عبارات مورد جستجو در ۱۹۶۶ گوهر پیدا شد:
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۶۳
گرفته رنگ ز خون دلم چو لاله پیاله
ز بسکه بی تو خورم خون دل پیاله پیاله
خوش است بزمگه یار و نالهٔ نی مطرب
ز دست یار کشیدن میان لاله پیاله
صفای خاطر رندان ز چله خانه نیابی
به دیر رو که پر است از می دو ساله پیاله
بود علامت باران اشک خرمی ما
شبی که بادهٔ روشن مه است و هاله پیاله
اگر به چشم تو دعوی نکرد از سر مستی
چه شد که بر سر نرگس شکست ژاله پیاله
منه ز دست چو نرگس پیاله خاصه در این دم
که لاله میدهد و میخورد غزاله پیاله
چگونه توبه کند وحشی از پیاله کشیدن
که کردهاند به او در ازل حواله پیاله
ز بسکه بی تو خورم خون دل پیاله پیاله
خوش است بزمگه یار و نالهٔ نی مطرب
ز دست یار کشیدن میان لاله پیاله
صفای خاطر رندان ز چله خانه نیابی
به دیر رو که پر است از می دو ساله پیاله
بود علامت باران اشک خرمی ما
شبی که بادهٔ روشن مه است و هاله پیاله
اگر به چشم تو دعوی نکرد از سر مستی
چه شد که بر سر نرگس شکست ژاله پیاله
منه ز دست چو نرگس پیاله خاصه در این دم
که لاله میدهد و میخورد غزاله پیاله
چگونه توبه کند وحشی از پیاله کشیدن
که کردهاند به او در ازل حواله پیاله
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۷۷
سبوی بادهای گویا به هر پیمانهای خوردی
ندارد یک خم این مستی مگر خمخانهای خوردی
نه دأب آشنایانست با هم رطل پیمودن
تو این می گوییا در صحبت بیگانهای خوردی
نهادی سر به بد مستی و با دستار آشفته
به بازار آمدی خوش بادهٔ رندانهای خوردی
به حکمت باده خور جانان بدان ماند که این باده
به بی باکی چو خود خوردی نه با فرزانهای خوردی
شراب خون دل گرمی ندارد ورنه ای وحشی
تو میدانی چه میها دوش از پیمانهای خوردی
ندارد یک خم این مستی مگر خمخانهای خوردی
نه دأب آشنایانست با هم رطل پیمودن
تو این می گوییا در صحبت بیگانهای خوردی
نهادی سر به بد مستی و با دستار آشفته
به بازار آمدی خوش بادهٔ رندانهای خوردی
به حکمت باده خور جانان بدان ماند که این باده
به بی باکی چو خود خوردی نه با فرزانهای خوردی
شراب خون دل گرمی ندارد ورنه ای وحشی
تو میدانی چه میها دوش از پیمانهای خوردی
وحشی بافقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۱ - در ستایش میرمیران
ساقیا روز نشاط آمد و شد دور به کام
میرود روز ز بالای تو می ریز به جام
در قدح ریز از آن لعلی خورشید فروغ
که به یاقوت دهد پرتو اورنگ به وام
دلفریبی که در آیند روانی به سجود
زاهدان را چو شمیمی گذرد زان به مشام
آخر مجلس او بزم جدل را آغاز
اول صحبت او مجلس غم را انجام
بر سر پیک اجل گرم چو تازد گلگون
نگذارد که دگر گام نهد بر سر گام
گر گدای در میخانه خورد یک جامش
دهد از مستی آن جام به جم سد دشنام
ساز قانون طرب در چه مقامی برخیز
لاله سان با قدحی بر لب جو ساز مقام
بسکه شد باد روانبخش به آن بیجانی
سرو را در حرم باغ شود میل خرام
در پس پنجرهٔ باغ به رقص آمده گل
جلوهاش مرغ چمن دید و در افتاد به دام
از پی عذر که سر در سر ساغر کرده
در رکوع است گهی نرگس و گاهی به قیام
غنچه بگشوده لب از هم ز سر شاخ درخت
یا ز خون شیشهٔ خود کرده لبالب حجام
گشته در لاله ستان داغ دل لاله عیان
همچو هندو که در آتشکده گیرد آرام
غنچه را آب دماغ است روان از شبنم
مگر از لطف نسیم سحری کرده ز کام
آفتاب سر بام است غنیمت دانید
گل اگر ساخت دو روزی به سر شاخ مقام
غنچه بشکفت مگر پیک نسیم سحری
برد از آمدن میر به گلزار پیام
آن حسن خلق حسینی نسب حیدر دل
که فلک بهر زمین بوسی او کرده قیام
تیغ بند در او گر نشمارد خود را
خانه چرخ برین گور شود بر بهرام
تویی آن پاک ضمیری که ضمیرت امروز
بی سخن آورد از عالم فردا پیغام
با کف جود تو بخشندگی معدن چیست
پیش دست کرمت ریزش ابر است کدام
اندکی میکند آن صرف به سد جان کندن
جزویی خرج کند این به هزاران ابرام
کرده قهر تو مگر تیز به خورشید نگاه
ورنه از به هر چه مو تیغ شدش بر اندام
نیست کیوان که قدم بر سر افلاک زده
خانهٔ قدر ترا پیر غلامیست به بام
آنکه چون پسته ز نقل طربت خندان نیست
به که از سنگ بکوبند سرش چون بادام
خون بدخواه بر احباب تو چون شیر حلال
شربت عیش بر اعدای تو چون باده حرام
کامکارا منم آن نادر فرخنده پیام
شهریارا منم آن شاعر پاکیزه کلام
که کشیدهست ز یمن تو کلامم به کمال
که رسیدهست ز اقبال تو نظمم به نظام
نیست پوشیده که گر تاج و قبایی بودم
مردمان نادره خواندند مرا در ایام
چشم بر جامه و بر تاج معقد دارند
فکر بکر سخن خاص ندانند عوام
بارها داشت بر آن کوشش عریان تنیام
که برو جامه و دستار کسی گیر به وام
تا به جمعی که رسی جمله کنندت تعظیم
چون ز جایی گذری خلق کنندت اکرام
دیگر از طعنه نگویند که وضعش نگرید
باز از کینه نخندند که بینید اندام
عام شد گفتهٔ هر بی سر و پایی بر من
لطف خاصی که به تنگ آمدم از گفتهٔ عام
کام حاصل نشود وحشی ازین گفت و شنود
در ره فکر منه گام و زبان بند به کام
تا همه عمر در این بادیه از چادر کف
بحر چون حاج ره کعبه ببندد احرام
قله اهل دعا باد درت همچو حرم
مجمع اهل صفا کوی تو چون بیت حرام
میرود روز ز بالای تو می ریز به جام
در قدح ریز از آن لعلی خورشید فروغ
که به یاقوت دهد پرتو اورنگ به وام
دلفریبی که در آیند روانی به سجود
زاهدان را چو شمیمی گذرد زان به مشام
آخر مجلس او بزم جدل را آغاز
اول صحبت او مجلس غم را انجام
بر سر پیک اجل گرم چو تازد گلگون
نگذارد که دگر گام نهد بر سر گام
گر گدای در میخانه خورد یک جامش
دهد از مستی آن جام به جم سد دشنام
ساز قانون طرب در چه مقامی برخیز
لاله سان با قدحی بر لب جو ساز مقام
بسکه شد باد روانبخش به آن بیجانی
سرو را در حرم باغ شود میل خرام
در پس پنجرهٔ باغ به رقص آمده گل
جلوهاش مرغ چمن دید و در افتاد به دام
از پی عذر که سر در سر ساغر کرده
در رکوع است گهی نرگس و گاهی به قیام
غنچه بگشوده لب از هم ز سر شاخ درخت
یا ز خون شیشهٔ خود کرده لبالب حجام
گشته در لاله ستان داغ دل لاله عیان
همچو هندو که در آتشکده گیرد آرام
غنچه را آب دماغ است روان از شبنم
مگر از لطف نسیم سحری کرده ز کام
آفتاب سر بام است غنیمت دانید
گل اگر ساخت دو روزی به سر شاخ مقام
غنچه بشکفت مگر پیک نسیم سحری
برد از آمدن میر به گلزار پیام
آن حسن خلق حسینی نسب حیدر دل
که فلک بهر زمین بوسی او کرده قیام
تیغ بند در او گر نشمارد خود را
خانه چرخ برین گور شود بر بهرام
تویی آن پاک ضمیری که ضمیرت امروز
بی سخن آورد از عالم فردا پیغام
با کف جود تو بخشندگی معدن چیست
پیش دست کرمت ریزش ابر است کدام
اندکی میکند آن صرف به سد جان کندن
جزویی خرج کند این به هزاران ابرام
کرده قهر تو مگر تیز به خورشید نگاه
ورنه از به هر چه مو تیغ شدش بر اندام
نیست کیوان که قدم بر سر افلاک زده
خانهٔ قدر ترا پیر غلامیست به بام
آنکه چون پسته ز نقل طربت خندان نیست
به که از سنگ بکوبند سرش چون بادام
خون بدخواه بر احباب تو چون شیر حلال
شربت عیش بر اعدای تو چون باده حرام
کامکارا منم آن نادر فرخنده پیام
شهریارا منم آن شاعر پاکیزه کلام
که کشیدهست ز یمن تو کلامم به کمال
که رسیدهست ز اقبال تو نظمم به نظام
نیست پوشیده که گر تاج و قبایی بودم
مردمان نادره خواندند مرا در ایام
چشم بر جامه و بر تاج معقد دارند
فکر بکر سخن خاص ندانند عوام
بارها داشت بر آن کوشش عریان تنیام
که برو جامه و دستار کسی گیر به وام
تا به جمعی که رسی جمله کنندت تعظیم
چون ز جایی گذری خلق کنندت اکرام
دیگر از طعنه نگویند که وضعش نگرید
باز از کینه نخندند که بینید اندام
عام شد گفتهٔ هر بی سر و پایی بر من
لطف خاصی که به تنگ آمدم از گفتهٔ عام
کام حاصل نشود وحشی ازین گفت و شنود
در ره فکر منه گام و زبان بند به کام
تا همه عمر در این بادیه از چادر کف
بحر چون حاج ره کعبه ببندد احرام
قله اهل دعا باد درت همچو حرم
مجمع اهل صفا کوی تو چون بیت حرام
وحشی بافقی : قطعات
شمارهٔ ۳ - حروف شراب
وحشی بافقی : قطعات
شمارهٔ ۱۱ - در خیال تو
وحشی بافقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۰
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۶
دوستان! وقت عصیرست و کباب
راه را گرد نشاندهست سحاب
سوی رز باید رفتن به صبوح
خویشتن کردن مستان و خراب
نیم جوشیده عصیر از سر خم
درکشیدن، که چنینست صواب
رادمردان را هنگام عصیر
شاید ار مینبود صافی و ناب
تا دو سه روز درین سایهٔ رز
آب انگور گساریم به آب
بفروزیم همی آتش رز
گسترانیم بر او سرخ کباب
تاک رز باشدمان شاسپرم
برگ رز باشد دستار شراب
نقل ما خوشهٔ انگور بود
از بر سر بر چون پرعقاب
بانگ جوشیدن می باشدمان
نالهٔ بر بط و طنبور و رباب
راه را گرد نشاندهست سحاب
سوی رز باید رفتن به صبوح
خویشتن کردن مستان و خراب
نیم جوشیده عصیر از سر خم
درکشیدن، که چنینست صواب
رادمردان را هنگام عصیر
شاید ار مینبود صافی و ناب
تا دو سه روز درین سایهٔ رز
آب انگور گساریم به آب
بفروزیم همی آتش رز
گسترانیم بر او سرخ کباب
تاک رز باشدمان شاسپرم
برگ رز باشد دستار شراب
نقل ما خوشهٔ انگور بود
از بر سر بر چون پرعقاب
بانگ جوشیدن می باشدمان
نالهٔ بر بط و طنبور و رباب
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۷
در خمار می دوشینم ای نیک حبیب
آب انگور دو سالینهم فرموده طبیب
آب انگور فرازآور یا خون مویز
که مویز ای عجبی هست به انگور قریب
شود انگور زبیب آنگه کش خشک کنی
چون بیاغاری انگور شود، خشک زبیب
این زبیب ای عجبی مردهٔ انگور بود
چون ورا تر کنی زنده شود اینت غریب
می بباید که کند مستی و بیدار کند
چه مویزی و چه انگوری، ای نیک حبیب
ما بسازیم یکی مجلس، امروزین روز
چون برون آید از مسجد آدینه خطیب
بنشینیم همه عاشق و معشوق به هم
نه ملامتگر ما را و نه نظاره رقیب
می دیرینه گساریم به فرعونی جام
از کف سیم بناگوشی با کف خضیب
جرعه برخاک همیریزیم از جام شراب
جرعه بر خاک همیریزد آزاده ادیب
ناجوانمردی بسیار بود، چون نبود
خاک را از قدح مرد جوانمرد نصیب
آب انگور دو سالینهم فرموده طبیب
آب انگور فرازآور یا خون مویز
که مویز ای عجبی هست به انگور قریب
شود انگور زبیب آنگه کش خشک کنی
چون بیاغاری انگور شود، خشک زبیب
این زبیب ای عجبی مردهٔ انگور بود
چون ورا تر کنی زنده شود اینت غریب
می بباید که کند مستی و بیدار کند
چه مویزی و چه انگوری، ای نیک حبیب
ما بسازیم یکی مجلس، امروزین روز
چون برون آید از مسجد آدینه خطیب
بنشینیم همه عاشق و معشوق به هم
نه ملامتگر ما را و نه نظاره رقیب
می دیرینه گساریم به فرعونی جام
از کف سیم بناگوشی با کف خضیب
جرعه برخاک همیریزیم از جام شراب
جرعه بر خاک همیریزد آزاده ادیب
ناجوانمردی بسیار بود، چون نبود
خاک را از قدح مرد جوانمرد نصیب
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۸
آمد شب و از خواب مرا رنج و عذابست
ای دوست بیار آنچه مرا داروی خوابست
چه مرده و چه خفته که بیدار نباشی
آن را چه دلیل آری و این را چه جوابست
من جهد کنم بیاجل خویش نمیرم
در مردن بیهوده، چه مزد و چه ثوابست
من خواب ز دیده به می ناب ربایم
آری عدوی خواب جوانان می نابست
سختم عجب آید که چگونه بردش خواب
آن را که به کاخ اندر یک شیشه شرابست
وین نیز عجبتر که خورد باده نه بر چنگ
بینغمهٔ چنگش به می ناب شتابست
اسبی که صفیرش نزنی مینخورد آب
نی مرد کم از اسب و نه می کمتر از آبست
در مجلس احرار سه چیزست و فزون به
وان هر سه شرابست و ربابست و کبابست
نه نقل بود ما را، نی دفتر و نی نرد
وان هر سه بدین مجلس ما در، نه صوابست
دفتر به دبستان بود و نقل به بازار
وین نرد به جایی که خرابات خرابست
ما مرد شرابیم و کبابیم و ربابیم
خوشا که شرابست و کبابست و ربابست
ای دوست بیار آنچه مرا داروی خوابست
چه مرده و چه خفته که بیدار نباشی
آن را چه دلیل آری و این را چه جوابست
من جهد کنم بیاجل خویش نمیرم
در مردن بیهوده، چه مزد و چه ثوابست
من خواب ز دیده به می ناب ربایم
آری عدوی خواب جوانان می نابست
سختم عجب آید که چگونه بردش خواب
آن را که به کاخ اندر یک شیشه شرابست
وین نیز عجبتر که خورد باده نه بر چنگ
بینغمهٔ چنگش به می ناب شتابست
اسبی که صفیرش نزنی مینخورد آب
نی مرد کم از اسب و نه می کمتر از آبست
در مجلس احرار سه چیزست و فزون به
وان هر سه شرابست و ربابست و کبابست
نه نقل بود ما را، نی دفتر و نی نرد
وان هر سه بدین مجلس ما در، نه صوابست
دفتر به دبستان بود و نقل به بازار
وین نرد به جایی که خرابات خرابست
ما مرد شرابیم و کبابیم و ربابیم
خوشا که شرابست و کبابست و ربابست
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۹ - در مدح سلطان مسعود غزنوی
ای ترک تو را با دل احرار چه کارست
نه این دل ما غارت ترکان تتارست
از ما بستانی دل و ما را ندهی دل
با ما چه سبب هست تو را، یا چه شمارست
ما را به از این دار و دل ما به از این جوی
من هیچ ندانم که مرا با تو چه کارست
هرگاه که من جهد کنم دل به کف آرم
بازش تو بدزدی ز من این کارنه کارست
من پار بسی رنج و عنای تو کشیدم
امسال به هش باش که امسال نه پارست
نه دل دهدم کز تو کنم روی به یکسوی
نه با تو ازین بیش مرا رنج و مرارست
هر روز دگر خوی و دگر عادت و کبرست
این خوی بد و عادت تو چند هزارست
خوی تو همیگردد و خویی که نگردد
خوی ملک پیلتن شیر شکارست
مسعود ملک آنکه به جنب هنر او
اندر ملکان هر چه هنر بود عوارست
آن ملک ستانی که هر آن ملک که بستاند
کو تیغ بدو تیز کند ملک سپارست
در لشکر اسکندر از اسب نبودی
چندان که در این لشکر از پیل قطارست
ده پانزده من بیش نبد گرز فریدون
هفتاد منی گرز شه شیر شکارست
از چوب بدی تخت سلیمان پیمبر
وین تخت شه مشرق از زر عیارست
گویند که آن تخت ورا باد ببردی
وین نزد من ای دوست نه فخرست و نه عارست
زیرا که هر آن چیز که باشد برباید
باشد سبک و هر چه سبک باشد خوارست
ار روی ملوکانش هر روز نشاطست
وز کیسهٔ شاهانش هر روز نثارست
هر چند که خوبست، درو خوبترین چیز
دیدار شه پیلتن شیرشکارست
آمد ملکا عید و می لعل همیگیر
کاین می سبب رستن بنیان ضرارست
می بر تو حلالست که در دار قراری
وان را بزه باشد که نه در دار قرارست
تا خاک فروتر بود و نار زبرتر
تا پیش هوا نار و هوا از پی نارست
گوشت به سوی نوش جهانگیر بزرگست
چشمت به سوی آن صنم باده گسارست
نه این دل ما غارت ترکان تتارست
از ما بستانی دل و ما را ندهی دل
با ما چه سبب هست تو را، یا چه شمارست
ما را به از این دار و دل ما به از این جوی
من هیچ ندانم که مرا با تو چه کارست
هرگاه که من جهد کنم دل به کف آرم
بازش تو بدزدی ز من این کارنه کارست
من پار بسی رنج و عنای تو کشیدم
امسال به هش باش که امسال نه پارست
نه دل دهدم کز تو کنم روی به یکسوی
نه با تو ازین بیش مرا رنج و مرارست
هر روز دگر خوی و دگر عادت و کبرست
این خوی بد و عادت تو چند هزارست
خوی تو همیگردد و خویی که نگردد
خوی ملک پیلتن شیر شکارست
مسعود ملک آنکه به جنب هنر او
اندر ملکان هر چه هنر بود عوارست
آن ملک ستانی که هر آن ملک که بستاند
کو تیغ بدو تیز کند ملک سپارست
در لشکر اسکندر از اسب نبودی
چندان که در این لشکر از پیل قطارست
ده پانزده من بیش نبد گرز فریدون
هفتاد منی گرز شه شیر شکارست
از چوب بدی تخت سلیمان پیمبر
وین تخت شه مشرق از زر عیارست
گویند که آن تخت ورا باد ببردی
وین نزد من ای دوست نه فخرست و نه عارست
زیرا که هر آن چیز که باشد برباید
باشد سبک و هر چه سبک باشد خوارست
ار روی ملوکانش هر روز نشاطست
وز کیسهٔ شاهانش هر روز نثارست
هر چند که خوبست، درو خوبترین چیز
دیدار شه پیلتن شیرشکارست
آمد ملکا عید و می لعل همیگیر
کاین می سبب رستن بنیان ضرارست
می بر تو حلالست که در دار قراری
وان را بزه باشد که نه در دار قرارست
تا خاک فروتر بود و نار زبرتر
تا پیش هوا نار و هوا از پی نارست
گوشت به سوی نوش جهانگیر بزرگست
چشمت به سوی آن صنم باده گسارست
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۰
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۲
سپیدهدم که وقت کار عامست
نبیذ غارجی رسم کرامست
مرا ده ساقیا جام نخستین
که من مخمورم و میلم به جامست
ولیکن لختکی باریکتر ده
نبیذ یکمنی دادن کدامست
نماز بامدادان کرد باید
سه جام یکمنی خوردن حرامست
چو وام ایزدی بنهاده باشم
مرا ده ساتگینی بر تو وامست
چنانکه باز نشناسد امامم
رکوعم را رکوعست ار قیامست
خوشا جام میا، خوشا صبوحا
خوشا کاین ماهرو ما را غلامست
دو زلفش دو شب و دو خال مشکین
ظلام اندر ظلام اندر ظلامست
صبوح از دست آن ساقی صبوحست
مدام از دست آن دلبر مدامست
غلام و جام می را دوست دارم
نه جای طعنه و جای ملامست
همیدانم که این هر دو حرامند
ولیکن این خوشیها در حرامست
نبیذ غارجی رسم کرامست
مرا ده ساقیا جام نخستین
که من مخمورم و میلم به جامست
ولیکن لختکی باریکتر ده
نبیذ یکمنی دادن کدامست
نماز بامدادان کرد باید
سه جام یکمنی خوردن حرامست
چو وام ایزدی بنهاده باشم
مرا ده ساتگینی بر تو وامست
چنانکه باز نشناسد امامم
رکوعم را رکوعست ار قیامست
خوشا جام میا، خوشا صبوحا
خوشا کاین ماهرو ما را غلامست
دو زلفش دو شب و دو خال مشکین
ظلام اندر ظلام اندر ظلامست
صبوح از دست آن ساقی صبوحست
مدام از دست آن دلبر مدامست
غلام و جام می را دوست دارم
نه جای طعنه و جای ملامست
همیدانم که این هر دو حرامند
ولیکن این خوشیها در حرامست
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۷ - در مدح ابوحرب بختیار
ساقی بیا که امشب ساقی به کار باشد
زان ده مرا که رنگش چون جلنار باشد
می ده چهار ساغر، تا خوش گوار باشد
زیرا که طبع مردم را بر چهار باشد
هم طبع را نبیدش فرزانهوار باشد
تا نه خروش باشد، تا نه خمار باشد
نی نی دروغ گفتم، این چه شمار باشد
باری نبید خوردن کم از هزار باشد؟
باده خوریم روشن، تا روزگار باشد
خاصه که باده خوردن با بختیار باشد
خاصه که روز دولت مسعود یار باشد
خاصه که ماهرویی، اندر کنار باشد
میراجل که کارش با کارزار باشد
یا در میان مجلس، یا در شکار باشد
تا این جهان به جایست، او را وقار باشد
او با سرور باشد، او با یسار باشد
لشکرگذار باشد دشمن شکار باشد
دیناربخش باشد، دیناربار باشد
هم حق شناس باشد، هم حق گزار باشد
هم در بدی و نیکی، اسپاس دار باشد
در کارهای عقبی با کردگار باشد
در کارهای دنیی با اعتبار باشد
شکرش عزیز باشد، دینارخوار باشد
از فخر فخر باشد، از عارعار باشد
جشن سده امیرا! رسم کبار باشد
این آین گیومرث و اسفندیار باشد
زان برفروز کامشب اندر حصار باشد
او را حصار میرا، مرخ و عفار باشد
آن آتشی که گویی نخلی به بار باشد
اصلش ز نور باشد، فرعش ز نار باشد
چون بنگری به طولش سرو و چنار باشد
گر سرو را ز گوهر بر سر شعار باشد
چون بنگری به عرضش، از کوهسار باشد
ور کوه را ز عنبر در سر خمار باشد
سرو از عقیق باشد، کوه از عقار باشد
این مستعیر باشد، آن مستعار باشد
با احمرار باشد، با اصفرار باشد
نه احمرار باشد، نه اصفرار باشد
هم با شعاع باشد، هم با شرار باشد
زینش لباس باشد، زانش دثار باشد
چون لالهزار باشد، چون مرغزار باشد
نه لالهزار باشد، نه مرغزار باشد
چمیدن فرازش مانند مار باشد
رخشیدن شعاعش گویی نضار باشد
میرجلیل برخور، تا روزگار باشد
با قند لب نگاری، کز قندهار باشد
خورشید روی باشد، عنبر عذار باشد
از پای تا به فرقش رنگ و نگار باشد
برلحن چنگ و سازی کش زیرزار باشد
زیرش درست باشد، بم استوار باشد
دستانهای چنگش سبزهٔبهار باشد
نوروز کیقبادی و آزادوار باشد
تا گوش خوب رویان با گوشوار باشد
تا جنگ و تا تعصب با ذوالفقار باشد
تا کان و چشمه باشد، تا کوهسار باشد
تا بوستان و سبزی، تا کامگار باشد
تا بیقرار گردون اندر مدار باشد
وندر مدار گردون کس را قرار باشد
تا سعد و نحس باشد، با اختیار باشد
چونان که اختیارش بیاضطرار باشد
ذلش نهفته باشد، عز آشکار باشد
واندر پناه ایزد، در زینهار باشد
زان ده مرا که رنگش چون جلنار باشد
می ده چهار ساغر، تا خوش گوار باشد
زیرا که طبع مردم را بر چهار باشد
هم طبع را نبیدش فرزانهوار باشد
تا نه خروش باشد، تا نه خمار باشد
نی نی دروغ گفتم، این چه شمار باشد
باری نبید خوردن کم از هزار باشد؟
باده خوریم روشن، تا روزگار باشد
خاصه که باده خوردن با بختیار باشد
خاصه که روز دولت مسعود یار باشد
خاصه که ماهرویی، اندر کنار باشد
میراجل که کارش با کارزار باشد
یا در میان مجلس، یا در شکار باشد
تا این جهان به جایست، او را وقار باشد
او با سرور باشد، او با یسار باشد
لشکرگذار باشد دشمن شکار باشد
دیناربخش باشد، دیناربار باشد
هم حق شناس باشد، هم حق گزار باشد
هم در بدی و نیکی، اسپاس دار باشد
در کارهای عقبی با کردگار باشد
در کارهای دنیی با اعتبار باشد
شکرش عزیز باشد، دینارخوار باشد
از فخر فخر باشد، از عارعار باشد
جشن سده امیرا! رسم کبار باشد
این آین گیومرث و اسفندیار باشد
زان برفروز کامشب اندر حصار باشد
او را حصار میرا، مرخ و عفار باشد
آن آتشی که گویی نخلی به بار باشد
اصلش ز نور باشد، فرعش ز نار باشد
چون بنگری به طولش سرو و چنار باشد
گر سرو را ز گوهر بر سر شعار باشد
چون بنگری به عرضش، از کوهسار باشد
ور کوه را ز عنبر در سر خمار باشد
سرو از عقیق باشد، کوه از عقار باشد
این مستعیر باشد، آن مستعار باشد
با احمرار باشد، با اصفرار باشد
نه احمرار باشد، نه اصفرار باشد
هم با شعاع باشد، هم با شرار باشد
زینش لباس باشد، زانش دثار باشد
چون لالهزار باشد، چون مرغزار باشد
نه لالهزار باشد، نه مرغزار باشد
چمیدن فرازش مانند مار باشد
رخشیدن شعاعش گویی نضار باشد
میرجلیل برخور، تا روزگار باشد
با قند لب نگاری، کز قندهار باشد
خورشید روی باشد، عنبر عذار باشد
از پای تا به فرقش رنگ و نگار باشد
برلحن چنگ و سازی کش زیرزار باشد
زیرش درست باشد، بم استوار باشد
دستانهای چنگش سبزهٔبهار باشد
نوروز کیقبادی و آزادوار باشد
تا گوش خوب رویان با گوشوار باشد
تا جنگ و تا تعصب با ذوالفقار باشد
تا کان و چشمه باشد، تا کوهسار باشد
تا بوستان و سبزی، تا کامگار باشد
تا بیقرار گردون اندر مدار باشد
وندر مدار گردون کس را قرار باشد
تا سعد و نحس باشد، با اختیار باشد
چونان که اختیارش بیاضطرار باشد
ذلش نهفته باشد، عز آشکار باشد
واندر پناه ایزد، در زینهار باشد
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۴۱
شبی دراز، می سرخ من گرفته به چنگ
میی بسان عقیق و گداخته چون زنگ
به دست راست شراب و به دست چپ زلفین
همیخوریم و همی بوسه میدهیم به دنگ
نبیذ و بوسه تو دانی همی چه نیک بود
یکی نبیذ و دو صد بوسه و شراب زرنگ
گهی بتازد برمن، گهی بدو تازم
به ساعتی در، گه آشتی و گاهی جنگ
به گاه مستی چونان شود دو چشم بتم
که نرگسینی غرقه شود به خون پلنگ
میی بسان عقیق و گداخته چون زنگ
به دست راست شراب و به دست چپ زلفین
همیخوریم و همی بوسه میدهیم به دنگ
نبیذ و بوسه تو دانی همی چه نیک بود
یکی نبیذ و دو صد بوسه و شراب زرنگ
گهی بتازد برمن، گهی بدو تازم
به ساعتی در، گه آشتی و گاهی جنگ
به گاه مستی چونان شود دو چشم بتم
که نرگسینی غرقه شود به خون پلنگ
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۴۹ - در وصف شراب فرماید
ای باده! فدای تو همه جان و تن من
کز بیخ بکندی ز دل من حزن من
خوبست مرا کار به هر جا که تو باشی
بیداری من با تو خوشست و وسن من
با تست همه انس دل و کام حیاتم
با تست همه عیش تن و زیستن من
هر جایگهی کآنجا آمد شدن تست
آنجا همه گه باشد آمد شدن من
وانجا که تو بودستی ایام گذشته
آنجاست همه ربع و طلول و دمن من
ای باده خدایت به من ارزانی دارد
کز تست همه راحت روح و بدن من
یا در خم من بادی یا در قدح من
یا در کف من بادی، یا در دهن من
بوی خوش تو باد همه ساله بخورم
رنگ رخ تو بادا بر پیرهن من
آزاده رفیقان منا من چو بمیرم
از سرخترین باده بشویید تن من
از دانهٔ انگور بسازید حنوطم
وز برگ رز سبز ردا و کفن من
در سایهٔ رز اندر، گوری بکنیدم
تا نیکترین جایی باشد وطن من
گر روز قیامت برد ایزد به بهشتم
جوی می پر خواهم از ذوالمنن من
کز بیخ بکندی ز دل من حزن من
خوبست مرا کار به هر جا که تو باشی
بیداری من با تو خوشست و وسن من
با تست همه انس دل و کام حیاتم
با تست همه عیش تن و زیستن من
هر جایگهی کآنجا آمد شدن تست
آنجا همه گه باشد آمد شدن من
وانجا که تو بودستی ایام گذشته
آنجاست همه ربع و طلول و دمن من
ای باده خدایت به من ارزانی دارد
کز تست همه راحت روح و بدن من
یا در خم من بادی یا در قدح من
یا در کف من بادی، یا در دهن من
بوی خوش تو باد همه ساله بخورم
رنگ رخ تو بادا بر پیرهن من
آزاده رفیقان منا من چو بمیرم
از سرخترین باده بشویید تن من
از دانهٔ انگور بسازید حنوطم
وز برگ رز سبز ردا و کفن من
در سایهٔ رز اندر، گوری بکنیدم
تا نیکترین جایی باشد وطن من
گر روز قیامت برد ایزد به بهشتم
جوی می پر خواهم از ذوالمنن من
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۵۸
خوشا قدح نبیذ بوشنجه
هنگام صبوح، ساقیا، رنجه
نه نرد و نه تخته نرد پیش ما
نه محضر و نه قباله و بنجه
نظاره به پیش در کشیده صف
چون کافر روم بر در گنجه
خنیاگر ایستاد و بربطزن
از بس شکفه شده در اشکنجه
وان رطل گران یک منی ما را
چون ماه سه و دو پنج در پنجه
برداشته ما حجاب شرم از رخ
گه شادی و گه نشاط و گه غنجه
اندر شده چشم ما به خواب خوش
چشم حدثان به وادی طنجه
هنگام صبوح، ساقیا، رنجه
نه نرد و نه تخته نرد پیش ما
نه محضر و نه قباله و بنجه
نظاره به پیش در کشیده صف
چون کافر روم بر در گنجه
خنیاگر ایستاد و بربطزن
از بس شکفه شده در اشکنجه
وان رطل گران یک منی ما را
چون ماه سه و دو پنج در پنجه
برداشته ما حجاب شرم از رخ
گه شادی و گه نشاط و گه غنجه
اندر شده چشم ما به خواب خوش
چشم حدثان به وادی طنجه
منوچهری دامغانی : مسمطات
مسمط چهارم
بوستانبانا امروز به بستان بدهای؟
زیر آن گلبن چون سبز عماری شدهای؟
آستین برزدهای دست به گل برزدهای؟
غنچهای چند ازو تازه و تر بر چدهای؟
دستهها بسته به شادی بر ما آمدهای؟
تا نشان آری ما را ز دل افروز بهار؟
باز گرد اکنون و آهستگشان بر سر و روی
آبکی خرد بزن خاک لب جوی بروی
جامهای بفکن و برگرد به پیرامن جوی
هر کجا تازه گلی یابی از مهرببوی
هر کجا یابی ازین تازه بنفشهٔ خودروی
همه را دسته کن و بسته کن و پیش من آر
چون به هم کردی بسیار بنفشهٔ طبری
باز برگرد به بستان در چون کبک دری
تا کجا بیش بود نرگس خوشبوی طری
که به چشم تو چنان آید، چون درنگری
که زدینار در آویخت کسی چند پری
هرچه بشکفته بود پاک بکن باک مدار
گذری گیر از آن پس به سوی لالهستان
طوطیان بین همه منقار به پرخفته ستان
هریکی همچو یکی جام دروغالیهدان
بالش غالیه دانش را میلی به میان
میل آن غالیه پرغالیهٔ غالیهدان
زین نشان هر چه بیابی به من آور یکبار
ای شرابی به خمستان رو و بردار کلید
در او باز کن و رو به آن خم نبید
از سر و روی وی اندر فکن آن تاج تلید
تا ازو پیدا آید مه و خورشید پدید
جامهایی که بود پاکتر از مروارید
چون بدخشی کن و پیش آر وفرو نه به قطار
به رکوع آر صراحی را در قبلهٔ جام
چون فرو ناله شود، باز درآور به قیام
از سجودش به تشهد بر و آنگه به سلام
زو سلامی و درودی ز تو بر جمع کرام
این نماز از در خاصست، میاموز به عام
عام نشناسد این سیرت و آیین کبار
مطربا گر تو بخواهی که میت نوش کنم
به همه وجهت سامع شوم و گوش کنم
شادی و خوشی، امروز به از دوش کنم
بچمم، دست زنم، نعره و اخروش کنم
غم بیهودهٔ ایام فراموش کنم
به سوی پنجه بر آن پنج و سه را سوی چهار
بربط تو چو یکی کودکک محتشمست
سر ما زان سبب آنجاست که او را قدمست
کودکست او، ز چه معنی را پشتش به خمست
رودگانیش چرا نیز برون شکمست
زان همینالد کز درد شکم با الم است
سر او نه به کنار و شکمش نرم بخار
گر سخن گوید، باشد سخن او ره راست
زو دلارام و دلانگیز سخن باید خواست
زان سخنها که بدو طبع ترا میل و هواست
گوش مالش تو به انگشت بدانسان که سزاست
گوش مالیدن و زخم ار چه مکافات خطاست
بیخطا گوش بمالش، بزنش چوب هزار
تا هزارآوا از سرو برآرد آواز
گوید: او را مزن ای باربد رودنواز
که به زاری وی و زخم تو شد از هم باز
عابدان را همه در صومعه پیوند نماز
تو بدو گوی که ای بلبل خوشگوی میاز
که مرا در دل عشقیست بدین نالهٔ زار
خاصه هنگام بهاران که جهان خوش گشتهست
آسمان ابلق و روی زمی ابرش گشتهست
دشت مانندهٔ دیبای منقش گشتهست
لاله بر طرف چمن چون گه آتش گشتهست
مرغ در باغ چو معشوقهٔ سرکش گشتهست
که ملک را سزد ار وی که دهد جام عقار
ملک عادل، خورشید زمین، تاج زمان
بوالاسد، حارث منصور امیر جیلان
آنکه، چون او ننمودهست شهی چرخ کیان
هر چه از کاف و ز نون ایدر کردهست عیان
از بدیها که نکردهست ، ورا عقل ضمان
دین گرفتهست ازو زین شرف و دوده فخار
زیر آن گلبن چون سبز عماری شدهای؟
آستین برزدهای دست به گل برزدهای؟
غنچهای چند ازو تازه و تر بر چدهای؟
دستهها بسته به شادی بر ما آمدهای؟
تا نشان آری ما را ز دل افروز بهار؟
باز گرد اکنون و آهستگشان بر سر و روی
آبکی خرد بزن خاک لب جوی بروی
جامهای بفکن و برگرد به پیرامن جوی
هر کجا تازه گلی یابی از مهرببوی
هر کجا یابی ازین تازه بنفشهٔ خودروی
همه را دسته کن و بسته کن و پیش من آر
چون به هم کردی بسیار بنفشهٔ طبری
باز برگرد به بستان در چون کبک دری
تا کجا بیش بود نرگس خوشبوی طری
که به چشم تو چنان آید، چون درنگری
که زدینار در آویخت کسی چند پری
هرچه بشکفته بود پاک بکن باک مدار
گذری گیر از آن پس به سوی لالهستان
طوطیان بین همه منقار به پرخفته ستان
هریکی همچو یکی جام دروغالیهدان
بالش غالیه دانش را میلی به میان
میل آن غالیه پرغالیهٔ غالیهدان
زین نشان هر چه بیابی به من آور یکبار
ای شرابی به خمستان رو و بردار کلید
در او باز کن و رو به آن خم نبید
از سر و روی وی اندر فکن آن تاج تلید
تا ازو پیدا آید مه و خورشید پدید
جامهایی که بود پاکتر از مروارید
چون بدخشی کن و پیش آر وفرو نه به قطار
به رکوع آر صراحی را در قبلهٔ جام
چون فرو ناله شود، باز درآور به قیام
از سجودش به تشهد بر و آنگه به سلام
زو سلامی و درودی ز تو بر جمع کرام
این نماز از در خاصست، میاموز به عام
عام نشناسد این سیرت و آیین کبار
مطربا گر تو بخواهی که میت نوش کنم
به همه وجهت سامع شوم و گوش کنم
شادی و خوشی، امروز به از دوش کنم
بچمم، دست زنم، نعره و اخروش کنم
غم بیهودهٔ ایام فراموش کنم
به سوی پنجه بر آن پنج و سه را سوی چهار
بربط تو چو یکی کودکک محتشمست
سر ما زان سبب آنجاست که او را قدمست
کودکست او، ز چه معنی را پشتش به خمست
رودگانیش چرا نیز برون شکمست
زان همینالد کز درد شکم با الم است
سر او نه به کنار و شکمش نرم بخار
گر سخن گوید، باشد سخن او ره راست
زو دلارام و دلانگیز سخن باید خواست
زان سخنها که بدو طبع ترا میل و هواست
گوش مالش تو به انگشت بدانسان که سزاست
گوش مالیدن و زخم ار چه مکافات خطاست
بیخطا گوش بمالش، بزنش چوب هزار
تا هزارآوا از سرو برآرد آواز
گوید: او را مزن ای باربد رودنواز
که به زاری وی و زخم تو شد از هم باز
عابدان را همه در صومعه پیوند نماز
تو بدو گوی که ای بلبل خوشگوی میاز
که مرا در دل عشقیست بدین نالهٔ زار
خاصه هنگام بهاران که جهان خوش گشتهست
آسمان ابلق و روی زمی ابرش گشتهست
دشت مانندهٔ دیبای منقش گشتهست
لاله بر طرف چمن چون گه آتش گشتهست
مرغ در باغ چو معشوقهٔ سرکش گشتهست
که ملک را سزد ار وی که دهد جام عقار
ملک عادل، خورشید زمین، تاج زمان
بوالاسد، حارث منصور امیر جیلان
آنکه، چون او ننمودهست شهی چرخ کیان
هر چه از کاف و ز نون ایدر کردهست عیان
از بدیها که نکردهست ، ورا عقل ضمان
دین گرفتهست ازو زین شرف و دوده فخار
منوچهری دامغانی : مسمطات
در وصف صبوحی
آمد بانگ خروس مؤذن میخوارگان
صبح نخستین نمود روی به نظارگان
که به کتف برفکند چادر بازارگان
روی به مشرق نهاد خسرو سیارگان
باده فراز آورید چارهٔ بیچارگان
قوموا شرب الصبوح، یا ایها النائمین
میزدگانیم ما، در دل ما غم بود
چارهٔ ما بامداد رطل دمادم بود
راحت کژدم زده، کشتهٔ کژدم بود
می زده را هم به می دارو و مرهم بود
هر که صبوحی کند با دل خرم بود
با دو لب مشکبوی، با دو رخ حور عین
ای پسر میگسار، نوش لب و نوش گوی
فتنه به چشم و به خشم فتنه به روی و به موی
ما سیکی خوارنیک، تازه رخ و صلحجوی
تو سیکی خواربد، جنگ کن و ترشروی
پیش من آور نبید در قدح مشکبوی
تازه چو آب گلاب، پاک چو ماء معین
در همه وقتی صبوح خوش بودی ابتدی
بهتر و خوشتر بود وقت گل بسدی
خاسته از مرغزار غلغل تیم و عدی
در شده آب کبود در زره داودی
آمده در نعت باغ عنصری و عسجدی
و آمده اندر شراب آن صنم نازنین
بر کف من نه نبید، پیشتر از آفتاب
نیز مسوزم بخور، نیز مریزم گلاب
میزدگان را گلاب باشد قطرهٔ شراب
باشد بوی بخور، بوی بخار کباب
آخته چنگ و چلب، ساخته چنگ و رباب
دیده به شکر لبان، گوش به شکر توین
خوشا وقت صبوح، خوشا می خوردنا
روی نشسته هنوز، دست به می بردنا
مطرب سرمست را با رهش آوردنا
وز کدوی بربطی باده فرو کردنا
گردان در پیش روی بابزن و گردنا
ساغرت اندر یسار، شاهدت اندر یمین
کرده گلو پر ز باد قمری سنجابپوش
کبک فرو ریخته مشک به سوراخ گوش
بلبلکان با نشاط، قمریکان با خروش
در دهن لاله مشک، در دهن نحل نوش
سوسن کافور بوی، گلبن گوهر فروش
وز مه اردیبهشت کرده بهشت برین
شاخ سمن بر گلو بسته بود مخنقه
شاخ گل اندر میان بسته بود منطقه
ابر سیه را شمال کرده بود بدرقه
بدرقهٔ رایگان بی طمع و مخرقه
باد سحرگاهیان کرده بود تفرقه
خرمن در و عقیق بر همه روی زمین
چوک ز شاخ درخت خویشتن آویخته
زاغ سیه پر و بال غالیه آمیخته
ابر بهاری ز دور اسب برانگیخته
وز سم اسبش به راه لؤلؤ تر ریخته
در دهن لاله باد، ریخته و بیخته
بیخته مشک سیاه، ریخته در ثمین
سرو سماطی کشید بر دو لب جویبار
چون دو رده چتر سبز در دو صف کارزار
مرغ نهاد آشیانبر سر شاخ چنار
چون سپر خیزران بر سر مرد سوار
گشت نگارین تذرو پنهان در کشتزار
همچو عروسی غریق در بن دریای چین
وقت سحرگه کلنگ تعبیهای ساختهست
وز لب دریای هند تا خزران تاختهست
میغ سیه بر قفاش تیغ برون آختهست
طبل فرو کوفتهست، خشت بینداختهست
ماه نو منخسف در گلوی فاختهست
طوطیکان با نوا، قمریکان با انین
گویی بط سپید جامه به صابون زدهست
کبک دری ساقها در قدح خون زدهست
بر گلتر عندلیب گنج فریدون زدهست
لشکر چین در بهار بر که و هامون زدهست
لاله سوی جویبار لشکر بیرون زدهست
خیمهٔ او سبزگون، خرگه او آتشین
از دم طاووس نر ماهی سربر زدهست
دستگکی موردتر، گویی برپر زدهست
شانگکی ز آبنوس هدهد بر سرزدهست
بر دو بناگوش کبک غالیهٔ تر زدهست
قمریک طوقدار گویی سر در زدهست
در شبه گون خاتمی، حلقهٔ او بینگین
باز مرا طبع شعر سخت به جوش آمدهست
کم سخن عندلیب دوش به گوش آمدهست
از شغب خردما لاله به هوش آمدهست
زیر به بانگ آمدهست بم به خروش آمدهست
نسترن مشکبوی مشکفروش آمدهست
سیمش در گردنست، مشکش در آستین
چون تو بگیری شراب مرغ سماعت کند
لاله سلامت کند، ژاله وداعت کند
از سمن و مشک و بید، باغ شراعت کند
وز گل سرخ و سپید شاخ صواعت کند
شاخ گل مشکبوی زیر ذراعت کند
عنبرهای لطیف، گوهرهای گزین
باد عبیر افکند در قدح و جام تو
ابر گهر گسترد در قدم و گام تو
یار سمنبر دهد بوسه بر اندام تو
مرغ روایت کند شعری بر نام تو
خوبان نعره زنند بر دهن و کام تو
در لبشان سلسبیل در کفشان یاسمین
صبح نخستین نمود روی به نظارگان
که به کتف برفکند چادر بازارگان
روی به مشرق نهاد خسرو سیارگان
باده فراز آورید چارهٔ بیچارگان
قوموا شرب الصبوح، یا ایها النائمین
میزدگانیم ما، در دل ما غم بود
چارهٔ ما بامداد رطل دمادم بود
راحت کژدم زده، کشتهٔ کژدم بود
می زده را هم به می دارو و مرهم بود
هر که صبوحی کند با دل خرم بود
با دو لب مشکبوی، با دو رخ حور عین
ای پسر میگسار، نوش لب و نوش گوی
فتنه به چشم و به خشم فتنه به روی و به موی
ما سیکی خوارنیک، تازه رخ و صلحجوی
تو سیکی خواربد، جنگ کن و ترشروی
پیش من آور نبید در قدح مشکبوی
تازه چو آب گلاب، پاک چو ماء معین
در همه وقتی صبوح خوش بودی ابتدی
بهتر و خوشتر بود وقت گل بسدی
خاسته از مرغزار غلغل تیم و عدی
در شده آب کبود در زره داودی
آمده در نعت باغ عنصری و عسجدی
و آمده اندر شراب آن صنم نازنین
بر کف من نه نبید، پیشتر از آفتاب
نیز مسوزم بخور، نیز مریزم گلاب
میزدگان را گلاب باشد قطرهٔ شراب
باشد بوی بخور، بوی بخار کباب
آخته چنگ و چلب، ساخته چنگ و رباب
دیده به شکر لبان، گوش به شکر توین
خوشا وقت صبوح، خوشا می خوردنا
روی نشسته هنوز، دست به می بردنا
مطرب سرمست را با رهش آوردنا
وز کدوی بربطی باده فرو کردنا
گردان در پیش روی بابزن و گردنا
ساغرت اندر یسار، شاهدت اندر یمین
کرده گلو پر ز باد قمری سنجابپوش
کبک فرو ریخته مشک به سوراخ گوش
بلبلکان با نشاط، قمریکان با خروش
در دهن لاله مشک، در دهن نحل نوش
سوسن کافور بوی، گلبن گوهر فروش
وز مه اردیبهشت کرده بهشت برین
شاخ سمن بر گلو بسته بود مخنقه
شاخ گل اندر میان بسته بود منطقه
ابر سیه را شمال کرده بود بدرقه
بدرقهٔ رایگان بی طمع و مخرقه
باد سحرگاهیان کرده بود تفرقه
خرمن در و عقیق بر همه روی زمین
چوک ز شاخ درخت خویشتن آویخته
زاغ سیه پر و بال غالیه آمیخته
ابر بهاری ز دور اسب برانگیخته
وز سم اسبش به راه لؤلؤ تر ریخته
در دهن لاله باد، ریخته و بیخته
بیخته مشک سیاه، ریخته در ثمین
سرو سماطی کشید بر دو لب جویبار
چون دو رده چتر سبز در دو صف کارزار
مرغ نهاد آشیانبر سر شاخ چنار
چون سپر خیزران بر سر مرد سوار
گشت نگارین تذرو پنهان در کشتزار
همچو عروسی غریق در بن دریای چین
وقت سحرگه کلنگ تعبیهای ساختهست
وز لب دریای هند تا خزران تاختهست
میغ سیه بر قفاش تیغ برون آختهست
طبل فرو کوفتهست، خشت بینداختهست
ماه نو منخسف در گلوی فاختهست
طوطیکان با نوا، قمریکان با انین
گویی بط سپید جامه به صابون زدهست
کبک دری ساقها در قدح خون زدهست
بر گلتر عندلیب گنج فریدون زدهست
لشکر چین در بهار بر که و هامون زدهست
لاله سوی جویبار لشکر بیرون زدهست
خیمهٔ او سبزگون، خرگه او آتشین
از دم طاووس نر ماهی سربر زدهست
دستگکی موردتر، گویی برپر زدهست
شانگکی ز آبنوس هدهد بر سرزدهست
بر دو بناگوش کبک غالیهٔ تر زدهست
قمریک طوقدار گویی سر در زدهست
در شبه گون خاتمی، حلقهٔ او بینگین
باز مرا طبع شعر سخت به جوش آمدهست
کم سخن عندلیب دوش به گوش آمدهست
از شغب خردما لاله به هوش آمدهست
زیر به بانگ آمدهست بم به خروش آمدهست
نسترن مشکبوی مشکفروش آمدهست
سیمش در گردنست، مشکش در آستین
چون تو بگیری شراب مرغ سماعت کند
لاله سلامت کند، ژاله وداعت کند
از سمن و مشک و بید، باغ شراعت کند
وز گل سرخ و سپید شاخ صواعت کند
شاخ گل مشکبوی زیر ذراعت کند
عنبرهای لطیف، گوهرهای گزین
باد عبیر افکند در قدح و جام تو
ابر گهر گسترد در قدم و گام تو
یار سمنبر دهد بوسه بر اندام تو
مرغ روایت کند شعری بر نام تو
خوبان نعره زنند بر دهن و کام تو
در لبشان سلسبیل در کفشان یاسمین
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۲ - در مدح سلطان محمد بن سلطان محمود غزنوی
شبی گذاشتهام دوش خوش به روی نگار
خوشا شبا که مرا دوش بود با رخ یار
شبی که اول آن شب شراب بود و سرود
میانه مستی و آخر امید بوس و کنار
نه شرم آنکه ز اول به کف نیاید دوست
نه بیم آنکه به آخر تباه گردد کار
میی بدست من اندر، چو مشکبوی گلاب
بتی به پیش من اندر، چو تازهروی بهار
بتی که خانه بدو چون بهار بود و نبود
شگفت، ازیرا کز بت کنند خانه بهار
به جعدش اندر سیصد هزار پیچ و گره
به جای هر گره او شکنج و حلقه هزار
بتی که چشم من از بس نگار چهرهٔ او
نگارخانه شد، ار چه پدید نیست نگار
ز حلقههای سیه زلفش ار بخواستمی
نماز بام زره کرده بودمی بسیار
برابر دو رخ او بداشتم می سرخ
ز شرم دو رخ او زرد گشت چون دینار
چو شب دو بهره گذشت، از دو گونه مست شدم
یکی ز باده و دیگر ز عشق بادهگسار
نشان مستی در من پدید بود و بتم
همینمود به چشم سیه نشان خمار
چو مست گشتم و لختی دو چشم من بغنود
ز خواب کرد مرا ماهروی من بیدار
به نرم نرم همیگفت روز روشن شد
اگر بخسبی ترسم که بگذرد گه بار
به شادکامی شب را گذاشتی برخیز
به خدمت ملک شرق روز را بگذار
مرا به خدمت خسرو همیفرستد دوست
که گویدم که چنین بت مخواه و دوست مدار؟
به روی ماند گفتار خوب آن مهروی
فریش روی بدان خوبی و بدان گفتار
بر من آن بت بازار نیکوان بشکست
کجا چنان بت باشد؟ که را بود بازار؟
گر او عزیزتر از دیده نیست در دل من
نعوذبالله نزدیک میر بادم خوار
امیر عادل باذل، محمد محمود
که حمد و محمدت آنجاست کو بود هموار
بلند نام همام از بلند نام گهر
بزرگوار امیر از بزرگوار تبار
سخاوت و کرمش را پدید نیست قیاس
فضایل و هنرش را پدید نیست شمار
ز نامور پدر آموختهست فضل و هنر
چنانکه از گهر آموختهست شیر شکار
همیشه تا دل آزادمرد جای وفاست
چنانکه هست صدف جای لؤلؤ شهوار
امیر عالم عادل به کام خویش زیاد
ز بخت شاد و ز ملک و ز عمر برخوردار
گهی به تیغ ستانندهٔ فراخ جهان
گهی به تیر گشایندهٔ بلند حصار
نصیب او طرب و عیش زین مبارک عید
نصیب دشمن او، ویل و وای و نالهٔ زار
خوشا شبا که مرا دوش بود با رخ یار
شبی که اول آن شب شراب بود و سرود
میانه مستی و آخر امید بوس و کنار
نه شرم آنکه ز اول به کف نیاید دوست
نه بیم آنکه به آخر تباه گردد کار
میی بدست من اندر، چو مشکبوی گلاب
بتی به پیش من اندر، چو تازهروی بهار
بتی که خانه بدو چون بهار بود و نبود
شگفت، ازیرا کز بت کنند خانه بهار
به جعدش اندر سیصد هزار پیچ و گره
به جای هر گره او شکنج و حلقه هزار
بتی که چشم من از بس نگار چهرهٔ او
نگارخانه شد، ار چه پدید نیست نگار
ز حلقههای سیه زلفش ار بخواستمی
نماز بام زره کرده بودمی بسیار
برابر دو رخ او بداشتم می سرخ
ز شرم دو رخ او زرد گشت چون دینار
چو شب دو بهره گذشت، از دو گونه مست شدم
یکی ز باده و دیگر ز عشق بادهگسار
نشان مستی در من پدید بود و بتم
همینمود به چشم سیه نشان خمار
چو مست گشتم و لختی دو چشم من بغنود
ز خواب کرد مرا ماهروی من بیدار
به نرم نرم همیگفت روز روشن شد
اگر بخسبی ترسم که بگذرد گه بار
به شادکامی شب را گذاشتی برخیز
به خدمت ملک شرق روز را بگذار
مرا به خدمت خسرو همیفرستد دوست
که گویدم که چنین بت مخواه و دوست مدار؟
به روی ماند گفتار خوب آن مهروی
فریش روی بدان خوبی و بدان گفتار
بر من آن بت بازار نیکوان بشکست
کجا چنان بت باشد؟ که را بود بازار؟
گر او عزیزتر از دیده نیست در دل من
نعوذبالله نزدیک میر بادم خوار
امیر عادل باذل، محمد محمود
که حمد و محمدت آنجاست کو بود هموار
بلند نام همام از بلند نام گهر
بزرگوار امیر از بزرگوار تبار
سخاوت و کرمش را پدید نیست قیاس
فضایل و هنرش را پدید نیست شمار
ز نامور پدر آموختهست فضل و هنر
چنانکه از گهر آموختهست شیر شکار
همیشه تا دل آزادمرد جای وفاست
چنانکه هست صدف جای لؤلؤ شهوار
امیر عالم عادل به کام خویش زیاد
ز بخت شاد و ز ملک و ز عمر برخوردار
گهی به تیغ ستانندهٔ فراخ جهان
گهی به تیر گشایندهٔ بلند حصار
نصیب او طرب و عیش زین مبارک عید
نصیب دشمن او، ویل و وای و نالهٔ زار
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۰ - در مدح سلطان محمد بن محمود غزنوی
دوش تا اول سپیدهٔ بام
می همیخوردمی به رطل و به جام
با سماعی که از حلاوت بود
مرغ را پایدام و دل را دام
با بتانی که می ندانم گفت
که از ایشان هوای من به کدام
همه با جعدهای مشکین بوی
همه با زلفهای غالیه فام
گرهی را نشانده بودم پیش
برنهاده به دست جام مدام
گرهی را به پای تا همه شب
کار می را همیدهنده نظام
ز ایستاده به رشک سرو سهی
وز نشسته به درد ماه تمام
حال ازینگونه بود در همه شب
زین کس آگه نبود، تا گه بام
چون چنین بود پس چرا گفتم
قصهٔ خویش پیش شاه انام
شاه گیتی محمد محمود
زینت ملک و مفخر ایام
آنکه دولت بدو گرفت قرار
آنکه گیتی بدو گرفت قوام
دولت او را به ملک داده نوید
و آمده تازه روی و خوش به خرام
همه امیدها به دوست قوی
خاصه امید آنکه جوید نام
میر ما را خوییست، چون خوی که؟
چون خوی مصطفی علیه سلام
در عطا دادن و سخاست مقیم
در کریمی و مردمیست مدام
از بخیلی چنان کند پرهیز
که خردمند پارسا ز حرام
تا بود ممکن و تواند کرد
نکند جز به کار خیر قیام
سالی از خویشتن خجل باشد
گر کسی را به حق دهد دشنام
خشم ز انسان فرو خورد که خورد
مردم گرسنه شراب و طعام
گر مثل خصم را بیازارد
خویشتن را خجل کند به ملام
عاشق مردمی و نیکخوییست
دشمن فعل زشت و خوی لئام
تازهرویی و رادمردی و شرم
بازیابی ازو به هر هنگام
گر تکلف کند، که این نکند
باز ازین راه برگذارد گام
هر کجا گرم گشت، با خوی او
رادمردی برون دمد ز مسام
هیچ مرد تمام و پخته نگفت
که ازو هیچ کاری آمد خام
لاجرم هر چه در جهان فراخ
شیرمردست و رادمرد تمام
همه چون من فدای میر منند
همه از بهر او زنند حسام
جاودان شاد باد و در همه وقت
ناصرش ذوالجلال و الاکرام
کاخ او پر بتان آهو چشم
باغ او پر بتان کبک خرام
در همه شغلها که دست برد
نیکش آغاز و نیکتر انجام
عید قربان بر او مبارک باد
هم بر آنسان که بود عید صیام
می همیخوردمی به رطل و به جام
با سماعی که از حلاوت بود
مرغ را پایدام و دل را دام
با بتانی که می ندانم گفت
که از ایشان هوای من به کدام
همه با جعدهای مشکین بوی
همه با زلفهای غالیه فام
گرهی را نشانده بودم پیش
برنهاده به دست جام مدام
گرهی را به پای تا همه شب
کار می را همیدهنده نظام
ز ایستاده به رشک سرو سهی
وز نشسته به درد ماه تمام
حال ازینگونه بود در همه شب
زین کس آگه نبود، تا گه بام
چون چنین بود پس چرا گفتم
قصهٔ خویش پیش شاه انام
شاه گیتی محمد محمود
زینت ملک و مفخر ایام
آنکه دولت بدو گرفت قرار
آنکه گیتی بدو گرفت قوام
دولت او را به ملک داده نوید
و آمده تازه روی و خوش به خرام
همه امیدها به دوست قوی
خاصه امید آنکه جوید نام
میر ما را خوییست، چون خوی که؟
چون خوی مصطفی علیه سلام
در عطا دادن و سخاست مقیم
در کریمی و مردمیست مدام
از بخیلی چنان کند پرهیز
که خردمند پارسا ز حرام
تا بود ممکن و تواند کرد
نکند جز به کار خیر قیام
سالی از خویشتن خجل باشد
گر کسی را به حق دهد دشنام
خشم ز انسان فرو خورد که خورد
مردم گرسنه شراب و طعام
گر مثل خصم را بیازارد
خویشتن را خجل کند به ملام
عاشق مردمی و نیکخوییست
دشمن فعل زشت و خوی لئام
تازهرویی و رادمردی و شرم
بازیابی ازو به هر هنگام
گر تکلف کند، که این نکند
باز ازین راه برگذارد گام
هر کجا گرم گشت، با خوی او
رادمردی برون دمد ز مسام
هیچ مرد تمام و پخته نگفت
که ازو هیچ کاری آمد خام
لاجرم هر چه در جهان فراخ
شیرمردست و رادمرد تمام
همه چون من فدای میر منند
همه از بهر او زنند حسام
جاودان شاد باد و در همه وقت
ناصرش ذوالجلال و الاکرام
کاخ او پر بتان آهو چشم
باغ او پر بتان کبک خرام
در همه شغلها که دست برد
نیکش آغاز و نیکتر انجام
عید قربان بر او مبارک باد
هم بر آنسان که بود عید صیام