عبارات مورد جستجو در ۲۰۷۳ گوهر پیدا شد:
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۲۷۲
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۲۷۷
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۲۷۸
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۲۸۱
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۲۸۶
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۲۹۴
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۲۹۵
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۳۰۸
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۳۱۱
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۳۱۴
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۳۱۷
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۳۲۴
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۳۲۹
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۳۳۲
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۳۳۴
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۳۳۵
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۳۴۰
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۱
سوگند خوردهایم به موی تو بارها
تا بگذریم در غمت از اختیارها
گفتم که دل به زلف تو گیرد مگر قرار
زان بی خبر که داده به یاد او قرارها
داند کسی که روزش از آن طره گشته شام
بر عاشقان گذشته چسان روزگارها
گیرم مگر که دامنت اندر رهی به کف
چون خاک شدن نشیمن من رهگذارها
شرم آیدم به جان تو کائی مرا به سر
بینی چه کرد عشق تو با جان نثارها
شاید یک اَرزِ حال غریبی کنی سراغ
کز عشق تست در به دراندر دیارها
ز آغاز عمر پیشه ی من بود درد و غم
تا چون بود زعشق تو انجام کارها
تا رو نهادم از غم عشقت به کوه و دشت
شستی زروی سیل سر شکم غبارها
چون میزدم به وادی سرگشتگی قدم
یارا نبود سرکشی از زخم خارها
در سوزش فراق تو هر شام تا سحر
بد موی بر تنم همه چون نیش مارها
بیرون دلی ز حلقه ی زلفت یکی کجاست
کاری به دام و بندیش آسان به تارها
مانا به وعده ی تو هنوزم امیدوار
چشم ار چه شد سفید همی ز انتظارها
آن کس که شد زنرگس مستت غرابه نوش
مینشکند ز ساغر و جامش خمارها
خط بر دمید گرد رخت یا کشیدهاند
بر باغ گل ز سبزه ی ریحان حصارها
با طلعت تو فارغم از باغ و گل که هست
شرمنده پیش روی بدیعت بهارها
رفت آنچه بود جز غم روی تو در نظر
ما را بس است یاد تو از یادگارها
داند کمال شعر کجا هر مکدری
شعر صفی است آیت صفوت شعارها
تا بگذریم در غمت از اختیارها
گفتم که دل به زلف تو گیرد مگر قرار
زان بی خبر که داده به یاد او قرارها
داند کسی که روزش از آن طره گشته شام
بر عاشقان گذشته چسان روزگارها
گیرم مگر که دامنت اندر رهی به کف
چون خاک شدن نشیمن من رهگذارها
شرم آیدم به جان تو کائی مرا به سر
بینی چه کرد عشق تو با جان نثارها
شاید یک اَرزِ حال غریبی کنی سراغ
کز عشق تست در به دراندر دیارها
ز آغاز عمر پیشه ی من بود درد و غم
تا چون بود زعشق تو انجام کارها
تا رو نهادم از غم عشقت به کوه و دشت
شستی زروی سیل سر شکم غبارها
چون میزدم به وادی سرگشتگی قدم
یارا نبود سرکشی از زخم خارها
در سوزش فراق تو هر شام تا سحر
بد موی بر تنم همه چون نیش مارها
بیرون دلی ز حلقه ی زلفت یکی کجاست
کاری به دام و بندیش آسان به تارها
مانا به وعده ی تو هنوزم امیدوار
چشم ار چه شد سفید همی ز انتظارها
آن کس که شد زنرگس مستت غرابه نوش
مینشکند ز ساغر و جامش خمارها
خط بر دمید گرد رخت یا کشیدهاند
بر باغ گل ز سبزه ی ریحان حصارها
با طلعت تو فارغم از باغ و گل که هست
شرمنده پیش روی بدیعت بهارها
رفت آنچه بود جز غم روی تو در نظر
ما را بس است یاد تو از یادگارها
داند کمال شعر کجا هر مکدری
شعر صفی است آیت صفوت شعارها
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۶
از شهر مه نو سفرم باز روانه است
زین پس به سراغش دل من خانه به خانه است
میبود امیدم که مرا نیست جز او یار
میدیدم اگر چند که بر ناز و بهانه است
میگفت ز دست نکشم زلف دگر باز
غافل شدم از وعده ی خوبان که فسانه است
روزم همه شد شام و نیامد سحری مست
با او چه توان کرد که مخمور شبانه است
این شکوه ز بخت است و ز دوری نه زدلدار
کو در همه آفاق باخلاق یگانه است
گرچه سوی گوشهنشینان نکند باز
بد عهدی از او نیست که از دور زمانه است
این سخت کمانی هم اگر زان خم ابروست
بر تیر قضا هم دل درویش نشانه است
بگشای میان بهر کنارم که بمویت
گر هیچ صفی یسکر مویی بمیانه است
از رنج مگو با من شوریده که دانی
دیدن نتوانم که بگیسوی تو شانه است
تو سوسن آزادی و من پیش تو خاموش
این نیست زبان کاتش عشقم بزبانه است
رفتیم و رسیدیم زهر بحر بساحل
غیر ازبم عشق توکه بیرون ز کرانه است
چون چنگ خر و شد دلم اندر سیر پیری
کان تازه جوانش بنوازد که چغانه است
زین پس به سراغش دل من خانه به خانه است
میبود امیدم که مرا نیست جز او یار
میدیدم اگر چند که بر ناز و بهانه است
میگفت ز دست نکشم زلف دگر باز
غافل شدم از وعده ی خوبان که فسانه است
روزم همه شد شام و نیامد سحری مست
با او چه توان کرد که مخمور شبانه است
این شکوه ز بخت است و ز دوری نه زدلدار
کو در همه آفاق باخلاق یگانه است
گرچه سوی گوشهنشینان نکند باز
بد عهدی از او نیست که از دور زمانه است
این سخت کمانی هم اگر زان خم ابروست
بر تیر قضا هم دل درویش نشانه است
بگشای میان بهر کنارم که بمویت
گر هیچ صفی یسکر مویی بمیانه است
از رنج مگو با من شوریده که دانی
دیدن نتوانم که بگیسوی تو شانه است
تو سوسن آزادی و من پیش تو خاموش
این نیست زبان کاتش عشقم بزبانه است
رفتیم و رسیدیم زهر بحر بساحل
غیر ازبم عشق توکه بیرون ز کرانه است
چون چنگ خر و شد دلم اندر سیر پیری
کان تازه جوانش بنوازد که چغانه است
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۷
از حسرت لعلی که در او آب حیاتست
مردیم و بسی عقل در این واقعه ماتست
بر چشمه حیوان دلم از زلف تو پی برد
با لعل تو ارزد ره اگر بر ظلماتست
ز اشعار من آنانکه لب اندر لب یارند
دانند که شیرینی از آن کان نباتست
از انبته الله نباتاً حسن این راز
شد کشف کز آن شاخ نباتم حسناتست
امروز دل از حقه لعلش نکشد دست
گوئی که بر این دولتم از غیب براتست
ای دوست تو دانی وصفی آنچه بر او رفت
ز آن طره که در هر سر مویش خطراتست
بازم بهمان زلف دلاویز بود کار
در سلسله زیرا که هنوزم عقباتست
مردیم و بسی عقل در این واقعه ماتست
بر چشمه حیوان دلم از زلف تو پی برد
با لعل تو ارزد ره اگر بر ظلماتست
ز اشعار من آنانکه لب اندر لب یارند
دانند که شیرینی از آن کان نباتست
از انبته الله نباتاً حسن این راز
شد کشف کز آن شاخ نباتم حسناتست
امروز دل از حقه لعلش نکشد دست
گوئی که بر این دولتم از غیب براتست
ای دوست تو دانی وصفی آنچه بر او رفت
ز آن طره که در هر سر مویش خطراتست
بازم بهمان زلف دلاویز بود کار
در سلسله زیرا که هنوزم عقباتست