عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
شمس مغربی : رباعیات
شمارهٔ ۳۱
شمس مغربی : رباعیات
شمارهٔ ۳۲
نیر تبریزی : آتشکدهٔ نیر (اشعار عاشورایی)
بخش ۱۷ - آمدن فرشتهٔ زمین بیاری امام مبین علیه السلام
شد فرشتۀ آب و پیش آمد غمین
خاک بیزان بر سر افراشته زمین
گفت کای نازان بتو جانهای پاک
ای تو مقصود از مزاج آب و خاک
باد از فیض دمت در اهتزاز
آتش از تاب غمت در سوز و ساز
ده اجازت تا زخف اینگروه
افکنم زلزال در صحرا و کوه
یا چو قوم لوط سازم سرنگون
نک زمین بر این سیه بختان دون
گفت شه آوخ که با خود نیستی
باز کن چشم و ببین با کیستی
می ندانی که ز امر کاف و نون
خاکرا من داده ام طبع سکون
شد کلیم از یمن ما صاحب یمین
تا فرو بلعید قارونرا زمین
ما سرشتیم اینجوم از خاک و آب
زان بر آمد نام بایم بوتراب
ایفرشته ما یمین داوریم
ما کجا محتاج عون و یاوریم
من بعمداً خود بر این دریا زدم
پای بر دنیا و مافیها زدم
رو بهل تا آب او خاکم برد
پاک سوی عالم پاکم برد
خاک بیزان بر سر افراشته زمین
گفت کای نازان بتو جانهای پاک
ای تو مقصود از مزاج آب و خاک
باد از فیض دمت در اهتزاز
آتش از تاب غمت در سوز و ساز
ده اجازت تا زخف اینگروه
افکنم زلزال در صحرا و کوه
یا چو قوم لوط سازم سرنگون
نک زمین بر این سیه بختان دون
گفت شه آوخ که با خود نیستی
باز کن چشم و ببین با کیستی
می ندانی که ز امر کاف و نون
خاکرا من داده ام طبع سکون
شد کلیم از یمن ما صاحب یمین
تا فرو بلعید قارونرا زمین
ما سرشتیم اینجوم از خاک و آب
زان بر آمد نام بایم بوتراب
ایفرشته ما یمین داوریم
ما کجا محتاج عون و یاوریم
من بعمداً خود بر این دریا زدم
پای بر دنیا و مافیها زدم
رو بهل تا آب او خاکم برد
پاک سوی عالم پاکم برد
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
بی می نتوان بردبسر فصل خزان را
ساقی بده آنجام پر از خون رزان را
ترسم که کند فاش دگر راز نهانرا
از دیده که میریزدم این اشک روان را
از پیر و جوان برده دل آن ترک جفاجو
تا عیب نگیرد پدر پیر جوان را
گر باد خزان خون رزان ریخت بگلزار
بر خون رزان ده ثمن برگ خزانرا
بگرفت دل از صحبت زهاد سبک مغز
یاران بمن آید مر آنرطل گرانرا
صحن چمن از چیست زر اندوه وگرنه
خاصیت اکسیر بود باد وزان را
ساقی بده آنجام پر از خون رزان را
ترسم که کند فاش دگر راز نهانرا
از دیده که میریزدم این اشک روان را
از پیر و جوان برده دل آن ترک جفاجو
تا عیب نگیرد پدر پیر جوان را
گر باد خزان خون رزان ریخت بگلزار
بر خون رزان ده ثمن برگ خزانرا
بگرفت دل از صحبت زهاد سبک مغز
یاران بمن آید مر آنرطل گرانرا
صحن چمن از چیست زر اندوه وگرنه
خاصیت اکسیر بود باد وزان را
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
گیرم اندر دل پر درد هزاران غم از اوست
داوری پیش که آرم که همه عالم از اوست
شادی خاطر او باد زما یکسان است
دل اگر غمزده از دوست وگر خرم ازوست
خون بده جای می کهنه مرا ای ساقی
شادی آنکه غمی تازه مرا هردم ازوست
زلف مشگین تو را کوتهی عمر مباد
گرچه زخم دل آشفته ما درهم ازوست
بنده خود کیست که با خواجه بانکار آید
تیغ از او بنده از او زخم از او مرهم ازوست
آنکه در عمر زظلمات سکندر میجست
مژده ای خضر که در زلف خم اندر خم ازوست
یا رب آن افعی بیجان بسر دانه خال
که رها کرد که مرغ دل مارارم ازوست
آنکه داد دل ما زان لب میگون گیرد
خط سبز است که پشت دل ما محکم ازوست
شب سر زلف تو آشفته مگر مستی خواب
که نسیم سحر امروز مسیحا دم ازوست
بس نه من در ضلب آنرخ گندم گونم
کاین سرشتی است که در آب گل آدم ازوست
لاوه زین پیش مزن طعنه بزنار کشیش
مگر این طره دستار تو زاهد کم ازوست
زاهد از رمز لب و نکته باریک میان
چه تمتع برد اسرار نهان مبهم ازوست
نیرا دل زغم دور جهان تنگ مدار
شادی روی حبیبی که جهان خرم ازوست
نور ذات ازلی مظهر آیات علی
که در احیای مسیحا نفسی مریم ازوست
داوری پیش که آرم که همه عالم از اوست
شادی خاطر او باد زما یکسان است
دل اگر غمزده از دوست وگر خرم ازوست
خون بده جای می کهنه مرا ای ساقی
شادی آنکه غمی تازه مرا هردم ازوست
زلف مشگین تو را کوتهی عمر مباد
گرچه زخم دل آشفته ما درهم ازوست
بنده خود کیست که با خواجه بانکار آید
تیغ از او بنده از او زخم از او مرهم ازوست
آنکه در عمر زظلمات سکندر میجست
مژده ای خضر که در زلف خم اندر خم ازوست
یا رب آن افعی بیجان بسر دانه خال
که رها کرد که مرغ دل مارارم ازوست
آنکه داد دل ما زان لب میگون گیرد
خط سبز است که پشت دل ما محکم ازوست
شب سر زلف تو آشفته مگر مستی خواب
که نسیم سحر امروز مسیحا دم ازوست
بس نه من در ضلب آنرخ گندم گونم
کاین سرشتی است که در آب گل آدم ازوست
لاوه زین پیش مزن طعنه بزنار کشیش
مگر این طره دستار تو زاهد کم ازوست
زاهد از رمز لب و نکته باریک میان
چه تمتع برد اسرار نهان مبهم ازوست
نیرا دل زغم دور جهان تنگ مدار
شادی روی حبیبی که جهان خرم ازوست
نور ذات ازلی مظهر آیات علی
که در احیای مسیحا نفسی مریم ازوست
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
چندم از کشمکش موی تو جان اینهمه نیست
عمر پیری کهن ای تازه جوان اینهمه نیست
دل ما و هدف نیر نگاهت هیهات
اعتبار من بی نام و نشان اینهمه نیست
مگرم از در لطفی اگر آید ساقی
که سبک روحی اینرضل گران اینهمه نیست
باز ماندی زره شهوت نفس ای زاهد
ذوق همخوابگی حور جنان این همه نیست
چند پوئی چو سکندر زپی آب بقا
ترک ظلمات جهان کن که جهان اینهمه نیست
بالش خشت و کلاه نمد فقر کجاست
لذت تخت جم و تاج کیان اینهمه نیست
خیمه ما بسر ذروه لاهوت زنید
وسعت دایره کونمکان اینهمه نیست
دمبدم ریزد اگر شهدروان زانلب نوش
چه عجب حوصله تنگ دهان اینهمه نیست
پنجه ساعد سیمین تو آزرده مباد
ورنه در دل اثر تیر و کمان این همه نیست
حشم غمره باندازه بتاراج فرست
فحت کشور غارت زدگان این همه نیست
نیرا هلهله پیر زنان میکشدم
باکم از کشمکش تیر زنان این همه نیست
عمر پیری کهن ای تازه جوان اینهمه نیست
دل ما و هدف نیر نگاهت هیهات
اعتبار من بی نام و نشان اینهمه نیست
مگرم از در لطفی اگر آید ساقی
که سبک روحی اینرضل گران اینهمه نیست
باز ماندی زره شهوت نفس ای زاهد
ذوق همخوابگی حور جنان این همه نیست
چند پوئی چو سکندر زپی آب بقا
ترک ظلمات جهان کن که جهان اینهمه نیست
بالش خشت و کلاه نمد فقر کجاست
لذت تخت جم و تاج کیان اینهمه نیست
خیمه ما بسر ذروه لاهوت زنید
وسعت دایره کونمکان اینهمه نیست
دمبدم ریزد اگر شهدروان زانلب نوش
چه عجب حوصله تنگ دهان اینهمه نیست
پنجه ساعد سیمین تو آزرده مباد
ورنه در دل اثر تیر و کمان این همه نیست
حشم غمره باندازه بتاراج فرست
فحت کشور غارت زدگان این همه نیست
نیرا هلهله پیر زنان میکشدم
باکم از کشمکش تیر زنان این همه نیست
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
امروز خرمن گل و نسرین و سوسنست
وینمونه بازغالیه و مشگ ولادنست
ای کز سرم میگذری باش یک زمان
کافشانمت بپای روانی که در تن است
زد آتشی به پرده ناموس سوز عشق
کامروز در جهان همه افسانه من است
آسوده نیست از شرر آهم آسمان
زلف تو تا بر آتش دل باد بیزن است
در حیرتم که اینهمه رودادنت چراست
برطره که خون جهانش بگردنست
گر ماه به تو لاف تقابل زند چه باک
حسن رخ تو بر همه چونمهر روشنست
در چین زلف روی تو پا در قفس همای
یا برگ گل بچنبر و یامه بخرمنست
بعد از توام چه حاجت صحرا و لاله زار
چون اشک لاله گونم و صحرای دامنست
گوش من و نصیحت دوران پیش بین
زین پس حکایت شتر و چشم سوزنست
نیر ملال دوست مبادا بروزگار
گر روزگار ما بتمنای دشمن است
وینمونه بازغالیه و مشگ ولادنست
ای کز سرم میگذری باش یک زمان
کافشانمت بپای روانی که در تن است
زد آتشی به پرده ناموس سوز عشق
کامروز در جهان همه افسانه من است
آسوده نیست از شرر آهم آسمان
زلف تو تا بر آتش دل باد بیزن است
در حیرتم که اینهمه رودادنت چراست
برطره که خون جهانش بگردنست
گر ماه به تو لاف تقابل زند چه باک
حسن رخ تو بر همه چونمهر روشنست
در چین زلف روی تو پا در قفس همای
یا برگ گل بچنبر و یامه بخرمنست
بعد از توام چه حاجت صحرا و لاله زار
چون اشک لاله گونم و صحرای دامنست
گوش من و نصیحت دوران پیش بین
زین پس حکایت شتر و چشم سوزنست
نیر ملال دوست مبادا بروزگار
گر روزگار ما بتمنای دشمن است
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
چند عمر اندر پی آب سکندر بگذرد
بگذر از ظلمات تن تا آبت از سر بگذرد
باد کبر از سر بنه کاین سر چو سر در خاک کرد
باد های مشکبو بر وی مکرر بگذرد
برد نقد عمر نرّاد سپهرت پاک تو
هی بگردان طاس تا دادت زششدر بگذرد
چنبر گیتی ترا از خار و خس پرویز نی است
دانه پاک آنگه شود از چشم چنبر بگذرد
عمر چونخواهد گذشتن خواه کوته خه دراز
به که با افسانه موئی معنبر بگذرد
عشق در بر ما ز عشق ما بر او افزونتر است
دلبر از دل نگذرد گر دل ز دلبر بگذرد
چون بر آتش میزنی در عاشقی مردانه زن
آب خه کم خه فزون زان پس که از سر بگذرد
بوکه تعبیری رود بر چین زلف روز و شب
ورد خوانم تا بخوابم مشک و عنبر بگذرد
دوشم از بر درگذشت و خونم از سربر گذشت
تا چه باشد سرگذشت اربار دیگر بگذرد
چشمی از مستی دمادم بنگرد برچین زلف
راست چون شاهی که با تمکین به لشگر بگذرد
فتنه عالم گیر شد ای سر و سرکش پایدار
کاین قیامت ترسم از غوغای محشر بگذرد
ماه من گر پرده مشکین براندازد ز رو
تیره آنروزی که بر خورشید خاور بگذرد
هر زمان که آید مرا یاد از خم ابروی او
راست پیش چشم من مرگ مصور بگذرد
نیّرا خونشد دل از یاد لبش ورزیده ریخت
بعد از اینم تا چها بر دیده تر بگذرد
بگذر از ظلمات تن تا آبت از سر بگذرد
باد کبر از سر بنه کاین سر چو سر در خاک کرد
باد های مشکبو بر وی مکرر بگذرد
برد نقد عمر نرّاد سپهرت پاک تو
هی بگردان طاس تا دادت زششدر بگذرد
چنبر گیتی ترا از خار و خس پرویز نی است
دانه پاک آنگه شود از چشم چنبر بگذرد
عمر چونخواهد گذشتن خواه کوته خه دراز
به که با افسانه موئی معنبر بگذرد
عشق در بر ما ز عشق ما بر او افزونتر است
دلبر از دل نگذرد گر دل ز دلبر بگذرد
چون بر آتش میزنی در عاشقی مردانه زن
آب خه کم خه فزون زان پس که از سر بگذرد
بوکه تعبیری رود بر چین زلف روز و شب
ورد خوانم تا بخوابم مشک و عنبر بگذرد
دوشم از بر درگذشت و خونم از سربر گذشت
تا چه باشد سرگذشت اربار دیگر بگذرد
چشمی از مستی دمادم بنگرد برچین زلف
راست چون شاهی که با تمکین به لشگر بگذرد
فتنه عالم گیر شد ای سر و سرکش پایدار
کاین قیامت ترسم از غوغای محشر بگذرد
ماه من گر پرده مشکین براندازد ز رو
تیره آنروزی که بر خورشید خاور بگذرد
هر زمان که آید مرا یاد از خم ابروی او
راست پیش چشم من مرگ مصور بگذرد
نیّرا خونشد دل از یاد لبش ورزیده ریخت
بعد از اینم تا چها بر دیده تر بگذرد
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
دودی ز آهم ار بدرون نی اوفتد
آتش بخشک و تر ز صدای وی اوفتد
از سر ربود هوش من آنچشم پرخمار
تادیگر اتفاق افاقت کی اوفتد
آرد مذاق حکمت اشراق طبع می
عکسی اگر زروت بجام می افتد
سلطان اگر بدولت وصلت رسد بخواب
از چشمش افسر جم و تخم کی اوفتد
ترسم که جان بوصل نماند ز شوق اگر
چشمم بروی قاصد فرخ پی اوفتد
گفتم که وعدۀ تو چه شد گفت کی کجا
آری دوای درد کهن بر کی اوفتد
ترسم بهار گلشن روی تو سر شود
زینطول ناز و وعدۀ ما بردی اوفتد
ابجذ به جنون سوی لیلی مکش مرا
ایمن نیم که آتش من در حی اوفتد
نیر رو آبجو که جهان جز سراب نیست
بیحاصل است کار که بر لاشی اوفتد
آتش بخشک و تر ز صدای وی اوفتد
از سر ربود هوش من آنچشم پرخمار
تادیگر اتفاق افاقت کی اوفتد
آرد مذاق حکمت اشراق طبع می
عکسی اگر زروت بجام می افتد
سلطان اگر بدولت وصلت رسد بخواب
از چشمش افسر جم و تخم کی اوفتد
ترسم که جان بوصل نماند ز شوق اگر
چشمم بروی قاصد فرخ پی اوفتد
گفتم که وعدۀ تو چه شد گفت کی کجا
آری دوای درد کهن بر کی اوفتد
ترسم بهار گلشن روی تو سر شود
زینطول ناز و وعدۀ ما بردی اوفتد
ابجذ به جنون سوی لیلی مکش مرا
ایمن نیم که آتش من در حی اوفتد
نیر رو آبجو که جهان جز سراب نیست
بیحاصل است کار که بر لاشی اوفتد
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
مرغی شکسته درخور تبر ستم نبود
گیرم مقیم زلف تو صید حرم نبود
بیدار بخت من که شدم صید شست تو
پیکان جان شکار ترا صید کم نبود
شد قاتل از سر من و غم میکشد مرا
گر بود بر سرآنکه مرا کشت غم نبود
آنرا که دلخوش است بسیری ز بوستان
راندن ز در نشانۀ اهل کرم نبود
جمشید را بسلطنت ما چه اشتباه
او را ز دور اینهمه خیل و حشم نبود
در دفتر چکامۀ خوبان روزگار
جستیم نقش مهر اثری زینرقم نبود
حسنت نگین لعل بخط بر خطا سپرد
موری سزای سلطنت ملک جم نبود
با آنکه با تو بسته ام عهدی قدیم من
نگرفتمی دل از تو گر این نیر هم نبود
گر هر صنم نظیر تو بودی بدلبری
مسجود اهل دل بجهان جز صنم نبود
این حسرتم کشد که چو باز امدی بناز
ما را سری بپای تو در هر قدم نبود
مجنون که گاه سلطنت وحش و طیر یافت
نیرّ چو ما بملک بلامحتشم نبود
گیرم مقیم زلف تو صید حرم نبود
بیدار بخت من که شدم صید شست تو
پیکان جان شکار ترا صید کم نبود
شد قاتل از سر من و غم میکشد مرا
گر بود بر سرآنکه مرا کشت غم نبود
آنرا که دلخوش است بسیری ز بوستان
راندن ز در نشانۀ اهل کرم نبود
جمشید را بسلطنت ما چه اشتباه
او را ز دور اینهمه خیل و حشم نبود
در دفتر چکامۀ خوبان روزگار
جستیم نقش مهر اثری زینرقم نبود
حسنت نگین لعل بخط بر خطا سپرد
موری سزای سلطنت ملک جم نبود
با آنکه با تو بسته ام عهدی قدیم من
نگرفتمی دل از تو گر این نیر هم نبود
گر هر صنم نظیر تو بودی بدلبری
مسجود اهل دل بجهان جز صنم نبود
این حسرتم کشد که چو باز امدی بناز
ما را سری بپای تو در هر قدم نبود
مجنون که گاه سلطنت وحش و طیر یافت
نیرّ چو ما بملک بلامحتشم نبود
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
خیل خیال تست که بر چشم ما رود
یا تخت جم که بر سر مور از هوا رود
یغمای دین و دل گذرد ایدل فکار
سر بر مکن ز دیده که در زیر پا رود
رفتی و سیل اشک جگرگون ز سرگذشت
بعد از تو بر سر دل ما تاچها رود
چونست دل شکسته و در سر هوای زلف
از سر اگر بشیشه شکستن بلا رود
دیوانه بر جهد ز سر جسر تا بحشر
با عاقلان کشاکش چون و چرا رود
نشگفت اگر خیال تو در چشم ما نشست
باشد که پادشه بسرای گدا رود
زلف تو بر شکست و ز چین تاختن صداست
تا نالۀ شکسته دلان تا کجا رود
نفکند اگر نظر ز حقارت بصید ما
افتد دلا که تیر نگاهی خطا رود
گفتم دلم ز کوی تو خواه شدن بقهر
گیسو گشود و گفت رها دار تا رود
گر مومیای وصل تو داروی درد مااست
ترسم که عمر در طلب مومیا رود
عاقل برو ملامت دیوانگان مکن
دیوانه آن بود که پی هر صدا رود
گر در هوای موی جوانان رود سرم
نشگفت بس سری بسر کیمیا رود
ایزلف مشگبو دل ما را نگاهدار
بس کشمکش هنوز در اینماجرا رود
صوفی همه بشیر ریا میدهد بخلق
فریاد از این معامله گر با خدا رود
گر دیگران ز کعبه بسوی خدا روند
نیرّ ز بارگاه شه هل اتی رود
یا تخت جم که بر سر مور از هوا رود
یغمای دین و دل گذرد ایدل فکار
سر بر مکن ز دیده که در زیر پا رود
رفتی و سیل اشک جگرگون ز سرگذشت
بعد از تو بر سر دل ما تاچها رود
چونست دل شکسته و در سر هوای زلف
از سر اگر بشیشه شکستن بلا رود
دیوانه بر جهد ز سر جسر تا بحشر
با عاقلان کشاکش چون و چرا رود
نشگفت اگر خیال تو در چشم ما نشست
باشد که پادشه بسرای گدا رود
زلف تو بر شکست و ز چین تاختن صداست
تا نالۀ شکسته دلان تا کجا رود
نفکند اگر نظر ز حقارت بصید ما
افتد دلا که تیر نگاهی خطا رود
گفتم دلم ز کوی تو خواه شدن بقهر
گیسو گشود و گفت رها دار تا رود
گر مومیای وصل تو داروی درد مااست
ترسم که عمر در طلب مومیا رود
عاقل برو ملامت دیوانگان مکن
دیوانه آن بود که پی هر صدا رود
گر در هوای موی جوانان رود سرم
نشگفت بس سری بسر کیمیا رود
ایزلف مشگبو دل ما را نگاهدار
بس کشمکش هنوز در اینماجرا رود
صوفی همه بشیر ریا میدهد بخلق
فریاد از این معامله گر با خدا رود
گر دیگران ز کعبه بسوی خدا روند
نیرّ ز بارگاه شه هل اتی رود
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
افسرده دلان شورت نادیده بسر دارد
زین پردۀ شورانگیز خوش آنکه خبر دارد
عالم بدرت پویان دیدار ترا جویان
ربی ارنی گویان آهنگ سفر دارد
ای نفس عزاز بلی رو سجدۀ آدم کن
کانشاهد قدسی سیر در قلب بشر دارد
ای یونس لاهوتی کاندر شکم حوتی
زین برقۀ ناسوتی زود آ که خطر دارد
رو گر همه لقمانی درکش می روحانی
کاین شربت ربانی تأثیر دگر دارد
ایکوهکن هشیار هان امشب ازینکهسار
گلگون سبک رفتار آهنگ گذر دارد
گر موسی سینائی ور عیسی مینائی
از جام تمنائی دامن همه تر دارد
جام دل من ساقی برد ار زمی باقی
کز حکمت اشراقی زنگار کدر دارد
ایغیبی معنی دان و ای فحل فواید خوان
در بیشه نغر دهان شیریکه هنر دارد
غافل ز قواعد را خوشدل بزوائدرا
گر شرح فوائد را صد بار زبر دارد
چند اینهمه چونسیماب در بوتۀ غم میتاب
کانسقی شجر در آب و ابضغ حجر دارد
رورو خم افلاطون پر کن ز من گلگون
بو کاینمثل مستون از پیش تو بردارد
با شیر زنی پنجه گوئی نشوم رنجه
شه شه که زاسگنجه طبع تو حذر دارد
ارحکمت ایجادی گر طالب استادی
اینک منم آزادی کاثار پدر دارد
عیسی صفت از تجرید اندر فلک توحید
یا طالع من خورشید تثلیث نظر دارد
در دائرۀ لاهوت من نیرّ تابانم
در قوس صعودم سیر سبقت بقمر دارد
دوشیزۀ طبع من چون پرده ز سر گیرد
مشاطۀ چرخش پیش آئینۀ زر دارد
زین پردۀ شورانگیز خوش آنکه خبر دارد
عالم بدرت پویان دیدار ترا جویان
ربی ارنی گویان آهنگ سفر دارد
ای نفس عزاز بلی رو سجدۀ آدم کن
کانشاهد قدسی سیر در قلب بشر دارد
ای یونس لاهوتی کاندر شکم حوتی
زین برقۀ ناسوتی زود آ که خطر دارد
رو گر همه لقمانی درکش می روحانی
کاین شربت ربانی تأثیر دگر دارد
ایکوهکن هشیار هان امشب ازینکهسار
گلگون سبک رفتار آهنگ گذر دارد
گر موسی سینائی ور عیسی مینائی
از جام تمنائی دامن همه تر دارد
جام دل من ساقی برد ار زمی باقی
کز حکمت اشراقی زنگار کدر دارد
ایغیبی معنی دان و ای فحل فواید خوان
در بیشه نغر دهان شیریکه هنر دارد
غافل ز قواعد را خوشدل بزوائدرا
گر شرح فوائد را صد بار زبر دارد
چند اینهمه چونسیماب در بوتۀ غم میتاب
کانسقی شجر در آب و ابضغ حجر دارد
رورو خم افلاطون پر کن ز من گلگون
بو کاینمثل مستون از پیش تو بردارد
با شیر زنی پنجه گوئی نشوم رنجه
شه شه که زاسگنجه طبع تو حذر دارد
ارحکمت ایجادی گر طالب استادی
اینک منم آزادی کاثار پدر دارد
عیسی صفت از تجرید اندر فلک توحید
یا طالع من خورشید تثلیث نظر دارد
در دائرۀ لاهوت من نیرّ تابانم
در قوس صعودم سیر سبقت بقمر دارد
دوشیزۀ طبع من چون پرده ز سر گیرد
مشاطۀ چرخش پیش آئینۀ زر دارد
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
جهان دریای خونابست و ناپیداست پایانش
الا ای آب جو بهراس از این دریا و طوفانش
مجو شیر ای پسر زینهار از این نامهربان مادر
که خون شوهرانست اینکه می بینی نه پستانش
ندارد جز دونان بر سفرۀ این نانکور مهمانکش
که دارد آون از گردون و ناهار است مهمانش
جوانمردان بدونان منت دونان نمی ارزد
جوانمردانه بگذر زیندونان و اهل بدونانش
شب و روزش دو شهمار است و خود ضحاک و ماران است
نمی بینی که مغز سر خورد پیوسته مارانش
الا ای آب جو بهراس از این دریا و طوفانش
مجو شیر ای پسر زینهار از این نامهربان مادر
که خون شوهرانست اینکه می بینی نه پستانش
ندارد جز دونان بر سفرۀ این نانکور مهمانکش
که دارد آون از گردون و ناهار است مهمانش
جوانمردان بدونان منت دونان نمی ارزد
جوانمردانه بگذر زیندونان و اهل بدونانش
شب و روزش دو شهمار است و خود ضحاک و ماران است
نمی بینی که مغز سر خورد پیوسته مارانش
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
می بنالم که بسر وقت رسد صیادم
نه من از تنگی دام است که در فریادم
سیر شد زینچمن سبز دل ناشادم
کاش میکرد بخود روی قفس صیادم
تیر کز شست بشد باز نیاید بکمان
پند پیران چکنم من که دل از کف دادم
کشت دور فلک از منت تعمیر مرا
خنک آنروز که سیلی برد از بنیادم
من که از خلد برین دل نگران بستم بار
تا سر کوی تو دیدم همه رفت از یادم
خواجه دشوار پسند است و مرا روی سیاه
ترسم از بندگی خویش کنم آزادم
چشم بر صورت منظور نه صوت و نه سخن
عشق در حکمت اشراق نمود استادم
گله از آدم خاکی نه طریق ادبست
گرچه آورد در این دیر خراب آبادم
لطف سلطان ازل خواست که از سجدۀ خاک
بار این نخوت بیهوده دهد بر بادم
نخورم غم که برد بار بد انگلشن قدس
علت نخوت و مستی چو ز سر بنهادم
نیرّ ابن نامه بدیوان عمل نتوان برد
آه اگر لطف شهنشه نکند امدادم
وارث ساقی کوثر شه مهر افسر طوس
آنکه با داغ غلامیش ز مادر زادم
نه من از تنگی دام است که در فریادم
سیر شد زینچمن سبز دل ناشادم
کاش میکرد بخود روی قفس صیادم
تیر کز شست بشد باز نیاید بکمان
پند پیران چکنم من که دل از کف دادم
کشت دور فلک از منت تعمیر مرا
خنک آنروز که سیلی برد از بنیادم
من که از خلد برین دل نگران بستم بار
تا سر کوی تو دیدم همه رفت از یادم
خواجه دشوار پسند است و مرا روی سیاه
ترسم از بندگی خویش کنم آزادم
چشم بر صورت منظور نه صوت و نه سخن
عشق در حکمت اشراق نمود استادم
گله از آدم خاکی نه طریق ادبست
گرچه آورد در این دیر خراب آبادم
لطف سلطان ازل خواست که از سجدۀ خاک
بار این نخوت بیهوده دهد بر بادم
نخورم غم که برد بار بد انگلشن قدس
علت نخوت و مستی چو ز سر بنهادم
نیرّ ابن نامه بدیوان عمل نتوان برد
آه اگر لطف شهنشه نکند امدادم
وارث ساقی کوثر شه مهر افسر طوس
آنکه با داغ غلامیش ز مادر زادم
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
سر گران تا کی ز من ساقی بده رطلی گرانم
کز سبک مغزی ز پای افکند دور آسمانم
شیشۀ صبرم شکست از سنگ عبرت چرخ گردون
خون بدست آر یکی در سایۀ خم ده امانم
بر جبین از من میفکن عقده چون ناخوانده مهمان
کز کهن دردی کشان صفۀ ابن آستانم
طرۀ پرچین بدستم ده که از باد مخالف
اندرین بحر معلق سرنگون شد باد بانم
چوندل شب تیره روزم دیده از چشمم میفکن
کاب حیوان است در جوبارۀ طبع روانم
مام دهرم خم نشین غصه کرد از چشم بد چون
دید کاندر مهد عهد اینک فلاطون زمانم
کز سبک مغزی ز پای افکند دور آسمانم
شیشۀ صبرم شکست از سنگ عبرت چرخ گردون
خون بدست آر یکی در سایۀ خم ده امانم
بر جبین از من میفکن عقده چون ناخوانده مهمان
کز کهن دردی کشان صفۀ ابن آستانم
طرۀ پرچین بدستم ده که از باد مخالف
اندرین بحر معلق سرنگون شد باد بانم
چوندل شب تیره روزم دیده از چشمم میفکن
کاب حیوان است در جوبارۀ طبع روانم
مام دهرم خم نشین غصه کرد از چشم بد چون
دید کاندر مهد عهد اینک فلاطون زمانم
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
عمر این گردش ایام چه خواهد بودن
گر همه زهر بود کام چه خواهد بودن
دور چشمان شما سر بسلامت بادا
دور چرخ ار نشود رام چه خواهد بودن
خط و زلف تو بزنجیر کشیدند مرا
تا ز چشمان تو پیغام چه خواهد بودن
ساقیا دامن تقوی چو شد آلوده مرا
در شط باده فکن جام چه خواهد بودن
هین ز آغاز تو ایزلف مسلسل پیداست
که مرا با تو سرانجام چه خواهد بودن
نیرّ این چامه که در وصف جمال تو سرود
تا ز لعل لبت انعام چه خواهد بودن
گر همه زهر بود کام چه خواهد بودن
دور چشمان شما سر بسلامت بادا
دور چرخ ار نشود رام چه خواهد بودن
خط و زلف تو بزنجیر کشیدند مرا
تا ز چشمان تو پیغام چه خواهد بودن
ساقیا دامن تقوی چو شد آلوده مرا
در شط باده فکن جام چه خواهد بودن
هین ز آغاز تو ایزلف مسلسل پیداست
که مرا با تو سرانجام چه خواهد بودن
نیرّ این چامه که در وصف جمال تو سرود
تا ز لعل لبت انعام چه خواهد بودن
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
دلا گر گوهر مقصود خواهی دیده دریا کن
ز فیض دانۀ اشگ آستین پر درّ لالا کن
بقوسین علایق چند چون پرگار سرگردان
درون نه پای وجا از نقطۀ موهوم ادنی کن
ز فیض شمس لاهوتی در این نادوس ناسوتی
بتهلیلات اکسیریه نفس مرده احیا کن
بدار الخیر حکمت نه رخ و در عین درویشی
بنه اکلیل زر بر سر به تخت هر مسی جا کن
اگر نقش بقا خواهی در ای مرآت طبعانی
هیولا را بصورت آر و صورترا هیولا کن
چو دیو خیره در چاه طبیعت سرنگون تا کی
بیا بر شکل انسانی نگاهی سوی بالا کن
اگر چون پورعمران طالب نور تجلائی
عصای مسکنت بر دست گیر و سینه سینا کن
یکی کن جوهر روح و جسد با نقش لاهوتی
ره توحید گیر و ترک تثلیث نصاری کن
نمیگویم ز ایجاد طبیعی سر بزن لیکن
بتکلیف ازادای آنچه آنجا خواهی اینجا کن
ز گنج عقل میراث پدر دست آور و بنشین
بصدر علم و بر قدّوسیان تعلیم اسما کن
چو کرکس بر سر مردار دنیا پر زنان تا کی
بقاف قرب نه پای و مکان بر فرق عنقا کن
ز فیض دانۀ اشگ آستین پر درّ لالا کن
بقوسین علایق چند چون پرگار سرگردان
درون نه پای وجا از نقطۀ موهوم ادنی کن
ز فیض شمس لاهوتی در این نادوس ناسوتی
بتهلیلات اکسیریه نفس مرده احیا کن
بدار الخیر حکمت نه رخ و در عین درویشی
بنه اکلیل زر بر سر به تخت هر مسی جا کن
اگر نقش بقا خواهی در ای مرآت طبعانی
هیولا را بصورت آر و صورترا هیولا کن
چو دیو خیره در چاه طبیعت سرنگون تا کی
بیا بر شکل انسانی نگاهی سوی بالا کن
اگر چون پورعمران طالب نور تجلائی
عصای مسکنت بر دست گیر و سینه سینا کن
یکی کن جوهر روح و جسد با نقش لاهوتی
ره توحید گیر و ترک تثلیث نصاری کن
نمیگویم ز ایجاد طبیعی سر بزن لیکن
بتکلیف ازادای آنچه آنجا خواهی اینجا کن
ز گنج عقل میراث پدر دست آور و بنشین
بصدر علم و بر قدّوسیان تعلیم اسما کن
چو کرکس بر سر مردار دنیا پر زنان تا کی
بقاف قرب نه پای و مکان بر فرق عنقا کن
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
من خود مجرّد از همه نام و نشانمی
بر هر صفت که عشق تو گفت آنچنانمی
در گوشۀ فراق تو پیر شکسته ام
آندم که بوی وصل تو آید جوانمی
گاهی ز تاب قهر تو درویش نینوا
گاهی ز تاج مهر تو شاه جهانمی
گاه از جنون ز هلهلۀ کودکان برقص
گه در خرد ارسطوی روشن روانمی
گاهی بجستجوی تو دربان مسجدم
گاهی سبوکش ره دیر مغانمی
گاهی ز درد گریان چون ابر ؟؟
گاهی ز درد خندان چون گلستانمی
کوته کنم حدیث چو مومی بر آفتاب
هر چه اقتضای عشق تو باشد همانمی
مشکن رقیب بال و پر من ز سبک جور
عمریست پروریدۀ این آشیانمی
بشکست اگر مرا دل از آن لعل دلقریب
شادم که دلشکستۀ آن دلستانمی
زهد دراز رفته زیادم که سالهاست
در کشمکش ز طرۀ شیر فشانمی
خیل خیال اوست که بر چشم من رود
یا مست بیخودم که ز خود در گمانمی
دوشم ز لطف بندۀ خود خواند من زوجد
نی بر زمینم و نی بر آسمانمی
مفکن مرا به پیچ و خم ایتار زلف دل
در حلقۀ تو رفته من اینها ندانمی
با من ز ظن مطلق و اصل عدم مخوان
زاهد برو من آنچه تو خواهی نه آنمی
صوفی تو هم بمذهب تثلیث خود مرا
دعوت مکن که من نه ز بو لیمیانمی
من نی فقیه خشگم و نی صوفی ترم
نی معتقد بحکمت یونانیانمی
پیر طریق من بجهان شاه اولیاست
با مهر او بری ز فلان و فلانمی
قشری و صوفی و متفلسف ندا نما
هر چه او بروست من ز دل و جان برآنمی
لنگان همیروم ز پی کاروان دوست
تا هر که دید گویدم از کاروانمی
ایشاه تا جور سگ خود خوان مرا که نیست
یارای آنکه گویمت از دوستانمی
نیرّ مرا حقیر مبین بر طراز فرش
کاندر فراز عرش ز سبّو حیانمی
لیک از و بال طالع چندی چو دانهای
در زیر آشیانۀ هفت آسمانمی
بر هر صفت که عشق تو گفت آنچنانمی
در گوشۀ فراق تو پیر شکسته ام
آندم که بوی وصل تو آید جوانمی
گاهی ز تاب قهر تو درویش نینوا
گاهی ز تاج مهر تو شاه جهانمی
گاه از جنون ز هلهلۀ کودکان برقص
گه در خرد ارسطوی روشن روانمی
گاهی بجستجوی تو دربان مسجدم
گاهی سبوکش ره دیر مغانمی
گاهی ز درد گریان چون ابر ؟؟
گاهی ز درد خندان چون گلستانمی
کوته کنم حدیث چو مومی بر آفتاب
هر چه اقتضای عشق تو باشد همانمی
مشکن رقیب بال و پر من ز سبک جور
عمریست پروریدۀ این آشیانمی
بشکست اگر مرا دل از آن لعل دلقریب
شادم که دلشکستۀ آن دلستانمی
زهد دراز رفته زیادم که سالهاست
در کشمکش ز طرۀ شیر فشانمی
خیل خیال اوست که بر چشم من رود
یا مست بیخودم که ز خود در گمانمی
دوشم ز لطف بندۀ خود خواند من زوجد
نی بر زمینم و نی بر آسمانمی
مفکن مرا به پیچ و خم ایتار زلف دل
در حلقۀ تو رفته من اینها ندانمی
با من ز ظن مطلق و اصل عدم مخوان
زاهد برو من آنچه تو خواهی نه آنمی
صوفی تو هم بمذهب تثلیث خود مرا
دعوت مکن که من نه ز بو لیمیانمی
من نی فقیه خشگم و نی صوفی ترم
نی معتقد بحکمت یونانیانمی
پیر طریق من بجهان شاه اولیاست
با مهر او بری ز فلان و فلانمی
قشری و صوفی و متفلسف ندا نما
هر چه او بروست من ز دل و جان برآنمی
لنگان همیروم ز پی کاروان دوست
تا هر که دید گویدم از کاروانمی
ایشاه تا جور سگ خود خوان مرا که نیست
یارای آنکه گویمت از دوستانمی
نیرّ مرا حقیر مبین بر طراز فرش
کاندر فراز عرش ز سبّو حیانمی
لیک از و بال طالع چندی چو دانهای
در زیر آشیانۀ هفت آسمانمی
نیر تبریزی : سایر اشعار
شمارهٔ ۱۱