عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۶۶
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۷۷
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۸۰
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۸۶
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۹۵
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۹۶
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۲
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۰
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۷
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۸
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۵
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۰
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۱
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۲
ابوالحسن فراهانی : مفردات
شمارهٔ ۱۰
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
ساقیا بیدار گردان چشم خواب آلوده را
باده نوش و نقل کن دلهای خون پالوده را
لاله از حد میبرد مستی و گل تر دامنی
خیز و در جام شراب انداز مشک سوده را
گر گناهی نیست در مستی ثوابی نیز نیست
اجر چندانی نباشد کار نافرموده را
کشتی می میبرد از ورطه ی عقلم برون
ورنه آسان چون روم این راه ناپیموده را
آنچه در گنج دو عالم نیست در میخانه هست
تا بخواری ننگری این کهگل فرسوده را
ای صبا بگذر بخاک شوربختان فراق
این نمک بر دل میفشان مردم آسوده را
نامه ی درد فغانی قابل تحریر نیست
بهر این بیت العمل ضایع مگردان دوده را
باده نوش و نقل کن دلهای خون پالوده را
لاله از حد میبرد مستی و گل تر دامنی
خیز و در جام شراب انداز مشک سوده را
گر گناهی نیست در مستی ثوابی نیز نیست
اجر چندانی نباشد کار نافرموده را
کشتی می میبرد از ورطه ی عقلم برون
ورنه آسان چون روم این راه ناپیموده را
آنچه در گنج دو عالم نیست در میخانه هست
تا بخواری ننگری این کهگل فرسوده را
ای صبا بگذر بخاک شوربختان فراق
این نمک بر دل میفشان مردم آسوده را
نامه ی درد فغانی قابل تحریر نیست
بهر این بیت العمل ضایع مگردان دوده را
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
هرگز نظر بکام نیالوده ایم ما
فارغ نشین حسود که آسوده ایم ما
زخم دل شکسته بالماس بسته ایم
بر داغهای سینه نمک سوده ایم ما
آب حیات در نظر و مهر بر دهان
آئینه در برابر و ننموده ایم ما
یکرو و یکدلیم اگر نیک و گر بدیم
قلب سیه بحیله نیندوده ایم ما
کمتر زهر کمیم و کم از کمتریم هم
بر خود هزار بار نیفزوده ایم ما
خود را چنانکه هست بمردم نموده ایم
هر جا که بوده ایم چنین بوده ایم ما
دم در کشیده ایم فغانی زنیک و بد
در هر فسانه باد نپیموده ایم ما
فارغ نشین حسود که آسوده ایم ما
زخم دل شکسته بالماس بسته ایم
بر داغهای سینه نمک سوده ایم ما
آب حیات در نظر و مهر بر دهان
آئینه در برابر و ننموده ایم ما
یکرو و یکدلیم اگر نیک و گر بدیم
قلب سیه بحیله نیندوده ایم ما
کمتر زهر کمیم و کم از کمتریم هم
بر خود هزار بار نیفزوده ایم ما
خود را چنانکه هست بمردم نموده ایم
هر جا که بوده ایم چنین بوده ایم ما
دم در کشیده ایم فغانی زنیک و بد
در هر فسانه باد نپیموده ایم ما
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
در مستان زدم تا حال هشیاران شود پیدا
نهفتم قدر خود تا قیمت یاران شود پیدا
فلک ای کاش بردارد ز روی کارها پرده
که نقد زاهدان و جنس میخواران شود پیدا
ز سیل فتنه چون در ورطه افتد زورق هستی
در آن طوفان سرانجام سبکباران شود پیدا
هوای ذره پروردن ندارد آفتاب من
که استعداد هر یک زین هواداران شود پیدا
اگر معشوق نگشاید گره از گوشه ی ابرو
هزاران عقده در کار گرفتاران شود پیدا
بدور چشم مستت باده می نوشند و می ترسم
که ناگه فتنه یی در بزم میخواران شود پیدا
شراب لعل در جامست و من در سجده سهوست این
گذارم گر عذار لاله رخساران شود پیدا
فغانی باده پنهان خور که حق از غایت رحمت
نمی خواهد که کردار گنهکاران شود پیدا
نهفتم قدر خود تا قیمت یاران شود پیدا
فلک ای کاش بردارد ز روی کارها پرده
که نقد زاهدان و جنس میخواران شود پیدا
ز سیل فتنه چون در ورطه افتد زورق هستی
در آن طوفان سرانجام سبکباران شود پیدا
هوای ذره پروردن ندارد آفتاب من
که استعداد هر یک زین هواداران شود پیدا
اگر معشوق نگشاید گره از گوشه ی ابرو
هزاران عقده در کار گرفتاران شود پیدا
بدور چشم مستت باده می نوشند و می ترسم
که ناگه فتنه یی در بزم میخواران شود پیدا
شراب لعل در جامست و من در سجده سهوست این
گذارم گر عذار لاله رخساران شود پیدا
فغانی باده پنهان خور که حق از غایت رحمت
نمی خواهد که کردار گنهکاران شود پیدا
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
یار را چون هوس صحبت درویشانست
گر قدم رنجه کند دولت درویشانست
جگر پاره و داغ دل خونابه چکان
لاله ی عیش و گل عشرت درویشانست
پای بر چشم فقیران نه و اندیشه مکن
کاین عنایت سبب حرمت درویشانست
می رسد نعمت وصل تو باقبال خیال
هم خیالت که ولینعمت درویشانست
رخ متاب از من درویش که سلطانی حسن
از صفای نظر و همت درویشانست
غیر ازین قوم که آیینه ی احوال همند
کیست کورا خبر از حالت درویشانست
گرچه صد نامه سیه کرد فغانی ز گناه
نظرش بر کرم و رحمت درویشانست
گر قدم رنجه کند دولت درویشانست
جگر پاره و داغ دل خونابه چکان
لاله ی عیش و گل عشرت درویشانست
پای بر چشم فقیران نه و اندیشه مکن
کاین عنایت سبب حرمت درویشانست
می رسد نعمت وصل تو باقبال خیال
هم خیالت که ولینعمت درویشانست
رخ متاب از من درویش که سلطانی حسن
از صفای نظر و همت درویشانست
غیر ازین قوم که آیینه ی احوال همند
کیست کورا خبر از حالت درویشانست
گرچه صد نامه سیه کرد فغانی ز گناه
نظرش بر کرم و رحمت درویشانست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
تویی مراد دو عالم خرد همین دانست
کسی که دید خدا در میان چنین دانست
خطا نگر که بیکدم هزار شیشه ی دل
شکست زاهد و خود را درست درین دانست
هر آنکه دست به دست گره گشایی داد
کلید گنج سعادت در آستین دانست
به پایه ی شرف آن رند حق شناس رسید
که ریگ بادیه را لعل آتشین دانست
چنان کرشمه ی ساقی ربود عاشق را
که درکشید می تلخ و انگبین دانست
ز برق حادثه آتش بخرمنش نرسید
غنی که قدر گدایان خوشه چین دانست
سزد که مهر سلیمان باهرمن بخشد
هر آنکه نیک و بد کار از نگین دانست
چه خاک در نظر همتش چه آب حیات
کسی که شیوه ی رندان ره نشین داشت
قبول داشت فغانی که مقبلش خواندی
تو طعنه کردی و آن ساده آفرین دانست
کسی که دید خدا در میان چنین دانست
خطا نگر که بیکدم هزار شیشه ی دل
شکست زاهد و خود را درست درین دانست
هر آنکه دست به دست گره گشایی داد
کلید گنج سعادت در آستین دانست
به پایه ی شرف آن رند حق شناس رسید
که ریگ بادیه را لعل آتشین دانست
چنان کرشمه ی ساقی ربود عاشق را
که درکشید می تلخ و انگبین دانست
ز برق حادثه آتش بخرمنش نرسید
غنی که قدر گدایان خوشه چین دانست
سزد که مهر سلیمان باهرمن بخشد
هر آنکه نیک و بد کار از نگین دانست
چه خاک در نظر همتش چه آب حیات
کسی که شیوه ی رندان ره نشین داشت
قبول داشت فغانی که مقبلش خواندی
تو طعنه کردی و آن ساده آفرین دانست