجا
سر جدا زمزمه‌ای دارد و تن زمزمه‌ای
فصیحی هروی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۴۶
چون ماهی ساحل طپد از آرزوی دل
زخمی که شهیدان تو را بر سپر آید
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۷۱ - محرم راز
راز عشق تو با که گویم باز
که مرا جز تو نیست محرم راز
از تو گر جمله ناز هست و عتاب
نیست از من، به غیر عجز و نیاز
ای که بر رخش عزتی تو سوار!
از بر ما بر این شتاب متاز
چند دایم به خویش پردازی
چند روزی به حال ما پرداز
جان فدا سازمت به شکرانه
که ببینم به کام خویشت باز
هر چه روزم به هجر رفت به شام
عمر کوته شد و امید دراز
دست از دامنت رها نکنم
گر کنی صد هزار عشوه و ناز
این جفاها که می کنی تو به من
نکند با کبوتری، شهباز
بخت آخر، نصیب «ترکی» کرد
یار دشمن نواز و دوست گداز
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواری‌ها
شمارهٔ ۳۴ - مژهٔ چشم تر
شوری که حسین بهر شهادت به سرش بود
از روز ازل کشته شدن، در نظرش بود
بگذاشت قدم تا که به میدان شهادت
دل جای دگر، دیده به جای دگرش بود
تیری که رها می شدی از شست مخالف
در مقتل خون سینهٔ آن شه سپرش بود
آن دم که بریدند، لب تشنه سرش را
سیلاب روان از مژهٔ چشم ترش بود
گر پیکر او داشت بسی زخم روی زخم
اما به دل غمزده زخم دگرش بود
زخمی که به تن داشت ز شمشیر و سنان بود
زخمی که به دل داشت ز داغ پسرش بود
بر خاک سیه کرد مکان، با تن صد چاک
شاهی که مکان، دامن خیرالبشرش بود
افسوس پس از قتل، به بردند به یغما
آن کهنه لباسی که کفن سان ببرش بود
جان داد لب تشنه، لب آب، ز بیداد
شاهی که علی ساقی کوثر پدرش بود
شد دربدر اطفال امامی که به طفلی
جبریل امین، خادم و دربان درش بود
از تیشهٔ اهل ستم، از پای درآمد
نخل قد اکبر که زمان ثمرش بود
قوت سحر و شام سکینه به ره شام
از نالهٔ شبگیر و فغان سحرش بود
نظمش ز چه در اهل عزا شور بپا کرد
نه اگر شور حسینی به سرش بود
نورعلیشاه : جامع الاسرار
بخش ۴ - حکایت
پادشاهی را غلامی بود بدیع الجمال و خوش آواز عشاق بینوا را با نغمه داودی نوا ساز خسرو خاوری بدر دربار حسنش کمینه چاکری و زهره چنگی در مقام نواسنجی صوتش مشتری اتفاقاروزی بردر دولتسرای شاه نشسته بود و غزل عاشقانه بصوت حزین میسرود.
ناله سرکرد مطرب دستان
بلبلان با نواش همدستان
صیت صوتش گرفته ملک و ملک
زهره در رقص بربساط فلک
دل شد از نغمه اش بشادی جفت
درنشاط آمد وز بجهت گفت
نغمه داودیست این بخروش
یا رسد مژده وصال بگوش
ناگاه دلداده از بند علایق و عوایق آزاده براو بگذشت از جلوه حسن و از نغمه صوتش مدهوش گشت پس از لمحه آتش در نهادش برافروخت و نخله هستیش سراپا بسوخت از بنیادش نماند اثری جز مشت خاکستری غلام از مشاهده این حال متحیر شده خواست خاکسترش بباد دهد تا افشای راز آن سوخته جان نشود در میان خاکستر نظرش بردانه یاقوتی افتاد با عزاز تمام برداشت و در جیب نهاد ناگاه آوازی رسیدش بگوش جان که ای خانه سوز صد چو من بی خانمان
چون بجانم شمع وصل افروختی
همچو پروانه روانم سوختی
دانه یاقوت دل آن تو شد
تکه چاک گریبان تو شد
پا نهادی از ترحم برسرم
دادی اندر باد خوش خاکسترم
دانه یاقوت دل آن تو شد
تکمه چاک گریبان تو شد
غلام را وجهی ضرور گشت آن دانه را در بازار جوهریان بفروخت و از قیمت گرانمایه آن مالی وافر اندوخت عاقبه الامر آن دانه بدست شاه افتاد در تاج خویش نموده بسرنهاد شبی بر مسند کامرانی تکیه زده لعل گوهر بار را گشود و غلام را طلب کرده به ترنم امر فرمود غلام زمزمه و سرودی ساز کرد و نغمه داودی آغاز ناگاه تزلزلی بدانه رسید و قطره خونی شده برخسار شاه چکید غلام از دیدن آن مدهوش شد و از نغمه غزلسرائی خاموش شاه از این واقعه غریب متعجب گردید و سبب سکوت غلام پرسید گفت اگر ساکت نگردم میترسم از این قطره خون آتشی افروزد و هر خشک وتری که دراین مجلس است بسوزد گفتند مگر این دانه یاقوت جوهر چکانست که گاه آتش سوزنده و گاه خون روانست غلام سرنهانیکه در پرده دل داشت عیان ساخت و شرح حال آن سوخته جان را بکلی بیان نمود شاه از سخن غلام متفکر شده فرمود تو هر صبح و شام بلکه علی الدوام زمزمه سازی و نغمه پردازی چرا باری در دل ما اثر نمی کند و شرری در تن ما نمیزند غلام ساعتی در بحر مراقبت غوطه ور گردید و بدینگونه لآلی فکرت برشته بیان کشید.
برآر آئینه دل را ز زنگار
درآن بنگر فروغ عکس دلدار
شود تا سراین معنی عیانت
تجلی راز گردد طور جانت
رسد از حق تو را هر دم ندائی
بگوش جان بهر صورت صدائی
بدل شمع وصالت برفروزد
چو پروانه پرو بالت بسوزد
عالم اگرچه خانه ایست پراز نقش و نگار عالم را آئینه ایست خالی از زنگ و غبار هر نیک و بدی که درآن نمایانست صورتیست که در باطن تو پنهانست چشمی که بی عیب است نظر بعیب این و آن نکند دلی که لاریب است آلوده شک و گمان نشود این پرده که تورا برچشم است موجب دلتنگی و خشم است و این شجر پنداریکه در دل کاری ثمرش همه ذلتست و خواری پرده بردار تا از عیب برهی پنداربگذار تا از ریب بجهی چون چنین کردی عارف یقین گردی آنگه هر ذره که تو را در نظر آید مهریست که از مطلع انوار بر آید و هر فکری که تو را در دل روی نماید خزانه اسرار را دربگشاید نه نقش بینی و نه نگار نه زنگ بینی و نه غبار خالص شوی از هر رنگی رسی بعالم یکرنگی.
بیرنگ چو گشتی و نماندت رنگی
درآینه جهان نبینی زنگی
عیب از نظر و ریب ز دل دور شود
نه صلح بکس ماندت و نه جنگی
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۱۰۲
مسافر راه کربلا مه یارون!
درمونده‌ی شه عشقِ آقامه یارون!
مجنون بیابون و صحرامه یارون!
محنتْ‌کَشِ اینْ کهنه دنیامه یارون!
احمد شاملو : ققنوس در باران
سفر
به بانوی صبر و ایثار
آنوش سرکیسیان کَتز

خدای را
مسجدِ من كجاست
ای ناخدای من؟
در كدامین جزیره‌ی آن آبگیرِ ایمن است
كه راهش
از هفت دریای بی‌زنهار می‌گذرد؟



از تنگابی پیچاپیچ گذشتیم
با نخستین شام سفر،
كه مزرعِ سبزِ آبگینه بود.

و با كاهشِ شب
ــ كه پنداری
در تنگه‌ی سنگی
جای
خوش‌تر داشت ــ
به دریایی مرده درآمدیم
با آسمان سربیِ كوتاهش
كه موج و باد را
به سكونی جاودانه
مسخ كرده بود،
و آفتابی رطوبت‌زده
كه در فراخیِ بی‌تصمیمیِ خویش
سرگردانی می‌كشید و
در تردیدِ میانِ فرونشستن و برخاستن
به ولنگاری
یله بود.



ما به سختی در هوای گندیده‌ی طاعونی دم می زدیم و
عرق‌ریزان
در تلاشی نومیدانه
پارو می‌كشیدم
بر پهنه‌ی خاموشِ دریای پوسیده
كه سراسر
پوشیده ز اجسادی‌ست
كه چشمانِ ایشان
هنوز
از وحشتِ توفانِ بزرگ
برگشاده است
و از آتشِ خشمی كه به هر جنبنده در نگاهِ ایشان است
نیزه‌های شكن‌شكنِ تُندر
جُستن می‌كند.



و تنگاب‌ها
و دریاها.

تنگاب‌ها
و دریاهای دیگر...



آنگاه به دریایی جوشان در آمدیم
با گرداب‌های هول
و خرسنگ‌های تفته
كه خیزاب‌ها
بر آن
می‌جوشید.

«ــ اینك دریای ابرهاست...
اگر عشق نیست
هرگز هیچ آدمیزاده را
تابِ سفری اینچنین
نیست!»

چنین گفتی
با لبانی كه مدام
پنداری
نامِ گلی را
تكرار می‌كنند.

و از آن هنگام كه سفر را لنگر برگرفتیم
اینك كلام تو بود از لبانی
كه تكرار بهار و باغ است.

و كلام تو در جانِ من نشست
و من آ ن را
حرف
به حرف
باز
گفتم.
كلماتی كه عطرِ دهانِ تو را داشت.

و در آن دوزخ
ــ كه آبِ گندیده
دود كنان
بر تابه‌های تفته‌ی سنگ
می‌سوخت ـ
رطوبتِ دهانت را
از هر یكانِ حرف
چشیدم.

و تو به چربدستی
كشتی را
بر دریای دمه خیزِ جوشان
می‌گذرانیدی.
و كشتی
با سنگینیِ سیّالش،
با غژّاغژِّ دکل‌های بلند
ــ كه از بار غرور بادبان‌ها پَست می‌شد ــ
در گذارِ از دیوارهای پوكِ پیچان
به كابوسی می‌مانست
كه در تبی سنگین
می‌گذرد.



امّا
چندان كه روزِ بی‌آفتاب
به زردی نشست،
از پس تنگابی كوتاه
راه
به دریایی دیگر بردیم
كه به پاكی
گفتی
زنگیان
غم غربت را در كاسه‌ی مرجانی آن گریسته‌اند و من اندوهِ ایشان را و تو اندوهِ مرا.



و مسجدِ من
در جزیره‌یی‌ست
هم از این دریا.
اما كدامین جزیره، كدامین جزیره، نوحِ من ای ناخدای من؟
تو خود آیا جُستجوی جزیره را
از فرازِ كشتی
كبوتری پرواز می‌دهی؟
یا به گونه‌ای دیگر؟ به راهی دیگر؟
ــ كه در این دریا بار
همه چیزی
به صداقت
از آب
تا مهتاب
گسترده است،
و نقره‌ی كدرِ فَلسِ ماهیان
در آب
ماهی دیگر است
در آسمانی
باژگونه ــ



در گستره‌ی خلوتی ابدی
در جزیره‌ی بكری
فرود آمدیم.

گفتی:
«ــ اینت سفر، كه با مقصود فرجامید:
سختینه‌یی به سرانجامی خوش!»

و به سجده
من
پیشانی بر خاك نهادم.



خدای را
نا خدای من!
مسجد من كجاست؟
در كدامین دریا
كدامین جزیره؟ــ
آنجا كه من از خویش برفتم تا در پای تو سجده كنم
و مذهبی عتیق را
ــ چونان مومیایی شده‌یی از فراسوهای قرون
به وِردگونه‌یی
جان بخشم.

مسجدِ من كجاست؟

با دستهای عاشقت
آنجا
مرا
مزاری بنا كن!

آذر ۱۳۴۴

احمد شاملو : مدایح بی‌صله
نلسن ماندلا
تو آن سوی زمینی در قفسِ سوزانت
من این سوی:
و خطِ رابطِ ما فارغ از شایبه‌ی زمان است
کوتاه‌ترین فاصله‌ی جهان است.

زی من به اعتماد دستی دراز کن
ای همسایه‌ی درد.

مَردَنگیِ شمعی لرزانی تو در وقاحتِ باد،
خُنیاگرِ مدیحی ازیادرفته‌ایم ما
در اُرجوزِه‌ی وَهن.
نه تو تنها
خوش‌نشینِ نُه‌توی ایثاری
که عاشقان
همه
خویشاوندانند
تا بیگانه نه انگاری.

با ما به اعتماد سرودی ساز کن
ای همسایه‌ی درد.

بهمنِ ۱۳۶۷

عبدالقهّار عاصی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۵
با قامتی از چراغ و ایمان و تفنگ
گاهی همه آب و گاهِ دیگر همه سنگ
در معرکه‌گاهِ عشق با نامِ شهید
«نه» گفت و برافراشت به سر پرچمِ جنگ
امام خمینی : رباعیات
فنا
صوفی، به ره عشق، صفا باید کرد
عهدی که نموده‏ای، وفا باید کرد
تا خویشتنی، به وصل جانان نرسی
خود را به ره دوست، فنا باید کرد
امام خمینی : رباعیات
دور فکن
فرهاد شو و تیشه بر این کوه بزن
از عشق، به تیشه ریشه کوه بکن
طور است و جمال دوست همچون موسی
یاد همه چیز را جز او دور فکن
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
خون لاله ها ...
گل های وحشی جنگل
اینک به جست و جوی خون شهیدان نشسته اند
جنگل !
کجاست جای قطره های خون شهیدان ؟
آیا
امسال خواهد شکفت این لاله های خون ؟
آیا پرندگان مهاجر
امسال
با بالهای خونین
آن سوی سرزمین ِ گرفتاران
آواز می دهند ...؟
آیا کنون
نام شهیدان ِ شرقی ما را
آن سوی ِ مرزها
تکرار می کنند ؟
امسال
جای ِ پایشان
بارانی از ستاره خواهد ریخت ؟
امسال
سال دست های جوان است
بر ماشه های مسلسل
امسال
سال ِ شکفتن عدالتِ مردم
امسال
سال مرگ دشمنان و هرزه دَرایان
امسال
دست های تازه تری شلیک می کنند ...
*
جنگل !
پیراهن ِمحافظ در ستیز ِخلق
باران ِ بی امان شمالی
اگر بشوید خون
خون ِ مبارزان ،
این لاله های شکفته
در رنج و اشک ها
در برگ های سبز تو هر سال
زنده است ...
آوازهای خونین
امسال زمزمه ی ماست
امّا ،
در چشم ما
نه ترس و نه گریه ،
خشم ِ بزرگ خلق
در هر نگاه ساکتِ ما
شعله می کشد ...
مفاتیح الجنان : فضیلت و اعمال مسجد کوفه
زیارت هانى بن عروه
کنار قبر او می ایستی و به رسول خدا(صلی الله علیه وآله) سلام می کنی و می گویی:
سَلامُ اللّهِ الْعَظِیمِ وَصَلَواتُهُ عَلَیک یا هانِئَ بْنَ عُرْوَةَ، السَّلامُ عَلَیک أَیهَا الْعَبْدُ الصَّالِحُ النَّاصِحُ لِلّهِ وَ لِرَسُولِهِ وَلِأَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ وَالْحَسَنِ وَالْحُسَینِ عَلَیهِمُ السَّلامُ، أَشْهَدُ أَنَّک قُتِلْتَ مَظْلُوماً، فَلَعَنَ اللّهُ مَنْ قَتَلَک، وَاسْتَحَلَّ دَمَک، وَحَشی قُبُورَهُمْ ناراً. أَشْهَدُ أَنَّک لَقِیتَ اللّهَ وَهُوَ رَاضٍ عَنْک بِما فَعَلْتَ وَنَصَحْتَ،
وَأَشْهَدُ أَنَّک قَدْ بَلَغْتَ دَرَجَةَ الشُّهَداءِ، وَجُعِلَ رُوحُک مَعَ أَرْواحِ السُّعَداءِ بِما نَصَحْتَ لِلّهِ وَ لِرَسُولِهِ مُجْتَهِداً، وَبَذَلْتَ نَفْسَک فِی ذاتِ اللّهِ وَمَرْضاتِهِ، فَرَحِمَک اللّهُ وَرَضِی عَنْک وَحَشَرَک مَعَ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطَّاهِرِینَ وَجَمَعَنا وَ إِیاکمْ مَعَهُمْ فِی دارِ النَّعِیمِ، وَسَلامٌ عَلَیک وَرَحْمَةُ اللّهِ وَبَرَکاتُهُ.
پس دو رکعت نماز بخوان و آن را به روح هانی هدیه کن و به آنچه خواهی برای خود دعا کن و وداع کن او را به آنچه مسلم را به «آنچه مسلم را به آن وداع» کردی.