عبارات مورد جستجو در ۲۸۰ گوهر پیدا شد:
عنصری بلخی : بحر خفیف
شمارهٔ ۲۲
عنصری بلخی : اشعار منسوب
شمارهٔ ۱۰
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۲۱
این بربطیست صنعت او سحر آشکار
و اندر عجب ز صنعت او چشم روزگار
چونانکه از چهار طبایع مرکبیم
ترکیب کرده اند طبایع درو چهار
عودست نام او و بدین سان که دید عود ؟
زین گونه برده عنبر و عود اندر و بکار
خوبیش بی قیاس و درو نقش بی عدد
نغزیش بی مثال و درو عقد بی شمار
آرامگاه این بود اندر کنار دوست
آواز او نشاط دل عاشقان زار
خرم تر از بهار سراید بزیر و بم
گه کینۀ سیاوش و گه سبزۀ بهار
بی در و گنج هرکه برو زخمه برزند
هم گنج گاو یابد و هم در شاهوار
از آسمان بهست ، که آواز زخم او
نوعی ز خدمتست گه بزم شهریار
جاوید بادشاه زمین و زمانه را
در گوش بانگ مطرب و در دست زلف یار
و اندر عجب ز صنعت او چشم روزگار
چونانکه از چهار طبایع مرکبیم
ترکیب کرده اند طبایع درو چهار
عودست نام او و بدین سان که دید عود ؟
زین گونه برده عنبر و عود اندر و بکار
خوبیش بی قیاس و درو نقش بی عدد
نغزیش بی مثال و درو عقد بی شمار
آرامگاه این بود اندر کنار دوست
آواز او نشاط دل عاشقان زار
خرم تر از بهار سراید بزیر و بم
گه کینۀ سیاوش و گه سبزۀ بهار
بی در و گنج هرکه برو زخمه برزند
هم گنج گاو یابد و هم در شاهوار
از آسمان بهست ، که آواز زخم او
نوعی ز خدمتست گه بزم شهریار
جاوید بادشاه زمین و زمانه را
در گوش بانگ مطرب و در دست زلف یار
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۲
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
خوشا مطالعه کردن جمالِ بستان را
به موسمی که صبا تازه می کند جان را
میانِ باغ خرامان گرفته دست به دست
نگارِ سیب ز نخ دانِ نار پستان را
قدح به دور بگردان دمادم ای ساقی
که نیست رویِ ثباتی سپهرِ گردان را
به مذهبِ صلحا شربِ آبِ رزنهی است
بده ، بیار ، ستیزِ صلاح جویان را
فغان زچنگ برآورد پیاپی ای مطرب
وز آن فغان مددِ روح بخش انسان را
خلافِ مدّعیان است التفات به چنگ
بزن به تار علی رغمِ جانِ نادان را
خوش است مجلس آزادگان که فرقی نیست
میانِ مجمعِ ایشان گدا و سلطان را
زوال دور مبیناد مجلسی که دروست
بتی که نیست چو او در بهشت رضوان را
نزاریا اگرت ره نمی دهند آن جا
عجب مدار که دفعی معیّن است آن را
سپندِ دل همه بر آتشِ دعا دارند
چه گونه چشم رسد روزگارِ ایشان را
به موسمی که صبا تازه می کند جان را
میانِ باغ خرامان گرفته دست به دست
نگارِ سیب ز نخ دانِ نار پستان را
قدح به دور بگردان دمادم ای ساقی
که نیست رویِ ثباتی سپهرِ گردان را
به مذهبِ صلحا شربِ آبِ رزنهی است
بده ، بیار ، ستیزِ صلاح جویان را
فغان زچنگ برآورد پیاپی ای مطرب
وز آن فغان مددِ روح بخش انسان را
خلافِ مدّعیان است التفات به چنگ
بزن به تار علی رغمِ جانِ نادان را
خوش است مجلس آزادگان که فرقی نیست
میانِ مجمعِ ایشان گدا و سلطان را
زوال دور مبیناد مجلسی که دروست
بتی که نیست چو او در بهشت رضوان را
نزاریا اگرت ره نمی دهند آن جا
عجب مدار که دفعی معیّن است آن را
سپندِ دل همه بر آتشِ دعا دارند
چه گونه چشم رسد روزگارِ ایشان را
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۹
شبنم نشسته بر ورق گل علی الصباح
خواهی که روح تازه برآید بیار راح
جهّال نشنوند ولی ممتنع بود
جز از خواص راح طلب کردن ارتیاح
از گردن خروس صراحی بریز خون
قبل الحدیث کرده به بسم الله افتتاح
جنبان و چست باش و سبک روح و تازه روی
زیرا که در فسرده نه خیرست و نه صلاح
فریاد عندلیب برآید ز گل ستان
مرغ سحر چو باز گشاید ز هم جناح
آواز چنگ و ضرب و اصول و حریف جنس
با راح بس موافق حال است هر صباح
از مونسی گزیر ندارم که می کنم
هر دم لطیفه دگر از طبعش اقتراح
گه می کند غرایب اشعارم استماع
گه می دهد عوایب ابیاتم اصطلاح
می خانه بی نزاری و پروانه بی چراغ
شاخیست بی شمایل و فالیست بی فلاح
خواهی که روح تازه برآید بیار راح
جهّال نشنوند ولی ممتنع بود
جز از خواص راح طلب کردن ارتیاح
از گردن خروس صراحی بریز خون
قبل الحدیث کرده به بسم الله افتتاح
جنبان و چست باش و سبک روح و تازه روی
زیرا که در فسرده نه خیرست و نه صلاح
فریاد عندلیب برآید ز گل ستان
مرغ سحر چو باز گشاید ز هم جناح
آواز چنگ و ضرب و اصول و حریف جنس
با راح بس موافق حال است هر صباح
از مونسی گزیر ندارم که می کنم
هر دم لطیفه دگر از طبعش اقتراح
گه می کند غرایب اشعارم استماع
گه می دهد عوایب ابیاتم اصطلاح
می خانه بی نزاری و پروانه بی چراغ
شاخیست بی شمایل و فالیست بی فلاح
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۶
ساقی بیار می که فلک میکند ظهور
زان می که گیرد از اثرش آفتاب نور
مطرب بساز چنگ که از چنگ روزگار
کس جان نبرد جان من آخر پس از غرور
آواز چنگ تربیت روح میکند
همچون دماغ را که دهد تربیت بخور
بی می صباح بر دلِ ما میشود مسا
بیچنگ روح در تن ما میشود نفور
هر خفته کز ترنّم بلبل خبر نیافت
در حشر زنده باز نباشد به نفخ صور
آنها که در بدایت فطرت نمردهاند
کی بر کنند روز قیامت سر از قبور
ضایع مکن حیات به آوازه ی بهشت
آوازهای خوش است مَثَل این ولی ز دور
غافل مشو که هست به از ملک کاینات
با همدمی دمی که میّسر شود حضور
چندین ریاضت از پیِ آن میکشند خلق
تا بر بساط خلد نشینند در صدور
بر خاک کوی زنده دلی ای نزاریا
بنشین که جمله بیخبرند از بهشت و حور
زان می که گیرد از اثرش آفتاب نور
مطرب بساز چنگ که از چنگ روزگار
کس جان نبرد جان من آخر پس از غرور
آواز چنگ تربیت روح میکند
همچون دماغ را که دهد تربیت بخور
بی می صباح بر دلِ ما میشود مسا
بیچنگ روح در تن ما میشود نفور
هر خفته کز ترنّم بلبل خبر نیافت
در حشر زنده باز نباشد به نفخ صور
آنها که در بدایت فطرت نمردهاند
کی بر کنند روز قیامت سر از قبور
ضایع مکن حیات به آوازه ی بهشت
آوازهای خوش است مَثَل این ولی ز دور
غافل مشو که هست به از ملک کاینات
با همدمی دمی که میّسر شود حضور
چندین ریاضت از پیِ آن میکشند خلق
تا بر بساط خلد نشینند در صدور
بر خاک کوی زنده دلی ای نزاریا
بنشین که جمله بیخبرند از بهشت و حور
سعدالدین وراوینی : باب ششم
داستانِ خنیاگر با داماد
آهو گفت : شنیدم که وقتی شخصی بکریمهٔ تزوج ساخت و بعرس و ولیمه چنانک رسمست ، مشغول شد و هرچ از آیینِ ضیافت دربایست جمله بساخت. چون از همه بپرداخت، خنیاگری همسایه داشت که زهرهٔ سعد ار رشگِ چنگ او چون زهرهٔ دعد در فراقِ رباب بجوش آمدی و نوایِ بلبل بر برگِ گل ضربِ نقراتِ او انگیختی، خندهٔ گل در رویِ بلبل نشاطِ نغماتِ او آوردی. سماعِ این ارغنونِ سرنگون در ثوانی و ثوالثِ حرکات با مثالث و مثانیِ او در پرده شناسانِ روحانی نگرفتی. مضیف بطلبِ او فرستاد که ساز برگیر و ساعتی حاضر شو. خنیاگر از فرستاده پرسید که دامادزن را بآرزویِ دل و مرادِ طبع خواستست یا مادر و پدر بجهتِ او حکم کردهاند. فرستاده انکار کرد که ترا این دانستن بچه کار آید ؟ خنیاگر گفت : اگر مردزن بعشق خواسته باشد ، سماعِ من با جانِ او بیامیزد و هرچ زنم دردل او آویزد، از اغارید و اغانیِ من با خیالِ رویِ غوانی عشق بازیِ وصال و فراق کند و از هر پرده که نوازم ، نالهٔ عشّاق شنود ؛ پس مرا از گرفتِ سماع در طبعِ داماد و دلهایِ حاضران فایدها خیزد و اگر نه چنین بود ، مر او را از سماع چه حاصل ؟
فرقست میانِ سوز کز جان خیزد
با آنک بریسمانش بر خود بندی
این فسانه از بهر آن گفتم تا مقرّر باشد که کارِ رعایا و رعایتِ احوال ایشان بهر کس مفوّض نشاید کرد. زروی گفت : نیکو گفتی و آفرین بر آفرینشی باد که بحقایقِ کارها چنین راه برد و در راه رفاقتِ یاران این قدم داشته باشد ، اکنون اقتضاءِ رضایِ ما آنست که شما بهمه حالی در سپردن طریقِ راستی کوشید که هر اساس که نه بر راستی نهی ، پایدار نماند و بدانک محلِ صدق دو چیزست : یکی گفتار ، دوم کردار. صدقِ گفتار آن بود که اگر چیزی گوئی، از عهدهٔ آن بیرون توانی آمد و راستی کردار آنک از قاعدهٔ اعتدال نگذرد و بدانک اعتدال نه مساواتست در مقادیر هر چیز، بلک اعتدال ساختنست بر وفقِ مصلحت و هرک از عدالت معنیِ اول فهم کند ، همان کند که آن طبّاخ کرد از نادانی . آهو پرسید : چون بود آن داستان ؟
فرقست میانِ سوز کز جان خیزد
با آنک بریسمانش بر خود بندی
این فسانه از بهر آن گفتم تا مقرّر باشد که کارِ رعایا و رعایتِ احوال ایشان بهر کس مفوّض نشاید کرد. زروی گفت : نیکو گفتی و آفرین بر آفرینشی باد که بحقایقِ کارها چنین راه برد و در راه رفاقتِ یاران این قدم داشته باشد ، اکنون اقتضاءِ رضایِ ما آنست که شما بهمه حالی در سپردن طریقِ راستی کوشید که هر اساس که نه بر راستی نهی ، پایدار نماند و بدانک محلِ صدق دو چیزست : یکی گفتار ، دوم کردار. صدقِ گفتار آن بود که اگر چیزی گوئی، از عهدهٔ آن بیرون توانی آمد و راستی کردار آنک از قاعدهٔ اعتدال نگذرد و بدانک اعتدال نه مساواتست در مقادیر هر چیز، بلک اعتدال ساختنست بر وفقِ مصلحت و هرک از عدالت معنیِ اول فهم کند ، همان کند که آن طبّاخ کرد از نادانی . آهو پرسید : چون بود آن داستان ؟
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۲۷
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۴۴۷
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۴۶۳
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۴۹۷
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۵۱۵
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۵۴۷
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۵۸۰
عارف قزوینی : تصنیفها
شمارهٔ ۱ - دیدم صنمی
«دیدم صنمی سروقد و روی چو ماهی» یا بهاختصار «دیدم صنمی»، نخستین تصنیف عارف قزوینی است که سال ۱۳۱۵ ه. ق در دستگاه شور ساخته شد.
عارف قزوینی دیدم صنمی را در هجدهسالگی، قبل از آمدن به تهران به عشق دختری ارمنی به نام خانمبالا ساخته است.
دیدم صنمی سرو قد و روی چو ماهی
الهی تو گواهی، خدایا تو پناهی
افکند به رخسار چو مه زلف سیاهی
الهی تو گواهی، خدایا تو پناهی
گر گویم سروش، نبود سرو خرامان
این قسم شتابان، چون کبک خرامان
ور گویم گل، پیش تو گل همچو گیاهی
الهی تو گواهی، خدایا تو پناهی
این نیست مگر آینۀ لطف الهی
الهی تو گواهی، خدایا تو پناهی
صد بار گدائیش به از منصب شاهی
الهی تو گواهی، خدایا تو پناهی
عارف قزوینی دیدم صنمی را در هجدهسالگی، قبل از آمدن به تهران به عشق دختری ارمنی به نام خانمبالا ساخته است.
دیدم صنمی سرو قد و روی چو ماهی
الهی تو گواهی، خدایا تو پناهی
افکند به رخسار چو مه زلف سیاهی
الهی تو گواهی، خدایا تو پناهی
گر گویم سروش، نبود سرو خرامان
این قسم شتابان، چون کبک خرامان
ور گویم گل، پیش تو گل همچو گیاهی
الهی تو گواهی، خدایا تو پناهی
این نیست مگر آینۀ لطف الهی
الهی تو گواهی، خدایا تو پناهی
صد بار گدائیش به از منصب شاهی
الهی تو گواهی، خدایا تو پناهی
عارف قزوینی : تصنیفها
شمارهٔ ۲ - آمان
به نوشتهٔ عارف در دیوانش، این تصنیف سال ۱۳۲۶ ه. ق پس از مرگ شیدا در «ورود فاتحین ملت به طهران» ساخته شده است. موسی خان معروفی هم بعداً تنظیمی از این اثر صورت داد که کمابیش مبنای اجراهای بعدی قرار گرفت.
ای امان از فراقت، امان
مردم از اشتیاقت، امان
از که گیرم سراغت، امان (امان امان امان امان)
مژده ای دل که جانان آمد
یوسف از چه به کنعان آمد
دور مشروطه خواهان آمد (امان امان امان امان)
عارف و عامی سر می نشستند
عهد محکم به ساقی بستند
پای خم توبه را بشکستند (امان امان امان امان)
چشم لیلی چو بر مجنون شد
دل ز دیدار او پر خون شد
خون شد از راه دل بیرون شد (امان امان امان امان)
شکرلله که هجران طی شد
دیده از روی او روشن شد
موسم عشرت و شادی شد (امان امان امان امان)
شکرلله که آزادی شد
مملکت رو به آبادی شد
موسم عشرت و شادی شد (امان امان امان امان)
ای امان از فراقت، امان
مردم از اشتیاقت، امان
از که گیرم سراغت، امان (امان امان امان امان)
مژده ای دل که جانان آمد
یوسف از چه به کنعان آمد
دور مشروطه خواهان آمد (امان امان امان امان)
عارف و عامی سر می نشستند
عهد محکم به ساقی بستند
پای خم توبه را بشکستند (امان امان امان امان)
چشم لیلی چو بر مجنون شد
دل ز دیدار او پر خون شد
خون شد از راه دل بیرون شد (امان امان امان امان)
شکرلله که هجران طی شد
دیده از روی او روشن شد
موسم عشرت و شادی شد (امان امان امان امان)
شکرلله که آزادی شد
مملکت رو به آبادی شد
موسم عشرت و شادی شد (امان امان امان امان)
عارف قزوینی : تصنیفها
شمارهٔ ۳۳
گو به ساقی، کز ایاغی، ترکن دماغی
زان شرابی که شب مانده باقی
ای نگارا، می گسارا، ما را بیاور
شمعی و شهدی اندر اطاقی
چرخ پرکین، دهر پر شور، هرگز ندارد
جز دو رنگی و رسم نفاقی
خیر عشاق، جمع مشتاق، چرا ندارید
شوری و شوقی و اشتیاقی
منزل یار، جای اغیار شد، برآرید
نالۀ الفراق الفراق الفراقی
از فراقش شد دلم خون، مطرباگو
به آواز ترک و حجاز و عراقی
من همیشه می ستایم ماه و مهرم
در کسوف و در خسوف و در محاقی
التفاتی کن به حالم ور نه از آن
در جهان بر زنم احتراقی
چرخ گردون دور وارون هرگز ندارد
بهر آزادگان جز نفاقی
ای وطن ما جمله از دل برکشیدیم
نالۀ الفراق الفراق الفراقی
در غیابت شد فراقت در مجلس ما
آتش افروز جان های باقی
چون نگریم خون نگریم کز صلح جویان
هیچ نامانده غیر از نفاقی
گو به عارف تعزیت باد بهر ایران
خوش به لحن حجاز و عراقی
زان شرابی که شب مانده باقی
ای نگارا، می گسارا، ما را بیاور
شمعی و شهدی اندر اطاقی
چرخ پرکین، دهر پر شور، هرگز ندارد
جز دو رنگی و رسم نفاقی
خیر عشاق، جمع مشتاق، چرا ندارید
شوری و شوقی و اشتیاقی
منزل یار، جای اغیار شد، برآرید
نالۀ الفراق الفراق الفراقی
از فراقش شد دلم خون، مطرباگو
به آواز ترک و حجاز و عراقی
من همیشه می ستایم ماه و مهرم
در کسوف و در خسوف و در محاقی
التفاتی کن به حالم ور نه از آن
در جهان بر زنم احتراقی
چرخ گردون دور وارون هرگز ندارد
بهر آزادگان جز نفاقی
ای وطن ما جمله از دل برکشیدیم
نالۀ الفراق الفراق الفراقی
در غیابت شد فراقت در مجلس ما
آتش افروز جان های باقی
چون نگریم خون نگریم کز صلح جویان
هیچ نامانده غیر از نفاقی
گو به عارف تعزیت باد بهر ایران
خوش به لحن حجاز و عراقی
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۶۰۰
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۵
قدح بدور لیت پر ز خون دلی دارد
غمش میاد کز اینسان دلی بدست آرد
زمینه به جرعه بده آب و نخم عشرت کار
که خواجه آن درود از جهان که میکارد
میان زاهد و رندان ز باده دریاهاست
دوان دوان سوی ما آمدن کجا بارد
سحر به دفع خمارم چه حاجت ترشیست
ز چهره محتسب ما چو سر که می بارد
عبارتیست از آن لب به سرخی این همه خط
که باده بر لب باریک جام بنگارد
حکایت لب باریک ساقی و لب جام
به جز مغنی باریک نغمه نگذارد
مغنیاه سخنان کمال باریک است
بخوان به چنگ که باریک نغمه دارد
غمش میاد کز اینسان دلی بدست آرد
زمینه به جرعه بده آب و نخم عشرت کار
که خواجه آن درود از جهان که میکارد
میان زاهد و رندان ز باده دریاهاست
دوان دوان سوی ما آمدن کجا بارد
سحر به دفع خمارم چه حاجت ترشیست
ز چهره محتسب ما چو سر که می بارد
عبارتیست از آن لب به سرخی این همه خط
که باده بر لب باریک جام بنگارد
حکایت لب باریک ساقی و لب جام
به جز مغنی باریک نغمه نگذارد
مغنیاه سخنان کمال باریک است
بخوان به چنگ که باریک نغمه دارد