عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۹
ما دلی ایثار او کردیم و جانی یافتیم
گوهری در پایش افکندیم و کانی یافتیم
چون نظر کردیم در بستان بیاد قامتش
راستی را از سهی سروی روانی یافتیم
با خیال عارض گلرنگ و قد سرکشش
بر سر هر شاخ عرعر گلستانی یافتیم
گر چه چون عنقا به قاف عشق کردیم آشیان
مرغ دلرا هر نفس در آشیانی یافتیم
ترک عالم گیر و عالمگیر شو زیرا که ما
هر زمانی خویشتن را در مکانی یافتیم
در جهان بی نشانی تا نیاوردیم روی
ظن مبر کز آن بت مه رو نشانی یافتیم
سالها کردیم قطع وادی عشقش ولیک
تا نپنداری که این ره را کرانی یافتیم
ما نه از چشم گران خواب تو بیماریم و بس
زانکه در هر گوشه از وی ناتوانی یافتیم
در گلستان غم عشق تو از خوناب چشم
هر گیاهی را که دیدیم ارغوانی یافتیم
چون بیاد تیغ مژگان تو بگشودیم چشم
هر سو مو بر تن خواجو سنانی یافتیم
گوهری در پایش افکندیم و کانی یافتیم
چون نظر کردیم در بستان بیاد قامتش
راستی را از سهی سروی روانی یافتیم
با خیال عارض گلرنگ و قد سرکشش
بر سر هر شاخ عرعر گلستانی یافتیم
گر چه چون عنقا به قاف عشق کردیم آشیان
مرغ دلرا هر نفس در آشیانی یافتیم
ترک عالم گیر و عالمگیر شو زیرا که ما
هر زمانی خویشتن را در مکانی یافتیم
در جهان بی نشانی تا نیاوردیم روی
ظن مبر کز آن بت مه رو نشانی یافتیم
سالها کردیم قطع وادی عشقش ولیک
تا نپنداری که این ره را کرانی یافتیم
ما نه از چشم گران خواب تو بیماریم و بس
زانکه در هر گوشه از وی ناتوانی یافتیم
در گلستان غم عشق تو از خوناب چشم
هر گیاهی را که دیدیم ارغوانی یافتیم
چون بیاد تیغ مژگان تو بگشودیم چشم
هر سو مو بر تن خواجو سنانی یافتیم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۱
آنکه لعلش عین آب زندگانی یافتیم
در رهش مردن حیات جاودانی یافتیم
راستی را پیش آن قد سهی سرو روان
نارون را در مقام ناروانی یافتیم
کار ما بی آتش دل در نگیرد زانکه ما
زندگی مانند شمع از جان فشانی یافتیم
گر چه رنگ عاشقان از غم شود چون زعفران
ما همه شادی ز رنگ زعفرانی یافتیم
خسروان گر سروری در پادشاهی میکنند
ما سریر خسروی در پاسبانی یافتیم
اهل معنی از چه رو انکار صورت کردهاند
زانکه صورت را همه گنج معانی یافتیم
ما اگر پیرانه سر در بندگی افتادهایم
همچو سرو آزادگی در نوجوانی یافتیم
جامهٔ صوفی بگیر و جام صافی ده که ما
دوستکامی راز جم دوستکانی یافتیم
رفتن دیر مغان خواجو بهنگام صبوح
از غوانی و شراب ارغوانی یافتیم
در رهش مردن حیات جاودانی یافتیم
راستی را پیش آن قد سهی سرو روان
نارون را در مقام ناروانی یافتیم
کار ما بی آتش دل در نگیرد زانکه ما
زندگی مانند شمع از جان فشانی یافتیم
گر چه رنگ عاشقان از غم شود چون زعفران
ما همه شادی ز رنگ زعفرانی یافتیم
خسروان گر سروری در پادشاهی میکنند
ما سریر خسروی در پاسبانی یافتیم
اهل معنی از چه رو انکار صورت کردهاند
زانکه صورت را همه گنج معانی یافتیم
ما اگر پیرانه سر در بندگی افتادهایم
همچو سرو آزادگی در نوجوانی یافتیم
جامهٔ صوفی بگیر و جام صافی ده که ما
دوستکامی راز جم دوستکانی یافتیم
رفتن دیر مغان خواجو بهنگام صبوح
از غوانی و شراب ارغوانی یافتیم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۳
دو جان وقف حریم حرم او کردیم
و اعتماد از دو جهان بر کرم او کردیم
چون خضر دست ز سرچشمهٔ حیوان شستیم
تا تیمم بغبار قدم او کردیم
آنکه از درد دل خسته دلان آگه نیست
ما دوای دل غمگین بغم او کردیم
بی عنا و الم او نتوانیم نشست
ز آنکه عادت بعنا و الم او کردیم
آن همه نامه نوشتیم و جوابی ننوشت
گوئیا عقد لسان قلم او کردیم
زان جفا جوی ستمکاره نداریم شکیب
گر چه جان در سر جور و ستم او کردیم
اگر از سکهٔ او روی نتابیم مرنج
که فقیریم و طمع در درم او کردیم
پیش آن لعبت شیرین نفس از غایت شوق
جان بدادیم و تمنای دم او کردیم
یا رب آن خسرو خوبان جهان آگه بود
که چه فریاد بپای علم او کردیم
مردم دیدهٔ هندو وش دریائی را
خاک روب سر کوی خدم او کردیم
در دم صبح که خواجو ره مستان میزد
ای بسا ناله که بر زیر و بم او کردیم
و اعتماد از دو جهان بر کرم او کردیم
چون خضر دست ز سرچشمهٔ حیوان شستیم
تا تیمم بغبار قدم او کردیم
آنکه از درد دل خسته دلان آگه نیست
ما دوای دل غمگین بغم او کردیم
بی عنا و الم او نتوانیم نشست
ز آنکه عادت بعنا و الم او کردیم
آن همه نامه نوشتیم و جوابی ننوشت
گوئیا عقد لسان قلم او کردیم
زان جفا جوی ستمکاره نداریم شکیب
گر چه جان در سر جور و ستم او کردیم
اگر از سکهٔ او روی نتابیم مرنج
که فقیریم و طمع در درم او کردیم
پیش آن لعبت شیرین نفس از غایت شوق
جان بدادیم و تمنای دم او کردیم
یا رب آن خسرو خوبان جهان آگه بود
که چه فریاد بپای علم او کردیم
مردم دیدهٔ هندو وش دریائی را
خاک روب سر کوی خدم او کردیم
در دم صبح که خواجو ره مستان میزد
ای بسا ناله که بر زیر و بم او کردیم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۶
گر شدیم از کویت ای ترک ختا باز آمدیم
ور خطائی رفت از آن بازآ که ما باز آمدیم
گر تو صادق نامدی در مهر ما مانند صبح
ما بمهرت از ره صدق و صفا باز آمدیم
تیهوی بی بال و پر بودیم دور از آشیان
شاهبازی تیز پر گشتیم تا بازآمدیم
گرچه کی باز آید آن مرغی که بیرون شد ز دام
ما بعشق دام آن زلف دوتا باز آمدیم
ای طبیب درد دلها این دل مجروح را
مرهمی نه چون بامید دوا باز آمدیم
بعد ازین گر باده در عالم نباشد گو مباش
زانکه با لعلت ز جام جانفزا باز آمدیم
گر ز بستان بینوا رفتیم یک چندی کنون
چون گل و بلبل بصد برگ و نوا باز آمدیم
ور خطائی رفت کان گیسوی عنبر بیز را
مشک چین خواندیم و اکنون از خطا باز آمدیم
خاک کرمان باز خواجو را بدین جانب فکند
تا نپنداری که از باد هوا باز آمدیم
ور خطائی رفت از آن بازآ که ما باز آمدیم
گر تو صادق نامدی در مهر ما مانند صبح
ما بمهرت از ره صدق و صفا باز آمدیم
تیهوی بی بال و پر بودیم دور از آشیان
شاهبازی تیز پر گشتیم تا بازآمدیم
گرچه کی باز آید آن مرغی که بیرون شد ز دام
ما بعشق دام آن زلف دوتا باز آمدیم
ای طبیب درد دلها این دل مجروح را
مرهمی نه چون بامید دوا باز آمدیم
بعد ازین گر باده در عالم نباشد گو مباش
زانکه با لعلت ز جام جانفزا باز آمدیم
گر ز بستان بینوا رفتیم یک چندی کنون
چون گل و بلبل بصد برگ و نوا باز آمدیم
ور خطائی رفت کان گیسوی عنبر بیز را
مشک چین خواندیم و اکنون از خطا باز آمدیم
خاک کرمان باز خواجو را بدین جانب فکند
تا نپنداری که از باد هوا باز آمدیم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۸
شمع بنشست ز باد سحری خیز ندیم
که ز فردوس نشان میدهد انفاس نسیم
گر نباشد گل رخسار تو در باغ بهشت
اهل دلرا نکشد میل به جنات نعیم
برو ای خواجه که صبرم بدوا فرمائی
کاین نه دردیست که درمان بپذیرد ز حکیم
چون بمیرم بره دوست مرا دفن کنید
تا چو بر من گذرد یاد کند یار قدیم
ایکه آزار دل سوختگان میطلبی
بر سرآتش سوزان نتوان بود مقیم
من ازین ورطه هجران نبرم جان بکنار
زانکه غرقاب غم عشق تو بحریست عظیم
بر سر کوت گر از باد اجل خاک شوم
شعلهٔ آتش عشق تو زند عظم رمیم
گرچه خواجو بیقین شعر تو سحرست ولیک
هیچ قدرش نبود با ید بیضای کلیم
که ز فردوس نشان میدهد انفاس نسیم
گر نباشد گل رخسار تو در باغ بهشت
اهل دلرا نکشد میل به جنات نعیم
برو ای خواجه که صبرم بدوا فرمائی
کاین نه دردیست که درمان بپذیرد ز حکیم
چون بمیرم بره دوست مرا دفن کنید
تا چو بر من گذرد یاد کند یار قدیم
ایکه آزار دل سوختگان میطلبی
بر سرآتش سوزان نتوان بود مقیم
من ازین ورطه هجران نبرم جان بکنار
زانکه غرقاب غم عشق تو بحریست عظیم
بر سر کوت گر از باد اجل خاک شوم
شعلهٔ آتش عشق تو زند عظم رمیم
گرچه خواجو بیقین شعر تو سحرست ولیک
هیچ قدرش نبود با ید بیضای کلیم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۹
نسیم باد بهاری وزید خیز ندیم
بیار باده که جان تازه میشود ز نسیم
مریض شوق نباشد ز درد عشقش باک
قتیل عشق نباشد ز تیغ تیزش بیم
گر از بهشت نگارم عنان بگرداند
بروز حشر من و دوزخ عذاب الیم
ز خاک کوی تو ما را فراق ممکن نیست
چنانکه فرقت درویش از آستان کریم
کمان بسیم بسی در جهان بدست آید
نه همچو آن دو کمان هلال شکل و سیم
چنین که بر رخ زردم نظر نمیفکنی
معینست که چشمت نه بر زرست و نه سیم
کنونکه بلبل باغ توام غنیمت دان
که مرغ باز نیاید بشیانه مقیم
اگر چه پشه نیارد شدن ملازم باز
مرا بمنزل طاوس رغبتیست عظیم
ز آهم آتش نمرود بفسرد آندم
که در دلم گذرد یاد کوه ابراهیم
نسیم باد صبا گر عنان نرنجاند
پیام من که رساند بدوستان قدیم
بیا و خیمه بصحرای عشق زن خواجو
که طبل عشق نشاید زدن بزیر گلیم
بیار باده که جان تازه میشود ز نسیم
مریض شوق نباشد ز درد عشقش باک
قتیل عشق نباشد ز تیغ تیزش بیم
گر از بهشت نگارم عنان بگرداند
بروز حشر من و دوزخ عذاب الیم
ز خاک کوی تو ما را فراق ممکن نیست
چنانکه فرقت درویش از آستان کریم
کمان بسیم بسی در جهان بدست آید
نه همچو آن دو کمان هلال شکل و سیم
چنین که بر رخ زردم نظر نمیفکنی
معینست که چشمت نه بر زرست و نه سیم
کنونکه بلبل باغ توام غنیمت دان
که مرغ باز نیاید بشیانه مقیم
اگر چه پشه نیارد شدن ملازم باز
مرا بمنزل طاوس رغبتیست عظیم
ز آهم آتش نمرود بفسرد آندم
که در دلم گذرد یاد کوه ابراهیم
نسیم باد صبا گر عنان نرنجاند
پیام من که رساند بدوستان قدیم
بیا و خیمه بصحرای عشق زن خواجو
که طبل عشق نشاید زدن بزیر گلیم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۰
ما سر بنهادیم و به سامان نرسیدیم
در درد بمردیم و به درمان نرسیدیم
گفتند که جان در قدمش ریز و ببر جان
جان نیز بدادیم و به جانان نرسیدیم
گشتیم گدایان سر کویش و هرگز
در گرد سراپردهٔ سلطان نرسیدیم
چون سایه دویدیم به سر در عقبش لیک
در سایهٔ آن سرو خرامان نرسیدیم
رفتیم که جان بر سر میدانش فشانیم
از سر بگذشتیم و به میدان نرسیدیم
چون ذره سراسیمه شدیم از غم و روزی
در چشمهٔ خورشید درفشان نرسیدیم
در تیرگی هجر بمردیم و ز لعلش
هرگز به لب چشمهٔ حیوان نرسیدیم
ایوب صبوریم که از محنت کرمان
چون یوسف گم گشته به کنعان نرسیدیم
از زلف تو زنار ببستیم و چو خواجو
در کفر بماندیم و به ایمان نرسیدیم
در درد بمردیم و به درمان نرسیدیم
گفتند که جان در قدمش ریز و ببر جان
جان نیز بدادیم و به جانان نرسیدیم
گشتیم گدایان سر کویش و هرگز
در گرد سراپردهٔ سلطان نرسیدیم
چون سایه دویدیم به سر در عقبش لیک
در سایهٔ آن سرو خرامان نرسیدیم
رفتیم که جان بر سر میدانش فشانیم
از سر بگذشتیم و به میدان نرسیدیم
چون ذره سراسیمه شدیم از غم و روزی
در چشمهٔ خورشید درفشان نرسیدیم
در تیرگی هجر بمردیم و ز لعلش
هرگز به لب چشمهٔ حیوان نرسیدیم
ایوب صبوریم که از محنت کرمان
چون یوسف گم گشته به کنعان نرسیدیم
از زلف تو زنار ببستیم و چو خواجو
در کفر بماندیم و به ایمان نرسیدیم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۱
از عمر چو این یک دو نفس بیش نداریم
بنشین نفسی تا نفسی با تو برآریم
چون دل بسر زلف سیاه تو سپردیم
باز آی که تا پیش رخت جان بسپاریم
جز غم بجهان هیچ نداریم ولیکن
گر هیچ نداریم غم هیچ نداریم
ز آنروی که از روی نگارین تو دوریم
رخسار زر اندوده به خونابه نگاریم
دیوانه آن غمزهٔ عاشق کش مستیم
آشفتهٔ آن سلسلهٔ غالیه باریم
با طلعت زیبای تو در باغ بهشتیم
با بوی خوشت همنفس باد بهاریم
از باده نوشین لبت مست و خرابیم
وز نرگس مخمور تو در عین خماریم
هم در تو اگر زانکه ز دست تو گریزیم
هم با تو اگر زانکه پیام تو گزاریم
چون فاش شد این لحظه ز ما سر انا الحق
فتوی بده ای خواجه که مستوجب داریم
آنرا غم دارست که دور از رخ یارست
ما را چه غم از دار که رخ در رخ یاریم
دی لعل روان بخش تو میگفت که خواجو
خوش باش که ما رنج تو ضایع نگذاریم
بنشین نفسی تا نفسی با تو برآریم
چون دل بسر زلف سیاه تو سپردیم
باز آی که تا پیش رخت جان بسپاریم
جز غم بجهان هیچ نداریم ولیکن
گر هیچ نداریم غم هیچ نداریم
ز آنروی که از روی نگارین تو دوریم
رخسار زر اندوده به خونابه نگاریم
دیوانه آن غمزهٔ عاشق کش مستیم
آشفتهٔ آن سلسلهٔ غالیه باریم
با طلعت زیبای تو در باغ بهشتیم
با بوی خوشت همنفس باد بهاریم
از باده نوشین لبت مست و خرابیم
وز نرگس مخمور تو در عین خماریم
هم در تو اگر زانکه ز دست تو گریزیم
هم با تو اگر زانکه پیام تو گزاریم
چون فاش شد این لحظه ز ما سر انا الحق
فتوی بده ای خواجه که مستوجب داریم
آنرا غم دارست که دور از رخ یارست
ما را چه غم از دار که رخ در رخ یاریم
دی لعل روان بخش تو میگفت که خواجو
خوش باش که ما رنج تو ضایع نگذاریم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۳
ما مست می لعل روان پرور یاریم
سودا زدهٔ زلف پریشان نگاریم
برلعل لبش دست نداریم ولیکن
تا سر بود از دامن او دست نداریم
گر بی بصران شیفتهٔ نقش و نگارند
ما فتنهٔ نوک قلم نقش نگاریم
با روی تو فارغ ز گلستان بهشتیم
با بوی تو مستغنی از انفاس بهاریم
چون نرگس مخمور تو مستان خرابیم
چون مردمک چشم تو در عین خماریم
از آه دل سوخته با نغمهٔ زیریم
وز چنگ سر زلف تو با نالهٔ زاریم
جان عاریت از لعل تو داریم و بجانت
کان لحظه که تشریف دهی جان بسپاریم
گر زانکه دهن باز کند پستهٔ خندان
پیش لب لعل تو ازو مغز برآریم
داریم کناری ز میان تو چو خواجو
لیکن ز میان تو بامید کناریم
سودا زدهٔ زلف پریشان نگاریم
برلعل لبش دست نداریم ولیکن
تا سر بود از دامن او دست نداریم
گر بی بصران شیفتهٔ نقش و نگارند
ما فتنهٔ نوک قلم نقش نگاریم
با روی تو فارغ ز گلستان بهشتیم
با بوی تو مستغنی از انفاس بهاریم
چون نرگس مخمور تو مستان خرابیم
چون مردمک چشم تو در عین خماریم
از آه دل سوخته با نغمهٔ زیریم
وز چنگ سر زلف تو با نالهٔ زاریم
جان عاریت از لعل تو داریم و بجانت
کان لحظه که تشریف دهی جان بسپاریم
گر زانکه دهن باز کند پستهٔ خندان
پیش لب لعل تو ازو مغز برآریم
داریم کناری ز میان تو چو خواجو
لیکن ز میان تو بامید کناریم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۵
کی آمدی ز تتار ای صبای مشک نسیم
بیا بیا که خوشت باد ای نسیم شمیم
دگر مگوی حدیث از نعیم و ناز بهشت
بهشت منزل یارست و وصل یار نعیم
چو روز حشر مرا از لحد برانگیزند
هنوز شعله زند آتشم ز عظم رمیم
گمان مبر که تمنای بنده سیم و زرست
نسیم تست مراد من شکسته نه سیم
فتاده است دلم در میان خون چون واو
کشیده زلف ترا در کنار جان چون جیم
از آن مرا ز دهان تو هیچ قسمت نیست
که نیست نقطهٔ موهوم قابل تقسیم
بود بمعتقد عاقلان جهان محدث
برون ز عالم عشقت که عالمیست قدیم
بهر دیار که زینجا سفر کنم گویم
خوشا نشیمن طاوس و کوه ابراهیم
کنون چه فایده خواجو ز درس معقولات
که در ازل سبق عشق کردهئی تعلیم
بیا بیا که خوشت باد ای نسیم شمیم
دگر مگوی حدیث از نعیم و ناز بهشت
بهشت منزل یارست و وصل یار نعیم
چو روز حشر مرا از لحد برانگیزند
هنوز شعله زند آتشم ز عظم رمیم
گمان مبر که تمنای بنده سیم و زرست
نسیم تست مراد من شکسته نه سیم
فتاده است دلم در میان خون چون واو
کشیده زلف ترا در کنار جان چون جیم
از آن مرا ز دهان تو هیچ قسمت نیست
که نیست نقطهٔ موهوم قابل تقسیم
بود بمعتقد عاقلان جهان محدث
برون ز عالم عشقت که عالمیست قدیم
بهر دیار که زینجا سفر کنم گویم
خوشا نشیمن طاوس و کوه ابراهیم
کنون چه فایده خواجو ز درس معقولات
که در ازل سبق عشق کردهئی تعلیم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۷
خیزید ای میخوارگان تا خیمه بر گردون زنیم
ناقوس دیر عشق را بر چرخ بوقلمون زنیم
هر چند از چار آخشپج و پنج حس در شش دریم
از چار حد نه فلک یکدم علم بیرون زنیم
گر رخش همت زین کنیم از هفت گردن بگذریم
هنگام شب چون شبروان هنگامه برگردون زنیم
بی دلستان دل خون کنیم وز دیدگان بیرون کنیم
بر یاد آن پیمان شکن پیمانه را در خون زنیم
مائیم چون مهمان او دور از لب و دندان او
هر لحظهئی برخوان او انگشت بر افیون زنیم
لیلی چو بنماید جمال از برقع لیلی مثال
در شیوهٔ جان باختن صد طعنه بر مجنون زنیم
خواجو چه اندیشی ز جان دامن برافشان بر جهان
ما را گر از جان غم بود پس لاف عشقش چون زنیم
ناقوس دیر عشق را بر چرخ بوقلمون زنیم
هر چند از چار آخشپج و پنج حس در شش دریم
از چار حد نه فلک یکدم علم بیرون زنیم
گر رخش همت زین کنیم از هفت گردن بگذریم
هنگام شب چون شبروان هنگامه برگردون زنیم
بی دلستان دل خون کنیم وز دیدگان بیرون کنیم
بر یاد آن پیمان شکن پیمانه را در خون زنیم
مائیم چون مهمان او دور از لب و دندان او
هر لحظهئی برخوان او انگشت بر افیون زنیم
لیلی چو بنماید جمال از برقع لیلی مثال
در شیوهٔ جان باختن صد طعنه بر مجنون زنیم
خواجو چه اندیشی ز جان دامن برافشان بر جهان
ما را گر از جان غم بود پس لاف عشقش چون زنیم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۰
نشان دل بی نشان از که جویم
حدیث تن ناتوان با که گویم
گر از کوی او روی رفتن ندارم
مگیرید عیبم که در بند اویم
برویم فرو میچکد اشک خونین
ز خون جگر تا چه آید برویم
رخ ار زانکه شستم بخوناب دیده
غبار سر کویت از رخ نشویم
وفای تو ورزم بهر جا که باشم
دعای تو گویم بهر جا که پویم
خیال تو بینم اگر غنچه چینم
نسیم تو یابم اگر لاله بویم
چه نالم چو از ناله دل شد چو نالم
چه مویم چو از مویه شد تن چو مویم
چو رنجم تو دادی شفا از چه خواهم
چو درد از تو دارم دوا از که جویم
اگر کوزه خالی شد از باده حالی
بده ساقیا کاسهئی از سبویم
چو ساغر بگرید ببین های هایم
چو مطرب بنالد ببین های و هویم
بچوگان مزن بیش ازینم چو خواجو
که سرگشته و خسته مانند گویم
حدیث تن ناتوان با که گویم
گر از کوی او روی رفتن ندارم
مگیرید عیبم که در بند اویم
برویم فرو میچکد اشک خونین
ز خون جگر تا چه آید برویم
رخ ار زانکه شستم بخوناب دیده
غبار سر کویت از رخ نشویم
وفای تو ورزم بهر جا که باشم
دعای تو گویم بهر جا که پویم
خیال تو بینم اگر غنچه چینم
نسیم تو یابم اگر لاله بویم
چه نالم چو از ناله دل شد چو نالم
چه مویم چو از مویه شد تن چو مویم
چو رنجم تو دادی شفا از چه خواهم
چو درد از تو دارم دوا از که جویم
اگر کوزه خالی شد از باده حالی
بده ساقیا کاسهئی از سبویم
چو ساغر بگرید ببین های هایم
چو مطرب بنالد ببین های و هویم
بچوگان مزن بیش ازینم چو خواجو
که سرگشته و خسته مانند گویم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۱
دلدادهایم وز پی دلدار میرویم
با خون دیده و دل افکار میرویم
یاران به همتی مدد حال ما شوید
کز این دیار بیدل و بی یار میرویم
ما را بحال خود بگذارید و بگذرید
کز جور یار و غصه اغیار میرویم
گو پیر خانقاه بدان حال ما که ما
از خانقه به خانهٔ خمار میرویم
منصوروار اگر ز اناالحق زدیم دم
این دم نگر که چون به سر دار میرویم
تا چشم میپرست تو بیمار خفته است
هر لحظهئی به پرسش بیمار میرویم
آزار مینمائی و بیزار میشوی
دریاب کز بر تو به آزار میرویم
نی زر بدست مانده و نی زور در بدن
زاری کنان ز خاک درت زار میرویم
با چشم در نثار باردوی ایلخان
مشنو که بهر اجری و ادرار میرویم
گفتی که هست چارهٔ بیچارگان سفر
چون چاره رفتنست بناچار میرویم
خواجو چو یار وعدهٔ دیدار داده است
ما بر امید وعدهٔ دیدار میرویم
با خون دیده و دل افکار میرویم
یاران به همتی مدد حال ما شوید
کز این دیار بیدل و بی یار میرویم
ما را بحال خود بگذارید و بگذرید
کز جور یار و غصه اغیار میرویم
گو پیر خانقاه بدان حال ما که ما
از خانقه به خانهٔ خمار میرویم
منصوروار اگر ز اناالحق زدیم دم
این دم نگر که چون به سر دار میرویم
تا چشم میپرست تو بیمار خفته است
هر لحظهئی به پرسش بیمار میرویم
آزار مینمائی و بیزار میشوی
دریاب کز بر تو به آزار میرویم
نی زر بدست مانده و نی زور در بدن
زاری کنان ز خاک درت زار میرویم
با چشم در نثار باردوی ایلخان
مشنو که بهر اجری و ادرار میرویم
گفتی که هست چارهٔ بیچارگان سفر
چون چاره رفتنست بناچار میرویم
خواجو چو یار وعدهٔ دیدار داده است
ما بر امید وعدهٔ دیدار میرویم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۲
درد دل خویش با که گویم
داد دل خویش از که جویم
چون چهره بخون دیده شستم
دست از دل خسته چون نشویم
کر گشت فلک ز های هایم
پرگشت جهان ز های و هویم
دادم بهوای روی او دل
تا دیده چه آورد برویم
از ناله نحیفتر ز نالم
وز مویه ضعیفتر ز مویم
تا چند ز دور چرخ نالم
تا کی ز غم زمانه مویم
با تست مقیم گفت و گویم
وز تست مدام جست و جویم
از حسن تو هیچ کم نگردد
گر زانکه نظر کنی بسویم
بگذار که شکرت ببوسم
پیش آی که عنبرت ببویم
تا چند زنی مرا بچوگان
آخر نه من شکسته گویم
در کوزه چو می نماند خواجو
یک کاسه بیاور از سبویم
داد دل خویش از که جویم
چون چهره بخون دیده شستم
دست از دل خسته چون نشویم
کر گشت فلک ز های هایم
پرگشت جهان ز های و هویم
دادم بهوای روی او دل
تا دیده چه آورد برویم
از ناله نحیفتر ز نالم
وز مویه ضعیفتر ز مویم
تا چند ز دور چرخ نالم
تا کی ز غم زمانه مویم
با تست مقیم گفت و گویم
وز تست مدام جست و جویم
از حسن تو هیچ کم نگردد
گر زانکه نظر کنی بسویم
بگذار که شکرت ببوسم
پیش آی که عنبرت ببویم
تا چند زنی مرا بچوگان
آخر نه من شکسته گویم
در کوزه چو می نماند خواجو
یک کاسه بیاور از سبویم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۳
ز باد نکهت دو تات میجوئیم
ز باده ذوق لب جان فزات میجوئیم
نسیم گلشن فردوس و آب چشمهٔ خضر
بخاک پات که از خاک پات میجوئیم
به جست و جوی تو عمری که نگذرد با دست
گمان مبر که ز باد هوات میجوئیم
جفا مجوی و میازار بیش ازین ما را
بدین صفت که بزاری وفات میجوئیم
اگر تو پیل برانی و اسب در تازی
چگونه رخ ننهیمت چو مات میجوئیم
خطا بود که نجوئی مراد خاطر ما
چرا که ما نه ز راه خطات میجوئیم
علاج درد مرا گفتمش خطی بنویس
جواب داد که خواجو دوات میجوئیم
ز باده ذوق لب جان فزات میجوئیم
نسیم گلشن فردوس و آب چشمهٔ خضر
بخاک پات که از خاک پات میجوئیم
به جست و جوی تو عمری که نگذرد با دست
گمان مبر که ز باد هوات میجوئیم
جفا مجوی و میازار بیش ازین ما را
بدین صفت که بزاری وفات میجوئیم
اگر تو پیل برانی و اسب در تازی
چگونه رخ ننهیمت چو مات میجوئیم
خطا بود که نجوئی مراد خاطر ما
چرا که ما نه ز راه خطات میجوئیم
علاج درد مرا گفتمش خطی بنویس
جواب داد که خواجو دوات میجوئیم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۴
ای بت یاقوت لب وی مه نامهربان
شمع شبستان دل گلبن بستان جان
گاه صبوحست و جام وقت شباهنگ و بام
صبح دوم در طلوع مرغ سحر در فغان
مردم چشم شبی تا بسحر پاس داشت
گر چه بر ایوان ماست هندوی شب پاسبان
ای مه آتش عذار آب چو آتش بیار
آتش رخ بر فروز و آتش ما را نشان
گر بگشائی نقاب شمع فلک گو متاب
ور بنوازی نوا مرغ سحر گو مخوان
خواجو اگر عاشقی حاجت گفتار نیست
گونه زردت بسست شرح غمت را بیان
گر بزبان آوری سوسن آزادهئی
برخی آزادهئی کو نبود ده زبان
شمع شبستان دل گلبن بستان جان
گاه صبوحست و جام وقت شباهنگ و بام
صبح دوم در طلوع مرغ سحر در فغان
مردم چشم شبی تا بسحر پاس داشت
گر چه بر ایوان ماست هندوی شب پاسبان
ای مه آتش عذار آب چو آتش بیار
آتش رخ بر فروز و آتش ما را نشان
گر بگشائی نقاب شمع فلک گو متاب
ور بنوازی نوا مرغ سحر گو مخوان
خواجو اگر عاشقی حاجت گفتار نیست
گونه زردت بسست شرح غمت را بیان
گر بزبان آوری سوسن آزادهئی
برخی آزادهئی کو نبود ده زبان
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۵
ای رخت شمع بت پرستان شمع بیرون بر از شبستان
بر لب جوی و طرف بستان داد مستان ز باده بستان
وی برخ رشگ ماه و پروین بشکر خنده جان شیرین
روی خوب تو یا مهست این چین زلف تو با شبست آن
هندوی بت پرست پستت آهوی شیر گیر مستت
رفته از دست من ز دستت برده آرام من بدستان
شکرت شور دلنوازان مارت آشوب مهره بازان
سنبلت دام سرفرازان دهنت کام تنگ دستان
کفرت ایمان پاک دینان قامتت سرو راست بنیان
کاکلت شام شب نشینان پستهات نقل می پرستان
مه مطرب بزن ربابی بت ساقی بده شرابی
که ندارم بهیچ بابی سر سرو و هوای بستان
تا کی از خویشتن پرستی بگذر از بند خویش و رستی
همچو خواجو سزد بمستی گر شوی خاک راه مستان
بر لب جوی و طرف بستان داد مستان ز باده بستان
وی برخ رشگ ماه و پروین بشکر خنده جان شیرین
روی خوب تو یا مهست این چین زلف تو با شبست آن
هندوی بت پرست پستت آهوی شیر گیر مستت
رفته از دست من ز دستت برده آرام من بدستان
شکرت شور دلنوازان مارت آشوب مهره بازان
سنبلت دام سرفرازان دهنت کام تنگ دستان
کفرت ایمان پاک دینان قامتت سرو راست بنیان
کاکلت شام شب نشینان پستهات نقل می پرستان
مه مطرب بزن ربابی بت ساقی بده شرابی
که ندارم بهیچ بابی سر سرو و هوای بستان
تا کی از خویشتن پرستی بگذر از بند خویش و رستی
همچو خواجو سزد بمستی گر شوی خاک راه مستان
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۶
ای رخ تو قبلهٔ خورشید پرستان
پرتو روی چو مهت شمع شبستان
تشنه به خون من بیچارهٔ مسکین
سنبل سیراب تو برطرف گلستان
با گل رویت چه زند لاله و نسرین
با سر کویت چه کنم گلشن و بستان
طلعت خورشید و شست یا قمرست این
پستهٔ شکر شکنت یا شکرست آن
ای تنم از پای در آورده بافسوس
وی دلم از دست برون برده بدستان
سوز غم عشق تو در مجلس رندان
یاد می لعل تو در خاطر مستان
گرمیم از پای در آرد نبود عیب
در سر سرخاب رود رستم دستان
خواجو اگر جان بدهد در غم عشقت
داد وی از زلف کژ سر زده بستان
پرتو روی چو مهت شمع شبستان
تشنه به خون من بیچارهٔ مسکین
سنبل سیراب تو برطرف گلستان
با گل رویت چه زند لاله و نسرین
با سر کویت چه کنم گلشن و بستان
طلعت خورشید و شست یا قمرست این
پستهٔ شکر شکنت یا شکرست آن
ای تنم از پای در آورده بافسوس
وی دلم از دست برون برده بدستان
سوز غم عشق تو در مجلس رندان
یاد می لعل تو در خاطر مستان
گرمیم از پای در آرد نبود عیب
در سر سرخاب رود رستم دستان
خواجو اگر جان بدهد در غم عشقت
داد وی از زلف کژ سر زده بستان
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۸
ای چشم تو چشمبند مستان
روی تو چراغ بت پرستان
بادام تو نقل میگساران
عناب تو کام تنگدستان
مرجان تو پرده دار لؤلؤ
ریحان تو خادم گلستان
رخسار تو در شکنج گیسو
رخشنده چو شمع در شبستان
سرنامهٔ حسن یا خطست این
عنوان جمال یا رخست آن
ای شمع مریز اشک خونین
گریه چه دهی بیاد مستان
صد جامه دریدهام چو غنچه
بر زمزمهٔ هزار دستان
سرخاب قدح تهمتنانرا
از پای در آورد بدستان
خواجو دهن قرابه بگشای
وز لعل پیاله کام بستان
روی تو چراغ بت پرستان
بادام تو نقل میگساران
عناب تو کام تنگدستان
مرجان تو پرده دار لؤلؤ
ریحان تو خادم گلستان
رخسار تو در شکنج گیسو
رخشنده چو شمع در شبستان
سرنامهٔ حسن یا خطست این
عنوان جمال یا رخست آن
ای شمع مریز اشک خونین
گریه چه دهی بیاد مستان
صد جامه دریدهام چو غنچه
بر زمزمهٔ هزار دستان
سرخاب قدح تهمتنانرا
از پای در آورد بدستان
خواجو دهن قرابه بگشای
وز لعل پیاله کام بستان
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۰
نرگس مستت فتنهٔ مستان
تشنهٔ لعلت باده پرستان
روی تو ما را لاله و نسرین
کوی تو ما را گلشن و بستان
زلف سیاهت شام غریبان
روی چو ماهت شمع شبستان
در چمن افتد غلغل بلبل
چون تو درآئی سوی گلستان
طلعت زیبا یا قمرست این
لعل شکر خا یا شکرست آن
دست بخونم شسته و از من
هوش دل و دین برده بدستان
باده صافی خرقه صوفی
درکش و برکش در ده و بستان
پرده بساز ای مطرب مجلس
باده بیار ای ساقی مستان
خواجوی مسکین بر لب شیرین
فتنه چو طوطی بر شکرستان
تشنهٔ لعلت باده پرستان
روی تو ما را لاله و نسرین
کوی تو ما را گلشن و بستان
زلف سیاهت شام غریبان
روی چو ماهت شمع شبستان
در چمن افتد غلغل بلبل
چون تو درآئی سوی گلستان
طلعت زیبا یا قمرست این
لعل شکر خا یا شکرست آن
دست بخونم شسته و از من
هوش دل و دین برده بدستان
باده صافی خرقه صوفی
درکش و برکش در ده و بستان
پرده بساز ای مطرب مجلس
باده بیار ای ساقی مستان
خواجوی مسکین بر لب شیرین
فتنه چو طوطی بر شکرستان