عبارات مورد جستجو در ۳۶۱ گوهر پیدا شد:
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۸
رسید نغمه ای از باده‌نوشی تو به گوشم
که چون خم می و چو ننای نی به جوش و خروشم
کجاست نرمی و کیفیتی و نشئه عشقی
که می‌نخورده از آنجا برون برند به دوشم
ز خامکاری تدبیر خود فتاده به خنده
خرد چو دید که آورد آتش تو بجوشم
قیاس حیرتم ای قبله مراد ازین کن
که با هزار زبان در مقابل تو خموشم
قسم به نرگس مردم فریب عشوه فروشت
که آن چه از تو خریدم به عالمی نفروشم
تو بدگمان به من و من برین که راز تو بدخو
بهر لباس که بتوانم به قدر وسع بکوشم
رسیدصاف به درد و به جاست بانگ دهاده
به این گمان که درین بزم من هنوز بهوشم
عجب که ساقی این بزم محتشم به در آرد
به باده تا به ابد ازخمار مستی دوشم
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۷
تو به زور حسن ایمن مشو از سپاه آهم
که من ضعیف پیکر ملک قوی سپاهم
شه چار رکن عشقم که به چار سوی غیرت
ز سیه گلیم محنت زده‌اند بارگاهم
نه هوای سربلندی نه خیال ارجمندی
نه سراسری و خرگه نه غم سرو کلاهم
ز هجوم وحشیانم شده متفق سپاهی
که ز خسروی چو مجنون به ستیزه باج خواهم
ز جنون فزود هردم چو بلای ناگهانی
در و دشت در حصارم دد و دام در پناهم
زده سر ز باغ رویت چه گیاه خوش نسیمی
که گل جنون شکفته ز نسیم آن گیاهم
ز تو محتشم چه پنهان که دگر به قصد ایمان
ز بتان نامسلمان صنمی زده است راهم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۱
نفس نامسلمانم از گنه پشیمان شد
راهبی به راه آمد کافری مسلمان شد
دانه‌های خال او دام راه آدم گشت
حلقه‌های موی او مار حلق شیطان شد
از سیاهی بختم زلف یار در هم گشت
وز تباهی حالم چشم دوست حیران شد
تا به پای او دادم نقد جان به آسانی
مطلبم به دست آمد سخت کار آسان شد
مطربی به مستی کرد ذکر چشم و زلف او
حال ما دگرگون گشت جمع ما پریشان شد
خسروی به شیرینی تلخ کرد کامم را
کز لب شکرخندش نرخ شکر ارزان شد
تا به خون خود خفتن زخمم از تو مرهم یافت
تا به درد دل مردم، دردم از تو درمان شد
تا ز مشرق خوبی طلعت تو طالع گشت
مشتری به خاک افتاد آفتاب پنهان شد
در غلامی‌ات ما را فر سلطنت دادند
خادم تو خسرو گشت بنده تو سلطان شد
تا به شانه افشاندی زلف عنبرافشان را
خاک عنبرآگین گشت باد عنبر افشان شد
ساقی از می باقی جرعه‌ای به خاک افشاند
در قلمرو ظلمت نامش آب حیوان شد
زاری من آوردش بر سر دل‌آزاری
تا نیازم افزون گشت ناز او فراوان شد
چندی از رخ و زلفش سنبل و سمن چیدم
خط سبز او سر زد روزگار ریحان شد
عشق تا پدید آمد دانش فروغی رفت
در کمال دانایی محو طفل نادان شد
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹
ما سریر سلطنت در بینوائی یافتیم
لذت رندی ز ترک پارسائی یافتیم
سالها در یوزه کردیم از در صاحبدلان
مایهٔ این پادشاهی زان گدائی یافتیم
همت ما از سر صورت پرستی در گذشت
لاجرم در ملک معنی پادشائی یافتیم
پرتو شمع تجلی بر دل ما شعله زد
این همه نور و ضیا زان روشنائی یافتیم
صحبت میخوارگان از خاطر ما محو کرد
آن کدورتها که از زهد ریائی یافتیم
پیش از این در سر غرور سرفرازی داشتیم
ترک سر کردیم و زان زحمت رهائی یافتیم
گرچه آسیب فلک بشکست ما را چون عبید
از درونهای بزرگان مومیائی یافتیم
عبید زاکانی : عشاق‌نامه
بخش ۲۲ - رسیدن قاصد و بشارت و عنایت معشوق
در این اندیشه شب را روز کردم
فراوان نالهٔ دلسوز کردم
چو از حد افق هنگام شبگیر
علم بفراشت خورشید جهانگیر
ز مشرق بر شفق زر می‌فشاندند
به صنعت لعل در زر می‌نشاندند
چراغ طالع شب تیره می‌شد
سپاه روز بر شب چیره می‌شد
در آن ساعت سخن نوعی دگر شد
دعای صبحگاهم کارگر شد
ز ناگه پیک دولت می‌دوانید
به من پیغام دلبر می‌رسانید
که دل خوش دار اینک یارت آمد
دگر آبی بروی کارت آمد
اگر چه مدتی رنجی کشیدی
برآخر دست در گنجی کشیدی
غمی خوردی و غمخواری گرفتی
دلی دادی و دلداری گرفتی
ز همت دانه‌ای در دام کردی
بدین افسون پری را رام کردی
نشست آن مشفق دیرینه پیشم
دوای درد و مرهم ساز ریشم
بمن پیغام دلبر باز میگفت
حکایت های غم پرداز میگفت
زبان چون در پیام یار بگشود
دلم خرم شد و جانم بیاسود
قدح از دست در بستان فکندم
کلاه از عیش بر ایوان فکندم
رمیده بخت من سامان پذیرفت
کهن بیماریم درمان پذیرفت
گل عیشم به باغ عمر بشکفت
نگارم میرسید و بخت میگفت:
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۱۶ - معراج
رفته و باز آمده در یک زمان
رفتن و باز آمدنش توأمان
چشم یقینش چو به رحمت فتاد
امت بیچاره نرفتش ز یاد
آب که خود خورد ازان زمزمه
قطره چکانید به کام همه
قطرهٔ او چشمهٔ والا شده
چشمه چه گویند که دریا شده
نیم شب آن پیک الهی ز دور
آمد و آورد براقی ز نور
داد نویدش که از ین قعر چاه
خیز و به دریای ابد جوی راه
برق صفت جست به پشت براق
کرده به میثاق شتاب از وثاق
جست برون جوهرش از کن فکان
یافت مکانی بحد لامکان
از زبر و زیر برون برد ذات
زیر و زبر هیچ نماند از جهات
منزلتی یافت منازل نورد
کیف وکم از راه برون برد گرد
پردهٔ خویشی زمیان خاسته
مرتبهٔ بی خودی آراسته
چون زمیان رفته حجاب خیال
بی حجبش جلوه نمود آن جمال
جام عنایت زصفا نوش کرد
و زخودی خویش فراموش کرد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۵۸
هست ما را نازنین می پرست
گو گهم بریان کند گاهی کباب
نیم شب کامد مرا بیدار کرد
من همان دولت همی دیدم به خواب
بی‌خودی زد راهم از نی تا به صبح
خانه خالی بود و او مست و خراب
آخر شب صبح را کردم غلط
زانکه هم رویش بد و هم ماهتاب
زلف برکف شب همی پنداشتم
کز بنا گوشش برآمد آفتاب
ای چشمه زلال مرو کز برای تو
مردم چنانکه مردم آبی برای آب
زین پیشتر پدیدهٔ من جای آب بود
اکنون ببین که هست همه خون به جای آب
رودکی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۳۴
گاه آرامیده و گه ارغنده
گاه آشفته و گه آهسته
رودکی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۵۴
گه ارمنده‌ای و گه ارغنده‌ای
گه آشفته‌ای و گه آهسته‌ای
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۴۹ - در مرثیهٔ خواجه ناصر الدین ابراهیم عارف گنجه‌ای
خاقانیا عروس صفا را به دست فقر
هر هفت کن که هفت تنان در رسیده‌اند
در وجد و حال بین چو کبوتر زنند چرخ
بازان کز آشیان طریق پریده‌اند
همچون گوزن هوی برآورده در سماع
شیران کز آتش شب شبهت رمیده‌اند
سلطان دلان به عرش براهیم بنده‌وار
از بهر آب دست سراب قد خمیده‌اند
بر نام او به سنت همنام او همه
مرغان نفس را ز درون سر بریده‌اند
خضر ارچه حاضر است نیارد نهاد دست
بر خرقه‌های او که ز نور آفریده‌اند
پیران هفت چرخ به معلوم هشت خلد
یک ژندهٔ دوتائی او را خریده‌اند
از بهر پاره پیر فلک را به دست صبح
دلق هزار میخ ز سر برکشیده‌اند
واینک پی موافقت صف صوفیان
صوف سپید بر تن مشرق دریده‌اند
در مشرق آفتاب چنان جامه خرقه کرد
کواز خرق جامه به مغرب شنیده‌اند
تا گنجه را ز خاک براهیم کعبه‌ای است
مردان کعبه گنجه نشینی گزیده‌اند
من دیده‌ام که حد مقامات او کجاست
آنان ندیده‌اند که کوتاه دیده‌اند
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۷۱
کو نزل عاشقان که منزل رسیده‌ایم
جان نورهان دهیم که نادیده دیده‌ایم
آزاده رسته از در دربند حادثات
رستی خوران به باغ رضا آرمیده‌ایم
چون چار هفته مه که به خورشید درخزد
یک هفته زیر سایهٔ خاصان خزیده‌ایم
بی‌جوش خون چو موکب ساغر گذشته‌ایم
بی‌چتر زر چو لشکر آتش دویده‌ایم
در نیم شب چو صبح پسین درگرفته‌ایم
در ملک نیم‌روز به پیشین رسیده‌ایم
از پشت چار لاشه فرود آمده چو عقل
بر هفت مرکبان فلک ره بریده‌ایم
گلگون ما که آب خور وصل دیده بود
بر آب او صفیر ز کیوان شنیده‌ایم
در عالمی که راه ز ظلمت به ظلمت است
از نور سوی نور شبیخون گزیده‌ایم
ای دل صلای قرصهٔ رنگین آفتاب
کز ره بلای آخور سنگین کشیده‌ایم
ای ساقی‌الغیاث که بس ناشتا لبیم
زان می بده که دی به صبوحی چشیده‌ایم
ای میزبان میکده ایثار کن به ما
بیغوله‌ای که از پی غولان رمیده‌ایم
بیم است از آن که، صبح قیامت برون دمد
تا ور آه صور در دمیده‌ایم
ما ناوکی و دعوت ما تیر ناوکی
تیری کز او علامت سلطان دریده‌ایم
از صبح و شام هم به زر شام و سیم صبح
سلطان چرخ را به غلامی خریده‌ایم
در خاک کوی ریخته‌ایم آبرو از آنک
ترسیده‌ایم از آب که ما سگ گزیده‌ایم
دل را کبود پوش صفا کرده‌ایم از آنک
خاقانی فلک دل خورشید دیده‌ایم
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۸۲
بر گور من آن کو گذرد مست شود
ور ایست کند تا بابد مست شود
در بحر رود بحر به مد مست شود
در خاک رود گور و لحد مست شود
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۱۹۳
تا خواسته‌ام از تو ترا خواسته‌ام
از عشق تو خوان عشق آراسته‌ام
خوابی دیدم و دوش فراموشم شد
این میدانم که مست برخاسته‌ام
عطار نیشابوری : بخش هشتم
المقاله الثمانیه
چرا بودی چو بودی کارت افتاد
چه گویم عقبه دشوارت افتاد
ترا چه جرم کاوردندت ای دوست
تویی در راه معنی مغز هر پوست
معادن مغز ارکانست لیکن
نباتست انگهی مغز معادن
وزو مغز نبات افتاده حیوان
وزان پس مغز حیوان گشت انسان
ز انسان انبیا گشته خلاصه
وزبشان سید سادات خاصه
ازین هفت آسمان در راه معنی
بباید رفت تا درگاه مولی
همی هرچه از کمال اصل دورست
ازو طبع حقیقت بین نفورست
جمادی بودهٔ حیی شدی تو
کجا لاشی بدی شیئی شدی تو
چنان خواهم که بر ترتیب اول
نداری یک نفس خود را معطل
ز رتبت سوی رتبت می‌نهی گام
برون می‌آیی از یک یک خم دام
نهادت پر گره بندست جان را
از آن جان می‌نبینی آن جهان را
نهادت پر گره کردند از آغاز
بیک یک دم شود یک یک گره باز
چه دانی ای بزیر کوه زاده
که تو زیر چه باری اوفتاده
کسی را زیر کوهی پروریدند
بزیر بار کوهش آوریدند
جهانی بار بر پشتش نهادند
بزیر بار کوهش خوی دادند
مه از کوهست بار او و او مور
همه آفاق خورشیدست او کور
چو برگیرند ازو بار گران را
بیک ساعت ببیند آن جهان را
شکیبائی بجان او درآید
همه عالم نشان او برآید
چو نور جاودان آید بپیشش
فرو ماند عجب آید ز خویشش
بدل گوید که چون گشتم چنین من
ز شک چون آمدم سوی یقین من
منم این یا نیم من اینت بشگفت
که نور من همه آفاق بگرفت
چو نابینای مادرزاد ناگاه
که یابد نور چشم خود بیک راه
چو بیند روشنایی جهان او
چگونه خیره ماند آن زمان او
ترا همچون سراید زندگانی
در آن عالم بعینه هم چنانی
از آن تاریک جا چون دور گردی
قرین عالم پر نور گردی
عجب ماتی دران چندان عجایب
غریبت آید آن چندان غرایب
همی چندان که چشم تو کندکار
همی خورشید بینی ذره کردار
در آن حضرت که امکان ثبوتست
فلک چون دست باف عنکبوتست
کجا آنجا وجود کس نماید
نمد چون در بر اطلس نماید
بپیش آفتاب عالم آرای
کجا ماند وجود سایه بر جای
از آن پس پرده هستی درآید
سر از رفعت سوی پستی درآید
همی چندانک کردی نیک و بد تو
همه آماده بینی گرد خود تو
اگر بد کردهٔ زیر حجابی
وگرنه با بزرگان هم رکابی
بنیکی و بدی در کار خویشی
همه آیینه کردار خویشی
اگر نیکست و گر بد کار و کردار
شود در پیش روی تو پدیدار
عطار نیشابوری : باب سیزدهم: در ذمِّ مردمِ ب‍یحوصله و معانی كه تعلّق به
شمارهٔ ۱۲
چون مرغ دلم حوصلهٔ راز نیافت
چون چرخ، طریق، جز تک و تاز نیافت
گویند چرا میننشیند دل تو
چون بنشیند چو جای خود باز نیافت
عطار نیشابوری : باب هشدهم: در همّت بلند داشتن و در كار تمام بودن
شمارهٔ ۸
تا کی دل تو گرد جهان بر پرّد
چون نیست رهش کز آسمان بر پرّد
این بیضهٔ هفت آسمان بشکن خرد
تا مرغ دلت ازین میان بر پرّد
عطار نیشابوری : باب سی و یكم: در آنكه وصل معشوق به كس نرسد
شمارهٔ ۷۴
یکتا بودم دوتائی افتاد مرا
در سلطانی گدائی افتاد مرا
در لذت قُرب جمله من بودم و بس
چندین الم جدائی افتاد مرا
عطار نیشابوری : باب چهل و سوم: در صفت دردمندی عاشق
شمارهٔ ۱۰
چندان که به جهد اسب جان میرانم
چون مینگرم هنوز در زندانم
از بس که زدم آه ز دردِ دلِ ریش
بیم است که با آه برآید جانم
عطار نیشابوری : بیان الارشاد
در شرح کشف اولیاء
سه کشف است اندرین ره تا بدانی
به علمی و خیالی و عیانی
بود علم نخستین کشف اسرار
اگر با او عمل باشد ترا یار
وجودت از خودی چون گشت خالی
پس آنگه کشفها باشد خیالی
مشو ایمن درین هر دو ز شیطان
درین هر دو بود راهش یقین دان
بلی اندر عیانی ره نیابد
در آن راز نهانی ره نیابد
تو بازیهای او را نیک بشناس
که تا ضایع نگردد بر تو انفاس
چو دانستی کمینگاه عزازیل
نبندد بر تو بر راه عزازیل
بود هر کشف را ظاهر نهانی
کزو پیدا شود روشن معانی
نشان کشف علمی را تو بشناس
که تا داری همیشه پاس انفاس
شود بینا روان تو بحکمت
همان گویا زبان تو بحکمت
بود جاری حقایق بر زبانت
بسی پوشیده‌های گردد عیانت
بدان اوصاف چون موصوف گردی
اگر گوئی سخن موقوف گردی
هوائی باشد این گفتن تو میدان
زبان را اندرین گفتن مجنبان
بلی ذوقیست در گفتن هوائی
نداند این به جز مرد خدائی
کمینگاهی است شیطان را درین ذوق
که میل نفس را بفریبد آن ذوق
چنان مستغرق گفتن شود مرد
که گردد خالی او از خواب و از خورد
بود عشقی زبانش را بگفتن
که گفتن را نه بتواند نهفتن
زبانت اندرین دم بسته باید
که کار و بار تو یکسر گشاید
تو گفتن را شوی مانع به یک چند
زبان خویش را داری تو در بند
شود پیدا ترا کشف خیالی
بسی صورت درو بینی تو حالی
بسی آوازها آید بگوشت
که آید دل در آن حالت بجوشت
بسی احوال غیبی را بدانی
که باشد جمله از راه معانی
مخور لقمه بشبهت اندرین راه
که تا بسته نگردد بر تو آن راه
نشان آن باشد آن کس را در آن حال
بگردد در درونش جمله احوال
شود نوری قرین چشم ظاهر
که ربانی بود آن نور طاهر
بهر کس گر نظر کرد اندر آن حال
بگردد در درونش جمله احوال
در آن حالت بصورت درنماند
حقیقت معنی هر یک بداند
بداند آنکسی کو را سعید است
هم آنکس را که از حضرت بعید است
قیامت نقد او گردد در آن حال
که بر وی کشف گردد جمله احوال
به بیند صورت ابلیس را هم
شناسا گردد آن تلبیس را هم
بگوش آواز تحمید ملایک
همان تسبیح و تمجید ملایک
همان تسبیح حیوانات یکسر
شود معلوم او را ای برادر
سراسر بشنود آن را بداند
از آن آواز حیران بماند
نشان چشم و سمع جان همین است
کسی داند که او صاحب یقین است
اگر خواهد که آرد در عبارت
و یا رمزی بگوید در اشارت
در آن سر وقت او بیهوش گردد
یقین بیطاقت و مدهوش گردد
که تا این حالش پوشیده ماند
کسی از وقت و حال او نداند
چو عالی گردد آن کشف عیانی
بخواهد دید سید را نهانی
شود نوری قرین چشمش از شرع
بدان بینا شود از اصل تا فرع
وجود خویش بیند سنگ یاقوت
همه عالم شده همرنگ یاقوت
درون خود خنک یابد از آن ذوق
شود بی‌خویشتن حیران از آن ذوق
بخود چون باز آید کشته و خوش
همه عالم همی بیند چو آتش
در ان عالم تن خود غرق بیند
برون از حیلت و از زرق بیند
درونش سرد باشد اندر آن حال
فرو ماند زبان از قیل و از قال
پس آنگه با خود آید او دگر بار
وجودخویش بیند همچو زنگار
همه عالم شده بس سبز و روشن
جهان یکسر شده بر وی چو گلشن
درین عالم تمامت آفرینش
چو شخصی بیند او از روی بینش
چو آن شخص لطیف روشن پاک
نوشته بیند او خطی که لولاک
پس آنگه بیند او نور گزیده
که خیره گردد اندر وی دو دیده
منقش باشد آن نور مطهر
توان آن نقش را خواندن سراسر
هر آن نقشی کز آن نور مبین است
تمامت رحمة للعالمین است
یکی صورت شود پیدا از آن نور
که چشم بد بود پیوسته زان دور
که باشد معنوی آن صورت پاک
که اندر وصف او گفتند لولاک
بود آن صورت زیبای خواجه
همی آن طلعت زیبای خواجه
در آن حضرت برآید جمله کامش
برند از زمره احباب نامش
بباشد دیو نفسش هم مسلمان
هم او مالک شود در ملک ایمان
شود نومید ازو شیطان بیکبار
نیاید نزد او هرگز دگر بار
مشاهد گردد آن کس پس یقین بین
طلاق هر دو عالم داده با این
پس آنگه از خودی فارغ شود مرد
شود از ماسوی الله جملگی فرد
چو حیدر فرد باید شد ز جمله
که تا گردی خلاص از هر طعمه
پس آنگه از فنا هم فانی آید
بصورت هم چو نقش مانی آید
حیاتی یابد از حی یگانه
کز آن باقی بماند جاودانه
پس آنگه بیند او نوری چو مینا
نداند این سخن جز مرد دانا
نهانیها عیان بیند در آن نور
بسی نام ونشان بیند در آن نور
بهمت بگذرد زان جمله برتر
بود خلق جهان را جمله برسر
سلوک راه حق دشوار باشد
کسی داند که او هشیار باشد
بود هم جمع هم ظاهر چنین مرد
وجود او بود در عصر خود فرد
فروزین است منزلهای بس دور
که آرد در نظر آن جمله مستور
نشانی را نشاید باز گفتن
که این توحید می‌باید نهفتن
درین فصل از طریق رمز و ایجاز
بگفتم شرح او را جملگی باز
تو تا از هستی خود در حجابی
نشانی زینکه گفتم درنیابی
مقید تا بعلم و عقل خویشی
ازین ره نه یکی باشی نه بیشی
مگر علمی ببخشندت خدائی
که یابی از خودی خود رهائی
از آن علم ار ببخشندت حیاتی
که یابی در ره دین زان ثباتی
شود مکشوف بر تو این معانی
بدانی یکسر آن راز نهانی
چو سالک نیستی وز اعتقادی
رساند اعتقادت با معادی
بدین گر اعتقاد نیک داری
نخست اندر بیابی رستگاری
مشو زانها که گویند هرچه جارا
نباشد آن نباشد پادشا را
که باشد این سخن عین حماقت
مشو مستغرق شین حماقت
مشو منکر تو بر احوال ایشان
که تادینت نگردد زان پریشان
بخود نتوانی این ره را بریدن
بسر باید بر ایشان دویدن
بود مکشوف و گرددبر تو احوال
شوی فارغ هم از جاه و هم از مال
اگر کشفت نمی‌گردد میسر
بنه رخ را بر آن خاک مطهر
که تا آزاد گردد از کبایر
ببخشندت همه سهو و صغایر
لباس مغفرت پوشی در آن حال
ولی پوشیده باشد بر تو احوال
بوقت مرگ دانی آن معانی
که روشن گرددت راز نهانی
کز آن حضرت کرامتها چه دیدی
چو شربتهای معنی را چشیدی
چو پر کردی ز حضرت جام وصلت
نماند در درونت هیچ علت
هر آنکس گر کند بر تو سلامی
اگر او خود بود محروم و عامی
سعادت یابد و اقبال و توبه
که چون بروی رسد از یار روضه
بسی دارم ازین در معانی
نمی‌گویم که تو نه اهل آنی
زیادت زین نمی‌آرم دگر گفت
درین معنی در تصدیق را سفت
اگر محرم شوی روزی بدانی
شود مکشوف بر تو این معانی
ز آلایش دماغت چون شود پاک
گل تحقیق را بوئی ازین خاک
شود معلومت آنگه سرّ این کار
نماند در درونت هیچ انکار
چو منکر باشی این افسانه خوانی
درین گفتن مرا دیوانه دانی
چو بربستی بخود فرزانگی را
ندانی ذوق این دیوانگی را
منم دیوانه ای مرد یگانه
نخواهم ترک کردن این فسانه
چو دانم ای برادر این فسون را
بجان ودل خریدم این جنون را
طلاق عقل دادم علم بر سر
که باشد این جنون ما را میسر
مبارک بر تو این فرزانگی باد
قرین عالم این دیوانگی باد
تو این معنی ندانی ای برادر
ارادت دار و خوش برخوان و بگذر
بمسکینی توان دانستن این راز
چو مسکین نیستی رو کار خود ساز
چو بربستم در فرزانگی من
بگویم رمزی از دیوانگی من
اگر اهلی ز من این نکته بشنو
بگوش دل یقین ای مرد رهرو
مثال او چو قرص آفتابست
وجودش دائماً پر نور و تابست
ز نورش اهل معنی را قوام است
زبانش اهل صورت را نظام است
حجاب از جانب شخص است دائم
که باشد از غذای نفس قائم
از آن جانب همیشه نور و تاب است
چه جای پرده و جای حجاب است
اگر یک دم حجابی پیش گردد
هزاران فتنه ظاهر بیش گردد
محیط بحر او موجی برآرد
هزاران در و گوهر بر سرآرد
ز بحرش بحر حیوان چون روان کرد
بهر قالب که در شد جان جان کرد
بجای هر گلی دلجوی باشد
چو بینی آب او زین جوی باشد
الف یکتاست لیک اندر معانی
ندانی هیچ تا او را ندانی
معانی جمله موقوفست بروی
نهانی جمله مکشوف است بروی
از آن خالی نباشد هیچ حرفی
معانی دان وجودش را چو ظرفی
بباطن زو بود ترتیب کلمه
ازو ظاهر شودترتیب کلمه
نباشد یک الف یک حرف یک طرف
نه معنی و نه صورت بس کن این حرف
که این از فهم هر غیری بعید است
قریب این سخن اهل سعید است
اگر زین شیوه گویم تا بمحشر
بود یک قطره از آن بحر اخضر
از این شیوه بپردازم سخن را
بنوعی دیگر آغازم سخن را
عطار نیشابوری : اشترنامه
رسیدن سالك با پردۀ هفتم
سالک ره کرده چون ره کرد و رفت
همچنان چون برق تازان می برفت
در رسید او پردهٔ هفتم تمام
دید آنجا گه مقام بی مقام
خویشتن بالای اشیا یافت او
وان نهانی راز پیدا یافت او
پرده در آنجا عجایب مینمود
بود آنجا لیک دربود و نبود
پرده رفته ذات بی وصف و صفت
در کمال قل هواللّه معرفت
جایگاهی دید او برتر ز جسم
هرکه آن جا رفت بیرون شد ز اسم
جایگاهی دید راز راز دار
بود آن جا ایستاده پرده دار
جایگاهی دید مرد معنوی
در نهاد کل عجایب او قوی
جایگاهی بود چون بحری لذیذ
لازمان و لامکان و لاجدید
جایگاهی یافت بیرون از خیال
رفعت او برتر از ذات کمال
چون در آن کون پر از عزّت رسید
یک تنی از ذات پاک او بدید
صورتی اما نه صورت بود آن
نور تحقیق و عیان اندر عیان
پای تا سر جمله از نور اله
ایستاده بود اندر پیشگاه
بر صفت مانندهٔ نوری بد او
گوییا خود نیز چون حوری بداو
بر صفت او را نه سر بود ونه پای
ایستاده بود لیکن نه بجای
جای او از حد گذشته بی صفت
چون کنم این را کمالی بر صفت
بود پیری لیک بدهم جفت نور
با کمال معرفت اندر حضور
دفتری در دست و معنی پر عدد
اندر آنجا قل هواللّه احد
جوهری در دست چپ با دفتری
جوهری چه جوهری چه گوهری
چوهری کان از دو عالم بیش بود
سر ز هیبت درفکنده پیش بود
عکس آن جوهر به از نور یقین
سالکان را پیش رو او راه بین
عکس آن جوهر فروغ ذات داشت
روی با آن دفتر و آیات داشت
یک ستونی پیش او استاده بود
نورها ازعکس آن بگشاده بود
عکس جوهر بر ستون افتاده بود
بر ستون کون و مکان بگشاده بود
عکس جوهر ماورای عقل تافت
آنکه این دریافت نه از نقل یافت
عکس جوهر لامکان بگرفته کل
نور آن کون و مکان بگرفته کل
عکس را بر ذات ذات اندر یقین
کس ندیدش جز که مرد راه بین
سالک ره کردهٔ بی خویشتن
اندر آنجا بود نه جان و نه تن
سالک ره کرده اندر نیستی
دیده خود رادر مقام نیستی
سالک ره کردهٔ واصل شده
اندر آنجا دید کلی دل شده
سالک ره کردهٔ راه یقین
دید آنجا راستی در آستین
سالک ره کردهٔ بی جسم و جان
خود بدیده برتر از کون و مکان
سالک آنگه سوی آن تن باز شد
با رموز راز او دمساز شد
کرد بروی از ارادت یک سلام
داد وی در هر سلامی بی کلام
روی سوی سالک بیهوش کرد
بعد از آن گفتار سالک گوش کرد
گفت سالک ای کمال نور قدس
یک نفس بامن زمانی گیر انس
ای سلاطینان عالم پیش تو
سرفکنده همچو گوئی پیش تو
ای نمود تو نمود بی نمود
عکس نور تو مرا اینجا نمود
پرتو نور تو نور آسمان
صد جهان اندر زمان اندر مکان
پرتو نور تو اینجا راه یافت
تا دو چشم جان من ناگاه یافت
پرتو نور تو آمد کارگر
تا مرا از زیر افکندش ببر
پرتو نور تو زد ناگه علم
پیش خود هم با وجودت در عدم
این چه جای است این رموز لم یزل
راز بر گو تا کنم جان بر بدل
پرتو تو آسمانست و زمین
پرتو تو هم مکان و هم مکین
راست برگوی و مرا راهی نمای
راه ما را تو برمزی برگشای
کز کجا اینجا فتادم ناگهان
نور دایم کن پیاپی در بیان
از کجا اینجا فتادم بی قرار
کین قراراین جا ندارد خود کنار
از کجا اینجا دگر راهی برم
تادگر راز دگر من بنگرم
نیست چیزی عکس نورست این زمان
با من این راز حقیقت کن عیان
نیست پیدا هیچکس هیچی نمود
این همه بر هیچ باشد بی وجود
نیست پیدا آسمان و هم زمین
نیست پیدا هم مکان و هم مکین
نیست پیدا آتش بادست و باد
آب و خاک آنجا کجا آید بباد
نیست تحتی فوق آخر در که رفت
نیست پیدا هست باری در چه رفت
نیست پیدا نیست اشیا نقشها
نیست پیدا چون کنم این نقشها
با من سرگشته اکنون راز گوی
آنچه تو دانی ابا من باز گوی
راه کردم بی حد و بی منتها
تا رسیدم اندرین جای صفا
دهشتی دارد ولی ذوقی رسید
این زمانم دم بدم شوقی رسید
راه بی حد کردم اندر پرده من
تا برون بردم ازآنجا خویشتن
دیدم و دیدم ز دیده شد نهان
بس که جائی نی مکانست و زمان
دیدم آنجا محو محو اندر یکی
کی رسد آن جای هرگز آدمی
این چنین جائی که اینجا آمدم
چون در این جا گاه پیدا آمدم
من عجایب در عجب دیدم کنون
مر مرا راهی نما ای رهنمون