عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : رباعیات
شمارهٔ ۲۱
ای یار لطیف دلستان نازک
قیماغ و عسل بیار و نان نازک
قیماغ زلطف عارض همچو شیر
نان و عسل از لب و دهان نازک
کمال خجندی : رباعیات
شمارهٔ ۲۷
هرگز نکشیدم آن سر زلف بخم
چون دال بدست خویش الا بقلم
تا ابروی تو نون و دهانت میم است
چشمم ز خیال هر دو باشد پرنم
کمال خجندی : رباعیات
شمارهٔ ۳۲
گفتم که چه خواهی که دهم گفت که جان
گفتم که چه خواهی که دهی گفت امان
گفتم که چه گیری زبرم گفت کنار
گفتم که چه داری چو تنم گفت میان
کمال خجندی : رباعیات
شمارهٔ ۴۰
زلف تو که داشت عادت دل شکنی
میگفت به مشگ از پریشان سخنی
من با تو چنانم ای نگار چینی
کاندر غلطم که من توام یا تو منی
کمال خجندی : رباعیات
شمارهٔ ۴۴
گفتم قمرت گفت به چشمش گردی
گفتم شکرت گفت به چشمش خوردی
گفتم بازآ گفت که باز آرودی
گفتم مردم گفت کنون جان بردی
کمال خجندی : مفردات
شمارهٔ ۵
دسترس یافتم بقامت دوست
بسر سرو دست من چو رسید
کمال خجندی : مفردات
شمارهٔ ۸
ترک آهو چشمم ای آهو چشمت شیرگیر
صید آهوی توام بر صید خود آهو مگیر
کمال خجندی : معمیات
شمارهٔ ۱
چون برافشاند آن پریرخ طره را
دل برآورد ز درون طره سر
کمال خجندی : معمیات
شمارهٔ ۲
گویم بتو نام آن شکر لب
شیرین تر ازین چکار باشد
خرما بگزین و بفکن از وی
چیزی که میان خار باشد
کمال خجندی : معمیات
شمارهٔ ۳
نام او نانوشته بر خواندم
چون نهادم سر قلم بر نام
کمال خجندی : معمیات
شمارهٔ ۹
با من آن ترک کمان ابرو گفت
پیش چشمش به زبان ترکی
که ترا کشته ام آن زنده ببین
در میان دو کمان ترکی
کمال خجندی : کمال خجندی
مستزاد
ای ریخته سودای تو خون دل ما را
بی هیچ گناهی
بنواز دمی خسته شمشیر جفا را
یارا به نگاهی
باد سحر از روضه رضوان خبر آورد
امروز به گلزار
ای سرو روان هست مگر پیک صبا را
در کوی تو راهی
کس نیست که بر بوی گلستان جمالت
در باغ طرب نیست
چون لاله ز غم چاک زده جیب قبا را
و افکنده کلاهی
زنجیر سر زلف ترا با همه خوبی
سنبل نتوان گفت
هرگز نکند هیچ کسی مشک ختا را
نسبت به گیاهی
بشکست همی لشگر سلطان کواکب
بر هر طرف امروز
کان زلف زره پوش تو از عنبر سا را
آورده سپاهی
در دایره خوش نظران باز به صد سال
حقا که نیاورد
در دور قمر مادر ایام نگارا
مانند تو ماهی
هیهات که در دور قمر زنگ بر آرد
آئینه رخسار
آندم که بر آرم ز دل سوخته یارا
زین واقعه آهی
از حال پریشان کمالت خبری نیست
هیهات چه تدبیر
آن کیست که تقدیر کند حال گدا را
در حضرت شاهی
صامت بروجردی : قصاید
شمارهٔ ۱۴ - در مدح صدیقه صغرا زینب کبرا(ع)
چون چشم نیم مست تو غارتگری کند
تاراج عقل و هوش ز جن و پری کند
نبود دلی که تا برد از دلبری و ناز
هر لحظه عشوه ز پی دلبری کند
دارم امید وصل تو بسیار و عاقبت
ترسم که شاخ آرزویم بی‌بری کند
پویم به پای همت و کوشم به قدر وسع
تا بخت همرهی و فلک یاوری کند
چون گشت کار تنک برم بر کسی پناه
تا در میانه من و تو داوری کند
یعنی برم به دختر شیر خدا امان
تا او تو را به راه وفا رهبری کند
زینب عزیز فاطمه کز عزت و شرف
روح‌الامین به خاک درش چاکری کند
آن آسمان عصمت و عفت که آسمان
قامت برای سجده وی چنبری کند
در امر و نهی هر چه بگیرد طریق عزم
در جیش او قضا و قدر لشگری کند
جبریل سان پرد به سوی عرش حق ز فرش
گر مور را حمایت او شهپری کند
خاکی که پای جاریه او بدو رسد
چون آب خضر دعوی جان‌پروری کند
نازد گر آفتاب بر طلعتش ز حسن
خط شعاع بر بصرش نشتری کند
نی در سپهر رفعت وی آفتاب و ماه
این ذره نماید و آن اختری کند
زیبد اگر به واسطه عصمت و حیا
بر زبده نساء جهان مهتری کند
فلک عفاف دریم تهمت شود غریق
او را اگر نه تربیتش لنگری کند
بیرون شود ز باغ جنان با غلام او
غلمان اگر معارضه همسری کند
از علم و حلم ماهچه احمدی زند
وز تیغ نطق معجزه حیدری کند
در فصل دی چو رایحه فضل او زند
چون نوبهار سطح زمین اخضری کند
باد ار سوی جحیم برد بوی نام او
غسلین به کام اهل سقر کوثری کند
فصلی نکرد از کتب فضل او رقم
گیرم تمام ارض و سما دفتری کند
آیند صابرات چو در عرصه حساب
او را رسد که بر همگی برتری کند
کرب و بلای کرببلا را به جان خرید
تا بر حسین بروز بلا یاوری کند
همراهی برادر خود کرد تا به شام
بر کودکان بی‌پدرش مادری کند
در کوفه دید چون به سر نی سر حسین
گفت این سخن که قلب جهان آذری کند
کو مادر تو فاطمه کز دل کشد خروش
رخساره را ز خون جگر احمری کند
آید به دیدن تو و بر نوک نی نظر
بر این سر بریده خاکستری کند
خون تو ریخت زاده مرجانه و کنون
با عترتت تو دعوی رزم‌آوری کند
ما را کشیده بر سر بازار بی‌حجاب
خود بر سریر عز و علا سروری کند
آل زنا نهان بپس پرده وقار
باید نقاب چهره حجاب زری کند
زینب که عصمت الله مطلق بود چرا
گیسو به رخ نقاب ز بی‌معجری کند
این یک تو را به طعنه کند خارجی خطاب
آن یک به پیش چشم تو رامشگری کند
ای پرده پوش خلق دو عالم کجارو است
ابن زیاد ز آل تو پرده‌دری کند
(صامت) برد به ماه از این غصه پیک آه
وز اشگ دیده رخنه بتحت‌الثری کند
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۳
تا به خاک قدمت روی نیاز است مرا
کعبه کوی تو خلوتگه راز است مرا
حاجیان را حرم کعبه خوش آید لیکن
قبله روی تو خوش‌تر ز حجاز است مرا
با وجود تو نظر باری بی‌جا عیب است
روی بنما که گه راز و نیاز است مرا
فخر زاهد همه از مسجد و محراب بود
طاق ابروی تو محراب نماز است مرا
از تماشای گل و سیر گلستان سیرم
دیده تا بر رخ نیکوی تو باز است مرا
دفتر غصه دلی طی نشود روز جرا
بسکه دور از شب هجر تو دراز است مرا
(صامتا) ره بسوی ملک حقیقت نبری
تا بسر شورش اقلیم مجاز است مرا
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۵
باز آراسته بینم صف مژگان تو را
عزم غوغا بود آن نرگس فتان تو را
کاش آید مه کنعان و ببیند در بند
بس جو خود بی سر و پاطره افشان تو را
دعوی حسن به یوسف نشدی راست به مصر
گر نکردی وطن آن چاه ز نخدان تو را
حق نعمت نشناسد بر اهل بصر
هر که از دیده برآرد بر پیکان تو را
آشیانی نشدش یافت ز دل بر سر دل
موبه موست چو دل زلف پریشان تو را
نرساند به لبش جام تجلی می عشق
هر که نازد به نظر گردش چشمان تو را
به تامل چه کشی تیغ به قتل (صامت)
خونبها نیست صف حشر شهیدان تو را
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۶
از پس عمری که بگشود آن جفا جو دیده را
روی ما بیدار کرد آن فتنه خوابیده را
نرم کن یا رب دلش را کز جدایی بگذارد
جز دعا نتوان نمودن دلبر رنجیده را
شیوه بلبل بود فریاد از روز نخست
شیون آموزی چه حاجت شخص ما تمدیده را
خونخور و خاموش همچون غنچه سر بسته باش
همچون گل منما به کس این نامه پیچیده را
همچو شمع از سر بریدن شعله‌ام افزون شود
گر چه یارای سخن نبود سر ببریده را
دیدی ای دل عاقبت بر من چسان بیگانه کرد
جور آن برگشته مژگان بخت برگردیده را
ای که منع (صامت) از افغان نمودی کس نکرد
منع دست و پا زدن صید به خون غلطیده را
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۷
آشنا منما به گیسوی پریشانه شانه را
آگه از سر دل خلقی مکن بیگانه را
دل به خال کنج ابرویت قانعت کرده است
مرغ من دیگر ندارد میل آب و دانه را
اشک چشمم باعث آبادی تن گشته است
ای که گفتی سیل ویران می‌نماید خانه را
آن که رسم شعله افروزی نشان شمع داد
شیوه پرسوختن آموختن او پروانه را
من دل از کف داده محراب ابروی توام
بعد از این کاریندارم کعبه و بتخانه را
دل به زلف آخر از شور جنون پیوسته شد
آگهی لازم بود دیوانگری دیوانه را
یک دم از راحت ندارم بهره گویا ریخته است
طرح ریز (صامت) از غم طرح این کاشانه را
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۸
گرفته نور ز داغ جگر نظاره ما
که آفتاب برد حسرت ستاره ما
درستکاری ما را همین طریق بس است
که هیچ آنیکه نشکست سنگ خاره ما
کسی ز صحبت ما دو رشد که نا اهلست
کدام پنبه خطر دیده از شرار ما
کلام عشق و هوس را چه سازگاری نیست
از آن سبب بود از سایه هم کناره ما
به غیر حرف وفا و محبت ای زاهد
چه دیده که نیائی تو در اراده ما
برهنه پائی ما کاشت تخم آبله را
شود مبارک ما خلعت دوباره ما
علاج اشک ز مژگان چه می‌کنی(صامت)
به لخت لخت جگر کرده خو قناره ما
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
کنون کافتاد دور حسین با این زلف و چوگانها
سر ما و براه عشق بودن گوی میدانها
درین درگه محرم مزن بهر گشایش دم
که اینجا بش سهان را سرشکست از چوب دربانها
از این دریای پهناور به زودی رخت بیرون بر
که عمری بایدت سر کوفت بر سنگ بیابانها
مرو در طورای موسی بیا در کوی مشتاقان
بسی انوار طالع بین از این چاک گریبانها
گذشت آن عهد نوح و قصه دریا و طوفانش
که او یک بار طوفان دید ماهر لحظه طوفانها
نسیم صبحگاهی کن گذر ز آنجا که می‌دانی
بگو ای دوستان آخر چه شد آن عهد و پیمانها
شما ساکن به گلشن‌ها و ما سرگرم گلخنها
ز (صامت) هم به یاد آرید در طرف گلستانها
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
ای خوش آن روز که دل به هر غمت جایی داشت
سر سودازده با مهر تو سودایی است
هر چه سوز دلم از درد فراقت غم نیست
کاشکی شام غمت و عده فردایی داشت
گفت از دامن مقصود مکش دست ای کاش
دل شوریده من تاب و توانای داشت
خانه بر دوش کسی یاد ندارد چون من
باز مجنون به جهان گوشه صحرایی داشت
هر کجا رفتم اگر کعبه و گر بتکده بود
دیدم از زلف تو یک سلسله برپایی داشت
روز و شب در قفس سینه دلم ناله کند
آه اگر رخنه از بهر تماشایی داشت
کور خوانده است مراز اهد مغرور ای کاش
سود خود دیدی اگر دیده بینایی داشت
هر قدم در ره عشقت که نهادم دیدم
خسته و مانده چه من آبله برپایی داشت
عاقبت دست تقاضای قضا برهم زد
هر کجا دید کسی عیش مهیایی داشت
(صامتا) هر که من و عیش مرا دید به خویش
گفت ای کسی که جا بر لب دریایی داشت