عبارات مورد جستجو در ۳۳۹ گوهر پیدا شد:
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۸۱۱
درجنگ ترا بیازمودیم بسی
همچون سپهرخودی فگنده ...سی
شمشیر توعورتست پنداری،ازآن
هرگز نکنی برهنه درروی کسی
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۸۲۸
از نور یقین ار بمثل روشنمی
خود را بحیل در آن جهان افگنمی
ور زانکه در آن جهان بجان ایمنی
حقا که سوی مرگ معلق زنمی
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۴۹
به خواب دوش چنان دیدمی که صدر جهان
بخواند پیشم و تشریف داد و زر بخشید
شدم به نزد معبر بگفتم این معنی
جواب داد که این جز به خواب نتوان دید
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۴
نتوان ز جفای چرخ گردنده گریخت
دست ستمش به عقل بر نتوان بیخت
آن طاس نگون به گردن آویخته باد
چون سطل که آب روی مردم همه ریخت
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۹۶
ای از تو بلند نام شاهنشاهی
بگرفته ز ماه دولتت تا ماهی
با عزم تو کاسمان به گردش نرسد
جز فتح و ظفر کرارسد همراهی؟
حکیم نزاری : دستورنامه
بخش ۳۱ - حفظ اعتدال
کسی را که می دم به دم می خورد
نماند ازاو هیچ تا بنگرد
گرادمان کنی باده بریک قرار
همه ساله ایمن شوی از خُمار
به شرطی که در نگذری ز اعتدال
وگرنه نیارد مزاج احتمال
مکن گرچه غالب تو باشی مری
برون شو اگر عاقلی از عِری
گرو هم نبندی که مرد خرد
نبندد گرو نیز اگر می‌برد
چو مجلس گران گردد و کلّه پُر
مقام ستیز و مری نیست مُر
چه ناچاره می‌بایدت کرد ایست
اگر بر رگی می‌زنی عیب نیست
غنیمت شمر گر چو حیلت گران
ز خود بگذرانی شرابی گران
اگر بر توان بست چالاکی است
که نا التفاتی ز ناباکی است
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۷۱
هرچند که نفس درخور شمشیرست
از تنگی عقل، طبع او را زیرست
افتاد چو خلق را به قحطی سر و کار
قدر سگ آسیا فزون از شیر است


قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۰۶
نتوان ز قضا گریختن با تک و تاز
با چرخ چه چاره از جدل کردن ساز
گیرم که شود ناخن تدبیر دراز
نتوان گره ستاره را کردن باز
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۹۰
گفتی که لب آلوده به می چند کنم
گر می نبود، دل به چه خرسند کنم؟
می نوش که تا نامه اعمال تو را
بر نامه جرم خویش پیوند کنم
قدسی مشهدی : ساقی‌نامه
بخش ۱۹
نه در دیده نور و نه در دل حضور
بود پیر افتاده را خانه گور
به پیری مدار از جوانی امید
نگردد سیه باز، موی سفید
ز رنگ طبیعی مکن اجتناب
نشاید جوان شد به موی خضاب
سفیدی مو شد به پیری نصیب
شکوفه پس از میوه باشد غریب
تو را گشت سنبل به نسرین بدل
نچیدی گل از باغ حسن عمل
مسازش عوض، شد چو دندان تلف
کجا می‌کند کار گوهر، صدف؟
ز پیری چو افتاد بر چهره چین
به خود از جوانی بساطی مچین
بر آن پیر خندد اجل دم‌به‌دم
که گیرد خم زلف با پشت خم
به هنگام پیری مکن ساز و برگ
که آغاز پیری‌ست انجام مرگ
به درمان، جوان را بود احتیاج
شود درد پیری به مردن علاج
به پیری مکن زندگانی هوس
جوانی بود زندگانی و بس
دریغا که عهد جوانی گذشت
جوانی مگو، زندگانی گذشت
ز پیران شعار جوانی مجوی
چو پژمرده شد گل، چه رنگ و چه بوی
مزن پیر از ضعف گو پیچ و تاب
شود زرد، وقت غروب آفتاب
ز پیران رطوبت مجو در دماغ
که بی‌ روغن، افسرده باشد چراغ
مکن پیر گو دعوی سرکشی
ز خاکستر آید کجا آتشی؟
برو خنده بر ضعف پیران مزن
تو هم ای جوان، پیر خواهی شدن
بود پیر، افتاده روزگار
بر افتادگان پا مزن زینهار
چنان قطع شد از جوانی امید
که چون زال، مو روید از تن سفید
مکن از حنا موی خود رنگ بست
جوانی به نیرنگ ناید به دست
سفید و سیاه از تو گردد به خشم
که با ظلمت موی، شد نور چشم
مرا کرده پیری چنان ناامید
که پیش جوانان نگردم سفید
چو صبح آن که مهرش بود بر اثر
جوان خیزد از خواب پیرانه‌سر
شکست آنچنان مو سفیدی پرم
که از بیم، سودا پرید از سرم
جهان را چه دستی‌ست در شستشوی
که بی آب شوید سیاهی ز موی
به پیری ز طفلی شدم هم‌عنان
ندانم جوانی چه شد در میان
به طفلی مرا کس به مکتب نداد
که روشن کنم خود به پیری سواد
سوی مشک من برد کافور راه
یکی شد به چشمم سفید و سیاه
ز موی سفید آنچنانم نفور
که زنگی به چشمم بود به ز حور
هوا از سرم یک سر مو نرفت
سیاهی ز مو رفت و از رو نرفت
بشد رنگ مژگان چو موی ذقن
جوانی نرفته‌ست از چشم من
بزن دست و پا تا جوانیت هست
که پیر از عصا بسته بر چوب، دست
برو دل به عهد جوانی منه
که ناداده، ایام گوید بده
جوانیت بازی‌ست پر کرده باز
جهد از نظر، تا کنی چشم باز
قدت شد ز پیری چو دال ای علیل
چه دانی که بر مرگ باشد دلیل
شود چند عینک سپردار چشم؟
نظر کن که از دست شد کار چشم
نظر رخت از دیده برچیده رفت
ز عینک، سپرداری دیده رفت
فلک کاسه زانویت چون شکست
پی مومیایی مکن کفچه دست
نشد از عصا پای سست استوار
چه کار آید از پای چوبین، چه کار؟
ز پیری‌ست کار جوانی محال
کهن نخل، کی بر دهد چون نهال؟
ز پیشانی‌ات تا ذقن چین رسید
چه حاصل ز چینی که مشکش پرید
چو نور از نظر رفت و قوت ز پا
چه یاری دهد عینکت یا عصا؟
بود پیش اهل نظر ناگوار
به امداد عینک تماشای یار
جوان را ز پیری نباشد خبر
ز نخل کهن پرس جور تبر
فلک در جوانی به کامت نگشت
تو نگذشتی از کام و دوران گذشت
جوانیّ و گرم است هنگامه‌ات
چه می‌آوری بر سر نامه‌ات
جوان گرچه سوزد ز حرمان زر
ولی پیر ازان بیش یابد اثر
چو از بیشه آتش برآرد دمار
کند بیشتر در نی خشک، کار
خطا گفتم این، خرده بر من مگیر
گدای جوان به ز سلطان پیر
چو قدر جوانی ندانسته‌ای
دل خود به شاخ هوس بسته‌ای
خزان‌دیده به داند از رنگ کار
که دارد چه در بار، نخل از بهار
جوانی که با رنج و سستی بود
به از پیری و تندرستی بود
تو را ضعف پیری چو بی‌پا کند
عصا زور حرصت دو بالا کند
پر از چین رخ، آیینه مگذار پیش
به سوهان مکن روی آیینه ریش
ز موی سیاه آنکه چیند سفید
کند ناامیدی جدا از امید
شدی پیر و دل از هوس کوبه‌کوی
مگر بر دلت ریخت ظلمت ز موی؟
زنی نامه خویش اگر بر کلاه
کند باز موی سرت را سیاه
گرانی ز سر منتقل شد به گوش
سبک شد سراپا، نیاسود دوش
ز خاک تو دوران به فکر سبو
تو در استخوان‌بندی آرزو
قدت گشت چوگان گوی عصا
همان ذوق بازیت مانده به جا
ز پیری چو ایام پشتت شکست
به بازی، عصا نیزه دادت به دست
تنت گر ضعیف، آرزویت قوی‌ست
کهن مرد را، حرص، رو در نوی‌ست
تن آزاده و دل گرفتار حرص
به این ضعف، چون می‌کشی بار حرص؟
دمادم اجل شحنه‌وارت به زور
کشان می‌برد تا به زندان گور
رخ از چین پر از زخم شمشیر مرگ
مچین بر سر یکدگر ساز و برگ
اذانی نگفتی و صبحت دمید
بکش قامتی، زان که قامت خمید
اجل خشت زیر سرت داده ساز
تو بر نازبالش نهی سر به ناز
چو در خاک، آخر فروکش کنی
برای که ایوان منقّش کنی؟
بود خوابگاه تو در زیر خاک
به مژگان چرا می‌کنی خانه پاک؟
کند عاقبت منتهی ساز و برگ
جوانی به پیریّ و پیری به مرگ
یکی در حق عمر خوش گفته است
که رفته‌ست، تا گفته‌ای رفته است
چنان عمر دارد به رفتن شتاب
که پیریش سبقت کند بر شباب
درین بوستان، گر کهن گر نواند
به رنگ گل آیند و چون بو روند
ز حورت چه حاصل به موی چو شیر
که باریک زنگی گریزد ز پیر
مشو غرّه، گر مادر روزگار
دو روزی به مهرت کشد در کنار
که شیری که کردت به طفلی به کام
به پیری برآرد چو موی از مسام
سیاهی ز مویم فلک شُست چُست
ولی سرنوشت بدم را نشست
ز دلقی که شد تار و پودش کهن
نشاید امید نوی داشتن
چو ناچار باید ازین دار رفت
خوش آن‌کس که این ره به هنجار رفت
فلک در جوانی حساب از تو داشت
ز پیری، ولی بر سرت پنبه کاشت
بنا کرده دوران به عزم سفر
ز مو، سایبان سفیدت به سر
مجو پنبه داغ سودا ز کس
ز موی سرت پنبه داغ، بس
گذارد چو در تیرگی بخت رو
برد اندک‌اندک سیاهی ز مو
دل از شب به یک دم شود ناامید
شود گرچه صبح اندک‌اندک سفید
سیاهیّ مو، ماند بسیار کم
که دیده‌ست زاغی چنین زودرَم؟
شده خدمن ریش، جو گندمت
جوی شرم چون نیست از مردمت؟
چرا جوفروشیّ و گندم‌نمای؟
ز خلق ار نترسی، بترس از خدای
مسم بود از صحبت او طلا
کجا شد عیار جوانی، کجا؟
قد از ضعف پیری شده چون کمان
همین پوستی مانده بر استخوان
مکن تا ز دستت برآید، چنان
که خود پیر باشیّ و حرصت جوان
دل خویش را از هوس پاک کن
طمع را ز خود پیش در خاک کن
سر ره دگر بر که گیری به دشت؟
که چون سیل عهد جوانی گذشت؟
به دوران ما رفت دور شباب
تو گویی که بود آبروی حباب
بدن را نماند به جا آبرو
قوی چون شود ضعف پیری بر او
دم از عجز پیری چرا می‌زنی؟
که بی دست و پا، دست و پا می‌زنی
مزن دم ز زور قدیمی، مزن
که از بادی افتد درخت کهن
کسی را کند گر اجل دستگیر
ازان به، که پیریش سازد اسیر
به دندان چو شد رخنه‌افکن قضا
درآید ازان رخنه ضعف قوا
شدی پیر و انداز می می‌کنی
نگویی ز می توبه کی می‌کنی
سری در جوانی به طاعت برآر
که افسوس پیری نیاید به کار
همام تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۶۸
بنشسته بدیم ما دو شهباز به هم
کردیم به کوه و دشت پرواز بهم
هر یک به رهی دگر برون افتادیم
تا خود به کجا رسیم ما باز به هم
جلال عضد : رباعیّات
شمارهٔ ۳۱
دید در دشت مرده یکی شیر دلیر
با خواجه اثیر گفتم اینک شمشیر
با آنکه ز جان اثر ندارد آخر
نامی باشد اگر ببرّی سرشیر
جلال عضد : رباعیّات
شمارهٔ ۵۱
آن کرّه که بد سبق ز گردون برده
اینک مسکین به پای آخر مرده
اسبان دگر به ماتم او هستند
پوشیده پلاس و کاه بر سر کرده
قصاب کاشانی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۸
به حیرتم که چسان وادی‌ای است راه فنا
که هرکه رفت دگر روی بر قفا نکند
کلیم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۴۹ - تاریخ فوت آصف خان
خوش آن روشندل صاحب بصیرت
که بیند پشت و رو کار جهان را
چو دنیا را بکام خویش بیند
بقدر سود اندیشد زیان را
فلک برگشتنی دارد، چه حاصل
بسوی خود کشیدن این کمان را
دکان ما و من خواهند برچید
ز تابوتست تخته این دکان را
روان آبی بود در گلشن تن
کزان رونق بود این گلستان را
بهنگامی کز آن میراب تقدیر
ز بالا بندد این آب روان را
مآل حال آصفخان بداند
کند روشن فضای آسمان را
عنان اختیارش رفت از دست
که بگرفتی گریبان جهان را
زکار افتاد آن دستی که لایق
نمی دید آستین کهکشان را
ز دل تاریخ فوتش خواستم، خواند
بمن این بیت چون آب روان را
(نه آصفجاه و نه آن جاه ماند
بقا بادا سلیمان زمان را)
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۹
بر پیل سپیدت که مبیناد گزند
شد بخت بلند هر که او دیده فکند
چون شاه جهان بر آن برآید گوئی
خورشید شد از سپیده صبح بلند
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٢١
گر خرد یار تست ابن یمین
بر طرب نه بنای کارت را
زانکه چندان تفاوتی نکند
بد و نیک تو کردگارت را
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ١٠٢
چنان سزد که ز کار جهان نفور بود
کسیکه پیرو گفتار مردم داناست
ز بیوفائی گیتی اگر نئی آگاه
بقصر خواجه نگه کن که اندرو پیداست
درین سرا و درین صفه و درین مسند
بسی امیر نشست و وزیر ازو برخاست
توهم روی و نمانی درین سرا جاوید
گرت خوش آید و ورنه منت بگفتم راست
چو اختیار نداری بسان ابن یمین
نکوتر از همه کارت رضای دل بقضاست
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ١١١
دانی بزرگمهر حکیم جهان چه گفت
بشنو که بشنود سخن هر که عاقلست
گر مرگ در پی است املت ابلهی بود
ور حق بود قضا و قدر سعی باطلست
ور مکر سیرتست که در نفس آدمی است
کآنرا شناختن بیقین کار مشکلست
پس بودن ایمن از همه کس نفس خویشرا
کشتن بدست خویش چو زهر هلاهل ست
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ١۵٢
گر چو سندان بود ترا دندان
چون کهن شد ز دردمندانست
در جوانی مرا چو سندان بود
آنچه دندان و وزن دندانست
وین زمانم که نوبت پیری است
ضعف دندان و وهن حمدانست
گر یکی ناتوان شود چه عجب
چند کارم کند نه سندانست