عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : قصاید
شمارهٔ ۱۱ - در مدح اسلام خان
نوبهار آمد و شد قطره فشان ابر مطیر
روز نوروز گلستان بود و عید غدیر
باز در زمزمه ی زیر و بم آمد به نشاط
کوه از قهقهه ی کبک و صدای نخجیر
باغ از لاله ی تر، عرصه ی داغستان شد
چمن از سبزه ی نوخیز، فضای کشمیر
کرد آهنگ فضای چمن از خلوت شاخ
گل ز دنبال شکوفه چو مرید از پی پیر
دل خوبان همه شد مایل گلگشت چمن
آهوان حرم باغ شدند آهوگیر
بس که سودا ز رگ و ریشه ی مجنون گل کرد
همه تن دیده شد از بهر تماشا زنجیر
خاک نایاب شد از سبزه که قالب سازند
ورنه در دادن جان نیست هوا را تقصیر
خضر از بس که شتابان به سوی باغ رود
پر برآورده عصا در کف او همچون تیر
بید از زمزمه ی آب روان بر لب جوی
می کند رقص چو مجنون به صدای زنجیر
غنچه ی سوسن نوخیز به باغ از سر شاخ
در نظر چون قلم آید ز بناگوش دبیر
بیضه ی مرغ چمن گوهر گوش گل شد
باغ از بس که ز مستی شده مشتاق صفیر
چون گدایان طلبد از در دل ها بلبل
مشت خاری که کند خانه ی خود را تعمیر
باغبان دست سوی غنچه چو اخگر نبرد
تا ز منقار سمندر نکند آتشگیر
می کند سیر ز بس لیلی و مجنون، پر شد
دشت از نغمه ی خلخال و صدای زنجیر
بس که حیران شده بر حسن چمن، پنداری
پای آهو ز سم خویش فرو رفته به قیر
بار عام است کنون در چمن، آن دور گذشت
که قفس چوب نهد در ره مرغان اسیر
نکند جز به سر شاخ نشیمن بلبل
صید گل در همه ی عمر بود بر سر تیر
بوی شیر از دهن غنچه ی نسرین آید
کرده او را غم کم عمری این گلشن پیر
کرده از دود چراغان گل و لاله در ابر
همچو پیراهن فانوس، سیاهی تأثیر
موج بر زلف زند از دم ماهی شانه
بس که دارد سر آراستگی، عالم پیر
از رطوبت عجبی نیست که پیچد چون دام
موج در بحر کمان بر پر مرغابی تیر
کشتی خویش که بسته ست به خشکی زاهد
رقص در ورطه ی طوفان کند از موج حصیر
جوی را آب ز طغیان نه همین ویران کرد
رخنه افتاده به شمشیر ز آب شمشیر
نان فرهاد عجب نیست اگر پخته شود
که شده سنگ ز تأثیر رطوبت چو خمیر
خبر فتح خداوند شنیده ست مگر؟
که شد از ذوق بدین گونه جوان عالم پیر
خان اسلام لقب، نقد شهنشاه عرب
که ز همنامی او کفر شد اسلام پذیر
آن که در مجلس آگاهی و دانایی او
خواب مخمل نتوان گفت ندارد تعبیر
زر خرید کرم اوست چه یحیی و چه فضل
خانه زاد قلم اوست چه اعشی چه جریر
وادی حاتم طی را نفسی طی سازد
بر قدم بانگ زند چون قلم او ز صریر
شود از شبنم لطفش به ریاض عالم
شهد در قبه ی خشخاش فزون از انجیر
از جهان زور برافتاده چنان در عهدش
که ستمگر نتواند که کشد مو ز خمیر
سنگ را موم کند از پی آیینه ی آب
نهد از موج به پا سیل روان را زنجیر
ای بهار چمن لطف و گل گلشن فیض
که غباری بود از کوچه ی خلق تو عبیر
ای قلم بر قلم مفتی رای تو قضا
وی قدم بر قدم شحنه ی حکمت تقدیر
ای که در مصلحت ملک و نظام دولت
پیش رای تو نیاید ز ارسطو تدبیر
صد فلاطون پرد از خم چو کبوتر از چاه
از صفیر قلم حکمت تو گاه صریر
پیش قدر تو سکندر سخن جاه و جلال
گر تواند کند اظهار به فرض تقدیر،
تا به او چهره شود بهر جواب دعوی
پای تا سر شود آیینه زبان چون شمشیر
نیست در گردن خصم تو حمایل هیکل
بسته دارد سر خود را به بدن با زنجیر
شیر از بیم تو ز آهو رمد و روز شکار
آهو از حکم تو چون شیر شود آهوگیر
در زمان تو نداند ز که باید طلبید
پی تعویذ تب خود، ورق آهو شیر
نیست از حفظ تو بیم ضرری چون یاقوت
گر کسی اخگر افروخته پیچد به حریر
شد ز افشردن سر پنجه ی جود تو کبود
چون کف نیل ز سر تا به قدم ابر مطیر
جان ز تیغت نبرد صید، که چون ریشه ی نی
از نهیب تو زمین گیر شود پنجه ی شیر
عکس شمشیر تو در آب گر افتد، از بیم
آب در جوی شود خشک چو آب شمشیر
سایه گویی که پلنگی ست گریزان با او
شد مشبک ز خدنگ تو ز بس پیکر شیر
در چمن بهر سپاه تو ز تحریک صبا
شاخ گل گاه کمان می شود و گاهی تیر
صاحبا! بنده سلیمم که ز اخلاص مرا
نیست در درگه تو، بلکه در آفاق نظیر
بر درت فخر من از مرتبه ی اخلاص است
حرف دعوی هنر شسته ام از لوح ضمیر
ترسم از بندگی ات بس که خوشم با غربت
در قیامت شودم خاک وطن دامنگیر
بر سرم سایه ی تو چتر سعادت بادا
تا فتد سایه به خاک چمن از ابر مطیر
سلیم تهرانی : قطعات
شمارهٔ ۹ - اظهار افلاس خود و طلب تدارک
ای سروری که بر در دولتسرای تو
هرکس که رو نهاد به دلخواه می رود
خورشید با وجود جناب بلند تو
بر آسمان ز همت کوتاه می رود
از خرمنی که خصم تو دارد، به سوی برق
صد نامه بیش بر پر هر کاه می رود
در یک نفس کبوتر عزم تو طی کند
راهی که آفتاب به یک ماه می رود
از بس ندیده کار تو بی مصلحت کسی
یوسف به ریسمان تو در چاه می رود
شد مدت سه سال که بر درگهت مرا
حرفی نه از وزیر و نه از شاه می رود
رحم آیدت به حالم اگر باخبر شوی
کاوقات من به سر به چه اکراه می رود
احوال خویش می کنم از هرکسی نهان
دانم سخن چگونه در افواه می رود
راضی نیم که پیشتر از من کسی ترا
گوید فلان غلام نکوخواه می رود
سلیم تهرانی : قطعات
شمارهٔ ۱۴ - مذمت جمعی حساد
در اقلیم معنی سلیم آن مسیحم
که نطقم زند دم ز معجزنمایی
درآید چو کلکم به رفتار، گردد
ز رنگینی جلوه، کاغذ حنایی
اگر پیر گشتم، جوان است طبعم
چو می کهنه گردد، کند خودنمایی
به این ضعف، طبعی مرا در سخن هست
تواناتر از غیرت روستایی
ز آزاده طبعی نکرده ست هرگز
قلم را کلامم عصای گدایی
ز حرف طلب بسته ام لب درین بحر
رسد چون صدف، روزی من هوایی
گروهی مرا از حسد دل خراشند
که چون روی خویشند از تیره رایی
همه بلخی و جبه شان سبزواری
همه کوفی و خرقه شان کربلایی
همه حاصل کار و بار دنائت
همه نطفه ی آب و نان گدایی
همه همچو دستار خود روی دستی
همه همچو شلوار خود پشت پایی
ز سر در زمینی چو پیکان خاکی
ز... در هوایی چو تیرهوایی
ز راه فساد آب نخوت گرفته
چو گوهر در ایشان منی کرده مایی
ازیشان چو ساغر مثل خیره چشمی
ازیشان چو می سرخ رو بی حیایی
چنان است ازین فرقه اظهار مردی
که در هند، دختر کند کدخدایی
ز بس ناگوارند، ازین فرقه گردید
جهان گنده چون معده ی امتلایی
در اثبات دعوی ست از خط کوفی
به دست همه محضر بی وفایی
چو می خوارگان شغلشان هرزه گویی
چو تریاکیان کارشان ژاژخایی
به هرجا قدم می گذارند، مردم
ازیشان گریزند همچون وبایی
متاع سخن آنچه دزدند از من
به من می فروشند از بی حیایی
جوانمرگی این مفسدان را ضرور است
کند مار، چون کهنه شد، اژدهایی
ازین قوم، دانی چه باید طلب داشت؟
جدایی، جدایی، جدایی، جدایی
سلیم تهرانی : قطعات
شمارهٔ ۱۵ - گرفتن طلب خود از خواجه ی ممسک
شکر کز خواجه گرفتم طلب خویش سلیم
مرد عاقل زر خود را به چنین کس ندهد
که ازین دست به آن دست چو گیرد زر را
تا قیامت، به همان دست، دگر پس ندهد
سلیم تهرانی : قطعات
شمارهٔ ۱۸ - در هجو
ای آن که عیبجویی من پیشه کرده ای
من خود حکایت از چه و چونت نمی کنم
بر تیغ پاکدامن خویشم چو آفتاب
حیف است، ورنه رحم به خونت نمی کنم
چون شعله، قوت روح ز اسفل رسد ترا
گر مرده ای، که چوب به... ت نمی کنم
سلیم تهرانی : قطعات
شمارهٔ ۱۹ - باز فرستادن خربزه
کام بخشا! ز تو شد خربزه ای لطف مرا
همچو حوران بهشتی خوش و پاکیزه سرشت
داده دهقان عوض آب به او شربت قند
«هرکسی آن درود عاقبت کار که کشت»
چون تو شیرینی هر حرف نکو می دانی
«مدعی گر نکند فهم سخن، گو سر و خشت»
بود چون لایق بزم تو، مناسب دیدم
کز بهشت آمده را باز فرستم به بهشت
سلیم تهرانی : قطعات
شمارهٔ ۲۲ - زان دشمن نزدیک که دورش نتوان کرد
زان دشمن نزدیک که دورش نتوان کرد
ناچار گزیری نبود همنفسی را
پیداست بر ارباب فراست که ندارد
افشاندن دم فایده، اسب مگسی را
سلیم تهرانی : قطعات
شمارهٔ ۲۸ - تعریف شخصی
ای که خورشید چو آیینه ز خجلت رو ساخت
خامه چون پرده گشا گشت خیالات ترا
گر ندادند ترا حسن خط آزرده مباش
پای طاووس بود خامه کمالات ترا
سلیم تهرانی : قطعات
شمارهٔ ۳۱ - چو سامان عشرت مهیا شود
چو سامان عشرت مهیا شود
شراب آن زمان گر بنوشی رواست
به دست تهی ساغر می مگیر
که گل شاخ بی برگ را بدنماست
سلیم تهرانی : قطعات
شمارهٔ ۳۳
در مجلس وصل یار ای دل
تا کی گویی ره سخن نیست
چون کار کسی به حرف افتاد
راه سخنی به از دهن نیست
سلیم تهرانی : قطعات
شمارهٔ ۳۴ - هجو شخصی که به ضیافت رفته بود
ای گلبن باغ حسن، آخر
گل ها ز برای خود گشادی
رفتی به ضیافت حریفان
از دست عنان خویش دادی
از شومی آب و دانه آخر
در دام فساد اوفتادی
از طبع خسیس خویش چون ناف
... را به سر شکم نهادی
سلیم تهرانی : قطعات
شمارهٔ ۳۵ - هجو خواجه حسن
با هرکه نشنید نفسی، خواجه حسن را
از گاو و ز گوساله ی خود، گفت و شنید است
از بس که سیاهی زند از ماست به مردم
باور نکنم گوید اگر ماست سفید است
سلیم تهرانی : قطعات
شمارهٔ ۳۷ - هجو پسر تریاکی
چشم بد دور، خواجه را پسری ست
که همه زیرکی و ادراک است
چه عجب گر ضعیف و خرد افتاد
که چو خشخاش، تخم تریاک است
سلیم تهرانی : قطعات
شمارهٔ ۳۸ - هست کارم به مجلسی که درو
هست کارم به مجلسی که درو
حرف با لب چو خنده بیگانه ست
چند پاس ادب کسی دارد؟
انجمن نیست این ادبخانه ست!
سلیم تهرانی : قطعات
شمارهٔ ۴۲ - هجو حساد شعر
سلیم اعدای تو حیوان چندند
به ایشان ترک هر بیش و کمی کن
چوز خمی می رسد از ناکسانت
برآن از چرب نرمی مرهمی کن
ز شیطان خود نشاید بود کمتر
اگر خصمی کنی، با آدمی کن
سلیم تهرانی : قطعات
شمارهٔ ۴۵ - هجو کسی
خواجه از بس ممسک و رذل و خسیس افتاده است
گر شکست عمر بیند، از شکست نان به است
صورت زشتش خبر از معنی او می دهد
ظاهری دارد که از وی باطن شیطان به است
نفعی از هرکس که بیند، بهتر از فرزند اوست
استخوانی در دهان سگ ز صد دندان به است
سلیم تهرانی : مثنویات
شمارهٔ ۲ - مثنوی در باب نابسامانی اوضاع زمان
نبینم خوش زمین و آسمان را
به خیر آرد خدا، کار جهان را
جهان آن روز راحت را تلف کرد
که رسم دوستی را برطرف کرد
نه تنها دوست با دشمن نسازد
که تن با جان و جان با تن نسازد
به هر تن استخوان های بلاسنج
به جنگ افتاده چون اجزای شطرنج
به بدگویی نفس در حرف سازی ست
زبان از طعنه در شمشیربازی ست
به سوراخ دهن های دل آزار
زیان ها مار و دندان بیضه ی مار
نه تنها طبع مردم منحرف شد
مزاج هرچه بینی مختلف شد
چنان شد عام رسم کینه خواهی
که آب آتش زند بر خار ماهی
چنان برق خصومت شد جهان تاب
که اردک می پراند موج از آب
قدح دارد ز مینا خویش را دور
گسسته نغمه، تار عهد طنبور
گهی می چنگ می خواهد، گهی عود
بلی انگور هم دوشاب دل بود
بود در باغ از جرم محبت
به گردن قمریان را طوق لعنت
جهان زان آتش گل برفروزد
که چون پروانه بلبل را بسوزد
کشیده تیغ و گوید چرخ بدخو
محبت کو، مروت کو، وفا کو
ز خصمی کشت و کرد این چرخ غدار
محبت را به گور از فرج کفتار
حقیقت پا کشیده ست از میانه
محبت برطرف شد از زمانه
ز بس کردند مردم روسیاهی
بدل شد با غضب، لطف الهی
به میخانه چنان روی نیاز است
که خشت فرش او مهر نماز است
ز مسجد نعره ی مستان علم زد
مؤذن بانگ از آنجا بر قدم زد
چنان بی رونقی در کعبه افزود
که رنگ از جامه اش برخاست چون دود
به هم، مستوفیان آسمانی
نشستند و ز روی کاردانی
به رزق هرکسی دفتر گشادند
برات از نامه ی اعمال دادند
چو دهقان، ناصحی دانا ندارد
که بردارد هر آن چیزی که کارد
یکی با عارفی گفت ای یگانه
چه مذهب کرده ای خوش در زمانه
بگفتا مذهب و آیین دهقان
که دارد کشته ی خود را به دامان
سلیم تهرانی : مثنویات
شمارهٔ ۳ - حکایت مردی که آب در شیر می کرد
شنیدم حیله پردازی ز احشام
که در تزویر بودش چون فلک نام
چو خیل اخترانش گله ای بود
کزان خوردی چو طفلان شیر مقصود
خجسته گله ای کز خوردن گل
شدی حاصل ازیشان روغن گل
چو آهو، شوخ چشمان نکورو
ولی شهری، نه صحرایی چو آهو
مبارک رویشان چون روی دلبر
گوارا شیرشان چون شیر مادر
بجز ایشان ندیده عالم پیر
که در پستان عروسان را بود شیر
ز هریک گشته از حسن نظرتاب
چو چشم گرگ روشن، چشم قصاب
تن پر مو نباشد خوش ز خوبان
ولی با مو خوش است اندام ایشان
ز موی ساقشان افکنده تقدیس
سلیمان را به یاد ساق بلقیس
ز بار دنبه ی سنگین تلاطم
سراسر را شکاف افتاده در سم
چو خیل لشکر شاهان جهانگیر
نموده قلعه های کوه تسخیر
ز جست و خیز در صحرا به آهو
نموده جوهر خود را ز هر مو
ز تسلیم و رضا بر تیغ قصاب
نهاده سر همه چون جدول آب
شبانی داشت همچون عقل هشیار
ز خیل گوسفندانش خبردار
شهنشاهی کزو بی رنج و تشویش
به یک جا آب خوردی گرگ با میش
حصاری گله را حفظش ز آهن
که سنگ انداز آن بودی فلاخن
چو فالیزش به دور تله ی گرگ
فتاده بر سر هم کله ی گرگ
ز صوتش دامن صحرا پر از گل
که نی بودش به لب منقار بلبل
به هامون نغمه اش افکنده آتش
صدای ساز او را کوه دمکش
به وقت نغمه پردازیش در مشت
چو موسیقار، نی بودی هر انگشت
ز شیران گله را او بود غمخوار
چو طفلان عزیزش دایه بسیار
سگ آن گله نفس صاحبش بود
که از روباه بازی بود خشنود
شدی شیری که از آن گله حاصل
درو کردی دو چندان آب داخل
به سوی شهر کردی رو ز صحرا
به دوشش مشک آبی همچو سقا
دکان حیله بگشودی به بازار
جهان چون صبح شیرش را خریدار
گرامی، شیر او در کاسه چوبین
به کشتی قدر دارد آب شیرین
ز حیله داشتی با تیزهوشان
متاعش آب چون گوهرفروشان
ازو آموخت صبح آیین تزویر
که می ریزد ز شبنم آب در شیر
درین تزویرش از بس دید بی تاب
ز خجلت شیر در پیمانه شد آب
تمام عمر، کار او همین بود
ازان غافل که گردون در کمین بود
قضا را آن شبان موسی آثار
که بودی طور او دامان کهسار
خرامان گله سوی کوه می راند
که ابری ناگهان دامن برافشاند
چو غوغا دید از طوفان به دریا
بجنبیدش رگ غیرت در اعضا
به نوعی دجله افشان شد که طوفان
ز حیرت خشک شد چون موج سوهان
شد از تأثیر بارانش ز کهسار
روان سیلی به هرسو اژدهاوار
ز هرسو آنچنان موجی عیان شد
که گفتی کوه در صحرا روان شد
ز بس طوفان ز موجش تند برجست
پل قوس قزح را طاق بشکست
گمان بردی که در دامان صحرا
ز سیر کوه برگشته ست دریا
در آن امواج، فوجی بود خونخوار
که آمد سرخ رو از فتح کهسار
به پیش آن سپاه کینه آلود
دوان از هر طرف کوهی کتل بود
چو رو در ترکتاز آورد بی باک
ازان صحرا ببرد آن گله را پاک
دوان آمد شبان سوی قبیله
بگفت آن را که کارش بود حیله
هرآن آبی که می کردی تو در شیر
که بفروشی به خلق آن را به تزویر،
جهان پا در مکافاتش چو افشرد
شد آن سیلاب و آمد گله را برد
سلیم از کف چرا نیکی گذاری؟
که پاداش عمل در پیش داری
سلیم تهرانی : مثنویات
شمارهٔ ۷ - تصویرپردازی خیالی از مردی شکمباره به عنوان تمهیدی برای مدح اسلام خان و توصیف سفره ی نعم او
خامه ام برخلاف عادت خویش
سفله ای را کشیده است به پیش
آن کج اندیشه ای که همچو کمان
بسته دایم برای جنگ میان
وان میانی که کینه قربان است
ترکش تیر او قلمدان است
چون کند بحث، شرم می باید
یا گریبان ز چرم می باید
صحبتش با مزاج ناهموار
پرخطر چون قمار و راه قمار
چون خر ارغنون بود نالان
از سواری او خر شیطان
پرده ی گوشش از سخن چینی
پاره شد بس که دید سنگینی
خلق از بیم صحبتش در گرد
خانه بر خانه همچو مهره ی نرد
دست بر خوان هرکه کرد دراز
خبث او نان خورش کند چو پیاز
چون مگس، چشم دهر گشته بسی
در کثافت چو او ندیده کسی
شده از موج چرک دامانش
همچو قمری سیه، گریبانش
بود از خبث باطنش بدبو
عرق او چو آب تنباکو
بغل او کتابخانه ی اوست
گوشه ی دامنش خزانه ی اوست
رو در آبی که شست بر لب جو
هر حبابی شد آبخانه درو
از برص گردنش سفید چو غاز
ولی از موج چرک، سینه ی باز
چشم تنگش به وقت بیداری
گل بابونه است پنداری
چون به یکدیگرش ز خواب نهاد
می دهد آن ز چشم گندم یاد
گفته اندش به چشم او مانی
بسته زنار ازان سلیمانی
جگرش خون ز فکر و اندیشه
در دلش حرص دیو در شیشه
آب خضرش نه آرزو باشد
مقصدش نان راه او باشد
هوس خاتم سلیمانش
رفته از دل ز شوق انبانش
چشم بر باز تیزچنگش نیست
در نظر غیر جفت زنگش نیست
مطرب و نغمه اش نه منظور است
چشم او را به سیم طنبور است
پیش او نیست قدر یک خشخاش
صحن باغ بهشت را بی آش
در همه محفلی ز طبع لئیم
همچو می مسخره، چو بنگ ندیم
می کشد چون چراغ لاله ز سنگ
روغن از چاپلوسی و نیرنگ
بافسون و فسانه از گوهر
افشرد آب را چو پنبه ی تر
کند افسون او تهی چون کف
سفره ی موج را ز نان صدف
می برد وقت ناخنک از مشت
همچو تیشه فرو به سنگ انگشت
همچو مرغی که هرزه گرد افتاد
نیست جایی که خایه ای ننهاد
گر به پیراهن و قبا رفته
بسته بندی به هرکجا رفته
مرکب حرص اوست بی تابی
موج دریاست بال مرغابی
همه تن همچو موج آب، دهان
بغلش چون صدف پر از دندان
مشرف نان و ناظر سفره
پیک بغرا و شاطر سفره
گربه ای مبتلای جوع الکلب
دل سیه، روی زرد چون زر قلب
بر زمینش ز پرخوری پهلو
رنج باریک، کرم معده ی او
همه تن ضعف و مضطرب چو نسیم
خشک و پرخوار چون عصای کلیم
حرف جوعش اگر کند انشا
باد بر گوش آهوی صحرا،
بیم آن از تنش کند هردم
همچو آماس، فربهی را کم
در صف سفره حرص او صفدر
علم جوعش اژدها پیکر
شد طعامی به هر طرف که روان
مردم چشم اوست فلفل آن
هرکجا قاب خشکه ای راهی ست
پنجه ی او برآن دم ماهی ست
جوع هرگه گلویش افشارد
زان که با کاسه نسبتی دارد
می دود بس که از قفای حباب
برده گویی کلاه او را آب
جانب سفره چون کند شبگیر
پر بر آرد عصای او چون تیر
دست چون سوی سفره کرد دراز
حلقه در گوش نان کند ز پیاز
چون اسیران برون کند خفتان
دست تاراجش از تن تفتان
افکند نان همیشه بی پروا
خام در دیگ معده چون بغرا
کرد چشمش ز بس درو تأثیر
شور شد آب چشمه سار پنیر
بر سر سفره ای که او را دید
ماست دیگر نشد به کاسه سفید
سرکه چون پیش او نهی، بی تاب
با پیاله به سر کشد چو شراب
سوی سبزی چو رو نهد به مصاف
گندنا تیغ خود کند به غلاف
دامن سفره سخت گیرد ترب
چون بر اطراف دام ماهی، سرب
پیش آن بازوی کمندانداز
حلقه سازد کمند خویش، پیاز
چه عجب گر ز بیم آن مردک
نشود سبز در جهان زردک
بود از دست جور آن ملعون
موج زن در دل چغندر خون
شلغم پخته چیست، خام نماند
از کلم خود به غیر نام نماند
نیش دندان او به سان گراز
نرگسی می زند به نان و پیاز
رفته از حمله اش ز مرغ کباب
همچو مرغان نیم بسمل، تاب
ماهی از بیم او ز بی تابی
شده چون ماهیان سیمابی
پای طوفان چو در رکاب آید
مرغ و ماهی در اضطراب آید
خویش را چون مگس ز تلواسه
افکند لحظه لحظه در کاسه
بر سر سفره چون درست نشست
تا مبادا بپردش از دست،
بار اول چو می کشان خراب
بشکند بال های مرغ کباب
دو پیازه ز دیدنش تر شد
خشکه از بیم او مزعفر شد
می برد بس که سر به کاسه فرو
از سرش قلیه گشت قلیه کدو
حبشی داغدار چهره ی اوست
زعفران گرچه زینت هندوست
قاشق و آش رشته زو در شور
همچو طنبور و رشته ی طنبور
دید ازو بس که جور دست انداز
آش تتماج گشت دنبه گداز
صحن ماهیچه را غنیم بزرگ
دشمن لنگ بره همچون گرگ
سوی سفره چو سایه گستر گشت
خشک شد خشکه و شله ترگشت
نظر او پلاو را مجذوب
پنجه اش صحن خشکه را جاروب
بهر دفعش چو گرز در زد و گیر
مشت خود را گره کند کفگیر
سوی بریشان چو دست برد سبک
کفن بره گشت نان تنک
به طعامی که دسترس دارد
مرغش از پنجه در قفس دارد
هرگه آهنگ آش غوره کند
موی چینی سفره نوره کند
دهن از لقمه بس که سازد پر
چاک افتاده بر لبش چو شتر
شود، آشش چو دیر پیش نهی
قالب پنجه اش چو بهله تهی
بود از دست او ز بس درهم
شده مغز قلم چو نال قلم
خوردن بیضه چون کند بنیاد
وای بر جان بیضه ی فولاد
پدری نیز داشت همچون خود
در همه دیگ، جوش زن چو نخود
بود در آشمالی آن کافر
چون شله گرم تا دم آخر
هرگه از تشنگی شود بی تاب
برف لرزد به کوزه چون سیماب
کرد آهنگ آب یخ چو ز دور
یخ شد از بیم خشک همچو بلور
در سراغ هلیم، دیوانه
به چراغ هریسه پروانه
دایه در کودکی به دامانش
شیردان داده جای پستانش
پی کیپا چو او روانه شود
آفت صدهزارخانه شود
سوی پاچه چو گوش خواباند
به سگ پاچه گیر می ماند
بر سر کله چون شبیخون برد
گرد از مغز او به گردون برد
با چنین اشتها، کجا تقدیر
می تواند که سازد او را سیر؟
مگر از فیض مطبخ نواب
شکمش پر شود چو مرغ کباب
آن ولی نعمتی که هست جهان
بر سر خوان فیض او مهمان
صبح، دستارخوان ایوانش
مه نو یک رکابی از خوانش
خوان او را صلازنان همراه
درگهش را کتابه بسم الله
سفره ی همتش به صفه ی بار
آسمانی ست با زمین هموار
سفهر ای پهن چون سپهر برین
پر ز هر نعمتی چو خوان زمین
میوه بی قدر از فراوانی
هندی و بلخی و خراسانی
خربزه چون بتان شکرریز
کرده دندان برو جهانی تیز
لعبتی دلفریب و پاک سرشت
نازک و نرم همچو حور بهشت
مغز چون انگبین الوندی
پوست چون کاغذ سمرقندی
سوی هندوستان شکرریز
شد روان آب خضر از کاریز
از شمیمش کزان دل آساید
بوی خاک بهشت می آید
آب هرگه به پوست افکنده
شده زمزم ز دلو شرمنده
ناز و نعمت به شکر آلوده
کاسه ی او چو صحن پالوده
نیست از خوان فیض دشمن و دوست
نعمتش خانه زاد کاسه ی اوست
روح تریاکیان به بال هوس
می پرد گرد کاسه اش چومگس
گاه چون عارف نمد بر دوش
گه چو رندان کربلایی پوش
کرد از پختگی چو عزم سفر
دست خود برگرفت ازو مادر
هیکل نغز او سراسر خوب
بود از فربهی چنان مرطوب،
که درو گردد از کف مردم
کارد چون استخوان ماهی گم
هندوانه چو سبز ته گلگون
کرده از آب و رنگ دل ها خون
آبش آب حیات مخموران
شربت سازگار محروران
مغزش از شهد خویش حلوا شد
پوست از شیره اش مربا شد
شده از نقش دانه های نهان
پیکرش خلوت سیه چشمان
همچو پروین به خوشه ی انگور
آب داده جهان ز چشمه ی نور
دانه ی خوشه اش چو حب نبات
در نباتی نهفته آب حیات
آسمان را نجوم رخشانش
خجل از خایه ی غلامانش
دانه ی او ستاره ی دمدار
سعد، اما نه نحس در آثار
دختری دارد او به پرده نهان
که طلبکار اوست پیر و جوان
خوشه ی گندم این شنیده مگر
که به یک بطن زاده صد دختر
لیک هر دختری چو لیلی نیست
با شرر پرتو تجلی نیست
رطب آمد ز اقتضای جهان
لقمه ای درخور دهن چو زبان
هر دهن باز در تماشایش
در طبق لقمه لقمه حلوایش
از صفا چون ستاره ی روشن
شهدش انگشت پیچ همچو سخن
همچو هندوست کار او وارون
استخوان در درون و مغز برون
استخوان در درون او بنگر
خسته ای اوفتاده در بستر
کرده بر نخل او ستاره کمین
موش خرمای دم بریده ببین
رفته چون سوی نخل او به طلب
آستین را جوال کرده عرب
گر به بغداد، سوی نخلستان
بینی، آگه شوی ز راز جهان
خلفا لشکر از جهان رانده
علم و توغشان به جا مانده
نیشکر را چو کلک دانشمند
شده پر شهد ناب، بند از بند
همچو سبزان هند شورانگیز
همه اندام اوست شکرریز
میوه ای در خور بزرگان است
خورش فیل دایم از آن است
دوستی بین که همچو دشمن، دوست
از تن او کند به دندان پوست
مرکبش ساخت کودک خیره
مرکبی در دهان او شیره
از سواریش گوی لذت برد
آخر اما چو مفلسانش خورد
انبه خود لقمه ای ست فرموده
حقه ای پر ز صندل سوده
کام ها را غذای نوش گوار
دست ها را طلای دست افشار
لذتش تا رسد به کام و زبان
می کند ریشه در بن دندان
تا دهد میوه ای چنین را تاب
می شود گرده ی حلاوت آب
به وجودش ز پاکی طینت
چون توان داد ریشه را نسبت؟
کز لطافت نهالش از بیشه
رسته چون نخل موم بی ریشه
از تماشای نعمت این خوان
چشم را آب ده، دهن را نان
آسمان کاسه لیس این خوان است
خم انگشت ماه نو زان است
سبزی بخت، سبزی خوانش
نمک حسن در نمکدانش
خوردنی ها همه تمام عیار
کز مصالح تمام گردد کار
از صفای برنج های سفید
چون صدف، کاسه پر ز مروارید
روغن اندر طعام ها، گویی
روغن گل بود ز خوشبویی
کند از شغل خود، نه از تقصیر
خادم سفره گر زمانی دیر،
می پرد خود به جانب اصحاب
همچو مرغ بهشت، مرغ کباب
گردد از بس صفا و رنگینی
روح فغفور، گرد هر چینی
چینی، اما ختایی اندامان
پیکر از نقش موی بی سامان
نقش مو را ندیده هرگز فاش
بجز از نوک خامه ی نقاش
کرده زان سان بلند صوت و صدا
همچو چینی نواز باد صبا،
مگر آرد در آن میان به شمار
صحن ماهیچه، چینی مودار
برگ بغرا لطیف چون نسرین
همه تن گوش از پی تحسین
نازک و نرم و دلکش اندامش
بی سبب برگ گل نشد نامش
رشته را از لطافت پیکر
می توان کرد رشته ی گوهر
هرکه مهمان شود ز اهل کرم
دهدش لنگ بره مغز قلم
قوشدیلی زبان رغان است
واقف از سر آن سلیمان است
آورد بهر جوش بره ی او
ران خود را به پای خود آهو
هرکه گیرد به دست سنبوسه
همچو تعویذ می کند بوسه
دهد از ذوق، دست خود را بوس
دست هرکس رسد به ساق عروس
بس که رویش سفید و نورانی ست
حبشی داغدار بورانی ست
گر درین خوان ز نعمت الوان
کوتهی نیست همچو صحن جنان،
نیست ای عقل جای حیرانی
صاحب سفره کیست، می دانی؟
صاحب، اسلام خان عالی شان
آن وزیر شه و وکیل جهان
آن بزرگی که طفل اگر به قلم
نام او را کند به صفحه رقم،
پنجه خویش را پس از صد بوس
جای بر سر دهد چو تاج خروس
کرده خوانش تهی ز شکر و شیر
همچو خشخاش، سفره ی انجیر
کرده دستار خوان ز شیر و شکر
سفره ی نعمت این چنین خوشتر
دهد اول، چو گسترد خوان را
نوشدارو ز خنده مهمان را
همه را از نظر دهد تسکین
نقش ایوان او چو صورت چین
تنگ از شوکتش جهان بر جم
وف اولاد خامه اش عالم
رقمش را نشان فیض، رقم
قلمش را نوال، مغز قلم
روسفیدی صحیفه را ز سواد
قلم از نسبت رقم فولاد
قلم و صفحه اش انیس و جلیس
چون سلیمان و هدهد و بلقیس
چکد آب طراوت از رقمش
همچو تاک بریده از قلمش
قلم و تیغ شد ازو هم پشت
هرکه نشنید حکم این، آن کشت
قلم او کلید گنج گهر
تیغش آیینه دار فتح و ظفر
آسمان توسنی که در صف کین
کرده خالی چو ماه نو صد زین
تیغ او تا فکند خوان قتال
هفت خوان را شکست رستم زال
استخوان در وجود رویین تن
شد ز گرزش چو سرمه در هاون
دیده چون کافرش به روز غزا
به زبانش گذشته نام خدا
گر شود خشم او زبانه ی برق
کوه نالد ز تازیانه ی برق
قطره ی ابر قهر او سیلی ست
یک سوار از سپاه او خیلی ست
منع شد تا ز عدل او نخجیر
شده منقار باز، ناخن گیر
همچو طفلان به عهد او شهباز
از پر خود شده کبوترباز
حفظش ار کشت را ندارد پاس
خوشه را برگ خویش گردد داس
شد ز اعجاز نطق او درهم
کار عیسی چو پنجه ی مریم
عقلش از کار این جهان خراب
با خبر چون ز خاک جلوه ی آب
فکرش از راز آسمان کبود
قلم موی لاجوردآلود
دست همت چو در زرافشانی
بگشاید، ز تنگ میدانی،
می کند آفتاب تابان جمع
پنجه ی خویش را چو رشته ی شمع
ابر دستش چو سایه افکن شد
بس که بالید دانه، خرمن شد
مومیایی خلقش انسانی ست
نفعش اما زیاده از کانی ست
چرب نرمی کند ز بس به سخن
نان سایل فتاده در روغن
بر درش حلقه گشته اهل نیاز
بزم او را صدای سایل، ساز
چون بزرگان شوند بزم آرای
آستان است مطربان را جای
کرده هرگه عزیمت نخجیر
آهوان را گرفته تب چون شیر
عقل پیچد چو رشته ی جادو
در پریخانه ی طویله ی او
بحر از موج، وقت طوفانش
می دهد یادی از شترخانش
در زمانش ز بس که در ایام
شده آیین مهربانی عام،
آهوان را شده ست دامنگیر
همچو اهل ختا پرستش شیر
تا دهد گاه تلخ و گه شیرین
سفره ی آسمان و خوان زمین
تلخ و شیرین این دو خوان گشاد
وقف خصمان و دوستانش باد
سلیم تهرانی : مثنویات
شمارهٔ ۹ - داستان حاتم طایی
بسم الله الرحمن الرحیم
هست عصای ره طبع سلیم
راوی افسانه ی اهل کرم
طوطی پر ریخته، یعنی قلم
نقل کند کز پی سامان کار
قافله ای جمع شد از هر دیار
خاسته چون مهر ز مشرق تمام
عزم سفر کرد به سرحد شام
قافله ای مردم او با صواب
گشته جهان را همه چون آفتاب
نقد خرد، مایه ی بازارشان
جنس هنر بود همه بارشان
از رخشان نور سعادت عیان
بر سرشان بال هما سایبان
شاد و شکفته همه با یکدگر
خنده ی هریک چو گل از روی زر
خیمه زده هرکه سزاوار خود
همچو شکوفه به سر بار خود
غیر جرس هیچ دلی در جهان
ناله نمی کرد در آن کاروان
سایه کن خیمه ای از هر کنار
برطرف دشت چو ابر بهار
مهر چو سر در پس کهسار برد
قافله دستی ز پی بار برد
گشت روان از پی هم کاروان
همچو سرشک از مژه ی عاشقان
هر جرسی زمزمه آغاز کرد
گمشدگان را به ره آواز کرد
کف به لب از مستی بسیار داشت
ناقه ندانم که چه در بار داشت
رفت به تعجیل ز آرامگاه
قافله چون یک دو سه فرسنگ راه
دهر شد از ظلمت شب ناگهان
سرمه کش دیده ی سیارگان
بود شبی چون دل گمره سیاه
تیره درو چون مژه شمع نگاه
رفته خور از عالم و در مرگ او
گشته سیه پوش جهان دورو
گشته ز بس ظلمت شب، روی ماه
همچو رخ صفحه ی مشقی سیاه
برده شبیخون به سر زلف یار
کرده صف لشکر او تار و مار
چون شب هجران ز سحر ناامید
از مه نو زنگی ابرو سفید
شبپره جولانگر این کهنه کاخ
مرغ چمن، غنچه بر اطراف شاخ
چرخ سیه دل، همه دم از شهاب
تیر فکنده ز پی آفتاب
ظلمت شب گشته ز بیم خطر
سرمه ی خاموشی مرغ سحر
زیر فلک همچو زمین مصاف
خفته جهانی به ته یک لحاف
کرد ز بس ظلمت شب اشتلم
قافله سررشته ی ره کرد گم
گشت در آن وادی ظلمت نشان
زنگی شب رهزن آن کاروان
در طلب راه ز نزدیک و دور
قافله سرگشته تر از خیل مور
دست و دل جمله چو از کار شد
آتشی از دور نمودار شد
روی نهادند روان بی قرار
جانب آتش همه پروانه وار
بر اثر شعله در آن روی دشت
یک دوسه فرسنگ چو پیموده گشت
روضه ای آمد به نظر همچو نور
سنگ بنایش همه از کوه طور
فیض ز کثرت شده ظاهر درو
جود و سخا گشته مجاور درو
جمله قنادیل وی و شمعدان
چون دل عاشق شده وقف کسان
دیده ز بس فیض ز هر منظرش
کعبه شده حلقه به گوش درش
شمع درو گشته علم در سخا
داده به دشمن سر خود بارها
جانب آن روضه کسی در زمان
رفت که پرسد خبری زان مکان
گفت به او شخصی ازان سرزمین
مقبره ی حاتم طایی ست این
بار گشودند در آن خوش مکان
بر در او حلقه شد آن کاروان
بیهده گویی ز میان گروه
گفت که ای حاتم دریاشکوه
قافله ی ما شده مهمان تو
چشم نهاده همه بر خوان تو
زود پی مایده تدبیر کن
قافله ی گرسنه را سیر کن
بود هنوز این سخنش بر زبان
کز پی سر گریه کنان ساربان
گفت که خورد آن شتر برق تاز
مهره به دل از فلک حقه باز
این سخنش کرد چو در گوش راه
جست سراسیمه چو از سینه آه
گفت که برند سرش را ز تن
تا که شود مایده ی انجمنم
مردم آن قافله را خاص و عام
داد صلا بر سر خوان طعام
از غم جمازه دل تنگ داشت
با کرم حاتم طی جنگ داشت
رفت سوی تربت او سرگران
چون نگه یار سوی عاشقان
گفت که ای حاتم صاحب کرم
خواستم از جود تو فیضی برم
طوف مزار تو به من شوم شد
همت تو بر همه معلوم شد
یافتم اکنون که چه سان بوده است
جود تو از مال کسان بوده است
چند زنی لاف کرم چون سحاب؟
به که نبخشی دگر از بحر آب
چند کنی ای به سخاوت علم
همچو می از کیسه ی مردم کرم
او شده در طعنه زنی بی قرار
روح کرم پیشه ازو شرمسار
بود خوی افشان ز خجالت به راه
همچو تهیدست بر قرض خواه
صبح که این ناقه ی گیتی نورد
از طرف دشت برانگیخت گرد
صاحب جمازه پی کار خود
گشت فرومانده تر از بار خود
بود سراسیمه که از یک کنار
خاست غباری چو خط از روی یار
شد چو به آن قافله نزدیک تر
ناقه سواری شد ازان جلوه گر
بار شتر اطعمه ی بی کران
ناقه ی دیگر به ردیفش روان
کشت عیان زان دو قوی تن جمل
از طرف بادیه کوه و کتل
ناقه ی صرصرروش خوش تکی
کوه به پشت وی و کوهان یکی
برق عنانی که چو فیل سحاب
هیکل گردن بودش آفتاب
از اثر تندی آن خوش نشان
خاک به رفتار چو ریگ روان
گفتی ازان سان که سبکتاز بود
همچو شترمرغ به پرواز بود
از عرق شرم به گاه درنگ
آینه ی زانوی او بسته زنگ
کوه، شکسته کمر از ران او
جل شده ابر سر کوهان او
چیست به دستش جرس نغمه ساز
شاهد مستی که شود زنگباز
سالکی آزاده ز سامان راه
سینه ی خود در بغلش نان راه
از خورش و مایده ی روزگار
شعله صفت کرده قناعت به خار
کف به لب آورده ز مستی و جوش
بر صفت صوفی پشمینه پوش
بیم وی از دوری منزل نبود
گرچه شتر بود، شتردل نبود
کرده نمایان جل رنگین به ناز
همچو عروسی که نماید جهاز
راند به سرعت شتر آن نوجوان
گشت چو نزدیک به آن کاروان
رفت سوی روضه نخستین چو باد
کرد طوافی ز سر اعتقاد
پس به سر قافله ی بی شمار
سایه فکن گشت چو ابر بهار
مردم آن قافله را جابه جا
داد سوی تربت حاتم صلا
سفره پی مایده ترتیب داد
جانب آن طایفه برد و گشاد
سفره ای از مایده آراسته
یافته دل هرچه درو خواسته
سفره چو برداشته شد از میان
عذرطلب گشت ازیشان جوان
قاعده ی لطف و کرم تازه کرد
رو به سوی صاحب جمازه کرد
گفت گلی از چمن حاتمم
همچو زبان بر سخن حاتمم
دوش ز اندیشه چو خوابم ربود
شعله صفت گرم به چشمم نمود
گفت که امشب ز قضا ناگهان
قافله ای گشت مرا میهمان
مقدمشان گرچه خوش آهنگ بود
وقت چودست و دل من تنگ بود
یک شتر اکنون ز همان کاروان
قرض گرفتم پی ترتیب خوان
خیز که هنگام خور و خواب نیست
در لحدم از پی این، تاب نیست
مایده ای درخور احسان من
آنچه تو دیدی به سر خوان من
همره یک ناقه ی رهوار، زود
جانب آن قافله بر همچو دود
چون رسی آنجا که بود کاروان
پیش رو و مایده را بگذران
معذرت من همه را تازه ده
ناقه به آن صاحب جمازه ده
مردم آن قافله را این سخن
شور برآورد ز جان و ز تن
هرکسی از بهر مرادی چو باد
رو به سوی تربت حاتم نهاد
صاحب جمازه هم انداز کرد
گریه کنان معذرت آغاز کرد
گفت که ای شمع شبستان جود
وی کف تو ابر گلستان جود
بی ادبی کرده ام از حد به در
تو ز ادب کردن من درگذر
چون زدمت دست به دامان چو خار
دامن خود جمع مکن غنچه وار
همچو دلت، روح تو مسرور باد
همچو رخت، خاک تو پرنور باد