عبارات مورد جستجو در ۴۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۲۵
درد پیری را جوانی می کند درمان و بس
آه کاین درمان نباشد در دکان هیچ کس
در بیابان طلب چون گردباد از ضعف تن
گرد می خیزد زمن تا راست می سازم نفس
از فغان و ناله خود دربیابان طلب
حاصلی غیر از غبار دل ندارم چون جرس
عندلیب دوربینی کز خزان داردخبر
دربهاران بر نمی آرد سر از کنج قفس
حرص رابسیاری نعمت نسازد سیر چشم
می زند درشکرستان دست خود بر سر مگس
دل چو روشن شد کند کوتاه دست نفس را
پرتو مهتاب با دزدان کند کار عسس
تازه رو را درنظرها اعتبار دیگرست
صرف می گردد به عزت میوه های پیشرس
حرص از آب و علف سیری نمی داند که چیست
اشتهای شعله را هرگز نسوزد خارو خس
نفس چون مطلق عنان گردید طغیان می کند
این سگ دیوانه راکوتاه کن صائب مرس
آه کاین درمان نباشد در دکان هیچ کس
در بیابان طلب چون گردباد از ضعف تن
گرد می خیزد زمن تا راست می سازم نفس
از فغان و ناله خود دربیابان طلب
حاصلی غیر از غبار دل ندارم چون جرس
عندلیب دوربینی کز خزان داردخبر
دربهاران بر نمی آرد سر از کنج قفس
حرص رابسیاری نعمت نسازد سیر چشم
می زند درشکرستان دست خود بر سر مگس
دل چو روشن شد کند کوتاه دست نفس را
پرتو مهتاب با دزدان کند کار عسس
تازه رو را درنظرها اعتبار دیگرست
صرف می گردد به عزت میوه های پیشرس
حرص از آب و علف سیری نمی داند که چیست
اشتهای شعله را هرگز نسوزد خارو خس
نفس چون مطلق عنان گردید طغیان می کند
این سگ دیوانه راکوتاه کن صائب مرس
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۹۳
غافل از داغ جنون ای دیده روشن مشو
گر رهایی چشم داری غافل از روزن مشو
دامن رستم به دست جذبه سوی خویش کش
دل نهاد این چه تاریک چون بیژن مشو
گر نچینی خوشه ای، چون مور بر چین دانه ای
دست و دامان تهی زنهار ازین خرمن مشو
این سیه کاران سزاوار توجه نیستند
پیش این تردامنان آیینه روشن مشو
احتیاط از کف مده هر چند در راه حقی
همچو موسی بی عصا در وادی ایمن مشو
باش زیر چرخ تا آیینه ات دارد غبار
چون شدی روشن، غبار خاطر گلخن مشو
دامن اهل تجرد با گرانجانی مگیر
بر مسیحای سبکرو بار چون سوزن مشو
خون فاسد در بدن آهن ربای نشترست
نیش مردم برنمی تابی رگ گردن مشو
جمع کن چون شبنم گل پا به دامان ادب
از نگاه خیره گل را خار پیراهن مشو
آبرویی نیست در گلزار ابر خشک را
چون نداری چشم تر، در حلقه شیون مشو
شکوه ناسازی گردون به اهل دل مبر
یوسف گل پیرهن را خار پیراهن مشو
بر چراغ ما کز او چشم جهانی روشن است
تا توان فانوس شد، ای سنگدل دامن مشو
جستجو صائب به جایی می رساند خویش را
هر قدر سختی ببینی سست در رفتن مشو
گر رهایی چشم داری غافل از روزن مشو
دامن رستم به دست جذبه سوی خویش کش
دل نهاد این چه تاریک چون بیژن مشو
گر نچینی خوشه ای، چون مور بر چین دانه ای
دست و دامان تهی زنهار ازین خرمن مشو
این سیه کاران سزاوار توجه نیستند
پیش این تردامنان آیینه روشن مشو
احتیاط از کف مده هر چند در راه حقی
همچو موسی بی عصا در وادی ایمن مشو
باش زیر چرخ تا آیینه ات دارد غبار
چون شدی روشن، غبار خاطر گلخن مشو
دامن اهل تجرد با گرانجانی مگیر
بر مسیحای سبکرو بار چون سوزن مشو
خون فاسد در بدن آهن ربای نشترست
نیش مردم برنمی تابی رگ گردن مشو
جمع کن چون شبنم گل پا به دامان ادب
از نگاه خیره گل را خار پیراهن مشو
آبرویی نیست در گلزار ابر خشک را
چون نداری چشم تر، در حلقه شیون مشو
شکوه ناسازی گردون به اهل دل مبر
یوسف گل پیرهن را خار پیراهن مشو
بر چراغ ما کز او چشم جهانی روشن است
تا توان فانوس شد، ای سنگدل دامن مشو
جستجو صائب به جایی می رساند خویش را
هر قدر سختی ببینی سست در رفتن مشو
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۴۱
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۶۲
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۶۹
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۱۱۰
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۱۵۵
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۳۰۲
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۴۵۲
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۵۶۶
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۵۷۵
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۵۸۷
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۲۷۸
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۳۲۴
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۴۷۴
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۲
بدان دلفریبی که گیتی نماید
خردمند را دل نهادن نشاید
چه بندی دل اندر خیالات عالم؟
که آیینه رو عاریت می نماید
گره های غمزه مبین سخت و محکم
که چرخش ندید آن، مگر می گشاید
چه بیهوده گویی که پاینده مانم
تو مانی، اگر زندگانی نپاید؟
کسی زنده ماند به معنی و صورت
که از راه صورت به معنی گراید
دل خلق سنگین و دل در خرابی
ازان سنگها این عمارت نشاید
خس است آدمی، چون گرفتار زر شد
چون آن کاه کش کهربا می رباید
ز اصحاب ناجنس زادی نیابی
که استر شود جفت و کره نزاید
چو تو تلخ گویی، همان است پاسخ
عدوگاه دشنام شکر نخاید
بدان ماند از خام جستن بصیرت
که بر خشت خام ابلهی سر نساید
حدیث جهان گر ز من راست پرسی
«دروغی ست آسان که خسرو سراید»
خردمند را دل نهادن نشاید
چه بندی دل اندر خیالات عالم؟
که آیینه رو عاریت می نماید
گره های غمزه مبین سخت و محکم
که چرخش ندید آن، مگر می گشاید
چه بیهوده گویی که پاینده مانم
تو مانی، اگر زندگانی نپاید؟
کسی زنده ماند به معنی و صورت
که از راه صورت به معنی گراید
دل خلق سنگین و دل در خرابی
ازان سنگها این عمارت نشاید
خس است آدمی، چون گرفتار زر شد
چون آن کاه کش کهربا می رباید
ز اصحاب ناجنس زادی نیابی
که استر شود جفت و کره نزاید
چو تو تلخ گویی، همان است پاسخ
عدوگاه دشنام شکر نخاید
بدان ماند از خام جستن بصیرت
که بر خشت خام ابلهی سر نساید
حدیث جهان گر ز من راست پرسی
«دروغی ست آسان که خسرو سراید»
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۳۸ - در ستایش مردانگی و جنگجویی
تا توانی مکش ز مردی دست
که به سستی کسی ز مرگ نجست
ماهی ار شست نگسلد در آب
بسته او را به خشکی آرد شست
هر که او را بلند مردی کرد
تا به روز اجل نگردد پست
روی ننمود خوب در مجلس
تا ندیدند در مصافش شکست
هر که با جان نایستاد به رزم
دان که در پیشگه به حق ننشست
سر فرازد چو نیزه هر مردی
که میان جنگ را چو نیزه ببست
ای بسا رزمگاه چون دوزخ
که قضا اندر او درست نرست
دل مردان ز ترس چون دل طفل
سر گردان ز حمله چون سرمست
چرخ گردان ز گرد کان چو شبه
تیغ بران ز خون چو شاخ کبست
نیزه چون حمله خواستم بردن
گشت پیچان مرا چو مار به دست
گفتم این شاخ مرگ راست گرای
که بسی دل به خواهم خست
کنی ار احتراز وقتش نیست
ور کنی اضطراب جایش هست
یا بجنبی همی ز شادی خون
یا بلرزی همی ز بیم شکست
که به سستی کسی ز مرگ نجست
ماهی ار شست نگسلد در آب
بسته او را به خشکی آرد شست
هر که او را بلند مردی کرد
تا به روز اجل نگردد پست
روی ننمود خوب در مجلس
تا ندیدند در مصافش شکست
هر که با جان نایستاد به رزم
دان که در پیشگه به حق ننشست
سر فرازد چو نیزه هر مردی
که میان جنگ را چو نیزه ببست
ای بسا رزمگاه چون دوزخ
که قضا اندر او درست نرست
دل مردان ز ترس چون دل طفل
سر گردان ز حمله چون سرمست
چرخ گردان ز گرد کان چو شبه
تیغ بران ز خون چو شاخ کبست
نیزه چون حمله خواستم بردن
گشت پیچان مرا چو مار به دست
گفتم این شاخ مرگ راست گرای
که بسی دل به خواهم خست
کنی ار احتراز وقتش نیست
ور کنی اضطراب جایش هست
یا بجنبی همی ز شادی خون
یا بلرزی همی ز بیم شکست
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۲ - تأسف بر سپید شدن موی
مویم آخر جز از سپید نگشت
گر چه اول جز از سیاه نرست
رنگ آن سرخ هم نشد گر چند
مردم آن را به خون دیده بشست
مرد را چون سپید گردد موی
تن چو موی سپید گردد سست
نادرستی بودش رنگ دوم
چون درستیش بود رنگ نخست
تن بنه مرگ را حرص خلود
از دل خویشتن برون کن چست
موی چون نادرست گشت بدان
که نمانده است جای موی درست
دوزخ جاودانه جست آن کس
کز جهانی عمر جاودانی جست
پند این مستمند بشنو نیک
دل بر آن نه که آن سعادت توست
گر چه اول جز از سیاه نرست
رنگ آن سرخ هم نشد گر چند
مردم آن را به خون دیده بشست
مرد را چون سپید گردد موی
تن چو موی سپید گردد سست
نادرستی بودش رنگ دوم
چون درستیش بود رنگ نخست
تن بنه مرگ را حرص خلود
از دل خویشتن برون کن چست
موی چون نادرست گشت بدان
که نمانده است جای موی درست
دوزخ جاودانه جست آن کس
کز جهانی عمر جاودانی جست
پند این مستمند بشنو نیک
دل بر آن نه که آن سعادت توست
مولوی : فیه ما فیه
فصل پنجاه و نهم - مَافُضِّلَ اَبُوْبَکْرٍ بِکَثْرَةِ صَلوةٍ وَصَوْمٍ وَصَدَقَةٍ وُقِرَّ بِمَافِي قَلْبِهِ
مَافُضِّلَ اَبُوْبَکْرٍ بِکَثْرَةِ صَلوةٍ وَصَوْمٍ وَصَدَقَةٍ وُقِرَّ بِمَافِي قَلْبِهِ، میفرماید که تفضیل ابوبکر بر دیگران نه از روی نماز بسیار و روزهٔ بسیارست بل از آن روست که با او عنایتست و آن محبت اوست، در قیامت چون نمازها را بیارند در ترازو نهند و روزها را و صدقهها را همچنين، اماّ چون محبت را بیارند محبت در ترازو نگنجد، پس اصل محبت است اکنون چون در خود محبت میبینی آن را بیفزای تا افزون شود، چون سرمایه در خود دیدی و آن طلب است آن را بطلب بیفزای که فِي الْحَرَکَاتِ بَرَکَاتٌ و اگر نیفزایی سرمایه از تو برود، کم از زمين نیستی زمين را بحرکات و گردانیدن به بیل دیگرگون میگردانند، و نبات میدهد و چون ترک کنند سخت میشود، پس چون در خود طلب دیدی میآی و میرو و مگو که درین رفتن چه فایده تو میرو فایده خود ظاهر گردد رفتنِ مردی سوی دکاّن فایدهاش جز عرض حاجت نیست حق تعالی روزی میدهد که اگر بخانه بنشیند آن دعوی استغناست روزی فرو نیاید، عجب آن بچگک که میگريد مادر او را شير میدهد اگر اندیشه کند که درین گریه من چه فایده است و چه موجب شير دادنست از شير بماند، حالا میبینیم که بآن سبب شير بوی میرسد، آخر اگر کسی درین فرو رود که درین رکوع و سجود چه فایده است چرا کنم، پیش اميری و رئیسی چون این خدمت میکنی و در رکوع میروی و چوک میزنی آخر آن امير بر تو رحمت میکند و نانپاره میدهد آن چیز که در امير رحمت میکند پوست و گوشت امير نیست، بعد از مرگ آن پوست و گوشت برجاست و درخواب هم و در بیهوشی هم اماّ این خدمت ضایع است پیش او پس دانستیم که رحمت که در اميرست در نظر نمیآید و دیده نمیشود، پس چون ممکن است که در پوست و گوشت چیزی را خدمت میکنیم که نمیبینیم بيرون گوشت و پوست هم ممکن باشد، و اگر آن چیز که در پوست و گوشت است پنهان نبودی ابوجهل و مصطفی یکی بودی، پس فرق میان ایشان نبودی این گوش از روی ظاهر کَر و شنوا یکیست فرقی نیست، آن همان قالبست و آن همان قالب، الاّ آنچ شنواییست درو پنهان است آن در نظر نمیآید، پس اصل آن عنایتست، تو که اميری ترا دو غلام باشد یکی خدمتهای بسیار کرده و برای تو بسیار سفرها کرده، و دیگری کاهلست در بندگی، آخر میبینیم که محبّت هست با آن کاهل بیش ازآن خدمتکار، اگرچه آن بندهٔ خدمتکار را ضایع نمیگذاری امّا چنين میافتد برعنایت حکم نتوان کردن این چشم راست و چشم چپ هر دو از روی ظاهر یکیست، عجب آن چشم راست چه خدمت کرد که چپ نکرد و دست راست چه کار کرد که چپ آن نکرد وهمچنين پای راست امّا عنایت بچشم راست افتاد و همچنين جمعه بر باقی ایّام فضیلت یافت که اِنَّ لِلهِّ اَرْزَاقاً غَیْرَ اَرْزَاقٍ کُتیبَتْ لَهُ فِي الْلَّوْحِ فَلْیَطْلُبُهُا فِيْ یَوْمِ الجُمْعَة اکنون این جمعه چه خدمت کرد که روزهای دیگر نکردند، اماّ عنایت باو کرد و این تشریف بوی مخصوص شد و اگر کوری گوید که مرا چنين کور آفریدند معذورم، باین گفتن او که کورم و معذورم گفتن سودش نمیدارد و رنج از وی نمیرود، این کافران که در کفرند آخر در رنج کفرند وباز چون نظر میکنیم آن رنج هم عين عنایتست چون او در راحت کردگار را فراموش میکند پس برنجش یاد کند، پس دوزخ جای معبدست و مسجد کافرانست، زیرا که حقّ را در آنجا یاد کند همچنانک در زندان و رنجوری ودرد دندان، و چون رنج آمد پردهٔ غفلت دریده شد.حضرت حقّ را مقر شدوناله میکند که یارب یا رحمن و یا حقّ صحّت یافت، باز پردههای غفلت پیش آمد، می گوید کو خدا نمییابم نمیبینم چه جویم چونست که دروقت رنج دیدی و یافتی این ساعت نمیبینی پس چون در رنج میبینی رنج را بر تو مستولی کنند تا ذاکر حق باشی پس دوزخی در راحت از خدا غافل بود و یاد خدانمیکرد در دوزخ شب و روز ذکر خدا کند چون عالم راو آسمان و زمين را و ماه و آفتاب و سیاّرات را و نیک و بد را برای آن آفرید که یاد او کند، و بندگی او کنند و مسبحّ او باشند اکنون چون کافران در راحت نمی کنند و مقصودشان از خلق ذکر اوست، پس در جهنمّ روند تا ذاکر باشند، امّا مؤمنان را رنج حاجت نیست ایشان درین راحت از آن رنج غافل نیستند و آن رنج را دایماً حاضر میبینند همچنانک کودکی عاقل را که یکبار پا در فلق نهند بس باشد فلق را فراموش نمیکند اماّ کودن فراموش میکند پس او رادر هر لحظه فلق باید، و همچنان اسبی زیرک که یکبار مهمیز خورد حاجت مهمیز دیگر نباشد مرد را میبرد فرسنگها و نیشِ آن مهماز را فراموش نمیکند، اماّ اسب کودن را هر لحظه مهماز میباید او لایق بار مردم نیست، برو سرگين بار کنند.
مولوی : المجلس الاوّل
الحمدلله صانع العالم بغير آلة
الحمدلله صانع العالم بغير آلة، العالم بکل خطرةٍ و قطرةٍ و قالةٍ و حالةٍ، المنزّه عن کل صفةٍ ینطرقّ الیها جواز و استحاله الملک فلیس لأحدٍ أن یُخالَّف حکَّمه و مثاله، اشعر بالهیته و اضح الدّلاله و شهد بوحدانیتّه نظر العقل اذا صادف سداده و اعتداله غلبت قدرته قدرة کل مخلوق و احتیاله وقضت ارادته ارادة کل مصنوع و ماله و وفّق شخصاً فانجح سعیه و اصلح باله و کشف حجاب الشبهة عن سرّه لیشاهد جلاله و خذل شخصاً فاورده موارد الحيره و الجهاله وضیعّ وقته فاحبط اعماله و حرمّه لطفه و اکرامه و افضاله. بعث محمداً علیه السلام باللواء المنشور و الحسام المشهور لیخلصّ الخلق من ورطات الهلک و الثبور و یا » اطلع شمس نبوته محفوفةً برهط کالبدور، و انزل علی قلبه کتاباً شافیاً للقلوب یضیء اضاءة النور ارسله الی الحق و هم علی الباطل « ایها الناس قد جائتکم موعظه من ربکم و شفاء لما فی الصدور مطبقون عمی و هم لایبصرون، صم و هم لایسمعون بکم و هم لاینطقون ایعبدون من دون اللّه مالا یخلق شیئاً و هم یخلقون، فشقی بتکذیبه المکذبّون و سعد بتصدیقه المصدقون صلی الله علیه و علی آله و اصحابه خصوصاً علی ابی بکر الصدیق التقی و علی عمر الفاروق النقی و علی عثمان ذی النورین الزکّی و علی علّی المرتضی الوفی و علی سائر المهاجرین و الانصار و سلم تسلیماً کثيراً کثيراً.