عبارات مورد جستجو در ۱۸۴۸ گوهر پیدا شد:
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۰۳ - فرستادن باژ و کنیزکان و غلامان زیباروی بنزد کوش
فرستاده چون پیش فاروق شد
ز شادی کلاهش به عیوق شد
هم اندر زمان پاسخش کرد باز
که ای شاه گردنکش رزمساز
همه هرچه درخواستی آن کنم
بدین آرزو جان گروگان کنم
جز آن آمدن مرمرا پیش شاه
همی دل ز اندیشه گردد تباه
اگر شاه بیند، نفرمایدم
به چشن بزرگی ببخشایدم
دگر هرچه گوید میان بسته ام
چو از خشم شاه جهان رسته ام
چو کوش آن چنان خواهش و لابه دید
بر او بر ببخشود و دَم درکشید
فرستاده را گفت کای مرد راست
بگویش که گر تو نیایی رواست
برِ ما فرست آنچه ما خواستیم
بدین خواستن نامه آراستیم
چو خشنود شد کوش، فاروق گفت
که اکنون از او گنج نتوان نهفت
گزین کرد از آن مرزداران هزار
که با تاج بودند و با گوشوار
یکایک بفرمود تا هر سری
غلامی بیارند با دلبری
به رخساره ماه و به دندان چون قند
به غمزه همه جادوی را گزند
صد اسب دونده بیاورد نیز
یکی تاج و با تخت و هرگونه چیز
صد اشتر همه زرّ کرده به بار
همان سیصد از جامه ی زرنگار
دو فرزند بودش دلیر و جوان
برادر دو از گوهر خسروان
فرستادشان با چنین خواسته
شد از خواسته لشکر آراسته
چنین داد پیغام کای شهریار
برآمد همه کامت از روزگار
سزد گر کنون بازگردی ز راه
بیامرزی این بنده ی نیکخواه
همان شاه بشکوبش آن من است
گریزنده از بد به خانِ من است
نیارست رفتن بر تخت شاه
ز گیتی مرا کرد از این بد پناه
اگر شاه بیند به من بخشدش
مگر بخت تاریک بدرخشدش
چو فرزند فاروق و آن خواسته
به درگاه کوش آمد آراسته
پذیره شدندش همه سروران
دلیران لشکرش و گندآوران
هرآن کس که رخساره ی کوش دید
روان و دل خویش بیهوش دید
فرود آمد و خاک را بوسه داد
چو بیدل همی آفرین کرد یاد
بفرمود تا برنشستند، شاه
خرامان و شادان گرفتند راه
ز فاروق از آن پس بپرسیدشان
چو باهوش و با رای دل دیدشان
همی راند تا پیش پرده سرای
مرآن سرکشان را بدادند جای
چو روز آمد، آن خواسته بنگرید
همان دلبران را یکایک بدید
به دیدار ایشان دلش گشت شاد
مرآن سرکشان را بسی چیز داد
یکی عهد فرمود به پرنیان
به نام دلیران فاروقیان
بدو داد بشکوبش و هرچه بود
بر آن نیکوی، نیکویها فزود
بدو گفت عجلسکس آباد کن
تو را دارم، از خویشتن داد کن
چو کرد آن یلان را به خوبی گسی
شد از خواسته بهره ور هر کسی
سپاهش چو با برگ و با ساز شد
از آن جا سوی اندلش باز شد
به شادی و بگماز بنشست و می
نیامدش یاد فریدون کی
مر آن دختران را بدان دلبری
به یک سال بستد همه دختری
از ایشان هر آن کس که آمدش خوش
به مشکوی زرّینش بردند کش
ببخشید دیگر بر آن مهتران
بدان نامداران و فرمانبران
همان ریدکان را همی بود کار
همین کرد با این بتان شهریار
ز شادی کلاهش به عیوق شد
هم اندر زمان پاسخش کرد باز
که ای شاه گردنکش رزمساز
همه هرچه درخواستی آن کنم
بدین آرزو جان گروگان کنم
جز آن آمدن مرمرا پیش شاه
همی دل ز اندیشه گردد تباه
اگر شاه بیند، نفرمایدم
به چشن بزرگی ببخشایدم
دگر هرچه گوید میان بسته ام
چو از خشم شاه جهان رسته ام
چو کوش آن چنان خواهش و لابه دید
بر او بر ببخشود و دَم درکشید
فرستاده را گفت کای مرد راست
بگویش که گر تو نیایی رواست
برِ ما فرست آنچه ما خواستیم
بدین خواستن نامه آراستیم
چو خشنود شد کوش، فاروق گفت
که اکنون از او گنج نتوان نهفت
گزین کرد از آن مرزداران هزار
که با تاج بودند و با گوشوار
یکایک بفرمود تا هر سری
غلامی بیارند با دلبری
به رخساره ماه و به دندان چون قند
به غمزه همه جادوی را گزند
صد اسب دونده بیاورد نیز
یکی تاج و با تخت و هرگونه چیز
صد اشتر همه زرّ کرده به بار
همان سیصد از جامه ی زرنگار
دو فرزند بودش دلیر و جوان
برادر دو از گوهر خسروان
فرستادشان با چنین خواسته
شد از خواسته لشکر آراسته
چنین داد پیغام کای شهریار
برآمد همه کامت از روزگار
سزد گر کنون بازگردی ز راه
بیامرزی این بنده ی نیکخواه
همان شاه بشکوبش آن من است
گریزنده از بد به خانِ من است
نیارست رفتن بر تخت شاه
ز گیتی مرا کرد از این بد پناه
اگر شاه بیند به من بخشدش
مگر بخت تاریک بدرخشدش
چو فرزند فاروق و آن خواسته
به درگاه کوش آمد آراسته
پذیره شدندش همه سروران
دلیران لشکرش و گندآوران
هرآن کس که رخساره ی کوش دید
روان و دل خویش بیهوش دید
فرود آمد و خاک را بوسه داد
چو بیدل همی آفرین کرد یاد
بفرمود تا برنشستند، شاه
خرامان و شادان گرفتند راه
ز فاروق از آن پس بپرسیدشان
چو باهوش و با رای دل دیدشان
همی راند تا پیش پرده سرای
مرآن سرکشان را بدادند جای
چو روز آمد، آن خواسته بنگرید
همان دلبران را یکایک بدید
به دیدار ایشان دلش گشت شاد
مرآن سرکشان را بسی چیز داد
یکی عهد فرمود به پرنیان
به نام دلیران فاروقیان
بدو داد بشکوبش و هرچه بود
بر آن نیکوی، نیکویها فزود
بدو گفت عجلسکس آباد کن
تو را دارم، از خویشتن داد کن
چو کرد آن یلان را به خوبی گسی
شد از خواسته بهره ور هر کسی
سپاهش چو با برگ و با ساز شد
از آن جا سوی اندلش باز شد
به شادی و بگماز بنشست و می
نیامدش یاد فریدون کی
مر آن دختران را بدان دلبری
به یک سال بستد همه دختری
از ایشان هر آن کس که آمدش خوش
به مشکوی زرّینش بردند کش
ببخشید دیگر بر آن مهتران
بدان نامداران و فرمانبران
همان ریدکان را همی بود کار
همین کرد با این بتان شهریار
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۰۵ - گفتگوی فریدون با قارن در کار کوش
غمی شد فریدون چو آگاه شد
سوی چاره ی رزم بدخواه شد
بفرمود تا قارن آمدش پیش
بدو گفت کای پهلو خوب کیش
چو سستی نمودیم با دیوزاد
کلاه از بر چرخ گردون نهاد
ز هر کشوری بهره ای بستده ست
زمین خلایق بهم بر زده ست
ستاند همی باژ یک نیمه روم
جهان گشت زیر نگینش چو موم
سپه سوی خود خواند و روزی بداد
در گنج و تیغ و زره برگشاد
چو تو کارها را نگیری نگاه
شود کارت از دست و گردد تباه
سپهدار قارن همی ساز کرد
در گنج پُرمایه را باز کرد
سپه سوی خود خواند و روزی بداد
در گنج و شمشیر کین برگشاد
چو در کار گردون نگه کرد شاه
ستاره شمر گشت بیگاه و گاه
همه کامه ی کوش بدخواه دید
سر تاج او برتر از ماه دید
چو با او چخیدن ندید ایچ رای
چنین گفت با قارن نیکرای
که هرچ اندر این آسمان اختر است
پرستنده ی کوش بداختر است
چنان است صد سال و هشتاد سال
که او را به گیتی نباشد همال
نه آسیب یابد ز چرخ بلند
نه از هیچ روی آید او را گزند
ز پیگار بگشاد قارن میان
سوی خانه رفتند ایرانیان
وزآن روی شاهی همی راند کوش
گهی رزم در پیش و گه نای و نوش
به شمشیر بگشاد سقلاب و روم
زمین گشت پیشش چو بر مُهر موم
سوی چاره ی رزم بدخواه شد
بفرمود تا قارن آمدش پیش
بدو گفت کای پهلو خوب کیش
چو سستی نمودیم با دیوزاد
کلاه از بر چرخ گردون نهاد
ز هر کشوری بهره ای بستده ست
زمین خلایق بهم بر زده ست
ستاند همی باژ یک نیمه روم
جهان گشت زیر نگینش چو موم
سپه سوی خود خواند و روزی بداد
در گنج و تیغ و زره برگشاد
چو تو کارها را نگیری نگاه
شود کارت از دست و گردد تباه
سپهدار قارن همی ساز کرد
در گنج پُرمایه را باز کرد
سپه سوی خود خواند و روزی بداد
در گنج و شمشیر کین برگشاد
چو در کار گردون نگه کرد شاه
ستاره شمر گشت بیگاه و گاه
همه کامه ی کوش بدخواه دید
سر تاج او برتر از ماه دید
چو با او چخیدن ندید ایچ رای
چنین گفت با قارن نیکرای
که هرچ اندر این آسمان اختر است
پرستنده ی کوش بداختر است
چنان است صد سال و هشتاد سال
که او را به گیتی نباشد همال
نه آسیب یابد ز چرخ بلند
نه از هیچ روی آید او را گزند
ز پیگار بگشاد قارن میان
سوی خانه رفتند ایرانیان
وزآن روی شاهی همی راند کوش
گهی رزم در پیش و گه نای و نوش
به شمشیر بگشاد سقلاب و روم
زمین گشت پیشش چو بر مُهر موم
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۰۷ - فرستادن فریدون، سلم را به روم و فرمانبرداری شاهان روم از وی
به هنگام رفتن به سلم سترگ
چنین گفت پس شهریار بزرگ
که چون راست گردد تو را مرز و بوم
یکی آگهی جوی از آن دیو شوم
مرا ز آن ستمکاره آگاه کن
سواری تو با نامه بر راه کن
که من قارن رزم زن را ز گاه
فرستم به نزدیک تو با سپاه
ببندید یکباره او را میان
مگر زآن میانش سرآید زمان
گر او را ز روی زمین کم کنید
دل من بیکبار بی غم کنید
ز درگاه خسرو چو سلم سترگ
سوی روم شد با سپاهی بزرگ
لب نامداران و شاهان روم
به خاک اندر آمد ببوسید بوم
همه زیردستی نمودند پاک
به فرمان او شد بلند و مغاک
چنین گفت پس شهریار بزرگ
که چون راست گردد تو را مرز و بوم
یکی آگهی جوی از آن دیو شوم
مرا ز آن ستمکاره آگاه کن
سواری تو با نامه بر راه کن
که من قارن رزم زن را ز گاه
فرستم به نزدیک تو با سپاه
ببندید یکباره او را میان
مگر زآن میانش سرآید زمان
گر او را ز روی زمین کم کنید
دل من بیکبار بی غم کنید
ز درگاه خسرو چو سلم سترگ
سوی روم شد با سپاهی بزرگ
لب نامداران و شاهان روم
به خاک اندر آمد ببوسید بوم
همه زیردستی نمودند پاک
به فرمان او شد بلند و مغاک
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۱۸ - ادامه ی جنگ بی حضور قارن به مدت یک هفته
دل سلم از آن داستان شد دژم
برون رفت رخسارگان پُر ز نم
ز لشکر یکایک سران را بخواند
شنیده همه پیش ایشان براند
چنین گفت ازاین پس که فردا پگاه
بسازید بر دشمنان بر سپاه
همه رزم سازید با دار و برد
بدان تا بدانند مردان مرد
که قارن نَه از آسمان آمده ست
وگر اژدهای دمان آمده ست
نَه قارن نموده ست آن دستبرد
که شیران نمودند و مردان گُرد
بگفت و برآسود و لختی بخفت
همه مهتران با سپاه این بگفت
بزرگان سپه را چو دادند دل
به کُشتن همه برنهادند دل
همه شب همی رزم را ساختند
چو شد روز نعره برافراشتند
برآمد خروشیدن کوس و نای
چو دریا بجوشید لشکر ز جای
دلیران ایران و توران و روم
کشیدند صف بر چنان دشت شوم
چو از لشکر سلم بر شد خروش
سپه را به رزم اندر آورد کوش
فروغ سر نیزه بر نم رسید
ز خون یلان خاک را نم رسید
چنان سخت کوشید هر دو سپاه
که یک نیمه زیشان تبه شد پگاه
برآن دشت کین کُشته انبوه شد
زمین از تن خسته چون کوه شد
برون رفت سلم از میان سپاه
پسِ پشتِ او نامداران شاه
برافگند بر دشمنان خویشتن
بکُشت از دلیران بسی تیغ زن
که از خستگی کوش رنجور بود
ز کوشش بدان چند گه دور بود
چو شب گشت، برگشت هر دو سپاه
طلایه بیامد سوی رزمگاه
برون رفت رخسارگان پُر ز نم
ز لشکر یکایک سران را بخواند
شنیده همه پیش ایشان براند
چنین گفت ازاین پس که فردا پگاه
بسازید بر دشمنان بر سپاه
همه رزم سازید با دار و برد
بدان تا بدانند مردان مرد
که قارن نَه از آسمان آمده ست
وگر اژدهای دمان آمده ست
نَه قارن نموده ست آن دستبرد
که شیران نمودند و مردان گُرد
بگفت و برآسود و لختی بخفت
همه مهتران با سپاه این بگفت
بزرگان سپه را چو دادند دل
به کُشتن همه برنهادند دل
همه شب همی رزم را ساختند
چو شد روز نعره برافراشتند
برآمد خروشیدن کوس و نای
چو دریا بجوشید لشکر ز جای
دلیران ایران و توران و روم
کشیدند صف بر چنان دشت شوم
چو از لشکر سلم بر شد خروش
سپه را به رزم اندر آورد کوش
فروغ سر نیزه بر نم رسید
ز خون یلان خاک را نم رسید
چنان سخت کوشید هر دو سپاه
که یک نیمه زیشان تبه شد پگاه
برآن دشت کین کُشته انبوه شد
زمین از تن خسته چون کوه شد
برون رفت سلم از میان سپاه
پسِ پشتِ او نامداران شاه
برافگند بر دشمنان خویشتن
بکُشت از دلیران بسی تیغ زن
که از خستگی کوش رنجور بود
ز کوشش بدان چند گه دور بود
چو شب گشت، برگشت هر دو سپاه
طلایه بیامد سوی رزمگاه
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۲۴ - رسیدن نامه ی تور به سلم و بازگشت سلم از روم
برابر همی بود با سال هشت
سواری شتابان برآمد ز دشت
یکی نامه از تور شوریده هوش
که چندین چه باشی تو در بند کوش
که ایرج ز ما باژ جوید همی
سخنهای بیهوده گوید همی
نماید به ما بر همی مهتری
پدر داد ما را چنین کهتری
که او را به ایرانیان شاه کرد
مرا و تو را سر سوی راه کرد
برادر که از ما دو تن کهتر است
چرا او بجای پدر در خور است
اگر تو روا داری این بندگی
بمانی بدو تاج و فرخندگی
مرا نیست در دل چنین داستان
نباشم بدین کار همداستان
وگرنه سبک باش و نزد من آی
چو با من یکی گشته باشی به رای
به سوگند هر دو پساییم دست
که هرگز نباشیم ایرج پرست
که بهتر بود مرگ از آن زندگی
کجا کهتران را کنی بندگی
چو آن نامه سلم دلاور بخواند
بزد کوس و شبگیر لشکر براند
حصاری شد از ننگ و سختی رها
به زیر آمد از کوه چون اژدها
سپاه پراگنده آمد برش
بپوشید روی زمین لشکرش
همه اندلس باز تا باختر
گرفت و به پیروزی آورد سر
دگر باره ویرانی آباد کرد
به بخشش دل مردمان شاد کرد
به نیرو فزونتر شد از بار پیش
به مردان جنگاور و گنج خویش
سواری شتابان برآمد ز دشت
یکی نامه از تور شوریده هوش
که چندین چه باشی تو در بند کوش
که ایرج ز ما باژ جوید همی
سخنهای بیهوده گوید همی
نماید به ما بر همی مهتری
پدر داد ما را چنین کهتری
که او را به ایرانیان شاه کرد
مرا و تو را سر سوی راه کرد
برادر که از ما دو تن کهتر است
چرا او بجای پدر در خور است
اگر تو روا داری این بندگی
بمانی بدو تاج و فرخندگی
مرا نیست در دل چنین داستان
نباشم بدین کار همداستان
وگرنه سبک باش و نزد من آی
چو با من یکی گشته باشی به رای
به سوگند هر دو پساییم دست
که هرگز نباشیم ایرج پرست
که بهتر بود مرگ از آن زندگی
کجا کهتران را کنی بندگی
چو آن نامه سلم دلاور بخواند
بزد کوس و شبگیر لشکر براند
حصاری شد از ننگ و سختی رها
به زیر آمد از کوه چون اژدها
سپاه پراگنده آمد برش
بپوشید روی زمین لشکرش
همه اندلس باز تا باختر
گرفت و به پیروزی آورد سر
دگر باره ویرانی آباد کرد
به بخشش دل مردمان شاد کرد
به نیرو فزونتر شد از بار پیش
به مردان جنگاور و گنج خویش
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۲۵ - در رای زدن تور و سلم در آشتی با کوش
چنین گفت گوینده ی باستان
که از راستان آمد این داستان
که چون تور و سلم آن بدی ساختند
که گیتی از اریج بپرداختند
به بیهوده شد کُشته ی دست تور
فریدون شد از خواب، وز خورد دور
رخ شاه فرّخ شد از درد زرد
شب و روز نفرین همی یاد کرد
همی گفت کای داد ده کردگار
توانا و دانا و پروردگار
تو از پُشت ایرج یکی نامور
بده تا بدین کین ببندد کمر
که بر بی گناه آمد او را گزند
به بیهوده شد کُشته آن مستمند
به تور دلیر آن زمان سلم گفت
که این داستان بیش نتوان نهفت
یکی دشمن از خویش برداشتیم
اگر چند تخم بدی کاشتیم
کنون دشمنی ماند ما را دگر
به پیگار او بست باید کمر
پی دیوزاده از زمین کم کنیم
وزآن پس دل خویش بی غم کنیم
بدو تور گفت ای برادر مگوی
از این داستان رازها بازجوی
اگر ما بدین رزم رای آوریم
سرخویشتن زیر پای آوریم
شود با فریدون یکی دیوزاد
از این در سخن در نباید گشاد
که او کوه طارق گرفته نشست
سپاهی فراوان و جایی درست
چو داند که ما رزم خواهیم جُست
کند آستین با فریدون درست
ز یک روی کوش و ز یک روی شاه
شود پادشاهی به ما بر تباه
همان به که ما پیشدستی کنیم
ز شاه سرافراز مُستی کنیم
ره راستی بازجوییم از اوی
سخن جز به خوبی نجوییم از اوی
بدو بازداریم یکباره دست
همه پادشاهیش چندان که هست
چو با ما به سوگند پیمان کند
همانا که سوگند ما نشکند
هم از ما شود ایمن و هم ز شاه
بر او شاه دیگر نیارد سپاه
و دیگر که خویشی ست ما را میان
ز مادر که هستیم ضحاکیان
اگر شاه با ما کند داوری
دهد کوش ما را بسی یاوری
وگر خود نیارد به یاری سپاه
روا باشد اندی کی نزدیک شاه
نه گردد نه لشکر فرستدش نیز
نه نیرو فزاید مر او را بنیز
که از راستان آمد این داستان
که چون تور و سلم آن بدی ساختند
که گیتی از اریج بپرداختند
به بیهوده شد کُشته ی دست تور
فریدون شد از خواب، وز خورد دور
رخ شاه فرّخ شد از درد زرد
شب و روز نفرین همی یاد کرد
همی گفت کای داد ده کردگار
توانا و دانا و پروردگار
تو از پُشت ایرج یکی نامور
بده تا بدین کین ببندد کمر
که بر بی گناه آمد او را گزند
به بیهوده شد کُشته آن مستمند
به تور دلیر آن زمان سلم گفت
که این داستان بیش نتوان نهفت
یکی دشمن از خویش برداشتیم
اگر چند تخم بدی کاشتیم
کنون دشمنی ماند ما را دگر
به پیگار او بست باید کمر
پی دیوزاده از زمین کم کنیم
وزآن پس دل خویش بی غم کنیم
بدو تور گفت ای برادر مگوی
از این داستان رازها بازجوی
اگر ما بدین رزم رای آوریم
سرخویشتن زیر پای آوریم
شود با فریدون یکی دیوزاد
از این در سخن در نباید گشاد
که او کوه طارق گرفته نشست
سپاهی فراوان و جایی درست
چو داند که ما رزم خواهیم جُست
کند آستین با فریدون درست
ز یک روی کوش و ز یک روی شاه
شود پادشاهی به ما بر تباه
همان به که ما پیشدستی کنیم
ز شاه سرافراز مُستی کنیم
ره راستی بازجوییم از اوی
سخن جز به خوبی نجوییم از اوی
بدو بازداریم یکباره دست
همه پادشاهیش چندان که هست
چو با ما به سوگند پیمان کند
همانا که سوگند ما نشکند
هم از ما شود ایمن و هم ز شاه
بر او شاه دیگر نیارد سپاه
و دیگر که خویشی ست ما را میان
ز مادر که هستیم ضحاکیان
اگر شاه با ما کند داوری
دهد کوش ما را بسی یاوری
وگر خود نیارد به یاری سپاه
روا باشد اندی کی نزدیک شاه
نه گردد نه لشکر فرستدش نیز
نه نیرو فزاید مر او را بنیز
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۲۶ - نامه فرستادن تور و سلم بنزد کوش و پینشهاد بخش کردن زمین بین کوش و تور و سلم
پسندیده آمد سخنهای تور
یکی نامه کردش دلارای تور
سر نامه از تور و سلم سترگ
بنزد جهاندیده کوش بزرگ
بدان ای نبرده شه نامدار
که با شاه ما را بدافتاد کار
همان کرد با ما کجا با تو کرد
ز کردار بی روی و گفتار سرد
بیفگند ما را از آن مرز و بوم
یکی را به تُرک و یکی را به روم
به ایرج سپرد آنگهی تاج و تخت
پسندد چنین مردم نیکبخت!
بدین بد بسنده نکرده ست باز
همی خواست از ما دو تن ساو و باز
کجا گفت و شاید چنین داوری
که فرزند کهتر کند مهتری
چو با ما نمودند خوی پلنگ
خود از خویشتن دور کردیم ننگ
جهان را از ایرج بپرداختیم
کنون رای و رَسم دگر ساختیم
چو ضحاک ما را نیاز بربند
همی بگسلد زیر چرم کمند
ز مادر تویی خویش و هم خال ما
به تو سخت گردد بر و یال ما
چو ما هر دو یکدل شدیم اندر این
ز شاه بد آیین بخواهیم کین
چو ما را شود کوه و هامون و شهر
ببخشیم روی زمین بر سه بهر
بهین بهر، بخش تو باد از زمین
گر ایران و گر هند و گر ترک و چین
وگر باختر هرچه داری به دست
تو را باد از آن به نیاری به دست
یکی بهره ایران و چین است و هند
همان کشور نیمروز است و سند
به سلم دلاور دهیم آن همه
شبان گردد و نامداران رمه
دگر بهره سقلاب و روم است باز
همه مرز ترکان و چین و طراز
همان خاور و ماورالنّهر نیز
ز گیتی مرا باشد آن بهر نیز
سوم بهره شام است و مصر و یمن
سراسر همه تازیان تا عدن
همه باختر هرچه در پیش توست
تورایست کآن جا کم و بیش توست
بدان منگر اکنون که سلم جوان
کمر بست بر رزم تو با گوان
فراوان از آن رنج دیدی به دشت
که آن روزگاران کنون درگذشت
که ما هر دو با دل پر از خون بُدیم
همه زیر بند فریدون بُدیم
به فرمان او کرد بایست کار
کنون درگذشت آن چنان روزگار
تو امروز گیر، آن گذشته مگیر
ز ما هر دو خویشان درودی پذیر
نهادند بر نامه هر دو نگین
فرستاده بسپرد روی زمین
یکی نامه کردش دلارای تور
سر نامه از تور و سلم سترگ
بنزد جهاندیده کوش بزرگ
بدان ای نبرده شه نامدار
که با شاه ما را بدافتاد کار
همان کرد با ما کجا با تو کرد
ز کردار بی روی و گفتار سرد
بیفگند ما را از آن مرز و بوم
یکی را به تُرک و یکی را به روم
به ایرج سپرد آنگهی تاج و تخت
پسندد چنین مردم نیکبخت!
بدین بد بسنده نکرده ست باز
همی خواست از ما دو تن ساو و باز
کجا گفت و شاید چنین داوری
که فرزند کهتر کند مهتری
چو با ما نمودند خوی پلنگ
خود از خویشتن دور کردیم ننگ
جهان را از ایرج بپرداختیم
کنون رای و رَسم دگر ساختیم
چو ضحاک ما را نیاز بربند
همی بگسلد زیر چرم کمند
ز مادر تویی خویش و هم خال ما
به تو سخت گردد بر و یال ما
چو ما هر دو یکدل شدیم اندر این
ز شاه بد آیین بخواهیم کین
چو ما را شود کوه و هامون و شهر
ببخشیم روی زمین بر سه بهر
بهین بهر، بخش تو باد از زمین
گر ایران و گر هند و گر ترک و چین
وگر باختر هرچه داری به دست
تو را باد از آن به نیاری به دست
یکی بهره ایران و چین است و هند
همان کشور نیمروز است و سند
به سلم دلاور دهیم آن همه
شبان گردد و نامداران رمه
دگر بهره سقلاب و روم است باز
همه مرز ترکان و چین و طراز
همان خاور و ماورالنّهر نیز
ز گیتی مرا باشد آن بهر نیز
سوم بهره شام است و مصر و یمن
سراسر همه تازیان تا عدن
همه باختر هرچه در پیش توست
تورایست کآن جا کم و بیش توست
بدان منگر اکنون که سلم جوان
کمر بست بر رزم تو با گوان
فراوان از آن رنج دیدی به دشت
که آن روزگاران کنون درگذشت
که ما هر دو با دل پر از خون بُدیم
همه زیر بند فریدون بُدیم
به فرمان او کرد بایست کار
کنون درگذشت آن چنان روزگار
تو امروز گیر، آن گذشته مگیر
ز ما هر دو خویشان درودی پذیر
نهادند بر نامه هر دو نگین
فرستاده بسپرد روی زمین
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۲۷ - پذیرفتن کوش پینشهاد تور و سلم را
چو نزدیک کوش آمد آن تیزکوش
برآن نامه بر کوش بنهاد هوش
چو گفتار آن هر دو خسرو شنید
ز شادی تو گفتی دلش برپرید
فرستاده را شادمان پیش خواند
در آن نامور پیشگاهش نشاند
بپرسید از آن نامداران نخست
که هستند شادان دل و تندرست
فرستاده گفت ای جهانگیر شاه
درستند هر دو تو را نیکخواه
به پیغام بگشاد ازآن پس زبان
همی گفت با شاه ازآن ترجمان
ز شادی رخان ارغوان رنگ کرد
به بگماز و جام می آهنگ کرد
سرایی نو آیین بپرداختند
فرستاده را جایگه ساختند
همی بود یک هفته با رود و می
به کام فرستاده ی نیک پی
به هشتم نویسنده را پیش خواند
به کرسی زر پیکرش برنشاند
بخوبی یکی پاسخ نامه کرد
همه مردمی بر سر خامه کرد
که همداستانم به گفتارتان
نجویم دگر رنج و آزارتان
اگر با فریدون بود داوری
به گنج و به لشکر دهم یاوری
ندارم دریغ از شما اسب و ساز
نه مردان گردنکش کینه ساز
چو خواهید کآرام گیرد دلم
بهانه ز روی زمین بگسلم
به پیش فرستاده ی من نخست
.................................
که چون گردد این پادشاهی به کام
نسازید در پیش من پای دام
جهان را بدان سان که گفتید نیز
ببخشید و از ما نخواهید چیز
نوشته به مشک این سخنها که هست
گوا کرده بر خویشتن خط دست
چو این کرده باشید ایزد گواست
که جان و تن و گنج پیش شماست
فرستاده ای کرد با او برون
سخنگوی و داننده و پُرفسون
مرآن هر دو پوینده را چیز داد
درم داد و دینارشان نیز داد
شتابان بر سلم و تور آمدند
بنزدیک راهی برون آمدند
برآن نامه بر کوش بنهاد هوش
چو گفتار آن هر دو خسرو شنید
ز شادی تو گفتی دلش برپرید
فرستاده را شادمان پیش خواند
در آن نامور پیشگاهش نشاند
بپرسید از آن نامداران نخست
که هستند شادان دل و تندرست
فرستاده گفت ای جهانگیر شاه
درستند هر دو تو را نیکخواه
به پیغام بگشاد ازآن پس زبان
همی گفت با شاه ازآن ترجمان
ز شادی رخان ارغوان رنگ کرد
به بگماز و جام می آهنگ کرد
سرایی نو آیین بپرداختند
فرستاده را جایگه ساختند
همی بود یک هفته با رود و می
به کام فرستاده ی نیک پی
به هشتم نویسنده را پیش خواند
به کرسی زر پیکرش برنشاند
بخوبی یکی پاسخ نامه کرد
همه مردمی بر سر خامه کرد
که همداستانم به گفتارتان
نجویم دگر رنج و آزارتان
اگر با فریدون بود داوری
به گنج و به لشکر دهم یاوری
ندارم دریغ از شما اسب و ساز
نه مردان گردنکش کینه ساز
چو خواهید کآرام گیرد دلم
بهانه ز روی زمین بگسلم
به پیش فرستاده ی من نخست
.................................
که چون گردد این پادشاهی به کام
نسازید در پیش من پای دام
جهان را بدان سان که گفتید نیز
ببخشید و از ما نخواهید چیز
نوشته به مشک این سخنها که هست
گوا کرده بر خویشتن خط دست
چو این کرده باشید ایزد گواست
که جان و تن و گنج پیش شماست
فرستاده ای کرد با او برون
سخنگوی و داننده و پُرفسون
مرآن هر دو پوینده را چیز داد
درم داد و دینارشان نیز داد
شتابان بر سلم و تور آمدند
بنزدیک راهی برون آمدند
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۴۱ - عاشق شدن کوش بر دختر خود و کشتن دختر، و خواندن مردم به بت پرستی
به آسانی ایدر سرش گشت مست
به بیداد و بیهوده بگشاد دست
یکی دختری داشت کز آفتاب
فزون تافتی روی او از نقاب
از آن دختر نامور زاده بود
که شاه خلایق بدو داده بود
گل اندام و گلشکر و مشکبوی
سمن پیکر و سرکش و تند خوی
دل کوش از آن چهره شد ناشکیب
همی داد هرگونه او را فریب
به مستی مر او را شبی پیش خواند
بر او خوبچهر آستین برفشاند
زن پاکدامن نشد پیش اوی
دژم شد ز دختر دل ریش اوی
به مستی سرش پست ببرید و گفت
چو ما را نه ای، خاک بادات جفت
ز بیهوش مغزش چو می دور شد
ز کردار بیهوده رنجور شد
خروشید و زاری نمود او بسی
نیارست گفت این سخن با کسی
بُتی ساخت برچهر او هر کسی
بر این سالیان برنیامد بسی
که شد خاور و اندلس بت پرست
ز وارونه کردار آن دیو مست
چنین تا به هنگام کاووس شاه
همی راند شاهی، همی داشت گاه
زمانه چنان داد او را درنگ
نهاده جهانی ورا زیر چنگ
بپذرفته فرمان او مرد و زن
نه دانسته دستور و نه رایزن
نه اندر جهان کس که او را که زاد
نه آن کز که دارد سرشت و نهاد
نه روزی تبی بر تنش باز خَورد
نه اندام او یافت یک روز درد
نه موی سرش بود باری سفید
گرفته گریبانش آز و امید
به بیداد و بیهوده بگشاد دست
یکی دختری داشت کز آفتاب
فزون تافتی روی او از نقاب
از آن دختر نامور زاده بود
که شاه خلایق بدو داده بود
گل اندام و گلشکر و مشکبوی
سمن پیکر و سرکش و تند خوی
دل کوش از آن چهره شد ناشکیب
همی داد هرگونه او را فریب
به مستی مر او را شبی پیش خواند
بر او خوبچهر آستین برفشاند
زن پاکدامن نشد پیش اوی
دژم شد ز دختر دل ریش اوی
به مستی سرش پست ببرید و گفت
چو ما را نه ای، خاک بادات جفت
ز بیهوش مغزش چو می دور شد
ز کردار بیهوده رنجور شد
خروشید و زاری نمود او بسی
نیارست گفت این سخن با کسی
بُتی ساخت برچهر او هر کسی
بر این سالیان برنیامد بسی
که شد خاور و اندلس بت پرست
ز وارونه کردار آن دیو مست
چنین تا به هنگام کاووس شاه
همی راند شاهی، همی داشت گاه
زمانه چنان داد او را درنگ
نهاده جهانی ورا زیر چنگ
بپذرفته فرمان او مرد و زن
نه دانسته دستور و نه رایزن
نه اندر جهان کس که او را که زاد
نه آن کز که دارد سرشت و نهاد
نه روزی تبی بر تنش باز خَورد
نه اندام او یافت یک روز درد
نه موی سرش بود باری سفید
گرفته گریبانش آز و امید
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۴۴ - فریب دادن کوش، کاووس شاه را
همی تاخت تا پیش کاووس شاه
ببردندش و برگشادند راه
ببوسید پس پایه ی تخت اوی
بسی آفرین خواند بربخت اوی
ز شاهانش بستود و بردش نماز
همی گفت کای خسرو سرفراز
به چهر تو اندر فلک ماه نیست
به فرّ تو اندر زمین شاه نیست
به جایی تو را رهنمونی کنم
که در گنج و گاهت فزونی کنم
همه سنگ او زمرد و لعل پاک
بجای گیا زرّ روید ز خاک
نه گرماش گرم و نه سرماش سرد
شده زآن هوا مردم ایمن ز درد
پس از زمرد و لعل صد پاره بیش
برون کرد و بر تخت او ریخت پیش
که یک مُهره زآن گوهر وز آن نشان
ندیدند شاهان و گردنکشان
چو آن دید کاووسِ کی خیره ماند
وزآن روشنی چشم او تیره ماند
همی گفت با دل کز این سرزمین
که زرّش گیا باشد و سنگ این
مرا دید باید به دیده بسی
که دل برگشایم برآن اندکی
ببردندش و برگشادند راه
ببوسید پس پایه ی تخت اوی
بسی آفرین خواند بربخت اوی
ز شاهانش بستود و بردش نماز
همی گفت کای خسرو سرفراز
به چهر تو اندر فلک ماه نیست
به فرّ تو اندر زمین شاه نیست
به جایی تو را رهنمونی کنم
که در گنج و گاهت فزونی کنم
همه سنگ او زمرد و لعل پاک
بجای گیا زرّ روید ز خاک
نه گرماش گرم و نه سرماش سرد
شده زآن هوا مردم ایمن ز درد
پس از زمرد و لعل صد پاره بیش
برون کرد و بر تخت او ریخت پیش
که یک مُهره زآن گوهر وز آن نشان
ندیدند شاهان و گردنکشان
چو آن دید کاووسِ کی خیره ماند
وزآن روشنی چشم او تیره ماند
همی گفت با دل کز این سرزمین
که زرّش گیا باشد و سنگ این
مرا دید باید به دیده بسی
که دل برگشایم برآن اندکی
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۴۵ - لشکر کشی کاووس به مازندران
بدان ره کشیدش فزونی و آز
که لشکر به کشور همی خواند باز
چنان لشکرش بر در انبوه شد
که روی زمین آهن و کوه شد
شمرده برآمد همی هفت بار
ز گردان و گردنکشان صد هزار
ره مرز مازندران برگرفت
سپاهش همه دست بر سر گرفت
همی رفت در پیشِ کاووس، کوش
سپاهش چنان گشن و پولادپوش
از ایران به مصر آمد آن شاه کی
همی بود یک هفته با رود و می
یکی روستا بود دور از گروه
ز رقّه به یک سو میان دو کوه
همی ریف خواندند مردان به نام
بدو اندرون مردمان شادکام
میان دو کوه اندرون است راه
همی دامن کوه سنگ سیاه
درازی آن کوه ده منزل است
همه سنگ خارا، نه خاک و گِل است
برآن راه کاووسِ کی را ببرد
همان لشکر و نامداران گُرد
بدان، تا سرِ راههای سوان
ببندد برآن دشمنان گر توان
چنان تیز لشکر گرفتند راه
که کردند چندان سپاهش تباه
فسونی به کاووس کی بردمید
ز راه سوانش به نوبه کشید
مرآن مرزها کرد ویران و پَست
بسی گوهر و زرش آمد به دست
بکُشتند چندان از آن بی بنان
که ماندند بی شوی و کودک زنان
چو آگه شد شاه مازندران
که آورد کوش آن سپاه گران
.................................
.................................
که لشکر به کشور همی خواند باز
چنان لشکرش بر در انبوه شد
که روی زمین آهن و کوه شد
شمرده برآمد همی هفت بار
ز گردان و گردنکشان صد هزار
ره مرز مازندران برگرفت
سپاهش همه دست بر سر گرفت
همی رفت در پیشِ کاووس، کوش
سپاهش چنان گشن و پولادپوش
از ایران به مصر آمد آن شاه کی
همی بود یک هفته با رود و می
یکی روستا بود دور از گروه
ز رقّه به یک سو میان دو کوه
همی ریف خواندند مردان به نام
بدو اندرون مردمان شادکام
میان دو کوه اندرون است راه
همی دامن کوه سنگ سیاه
درازی آن کوه ده منزل است
همه سنگ خارا، نه خاک و گِل است
برآن راه کاووسِ کی را ببرد
همان لشکر و نامداران گُرد
بدان، تا سرِ راههای سوان
ببندد برآن دشمنان گر توان
چنان تیز لشکر گرفتند راه
که کردند چندان سپاهش تباه
فسونی به کاووس کی بردمید
ز راه سوانش به نوبه کشید
مرآن مرزها کرد ویران و پَست
بسی گوهر و زرش آمد به دست
بکُشتند چندان از آن بی بنان
که ماندند بی شوی و کودک زنان
چو آگه شد شاه مازندران
که آورد کوش آن سپاه گران
.................................
.................................
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۴۶ - پیروزی شاه مازندران و نجات ایرانیان به دست رستم
بماندند بیچاره چون بیهشان
میان دو کوه آن همه سرکشان
چنان رنج دیدند شاه و سپاه
که مانند کوران ندیدند راه
به ایران زمین اندر افتاد شور
که دیو سپید آن سپه کرد کور
هرآن کس که او کوش را دیده بود
وگر نام زشتیش بشنیده بود
همی گرفت کان، دیو بود، این شگفت
که کاووس کی را برآن ره گرفت
که لشکر کشید او به مازندران
کنون کور شد با همه سرکشان
بماندند تا رتسم تاجبخش
ببخشودشان واندر آمد به رخش
ز زاول بیامد دلی پُر ز درد
ز جان سیاهان برآورد گرد
نه سنجه بماند و نه دیو سپید
نه ارژنگ و غندی و نه باربید
ازآن بیکران لشکر سرفراز
یکی سوی خانه نرفتند باز
چنان دان که گوینده ی باستان
بسی رمز گفت اندر این داستان
چنین گفت کز خون دیو سپید
بود شاه را روشنایی امید
چو کُشته شد آن مرد ناهوشیار
ازآن تیرگی رَسته شد شهریار
خرد چون به گفتارها بنگرد
چو بشماردش سرسری برخورد
.....................................
.....................................
چو بگشاد کوش آن ستون کیان
برون رفت کاووسِ کی زآن میان
گوهر داد هرگونه چندانش کوش
که نتوان کشیدن به یک پیل زوش
سوی اندلس رفت ازآن آگهی
که شد کوش با برز و با فرّهی
ز هر جای لشکر بدو کرد روی
فراوان سپه کرد و شد پیش اوی
.....................................
.....................................
میان دو کوه آن همه سرکشان
چنان رنج دیدند شاه و سپاه
که مانند کوران ندیدند راه
به ایران زمین اندر افتاد شور
که دیو سپید آن سپه کرد کور
هرآن کس که او کوش را دیده بود
وگر نام زشتیش بشنیده بود
همی گرفت کان، دیو بود، این شگفت
که کاووس کی را برآن ره گرفت
که لشکر کشید او به مازندران
کنون کور شد با همه سرکشان
بماندند تا رتسم تاجبخش
ببخشودشان واندر آمد به رخش
ز زاول بیامد دلی پُر ز درد
ز جان سیاهان برآورد گرد
نه سنجه بماند و نه دیو سپید
نه ارژنگ و غندی و نه باربید
ازآن بیکران لشکر سرفراز
یکی سوی خانه نرفتند باز
چنان دان که گوینده ی باستان
بسی رمز گفت اندر این داستان
چنین گفت کز خون دیو سپید
بود شاه را روشنایی امید
چو کُشته شد آن مرد ناهوشیار
ازآن تیرگی رَسته شد شهریار
خرد چون به گفتارها بنگرد
چو بشماردش سرسری برخورد
.....................................
.....................................
چو بگشاد کوش آن ستون کیان
برون رفت کاووسِ کی زآن میان
گوهر داد هرگونه چندانش کوش
که نتوان کشیدن به یک پیل زوش
سوی اندلس رفت ازآن آگهی
که شد کوش با برز و با فرّهی
ز هر جای لشکر بدو کرد روی
فراوان سپه کرد و شد پیش اوی
.....................................
.....................................
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۴۹ - دیدن کاخی آباد و گفتگوی کوش آفریننده ی جهان با پیری فرزانه
چهل روز بر گردِ آن بیشه کوش
همی تاخت، نیرو نماندش نه توش
ز ناگاه روزی به تلّی رسید
عنان تگاور بدان سو کشید
یکی کاخ آباد دید از برش
ز سنگ سیه برنهاده سرش
جهاندیده کوش از در آواز داد
که این در به ما بر بباید گشاد
برآمد یکی پیر با فرّ و هوش
بدید آن سر و روی و دیدار کوش
بدو گفت کای اهرمن روی مرد
برِ ما تو را رهنمونی که کرد؟
چه چیزی؟ بگو، وز کجا آمدی؟
بدین بیشه اندر چرا آمدی؟
خداوند روزی دهم، گفت، کوش
به دست من است از جهان زهر و نوش
بخندید دانا ز گفتار اوی
وزآن ناسزاوار دیدار اوی
بدو گفت کای مرد ناهوشیار
پس ایدر چرا آمدی و چه کار؟
چهل روز بیش است، گفتا که من
جدا ماندم از لشکر و انجمن
در این بیشه گُم کرده ام راه خویش
جدا مانده از کشور و گاه خویش
دگر باره از وی بخندید مرد
بدو گفت کوش از دلی پُر ز درد
که خندیدن تو در این جای چیست
چنین خنده ی نادلارای چیست
ورا گفت از این روی و دیدار تو
همی خنده آید ز گفتار تو
که یک بار گویی که هستم خدای
دگر باره گویی که راهم نمای
خداوند روزی دهِ مردمان
چرا راه خواهد ز مردم نهان؟
که بیراه را او به راه آورد
شب و روز و خورشید و ماه آورد
بدو گفت ای پیرِ اندک خرد
برآمد همی سالیان هشتصد
که تا من خداوند روزی دهم
ز کار جهان سربسر آگهم
بدو گفت پیر ای همه سرسری
نگویی مرا تاکنون ایدری
مرآن مردمان را که روزی دهد؟
کشان نیکی و دلفروزی دهد؟
چنین داد پاسخ که دستور هست
دبیران بسیار و گنجور هست
که روزی به مردم رساند فراخ
ز گنج من آباد دارند کاخ
بدو گفت دانا کز این پرورش
تو را داد بایست لختی خورش
که تا اندر این بی سپاه و کسی
ز ناخوردن اندُه ندیدی بسی
ز تو دور گشته ست نیروی تو
وز این شکل زشت و چنین خوی تو
کنون مرمرا بازگوی آشکار
که چون تو نبودی در آن روزگار
خداوند روزی ده مردمان
که بود و کرا دانی ای بدگمان؟
چنین داد پاسخ که دیگر بُدند
خدایان که با تخت و افسر بُدند
بدو گفت پیر، از کجا آمدند
بدین تیره گیتی چرا آمدند؟
چنین داد پاسخ که از مرد و زن
پدید آمدند آن همه تن به تن
بدو پیر گفت ای سزاوار بد
مگوی آنچه نپذیرد او را خرد
نشاید که آن کاو جهان آفرید
پدید آمد از جای تنگ و پلید
که همچون من و تو بود بی گمان
تو را کی رسد دست بر آسمان
بدو کوش گفت ای سخنگوی مرد
مرا مغز، گفتار تو خیره کرد
اگر من نه روزی دهم، پس چه ام؟
وگرنه خدای جهانم، که ام؟
یکی بندهای گفت خود کام و زشت
به تن ناسپاسی و دور از بهشت
گنهکار و بیره به فرمان دیو
کشیده دل از راه گیهان خدیو
گرفتار در خشم یزدان پاک
تو را جای در دوزخ سهمناک
بدو کوش گفت این سخنها ز چیست
که بر یافه گرفتار باید گریست
چنین پاسخش داد کای شوربخت
همی بر تو بخشایش آریم سخت
جهان را و ما را همان آفرید
که این بی کران آسمان آفرید
بر او ماه و خورشید کرده ست چند
ستاره که هرگز ندانی که چند
زمین کرد و کوه بلند از برش
درختان و آن روان در خورش
تو را بر زمین کرد سالار و شاه
بزرگی و فرمانت داد و سپاه
به گیتی چنین زندگانیت داد
همه زندگانی، جوانیت داد
بدان تا همه بندگان خدای
تو باشی سوی راه او رهنمای
تو را هرچه داد ایزد، ای اهرمن
سراسر همی بینی از خویشتن
شدن اندر این نیکوی ناسپاس
زهی بنده ی دیو ناحق شناس!
تو را گر تبی آید ای یافه گوی
میان تو گردد چو باریک موی
نبینی کس از خویشتن خوارتر
نه بیچاره تر نیز و غمخواره تر
بدین ناتوانی و بیچارگی
خدایی توان کرد یکبارگی؟
بدو گفت کای پیر ناهوشیار
برآمد مرا سالیانی هزار
که روزی تنم را نیامد تبی
نَه رنجی کشیدم، نَه دردی شبی
اگر بنده ام چون کسانی دگر
تنم دردمندی کشیدی مگر
بدو پیر گفت ای سبکسار مرد
بجای تو آن نیکوی پس که کرد؟
تن آسان شدی، مست گشتی چنان
که گویی منم کردگار جهان
کنون گر خدایی، برو، بازگرد
که سیر آمدم من ز گفتار سرد
همی تاخت، نیرو نماندش نه توش
ز ناگاه روزی به تلّی رسید
عنان تگاور بدان سو کشید
یکی کاخ آباد دید از برش
ز سنگ سیه برنهاده سرش
جهاندیده کوش از در آواز داد
که این در به ما بر بباید گشاد
برآمد یکی پیر با فرّ و هوش
بدید آن سر و روی و دیدار کوش
بدو گفت کای اهرمن روی مرد
برِ ما تو را رهنمونی که کرد؟
چه چیزی؟ بگو، وز کجا آمدی؟
بدین بیشه اندر چرا آمدی؟
خداوند روزی دهم، گفت، کوش
به دست من است از جهان زهر و نوش
بخندید دانا ز گفتار اوی
وزآن ناسزاوار دیدار اوی
بدو گفت کای مرد ناهوشیار
پس ایدر چرا آمدی و چه کار؟
چهل روز بیش است، گفتا که من
جدا ماندم از لشکر و انجمن
در این بیشه گُم کرده ام راه خویش
جدا مانده از کشور و گاه خویش
دگر باره از وی بخندید مرد
بدو گفت کوش از دلی پُر ز درد
که خندیدن تو در این جای چیست
چنین خنده ی نادلارای چیست
ورا گفت از این روی و دیدار تو
همی خنده آید ز گفتار تو
که یک بار گویی که هستم خدای
دگر باره گویی که راهم نمای
خداوند روزی دهِ مردمان
چرا راه خواهد ز مردم نهان؟
که بیراه را او به راه آورد
شب و روز و خورشید و ماه آورد
بدو گفت ای پیرِ اندک خرد
برآمد همی سالیان هشتصد
که تا من خداوند روزی دهم
ز کار جهان سربسر آگهم
بدو گفت پیر ای همه سرسری
نگویی مرا تاکنون ایدری
مرآن مردمان را که روزی دهد؟
کشان نیکی و دلفروزی دهد؟
چنین داد پاسخ که دستور هست
دبیران بسیار و گنجور هست
که روزی به مردم رساند فراخ
ز گنج من آباد دارند کاخ
بدو گفت دانا کز این پرورش
تو را داد بایست لختی خورش
که تا اندر این بی سپاه و کسی
ز ناخوردن اندُه ندیدی بسی
ز تو دور گشته ست نیروی تو
وز این شکل زشت و چنین خوی تو
کنون مرمرا بازگوی آشکار
که چون تو نبودی در آن روزگار
خداوند روزی ده مردمان
که بود و کرا دانی ای بدگمان؟
چنین داد پاسخ که دیگر بُدند
خدایان که با تخت و افسر بُدند
بدو گفت پیر، از کجا آمدند
بدین تیره گیتی چرا آمدند؟
چنین داد پاسخ که از مرد و زن
پدید آمدند آن همه تن به تن
بدو پیر گفت ای سزاوار بد
مگوی آنچه نپذیرد او را خرد
نشاید که آن کاو جهان آفرید
پدید آمد از جای تنگ و پلید
که همچون من و تو بود بی گمان
تو را کی رسد دست بر آسمان
بدو کوش گفت ای سخنگوی مرد
مرا مغز، گفتار تو خیره کرد
اگر من نه روزی دهم، پس چه ام؟
وگرنه خدای جهانم، که ام؟
یکی بندهای گفت خود کام و زشت
به تن ناسپاسی و دور از بهشت
گنهکار و بیره به فرمان دیو
کشیده دل از راه گیهان خدیو
گرفتار در خشم یزدان پاک
تو را جای در دوزخ سهمناک
بدو کوش گفت این سخنها ز چیست
که بر یافه گرفتار باید گریست
چنین پاسخش داد کای شوربخت
همی بر تو بخشایش آریم سخت
جهان را و ما را همان آفرید
که این بی کران آسمان آفرید
بر او ماه و خورشید کرده ست چند
ستاره که هرگز ندانی که چند
زمین کرد و کوه بلند از برش
درختان و آن روان در خورش
تو را بر زمین کرد سالار و شاه
بزرگی و فرمانت داد و سپاه
به گیتی چنین زندگانیت داد
همه زندگانی، جوانیت داد
بدان تا همه بندگان خدای
تو باشی سوی راه او رهنمای
تو را هرچه داد ایزد، ای اهرمن
سراسر همی بینی از خویشتن
شدن اندر این نیکوی ناسپاس
زهی بنده ی دیو ناحق شناس!
تو را گر تبی آید ای یافه گوی
میان تو گردد چو باریک موی
نبینی کس از خویشتن خوارتر
نه بیچاره تر نیز و غمخواره تر
بدین ناتوانی و بیچارگی
خدایی توان کرد یکبارگی؟
بدو گفت کای پیر ناهوشیار
برآمد مرا سالیانی هزار
که روزی تنم را نیامد تبی
نَه رنجی کشیدم، نَه دردی شبی
اگر بنده ام چون کسانی دگر
تنم دردمندی کشیدی مگر
بدو پیر گفت ای سبکسار مرد
بجای تو آن نیکوی پس که کرد؟
تن آسان شدی، مست گشتی چنان
که گویی منم کردگار جهان
کنون گر خدایی، برو، بازگرد
که سیر آمدم من ز گفتار سرد
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۵۲ - پذیرفتن کوش سخنان پیر فرزانه را و چاره گری پیر درباره ی دو دندان و دو گوش وی
ز گفتار او کوش شد شادمان
فرود آمد از اسب هم در زمان
فرود آمد از بام فرزانه، تفت
در خانه بگشاد و خود پیش رفت
فراوانش بنواخت و بستود و گفت
که با جان پاکت خرد باد جفت
نباید که اندیشه داری به هیچ
که بر آرزوی تو کردم بسیچ
ولیکن تو آن کن که فرمایمت
یکی تا ز دل زنگ بزدایمت
سلیحش جدا کرد و اسبش ببست
سوی چاره ی روی وی برد دست
جز از میوه چیزی ندادش خورش
از او دور شد توش و آن پرورش
تن کوش باریک شد مستمند
بیفتاد بیمار، خوار و نژند
چنان دان که برداشت از جان امید
تنش گشت لرزان چو از باد بید
بدو گفت پیر ای سرِ انجمن
چگونه شناسی همی خویشتن
کجات آن خدایی و گردنکشی!
کجات آن بزرگی و نام و کشی!
کجات آن بزرگی و گنج و سپاه!
کجات آن بلند اختر و تاج و گاه!
که امروز یکسر ز تو دور شد
بدین سان تنت خوار و رنجور شد
چنین داد پاسخ که ای نامور
نبینم کس از خویشتن خوارتر
نه توش و توان و نه نیروی تن
به گیتی مباد ایچ مردم چو من
بدو گفت پس بنده ای گر خدای؟
همان راه جوینده گر رهنمای؟
بدو گفت کمتر ز من بنده نیست
چو من در جهان خوار و افگنده نیست
همان است کاندر گمانم هنوز
جهان آفرین را ندانم هنوز
پس آن پیر دانا به نیرنگ و رای
همی چاره آورد با او بجای
دو دندان و دو گوش او تازه کرد
به سوهان و دارو به اندازه کرد
خورش داد تا تنش نیرو گرفت
رخ کهربا رنگ نیکو گرفت
فرود آمد از اسب هم در زمان
فرود آمد از بام فرزانه، تفت
در خانه بگشاد و خود پیش رفت
فراوانش بنواخت و بستود و گفت
که با جان پاکت خرد باد جفت
نباید که اندیشه داری به هیچ
که بر آرزوی تو کردم بسیچ
ولیکن تو آن کن که فرمایمت
یکی تا ز دل زنگ بزدایمت
سلیحش جدا کرد و اسبش ببست
سوی چاره ی روی وی برد دست
جز از میوه چیزی ندادش خورش
از او دور شد توش و آن پرورش
تن کوش باریک شد مستمند
بیفتاد بیمار، خوار و نژند
چنان دان که برداشت از جان امید
تنش گشت لرزان چو از باد بید
بدو گفت پیر ای سرِ انجمن
چگونه شناسی همی خویشتن
کجات آن خدایی و گردنکشی!
کجات آن بزرگی و نام و کشی!
کجات آن بزرگی و گنج و سپاه!
کجات آن بلند اختر و تاج و گاه!
که امروز یکسر ز تو دور شد
بدین سان تنت خوار و رنجور شد
چنین داد پاسخ که ای نامور
نبینم کس از خویشتن خوارتر
نه توش و توان و نه نیروی تن
به گیتی مباد ایچ مردم چو من
بدو گفت پس بنده ای گر خدای؟
همان راه جوینده گر رهنمای؟
بدو گفت کمتر ز من بنده نیست
چو من در جهان خوار و افگنده نیست
همان است کاندر گمانم هنوز
جهان آفرین را ندانم هنوز
پس آن پیر دانا به نیرنگ و رای
همی چاره آورد با او بجای
دو دندان و دو گوش او تازه کرد
به سوهان و دارو به اندازه کرد
خورش داد تا تنش نیرو گرفت
رخ کهربا رنگ نیکو گرفت
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۵۵ - پیر فرزانه از خاندان جمشید است
چو گیتی سیه گشت همرنگ دود
ستاره یکی روشن او را نمود
بدو گفت کاین را گذرگاه کن
فرود آی روز و به شب راه کن
تو یک هفته در بیشه می دار رنج
که بر نگذرد روز بر بیست و پنج
که باز آن به آباد کشور شوی
چو بودی تو با تخت و افسر شوی
مکن دیو را دست بر خود دراز
که از ماست یزدان ما بی نیاز
بدو گفت کوش ای سر راستان
مرا با تو مانده یکی داستان
بگو تا تو ایدر چرا آمدی
ز تخم که ای وز کجا آمدی؟
چنین پاسخش داد فرزانه پیر
که کار من آیدت نادلپذیر
من از تخم جمشید دارم نژاد
که مهتر پسر را چنین پند داد
که دل در سرای سپنجی مبند
که نوششش کَبَست است و بارش گزند
به دانش بری رنج، بهتر بود
کجا بارِ دانش بدان سر بود
بدان جاودانه جهان بر تو رنج
که هست این جهان چون سرای سپنج
اگر زن کنید آرزو از تبار
بجویید نامی زنی هوشیار
چو فرزند گردد میانه پدید
یکی دامن از وی بباید کشید
میان بستن از پیش یزدان پاک
نمودن پرستش به امّید و باک
کرا آرزو نیست فرزند و زن
ز مردم شود دور و از انجمن
ز گیتی یکی گوشه آرد به دست
شود تا بود زنده یزدان پرست
از ایشان یکی باز پستر منم
که بگداخت زین سان که بینی تنم
ز شهری کجا سوگوارانش نام
برفتم من ایدر گرفتن کنام
ز خویشان شدم دور وز شهر خویش
خرد مر مرا باد بر زهر بیش
از ایدر بدان شهر ده روزه راه
همه بیشه ی ژرف و آب و گیاه
به هر چند سالی ز خویشان من
بیایند ازآن پاک کیشان من
ز دانش بپرسند و گردند باز
همین است کار و همین است راز
ببوسید پس دستِ فرزانه، کوش
پسودش دو رخساره بر یال و گوش
ستاره یکی روشن او را نمود
بدو گفت کاین را گذرگاه کن
فرود آی روز و به شب راه کن
تو یک هفته در بیشه می دار رنج
که بر نگذرد روز بر بیست و پنج
که باز آن به آباد کشور شوی
چو بودی تو با تخت و افسر شوی
مکن دیو را دست بر خود دراز
که از ماست یزدان ما بی نیاز
بدو گفت کوش ای سر راستان
مرا با تو مانده یکی داستان
بگو تا تو ایدر چرا آمدی
ز تخم که ای وز کجا آمدی؟
چنین پاسخش داد فرزانه پیر
که کار من آیدت نادلپذیر
من از تخم جمشید دارم نژاد
که مهتر پسر را چنین پند داد
که دل در سرای سپنجی مبند
که نوششش کَبَست است و بارش گزند
به دانش بری رنج، بهتر بود
کجا بارِ دانش بدان سر بود
بدان جاودانه جهان بر تو رنج
که هست این جهان چون سرای سپنج
اگر زن کنید آرزو از تبار
بجویید نامی زنی هوشیار
چو فرزند گردد میانه پدید
یکی دامن از وی بباید کشید
میان بستن از پیش یزدان پاک
نمودن پرستش به امّید و باک
کرا آرزو نیست فرزند و زن
ز مردم شود دور و از انجمن
ز گیتی یکی گوشه آرد به دست
شود تا بود زنده یزدان پرست
از ایشان یکی باز پستر منم
که بگداخت زین سان که بینی تنم
ز شهری کجا سوگوارانش نام
برفتم من ایدر گرفتن کنام
ز خویشان شدم دور وز شهر خویش
خرد مر مرا باد بر زهر بیش
از ایدر بدان شهر ده روزه راه
همه بیشه ی ژرف و آب و گیاه
به هر چند سالی ز خویشان من
بیایند ازآن پاک کیشان من
ز دانش بپرسند و گردند باز
همین است کار و همین است راز
ببوسید پس دستِ فرزانه، کوش
پسودش دو رخساره بر یال و گوش
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۵۶ - بازگشت کوش به مرز و بوم خود
شب آمد، درآمد به اسب سمند
دو دیده به روشن ستاره فگند
به شب چون پلنگان همی تاختی
چو روز آمدی خواب را ساختی
چو روزش گذر کرد بر بیست و پنج
به شهر هواره برون شد ز رنج
چهل بود و شش سال تا رفته بود
جهان گفتی از بیم او خفته بود
کس از مرزبانان آن مرز و بوم
هم از خاوران و ز سقلاب و روم
ز بیم سر تیغ آن رزمساز
گرفتن نیارست باز ایچ باز
ز پذرفتن باژ گنجور اوی
همه ساله دستور رنجور اوی
ز راه هواره بیازرده بود
سوی قریطه شد که خود کرده بود
بزرگان آن شهر را پیش خواند
بر ایشان همه داستانها براند
که من شهریار شماام درست
از آن مهربانتر که بودم نخست
برفتم، رسیدم به مرد خدای
بیاموختم دانش جانفزای
همه پادشاهی روی زمین
مرا داد تا خاوران همچنین
نه گور آمد آن خوب رنگین شکار
سروش آمد از نزد پروردگار
مرا پیش او خواند تا آشنا
شدم پیش درگاه آن پادشا
چنان زشتی از روی من دور کرد
ز دانش دلم نیز پُر نور کرد
بسی گفت و مردم نپذرفت از اوی
به نزدیک قبطا نهادند روی
که دستور او بود بر کشورش
همه زیر فرمان او لشکرش
چو قبطا بیامد بدیدش ز مهر
نه آن بودش آیین، نه آن دیو چهر
فروماند و گفت ای نبرده سوار
تو گر کوشی، آن نامور شهریار
میان من و کوش راز نهان
بسی هست از کارهای جهان
بپرسم، اگر راست پاسخ دهی
به شاهنشهی تاج بر سر نهی
بپرسید چندی مر او را به راز
یکایک همه پاسخش داد باز
وزآن کارهایی که بودش نهفت
یکایک مر او را همه باز گفت
پس از سرگذشتی سخن گفت باز
همه راز فرزانه ی سرفراز
به رخساره بپسود قبطا زمین
سپه سر بسر خواندند آفرین
به سر برش کردند گردان نثار
سوی کوه طارق شد آن شهریار
فرستاده ای شد به هر کشوری
یکی نامه نزدیک هر مهتری
همی هرکس از جای برخاستند
به دیدار او رفتن آراستند
فراز آمدش گنج چندانک جای
نماند اندر آن پیشگاه سرای
دو دیده به روشن ستاره فگند
به شب چون پلنگان همی تاختی
چو روز آمدی خواب را ساختی
چو روزش گذر کرد بر بیست و پنج
به شهر هواره برون شد ز رنج
چهل بود و شش سال تا رفته بود
جهان گفتی از بیم او خفته بود
کس از مرزبانان آن مرز و بوم
هم از خاوران و ز سقلاب و روم
ز بیم سر تیغ آن رزمساز
گرفتن نیارست باز ایچ باز
ز پذرفتن باژ گنجور اوی
همه ساله دستور رنجور اوی
ز راه هواره بیازرده بود
سوی قریطه شد که خود کرده بود
بزرگان آن شهر را پیش خواند
بر ایشان همه داستانها براند
که من شهریار شماام درست
از آن مهربانتر که بودم نخست
برفتم، رسیدم به مرد خدای
بیاموختم دانش جانفزای
همه پادشاهی روی زمین
مرا داد تا خاوران همچنین
نه گور آمد آن خوب رنگین شکار
سروش آمد از نزد پروردگار
مرا پیش او خواند تا آشنا
شدم پیش درگاه آن پادشا
چنان زشتی از روی من دور کرد
ز دانش دلم نیز پُر نور کرد
بسی گفت و مردم نپذرفت از اوی
به نزدیک قبطا نهادند روی
که دستور او بود بر کشورش
همه زیر فرمان او لشکرش
چو قبطا بیامد بدیدش ز مهر
نه آن بودش آیین، نه آن دیو چهر
فروماند و گفت ای نبرده سوار
تو گر کوشی، آن نامور شهریار
میان من و کوش راز نهان
بسی هست از کارهای جهان
بپرسم، اگر راست پاسخ دهی
به شاهنشهی تاج بر سر نهی
بپرسید چندی مر او را به راز
یکایک همه پاسخش داد باز
وزآن کارهایی که بودش نهفت
یکایک مر او را همه باز گفت
پس از سرگذشتی سخن گفت باز
همه راز فرزانه ی سرفراز
به رخساره بپسود قبطا زمین
سپه سر بسر خواندند آفرین
به سر برش کردند گردان نثار
سوی کوه طارق شد آن شهریار
فرستاده ای شد به هر کشوری
یکی نامه نزدیک هر مهتری
همی هرکس از جای برخاستند
به دیدار او رفتن آراستند
فراز آمدش گنج چندانک جای
نماند اندر آن پیشگاه سرای
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۵۹ - نیرنگ کوش برای نابود ساختن موران
چو کوش جهاندیده نامه بخواند
همان گه سپه را بدان مرز راند
یکی کشوری دید چون یک جهان
درخت برومند و آب روان
ز موران بپرداخته سربسر
ز خاکش گسسته پی جانور
دژم گشت، وز روم وز خاوران
بیاورد فرزانه نام آوران
کسانی که نیرنگ سازند نیز
بیاورد و داد او ز هرگونه چیز
ز هرگونه گفتند و جستند راه
به فرجام هم چاره آمد ز شاه
ز شهر و ز کشور بیاورد مرد
بدان راهِ موران یکی کَنده کرد
به فرسنگ سی تا به دریای آب
کَننده به کندن گرفته شتاب
بکندند پهناش صد گز فزون
ز دریا فگندند آب اندرون
برآن کنده بر شاه نیرنگ ساز
یکی پل برآورد پهن و دراز
ز سنگ و ز ارزیر کرده چنان
کش از باد و باران نیامد زیان
سواری دگر کرد برچهر خویش
که برچهر خود داشتی مهر خویش
میانش به گوگرد و نفت سیاه
بیاگند چون سنگ داننده شاه
نگهداشت تا اختر کار اوی
برآمد، چو شد تیز بازار اوی
به نیرنگ آن را برآن پل ببست
سواری کشیده سوی راه دست
تو گفتی همی گویدی راه نیست
برآن پل کسی را گذرگاه نیست
کسی گر پسودی برآن باره دست
چو برق آتشی از میانش بجَست
برآن تیزی آتش برافروختی
که گر کوه بودی تنش سوختی
بنزدیک آن، یک مناره ی بلند
برآورد خسرو ز بیم گزند
ز گُردان تنی ده برآن جا نشاند
چو پردخته شد، شاه لشکر براند
چو شد گرسنه باز درّنده مورد
برآرد، شکم چون تهی گشت، شور
برآن راه بر تاختن ساختند
چو شیران و گرگان همی تاختند
به کنده رسیدند و کی بود راه!
لب کنده زآن جانور شد سیاه
بسی راه جُستند و پل یافتند
برآن پل همه تیز بشتافتند
رسیدند نزدیک اسب و سوار
گمانی چنان برد کآمد شکار
یکایک بدو برفگندند تن
چو گرگان همه باز کرده دهن
از ایشان چو شد گرم گوگرد و نفت
سراسر جهان دود و آتش گرفت
چو آتش برآورد با مور زور
کجا پایداری کند زورِ مور
به گردون زبانه همی برفروخت
از ایشان هزاران هزاران بسوخت
چو انقاس شد پول و آن سنگها
همی بویشان شد به فرسنگها
گروهی ازآن، آب دریا ببرد
گروهی که برگشت در ره بمرد
همی مور ازآن مرز ببرید شاه
بیامد بدان راه بیش از دو ماه
که کشور شد آباد چندان زمین
برآن شاه پیوسته گشت آفرین
چو آگاه شد شاه جابلق، تفت
یکی گنج بر دست با آن برفت
سوی کوش شد با سپه نرم نرم
بمالید رخساره بر خاک گرم
چنین گفت کاین دانش ایزدی ست
کنون سرکشیدن ز نابخردی ست
بسی خوردنی برد پیش سپاه
به مهمان او بود یک ماه شاه
بجای است آن نغز طلّسم نوز
نگردد تباه از خزان و تموز
به جایی که برج حمل زآفتاب
کند روی رنگین خود را نقاب
جهاندیده گوید که نزدیک این
یکی رود بینی روان بر زمین
که آن را به کشتی توانی برید
که از آب چونان شگفتی ندید
شب شنبه آن آب بر جای خویش
باستد، نیاید یک انگشت پیش
چو یکشنبه آید، همی گردد اوی
چنین است کردار این آب جوی
همان گه سپه را بدان مرز راند
یکی کشوری دید چون یک جهان
درخت برومند و آب روان
ز موران بپرداخته سربسر
ز خاکش گسسته پی جانور
دژم گشت، وز روم وز خاوران
بیاورد فرزانه نام آوران
کسانی که نیرنگ سازند نیز
بیاورد و داد او ز هرگونه چیز
ز هرگونه گفتند و جستند راه
به فرجام هم چاره آمد ز شاه
ز شهر و ز کشور بیاورد مرد
بدان راهِ موران یکی کَنده کرد
به فرسنگ سی تا به دریای آب
کَننده به کندن گرفته شتاب
بکندند پهناش صد گز فزون
ز دریا فگندند آب اندرون
برآن کنده بر شاه نیرنگ ساز
یکی پل برآورد پهن و دراز
ز سنگ و ز ارزیر کرده چنان
کش از باد و باران نیامد زیان
سواری دگر کرد برچهر خویش
که برچهر خود داشتی مهر خویش
میانش به گوگرد و نفت سیاه
بیاگند چون سنگ داننده شاه
نگهداشت تا اختر کار اوی
برآمد، چو شد تیز بازار اوی
به نیرنگ آن را برآن پل ببست
سواری کشیده سوی راه دست
تو گفتی همی گویدی راه نیست
برآن پل کسی را گذرگاه نیست
کسی گر پسودی برآن باره دست
چو برق آتشی از میانش بجَست
برآن تیزی آتش برافروختی
که گر کوه بودی تنش سوختی
بنزدیک آن، یک مناره ی بلند
برآورد خسرو ز بیم گزند
ز گُردان تنی ده برآن جا نشاند
چو پردخته شد، شاه لشکر براند
چو شد گرسنه باز درّنده مورد
برآرد، شکم چون تهی گشت، شور
برآن راه بر تاختن ساختند
چو شیران و گرگان همی تاختند
به کنده رسیدند و کی بود راه!
لب کنده زآن جانور شد سیاه
بسی راه جُستند و پل یافتند
برآن پل همه تیز بشتافتند
رسیدند نزدیک اسب و سوار
گمانی چنان برد کآمد شکار
یکایک بدو برفگندند تن
چو گرگان همه باز کرده دهن
از ایشان چو شد گرم گوگرد و نفت
سراسر جهان دود و آتش گرفت
چو آتش برآورد با مور زور
کجا پایداری کند زورِ مور
به گردون زبانه همی برفروخت
از ایشان هزاران هزاران بسوخت
چو انقاس شد پول و آن سنگها
همی بویشان شد به فرسنگها
گروهی ازآن، آب دریا ببرد
گروهی که برگشت در ره بمرد
همی مور ازآن مرز ببرید شاه
بیامد بدان راه بیش از دو ماه
که کشور شد آباد چندان زمین
برآن شاه پیوسته گشت آفرین
چو آگاه شد شاه جابلق، تفت
یکی گنج بر دست با آن برفت
سوی کوش شد با سپه نرم نرم
بمالید رخساره بر خاک گرم
چنین گفت کاین دانش ایزدی ست
کنون سرکشیدن ز نابخردی ست
بسی خوردنی برد پیش سپاه
به مهمان او بود یک ماه شاه
بجای است آن نغز طلّسم نوز
نگردد تباه از خزان و تموز
به جایی که برج حمل زآفتاب
کند روی رنگین خود را نقاب
جهاندیده گوید که نزدیک این
یکی رود بینی روان بر زمین
که آن را به کشتی توانی برید
که از آب چونان شگفتی ندید
شب شنبه آن آب بر جای خویش
باستد، نیاید یک انگشت پیش
چو یکشنبه آید، همی گردد اوی
چنین است کردار این آب جوی
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۶۱ - نیرنگ کوش، و ساختن صندوق و فواره
یکی کرد صندوق رویین بساخت
دگر نغز فوّاره ای برفراخت
یکی قفل پولاد برزد بر اوی
که نتوان گشادن کس از هیچ روی
چو پردخته شد کوش ازآن آگهی
یکی جوی بنهاد بر هر دهی
پس آن ژرف صندوق را جایگاه
بفرمود کردن ز کوه سیاه
همی بود تا آفتاب از حمل
برآمد وز او دورتر شد رحل
سطرلاب آن گاه برداشت و گفت
به نام خداوند بی یار و جفت
نهاد اندرون جای صندوق سخت
به دست خود آن شاه پیروز بخت
ز صندوق برجَست هم در زمان
یکی آب برشد سوی آسمان
ز فوّاره بر شد بسوی هوا
از آن شاد شد شاه فرمانروا
به جوی اندر افتاد و شد سوی ده
همی شادمان شاه و سالار و مه
بگشتی برآن آب دو آسیا
ز نیرنگ آن شاه پُر کیمیا
پس آن ژرف صندوق در کوهسار
به آیین فروبست سخت استوار
چنان کرد جایش که از هیچ جای
برآن جا نشایست رفتن به پای
به نوبت بفرمود شاه آنگهی
که یک روز و یک شب بَرَد هر دهی
نگهبان صندوق بگماشتند
که از دیو و مردم نگهداشتند
بدان ده که آن آب باز ایستد
مگر مهترش دارد آیین بد
بیایند مردان آن ده همه
پراگنده چون بی شبانان رمه
یکایک همه کوزه ای پُر ز آب
به فوّاره اندر کننده شباب
بجنباند آن گاه قفلش سه بار
به نام خداوند بی جفت و یار
هرآن کس که آبش برآید به نام
شود مهتر ده بدو شادکام
بپرداخت صندوق و لشکر براند
شب و روز جز نام یزدان نخواند
دگر نغز فوّاره ای برفراخت
یکی قفل پولاد برزد بر اوی
که نتوان گشادن کس از هیچ روی
چو پردخته شد کوش ازآن آگهی
یکی جوی بنهاد بر هر دهی
پس آن ژرف صندوق را جایگاه
بفرمود کردن ز کوه سیاه
همی بود تا آفتاب از حمل
برآمد وز او دورتر شد رحل
سطرلاب آن گاه برداشت و گفت
به نام خداوند بی یار و جفت
نهاد اندرون جای صندوق سخت
به دست خود آن شاه پیروز بخت
ز صندوق برجَست هم در زمان
یکی آب برشد سوی آسمان
ز فوّاره بر شد بسوی هوا
از آن شاد شد شاه فرمانروا
به جوی اندر افتاد و شد سوی ده
همی شادمان شاه و سالار و مه
بگشتی برآن آب دو آسیا
ز نیرنگ آن شاه پُر کیمیا
پس آن ژرف صندوق در کوهسار
به آیین فروبست سخت استوار
چنان کرد جایش که از هیچ جای
برآن جا نشایست رفتن به پای
به نوبت بفرمود شاه آنگهی
که یک روز و یک شب بَرَد هر دهی
نگهبان صندوق بگماشتند
که از دیو و مردم نگهداشتند
بدان ده که آن آب باز ایستد
مگر مهترش دارد آیین بد
بیایند مردان آن ده همه
پراگنده چون بی شبانان رمه
یکایک همه کوزه ای پُر ز آب
به فوّاره اندر کننده شباب
بجنباند آن گاه قفلش سه بار
به نام خداوند بی جفت و یار
هرآن کس که آبش برآید به نام
شود مهتر ده بدو شادکام
بپرداخت صندوق و لشکر براند
شب و روز جز نام یزدان نخواند
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۶۲ - ساختن حوضها برای درمان مصروعان
به راه بیابان به جایی رسید
که آبی که بود ایستاده بدید
کسانی که مصروع بودند و سست
به دل ناتوان و به تن نادرست
همه خنده ای خوش بر ایشان فتاد
به آب اندر افتاد مانند باد
چو مرده در آن آب بیهوش شد
ازآن آگهی چون برِ کوش شد
شتابان بیامد به دیدار آب
کشیدند بیرون هم اندر شتاب
منادیگری بانگ زد بر سپاه
که دارید از این آب خود را نگاه
مبادا کز این آب هرگز چشید
که پس چادر مرگ در سرکشید
بفرمود تا مردگان را ز آب
کشیدند هم در زمان بر شتاب
چو باد شمالی بر ایشان وزید
بهوش آمد و این شگفتی که دید؟
سبک گشته آن کس که بودی گران
به رنگ و به تن بهتر از دیگران
همه سستی و رنج از او گشته دور
شد آن ماتم سخت مانند سور
بفرمود تا ز اندلس هرکه هست
به تن سست و مصروع و بی پای و دست
بریدش برآن آب تا مرد سست
بشوید تن و زود گردد درست
بسی حوضها نام خود برنبشت
دگر کرد از این سان و دیگر بهشت
سلیمان گذر کرد روزی برآن
بدید آن همه حوضها بیکران
بفرمود تا آصف برخیا
که دانست کردن همی کیمیا
برآورد از آن شارستانی به رنج
نهاد اندر او هرچه بودش ز گنج
درآورد دیوارش از گِردِ آب
کشیده سر کنگره بر سحاب
نهادش به نیرنگ ازآن سان نهاد
که هرگز درش کس نداند گشاد
به دیوار او گر برآید همی
زند خنده بر روی مردم همی
بدان شارستان اندر افتد نگون
نداند کسی کان چرا است و چون
به گیتی مر او را نبینند باز
ندانست کس را که چون است راز
هرآن کس که او بگذرد بر درش
ز بانگ سگان خیره گردد سرش
که آبی که بود ایستاده بدید
کسانی که مصروع بودند و سست
به دل ناتوان و به تن نادرست
همه خنده ای خوش بر ایشان فتاد
به آب اندر افتاد مانند باد
چو مرده در آن آب بیهوش شد
ازآن آگهی چون برِ کوش شد
شتابان بیامد به دیدار آب
کشیدند بیرون هم اندر شتاب
منادیگری بانگ زد بر سپاه
که دارید از این آب خود را نگاه
مبادا کز این آب هرگز چشید
که پس چادر مرگ در سرکشید
بفرمود تا مردگان را ز آب
کشیدند هم در زمان بر شتاب
چو باد شمالی بر ایشان وزید
بهوش آمد و این شگفتی که دید؟
سبک گشته آن کس که بودی گران
به رنگ و به تن بهتر از دیگران
همه سستی و رنج از او گشته دور
شد آن ماتم سخت مانند سور
بفرمود تا ز اندلس هرکه هست
به تن سست و مصروع و بی پای و دست
بریدش برآن آب تا مرد سست
بشوید تن و زود گردد درست
بسی حوضها نام خود برنبشت
دگر کرد از این سان و دیگر بهشت
سلیمان گذر کرد روزی برآن
بدید آن همه حوضها بیکران
بفرمود تا آصف برخیا
که دانست کردن همی کیمیا
برآورد از آن شارستانی به رنج
نهاد اندر او هرچه بودش ز گنج
درآورد دیوارش از گِردِ آب
کشیده سر کنگره بر سحاب
نهادش به نیرنگ ازآن سان نهاد
که هرگز درش کس نداند گشاد
به دیوار او گر برآید همی
زند خنده بر روی مردم همی
بدان شارستان اندر افتد نگون
نداند کسی کان چرا است و چون
به گیتی مر او را نبینند باز
ندانست کس را که چون است راز
هرآن کس که او بگذرد بر درش
ز بانگ سگان خیره گردد سرش
قاسم انوار : ملمعات ترکی
شماره ۴