عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۴
ساقی چه سر گران بمن زار گشته یی
پیمانه یی بنوش که هشیار گشته یی
در بحر خواب بودی و طوفان گرفته بود
اکنون قیامتست که بیدار گشته یی
قدر گلاب میشکند عطر دامنت
معلوم می شود که بگلزار گشته یی
ای جان رفتنی چه شتابست، یکزمان
خوش باش چون بخسته دلان یار گشته یی
من کز دو کون گشته ام آزاد سالهاست
هستم غلام اگر تو خریدار گشته یی
پرهیز می کنند دلا از تو دوستان
آخر چه دشمنی که چنین خوار گشته یی
اخلاص این شکسته ندانسته یی هنوز
عمری اگرچه در دل افگار گشته یی
ای در مقام جنگ زده راه آشتی
صنعت مکن که درد دل یار گشته یی
بر آستان عشق فغانی قرار گیر
بنشین بیک مقام که بسیار گشته یی
پیمانه یی بنوش که هشیار گشته یی
در بحر خواب بودی و طوفان گرفته بود
اکنون قیامتست که بیدار گشته یی
قدر گلاب میشکند عطر دامنت
معلوم می شود که بگلزار گشته یی
ای جان رفتنی چه شتابست، یکزمان
خوش باش چون بخسته دلان یار گشته یی
من کز دو کون گشته ام آزاد سالهاست
هستم غلام اگر تو خریدار گشته یی
پرهیز می کنند دلا از تو دوستان
آخر چه دشمنی که چنین خوار گشته یی
اخلاص این شکسته ندانسته یی هنوز
عمری اگرچه در دل افگار گشته یی
ای در مقام جنگ زده راه آشتی
صنعت مکن که درد دل یار گشته یی
بر آستان عشق فغانی قرار گیر
بنشین بیک مقام که بسیار گشته یی
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۶
صوفی ز کعبه رو بخرابات کرده یی
نیک آمدی بیا که کرامات کرده یی
صنعت مکن که هر دو گرفتار یک دریم
ما آه و ناله و تو مناجات کرده یی
صحبت قضا ندارد و نقد روان بقا
ساغر طلب چه تکیه بر اوقات کرده یی
در حسن اگر خیال نگنجد برنگ و بو
روشن شود که رو بچه مرآت کرده یی
خود را دو دل مساز که کفر طریقتست
از هر جهت که تفرقه در ذات کرده یی
فریاد اگر نه عقل بوجهی کند قبول
آنها که در خیال خود اثبات کرده یی
حالا غنیمتست فغانی کنار کشت
خود را میان عرصه چرا مات کرده یی
نیک آمدی بیا که کرامات کرده یی
صنعت مکن که هر دو گرفتار یک دریم
ما آه و ناله و تو مناجات کرده یی
صحبت قضا ندارد و نقد روان بقا
ساغر طلب چه تکیه بر اوقات کرده یی
در حسن اگر خیال نگنجد برنگ و بو
روشن شود که رو بچه مرآت کرده یی
خود را دو دل مساز که کفر طریقتست
از هر جهت که تفرقه در ذات کرده یی
فریاد اگر نه عقل بوجهی کند قبول
آنها که در خیال خود اثبات کرده یی
حالا غنیمتست فغانی کنار کشت
خود را میان عرصه چرا مات کرده یی
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۲
تا کی نشان خویش بظلمت فرو بری
یکرنگ عشق باش که نامی برآوری
آیینه پاک دار چه حاجت بجام جم
اکنون که دست داد صفای قلندری
آب حیات نیز نماند عزیز من
می نوش و محو ساز خیال سکندری
آب و هوای میکده خون لعل می کند
آنجا بباد ده ورق کیمیا گری
پروانه وار کشته ی آن بزم دلکشم
کش میل نقل و باده بدام آورد پری
بس مرغ دل کباب شود تا تو یکزمان
در سایه ی گلی بنشینی و می خوری
باید متاع خوب نه بازار گرم از آنک
دایم به یک هوا نبود طبع مشتری
جایی که سر طور مسلم نداشتند
نادان چگونه پیش برد سحر سامری
افروختی چراغ فغانی بیک نظر
آری همین بود صفت ذره پروری
یکرنگ عشق باش که نامی برآوری
آیینه پاک دار چه حاجت بجام جم
اکنون که دست داد صفای قلندری
آب حیات نیز نماند عزیز من
می نوش و محو ساز خیال سکندری
آب و هوای میکده خون لعل می کند
آنجا بباد ده ورق کیمیا گری
پروانه وار کشته ی آن بزم دلکشم
کش میل نقل و باده بدام آورد پری
بس مرغ دل کباب شود تا تو یکزمان
در سایه ی گلی بنشینی و می خوری
باید متاع خوب نه بازار گرم از آنک
دایم به یک هوا نبود طبع مشتری
جایی که سر طور مسلم نداشتند
نادان چگونه پیش برد سحر سامری
افروختی چراغ فغانی بیک نظر
آری همین بود صفت ذره پروری
بابافغانی : قصاید
شمارهٔ ۲ - ای زندگی از غنچه ی لعل تو روان را
ای زندگی از غنچه ی لعل تو روان را
چون روی تو نشکفته گلی گلشن جان را
دل گرم می وصل تو در ساغر خورشید
یک ذره چه تاب آورد این رطل گران را
هر وقت سحر، غنچه ی سیراب ز شبنم
شوید جهت گفتن نام تو دهان را
گر از نفس گل نشود بوی تو ظاهر
بلبل نکند این همه فریاد و فغان را
نقش خم ابروی تو در منظر دلها
محراب دعا بسته کران تا بکران را
باد سحر آورد ز لعلت دم عیسی
تا غنچه ی دلتنگ نشاند خفقان را
مرغ سحر از بلبل گلزار تو آموخت
این نغمه که تعلیم بود اهل بیان را
تا سیر کند رخش تو در گلشن گردون
جاروب زند صبح ره کاهکشان را
ای نزل عطای تو ز خوان انا املح
عیسی نفسان مایده خوار این لب نان را
ذات تو همان مصدر علمست که هرگز
فرسوده ی تعلیم نفرموده نشان را
دست تو همان دست بلندست که از قدر
جز بر ورق ماه نیازرده بنان را
گر در گذر حادثه خاری بنشانی
رخصت نبود در چمن دهر خزان را
ور حامی بازار جهان حفظ تو گردد
در بسته نگردد دگر این هفت دکان را
خور کز اثر اوست عیار زر و گوهر
از نور چراغ تو فروزد دل کان را
تأثیر سحاب کرمت در دل آذر
سازد چو صدف، حامل گوهر سرطان را
هر پشه که از عرصه ی میدان تو خیزد
از پای درآرد نفسی پیل دمان را
جز موجد امر تو دگر کیست که آرد
از پرده ی اعجاز برون شیر ژیان را
فردوس حریمت که بهشتیست مخلد
خارش گل صد برگ دهد امن و امان را
در ناصیه ی حاجب و دربان تو چین نیست
اینجا همه بارست چه خاقان و چه خان را
مستان ره عشق تو در چشم نیارند
سامان سکندر منش ملک ستان را
بی پرتو مهر تو کم از ذره شمارند
خوبان قمر طلعت خورشید و شان را
کی رخش فلک جلوه ی طاووس نماید
از داغ تو صد بار نیفروخته ران را
در دور تو بر جدول احکام کواکب
غیر از نظر سعد نیابند قران را
ماهیت دیدار تو در دیده ی کافر
آیینه ی مقصود کند نقش بتان را
ان را که به سرچشمه ی تحقیق درآری
از تخته ی تعلیم بشوید هذیان را
از میمنت گوهر تسبیح تو راهب
خالی کند از رشته ی زنار میان را
گویند فسان تیز کند تیغ ز جوهر
تیغ تو از الماس کند تیز فسان را
آنروز که در عرصه ی صحرای قیامت
با حسن عمل کار فتد خلق جهان را
بگشاده ملک، نامه ی اعمال خلایق
بر پیر و جوان عرض کند جرم نهان را
یاد غضب و لطف کند خافی و راجی
جانهای سراسیمه و دلهای تپان را
هر جزو ز اجزای بدن وقت شهادت
تقریر کند نیک و بد سود و زیان را
هر کس بجزای عمل خود رسد آنجا
خصمان بدل خصم نگیرند ضمان را
از شرم گرانباری دیوان مظالم
نه وزن سبکباری و نی تاب گران را
در چشم دل اهل گنه مالک دوزخ
از نار و دخان تیز کند تیغ و سنان را
در وادی جسم و جسد اهل معاصی
از قطع منازل نبود هون و هوان را
سیلاب ندامت نشود موجب تسکین
از گرمی صحرای قیامت عطشان را
دست همه در حلقه ی فتراک تو آن روز
آه ار نکشد فارس قهر تو عنان را
روشن کند از ناصیه ی مومن و کافر
پروانه ده خلد و سقر نار و دخان را
لطف تو ببخشد گنه ذره و خورشید
ضایع نگذارند چه خیزان چه فتان را
سرسبزی و آزادی از احسان تو باشد
هم سبزه ی افتاده و هم سرو روان را
با مهر تو فغفور بود نرگس مخمور
گر سرمه کند خاک خرابات مغان را
شاها منم آن بلبل آزرده درین باغ
کز خار ستم برده جفان حدثان را
وقتست که در طوف حریم حرم انس
آزاده پر و بال گشاید طیران را
خاک قدم آل عبا باش فغانی
در روی زمین گر طلبی عزت و شان را
چندان که بود در چمن هفت و سه و چار
سرسبزی هر شاخ گل شاه نشان را
تا جلوه کند نسترن و برگ وسه برگه
همخانه بود عقد ثریا دبران را
در نظم گلستان بقا نام تو بادا
جز بر گذر قافیه بهمان و فلان را
چون روی تو نشکفته گلی گلشن جان را
دل گرم می وصل تو در ساغر خورشید
یک ذره چه تاب آورد این رطل گران را
هر وقت سحر، غنچه ی سیراب ز شبنم
شوید جهت گفتن نام تو دهان را
گر از نفس گل نشود بوی تو ظاهر
بلبل نکند این همه فریاد و فغان را
نقش خم ابروی تو در منظر دلها
محراب دعا بسته کران تا بکران را
باد سحر آورد ز لعلت دم عیسی
تا غنچه ی دلتنگ نشاند خفقان را
مرغ سحر از بلبل گلزار تو آموخت
این نغمه که تعلیم بود اهل بیان را
تا سیر کند رخش تو در گلشن گردون
جاروب زند صبح ره کاهکشان را
ای نزل عطای تو ز خوان انا املح
عیسی نفسان مایده خوار این لب نان را
ذات تو همان مصدر علمست که هرگز
فرسوده ی تعلیم نفرموده نشان را
دست تو همان دست بلندست که از قدر
جز بر ورق ماه نیازرده بنان را
گر در گذر حادثه خاری بنشانی
رخصت نبود در چمن دهر خزان را
ور حامی بازار جهان حفظ تو گردد
در بسته نگردد دگر این هفت دکان را
خور کز اثر اوست عیار زر و گوهر
از نور چراغ تو فروزد دل کان را
تأثیر سحاب کرمت در دل آذر
سازد چو صدف، حامل گوهر سرطان را
هر پشه که از عرصه ی میدان تو خیزد
از پای درآرد نفسی پیل دمان را
جز موجد امر تو دگر کیست که آرد
از پرده ی اعجاز برون شیر ژیان را
فردوس حریمت که بهشتیست مخلد
خارش گل صد برگ دهد امن و امان را
در ناصیه ی حاجب و دربان تو چین نیست
اینجا همه بارست چه خاقان و چه خان را
مستان ره عشق تو در چشم نیارند
سامان سکندر منش ملک ستان را
بی پرتو مهر تو کم از ذره شمارند
خوبان قمر طلعت خورشید و شان را
کی رخش فلک جلوه ی طاووس نماید
از داغ تو صد بار نیفروخته ران را
در دور تو بر جدول احکام کواکب
غیر از نظر سعد نیابند قران را
ماهیت دیدار تو در دیده ی کافر
آیینه ی مقصود کند نقش بتان را
ان را که به سرچشمه ی تحقیق درآری
از تخته ی تعلیم بشوید هذیان را
از میمنت گوهر تسبیح تو راهب
خالی کند از رشته ی زنار میان را
گویند فسان تیز کند تیغ ز جوهر
تیغ تو از الماس کند تیز فسان را
آنروز که در عرصه ی صحرای قیامت
با حسن عمل کار فتد خلق جهان را
بگشاده ملک، نامه ی اعمال خلایق
بر پیر و جوان عرض کند جرم نهان را
یاد غضب و لطف کند خافی و راجی
جانهای سراسیمه و دلهای تپان را
هر جزو ز اجزای بدن وقت شهادت
تقریر کند نیک و بد سود و زیان را
هر کس بجزای عمل خود رسد آنجا
خصمان بدل خصم نگیرند ضمان را
از شرم گرانباری دیوان مظالم
نه وزن سبکباری و نی تاب گران را
در چشم دل اهل گنه مالک دوزخ
از نار و دخان تیز کند تیغ و سنان را
در وادی جسم و جسد اهل معاصی
از قطع منازل نبود هون و هوان را
سیلاب ندامت نشود موجب تسکین
از گرمی صحرای قیامت عطشان را
دست همه در حلقه ی فتراک تو آن روز
آه ار نکشد فارس قهر تو عنان را
روشن کند از ناصیه ی مومن و کافر
پروانه ده خلد و سقر نار و دخان را
لطف تو ببخشد گنه ذره و خورشید
ضایع نگذارند چه خیزان چه فتان را
سرسبزی و آزادی از احسان تو باشد
هم سبزه ی افتاده و هم سرو روان را
با مهر تو فغفور بود نرگس مخمور
گر سرمه کند خاک خرابات مغان را
شاها منم آن بلبل آزرده درین باغ
کز خار ستم برده جفان حدثان را
وقتست که در طوف حریم حرم انس
آزاده پر و بال گشاید طیران را
خاک قدم آل عبا باش فغانی
در روی زمین گر طلبی عزت و شان را
چندان که بود در چمن هفت و سه و چار
سرسبزی هر شاخ گل شاه نشان را
تا جلوه کند نسترن و برگ وسه برگه
همخانه بود عقد ثریا دبران را
در نظم گلستان بقا نام تو بادا
جز بر گذر قافیه بهمان و فلان را
بابافغانی : مقطعات
شمارهٔ ۱ - فغانی فی المثل در عالم خاک
بابافغانی : مقطعات
شمارهٔ ۴ - ای من غلام همت مردی که بی سخن
بابافغانی : مقطعات
شمارهٔ ۶ - دوش بگرفت محتسب مستم
بابافغانی : مقطعات
شمارهٔ ۷ - بنده ی همت او باش فغانی که ز جود
بابافغانی : مقطعات
شمارهٔ ۸ - صاحب کرمی که مرگ زر دید
بابافغانی : رباعیات
شمارهٔ ۲
بابافغانی : رباعیات
شمارهٔ ۹
بابافغانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸
بابافغانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۱
بابافغانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۳
بابافغانی : مفردات
شمارهٔ ۱۴
امامی هروی : قصاید
شمارهٔ ۳ - در مدح فخر الملک
بفالی سعد و روزی سعد صدر و صاحب دنیا
به پیروزی مصمم کرد عزم حضرت اعلا
سپهر داد، فخر الملک شمس دولت و ملت
که هست ایوان درگاهش پناه گنبد خضرا
وزیر عالم عادل که گاه گوهر افشانی
سحاب از شرم رو پوشد چو بنماید ید بیضا
پناه افسر و خاتم که بر درگاه او روزی
شود یاقوت رمانی و گردد لؤلؤ لالا
ز استقبال انعامش همان ساعت چنان گردد
که پاشد بدره ی دینا رو بخشد رزمه ی دیبا
جهان را چون خرد باشد هوای امر او در سر
خرد را چون می اندازد نهیب نهی او در پا
زهی روی نکو خواهت سپهر ملک را اختر
زهی رای بد اندیشت دماغ عقل را سودا
توئی کز پرتو رأیت ببیند دیده اکمه
فروزان در نهاد سنگ آتش در شب یلدا
طبیعت را اگر گوئی که خاصیت بگرداند
معیشت را اگر خواهی که باشد عقل پا بر جا
سقنقوری کند کافور، و گردد زهر جان دارو
نه آرد بی هشی افیون نه هشیاری دهد صهبا
در عالم خاک پایت را زمین گشتند ازین معنی
که نور چشم امروز است و آب چشمه فردا
غبار نعل یکرانت کشد سر بر فلک یعنی
بسوی کل خود باشد همیشه جنبش اجزاء
مگر خصمت شبی می گفت با گردون که دستوری
که خورشیدیست در رفعت؛ سپهر دینی و دنیا
چرا بی موجبی دیروز بر من گرم شد ز آنسان
که خاکستر شد از گرمیش خونم در همه اعضاء
سپهرش گفت چشم دل بنور خواجه روشن کن
که از خورشید جز گرمی نبیند چشم نابینا
اگرچه کینه ور بودند و گردنکش ترا دشمن
اگرچه آهنین خصمند و سنگین دل ترا اعداء
چنان در چشم دل بنشست تاب قهرت ایشان را
که آتش در دل آهن که آهن در دل خارا
دل و دست سخن گوی سخندان گردی و معطی
رخ و زلف وزارت را منور کردی و بویا
بلفظ عذب گوهر پاش و دستت رادکان پرور
بنوک کلک مشک افشان و رأی آفتاب آسا
خداوندا نمی گویم که یزدانی، معاذ الله
ولیکن فاش می گویم که بی مثلی و بی همتا
چنان در کنه اوصاف تو عاجز گشته ادراکم
که از بس دهشت و وحشت نیارم دم زدن یارا
همی گویم که لا احصی چرا: زیرا که می دانم
که از پیرایه مستغنی است گوش و گردن حورا
ولی مستظهرم زینرو که جز مدح تو در کرمان
نگفتم تا بدین غایت نگویم بعد از این حقاً
سزد گر زاده ی طبعم شد از موج تو پرورده
که در پروردن گوهر ترا دستی است چون دریا
خرد را دوش می گفتم بر آن می داردم دولت
که چون پا در رکاب آرد پناه و ملجاء دنیا
رسانم گر بود یارم بیمن قوت خاطر
به بندم گر دهد فرمان بعون مبدع اشیاء
سخن در حضرت دستور شرق و غرب بر گردون
کمر در خدمت خورشید دین و ملک چون جوزا
چو عقل این ماجرا بشنید حالی در جواب آمد
که ای مرغ ضمیرت را نشیمن قرب او ادنی
اگر بختت دهد یاری زهی دولت ولی خواهم
که یکساعت نگردانی رخ از خورشید چون حربا
نه ماه اندر سفر گیرد فروغ از خسرو انجم
نه چرخ اندر سمر یابد شکوه از عالم بالا
خداوندا تو خورشیدی و ذره در هوایت من
گرم بی نور خود داری شوم در حال ناپیدا
همیشه تا بگرد قطب باشد چرخرا، دوران
همیشه تا فرود چرخ، ارکانرا بود ماواء
بگرد قطب درگاه تو دوری باد دولت را
که سازد آخر هر دور، دور دیگری مبداء
مسیر خامه ات را باد بر ارکان چنان حکمی
که بی نقدیر او تدبیر ناممکن بود عقلا
به پیروزی مصمم کرد عزم حضرت اعلا
سپهر داد، فخر الملک شمس دولت و ملت
که هست ایوان درگاهش پناه گنبد خضرا
وزیر عالم عادل که گاه گوهر افشانی
سحاب از شرم رو پوشد چو بنماید ید بیضا
پناه افسر و خاتم که بر درگاه او روزی
شود یاقوت رمانی و گردد لؤلؤ لالا
ز استقبال انعامش همان ساعت چنان گردد
که پاشد بدره ی دینا رو بخشد رزمه ی دیبا
جهان را چون خرد باشد هوای امر او در سر
خرد را چون می اندازد نهیب نهی او در پا
زهی روی نکو خواهت سپهر ملک را اختر
زهی رای بد اندیشت دماغ عقل را سودا
توئی کز پرتو رأیت ببیند دیده اکمه
فروزان در نهاد سنگ آتش در شب یلدا
طبیعت را اگر گوئی که خاصیت بگرداند
معیشت را اگر خواهی که باشد عقل پا بر جا
سقنقوری کند کافور، و گردد زهر جان دارو
نه آرد بی هشی افیون نه هشیاری دهد صهبا
در عالم خاک پایت را زمین گشتند ازین معنی
که نور چشم امروز است و آب چشمه فردا
غبار نعل یکرانت کشد سر بر فلک یعنی
بسوی کل خود باشد همیشه جنبش اجزاء
مگر خصمت شبی می گفت با گردون که دستوری
که خورشیدیست در رفعت؛ سپهر دینی و دنیا
چرا بی موجبی دیروز بر من گرم شد ز آنسان
که خاکستر شد از گرمیش خونم در همه اعضاء
سپهرش گفت چشم دل بنور خواجه روشن کن
که از خورشید جز گرمی نبیند چشم نابینا
اگرچه کینه ور بودند و گردنکش ترا دشمن
اگرچه آهنین خصمند و سنگین دل ترا اعداء
چنان در چشم دل بنشست تاب قهرت ایشان را
که آتش در دل آهن که آهن در دل خارا
دل و دست سخن گوی سخندان گردی و معطی
رخ و زلف وزارت را منور کردی و بویا
بلفظ عذب گوهر پاش و دستت رادکان پرور
بنوک کلک مشک افشان و رأی آفتاب آسا
خداوندا نمی گویم که یزدانی، معاذ الله
ولیکن فاش می گویم که بی مثلی و بی همتا
چنان در کنه اوصاف تو عاجز گشته ادراکم
که از بس دهشت و وحشت نیارم دم زدن یارا
همی گویم که لا احصی چرا: زیرا که می دانم
که از پیرایه مستغنی است گوش و گردن حورا
ولی مستظهرم زینرو که جز مدح تو در کرمان
نگفتم تا بدین غایت نگویم بعد از این حقاً
سزد گر زاده ی طبعم شد از موج تو پرورده
که در پروردن گوهر ترا دستی است چون دریا
خرد را دوش می گفتم بر آن می داردم دولت
که چون پا در رکاب آرد پناه و ملجاء دنیا
رسانم گر بود یارم بیمن قوت خاطر
به بندم گر دهد فرمان بعون مبدع اشیاء
سخن در حضرت دستور شرق و غرب بر گردون
کمر در خدمت خورشید دین و ملک چون جوزا
چو عقل این ماجرا بشنید حالی در جواب آمد
که ای مرغ ضمیرت را نشیمن قرب او ادنی
اگر بختت دهد یاری زهی دولت ولی خواهم
که یکساعت نگردانی رخ از خورشید چون حربا
نه ماه اندر سفر گیرد فروغ از خسرو انجم
نه چرخ اندر سمر یابد شکوه از عالم بالا
خداوندا تو خورشیدی و ذره در هوایت من
گرم بی نور خود داری شوم در حال ناپیدا
همیشه تا بگرد قطب باشد چرخرا، دوران
همیشه تا فرود چرخ، ارکانرا بود ماواء
بگرد قطب درگاه تو دوری باد دولت را
که سازد آخر هر دور، دور دیگری مبداء
مسیر خامه ات را باد بر ارکان چنان حکمی
که بی نقدیر او تدبیر ناممکن بود عقلا
امامی هروی : قصاید
شمارهٔ ۹ - در مدح شرف الدین مظفر
فکر بکرم چو روی بنماید
هوش ز ارباب عقل برباید
خاصه در مدحت جهان هنر
که ز شکرش؛ شکر همی خاید
شرف الدین مظفر، آنکه سپهر
حضرتش را بفخر بستاید
آنکه هر دم هزار سحر حلال
کلکش از نظم و نثر بنماید
و آنکه گاه عطا ز دیده ی کان
کرمش خون لعل بگشاید
جنبش چرخ با سریر درش
نزند دم که باد پیماید
ما در طبع با سحاب کفش
بر دل بحر و کان ببخشاید
ای بزرگی که روز اهل هنر
جز ز خاک در تو بر ناید
لفظ عذبت چو گوهر افشاند
ابر ازو جز بگریه نگراید
نوک کلکت چو عنبر آمیزد
مشک بر عارض سمن ساید
روح واله شود چو گاه مسیر
پرنیان را بعنبر آلاید
وحی منزل کند چو سحر مبین
بزبان صریر فرماید
گر زمین را بسبزه فضل ربیع
آفتاب از شرف، بیاراید
تو نظر بر زمین فکن، که زمین
زین شرف سر بر آسمان ساید
ور ضمیرت ز ذره باد آرد
ذره را ز آفتاب ننگ آید
قلمت دیده ی معانی را
روشنی در سواد بفزاید
کرمت مخزن ایادی را
در بروی امید بگشاید
دست ادراک گرچه نتواند
که نهال ثنات پیراید
نو عروس ضمیر من که ز حسن
سر موئیش در نمی باید
باد در حکم مدحت تو کزو،
بی گمان عمر جاودان زاید
تا بسیط زمین ز رنگ ستم
عدلت آیینه وار بزداید
بد سگالت در اندهی که مقیم
خون حسرت ز دیده پالاید
دور حکم ترا اساسی باد
که ز دور فلک نفرساید
تو ز رفعت بر آسمان که عدوت،
بر زمین گرد فرو شود، شاید
هوش ز ارباب عقل برباید
خاصه در مدحت جهان هنر
که ز شکرش؛ شکر همی خاید
شرف الدین مظفر، آنکه سپهر
حضرتش را بفخر بستاید
آنکه هر دم هزار سحر حلال
کلکش از نظم و نثر بنماید
و آنکه گاه عطا ز دیده ی کان
کرمش خون لعل بگشاید
جنبش چرخ با سریر درش
نزند دم که باد پیماید
ما در طبع با سحاب کفش
بر دل بحر و کان ببخشاید
ای بزرگی که روز اهل هنر
جز ز خاک در تو بر ناید
لفظ عذبت چو گوهر افشاند
ابر ازو جز بگریه نگراید
نوک کلکت چو عنبر آمیزد
مشک بر عارض سمن ساید
روح واله شود چو گاه مسیر
پرنیان را بعنبر آلاید
وحی منزل کند چو سحر مبین
بزبان صریر فرماید
گر زمین را بسبزه فضل ربیع
آفتاب از شرف، بیاراید
تو نظر بر زمین فکن، که زمین
زین شرف سر بر آسمان ساید
ور ضمیرت ز ذره باد آرد
ذره را ز آفتاب ننگ آید
قلمت دیده ی معانی را
روشنی در سواد بفزاید
کرمت مخزن ایادی را
در بروی امید بگشاید
دست ادراک گرچه نتواند
که نهال ثنات پیراید
نو عروس ضمیر من که ز حسن
سر موئیش در نمی باید
باد در حکم مدحت تو کزو،
بی گمان عمر جاودان زاید
تا بسیط زمین ز رنگ ستم
عدلت آیینه وار بزداید
بد سگالت در اندهی که مقیم
خون حسرت ز دیده پالاید
دور حکم ترا اساسی باد
که ز دور فلک نفرساید
تو ز رفعت بر آسمان که عدوت،
بر زمین گرد فرو شود، شاید
امامی هروی : قصاید
شمارهٔ ۳۵ - در مدح فخرالملک
صبح است در ده ای پسر ماه چهره می
برخیز و آفتاب ببین در صفای وی
بنمای رخ که طیره ی مهر است ای غلام
پیش آر، می که وقت صبوحست ای صبی
دل در پیاله بند که از حضرت صبوح
آورد خط بخون صراحی ز شوق می
برخیز با نسیم صبا، ناز تا بچند
می نوش؛ در حریم قضا زار تا بکی
ای در نهاد مهر ز شوق لب تو شور
وی برجبین حسن ز شرم رخ تو خوی
تا کعبه ی جمال ترا بر سپهر صیت
خاک رخ تو شد ز فروغ رخت جدی
گر لاف نیکوئی نزدی با رخ تو بدر
طومار حسن او نشدی ز آفتاب طی
ور مهر در کمان ز رخت تیر یافتی
فصل بهار روی نمودی ز ماه دی
وصف تو شاهنامه ی خوبیست چون فکند
بر وی همای مدح پناه زمانه حی
اکفی الکفاة کافی دین کز بنان اوست
دیندار و ملک پرور و گوهر نگار، نی
صدری که جز سعادت باران کلک او
ننشاند از هوای هدایت غبار غی
مقصود کون اگر نه کف و کلک اوستی
برداشتی وجود ز کونین اسم شی
ای مسرع ضمیر ترا ملک هر دو کون
در حل و عقد ملک گذشته بزیر پی
بر داغگاه توسن دولت بنام تو
دست کفایت تو نهاد از دوام کی!
اقبال را بجاه تو چندان تفاخر است
که اسلام را به کعبه و اعراب را بحی
گفتم روان حاتم طی در بنان تست
پیر سپهر گفت چه حاتم؟ کدام طی؟
کاندر جهان همت صاحب خزانه ایست
در ملک صیت روی زمین صیت ملک ری
گر قبله ی قبول نه خاک جناب تست
در بارگاه شرع چه یغما برد چه فی
ور نیستی ز حکم تو کوتاه دست جسم
آتش بجای آب برون آمدی ز فی
دور از تحمل تو شب از روز بگسلد
گر بانگ بر زمانه زنی کای زمانه هی
تا متفق شدند اطبا که در مذاق
زهر هلاهل است لعاب دهان حی
می در مذاق دشمن جاه تو زهر باد
زهری چنانکه باز نگردد بنام وی
هر روز در جوار تو دولت هزار بار
هر روز در پناه تو ملت هزار پی
برخیز و آفتاب ببین در صفای وی
بنمای رخ که طیره ی مهر است ای غلام
پیش آر، می که وقت صبوحست ای صبی
دل در پیاله بند که از حضرت صبوح
آورد خط بخون صراحی ز شوق می
برخیز با نسیم صبا، ناز تا بچند
می نوش؛ در حریم قضا زار تا بکی
ای در نهاد مهر ز شوق لب تو شور
وی برجبین حسن ز شرم رخ تو خوی
تا کعبه ی جمال ترا بر سپهر صیت
خاک رخ تو شد ز فروغ رخت جدی
گر لاف نیکوئی نزدی با رخ تو بدر
طومار حسن او نشدی ز آفتاب طی
ور مهر در کمان ز رخت تیر یافتی
فصل بهار روی نمودی ز ماه دی
وصف تو شاهنامه ی خوبیست چون فکند
بر وی همای مدح پناه زمانه حی
اکفی الکفاة کافی دین کز بنان اوست
دیندار و ملک پرور و گوهر نگار، نی
صدری که جز سعادت باران کلک او
ننشاند از هوای هدایت غبار غی
مقصود کون اگر نه کف و کلک اوستی
برداشتی وجود ز کونین اسم شی
ای مسرع ضمیر ترا ملک هر دو کون
در حل و عقد ملک گذشته بزیر پی
بر داغگاه توسن دولت بنام تو
دست کفایت تو نهاد از دوام کی!
اقبال را بجاه تو چندان تفاخر است
که اسلام را به کعبه و اعراب را بحی
گفتم روان حاتم طی در بنان تست
پیر سپهر گفت چه حاتم؟ کدام طی؟
کاندر جهان همت صاحب خزانه ایست
در ملک صیت روی زمین صیت ملک ری
گر قبله ی قبول نه خاک جناب تست
در بارگاه شرع چه یغما برد چه فی
ور نیستی ز حکم تو کوتاه دست جسم
آتش بجای آب برون آمدی ز فی
دور از تحمل تو شب از روز بگسلد
گر بانگ بر زمانه زنی کای زمانه هی
تا متفق شدند اطبا که در مذاق
زهر هلاهل است لعاب دهان حی
می در مذاق دشمن جاه تو زهر باد
زهری چنانکه باز نگردد بنام وی
هر روز در جوار تو دولت هزار بار
هر روز در پناه تو ملت هزار پی
امامی هروی : مقطعات
شمارهٔ ۱۱
ایاز بهر تفاخر مخدرات سپهر
همیشه در حرم حرمت تو کرده سجود
سبب وجود بو دار نه چرخ وارون کار
نیافریدی خود واجب الوجود، وجود
در تو مقصد گیتی است ز آنکه باز نگشت
ز آستانه او هیچ خلق بی مقصود
زمانه دست بیکبارگی ز بخل بشست
چو دید پای سخای تو در خزائن جود
اگر چنانچه بپرسی ز چرخ آیینه گون
که زنگ حادثه ز آیینه رخت که زود
بخاکپای تو کز نه فلک جواب آید
که صدر مسند اقبال، فخر دین داود
زهی ز جاه تو قاصر ضمیر هر مخلوق
خهی ز جود تو خرم روان هر موجود
مقدمست سخای تو بر صدای سئوال
منزهست کمال تو ز انتقام حسود
ز خاک درگه و تعظیم آستانه تو
بنزد عالم و جاهل، بر خواص ور نود
که ملک و ملت و دیوان و صدر مسند را
محل و رونق و تعظیم و قدر و جاه فزود
مدام تا نشود دور آسمان باطل
مقیم تا نبود گردش زمین معهود
ترا سعود قرین باد و کردگار معین
ترا زمانه رهی باد و عاقبت محمود
همیشه در حرم حرمت تو کرده سجود
سبب وجود بو دار نه چرخ وارون کار
نیافریدی خود واجب الوجود، وجود
در تو مقصد گیتی است ز آنکه باز نگشت
ز آستانه او هیچ خلق بی مقصود
زمانه دست بیکبارگی ز بخل بشست
چو دید پای سخای تو در خزائن جود
اگر چنانچه بپرسی ز چرخ آیینه گون
که زنگ حادثه ز آیینه رخت که زود
بخاکپای تو کز نه فلک جواب آید
که صدر مسند اقبال، فخر دین داود
زهی ز جاه تو قاصر ضمیر هر مخلوق
خهی ز جود تو خرم روان هر موجود
مقدمست سخای تو بر صدای سئوال
منزهست کمال تو ز انتقام حسود
ز خاک درگه و تعظیم آستانه تو
بنزد عالم و جاهل، بر خواص ور نود
که ملک و ملت و دیوان و صدر مسند را
محل و رونق و تعظیم و قدر و جاه فزود
مدام تا نشود دور آسمان باطل
مقیم تا نبود گردش زمین معهود
ترا سعود قرین باد و کردگار معین
ترا زمانه رهی باد و عاقبت محمود
امامی هروی : مقطعات
شمارهٔ ۱۳
دیدم الفی چند سخنگو که لب عقل
از منطقشان جام اشارات گسارد
ترکیب خطی گشته وزان خط شده حیران
ادراک که اندیشه بدو ملک سپارد
خطی که هنرمند بدو چون نظر افکند
بحریش نهد نام سمائیش شمارد
بحری که بغواصی توفیق و تفکر
زودست خرد در گرانمایه بر آرد
دری که ازو بر چمن روضه ی ادراک
تا حشر بجز اختر رخشنده نبارد
دی واضح این تحفه همی گفت الف را
تا مفلس و عریان نبرد خصم و نیارد
کردیم زنه وجه توانگر بدلائل
تا بیش نگویند الف هیچ ندارد
از منطقشان جام اشارات گسارد
ترکیب خطی گشته وزان خط شده حیران
ادراک که اندیشه بدو ملک سپارد
خطی که هنرمند بدو چون نظر افکند
بحریش نهد نام سمائیش شمارد
بحری که بغواصی توفیق و تفکر
زودست خرد در گرانمایه بر آرد
دری که ازو بر چمن روضه ی ادراک
تا حشر بجز اختر رخشنده نبارد
دی واضح این تحفه همی گفت الف را
تا مفلس و عریان نبرد خصم و نیارد
کردیم زنه وجه توانگر بدلائل
تا بیش نگویند الف هیچ ندارد