عبارات مورد جستجو در ۲۰۷۳ گوهر پیدا شد:
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۲۷۲
ای یاد تو سرمایه بیهوشی من
هیچت نشد از یاد فراموشی من
آخر نه ز عشق تست بر بستر غم
با خار و خس بلا هم آغوشی من
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۲۷۷
ای گلخن غم کرده سرای دل من
خون داده بجای می سزای دل من
بر ساقی بزم تو جه تهمت بندم
می خون جگر کند هوای دل من
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۲۷۸
ای عشق تو فرخنده همای دل من
با جور تو زندگی بلای دل من
خود خون فسرده دلم پاک بریز
کس نطلبد از تو خونبهای دل من
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۲۸۱
ای ز آتش غم نهفته چاک دل من
بر باد فنا فشانده خاک دل من
بنمای تو چهره تا دهد دختر رز
خون دل خود خراج تاک دل من
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۲۸۶
ای مرهم زخم اندرون دل من
کونین ز عشق تو زبون دل من
من روی ترا وجه دیت می بینم
از بسکه گرانبهاست خون دل من
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۲۹۴
در سینه چودوزخ آتشی کردم من
چون باد سحر هنوز دم سردم من
هرکس که شنید دردم از من بگریخت
گفتی که مگر صورت آن دردم من
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۲۹۵
شاها ز زمانه گم شد آسایش من
انبار فلک مباش در مالش من
خود ناصیه روان ارسطوی خرد
آراست به داغ بیعت دانش من
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۳۰۸
ای صبح خجل ز روی فرخنده تو
خورشید به بزم حسن شرمنده تو
تا دامن دیده شکرستان گردد
زین شهد که ریزد از شکر خنده تو
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۳۱۱
شد غرفه به خون جگر آواره تو
وز قید حیات رست بیچاره تو
یارب چه کسی تو کاندرون دیده
آسایدم از خیال نظاره تو
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۳۱۴
مستیم و خراب کنج میخانه تو
سرخوش همه از شراب پیمانه تو
گیرند اگر چه عاقلان خرده به ما
شادیم که خود شدیم دیوانه تو
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۳۱۷
ای سرو ز بالای تو پست افتاده
از زلف تو شمشاد ز دست افتاده
در خانه خویش خواهمت بی زحمت
می خورده صبوحی زده مست افتاده
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۳۲۴
ای تیره شب فراق آخر به سر آی
وی صبح امید از در مهر درآی
گر عمر منی ای شب هجران بگذر
ور جان منی ای نفس صبح برآی
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۳۲۹
ای دیده ز اشک بی متاعم نکنی
در بیعگه غم ابتیاعم نکنی
چون من سخن از وداع دلدار کنم
ای جان عجب است اگر وداعم نکنی
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۳۳۲
ای دیده به روشنی چو اختر بادی
کآخر در عیش بر رخم بگشادی
گر خون دلم بریختی در شب هجر
نظاره دیت به روز وصلم دادی
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۳۳۴
تاراج متاع اختیارم کردی
در رهگذر بلا غبارم کردی
گفتم بشکیبم از تو آتش رسنی
در گردن جان بیقرارم کردی
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۳۳۵
دل پیش غمت جزیه برد غمناکی
سر باج دهد تا شودت فتراکی
آنروز که شعله ور شود غمزه تو
جان رشوه دهد تا که کند خاشاکی
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۳۴۰
یکدم ز دل فکار بیرون نروی
زین سینه شعله زار بیرون نروی
این خاطر فتنه لاخ نه در خورتست
لیکن زوی ای نگار بیرون نروی
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۱
سوگند خورده‌ایم به موی تو بارها
تا بگذریم در غمت از اختیار‌ها
گفتم که دل به زلف تو گیرد مگر قرار
زان بی خبر که داده به یاد او قرار‌ها
داند کسی که روزش از آن طره گشته شام
بر عاشقان گذشته چسان روزگار‌ها
گیرم مگر که دامنت اندر رهی به کف
چون خاک شدن نشیمن من رهگذار‌ها
شرم آیدم به جان تو کائی مرا به سر
بینی چه کرد عشق تو با جان نثار‌ها
شاید یک اَرزِ حال غریبی کنی سراغ
کز عشق تست در به دراندر دیار‌ها
ز آغاز عمر پیشه ی من بود درد و غم
تا چون بود زعشق تو انجام کار‌ها
تا رو نهادم از غم عشقت به کوه و دشت
شستی زروی سیل سر شکم غبار‌ها
چون می‌زدم به وادی سرگشتگی قدم
یارا نبود سرکشی از زخم خار‌ها
در سوزش فراق تو هر شام تا سحر
بد موی بر تنم همه چون نیش مار‌ها
بیرون دلی ز حلقه ی زلفت یکی کجاست
کاری به دام و بندیش آسان به تار‌ها
مانا به وعده ی تو هنوزم امیدوار
چشم ار چه شد سفید همی ز انتظار‌ها
آن کس که شد زنرگس مستت غرابه نوش
می‌نشکند ز ساغر و جامش خمار‌ها
خط بر دمید گرد رخت یا کشیده‌‌اند
بر باغ گل ز سبزه ی ریحان حصار‌ها
با طلعت تو فارغم از باغ و گل که هست
شرمنده پیش روی بدیعت بهار‌ها
رفت آنچه بود جز غم روی تو در نظر
ما را بس است یاد تو از یادگار‌ها
داند کمال شعر کجا هر مکدری
شعر صفی است آیت صفوت شعار‌ها
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۶
از شهر مه نو سفرم باز روانه است
زین پس به سراغش دل من خانه به خانه است
می‌بود امیدم که مرا نیست جز او یار
می‌دیدم اگر چند که بر ناز و بهانه است
می‌گفت ز دست نکشم زلف دگر باز
غافل شدم از وعده ی خوبان که فسانه است
روزم همه شد شام و نیامد سحری مست
با او چه توان کرد که مخمور شبانه است
این شکوه ز بخت است و ز دوری نه زدلدار
کو در همه آفاق باخلاق یگانه است
گرچه سوی گوشه‌نشینان نکند باز
بد عهدی از او نیست که از دور زمانه است
این سخت کمانی هم اگر زان خم ابروست
بر تیر قضا هم دل درویش نشانه است
بگشای میان بهر کنارم که بمویت
گر هیچ صفی یسکر مویی بمیانه است
از رنج مگو با من شوریده که دانی
دیدن نتوانم که بگیسوی تو شانه است
تو سوسن آزادی و من پیش تو خاموش
این نیست زبان کاتش عشقم بزبانه است
رفتیم و رسیدیم زهر بحر بساحل
غیر ازبم عشق توکه بیرون ز کرانه است
چون چنگ خر و شد دلم اندر سیر پیری
کان تازه جوانش بنوازد که چغانه است
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۷
از حسرت لعلی که در او آب حیاتست
مردیم و بسی عقل در این واقعه ماتست
بر چشمه حیوان دلم از زلف تو پی برد
با لعل تو ارزد ره اگر بر ظلماتست
ز اشعار من آنانکه لب اندر لب یارند
دانند که شیرینی از آن کان نباتست
از انبته الله نباتاً حسن این راز
شد کشف کز آن شاخ نباتم حسناتست
امروز دل از حقه لعلش نکشد دست
گوئی که بر این دولتم از غیب براتست
ای دوست تو دانی وصفی آنچه بر او رفت
ز آن طره که در هر سر مویش خطراتست
بازم بهمان زلف دلاویز بود کار
در سلسله زیرا که هنوزم عقباتست