عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۵۰ - مظفر کرمانی قُدِّسَ سِرُّه
و هُوَ قدوة المحققین و زبدة العارفین میرزا محمدتقی بن میرزا محمد کاظم. آن جناب در علوم عقلیه وحید و در فنون نقلیه فرید. و آبا و اجداد مولانا همواره در آن ولایت به طبابت مشغول و در نهایت عزت و احترام می‌زیسته‌اند و خود نیز درحکمت الهی و حکمت طبیعی به غایت جامعیت داشته و جمعی در خدمتش تلمذ گزیده بودند و اکتساب فضایل می‌نمودند. غرض، چون از علم ظاهر، باطنی ندید طالب علوم باطنی گردید. دست تقدیر گریبان اختیار خاطرش را به چنگ مشتاق علی شاه انداخت و مولانا را به آن فضل و کمال مقید و اسیر آن امی ساخت. لاجرم عوام و خواص به طعن و ملامت مولانا پرداختند و او را هدف تیر آزار ساختند و زجر بی شمار و جفای بسیار از ابنای زمان دید و از آن راه پرخطر برنگردید. بالجمله حالات مولانا مفصل است. مختصری اینکه ارادت به مشتاق علی شاه داشت و اجازه از میرزا رونق کرمانی و بعد از شهادت مشتاق علی شاه در سنهٔ یک هزار و دویست و شش در شهر کرمان جناب مولانا، دیوانی به نام وی تمام کرده. چون حالات وی و حالات مولوی رومی مناسب اتفاق افتاده او را مولوی ثانی و برخی مولوی کرمانی خوانند چنانکه مولوی رومی فاضل بوده. شمس الدین تبریزی امی می‌نمود و شمس الدین را کشتند و مولوی، دیوانی به نام وی پرداخت. مولوی مذکور نیز دیوانی به اسم مشتاق موسوم به مشتاقیه ساخت. مجملاً وی از اعاظم فضلا و عرفای متأخرین بوده و در سنهٔ هزار و دویست و پانزده در کرمانشاهان وفات نمود. آن جناب را مثنوی است موسوم به بحرالاسرار مشتمل بر حقایق و دقایق و رساله در شرح آن مسمی به مجمع البحار و دیوان مشتاقیه مشتمل بر قصاید و غزلیات و رساله‌ای موسم به کبریت احمر در طریقهٔ ذکر و فکر و او را در سلوک باطن به طریق رمز نوشته و هم رساله‌ای است موسوم به خلاصة العلوم. چون اشعارش فصیح و بلیغ و مضامین خوب دارد و کمتر شنیده شده است فقیر در این کتاب بعضی از بحرالاسرار و برخی از قصاید و غزلیات وی ثبت می‌نماید و از آن جمله است:
مِنْمثنویّ الموسوم به بحرالاسرار
بای بسم اللّه الرحمن الرحیم
هست مفتاح در گنج حکیم
گنج حکمت آن کتاب رحمت است
بسمله چون باب گنج حکمت است
گنج حکمت شهر علم مصطفی است
بسمله رمز علی با بهاست
بسمله آیینهٔ گنج احد
بسمله گنجینهٔ گنج صمد
مطلع دیباچهٔ ام الکتاب
مجمع مجموعهٔ فصل الخطاب
هرچه در قرآن خفیه واضحه
مجتمع آمد همه در فاتحه
هرچه در سبع المثانی منطوی است
بسمله برجمله طُرّاً محتوی است
هر چه اندر بسمله شد مندرج
حرف با بر جمله آمدمندمج
هر چه اندر باست انوار هدا
کُلُّهُ فِی نُقْطَةٍ هِی تَحْتَ بَا
شرح این معنی بگویم با تو فاش
جمع کن دل را و پر کنده مباش
هرچه در عالم عیان و مظهر است
جمله در انسان کامل مضمر است
هست عالم چون کتاب مستبین
کُلُّه مَا فِیْهِ فِی الْإنْسانْمُبْین
لَیْسَ ذَالانسانُ جِرْماَ یَصْغُرُ
اِنْطَوی فِیْهِ الْکِتابُ الأَکْبَر
سُوْرَةٌ الْحَمدِ صَراطُ الْمُستقیم
نیست جز انسان کامل ای حکیم
هر کمال کاملی آمد یقین
مجتمع در شخص خیرالمرسلین
صورت او آیت رحمت بود
معنی او صورت وحدت بود
چیست دانی معنی ختم الرسل
عقل اول روح اعظم امر کل
حلقهٔ اولی ازین خوش سلسله
حرف اول از حروف بسمله
تحت سرّ باست سرّ مختفی
صورت آن نقطه آمد ای صفی
چون نبی اعظم آمد حرف با
سر او چبود ولایت تحتها
باست ظاهر نقطه باطن فی المرام
باست ناطق نقطه صامت فی الکلام
نقطه چبود کُلُّ مَالَا یَنْقَسِم
وحدت آمد گشت کثرت منقسم
صورت نقطه ولایت آمده
معنی آن عین وحدت آمده
زان سبب فرمود شاه اولیاء
رمز اِنِّی نَقْطَةٌ هِی تَحْتَ بَا
مرحبا آن تحت فوقانی مقام
حبذا آن عبد ربانی مقام
در دنو حق علوی مختفی است
در علوّ حق دنوی هم خفی است
در جمال او جلالی مستقر
در جلال او جمالی مستتر
نیست در احمد یقین الا علی
کُلُّ هُمْمِنْهُ وَ مِنْهُ یَنْجَلی
در میان جان حیدر احمد است
عشق را با حسن، وصلی سرمد است
ذات این دو بی گمان یکتا بود
دو شبح مرآت و یک معنا بود
میم احمد در احد غرق آمده
متصل گشته بلا فرق آمده
هم علی از رب اعلی جلوه گر
آن یکی چون بحر دان دیگر گهر
بحر چبود اصل لؤلؤی خوشاب
چیست لؤلؤ آب پرورده ز آب
چونکه پیدا نیست عمق بحر ذات
نیست کشتی را به تن از آن نجات
پس فرود آییم اندر ساحلات
ساحلات پهن اسماء و صفات
اسم چبود از مسمی صورتی
هست هر صورت ز معنی آیتی
اسم اللّه چیست وجه عین ذات
مجمع مجموع اسماء و صفات
وجه چبود مجمع حسن بتان
باغ دل بستان عشق عاشقان
گونه گونه میوهٔ شیرین درو
دسته دسته سنبل و نسرین درو
عشوه‌های حسن آن رب البشر
هست چون زین اسم جامع جلوه گر
لاجرم این اسم وجه اللّه بود
داند این را هر که مرد ره بود
لطف و قهری هست آن دلدار را
شهد و زهری آن شکر گفتار را
بر جمال او جلالش محتوی است
بر جلال او جمالش محتوی است
اسم اللّه جامع اسماء بود
لطف و قهر او درو پیدا بود
کُلُّ اسماءِ جَمَالِ لایَزَال
جَمْعُ اَسْمَاءِ جلالِ ذُوْالْجَلَال
هست در این اسم جامع مندرج
اوست بر کل مراتب مندمج
گه نِعَم بفرستد و گاهی نقم
وَجْهُ رَبِّی ذُوْالْجَلالِ وَالْکَرَم
لیک رحمت بر غضب سابق بود
نعمتش بر نعمتش فایق بود
مؤمن از فیض رحیمی منتفع
کافر از فیض رحیمی منقطع
چیست آدم عالم مستجملی
چیست عالم آدم مستفضلی
عالم اجمال آدم آمده
آدم تفصیل عالم آمده
این حدیث از دل نه از سمع آمده
که ولایت موطن جمع آمده
لاجرم فرمود شاه اولیاء
سِرّ اِنّی نُقْطَةُ هِی تَحْتَ با
نقطه دان جمع حقیقی بی خلاف
جمع های مابقی جمع مضاف
آنکه در معراج وحی از حق شنفت
لی مع اللّه از زبان جمع گفت
خود نبی رهبر بود سوی ولی
و آن ولی سوی خداوند علی
عارفی کو گوهر توحید سفت
ذات را تسبیح و هم تحمید گفت
گه مسبّح آمده ذات از علوّ
گه محمد آمده ذات از دُنَو
هست تسبیح خدا تنزیه ذات
هست تحمید وی اظهار صفات
ذات را تسبیح کن ای معتدل
تا که تشبیهی نگردی و خجل
ذات را تحمید می‌کن ای صفی
تا نه تعطیلی شوی چون فلسفی
حکایت
عارفی از جمع ارباب عقول
مؤمنی از شیعهٔ آل رسول
گشت سائل از امام رهنما
آفتاب آسمان اِنّما
بحر دانش منبع علم الیقین
جعفر صادق امام راستین
گفت کَیْفَ تَنْعَتُ الرَّبَ الْعظیمَ
اِهْدِنا فِیْهِ صِرَاطَ الْمُستقیم
شاه فرمودش که لاَ تَعْطِیْلَ فِیْهِ
ثُمَّ لاَ تَشْبِیْهَ فِیْمَا تقتضیه
شیء گویش لیک کَالأشیاءِ لاَ
بحر گویش لیک مِثْلَ المَاء لاَ
عالمش گو لا بِمْثلِ الْعالِمیْنِ
قادرش گو لا بمثل القادِرین
نور گویش لیک کَالاشیاء ظلام
شمس گویش لیک لاَ فِیْهِ غَمام
گر تو خواهی شرح این قول سدید
اَلْقِ سَمْعَ الرُّوْحِ وَالْقَلْبَ الشَّهید
ذات حق را به اعتبار صرف ذات
عَاریاً مِنْکُلِّ الأَسماءِ وَالصِّفات
هست بُعدی از جمیع ممکنات
بَعْدَ قُدْسِ الذَّاتِ لِلْعَبْدِ الجِهِات
همچنین مِنْحَیْثُ الاَسْمَاءُ و الصفّات
هست قربی ذات را با ممکنات
فَهْوُ عَالٍ مِنْکَ فِی عَیْن الدُّنُوَ
وَهُوَ دَانٍ عَنْکَ فِی عَیْنِ العُلُوّ
نفی تعطیل است اثبات دنو
سلب تشبیه است ایجاب علو
پس معطل قرب حق را منکر است
پس مشبه بُعد حق را کافر است
هست تسبیح تو اثبات علو
هست تحمید تو ایجاب دنو
سبحه بی تحمید تعطیل حق است
حمد بی تسبیح تنزیه حق است
پس بگو سُبْحانَ رَبِّی حِامِداً
لاَ تُعَطِّلْلاَ تُشَبِهْجَاهِدا
چون ولی آئینهٔ سبوحی است
چون نَبِی رَبُّ المَلَک و الرُّوحی است
نام او آمد علیؑاز کبریا
نام این آمد محمدؐاز خدا
شد محمدؐرا ز محمود اشتقاق
وان علیؑرا هم به اعلا التصاق
آن علی گنجینهٔ سر علو
وان نبی آئینهٔ نور دنو
اول و آخر علی و احمد است
باطن و ظاهر علی و احمد است
اعتبارات عقول است این دویی
ورنه اینجا نیست مایی و تویی
زانکه عالی در علوستش دنو
زانکه دانی در دنوستش علو
زانکه باطن در بطونستش ظهور
زانکه ظاهر از ظهورستش ستور
اول اندر اولویت لاحق است
آخر اندر آخریت سابق است
جمع اضداد است ما رامستحیل
قدرتش بر جمع ضدها مستطیل
ذات پاکش را به ضدها اتّصاف
ذرّه‌ای نه ز اعتدالش انحراف
معنی دریا بطون است و خفا
صورت دریا ظهور است و جلا
معنی او را ز ما بعد و علو
صورت او را به ما قرب و دنو
معنی‌اش جذب آورد صورت سلوک
صورتش عبد آورد معنی ملوک
صورت اِنْکُنْتُمْتُحِبُّونَ اللّه است
معنی از یُحْبِبکُمُ اللّه آگه است
حب ما نسبت به حق باشد سلوک
حبّ حق نیست به ما جذب الملوک
عشق در معشوق و در عاشق نهان
سبق در مسبوق و در سابق نهان
مقترن با کل و بالاتر ز کل
مختفی در کل و رسواتر ز کل
هرچه گویم عشق از آن بالاترست
احمد اعظم علی اکبر است
وَمِنْ تَحقیقاتِهِ قُدِّسَ سِرُّهُ العَزیز
پیش از آن کاین عالم آید در وجود
گنج مخفی بود و عشق آن شاه بود
داشت با خود آینه از ذات خویش
خویش را می‌دید در مرآت خویش
حسن ذاتی داشت در وجه کمال
عشق ذاتی داشت بی نقص و زوال
چون جمال خویش بر صحرا نهاد
عکس حسن و عشق در عالم فتاد
وجه حسنش را نبی آیینه‌ای
گنج عشقش را ولی گنجینه‌ای
عاشقان آیینه‌های عشق حق
پیش شاه حسن عبد مسترق
خوبرویان آینهٔ خوبی او
حسن ایشان عکس محبوبی او
آن جلالش احتجاب عین ذات
آن جمالش انکشافات صفات
هر جمالش را جلال قاهری است
هر جلالش را جلال باهری است
مر ظهورش را بطونست و خفا
مر بطونش را ظهور است و جلا
وجه او بی پرده چون مشرق شود
دیده‌ها را مفنی و محرق شود
شمس چون پرده بپوشد از غمام
قرص او را می‌توان دیدن تمام
بی حجاب ابر گر ظاهر شود
فرط نورش دیده را قاهر بود
در جمال او جلالش مستتر
در جلال او جمالش مستتر
رفق و اهمال حق استدراج اوست
رنج و درد و ابتلا معراج اوست
قهرها در لطفها باشد دفین
گوش کن اُمِلْی لَهُمْکَیْدی مَتین
لطفها در قهر پنهان یاثقات
فِی القِصاصَاتِ لَکُمْفَیْضُ الحَیات
قسم مؤمن این جهان آمد جلال
قسم کافر این جهان آمد جمال
آن جهان مؤمن در اعزاز و نعیم
آن جهان کافر در اذلال و جحیم
عاشقان از کفر و ایمان برترند
عاشقان از جسم و از جان برترند
غیب مطلق چیست در آن مستتر
وان شهادت چیست حسن جلوه گر
پردگی آنست و حسنش پرده‌ای
پرورنده آن و این پرورده‌ای
ان نهان در این چو نشأه در شراب
این عیان از آن چو از دریا حباب
آن چه باشد آنکه نامش هو بود
مطلق از تقیید ما و تو بود
هو عبارت آمد از اطلاق ذات
آن تعینهاش اسما و صفات
ذات چون بحر و تعیّن همچو موج
ذات فرد است و تعین زوج زوج
موج اول موج الامواج آمده
زوج اول زوج الازواج آمده
معنی‌اش بحر است و صورت گشته موج
معنی‌اش فرد است و صورت گشته زوج
قابل اطلاق و تقیید آمده
برزخ تعلیق و تجرید آمده
واجب و ممکن دو بحر بیکران
موج اول برزخ لایبغیان
موج اول بحر اول را چو موج
خویشتن بحری و موجش فوج فوج
موج اول چیست دانی شاه زاد
کرده در بر کسوت خاص صفات
گه قلندروش مجرد از لباس
صوفیانه گاه پوشیده پلاس
گه مجرد گردد از لُبس السَّنَد
اسم لایق نیست او را جز احد
خرقه چون پوشد به خود صوفی صفت
واحدش گویند اهل معرفت
خواهم از خرقه تعین ای پسر
خواه خرقه گوی و می‌خواهی کمر
چون کمربندد احدخوش بر میان
از احد احمد شود جلوه کنان
از میان احمد کمر چون واکند
در دل بحر احد مأوا کند
تاج چون بر سر گذارد از وقار
گردد اندر ملک واحد شهریار
موج اول احمد آمد ای ولی
ظاهر او احمد و باطن علی
موج اول احمد آمد ای ولد
صورت او واحد و معنی احد
واحدیت آن ظهورش در صفات
آن احد آمد بطون عین ذات
بحر واحد را دو موج کالجبال
هر یکی بحر عظیم بی مثال
عالم اسماش بحر اقدم است
بحر دیگر کاینات عالم است
بحر اول چیست دانی بحر ذات
عَالیاً مِنْکُلِّ اَسْما و الصّفات
و مِنْ مَعارِفِه رحمةُ اللّهِ عَلَیه
بحر اول چیست دانی بحر هو
بحرهای مابقی امواج او
بحر اول لابقی اسم علیه
فِیْهِ یَفْنَی الکُلُّ یَسْتَهْلِک لَدَیه
اسم باشد لفظ ذات و لفظ هو
آن عبارت این اشارت سوی او
هُو تَعَالَتْذَاتُهُ مِنْکُلِّ اِسْم
برتر از هر اسم و رسم و روح و جسم
گرچه بر وی اسمها لاواقع است
سوی وی مجموع اسما راجع است
چون علی مطلق است آن ذات هو
پس عَلَیْهِ واقع نبود نکو
لیک إلَیْهِ راجِعُ جایز بود
زانکه اسم از حضرتش فایز بود
یَا خَفِیاً قَدْمَلأتَ الخَافِقَیْنِ
قَدْعَلَوْتَ فَوْقَ نُوْرِ الْمَشْرِقَیْنِ
تو علی مطلقی و مادنی
کی دنی آگه شد از سر علی
نیست ما را حق و نطق دم زدن
خود ز خود دم می‌توانی هم زدن
چونکه لا أُحْصِی ترا گفت آن رسول
خود چه باشد حد ما مستِ فضول
بحر اول چیست آن بحر العلی
آری از کل است بر کل معتلی
از اضافت وز تقید عالی است
بر اضافت بر تقید والی است
برتر آمد از عموم اختصاص
با اعم آمد اعم با خاص خاص
با مجرد خوش مجرد آمده
با مقید خوش مقید آمده
لا به شرط مطلق او ذات حق است
نه مقید ای عجب نه مطلق است
زانکه مطلق او به شرط لا بود
آن مقید شرط وی اشیا بود
لا یکی شرط است اشیا دیگر است
او ز شرط لا و اشیا برتر است
ذات مطلق برتر از اشیاء لاست
هوی مطلق برتر از الا و لاست
لا ابالی حقیقی او بود
ذات عالیّ حقیقی هو بود
مرحبا ای لاابالی مرحبا
مرحبا ای ذات عالی مرحبا
چون شوی مطلق قلندروش شوی
سرکش از کونین چون آتش شوی
بند گردی چون به قید معرفت
می‌توان گفتن ترا صوفی صفت
چون به هم جمع آوری جذب و سلوک
صوفی کامل شوی و ازملوک
جان ما را هم تو درمان هم تو درد
با همه جمعی و از مجموع فرد
تو به ذات خود قلندر آمدی
زین سه کس در رتبه برتر آمدی
رتبه چبود رتبه را تو دل دهی
چیست منزل تو به کس منزل دهی
از تو پیدا شد همه جذب و سلوک
آفریدی تو همه عبد و ملوک
مرحبا رندِ قلندر مرحبا
مرحبا اللّه اکبر مرحبا
ایضاً مِنْهُ عَلَیهِ الرّحمة
احمد آن صوفی کامل معرفت
چونکه واحد شد شود صوفی صفت
چون احد گردد قلندروش شود
همچو آتش از همه سرکش شود
هو شود چون احمد کامل عیار
خود قلندر می‌شود ای مرد کار
حمد چبود نعتِ ذات احمدی
کیست احمد و چه ذات سرمدی
گاه احمد می‌شود گاهی احد
گه صنم می‌گردد و گاهی صمد
تا شد او بت، بت پرستی کار ماست
روی او بت موی او زنار ماست
بت پرستانیم اندر کوی او
بسته زناری ز تارِ موی او
هان چه می‌گویی دلا هوشیار شو
وقت مستی نیست اندر کار شو
هر که زان مشرب یکی جرعه بخورد
زندهٔ جاوید شد هرگز نمرد
مستی آن می نه آن مستی بود
که در او بیهوشی و مستی بود
مرحبا ای مستِ هشیار آفرین
بی خبر از خود خبردار آفرین
تا به دریایی تو ما در ساحلیم
وصف دریا را چگونه قابلیم
بحر حال سکر و ساحل حال صحو
ساحل وبحر است این اثبات و محو
وله ایضاً
رهنما را ظاهری و باطنی است
باطنش را نیز بطن کامنی است
بطن را بطنی است بطنی دلپذیر
بطن بطن بطن تا بطن الاخیر
هفت بطن او راست تا هفتاد بطن
بطن‌ها را بی شمار افتاد بطن
جملهٔ این بطن‌های خوب و نغز
یکدگر را آمده چون قشر و مغز
بطن‌های اوسطی و برزخی
هر یکی دو وجه دارد یا اخی
و مِنْ إفاداتِهِ
وجه ظهریت عبودیت بود
وجه بطنیت ربوبیت بود
برزخی نبود چو ظهر اولین
عبد مطلق اوست آدم را چو طین
برزخی نبود چو آن بطن اخیر
رب مطلق اوست سلطان خبیر
ظهر اول چیست عبد فاقر است
غیر ازین هر کس بداند کافر است
بطن آخر چیست ذات اللّه است
غیر ازین هر کس بداند گمره است
کیست تالی آنکه غیر باصر است
آنکه باطن را بگوید ظاهر است
کیست غالی آنکه غیر فاطن است
آنکه ظاهر را بگوید باطن است
تالی آن باشد که جان را گفت جسم
یا مسما را مسما کرد اسم
غالی آن باشد که تن را گفت دل
یا که گل را گفت جان معتدل
آنکه گوید گل گل است و دل دل است
نیست غالی نیست تالی عادل است
ای مقامات وجود است ای پسر
عقل زین تمییزها دارد خبر
این تعینهای اسماء و صفات
وین تشخصهای اعیان و ذوات
بحر را گاهی جدا کردن ز موج
فرد را گاهی جدا کردن ز زوج
گاه گفتن نفس و عقل و گاه روح
گاه گفتن فلک و بحر و گاه نوح
گاه گفتن تالی و گاهی غلو
گاه گفتن عالی و گاهی دنو
جمله تمییزات عقل فارق است
وصف فرق عقل این بس لایق است
نور عقل آن نور فرق است ای پسر
که شناسد سر ز پا و پا ز سر
ای خنک آن عشق گرم فرق سوز
گه نداند سر ز پا و شب ز روز
مرحبا زان عشق جمع دل نواز
که نداند جمع را از فرق باز
هرکه نوشد جام ناب عشق هو
کی شناسد عین می را از کدو
بحرِ اکوان چیست بحر عالم است
عالمش موجی و موجی آدم است
دایره وش آمد این بحر بسیط
آدمش چون مرکز و عالم محیط
همچنین هر جزو عالم عالمی است
هر نمی زین بحر در معنی یمی است
هر حبابی بحر باپهنا بود
هر یکی موجی یکی دریا بود
موج جامع حضرت انسان بود
که گلش قطره دلش عمان بود
هر یک از امواج در معنی یمی است
هر یک از اجزاء عالم عالمی است
جمع عالم چیست دانی ای امین
جلوهٔ خاص ز رب العالمین
لاجرم العالمین از بعد رب
بحر اکوان است ایمایی عجب
بحر اکوان را دو بحر است ای جواد
نام بحرالمبدء و بحر المعاد
دایره وش بحر اکوان بالتمام
این دو بحر از قافیه دو قوس نام
آن یکی قوس النزول و الدنو
آن دگر قوس العروج و العلو
بحر مبدء آمده قوس النزول
پایه پایه نور را در وی افول
قوس عارج بحر عود است و رجوع
پایه پایه نور را در وی طلوع
لیلةُ القدر آمده قوس النزول
زانکه در وی شمس را باشد افول
نور او پنهان شود در لیل قدر
شمس در وی می‌نماید قدر بدر
بدر بر وی جلوهٔ قدر هلال
عقل بر وی جلوه گر قدر خیال
چون بسی انوار در وی می‌نهفت
فِیهِ تنزیل مَلَک و الروح گفت
روح تو شمس است چون نازل شود
بدر گردد یعنی آن جان دل شود
آن ملک بدر است چون آرد نزول
خود هلالی می‌شود عندالافول
آن هلالت آمده جسم مثال
نیست و نه هست نه همچون خیال
قوس عارج نام او یوم القیام
کاندر او خورشید بنماید تمام
تَعْرُجُ الأَمْلاکُ و الأَرْواحُ فِیْه
وصف آن یوم القیام است ای نبیه
گل همه دل گردد و دل دلستان
تن همه جان گردد و جان جان جان
عاشقان از غیر حق آزاده‌اند
عاشقان از غیر حق دل ساده‌اند
عاشقان اصحاب اخلاص آمدند
مخلصانِ حضرت خاص آمدند
هر چه غیر حق بود اصنام تست
غیر حق مقصود نفس خام تست
هرچه غیر حق بود آن لات تست
گر همه انهار و گر جنات تست
هرچه غیر حق بود عُزای تست
گر همه غلمان وگر حورای تست
اَعْبُدُ اللّهَ مُخْلِصاً که صادق است
نیست صادق جز از آن کو عاشق است
خواندن ایاک نَعْبُدْبی خلاف
راست ناید جز ز عشق بی گزاف
بندگی ما ترا باشد مخسب
بهر جنت بندگی شغل است کسب
طامع و خائف که ایاک آورند
وحدتی گویند و اشراک آورند
عاشق صادق که ایاک آورد
مخلص است و وحدت پاک آورد
مخلص بالکسر دارد صد خطر
کسر ما را فتح کن ای ذوالقدر
ایضاً من مکاشفاته
حضرت فرد علی ذات احد
در علّو ذات خویش آمد صمد
چیست معنی صمد ای ذو وله
اَلذّی فِی ذَاتِهِ لاَ جَوْفَ لَه
چونکه ذات حق صمد شد غیر ذات
جمله را جوفی بود از ممکنات
اجوف آن باشد که در باطن خلاست
باطن او خالی و معدوم و لاست
همچو نی او را سرودی بیش نیست
نسبتش کردن نمودی بیش نیست
گر چه معدوم و هلاک است و فنا
قابل فیض وجود است از خدا
گرچه نی خالی است لیکن ای فرید
چونکه خالی شد توان در وی دمید
مرحبا زین نیستی و زین عدم
که بود جذاب هستی دمبدم
حبّذا از این نی خالی درون
که از او صد ناله می‌آید برون
جمله اعیان نایهای با نوا
حق تعالی نایی شیرین ادا
آن دمیدن چیست ارسال وجود
لحظه لحظه دمبدم از فیض جود
نایی او جلوت اول بود
عقل کلی احمد مرسل بود
گر نبودی نای وش ای محترم
نام می‌کردی چرا او را قلم
این قلم گرچه ز خود خالی بود
لیک پر از نفخ اجلالی بود
حضرت خلاق وهاب مجید
آدمی بر صورت خود آفرید
آدمی بر صورت رحمان بود
یا که حق بر صورت انسان بود
نای یکی نای است و طبقاتش چهار
نغمه یک نغمه مقاماتش هزار
حضرت فرد صمد را ای همام
وصفی از اوصاف می‌باشد کلام
چون کلامی هست حق را لامحال
پس دمی باشد ورا جل و جلال
دم به معنی رِقِّ منشور آورد
حرف بر وی خط مسطور آورد
چون تکلم نعت ذات مطلق است
پس تنفس نیز ز اوصاف حق است
احمد مرسل امین ذوالجلال
آن نشان صدق وحی حق تعال
گفت اندر وصف آن پیر قرن
من ذم رحمن شنیدم از یمن
مرحبا زان ذات بی عیب صمد
که ز باطن دمبدم دم می‌دهد
نیستش تجویف و آن باطن مدام
می‌دهد بیرون دم نطق کلام
لاَ تُشَبِّهْهُ تَعالَی شَأنُهُ
لاَ تُعطله عَلَا بُرْهاَنُه
باش در نعتش صراط المستقیم
دور از تشبیه و تعطیل ای حکیم
نزد آنان کاهل کشف صادقند
جملهٔ ذرات حی ناطقند
جمله در تسبیح و در تحمید حق
رب اعلی را عبید مسترق
گر ترا شکی است در این مسئله
روو إن من شیء خوان ای ده دله
لیک آن تسبیح را اندر بطون
این گروه در بی خبر لا تَفْقَهُونَ
قصه کوته هست حق را ای کرام
هم دم و هم صوت و هم حرف و کلام
آن وجود منبسط همچون دم است
جوهر مطلق چو صورت اعظم است
جوهریّات بسیطه چون حروف
در عروج و در نزول او را صفوف
آن تراکیب اوایل چون کلم
از حروف آن بسایط منتظم
وان تراکیب اوایل چون کلام
شد ز ترکیب کلم با انتظام
جمله عالم یک کلام حق بود
کاندرو هم مصدر و مشتق بود
همچنین او هم کلام دیگر است
جامع اجزای عالم یک سر است
جوهر آدم که اصل دل بود
خوش کلام صادق عادل بود
می‌نویسد حق به بازوی امام
آیت صدقاً و عدلاً را تمام
ذات سبحان را تعالی عن سبب
رحمت ذاتی است سابق بر غضب
رحمت سابق چه باشد زان درود
بر عدم همواره ارسال وجود
رحمت ذاتی می مبنای ذات
جرعه نوش از وی تمام کاینات
رحمت سبحان دم پاک خداست
که ازو نی‌های اعیان با صداست
حق چو دم ساز است و ما مانند نی
دمبدم جاری است بر ما نفخ وی
نفخ یک نفخ است و نی‌ها بیشمار
دم یکی دم دان نواها صد هزار
آن دم رحمان وجود عالم است
عالمی که جزوی از وی آدم است
وان رحیمی دم وجود آدمی
یافته نور کمال محرمی
زان دم رحمن شده قوس نزول
کاندرو انوار را باشد افول
وان رحیمی دم شده قوس رجوع
کاندرو اضواء را باشد طلوع
آن دم رحمن دم فیض وجود
وان رحیمی دم دم نور شهود
عرش رحمانی دل عالم بود
دل چو عرش عالم آدم بود
دل به عرش و عرش با دل متصل
خود دل آمد عرش یا عرش است دل
دل بود چون گوهر و عرشش صدف
عرش مادر دل چو فرزند خلف
عرش همچون فاطمه دان روح دل
سمط‌وش دوگوشوار معتدل
فاطمه عرش علی ذوالمنن
گوشوارش آن حسین و آن حسن
پیش از آن که شاه زو لطف خفی
آفریند آدم پاک صفی
اسم القدّوس و السبوح را
آینه کرده ملک را روح را
جملگی صافی ز شهوات آمده
پاک از نقص کدورات آمده
اِنْبَعْضَا مِنْهُمُ قَومٌ سُجُود
لاَ قِیامَ لاَ رُکُوعَ لاَ قُعُود
اِنَّ بَعْضاً مِنْهُمْقَومٌ رُکُوع
رَاکِعُونَ دَائِماً فَرْطَ الخُشُوع
لاَ یُغَشِّیْهمْمَنَامَاتُ الْعُیُون
لاَ یُغَطِّیْهِم کَسَالاتُ الجُفُون
لاَ یُکَسِّلُهُمْبِقُواتِ الْبَدَن
لاَ یُرَجِّوهُم بِسَامَاتِ الحَزَن
لاَ یُغَفِّلُهُمْبِسَهْواتِ العُقُول
لاَ یُعَطُلُهُمْبِلهْواتِ الفُضُول
لاَ یُحَجِّبُهُمْبِنسیانٍ وَسَهْو
لاَ یُدَی جُهُمْبِبُطْلان وَ لَهْو
دو صفت را هیچ یک مظهر نشد
هیچ یک دو فعل را مصدر نشد
هر یکیشان مظهر یک اسم خاص
با یکی فعلش همیشه اختصاص
چشم دل بگشا به قرآن مبین
آیت عظمای ما منا ببین
پس ملایک هر یکی را حضرتی است
اندران حضرت وزو بس خلوتی است
این همه جلوات که ربانی است
گشته ظاهر از دم رحمانی است
مظهر و آیینهٔ وجه رحیم
نیست جز انسان عدل مستقیم
جلوهٔ هر اسم از اسمایِ رب
در سعید و در شقی و روز و شب
جلوهٔ رحمانی آمد ای حبیب
خاص باشد عام باشد این عجیب
خاص باشد زانکه از یک نعت اسم
مظهرش گه روح باشد گه جسم
عام باشد زانکه وصفی شامل است
شامل هر عالی و هر سافل است
جلوهٔ اوصاف لطف حق تعال
در دل انسان کل مرد کمال
جلوهٔ وجه رحیم است ای حبیب
عام باشد خاص باشد این غریب
عام زان کاوصاف حی را شامل است
خاص زانکه خاص مرد کامل است
سیمین فرزند شاه کربلان
جعفر صادق امام ذوالعلا
آن لسانُ الصّدقِ علمِ مِنْلَدُن
گفت الرحمن اسم خاص کن
گرچه اسم خاص آن علام گفت
لیک موضوع به وصف عام گفت
الرحیم ما هُوَ، ای کامل امام
او ز اسماء خدا اسمی است عام
بهر حدش دُرّ اسم عام سفت
لیک موضوع به وصف خاص گفت
هر یکی جلوه گه ربانی است
در حقیقت آن دم رحمانی است
دم یکی دم بیش نبود لیک نای
بی حد است و بی عدد بی انتهای
جلوه‌ای کو حضرت جامع بود
بر رحیمی دم یقین واقع بود
جامع اقسام جلوات آمده
لیک نایش مظهر ذات آمده
ایضاً وَلَهُ طابَ ثَرَاهُ
مظهر ذاتست آن انسان کل
جامع جلوات و هادی سبل
هان که جذب آلوده می‌آید سخن
منکشف می‌گردد آن علم لدن
ساقی فیّاض از خم جلال
باده می‌بخشد به اصحاب کمال
ساقی رند قوی دل می‌رسد
یعنی آن مشتاق عادل می‌رسد
می‌کند ثابت دل عشاق ما
ذوالفقارآسا دم مشتاق ما
لا و اِلّا نی موجّه می‌کند
نفی غیر اثبات اللّه می‌کند
کور می‌سازد دو چشم احولی
از ظهور سطوت نور علی
مظهر سر عجایب می‌رسد
عون مجموع نوائب می‌رسد
ها دگر وقت نماز است ای امین
ورد کن ایَّاکَ نَعْبُدْنَسْتَعین
استعانت چیست استدعای عون
مستعین کبود طلب فرمای عون
ظاهر احمد ز باطن مستعین
معنی احمد ز صورت مستبین
صورت احمد نبی ذوالجمال
معنی احمد ولی ذوالجلال
نیست در صدر نبی مقبلی
مستقرالا دل پاک علی
نیست در قلب علی مرتضی
جلوه گر الا تجلی خدا
آن تجلی چیست مصباح ظهور
اِسْتَمِعْمِنْرَبِنّا اللّهُ نُوْر
فهم کن مصباح را، مشکوة را
وان زجاج صاف چون مرآت را
آن الوهیت چو مصباح لطیف
وان ولایت چون زجاجی وان شفیف
آن نبوت آمده مشکوة نور
از زجاجه جلوه گر در وی حضور
لاجرم باب اللّهِ اعظم علی است
و ان نبی و مصطفی باب العلی است
تا که احمد شهر علم اقدم است
مرتضی او را چو باب اعظم است
شهر علم مصطفی دارد دو در
آن یکی مخفی و دیگر جلوه گر
از در باطن فیوض لایزال
ریخته بر احمدِ صاحب کمال
ورنه در ظاهر کمال مستمر
گشته بر کلّ خلایق منتشر
باب باطن چیست سر حیدری
معنی آن صورت پیغمبری
باب ظاهر صورت حیدر بود
که وصی نفس پیغمبر بود
دُرّ این معنی پیمبر خوش بسفت
با علی خوش شرح این معنی بگفت
جِئْتَ سِرَاً اَنْتَ مَعْکُلِّ نَبِی
جِئْتَ جَهْراً یا علیّ اَنتَ مَعِی
حسن در ظاهر شه فرخنده‌ای
عشق اندر خدمتش چون بنده‌ای
چون به باطن بنگری عشق است شاه
کرده در بر کسوت خاص سپاه
گر طلبکاری نکردی بلبلی
از کجا مطلوب می‌گشتی گلی
این همه بازارها کاراستند
از برای مشتری پیراستند
گرچه حسن از رحمت حق آیتی است
آن شناسایی عشقش غایتی است
غایت اسرار وحی آسمان
نیست الا عترت اسرار دان
غایت نظم کلام مثنوی
نیست الا آن حسام معنوی
مثنوی اِلّا کلام اللّه نیست
جز حسام الدین کسی آگاه نیست
همچنین هر دُرّ که مشتاقش بسفت
جز مظفر کس نداند گرچه گفت
تافت بر ما پرتو خلاق ما
ما به او محتاج و او مشتاق ما
خود به خود محتاج خود مشتاق خود
جلوه گر از کسوت عشاق خود
نیست جز مشتاق کس اندر میان
قصه کوته مَنْعَرَف کَلِّ اللّسان
در شرح حدیث کمیل
مرتضی آن پادشاه پاک ذیل
ریخته فیض حقیقت بر کمیل
گفت با او آن کمیل پاک دین
مَا الْحَقیقه یا امیرالمؤمنین
مرتضی گفتا به آن کامل عیار
با حقیقت مرترا باشد چه کار
گفت شاها گر چه من فانیستم
صاحب سرّ تو آیا نیستم
نه تویی گنجور و من گنجینه‌ات
نه تویی منظور و من آیینه‌ات
شاه فرمودش بلی ای محترم
صاحب سرّ منی بی بیش و کم
مَحرمی لیکن عَلَیْکَ یَرْشَحُ
کُلُّ فَیْضٍ مِنْجَنَابِی یَطْفَح
چون شوم لبریز از فیض درود
بر تو ریزد رشحه‌ای زان فیض جود
قَالَ مَا مِنْحَرثٍ مِنْکَ کامِلا
مِثْلُکَ رَبُّکَ یُجِیْبُ سَائِلا
رَبِّ لاَ تَقْهَرْیَتِیْماً عَائِلا
رَبِّ لاتَنْهَرْفَقیْراً سَائِلا
در جوابش گفت آن بحر کمال
الْحَقیقَةْکَشْفُ سُبْحاتِ الْجَلال
پردهٔ خورشید جز انوار چیست
شمس را جز نور او سیار چیست
چون بر آن انوار افتد چشم جان
ذات را تسبیح گوید بی زبان
چیست آن سبحات حق جلوات نور
نور چبود گوش کن عین ظهور
ذات از فرط ظهور وانجلا
دایماً اندر بطونست و خفا
گفت چون بشنید آن حرف عجیب
یا عَلی زِدْنا بَیَاناً کَی اُجِیْب
بار دیگر شاه فیاض النعم
در جوابش گفت از روی کرم
کاین حقیقت محو موهوم آمده
که قرین با صحو معلوم آمده
پرده‌های وجه شمس لایزال
که معبر شد به سبحات الجلال
نیست اِلّا هستی موهوم تو
باش حاضر تا شود معلوم تو
لَیْسَ بَیْنَ رَبِّنَا وَ بَیْنَنَا
حَاجِباً یَحْجُبْهُ اِلاّ عَیْنُنَا
شمس حق را هستی وهمی حجاب
ابر واشد منکشف شد آفتاب
صحو چبود انکشاف آن غمام
از رخ شمس منیر بی ظلام
محو هستی صحوهشیاری بود
آنچه خواب و این چه بیداری بود
محو چبود آن فنا اندر فنا
صحو چبود آن بقا اندر بقا
واصلانِ منزل حق الیقین
جملگی مستان هشیار آفرین
چون کمیل از جام ساقی گشت مست
دست ساقی برد او را خوش ز دست
پردهٔ هستی موهومش درید
حرص او افزود و شوقش شد پدید
چون فزودش ذوق باده حرص جان
آمدش زِدْنی بَیاناً بر زبان
از کرم جام دگر کردش عطا
شد صفا اندر صفا اندر صفا
مَا الْحقیقه گوش کن گر طالبی
هتک سرِّ عبد سر غالبی
گشت غالب چونکه سرِّ معنوی
شاه دل در ملک جانت شد قوی
هستی مطلق وجودی بس لطیف
چون قوی آمد تعین شد ضعیف
نور هستی غالب آمد شد مزید
پرده‌های سر معنی را درید
سرّ چو غالب شد غلق مغلوب شد
صرصر آمد خار و خس جاروب شد
زور آتش دیگ را پرجوش کرد
رخنه اندر هستی سرنوش کرد
سیل از کهسار آمد پر شتاب
بند و بست پشته و پل شد خراب
چون کمیل این نکته از شه گوش کرد
جرعهٔ سیم ز ساقی نوش کرد
شسته گشتش نقش هشیاری ز دل
می فزودش عشق و مستی متصل
کَرِّت اخری ز پاکیزه دلی
گفت خوش زِدْنِی بیاناً یا علی
چشم از نور رخت بی نور نیست
گر ز رخ برقع گشایی دور نیست
پرده‌ها دارد جمال شاه ما
تا که بشکافد دلِ آگاه ما
شاه گر بی پرده آید در ظهور
دل نیارد طاقتش از فرط نور
پرده‌ها از نور و ظلمت آن جلیل
خوش برافکنده به رخسار جمیل
اهل دل را در مقامات کمال
در پس هر پرده ذوق و وجد و حال
انکشاف هر حجابی زان حجب
هست معراجی برای اهل لُب
چون یکی پرده گشاید شاه دل
دل شود اندر مقامی مستقل
مستقل شد دل چو اندر منزلی
بایدش چشم دگر، دیگر دلی
تا مقام دیگرش الیق بود
منزلی دیگر به وی اوفق بود
پرده پرده پرده‌های پاک ذیل
منکشف می‌کرد بر چشم کمیل
باده‌اش پالوده بود و صاف صاف
کرد استدعای دیگر انکشاف
پردهٔ دیگر گشودش آن ودود
دیدهٔ دیگر ببخشیدش ز جود
مر حقیقت را چهارم شارحی
شاه فرمودش به قول واضحی
الحقیقة مَاهِیَ جَذْبُ الأَحَد
مَاالأحَدْمالاتَجزی لابِعَد
چون احد توحید را جاذب شود
آن شود مغلوب و آن غالب شود
زانکه مجذوب است مغلوب جذوب
شاه جذابست غالب بر قلوب
قُلْلَنَا التَّوحیدُ مَا هو ای پناه
حُکْمُنَا بالوَاحِدَّیت لا اِلَه
قُلْلَنَا مَا لُوْأَحَدْیَت ای سند
إنْدِراجُ الکُلِّ فی جَمْعِ الأَحَد
چونکه مغلوبش شود حکم کثیر
می‌رود از وی ایا مرد بصیر
حکم جاذب گیرد این مجذوب تو
نعت غالب گیرد این مغلوب تو
سرّ غالب گه کند هتک ستیر
نیست جز ذات احد ای بی نظیر
ستر مهتوکی که مغلوب وی است
هست توحیدی که مجذوب وی است
چون کمیل آن جرعهٔ چارم چشید
نشأة بحرالاحد آمد پدید
جمع مطلق آن چنان او را ربود
که ز فرقش آگهی مطلق نبود
گفت دیگر ره اماما عارفا
خَامِساً زِدْنِی بَیاناً کاشِفا
شاه چون دیدش به بحر جمع غرق
بی خبر گردیده از احکام فرق
خوش کشانیدش به بحر تفرقه
تا ز تعطیلش برد در زندقه
جعفر صادق شه عالی اثر
این چنین گفتا به اصحاب نظر
اِنْجَمْعاً یَنْفَرِدْعَنْتَفْرِقَه
محض تعطیل است و عین زندقه
اِنَّ تَفْرِیْقاً عَنِ الْجَمْعِ خَلَا
کانَ تَشْبِیهاَوَ شِرْکاً ظَاهراً
جَمْعُ بَیْنَ الْجَمْع وَالْفَرْق ای مُدِل
هست توحید قویم معتدل
آن حقیقت دان که از صبح الازل
شارق آمد نور شمس لم یزل
پس شود آثار آن لایح ترا
پس شود احکام آن واضح ترا
بر مرایای تجلی وجود
بر مجالی ظهور نور جود
هر یکی از آن مزایای کمال
هر یکی از آن مجالی جمال
واحدیت راست تمثال دگر
هیکل توحیدیست ای با بصر
آن هیاکل دان تماثیل لطیف
واحدیت راست مرآت شریف
وصف وحدت در همه ساری بود
حکم وحدت در همه جاری بود
از دم رابع کمیل با نظام
کرد چون سیرِ الی اللّه را تمام
وقت آن شد که کمیل اکمل شود
فاضلی عارج شود افضل شود
چون شود سیر الی اللهت تمام
کامل الذاتی تو ای عالی مقام
ای عجب زین کامل بی تفرقه
که کمالش هست عین زندقه
مرحبا وحبّذا زندیق خاص
که زند صد طعنه بر صدیق خاص
کیست این زندیق غرق بحر جمع
او چو پروانه احد او را چو شمع
کیست این زندیق آن مست عشیق
که امامش خواند زندیق طریق
عاشقی را نسبت از معشوق پاک
سوی زندیقی بود با اشتراک
خاک گر باشد سیه عاری ز نور
ظلمتش دان عین نور ای باحضور
کفر اینجا عین ایمان شریف
زندقه شد عین توحید لطیف
زندقه اهل کمالست ای پسر
هر که این زندیق نه خاکش به سر
کاملیت لاجرم این زندقه است
زندقه جمع عری از تفرقه است
اکملیت چیست دانی ای رفیق
منزل سیر الی اللّه ای عشیق
در مرایا همچو حق ظاهر شدن
در همه برخویشتن ناظر شدن
سوی فوق از جمع خوش بازآمدن
همچو حق سر تا به پا ناز آمدن
در همه اطوار سایر آمدن
با همه ادوار دایر آمدن
فوق بعد الجمع باشد این مقام
هست ذوالعینین آن مرد تمام
آن یکی عینش سوی جمع آمده
وان دگر عینش سوی فرح آمده
فرق چشمش را حجاب از جمع نیست
فرق وی چون فرقِ اهل سمع نیست
فرق قبل الجمع فرق اهل جمع
عین فرق آن حجاب عین جمع
آنکه جانش گشت اندر جمع غرق
عین جمعش شد حجاب عین فرق
مرد جمع الجمع زین هر دو حجاب
هست فارغ نیست بر جمعش نقاب
عین فرقش نه حجاب فرق جمع
سالک مطلق نه چون اصحاب سمع
سالک مطلق نباشد سمع محض
نه بود مجذوب مطلق جمع محض
جمع کرده خوش به هم جذب و سلوک
جامع وصف عبید و هم ملوک
عاشقان جمله عبید و او شه است
نایب ربانی ظل اللّه است
چون کمیل از جام چارم زان عقار
مالک ملک بقا شد تاجدار
تاجداری خواست گردد تاج بخش
بعد معراجش شود معراج بخش
گفت کای ساقی فیاض وجود
سَادِساً زِدْنِی بَیَاناً کَیْأَجُود
در جوابش گفت آن عادل مزاج
کای کمیل معنوی اَطْفِ السراجَ
اَطْفِ مِصْباحاً فإنَّ الصُّبْحَ لَاح
سَکَّنَ المِصباح اِذْلَاحَ الصَّباح
صبح لائح چیست آن صبح ازل
حضرت ذات احد عز و جل
لام الف در لفظ الصبح ای امیر
سوی آن صبح ازل آید مشیر
در جواب پنجمین صبح الازل
یاد کن از قول شاه بی بدل
در جواب چارمین جذب الاحد
جذب الصبح الأزل دان ای سند
چیست آن نور احد صبح ازل
اول است و باطن است و لم یزل
نور واحد چیست مصباح کمال
آخر است و ظاهر است و لایزال
این همه اطلاق تجرید آمده
این همه تعلیق و تقیید آمده
نور توحید است آن لامع سراج
هَیْکَلُ التَّوحیدِ مِشْکوةُ الزُّجاج
آن هیاکل آن حقایق آمده
آن حقایق نور شارق آمده
گاه اللهی و ربانی بود
گاه اعیانی و اکوانی بود
عالم اسماء بود قسم یکم
عالم اکوان بود قسم دویم
قسم اول آمده همچون زجاج
قسم دویم چیست مصباح السراج
ای کمیل خاص اَطْلِقُ عَنْقُیُود
اَطْفِ مِصْباحاً بَدَا صُبُح الشُّهود
این هیاکل جمله قید جان تست
این حقایق حاجب عینان تست
حاجبین شه که قوسین آمده
خود حجاب و پردهٔ عین آمده
گر حجاب قاب قوسین بردری
خوش به خلوتگاه اَوْأَدْنَی پری
چون به أَوَْأَدْنَی رسیدی زین دنّو
حاصل آمد جانت را سر علوّ
زانکه حق را در دنو آمد علو
ذات شه را در علو باشد دنوّ
قاب قوسین چیست بحر احمدی
اجتماع با حدی و بی حدی
آن یکی قوسش بود بحر احد
قوس دیگر بحر واحد ذوعدد
چیست أَوْأَدْنَی بگو بحر احد
خالص از تعلیق و تقیید و عدد
لی مع اللّه است اینجا آن علی
احمدا تو خود نبی مرسلی
احمدیت خود حجاب عین بین
خرقهٔ احمد بینداز ای امین
در مقام لی مع ما ذالوصول
می‌نگنجد نه نبی و نه رسول
تو سراج بس منیری احمدا
نور بخش هر ضمیری احمدا
گشت طالع از دلت صبح احد
منطفی شد آن سراج ذوالعدد
آن نبوت ازمیان شد برکنار
جلوه گر ذات العلی با اقتدار
جلوهٔ ذات العلی مقتدر
چون عیان شد شد نبوت مستتر
استتار اینجا نه بطلان و فناست
بلکه خود تکمیل نور کبریاست
معنی اَطْفِ السِّراجَ ابطال نیست
سر این اطفا بجز اکمال نیست
اِنَّمَا اللّهُ مُتِمُّ نُوْرَهُ
یَحْرَقُ الأَسْتارَ عَنْمَسْتُورِهِ
چیست این اتمام تحریق حجاب
پرده واشد منکشف شد آفتاب
نیست این کشف الغطا ابطال نور
بلکه خود اکمال نور است و ظهور
ذات از کشف الغطا شد مستبین
بعد کَشْفِ الحُبِّ یَزْدَادُ الیَقینِ
هر کسی از کشف افزودش کمال
غیر ذات آن علی ذوالجلال
زانکه پیش از کشف شد کامل یقین
شمس حق عین یقینش را مبین
در شبش بد آفتاب بی زوال
جلوه گر بر دیدهٔ صاحب کمال
سِرّ لَوْکُشِفَ الغِطا از آن جناب
این بود واللّهُ اَعْلَمُ بالصَّوابِ
هر که تاج معرفت بر سر نهاد
از دم جان پرور حیدر نهاد
خرقه گر پوشید آن مرد ولی
از علی پوشید و اولاد علی
اولیاء شیعیان مرتضی
منتشر کرده ره و رسم هدی
هم به اذن رخصت امر امام
منتشر عرفان شده بر خاص و عام
حامل سرّ مقنّع جانشان
رشح جام لو کشف ایقانشان
ایضاً وله مِنْ قصایده المشتاقیّه
دهر چون باغ و شجر چرخ و ثمر انسان است
باغبان حضرت خلاق علی الشان است
کیست انسان به حقیقت بنگر صاحب دل
که تن خاکی او با دل و دل با جان است
صاحبدل چوشود شخص، تو انسانش مخوان
گرچه ناطق بود اما به صفت حیوان است
نیست این پیکر مخروطی جسمانی دل
بلکه این بارگه و حضرتِ دل سلطانست
دل یکی سر الهی و دم رحمانی است
که برو هر نفسی صد نظر رحمان است
مه هامان شه شاهان که سلطان بقا آمد
شه اقلیم أَوْأَدْنَی مه برج وفا آمد
سلوک با کمال و جذبهٔ با اعتدال او
سلوک از مصطفی و جذبه‌اش از مرتضی آمد
دنو وصفیِ او از شئون کبریا پیدا
علو ذاتیش از ذات حق جل علا آمد
علی ذات شد چون از علی اکبر اعظم
ازارش عظمت حق کبریای حق ردا آمد
انسان کل چو قطبی و گردون به سان آس
بر قطب لامحاله بود آس را اساس
نسناس اهل مشئمه اصحاب میمنه
اشباه ناس آمده ارباب قرب ناس
اشباه ناس آمده ازناس مستفیض
زان سان که مه ز مهر کند نور اقتباس
قُلْاِرْجَعُوا وَرائَکُمْاَیُّها الْکِرام
از ماورای خویش بکن نور التماس
دانی که ماوراء تو چبود مقام انس
اِرْجَعْإلَی وَرائِکَ بِالْعقلِ وَالحَواس
قوس نزول را چو تو سیار آمدی
اقبال تست جانب این منزل ایاس
این منزل ایاس چو مستقبل تو شد
درتست سرفتاده ترا کون بی قیاس
آن کون بی قیاس چه باشد مقام نور
منزلگه عقول مجرد ز هر لباس
عقل مجرد آن جبروت مقدس است
کان جایگاه نیست بجز قدرت وشناس
آن نور قاهر جبروتی لقب مدام
ناطق بود به ذکر حق و سبحه و سپاس
جبروتیان همه متعانق به یکدیگر
از اتحاد عشق نه از شدت تماس
از جسم مادیست مجرد چو ذاتشان
نی نسبت ملامسه آنجا و نه مساس
نسیان و سهو نیست درین موطن کمال
نی غفلت است ولهو و نه نوم است نه نُعاس
خمخانه‌ایست حضرت جبروت از آن شراب
ملکوت مستفیض شده همچو جام وکاس
خیمه چو زد در جهان حضرت سلطان عشق
کون و مکان آمدند بندهٔ فرمان عشق
عشق چو دامن کشان بر سرِ عالم گذشت
دست جهانی گرفت یک سره دامان عشق
عشق چو چوگانِ ناز در کفِ قدرت گرفت
نه فلک آمد چو گوی در خم چوگان عشق
ابطحی یثربی بوی یمن خوش کشید
جانب یثرب وزید چون دمِ رحمان عشق
نور ازل آمده صورت آغاز حسن
سرّ ابد آمده معنی پایان عشق
عشق مجرد ببین آمده جویای حسن
حسن مقدس نگر آمده جانان عشق
حسن مقدس نبی عشق مجرد علی
عشق نگر آن حسن حسن نگر آن عشق
دیدهٔ معنی گشای یک دل و یک رو ببین
عشق به دوران حسن حسن به دوران عشق
آن رخ خوب حسن اختری از برج حسن
وان دل پاک حسین گوهری از کان عشق
آن دو گهر را که برد عرش پی گوشوار
چیست دو دُرّ یتیم از دل عمان عشق
رو وام کن ز حضرت حق چشم معتدل
تا بر تو آشکار شود اعتدال دل
نقش دو کون در نظر آید ترا خیال
گردد ترا چو عین حقیقت خیال دل
آن عالمی که حق ملکوتش لقب نهاد
ظلی بود به دیدهٔ جان از ظلال دل
آن نشأه‌ای که کون مثالیش خوانده‌اند
عکسی بود به چشم عیان از مثال دل
ارضُ اللّهِ وَسیعةٌ که حق در کتاب گفت
شرحی بود ز عرصهٔ واسع مجال دل
دل طایری و منزل لاهوتش آشیان
ذکر دوام و فکر حضوری دو بال دل
رخسار دل در آینهٔ ذات حق ببین
تا منکشف شود به تو سر جلال دل
دل سرِّ حقِ مطلق و حق سر دل بود
از دل مقال حق شنو از حق مقال دل
مخروط پیکری که دلش نام کرده‌اند
از عالم گل است چه داند کمال دل
چون آسمان ز حمل امان ابا نمود
بر دل نمود عرض چو دید احتمال دل
بادی ز کوی دلبر شیرین شمایلم
آمد شکفت از نفسش غنچهٔ دلم
خورشید از مشارق غیبی طلوع کرد
خوش جا گرفت آینه سان در مقابلم
زنجیر زلف اوست وگر نه بدان صفت
دیوانه گشته‌ام که نبندد سلاسلم
باللّه مرا به قبلهٔ زُهاد کار نیست
تا دل به طاق ابروی او گشته مایلم
بس عقده‌ها ز دهر به دل جا گرفته بود
انگشت او گشود ز دل عقد مشکلم
ساقی بریز بادهٔ صافی به جام صاف
تا حل کنم به روی تو یکسر مشاکلم
زان می کزان صعود کند جان نازلم
زان می کزان عروج کند جسم سافلم
زان می که مطمئن شود این نفس ملهمم
زان می که متصل شود این سرّ واصلم
مطرب نوای پردهٔ عشاق ساز کن
تا مرتفع شود ز نظر سرو حایلم
زان نی که نغمه‌هاش به رقص آورد تنم
زان نی که پرده‌هاش به وجد آورد دلم
زان نی که منکشف شود ازوی حوایجم
زان نی که منطوی شود از وی منازلم
دوریست پر ز محنت و عهدیست پر ز غم
راحت همه مشقت و درمان همه الم
اشراک و منقصت شده مقبول و روشناس
توحید معرفت شده مردود و متهم
مردان حق غریق بلا گشته سر به سر
خاصان حق اسیر جفا گشته دم بدم
مستأنس عوام شده راحت اخصّ
مستقبل خواص شده محنت اعم
رو به وشان به دعوی شیری به جلوه گاه
شیران حق گرفته ز غم گوشهٔ اجم
بسیار سهل در ره دعوی قدم زدن
بسیار صعب در ره معنی زدن قدم
نبود گریزگاه درین دور پر فتن
الا جناب مرتضوی صاحب کرم
ذاتش که هست واجب ممکن نما کند
از صورت حدوث عیان معنی قدم
راهی است سوی کوی تو چون موی توای محتشم
باریک و تاریک و سیه طولانی و پرپیچ و خم
بسیار در وی عقده‌ها چون عقده‌های توبه تو
بسیار در وی دام‌ها چون دام‌های خم به خم
ذکر تو ورد هر زبان در مسجد و درمیکده
نام تو حرز هرجنان در کعبه و بیت الصنم
ورگفت‌آری چون دو لب منسوخ سازی العجب
رسم فصاحت از عرب، طرز ملاحت از عجم
من با نیاز، او نازنین، من تیره بخت او مه جبین
من خاکسار و مستکین، او تاجدار و محتشم
ساقی گلاب و می به هم ترکیب کن اندر قدح
مطرب رباب و نی به هم تألیف کن اندر نغم
تا رخ نماید جلوه‌ای از میغ وهاب الصور
برقع گشاید عشو‌ه‌ای از حسن خلاق العدم
در باطل و معدوم خوش بینم وجود حق عیان
در حادث و موهوم خوش بینم رخ شاه قدم
اغیار گرداگرد من لشکر به لشکر صف به صف
نام خوش تو در دهن لحظه به لحظه دمبدم
عزت کجا ماند مرا من دور و ایشان مقترب
حرمت کجا ماند مرا من خوار و ایشان محترم
لطف است مارا قهر تو نوش است ما را زهر تو
تریاق باشد بهر تو گر روز و شب نوشیم سم
ای شاه شاهان زمین ای ماه ماهان یقین
ای نعمت اللّه نور دین سلطان فیاض النعم
در حضرت علم و عیان نور تو کشاف الحجب
در ظلمت شک و گمان روی تو مصباح الظلم
جودت بری از لا و لن بودت عری از ما و من
شأنت برون‌ازعلم وظن ذاتت فزون از کیف و کم
نور جمال عصمتت هرگز نگردد مختفی
ذیل کمال عفتت هرگز نگردد متهم
با شمس نور کاملت شمس مضی آمد سها
با بحر جود شاملت یم وسیع آمد چو نم
عالم همه یک ذره‌ای رخسار توشمس الضحی
کونین همه یک قطره‌ای هستی تو مانند یم
ای شاه مشتاقت منم، مشتاق عشاقت منم
در عاشقی طاقت منم تا چند باشم جفت غم
گیسوی لَیل مُدْلَهَم تا گشته ستّار الضّیاء
رخسار روز مبتسم تاگشته کَشَّافُ البُهَم
ارواح اعداء لزج باکبر و کینه مزدوج
همواره بادا ممتزج یک سر به ظلمات نِقَم
ایضاً و له رحمةُ اللّهِ عَلَیه
آسمان چون آس و قطبش جان کامل آمده
قطب عالم جان پاک صاحب دل آمده
صاحب دل کیست آن کزحضرت حق سوی ما
از خودی بی خود شده منزل به منزل آمده
اَوّلا بگذشته از ناسوت سجینی مقام
تا مقام حضرت لاهوت واصل آمده
بعد از آن از حضرت لاهوت علیین مناص
دل گرفته زاد ره تا عالم کل آمده
برزخ جامع بود دل در میان حضرتین
گاه فاعل آمده دل گاه قابل آمده
قابل آن فیض لاهوتی شده از یک طرف
یک طرف از عالم ناسوت فاعل آمده
واجب ممکن دو دریای عظیم بی کران
برزخ لایَبْغِیان است آنکه فاضل آمده
مَنْرَآنی قَدْرَأَی الْحَقَّ گفته گاهی از علو
ما عرَفْناکَ گهی فرموده نازل آمده
ای که بهر راه عشق از من تو می‌پرسی دلیل
روی او واضح‌تر از کل دلایل آمده
ای که بهر صید دل ازمن تو می‌جویی حبال
موی او محکم‌تر از کل حبایل آمده
در فنون سحر بسیاری رسائل گفته‌اند
چشم او بالغ‌تر از کل رسایل آمده
در مدح حضرت شاه اولیاء علی مرتضیؑ
وجودشخص‌کامل‌قطب‌و گردون‌همچوآس استی
وجودآس را بر قطب دوران و اساس استی
از آن رو اهل دانش آسمان خوانند گردون را
که گردان بر وجود مردحق مانند آس استی
از آن رو اهل بینش مرد حق را قطب گویندی
کش اندر منزل تمکین ثبوت بی قیاس استی
عوام الناس را نسناس خواندن هست لایق‌تر
به‌خاصان‌خدا مخصوص این اطلاق ناس استی
چونسْیاً مَنسْیاً انگاشتی جز حق تعالی را
از آن رو ناس مرد عارف کامل شناس استی
علی‌محسوس فی ذات اللّه است از قول پیغمبر
که‌باذات خدا جان علی را خوش مساس استی
هرآن‌کس‌راکه‌مجنون‌گشت‌ممسوسش‌عرب‌گفتی
از آن معنی که جن را با وجود او تماس استی
به پیغمبرهمی گفتند مجنون شد علی مانا
که‌آن‌شه‌رانه‌خوردستی‌نه‌خواب و نه نعاس استی
عیان شد مستی جانش مگر جن کرده مس اورا
معاین شورش و سرش نه در ستر و لباس استی
پیمبر گفت ممسوسی است حیدر گشت آشفته
نه زان گونه که‌جن‌با‌جان ممسوسان مماس استی
علی‌ممسوس‌فی‌ذات‌اللّه است ای قاصراندیشان
علی را در بحارعزت حق ارتماس استی
جلال کبریا چون بحر و حیدرماهی آسایی
که اندر بحرقدرت دایم او را انغماس استی
علی ممسوس فی ذات اللّه آمد لا بذات اللّه
علی فرد را کی وصف إِمساس و لماس استی
چو در نور خدا مغموس آمد جان پاک او
از آن شمس فلک را ار رخ او اقتباس استی
چو نور او بجز نور خدا نبود از آنستی
که از نور علی پیغمبران را التماس استی
شه جم بنده کاندر مجلس رندان خاص او
فلک‌چون‌ساقی‌وشمس‌وقمرچون‌جام‌وکاس‌استی
عظیم الخلق ذات اعظمی کز مغز پاک او
وجودحضرت‌روح‌القدس‌چون‌یک‌عطاس‌استی
اگر پرداختی با صنعت اکسیر رای او
زر قلب همه پیغمبران همچون نحاس استی
دم از مردی زدی چون همتش آبای علوی او
ز باران امهات آسا همه حیض و نفاس استی
اَلَا یَا اَیُّهَا الْمُدَّثِر و قُمْیَا نَذِیْرَ اللّه
بگو پیچیده خود را تا به چند اندر پلاس استی
برون آ شمه‌ای شأن علی بر خلق ظاهر کن
مگرجان ترا از طعن مشتی خس هراس استی
مترس از ناس بَلِّغْفِی عَلِیِّ کُلَّ مَا اُنْزَل
که حفظم عاصم جان ترا از شر ناس استی
علی را گر اطاعت ناوری ای دل خجل مانی
در آن روزی که یُدْعَی بِالْإمَام هر اناس استی
علی را شو زمشتاقان که هر مشتاق جانی را
به مشتاقُ الیه خویش در معنی جناس استی
الا تا مادح خیرالنبیین آمده حسان
الا تا مادح سجاد جان بوفراس استی
به مدح مرتضی بادا زبانم دایماً ناطق
به‌مغزم تا که عقل و فکر و تدبیر و حواس استی
و مِنْ غزلیّاته
به چشم کم مبین عشاق ما را
در ایشان می نگر اخلاق ما را
کتاب ناطق خالق چو ماییم
نظر کن جزو جزو اوراق ما را
ز مرآت جمال ما عیان بین
جمال حضرت خلاق ما را
ز افعی‌نفس جان گسل مسموم بوداین خسته دل
جام شراب معتدل تعدیل کرد اخلاق را
رفتم‌برون از جسم و جان چرخی زدم درلامکان
در چرخ آرم این زمان این گنبد نه طاق را
خویش بینی تو در میکده ذنبی است عظیم
حضرت پیر مغان آمده غفار ذنوب
حق راست این جهان همگی دفتری عجیب
انسان کل ز دفتر حق فرد منتخب
در جان پاک هر نبی سرّ ولی را می‌طلب
در جان احمدلاجرم سرّ علی را می‌طلب
سر ولایت مستتر نور نبوت جلوه گر
سر خفی را طالبی نور جلی را می‌طلب
هر صنعتی اندرجهان دارد به آخر حاصلی
تو ازخراباتی شدن بی حاصلی را می‌طلب
شد بحر ازل موج زن ازکل جوانب
هر موج از آن مرتبه‌ای شد ز مراتب
آن موج که اوجانب غیب است و شهادت
آن حضرت انسان بود ای صادق طالب
در ذات بود بحرولیکن به صفت موج
مجذوب به صورت به حقیقت شده جاذب
ذوالعرش رفیع الدرجاتی که خدا گفت
عشق است که بیرون ز حدود وز جهاتست
اندر ظلمات هوسِ نفسِ جفاجوی
دل همچو خضر آمده عشق آب حیاتست
ظلمات هواهای نفوس است سکندر
عقل است که حیران شده در این ظلماتست
دلدار همه دل شد و شد دل همه دلدار
تفریق و تمایز ز دو بینی و دو دانی است
بر صورت دلدار دل ماست به تحقیق
ار آدم اول، دل ما آدم ثانی است
یک لطیفهٔ غیبی و سر وحدانی است
که گاه یوسف و گه نفخه گاه پیرهن است
یکی حقیقت واحد بود وجود بسیط
که گاه روح شمارندش و گهی بدن است
خوبان همگی مظهر جلوات صفاتند
مشتاقِ علی آینهٔ جلوهٔ ذات است
ز اغیار چو بگسستم با یار بپیوستم
این متصلّی را شد آن منفصلی باعث
از حسن عمل زاهد جنت طلبد از حق
بر قرب خدا ما را شد بی عملی باعث
مقبولی آن حضرت پاکیزگی تن نیست
بر حسن قبول حق پاکیزه دلی باعث
پاکیزگی دل را حل همه مشکل را
تکریم نبی منشاء، تعظیم ولی باعث
در راه عشق آن صنم هر گه ترا آید حرج
در صبر ثابت کن قدم کالصَّبْرُ مفتاحُ الفرج
یکدم میاسا از طلب زان رو که مَنْجَدَّ وَجَدْ
می‌زن در دل با ادب زیرا که مَنْلَجَّ وَلَج
ربانی باهوش شو با حاضران خاموش شو
از پای تا سر گوش شو ورنه دغائی وهمج
در جان پاک اولیا سِرِّ ولایت مندرج
در سِرِّ جان اولیاء ذات الهی مندمج
آن عالم روحانی خمخانهٔ ربانی
روح جبروتی خم فیض صمدانی راح
نفس ملکوتی را مینا و صراحی دان
اعیان شهادی را هر یک قدحی ز اقداح
رخ ما ساغر و حسن ازل راح
رخ ما چون زجاجه حسن مصباح
هویت در حجاب حسن مستور
در این آن مختفی چون نَشأة در راح
وجود لاتعین هست چون می
تعیّن‌ها صراحی‌ها و اقداح
مسمّا فاتح و اعیان خزائن
بود هر یک ز اسما همچو مفتاح
مفاتیح الغیوب اسماء حسنی
غیوب اعیان و غیب الغیب فتاح
حضور حضرت اسما در اعیان
حضور حضرت اعیان در ارواح
حضور حضرت ارواح دایم
بود در حضرت اجسام و اشباح
حضور جملهٔ این چار حضرت
بود در حضرت جامع ایا صاح
ذات ازلی جلوه گر از حضرت اسما
هر اسم یکی آینه زان چهرهٔ وَضّاح
اسماءالهی متجلی است در اعیان
اعیان به ثبوتی متجلی است در ارواح
ارواح مجرد جبروتی ملکوتی
دایم متجلی است در آیینهٔ اشباح
اشباح چو مشکوة شد ارواح زجاجات
اعیان چو مصابیح بود روشن و لواح
اعیان چو مصابیح فروزندهٔ اسماء
چون نار کز احجار برآرند به مقداح
آن نور علی نور بود ذات مسما
آن جاعل انوار ظلم فالق اصباح
ذات علی آن نور علی نور که نامش
فتاح مغالیق قلوبست چو مفتاح
آمد دل عشاق چو تن نور علی روح
باشد دل مشتاق چوخم فیض علی راح
چون دیده به نور حق در دل نگران گردد
نور علی مطلق بر دیده عیان گردد
چون عین یقین باشد دل لوح مبین باشد
چون دیده چنین باشد دل نیز چنان گردد
چون راه مغان پوید آداب مغان جوید
اسرار مغان گوید خود پیر مغان گردد
مشتاق علی آیین خوبان همه آیینه
آیین چو نهان باشد ز آیینه عیان گردد
مرا دمی دل یک روی و جان یک دله بود
که جسم را نه به جان الفت و معامله بود
غم تو بود و من آن دم که شادی و غم را
به هم نه صورت ضدیت و مقابله بود
ز پای دل نگشودند قید گیسو را
که در طریقت عشاق ز اهل سلسله بود
درخرابات فنا بادهٔ ذاتم دادند
بادهٔ ذات ز مینای صفاتم دادند
مالک الملک جهانِ ملکوتم کردند
بر ملوک ملکوتی ملکاتم دادند
در رخ معتکف صومعه انوار قبول
چون ندیدیم قدم جانب میخانه زدند
گره از سلسلهٔ زلف بتان بگشادند
وان گره بر دل هر عاشق دیوانه زدند
همت عالی رندان خرابات ببین
که شهنشاهی عالم به گدا بخشیدند
ما غم یار و زاهدان غم خلد
هر دلی طاقت غمی دارد
دل بود اینکه به گوش آیدم از وی سخنی
یا که از دیر صدای جرسی می‌آید
زاهدی رو به سوی میکدهٔ ما آورد
یا به سر منزل عنقا مگسی می‌آید
خوان احسان ولی نعمت ما هر که بدید
نُه فلک در نظرش چون عدسی می‌آید
عالم جان را سماواتی و آفاقی جدا
بود پیش از آن که این آفاق و این نه طاق بود
پیش ازین عهد الست رب میثاق بلی
رمزی از میثاق ما آن عهد و آن میثاق بود
نعمت اللّه نعمتی گسترد خوش از بهر ما
نعمت اللّه خوان بگسترد و خدا رزاق بود
در مرتبهٔ هستی پستی است زبردستی
افتادگی و پستی عالی گهری باشد
نبود عجب ار بر ما شد پیر مغان مشفق
با مغبچگان او را مهر پدری باشد
از دیدهٔ جسمانی گر آمده پنهانی
ز آیینهٔ روحانی در جلوه گری باشد
دیدن جمال خوب تو خاموشی آورد
یا در رخت ز غیر فراموشی آورد
دهشت فزود فرط تجلی کلیم را
آری جلال حق همه مدهوشی آورد
ریحان زگلستان بدمد خوش عذاریار
ریحان تر ز خط بناگوشی آورد
زین عقل هوشیار ملول آمدم بسی
ساقی بیار باده که بی هوشی آورد
سینه چو مشکوة دل آمده وقت حضور
همچو زجاجی در او روی تو مصباح نور
حسن تو زَیْتی لطیف آن تو یار بسیط
شعلهٔ مصباح را زین دو نمود او ظهور
نور علی نور چیست ذات علی کبیر
بحر محیط عظیم حضرت عشق غیور
گاه در اظهارشان پرده درو جلوه گر
گاه در اخفای ذات پردگی است و صبور
گفت خدا انَّما المُشْرَکُ رِجْسٌ نَجِس
مُشْرِکِ رِجسِ نَجِس نَفس کَنُوْدٌ وکَفور
اُذْهِبُ مِنْاَهْلِ بَیْت کُلِّ قبیحٍ وَ رِجْس
بیت دل اهل دل روح ودود شکور
دل بود این که درو نقش رخت می‌بینم
یا که بر مصحف حق می‌نگرم آیهٔ نور
نور رخسار تو در وادی جان جلوه گر است
یا که خود آتش موسی است نمایان از طور
در خراب دل ما گنج ازل بنهادند
زان سبب نام دل ما شده بیت معمور
ما خرقهٔ سالوسی و درّاعهٔ پرهیز
دادیم و گرفتیم عوض ساغر لبریز
اندر طلب ملک جهان حرص تو تا چند
کین حرص دریده شکم خسرو پرویز
گذری کن به طریقت نظری کن به یقین
نظری کن به حقیقت گذری کن ز مجاز
تا شود بر دلت اسرار معارف همه کشف
تا شود بر رخت ابواب حقایق همه باز
چشم دل پوش بجز چهرهٔ فکر از همه وجه
گوش جان بند بجز نغمهٔ ذکر از همه ساز
عیسی دیرنشین دلبر و دل همچون دیر
زلف او همچو صلیب آمد دل چون ناقوس
صوت ناقوس همه وصف جمال سبوح
حرف ناقوس همه نعت جلال قدوس
آفتی نیست بتر راه روان را از عجب
پر طاووس بود آفت جان طاووس
قصهٔ شهر سبا باز شنو از هدهد
منطق الطیر کجا کشف شود از قاموس
دل برون می‌رود از پرده، خدا را نفسی
حرف در پرده بگو زان شه بی ستر و لباس
اسم اعظم رقم حق و یداللّه راقم
روح اعظم قلم و لوح دل ما قرطاس
نفس حق چه بود معنی الهام و سروش
نفس باطله، وسواس رجیم خناس
زاهدان از معارفند نفور
متنفر ز بوی گل کناس
متمایز بود ز عامی خاص
فرق باشد ز ناس تا نسناس
کیست ز ابدال دانی ای درویش
آنکه تبدیل کرد عقل وحواس
کیست ز اوتاد دانی ای عارف
آنکه بنیاد عشق راست اساس
آن امامان دو مظهر آمده‌اند
ملک الناس را و رب الناس
جلوه گاه اله معصوم است
او چو قطب آسمان بود چون آس
فرد مشتاق و عین و لام ویا
کیست سلطان آسمان کریاس
پای تا سر همگی مظهر جبریل شود
نوشد از ساغر مشتاقِ علی گر ابلیس
از یک نفس شد برملا کون و مکان،عرض‌وسما
خلق نفس کار خدا خلق جهان کار نفس
پسرا پیر شوی رسم جهالت بگذار
هم نفس شو نفسی به انفس پیر نفس
نشناسد صفت ذکر مگر اهل الذکر
حامل وحی کند بهر تو تقریر نفس
حق بود رامی و دم تیرودلت همچو هدف
پیر چون قوس کزو می‌گذرد تیر نفس
شمس حقیقت عیان شد ز حجاب غَطَش
گشت ز خجلت نهان زاهد خفاش وش
مفتی صد تو حجب قشری خالی ز لُب
حامل ثقل کتب چون خرکی بارکش
سینه شده صیقلی هم و غمش منجلی
آنکه زنام علی گشت دلش منتقش
آنکه کردش کرم ما به کرامت تخصیص
رست از آفت افراط وز نقص تنقیص
بر بند گوش جان و دل از هر حدیث و نص
بشنو حدیث عشق که هست احسن القصص
بگذر ز جهل و علم مده دل به عقل خاص
رو کن به باب حضرت عشق آن شه اخص
عین اللّه بصیر دل اهل دل بود
نه مضغهٔ صنوبری و لحم منقصص
غایب از خویش شو و حاضر ما باش مدام
تا که سازیم ترا منسلک سلک خواص
رو به هر کار که آری چه به غیبت چه حضور
اولا بایدت از حضرت ما آشر خاص
زاهدا جنس عوامی و تو کالانعامی
لب فروبند ز اسرار کرامات و خصوص
نَصِّ وَاشْتاقَ اِلَی قُرْبِکَ فِی المُشْتَاقِیْن
ساخت مشتاق علی را به ولایت منصوص
چون مشفق آمد آسمان از هیبت اِنَّا عَرَض
گردید بر دیوانگان حمل امان مفترض
گر باغبان با خبر در باغ می‌کارد شجر
مقصود وی باشد ثمر از خدمت آن شاخ غض
اَلْجَفْنُ بِالْجَفْنِ اِلْتَزَق‌هَا اُبْصُروا کَیفَ افْتَضَح
اَلْجِسْمُ بِالْجِسْمِ الْتَسَق‌هَا اُنْظُروا کَیفَ انْتَهَض
قانون قبض و بسط دل تو به دست ماست
ماییم چون طبیب و دل تست چون مریض
دل پا کن ز غیر و به ما رو کن آنگهی
زان رو که نیست رخصت طاعات در محیض
پروانهٔ جان‌های مقدس همهٔ طائف
معشوق ازل شمع وش افروخته عارض
تا کی طلب رزق ز درگاه خلایق
چون رزق ترا هست خدا باسط و فایض
چند از طلب دنیی و تحصیل ذمائم
طاعت متقبل نبود از زن حائض
گر تو خواهی که شوی منسلک سلک خواص
دل مخصوص به دست آر نه لحم مخروط
تا نمیری به ارادت نشوی حیّ ابد
کین سعادت شده با موت ارادت مربوط
چون شدی زندهٔ جاوید ابد می‌گردد
زندگی همه عالم به حیات تو منوط
حیف بر آدمی ابله نادان ضعیف
که‌جهولست‌وظلوم است و جزوع است و منوع
هم مگر عین عنایت نظری فرماید
ورنه کس جان نبرد از خطر نفس ملوع
عشق گر مرکز این دور نبودی نشدی
آسمان‌ها همه مرفوع و زمین‌ها موضوع
تویی سبّاح بحر ذات بی حد
شدی قانع به قدر آن مصانع
جَوارُ الْخُنَّس الْکُنَّس چرایی
چرا گاهی مقیمی گاه راجع
چو شمس اندر مجاری مستقر باش
سوی و مستقیم و بی مدافع
جانی که به اسرار حقش هست تَطَلُّع
در عین تَرَفّع بودش عجز و تضرع
آن را که تمتع بود از صورت دلدار
نبود ز متاع دو جهانیش تمتع
از یار نخواهیم بجز یار که ما را
قانون طمع نبود و آیین توقع
خورشید حقیقت الحقایق
اقسام حقایقش مطالع
اعیان چو مطالع و مشارق
اسما چو شوارق و طوالع
اسما چو شواهد و سواقی
اعیان چو مجالس و مجامع
ذات ازلی چو خم باده
فیض ازلی شراب نافع
ساقی و شراب و خُم و میخوار
این جمله یکی است بی منازع
فیض اعلاست بادهٔ دل چو ایاغ
دل چو مشکوة و نور ذات چراغ
صبغة اللّه چیست بادهٔ لعل
ساقی رند احسن الصباغ
خم این باده چیست سینهٔ ما
سینهٔ ماست چون خم صباغ
جز یداللّه نیست اندر خم
مرحبا دست و حبذا ارساغ
ماییم چو اکسیر و طبایع مس ناقص
ماییم چو تریاق و هوا افعی لازع
زان عارض نورانی و زان طرّهٔ مشکین
گردیده ملک ملهم و شیطان شده نازع
عشق چو سیمرغ و دل آمده چون کوه قاف
آن همگی اختفا و این همگی انکشاف
عشق نبود ار غرض از جلوات دو کون
داشت کجا حرف نون رابطه با حرف کاف
کسوت رندی که حق آمده نساج وی
اطلس چرخش کجاست لایق عطف سجاف
شد حجاب از رخ آن دلبر غیبی مکشوف
عارفان را همه شد سرّ هویت معروف
جالس مجلس وحدت همه اجناس وفصول
واقف موقف قربت همه انواع و صنوف
ز ذات حضرت سیمرغ باخبر کس نیست
عیان به خلق ز سیمرغ نیست جز اوصاف
علیم نیست به عالم کسی زمنطق طیر
به غیر ذات سلیمان کامل الاعطاف
غرض ز قصّهٔ سیمرغ سرِّ عشق بود
دل من آمده سیمرغ عشق را چون قاف
کنه اوصاف کمالات علی مشتاق
کس ندانست بجز ذات علی مشتاق
وجود حقیقی چو خورشید اعظم
شده منبسط نور او بر حقایق
حقایق چو آیینه‌ها و نمایان
ز هر آینه حسن معشوق و عاشق
از آن ساخت آیینه کایینه باشد
هر آیینه باطبع خوبان موافق
به هر آینه دید رخسار خود را
ز هر آینه جلوه‌ای کرد لایق
رخسارهٔ ما آینهٔ حضرت مطلق
آیینهٔ ما جلوه گه ذات محقق
طیفور ز ما قایل ما أَعْظَمَ شَأْنِی
منصور ز ما ناطق اسرار اناالحق
با حضرت عشقیم و ز عقلیم منزه
بر ما چه زنی طعنه تو ای زاهد احمق
چو عز ما بود ازعز سبحان اللّه العزّة
عزیز ما عزیز حق و خوار ماست خوار حق
یداللّه را چو دست قدرت ما آستین باشد
مکن جزکارماکاری که کار ماست کار حق
جلال ماست نار اللّه موقد در جلال ما
بسوز ای عاشق بیدل جلال ماست نارحق
از حکمت حقیقی لافی حکیم تا کی
می نوش تا که گردد سرّ حقت مُحقَّق
گر حل عقده کردی در راه عشق مردی
ورنه چه می‌گشاید از حل و عقد زیبق
آرد چو یم قدرت، موج عظیم وسطوت
الا نبی و عترت ما را نبود زورق
ماییم که بنشستیم در کشتی اهل البیت
مَنْوَافَقَنَا اسْتَخْلَصَ مَنْخَالَفَنَا اسْتَغْرَق
ره روان ره حق بارکش و مست چو لوک
ما درین ره همه را قافله سالار سلوک
در ره دل قدمی بی نظر ما مگذار
از نبی گوش که الناسُ عَلَی دیْنِ مُلُوْک
عارفان در وسط لجّه، خموشان چون حوت
زاهدان در طرف دجله، خروشان چون غوک
چشمی است دل را درنهان،نورعلیش مردمک
بر چشم دل گشته عیان سرملک، وهم ملک
نازونعم پرورده را ازمن بگو کاین راه را
اشکی بباید چون بقم رخساره‌ای چون اسپرک
نام تو دردیوان عشق آنگاه در ثبت اوفتد
کزلوح جان ودل شوداین حرف هستی تو حک
چشم آلوده ز ما عیب ببیند ورنه
دامن همت ما هست ز هر تهمت پاک
صدف از لجه نصیبش همه ذوق است وحیات
کشف از دجله نصابش همه خوفست و هلاک
بس قدم‌های عزیمت که درین ره لغزند
هم مگر دست عنایات حق آید مسّاک
نقد صفی معتدل جن و ملک را شد محک
ابلیس زآدم دیدگل دل دید از آدم ملک
اندر حجاب آب و گل بنگر جمال جان و دل
ابلیس رویی تا به کی پستی بیاموز ازملک
روچشم حق بینی زحق باعجزوزاری کدیه کن
زانرو که استدلال تو نفزاید الا وهم و شک
دل مظهر ذات صمد، فرد قدیم لم یزل
آیینه نور آید همی گنجینهٔ سرّ ازل
مهربتان دلربا از دل برون کردیم ما
مشتاق عین و لام و یا آمد بدل نعم البدل
جان عرش ذات مستعان، دل عرش جان مستقل
حق‌مستوی‌برعرشِ‌جان،‌جان مستوی برعرش دل
دل‌عرش‌وجان نورجلی،دل عرش وهُوذات علی
ازهوش‌ده جان منجلی، وز جان شده دل معتدل
دل عرش روحانی بود،جان عرش رحمانی بود
این اول آن ثانی بود، این مستقر آن مستقل
جان گرددازحق مستمد،دل گردد ازجان مستعد
جان گشته با حق متحد، دل گشته با جان متصل
جان موسی آسا متسع، القلب و النفس وسع
نه نفس از دل منقطع نه قلب از جان منفصل
نفسی که او عادل شده حمال سرِّ دل شده
جان‌رازتن حامل شده، دل گشته جان را محتمل
لابلکه جان را ای ولی، حاصل شده ذات علی
جان‌کرده‌دل‌را حاملی، دل حامل این مشت گل
بود فضل و هنر اینجا اصول عشق دانستن
هنراینجاهمه‌عیب است و فضل اینجا همه باطل
گیسوی یار نازنین شد عُرْوَةُ لاتَنْفَصِمْ
دل‌ها به آن حبل المتین مستمسک‌اند و معتصم
بر در میکد ه رندان قلندر ماییم
که ستانیم و دهیم افسر شاهان عظام
قطب وقتیم و به عبدیت ما مشغولند
همه اوتاد عظام و همه ابدال کرام
از آدم معنی ز چه رو، روی بتابیم
آدم پدر ماست نه حیوان نه جمادیم
شافعان گناه خلق ولیک
خویشتن غرق لُجهٔ گنهیم
سیر فلک از ماست ولی جمله سکونیم
نطق ملک از ماست ولی جمله سکوتیم
حسن ما معروف شد زان رو که ما
سِرّ کُنْتُ کَنْز در دل داشتیم
طاقت دیدار ما کس را نبود
برقع از گیسو به رخ بگذاشتیم
من طایر خجستهٔ طوبی نشیمنم
کامروز گشته این قفس خاک مسکنم
در صورت ارچه در قفس صورتم ولی
بگشوده سوی گلشن معنی است روزنم
خود پا در این قفس ننهادم ولی فکند
حبل المتین زلف تو دامی به گردنم
اسم اعظم چو ترا نقش نگین دل شد
هیچ پروا مکن از رهزنی راهزنان
دل بود مصر و تماثیل حضوری در وی
یوسفان ملکوتی تنک پیرهنان
آن رب مقتدر که بود عشق نام وی
عبد است حسن را بنگر اقتدار حسن
حسن جلی محمد و عشق خفی علی
پنهان عشق جلوه گر از آشکار حسن
با عشق حسن را دو مبین متحد ببین
حسن است یار با وی و او نیز یارِ حسن
قصه بسیار است و دل بس نازک و کم حوصله
به که با یاد رخت گردد دل ما یکدله
هست هشیاری محال آشفتگان عشق را
هم مگر زنجیر زلف یار گردد سلسله
در مقامی که اختیاری نیست اندر دست دل
دم مزن آنجا که نه خود شکر گنجد نه گله
چون ناقةاللّه از درون آورد بیرون شقشقه
عشاق مست ذوفنون رستند خوش از تفرقه
از بادهٔ ما جرعه‌ای، گر عارف و زاهد خورد
آن را فزاید معرفت، این را فزاید زندقه
هر یک از اسماء حسنا اسم وصفی از صفات
اسم خاص عین ذات کبریا نام علی
اسم اعظم غیرذات حق مدان ای تیزهوش
اسم اعظم اعظم نام خدا نام علی
قَدْبَدَی مُنْکَشِفاً مُنْجَلِیاً نُوْرُ عَلیّ
مِنْحجابٍ اَحَدِیّ اَبَدِیٍ اَزَلیّ
پردگیِ عشق ولی پردهٔ آن حسن نبی
عشق سرّی است خفی حسن کمالی است جلی
ذات او عین صفاتست و علو عین دنو
بعد او قرب بود منفصلی متصلی
بهشت عدن که گفتند کوی میکده است
که هیچ نیست در آنجا نه غصه نه المی
رخسار مهوشست این، یا مهر بی زوالی
ابروی دلکش است این، یا منخسف هلالی
کنه حقیقت است این، سر هویت است این
معنی وحدتست این، یا بررخ تو خالی
جز نقش روی خوبت، کاندر دلم عیان است
هر چیز رونماید، خوابی است یا خیالی
منم آن رند پاک از کفر و دینی
که عِنْدَالکَشْفِ مازِدْتُ یَقینی
ندیده دیده‌ای در هیچ دوری
چو من دیوانهٔ عقل آفرینی
مشو غافل ز بالادستی چرخ
یداللّه جلوه گر شد ز آستینی
باران با لطافت بارید بر گلستان
هم ورد یافت وردی هم خار یافت خاری
در لطف طبع باران کی می‌کند تفاوت
کز گل گرفت عزت وز خار دید خواری
از شرق صلب آدم یک لمعه گشت لامع
هابیل گشت نوری قابیل گشت ناری
عالم چو بحر مواج در وی فتن چو امواج
آن اهل بیت عصمت فی البحر کالجواری
الا علی مشتاق من در جهان ندیدم
رندی که مست باشد در عین هوشیاری
ترا چو حسن بتان طراز جلوه دهند
حجاب این منگر گر نظر به آن داری
حقیقتی است نهان کز مجاز گشته عیان
نهان عیان شود ار دیدهٔ عیان داری
منم اندر خرابات مغان آن رند سرمستی
که نشناسم سر از پایی نه بالادانم از پستی
به دریای فناکن غرقه خود را زانکه زین دریا
اگر رستی هلاکی ور در آن غرق آمدی رستی
چو قرب معنوی آمد زبعد جسم چه باک
نبی به یثرب و سلطان اویس در قرنی
رباعیّات
حق جلوه گر از حضرت اسماء و صفات
اسم و صفت از حضرت اعیان و ذوات
اعیان و صفات ظل اسماء و نعوت
اسماء و نعوت ظل حق حضرت ذات
چشمی که حقش کشید کحل مازاغ
گه دید ایاغ باده گه باده ایاغ
حقش در خلق و خلق در حق بنمود
خوش یافت ز تشبیه و زتعطیل فراغ
در سینهٔ ما گهی نهان آمده‌ای
بر دیدهٔ ما گهی عیان آمده‌ای
این نام و نشان تمام از تست عجب
با این همه بی نام ونشان آمده‌ای
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۵۸ - نادر مازندرانی
اسمش میرزا اسداللّه. مولد و منشاء ایشان قریهٔ شهر خواست مِنْمضافات اشرف البلاد اشرف و آن از معارف بلاد دار المرز مازندران است و جناب میرزا اباً عن جد از اعیان و اشراف آن قصبه بوده و به طریق موروث بعضی از قرای آنجا متعلق به او گشته. در بدو حال طالب تحصیل کمالات گردید. بعضی مطالب علمیه را در نزد علمای آن مملکت تحصیل کرده، بعد از آن از دارالمرز به عراق آمده سالها در عراق به تخصیص در اصفهان به کسب فضایل و خصایل پرداخت. مراتب عقلیه را در خدمت حکمای معاصرین پرداخت و چندی به غرض نفسانی به قدح صوفیه بعضی رسالات مترتب ساخت و این معنی به خاطر خواه و استعانت یکی از منکرین صاحب جاه صورت یافت و به حمایت و رعایت وی به محفل شهنشاهی شتافت. چون جرح وی این طایفه را محضاًللّه نبود و در این طریقه طریق غرض می‌پیمود، اطوار وی مطبوع و معقول عقلا نیفتاده و زبان به ملامت و تهدید وی گشاده. لهذا حضرت شاهنشاهی کتب وی را ضبط و از این عمل وی را مانع شدند. بالاخره در تبریز از کتب سلف و متقدمین از طبقهٔ حکماء و علماء و عرفا تتبع نموده و بعضی اخبار را با یکدیگر تطبیق فرموده. به مدلول آیهٔ وافی هدایه وَالَّذینَ جَاَهُدوا فِیْنَا لَنَهْدِیَّنهُمْسُبُلَنا حق بر وی ظاهر شده از عقاید سابق نادم گردید و مرحلهٔ بسیار در طلب اهل معرفت برید و به خدمت بعضی از عارفین زمان رسید و انابه پیشه گزید. غرض، صحبت و ملاقاتش مکرر اتفاق افتاده. فاضلی مجرد و حکیمی موحد است و معانی مذکوره مسطوره را خود به تفصیل بیان نمودو خواهشمند گردید که کیفیت حالش به همین تفصیل نوشته آید تا اگر بعد از این از بعضی نوشتجاتش ظاهر شود معلوم گردد که از روی اشتباه و غرض نوشته شده است بهتان و افتراست واز مشایخ علمای معاصرین به جناب شیخ احمد لحسوی و جناب میرزا ابوالقاسم شیرازی اظهار اخلاص می‌نمود. باری دو مثنوی منظوم فرموده. هر دو را فقیر دیده و این ابیات را گزیده:
فِی التّوحید
سبحان اللّه زهی خداوند
بی زاد و نژاد و کفو و پیوند
بی صورت و نقشبند صورت
بر حسب مشیت و ضرورت
دور از همه لفظ و وضع و معنی
در معنی لفظ و وضع پیدا
نادیدهٔ دیده آفریده
بینندهٔ دیده‌ها ندیده
گویندهٔ گفته و نگفته
وز گفت و نگفته‌ها نهفته
ستار عیوب و کاشف غیب
دانای عیوب و ساتر عیب
رفتار آموز هفت سیار
هنگامه فروز هشت گلزار
بی آلت و ناخدای نه فُلک
سُبْحانَ اللّهِ مَالِکِ الْمُلْک
ای بر احدیت تو ناطق
معدود مخالف و موافق
در بزم شهود مخزن سر
آثار تو مخفی است و ظاهر
در معرفت تو عقل و ادراک
بنهاده سر نیاز بر خاک
پیدایی و ظاهر و عیانی
لیک از همه دیده‌ها نهانی
از دوست جهان پر و ز ما دور
چون نور ز هور و هور از نور
او در همه و همه در او در
چون تابش تابه‌ها در آذر
این پرده شکافتن نشاید
از مور تهمتنی نیاید
شد صرف مبانی و معانی
یک سر همه عمر و زندگانی
وَلَهُ فی السّلُّوکِ والتّحقیق
زین حاصل من حروف و اصوات
زان واصل من که مات مافات
کردم پی اهل دل تکاپوی
تازان و دوان شدم به هر سوی
یک جوهر بی عرض ندیدم
دور از غرض و مرض ندیدم
زاهد که نماز می گذ‌ارد
اندر پی آز می‌گذارد
عابد که عبادتش خصال است
کارش همه وزر یا وبال است
تدریس مدرسان مدرس
تسخیر عوام باشد و بس
از موعظه واعظان منبر
دارند هوای اسب و استر
مفتی ز فتاوی مخالف
معتل العین بل مضاعف
ترسا و کلیسیا و دیرش
رفتم دیدم سلوک و سیرش
بردم رشکی ز پیر ترسا
که لرزه فکند در کلیسا
گر نه ز کف تو جام گیرد
ترسا تثلیث کی پذیرد
آن را که به حصر و عد نیاید
وندر شمر و عدد نیاید
یکتا گفتنش اعتباری است
گفتن سه و دو ز هرزه کاریست
در دهر به هر که در رسیدم
وز دیدهٔ اعتبار دیدم
جز نقش تواش نبود در دل
جز فکر تواش نبود حاصل
مهر تو به مهر و ماه تابید
هندو مه و مهر را پرستید
آبی ز تو سوی آتش آمد
بر مغبچه آتشت خوش آمد
شوری ز تو اندر آب افتاد
یک فرقه در اضطراب افتاد
عکس تو به روی بت در افتاد
بت قبلهٔ قوم دیگر افتاد
رنگی ز تو ریخت در گلستان
بلبل شده کودک دبستان
از مهر تو نیست کس معرّا
آفاق و انفس هَلُمَّ جَرا
ننگر به من و دو رنگی من
بر ضیغمی و پلنگی من
کس آب ز تشنه باز گیرد
تا تشنه ز تشنگی بمیرد
سنگی است که می‌رباید آهن
کمتر تو نه زانی و نه زین من
چون کاه ربا ربای کاهم
کز کاه کشان گذشت آهم
گر موج خطا ز من برآید
بر تو ز خطای من فزاید
شد دامنت ار ز ابر من تر
تردامنیت ز ابر خوشتر
از بادم اگر غبار داری
زین تیرگی اعتبار داری
ظاهر بود این که بی کم و کاست
دریاست که موج و موج دریاست
آنگاه نقاب برگشاید
دریا که به موج اندر آید
حسن دریا ز موج پیداست
موج آیینهٔ جمال دریاست
هر گل که نه رنگ و بوی دارد
پیش بلبل چه روی دارد
شاهد که نه غازه دارد و رنگ
بگریز ازو هزار فرسنگ
از رنگ فزود خط و خالت
از رنگ چرا بود ملالت
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۵۹ - نشاط اصفهانی
نام شریف آن جناب میرزا عبدالوهاب، موسوی انتساب و از فضایل صوری و معنوی و خصایل حسبی و سیادت نسبی کامیاب. در فنون ادبیه و علوم عربیه قادر و ماهر. در حکمت عقلی و ریاضی و طبیعی تبحرش پیدا و ظاهر. در ترقیم خطوط به تخصیص نسخ، تعلیق و شکسته، دست استادان را به پشت بسته. حضرتش أباً عن جد در اصفهان ملاذ و ملجأ بی پناهان. محفلش مجمع شعرا و ظرفا و مجلسش مرجع فقرا و عرفا بوده. بالاخره از علوم ظاهریه خاطر شریفش خسته و دل معارف منزل به تحصیل کمالات معنویه بسته. روزگاری طالب صحبت اهل معارف و حقایق بوده. وجود محمود را به معاشرت و مصاحبت جمعی از اکابر این طایفه مزین فرمود. گویند با آنکه از ممرّ موروث و مکسب ضیاع و عقار وافر و از جهت شغل و منصب مال و مکنت متکاثر داشت از فرط کرم و بذل درم از آنها در اندک وقتی چیزی و پشیزی باقی نگذاشت. چنانکه قوت صبح و شام از رهگذر رهن و وام نیز دست نمی‌داد و مع هذا به قدر مقدور و حد میسور بر سینهٔ سائلان دست رد نمی‌نهاد و لسان کرم آن سید یگانه مترنم بود بدین ترانه که:
به زمین برد فرو خجلت محتاجانم
بی زری کرد به من آنچه به قارون، زر کرد
غرض، پس از کوشش بی شمار و مجاهدهٔ بسیار، دلش کشش غیبی به حضرت لاریبی یافه وقوت بازوی عشق سرپنجهٔ عقلش را برتافته، دست ذوق در درون سینهٔ بی کینه‌اش آتش شور و شوق برافروخته و کتب خانهٔ علوم ظاهری و باطنی را سوخته به خرابی ذوق و حال، آباد و از قید قیل و قال، آزاد گردیده عوام و خواص سنان لسان طعن بر وی کشیده. عاقبت الامر شرح حال آن جناب مشهور و در حضرت شاهنشاه گیتی مدار فتحعلی شاه قاجار نیز رشحی مذکور گردید. حسب الامر شاهنشاه زمان حضرت خاقان مغفور به درباب سلطانی حاضر و طوعاً حضور آن حضرت را گزید و اکنون سالهاست که التفات شاهی‌اش غم زداست و نظر به اعتماد سلطانی و اشفاق خاقانی به معتمدالدوله مخاطب و با وجود اجتناب آن جناب وجود شریفش ناظم مناظم اعاظم مناصب است.
اگرچه جمعی بی خبر به واسطهٔ اسباب صوریش از اهل دنیا می‌پندارند و اما قومی صاحب نظر به سبب احوال معنوی‌اش از عرفا و اولیا می‌شمارند. همانا خود بدین معنی اشارتی می‌فرماید. آنجا که می‌فرماید:
صد گنج فزون بود مرا در دل و یاران
نادیده گذشتند که این خانه خرابست
اگرچه فقیر را هنوز شرف خدمت آن جناب دست نداده، ولیکن مطالعهٔ دیوان موسوم به گنجینه‌اش ابواب کنوز دقایق و رموز حقایق بر روی دل گشاده و آن دیوان معارف بنیان مشتمل است بر مطالب و منشآت مرغوب و مکاتیب و خطب فصاحت اسلوب عربیّاً و فارسیّاً و ترکیّاً، نظماً و نثراً ید بیضا ظاهر نموده و دم عیسوی گشوده. الحق سالهاست که نظیر آن جناب از کتم عدم به عرصهٔ وجود قدم ننهاده و این جامعیت بسیاری از فرق خلف و سلف را دست نداده. تیمّناً و تبرّکاً بعضی از قصاید و غزلیات و رباعیات و مثنویات آن جناب در این کتاب ثبت شد:
مِنْقصایده فی الحقیقة
هوابادوهوس باران، طمع خاک و خطر خضرا
در این گلشن زهی نادان که بند دل گشایدپا
پی جایی که بسپاری چه داری باک از مردن
پی مالی که بگذاری چه آری دست بریغما
ترا بر گرد این خانه مثال از شمع و پروانه
ترا بر حرص این دانه قیاس از آب و استسقا
چو ره برسیل بگشادی چه ویرانی چه آبادی
چو دل بر مرگ بنهادی چه بر خارا چه بر دیبا
سراسراهرمن وادی نهان از رهروان هادی
درین تاریک شب مشکل که بیند راه نابینا
دلی را کز هوس چندی به هر جانب پراکندی
روا باشد اگر بندی به آن دلدار جان بخشا
که بندد نقش تن ازگل پس ازتن برنگارد دل
ز دل جان آورد حاصل، زجان، جانان کندپیدا
زجود او وجود تو،به بود او نمود تو
هم او رب ودود تو، حکیم و قادر و بینا
جز او فانی وازفانی نیندیشد مگر نادان
هم اوباقی و از باقی نیاساید مگر دانا
به دل سلطان جانت بس مده دل بر رخ هر کس
مگر بر عارض لابنگری از دیدهٔ الا
ز کثرت توشه برداری ره توحید بسپاری
ز کشورها گذر آری ولی حدها نهی برجا
معانی از صور خوانی نه معنی را صوردانی
به باقی بینی از فانی به عقبا بینی از دنیا
وگربی دوست ننشینی چه درپیداچه درپنهان
خلاف دوست نگزینی چه در سرّا، چه در ضرّا
به سویش گرنظرداری چه دردیر و چه در مسجد
به کویش گر گذرآری چه با شیخ و چه با برنا
چوازقید هوارستی چه سلطانی چه درویشی
چو دل با دوست پیوستی چه جابلسا چه جابلقا
چوکالاایمن ازدزدان چه درمخزن چه درهامون
چو کشتی‌ایمن از طوفان چه بر ساحل چه بردریا
ایضاً وله فی القصیدةِ الموسومة بِمطلع الفیض
طَلَعَ الصُّبْحُ فاضَتِ الأَنْوارُ
یکی از خفتگان نشد بیدار
پند گیرید چند ازین غفلت
شرم دارید تا کی این پندار
ای بس آزادگان سروخرام
پای خجلت به گل درین گلزار
ای بسا زیرکان پرمایه
دست حسرت به سر درین بازار
شد کمال آیت زوال ای دل
عَسْعَسَ اللیلُ کادَتِ الأَسْحار
تا درنگت بود شتابی کن
تا توانی برفت ره بسیار
تا که نشکسته شیشه، سنگ مجو
تا نیفتاده پرده شرم بدار
تا توانی گسست عهد ببند
تا توانی شکست توبه بیار
خاکساری گزین نه سنگدلی
کاید از خاک گل ز سنگ شرار
کوش تا نقد دل به دست آری
که بجز دل نمی‌ستاند یار
آنکه سرمایهٔ دو کونش بود
غیر حسرت نبرد زین بازار
آخر ای کشتِ دل گیاه بروی
آخر ای ابر دیده قطره ببار
آخر ای نفس یک نفس بشکیب
آخر ای عقل یک قدم بگذار
مانده‌ای از قفا صدایی زن
گمرهی گوش بر درایی دار
سست منشین مگر توانی جست
رهبری چست و مرکبی رهوار
مرکبت نیست غیر فضل یکی
رهبرت چیست مهر هشت و چهار
چند بر پرده نقش می‌فکنی
دَعِ الأَوْثانَ وَ اکْشِفِ الأَسْتارَ
پرده بردار تا عیان نگری
لَیْسَ فِی الدّارِ غَیْرُهُ دَیّار
شهرها بینی اندران یکسان
مسجد و دیر و سبحه و زُنّار
بی لب و گوش گرم گفت و شنید
مست بی باده بی خرد هشیار
این ز خاموشی‌اش به لب تسبیح
آن فراموشی‌اش به لب اذکار
و له ایضاً
بزم غیراز شمع ذاتش چون منورداشتند
پرده داران صفاتش پرده بر در داشتند
خواست برنامحرمان پیداشود حسن ازل
محرمانش صد ره از اول نهان‌تر داشتند
شاهدان غیب را دادند اطوار ظهور
رویشان پس درظهور خویش مضمر داشتند
خامهٔ اظهارچون برلوح امکان نقش بست
از نخستین صورت نوری مصور داشتند
نفس کل کز سایه‌اش طبع هیولاپایه یافت
مقتبس از نور آن فرخنده جوهر داشتند
وندرآن نور آنچه از نقصان و پستی یافتند
عرش نامیدند و زان کرسی فراتر داشتند
وز کف و دود هیولی از پس بگداختن
چرخ اخضر بر فراز ارض اغبر داشتند
با زلال عشق پس آن جمله را آمیختند
وانگه از وی طینت آدم مخمر داشتند
بوالبشر را بر بشر گر برتری دادند لیک
پایهٔ خیرالبشر برتر ز برتر داشتند
ذات او واجب نشاید گفت و ممکن هم ازانک
ازوجوبش کمتر از امکان فزونتر داشتند
گه دم عیسی ز فضلش روح پرور یافتند
گاه دست موسی از نورش منور داشتند
برجمالش پرده بستند از جمال یوسفی
پردهٔ عصمت زلیخا را ز رخ برداشتند
ز اختلاف روزن اندر تابش یک آفتاب
سایه را از هر طرف بر شکل دیگر داشتند
تا نگویی خیر و شر بی عزمشان آمد به دید
یا نپنداری که بی موجب سر شر داشتند
فعلشان بر مقتضای قایل آمد در وجود
زان ستمکش خواستند آن وین ستمگر داشتند
قوه‌ها را راه سوی فعل دادند ار نه کی
آنکه را مؤمن توانستند کافر داشتند
می‌نبینی سایه‌ها را بیش و کم نزدیک و دور
در خور خود تابشی از پرتوِ خور داشتند
انبساطات وجود از اعتبارات حدود
همچو ظل در قرب و بعد مهر انور داشتند
ور بگویی ز اعتباری کی اثر آمد پدید
گویم این آثار هم اوهام مظهر داشتند
غزلیّات
پیداست سر وحدت از اعیان أَما تَرَی
الْعَکْسَ فِی الْمَرَایا و النَّقْشَ فِی القُوَی
شد مختلف به مخرج اگرنه چه شد که هست
یک صوت و یک ترانه گهی مدح و گه هجا
اُنْظُر فَمَا رَأَیْتَ سِوَی الْبَحْرِ إذْرَأَیْتَ
مَوْجاً بَدَا وَمِنْهُ بَدَا فیه مَا بَدَا
چیزی که بدان شاد توان بود ندیدیم
دیدیم سراسر همه اسباب جهان را
بر سرِ کوی خرابات مقامی است مرا
نه غم ننگ و نه اندیشهٔ نامی است مرا
عقل فکرآموز در عالم نشان از حق ندید
هم نبیند عشق عالم سوز جز اللّه را
بگذر ای ناصح فرزانه ز افسانهٔ ما
بگذارید به ما این دل دیوانهٔ ما
درد چون نیست چه تأثیر بود درمان را
گوی شو تا که ببینی اثر چوگان را
چه عجب خلقی اگر از تو به غفلت گذرند
آنکه دردیش نباشد چه کند درمان را
نیست هستی بجز از هستی و هستی همه اوست
خواجه بنهاده به خود بیهده این بهتان را
صوفیان مستند و زاهد بی خبر
از که پرسم من رهِ میخانه را
یار ما شاهد هرجمع بود وین عجب است
که به خود ره ندهد عاشق هر جایی را
نیک نامانِ درِ دوست پناهت ندهند
تا به خود ره ندهی شنعت رسوایی را
یارب تو پرده بردار از کار تا بدانند
کامروز در جهان کیست شایستهٔ ملامت
رخی به غیر رخ دوست در مقابل نیست
ولی چه چاره که بیچاره دیده قابل نیست
طفلان شهر بی خبرند از جنون ما
یا این جنون هنوز سزاوار سنگ نیست
رخ از بلا متاب که مقصود انبیا
جز در میان آتش و کام نهنگ نیست
نه عاشق آنکه جزمعشوق بیند
نه معشوق آنکه جز وی در جهان نیست
ماییم و دلی خراب و آن نیز
یک روز به اختیار ما نیست
خود بینی و خویشتن پرستی
رسمی است که در دیار ما نیست
تا چه باشد به سر پیر خرابات که من
به یکی جرعه می‌اندیشه‌ام از عالم نیست
کفر و دین، عقل و جنون، دانش و نادانی را
آزمودیم در این پرده، کسی محرم نیست
چشم بربند و به ظلمتکدهٔ فقر درآی
تا ببینی که فروغ فلک از روزن ماست
هرسو که نهی روی سر از خویش برآری
تا نگذری از خویش به سویش گذری نیست
حیرت زده می‌دید به حال من و می‌گفت
پنداشتم از زلف من آشفته‌تری نیست
عیبم مکن ای خواجه به رسوایی و مستی
من دل خوش ازینم که جز اینم هنری نیست
بر آستان بنشین گر به خانه راهی نیست
کجا روی که جز این آستان پناهی نیست
اگر به شهد نوازد وگر به زهر کُشَد
به غیر خوان عطایش حواله گاهی نیست
سودای زاهدان همه شوق بهشت و حور
غوغای عارفان همه ذوق لقای تست
تن خسته، دل شکسته، نظربسته، لب خموش
ای عشق کار ما همه بر مدعای تست
با تو خاموشم ولی با یاد دوست
هر سر مویم زبان دیگر است
شد جهان بر من دگرگون یا که من
این که می‌بینم جهان دیگر است
می‌ندانم ره به جایی برده‌ام
یا که بازم امتحان دیگر است
هرکه یار دگرش نیست خدا یار وی است
هرکه کاری به کسش نیست به او کاری هست
زاهدا ار ره ندهد خانهٔ خماری هست
وجه می گر نرسد خرقه و دستاری هست
این چند روزه مهلت گلبن غنیمت است
فردات در چمن اثری از گیاه نیست
تا با خودی چه لاف ز طاعت زنی نشاط
جرم این وجود تست و بجز وی گناه نیست
سود بازار جهان گر همه اینست نشاط
من سودا زده زین مایه زیانم هوس است
خاک بادا به سری کش اثر از سنگی نیست
چاک آن سینه که کارش به دل تنگی نیست
من که بدنام جهانم به خرابات شوم
که در آنجا خبر از نامی و از ننگی نیست
دل چون آینه گر می‌طلبی عشق طلب
عشق کم زآتش و دل سخت‌تر از سنگی نیست
بیگانه چه داند که تویی پرده برافکن
وانجا که منم نیز چه حاجت به نقاب است
در هر قدمم روی تو آمد به نظر لیک
در کام دگر باز بدیدم که حجاب است
صد گنج نهان بود مرا در دل و یاران
نادیده گذشتند که این خانه خرابست
آسوده بیدلی که به کویت کند مقام
آسوده‌تر دلی که در آنجا مقام تست
مردمان بیشتر آنست که غافل گذرند
از حدیثی که به هر کوچه و برزن فاش است
طالبان را خستگی در راه نیست
عشق خود راهست و هم خود منزل است
سهل گردد کار اگر از بهر اوست
کارها با خودپرستی مشکل است
وسواس خرد قصّه به پایان نرساند
از عشق بپرسید که ناگفته تمام است
چشم حق بینی زخودبینان مدار
هر که را بی خود ببینی با خداست
بیچاره آنکه از تو به غفلت گذشته است
غافل تر آنکه با تو در جستجوی تست
با دیده کس فروغ تو بیند زهی دروغ
که این نور دیده نیز فروغی ز روی تست
جان سلیمانست و دل خاتم بر او
نقش روی دوست اسم اعظم است
گر گل افشاند و گر سنگ زند چِتْوان کرد
مجلس و ساقی و مینا و می و ساغر از اوست
هوس خام بود شادی دل جز به غمش
خنک آن سوخته کش سوز غمی بر سر ازاوست
هر جا نگرم کورم و در روی تو بینا
در مردمک دیده به غیر از تو کسی نیست
چشم صاحب نظران خیره بر آن ایوانست
که به هر سو نگری جلوه گه جانان است
عکس‌ها در نظر آیند ولی یک اصل است
جسم‌ها جلوه گر آیند ولی یک جانست
خرم آن کس که به رویش ز رهت گردی هست
وانکه بر دل ز تو ازهیچ رهش گردی نیست
عقل درکشمکش نفس درنگی نکند
این دغل را بجز از عشق هماوردی نیست
تو اگر مرد رهی در طلب درد نشاط
درد هم مرد رهی می‌طلبد مردی نیست
پا به سر تا ننهی سر ننهی درره دوست
طی این راه مپندار که بافرسنگ است
تا تو بیرون نروی دوست نگنجد به درون
نه همین دیده که آن درخور جاهش تنگ است
حاجتی دارم و حاشا که به گفتار آید
حجت است آن که به گفتار پدیدار آید
پاس دل باید نه پاس زبان در بر دوست
هرچه در دل گذرد به که به گفتار آید
جمال شمع ناپیدا و هر سو
از او آتش به جان پروانه‌ای چند
ز غوغای خردمندان به تنگم
دریغ از نالهٔ مستانه‌ای چند
برون از هر دو عالم راه جستم
ولی از عشق گام اوّلی بود
دل را هوس صحبت مانیست ببینید
دیوانه سر صحبت دیوانه ندارد
مستند دو عالم همه از ساغر وحدت
خوش باش درین بزم که بیگانه ندارد
پی صید دگر مرغان به قید است
نه قید است اینکه بر شاهین پسندند
تو با دل باش و با دین باش ناصح
که ما را بیدل و بی دین پسندند
پاک کن دل زهرآلایش وانگه بدرآی
که مقیمان درمیکده صاحب نظرند
پای برفرق جهان، سر به کف پایِ حبیب
تا نگویی تو که این طایفه بی پا و سرند
لوح دل سر به سر از گرد علایق سیه است
شسست و شویی به خود از چشم تری می‌باید
ترسمت سر خجل از خاک برآری که به حشر
یادگاری به رخ از خاک دری می‌باید
بی هوس بیهده دادیم دل از دست دریغ
کانچه جستیم و ندیدیم ز کس با دل بود
از طلب حاصلم این شد که کنون دانستم
کانچه را می‌طلبم بی طلبی حاصل بود
نکنم گوش به افسانهٔ ناصح که خود او
منع دیوانه نمی‌کرد اگر عاقل بود
دل قوی کن که درین مرحله با سستیِ عزم
هر که بگذاشت قدم کار بر او مشکل بود
نعمت خواجه عمیم است و خداوند کریم
بنده را لیک به خدمت هنری می‌باید
سالک اندیشه نه از کفر و نه ازدین دارد
وادی عشق به هر گام صد آیین دارد
گنج و رنج و غم و شادی جهان درگذر است
عاقل آن به که در اندیشهٔ پایان باشد
ترسمت ای خفته در دامان کوهی سیل خیز
خواب نگذاری زسر تا آبت از سر بگذرد
رند بی پا و سر از کوی خرابات چه دید
که جهان را به نظر سخت محقر دارد
عمر بگذشت و نمانده است جز ایامی چند
به که با یاد کسی صبح شود شامی چند
به حقیقت نبود در همه عالم جز عشق
زهد ورندی و غم و شادی ازو نامی چند
زحمت بادیه حاجت نبود در رهِ دوست
خواجه برخیز و برون آی ز خود گامی چند
آوخ که دست مرگ گریبان جان گرفت
وین نفس شوخ دامن شهوت رها نکرد
توحید اگر طلب کنی از عشق جو که عقل
چون احولان ندید یکی تا دو تا نکرد
راز ما خلوتیان بر سر بازار فتاد
پرده بگشا ز در خانه که دیوار فتاد
طاعت از دست نیاید گنهی باید کرد
در دل دوست به هر حیله رهی باید کرد
چه دانیم که ما خوش که این است ناخوش
خوش است آنچه بر ما خدا می‌پسندد
چرا پای کوبم چرا دست یازم
مرا خواجه بی دست و پا می‌پسندد
بده دل با کسی پس دیده دربند
چو یار آمد درون، در بسته خوشتر
به دیگری ندهم دل، که خوار کردهٔ تست
که هرکه خوارِ تو شد، دارد اعتبار دگر
نیست‌چون یک شاهد اندر بزم و هر سو بنگری
طرّهٔ پرتاب و گیسوی پریشانست و بس
کثرت اندر عکس نبود ناقص توحید اصل
این تکثر خود بر آن توحید برهان است و بس
خواه طاعت خواه عصیان فارغ از کاری نمان
در خور لطفی نه‌ای شایستهٔ بیداد باش
بیهده هم‌نشین مبروقت من از سخن که نیست
یک نفسم به یاد او هردو جهان غرامتش
جای رحم است بر آن بندهٔ مسکین فقیر
که برانند و ندانند چه باشد گنهش
ندیدم با تو هرگز خویشتن را
که هر گه آمدی من رفتم از هوش
از معرفت چه لاف زنی ای فقیه شهر
بی شک که از محیط ندارد خبر محاط
ای منکران عشق اگر نیک بنگرید
جز وهم خویش هیچ ندارید در بساط
بگیردست دل و سربرآر در افلاک
چه خواهی از تن خاکی که بازگردد خاک
ظهور خلق به حق بین ظهور حق در خلق
فَذَاکَ عَیْنُکَ حَقّاً وَأَنْتَ لَسْتَ بِذَاکَ
بس است حاصل ادراک این دقیقه نشاط
که ره به سوی حقیقت نمی‌برد ادراک
بی عشق کس به دوست نیابد ره وصول
سُبْحانَ مَنْتَحَیَّرفی ذَاتِهِ الْعُقُول
گر مرد این دری به درآ کاندرین سرا
دربان برای منع خروجست نی دخول
هوای او چو نهادم رضای او چو گزیدم
جهان وهرچه دروجز به کام خویش ندیدم
هنوز همسفرانم گرفته‌اند عنانم
که این نه راه حجاز است و من به کعبه رسیدم
ز اسرار جهان بیهوده می‌جستم خبر عمری
ندانستم که خود را باید از خود بی خبر دارم
خموشی چون نشان آگهی آمد از آن نالم
که گر خاموش بنشینم ز رازم پرده بردارم
سلطان ملک فقرم و عشق است لشگرم
ترک دو کون تاجم و کونین کشورم
آلایشی به ظاهرم ار هست باک نیست
زیرا که اصل پا کم و از نسل حیدرم
هرچه جویند ز ما در طلب آن باشیم
ما نه نیکیم و نه بد بندهٔ فرمان باشیم
سر سامان منت هست ولی چه توان کرد
قسمت این است که ما بی سر و سامان باشیم
چرا خموش نباشم میان جمع که هر سو
خیال اوست به چشمم حدیث اوست به گوشم
نبود عجب ار راه نبردیم به جایی
بیهوده همی پشت به مقصود دویدیم
همه شب با تو نشینم که تویی
باز روز آید و بینم که منم
به جهان آمدم و رفتم و در وانشدم
نه ز انجام خود آگاه و نه از آغازم
بی خود وبی خرد و عاجز مسکین و ضعیف
بخر ای خواجه ببین تا چه هنرها داریم
بار بگذار و گرانی بنه ای دل که به راه
گر سبک بار نباشیم خطرها داریم
گفتم به ترک هستی و رستم ز عقل و هوش
آسوده هم ز دزد و هم از پاسبان شدم
با او وجود من اثر نور و ظلمت است
او در کنار آمد و من از میان شدم
گفتم مگر نشانی ازو جویم از کسی
از وی نشان نجستم و خود بی نشان شدم
ز دستم گر برآید بر سر آنم که تا دستم
به دامانش رسد سر بر نیارم از گریبانم
هر طرف می‌گذرم راه برون رفتن نیست
من ندانم که درین غمکده چون افتادم
یارب خود آگهی تو که در سر نبود و نیست
هرگز هوای حشم دنیا و منصبم
یا روی دوست دیدم یا کوی اودرین شهر
از هر طرف گذشتم، در هر کجا رسیدم
تا توانی به خرابی من ای عشق بکوش
من نه آنم که ازین پس دگر آباد شوم
جرم من بی حد و عفو تو چو آمد به میان
هرکه او را گنهی نیست گناهی است عظیم
آخر این روز به شب می‌رسد این صبح به شام
عاقل آنست که خاطر ننهد بر ایام
ره به پایان شد و دردا که ندانیم هنوز
به کجا می‌رود این اشتر بگسسته زمام
آخر این تیشه به بن آید و این شیشه به سنگ
آخر این می ز سبو ریزد و این شهد ز جام
ناصح از گفتن بیهوده مبر وقت نشاط
هرچه گویی تو چنانم من و صد چندانم
نیروی عشق بین که درین دشت بی کران
گامی نرفته‌ایم و به پایان رسیده‌ایم
هرکسی را هوسی در سر و من
هوسم این که نباشد هوسم
چند گویی که سرانجام چه خواهد بودن
بجز آغاز در انجام چه خواهد بودن
یک ساقی و یک ساغر و یک باده ندانم
زین گونه چرا مختلف آمد اثر او
کس جز تو ره نداشت درین خانه خلق را
آگه که کرد ازین که تو در دل نشسته‌ای
دیدیم کرانه تا کرانه
غیر از تو نبود در میانه
در اول جذب عشق ازجانب جانانه بایستی
وگرنه سوز شمع از جانب پروانه بایستی
هم ز کارم منع کردی هم به کارم داشتی
اختیارم دادی و بی اختیارم داشتی
ای غم عشق ایمنی بادت ز پند عاقلان
کایمن از غمهای دور روزگارم داشتی
بسی عجب نبود گر قرار هست و شکیب
که از دیار حبیبت نیامده است پیامی
تمام سوخته دودی نداشت بر سر آتش
تو کز جفا بخروشی خموش باش که خامی
مگر چه بود نهان در سبوی باده فروشان
که حاصل دو جهانش نبود قیمت جامی
چرا چو ابر نگریی، چرا چو باد نکوشی
چرا به روز ننالی، چرا به شب نخروشی
به غیر عشق اثر نیست ورنه چیست که واعظ
به صد حدیث نکرد آنچه بلبلی به خروشی
در همه کون و مکان نیست جز اینم هوسی
که مگر بی هوسی زیست نمایم نفسی
راز رندان خرابات مپرسید ز ما
به کسی راز نگویید که گوید به کسی
لاف قوت مزن ای خواجه که ازکس نخردکس
جز دل خسته درین رسته و جز جان نژندی
نرسد دست کس به دامن دوست
چاک ناکرده جیب و پیرهنی
عجب از مفلس بی خانه که مهمان خواند
دل به دست آر پس آنگه بطلب دلداری
راحت هر دو جهان پا کی دل از هوس است
زر چو پاک است بود رایج هر بازاری
جهان یک سر به کام خویش دیدم
چو بنهادم برون از خویش گامی
ز ما تا کوی او راهی است پنهان
که در وی می‌نگنجد رهنمایی
برون از دهر باید شد نه از شهر
ز خود باید شدن نه از سرایی
چه بود از سر به صحرا برنهادن
اگر سر می‌نهی باری به پایی
دست بر کاری زدن بی حاصلی است
دست باید زد ولی بر دامنی
رباعیّات
گر با تو بود کس همه عالم راهست
ور بی تو رود جهان سراسر چاه است
با خاک سر و چاک گریبان پیوست
آن دست که از دامن تو کوتاه است
گر ره به خدا جویی در گام نخست
نقش خودی از صفحهٔ جان باید شست
گم گشته ز تو گوهر مقصود تو خود
تا گم نشوی گم شده نتوانی جست
آنان که ز جام عشق مدهوش شدند
از خاطر خویشتن فراموش شدند
از بهر شنیدن، همه تن گوش شدند
بستند لب از حدیث و خاموش شدند
امروز میان شهر دیوانه منم
در دهر به دیوانگی افسانه منم
بیگانه ز آشنا و بیگانه منم
مردود در کعبه و بتخانه منم
یارب ز هر آنچه جز تو بیزارم کن
بی مونس و بی رفیق و بی یارم کن
اول از خویش بی خبر ساز مرا
وانگاه ز خویشتن خبردارم کن
فارغ ز غم سود و زیانم کردی
آسوده زمحنت جهانم کردی
ای عشق ترا چه شکر گویم که چنانک
می‌خواستم آخر آن چنانم کردی
مِنْ مثنویاته قُدِّسَ سِرُّهُ العزیز
باز زنجیر جنون برداشتند
بند بر پای خرد بگذاشتند
عقل‌ها را وقت آشفتن رسید
رازها را نوبت گفتن رسید
ای فزون از فکر و از تدبیر ما
هم جنون ما و هم زنجیر ما
خانهٔ دل منزل اخلاص تست
خلوت جان جای خاص الخاص تست
عقل را ره در دل دیوانه نیست
خلوت حق جای هر بیگانه نیست
بودی و جز بود تو بودی نبود
بود پنهان آتش و دودی نبود
عشق ناگه زد بر آتش دامنی
شعله‌ها سر کرد از هر روزنی
شد عیان از شعله‌ها آنگاه دود
شعله‌ها را دودها پنهان نمود
چون جمالش از حجاب غیب رست
از شهود خویش برخود پرده بست
چشم ما یک ره نبیند سوی دوست
ور ببیند هرچه بیند روی اوست
عاشق است او با صد استغنا و ناز
عشق کس دیده است بی عجز و نیاز؟
هر یکی فیضی زو قابل شده
سوی چیزی هر یکی مایل شده
این یکی بی رنگی آن یک رنگ خواست
این یکی ناموس و آن یک ننگ خواست
دیده آب آرد چو بیند آفتاب
دیدن خورشید نتوان جز در آب
مهر اندر آب صافی ظاهر است
هرچه این صافی‌تر آن پیداتر است
آفتاب انداخته عکس اندر آب
آب ناپیدا و پیدا آفتاب
خواست تا آسان کند دیدار خویش
پرده‌ها بربست بر رخسار خویش
گر سخن بی پرده خواهی پرده نیست
روی اندر پرده پنهان کرده نیست
بی حجاب و بی سحاب و بی نقاب
آفتابست آفتابست آفتاب
ای گرفتار جهان پیچ پیچ
هیچ دانی کاین جهان هیچ است هیچ
ای نمودی از وجودت بود من
درد تو سرمایهٔ بهبود من
نیستی را گر به هستی ره نبود
هستی‌ای جز هستی اللّه نبود
گر نگشتی نقص پیدا باکمال
کس نبودی غیرذات ذوالجلال
هر که باشد جز خدای ذوالجلال
هم درو نقص است و هم در وی کمال
گر کرم باشد روا بی احتساب
بولهب را فرق کو با بوتراب
ابر باشد در کرم آری سمر
لیک از جو گندم آرد کی مطر
من گرفتم جان انسانیت هست
کوش کآری جان یزدانی به دست
جان حیوان قالب جان بشر
جان انسان پیکر جان دگر
ابلهان را جان انسانی نبود
غافلان را جان یزدانی نبود
عقل چون کامل شود آگه شوی
عشق چون حاصل شود ابله شوی
باز عشق آهنگ یغما ساز کرد
باز دل آشفتگی آغاز کرد
بحر کس دیده است گنجد در حباب
یا درون ذرّه هرگز آفتاب
من گرفتم پرده بردارم ز گفت
تو به پرده در چه سان خواهی شنفت
توبه چه بود بازگشت از خود به حق
شرط آن فقدان شأن ماسبق
زاهدان گر توبه از مستی کنند
عشقبازان توبه از هستی کنند
تشنگی را مبدأ از آبست و بس
تشنگان را آب جذابست و بس
پاک کن آیینهٔ دل از هوس
تا تو در وی عکس حق بینی و بس
امتیازاتست کافراد بشر
فخر می‌جویند از آن بر یکدگر
ورنه در وصفی که باشد مشترک
کس نمی‌راند سخن از لِی و لَک
یک زمان بنشین و با ما راز کن
عقده‌ای در رشته دارم باز کن
آنکه را معبود خود دانی بگو
جز تو باشد یا تو باشی عین او
گر تویی این خود حدیثی مغلق است
که تو هستی فانی و باقی حق است
جز تو گر باشد محاط نفس تست
خود یکی نقش از بساط نفس تست
مرد را دردی بباید درد کو
درد را مردی بباید مرد کو
گردها دیدیم و در وی مرد نه
مردها دیدیم و در وی درد نه
عقل گرد این ره و مرداست عشق
عشق هم مرد است و هم درد است عشق
جان که با تن زیست مغلوب تن است
ورنه کی طاووس شاد از گلخن است
عاشقان را تن اسیر جان بود
جان اسیر جذبهٔ جانان بود
نه چو جان ما که از سحر هوس
خاصیت از خوی تن بگرفت و بس
ما هوسناکان که مملوک تنیم
گرچه طاوسسیم شاد از گلخنیم
کرده جان پاک را مغلوب خاک
ای دریغا ای دریغ ازجان پاک
جسم پاکان را تو در این خاک دان
فارغ از آلایش این خاکدان
در مکانند و مکانشان لامکان
در زمینند و زمین‌شان آسمان
بندگی سرمایهٔ آزادگیست
لیک شرط بندگی افتادگیست
تا بدانی راه و رسم بندگان
از نبی یمشوا بها را باز خوان
بندگان در بندگی مستغرقند
ظاهر اندر خلق و باطن با حقند
فاش می‌گویم که من عاشق نیم
گر بگویم عاشقم صادق نیم
عاشق عشقم طلبکار طلب
ای غریبا ای شگفتا ای عجب
عشق را پیدا نباشد منزلی
تا به سویش راه جوید مقبلی
ای دریغا می ندانم کوی او
تا توانم ره سپارم سوی او
عشق می گو‌ید که ای آکنده گوش
از سرود من جهان اندر خروش
سر بنه تا پا نهی در کوی من
چشم در بند و ببین در روی من
باز این دیوانهٔ بگسسته بند
فاش می‌گوید به آواز بلند
در همه عالم نبینم غیر دوست
نیست عالم چیست عالم گر نه اوست
کافر است این عاشق شوریده حال
ای مسلمانان کافرکش تعال
اُقْتُلُونِی کَیْفَ مَا شَاءَ الْحَبیبُ
وَاطْرَحُونِی أَیْنَ مَا جَاءَ الْحَسِیْبُ
عشق اگر کفراست بی شک کافرم
گر کشی کافر بکش من حاضرم
طایری را از قفس آزاد کن
خاطر غمدیده‌ای را شاد کن
مرغ دامی را سوی بستان فرست
تشنه کامی را بر عمان فرست
من نمی‌گویم که عاشق کافر است
عاشقی از کافری آن سوتر است
این تن خاکی قرین خاک به
دور ازین ناپاک جانِ پاک به
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۶۰ - نادری کازرونی
اسم شریف آن جناب حاجی میرزا محمد ابراهیم عاشقی است. عارف و فاضلی است حکیم. به انواع کمالات صوری و معنوی آراسته و از نقایص و رذایل صفات انسانی پیراسته، مدتهای مدیده به اتفاق والد ماجد در عتبات عالیات عرش درجات، در تحصیل علوم متداوله کوشش نموده و وجود محمود خود را مجموعهٔ کمالات ظاهری و باطنی فرموده. در حکمت عقلی سینه‌اش مخزن اشراق و در حکمت طبیعی، وجودش معروف آفاق. از مبادی شباب به صحبت اصحاب حال راغب و معاشرت و مجالست ارباب کمال را طالب. بسیاری از اهل سلوک و معرفت را ملاقات کرده و در تزکیه و تصفیهٔ قلب وقالب، روزگاری به سر آورده. اجداد کبارش از سادات عالی درجات و حاوی کمالات ودر کازرون توطن داشته و در آن بلده نظر مراعات و الطاف گماشته، عمّش در زمان سلاطین زندیه حکیم باشی بوده و به حسب اسم و رسم، دم مسیحی در معالجات ظاهر می‌نموده و جناب معزی الیه نیز اقتباس علوم حکمت طبیعی از وی نموده و مدتهای مدید در آن بلد به نظم ونسق مزارعات منسوبه به خود توجه می‌نموده. پس مسافرت هندوستان گزیده و ارباب کمال آن کشور را دیده و دیگرباره به ایران مراجعت و در شیراز در کمال منزلت و اعزاز متوطن و اخلاص و ارادت به خدمت جناب عارف مجرد و شیخ موحد الحاج میرزا ابوالقاسم شیرازی نوراللّه روحه ورزیده و از همت آن جناب به درجات عالیهٔ توحید و معرفت رسیده. غرض، حکیمی است واقف و سالکی است عارف. رندی است خانه برانداز و عاشقی است پرنیاز.
طبعش به محبت اهل کمال و جمال مایل و گرد تعلقات دنیوی از ذیل همت بلندش زایل. مدتهاست که صحبتش دست داده و ابواب معاشرت و ملاطفت با فقیر گشاده و الآن کماکان آن جناب را در فنون نظم نیز طبعی است سریع الخیال و قادر، و اشعار بسیار از هر مقوله ازوی صادر. قصاید و غزلیات و ترجیعات بسیار دارد و اکنون مدتی است که طریق مثنوی گویی را به پای بلاغت می‌سپارد و نظر به عدم مبالات در جمع و ضبط خیالات، بسیاری از افکار ابکارش مفقود گشته وجمعی که باقی مانده نیز هنوز به ترتیب ننوشته. جنابش را مثنویات متعدده است. بعضی تمام و برخی بی انجام مِنْجمله مثنوی موسوم به گلستان خلیل و مثنوی موسومه به مشرق الاشراق و مثنوی موسوم به انفس و آفاق و مثنوی موسوم به منهج العشاق و مثنوی موسوم به شایق و مشتاق و مثنوی موسوم به چهل صباح و تیمّناً و تبرّکاً از اشعار و مثنویاتش برخی نوشته شد:
مِنْقصایده فی التوحید و الحکمه
جمال خویش را تا جلوه داد آن شاهد یکتا
ز یک معنی هویدا شد هزاران صورت زیبا
چوجان‌درتن‌به‌صورت‌گشته‌معنی‌مخفی و پنهان
چوبو از گل زصورت گشته معنی ظاهر و پیدا
فروغ لم یزل در ماسوی شد ماسوی افروز
جمال بی جهت در شش جهت آمد جهت آرا
شوی گردیده ور از دیده، معنی عیان بینی
چو بی همتایی مظهر، مظاهر جمله بی همتا
نزول اشیاءوحدت کرده سوی کثرت و زین رو
ز کثرت سوی وحدت می‌روند آشفته و شیدا
زرفتن تا به رفتن فرق‌ها شد درطریق حق
کجا رفتار دانشور، کجا رفتار نابینا
ای دل چنان که بی خبران چند در هوس
ای جان طفیل بی هنران چند در هوا
کامل ز گاه ناموری کی کشیده دست
عاقل به راه بی خبری کی نهاده پا
عفریت دهر کش نبود شغل، جز ستم
فرتوت چرخ کش نبود کار، جز جفا
فرزانه خوان، کسی که فروبست زان نظر
دیوانه دان، کسی که فروجست زان وفا
شو غرقهٔ محیط هویت گرت هواست
گردی ز بند و قید هوا و هوس رها
خواهی که ماسوی همه زانت شوند شو
در عالمی که نیست در آن راه ماسوا
بر نقش خویش زیب ده از نقش معرفت
بر نفس خویش بهره ده از نفس از کیا
زهد است دفع علت اسقام آثمین
تقوی است زیب و زینت اندام اتقیا
از عز عزلتت برسد عزّت ابد
وز فر فقر رو دهدت فر اولیا
ای گشته از خُذْؤهُ فَغُلُّوهُ مطمئن
هان تا ندای ارجعیت باد رهنما
نه دیده در ره طلب و چشم دل ببند
زین دامگه که دانهٔ او نیست جز بلا
چهار شرط بود شرط انعکاس صور
سزای ناظر مرآت در بر دانا
یکی تقابل و ثانی صفا سیم ظلمت
چهارمین عدم قُرب و بُعد حین لقا
ازین چهار یکی گر قصور یافت نگشت
گه مشاهدهٔ عکسش، رخ شهود نما
چو شد ضمیر تو جای تجلی انوار
چو گشت باطن تو طور آتش موسی
چرا به صیقل نام خدا صفا ندهی
دلت که آمده مرآت شاهد اسما
بکش ز قید علایق چو رادمردان دست
بنه به راه هدا از پی هدایت پا
که تا به منزل اقصی رسی بری ز خطر
که تا به مقصد اصلی رسی عری ز خطا
و لَهُ ایضاً فی النّصیحة
خرم دلی که از مدد طالع جوان
بگزید گوشه‌ای ز جهان و جهانیان
خواهی اگر فراغ، برون کن تو ازدماغ
سودای دهر، کش نبود سود جز زیان
درکوی بی نشانی و گمنامی آورد
تا بو که یابی ای دل غافل ز حق نشان
همچون هوس همی چه روی سوی رنگ و بو
همچون مگس همی چه روی گرد این و آن
عنقاصفت ز جملهٔ عالم کناره گیر
سیمرغ وار از همه کس گم کن آشیان
نی سوی دنیا امیدم و نه به عقبا
داشته چرخم درین میانه معطل
آمده دهر عجوز بهر فریبم
چهره به شکل عروس کرده مشکل
باطنش از هر قبیح آمده اقبح
ظاهرش از هر جمیل ساخته اجمل
مهر کند وعده کوشدم به ره کین
شهد دهد جلوه و ببخشد حنظل
گر سزد شوری ز شور عشق بر سرداشتن
کی سزد جز شور عشقت شور دیگر داشتن
محضری آمد قوی در پاک دامن بودنم
در غمت ای پاک دامن دامن تر داشتن
پختگان غمِ عشق تو زغیرت سوزند
که زنند از چه دم از عشق رخت خامی چند
مِنْ غزلیّات
در همه ذرات جز خورشید روی یار نیست
لیک چشم احولان شایستهٔ دیدار نیست
بی حضورت از حضورت نیستم یک دم جدا
کز حضورت با غیاب و با حضورم کار نیست
ذات است کز مجالی اوصاف رونماست
یک ذات پاک وصاف، کدر این همه صفات
یک قطره از محیط جلال تو ماسوا
یک ذره ز آفتاب جمال تو کاینات
ای نادری تو ممکن و اسرار واجب است
بیرون ز حد وسعت ادراک ممکنات
دل به جستجوی یار و یار را جا در دل است
هست‌آسان وصلش اما تا تو هستی مشکل است
تو ز محفل خارجی نه داخل بزم وصال
ورنه او هم محفل آرای دل و هم محفل است
وصل جانان ای که گفتی می‌دهند از ترک جان
ترک جان اندر ره جانان نخستین منزل است
شد ربوبیت او کنه عبودیت تو
ترک خود گیر و نگر نبودت ار آگاهی
راه او رو جز ازو پا بکش و دست بدار
خود به خود آی وزخود بین که که را می‌خواهی
رباعیّات
دلبر بسیار و دل نگه دار کم است
وز همدهی جمله جهان رنج و غم است
گر اهل دلی تو دل به دلداری ده
کو همدم هر دم تو و عین دم است
ای از تو همه پر و توخالی ز همه
بنموده جمال تو مثالی زهمه
تو عین خیال و از خیال این همه را
آری و برآوری خیالی ز همه
ما بود نماینده نمودیم همه
نابود نمودار ز بودیم همه
مرآت جمال غیب مطلق گشته
آیینهٔ شاهد شهودیم همه
مِنْ مثنوی گلستان خلیل
ای ز بی رنگی نموده رنگ‌ها
جز تو آگه کس نه زین نیرنگ‌ها
جمله اعیان را به هم آمیخته
در لباس خاک طرحی ریخته
دیده ور داند که سرّ خاک چیست
گرد خاک این گردش افلاک چیست
ای کمون خاک را از تو بروز
آفتاب حکمت تو وهم سوز
آتشم را سر به سر انوار کن
نار جانم محو نور یار کن
عشق کان ماهیت عالم بود
حسن او را آینه آدم بود
آدمی مجموعهٔ هر شیء بود
آفتاب است و نهان در فیء بود
معنی‌اش مسجود و صورت ساجداست
معنیش معبود و صورت عابد است
کوشش اشیا سراسر سوی او
سر به سر اشیا به جستجوی او
ظل مبدأ نفس انسانی بود
کان نظیر نفس رحمانی بود
نفس رحمانی که شارق آمده
نفس انسانش مطابق آمده
همچنان که نفس انسان هر نفس
می‌شود از باطنش ظاهر نفس
فیض رحمان آن که باشد لایزال
اقتضای آن کند در جمله حال
کان حقایق وان صور کش هست سر
بارزش گردد ز رحمت مستمر
عقل اول آن حقایق را محیط
منبسط از وی مرکب هم بسیط
او بود عرش مجید مستطاب
او بود روح القدس اُمّ الکتاب
نفس کلی کان محیط هرشی است
آفتاب او مبرا از فی است
او محیط و سر به سر اشیاء محاط
دارد او با روح اعظم ارتباط
او بود لوح قدر عرش کریم
لوح محفوظ آمد و علم قدیم
آن کتابی را که گویندش مبین
نیست جز او پیش ارباب یقین
پس طبیعت را که خوانندش غراب
حبّذا از آن غراب مستطاب
معنی روحانی از باری بود
در جمیع ماسوا ساری بود
گرچه نفسانی و عقلانی بود
یا مجرد یا که جسمانی بود
قوّتی باشد قوی و نام او
گشته جاری در همه اجسام، او
اوست در اجسام جاری لامحال
تا برد اجسام را رو در کمال
پس هبا نی جوهری کان قاهر است
صورت اجسام در وی ظاهر است
این چنین گویند ارباب عقول
عارفان یافته ره در وصول
کاین طبیعت را هبا در خور بود
آن برادر وین دگر خواهر بود
از یکی والد تولد یافته
در نکاح یکدگر بشتافته
جسم کل مولود از آنها شده
ز ازدواج آن دو این پیدا شده
شکل می‌باشد مناسب با حکیم
سرّآن فهمی اگر هستی فهیم
اسم اللّه است انسان را نصیب
حبذا فرد کمال بی حسیب
ز اسم‌ها اللّه اعظم آمده
زآن مناسب آن به آدم آمده
آدم آمد مصطفی آن عین جود
آدم آمد مرتضی آن اصل بود
عالم آدم همایون عالم است
باخبر زان هر که گردد آدم است
بگذر از اندازهٔ فوجی حکیم
راه بی اندازه می پو ای سلیم
دیده‌ای آور به کف دیدار جو
دیده جز از یار نبود یار جو
عقل در مصنوع صانع دیده است
عشق خود این هر دو مانع دیده است
عقل گه کفر آید و گه دین بود
عشق مرآت حقایق بین بود
فکر پیش آور که فکرت حکمت است
حکمت الحق بازدیده فکرت است
هر دنی کش شد ز فکرت پر و بال
پرگشاید تا به کریاس جلال
فکر یک دم مصطفی دیده قرین
با ثواب اولین و آخرین
ای خدا ای رازدان ای کارساز
بنده را یار از خود و دمساز ساز
و له ایضاً
پیشتر ز ایجاد این بی حصر دیر
عشق در خود حسن را می‌کرد سیر
ز آن نظر نور محمدؐجلوه کرد
ذات او از نور سرمد جلوه کرد
محو حسن خویشتن نقاش شد
سر حسن عشقبازی فاش شد
عشق را نازش نیازآموز ساخت
حسن را هم عشق بازآموز ساخت
گفت پیغمبر که چون آید اجل
نیست همراهی ترا غیر از عمل
آن عمل چه بود خیال غالب است
ز آن که هر مطلوب سر طالب است
چیست تقوی رستن از قید خودی
محو گشتن در جمال سرمدی
خویشتن بین چون شود بی خویشتن
خویش جان گردد دهد از خویشتن
عالم افسرده جز کثرت مدان
عین بهجت عالم وحدت بدان
بگذر از خود بینی و خواری طلب
یار را از خواری و زاری طلب
خاک شو تا مظهر اشیا شوی
گم شوی از خود ز خود پیدا شوی
پوست چه بود این خودی و بخردی
مغز چه بود بی خودی در بی خودی
ذرّه‌ای بی آفتاب دوست نیست
قطره‌ای دور از حباب دوست نیست
در نظرها سیر کن تا بنگری
اختلافی از ثریا تا ثری
هر که در عشق خدا گردد فنا
ذات یکتایش بود خود خون بها
خاک بودی و گل و ریحان شدی
تا به حیوان آمدی و جان شدی
جذبهٔ لطف ازل از تیره خاک
بار دادت در جهان جان پاک
محرم اسرار حی لا یَمُوْت
رمز مُوتُوا گفت قَبْلَ اَن تَمُوت
هان رحیق مصطفی را نوش کن
هوش گر خواهی وداع هوش کن
مطلق از قید علایق شو تمام
تا به مطلق راه یابی والسلام
گر نمایی این سجنجل صیقلی
اول و آخر ترا گردد علی
صد هزاران شکل از اوراق بین
جمله را در طور وحدت طاق بین
صد هزاران صورت و رنگ آمده
جمله از نیرنگ بی رنگ آمده
صورت انسان که مرآت حق است
مستعد قُرب حق مطلق است
عالمی کان کلُّ فی الکُلِّ آمده
خارها گردیده تا گل آمده
هرچه سر از پردهٔ غبرا کشد
پرده از راز بت یکتا کشد
نکتهٔ توحید گویا می‌کند
شاهد پنهان هویدا می‌کند
ای به صورت والهٔ صورت شده
میل صورت را سبب شهوت شده
رو سوی عشاق کن اسرار جو
هم از آن اسرار وصل یار جو
الرّیا شرکُ و ترکُ کُفْرُهُ
زین حدیث آمد هویدا راز هو
آن ریا باشد که هنگام نماز
باشدت منظور الا بی نیاز
بی ریایی آن که پیش کبریا
در تو نبود هیچ چیز الا خدا
با خدا گر جز خدا رازت بود
مشرکی و شرک انبازت بود
الرّیا شِرْکُ دُری کان سفته است
تَرْکُهُ کُفْرٌ پس از او گفته است
شرک باشد هر که اشیاء ای فتی
ننگرد جز حسن بی چون خدا
کفر دان کان چت درآید در خیال
بنگری در وی جلال ذوالجلال
مِنْ مثنویِّ مشرق الاشراق
اول هر نامه سزد نام عشق
اول و آخر همه الهام عشق
معنی کل صورت کل ذات او
معنی و صورت همه آیات او
نقش نگارندهٔ نقش وجود
پرده گشاینده ز غیب از شهود
در رخ که؟ در رخ خوب بشر
از پی چه؟ جلب قلوب بشر
گوهر یکتا گهرآرا شده
معنی مطلق صورآرا شده
ای همه تو وی همه دور از جوار
از تو فروزنده بود نور و نار
نار مرا والهٔ نورت نما
جان مرا محو حضورت نما
احمد مرسل شه آخر زمان
اول و آخر گهرش ترجمان
دیده بحق دیدهٔ آن دیده ور
شاهد معنی ز ظلال صور
عین ولا راست ولی بوتراب
سر خفی را ز جلی بوتراب
بر ده و دو، معنی حق شد تمام
بر ده و دو باد هزاران سلام
ذات خدا عین صفات خداست
رو به صفات آر که ذات خداست
عشق چو از عشق تنزل نمود
بر رخ خود باب تعقل گشود
عشق به عقل آمد و اجمال یافت
نفس به تکمیل وی اکمال یافت
عشق طبیعت شد و شد ساریه
گرمی آن زیر و زبر جاریه
عشق عیان شد ز هبایی گهر
عشق رخ آورد به زیر و زبر
عشق به شکل آمد و اشکال یافت
شکل پذیر آمد و اکمال یافت
عشق بشد عرش و به کرسی نشست
عشق به هم بست و ز هم برشکست
عشق مجرد به بساطت رسید
در حرکت رفت و عبادت گزید
عبد شد و روی به معبود کرد
چهرهٔ مقصود به مقصود کرد
مظهر عشق است صفات علی
عشق ز عشق آمده ذات علی
خالق هستی شد و مخلوق حق
عاشق حق آمده معشوق حق
شاهد وحدت رخ کثرت نمود
بر رخ وحدت در کثرت گشود
لطف هوا در دم هر جانور
روح مجرد شده نیکو نگر
زآنچه به جسم آمده حیوان شده
در دم او عین هوا جان شده
لطف خدا کرده لطیف این هوا
تا شده جان بخش ز لطف خدا
کثرتی از وحدت او خواسته
وان نه فزوده شده نه کاسته
با همه و بی همه بی پا و سر
کوی به کو جای به جا دربه در
لطف هوا دیده و دمسازیش
در همه دم کار هوا بازیش
ذات هوا متحد و منفرد
آدمه در حیّز خود مستبد
زیر و زبر آنچه نمودار تست
دور نه از حضرت دادار تست
بی همه و از همه نبود جدا
بندهٔ او این همه و او خدا
با همه و بی همه و این همه
داشته اندر طلبش همهمه
هان به هوا در نگر و راز جو
کثرت و وحدت ز هوابازجو
روی به علم آر و عمل پیشه کن
از پس و از پیش خود اندیشه کن
علم و عمل گشت چو سرمایه‌ات
برتر از اندازه شود پایه‌ات
با تو خدای تو و تو دربه در
جسته خدا را تو ز زیر و زبر
هیچ نه خارج ز تو ای مرد راه
شو ز خودی فارغ و دریاب شاه
ساده شو و ساده که جز سادگی
نیست ترا مایهٔ آزادگی
زیر و زبر یک شد و شد ذات تو
ذات تو بس از پی مرآت تو
نفس شناس آی که آگه شوی
وارهی از بندگی و شه شوی
دیو دنی آدم نامحرم است
دیو به معنی به صور آدم است
بیش ز شیطان به سه حد آمده
خوب نماینده و بد آمده
نفس کل آمد چو طبیعت پذیر
از زبرش جذبه کشاندی به زیر
سر طبیعت شده ساری شده
گوهر آن در همه جاری شده
عالم اکبر تو و این اصغر است
گرچه به صورت ز تو بس اکبر است
زیر و زبر این همه اسرار نغز
قشر بود قشر وجود تو مغز
در تو سراسر همه ذرات کون
ذات تو شد جامعهٔ ذات کون
عقل نخستین چه تحول نمود
بهر تو از فوق تنزل نمود
آنچه ز بالا و ز زیر آمده
ذات تواش عکس پذیر آمده
گوهر دل را ز صفا نور بخش
نفس بکاه و به خود زور بخش
نفس تو شد لمعه‌‌ای از نفس کل
راه نورد آمده در هر سبل
آنچه هویداست ز خاک نژند
جلوه گر از تست ز پست و بلند
ای تو خود آینده خدایی تراست
از همه جا جلوه نمایی تراست
زیر و زبر پرتوی از روی تو
از همه پیدا رخ نیکوی تو
حاوی و محویش فراز و نشیب
لیک ز اندازهٔ خود بی نصیب
ای ز وجود تو وجود همه
بود تو شد عین نمود همه
من کی‌ام و کیستم و چیستم
هم به تو سوگند که من نیستم
جلوه ده زیر و زبر ذات تو
زیر و زبر آمده مرآت تو
خاک کدر سبزهٔ تو کرده‌‌ای
در همه جا با همه سر کرده‌‌‌ای
بی کم و کیفت کم و کیفم ربود
نقد شتا مایهٔ صیفم ربود
نقد شتا مایهٔ صیفم تویی
بی کم و کیف و کم و کیفم تویی
گلخن جسمم ز غمت گلشن است
دیدهٔ جانم به رخت روشن است
لاله ستان این دل صد داغ من
باغ اگر سیر کنی باغ من
دم مزن از خود که دم از دیگری است
این همهٔ بیش و کم ازدیگری است
جل جلاله چه جلال است این
عم نواله چه نوال است این
ای تو حبیب دل دیوانه‌ام
پر ز می عشق تو پیمانه‌ام
ای شنوا از همه گوش آمده
در همه گوش از توسروش آمده
ای تو بصیر آمده از هر بصر
روی تو منظور تو از هر نظر
ای رخ جان محو جمال خوشت
رهزن دل غنج و دلال خوشت
ز آنچه بجز روی تو رخ تافتم
در همه رخ روی ترا یافتم
جز غم عشق تو حبیبیم نه
در غم تو صبر و شکیبیم نه
مِنْ مثنوی مُسَمَّی به اَنْفُس و آفاق
نامه آرا که نامه آغازد
مبدء گفت نام او سازد
اول هر سخن سزد نامت
ای که کونین سرخوش ازجامت
زان چه آید به فکر بیرونی
بی کم و کیف و بی چه و چونی
آسمان و زمین بنا کردی
زین میان عالمی به پا کردی
تا که جان‌ها به هم فراآری
تا که مرآت حق نما آری
آینهٔ روی خویش آرایی
روی خود را ز روش بنمایی
آدم آری زهی خجسته سرشت
بر گزینیش در ریاض بهشت
بازش از خلد وصل سازی دور
سوی ظلمت کشانیش از نور
عقل و نفسش دهی و طبع وکمال
سازیش مظهر جلال و جمال
بنمایی جلال برباییش
نا فزایی کمال بزداییش
صیقلی سازیش به فضل و کمال
در کمالش کشی به وجد و به حال
وجد و حالش دهی و سیر و سلوک
با خبر سازیش ز سیر ملوک
پس نمایی جمال افروزیش
پای تا سر ز عشق خود سوزیش
چون که افروختیش ز آتش عشق
دل و جان کردیش مشوش عشق
عاریش ساختی ز عقل و شعور
تا که شد از خودی خود هم دور
تو و او از میان جدا کردی
گوهرش مظهر خدا کردی
فاش کردی که جز تو نبود هیچ
هیچ را داده‌ای تو پیچاپیچ
ای جمالت ز سر به سر ظاهر
آفتابت ز هر مدر ظاهر
نادری را ز سر به سر برهان
فرع او را به اصل او برسان
سرخوشش کن ز جام لاریبی
در دهش جام ساقی غیبی
مِنْ مثنویّ منهج العشّاق
به نام آنکه بی نام و نشان است
نهان از جمله در جمله عیان است
نهان از هرچه چه پنهان چه پیدا
عیان از هرچه چه زشت و چه زیبا
عیان یک ذره بی خورشید او نیست
هویدا هیچ بی تأیید او نیست
بود خورشیدش از هر ذره پیدا
جمال او هویدا در هویدا
تعالی کیستی و چیستت کار
ز نابودی چه ما بودت نمودار
ز خود تا خود ز اعلا و ز ادنا
به خود تا خود ز نابینا و بینا
فراهم کرده جمع الجمع کردی
به بزم هستی آن را شمع کردی
ز عقل و نفس و طبع و شکل ز انوار
ز عرش و کرسی و افلاک دوار
ز انوار مجرد تا بسایط
ز عنصر آنچه از مربوط و رابط
سراسر را فراهم ساخت جودت
نمودی تا شود مرآت بودت
ز دست قدرتت در اربعینی
عجین گردیده و نعم العجینی
ز بهر آدمیش همدم نمودی
چو آدم ساختی محرم نمودی
رخش مرآت روی خویش کردی
پرساری خویشش کیش کردی
نمودی آینهٔ روی خوش خویش
وز آن دیدی جمال دلکش خویش
فروزان مهرو روشن ماه از او
غم و وجد و گدا و شاه از او
هویدا هرچه‌مان از ظلمت و ضوء
ز خورشید جمالش نیم پرتو
یک چه دینم چه شرک جلی شد
جمالش از سرسرّ منجلی شد
محیط او سراسر شد محاطش
بود او باسط یک سر بساطش
بروز کل کمون کل ز جودش
نمودش آمده مرآت بودش
ز رویش آیتی صبح منور
ز مویش سایه‌ای شام مکدر
مِنْ مثنوی شایق و مشتاق
عشق اعظم نام ایزد پاک
زان محو و به وجد خاک و افلاک
افلاک به وجد ز انبساطش
خاک است به وجد از نشاطش
فیضی همه عین بسط رازش
ناز آمده مایل نیازش
ناز آری کار بی نیاز است
شایستهٔ بی نیاز ناز است
ای در تو نیازمند هستی
بر تو رخ هر بلند و پستی
ای چهره طراز روی آدم
وی سلسله تاب و موی درهم
از چهره چو پرده برگشودی
رخ از رخ آدمی نمودی
سبحان اللّه چه حیرت است این
کثرت انباز وحدت است این
خاک آمده ظل عقل اول
مجمل بایست ظلّ مجمل
نفس کلیش کرده تفصیل
کز نقص کشاندش به تکمیل
نقصی ز چه حال سوی حالی
افزوده کمال بر کمالی
تا مغز بری ز پوست سازد
مرآت جمال دوست سازد
آن نفس که شد مفصّل عقل
معنی بد و شد به صورتش نقل
از خاک طلب چو نفس نامی
زان آمده در نمو تمامی
اشکال پذیر زان نباتات
یک نفس فزون ز حصر آیات
یک نفس هزار گونه حیوان
یک آب و هزار رنگ الوان
از معنی نفس و آب دریاب
خود معنی آب و صورت آب
در مغرب خاک گشته غارب
اسرار سپهر بر کواکب
هان فصل بهار و بوستان‌ها
در جلوه چنان که آسمان‌ها
خوش صورت و جوهر هبایی
افکنده نقاب خود نمایی
اشجار فزون ز حصر و اثمار
بی حصر نموده رخ ز اشجار
اطفال نبات را به عادت
او دایهٔ عاریه رضاعت
تا نامیه‌اش جمال بخشد
گل‌ها شکفد کمال بخشد
آرند حبوب بی شماره
بهر که ز بهر رزق خواره
این کثرت لاتُعَدُّ و تُحْصَی
زنده شده جسته سر اولی
وارسته ز تنگنای کثرت
پویا شده سوی راه وحدت
بنهاده کدورت از نهادش
هادی شده مرشد رشادش
مرده ز نبات و یافته جان
مرده ز نما و گشته حیوان
جان یافته مختلف صورها
خوش داشته سمع‌ها بصرها
اجمال پذیر رنگ و بو شد
مجمل چون گشت خلق و خو شد
از رجعت رنگ و بو ز مجمل
شد آیت خلق و خو مفصل
تفصیل تمام شد در اجمال
آدم شد ویافت حد اکمال
مجموعهٔ کل صفات آدم
مرجوع جمیع ذات آدم
مِنْ مثنوی چهل صباح
به نام پدیدآور هرچه هست
جمالش هویدا ز بالا و پست
جمالش ز هر ذره افروخته
به هر ذره خورشیدی اندوخته
ز یک سر امم انبیا خوبتر
وز آن جمله محمود محبوب تر
رسول و علی هر دو یک نور پاک
بر ایشان عیان سر افلاک و خاک
چو شد از ده و دو مدار جهان
ده و دو سزد تاجدار جهان
چو زیر و زبر نیست جز این عدد
بجو زین عدد را ز فرد صمد
عیان در عیان جلوهٔ یار بین
ز هر ذره بی پرده دیدار بین
چو آگاه گشتم ز اسرار کون
فنا یافتم آخر کار کون
نه آن را بقا و نه پایندگی
بود مرگ پایان هر زندگی
بود روی یک سر به سوی فنا
بجز روی آن دل که باشد خدا
بباید تفکر نمودن به کار
به اوضاع گیتی ز درد و ز خار
همه در بر چشم اهل کمال
نمودی است مانند خواب و خیال
چو پاینده نبود به کس هیچ چیز
ز هر چیز اولی و انسب گریز
بدان ای خردمند باهوش و هنگ
که دنیا نباشد مجال درنگ
کسی کان ز دانش نشد بهره ور
ندانست اسرار زیر و زبر
بلی متصف آن که شد با صفات
صفاتش شد آیینهٔ حسن ذات
حقیقت حق و هستی مطلق است
ذوات آینه ذات پاک حق است
بدان سان که از پرتو آفتاب
عیان شوره بومت نماید سراب
نماید چو دریات صحرای شور
چو آبت سراب آید از راه دور
غلط‌های حست نماید سراب
یمِ آب از جلوهٔ آفتاب
جهان نیز در چشم اهل شهود
سرابی است کش بود نه جز نمود
بدان سان که اصل نمود سراب
نباشد جز از پرتوِ آفتاب
نموده جهان ز آفتاب حق است
تعین پذیرندهٔ مطلق است
مظاهر ز مطلق تعین پذیر
به دیدار از آن قید بالا و زیر
تعین چو صورت پذیر آمده
بسی قیدها ناگزیر آمده
قیود سراسر ز مطلق بود
مظاهر همه آینه حق بود
بجز حق مطلق همه اعتبار
ز ذرات تابنده خورشید یار
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۶۲ - نوری مازندرانی
و هُوَ زبدة المحققین و افضل المدققین، الحکیم الالهی و مخزن علوم لایتناهی ملاعلی. اصل آن جناب ازولایت نور مِنْاعمال مازندران بهشت نشان. در بدو سن از آنجا برآمده و به جهت تکمیل و تحصیل به دارالسلطنهٔ اصفهان متوطن شده. در خدمت فضلای حکمای معاصرین اکتساب علوم معقول کرده. به مجاهده و تصفیهٔ نفس شریف اشتغال داشت و به مرور دهور در فن حکمت الهی او را پایه‌ای اعلی دست داد. در اشراق در گیتی طاق شده. مردم از بلاد نزدیک و دور طالب خدمتش گردیدند و به خدمتش رسیدند و تلمّذ گزیدند. صاحب فضایل و خصایل شدند. اکنون سالهای سال است که در اصفهان به افاده می‌گذرانند و دیرگاهی است که در این فن مانند آن جناب فاضلی دانا و حکیمی بینا به ظهور نیامده است. حکم‌های اسلام را او مسلم است. غرض، خدمتش دست داده است. گاهی فکری می‌فرماید. از اوست:
مِنْغزلیاته
هر آه که بود در دل ما
برقی شد و سوخت حاصل ما
راز دل ما نمی‌شود فاش
تا لاله نروید از گل ما
ز تنها گر تنی تنها نشیند
نشیند با خدا هرجا نشیند
ز خود تنها نشین نوری که سهل است
اگر تنها کس از تنها نشیند
به کوی دوست روم چون غریب رسوایی
بود غریب رود چون به کعبه ترسایی
منم به دیر چو زاهد به کعبه چون ترسا
به غیر دیر و حرم هست هم مرا جایی
رخ نهان تو در هر چه بنگرم پیداست
ندیده دیده چه گوید نهان و پیدایی
و له ایضاً
فَأَیْنَمَا تَتَوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللّهِ
فَأَیْنَمَا تَتَجَلَّی تو قبلهٔ مایی
به غیر خواجهٔ قنبر امام دین حیدر
اگرچه هست خدا لیک نیست مولایی
یَدُ اللّه است یَدُ اللّه فَوْقَ أَیْدِیْهم
به غیر دست خدا نیست دست بالایی
بهای خاک درت نقد جان دهد نوری
که غیر این نبود غیر سود سودایی
و مِنْ رباعیاته
حقا که علی امام مطلق باشد
حقیت او چو حق محقق باشد
آن کس که کند حق علی را انکار
از حق مگذر که منکر حق باشد
و له ایضاً
وحدت چه بود قاهر و کثرت مقهور
در هرچه نظر کنی بود حق منظور
در مظهر کثرت است وحدت قاهر
در مجمع وحدت است کثرت مقهور
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۷۲ - خلد - در خاتمهٔ کتاب و ذکر حالات و مقالات مؤلّف
بی خبر از احوال نهایت و بدایت ابن محمد هادی رضاقلی المتخلص به هدایت. چون نسبت سایر اهل این فن خواست که در خاتمهٔ این کتاب مستطاب به شرح رشحی از حالات خود پردازد و در معنی از خیالات خام خود هر طرف این ریاض فیاض را خاربستی سازد، لهذا خود به طریق مغایبه و ذکر گذشگان از حالات و خیالات خود چنین اظهار می‌کند که ولادت هدایت در شب پانزدهم شهر محرم الحرام تخمیناً ساعتی قبل از طلوع فجر در سنهٔ هزار و دویست و پانزده در دارالخلافهٔ طهران واقع گردید. والدش از اعیان قریهٔ چارده مِن مضافات دامغان و از مبادی شباب ملازمت پیشه نموده و در حضرت قهرمان ایران محمد شاه قاجار اناراللّه برهانه به منصب خزینه داری، محسود اقران بوده. پس از انتقال آن دولت به حضرت سلطان صاحبقران و خدیو زمان شاهنشاه ایران فتحعلی شاه متخلص به خاقان در آن دربار معدلت آثار به منصب مذکور مفتخر و حسب الامر مأمور به خدمتگذاری فرمانفرمای مملکت فارس شده، به شیراز آمده تا در سنهٔ ۱۲۱۸ وفات یافت و به عالم عقبی شتافت و نعشش را به عتبات عالیات نقل کردند و خان ذی شأن محمد مهدی خان بنابر نسبت در تربیت بازماندگان کوشید و جد وجهد بلیغ مرعی داشت و همت به مراقبت حال این حقیر گماشت. پس از چندگاهی والدهٔ حقیر نیز به حکم استطاعت محرم حرم مکّهٔ معظّمهٔ مکرمّه شد و بالاخره در مدینهٔ طیبه وفات یافت و در مقبرهٔ بقیع مدفون شد.
فقیر از صغر سن طبعم به معلومات و منظومات راغب و استحضار از اطوار واشعار اهل کمال را طالب و به حسب ذوق فطری در بستان سخن موزون زبان گشاده و اندک اندک پا به دایرهٔ نظم نهاده. روزگاری چند نیز به حکم وراثت، ملازمت نمود. عاقبت با خود، ستیزان و از خدمت گریزان در کنج عزلت پا به دامن کشید. همگان را کارش شگفت آمده و هر یک در این کار رایی زده در بارهٔ وی سخنان مختلفه راندند. بعضی دیوانه و برخی فرزانه خواندند. فقیران گفتند که جذبه‌اش رسیده و امیران گفتند فقیری گزیده، یکی همتش را عالی و یکی طبعش را لاابالی شمرد و انصاف آن است که به مضمون این لطیفه که «هرکس خویش را بهتر شناسد» فرزانه گفتنش قولی و دیوانه خواندنش اولی است. وی جوانی است تیره روزگار و غفلت کردار از صحبت اهل ظاهر رمیده و به حالت اهل باطن نرسیده.
خود پندارد که از اهل سلوک و فارغ از اندیشهٔ میر و ملوک است و هر دو طایفه را از صحبتش عار و بر مصاحبتش انکار. در عین جوانی دعویش پیری. با همه در میان ولافش گوشه گیری. خود پندارد که همتش بلند است و نداند که چون خودپسند است. گاهش شوق صحبت پیران و گاهی میل الفت جوانان. مجازش قنطرهٔ حقیقت گشته اما از قنطره نگذشته. طبعش چون طمعش خام و گفتارش چون کردارش ناتمام. تخلصش هدایت ورسمش به خلاف اسمش غوایت. از طریق هدی به نامی قانع و غرور اسمش از مسمی مانع. اکنون که سنهٔ ۱۲۶۰ سنین عمرش به چهل و پنج است و حاصل آن درد و رنج. آری:
امروز بر یقین و گمانم ز عمر خویش
دانم که چند رفت و ندانم که چند ماند
مثنوی در بحر رمل موسوم به هدایت نامه و مثنوی موسوم به گلستان ارم و مثنوی موسوم به انیس العاشقین و مثنوی موسوم به بحر الحقایق به رشتهٔ نظم کشیده و کتاب موسوم به مظاهر الانوار و مثنوی انوارالولایة و مثنوی خرم بهشت و فهرست التواریخ و منهج الهدایه و مفتاح الکنوز و ریاض العارفین و مدارج البلاغه و مجمع الفصحا و سه جلد روضة الصّفا و لطایف المعارف و رسالهٔ موسوم به جامع الاسرار و دیوان غزلیات هشت هزار بیت ترتیب داده و قصاید زیاده از ده هزار بیت جمع کرده و در این عرض مدت به خدمت جمعی از عرفا و حکما و شعرا فیض یاب و به قدر استعداد از هر خرمنی خوشه‌ای یافته. بعضی از آن اشعار که به سیاقت و زبان اهل ذوق است در این دفتر نگاشته می‌شود:
مِنْمثنوی الموسوم به هدایت نامه
طوطی جان مست مستان گشته است
محو یاد شکرستان گشته است
گرنه آن شکرستانش جاذب است
او کجا شکرستان را طالب است
چون نپوید ذرّهٔ خوار حقیر
که طلبکارش بود مهر منیر
چون نیاید قطرهٔ پر اضطراب
که سوی خود خواندش دریای آب
نیست نی را قدرتی در این فغان
نالهٔ نایی است این در وی عیان
هرکه نگرفته دست گوش جان وی
صوت نایی داند این آواز نی
جرم عاشق چیست ز افغان و خروش
چون که درد عشق نگذارد خموش
و له ایضاً
چون تواش می دادی و شد بی ادب
مست را ای محتسب کم کن غضب
چون تو عمداً جلوه کردی در نظر
چیست جرم دیده‌ام ای جلوه گر
خود چه مهجورش کنی از اصل خویش
پس چه می‌خوانی به سوی وصل خویش
سخت باشد سخت ای صاحب جمال
عاشقان را فرقتت بعد ازوصال
چون کند گر دیده باشد سوی تو
یک دم و زان پس نبیند روی تو
یاد ایامی که در هندوستان
شاد بودم در میان دوستان
گر دو صد بودیم ور صد ور یکی
متحد بودیم با هم بی شکی
روز و شب بی روز و شب پابست عشق
سال و مه بی سال و مه سرمست عشق
جملگی یک جان و آن جان جمله دل
پر ز مهر آن نگار غم گسل
بی من و ما و تو و او ماه و سال
مانده محو شکرستان وصال
چون ز غفلت شکر آن نگذاشتم
رخت از آن شکرستان برداشتم
زان فتادم اندر این کافرستان
تا بدانم قدر آن شکرستان
تشنه داند قیمت آب فرات
مرده داند قدر ایام حیات
هرچه نپسندی به خود ای هم نفس
نیست انصاف ار پسندی آن به کس
دهر چون کوه و عمل‌ها چون صداست
هرچه گوید او به ما هم گفت ماست
انبیا واولیا آیینه‌اند
نی چو ما پابست مهر و کینه‌اند
هرکه مهر آرد بدیشان متقی است
هرکه در دل کینشان کبر و شقی است
گر تو خوانی نیک او را خود تویی
ور تو بد دانیش هم آن بد تویی
آینه از نقش‌ها وارسته است
نیک و بد خود نقش ناظر بسته است
اندرین آتش که در من زد غمش
این قدر سوزم که گردم محرمش
گرچه کار آتش آمد سوختن
تازه شد جانم ازین افروختن
آینه چون عکس صورت وا نداد
مرد بینا نام آن آهن نهاد
قوت مِرآتیش در باطن است
فعل مرآتش چو نبود آهن است
وجه حق را بندگان آیینه‌اند
گنج حق را عارفان گنجینه‌اند
خود دو عالم سر به سر مرآت دان
جمله را مرآت وجه ذات خوان
پیش عارف ذرّه‌ای نبود عیان
کافتابی نبودش اندر میان
هر که را در دیده نوری شد پدید
او دو عالم جملگی جز حق ندید
عقل را حاصل چه آمد قال و قیل
معرفت کی زاید از قال ای عقیل
وهم خود را عقل کل پنداشتی
زان لوای خود سری افراشتی
عقل کی گوید حسد دار و غضب
عقل کی گوید زن و زر کن طلب
عقل و عشق از یکدیگر ممتاز نه
غیر یک گوهر ز بحر راز نه
چیست عقل آن اولین مخلوق ذات
نور احمد پادشاه کاینات
چیست آن عشق لطیف پاکزاد
نور حیدر آن شهنشاه جواد
ذات یزدان را دو مظهر شد جلی
گشت این یک مصطفی و آن یک علی
مصطفی شد مظهر نور جمال
مرتضی شد مخزن سر جلال
بر محمد ختم شد پیغمبری
نیست این منصب نصیب دیگری
لیک باشد آن ولایت بر دوام
بی شک و شبهه الی یوم القیام
اولیا خود مظهر نور وی‌اند
در تجلی عرصهٔ طور وی اند
نور یک نور و مظاهر بی مر است
می یکی می صدهزارش ساغر است
این سخن می‌دان که نبود ز اهل دین
هر که در دین نبودش شیخ گزین
سخت ار مرآت شد دل ایمن است
زان که خود مرآت مؤمن مؤمن است
پیر دانی کیست ای یار گزین
آنکه او را در جهان نبود قرین
ذات اودر ذات هو فانی شده
جاودان باقی سبحانی شده
دایماً در قبض و بسط و سکر و صحو
دیدهٔ جانش به روی دوست محو
از برون ساکت نشسته وز درون
جان او غرق صلوة دائمون
چشم حس، بینای حال صوری است
وان چنین بینش به معنی کوری است
هر که او یَنْظُر بِنُورِ اللّه نشد
جان او از غیر حس آگه نشد
چشم دل بینای سر معنوی است
که ز عکس دوست نورش بس قوی است
ای دریغا ای دریغا دل کجاست
خلق را جز نام او حاصل کجاست
قلب مؤمن هست بَیْنَ الإصْبَعَینِ
نور او مافوق نورالمشرقین
هست بَیْنَ الاصْبَعَینِ ذُوالجلال
وان اصابع خود جلال است و جمال
شد دل من سیر ازین فرزانگی
هان و هان دارم سر دیوانگی
هین بگیرید از کف من خامه را
که بسوزد آتشم مر نامه را
بیمم از ویرانی از نادانی است
ز آنکه آبادی درین ویرانی است
بر تو آمد اهرمن، بر من سروش
بر تو آمد نیش و بر من گشت نوش
یک وجود آمد شرار پر لهب
بر سمندر آتش و بر بط غضب
آن بت من تا که در دیر دل است
هرچه آید بر سرم خیر دل است
بت پرستی حق پرستی من است
عین هشیاریم مستی من است
ای تو واحد بوده بی توحید ما
سر به سر تحقیق کن تقلید ما
جمله گر تقلید باشد رای ما
وای بر ما وای برما وای ما
هرکه از اسرار حق آگاه شد
این جهانش همچو قعر چاه شد
پیش آن عالم که صاف و روشن است
این جهان مانند چاه بیژن است
گر تو نیکی قبر بهرت روضه‌ایست
ور بدی آن از جحیمت حفره‌ایست
سر بده در راه حق گر عاشقی
آرزوی موت کن گر صادقی
از لقاء اللهت ار اکراه شد
خود لقایت مُکْرَهِ اللّه شد
چون علی فرمود الناس نیام
منتبه گردی چو جان جوید خرام
پیش تو آتش پرست ار کافر است
پیش من از خودپرستان بهتر است
باغ او شد آتش تو بی دلیل
هم دلیلش آن گلستان خلیل
بیم نبود آتش ار پُرتاب شد
بر سمندر همچو بر بط آب شد
گر توکل آوری بر شاه کل
گردد آتش زان توکل بر تو گل
جنگ با او آب را آتش کند
صلح او چون آبت آتش خوش کند
شد زبان‌ها مختلف ای مرد راه
اوش رام این تنگری خواند این اله
پس تو و او را به هم این جنگ چیست
جنگت آخر در نگر جز رنگ چیست
عقل من مقهور عشق قاهر است
خود جنونم از فنونم ظاهر است
درد من درمان من هم از من است
وصل من هجران من هم از من است
گاه صید خویش و گه صیاد خویش
گاه شیرینم و گه فرهاد خویش
نور تابان آفتاب فاش را
نیست تاب دیدنش خفاش را
ظالم آن کوران که از انوار شید
دیدهٔ حس‌شان بجز گرمی ندید
تو یکی خاکی ز هستی ذره‌ای
مشت خاکی چند بر خود غرّه‌ای
تو کفی خاکی و بادی در میانت
آن کف خاک تن و آن باد جانت
چون ز تن بیرون رود آن باد پاک
مشت خاکت باز گردد مشت خاک
اُنْظُرُونَا نَقْتَبِسْمِنْنُوْرِکُمْ
کاندرین ظلمات کردم راه گم
اولین جبریان ابلیس بود
که بِه مَا اغْوَیْتَنِی گفت از جحود
قرب چه بود بعد از پندار خویش
گم شدن از خود ز یاد یار خویش
ای دو عالم سر به سر پر شور تو
وی دو عالم لمعه‌ای از نور تو
جان جانی لیک جان جان نه‌ای
آنچه گویم آن تویی هم آن نه‌ای
این دوییت چیست چون تو دو نه‌ای
این معیت چیست چون تو ما نه‌ای
گر شکستی این صدف را دُرّ شوی
گر ز خود خالی شوی زو پر شوی
خودپرستی بت پرستی بی گمان
چون برستی حق پرستی آن زمان
خلق از کفر حقیقی غافلند
زان به اسلام مجازی خوش دلند
نخل گر اِنِّی أَنَا اللّهُ گو بود
بندهٔ یزدان نه کمتر زو بود
در تجلی بود کوه طور را
پس مبین هم در میان منصور را
ای بری ذاتت ز قیل و قال خلق
فارغ از تشبیه و از تعطیل خلق
یَا خَفِی النُّوْرِ مِنْفَرْطِ الظُّهُوْرِ
در دل تاریک من یک ذره نور
لا تُواخِذْاِنْنَسِیْنَا یَا اله
که وجود ما سراپا شد گناه
گفت شاه عشق بازان مصطفی
لاَ أَقُوْلُ فِی حُضُورِ هُوَ أَنا
دل ببیند نور علام الغیوب
تَعْمَی الأَبْصَارُ ولا تَعْمَی القُلُوبُ
دیده کی بیند ورا ای مرد دون
پاک حق عَمَّا یَقُوْلُ الظَّالِمُوْن
گر همی خواهی نشان اولیا
گویمت الابتلا الابتلا
حال ایشان پیش آن کو آگه است
آیتش لا بَیْعٌ عَنْذِکْرِ اللّه است
چند نَحْنُ الْغَالِبُونَ ای بر عصا
باش تا موسی بیندازد عصا
گر بدیدی نور حق هر مرد دون
حق نگفتی اَحْمَدَا لاَ یُبْصِرُونَ
گفت پیغمبر که پیش دادگر
از دو قطره نیست چیزی دوست تر
آن یکی اشکی که از بیم جلیل
وان دگر خونی به راه او سبیل
کفر و ایمان قلبی است و غیبی است
عالِم ُالغَیب آن شه لارَیْبی است
نه سگ کوفی ز هر صوفی به است
کز بسی صوفی سگ کوفی به است
گفت پیغمبر که سازد چار چیز
چار چیزت زایل ای مرد عزیز
گشت زایل عقل چون آمد غضب
پس غضب کم کن ادب آور ادب
گشت زایل دین چو پیدا شد حسد
پس مسوزان از حسد خود را جسد
گشت زایل شرم چون آمد طمع
پس طمع کم کن که عزّ مَنْقَنِعَ
شد ز غیبت زایل آن اعمال خوب
پس مکن غیبت که شد بِئْسَ الذُّنُوب
علم یک نقطه است و جهل جاهلین
سوی کثرت بردش از وحدت چنین
هست در نزد بسی ز اهل کمال
مر کرامت را لقب حیض الرجال
زیرکان گویند کای ایزدشناس
خیز و ایزد را هم از ایزد شناس
گر به هستی خودت بشناختی
این دو هستی گشت و جان کجا باختی
ور تو گویی نیست گشتم در طریق
تا که حق بشناختم من ای رفیق
کی شناسد هست را ای نیست نیست
یاوه گفتی این موجه نیست نیست
ور به نور او تواش بشناختی
خویش را از اهل ایمان ساختی
راست خواهی کس به سوی او نتاخت
هم خود او خود را طلب کرد و شناخت
ما از آن در رنج و دردیم ای فَضُوح
که بقامان داده ایزد از دو روح
آن یکی خود روح حیوانی ما
وان دگر آن جان ربانی ما
گفت پیغمبر که دنیا ساحر است
راست گفت و صدق او خود ظاهر است
هر که او سرمست‌تر هشیارتر
هرکه او خاموش پرگفتارتر
خامشی گویایی اهل دل است
اهل تن را نکتهٔ من مشکل است
آخر کار جهان چون خامشی است
خامشی ز اول نشان باهشی است
افتتا ح گلستان ارم در وحدت
خداوندی که در بالا و در پست
همه هستی گواه هستی‌اش هست
همه عالم به نورش گشته پیدا
ولی خود نه عیان و نه هویدا
به هر ذره ز نور آفتابش
ظهوری و ظهورش خود حجابش
ظهور جمله هستی‌ها به نورش
خفای ذاتش از فرط ظهورش
همه کارش عجایب در عجایب
ز جمله حاضر و از جمله غایب
اگر خاص است حیران در شهودش
اگر عام است نادان در وجودش
همه سرگشته در این آفرینش
چه اهل دانش و چه اهل بینش
زهی مهری که در سفلی و عالی
ز نورت نیست خود یک ذره خالی
ز ما بُعْدت ز راه قدس ذاتت
به ما قرب تو ز اسماء و صفاتت
علو ذات تو عین دنو است
دنو ذات تو عین علو است
معطل گو نگر در بعد و تنزیل
که اثبات دنو شد نفی تعطیل
مشبه گو نظر کن قرب و تنزیه
که ایجاب علو شد سلب تشبیه
مشبه مانده از بُعد تو غافل
معطل بوده در قرب تو جاهل
به یک سو مانده از تعطیل و توسیط
ز راه افتاده از افراط و تفریط
بود ز افراط و تفریطش چو تعدیل
بر عارف نه تشبیه و نه تعطیل
یکی چون صد ره آید در شماره
بجز صد خواندنش باری چه چاره
اگر اندر حضیض آید وگر اوج
همان دریاست اندر صورت موج
بلی آن تیز چشم آمد که درتاخت
به دریا دید و زان پس موج بشناخت
کسی از موج دریا را چه داند
که هر دم نو شود موج و نماند
ز آب خویش دریا ماهیان ساخت
کس این ماهی در این دریا نینداخت
مگر دریاست کامد همچو ماهی
که ماهی را نمی‌دانم کماهی
چو دریا خویش را خواهد نماید
بر آرد جوش اندر موجه آید
چو در موج اندر آید موج پیداست
تو فرمایی که موجش غیر دریاست
چو در حسی مسبب را سبب بین
چو بگذشتی عجب اندر عجب بین
هر آن کو دیده ور شد در عجب‌ها
مسبب را ببیند در سبب‌ها
ز عکس مهر تابی بر گل افتاد
ز خود دانست و کارش مشکل افتاد
در آن می کوش اگر همت بلندی
که از غیر وی اینجا دیده بندی
بلی حق بنده و بنده خدا نیست
ولیکن خلق و حق از هم جدا نیست
موحد را که در توحید غرق است
کجا در کلی و جزویش فرق است
یکی نور است عشق جلوه آرا
ز هر جایی به رنگی آشکارا
ازو در کعبه عکسی دید طایف
وزو در دل جمالی یافت عارف
فغان برداشت آن کاینجاش جویید
ندا در داد این کز ماش جویید
یکی نور است و تعداد مقامش
به هر جایی دگرگون کرده نامش
چو زد بر دیده بیناییش دانند
چو زد بر عقل داناییش خوانند
چو در تن جلوه گر شد جانش خوانند
چو درجان شد عیان جانانش خوانند
به معنی خود یکی اندر میانه است
همه عشقست و ما و او فسانه است
به چشم هر که عقلش شد خردسنج
جهان نطعی است همچون نطع شطرنج
درو بس مهره‌های گونه گونه
وجود هر یک از چیزی نمونه
اگر نزدیک شد ور زان که دورند
همه از بهر یک بازی ضرورند
مگو دریا چرا موجی برآرد
برد موجی و موج دیگر آرد
چو سلطان قادر است و لاابالی
بود علت قیاسات خیالی
همه زو دان اگر ز اهل سلوکی
همه او بین تو نیز ار از ملوکی
فزونش از وجود و از عدم دان
برونش از حدوث و از قدم خوان
ز پندار خودی گر باز رستی
به بزم وحدتی هر جا که هستی
افتتا ح مثنوی انیس العاشقین
ای عشق تو چون محیط ودل فُلْک
سُبْحَانَ اللّهِ مَالِکِ الْمُلْکِ
ای واحد و وحدت تو ذاتی
نه بالعددی و ممکناتی
ذات تو به ذات بوده واحد
وانگه غنی از مقر و جاحد
ذاتت ز قیود مطلق و طاق
حتی که ز نام قید واطلاق
گر عقل حکیم و کشف عارف
کز کنه تو کس نگشته واقف
بشناخت ترا کدام ناکس
باللّه تو ترا شناسی و بس
هر کو ز تو می‌دهد نشانی
از حالت خود کند بیانی
عالم همه وهم خودپرستند
وز لاف پرستش تو مستند
هر چند ز کشف خویش لافند
چون من همگی خیال بافند
در علم و عیان چگونه آیی
کز بینش و عقل ما جدایی
هر گوشه بسی به گفتگویت
آخر همه مرده ز آرزویت
نیکو سخنی است بی خم و پیچ
کز هیچ چه آید ای پسر هیچ
آه این چه حکایت غریب است
لاحول چه قصّهٔ عجیب است
آن شعبده باز پردگی کیست
زین شعبده‌ها مراد او چیست
اندر پس پرده بازی‌اش بین
وز ما همه بی نیازی‌اش بین
این سحر نگر چه دلپسند است
چشم همه باز و چشم بند است
خود در پس پرده نیست پیدا
لیکن همه آلتش هویدا
حیرانم ازین عجیب حالت
کاین جمله هم اوست یا که آلت
گر اوست به سان آلت از چیست
ور آت اوست مصدرش کیست
این راز به من که می‌کند فاش
کاین‌ها نقش است یا که نقاش
نقاش به رنگ نقش پیداست
یا نقش به رنگ او هویداست
این واقعه بین که بحر عمان
در قطرهٔ خویش گشته پنهان
زین شعبده حال دل خراب است
کاندر دل ذره آفتاب است
آنان که به ره بسی دویدند
جز حیرت خود رهی ندیدند
هر مرغ به قاف گر رسیدی
سیمرغ شدی و بر پریدی
تا مرد ز خویش در حجاب است
حاشا که ز دوست کامیاب است
افتتاح بحر الحقایق در توحید ومناجات
نام والای ایزد ذوالمن
هست موج نخست بحر سخن
چون که این بحر موج زن آید
موج آغاز نام او باید
روح دریا شد و زبان ساحل
دیده ناقد شد و بیان ناقل
عقل در بحر جان شناها کرد
کاین دُر تابناک پیدا کرد
نام او تا کند به لوح رقم
ساجد آمد به پیش لوح قلم
سجده آرد به نام آن داور
خامه برنامه زان گذارد سر
بی سبب خامه را جگر نشکافت
هیبت نام او به جانش تافت
می‌رود زان به سر به هر قدمی
تا ز نامش کند مگر رقمی
وین نداند که ما که انسانیم
همه در این مقام حیرانیم
حاصل ما به غیر نامی نیست
پس از آن بهره جز کلامی نیست
ای روان آفرین پاینده
تو خداوند ما و ما بنده
از درون و برون فراز و فرود
سال و مه با تو در نماز و درود
زین جهانی نهاد و گردونی
نه کمی در تو و نه افزونی
هرچه پاینده هرچه آن پویان
همه نزدیکی تو را جویان
هرچه خاموش و هرچه گوینده
همه اندر ره تو پوینده
ای به ظاهر شبان این رمه تو
وی به باطن حقیقت همه تو
جان و دل هر دو خاک درگه تو
کفر و دین هر دو رهرو ره تو
هرچه جوییم از آن برونی تو
هرچه گوییم از آن فزونی تو
گرچه از مابقی گزیدهٔ تست
نه خرد نیز آفریدهٔ تست
کی رسد پیش عقل بیننده
آفریده در آفریننده
هیچ کس را به خرگهت ره نه
از تو کس هم بجز تو آگه نه
هرچه پیدا و هرچه پنهان است
بر تو ووحدت تو برهان است
ابدت چون ازل طلب کاری
قدمتت چون حدث پرستاری
ذات تو خالق وجود و عدم
فیض تو باعث حدوث و قدم
کفر و دین بیش از اعتباری نیست
هیچ کس را بجز تو کاری نیست
هرچه در حیز عباراتست
اعتبارش نه کاعتباراتست
همه را نعل دل بر آتش تست
همه را زخم جان ز ترکش تست
من چو گبران چرا سخن گویم
نام یزدان و اهرمن گویم
گر سیاه است وگر سپید ازتست
گرچه قفل است و گر کلید از تست
از سیاهی چه غم که در ظلمات
هست پنهان همیشه آب حیات
وز سپیدی چه ذوق کاندر قار
دیدهٔ اهل دید گردد تار
گر نکو ور بدست مشرب من
هم تو دانی که چیست مطلب من
بنده هر چند پر گنه باشد
وز گنه نامه‌اش سیه باشد
می نباید شدش ز حق نومید
کو کند نامهٔ سیاه سپید
هرکه او سوی حق گذر آرد
حقش از هر بلا نگه دارد
چون بدو وا گذاشتی کارت
شود آسان تمام دشوارت
گر تو خواهی که مرغ لاهوتی
رهد از حبس نفس ناسوتی
جذبه‌ای جوی تات رسته کند
از تو این بندها گسسته کند
سالکی کش تجلی صوری است
گر خطا کرد مایهٔ دوری است
حق منزه ز صورت است ای دوست
لیک در آن صور تجلی اوست
نخلهٔ طور حق نبود ای جان
لیک بودش تجلی رحمان
زهد نبود به پیش اهل کمال
عدم ثروت و تجمل و مال
زاهد آن است پیش هر بالغ
که ز غیر خدا بود فارغ
هر سخن کان ز ذکر خالی، سهو
هرخموشی ز فکر عاری، لهو
مِنْ قصایده فی التّوحید
این هفت توی گنبد و این ششدری سرا
از شیب و از فراز فرو دیدم و فرا
در ذرّه ذرّهٔ صنعت، صانع همی بدید
در پایه پایهٔ حکمت، خالق همی بپا
هم منفصل ز جمله و هم جمله زو عیان
هم متصل به جمله و هم جمله زو جدا
هم عقل بر در او جایش برون ز در
هم عشق در ره او فرقش به زیر پا
غالب برو چگونه شوند این دو کای رفیق
مغلوب گشته این ز هوس و آن یک از هوا
عقل از پی چه از پی تقبیل بندگی
عشق از در چه از درِ تحمیل ابتلا
وهم است ازو به پیش بزرگان هوشمند
باد است ازو به دست حکیمان پارسا
آن را که او حبیب چو یعقوب در محن
و آن را که او طبیب چو ایوب در بلا
از معرفت مزن دم و بر عجز تکیه کن
کز عجز، عفو خیزد و از کبر کبریا
فِی التّوحید والنّعت النّبی صلعم
به دانش کوش ای نادان و بینش جوی ای دانا
که دانش سروری ذی‌شان وبینش خسرووالا
مشو خرم،ممان غمگین گرت عزت ورت ذلت
مگو تلخ ومجوشیرین، گرت حنظل ورت حلوا
به راه بندگی می‌پو، چه در دیر و چه درمسجد
نشان بی نشان می‌جو، چه از پیروچه از برنا
گرازپندارخودرستی،چه در گلخن چه درگلشن
گر ازصهبای اومستی، چه برخاک وچه بردیبا
نباشد غیرکوی او، اگر بتخانه گر کعبه
نجویدغیر روی او، اگر فرزانه گرشیدا
به معنی راه او پوید اگر مؤمن و گر کافر
به باطن قرب او جوید اگر هندو وگر ترسا
چوکویش‌راشدی‌راغب چه قسطنطین چه کالنجر
چورویش راشدی طالب چه جابلقا چه جابلسا
مخورازبهرجز او غم، چه درعیش وچه درماتم
ببندازیادجز او دم، چه دردنیا چه درعقبا
یکی باشد بر صادق، اگر زهر وگر شکر
یکی باشد بر عاشق، اگرخار واگر خرما
همه‌دُرهای یک معدن،گراین ناقص ورآن کامل
همه‌گل‌های‌یک گلشن، گر این نادان ور آن دانا
اگرخواهی،بدین‌حالت،رسی، مردی بدست آور
که نتواند رود، بی قایدی در راه، نابینا
به فلسی فلسفی مستان، به یونی حکمت یونان
کزین حکمت سنایی نی به سینه بوعلی سینا
خوش‌آن‌حکمت‌که‌ایمانی،بدان‌حکمت‌که‌یونانی
مرو زی عرصهٔ یونان، گرو زی ساحت بطحا
به شرع احمد مرسل، هزاران حکمت اکمل
که نورش صادر اول، زفیض علت اولی
محمد(ص) خواجهٔ عالم، وجودش مفخر آدم
به خیل انبیا خاتم، به جمع اولیا مولا
در نکوهش دنیاو پژوهش عقبا
نبندد هیچ مقبل دل براین دنیا واقبالش
که در لوزینه پنهان سیر ودر می زهر قتالش
حکیم عقل گریان بروکز حراره مسمومی
کرفس آرزوخایی همی از بهر ابطالش
ترادل خوش که اندک داری از دنیانمی‌دانی
که زهرناب جان گیرد چه خروارش چه مثقالش
رمد دارد را چون دیدهٔ دل نیستش بینش
شیافی باید اول چاره را پس کُحلِ کحالش
دودست نفس رابربند پس بگشا درِتقوی
که‌تا ناقص نسازی قوتش صعب است اکمالش
چونفست ممتلی از لقمهٔ حرص است امعاسد
بود راه نفس بستن گشادن عرق قیفالش
ز نام تهمتن کم گو ز دستان داستان کم جو
که‌درچاه وقفس جویی چوجویی رستم و زالش
بپیماید دمادم خرمن عمر تو و غافل
که طاس مهر آمدکیل ودست چرخ کیالش
بود پیدا کزین پیدا نخواهد رستم آن شیدا
که‌مر دیوش جمل گردیده و غول است جمالش
صحیفهٔ تن همی شیرازه‌اش از یکدگر باشد
به داروی طبیبان چند بتوان بود وصالش
دلال لولیان داری و مردان مشتری جویی
دگرجاکاین‌دلال‌اینجاکم‌ازمویی‌ودلالش‌
جهان پر انگبین طاسی و مشتاقش مگس آمد
که خوش‌بربست‌چون‌بنشست‌خوردن‌راسروبالش
سگی ماده است دنیا و سگِ نر طالب دنیا
که‌دشوار‌است اخراجش گرآسان است ادخالش
مگر از سردی آب قناعت بگسلد این سگ
وگرنه ناگزیرآمد که پیوندد به دنبالش
غزای نفس نی همچون غزای دیگران آمد
که اینجا ناتوانند خود اشجاع ابطالش
ترا ماری است در این جامه بر کش جامه راازبر
وگرنه برکشدزودت ز برخوددست غسالش
اگرداری خبر آخر بجو تریاقی از جایی
که هرکودشمنش درجامه نیکونیست اهمالش
ترا تریاق دانی چیست ذکری بی زبان سر
که اسباب ریاآن ذکرکش قیلی است یاقالش
گرت کار جهان مشکل شود از عشق یاری جو
که صدمشکل اگرافتد دمی عشق است حلالش
همه درها به رویت بندد ارگیتی زلیخاوش
چوبگریزی ازو ایزدگشاید برتو اقفالش
نمی‌شاید درین طوفان پناه از کوه چون کنعان
که طوفان بگذردآسان زهرکوه وز اطلالش
مگر در کشتی نوح اندر آیی مر سلامت را
که عاصم نیست کوهی هرگزت ازسیل سیالش
نجات‌اندرشریعت‌دان و زی صاحب شریعت‌دان
سفینهٔ نوح کو خود غیرمهر احمد و آلش
که بهتر قبله را از احمد مکی و از مکه
چه پویی راه کوی احمد غزال وغزالش
چرا جز آن ولی جویی درین ره رهبری ای دل
که بی ارشاد ازو جبریل نی پربود ونی بالش
حسین آسا سراندازی و منصوری و جان بازی
سخن ازمستی منصورویاازذوق وازحالش
مِنْ غزلیات موسوم به مشارب الاذواق
ای سلسلهٔ زلفت زنجیر دل شیدا
از دیدهٔ ما پنهان وندر دل ما پیدا
پنهانی تو پیدا پیدایی تو پنهان
پیدایی ما از تو پنهانی تو از ما
اگرعارف وگر نادان رخ هر ذره اندرتو
تویی مقصودناقص‌ها تویی مشهود کامل‌ها
زاهد به زهد خشک مزن راه مرغ دل
رندان ز دانه فرق نمایند دام را
بودجویی و عجب بین چودرو غرقه شدیم
بحر گشتیم و دو عالم همگی ساحل ما
ز منع می مده ای شیخ خرقه زحمت ما
که سرنوشت چنین شد ز بدو فطرت ما
اندر میانه شد مایی ما حجاب
ورنه جمال دوست خود هست بی نقاب
چون علم عاشقی در سینه مختفی است
آن به که بستریم این دفتر و کتاب
همم با دیر و هم با کعبه کار است
که هرجا پرتوی از روی یار است
ما چون قلم به پنجهٔ تقلیب او دریم
ای شیخ عام یاوه مگو اختیار چیست
درون سینه ندانم دلم چه می‌گوید
که سخت می‌طپد و دم به دم به تکراری است
پیش خاکسترِمنصور چه خوش گفت آن رند
کان که می‌گفت اناالحق به سرِ دار کجاست
طاعت و تقوی ما چون زسرصدق نبود
ترک کردیم که سالوس و ریا زحمت ماست
سزد که فخر نمایم به اهل سلسله‌ها
که مر مرا بجز از زلف دوست سلسله نیست
رو عشق طلب کن که به سر پنجهٔ فکرت
نگشوده کسی پرده ز رخسار حقیقت
هرچه گویدهرکسی ازوی مرا اکراه نیست
زان که می‌بینم کس ازرازجهان آگاه نیست
هرکسی را چون خیالی می‌کشد سوی رهی
یاهمه گمراه یاخود هیچ کس گمراه نیست
اهل ورع و زهد بسی، باده کشان کم
هان باده نهان نوش که اسلام ضعیف است
در ذات توهرچیز که گویند بود شرک
توحیدنباشد مگر اسقاط اضافات
این بوالعجب حالت نگر اطورما بایکدگر
نه منفصل نه متصل نه منفرد نه مزدوج
عکس می‌دید به پیمانه مگر آن سرمست
که دگر در نظرش باز نیامد اقداح
پرتو جام گر از باده ببینی زاهد
باز دانی به عیان سر زجاج و مصباح
زاهد چرا به من دگراین کبر وناز کرد
من نیز باده خوردم اگر او نماز کرد
کوته کنم حدیث که یک حرف بیش نیست
واعظ نکرد فهم و حکایت دراز کرد
آن مرد ره که در نظرش زر چو خاک شد
نبود عجب که از نظرش خاک زر شود
هرکه شد ز اهل نظر محو رخ یار بماند
ورنه چون زاهد بیچاره به گفتار بماند
امتحان را بت دیرین چو به رخ برقع بست
آشنا آمد و بیگانه به انکار بماند
عارف آن است که بی پرده رخ یار بدید
سالک آن است که در پردهٔ پندار بماند
بربند چشم حس، بگشادیدهٔ شهود
تا بنگری که لَیْسَ سِوَی اللّهِ فی الوُجُود
ای برهمن که در بر بت سجده می‌کنی
نیکو نظاره کن که نکو می‌کنی سجود
لاف صاحبدلی شیخ مناجاتم کشت
زرِ قلب همه را کاش عیاری گیرند
برآر سر که صبوحی کشان وقت سحر
بدند لیک به از خفتگان صبحگه‌اند
در جوانی شده‌ام پیر معارف زان رو
که بجز عشق جوانان دگرم پیر نبود
به هدایت چه زنی طعنه که صوفی گردید
همه را پیر مغان کاش هدایت می‌کرد
گفتی تو که بی پرده کس آن روی ندیده
آن دیده که از پردهٔ پندار برآمد
یکی حدیث سرودند لیک بس فرق است
میان بادهٔ فرعون و نکتهٔ منصور
زاهدا دم ز تجرد مزن و آزادی
که سراپای تو در قید نماز است هنوز
سالک ار کعبه و بتخانه ز هم فرق کند
او نه صوفی است که نامحرم راز است هنوز
تجلیات رخ یار زان نبیند شیخ
که چشم ماست به جانان و چشم او به لباس
تا چند همچو اهل طمع روزه و نماز
شرمی ز حق بدار هدایت گناه بس
ز هرچه منع کنندم بدان فزاید حرص
از آن به باده حریصم کزو شدم ممنوع
ای صوفی صاحب صفا لَیْسَ التَّصوّفُ بِالخِرَق
اِنّ التّصّوفَ یافَتَی قَلْبُ یَذُوْقُ مِنْحِرَقْ
گرچه بس معرفتت هست ولی العارف
چیست ادراک درین مرحله عجز از ادراک
رخ خوبان نه من از چشم خطا می‌بینم
به خدادر رُخِشان نور خدا می‌بینم
جام دیگر بده ای ساقی مستم که هنوز
جام از باده، می از جام، جدا می‌بینم
گو واعظ از این شیوهٔخوش منکر من شو
من بر روش هیچ کس انکار ندارم
شاهد ما روز و شب، با همه و بی همه
با همه‌اش آشنا وز همه بیگانه بین
هدایت رَبِّ أرِنِی چندموسی‌وش به طور دل
بجو چشمی که بینی هر طرف روی نکوی او
مرا فرزانگان دیوانه می‌دانند و من شادم
که جز دیوانگان را من ندانم مرد فرزانه
تو مرده‌ای چنانکه نیابی دگر حیات
ورنه ز هر طرف وزد انفاس عیسوی
چه تفاوت است صوفی زتوتافقیه خودبین
برو ای فقیه تن زن ز حدیث خودستایی
گفتگوی درویشان برزبان مرغان است
رازشان کسی داند کش بود سلیمانی
تمام اهل دو عالم به جستجوی تو پویان
کدام اهل و چه عالم که پیش ما تو تمامی
وقت آن دیوانهٔ شوریده خوش کاندر خیالش
روز وشب محواست و نداند صیامی نه صلاتی
اعتباراتست ای دل هرچه بینی غیرذاتش
راست خواهی اعتباری نیست اندر اعتباری
الترجیع بند
کیست آن شاهد پری رخسار
که نماید ز هر طرف دیدار
همه جویای او و او همراه
همه سرمست او و او هشیار
گاه پنهان به خلوت واعظ
گاه پیدا به خانهٔ خمار
گفته زاهد به نام او تسبیح
بسته ترسا به یاد او زنار
آگه از ذات او نبینم کس
ور بود نیست جز یکی ز هزار
دی شدم در کلیسیا از درد
چون دلم خون گرفت از غم یار
گفتم ای پیر دیر رازی گوی
تا شوم آگه از حقیقت کار
گفت خاموش شو که خود سازد
منکشف بر تو سری از اسرار
ناله برداشت ناگهان ناقوس
وین سخن کرد در نهان اظهار
که درین خانه نیست کس جز او
هو هو لا اله الا هو
ای دل ما به طرّهٔ تو اسیر
پای جانها نهاده در زنجیر
نشود دل ز یاد رویت دور
نشود جان ز مهر مویت سیر
تا صف محشرت بدیدن زود
تا دم دیگرت ندیدن دیر
عارفان را ز تست نالهٔ زار
عاشقان را ز تست نغمهٔ زیر
اشک آن، بی رخ تو، همچو بقم
روی این، از غم تو، همچو زریر
شکرگویان بی زبان و دهن
پادشاهانِ بی کلاه و سریر
دُردنوشان و ننگشان از صاف
دلق پوشان و عارشان ز حریر
زاهدا علم عشق و رندی را
صد بیان عاجز است از تقریر
گر بخوانند خادمت رندان
سجدهٔ شکر کن که گشتی میر
همچو من خاکشان بکش در چشم
تا نبینی عیان به عین بصیر
که درین خانه نیست کس جز او
هو هو لا اله الا هو
ای عیان گشته از تو جمله جهان
وی تو اندر جهانیان پنهان
مست جام تو عیسی مریم
محو نام تو موسیِ عمران
هم تو دل بوده هم تویی دلبر
هم تو جان بوده هم تویی جانان
در میانی و از همه به کنار
در کناری و با همه به میان
من و جز فکر تو زهی تهمت
من و جز ذکر تو زهی بهتان
از جلال و جمال تو دارند
مؤمنان کفر و کافران ایمان
عاشقان گلِ رُخت دایم
بلبل آسا کشیده این الحان
که درین خانه نیست کس جز او
هو هو لا اله الا هو
دوش از شور عشق جانانه
سوی میخانه رفتم از خانه
در خرابات خرقه کردم رهن
درکشیدم سه چار پیمانه
باده نوشیده بازگشتم و رفت
از دلم یاد خویش و بیگانه
ره سپردم ولیک از مستی
ره نبردم به سوی کاشانه
گذر افتاد سوی بتکدهام
ناگهان پای کوب و مستانه
گرد شمعِ رخ بتی دیدم
بت پرستان به سان پروانه
گفتم ای صانعان صانع خویش
بت کجا سجده کرده فرزانه
بت پرستان فغان برآوردند
وز دو سو درگرفت افسانه
ناگهان بت زبان گشاد که هین
دم مزن ای دو بین دیوانه
که درین خانه نیست کس جز او
هو هو لا اله الا هو
خود چهل روز حسن ذات ازل
ریخت خوش آب عشق بر گل دل
تا که دل عکس حسن خود بیند
داشت آیینه در مقابل دل
از پی فتح قفل دل دل را
داد مفتاح پیر کامل دل
چون درِ دل گشوده شد دیدم
روی لیلی وشی به محفل دل
گشت ظاهر که این سپهر بلند
منزلی بود از منازل دل
هرچه از نظم و نثر بنوشتند
نکتهای بود از مسائل دل
دل چه از هفت پرده عکسی داد
هفت افلاک شد مماثل دل
بحر دل چون که موج زن گردید
اوفتاد این گهر به ساحل دل
که درین خانه نیست کس جز او
هو هو لا اله الا هو
شاهد بی نقاب میبینیم
بر مهش مشک ناب میبینم
عکس رخسار ساقی اندر جام
ماه در آفتاب میبینم
بر سر بحر عشق اکوان را
همچو موج و حباب میبینم
فرع در اصل و اصل اندر فرع
همچو مه در سحاب میبینم
گاه خور بر سپهر مینگرم
گاه عکسش در آب میبینم
یار بی پرده لیک پیش رخش
خویشتن را حجاب میبینم
عاقبت هادی هدایت را
بر عدو کامیاب میبینم
سر گیتی ز هر که میپرسم
همه را این جواب میبینم
که درین خانه نیست کس جز او
هو هو لا اله الا هو
منتخب ساقی نامه
و لَهُ مِنْ رباعیات اللطایف
تَمّ الکتابُ وَهُوَ تَذکرةٌ لِلعارِفینَ و تَبصِرةٌ لِلسّالکینَ و موسومٌ بِریاضِ العارفینَ حَفَظَهُ اللّهُ تَعالَی مِنْشَرِّ المُنْکِریْنَ بِحُرْمَةِ محمّدٍ صَلَّی اللّهُ علیه و آلِهِ الطّاهِرِیْنَ صلواتُ اللّهِ و سَلامُهُ عَلَیْهِمِ اَجْمَعِیْنَ.
در وقت انتظام و اختتام این کتاب مستطاب جناب فضیلت و حکمت مآب حکیم عارف و شاعر واقف میرزا ابراهیم کازرونی متخلص به نادری سلمه اللّه ناظم مشرق الاشراق و غیره این چند بین گفته و حسب الخواهش آن جناب نوشته شد:
ساقی وارسته زکل جز خدا
جام می‌ات هادی راه هدا
کوثر باقیم عنایت نما
روی دلم سوی هدایت نما
تا به هدایت رخ جان آورم
شرح غم دل به بیان آورم
ای ز تو انوار هدایت منیر
جان تو آگاه ز بالا و زیر
تازه جوان فرخ و فرخنده پی
مرده ز مادون و به حق گشته طی
سالک راه صمدی آمده
مالک ملک ابدی آمده
روی تو انوار جمال ازل
بارزِ اسرار کمال ازل
جامع منقولی و معقول نیز
رفته دلیلت سوی مدلول نیز
باخبر از سرّ سراسر کتب
وین همه دانی حجب اندر حجب
زآنچه علوم آمده در هر کتاب
مخبر صادق بشمردش حجاب
او که شبان آمده عالم رمه
خوانده حجاب اللّه اکبر همه
ای تو زکل رسته و بسته به حق
یافته از مشرب بینش سبق
مست شده از می جام الست
دیده حجب هر چه بجز ذات هست
ساقی باقیت سقایت نمود
روی دلت سوی هدایت نمود
غیرت جان است تن خاکیت
عقل مجرد دل افلاکیت
هشته علایق به حقایق رخت
حاق حقایق گهر فرخت
فرخ و فرخنده و فرخ کلام
پختهٔ تو مایه ده هرچه خام
صورت و معنی سخن آرا تویی
ملک سخن را همه دارا تویی
شد شجر طور نی خامه‌ات
بارقهٔ نور از آن نامه‌ات
باخبر از راز کمون و بروز
شارق سیر تو بود و هم سوز
رسته ز قید چه و چون ذات تو
دوست نما آمده مرآت تو
عبد چو از کنه خود آگاه گشت
رسته شد از بندگی و شاه گشت
از بندگی و خسروی رسته‌ای
ملک سخن را تو خدیو نوی
مشرق اشراق معانی دلت
محو جمال ازل آمد گلت
ای زجمال تو هویدا کمال
وی ز کمال تو هویدا جلال
آنکه نه بگذشته ترا وقت زیست
یک دو سه سال سنه افزون ز بیست
ای تو جوان بخت جوان دبیر
بخت جوانت گهر عقل پیر
دانشت آئینهٔ بینش شده
گوهر بینش ز تو دانش شده
داده ز کف دانش و بینش تمام
پختهٔ تو رسته بکلی ز خام
سرخوش صهبای جمال ازل
وجد و طرب قسمت تو لم یزل
تذکره‌ای کامده‌ای ناظمش
احسن تقویم بحق لازمش
روضه به روضه روضات جنان
ساخته‌‌ای ختم به شعر خود آن
باغ بهشتی اثری وجد و حال
مزرع و کشتی ثمر آن کمال
وه که اساس خوشی آورده‌ای
تذکرهٔ دلکشی آورده‌ای
رحمت حق بر تو و طبع خوشت
روح فزا این سخن دلکشت
نادری آن بی سپر راه عشق
بندهٔ تو باخبر از شاه عشق
کرد به مدحت رقم این چند فرد
ذکر تو در مشرق اشراق کرد
تا که کنی درج در آن تذکره
بو که بماند ز پی تبصره
گر سزد آن خاتمه را ثبت کن
خار و خسی در چمنی نبت کن
در صدف است این ونه رخشان در است
مشرق اشراق مرا در خور است
پس از نگارش ابیات مذکوره در خاتمهٔ این کتاب مسطوره به این رباعی در مدح نادری ختم نمود
ای آنکه تویی شبان و عالم رمه شد
گفتار تو ختم گفته‌های همه شد
مانند کتاب حق که شد ختم به ناس
ابیات تو این کتاب را خاتمه شد
اَلْحَمْدُ لِلّهِ اَوّلاً و آخِراً و بَاطِناً و ظَاهِراً وَهَذَا خَاتِمَةُ الْخاتِمَةِ وَ الْحَاقُ الْقَآئِمَةِ الدَّائِمَةِ وَاحْفَظْنَا مِنْلَوْمِ الأَعْدَاءِ الْأَئِمّةِ بِحَقِّ آلِ النَّبی وَقائِمِه صَلَواتُ اللّهِ عَلَیْهِمْاَجْمَعیْنَ.
عَلَی یَدِ العبدِ الرّاجی إلَی رَحْمَةِ المَلِکِ الوَهّابِ ابن مرحوم حاجی میرزا حبیب اللّه المتخلص بخاقانی محلاتی حاجی محمد رضا المتخلص بالصفا و الملقب بسلطان الکتاب سنة ۱۳۰۵.
عین‌القضات همدانی : تمهیدات
تمهید اصل خامس - شرح ارکان پنجگانۀ اسلام
ای عزیز مصطفی- علیه السلام- گفته است که «طَلَبُ العِلْمِ فریضةٌ علی کُلِّ مُسلم و مُسلمةِ». و جایی دیگر گفت: «اُطْلُبوا العلم وَلَوْبالصین» طَلَب علم فریضه است و طلب باید کردن اگر خود بچین و ماچین باید رفتن. این علم «ص» بحریست بمکه که «کان علیه عَرْشُ الرَّحْمن اذلالَیْلَ وَلانَهارَ ولاأرضَ ولاسماءَ». کدام مکه؟ در مکۀ «أوّلُ ما خَلَقَ اللّهُ نوری». تا دل تو از علایق شسته نشود که «ألمْ نَشرَح لَکَ صَدْرَک» دل تو پر از علم و نور ومعرفت «أفَمَنْ شَرَحَ اللّهُ صدرَه للاسلام فهُوَ علی نورِ مِن رَبِّه» نباشد. علم صین علم «ص و القرآن ذی الذِکر» است. قرآن أرض بمکه آمد تو نیز مکی شو تا تو نیز عربی باشی «من أسلم فهو عربِیّ و قلبُ المسلم عربِیّ».
اکنون ای عزیز علم بر دونوع است: یکی آنست که بدانی که رضا و ارادت حق تعالی در چیست و سخط و کراهیت او در کدامست. آنچه مأمور باشد در عمل آوری. و آنچه منهی باشد ترک کنی. پس هر علم که نه این صفت دارد، حجاب باشد میان مرد و میان معلوم زیرا که علم را حد اینست که «مَعْرِفَةُ المعلوم علی ما هُوَ به» باشد.
چه گوییذات و صفات خدای- تعالی- در علم آید یا نه؟ بلی! چون تخلق بعلم الهی حاصل آید که «تَخَلَّقوا بِأخلاق اللّه»، نصیبی از قطرۀ «قَطَر قَطْرَةُ فی فمی عَلِمْتُ بها عِلْم الاولین و الآخرین» در دهان دل او چکانند تا «آتَیْناهُ رَحْمةً مِنْ عِنْدِنا و علَّمْناه مِنْ لَدُنّا عِلْماً» پدید آید. «إِنّ مِنْ العِلْم کَهَیْأةِ المکْنون لایَعْلَمُها الا العُلماءُ باللّه» این باشد که آن را علم لدنی خوانند، علم خدا باشد و بر همه خلق پوشیده باشد. مؤدب این علم خدا باشد که «أَدَّبَنی ربّی فَأَحْسَنَ تأدیبی»؛ و معلم این علم «الرَّحمنُ عَلَّم القرآن» است.
<رکن اول شهادة است>ای عزیز بدانکه مصطفی- علیه السلام-می​گوید: «بُنَی الاسلام علی خمسی» اسلام و ایمان را پنج دیوارها پدید کرده است. اسلام چیست و ایمان کدامست؟ «إِنّ الدّینَ عنداللّهِ الاسلام» دین خود اسلام است، و اسلام خود دینست اما بمحل متفاوت می​شود و اگر نه اصل یکیست که «وأَسْبَغَ علیکم نِعَمَهُ ظاهِرَةً و باطنة». نعمت قالب و ظاهر است چون نماز و روزه و زکاة و حج و ایمان فعل دل و نعمت باطنست چون ایمان بخدا و به پیغمبران و فریشتگان و کتابهای او و بروز قیامت وآنچه بدین ماند.
دریغا مگر که از اینجا گفت «مَنْ أسْلَمَ فَهُوَ مِنّی». کار دل مسلمان دارد. در قیامت هیچ چیز بهتر از قلب سلیم نباشد «یَوْمَ لایَنْفَعُ مالٌ ولابنونَ إِلاّ مَنْ أتی اللّهَ بِقلب سَلیم». با ابراهیم خلیل اللّه همین خطاب آمد که دل، مسلمان کن «إِذْ قال لَهُ رَبُّه أسلِمْ قال أسلَمْتُ لِرَّبِ العالمین». گفت دل را مسلمان کردم. دریغا «قالَت الأعرابُ آمَنّا قُلْ: لم تؤمِنوا وَلکن قولواأسْلَمنا» همه مؤمنان مسلمان باشند اما همه مسلمانان مؤمن نباشند، ایمان کدامست و اسلام چیست؟ «فَمَنْ أسْلَمَ فأولئک تَخَرّوا رَشَدا». هرکه از ما دون اللّه سلامت و رستگاری یافت مسلمان باشد و هر که از همه مراد و مقصودهای خود ایمن گردد و در دو جهان امن یافت او مؤمنست.
مگر نشنیده​ای از آن بزرگ که گفت: «جملۀ خلایق بندۀ ما آمده​اند. مگر بایزید که «فَإِنَّهُ أخی» که او برادر ما آمده است که «المؤمن اخوالمؤمن». ای عزیزشمه​ای از این احوال باشد که خدا مؤمن و بندۀ مؤمنو دریغا «ما کان اللّهُ لِیُنْذِرَ المؤمنین علی ما أَنْتُم علیه حتی یُمَیِّزَ الخبیثَ مِنَ الطیب» گفت: مرد، مؤمن نباشد تا خبیث را از طیب پاک نگرداند! خبیث، جرم آدمیت و بشریت است، و طیب جان ودل است که از همه طهارت یافته است.
دانی که جمال اسلام چرا نمی​بینیم؟ از بهر آنکه بت پرستیم، و از این قوم شده​ایم که «هَؤلاء قومُنا اتّخذوا مِنْ دونِه آلهةً»، بت نفس اماره را معبود ساخته​ایم. «أَفَرَأیتَ مَنِ اتَخَذَ إِلَهَهُ هواه» همین معنی دارد. جمال اسلام آنگاه بینیم که رخت از معبود هوایی بمعبود خدایی کشیم عادت پرستی را مسلمانی چه خوانی؟ اسلام آن باشد که خدا را منقاد باشی و او را پرستی؛ و چون نفس و هوا را پرستی بندۀ خدا نباشی. از مصطفی- علیه السلام- بشنو که چه می​گوید: «الهوی أبْغَضُ إِلهٍ عُبِدَ فی الارض» گفت: بدترین خدای را که در زمین می​پرستند هوا و نفس ایشان باشد. جای دیگر فرمود که «تَعِسَ عَبْدُ الدِرْهَمِ، تَعسَ عَبْدُ الدینار و الزّوجَةِ».
ابراهیم خلیل را بین چه می​گوید؛ از بت پرستی شکایت می​کند که «واجْنّبْنی و بَنِی أنْ نَعبُدَ الأصْنامَ». از آن میترسید که مبادا که مشرک شود. «و ما کان مِنَ المُشرکین». او را بری کردند از نفس و هوا پرستی تا شکر کرد که «وَجَهْتُ وجهِیَ للذی فَطَر السموات والأرضَ حنیفاً». چون مسلمان شد او را «حَنیفاً مُسْلِماً» درست آمد. مگر که مصطفی از اینجا گفت: «من أَسْلَمَ فَهُوَ مِنّی». دریغا که خدای-تعالی- همه اهل اسلام را با خود می​خواند که «وَمَنْ أحسَنُ قولاً مِمَن دعا الی اللّه و عَمِل صالحاً و قال إِنّنی منَ المسلمین». و جایی دیگر فرمود: «یا أیّها الذین آمَنوا اُدْخُلُوا فی السِلم کافَةَ».
و از جملۀ مؤمنان یکی حارثه است. گوش دار: روزی مصطفی- علیه السلام- حارثه را گفت: «کَیْفَ أصْبَحْتَیا حارِثَة؟» تا حارثه گفت: «أصْبَحْتُ مؤمِناً حَقّا». مصطفی او را آزمون کرد و گفت: «أُنْظر ما تقول فانَّ لِکُل حق حقیقةً فما حقیقةُ ایمانِکَ یا حارثة»؟ از زبان قالب، این جواب گفت که «عَرَفْتَ نفسی عن الدنیا و أسْهَرْتُ لیلی و أظْمَأَتُ نهاری و استوی عندی ذَهَبُ الدنیا و مدرُها و حجرُها». این نشان صورت بود.
از حقیقتجان چه نشان داد؟ گفت: «کأنّی أنظُرُ الی عرشِ ربّیبارزاً وَ کَأنی اَنْظُر الی أهْلِ الجنّة یَتَزاوَرون و الی اهل النّار یَتَغاوَرُونَ». مصطفی- علیه السلام- چون این نشان ازو بشنید، دانست که او مؤمنست. گفت: «اَصَبْتُ فَالْزَم». سه بار بگفت: محکم دار و ملازم این ایمان باشی. این حالت هنوز خود مؤمن مبتدی را باشد، مؤمن منتهی را از این ایمان بایمان دیگر میخواند که «یا أیُها الذین آمَنواآمنواباللّه و رسوله». مؤمن منتهیمرغیست که در عالم الهیت میپرد و بی سبب و حیلتی روزی بوی میرسانند. از مصطفی- علیه السلام- بشنو که گفت: «المؤمِنُ فی الدنیا بِمَنْزِلَة الطّیر فی أوْ کارِها واللّهُ یَرْزُقُها بغیر حیلة». این رزق چه باشد؟ لقاء اللّه باشد که «لاراحَةَ للمؤمِن دون لقاءِ اللّه- تعالی-». یا تصدیق باش ای عزیز! که اول درجات، تصدیقست.
اقل درجات این تصدیق آن باشد که باعث باشد مردرا بر امتثال اوامر و اجتناب نواهی؛ چون این مایه ازتصدیق حاصل آمد مرد را بر آن دارد که حرکات و سکنات خود بحکم شرع کند؛ چون در شرع محکم و راسخ آمد او را بخودی خود راه نمایند که «واِنْ تُطیعوا تَهْتَهدوا». از طاعت جز هدایت نخیزد «والذین جاهَدوا فینا لَنَهْدیَنَّهُم سُبُلَنا». چون این هدایت پدید آید تصدیق دل یقین گردد. امیر المؤمنین علی بن ابی طالب- رضی اللّه عنه- از این حالت خبر چنین داد که «لو کُشِفَ الغطاءُ مَا أزْدَدْتُ یقیناً». این تصدیق تربیت صورت باشد اهل دین را در راه دین و اهل سلوک را در راه سلوک. تصدیق چندان باعث باشد که عمل صالح مؤثر آید؛ چون عمل صالح مؤثر شد عمل خود مرد را بیقین رساند؛ چون بیقین رسد «یوم تُبَدَّلُ الأرضُ غیرَ الارض» بر دیدۀ او عرض کنند. آخرت و احوال آن عالم و علوم و معارف آن جهان او را خود ذوق گردد.
تا اکنون در تشبیه بود که «فلاتَعْلَمُ نَفْسٌ ما أخفِی لَهم مِنْ قُرَّةِ أعْیُن». چون از شک و تشبیه فارغ گردد نفس او را برنگ دل او گردانند. از این قوم شود که «أبدانُهم فی الدنیا و قلوبهم فی الآخرة» تنش در دنیا باشد و دلش بعقبی و آخرت باشد. یقین او پس از دنیا باشد که چون او از دنیا برفت علم الیقین نقد شود؛ آنگاه هرچه در آئینۀ دل ببیند عین الیقین باشد؛ باش تا آخرت نیز گذاشته شود تا خود همه حق الیقین باشد. و حق الیقین کاری عظیمست و مرتبتی بلند. جملۀ علمها با حق الیقین همچنان باشد که خیال مرد متخیل با عقل مخیل، یا صورتها که بواسطۀ آیینه و غیره بیند.
در دیده رهی ز تو خیالیبنگاشت
بر دیدن آن خیال عمری بگذاشت
چون طلعت خورشید عیان سربرداشت
در دیده غلط نماند و درسر پنداشت
ای عزیز از این حدیث چه فهم کردهای که مصطفی- علیه السلام- گفت: «الایمان نَیِّفٌ و سبعون باباً، أَدْناها إِماطَةُ الأذی عن الطریق و أعلاها شهادةُ أن لاإله الا اللّه»؟ گفت: کمترین درجات ایمان ترک ایذا باشد، و اعلی و بهترش گفتن «لا اله الا اللّه» باشد. دریغا مصطفی را- علیه السلام- فرموده‌اند که خلق و مردم را کشد تا «لا اله الا اللّه» قبول کنند چون این کلمه بگفتند مال و خون ایشان معصوم شد. ای عزیز هر که بدنیا مشغول باشد و این کلمه از سر زبان گوید، فایدۀ او از این «لا اله الا اللّه» جز نگاه داشتن مال و تن او نباشد از شمشیر. دریغا حرام و دروغ گفتن شرط نیست، و دروغ گفتن خود حرام است؛ و هرجا که از دروغی عصمت مال و خون مسلمانی حاصل شود و بطریقی دیگر حاصل نشود، آن دروغ واجب باشد و دروغ ننهند در شرع. «لا اله الا اللّه» بزبان گفتن که دل از آنخبر ندارد و دروغ باشد، و دروغ حرام باشد؛ اما چون عصمت مال و خون جز بدین کلمات حاصل نمی‬آیداین دروغ مباح شود. دریغا بنزدیک مختصر همتان و قاصر دیدگان مصور شده است که این کلمات گفتن بزبان راست آید.
گوش دار و بشنو که این کلمات بنزدیک ارباب بصایر چه ذوق دارد و گفتن ایشان چگونه باشد. ای عزیز ندانم که تو از «لا اله الااللّه» چه ذوق داری. جهد آن کن که «لا اله» واپس گذاری و بحقیقت «الا اللّه» رسی. چون به «الااللّه» رسی امن یابی و ایمن شوی «لا اله الا اللّه حِصْی، فَمَنْ دَخَلَ حِصْنی أَمِنَ مِنْ عذابی» ای عزیز چون نقطۀ کبریاء اللّه از ذات احدیت، قدم در دور لم یزل و لایزال نهاد؛ بر هیچ چیز نزول نکرد تا صحرای صفات خود در عالم ذات بگسترانید، و آن نیست الا جمال «و ما أرْسَلْناکَ الاّ رَحمةً لِلعالمین» و جلال «إنّعَلَیْکَ لَعْنَتی الی یوم الدین».
دریغا از دست خود نمی‬دانم که چه گفته می‬شود! «لا اله» عالم عبودیت است و فطرت و «الا اللّه» عالم الهیت و ولایت عزت. دریغا روش سالکان در دور «لا اله» باشد «إِنَّ اللّهَ خَلَق الخلْقَ فی ظُلمة»؛ پس چون بدور «الا اللّه» رسند در دایرۀ «اللّه» آیند. «ثم رَشَّ علیهم مِنْ نوره» این نور باوی بمناجات درآید. «لا» دایرۀ نفی است؛ اول قدم، در این دایره باید نهاد: لیکن متوقف و ساکن نباید شد که اگر در این مقام سالک را سکون و توقف افتد، زنار و شرک روی نماید. از «لا اله» چه خبر دارد! هر صد هزار سالک طالب «الا اللّه» یابی در دایرۀ لای نفی قدم نهادند بطمع گوهر «الا اللّه» چون بادیۀ مادون اللّه بپایان بردند، پاسبان حضرت «الا اللّه» ایشان را بداشت سرگردان و حیران.
دانی که پاسبان حضرت کیست؟ غلام صفت قهر است که قَدْ اَلف دارد که ابلیس است. در پیش آید، و باشد که راه برایشان بزند تا آن بیچارگان در عالم نفی «لا» بمانند و هوا پرستند و نفس پرست باشند، «أَفَرَأَیتَ مَنِ اتَّخذَ إِلهَهُ هواهُ» همین معنی دارد. مگر که این معنی نشنیده‬ای؟ بگوش هوش بشنو:
گر آب زنی بدیده آن میدان را
روبی بمژه درگه آن سلطان را
صد جان بدهی برشوه آن دربان را
گوید که خطر نباشد آنجا جان را
دریغا چه دانی که دایرۀ «لا» چه خطر دارد؟ عالمی را در دایرۀ «لا» بداشته است، صد هزار جان را بی جان کرده است و بی جان شده‬اند. در این راه جان، آن باشد که به «الا اللّه» رسد. آن جان که گذرش ندهند به «الا اللّه» کمالیت جان ندارد، چون کشش جذبةٌ من جَذَبات درآید، مرد از دست او نجات و خلاص یابد که «وَإِنَّ جُنْدَنا لَهُمُ الغالبون» نصرت کنندۀ او شود. و توقیع نصرت «نَصْرٌ مِن اللّه و فَتْح قریب» باوی دهند:
افکند دلم رخت بمنزلگاهی
کآنجانبود بصد دلیلان راهی
چون من دو هزار عاشق اندر ماهی
می‬کُشته شود که بر نیارد آهی
سلطنت ابلیس بر کاهلان و نا اهلان باشد و اگر نه با مخلصان چه کار دارد! «إِنّما سلطانُه علی الذین یَتَولّونه و الذین هُمْ به مُشرکون» همین معنی دارد. بندگان مخلص آنگاه باشند که از او برگذرند که «إلا عبادَک مِنْهُم المُخْلصین»؛ و عباد مخلص پس از این باشد «و ما اُمِروا الاّ لِیَعبُدوا اللّهَ مخلصین لَهُ الدین حُنَفاءَ».
دریغا سالک مخلص را بجایی رسانند که نور محمد رسول اللّه بروی عرض کنند، بداند سالک در این نور که «إلاّ اللّه» چه باشد. «عَرَف نفسه» نور محمد حاصل آید و «عَرَف ربَّه» نقد وی شود. دریغا اگر نور محمد رسول اللّه بنور «لااله الاّ اللّه» مقرون و متصل نبیند، این شرک باشد که «لَئِنْ أشرَکْتَ لَیَحْبَطَنَّ عملُک». از شرک درباید گذشت؛ اینجا ترا معلوم شود که مصطفی- علیه السلام- چرا گفتی که «أعوذُبِک الشرکِ و الشَکّ».
دریغا دانی که این شرک چه باشد؟ نوراللّه را در پردۀ نور محمد رسول اللّه دیدن باشد یعنی خداه را در آینۀ جان محمد رسول اللّه دیدن باشد. «رأَیْتُ ربی لَیْلَة المِعْراج فی أحْسنِ صورةِ». مبتدی را آن باشد که جز در پردۀ محمد خدای را نتواند دیدن؛ اما چون، منتهی شود،نور محمد از میان برداشته شود؛ «وَجَّهْتُ وجهی للذی، نقد وقت شود؛ «لانَعْبُد إِلا ایّاهُ مُخلصین» قبلۀ اخلاص او شود زیرا که نور محمد رسول اللّه متلاشی و مقهور بیند در زیر نور اللّه.
دریغا اگرچه فهم نخواهی کردن اما سالک منتهی را دو مقام است: مقام اول نور «لا اله الاّ اللّه» در پردۀ نور محمد رسول اللّه همچنان بیند که ماهتاب در میان آفتاب. مقام دوم آن باشد که نور محمد را در نور اللّه چنانبیند که نور کواکب رادر نور ماهتاب. دریغا تو از «لا اله الا اللّه» حروفی گویی و یا شنوی و بایزید از این توبه کند آنجا که گفت: «تَوْبَةُ الناس مِن ذُنوبِهم وَتَوْبَتی مِنْ قَوْلِ لا إله إلاّ اللّه»! دریغا دانی که از «لا اله الا اللّه» چرا توبه می‬کند؟ مصطفی- علیه السلام- از اینجا گفت: «أَفْضَلُ ما قُلْتُه أنا و النبیون من قبلی لا إله إلاّ اللّه». چه گویی که «لا إله إلا اللّه» پیغامبران و اولیا را از گفتار زبان باشد یا گفتاردل؟ «لا اله الاّ اللّه» گفتن دیگر است، لا اله الا اللّه بودن دیگر. بعزت خدا که اگر جمال «لا اله الا اللّه» ذر‬ه‬ای بر ملک و ملکوت تابد، بجلال قدر لم یزل که همه نیست شوند. باش تا «لا اله الاّ اللّه» را راه رو باشی؛ پس «لا اله الا اللّه» را بینی نصیب عین تو شده؛ پس «لا اله الاّ اللّه» شوی، «اُولئکَ هُمُ المومنین حقّاً» مؤمن این ساعت باشی.
ای عزیز چون جذبۀ جمال اللّه در رسد، از دایره‬ها بیرون آمدن سهل باشد. ای عزیز دانستن و گفتن و شنیدن این ورقها، نه کار هر کسی باشد؛ و زنهار تا نپنداری که بعضی از این کلمات خوانده است یا شنیده! خوانده است اما از لوح دل که «کَتَبَ فی قُلوبِهم الایمان»؛ شنیده است ولیکن ازتَعْلیم خانۀ «لوْعَلَم اللّهُ فیهم خیراً لَأسْمَعَهم». اینجا ترا معلوم شود که «مَنْ قالَ لا اله الاِ اللّه دَخَل الجنة» چه باشد. مگر نشنیده‬ای که روح اعظم تا دروجود آمده است اللّه آغاز کرده است و می‬گوید تا قیامت؛ و چون قیامت برخیزد، هنوز بکنه و انتهای اللّه نرسیده باشد. هرچه در عالم خداست همه در طی عزّ«الم» است. دریغا که خلق بس قاصر فهم آمده‬اند و مختصر همت و از حقیقت خود سخت غافل مانده‬اند! و حقیقت ایشان از ایشان غافل نیست «و ما کُنّا عَن الخَلْق غافِلین».
رکن دوم نماز است که حق تعالی بیان و شرح آن میکند که «حافِظوا علی الصلوات و الصلوةِ الوُسْطی و قوموا لِلّه قانتین». و مصطفی- علیه السلام- نیز بیان کرد که «الصلوةُ عِمادُ الدّین فَمَنْ تَرَکَها فَقَدْ هَدَم الدّینَ». و نیز گفت: «المُصلّی یناجی رَبَه».
اما شرط صحت نماز موقوفست بر طهارت که بی طهارت، نماز حاصل نیاید. ازمصطفی بشنو که «مِفْتاحُ الصلوةِ الطَّهور». درجۀ اول طهارت پاک کردن اعضا و اندامست از نجاست. اما بآب یا بخاک؛ این طهارت اعضاست و درجۀ دوم پاکی جستن اندرونست از خصال ذمیمه، چون حسد و کبر و بخل و حقد و حرص و مانند این خصلتها. چون از این خصلتهای بد، درون خود را پاک کردی، بتوبه و ریاضت و مجاهدت تجدید وضو ترا حاصل آید «من جَدَّدَ الوضوءَ جَدَّوَ اللّهُ ایمانه».
از شبلی مگر نشنیده‬ای که گفت: «الوضوءُ انفصالٌ و الصلوةُ اتصال فَمَنْ لَمْ یَنْفَصِلْ لَمْ یتَّصل». اگر انفصال از مادون اللّه در وضو حاصل نیاید، اتصال «لی مَعَ اللّهِ وَقْتٌ» در نماز حاصل نیاید. «لایَمَسُّه إلاّ المُطَّهرون» این خطاب با کسانی باشد که جز طهارت صورت فهم نکنند. «لایَقْبَلُ اللّهُ صلوةً بغیر ظهور» هیچ نماز مقبول حضرت نباشد مگر با چنین وضو و طهارت که شنیدی. چون وضو و طهارت تمام شد نماز حاصل آید «أقم الصلاةَ لِدُلوکِ الشّمس».
ای عزیز نماز را شرایط بسیار است: از آن یکی قبله است. اگرچه قبلۀ قالب این آمد که «قَدْ نَری تَقَلُبَ وجهِک فی السّماءِ فَلَنُوَلِیَنَکَ قِبْلةً تَرْضاها». قبلۀ جان نه این قبله باشد، قبلۀ لاأُقْسِمُ بِهذا البَلَد وَأَنْتَ حِلُّ بِهذا البَلَدِ»؛ گویی مکه باشد یا مدینه؟ مکه هست ولیکن آن مکه که «ص» بحر بمکه چین «کان علیه عَرْشُ الرحمنِ إذْلالَیْلَ و لانهارَ و لاأرضَ و لاسماءَ».
دانم که ترا در خاطر آید که صلوة چه باشد؟ اشتقاق صلوة از صلتست و از صلیت، دانی که صلت چه باشد؟ مناجات و سخن گفتن بنده باشد با حق- تعالی- که «المُصلّی یُناجی رَبَّهُ» این باشد. «والذین هُمْ علی صَلاتِهم یُحافِظون، والذین هُمْ علی صَلاتهم دائمونَ». این، نه آن نماز باشد که از من و تو باشد از حرکات قیام و قعود و رکوع و سجود. از این نماز عبداللّه یناجی بیان می‬کند که «إِستِحلاءُ الطاعَة ثَمَرةُ الوَحْشَةِ مِن اللّه تعالی» گفت:حَلاوت یافتن طاعت ثمرۀ وحشت باشد؛ حلاوت از فرمایندۀ طاعت باید یافتن نه از طاعت.
دریغا چه میشنوی؟ «وَیْلٌ لِلمُصلّین الذینَ هُمْ عَنْ صَلاتِهم ساهون»! از مصطفی بشنو که گفت: «یَأتی عَلی أمّتی زمان یَجْتَمِعون فی المَساجِدِ ویُصلُّون ولَیْسَ فیما بَیْنَهم مُسْلِم». این نمازکنندگان که شنیدی، ما باشیم نماز آن باشد که ابراهیم خلیل طالب آنست که «ربِّ اجعلنی مُقیمَ الصلوةِ وَمِنْ ذَرَّیتی».
ای عزیز صلوة خدا آنست که با بنده مناجات کند، و با بنده گوید؛ و صلوة بنده آنست که باحق- تعالی- گوید. آن شب که مصطفی را–علیه السلام- بمعراج بردند جایی رسید که با او گفتند: «قِفْ». چرا گفتند؟ «لأنّ اللّهَ تعالی یُصلّی». مصطفی گفت: «وَماصلوتُه»؟ گفت: نماز وی چگونه باشد؟ گفتند: «صلوتُه الثناءُ علی نَفْسِه سُبّوح قُدّوسٌ ربُ المَلائکةِ والرّوح».
باش ای عزیز تا این حدیث که «الأنبیاءُ یُصَلّون فی قُبورِهم» ترا روی نماید؛ آنگاه بدانی که چرا «صوتُ الدیکِ صلوتُه» آمد. «وذَکَرَ اسمَ رَبَّه فَصَلّی»همین معنی باشد. از برای خدا که این کلمه را گوش دار؛ روزی شبلی برخاست تا نماز کند «فَبَقِی زماناً طویلا، ثم صلّی؛ فَلمّا فَرَغَ مِنْ صلوتِه قال: یاوَیلاهُ واللّه اِنْ صَلَّیْتُ جَحَدْتُ، و إِنْ لَمَ أُصَلِّ کَفَرْتُ» گفت: اگر نماز بکنم منکر باشم و اگر نماز نمی‬کنم کافر می‬شوم پنداری که شبلی از این جماعت نبود که «الذین هُم علی صلوتِهم دائمون»؟!
صِلت را شرح شنیدی «صَلَّیْتُ» را نیز بشنو. چون نمازکنندهگوید: «اللّهُ أَکبَر»، «بَلنقْذِفُ بالحقِّ علی الباطِل فَیَدْمَغَهُ» او را بخورد؛ «صَلَّیْتُ» خود را در آتش افکندن باشد. چه گویی در آتش «فَیَدْمَغَهُ» شود! هیچ باقی نماند. «کان رسولُ اللّهِ یُصلّی وَ فی قلبِه أَزیزٌ کَأَزیزِ المِرْجَلْ» همین باشد. کلاو حاشا که هیچ بنماند! پس اگر از باطل هیچ نماند، همه حق را ماند «أَبی اللّهُ أنْ یکون لِصاحِبِ النّفس إِلَیْه سَبیلا». پروانه که عاشق آتش است قوت از آتش خورد چون خود را بر آتش زند آتش «فَیَدْمَغَه» او را قبول کند، نفی غیرت دهد. از همه آتش قوت خورد تا چنان شود که قوت او همه از خود باشد. بی زحمت غیر، ووجود پروانه همه غیر است.
دریغا نمی‬دانم که چه می‬گویم! اندر این مقام جهت برخیزد هرچیز که جان وی بدر آرد، آن چیز قبلۀ او شود. «فأیْنَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهَ اللّه» آنجا باشد؛ نه شب باشد نه روز. پنج اوقات نماز چگونه دریابد؟ «لَیْسَ عِنْدَ ربّی صباحٌ ولامَساءٌ» همین معنی باشد. دریغا از دست راه زنان روزگار،عالمان باجهل، طفلان نارسیده که این راه را از نمط و حساب حلول شمرند! جانم فدای خاک قدم چنین حلولی باد!!!
ای عزیزشرط دیگر نماز را نیت است که نماز بدان منعقد شود؛ و تو چه دانی که نیت چه باشد؟! از سهل عبداللّه تستری بشنو که چه گوید: «النِیَةٌ نورٌ لِأنّ حَرْفَ النُونِ إشارَةٌ الی النور، و حرفَ الیاءِ یَدُاللّه علی عَبْده و حرفَ الها، هِدایةُ اللّه تعالی فَإِنّ النِیَّةَ نَسیمُ الرّوحِ. فَرَوحٌ و ریحانٌ و جنةُ نَعیم». «الأعمالُ بالنیّات» همین معنی باشد. نیت از عالم کسب نباشد از عالم عطا و خلعت الهی باشد. و از اینجا بود که بشر حافی بر جنازۀ حسن بصری نماز نکرد «وقال: لم تَحْضُرْنی النِیّةُ» گفت: نیت هنوز حاضر نیست و طاوس الحزین را گفتند؛ از بهر ما دعایی بکن «فقال: حتی أجِدَ لَهُ النیّةَ» گفت: باشید تا نیت دعا کردن بیابم.
ای عزیز از این خبر چه فهم کرده‬ای که «بَیْنَ العَبْدِ و بَیْنَ الکُفْرِ تَرْکُ الصَّلوةِ»؟ «اللّه أکبر» نیت شنیدی، اکنون فاتحة الکتاب را نیز گوش دار که مصطفی ع.م. گفت: «لاصَلوةَ إِلاّ بفاتِحة الکتاب». ای عزیز! هرگز در استقبال «إِنی ذاهبٌ الی ربّی» رفتی؟ هرگز در «اللّه اکبر» که گفتی وجود ملک و ملکوت را محو دیدی؟ هرگز در تکبیر، اثبات بعد المحو دیدی؟ هرگز در «الحمدُاللّه کثیراً» شکر کردی بر نعمت اثبات بعد المحو؟ هرگز در «سُبْحانَ اللّه» منزهی او دیدی؟ هرگز در «بُکْرَةً» بدایت آدمیان دیدی؟ هرگز در «أصیلا» نهایت مردان دیدی؟ «فَسُبْحانَاللّهِ حین تُمْسُونَ وحین تُصْبِحون» باتو بگوید که «یولِجُ اللَّیلَ فی النَّهارِ و یُولِجُ النَّهارَ فی اللَّیل» چهمعنی دارد.
هرگز بعد از این احرام گرفتی که «وَجَّهْتُ وجهِیَ للذی»؟ هرگز یای «وجهی» را دیدی که در میان دریای «للّذی» غرقه شده؟ هرگز در «فَطَرَ» خود را گم دیدی؟ هرگز در «السموات و الأرضَ» دو مقام را دیدی؟ «فَلاأُقْسِمُ بِما تُبْصِرُونَ وَمالاتُبْصِرونَ» این باشد. هرگز در «حنیفاً مِلَةَ ابراهیمَ» را دیدی که گفت: «وَما أنا مِنَ المُشْرکین»؟ اینجا بدانی که با مصطفی- علیه السلام- چرا گفتند که «إتَّبعْ مِلَةَ ابراهیمَ». هرگز در «مُسلِماً» استغفار از قول کردی؟ هرگز در «و ما أنا مِن المُشْرکین» خود را دیدی که دست بر تختۀ وجود تو زدند تا فانی گردی؟ در آن حالت پس در مشرکین، صادق شدی. چون مرد در «و ما أنا مِنَ المشرکین» نیست شد، مشرکیت اینجا چه کند؟ «کُلُّ مَنْ عَلَیْها فانِ» مشرک کجا باشد؟!
پس دیدی که «اِنّ صَلوتی وَنُسُکی وَمَحیایَ وَمَماتی لِلّه رَبِّ العالمین» پیشاز تو ناطق وقت آمد و دل تو زبان او آمد؛ پس زبان مستنطق و گویا آمد؛ پس بگفتن «رب العالمین» روی تقلید دیدی. «لاشریکَ لَهُ» خود، معنی این حدیث با تو بگوید. اگر گوش داری تمامی این در «وَبِذِلِکَ أُمِرتُ» بدانی و بشنوی. هرگز دیدی «وَأنا أوَّلُ المُسْلمین» ترا مسلمانی آموخت؟ پس «أعوذُ باللّه» در این مقام درست باشد. بدایت «بسم اللّهِ» گفتن ضرورت باشد. «الرَّحمن الرَّحیم» مهر صفات اوست که بر ذات نهد؛ چون نقش که تو بر در درگاه نهی، او آن مهر بنهاد. پس «الحمدُللّه» شکر است بر ترتیب. «الرَّحمن الرّحیم» بعد از اللّه، یعنی صفات و ذات «ربّ العالمین» مهر دیگر که با «اللّه» زیبا باشد، چنانکه «الرّحمنُ الرّحیم» باللّه زیبا بود، پس اللّه و باللّه یکی گردد. «الرحمنُ الرحیم» اینجا تکرار ضرورت باشد.
دریغا هیچ فهم نخواهی کردن! «مالِک یَوْمّ الدین» دنیا را در آینۀ آخرت بیند که آخرت را در دنیا جای نیست. ای عزیز! از سورت فاتحه اگر هیچ شراب طهور نوش کردی، از دست «وَسَقاهُمْ رَبُّهم شراباً طهورا» ممکن باشد که بدانی که چه گفتم! پس، از آن مست شوی؛ پس از آن هشیار گردی «إیّاکَ نَعْبُد» را کمر بندگی بندی، و از حال گذشته یادآری؛ «ایّاکَ نَسْتَعین» بگفت درآید. پس، طمع ترا در رباید که روی جمال و فضل دیده باشی. «اهدنا الصراطَ المُسْتقیم» بگویی.
پس از رفیقان که با تو از آن شراب می‬خورند یاد داری. گویی: «صراطَ الذین أنْعَمتَ علَیْهم». پس محرومان و مهجوران را بینی بر در بمانده؛ چون خلق بر در و تو درون خانه نشسته، «غیر المَغْضوبِ علیهم» بگویی. پس معلوم تو شود که «لاصَلوةَ إِلّا بِفاتِحَةَ الکتاب» چه معنی دارد. نماز بی فاتحه درست نباشد؛ و فاتحه اینست که شنیدی. چرا با خود لاف زنی که من نیز نماز می‬کنم؟! هیهات هیهات! عمر خود بباد بیگانگی بر مده. آشنائی را ساخت باش:
بفکندنیست هر آنچه برداشته‬ایم
بستردنیست هر آنچه بنگاشته‬ایم
سودا بودست هر آنچه پنداشته‬ایم
دردا که بعشوه عمر بگذاشته‬ایم
رکن سوم ای عزیز زکاة است که مصطفی- علیه السلام- بیان کرد و گفت: «الزَکوةُ قِنْطَرَةُ الإسْلام». آن طایفه که مال دارند و زکوة مال بر ایشان واجب آید خود علم آن و کیفیت آن دانند؛ اما ندانم که «إنّما الصَدَقاتُ لِلفُقراءِ و المَساکین» از این هشت گروه تو چه فهم کرده‬ای که در عمری یکی بدست نیاید؟ این جماعت هشت گانه که علما گویند دیگر باشند، و آن جماعت که محققان گویندو ایشان را خواهند دیگر.
این جهان اگرچه از بهر اولیای خدا آفریدند اما ایشان خود را بدنیا و با کسب ندهند. از زکوة خدا که اصل و فرع، هر دو خود از بهر وجود ایشان ظاهر شد؛ نصیبی بهریک باید دادن تا مدار و قرار قالب ایشان باشد. امااین گروه که مال و زکوة دادن نعت ایشان باشد ایشان را خود مال نباشد، ایشان را علم لدنی باشد که «لاکَنْزَأَنْفعُ مِن العِلْم». از آن کنز و علم و رزق که ایشان را دهند «وَمَنْ رَزَقْناه مِنّا رِزْقاً حَسَناً» هم قرینان و هم صحبتان و مریدان را از آن زکوتی و نصیبی دهند که «أَلْعِلمُ لایَحُلَّ مَنْعُهُ»؛ آنبقدر حوصلۀ خلق نثار کنند و این آیت را کار بندند «وَمِمّا رَزَقْناهم یُنْفِقون».
خلق از معرفت گنج «کُنْتُ کَنْزاً مَخْفیّاً فأَحْبَبْتُ أنْ أعْرَفَ» نصیبی دهند و هم صحبتان را. اما عموم خلق را از دعای ایشان و از برکت ایشان از بلاها و از رنجها خلاص دهند و روز قیامت نیز زکوة رحمت خدا نثار کنند؛ هر یکی هفتاد هزار محبوب مستحق عقاب را اهل بهشت گردانند. هان! تو چه دانی که زکوةِ «کُنْتُ کَنْزاً مَخْفیّاً» چیست؟ آن گنج رحمت است که «کَتَبَ رَبُّکُم علی نَفْسِهِ الرَّحمَة». پس زکوة این گنج کرا دهند و که خواهد ستدن؟ دریغا «و ماأرْسَلْناکَ إِلاّ رَحْمةً لِلعالمین» خود گواهی میدهد مر این سخن را. پس مصطفی- علیه السلام- آن رحمت را قسمت کند بر خصوص امت و خصوص خصوص که «هُوَ الذی أنْزَل السکینَةَ فی قلوب المؤمنین» تا ایشان قسمت کنند بر عموم خلق که «شَرُّ الناس مَنْ أَکَلَ وَحْدَه». تا هر که در عصر او بود، در دنیا و آخرت از نصیبی از آن رحمت خالی نباشد، و پیش از این زکوةِ این کلمات آن عزیز را نتوان دادن که دلها برنتابد و خاطرها در ورطۀ هلاک افتد. و این هنوز یک نصیب است از صد هزار نصیب «ماصَبَّ اللّهُ فی صَدْری شیئاً الاّ وَصَبَبْتُه فی صَدْرِ أبی بَکْرَ»! اما نوش می‬کن «فَهَلْ مِنْ مَزید» می‬طلب.
رکن چهارم ای عزیز صومست؛ و صوم در شرع عبارتست از امساک طعام و شراب که روزۀ قالب است. اما صوم در عالم حقیقت، عبارتست از خوردن طعام و شراب؛ کدام طعام؟ طعام «أبیتُ عِندَ ربّی». کدامشراب؟ شراب «وَکَلم اللّهُ موسی تکلیما» این را صوم معنوی خوانند روزۀ جان باشد؛ این صوم خدا باشد که «اَلصومُ لی». چرا؟ زیرا که در این صوم جز خدا نباشد که «وأنا أجزی بِه» همین معنی دارد. چون این صوم خدایی باشد، جزای این صوم جز خدا نباشد که «و أنا اجزی به یعنی أنا الجزاءُ».
از آن بزرگ نشنیده‬ای که گفت: «الصومُ الغَیْبةُ عن رُؤیةِ ما دونِ اللّه لِرُؤیَةِ اللّه تعالی». صوم ما دون اللّه را بیان می‬کند. مریم می‬گوید که «إنی نَذَرْتُ للرَّحمن صَوماً» که افطار آن جز لقاءُ اللّه تعالی نباشد. مصطفی- علیه السلام- از اینجا گفت: «لِلصائم فرحَتان فَرْحَةٌ عِنْد إفطاره و فَرْحَةٌ عند لِقاء ربِه» دریغا از خبر «صوموا لِرُؤیتَهِ و أفطِروا لرُؤیَته» چه فهم کرده‬ای؟ و از آن صوم چه خبر شاید دادن؟ که ابتدای آن صوم از خدا باشد، و آخر افطار آن بخدا باشد. «الصَومُ جَنَّة» سپر و سلاح صوم برگیر. گاهی صایم باش، و گاهی مفطر که اگر همه صوم باشد محرومی باشد؛ و اگر همه افطار باشد، یک رنگی باشد. مگر که مصطفی- علیه السلام- از اینجا گفت: «مَنْ صام الأَبَدَ فَلاصِیام لَهُ». صایمابدخود یکی آمد که «الصَمَد» نعت او بود. «و هو یُطْعِمُ ولایُطْعَم» این معنی بود. صایم الدهر او بود- جل جلاله- دیگران را فرموده است که «صوموا ساعةً وأَفْطِروا ساعَةً» تا خود صوم هر کسی از چیست و افطار هر کسی بچیست. شنیدی که صوم چه باشد.
رکن پنجم حج است «وَلِلّهِ عَلَی النّاس حَجَّ البَیْتِ مَن استَطاعَ إِلیه سَبیلاً». ای عزیز بدانکه راه خدا نه از جهت راست است ونه از جهت چپ، ونه بالا و نه زیر و نه دور و نه نزدیک؛ راه خدا در دلست، و یک قدم است: «دَعْ نَفْسک و تعالی». مگر از مصطفی- علیه السلام- نشنیده‬ای که او را پرسیدند: «أَیْنَ اللّه» خداکجاست؟ فقال: -علیه السلام- «فی قُلُوبِ عِبادِهِ المُؤمنین» گفت: در دل بندگان خود. «قَلْبُ المؤمِنِ بَیْتُ اللّه»این باشد. دل طلب کن که حج، حج دلست، دانم که گویی: دل کجاست؟ دل آنجاست که «قَلْبُ المؤمن بَیْنَ اْصْبَعین مِنْ أصابع الرّحمن».
ای عزیز حج صورت، کار همه کس باشد؛ اما حج حقیقت نه کار هر کسی باشد. در راه حج زر و سیم بایدفشاندن در راه حق جان و دل باید فشاندن. این کرا مسلم باشد،آن را که از بند جان برخیزد. «مَنْ استَطاعَ الیه سَبیلاً» این باشد.
ای عزیز این کلمه را گوش دار. عمر خطاب- رضی اللّه عنه- بوسه بر حجرالاسود می‬داد و می‬گفت: «إِنَّک حَجَرُ لاتَضُرُّ وَلاتَنْفَعُ لَوْلا أَنّی رَأَیتُ رسولَ اللّه-صلّی اللّه عَلَیه و سلَّم- قَبَّلَکَ لَما قَبَّلتُک» گفت: مصطفی را دیدم که برین سنگ بوسه داد و اگر نه من ندادمی. امیرالمؤمنین علی- رضی اللّه عنه- گفت: «مَهْلاً یا عُمرُ بَلْ هُوَ یَضُرٌ و یَنْفَعُ» آن عهد نامۀ بندگان خدا در میان اینست که «مَن اتَّخَذَ عند الرحَّمن عهداً». آن بوسه بر روی عهد ازل می‬دهند نه بر سنگ دریغا «الحَجَرُ الأسوَدُ یمینُ اللّه فی أرْضه» او رادست خدا خوانند، و تو او را سنگ سیاه بینی! ای عزیز آنچه موسی- علیه السلام- طالب و مشتاق کوه طور سینا بود، آن کوه سنگ نبود بلکه حقیقت آن سنگ بود «وأنَّ المساجِدَ لِلّه فلا تُدْعَوا مَعَ اللّهِ أحداً». جمال کعبه نه دیوارها و سنگهاست که حاجیان بینند، جمال کعبه آن نور است که بصورت زیبا در قیامت آید، وشفاعت کند از بهر زایران خود.
ای عزیز هرگز در عمر خود یک بار حج روح بزرگ کرده‬ای که «الجُمْعةُ حجُّ المساکین»؟ مگر که این نشنیده‬ای که بایزید بسطامی می‬آمد، شخصی را دید گفت: کجا میروی؟ گفت «إِلی بَیْتِ اللّه تعالی» بایزید گفت: چند درم داری؟ گفت: هفت درم دارم. گفت: بمن ده و هفت بار گرد من بگرد و زیارت کعبه کردی. چه می‬شنوی!!! کعبۀ نور «أوّلُ ما خَلَقَ اللّهُ تعالی نوری» در قالب بایزید بود، زیارت کعبه حاصل آمد:
محراب جهان جمال رخسارۀ ماست
سلطان جهان در دل بیچارۀ ماست
شور و شر و کفر و توحید و یقین
درگوشۀ دیدهای خون خوارۀ ماست
در هر فعلی و حرکتی در راه حج، سری و حقیقتی باشد؛ اما کسی که بینا نباشد خود نداند طواف کعبه و سعی و حلق و تجرید و رمی حجر و احرام و احلال و قارن و مفرد و ممتنع در همه احوالهاست «وَمَنْ یُعَظِمْ شَعائرَاللّه فإِنّها مِنْ تَقْوَی القُلوب». هنوز قالبها نبود و کعبه نبود که روحها بکعبه زیارت می‬کردند «وأَذِّنْ فی الناس یأتُوکَ رجالا». دریغا که بشریت نمی‬گذارد که بکعبۀ ربوبیت رسیم! و بشریت نمی‬گذارد که ربوبیت رخت بر صحرای صورت نهد! هرکه نزد کعبۀ گل رود خود را بیند، و هرکه بکعبۀ دل رود خدا را بیند. انشاء اللّه تعالی که بروزگار دریابی که چه گفته میشود! انشاءاللّه که خدا مارا حج حقیقی روزی کند.
عین‌القضات همدانی : تمهیدات
تمهید اصل سابع - حقیقت روح و دل
ای عزیز گوش دار سؤال خود را که پرسیده‬ای که «وَیَسأَلونَکَ عَن الرّوحِ قُلْ الرّوحُ مِن أمْرِ ربّی». اما ندانم که جملۀ چیزها که در باطن تو پوشیده است بدانستی؟ آنگاه پس از شناس اینهمه، طالب حقیقت روح باشی. دانم که تو گویی: من بجز از قالب و روح دیگر چه چیز باشم؟ اکنون گوش دار انشاءاللّه که بدانجای رسی که هر صفتی از صفات تو بر تو عرض کنند، چون آنجا برسی هفتاد هزار صورت بر تو عرض کنند، هر صورتی را بر شکل صورت خود بینی، گویی که من خود یکی‬ام هفتاد هزار از یکی بودن چون صورت بندد؟ و این آن باشد که هفتاد هزار خاصیت و صفت در هر یکی از بنی آدم متمکن و مندرجست، و در همه باطنها تعبیه است؛ هر خاصیتی و هر صفتی شخصی و صورتی دیگر شود. مرد چون این صفات را ببیند پندارد که خود اوست، او نباشد ولیکن ازو باشد. این صفات بعضی محموده و صفات خیر باشد، و بعضی مذمومه و صفات شر باشد. و این صفات بتمام نتوان عد و شرح کردن، این بروزگار در نتوان یافت و دید. اما در قالب تو، چون تویی تعبیه کرده‬اند و تو بحقیقت، آن لطیفه که حامل قالب تو آمده است، نتوانی یافت؛ و چون بدان لطیف رسی بدانی که «إِذاتَمَّ الفَقْرُ فَهُوَ اللّه» چه باشد.
دریغاهرگز ندانسته‬ای که قلب لطیفه است و از عالم علوی است و قالب کثیف است و از عالم سفلی است. خود هیچ الفت و مناسبت میان ایشان نبود و نباشد؛ واسطه و رابطۀ میان دل و قالببر گماشتند که «إنَّ اللّهَ یَحولُ بَیْنَالمَرْءِ و قَلْبِه» تا ترجمان قلب و قالب باشد تا آنچه نصیب دل باشد دل با آن لطیفه بگوید و آن لطیفه با قالب بگوید.
دریغا از «ألَمْ نَشْرَح لَکَ صَدْرَک» چه فهم کرده‬ای؟ اگر قلب را مجرد در قالب تعبیه کردندی، قلب با قالب قرار و انس نگرفتی، و قالب باحوال قلب طاقت نداشتی و گداخته شدی. این لطیفه حقیقت آدمی را واسطه و حایل کردند میان قلب و قالب. دریغا این قدر دانی که قلب ملکوتیست و قالب ملکی؛ در ملک کسی زبان ملکوت نداند اگر زبان جبروتی نباشد. اگر خواهی مثالش بشنو: عجمی زبان عربی فهم نکند الا بواسطۀ ترجمانی که هم عربیت داند و هم عجمیت. آخر معلوم باشد که جز این پنج حواس صورتی پنج حواس معنوی و باطنی هست. اکنون این همه در نهاد تو تعبیه است.
دریغا تو قلبی و این نهادی لطیفه که گفته شد، ونفسی و قلبی و روحی، و جز از روح اگر چیزی دیگر هستی چون آنجا رسی، خود به بینی که مصطفی- صلعم- طبیب حاذق بود، و مصالح و مفاسد ضرورت بود او را نگاه داشتن؛ زیرا که افشاکردن و ظاهر گفتن این اسرار بسیاری خلل و مفاسد گروهی را حاصل شدی و بیشتر خلق فهم نکردندی. لاجرم «کَلِّم الناسَ علی قَدَرِ عُقولِهِم» بکار درآورد تا همه را بر جای بداشت.
دریغا ابن عباس- رضی اللّه عنه- در تفسیر این آیت می‬گوید که «أنْ یأتِیَکُمُ التابوتُ فیه سکینَةٌ مِنْ رَبِّکُم» گفت: این سکینۀ آنست که در میان آن تابوت بود که دل انبیا- علیهم السلام- در آنجا بود ودر آنجا نشستند. باش تا این آیت ترا روی نماید که «یَوْمَ یَکونُ الناسُ کالفَراش المَبْثُوث». و جای دیگر گفت: «کأنَّهُم جَرادٌ مُنْتَشِر». این پروانها و این ملخها که از گور برآیند، سیرت و حقیقت تو باشد. چنانکه امروز صورتست، فردا سیرت برنگ صورت باشد؛ این همه نهادهای خلق باشد. مگر که مصطفی- علیه السلام- از اینجا گفت که «إنَّ الأرْواحَ جُنْدٌ مِنْ جُنودِ اللّه، لَیْسوا بمَلائکةِ لهم رؤسٌ وَأید وَأرْجُلَ یَأکُلونَ الطعامَ».
هرگز شنیده‬ای که روح دست دارد، و پای دارد و طعام خورد؟ اگر آن عزیز می‬خواهد که تمام بداند، از مجاهد بشنو که گفت: «أِنَّ فی جَسَد ابن آدَم خَلْقاً مِن خَلقِ اللّه کَهَیْئَةِ الناس وَلَیْسوا بِناس». گفت: در تن آدمی خلقی و صورتی باشد همچون آدمی، و صورت مردم دارد اما آدمی نباشد و از عالم قالب و بشریت نباشد از عالم «فَتَبارَکَ اللّهُ أَحْسَنُ الخالِقینَ» باشد. دریغا جایی دیگر از مصطفی- علیه السلام- بشنو که «إِنَّ فی جَسَد ابن آدمَ لَمُضْغَنَةٌ إِذا صَلُحَتْ صَلُحَ الجَسَدُ کُلُهُ و إِذا فَسَدَتْ فَسَدَ الجَسَدُ کُلُهُ أَلاوَهِیَ القَلب» گفت: در تن آدمی مضغه‬ای است که چون آن بصلاح باشد قالب بصلاح باشد، و چون تباه و فاسد باشد قالب نیز فاسد باشد و آن نیست مگر دل. قالب را شرح شنیدی و نهاد و لطیفۀ خود بدانستی. نفسهای سه گانه آمد: نفس اماره و نفس لوامه و مطمئنه در این مقام خود با تو نمایند و چون بدین مقام رسی بی شنیدن معلوم تو شود، و شمه‬ای در تمهید دیگر از نفسها گفته شود «إنْ شاء اللّهُ».
دریغا ای عزیز که قلب نداری که اگر داشتی آنگاه با تو بگفتی که قلب، چیست کار دل دارد. دل را طلب کن، و بادست آر. دانی که دل کجاست؟ دل را «بَیْنَ إِصْبَعَیْنُ من أَصابِعِ الرّحمن» طلب می‬کن. دریغااگر جمال «إِصْبَعَیْنِ مِن أصابِعِ الرّحمن» حجاب کبریا برداشتی، همه دلها شفا یافتندی. دل داند که دل چیست و دل کیست: منظور الهی دل آمد و خود دل لایق بود که «إنَّ اللّه لایَنْظُرُ إلی صُوَرِکُمْ وَلاإِلی اعمالِکم و لَکِنْ یَنْظُرُ إلی قلوبکم». ای دوست! دل نظرگاه خداست چون قالب رنگ دل گیرد و هم رنگ دل شود. قالب نیز منظور باشد.
ای دریغا ندانم که فایده و حظ از این سخنها که خواهد برداشت! جانم فدای او باد. معذور دار مرا که «مَثَلُ القَلْب مَثَلُ ریشةٍ بِارضٍ فَلاةٍ تُقَلِّبُها الرِّیاحُ». دلها را باد رحمت الهی در عالمهای خود می‬گرداند، و دلها در عالم دوانگشت جَوَلان میکند. از إصبعین جز این دو مقام که مسکن سالکان باشد فهم مکن که این باد کدامباشد که دلها را می‬گرداند؟ از مصطفی- علیه السلام- بشنو که گفت: «لاتَسُبّوا الرّیح فَإنها مِن نَفَس الرَّحمن». این وادی «قَلبُ المُؤمِن بَیْنَ إِصْبَعین مِن أًصابِعِ الرَّحمن» باشد. این رحمن کدامست؟ «الرحمن علی العَرْش اَستَوی». دریغا این رحمن چرا جمال بخلق ننمود تا بدانستندی که «قَلْبُ المُؤْمِنِ عَرْشُ الرّحمن» چه باشد؟! زهی دل که صفت واسعیت دارد! مگر سهل عبداللّه از اینجا گفت که «القَلبُ هُوَ العَرْشُ و الصَّدرُ هُوَ الکُرْسیُّ» گفت: عرش دل باشد و صدر کرسی.
دریغا «بَلْ هُوَ قَرآنٌ مَجیدٌ فی لَوْحٍ محفوظٍ» ابن عباس گفت: این لوح محفوظ، دل مؤمنانست. مگر که مصطفی- علیه السلام- از اینجا گفت که «إِنَّ العَرْشَ یَنالُ جَمیعَ ما خَلَقَ اللّه» یعنی عرش مجید محیط جملۀ مخلوقات و موجوداتآمده است. باش تا بدانی که «ماوَسِعَنی أرْضی وَلاسَمائی وَلکن وَسِعنی قَلبُ عَبدی المُؤمِنِ» زمین مرا برنتابد و آسمان طاقت ما ندارد؛ عرش در خور ما نیامد و دل مؤمن ما را قبول کرد؛ نخست ما او را قبول کرده بودیم.
روزی یکی از مصطفی پرسید که «أینَ اللّهُ»؟ گفت: «فی قُلوبِ عبادِهِ» در دل بندگان خود باید جُست؛ «وَهُوَ مَعَکُمْ أَیْنَما کُنْتُم» این معنی باشد. چون دل ترا حاصل آمد ودل را بازیافتی، روح خود جمال عزت با تو نماید. دریغا اگر شریعت، بند دیوانگی حقیقت آمده نیستی، بگفتمی که روح چیست؛ اما غیرت الهی نمی‬گذارد که گفته شود. عیسی- علیه السلام- کمال و رفعت که داشت از آن داشت که او را خلعت روح القدس درپوشیده بودند، و او را همه روح کرده «وَأَیَّدْناهُ بروح القُدُس». آدم و آدم صفتان که کرامت کمال و فضیلت یافتند بر دیگران، بروح یافتند که «وَأَیَّدَهُم بِروحِ مِنْهُ». و روح را از عالم خدا بقالب فرستادند که «وَنَفَخْتُ فیهِ مِنْ روحی» این باشد. باش تا این آیت که «وَکذلِکَ أَوْحَینا إِلَیکَ روحاً مِنْ أمر ربّی» چه معنی دارد.
دریغا از دست غیرت اللّه که «إِنَّ اللّهُ غَیورٌ وَمِنْ غَیْرَتِهِ حَرَّم الفَواحِش»! او غیورست؛ از غیرت، او همه محرمات را حرام کرد؛ و شرح جان نیز کردن از غیرت حرام کرد:
ای دریغا جان قدسی در درون دو جهان
کس ندیدستش عیان و کس ندادستش نشان
گر کسی گوید که دیدم در مکان و لامکان
بر درخت غیرتش آویخته شد پیش از آن
شب قدر که منزلت و قدر یافت، از روح و ملایکه یافت که «تَنَزَّلُ الملائکةُ الرّوحُ فیها». جمال روح چون جلوه کند،هر جا که پرتو این جمال رسد آن چیز را قدر دهد و آن چیز قدر یابد. ای عزیز «قَل الرّوحُ مِن أمر ربّی» خود شرح تمامست و لیکن اهل معرفت را؛ زیرا که روح از امر باشد و امر خدا ارادت و قدرت است، از آیت «إِنَّما أَمْرُه إذا أرادَ شیئاً أنْ یَقولَ لَهُ کُنْ فَیَکون» بشنو.
دریغا مگر مقاتل- رحمة اللّه علیه- از بهر این معنی گفت که «مِنْ أمرِ ربّی» یعنی «مِنْ نُورِ رَبّی». دریغا مگر امام ابوبکر قحطبی از اینجا گفت: «الروح لایَدْخُلُ تَحْتَ ذُلِّ کُنْ» گفت: روح در «ذُلّکن» نیاید؛ چون در «کُنْ فکانَ» نباشد از عالم آفریده نباشد از عالم آفریدگار باشد، نعت قدم و ازلیت دارد. دریغا امر چون فرماینده و پدید کنندۀ اشیا و مخلوقات آمد و روح از جملۀ امر باشد: پس آمر باشد نه مأمور، فاعل باشد نه مفعول،قاهر باشد نه مقهور. از برای خدا که این خبر را نیز گوش دارکه عبداللّه بن عمر روایت می‬کند که مصطفی- علیه السلام- می‬گوید که ملایکه گفتند: بارخدایا بنی آدم را مسکن و وطن کردی که در دنیا می‬خورند و می‬آشامند، چون دنیا نصیب ایشان کردی آخرت را سرای ما گردان «فَأَوْحی اللّهُ- تعالی- إِلَیْهُم: إنّی لاأفْعَلُ ولاأجْعَلُ مَنْ خَلَقْتُ بِیَدی کَمَنْ قُلْتُ لَهُ کُنْ فَکان» گفت: ای فریشتگان! آن کس که او را بید قدرت خویش پدید کرده باشم چنان نباشد که آنکس که گفته باشم: وجود او را که بباش آنگاه بباشد یعنی که «خَلَقْتُ بِیَدی» مخلوقات«بِیَداللّه» چنان نباشد که مخلوق «فِعْلُ اللّه وصُنْعُ اللّه».
دانم که ترا در خاطر آید که «إنَّ اللّهَ- تعالی- خَلَقَ الأرْواحَ قَبْلَ الأجْسامِ بألفَی أَلْفَ سَنَة». نزدیک محققان، این خلق و خلقیت روح عبارت از اظهار و عرض آمد مر صفت فطرت و ارادت را بصفت قدرت و خلقت، و «ألفَیْ ألفِ سَنَةِ» هر سالی خود دانی که چند باشد؟ روزی هزار سال باشد! بکنه «ألفَ ألف سَنَة» که رسد؟! آنگاه او را در عالم تقدیر کمیت و کیفیت آورد. آسمان کجا بود؟ و زمین خود نبود، و روز و شب خود کجا باشد؟ که «ألفیَ ألفِ سَنَة»خود پدید باشد! جان را چنان مپندار که مخلوقات دیگر؛ جان عزتی و لطافتی دیگر دارد. مگر که استاد ابوعلی دقاق- رحمة اللّه علیه- این بیتها از جهت این معنیها گفته است:
شهر و وطن جان زجهان بیرونست
وز هرچه مثل زنی از آن بیرونست
این راز نهفته از نهان بیرونست
یعنی که خدا از دو جهان بیرونست
جانها ز حق است و حق ز جان بیرونست
آن با نقط است و نقطه زان بیرونست
این روح را قدسی خوانند؛ و دو روح دیگر که هستند اطبا و حکما یکی را حیوانی و متحر که خوانند، و آن دیگر را علما روحانی خوانند؛ و بروحانی آن خواهند که با قالب، آنرا اضافت کنند. و اضافت کردن این روح روحانی با قالب بر دو وجه باشد:
وجه اول: آنست که چنین توان دانتستن که جان آدمی حقیقت آدمی باشد؛ و آن را دو حال باشد: در حالی متصرف باشد، و در حالی دیگر نباشد.و این جان در تن است و تصرف او در قالب چنان دان که تصرف من در این قلم: اگر خواهم ساکن دارم،و اگر خواهم متحرک دارم. اکنون متصرف بودن، جان را در این قالب حیوة خوانند؛ و این تصرف را منقطع شدن، موت خوانند؛ و باز دادن این تصرف را بعد انقطاعه احیا خوانند و بعث خوانند؛ و این انقطاع یا جزوی باشد که نوم خوانند، یا کلی بود که مرگ خوانند؛ و باز دادن روح هم چنین، یا جزوی باشد که انتباه خوانند، یا کلی باشد که بعث خوانند و قیامت خوانند. «وَهُوَالذی یَتَوفّاکُم باللَّیل» انقطاع جزوی می‬دان؛ «ثُمَّ یَبْعَثُکُم فیه» باز آمدن جزوی می‬یاب. تا چه بود؟ «لِیُقضی أجلٌ مُسمّی» تا مدت بودن او در قالب بسر آید و وقت بودن او در دنیا منقضی شود.
دریغا «اللّه یَتَوَفی الأنفُسَ حِینَ مَوْتِها والّتی لُمْ تَمُتْ فی مُنامها»! اگر مدت بودن در قالب بآخر رسیده باشد. خود تصرف جان بیکبارگی منقطع شود ودیگر تصرف نکند و از خواب باز نیاید «فَیُمْسک التی قضی علیها الموتَ». و اگر از اجل و عمر مسمی پدید کرده چیزی مانده باشد، دیگرباره پس از خواب بتصرف درآید «وَیُرْسِلُ الأُخْری إِلی أَجَلٍ مُسَمّی». و مصطفی- علیه السلام- بوقت خواب همین معنی در دعا گفتی: «اللهُمَّ هذِه نَفْسی أنْتَ تتَوَّفَاها، لَکَ مماتُها وَمَحْیاها إِنْ أَمْسَکْتَها فأنْتَ مالِکُها فاغْفِرْلَها، وَ إِنْ أرْسَلْتَها فَاعْصِمْها بما تَعْصِمُ بِهِ عِبادَکَ الصّالحین».
اگر آن عزیز می‬خواهد که جمال «یُلقی الرّوحَ منْ أمرِهِ علی مَنْ یَشاءُ مِنْ عِبادِه» ترا جلوه کند، از کون و مکان درگذر؛ چون از هر دو جهان در گذشتی، از خود نیز درگذر تا روح را ببینی بر عرش مستوی شده که «الرَّحمنُ علی العَرْشِ اسْتوی». پس از عرش نیز درگذر تا «رَفیعُ الدَّرَجاتِ ذوالعَرشِ» را بینی در عالم «ماقَدَروا اللّهَ حقَّ قَدْره»؛ پس در این مقام، تو خود کلید و مقالید آسمان و زمین شدی که«لَهُ مَقالیدُ السّمواتِ و الأرض». از شیخ ما بوسعید ابی الخیر- رحمة اللّه علیه- بشنو که چه می‬گوید و چه خوب می‬فرماید:
ای دریغا روح قدسی کز همه پوشیده است
پس که دیدست روی او و نام او کشنیده است
هرکه بیند در زمان از حسن او کافر شود
ای دریغا کین شریعت گفت ما ببریده است
کون و کان بر هم زن و از خود برون شو تا رسی
کین چنین جانی خدا از دو جهان بگزیده است
تو خود هنوز دل خود را ندیده‬ای جان را کی دیده باشی؟! و چون جان را ندیده باشی خدا را چگونه دیده باشی؟ چون وقت باشد تو را در عالم «الرَّحمنُ عَلَّمَ القُرآن» آرند و جملۀ اسرار الهی در دایرۀ باء بسم اللّه و یا در میم بسم اللّه بتو نمایند، پس «عَلَّمَ بالقَلَم عَلَّمَ الإِنْسانَ مالَمْ یَعْلَم» مُعَلم تو شود. این همه در دل تو منقش شود؛ دل تو لوح محفوظ شود. «بَل هُوَ قَرْآنٌ مجیدٌ فی لَوْحٍ مَحْفوظٍ» ترا خود گوید آنچه با روح الامین گفت. پس قطره‬ای از علم لدنی در دهان دل تو چکانند که علم اولین و آخرین برتو روشن و پیدا گردد. «فَقَطَر قَطْرَةً فی فَمی عَلِمْتُ بها عِلْمَ الأوَّلین و الآخرین» این مقام باشد؛ چنانکه انبیا و رسل را پیک «نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الأمینُ علی قَلْبِک» بر کار بود، ترا نیز جذبةٌ من جَذَبات الحق در پیغام و راه باشد.
دریغا نمی‬دانم که چه فهم خواهی کردن! می‬گویم که چون محبت «یُحِبُّهم» تاختن آرد بارادت، و ارادت تاختن آرد بامر که «إنّما أمْرُهُ إِذا أرادَ شیئاً أنْ یَقُولَ لَهُ کُنْ فَیَکون». این امر کدامست ؟«قُلِ الرُّوحُ مِنْ أمْر ربّی» گواهی میدهد که امر کیست و بر چیست. پس امر کیمیاگری کند با نقطۀ عبودیت که تو آن را قالب خوانی. پس قالب را چون پروانه بر آتش عشق و محبت مستغرق کند تا همگی تو چنان شود که این بیتها با تو بگوید که ترا از این واقعه چه بوده است:
گر عشق همی مونس و هم خانۀ ماست
غمها همه یک جرعۀ پیمانۀ ماست
از عقل فراگذر که در عالم عشق
او نیز غلام دل دیوانۀ ماست
قَلَم اللّه خود با لوح دل تو بگوید آنچه گفتنی باشد و دل تو خود با تو بگوید آنچه باشد. این جمله آنگاه باشد که تو خادم و مرید دل باشی. چون دل پیر باشد و تو مرید دل مخدوم باشد و تو خادم و دل آمر باشد و تو مأمور؛ آنگاه که این همه اهلیت در تو پدید آید دل ترا قبول کند و ترا تربیت کند تا کار تو بجایی رسد که جزاومزد خدمت تو هر روز بتو رساند، و تو با خود این بیتها می‬گویی:
بستم کمر عشق بنام دل خویش
بردم بر دلبرم پیام دل خویش
حاصل کردم مِراد و کام دل خویش
ای من ز میان جان غلام دل خویش
باش تا بدانی که جان را بقالب چه نسبت است: درونست یا بیرون.
دریغا روح هم داخل است و هم خارج، او نیز هم داخل باشد با عالم و هم خارج؛ و روح هم داخل نیست و نه خارج، او نیز با عالم نه داخل باشد و نه خارج. دریغا فهم کن که چه گفته می‬شود: روح با قالب متصل نیست و منفصل نیز هم نیست، خدای- تعالی- با عالم، متصل نیست و منفصل نیز نیست. این بیتها گوش دار:
حق بجان اندر نهان و جان بدل اندر نهان
ای نهان اندر نهان اندر نهان اندر نهان
این چنین رمزی عیان کو با نشانست و بیان
ای جهان اندر جهان اندر جهان اندر جهان
وجه دوم: اضافت کردن این جان با قالب چنان باشد که اضافت و اطلاق لفظ انسان با آدمی؛ چون لفظ انسان اطلاق کنند قومی از عوام پندارند که مفهوم از این، جز قالب نیست؛ اما اهل حقیقت دانند که مقصود از این خطاب و اطلاق جز جان و حقیقت مرد نباشد چنانکه گویند: «فُلانٌ عالِمٌ و جاهِلٌ و قادِرٌ و عاجزٌ وسَخیٌّ و بَخیلٌ و مُؤمنٌ و کافِرٌ». این همه اوصاف جان است و نعت او، و نشاید که قالب بچیزی موصوف باشد از این صفات بهیچ حال، اما بر قالب نیز «من طریق المجاز» هم اطلاق کنند أَعْنی لفظ انسان و آدمی چنانکه گویند: «زیدٌ قًصیرٌ و طَویلٌ و عَریضٌ و اَعْمی و أصَمُّ»؛ اما کافری و مسلمانی و سخاوت و بخل و علم و جهل، این مخصوص بجان باشد بی نصیب قالب؛ اما کوتاهی و دراز و کوری و کری و مانند این، نصیب قالب باشد و جانرا از آن هیچ نصیب نباشد. پس فرق باشد میان اطلاق مجازی بر قالب و میان اطلاق حقیقی بر جان و دل.
در این معنی خلق سه گروه‬آمده‬اند: گروهی از عوام چنین می‬پندارند که آدمی جز قالب نیست چنانکه خدای- تعالی- می‬گوید: «إِنّا خَلَقْنا الإِنسان مِنْ نُطْفَةٍ أمْشاجِ نَبْتَلیهِ». و جایی دیگر گفت: «إِنّا خَلَقْناهُمْ مِنْ طینٍ لازِبِ» و گروهی دیگر از علما، هم جان فهم کنند و هم قالب، چنانکه خدای- تعالی- گفت: «وَصَوَّرَکُم فَأَحْسَنَ صُوَرَکُم». یعنی «صَوَّرَکُم بالقالب فأحسَنَ صُوَرَکُم بالرُّوحِ». اما گروهی خواص اطلاق انسان و آدمی را جز جان ندانند؛ و قالب را از ذات انسان ندانند بهیچ حال، بلکه قالب را مرکب دانند و آدمی را که جانست راکب و سوار؛ هرگز مرکب از ذات راکب نباشد. اگر کسی بر اسب نشیند او دیگر باشد و اسب دیگر. قفس دیگر باشد و مرغ دیگر؛ نابینا چون قفس بیند گوید: این مرغ خودقفساست، اما بینا درنگرد، مرغ را در میانقفسبیند داند کهقفساز برای مرغ باشد و از برای مرغ بکار دارند؛ اما مرغ را خلاص دهندقفسرا کجا برند؟
دریغا آنچه بصفات بشریت و قالب تعلق دارد، چون اکل و شرب و جماع و نوم طایفۀ خواص این صفات را باطلاق از خود نفی کنند: نگویند که خوردیم و خفتیم بلکه بخورد و بخفت و گرسنه است وتشنه است. ارباب بصایر را این احوال بطریق مشاهدت معلوم شده است، و بدانسته‬اند که جان چون راکبست و قالب چون مرکوب؛ چون کسی اسب را علف دهد و او علف خورد هرگز اضافت خوردن اسب با خود نکند. این قوم همچنین روا ندارند اضافت خوردن و خفتن با خود کردن بعد ما که حقیقت ذات انسان چیزی دیگر باشد و آنچه خورد و خسبد چیزی دیگر.
اما ای عزیز هرکه گوید که آدمی مجرد قالب است و بپوسد و بریزد در گور، و جان را عرض خواند و جز عرض نداند؛ چنانکه اعتقاد بعضی متکلمانست و گویند که روز قیامت خدا باز آفریند؛و اعادت معدوم از این شیوه دانند؛ این اعتقاد با کفر برابر باشد. اگر آدمی بمرگ فانی شود، پس مصطفی- علیه السلام- بوقت مرگ چرا گفت: «بَلِ الرَفیقُ الأَعلی والعَیْشُ الأَصْقی والکَمالُ الأوْفی»؟ و آنکه گفت: «القَبْرُ رَوْضَةٌ مِنْ رِیاضِ الجَنَّةِ اَوْ مِنْ حُفْرَةٌ مِنْ حُفَرِ النیّران»؟ و آنکه گفت با دختر خویش- رضی اللّه عنها- و وی بخندید که «وإِنَّکَ أسرَعُ لِحاقاً بی»؟ دریغا چرا بلال حبشی بوقت مرگ گفت: «غَداً نَلقی الأَحبَّةَ؛ محمَّداً و حِزبَه». و تمامی این معنی از خدا بشنو: «وَلاتَحْسَبَنَّ الذین قُتِلوا فی سبیل اللّهِ أمْواتاً بَلْ هُمْ أحیاء عِنْدَ رَبِّهِم». و مصطفی- علیه السلام- جای دیگر چرا گفت: «المُوْمنُ حیُّ فی الدّارینَ»؟ و جای دیگر گفت: «أَوْلِیاءُ اللّهِ لایَمُوتُونَ وَلَکن یُنْقَلون مِنْ دارٍ الی دار».
این همه بیان آنست که اگرچه قالب بمیرد، جان زنده و باقی باشد. اگر قالب را بمنزل گور برند، جان را «بمَقْعَد صِدْق» رسانند. اما آنچه فهم توانند کردن و اعتقاد عوام را بشاید آنست که قالب مسخر و مطیع روح باشد، و روح فرمایندۀ قالب؛ اما گاه باشد که اضافت و نسبت باروح باشد چنانکه «إنَّ الأنسان لَظَلومٌ کفورٌ»؛ ظلومی و کفوری صفت جان باشد نه صفت قالب؛ آنجا که با مصطفی- علیه السلام- گفتند: «قُلْ إِنّما أنا بَشَرٌ مِثْلُکُم» این اشارت باشد. بقالب و آیتی دیگر که گفت: «ولاأقولُ لَکُمْ عِنْدی خَزائنُ اللّه و لاأعْلَمُ الغیبَ ولاأقولُ إنی مَلَک» این نیز اشارت بقالب است. اما آنچه گفت: «أنا سَیِّدُ وُلدِ آدمَ» «وَلَسْتُ کَأحدِکُم» این خطاب با جانست. و این حدیث که مصطفی- علیه السلام- گفت: «أنا أَعَزُّ علی اللّهِ مِنْ یَدَعَنی فی التُراب أکثَرَ مِنْ ثَلثِ لَیال». این نیز اشارت با جان پاک اوست که در خاک نگذارند. اما آنچه گفت: «أنا ابنُ أمراةٍ کانَتْ تأکُلُ القَدیدَ فی الجاهِلیِّة» این اشارت با قالب شریف او باشد. دریغا «کُنْتُ نَبِیّاً و آدَمُ بَیْنَ الماءِ و الطّینِ» هم با جان باشد.
پوشیده نیست که قالب از این معنی معزول بود؛ اما بمجاز، قالب را جان شاید خواند که قالب در حکم جانست،و عتاب و عقاب و عطا و جزا جمله با اوست. از مصطفی- علیه السلام- بشنو که گفت: «یُحْشَرُ النّاسُ علی نِیَّاتهم»؛ و جایدیگر گفت: «وحُصِّلَ ما فی الصُّدور»؛ و جای دیگر گفت: «یَوْمَ تُبْلی السَّرائرُ». اگر سواری آید روا بود که گویند: اسبی می‬آید؛ و روا بود که گویند: مردی می‬آید بمجاز؛ و روا بود که گویند: سواری می‬آید اما این، حقیقت بود نه مجاز. از مصطفی بشنو که گفت: «إنِّ فی جَوْف ابن آدمَ لَمُضْغَةٌ إِذا صَلُحَتُ صَلُحَ الجَسَدُ کُلُهُ و إِذا فَسَدَتْ فَسَد الجَسَدُ کُلُه».
اگر خواهی تمامتر، بشنو: نظر حق- تعالی- و محبت او هرگز بر قالب نیاید و نیفتد بلکه بر جان ودل افتد که «إنَّ الله لایَنْظُرُ الی صُوَرِکُمْ ولاإِلی أَعْمالِکُمْ وَلکن یَنْظُر الی قُلوبِکُم». دل بنیابت خدا مدتی نظر مجازی با قالب کندتا یک چندی در دنیا باشد تا بوقت مرگ؛ چون وقت مرگ درآید، اگر قالب منظور دل بوده باشد مگر نیابد که «فَلَنُحْیِیَنَّه حیوةً طَیِّبَةً». واگر قالب منظور دل نباشد مرگ کلی باشد. «أمْواتٌ غیرُ أحیاءٍ» این معنی دارد.
دریغا هر که جان پاک مصطفی را بشر خواند کافرست. از خدا بشنو که گفت: «وقالوا أَبَشَرٌ یَهْدونَنَا فَکَفروا»؛ و جای دیگر گفت: «أَبَشَراً مِنّا واحدآً نَتَّبِعُه إِنّا لَفی ضَلالٍ وسُعُرٍ». این جان باشد که از بشریت صافی باشد، و از این جهان بری باشد. «إنَّما أنا بَشَرٌ مِثْلُکُم» قالب باشد که قالب از آن جهان نباشد. دریغا جهودان و ترسایان گفتند: «نَحْنُ أبناءُ اللّه و أحِبّاؤه» ما دوستان و فرزندان خداییم؛ جواب دادن ایشان را: «قُلْ فَلِمَ یُعَذِّبُکُم بِذُنوبکم؟ بَلْ أَنْتُم بَشَر مِمَّنْ خَلَق» شما هنوز در کسوت بشریت مقیم شده‬اید، دوست ما چگونه باشید؟! دوستان خدا بشر نباشند، کلیت شما همه بشریت است.
باش تا از صورت بحقیقت رسی آنگاه بدانی که اصل، حقیقتست نه صورت. چه گویی حقیقت تو همچون حقیقت محققانست؟ باش ای عزیز تا آنجا رسی که حقیقت عناصر و طبایع و ارکان بر تو جلوه کنند چنانکه این چهار ارکان و چهار طبایع صوری: چون آب و خاک و باد و آتش، و چون حرارت و برودت و رطوبت و یبوست که این جمله نسبت دارد بعالم دنیا، و مدار دنیا باین آمده است. پس جایی رسانند ترا که حقیقت این چهارگانه ترا روی نماید، زنده شوی؛ عیش حقیقی ترا حاصل آید. «والشّمسُ والقَمَرُ و النجومُ مُسَخَّراتٌ بِأَمْرِهِ» اینجا بیان این همه می‬کند. «اللّهُ الذَّی خَلَق سَبْعَ سَمواتِ وَمِنَ الأرْضِ مِثْلَهُنَّ یَتَنَزَّلُ الأمْرُبَیْنَهِنَّ» همین معنی باشد که گفته شد. «وانّ الی رَبِکَ المُنْتَهی» ترا بنهایت رساند.
دریغا جز این آب آبی دیگر می‬جویی «وَجَعَلْنا مِن الماءِ کُلَّ شَیءٍ حَی». کجا طلب آن آب کنی؟ «و کان عَرْشُهُ عَلَی الماء» دلیل شده است بر طلب این آب؛ و بر این آب سوگند خورده است که «والبَحرِ المُسْجور». علی بن ابی طالب- رضی اللّه عنه- گفت: این دریای مسجور بالای عرش است و جز این باد که دیدی بادی دیگر می‬بوی و آن کدام باشد آنست که مصطفی گفت: «لاتَسُبّوا الریحَ فَإِنّها مِن نَفَس الرَّحمن»؟ جز این آتش آتش شوق را در دل خود تاب ده که «نارُ اللّه الموقَدَةُ الَّتی تَطَّلِعُ عَلَی الأفئِدَة».
دریغا که عایشۀ صدیقه روایت می‬کند که مصطفی- علیه السلام-گفت: «خَلَقَ اللّهُ–تعالی اللّه- الأرواحَ و الملائکةَ مِن نورِ العزَّة، وَخَلَق الجانَّ من نارِ العزَّةِ». ای عزیز باش تا بجایی رسی در عالم جان، بدانی که جز این ارکان و طبایع این جهانی، عناصر و طبایع آن جهانی دیگر کدام باشد؛ چنانکه این ارکان بند این جهان شده است، عناصر حقیقت این چهارگانه بند و قیام آن جهان شده است. شیخ ابوعلی سینا را معذور داری آنجا که گفت: «العًناصِرُ الأرْبَعَةُ قَدیمَةٌ»؛ بدین عناصر که قدیم می‬خواند عناصر حقیقی و ارکان بهشت می‬خواهد نه عناصر کون و فساد و ارکان دنیا. دریغا که خلق بس مختصر فهم افتاده‬اند از کار حقیقت، و سخت دور مانده‬اند از آن معانی! و باللّه التوفیق.
عین‌القضات همدانی : تمهیدات
تمهید اصل تاسع - بیان حقیقت ایمان و کفر
ای عزیز این آیت را گوش دار که «وما یُؤْمِنُ أکْثَرُهُم باللّه إِلاّ وهُم مُشْرِکون» می‬گوید: بیشتر مؤمنان، مشرکان باشند. ای عجب!مگر مصطفی- علیه السلام- از این جا گفت: «کادَ الفَقْرُ أنْ یَکُونَ کُفْراً». دریغا گوش دار: ای دوست هرگز دیده‬ای که دیوانگان را بند بر ننهند؟ گروهی از سالکان دیوانۀ حقیقت آمدند، صاحب شریعت بنور نبوت دانست که دیوانگان را بند بر باید نهاد؛ شریعت را بند ایشان کردند. مگر از آن بزرگ نشنیده‬ای که مرید خود را گفت: با خدا دیوانهباش و با مصطفی هشیار. دریغا سوختگان عشق، سودایی باشند؛ و سودا نسبتی دارد با جنون و جنون راه با کفر دارد. باش تا شاهد ما را بینی؛ و آنگاه بدانی که چرا دیوانه باید شد. هرگز دیده‬ای که کسی از دست بت دیوانه شود؟! این ابیات بشنو:
در مذهب شرع کفر رسوا آمد
زیرا که جنون ز عشق سودا آمد
هر کس که بکفر عشق بینا آمد
از دست بت شاهد یکتا آمد
سالکان حضرت الهیت بر فنون و تفاوت آمدند: بعضی از ایشان بینای دین شدند و آگاه خود و حقیقت کار آمدند؛ و خود را دیدند که زنار داشتند، پس خواستند که ظاهر ایشان موافق باطن باشد؛ زنار نیز بر ظاهر بستند و گفتند که اگر باطن که مسکن ربوبیت است، آگنده بکفر و ضلالت بود و از زنار خالی <باشد> اگر ظاهر که محل نظر خلق است زنار دارد: باکی نیست. دریغا فهم خواهی کردن، یا نه؟ چه دانی که چه گفته می‬شود؟!
گروهی دیگر مست آمدند، و زنار نیز بربستند، و سخنهای مستانه آغاز کردند، بعضی را بکشتند و بعضی را مبتلای غیرت او کردند چنانکه این بیچاره را خواهد بود!!! ندانم کی خواهد بود؟! هنوز دور است!!! و بعضی را بر دیوانگی حمل کردند، و مقصود ایشان آن بود تا رسته شوند از آفت و زحمت قالب؛ نام دیوانگی بر خود افکندند که صداع و زحمت خلق باری گرانست! از عقل، دیوانگی اختیارکردند؛ و از زحمت خلق و دنیا، نجاتیافتند چنانکه آن رونده گفته است:
هر زمانم جان و دل نزدیک دلبر میشود
و از جمال حسن رویش هر دو کافر میشود
پس میان جان و دلبر قالبم زحمت شده است
بی تن و قالب مرادم خود میسر میشود
دریغا خلق ندانند که از کفر و زنار مقصود ایشان چیست! «وَإِنَّ فی الخَمْرِ مَعْنی لَیْسَ فی العِنَبْ»! کفر و زنار ایشان از راه خدا باشد، و معین بر کار و طریقت ایشان باشد. گفتند که هلاک به بود که زندگانی با غیر او کردن:
در کوی تو کشته به که از روی تو دور
تا از خلق نگذری، بخالق نرسی. «وَمَنْ یَخْرُج مِنْ بَیْتِهِ مُهاجِراً إِلی اللّهِ وَرَسُولِه ثُمَّ یُدْرِکُه المَوتُ فَقدْ وَقَعَ أَجْرُهُ عَلَی اللّهِ» این معنی باشد. کجایی؟ تو این دیوانۀ عشق را ندیده‬یی که همچون بلبل که از هجران گل سراییدن میکند و بانگ و فریاد دارد، و چون گل را بیند از شوق هزار چندان ناله کند! روزگاری بر این شیفته میرود که از او، وجود خودم ننگ می‬آید! بجز ناله و سوختن سودی نه! پس چون با او باشم چندان از شوق و بیم آنکه مبادا که دیگر بار فراق در میان آید. با ناله و درد می‬باشم تو نیز از بهر من مرافقت کن، و این بیتها از سر درد میگوی و میگری:
معشوق منا! بی تو نمی‬یارم زیست
درمان وصال تو نمی‬دانم چیست؟
تا عشق فراق کرد دیوانه دلم
در عالم، کس نیست که بر من نگریست
ای عزیز شمه‬ای از کفر گفتن ضرورت است: بدانکه کفرها بر اقسام است و خلق همه کفرها یکی دانسته‬اند. دریغا اینجا هنوز سخن هشیاران بباید گفت!
گروهی دیگر از سالکان حضرت ربوبیت و روندگان بعالم قدس الوهیت ایشان را مدتی با خود دادند و هشیاری اختیار کردند و گفتند که عصمت شریعت برای عصمت قالب شرطست. روزی چند صبر کردند تا بمقصود رسیدند. دریغا باشتا بدین مقام رسی، آنگاه بدانی که زنار داری و بت پرستی و آتش پرستی چه باشد! هشیاران را عقل و علم نگذارد که نظر بیگانگان بر جنون و سودای ایشان آید، گفتند: سگ داند و کفشگر که در انبان چیست.
گفتم که کفرها بر اقسام است گوش دار: کفر ظاهر است و کفر نفس است و کفر قلب است. کفر نفس، نسبت بابلیس دارد؛ و کفر قلب، نسبت با محمد دارد؛ و کفر حقیقت، نسبت با خدا دارد؛ بعد از این جمله خود ایمان باشد. دریغا از دست خود که گستاخی میکنم بگفتن این سخنان که نه در این جهان و نه در آن جهان گنجد! اما میگویم هرچه بادا باد!!!
اکنون گوش دار: کفر اول که ظاهر است که خود همه عموم خلق را معلوم باشد که چون نشانی و علامتی از علامات شرع رد کند یا تکذیب، کافر باشد؛ این کفر ظاهر است. اما کفر دوم که بنفس تعلق دارد؛ و نفس، بت باشد که «النَّفْسُ هِیَ الصَنَمُ الأکْبَر»؛ وبت، خدایی کند. «أَفَرأَیْتَ مَن اتَّخَذَ إِلهَهُ هواه» این باشد. مگر که ابراهیم- صلوات الرَّحمن علیه- از اینجا گفت: «وَأجنُبنی وَبَنیَّ أَنْ نَعْبُدَ الأصنامَ». این کفر بنفس تعلق دارد که خدای هواپرستان باشد؛ بعدما که ما همه خود گرفتار این کفر شده‬ایم، هنوز در کون و مکان باشد آنکس که رخت از کون و مکان برگرفت. اول مقامی که بروی عرض کنند مقامی باشد که چون آن مقام بیند، پندارد مگر که صانع است؛ اگر در این مقام بازماند و توقف کند، از این قوم باشد که «إِنَّما سُلْطانُه علی الَّذینَ یَتَولَّونَه وَالَّذینَ هُمْ مُشْرِکون» هر روز صد هزار سالک بدین مقام رسند و اندر آنجا بمانند که «وکانَ مِنَ الکافِرینَ» خود گواهی می‬دهد این مقام را.
دریغا مگر در کفر مغ شده‬ای تا در این مقام، کفر با کمال یافته باشی تا همگی تو این بیتها گوید:
ای کفر، مغان از تو جمالی دارند
وز حسن تو بی نشان کمالی دارند
کافر نشوند که کفر راهی دورست
از کفر دریغا که خیالی دارند!
در این مقام ابلیس را بدانی، و ببینی که ابلیس کیست. ای دوست فریاد از دست حسن بصری که این مقام را شرح چگونه می‬دهد «إِنَّ نورَ إِبلیسَ من نارِ العزَّةِ لِقَوْلِه تعالی: خَلَقْتَنی مِنْ نارِ». پس از این گفت: «وَلَوْ اَظْهَرَ نورَه لِلْخَلْقِ لَعُبِد إلهاً» گفت:اگر ابلیس نور خود را بخلق نماید همه او را بمعبودی و خدایی بپرستند. چه گویی؟!!! یعنی که او را بخدایی می‬پرستند؟ نمی‬پرستند! در غلطی!! از این آیت بشنو: «أَفَرَأَیْتَ مَن اتَّخَذَ الهَهُ هواه». چون نور ابلیس از نور عزت باشد چنین تواند بود.
مقام دیگر که ما بکفر حقیقی نسبت کرده‬ایم بروی عرض کنند. دریغا بت پرستی و آتش پرستی و کفر و زنار همه در این مقام باشد. بوسعید ابوالخیر مگر از اینجا گفت: هرکه بیند حسن او اندر زمان کافر شود. چرا کافر شود؟ زیرا که «وَیَبْقی وَجه ربِّکَ ذوالجلالِ والإکرام» همگی او چنان بخود کشد که در ساعت بسجود شود. چه گویی؟! سجود کردن، محمد را کفر نباشد، کفر محمدی این مقام باشد سالک را. دریغا که مصطفی از اینجا گفت:«مَنْ رَآنی فَقَدْ رَأَی الحَقَّ»! گفت: هرکه مرا بیند خدا را دیده باشد. چندانکه در این مقام باشد، شرک و کفر باشد! و چون از اینجا نیز درگذرد، خداوند این دو مقام را بیند؛ خجل و شرمسار شود و توحید و ایمان آغاز کند و همگی این گوید: «وجَّهْتُ وَجْهِیَ للذی فَطَر السَّموات والأَرْضَ».
اگر باورت نیست از قرآن بشنو: «وکَذَلِک نُرِی ابراهیمَ ملکوتَ السَّمواتِ والأَرْضِ» اودر این ملکوت چه دید؟ گوش دار: «فَلَمَّا جَنَّ عَلَیه اللّیْلُ رَأی کَوکباً قال هذا رَبّی» چون ستارۀ جان خود بدید گفت: «هذا رَبّی». این چرا گفت؟ از بهر آنکهکعب احبار- رضی اللّه عنه- گفت: در توریة خوانده‬ام «إِنّ أرواحَ المُؤمِنینَ مِن نُورِ جَمال اللّهِ و إِنَّ أرْواحَ الکافِرینَ مِنْ نُورِ جَلالِ اللّهِ» گفت: ارواح مؤمنان از نور جمال خدا باشد و ارواح کافران از نور جلال خدا باشد. پس هر که جمال روح خود را بیند، جمال معشوق را دیده باشد و جمال معشوق نباشد؛ و اگر مؤمن بیند روح خود را، جمال دوست دیده باشد؛ و اگر کافر بیند روح خود را، جلال دوست دیده باشد؛ پس از آن گفت: «فَلمّا رأی القَمَر بازِغاً قال: هذا رَبّی» چون ماهتاب را که نور ابلیس است، در آن مقام بدید گفت: «هذا ربّی» که از نور جلال خداست؛ پس از آن برگذشت «فَلَمّا رأی الشمسَ بازِغَةً» چون آفتاب نور احمدی دید که جان احمد در آن عالم، آفتاب باشد، گفت: «هذا رَبّی».
در عالم خدااین دونور: یکی آفتاب آمده است، و یکی ماهتاب و سوگند وی بشنو: در این دو مقام «والشّمسِ و ضُحاها و القمرِ اذا تَلاها». این دو نور: یکی در آن عالم شب آمد و یکی روز؛ و آنجا خود نه شب است و نه روز «لَیْسَ عِنْدَاللّهِ صَباحٌ ولامَساءٌ». از مقام نور ماهتاب تا بمقام نور آفتاب، مسافتی دور است! از نور تا ظلمت چندانست که نزد تو از عرش تا ثری. مگر که این بیتها نخوانده‬ای؟
از نور بنور، منزلی بس دور است
کین نور ز ظلمتست و آن از نور است
توحید و یگانگی برون از نور است
آنکس که نداند این سخن معذور است
این نورها که گفتم همه عالم نورند و عالم کفر و شرک شده‬اند. مگر نشنیده‬ای که مصطفی پیوسته در دعا گفتی: «اللّهُم إِنی أعوذُ بِکَ مِن الشّرْکِ الخفِّی»از بهر آنکه ترسید که «لَئن أشْرَکْتَ لَیَحْبَطَنَّ عمَلُکَ» باوی بکار درآید. ای دوست پنداری که بکفر بینا شدن اندک کاریست؟ مصطفی که بینای این کفر آمد ببین که چه می‬گوید: «اَللّهمَّ إِنّی أَعُوذُبِکَ مِنَ الکُفْرِ». مگر از اینجا بود که بایزید بوقت نزع، زناری بخواست و بر میان بست و گفت: «وقال: إِلهی إِنْ قُلْتُ یَوْماً: سُبْحانی ما أَعْظِمَ شأنی، فَأَنا الیَومَ کافِرٌ مَجُوسِیٌّ أَقْطَعُ زُنّاری و اقولُ: اَشْهَدُ أَنْ لاإِلَهإلّا اللّه و أَشْهدُ أَنْ مُحَمُداً رسولُ اللّه» گفت: این ساعت، زنار ببریدم و شهادت یقین اختیار کردم.
در عالمی از عالم سالکان یک کفر را جلالی خوانند ودیگر کفر را جمالی خوانند. دریغا ای عزیز کفر الهی را گوش دار: درنگر تا بکفر اول بینا گردی؛ پس راه رو تا ایمان بدست آری؛ پس جان می‬ده تا کفر ثانی و ثالث را بینی؛ پس جان می‬کَن تا پس از این بکفر چهارم راه یابی؛ پس مؤمن شوی؛ آنگاه «وَمایُؤمنُ أکْثَرُهُم بِاللّهِ إِلّاؤُهُمْ مُشْرِکونَ» خود گوید که ایمان چه بود؛ پس «وَجَّهْتُ وجهِیَ» خود را بر تو جلوه دهد، خودی ترا در خودی خود زند تا همه او شوی؛ پس آنجا فقر روی نماید؛ چون فقر تمام شود که «إِذا تَمَّ الفَقْرُ فهو اللّه» یعنی همگی تو او باشد، کفر باشد یا نباشد چه گویی؟ «کادَ الفَقْرُ أَنْ یَکُونَ کُفْراً» این باشد توحید و یگانگی اینجا باشد. مگر حلاج از اینجا گفت:
«کَفَرْتُ بدینِ اللّه وَالْکُفرُ واجِب
لَدَیَّ وَعِنْدَ المُسْلِمینَ قَبیحُ»
کافر شدم بدین خدا و کفر بر من واجب است. این بزرگ را بین که عذر این چگونه میخواهد گفت. ای کاچکی من آن کفر بودمی که دین اوست!
مگر مصطفی از اینجا گفت که «ماخَلَقَ اللّهُ شیئاً أشْبَهُ به مِنْ آدَمَ» گفت: هیچ چیز شبه و مانند او نیامد مگر آدم که هم شکل و هم شبه او داشت؛ اگر شبه او نداشتی، آدم چون مخلوقات دیگر بودی. اگر خواهی که معنی این خبر بدانی و ایمان و کفر موحدان ترا معلوم شود این بیتها را بشنو:
اندر دو جهان مشرک و کافر ماییم
زیرا که بت و شاهد و دلبر ماییم
با گوهر اصل هیچ نماند در خور
آن گوهر اصل را چو در خور ماییم
ای دوست این سخنها نه ذوق هر کسی باشد، این سخنها را بذوق عشق در توان یافتن. مگر از آن بزرگ نشنیده‬ای که گفت: «صد هزار واند هزار نقطۀ نبوت را بخلق فرستادند تا خلق آشنا شوند، و همه بیگانگان ذره‬ای آشنایی نیافتند؟ دریغا اگر ذره‬ای عشق از حضرت بفرستادندی، همه بیگانگان آشنایی یافتندی، وهمه بدیدندی که بیگانگان چگونه آشنایی یافتند! دریغا مگر چنین می‬بایست تا جهانی غافل از حقیقت خود دور مانند!!! مگر مصطفی از اینجا گفت که «لَوْ أرادَ اللّهُ أنْ یَغْفِرَ للعِبادِ لَما خَلَقَ إِبلیسَ» اگر خواستی که بندگان او جمله مقرب باشند ابلیس را واسطه و حجاب در میان نیاوردی.
دریغا! بجان مصطفی ای شنوندۀ این کلمات که خلق پنداشته‬اندکه انعام و محبت او با خلق از برای خلق است! نه، از برای خلق نیست بلکه از برای خود میکند که عاشق، چون عطایی دهد بمعشوقی و با وی لطفی کند، آن لطف نه بمعشوق میکند که آن با عشق خود میکند. دریغا از دست این کلمه! تو پنداری که محبت خدا با مصطفی از برای مصطفی است؟ این محبت با او از بهر خود است. از آن بزرگ نشنیده‬ای که گفت: خدا را چندان از عشق خود افتاده است که پروای هیچکس ندارد، و بهیچ کس او را التفات نیست، و خلق پنداشته‬اند که او عاشق ایشانست! اگر خواهی از شیخ شبلی بشنو که وقتی در مناجات گفت: «بار خدایا کرا بودی؟ گفت: هیچکس را. گفت: کرایی؟ گفت: هیچکس را. گفت: کرا خواهی؟ گفت: هیچ کس را. او را غشی و بیهوشی پیدا آمد و این بیتها در این معنی با او میگفت:
گفتم که کرایی تو بدین زیبایی
ای خالق ما که سرور و مولایی
گفتا که چنین سخن تو میفرمایی
من خود خود را که خود منم یکتایی
عاشق نبود هر آنکه باشد رایی
عاشق آنست که عاشقست یک جایی
دریغا محبت خدا با مصطفی، هم محبت خود باشد! چه میشنوی ای آنکه مطالعۀ این کلمات میکنی؟! معلوماین بیچاره شده استکه نگاه دارندۀ این کلمات، از حظ و نصیب این کلمات بی بهره نباشد زیرا که آنکس که محرم این کلمات نباشد، آن توفیق نیابد که خود را با این کلمات دهد؛ و آنکس که فهم نکند و نداند،هم معذور باشد که از موسی کامل تر نباشد هم بعلم و هم بنبوت که سه کلمه از خضر تحمل نکرد. چه میشنوی ای گدای امت محمد که موسی حاصل سه کلمات اسرار نشد و تو این کلمات چگونه تحمل میکنی؟! شکر این نعمت کی توانی کرد؟ درنگر که این سخن مرا کجا میکشد! «وَإِذ قالَ مُوسی لِفَتاهُ لاأبرَحُ حَتَّی أبْلُغَ مَجْمَعَ البَحْرَیْن» دریغا هرگز ندانسته‬ای این «بحرین» کدامست؟ مگر که دریای حقیقت«ص»، بحر بمکه «کانَ علیه عَرْشُ الرَّحْمن حَیْثُ لالَیْلَ وَلانَهارَ» ندیده‬ای؟
باش تا از سفینۀ دنیا که در دریای بشریت است برون آیی، چون برون آمدی پای همت بر سرش زنی که «مالی و لِلدُّنیا و ما لِلدُّنیا ولی». «حَتّی إذا رَکِبا فی السَّفینَةِ خَرَقَها» خود بیان این همه میکند.
ای دوست تو خود هرگز نفس را نکشته‬ای با مخالفت کردن با او که «اَقتُلوا أَنْفُسَکُم» بچه؟ «بسُیُوفِ المُجاهَداتِ والمُخالَفات». «حتّی إِذا لَقِیا غُلاماً» این باشد. چون این قدر حاصل آمد، «وأمّا الجِدارُ فَکانَ لِغُلامَیْنِ یَتیمَین فی المَدینَة» روی نماید درشهر «أَنا مَدینَةُ العِلْم»؛ یتیم «ألَمْ یَجِدْکَ یَتیماً فآوی» این بیان با تو میکند؛ پس تا اکنوندر ضلالت بودی؛ این ساعت، هدایت یابی که «وَوَجَدَکَ ضالّاً فَهَدی». ضلالت مصطفی نه این بود که تو دانی، ضلالت او عشق بود با خدا. این عشق خدا، حجابی شده بود میان او و میان خدا! دریغا من کیستم که این سخن می‬گویم؟! «وإنّه لَیُغانُ عَلی قَلْبی حَتّی أَسْتَغْفِرَاللّهَ فی الیَومِ واللَّیلَةِ سَبْعینَ مَرَّةِ» خود بیان این میکند. مرا چه گناه باشد؟ چون این غین حجاب برداشته شود. «ضالاً» نباشد، همه «فَهَدی» بود. «إِنَّ الذَّینَ یُبایِعونَکَ إِنَّما یُبایِعون اللّهَ یَدُاللّهُ فوقَ أیدیهِمْ» او را حاصل آید. اگر باورت نیست از خدا بشنو: در قصۀ یوسف در شأن عشق یعقوب که فرزندانش گفتند او را: «إِنَّکَ لَفی ضَلالِکَ القدَیمِ» او را ملامت کردند؛ تو هنوز با عشق یوسفی. اگر اینجا ضلالت بمعنی دیگر باشد، «وَوَجَدَکَ ضالَاً» جز عشق معنی دیگر ندارد.
این خودرفت؛ مقصود آن بود که گفتم که خدا جز عاشق خود نیست. پس گفتم که محبت مصطفی هم محبت خدای- عز و علا- بود مر خود را. دریغا! این کلمه را گوش دار و بگوش جان بشنو: خدا مصطفی را دوست داشت. او را از جملۀ مکنونات و مخزونات نگاه داشت، و او را از عالمیان پوشیده داشت. مگر از آن بزرگ نشنیده‬ای که گفت: همه عالم خدا را دانسته‬اند ولی نشناخته‬اند، امامحمد را خود ندانسته‬اند ونشناخته‬اند؟ دریغا مگر که «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَد عَرَفَ رَبَّهُ»بدین کلمهنسبتی دارد؟
از عالم غیرت در گذر ای عزیز. آن عاشق دیوانه که تو او را ابلیس خوانی در دنیا، خود ندانی که در عالم الهی او را بچه نام خوانند؟ اگر نام او بدانی، او را بدان نام خواندن خود را کافر دانی. دریغا چه میشنوی؟ این دیوانه خدا را دوست داشت؛ محک محبت دانی که چه آمد؟ یکی بلا و قهر و دیگر ملامت و مذلت. گفتند: اگر دعوی عشق ما میکنی، نشانی باید. محک بلا و قهر و ملامت و مذلت، بروی عرض کردند؛ قبول کرد در ساعت، این دو محک گواهی دادند که نشان عشق صدقست. هرگز ندانی که چه می‬گویم! در عشق جفا بباید و وفا بباید تا عاشق پختۀ لطف و قهر معشوق شود؛ و اگرنه، خام باشد و از وی چیزی نیاید.
دریغا کمال عشق را مقامی باشد از مقامات عشق که اگر دشنام معشوق شنود، او را خوشتر از لطف دیگران آید؛ دشنام معشوق به از لطف دیگران داند؛ و هرکه نداند، او در راه عشق بیخبر باشد و مگر این بیت نشنیده‬ای؟
هجران تو خوشتر از وصال دیگران
منکر شدنت به از رضای دیگران
دریغا این سخن را چون قلب کنی و بازگردانی، جایی برسد که باید گفتن که دوستان او پروردۀ لطف و قهر خداباشند. هر روز هزار بار از شراب وصل، مست گردند و بعاقبت زیر لگد فراق او پست شوند. عاشق هنوز مریداست و مرید را بر درخت فراق کنند در این عالم. مگر نشنیده‬ای که در آن عالم با جویندگان او چه خطاب می‬کنند؟ این می‬گویند:
جویندۀ ما بشهر در بسیارست
ای هر که مرا جوید کارش زارست
بر درگه ما ز ده هزاران دارست
بر هر داری سر مریدی زارست
هر روز اندهزار بار، درون جویندگان حضرت الهی جواب میدهد که ما خود میدانیم که معشوق ما با قهر و بلاست؛ اما ما خود را فدای بلای و قهر او کرده‬ایم؛ ازو بلا و از ما رضا، ازو قهر و از ما مهر. مگر که این ابیات از ایشان نشنیده‬ای بجواب:
معشوق بلاجوی ستمگر دارم
وز آب دو دیده آستین تر دارم
جانم برد این هوس که در سردارم
من عاقبت کار خود از بر دارم
زهی عشق که گفت: ما درد ابدی را اختیار کردیم، و رحمت و لطف را نصیب دیگران کردیم!هر روز صد هزار درد پیاپی، آن مهجور نوش میکند؛ و این بانگ میدارد:
عاشقان را جام می با خم همسنگ ده
هرکسی را در نوا و درخور فرهنگ ده
زهی جوانمرد!
دریغا مگر منصور حلاج از اینجا گفت: «ماصَحَّتِ الفُتُوَّةُ إِلاّ لِأحْمَدَ و إِبْلیسَ»! دریغا چه میشنوی؟ گفت: جوانمردی دو کس را مسلم بود: احمد را و ابلیس را. جوانمرد و مرد رسیده، این دو آمدند؛ دیگران خود جز اطفال راه نیامدند.
این جوانمرد، ابلیس می‬گوید: اگر دیگران از سیلی میگریزند، ما آنرا بر گردن خود گیریم:
از عشق تو ای صنم غمم بر غم باد
سودای توأم مقیم دم بردم باد
با آتش عشق تو دلم محکم باد
عشقی که نه اصلیست اصلش کم باد
گفت: ما را چون معشوق اهل یادگار خود کرد، اگر گلیم، سیاه بود و اگر سفید هر دو یکی باشد؛ و هر که این فرق داند، در عشق هنوز خام است. ازدست دوست، چه عسل چه زهر، چه شکر چه حنظل، چه لطف چه قهر. آنکس که عاشق لطف بود یا عاشق قهر، او عاشق خود باشد نه عاشق معشوق. دریغا چون سلطان، قبا و کلاه خاص کسی را دهد این بس باشد؛ باقی در حساب عاشقان نیست. دریغا با او گفتند که گلیم سیاه لعنتی، چرا از دوش نیندازی؟ گفت:
می نفروشم گلیم و می نفروشم
گر بفروشم برهنه ماند دوشم
ای دوست دانی درد او از چیست؟ درد او از آنست که اول، خازن بهشت بود؛ و از جملۀ مقربان بود. از آن مقام با مقام دنیا آمد، و خازنی دنیا و دوزخ اورا منشوری بازداد؛ از این درد گوید:
این جور نگر که با من مسکین کرد
خود خواند و خودم براندو دردم زین کرد
دریغا دانی که چه گفت: گفت که چندین هزار سال معتکف کوی معشوق بودم؛ چون قبولم کرد، نصیب من ازو رد آمد. دریغا چه میشنوی! گفت: چون بر منش رحمت آمد، مرا لعنت کرد که «وَإِنَّ عَلَیْکَ لعنَتی إلی یَومِ الدّین».
باش تابر «یایِ» «ونَفَخْتُ فیه مِنْ روُحی» گذر کنی؛ آنگاه «یایِ» «یس و القُرآن الحَکیم» با تو بگوید که یایِ «لَعْنَتی» یا ابلیس چه میکند و یایِ «کهیعص» با تو بگوید که کاف «سَلامٌ علیک أیُّها النَبِیُّ وَرَحْمَةُ اللّهِ وبرَکاتُه» با محمد چه میکند. بجلال قدر لم یزل که از ازل تا ابد، کاف صلت «سلامُ علیک» و تای وَصْلَتِ «ص و القرآن» از محمد یک لحظه خالی نبود و نباشد، و یای «لَعْنَتی» با ابلیس همچنین. چگویی اگر کسی را قوت و غذا باز گیری زنده بماند، و وجودش بجای تواند بود؟
دریغا ای دوست از کلمۀ «المر» چه فهم کرده‬ای؟ بشنو: میم «المر» مشرب محمد است، ورای «المر» مشرب ابلیس. بعزتش که هرگز خداوند بی واسطه نگوید که چنین کن؛ او هیچ کاری نکند. اگر «وَما یَنْطِقُ عَن الهَوی» در حق مصطفی دانسته‬ای ممکن باشد که این سخن نیز بدانی «لَقَدْ کانَ فی قِصَصِهِم عِبْرةٌ لِأُولی الألباب». از عبرتها یکی این آمد که ابن یامین در درون پرده با قومی که درون پرده بودند، دانستند که او دزدی نکرد؛ اما یوسف او راگفت: بیرون پرده، چنین خبر ده که من دزدم.
دریغا چنانکه جبریل و میکائیل و فریشتگان دیگر در غیب می‬شنیدند که «أُسْجُدُوا لِآدَمَ» در غیب غیب عالم الغیب و الشهادة باز او گفت: «لاَتَسْجُدْ لِغَیری» دریغا چه میشنوی:
از حالم اگر عالمیان بیخبرند
ازعالمم آن بس که حالم دانی
پس در علانیت او را گوید: «أُسْجُدُوا لِآدَمَ»، و در سر با او گفت که ای ابلیس بگو که «أَأَسْجُدُ لِمَنْ خَلَقْتَ طیناً»؟ این خود نوعی دیگر است.
اما هرگز دانسته‬ای که خدا را دو نامست: یکی «الرَّحْمنُ الرُّحیم»، و دیگر «الجبَّارُ المُتَکَبِّر»؟ از صفت جباریت، ابلیس را در وجود آورد؛ و از صفت رحمانیت، محمدرا. پس صفت رحمت، غذای احمد آمد؛ و صفت قهر و غضب، غذای ابلیس.
ای دوست «لَعْنَتی إِلی یوم الدّین» گفته است؛ چون روز دین باشد نه این دنیا را میخواهد، دین آخرتی میگوید که در آن دین، کم زنی باشد و ملت یگانگی دین ایشان باشد؛و در این دنیا این، کفر باشد؛ اما در راه سالکان و در دین ایشان، چه کفر چه ایمان هردو یکی باشد. یوسف عامری گفت:
در کوی خرابات چه درویش و چه شاه
در راه یگانگی چه طاعت چه گناه
بر کنگرۀ عرش چه خورشید چه ماه
رخسار قلندری چه روشن چه سیاه
هرکس در این معنی راه نبرد، ابلیس داعی است در راه؛ ولیکن دعوت میکند ازو، و مصطفی دعوت میکند بدو. ابلیس را بدربانی حضرت عزت فرو داشتند و گفتند؛ تو عاشق مایی، غیرت بر درگاه ما و بیگانگان از حضرت ما بازدار و این ندا میکن:
معشوق، مرا گفت نشین بر در من
مگذار درون آنکه ندارد سر من
آنکس که مرا خواهد گو: بیخود باش
این، درخور کس نیست مگر در خور من
ای دریغا گناه ابلیس عشق او آمد با خدا! و گناه مصطفی دانی که چه آمد؟ عشق خدا آمد با او: یعنی عاشق شدن ابلیس خدا را، گناه او آمد و عاشق شدن خدا پیغامبر را، گناه او آمد که «لِیَغْفِرَلَکَ اللّهُ ما تَقدَّمَ مِنْ ذَنْبِکَ وَماتَأَخَّر» این سخن را نشان شده است. جهانی باید تا ذره‬ای از این ذنب و گناه، او را نصیبی دهند که عبارت از آن امانت آمد وبر آدم و آدم صفتان بخش کردند؛ و با این همه جز این، چه گفتند که: «ظَلوماً جَهُولاً».ذره‬ای از این گناه جهانی را کفر آمد؛ اما همگی این گناه بر روح مصطفی نهادند.
دریغا عذر این گناه از برای او خود بخواست که «لِیَغْفِرَلَکَ اللّهُ ماتَقَدَّمَ منْ ذَنْبِکَ وَما تَأَخَّرَ»! دریغا که اگر ذره‬ای از این گناه بر کونین و عالمین نهادندی، همگی ایشان برقم فنا مخصوص شدندی! مگر که ابوبکر از اینجا گفت ای کاشکی من گناه و سهو محمد بودمی! دریغا ایاز گفت: در خدمت سلطان هیچ گناه چنان نمیدانم کهمرا بر تخت مملکت می‬نشاند و آنگاه او زیر تخت من می‬نشیند و میگوید: ای آنکه عشق ما از تو مراد یافته است! ای آنکه وجود تو مملکت حضرت ما گشته است! ای آنکه وجود ما از وجود تو زیبایی یافته است! ای ما از تو و ای تو از ما!
دریغا نمی‬یارم گفتن! مگرکه شریعت را ندیده‬ای که نگاهبان شده است بر آنها که از ربوبیت سخنی گویند؟ هرکه از ربوبیت سخن گوید در ساعت شریعت، خونش بریزد؛ اما چه دانی که در حقیقت، با او چه می‬کنند! محمود گفت: لشکر خود را که هرچه خواهید که میگویید از من و از مملکت من، گویید؛ اما از ایاز، هیچ مگویید! ایاز را بمن بگذارید. در آن حالت هرچه از محمود گفتندی، خلعت یافتندی؛ و هرچه از ایاز گفتندی، غیرت محمود دمار از وجودشان برآوردی.
دریغا چه می‬گویم! اگر چنانکه دانسته‬ای که مجنون لیلی را چه بود و لیلی مجنون را چه و محمود ایاز را چه بود و ایاز محمود را چه در دنیا پس، ممکن باشد که بدانی که محمد مر خدا را چه بود و چیست، و احد مر احمد را چه بوده است و چیست.
پس احد را باحمد سریست که مصطفی- صلعم- با آن سرّهمچون ایاز با محمود. آن ذنب می‬دید و در این ذنب مستغفر می‬بود. دریغا «وَ وَضَعْنا عَنْکَ وِزْرَکَ الَّذی أَنْقَضَ ظَهرَک» این ذنب را بیان میکند، و از این ذنب کمال و رفعت یافته است. «وَرَفَعْنا لَکَ ذِکْرَکَ» این ذنب، سود و نفع آمد؛ و مزید راه که «إِنَّ اللّهَ لَیَنفَعُ العبدَ بِذَنْبِه». دریغا «سُبْحانَ الذَّی أَسْری بِعَبْده لَیْلاً» بیان میکند که محمود با ایاز میگوید که «اَوْلَم تُذْنِبُوا الذَهَبَ اللّهُ بِکُمْ وَلَجاءَ اللّهُ بِقَومٍ یُذْنِبونَفیستغفرونفَیَغْفِرُاللّهُ لَهُم ویَدْخِلَهُمُ الجنَّةَ» میگوید: اگر این گناهکاران نبودندی، گناهکاران دیگر بایستندی تا این ذنب بر جای داشتندی. ترک این گناه، کفر باشد؛ و فرمان این گناه، طاعت.
دریغا در این جنت قدس که گفتم، یک ماه این بیچاره را بداشتند چنانکه خلق پنداشتند که مراموت حاصل شده است. پس باکراهی تمام، مرا بمقامی فرستادند که مدتی دیگر در آن مقام بودم؛ در این مقام دوم، ذنبی از من در وجودآمد که عقوبت آن گناه، روزگاری چند بینی که من از بهر این ذنب کشته شوم. چه گویی آنکس که عاشق را مانع باشد از رسیدن بمعشوق، ببین که چه بلا آید او را!!! در این معنی این بیچاره را دردی افتاده است با او که نمیدانم که هرگز درمان یابد یا نه؟! هرگز دیده‬ای که کسی دو معشوق دارد، و با این همه خود را نگاه باید داشت که اگر با معشوقی بود آن دیگر خونش بریزد و اگر با دیگری همچنین؟
دریغا مگر هرگز عاشق خدا و مصطفی نبوده‬ای، و آنگاه در این میانه ابلیس ترا وسوسه نکرده است، و از دست او این بیتها نگفته‬ای؟!
در مکر سر زلف تو بیچاره شدیم
در قهر دو چشم شوخت آواره شدیم
از ناپاکی بطبع خون خواره شدیم
ما نیز کنون بطبع غم خواره شدیم
اگر این درد را درمان، او باشد چه گویی درمان یابد یا نه؟ هرکه را در عالم ابلیس رنجور و نیم کشته کنند، در عالم محمد او را بشفا حاصل آرند، زیرا که کفر، رقمفنا دارد؛ و ایمان، رقم بقا؛ تا فنا نباشد، بقا نیابد. هر چند که فنا در این راه بیشتر؛ بقا در این راه کامل تر. از فنا و بقا این بیتها بیان می‬کند:
گر خال و خد و چشم تو کافر باشد
این جان و دلم درو مُجاور باشد
شرطی کن اگر زلف تو بیداد کند
ما را صنما لب تو داور باشد
ای دوست مقامی هست که تا سالک در آن مقام باشد در خطر باشد که«ألمُخْلِصُونَ عَلی خَطَرٍ عَظیم» این معنی باشد؛ آن را مقام هوا و آرزو توان خواند. نه با تو گفتم که هوای جان، نفس است؟ تا از این عالم هوا رختبیخودی و بی آرزویی بصحرای الهی نیاری، از خوف نجات نتوانی یافت «وامّا مَنْ خافَ مقامَ رَبِّه و نَهَیالنَّفْسَ عَن الهَوی». گفت: هر که قدم از عالم هوا بدرنهاد؛ قدم در بهشت نهاد؛ پس در این بهشت جز خدا دیگر کس نباشد. شیخ شبلی مگر از اینجا گفت که «ما فِی الجَنَّةِ أحَدُ سِوی اللّهِ».
شیخ سیاوش با ما گفت: امشب مصطفی را بخواب دیدم که از در، درآمد و گفت: عین القضاة ما را بگوی که ما هنوز ساکن سرای سکونت الهی نشده‬ایم؛ تو یک چندی صبر کن؛ و با صبر موافقت کن تا وقت آن آید که همه قرب باشد ما را بی بعد و همه وصال باشد بی فراق. چون این خواب از بهر ما حکایت کرد، صبر این بیچاره از صبر بنالید؛ و همگی درگفتن این بیتها مستغرق شدم. چون نگاه کردم، مصطفی را دیدم که از در درآمد و گفت: آنچه با شیخ سیاوش گفته بودم شیخ سیاوش در بیداری طاقت نداشت، ازنور مصطفی نصیبی شعله بزد؛ و از آن نصیب، ذره‬ای برو آمد؛ در ساعت سوخته شد. خلق می‬پندارند که سحر و شعبده است.
دریغا جایی که مصطفی با محبان خدا جمع آید؛ چون منی و چون توی آنجا طاقت چون آرد؟ اکنون آنچه این بیچاره را با مصطفی رفت شمه‬ای از آن، از شما دریغ ندادم. دریغا ای محبان من هر که مستمع این بیتها آمد، امیدوارم که از آنها باشد که «إِنَّ الَّذینَ یُبایِعُونَکَ إِنَّما یُبعایعُونَ اللّهَ». خلعتیبهاز این خواهی که در محفل محمد از زبان من این بیتها بشنوی؟ اگر روزی گویی: خداوندا از آنچه آن بیچاره را دادی، نصیبی ما را نیز کرامت کن چه گویی؟ ما روا داریم چنانکه امروز بگفتن از شما دریغ نداشتیم، فردا از عمل و حقیقت آن دریغ نداریم، ای دوست عسل بر زبان راندن دیگر بود، و عسل دیدن دیگر و عسل خوردن دیگر. اکنون این بیتها را گوش دار تا تو نیز حلولی شوی تا باشد که آنچه با ما خواهند کردن تو را نصیبی بود. تو پنداری که قتل در راه خدا بلا آمد یا بلا باشد؟ نه قتل در راه ما جان آمد. چگویی کس دوست ندارد که جانش دهند؟!
دریغا آن روز که سرور عاشقان و پیشوای عارفان حسین منصور را بر دار کردند، شبلی گفت: آن شب مرا با خدامناجات افتاد، گفتم: «إِلهی إِلی مَتَی تَقْتُلُ المُحِّبینَ؟ قالَ اللّهُ تَعالی: إِلی أَنْ أجِدَ الدّیةَ. قُلتُ؛ یارَبُّ وَمادِیَتُکَ؟ قالَ: لِقائی وَجَمالی دِیَةُ المُحِّبینَ». دانی که چه می‬گوید؟ گفت: گفتم بار خدایا محبان خود را تا چند کشی؟ گفت: چندانکه دیت یابم. گفتم: دیت ایشان چه می‬باشد؟ گفت: جمال لقای من دیت ایشان باشد. ما کلید سر اسرار بدو دادیم، او سر ما آشکارا کرد؛ ما بلا در راه او نهادیم تا دیگران سر ما نگاه دارند. ای دوست هان سر چه داری؟ سر آن داری که سر دربازی تا او سر تو شود. دریغا هر کسی سر این ندارد؛ فردا باشد روزی چند عین القضاة را بینی که این توفیق چون یافته باشد که سر خود را فدا کند تا سروری یابد! من خود میدانم که کار چون خواهد بود! ای عزیز این بیتها نیز بشنو:
چندان نازست ز عشق تو در سر من
کاندر غلطم که عاشقی تو بر من
یا خیمه زند وصال تو بر سر من
یا در سر این غلط شود این سر من
دریغا این بیتها که گفتم از برای شوق مصطفی میگفتم که وعده کرده‬ام بگفتن؛ هنوز خود نگفته‬ام زیرا که سودا مرا چنین بیخود و شیفته میگرداند که نمی‬دانم که چه میگویم! مرا از سر سخن یکبارگی می‬برد و بعاقبت هنوز من قایم‬تر می‬آیم! او با من کشتی می‬گیرد تا خود کدام از ما دوافتاده شود؛ اما این همه دانم که من افتاده شوم که چون من بسیار افتاده‬اند! سودایی و عاشقی نماند. سودا و عشق باقی باشد. اکنون گوش دار این بیتها، و بجان بشنو که بسیار فتوح از آن یابی:
کی بود جانا که آتش اندرین عالم زنیم
ملت کفر و مسلمانی بهم درهم زنیم
و آنگهی از جنت و فردوس و دوزخ بگذریم
خیمۀ جان را برون از کون و کان محکم زنیم
پس نشینیم با تو و با تو همی شربت خوریم
کم زنی را پیشه سازیم کم زنی و کم زنیم
پس دل و جان را فدای روی و حسن تو کنیم
وین غمان عشق را از بی غمی برغم زنیم
وز وجود وصل تو ما فرد و یکتایی شویم
پای همت بر دو عالم نیز و برآدم زنیم
ای دوست نگر که مصطفی عذر مستان دیوانه چگونه بازخواسته است آنجا که گفت: «إِنَّ اللّهَ لایُؤاخِذُ العُشّاقَ بِما یَصْدُرُ مِنْهُم» گفت: آنچه از عشاق در وجود آید بر ایشان نگیرند؛ زیرا که هر که چیزی گوید یا کند و با خود باشد، باختیار خود کند؛ اماعشق بی اختیار باشد. آنچه عاشق کند، بی مراد او دروجود آید و بی اختیار او صادر شود.
دریغا چه گویی هرگز خوانده‬ای که چون دوزخیان از دوزخ بدر آیند آتش، ایشان را پاک کرده باشد، و چون در بهشت شوند هیچ مؤاخذ نباشند، و قلم تکلیف گرد ایشان نگردد؟ این خود بهشت عموم باشد. دریغا چه میشنوی! اما آتش دوزخ محبان دانی که چیست؟ ندانی! آتش دوزخ محبان عشق خدا باشد مگر از آن بزرگ نشنیده‬ای که گفت: «العِشْقُ عَذابُ اللّهِ الأکْبَرُ» گفت که عذاب اکبر، عشق خداباشد. مگر که شبلی از اینجا گفت: «أَلعِشْقُ نارٌ فی الْقُلُوبِ فَأَحْرَقَتْ ماسِوی المَحْبوبِ».
دریغا اگر خواهی که دوزخ را بدانی و عذاب اکبر را بشناسی آیت «وَلَنُذیقَنَّهُم مِنَ العَذابِ الأَدْنی دُونَ الْعَذابِ الأَکْبَر» گوش باید داشت. عذاباکبر کافران را باشد که او خود را بدیشان نماید؛ آنگاه آتش شوق «نارُ اللّهِ المُوقَدَةُ الّتی تَطَلِعُ عَلَی الأَفْئِدَةِ» دل ایشان افکند. پس ازآن از ایشان، محتجب شود، و ایشان محجوب بمانند، این دوزخ باشد. «کَلَّا إِنَّهُم عَنْ رَبِّهِم یَؤمَئِذٍ لَمَحْجُوبُون» این دوزخ را گواهی میدهد.
دریغا ندانی که سلیمان چرا گفت مر هدهد را وعدۀ عذاب «وَتَفَقَّدَ الطَّیْرَ فَقالَ: مالِی لاأَری الْهُدْهُدَ أمْ کانَ مِنَ الغائِبینَ. لَأُعَذِّبَنَهُ عَذاباً شدیداً»! شیخ ما گفتی: «لَأَبْلِیَنَه بالعِشْق ثُمَّ لَأَذْبَحَنَّهُ بِالفِراقِ من المُشاهَدَةِ». هرگز دیده‬ای که هدهد جان تو یک لحظه از حضرت ربوبیت، خالی بوده باشد تا غیرت الهیت با تو این آیت بگوید که «لَأُعَذِّبَنَهُ عذاباً شدیداً»؟ دریغا باش تا مسلمان شوی؛ آنگاه بدانی که غیرت چه باشد. مصطفی را بین که از این چون بیان میکند «إِنَّ اللّهَ لَیَغارُ لِلْمُسْلِمِ فَلْیَغَرِ المُسْلِمُ عَلی نَفْسِه».
دریغااین کلمه را خواهی شنیدن که «قُلْنا یانارُ کُونی بَرْداً وَسَلاماً عَلی إِبْراهیمَ» با آتش دل ابراهیم، این خطاب کردند؛ و اگر نه این خطاب کردندی آتش دل ابراهیم شعله‬ای بزدی که هرگز در دنیا کس <چنان> ذره‬ای آتشندیدی! مگر آن بزرگ از اینجا گفت: بار خدایا مرا یک لحظه با دوزخ گذار تا بیگانگان از آتش دل ما بیکبارگی نجاة یابند. اگر ذره‬ای از آتش دل مشتاقان بر آتش دوزخ آید، چنانکه کافران را عذاب باشد از دوزخ، دوزخ نیز عذاب یابد از آتش دل ایشان: «جُزْ یا مُؤْمِنُ فَإِنَّ نُورَکَ اَطْفَأَلَهَبی» از اینجا گفت، دانم که ترا در خاطر آید که شیخ ما را چون حالتی رسد و روی نماید، در حوض پر از آب نشیند؛ چون دست در آنجا میبرند از گرمی آب، دست سوخته میشود.
دریغا این آتش، هنوز مریدان را باشد؛ آتش دل پیران منتهی را کس نشان نتواند داد. باش تا بمقامی رسی که آتشی دهند ترا که جگر حقیقت تو از حرارت آن آتش سوخته شود. از عمر خطاب بشنو که گفت: در خانۀ ابوبکر شدم؛ همۀ خانه پر از بوی جگر سوخته دیدم. پیش مصطفی شدم، و این حالت با او گفتم؛ گفت: ای عمر دست از این بدار که این مقام، هر کس راندهند؛عمر گفت: در همه عمر من، مرا یک ساعت آرزو می‬باشد که جگر سوخته مرا نیز دهند و مرا میسر نشد؛ اما نمیدانم که در آن عالم خواهند داد یا نه؟ دریغا ابوبکر با این جگر سوخته هنوز میگفت: «یادَلیْلَ المُتَحیَّرینَ زِدْنِی تَحیُّراً» مگر امام ابواسحق اسفراینی از اینجا گفت که وقت نزعبا او گفتند: ترا چه چیز آرزو میکند؟ گفت: «أشْتَهی قِطْعَةَ کَبِدٍ مَشْوِیَّةٍ» گفت: پاره‬ای جگر سوخته‬ام آرزو می‬کند.
دریغا از جوش دیگ دل مصطفی که «کانَ یُصَلِّی و فی قَلْبِهِ أزیزٌ کأَزیزِ المِرْجَل»! گفت: جوش دل مصطفی از مسافت یک میل شنیدندی؛ باش تا بدانی که این جوش که شنید، ابوبکر صفتی شنیده باشد، اما باش تا این حدیث با تو غمزه بزند که «إِنَّ اللّهَ یُحِبُّ کُلَّ قَلْبِ حَزینِ»، دانی که چون این حزن ترا قبول کند چه گویی؟ این بیتها گویی:
از عشقتو ای صنم دلم خون شده است
جان در طلب وصل تو بیرون شده است
لیلی شده‬ای مرا تو ای شاهد بت
جان ودل من عاشق مجنون شده است
ای دوست دانی که این حزن از چه باشد؟ مگر از آن بزرگ نشنیده‬ای که گفت: همه مریدان در آرزوی مقام پیران باشند، و جملۀ پیران در مقام تمنای مریدان باشند زیرا که پیران از خود بیرون آمده باشند. آنکس که با خود باشد حظ و لذت چون یابد؟ مگر آن بزرگ از اینجا گفت که همه در عالم در آرزوی آنند که یک لحظه ایشان را از خود بستانند، و من در آرزوی آنم تا مرا یک لحظه بمن دهند و مریدان با خود باشند و آنکه با خود باشد از یگانگی و بیخودی او را نصیبی نباشد.
دریغا من خود کدام و تو که؟! این سخن در حقیقت خود نمی‬گنجد، در عالم شریعت کجا گنجد؟! تو هنوز جمال شریعت ندیده‬ای، جمال حقیقت کی بینی؟! و اگر خواهی که این را مثال گویم گوش دار: پروانه که عاشق آتش است او را هیچ حظی نیست از آتش تا دور است مگر از نور او؛ و چون خود را بر آتش زند بی خود شود و از او هیچ پروانگی بنماند و جمله آتش شود. چه گویی آتش از آتش هیچ بهره برگیرد؟ و چون که آتش نباشدپروانه غیر آتش باشد، چه بهره یابد از آتش؟ این سخن نه در خور تو باشد تو همه روز می‬گویی:
عشق تو بسوخت ای صنم خانۀ دل
بشکست غم فراق پیمانۀ دل
دردانه ز دیده ز آن روان کردستم
زیرا که ز من جداست دردانۀ دل
دریغا مگر آن بزرگ از اینجا گفت که اگر سینۀ کمترین مورچه بشکافی، چندانی حزن عشق خدا از سینۀ او بدرآید که جهانی را پرگرداند. شیخ ما گفت: شیخ عبداللّه انصاری در مناجات این کلمات بسیار گفتی: خداوندا ما باخودیم و خودی ما در خور تو نیست،و تو بی مایی و بی مایی ما درخور ما نیست. «أَلبَلاءُ مُوکّلٌ بِالأَنْبِیاءِ ثُمَّ بالأَوْلیاء» این باشد، یعنی که تو با بلایی و بلا در خور ما نیست و ما با هواییم و هوا درخور تو نیست. اما هرچه بر تن آید آن عذاب باشد، و هرچه بر دل آید آن بلا باشد.
دریغا تو پنداری که بلا هر کس را دهند؟! تو از بلا چه خبر داری؟ باش تا جای رسی که بلای خدا را بجان بخری.مگر شبلی از اینجا گفت: بار خدایا همه کس ترا از بهر لطفو راحت میجویند و من ترا از بهر بلا میجویم. باش تا «جَذْبَةٌ مِنْ جَذَباتِ الحَقّ» با تو کیمیاگری بکند؛ آنگاه بدانی که بلا چه باشد!مگر مصطفی از اینجا گفت: «إنَّ اللّهَ یُجَرِّبُ المُؤْمِنینَ بِالبَلاءِ کَما یُجَرِّبُ أحَدُکُمْ الذَّهَبَ بِالنّارِ» می‬گوید: همچنانکه زر را آزمایش کنند ببوتۀ آتش، مؤمن را همچنین آزمایش کنند به بلا. باید که مؤمن چندان بلا کشد که عین بلا شود و بلا عین او شود؛ آنگاه از بلا بیخبر ماند. دریغا «إنَّ المُلوکَ إِذا دَخَلُوا قَرْیَةً أَفْسَدُوها» این معنی باشد. جماعتی که عذاب را بلا خوانند یا بلا دانند، این میگویند که ای بیچاره بلا، نشان ولا دارد و قربت با وی سرایت دارد و عذاب بعد است. از بعد تا قرب ببین که چند مسافت دارد! این بیتها بشنو:
ما بلا بر کسی قضا نکنیم
تا ورا نام ز اولیا نکنیم
این بلا گوهر خزانۀ ماست
ما بهر خس گهر عطا نکنیم
دریغا از آن بزرگ نشنوده‬ای که گفت: «لَیْسَ بِصادِقٍ فی دَعْوَی الْعِشْقِ مَن لَمْ یَتَلذَّذْ بِضَرْبِ المَعْشُوقِ». هرکه جفای معشوق نکشد، قدر وفای او نداند؛هرکه فراق معشوق نچشد، لذت وصال او نیابد؛ هرکه دشنام معشوق لطف نداند، از معشوق دور باشد. معشوق از بهر ناز باید نه از بهر راز.
گر دوست، مرا بلا فرستد شاید
کین دوست خود از بهر بلا می‬باید
دریغا اول حرفی که در لوح محفوظ پیدا آمد، لفظ «محبت» بود؛ پس نقطۀ «ب» با نقطۀ «نون» متصل شد، یعنی «محنت» شد. مگر آن بزرگ از اینجا گفت که در هر لطفی، هزار قهر تعبیه کرده‬اند؛ و در هر راحتی، هزار شربت بزهر آمیخته‬اند.
ای عزیز او چندان عربده کند با بندگان خود که بیم آن باشد که دوستان او پست و نیست شوند؛ و با این همه، جز این خطاب نباشد که «یا أیُّها الَّذینَ آمَنُوا اصْبِرُوا وَ صابِرُوا وَرابطُوا واتَّقُوا اللّهَ لَعَلَّکُم تُفْلِحُونَ» این صبر آنگاه توان کردن که صابر، تخلق یابد بصفت صبر خدا که یک نام او اینست که «الصَّبُور». مگر این کلمه نشنیده‬ای که او داود را گفت: «تَخَلَّقْ بَاَخْلاقِی وَإِنَّ مِنْ أخلاقِیَ الصَّبُورِ»؟ دریغا از صبر و صبور چه توان گفتن! «واصْبِرْ لِحُکْمِ رَبِّکَ فَإِنَّکَ بِأَعْیُنِنا» بیان این همه کرده است.
ای دوست دانی که شکر این مقام چه باشد؟ سالک چون بینای اینخلعت شود، چندانی شکر بر خود واجب بیند که خود را قاصر داند از شکر این نعمت. «وَإنْ تَعُدُّوا نِعْمَةَ اللّهِ لاتُحْصُوها» شرح این شکر میکند که چون خود را محو بیند، در میان «ألحَمْدُلِلّهِ الَّذی لَهُ ما فی السَّمواتِ وَمافی الأَرضِ» ندا در دهند از عالم الهیت که ما خود، بنیابت تو از تو شکر خود کنیم، و شکر خود را بجای شکر تو محسوب داریم. مگر از نامهای او یکی «شکور» و یکی «حمید» نخوانده‬ای؟ یعنی «حَمَدَ نَفْسَهُ بِنَفْسِهِ» «شکور» او است که ترا شکر کند بنیابت تو. دریغا مگر آن بزرگ از اینجا گفت که «شَکَرْتُ الرَّبَ بالرَّبَ»! و توقدر این کلمه چه دانی! قدر این کلمه کسی داند که «عَرَفْتُ رَبِّی بِرَّبی» او را روی نموده باشد. از عالم غیب، با دوستی از دوستان خود گفتند: از تو بحقیقت شاکر اوست؛ پس «شَکَرَ الرَّبُ نَفْسَه بِنَفْسِهِ فَهُوَ الشَکُورُ».
این شکر روح باشد؛ شکر قالب را عبارت این باشد که مصطفی- صلعم- میگوید: «إِذا قال العَبْدُ ألْحَمدُ لِلّهِ مَلَأَ نُورُهُ الأَرْضَ وَإِذا قالَها ثانِیاً مَلَأً نُورُهُ السَّمواتِ وَالأَرْضَ وَاِذا قالَها ثالِثاً مَلَأَ نُورُهُ مابَیْنَ السَّماءِ وَالأَرْضِ». از شکر زبان و قالب، آسمان و زمین پر از نور شود. این شکر نعمت «وَخلَقَ لَکُم مافِی السَّمواتِ وَما فی الأَرضِ جمیعاً مِنْهُ» باشد.
دانی که این همه سالک را کی روی نماید؟ آنگاه روی نماید که بدان مقام رسد که حلاج گفته است: «إِذا أرادَ اللّهُ أنْ یُوالِیَ عَبْداً مِنْ عِبادِ فَتَحَ عَلیْهِ بابَ الذِّکر. ثُمَّ فَتَحَ عَلَیْهِ بابَ القُرْبِ، ثُمَّ أَجْلَسَهُ عَلی کُرسِیِّ التّوحیدِ، ثُمَّ رَفَعَ عَنْهُ الحُجُبَ فَیَراهُ بِالمُشاهَدَةِ، ثُمَّ أَدْخَلَهُ دارَ الفَردانیَّةِ، ثُمَّ کَشَفَ عَنْهُ رِداءَ الکِبریاء وَالجَمال، فَإذا وَقَعَ بَصَرُهُ عَلَی الجمال بَقِیَ بِلاهُوَ، فَحِینَئِذٍ صارَ العَبْدُ فانِیاً وَبالحقِّ باقِیاً، فَوَقَعَ فی حِفْظه سُبْحانَهُ وَ تَعالی وَبَرِیُ مِنْ دَعاوی نَفْسِهِ». هرگز ندانی که چه می‬گویم! باش تا رسی و بینی. تو هنوز در خانۀ بشریت مقیم شده‬ای و در دست هوا و نفس گرفتاری، این مقام را چه باشی!
اینجا ترا در خاطر آید که تو نیز،در بشریت مقیم شده‬ای؛ اگر خواهی که بدانی. از ناصرالدین بازپرس. وقت بودی که درآمدی با جماعت محبان؛ و دراین حالت که مرا بودی، وقت بودی که مرا با خود ندادندی؛ مرا از چشم ایشان بپوشانیدندی، درآمدندی، و مرا ندیدندی. و وقت بودی در این مقام یک ماه بماندمی چنانکه هیچکس مرا درنیافتی. باش تا این آیت ترا روی نماید که در حق عیسی گفت: «وَمَا قَتَلوُهُ وما صَلَبُوهُ وَلکِنْ شُبِّهَلَهُم». این همه بچه یافت؟ بدان یافت که رفعتداده بودند او را. «بَلْ رَفَعَهُ اللّهُ إِلَیْهِ» این معنی باشد.
دریغا نمی‬یارم گفتن که عالمها زیر و زبر شود! سهل بن عبداللّه به بین که چه می‬گوید: مصطفی بقالب در کسوت بشریت بر طریق تشبه و تمثل بخلق نمود اگر نه قلب او نور بود، نور با قالب چه نسبت دارد؟ «قَدْجاءَ کُمْ مِنَ اللّهِ نُورٌ وَ کِتابٌ مُبینٌ». پس اگر او نور نبودی، و قالب بودی «وَتَراهُم یَنْظُروِونَ إِلَیْکَ وَهُم لایُبْصِرُون» خود بیان با خودنداشتی؛ و اگر قالب داشتی چنانکه از آن من و تو باشد چرا سایه نداشتی چنانکه ما داریم «کانَ یَمْشی وَلاظِلَّ لَهُ»؟ ای دوست دانی که چرا او را سایه نبود؟ هرگز آفتاب را سایه دیدی؟ سایه صورت ندارد؛ اما سایه حقیقت دارد. چون آفتاب عزت از عالم عدم، طلوع گردد از عالم وجود، سایۀ او آن آمد که «وَسِراجاً مُنیراً». دانستی که محمد سایۀ حق آمد؛ و هرگز دانسته‬ای که سایۀ آفتاب محمد چه آمد؟ دریغا مگر که نور سیاه را بیرون از نقطۀ «لا» ندیده‬ای تا بدانی که سایۀمحمد چه باشد؟ ابوالحسن بستی همین گوید:
دیدیم نهان گیتی و اهل دو جهان
وز علت و عار برگذشتیم آسان
و آن نور سیه ز لا نقط برتر دان
ز آن نیز گذشتیم نه این ماندنه آن
این سخندرخور تو نیست؛ درخور تو، آن باشد که بدانی که سایۀ محمد، دنیا آمد چون اصل آفتاب غایب شود. چگویی؟! سایه ماند؟ هرگز نماند «یَوْم نَطوِی السَّماءَ کَطَیِّ السِّجلِّ لِلْکُتُبِ»!
دریغا چون قالب با حقیقت شود و رنگ حقیقت گیرد، عبارت از آن انقراضدنیا باشد. چون آفتاب حقیقت با عدم شود؛ انقراض نور تن باشد. کافرم اگر من میدانم که چه می‬گویم! دریغا چون گوینده نداند که چه می‬گوید، شنونده چه میداند که چه میشنود! این خود رفت. اگر قالب مصطفی چنان بودی که از آن من و تو، چرا چشمه‬های آب از انگشت او، روان بودی و از آن ما روان نیست؟ و خیو که افکندی مروارید و لؤلؤ شدی؟ و اگر یک تنه طعام نهاده بودندی، بوصول دست او زیادت و چند تنه شدی،و اندهزار کس نصیب بیافتندی، و خلق را این عجب آید؟ شیخ ابوعمر علوان، سیزده سال هیچ طعام نخورد؛ آنکس را که طعام بهشت دهند، قالب او را بدین طعام چه حاجت باشد؟ و اگر خورند، از برای موافقت خلق خورند بر طریق کیمیاگری باشد. اما مردمان از من نمی‬شنوند، و مرا ساحر میخوانند. همچنانکه عیسی را معجزه داده بودند که بنفخه‬ای که بکردی از گل، مرغها پدید آمدی؛ و نابینا، بینایی یافتی؛ و مرده، زنده گشتی. «وَإِذْتَخْلُقُ مِنَ الطّینِ کَهَیْأَةِ الطَّیْرِ بِإِذْنی فَتَنْفُخُ فیها فَتَکُونُ طَیْراً بِإذْنی وتُبْرِیُّ الأَکْمَهَ وَالأَبرَصَ بإِذْنی وَإذْ تُخْرِجُ المَوْتی بإِذْنی» این معنی باشد. همچنین ولی خدا باشد، و کرامات باشد و این بیچاره را همچنین می‬باشد.
دریغا مگر که کیمیا ندیده‬ای که مس را زر خالص چگونه می‬گرداند؟ مگر که سهل تستری از اینجا گفت که «مامِن نَبِیٍّ إِلاّ وَلَهُ نَظیرٌ فی أَمَّتهِ» یعنی «إِلّا وَلَهُ ولِیٌّ فی کِرامَتِهِ». دانم که شنیده باشی این حکایت: شبی من و پدرم و جماعتی از ائمۀ شهر ما، حاضر بودیم در خانۀ مقدم صوفی. پس ما رقص می‬کردیم و ابوسعید ترمذی بیتکی میگفت. پدرم در بنگریست، پس گفت: خواجه امام احمد غزالی را دیدم که با ما رقص میکرد، و لباس او چنین و چنان بود. و نشان میداد. شیخ بوسعید گفت: نمی‬یارم گفت مرگم آرزو میکند، من گفتم: بمیر ای بوسعید، در ساعت بیهوش شد وبمرد. مفتی وقت دانی خود که باشد، گفت: چون زنده را مرده میکنی، مرده را نیز زنده کن. گفتم: مرده کیست؟ گفت: فقیه محمود. گفتم: خداوندا فقیه محمود را زنده کن. در ساعت زنده شد.
کامل الدولة و الدین نبشته بود، گفت که در شهر میگویند که عین القضاة دعوی خدایی میکند و بقتل من فتوی می‬دهند. ای دوست اگر از تو فتوی خواهند، تو نیز فتوی میده. همه را این وصیت میکنم که فتوی این آیتنویسند: «وَلِلَّهِ الأَسماءُ الحُسْنی فادْعُوهُ بِها وَذَرُوا الَّذینَ یُلْحِدُونَ فی أَسْمائِهِ سَیُجْزَوْنَ بِما کانُوا یَعْمَلُونَ». من خود، این قتل بدعا می‬خواهم دریغا هنوز دور است! کی بُوَد؟ «وُما ذلِکَ عَلَی اللّهِ بِعَزیزِ». دانم که گویی: دعاکدامست که در سماع گفته میشود؟ این بیتها بود که منصور حلاج نیز پیوسته گفتی:
أَأنْتَ أمْ أنا هذا فی إِلَهَیْنِ
حاشایَ حاشایَ مِن إِثْباتِ إثْنین
هُوِیَّةٌ لَکَ فی لائیَّتی أَبَداً
کلٌّ عَلَی الکُلِّ تَلْبیسٌ بوَجْهَیْنِ
فَأینَ ذاتکَ منّی حَیْثُ کُنْتُ أَری
فَقَدْ تَبَیَّنَ ذَاتِی حیثُ لاأینی
وَأیْنَ وَجْهُکَ مَعْقُود بِناظِرَتی
فی ناظِرِ القَلْب أمْ فی ناظِرِ العَیْنِ
بَیْنی وَبَیْنَکَ أَنَّیی یُزاحمنی
فَارْفَعْ بِأَنَّکَ أنَّیی مِنَ البَیْنِ
هر کسی معنی این بیتها نداند، و خود فهم نکند، این معنی از کجا و فهم و ادراک از کجا؟ اما با این همه اگر میخواهی که شمه‬ای بپارسی گفته شود،گوش دار:
پر کن قدح باده و جانم بستان
مستم کن و از هر دو جهانم بستان
در هشیاری غمست و سودست و زیان
از دست غم و سود و زیانم بستان
با کفر و باسلام بدن ناچار است
خود را بنماو زین و آنم بستان
اینجا ترا در خاطر آید که مصطفی- صلعم- گفت: «أَلنّاسُ سَوِیَّةُ کَأسْنانِ المُشْطِ» ای دوست این سَوَّیْت دندانهای شانه بقالب باشد که جملۀ قالبها از جهت خاکیت و بشریت یکی باشند؛ اما حقیقتها مختلف باشند. مگر نخوانده‬ای که «أَلنّاسُ مَعادِنٌ کَمَعادِنِ الذَّهَبِ وَالفِضَّةِ»؟مَعدن زر، در معدن سیم نباشد و یا معدن مس وآهن؛ هر یکی از این گوهرها معدنی دارد. اکنون بدانکه معدن کافر، چون معدن مسلمان و مؤمن نبود؛ و معدن قلب، چون معدن نفس نباشد.
اگر خواهی تمامتر بشنو از مصطفی از اینجا که گفت: «لَیْسَ شَیء خَیراً مِن مِثْلِهِ بِألفِ الّا الْمُؤمِنُ» هیچ چیز از مانند خود بهزار قیمت افزونی ندارد مگر آدمی که مرد باشد که فضیلت دارد بر دیگری بهزار درجه، و باشد که بهفتاد هزار درجه قیمت دارد و باشد که بدو جهان قیمت دارد، و باشد که بنجاست خود دارد. مگر جنید از اینجا گفت: «قِیمَةٌ المَرْء عَلی قَدَر هِمَّتِهِ وَمَن کانَتْ هِمَتُهُ ما یُدْخِلُهُ فَقِیمَتُهُ مایَخرُجُ مِنْهُ» چنانکه همت باشد، قیمت باشد و هر که همت او خوردن باشد، قیمت او فارغ شدن از نجاست باشد.
دریغا تمهید دهم آغاز باید کرد که مقصود ما خود جمله دروست. مستمع باش ای شنونده. دانی آخر که چون شنونده باشی، شمۀ آن باشد که اگر نیز این مقام نداری، چون بشنوی دل و دورنت گواهی دهد بصدق آن! زیرا که اگر در باطن تو مثل این کلمات چیزی نبودی، این سخنها خود در کتاب صادر نشدی؛ و اگر صادر شدی، جلوه گری از آن وجه کردندی که خود ترا بمطالعۀ آن جز ضلالت و کفر حاصل نیامدی. پس باطن تو این کلمات را قبول کرده بود «قُلْ لَوْ کانَ البَحْر مِداداً لِکَماتِ رَبّی لَنَفَذَ البَحْرُ قَبْلَ أنْ تَنْفَذَ کَلِماتُ رَبِی وَلَوْجِئنا بِمِثْلِهِ مَدَداً». وَبِاللّهِ التَّوفیقُ وَالعِصمةُ والرَّحْمَةُ.
عین‌القضات همدانی : لوایح
فصل ۱
بسم الله الرحمن الرحیم
روح و عشق هر دو در یک زمان موجود شدند و از مکوّن در ظهور آمدند، روح را بر عشق آمیزشی پدید آمد و عشق را با روح آویزشی ظاهر شد، چون روح بخاصیت در عشق آویخت عشق از لطافت بدو آمیخت، بقوت آن آویزش و آمیزش میان ایشان اتحاد پدید آمد، ندانم که عشق صفت شد و روح ذات یا عشق ذات شد و روح صفت، حاصل هر دو یکی شدند. چون تابش جمال معشوق از اول دل ربانی پدید آمد عشق با روح در گفت و شنید آمد چون یکی بباد نسبت داشت و دیگری بآتش، باد آتش برمی‌افروخت و آتش مرورا می‌سوخت، حاصل آتش غالب شد و هوا مغلوب بماند و آیۀ لاتُبْقِی وَلاتذَر بر وجود خواند. عشق غالب شده چون بپرتو انوار معشوق رسید مغلوب شد بدین سبب نتوان دانست که عشق با عاشق ساخته تر از آن بود که با معشوق زیرا که عشق بر عاشق امیرست اما در قبضۀ اقتدار معشوق اسیر است.
عشق تو امیراست کنون برجانم
بیچاره شده منتظر فرمانم
در قبضۀ قدرتت اسیرم
چون نیست پدیدای پسر درمانم
عین‌القضات همدانی : لوایح
فصل ۲
هر چیز که هست او را قبله ایست و روی او یا از راه صورت یا از راه معنی بدان قبله است مگر عشق بی روی که او ماحی قلبهاست گاه گاه عشق را در بوتۀ ابتلا بکلی بگدازد و از وجود او بپردازد و روی بعالم بیجهات محبوب آرد و از اینجا گفته‌اند:
چون قبله بجز جمال محبوب نبود
عشق آمد و محو کرد هر قبله که بود
عین‌القضات همدانی : لوایح
فصل ۱۱
مرکب عشق مرکبی باقوتست بیک تک از دو عالم بیرون شود و جولان در عالم لامکان کند اگر طالب را قصد عالم لامکان بود جز بر مرکب تیز تک عشق میسر نشود. لعمری تا مرکب سید عالم صلعم براق بودو حامل او رفرف و برندۀ او پرنده و گذر در مکان از آن تنگنا بیرون نشد چون بر مرکب عشق سوار شد و در عالم شوق نامدار شد و بسیر عالم لامکان سر برآورد از مکاشفۀ عیانی خبر آورد اِذا شاهَدَ بِالعَیانُ تَجاوَزَ عَنِ المَکانِ.
ای دوست آن را که مرکب عشق حامل بود و وجودش در لامکان حاصل هر آینه اسم مکان از بودش زایل بود و تصور حدوث در نهادش باطل.
آن را که براق عشق حامل باشد
معشوق بدو بطبع مایل باشد
بی زحمت نیستی وجود پاکش
هر هستی را همیشه قابل باشد
عین‌القضات همدانی : لوایح
فصل ۱۴
آن درّثمین را که واسطۀ قلادۀ شاه خواهد بود برای سفتن بجوهری استاد دهند هرچند استاد در صنعت خود کاملتر خوف وی در آن سفتن بیشتر، اینجا دانش بسیار مانع فعل می‌آید حیلت آن بود که از آن شغل دل فارغ کند با آنکه داند که آن حیرت که در حق استاد خواست بود در حق او مبذول بود. آری چون پادشاه بعدل و فضل موصوف بود نظر بر فعل و فاعل دارد در حال نه بر کثرت حیلت و وقت علم.
عین‌القضات همدانی : لوایح
فصل ۱۵
در اوان صفای دل و وقار تن اگر عاشق خواهد که خود را در خود بیند صفتی از صفات معشوق یا اسمی از اسامی او یا خود صورت او میان دید و دیدۀ عاشق حجاب شود تا چون عاشق در علوا (کذا) هویدا درنگرد شیرجان شکار عشق را بیند در کمین قهر نشسته و اشارت میکند که در نگر تا او را بجای خود در خود بینی اگر درین حال طالب خود شوی در زیر پنجۀ من افکار گردی و مر شکستن سر آواره گردی عاشق بیچاره درآرزوی او میمیرد چون او را در خود دید بی دید خود از کثرت بوحدت آمد و تصور اتحاد کرد زبان جانش گوید: اَنَا مَنْ اَهْوَی و َمَنْ اَهْوَی اَنَا.
در عشق تو من بیدل و ایمان شده‌ام
وز بهر تو چون زلف تو پیچان شده‌ام
نی نی غلطم کنون من از قوّت عشق
بگذشته‌ام از دو کون و جانان شده‌ام
گفتن سُبحانی وَاَنَا الْحَقّ درین مقام بود عاشق در هرچه نگه کند معشوق را بیند مارَأیتُ شَیئاً قَطُّ اِلّااللّه زیرا که مطلوب سرّاو او است و چون سرّاو او باشد در نظر سرّاو همو باشد:
در هرچه نظر کنم توئی پندارم.
عین‌القضات همدانی : لوایح
فصل ۱۶
سلطان عشق بآخر بقهر در گذرست عاشق را از کجا زهرۀ آن که در کوی خود گذر کند و یا در روی خود نظر زیرا که تا بر عشق گذر نکند بخود نرسد و عشق نهنگ وار اوئی او را بکلی بیک دم درکشنده است و او را با خود بخود راه نیست او را بی اوئی او بمعشوق راه است و نه هرکس از این سر آگاه عشق او را بی او می‌گوید از وجود قطرۀ سازد و در بحر مواج غیب اندازد که درّدر بخر اولیتر اگر غواص قضا آن را برآورد و بخزانۀ کُنْتُ کَنْزا مَخْفِیا لَمْ اُعْرَف سازد تا هنگام ظهور فَاحَبْبَتُ اَنْ اُعْرَف تاج عزت را بآن بیاراید شاید.
عین‌القضات همدانی : لوایح
فصل ۱۷
غیرت معشوق زینت عاشق است و غیرت عاشق پیرایۀ معشوق، اگر غیرت معشوق نباشد عاشق خلیع العذار نابود و بی قیمت و مقدار شود وبهر سوی رود و بهر روی رود اما همیشه غیرت معشوق عنان مرکب وجودش گرفته باشد و بر در بارگاه مراد معشوق میدارد و چون آتش عشق گرمتر شود عاشقی بی آزرمتر شود غیرت معشوق گریبانش گیرد تا دامن خود کامی درکشد و بیخود شود و دم درکشد عشق هر لحظه میگویدش: گر جانت بکارست برو دم درکش. چون عاشق بر بحر بیخودی گذر کند و در کام نهنگ قهر مقر کند غیرت معشوق بشست قهرش برآورد و در تاب آفتاب بیمرادی بدارد تا زهر قهر ننوشد و در هلاک خود نکوشد زیرا که ناز او را نیاز این بکارست. حاصل بهیچ کارش فرو مگذارد اگر ملک شود و بر فلک شود بقهرش فرو ارد و همو را برو گمارد تا دمار از نهاد او برآرد و در تاب آفتاب نامرادی بدارد و اگر از وجودش گوی سازد و در میدان بلا اندازد و در حالش بچوگان قهر سرگردان کند و بی پا و سرش دوان کند میگویدش:
اندر طلب یار همی باش چو گوی
بی پا و سری خویش تواند در تک و پوی
کان چیز که در پردۀ وحدت باشد
در بیخودی ای پسر نماید بتو روی
این همه با آوازهکند تا در پرتو نور خودش نهان کند وجود را بر او عیان کند آنگاه غیرت معشوق شود تا بحدی که عاشق بخواهد که معشوق عکس خود در آینه معاینه بیند زیرا که داند که معشوق بی مثالست چون خود را دید مفتون خود گردد غیرت معشوقی او این را از راه بردارد:
در آینه گر یار نظر فرماید
ما را ز بلای خود حذر فرماید
ترسم که چو دید خوبی حضرت خود
ما را ز در خویش سفر فرماید
و روا بود که غیرت بوصفی شود که نخواهد که سایۀ معشوق بر زمین افتد چنانکه گفته‌اند:
تا من بمیان رسول یابم با تو
تنها ز همه جهان من و تنها تو
خورشید نخواهم که بر آید با تو
آئی بر من سایه نباشد با تو
و شاید که غیرت عاشق بر معشوق تا حدی برسد که نخواهد که در حسن معشوق چیزی بیفزاید و این معنی غوری دارد جز بذوق فهم نتوان کرد.
عین‌القضات همدانی : لوایح
فصل ۱۸
از شجرۀ روح ثمرۀ عشق پدید آمد شجره در کار ثمره شد همانا روح مشتاق آن عاشق صادق در فضای عالم هستی نظرۀ شجره دید ثمرۀ او آتش انَسَ مِنْ جانِبِ الطّورِ ناراً، آمد ناموس اکبر که جاسوس این معنی است ازولایت خود تفحص آن می‌کرد بدیدۀ ملکی بدید که آن شجرۀ روح اوستو آن ثمرۀ عشق آن، آتش که ثمره می‌نماید هم از درخت روح او سر بر زده است از آنست که نه او را می‌سوزد و نه با او می‌سازد و آنچه گفته‌اند که ازمیوه درخت آمد اما میوه باز بر درخت نیامد برای این معنی گفته‌اند یعنی اگر این آتش شجرۀ روح را بسوزد عشق تواند که از نظر رحمت معشوق در فضای قضا شجرۀ دیگر نشاند. اما اگر شجرۀ روح مر ثمره را گم کند زود باشد که صرصر غیرت آن درخت را از بیخ برآرد چون بی ثمره بود دوام وجودش بتجدد مثل او میسر نشود زیرا که شجره را ثمره بباید تا بواسطۀ او بعد عدم او مثل او پدید آید و این معنی بوالعجبست. ای برادر اگر آن شجرۀ روح او نبودی و آن ثمرۀ عشق نبودی خطاب اِنَّنی اَنَااللّه کی درست آمدی زیرا که عشق روا بود که از درخت جان عاشق مر عاشق را بخود خواندو این ندا هم ازو بدو رساند که اِنَّنی اَنَااللّه.
خواهی که سخن ز جان آگه شنوی
و اسرار درونی شهنشه شنوی
کم گرد ز خویش تا تو از هستی خود
بیخود همه اِنَّنی اَنَا اللّه شنوی
عین‌القضات همدانی : لوایح
فصل ۱۹
آتش عشق که ثمرۀ شجرۀ جانست نه مر جان را بسوزد ونه با جان بسازد چون با جان نمی‌سازد مینماید که وصف او نیست و چون وصف او نباشد هر آینه وصف معشوق باشد و آنجا گفته‌اند که وصف زایدست بر ذات سرّاین معنی است اگر چه از شجرۀ روح عاشق سربرآرد اما چون او را از پای در آورد روی بعالم معشوق نهاد بارگاه خالی دید مسندبنهاد و پادشاه شد و در ملک بنشست: فَصادَفَ قَلْباً فارغاً فَتَمَکَنَّا و چون عاشق را نمی‌سوزد مینماید که ناز او را نیاز این درمی‌باید تا کرشمۀ حسن بروپدید کند چنانکه گفته‌اند:
چندانکه مرا ز حسن دلبر باید
او را ز من شکسته هم درباید
چون ناز ورا نیاز من دربایست
پس مرتبۀ نیاز برتر باید
عین‌القضات همدانی : لوایح
فصل ۲۰
آنچه عشقه بر شجره می‌پیچد تا او را از بیخ برمی‌آرد و ندادت او را در خود می‌آرد نه از عداوتست و نه از محبت، خود خاصیت او آنست که با هر شجرۀ که دست در مکر آرد او را از بیخ برآورد همچنین عشقۀ عشق بر شجرۀ نهاد روح عاشق از آن می‌پیچد تا او را از بیخ هستی برآرد و لطافت او را در خود درآرد زیرا که خاصیت او آنست که با هر که در آمیزد خون او بریزد او را با کس عداوت نیست و محبت هم نه، هر اثر که ظاهر کند بخاصیت وجود کند نه باختیار و آنکه عاشق را در عشق اختیار نمی‌ماند سرّاین معنی است.
در عشق چو اختیار یاری نبود
بی عشق ز اختیار یاری نبود
در بارگه مراد معشوقۀ ما
جز عشق باختیار کاری نبود
عین‌القضات همدانی : لوایح
فصل ۲۱
عشق آسمانست و روح زمین یعنی عشق فاعل است و روح قابل بدین نسبت میان ایشان ارتباطی است معنوی، او این را درمی‌کشد و این او را برمی‌کشد تا معنی رابطۀ او درکشنده است و این برکشنده، و آنچه عاشق بمعشوق مایل است و معشوق بعاشق ناظر است ازین جهت است و این از فهم اهل علم دورست و از نظر بصیرت ایشان مستورست زیرا که علم نقیب بارگاه است در درگاه ترتیب خیل و حشم و وجود و عدم نگاه دارد و اما بر ادراک اسرار پادشاه کاری ندارد و خاصیت عشق هم اینجا از تأثیر فروماند زیرا که تأثیر خاصیت او آن بود که قابل را مستعد قبول فعل فاعل کند چون کرد فاعلبرکارست و قابل در دیدارست وَذلِکَ سِرُّ عَجیبٌ.