عبارات مورد جستجو در ۱۸۴۸ گوهر پیدا شد:
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۸۸ - آمدن وهب ابن عبدالله کلبی با مادرش در منزل ثعلبیه
شنیدم که در ثلعبیه ز راه
تنی دو رسیدند نزدیک شاه
یکی نوجوانی چو سرو بلند
دگر مادر پیر آن ارجمند
بگفتند شاها بسی سال هست
که هستیم ماهر دو عیسی پرست
چو دیدیم این فر و جاه تو را
همان حشمت و دستگاه تو را
پژوهش نمودیم و بشناختیم
به اخلاص زی درگهت تاختیم
که هرچ آن تو خواهی بدن بگرویم
به دست تو هر دو مسلمان شویم
چو این زان دو دارای ایمان شنود
مرآن هردو تن را مسلمان نمود
گمانم که آن نوجوان گزین
وهب بود با مادر پاکدین
شنیدم ز دانشوری نیکخواه
یکی خیمه درمنزلی دید شاه
پژوهش نمود از خداوند آن
یکی گفت کای رهبر انس و جان
خداوند این خیمه ترسا بود
به آیین و دین مسیحا بود
جوانی ست با مام پیر و عروس
که بر شیر- درمردی آرد فسوس
به یال و برشیر و بالای سرو
به نیرو چو پیل و به جستن تذرو
شهنشه بدو گفت: بردار گام
زمن بازگو آن جوان را پیام
که فرمود نوباوه ی بو تراب
تو را گر به خیمه درون هست آب
یکی جام پر آب نزد من آر
که تا نوشم آن آب شیرین گوار
سخن ها که آن مرد از شه شنفت
برفت و بدان نوجوان بازگفت
زگوینده چون نوجوان این شنید
چو باز شکاری زجا بر پرید
زخرگه سوی شاه شد رهنورد
به دستش یکی جام پر آب سرد
خم آورد بالا برشهریار
چو شاخ صنوبر زباد بهار
چو لختی برشاه پوزش نمود
بدو گفت بعد ازسلام و درود:
که ای تا جور خسرو نیک نام
بفرما چه نامی و مرزت کدام؟
که پیداست ازتو شکوه مهی
همان شوکت و فر شاهنشهی
شهنشه بدو گفت نام و نژاد
چو آگه شد آن راد روشن نهاد
چنین گفت: کای دادگر شهریار
یکی رازم دارم بدان گوش دار
منم نامداری زخیل عرب
که فرخ پدر کرده نامم وهب
خود و مادر پیر و جفت جوان
به دین مسیح ایم بسته میان
یکی خواب دوشم هم آغوش گشت
چو بیدار گشتم فراموش گشت
تو گر بازگویی همان خواب من
به دین تو آییم ما هر سه تن
خداوند دین چون ازو این شنفت
به پاسخ چنین گوهر راز سفت
که چون خواب دوش ازسرت بردهوش
تو گفتی که رفت از تنت تاب و توش
بدیدی همان دم به بیدار خواب
درخشان رخ عیسی کامیاب
تو را گفت: کای مرد فرخ تبار
به شایسته اندرز من گوش دار
سپیده چو ازمهر گردون نورد
شود روی گیتی چو یاقوت زرد
رسد اندر این دشت با زیب و فر
گزین سبط پیغمبر (ص) تا جور
تو کیش ورا کن زجان اختیار
هر آنچ آن بفرمایدت گوش دار
که اوی است فرمانگذار جهان
به حق رهنما آشکار و نهان
سرخود نما گوی چوگان اوی
بکن جان خود برخی جان اوی
ز فرمان ورایش اگر بگذری
نبینی به دیگر جهان برتری
مرا نزد جدش کنی شرمسار
شود ازتو بیزار پروردگار
چو بشنید ازشاه دین این جوان
برآورد ازدل خروش و فغان
هم اندر زمان دست شه داد بوس
برفت و بیاورد مام و عروس
به دست شهنشاه دین آن سه تن
مسلمان شدند اندر آن انجمن
پس آنگه به همراه یاران شاه
سوی دشت محنت سپردند راه
درود خدا برتن و جانشان
همان گوهر پاک و ایمانشان
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۹۲ - دلجویی کردن امام علیه السلام ازدختر جناب مسلم و مویه گری او درمرگ پدر
زسالار بد دختری خردسال
که مانست خورشید رادرجمال
درآغوش خود شاه بنشا ختش
پدرورا بوسید و بنواختش
چو آن بی پدر کودک هوشیار
چنان مهر دید از جهانشهریار
خروشید و گفت ای مهین عم راد
که جان آفرینت نگهدار باد
ندیدم چنین مهر ازین پیش من
که بینم کنون ازتو با خویشتن
گمانم که دشمن بتیمم نمود
زمرگ پدر دهل دو نیمم نمود
شهنشه بدو گفت و بگریست زار
که ای ازپسر عم – مرا یادگار
تو را گر پدر کشته شد غم مخور
که هست تو را من به جای پدر
بگو ازچه آگاه گشتی چنین
که بابت شده کشته ی تیغ کین
بگفتا تورا هست رسمی قدیم
که اینسان نوازش کنی با یتیم
پس ازدل خروشی برآورد زار
به سوگ پدر همچو ابر بهار
دوگیسوی مشکین پریشان نمود
ره ناله از نای دل برگشود
چو مردان و زن های هاشم نژاد
شنیدند آن مویه زان پاکزاد
همه درفغان و خروش آمدند
ز مرگ سپهبد به جوش آمدند
زن و مرد آل علی هرکه بود
به سوگ سپهدار زاری نمود
دهان ها پر از ویله و سینه چاک
به جای کله بر سرتیره خاک
همه مویه گر گرد شاه آمدند
ابا ناله و اشک و آه آمدند
همه زار گفتند کای نامدار
دلیر و سپهدار و خنجر گذار
پسر عم شاه مدینه رسول
گرامی چو جان پیش شوی بتول
ستوده گهر میر رزم آزمای
نبیره ی ابوطالب پاکرای
جوانمرد عم زاده ی شاه دین
به تیغ ستم کشته ی را ه دین
زدامان شه گشته دستت رها
فرو رفته اندر دم اژدها
همه دوده را زار بگذاشته
به خلد برین رایت افراشته
که ازما بدینسان تورا دور کرد؟
که ما را دو بیننده بی نور کرد
که شه را زمرگ تو بی یار کرد
کدامین بداختر چنین کارکرد؟
دریغ آن برو جوشن پهلوی
دریغ آن سر و افسر خسروی
دریغ آن درخت گشن شاخ و برگ
که با تیشه از ریشه افکند مرگ
دریغ ای جهان را تو چشم و چراغ
که مرا را زتو بهره شد درد و داغ
تو چون کشته گشتی به شمشیر کین
مماناد بی تو سپهر و زمین
فراوان چو زین گونه کردند یاد
شهنشه به اندرزشان لب گشاد
شکیب از غم و رنج بخشودشان
ز دل زنگ تیمار بزدودشان
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۹۶ - آب برداشتن اصحاب به فرمان امام علیه السلام ازمنزل شراف و رسیدن حر ریاحی
ثمین گوهر دجر عبد مناف
همی راند تا جایگاه شراف
درآنجا به فرمان آن رهنمای
سرا پرده ها گشت گردون گرای
به خرگه بیاسود فرخنده شاه
مرآن روز و شب را درآن جایگاه
چو از پرتو چهر رخشنده شید
سیاهی رمید و سپیده دمید
بگفتا به یاران شه کامیاب
که سازید پر – مشک ها رازآب
بیارید در ره به همراه خویش
که ما را یکی کار آید به پیش
به فرمان شاهنشه کامیاب
ببردند باخود بسی مشک آب
چو پیشین خوراستاد برچرخ راست
زمردی سبک بانگ تکبیر خاست
بدو شاه دین گفت: کاین بانگ کیست؟
مرااین وقت هنگام تکبیر چیست
بگفتا: که این شهریار جهان
به چشم آیدم شاخ خرماستان
یکی گفت زان راد مردان چنین
که خرماستان نیست دراین زمین
نکو ار ببینی سر نیزه ها است
که بالا چو خرماستان کرده راست
همانا ز کوفه سپاه آمده است
پی رزم فرخنده شاه آمده است
چو شد برخداوند دین آشکار
که آید زره لشگر نابکار
یکی تل ریگ اندر آن دشت بود
که سودی همی سر به چرخ کبود
بفرمود تا همرهان تاختند
به دامان آن خیمه افراختند
چو این کار کردند یاران شاه
رسیدند کوفی سواران ز راه
گروهی کمر بسته ازبهر جنگ
سپهدارشان حر پیروز جنگ
چر حر؟ نامداری که روز نبرد
هراسان نگشتی زیک دشت مرد
چو جستی به کین جنگ با پر دلان
برابر بدی با هزار از یلان
به هر جنگ داد یلی داده ای
چو فرخنده نام خود آزاده ای
گوی نامداری سترگ ازعرب
دلاور سواری ریاحی نسب
به مهر علی حق سرشته گلشن
ز نور هدایت منور دلش
شنیدم که سالار کوفه دیار
چوشد آگه ازکار آن شهریار
به حر گفت کایدر همی ره سپار
به همراه برگیر مردی هزار
سر راه برشاه برگیر سخت
به فرمان روان گشت بیدار بخت
به هر منزلی کان دلاور شدی
سروشی بدو مژده آور شدی
که بشتاب ای حر به سوی بهشت
که یزدانت کرد این چنین سرنوشت
جوانمرد از آن آمدی درشگفت
زکار خود اندرزها می گرفت
به خود گفت ارمن روم با سپاه
که با داور دین شوم رزمخواه
چرا پس نوید جنانم رسد؟
چنین مژده ازآسمانم رسد؟
همی بود پژمان وآسیمه سار
به هر منزلی با سپه رهسپار
که ناگاه درمنزل آخرین
به چشم آمدنش موکب شاه دین
سراپرده ای دید بر پا کز آن
شدی نور تا هفتمین آسمان
به گرد اندرش خیمه ها بر به پای
که از قبه هر خیمه ای عرش سای
بود گفت مانا مراین بارگاه
ز شاهنشه آفرینش پناه
پس آنگه بفرمود کز یک طرف
سواران کوفی کشیدند صف
درفش سپهبد برافراشتند
عنان های اسبان نگه داشتند
ولیکن درآن گرمی آفتاب
به جانشان شرر برزده قحط آب
سپاه سپهبد چو از ره رسید
خداوند دینشان نگه کرد و دید
بفرمود یکتن ز یاران اوی
به پرسش سوی لشگر آورد روی
دمان رفت فرمانبر و جست راز
بیامد بر شاهدین گفت باز
شهش گفت برگرد و با حر بگوی
که آید به نزد من آن نامجوی
فرستاد ه سوی سپه رفت وگفت
به حر هر چه از داور دین شنفت
چو بشنید حرکش به بر خواند شاه
سبک زی سراپرده بسپرد راه
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۹۹ - دربیان رسیدن موکب همایون امام علیه السلام به قصر بنی مقاتل
چو گشتند لختی همی رهسپار
به قصر مقاتل گشادند بار
سپه بهر راحت فرود آمدند
سراپرده ی شاه را بر زدند
چوشه گشت آسوده ازرنج راه
یکی خیمه دید اندر آن جایگاه
به دهلیز او نیزه ای استوار
ودیگر یکی باره ی راهوار
پژوهش نمود از خداوند آن
یکی گفت با آن شه کامران
خداوند این خیمه عبدالله است
که خود نابه هنجار و دورازره است
بد اندیش مردی است جعفی نژاد
کژی باشدش پیشه زشتی نهاد
نوندی فرستاد شه سوی اوی
چو آمد ستمکار ناپاکخوی
بفرمود شه:ای که درروزگار
نبوده تو را جز گنه هیچ کار
بیا توبه کن زان فراوان گناه
پی یاری من بپیمای راه
که از نار دوزخ رهانم تو را
سوی باغ مینو کشانم تو را
چنین پاسخ آورد برگشته بخت
به شاه فلک مسند عرش تخت
که گر من خدیوا در این داوری
تو را همرهی سازم و یاوری
نخستین کسی کو شود کشته زار
منم دردو رویه صف کارزار
یکی تیغ دارم شده آزمون
بسی ریخته روز پیکار خون
و دیگر یکی اسب زرین لگام
سیه چشم و خارا سم و تیز گام
برآن از پی هر که بشتافتم
سرانجام هر جا که بد یافتم
وگر خصمی از پی مرا تاختی
زآسیب آنم رها ساختی
همان تیغ و آن باره ی باد پای
تو را بخشم ای داور رهنمای
به جز این نیاید زمن هیچ کار
زمن بیش ازاین چشم یاری مدار
چو بشنید این داور بی همال
رخ خویش برتافت ازآن بدسگال
بدو گفت: بیهوده کم گوی باز
که با تیغ و اسبت ندارم نیاز
مرااسب و تیغ نبی (ص)وعلی (ع)
به کار آید و بازوی پر دلی
به یاری خود خواندمت تاکه جان
رها سازی از چنگ اهریمنان
وگرنه به یاری یزدان پاک
ندارم زبی یاری خویش باک
پس اکنون دراین سرزمین درممان
به زودی ازین جایگه شو چمان
که گر بشنوی ناله و زاری ام
نبازی سر خویش در یاری ام
تو رانزد اهریمن تیره رای
به دوزخ دهد ایزد پاک جای
بدین گونه چون شه سخن سازگشت
بداختر به خرگاه خود بازگشت
چو او رفت و شام سیه شد پدید
همی بود شه تا سپیده دمید
به همراه فرخنده یاران نماز
بیاورد بردرگه بی نیاز
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۱۰۶ - مشورت کردن عمرسعد با پسران خود در جنگ نمودن با امام علیه السلام
کهین داشت نام نیا از پدر
به کردار بهتر زمهتر پسر
بداختر پدر گفت با آن دوتن
که هان ای دوفرزند دلبند من
شمارا دراین داوری چیست رای؟
سپه برکشم یا بمانم به جای؟
مهین گفت: تیغ ستم تیز کن
کهین گفت: زین کار پرهیز کن
مهین گفت: رو- زین جهان کام گیر
کهین گفت: درخانه ام آرام گیر
مهین گفت: مگذر ز رای امیر
کهین گفت: فرمان احمد پذیر
مهین گفت:برملک سالارباش
کهین گفت:ترسان زدادارباش
مهین گفت: درتاز رخش یلی
کهین گفت: آزرم دار ازعلی
مهین گفت: ازین ره مکن واهمه
کیهن گفت:آزرمی ازفاطمه
مهین گفت: فرماندهی خوشتر است
کهین گفت: دوزخ تورا کیفر است
مهین گفت: بشنو یکی پند من
کهین گفت: نفریبدت اهرمن
چوگفتارشان اندرآمد به پای
برآمد غو ویله زاهل سرای
عمر آن ستمگستر زشت کیش
شگفتی فرو ماند درکار خویش
به خود گفت با شاه یثرب دیار
گل باغ پیغمبر تاجدار
نشاید که پیکار وجنگ آورم
سردوده در زیر ننگ آورم
دگر باخداوند دنیا ودین
نپویم ره جنگ و پرخاش وکین
نباشد مرا حکمرانی به ری
هم آخر یزیدم بتازد ز پی
درآخر زایین حق بازگشت
به دیو فسون پیشه انباز گشت
همانا چه دری گرانمایه سفت
دراین ره خداوند شهنامه گفت:
چو تیره شود مرد را روزگار
همه آن کند کش نیاید به کار
شنیدم به روزی ز مردی بزرگ
جهاندیده وسرفرازی سترگ
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۱۲۵ - ذکر روایت حضرت زینب سلام الله علیها در کیفیت شب عاشورا
یکی داستان دیده ام جانگزای
ز گفت مهین دخت شیر خدای
که چون چند پاس از دهم شب گذشت
غمی سخت بر دل مرا چیره گشت
برون آمدم بی قرار از حرم
که کردار یاران شه بنگرم
ببینم چه جویند از نام و ننگ
چو فردا شود کار بر شاه تنگ
نخستین گرفتم سبک راه پیش
سوی خرگه دوده ی پاک خویش
بدیدم به خرگاه عباس در
شده انجمن دوده ی نامور
همه گرد فرخ سپهدار شاه
رده بسته چون اختران گرد ماه
همه سوی لاهوت معراجشان
گذشته ز خورشید و مه تاجشان
همه شمع مردی برافروخته
چو پروانه گان خویش را سوخته
شیندم که فرمود عباس راد
به خویشان نام آور پاک زاد
درین پهنه بهر چه کار آمدیم؟
برای چه با شهریار آمدیم؟
مرااین لشگر کشن و ساز و بنه
برآراسته میسره میمنه
چه جویند و بر چیست آهنگشان؟
چنین با که اندیشه ی جنگشان؟
نه از بهر پیکار شاه آمدند؟
ز دادار خود کینه خواه آمدند؟
یکی رای گرد آورید ای مهان
چو گردد ز خورشید رخشان جهان
زیاران فرخنده شه پیش تر
بیازید جان و فشانید سر
ممانید کانان نبرد آورند
نخستین ره رزم و کین بسپرند
مبادا پس ازما کهان و مهان
فسانه کنند این سخن در جهان
که هاشم نژادان پیروز جنگ
چو شد بر خداوندشان کارتنگ
به کشتن بدادند یاران خویش
ره رزم از آن پس گرفتند پیش
به جا شاه را دوده ی سرفراز
چرا با غلامانش باشد نیاز
جوانان هاشم نژاد این سخن
شنیدند چون از سر انجمن
ثنا را بدو گوهر افشاندند
ابو الفضل (ع) را آفرین خواندند
بگفتند: کای راد سالار شاه
ببینی تو فردا که در رزمگاه
چسان جنگ را پیشبازی کنیم
به جان بد اندیش بازی کنیم
نمانیم کز یاورانمان تنی
نخستین کند رزم با دشمنی
بفرمود بانو چو بشنیدم این
ز هاشم نژادان پاکیزه دین
از آن انجمن روی برکاشتم
سوی یاوران گام برداشتم
بدیدم به گرد حبیب انجمن
بزرگان اصحاب را تن به تن
بدان مهتران پیر گردن فراز
شنیدم که می گفت اینگونه راز
که فردا ز خاور چو خور سرزند
پی رزم شب پره لشگر زند
دو رویه شود کفر و دین از دوسوی
سواران به یکدیگر آرند روی
شما پیشی ای خیل آزاده گان
بگیرید بر هاشمی زاده گان
بود بنده را ننگ در بنده گی
که جوید پس از خواجه اش زنده گی
پس از ما چو مردان پژوهش کنند
مبادا که بر ما نکوهش کنند
که ماندند برجای یاران شاه
همی تا که شد دودمانش تباه
شنیدند یاران چو گفتار پیر
بگفتند کای پیر روشن ضمیر
چنین است اندیشه و رای ما
همین است آیین فردای ما
سرافراز بانو بدینگونه گفت:
که گوشم چو گفتار یاران شنفت
از آنجا سوی خرگه شهریار
چمیدم گشاده دل و شاد خوار
زاصحاب و از دوده ی نیکنام
سخن هر چه بشنیده بودم تمام
بگفتم به فرخ برادر همه
مرا گفت نوباوه ی فاطمه
کزانصار من بهتر انصار نیست
چو یاران من کس وفادار نیست
نه این شور اندر سر هرکس است
خدا را همین عشقبازان بس است
چنین چیره گان زیر دست من اند
که درع بر و تیر شست من اند
گل گلبن فضل ابن نما
که دانش ازو دیده نشو و نما
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۹ - در ذکر شهادت علی بن حر پیش از پدر بزرگوار ش بنا بر روایت ابی مخنف
ز دانشوری دیده ام درکتاب
که با حر نام آور کامیاب
سوی شاه آمد سه تن نامجوی
غلام و برادرش و فرزند اوی
گرانمایه پورش علی نام داشت
که ازبخت فرخنده فرجام داشت
ده و شش بپیمود از سالیان
پدر شیر و خود بچه شیری ژیان
مرآن هم که با حر ز یک باب و مام
برادر بدی مصعبش بود نام
دژ آهنگ شیری به پیگار بود
چو نامی برادر به هرکار بود
همان بنده ی حر یکی مرد بود
که چون خواجه گان روز ناورد بود
کجا قره بد نام آن پاکزاد
کزو خواجه ی نامور بود شاد
ازآن پس که درنزد سبط رسول (ص)
بشد توبه ی حر فرخ قبول
دلاور به فرزند آزاده گفت:
که ای با هنر چون نیاکانت جفت
ازآن رو بپروردمت درکنار
که آیی مرا در دو گیتی به کار
دراین گیتی ام آرزویی نماند
که دل کام ازو با وجودت نراند
کنون نوبت آن جهان من است
که سرمایه ی جاودان من است
ز تو شه تهی دست بابت مخواه
سر خویشتن ده مرا زاد راه
دراین جنگ پیشی بجوی از پدر
مرا شاد ساز ای دلاور پسر
همی خواهم ار زانکه یاری کنی
تودور از من این شرمساری کنی
بگفت: ای پدر اینک آماده ام
روان و سر و تن تو را داده ام
مراباخود اکنون ببر سوی شاه
وز او رخصتم بهر پیکار خواه
ببین تا چسام سرخ رویت کنم
همه کار برآرزویت کنم
به شادی جوانمرد روشن روان
سوی شاه دین با پسر شد روان
به پوزش خم آورد یال یلی
به شه گفت: کای یادگار علی
یکی خرد قربانی آورده ام
کش از بهر این روز پرورده ام
ببخش از پی رزم دستوری اش
مهل دیو گیرد به مزدوری اش
شهنشه بدو گفت: کای سرفراز
به مرگ جوانت چه آمد نیاز
ندانی که از مرگ پور جوان
پدر را شود راست بالا نوان
هنوز از جوان هیچ نادیده کام
بدو برمسوزان دل زار مام
تو و پدر تو میهمان من اید
دوزنهاری اندر امان من اید
به کشتن که زنهاری خویش داد؟
بمانید آسوده بر جای شاد
سپهدار حر گفت: کای شهریار
مکن پیش دشمن مرا شرمسار
فدایی کت آورده ام در پذیر
کهین کشته اش در ره خویش گیر
بدینسان چو دید آن خداوندگار
پذیرفت پوزش ز جنگی سوار
دل مرد اسب افکن آمد به جای
بفرمود تا زاده ی پاکرای
بپوشید درع و برانگیخت اسب
زسم خاک برآسمان ریخت اسب
جوان چون سوی پهنه یکران براند
سوی خود ز لشگر هماورد خواند
یکی دیو دژخیم بد درسپاه
کز او اهرمن بود زنهار خواه
چو بر مرد جنگی بیفکند چشم
برون تاخت یکران ز لشگربه خشم
نگشته هنوز او به کین گرم تاز
سپهدارزاده شدش پیشباز
نهشتش که آغازد او جنگ را
به جولان درآورد شبرنگ را
بدو زد یکی نعره ی جانگزای
ربودش براز کوهه ی بادپای
وزان پس بیفکند در پهنه خوار
سرآورد بدخواه را روزگار
دلیر دگر کرد آهنگ جنگ
به دست علی کشته شد بی درنگ
سه دیگر به شمشیر اوشد دونیم
وزو در دل لشگر افتاد بیم
از آن جنگ جستن درآن رزمگاه
برآن نامدار آفرین گفت شاه
ببالید حر سپهدار ازوی
چو گل شد زکردار او تازه روی
به ناگاه بر پور مرد سره
سپه تاخت از میمنه میسره
جوان برزد از روی خشم آستین
به دشمن برآمیخت شمشیر کین
هر آن مرد کورا دچار آمدی
به سوی عدم رهسپار آمدی
به سرش ارچه باران شمشیر بود
جوانمرد جنگی تر از شیر بود
یلان را دم تیغ آن زورمند
زره بر دریدی به تن چون پرند
به فرق آهنین ترک بدخواه شوم
بر تیغ او نرم تر بد زموم
هم آخر بدو تیغ کین آختند
به خاکش زاسب اندر انداختند
زخون تنش لعل گون شد زمین
دل شاه و یاران او شد غمین
پسر کشته سالار شمشیر زن
بیامد بر کشته ی خویشتن
بیالود با خون اوروی و موی
به شکرانه بنهاد برخاک روی
کت آرم سپاس ای خداوند پاک
که این کشته در راه دین شد هلاک
ننالم من ازمرگ فرزند خویش
نگریم به سوگ جگر بند خویش
کنونم چو گل چهره بشکفته شد
که قربانی من پذیرفته شد
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۱۱ - رفتن حر به درخیام حرم
چو آزاد مرد جوان این شنفت
بزد دست بر دامن شاه و گفت
که من ای جهاندار دین پناه
ببستم چو بر رهبر خویش راه
بدیدم یکی کودک خوب چهر
بد از برج هودج فروزان چو مهر
صدای سم اسب ما چون شنید
بترسید و لرزید و دم در کشید
برآنم که ازما هراسان شده
ازآن لشگر کشن ترسان شده
بفرما روم نزد آل رسول
نمانم که مانند ازمن ملول
شهنشه بدو گفت بشتاب زود
که باد ازجهان آفرینت درود
جوانمرد پوزش برشاه کرد
پس آنگاه رو سوی خرگاه کرد
چو آمد بر بارگاه بلند
به زیر آمد اززین تازی سمند
خم آورد یال و سر جنگجوی
به میخ سراپرده بنهاد روی
چو لختی بمویید بر پای خاست
همان یال خمیده را کرد راست
به سینه نهاد از ادب هردو دست
سر ترک دار اندر افکند پست
بگفتا که ای آل خیر الانام
زمن برشما آفرین و سلام
من آنم که زشتی بیاراستم
ستم بر خداوند خود خواستم
منم آنکه ره بر گرفتم چو پیش
دل آزرده کردم شما را زخویش
کنون با لب عذر خواه آمدم
بدین در زبد درپناه آمدم
چمیدم به دستوری شهریار
به سوی شما بارخی شرمسار
ببخشید شاید گناه مرا
پذیرید فرمان شاه مرا
زگفتار اسپهبد رزمخواه
خروش اندر آمد ز خرگاه شاه
بگفتند کای مرد فرخ نژاد
خدای جهان از تو خوشنود باد
زکردار تو جمله شادان شدیم
زآغاز اگر چند پژمان شدیم
چو دریافت آزاد مرد جوان
که گشتند خوشنود ازو بانوان
چو شیر دژ آگاه بار دگر
هیون تاخت زی لشگر بد گهر
بزد تیغ و مردان بیفکند خوار
بسی کشت شمشیر آن نامدار
زبس سود سرها به گرز گران
پراکنده گشتند ازو صفدران
برون جست اهریمنی ناگهان
زیک سوی ماندن برق جهان
بزد تیغ و پی کرد اسب سوار
ز زین باژگون گشت آن نامدار
بیاستاد و بردشمنان راند تیغ
همی ریخت سرها چو بارنده میغ
شهنشه چو دیدش پیاده به جنگ
زکار سپهبد دلش گشت تنگ
زاسبان خود باره ای راهوار
فرستاد بهر دلاور سوار
جهانجو نشست از برزین اسب
چو بر کوه البرز آذر گشسب
دلیرانه زد خویش را برسپاه
برانگیخت دریا ز آوردگاه
چو دریا ازآن خاسته موج خون
حبابش همه مغفر باژگون
همی خواست مرد از پس آن نبرد
که گردد سوی شاهدین رهنورد
بیامد خروشی مر او را به گوش
بدو مژده آمد ز فرخ خویش
که بر گرد ای حر کجا می روی
بیا سوی یزدان چرا می روی
چو نام آور آن مژده را گوش کرد
ازآن مژده خود را فراموش کرد
خروشید کای پاک بتول (ع)
من اینک روانم به نزد رسول (ص)
چه داری پیام خداوندگار
بگو تا رسانم بدان شهریار
بدو گفت شاه از تو گر واپسیم
برو شاد اینک که از پی رسیم
چو اینگونه حر از شهنشه شنید
چو دریای آتش ز جا بر جهید
به شوق لقای جهاندار پاک
بزد خویش را بر سپه خشمناک
چنان با سنان جست آنگه ستیز
که در دست او شد سنان ریز ریز
بن نیزه از کف به یکسو فکند
سبک بر کشید آبداده پرند
فزون از شمر – کشته بردشت ریخت
چو این دید لشگر زبیمش گریخت
یلان را دم تیغ آن زورمند
زره بر دریدی بسان پرند
ستمکار شمر تبه روزگار
بزد بانگ بر لشگر بی شمار
که ازچهرتان آب مردی بریخت
نشاید سپاهی زیک تخت گریخت
چو گیرید گردش همه همگروه
ز پای افکنیدش گر او هست کوه
سپه گرد جنگی زره بر زدند
به پیکر درش تیغ و خنجر زدند
بدو بر ببارید باران تیر
ز خونش زمین گشت چون آبگیر
به ناگه یکی زشت میشوم بخت
زدش بر به سینه یکی نیزه سخت
گران نیزه اورا تن نامدار
نگون آمد از باره ی راهوار
سپهری به روی زمین کرد جای
سپهرا چه مانی چنین دیر پای
شد ازکار دست دلیری که بود
بی انباز در زیر چرخ کبود
به آن خسته چشم زره خون گریست
دم تیغ از آن بر وی افزون گریست
به زاری شهنشاه دین را سرود
که زی کشته ی خویش بشتاب زود
تو دریابم ای شه که کارم گذشت
دراین دشت کین روزگارم گذشت
برانگیخت شه شوی میدان سمند
نگه بر جوان ریاحی فکند
سپهری نگون دید خفته به خاک
زشمشیر و خنجر تنش چاک چاک
هژبری برو سینه بگسیخته
عقابی پر و بال او ریخته
نشست از بر سرش و بگریست زار
همی مویه گر شد برآن نامدار
همی گفت رادا دلیرا گوا
خدا و پیغمبرش را – پیروا
دریغا از آن زور و بازوی تو
که مردی نبد هم ترازوی تو
دریغ ای جوان ریاحی نسب
مددگار آل امیر عرب
بگریم به زخم تن چاک تو
که شویم زخون پیکر پاک تو
تو آزادی ازحق به هر دو سرای
چو نام خود ای پر دل پاکرای
نکو کرد مادر کت این نام داد
تورا از برای همین روز زاد
چو لختی بدان کشته بگریست شاه
سوی لشگر آوردش ای رزمگاه
دم واپسین دیده بگشاد مرد
به دیدار دلدار نظاره کرد
به رخسار آن شاه فرخ نژاد
نگه کرد و خندان شد و جان بداد
بدان سبز گنبد که بر خاک اوست
زدادار باران رحمت نکوست
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۱۸ - ذکر رفتن وهب با عروس به خدمت امام و گفتگوی ایشان با یکدیگر
چو چشم زن افتاد بر روی شوی
همان پیکر و کاکل مشکبوی
چو یک باغ نسرین گرفتش به بر
زدش بوسه برگونه وچشم تر
بدو گفت کای رویت آرام دل
مرا پرشکن موی تو کام دل
بهشت روانم بهار دلتم
چراغ جهان بین مه محفلم
مرا این دم ای سرو رعنا خرام
زتو بوی هجر آیدم برمشام
پی کشتنم دشنه زابرو برآر
به تیغ فراقم میانداز کار
ز مژگانت یک زخم کاری مرا
ازآن به که درغم گذاری مرا
به من بازگو تا چه داری خبر
ز پیشم مگر کرد خواهی سفر
بدو گفت داماد با صد فسوس
که ای حجله ی ناز رانوعروس
به دیدار تو نز نیاز آمدم
به بدرود سوی تو باز آمدم
حلالم کن ار دیدی ازمن بدی
که بادت جزا بخشش ایزدی
من اینک به میدان کین می روم
پی یاری شاه دین می روم
دم دیگرم روی کافورگون
ببیند دو چشم تو رنگین به خون
دم دیگرم آیی به بالین من
به بردرکشی جسم خونین من
به مرگم غریبابه مویی همی
دو رخ ز آب دیده بشویی همی
ترا گر بود یار فرهنگ وهوش
به اندرز شوهر فرادار گوش
مرا زین سپنجی سرا رفته گیر
به خاکم چو دیگر کسان خفته گیر
جوانان بدین تیره خاک اندرند
که از من به روی و به مو بهترند
چو آیی ز پرده به بالین برم
ببینی ز خون لاله گون پیکرم
مبادا برآری به مرگم خروش
که افغانت آید سپه را به گوش
که ازغیرت آن گه بلرزد تنم
کشد سربرون موی ازجوشنم
دراین پهنه برمن چو مویی تو زار
شود خصم شادان و شه سوگوار
پس از کشتنم گر به دهر ایستی
تویی بامن ازمن جدا نیستی
اگر زنده ماندی مرا یاد کن
سیه جامه در مرگ داماد کن
چو همخوابه گفت جوان را شنید
یکی آه سرد از جگر برکشید
خروشی برآورد کای یار من
به گیتی زهر بد پرستار من
خوشا روزگار و خوشا حال تو
که از بخت فرخنده شد مال تو
که شه خواندت از خیل یاران خویش
شمردت ز خدمتگزاران خویش
اگر جنگ جستی زنی درجهان
به شه دادمی منهم امروز جان
به هم نگسلم رشته ی عزم تو
ترا برنگردانم ازرزم تو
برو لیک بامن به درگاه شاه
یکی سخت پیمان کن ای رزمخواه
که بی من به فردوس ننهی تو گام
نگردی ز فردوسیان شادکام
چو راز عروس آن دلاور شنید
تبسم کنان همچو گل بشکفید
به دست اندرش دست شد سوی شاه
بزد شاه رابوسه برخاک راه
عروس وهب گفت کای شهریار
خبر داده پیغمبر (ص) تاجدار
که گردد شهیدی نگون چون ززین
ز مینو چمد سوی او حور و عین
بگیرد چو جان دربر خود تنش
کشاند سوی ایزدی گلشنش
دراین رزمگاه ای پناه زمن
شودکشته چون دررهت شوی من
شود راست فرموده ی احمدی
زحق یابد آن دولت سرمدی
هنوزش به مینو نرفته روان
ندیده رخ جنتی بانوان
بگو با من امروز پیمان کند
که چون جای درباغ رضوان کند
نگردد دمی بی من آنجا صبور
رخ من بجوید نه دیدار حور
ودیگر دراین مرز من بیکسم
که درباغ محنت گلی نورسم
ندارم به غیر از حریمت پناه
توهم بی پناهم ازین پس مخواه
چو شد شوی من کشته درکارزار
مرا دست بردست زینب سپار
کم اندر بر خود کنیزی دهد
مرا در دو دنیا عزیزی دهد
وهب گفت پذرفتم این آرزوی
نتابم به هر دو سرا روی ازوی
امیدش برآوردم ای دین پناه
توباش اندرین سخت پیمان گواه
شهنشه بدان شوی و زن بنگریست
به گفتار وکردار ایشان گریست
خروشی برآمد ز یاران شاه
که شد پر نوا پرده ی مهر وماه
چو این کار پردخته شد نامدار
زشه خواست دستوری کارزار
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۲۰ - انداختن سرو هب را به طرف مادرش و چگونگی رفتار آن زن با سعادت
عمر چو بدیدش فتاده به خاک
ز تیغ وز خنجر تنش چاک چاک
بگفتا که از نازنین پیکرش
بریدند آن پهلوانی سرش
فکندند درلشکر شهریار
بر شیرزن مادر داغدار
پسر کشته زن چون سر پور دید
ز شادی رخانش چو گل بشکفید
زمانی به شکرانه لب برگشود
فراوان خدارا ستایش نمود
همی گفت کای داور دستگیر
سری کت بداد این جوان در پذیر
پس آنگه سر نوجوان برگرفت
بدو زار بگریستن در گرفت
ببوسید و لب برلب او نهاد
همی گفت کای زاده ی پاکزاد
مرا این زمان شادمان ساختی
که بر یاری شاه سرباختی
کنون ای بهار و گلستان من
حلالت بود شیر ودامان من
بچم در بهشت برین سرخ روی
برپاک پیغمبر (ص) و آل اوی
بنه تاج پیروز بختی به سر
عروس بهشتی برآور به بر
بگریم براین روی گلگون تو
بنالم براین ترک پرخون تو
پس آن شیر زن کردکاری شگفت
سر پاک فرزند را برگرفت
فکندش سوی پهنه ی رزمگاه
بدان سر تنی کشت از آن سپاه
بگفت این به سربازی ازمن نکوست
نگیریم سری را که دادم به دوست
ستون سراپرده را برکشید
به خون پسر سوی میدان دوید
خروشید و مردانه زد بر سپاه
دو تن را بکشت اندر آوردگاه
زدورش چو چشم شهنشاه دید
سوی خویشتن خواند و دادش نوید
که ای مادر داغدار وهب
زهر مرد مردانه تر در عرب
نفرموده یزدان زنان را نبرد
سوی خیمه ی خویشتن باز گرد
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۳۶ - حمله نمودن جناب عابس برلشگر مخالف
زهر سو گروهی براو تاختند
سنان برکشیدند و تیغ آختند
نبرد دلاور چو اینگونه دید
یکی دشنه ی آبگون بر کشید
برافکند اسب و بیازید دست
سروتن بسی کرد با خاک پست
به هر سو که تیغ آختی برسران
زمین گشتی از بار سرها گران
زدی خویش را برسپه یک تنه
نه از میسره اش باک نز میمنه
توگفتی که ابری شد او شعله بار
سپه بداندیش خاشاک وخار
و یا بود چون سیل بنیانکنا
و یا برق سوزنده ی خرمنا
همی تیغ بر فرق مردان بسود
به ناگاه در گوش عشقش سرود
که تا کی کشی دشمن زشتخوی
بکش دست از جان و جانان بجوی
برون آی از خویش و هستی ببین
بخور شربت عشق و مستی ببین
زهم رشته ی جان و تن درگسل
بپیوند با مهر دلدار دل
دلاور چو دریا درآمد به جوش
ز ساز محبت دلش پرخروش
ز سودای جانانه دیوانه شد
بد انسان که از خویش بیگانه شد
پس آنگاه از تارک ارجمند
سبکرو دو جوشن به یک سو فکند
برون کرد رخت از تن رزمخواه
نبد باکش از تیغ و تیره سپاه
روان دلیری برهنه تنا
بزد خویش را برصف دشمنا
یکی گفتش ای پر دل تیز چنگ
چرا دور کردی ز تن رخت جنگ
تنی را که آسیب دید از حریر
برهنه کنی پیش شمشیر و تیر
بدو گفت عابس که درراه دوست
همان به چو مغز اندر آیم ز پوست
چنین می پسندد مرا عشق یار
تن و جان دراین راه ناید به کار
بگفت این وزد خویش رابرسپاه
پر از ویله گردید ازو رزمگاه
عمر چون برهنه تن او را بدید
به لشگر خروشی زدل برکشید
که یکرویه کار ای سوران کنید
تن مرد را سنگباران کنید
به گرد اندرش پره لشگر زدند
به عریان تنش سنگ کین برزدند
سوار سرافراز ناورد جوی
از آن سنگباران نپیچید روی
پی یاری خسرو کربلا
سپر کرد تن پیش تیر بلا
نه بیمش ز تیغ و نه پروا زتیر
به جسمش بدی سنگ خارا حریر
نکرد ایچ از یاری شه دریغ
همی راند بر ترک بدخواه تیغ
ز سوی دگر گام بر گام او
همان بنده ی نیک فرجام او
سر سرکشان از تن افکند پست
فری زان هنرمندی و تیغ و دست
ازآن پس که بسیار کردند جنگ
برآن هر دوبسیار شد کار تنگ
نگون شد تن نام بردارشان
سرآمد زمان در به پیگارشان
بدانسو که جستند بستند رخت
به مینو نهادند شاهانه تخت
شنیدم سر عابس نامور
بریدند و بردند نزد عمر
همی هر کسی گفت ازآن سپاه
که از تیغ من گشت عابس تباه
شد این گفتگو تا بدان جا دراز
که با هم نمودند پیگار ساز
عمر گفت عابس نبود آن سوار
که یکتن سر آرد بر او روزگار
پی چیست این شورش و همهمه
شریک اید در خون عابس همه
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۴۷ - آمدن شاهزاده به بالین فیروزان
دمان زان سپس سبط خیرالانام
بیامد به بالین فرخ غلام
تن پاک او از زمین برگرفت
ابر پیش زین تکاور گرفت
چو لختی بدین گونه پیمود راه
که او را برد نیمه جان نزد شاه
چمان چرمه ی او زره باز ماند
چنان کش نیارست شهزاده راند
از آن رو که بس تشنه بدگامزن
صد و بیست تیرش نشسته به تن
از آن باره ناچار آمد به زیر
هم آمد فرود آن غلام دلیر
چو فرزند شیر خدا عون راد
به پور برادر نگاهش افتاد
که مانده پیاده خود و خسته اسب
دمان تاخت مانند آذر گشسب
عنان یکی باره ی راهوار
به دست اندر آمد سوی کارزار
به شهزاده فرمود تک برنشین
مراین باره ی بادپا رابه زین
نگون بنده ی خویش را برنشان
به لشگرگه شهریارش رسان
چو از عم نامی جوان این شنود
بسی نیک کردار او را ستود
نخستین بیامد به نزد غلام
که بنشاندش از بر تیز گام
بدیدش سپرده به جانان روان
رها گشته ازدامگاه جهان
بدو هر دو شهزاده گریان شدند
سپس هردوبر زین به یکران شدند
سرافراز عون جوان سوی شاه
شد و تاخت شهزاده بر رزمگاه
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۶۲ - ذکر شهادت شاهزاده احمد بن حسن علیه السلام
که شهزاده ی راد و هشیار بود
به دین و به دانش پدر وار بود
ده وشش گذشته بدو سالیان
پی خدمت عم کمر بر میان
پس از مرگ قاسم به نزدیک شاه
بیامد بگفت ای شه دین پناه
مراهم بده رخصت کار زار
کزین نابکاران برآرم دمار
به پایت فشانم سرو جان خویش
بپیوندم آنگه به یاران خویش
شهنشه بدو گفت ازمن مخواه
که بفرستمت سوی این رزمگاه
تو از رفته گان یادگار منی
شکیب دل بی قرار منی
برشاه بس لایه بسیار کرد
که راضیش بر اذن پیگار کرد
نخستین جوان رفت سوی حرم
پس آنگه به میدان کین زد علم
رجز خواند وبردشمنان حمله کرد
در آن حمله افکند هشتاد مرد
از آن پس همی خواست کز رزمگاه
بیاید ببوسد سم اسب شاه
گرفتند گردش سواران جنگ
گشادند بازو به تیغ و خدنگ
جوان بار دیگر بدیشان بتاخت
سبک دست و تیغ دلیری فراخت
همی بر خروشید و زد بر سپاه
چو سوزنده آتش که افتد به کاه
زهم رشته ی عمر مردان گسیخت
به خون برادر بسی خون بریخت
نه بیم از سنان سوارانش بود
نه باکی ز خنجر گذارانش بود
به شمشیر از آن فرقه ی نابکار
بیفکند پنجاه تن نامدار
بیامد بر عم فرخنده نام
بدو گفت کای سبط خیر الانام
مراتشنگی برده از کار سخت
بدانسان که لرزم چو شاخ درخت
رسد گر یکی قطره آبم به کام
سپه را به هم در نوردم تمام
شهنشه به رویش همی بنگریست
نبودش چو آبی چو باران گریست
بدو گفت از تشنه کامی شکیب
بورز و نگه دار پا در رکیب
برو سوی میدان که شوی بتول
دهد آبت ازن چشمه سار رسول (ص)
ببوسید فرخ جوان دست شاه
دگر بار و آمد سوی رزمگاه
بزد خویش را برسپاه گشن
بیفکند زا گمرهان شصت تن
زبس بر تنش زخم کاری رسید
نگون ز اسب شد از جهان پا کشید
شهنشاه زی پهنه یکران بماند
بسی کشت و آن کشته را برنشاند
بیاورد و بنهاد در خیمه گاه
دریغ از چنان نامور پور شاه
جوانان بسی کشتی ای روزگار
به رخ هر یکی چون شکفته بهار
خردمند آن کز تو بر تافت روی
به دل نامدش از تو هیچ آرزو
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۷۰ - آغاز داستان شهادت حضرت ابوالفضل العباس
کنون از نی دل برآرم نوا
سخن رانم از ساقی نینوا
چه ساقی؟ شه تشنه کامان عشق
امیر صف نیکنامان عشق
سر سرفرازان و آزاده گان
به چهر ه مه هاشمی زاده گان
همان زور حیدر به بازوی او
دو گیتی سبک در ترازوی او
ملوک وملایک ثنا خوان او
زمین – گردی از نعل یکران او
بر از عرش یزدان سر مغفرش
فلک افسر و آفتاب اسپرش
چه گویم خطا کردم ازاین گمان
کجا جوشن او کجا آسمان
به گردون مراین هفت وارونه طاس
سمند سرافراز او را قطاس
مه نو به کف آبگون خنجرش
همه هفت دریا یکی جوهرش
سنانش ستون بلند آسمان
کشیدن همان و فتادن همان
به لشگر گه شاه سالار بود
دبیر و وزیر وعلمدار بود
دلش بود آکنده از راز حق
دو گوشش نیوشای آواز حق
به دیدار و بالا و فر و کمال
نبودی کس اندر جهانش همال
براسبان که پیکر و پیلتن
نشستی چو آن شیر شمشیر زن
دو فرخنده پا گر فرو داشتی
کف پای برخاک بگذاشتی
وگر دررکابش بدی پای بند
دوزانو گذشتی ز گوش سمند
درآویختی چون دودست دراز
گذشتی ز زانوی آن سرفراز
کمالات این شه نیاید به گفت
کس این دربه الماس فکرت نسفت
درآندم که برخاک افتاد پست
به عرش اندرون یافت جای نشست
سرش چون ز شمشیر کین تاج یافت
چو احمد (ص) از آن تاج معراج یافت
از آن سال محنت فزا تاکنون
که باشد هزار و سه صد بل فزون
درآنجا ک شه را بود بارگاه
بود بارگاهش جهان را پناه
خدا زایرستو ستایش گرش
پر جبرئیل است فرش درش
بیایند هرشب درآن انجمن
نبی (ص) وعلی و حسین و حسن
همان پاکدخت رسول خدا
ابا کشتگان سراز تن جدا
نمایند هر یک چو دادار او
به رحمت نظر سوی زوار او
خنک آن که با پای پر آبله
سپارد سوی درگهش مرحله
بلندست این نامور رامقام
شنو تا چه فرمود اینجا امام
ابو حمزه کاو عارف راه بود
زاسرار دین حق آگاه بود
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۲۷ - بی تابی شهربانو در خدمت امام و تسلی دادن حضرت او را
بیامد در آن لحظه با اشک وآه
نوان شهربانو به نزدیک شاه
بیازید بر دامن شاه چنگ
ز خون مژه خاک را کرده رنگ
همی گفت زار ای پناه زمن
مه چرخ دین پادشاه زمن
پس از تو مرا کیست فریاد رس؟
عزیزت ندارد در این دشت کس
ندارم دگر با اسیری شکیب
کزین پیش دیدستم از وی نهیب
به جان علی پور بیمار من
ببخشای بر حالت زار من
ببر زین دیارم به جای دگر
به اعجاز ای شاه پیروزگر
بدو گفت شاهنشه ای جفت پاک
مدار از اسیری به دل هیچ باک
نباشد کسی را به تو دسترس
تو را یار پروردگار است و بس
چو من کشته گشتم به تیغ سپاه
بیاید سمندم سوی خیمه گاه
ستامش زخونم شده لعل رنگ
نگون از برش زین بگسسته تنگ
تو کن استوار آن نگونسار زین
بکش تنگ و برکوهه ی او نشین
عنان را بدان باد پیما گذار
به جایی که خواهی شود رهسپار
به همراه تو من عنان در عنان
به تن گر نیایم بیایم به جان
بود یاور و یار تو کردگار
برو زی سرا پرده و غم مدار
چو از کار بدرود اهل حرم
بپرداخت آن پادشاه امم
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۴۴ - فرستادن عمر سعد طبیب نصاری را به کشتن شاه دین
وزانسو عمر، پور بدخواه سعد
به لشگر خروشید مانند رعد
که تا چند این بردباری به کار؟
سرآرید این خسته را روزگار
یکی از شما سر،کند زو جدا
که یک لشگر از رنج گردد رها
بسی گفت و از وی نپذیرفت کس
بماندند برجا بریده نفس
نیارست کس بر خدا تاختن
به تیغ از تنش سر جدا ساختن
اگر چه در آن قوم ایمان نبود
ولی آنچنان کار آسان نبود
عمر کار لشگر چو زانگونه دید
ز اندیشه و غم دلش بر تپید
گمان کرد کان مردم اسلامشان
همی باز دارد از آن گامشان
فرو شد به اندیشه لختی دراز
که آن را چون شود چاره ساز
یکی مرد ترسا زاهل فرنگ
بدی در سپه لیک نز بهر جنگ
پزشکی بدی کارش اندر سپاه
به خرگاه آسوده بود از نگاه
عمر کس فرستاد او را بخواند
به نیرنگ با وی چنین باز راند
که این خسته کافتاده بینی به خاک
سرش لخت لخت و برش چاک چاک
به آیین ترسا بسی دشمن است
هم او دشمن پادشاه من است
نیاکان این خسته ی تشنه کام
ز انجیل خواندن نهشتند نام
برو کین دیرین ازو بازجوی
زخویش روان ساز برخاک جوی
چو از کارت آگه شود شاه من
سرت را برافرازد از انجمن
سپس خنجر خویش او را بداد
پیاده جوان سوی شه، رخ نهاد
تو گفتی که آن عیسوی مرد راد
که رحمت زجان آفرینش رساد
ندارد به سر هوش و در تن توان
بدی همچو مستان درآن ره روان
همی رفت و می گفت پنهان به خویش
که کاری شگفتم بیامد به پیش
تنی کاینچنین خسته از تیغ و سنگ
چو مرغان برآورده پر از خدنگ
به خنجر چسان سرکنم زو جدا
پسندد کجا این ستم را خدا؟
گراین خسته اندر خور کشتن است
چرا کشتنش نامزد برمن است؟
همانا که در نزد اسلامیان
گناه است بستن به قتلش میان
مرا بهر این کار بگماشتند
مگر سست آیینم انگاشتند
بنالید کای پاک پروردگار
تو نگذار کاید زمن زشت کار
تن از بیم، لرزان ولاحول خوان
دو گلبرگش از تشنگی نیلگون
ز نورش همه دشت کین تابناک
پدید از رخش فر یزدان پاک
بر روی او چهر مهر سپهر
چو قندیل رهبان بر نور مهر
شفای تن خسته دیدار او
روان جسته عیسی (ع) زگفتار او
حواری به درگاه او بنده گان
همش روح قدس از پرستنده گان
زسر تا بن انجیل درشان او
مسیحا به گردون ثنا خوان او
مسیحی چو زانگونه شه را بدید
چو ناقوس از دل خروشی کشید
بلرزید و از دست خنجر فکند
بیفراشت سر بآسمان بلند
که یارب چه فرد بزرگی است این؟
اگر خود نه عیسی است پس کیست این؟
نه عیسی به گردون شد از روی دار
چه شد تا که بر خاک جا کرده زار؟
گر این خسته عیسی بود جسم پاک
چرا گشته از تیغ کین چاک چاک
یهودان بدو نرد کین تاختند
بر این از چه اسلامیان تاختند؟
سرعیسی از دار شد تاجدار
شد از خار، خفتان این شهریار
چو لختی چنین گفت و زاری نمود
باستاد بر جای و دادش درود
بگفتا: که ای عیسوی دم که ای؟
گرفتار مشتی یهود، از چه ای؟
چه کردی که اینگونه زارت کشند؟
لب تشنه در کارزارت کشند؟
مسیحی که از چرخ باز آمدی؟
زنو بهر رنج دراز آمدی؟
و یا جان یحیی به تو بازگشت
که بینی بریده سر خود به طشت
نه عیسایی و عیسی است بنده است
هزارت چو یحیی پرستنده است
کجا داشت عیسی چنین خوب روی
کجا داشت یحیی چنین پاک خوی
اگر غسل تعمید، آنان به آب
نمودند، کردی تو از خون، خضاب
گر آنان گذشتند از خواب و خورد
تو بگذشتی از خویش و هفتاد مرد
تو آنی که عیسی زتو زینهار
بجست از بلا برسر چوب دار
اگر اشک رخسار یحیی شخود
همه گریه اش از برای تو بود
تو و جان عیسی فدای توباد
جگر خسته مریم برای تو باد
بریزد رکن کلیسا زهم
بماناد ناقوس بر بسته دم
وزآن پس به افغان و زاری بگفت
که ای با بلا گشته جان تو جفت
مرا میر لشگر پی کشتنت
فرستاده تا بی سر آرم تنت
ولی تا بدیدم تو را ای شگفت
مرا مهر تو جای در دل گرفت
چه کرده که شوریده ام ساختی؟
پر از خون دل و دیده ام ساختی
بدان آمدم تا، کشم بر تو تیغ
کنون جان ندارم به راهت دریغ
دلی باید از سنگ تا تیغ کین
کشد بر جمالی چنین نازنین
به گفتار بنواز این بنده را
یکی بازگو نام فرخنده را
شهنشه نگه سوی ترسا گشود
دل و جان بدان یک نگاهش ربود
نهانی بخندید بر روی او
شد آن خنده پیک خدا سوی او
ز پیغام یزدان دلش زنده شد
به قربانی دوست ارزنده شد
دلش گنج توحید را گشت جای
رهانیدش از بند تثلیث، پای
وزآن پس بدوگفت:کایدر بایست
برو،کشتن من به دست تو نیست
منم پیشوایی، پیمبرنژاد
که نامم به انجیل شد قتل زاد
انو شنطیا نام باب من است
که فرخ بدو انتساب من است
حسینم (ع) پس دختر احمدم (ص)
که دارنده ی دولت سرمدم
خداوند خود را چو ترسا شناخت
به مهرش دل و دین و دانش بباخت
به پوزش ببوسید روی زمین
بگفت: ای به قدرت، مسیح آفرین
بدیدم شب دوش خوابی شگفت
کز آن در برم دل تپیدن گرفت
برفت آن چو بیدار گشتم زیاد
مرا آگهی زان توانی تو داد
همش باز فرما که تعبیرچیست؟
مرا خواب آشفته از بهر کیست؟
چنان است تعبیر آن کاین سپاه
بریزند خونت در این رزمگاه
شوی کشته امروز در راه من
خرامی به فردوس، همراه من
مسیحا کند میهمانی تو را
زمریم رسد شادمانی تو را
چنان زان بشارت، جوان شاد شد
که از بند هر بنده، آزاد شد
به آیین احمد (ص) در آورد سر
ببست از پی یاری شه، کمر
همان خنجر آبگون بر گرفت
ز بالین شه، راه لشگر گرفت
چو دیدش عمر گفت او را که هان
چه کردی ابا دشمنت، ای جوان؟
بگفتش: که باز آمدم تا به خون
کشم یال تو ای به بد رهنمون
سزاوار کشتن به دستم، تویی
که سازی چو اهریمنان جادویی
بگفت این و تازان به دشت نبرد
بدان خنجر، آهنگ آن دیو کرد
تن خویش را مرد حق ناسپاس
از آن خنجر جانگزا داشت پاس
پرستنده گان را به رزمش گماشت
بدو هر تنی دست و تیغی فراشت
دلیرانه برخی بکشت از سپاه
سپس جان خود کرد برخی شاه
روانش به باغ جنان، جا نمود
ز یزدان بر او باد هر دم درود
وزان پس دگرگونه شد روزگار
شهنشاه را آمد انجام کار
کنون ای نیوشنده، بگمار هوش
که تا من به افغان و آه و خروش
بگویم ز انجامش کار شاه
که او را چه پیش آمد از کینه خواه
دلی باید اینجا ز سنگ و ز روی
که یارد از این داستان گفتگوی
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۸۷ - منزل دادن سپاه اهل ستم
دهی بود آباد در پشت کوه
سپردند ره سوی ده آن گروه
بدند اهل آن ده، یهودی تمام
بزرگش غریر بن هارون به نام
به نزدیک آن ده سپاه ستم
بماندند با آن اسیران غم
شبانگه که گردون پرند سیاه
بپوشند و بیرون شد از پرده ماه
مگر شهربانوی جفت امام
کنیزی ورا بود شیرین به نام
رخی داشت محجوب و گفتار گرم
تو گفتی مگر آفریده ز شرم
مه رویش آنگونه تابنده بود
که شیرین ارمن برش بنده بود
ببخشیده بد بانویش بر امام
ورا کرده آزاد شاه انام
درآن روز بانوی گردن فراز
یکی خلعتش داده گوهر طراز
گذشته از آن، یافته آن کنیز
زبانوی بخشنده، بسیار چیز
دراین روز با دیده ی اشکبار
بیامد بر بانوی سوگوار
بگفتا: که ای بانوی غم نصیب
غم تو مرا برده از جان، شکیب
چو تو دختر شاه و والای شاه
که حکمش روان بود بر مهر و ماه
در این جامه ی کهنه پوشیده تن
سزد خون بریزم ز بیننده من
چو یاد آورم زان مرصع سلب
که دادی مرا در زنان عرب
شود خون، دلم همچو لعل مذاب
فرو ریزم از دیده یاقوت ناب
از آن زیب و زرکان زمان داشتم
یکی را ز دشمن نهان داشتم
کنونم بفرمای تا شب به پاست
شوم سوی این دژ که نزدیک ماست
برای تو ز آن زیور و زر که هست
یکی جامه ی نو بیارم به دست
چو دستوری اش داد بنمود راه
سوی کوه سر همچو تابنده ماه
چو نزدیک دروازه ی دژ رسید
نگهبان دژ را خروشی کشید
بگفتا: درباره را برگشای
که باشم دمی، باز گردم به جای
به پشت در دژ بد آن دم عزیر
بگفتا: که ای زن چه خواهی زخیر؟
همانا که شیرین فرخنده ای
که بر داور دین پرستنده ای
بگفتا: همانم که گفتی تو نیز
گمانم به شه بنده ای ای عزیز
چو بشنید این، در به رویش گشاد
سوی خان خود برد، خندان و شاد
بدو گفت شیرین که ای راد مرد
ز نام منت برگو آگه که کرد؟
تو را خود چه نام است و آیین کدام؟
شناسا چه سانی به حال امام؟
بگفتش: منم مهتر این گروه
که دارند جا اندر این سخت کوه
عزیرم بود نام و اصلم کریم
از این پیش بودم به دین کلیم
در این شب چو شد دیده ام گرم خواب
بدیدم دو پیغمبر کامیاب
یکی بود هارون و دیگر کلیم
که بودند از درد و غم دل دو نیم
برهنه سر و پا، چو ابر بهار
به رخساره گان از مژه اشکبار
بگفتم: که این پادشاهان پاک
دل پاکتان از چه شد دردناک؟
بگفتند: این گریه و آه ما
بود در عزای شهنشاه ما
بگفتم کدام است شاه شما
که سوگش بر آورده آه شما
بگفتند: شاه شهیدان، حسین (ع)
گل باغ پیغمبر عالمین
محمد (ص) که ما بنده گان وی ایم
به جان از پرستندگان وی ایم
بگفتم: مگر جز شما کردگار
کسی را گزیده است در روزگار
بگفتند: آری رسول امین
محمد، شهنشاه بطحا زمین
که ما هر دو هستیم در دین او
ندانیم جز راه آیین او
تو نیز ار بخواهی شوی رستگار
بدان شاه ابرار ایمان بیار
بگفتم: نشان اندر این کار چیست؟
که دام مر این خواب از اعلام نیست
بگفتند: هوشت چو آمد زخواب
سبکرو به دروازه ی دژ شتاب
خجسته کنیزی است شیرین به نام
که آزاد گشته است او، از امام
بیاید بکوبد در این حصار
بر او برگشا در به خانه بیار
بکن با وی آن نیکویی کان سزد
که او از ازل بر تو شد نامزد
سپس ساز او را به خود رهنمای
ببر تا بر سبط شیر خدای
مسلمان شو اندر بر شهریار
به هر چت که او گوید ایمان بیار
برو پس به نزد سر پاک شاه
سلامش کن آنگاه با اشک و آه
وز آن پس زما گوی او را درود
که در پاسخت لب بخواهد گشود
چو گردید بیدار چشمم ز خواب
به دروازه ی دژ گرفتم شتاب
همان لحظه بانگ تو آمد به گوش
ببرد از سرم آن صدا عقل و هوش
تو اکنون برو سوی بانوی خویش
به وی بازگو هر جت آمد به پیش
شنید این چو شیرین از آن کوهسار
بیامد بر بانوی سوگوار
بدو گفت آن دیدنی ها که دید
هر آنچ از عزیر یهودی شنید
همه بانوان حرم زان خبر
تعجب کنان گریه کردند سر
سحرگه چو از کوه بنمود چهر
سر بی تن پادشاه سپهر
عزیر از بر کوه چون تند سیل
سوی خیل خونین دلان کرد میل
بیامد بر روزبانان نخست
بگفتا: مرا هست عهدی درست
که پوشم تن چند بینوا
دگر آن اسیری که بینم روا
دهم مر شما را هزاری درم
که آن نذر خود را به پایان برم
گرفتند از او درم ها سپاه
به نزد اسیرانش دادند راه
بیامد بر بانوان ایستاد
به هریک یکی جامه ی نو بداد
یکی کیسه آورد پر زر ناب
برشاه بیمار و گفت: ای جناب
مر این هدیه از این رهی در پذیر
به آیین اسلام دستش بگیر
شهنشه بدو داد ایمان به یاد
به روی دلش درز رحمت گشاد
از آنجا بیامد سری پر ز شور
زبان در ارنی چو موسی به طور
به نزد سر شاه و او را بدید
نه موسی صفت لن ترانی شنید
درودش فرستاد با چشم تر
سپس گفت: کای سبط خیرالبشر
تو را گفته موسی و هارون درود
لب شاه چون غنچه از هم گشود
بگفتا: درود برون از شمار
به موسی و هارون ز پروردگار
چو از لعل شه آن سخن ها شنفت
بنالید و زارید و آنگاه گفت:
رهی را به این بنده بنما شها
کز آن راه گردم ز غم ها رها
از این بنده راضی شود کردگار
شوم در دو گیتی از آن رستگار
سر شاه عشاق گفتا بدو
که این پاکدین مرد بگزیده خو
گرفتی چو دین رسول امین
ز تو گشت خوشنود جان آفرین
چوکردی نکویی به آل رسول
ز تو گشت خوشنود، شوی بتول
سلام رسولان پروردگار
به من چون رسانیدی انده، مدار
که من نیز خوشنودم ازکار تو
به روز جزا یار و غمخوار تو
ازاین پس برو رسم دیگ یادگیر
غم دین خور و هر غمی باد گیر
که پروردگارت به روز شمار
ز یاران ما آورد در شمار
چو بشنید آن مژده ها مرد پاک
به شکرانه بنهاد صورت به خاک
بسی زار نالید و برپای خاست
بگفتا به شیرین شه داد راست
که گر یاری ماست درسر تو را
بباید مراین مرد، همسر تو را
شه ناتوان عقد شیرین ببست
بدادش بدان مرد یزدانپرست
مسلمان شدند آن یهودان، همه
ز اعجاز نوباوه ی فاطمه (س)
بدیدم من این داستان درکتاب
ندانم صواب است یا ناصواب
بپیوستم آنرا ز گفتار خویش
اگر چند آورده بودم ز پیش
که این شهربانوی فرخنده فر
به عاشور پنهان شد ازهر نظر
بر آن رفته قومی که شاه زنان
نبد آن سفر با شه انس و جان
از این راز آگه بود کردگار
که او داند آغاز و انجام کار
روایت کند اینچنین بو سعید
که بد همره آن گروه عنید
که یک روز آن لشگر تیره رای
به نزدیک دیری گرفتند جای
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۱۰۰ - مسلمانی و شهادت فرستاده ی پادشاه فرنگ در مجلس یزید
بگفتا که ای کار فرمای شام
بیندوختی بهر خود زشت نام
یکی داستان گویمت می شنو
وزان پس به هر ره که خواهی برو
یکی ژرف دریا بود در فرنگ
چو دریای چرخ برین، نیل رنگ
زجوش و خروشش فلک درستوه
همی موج خیزد ازو کوه کوه
بود در میانش یکی مرغزار
پر از سرو کاج و تذرو و هزار
درختان او سبز و خرم زمین
هوا مشکبار و فضا عنبرین
درازیش صد فرسخ افزونتر است
به هشتاد فرسنگ پهناور است
در آن مرغزار است شهری بزرگ
به هر کویش از آب نهری سترک
درآن شهر باشد برون از شمار
زکافور و عنبر ز مشک تتار
همه اهل این شهر هر کس که هست
ز خرد و بزرگ اند عیسی پرست
کلیسای حافر درآنجا بود
که چون قبله ی مرد ترسا بود
یکی حقه با گوهر هفت رنگ
بپردخته استادهای فرنگ
به محراب آن معبد آویخته
همان حقه از زر برانگیخته
سمی از خر عیسی پاک جان
بود اندر آن درج گوهر نهان
برای زیارت ز راه دراز
به هرسال قومی به عجز و نیاز
بیایند و برخاک سایند سر
به نزدیک آن درج و آن سم خر
بگیرند راه مناجات پیش
ز یزدان بخواهند حاجات خویش
کسانی که هستند در بند دین
چنینند در خدمت مرسلین
تو فرزند پیغمبر خویشتن
کشی زار و پس در بر انجمن
بیاری زنانی که در روزگار
گزید از همه خلقشان کردگار
زهی کیش و ملت زهی داد و دین
ترا باد خشم جهان آفرین
ازین پس زکردار تو زشت کار
بود داستان ها به هر روزگار
چو گفتار او را بد اختر شنید
به جز کشتن مرد چاره ندید
به دژخیم گفتا که با تیغ تیز
برون بر از اینجا و خونش بریز
و گرنه برد نام ما زیر ننگ
از اینجا رود چون به شهر فرنگ
فرستاده را گرچه کشتن خطاست
ولیکن ازو چون بد آید رواست
چو ترسا شنید این ببوسید خاک
بگفتا سپاسم به یزدان پاک
که خوابی که دیدم همه راست شد
دلم آنچه از بخت میخواست شد
شب دوش عیسای مینو سرشت
مرا داده بد مژده سوی بهشت
کنونم ره مینو آمد پدید
بگفت این و سوی سرشه دوید
مرآنرا از آن طشت زر و برگرفت
به زاری بر او مویه اندر گرفت
ببوسید و گفت ای حبیب رسول
ز من کن تو قربانی ام را قبول
به نزد پیمبر گواهم تو باش
به روز قیامت پناهم تو باش
که من جان سپردم به آیین او
گرفتم ره ملت و دین او
بگفت این و دژخیم ببرید سر
از آن نو مسلمان فرخ گهر
زکینش اگر کشت شاه دمشق
نمیرد که زنده است جانش به عشق
پس از وی بر آشفت بطریق روم
که بودی نشسته درآن بزم شوم
بگفتا بدان نابکار پلید
که چون تو ستمگستری کس ندید
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۱۱ - امارت امیر مختار و بدست آوردن عبدالله بن مطیع
یکی روز او را رسید آگهی
که عبدالله آن مایه گمرهی
دراین شهر پنهان به جایی دراست
سراسیمه از گردش اختر است
بدو بخشش آورد فرخ امیر
بفرمود با توشه ای بارگیر
ببردند آنجا که او بد نهان
بگفتند: فرموده میر جهان
که ما را به آزار تو نیست رای
بگیر این و زین بیش اینجا مپای
چو ایمن شد آن مرد ترسنده زود
سوی بصره شد نزد مصعب چو دود
امیر سرافراز ناورد خواه
بیاراست کار سران سپاه
نخستین به بر خواند آن نامور
محمد که بودش عطارد پدر
فرستاد زی آذر آبادگان
که باشد در آن جایگه حکمران
دگر عبدرحمن فرخ نژاد
که بد زاده ی سعد بن قیس راد
به موصل فرستاد میر دلیر
که آنجا شود غالب آن شرزه شیر
به حلوان کجا کرد پس مرزبان
گزین سعد پور خزیف جوان
به فرمان مختار فرخنده پی
عمر پور صائب روان شد به ری
به هر جا به فرماندهی مهتری
فرستاده با نامور لشگری
به کوفه درون خویش سالار گشت
مرآن مرز را خود نگهدار گشت
در گنج بر روی لشگر گشود
ابا دشمن و دوست نیکی نمود
کنون از من این طرفه گفتار نو
ز پور مطیع بد اختر شنو
ز چنگال شیر دژم چون رها
شد آن روبه پیر،گشت اژدها
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۱۴ - رفتن ابراهیم به دیر راهب
خروشید راهب که خانه خدای
منم اندر این بر کشیده سرای
بگفتند: ما را به توکار نیست
ولیکن ندانیم کاین مرد کیست
بگفتا: که این راهب نامور
مرا هست پور برادر پدر
بگفتند: بی اذن سالار راد
نیاریم کس را به دژ راه داد
بمانید لختی بر پاسبان
که خواهیم دستوری از مرزبان
بماندند ناچار بر جای خویش
در اندیشه دل تا چه آید به پیش
چو رفتند و گفتند با بدسیر
به بر خواندشان تا که جوید خبر
براهیم را چونکه با وی بدید
همی خیره بر چهر او بنگرید
براهیم دردل همی با نیاز
بگفتا: که ای داور چاره ساز
مرا زین بد اندیش پوشیده دار
یکی پرده اش در بر دیده دار
بدان شه که در راه تو داد جان
زکشتن مرا بخش چندان امان
که خواهم ز بدخواه خون امام
چو این بگذرد دیگرم نیست کام
دلش گرم راز و زبان بد خموش
که الهامش آمد ز فرخ سروش
بگفتش میاورد به دل هیچ باک
که آمد گشایش ز یزدان پاک
زشادی براهیم را رخ شکفت
پس آنگه بداختر به راهب بگفت:
که برگوی دشمن کجا و دو چند
چه دارند اندیشه این هوشمند؟
بگفتا به نزدیک این جایگاه
تن آسان نشسته است کوفی سپاه
طلایه برون کرده از چار سوی
به دشمن ببسته ره جستجوی
ره آگهی بیش از اینم نبود
دژم گشت چون گشت او را شنود
بگفتا به یاران خود با هراس
که نیکو بدارید یک لحظه پاس
مگر من دمی سر به بستر نهم
زکین براهیم اشتر رهم
گذارید کاین راهب و خویش او
سوی حجره ی خود گذارند رو
بگفت این و خوابید، زان پس کشیش
سوس خوابگه برد مهمان خویش
یکی سفره گسترد و در وی گذاشت
برمیهمان آنچه در خانه داشت
چو نان خورده شد رفت و آورد می
چنان کان بدی رسم و آیین وی
براهیم را گفت: ترکن دماغ
که درظلمت غم بود، می چراغ
براهیم گفتا که در کیش ما
می و خوک خوردن نباشد روا
چو بشنید این راهب حق پرست
بیفکند مینا و ساغر ز دست
ببرد آب و دست و دهان را بشست
شد اسلام وی نزد مهتر درست
بدو گفت: آهسته بیرون خرام
پژوهش کن از حال آن مرد خام
ببینش اگرچشم رفته به خواب
به دوزخ روان سازمش با شتاب
برفت و بدید و بیامد بگفت:
که چشم بداختر چو بختش بخفت
سپهبد چو بشنید بر جست تفت
سوی خوابگاه بداختر برفت
به ناگه برآمد ز درگه خروش
زیاران عبداله تیره هوش
بگفتند: میرا برون آ زدیر
که آمد به یاریت پور زبیر
زبصره کنون مصعب و لشگرش
بیامد، پذیره بشو در برش
از آن مژده عبداله از جای خواب
به پا خاست شادان دل و باشتاب
ز بهر پذیره برون شد ز دیر
ز مرگش رهانید پور زبیر
چو شاگرد شیر خدا این بدید
ز حیرت همی لب به دندان گزید
به ناچار از دیر شد رهسپار
ابا آن سپه جانب رودبار
به راه اندر آن با یکی زان سپاه
نهانی بگفت آن یل رزمخواه
که دارم یکی بدره از سیم و زر
ببخشم مر آن را بدان راهبر
که دیدار مصعب نماید مرا
چو بشنید آن مرد نام زرا
بگفتا: من اینک تو را بنده ام
سوی مصعبت رهنماینده ام
چو یک لخت گشتند دور از سپاه
بدو گفت سالار ناورد خواه
که ای مرد در دل تو را مهر کیست؟
شکفته رخ و نیت از چهر کیست؟
اگر خواهی از تیغ من ایمنی
بگوبا علی (ع) دوست یا دشمنی؟
بگفتا: که از تیغ تو ایمنم
از آن رو که با مرتضی دشمنم
مرا پیشوا نیست از اهل خیر
به دین غیر عبداله بن زبیر
بگفت: ار چنین است پس پیشوای
زمن هدیه گی این زر، ای نیکرای
بد اندیش دست طمع برگشاد
بزد تیغ بر گردنش مردراد
بدانسان که از تن جدا شد سرش
بدل شد به یاقوت، سیم و زرش
ز خون پلید آن دلاور به خاک
دم تیغ الماس گون کرد پاک
وزان جایگه همچو شیر یله
خرامید غران به سوی گله
چو آمد زهامون به نزدیک رود
به مردانگی داد رودش درود
بسی دید کشتی چو ماهی درآب
و یا چون به دریای گردون سحاب
به هر زورقی لشگری نابکار
همه درع پوش و همه ترک دار
درخشان دم تیغ فولاد ناب
چنان سینه ی ماهیان اندر آب
فروزان سر نیزه ی آبرنگ
به کشتی چو در کوه چشم پلنگ
چو لشگر زدریا به هامون رسید
سپهبد یکی کشتی از دور دید
که در آب بودی چو آتش به دود
درازیش پر کرده پهنای رود
فروزان در آن بود چندین چراغ
چو در تیره شب لاله در صحن باغ
تو گفتی زبس بود افروخته
نیستان به دریای چین سوخته
چو زیبا عروسی خوش آراسته
به پیروزه و گوهر و خواسته
چو کشتی زدریا به خشکی رسید
دمان مصعب از وی به هامون کشید
به سر بستی عمامه ی زرنگار
ابر باره ی برق پویش سوار
بزرگان گرفتند پیرامنش
غلامان دوان در بر توسنش
ابر باره گی دوش بر دوش او
روان بود عبداله کینه جو
سپهبد چو شیری که بیند به خشم
بدان هر دو تیره روان، دوخت چشم
چو مصعب گذشت از برسرفراز
نیاورد پیشش چو مردم نماز
بگفتا به عبداله: این مرد کیست؟
از این لشگر ما و را نام چیست؟
که برما نیاورد اصلا درود
نگه کردنش سوی ما خیره بود
بزد بانگ عبداله نابکار
به پروده ی حیدر تاجدار
که ای مرد چون شد به پیش امیر
نکردی کمان قامت همچو تیر؟
به پوزش زمین، زین اسبش ببوس
وگرنه بکوبم سرت از چو کوس
دلاور بدو هیچ پاسخ نداد
سر مصعب از وی بدش پر زباد
رخ از خشم چو نیل گشتش کبود
به عبداله آهسته اینسان سرود:
که این بی گمان نیست از این سپاه
فرستاده ای باشد از کینه خواه
بباید پژوهش نمودن درست
وزان پس به خونش دم تیغ شست
پس آنگاه گفتا به یاران خویش
که این بی ادب را بیارید پیش
غلامان دویدند سوی جوان
چو این دید سالار روشن روان
چو کوهی ز آهن به جای ایستاد
ز دانش نیاورد از خشم یاد
غلامان بگفتند ش: ای بی ادب
تو را خواسته پادشاه عرب
به پوزشگری نزد مهتر بپوی
زروی ادب پاسخ او را بگوی
دلاور نگفت ایچ و زان جای تفت
به همراهشان سوی مصعب برفت
بدو گفت مصعب: که ای سرفراز
چه بودت که ما را نبردی نماز؟
گمانم همانا نه زین لشگری
نوند براهیم بن اشتری
و یا از بزرگان تازی نژاد
یلی هستی و مهتری پاکزاد
که از حشمت ما نبودت نهیب
به ما دیدی از دور همچون رقیب
بگفت آن سرفراز با مرد شوم
که هستم ز اعراب این مرز و بوم
نه سرلشگرم نی پیام آورم
شما را من از جان و دل یاورم
رسوم ادب را ندانم درست
ره مردمی از عرب کس نجست
شنید این چو از وی زبیری نژاد
به بند و زندانش فرمان بداد
هم اندر زمان روز بانش، کشان
ببرد و ببستش به بند گران
یک شیرشد بسته در سلسله
کزو داشتی آسمان زلزله
به ایوان درآمد چو پور زبیر
یکی تخت بنهاد در پیش دیر
سپس گفت با مرد: کای بد گهر
که عامر بدش نام و مره پدر
کز ایدر برو سوی زندان دمان
بگو آرد این بسته را روزبان