عبارات مورد جستجو در ۱۸۶۸ گوهر پیدا شد:
ابوالفضل بیهقی : مجلد دهم
بخش ۲ - حکایت خوارزمشاه ابوالعبّاس
چنین نبشت بو ریحان در مشاهیر خوارزم که «خوارزمشاه بو العبّاس مأمون بن مأمون، رحمة اللّه علیه، بازپسین امیری بود که خاندان پس از گذشتن او برافتاد و دولت مأمونیان بپایان رسید. و او مردی بود فاضل و شهم و کاری و در کارها سخت مثبت . و چنانکه وی را اخلاق ستوده بود ناستوده نیز بود، و این از آن میگویم تا مقرّر گردد که میل و محابا نمیکنم، که گفتهاند: انّما الحکم فی امثال هذه الأمور علی الاغلب الأکثر، فالأفضل من اذا عدّت فضائله استخفت فی خلال مناقبه مساویه، و لو عدّت محامده تلاشت فیما بینهما مثالبه . و هنر بزرگتر امیر ابو العبّاس را آن بود که زبان او بسته بود از دشنام و فحش و خرافات. من که بو ریحانم و مر او را هفت سال خدمت کردم، نشنودم که بر زبان وی هیچ دشنام رفت، و غایت دشنام او آن بود که چون سخت در خشم شدی گفتی ای سگ.
«و میان او و امیر محمود دوستی محکم شد و عهد کردند و حرّه کالجی را دختر امیر سبکتگین آنجا آوردند و در پرده امیر ابو العبّاس قرار گرفت، و مکاتبات و ملاطفات و مهادات پیوسته گشت. و ابو العبّاس دل امیر محمود در همه چیزها نگاه داشتی و از حد گذشته تواضع نمودی تا بدان جایگاه که چون بشراب نشستی آنروز با نامتر اولیا و حشم و ندیمان و فرزندان امیران که بر درگاه او بودند از سامانیان و دیگران بخواندی و فرمودی تا رسولان را که از اطراف آمده بودندی باحترام بخواندندی بنشاندندی، چون قدح سوم بدست گرفتی، بر پای خاستی بر یاد امیر محمود و پس بنشستی و همه قوم بر پای میبودندی و یکان یکان را میفرمودی و زمین بوسه میدادندی و میایستادندی تا همه فارغ شدندی، پس امیر اشارت کردی تا بنشستندی و خادمی بیامدی وصلت مغنّیان بر اثر وی میآوردندی، هر یکی را اسبی قیمتی و جامهیی و کیسهیی درو ده هزار درم. و نیز جانب امیر محمود تا بدان جایگاه نگاه داشت که امیر المؤمنین القادر باللّه، رحمة اللّه علیه، ویرا خلعت و عهد و لوا و لقب فرستاد عین الدّوله و زین الملّه بدست حسین سالار حاجیان، و خوارزمشاه اندیشید که نباید امیر محمود بیازارد و بحثی نهد و گوید چرا بیوساطت و شفاعت من او خلعت ستاند از خلیفت و این کرامت و مزیّت یابد، بهر حال از بهر مجاملت مرا پیشباز رسول فرستاد تا نیمه بیابان و آن کرامت در سرّ از وی فراستدم و بخوارزم آوردم و بدو سپردم، و فرمود تا آنها را پنهان کردند و تا لطف حال بر جای بود، آشکار نکردند، و پس از آن چون آن وقت که میبایست که این خاندان برافتد آشکارا کردند تا بود آنچه بود و رفت آنچه رفت.
و این خوارزمشاه را حلم بجایگاهی بود که روزی شراب میخورد بر سماع رود - و ملاحظه ادب بسیار میکردی که مردی سخت فاضل و ادیب بود- و من پیش او بودم و دیگری که ویرا صخری گفتندی، مردی سخت فاضل و ادیب بود و نیکو سخن و ترسّل و لکن سخت بیادب، که بیک راه ادب نفس نداشت، و گفتهاند که ادب- النّفس خیر من ادب الدّرس ؛ صخری پیاله شراب در دست داشت و بخواست خورد، اسبان نوبت که در سرای بداشته بودند بانگی کردند و از یکی بادی رها شد بنیرو، خوارزمشاه گفت «فی شارب الشّارب » صخری از رعنایی و بیادبی پیاله بینداخت، و من بترسیدم و اندیشیدم که فرماید تا گردنش بزنند، و نفرمود و بخندید و اهمال کرد و بر راه حلم و کرم رفت.»
و من که بو الفضلم بنشابور شنودم از خواجه [ابو] منصور ثعالبی مؤلّف کتاب یتیمة الدّهر فی محاسن اهل العصر و کتب بسیار دیگر، و وی بخوارزم رفت و این خوارزمشاه را مدّتی ندیم بود و بنام او چند تألیف کرد، گفت که روزی در مجلس شراب بودیم و در ادب سخن میگفتیم حدیث نظر رفت. خوارزمشاه گفت: همّتی فی کتاب أنظر فیه و وجه حسن انظر الیه و کریم أنظر له . و بو ریحان گفت: روزی خوارزمشاه سوار شده شراب میخورد، نزدیک حجره من رسید، فرمود تا مرا بخواندند. دیرتر رسیدم بدو، اسب براند تا درِ حجره نوبت من و خواست که میفرود آید، زمین بوس کردم و سوگند گران دادم تا فرود نیامد و گفت:
العلم من اشرف الولایات
یأتیه کلّ الوری و لا یأتی
پس گفت «لو لا الرّسوم الدّنیاویّة لما استدعیتک، فالعلم یعلو و لا یعلی .» و تواند بود که او اخبار معتضد امیر المؤمنین را مطالعت کرده باشد که آنجا دیدم که روزی معتضد در بستانی دست ثابت بن قرّه گرفته بود و میرفت، ناگاه دست بکشید. ثابت پرسید: یا امیر المؤمنین، دست چرا کشیدی؟ گفت «کانت یدی فوق یدک و العلم یعلو و لا یعلی.» و اللّه اعلم بالصّواب
«و میان او و امیر محمود دوستی محکم شد و عهد کردند و حرّه کالجی را دختر امیر سبکتگین آنجا آوردند و در پرده امیر ابو العبّاس قرار گرفت، و مکاتبات و ملاطفات و مهادات پیوسته گشت. و ابو العبّاس دل امیر محمود در همه چیزها نگاه داشتی و از حد گذشته تواضع نمودی تا بدان جایگاه که چون بشراب نشستی آنروز با نامتر اولیا و حشم و ندیمان و فرزندان امیران که بر درگاه او بودند از سامانیان و دیگران بخواندی و فرمودی تا رسولان را که از اطراف آمده بودندی باحترام بخواندندی بنشاندندی، چون قدح سوم بدست گرفتی، بر پای خاستی بر یاد امیر محمود و پس بنشستی و همه قوم بر پای میبودندی و یکان یکان را میفرمودی و زمین بوسه میدادندی و میایستادندی تا همه فارغ شدندی، پس امیر اشارت کردی تا بنشستندی و خادمی بیامدی وصلت مغنّیان بر اثر وی میآوردندی، هر یکی را اسبی قیمتی و جامهیی و کیسهیی درو ده هزار درم. و نیز جانب امیر محمود تا بدان جایگاه نگاه داشت که امیر المؤمنین القادر باللّه، رحمة اللّه علیه، ویرا خلعت و عهد و لوا و لقب فرستاد عین الدّوله و زین الملّه بدست حسین سالار حاجیان، و خوارزمشاه اندیشید که نباید امیر محمود بیازارد و بحثی نهد و گوید چرا بیوساطت و شفاعت من او خلعت ستاند از خلیفت و این کرامت و مزیّت یابد، بهر حال از بهر مجاملت مرا پیشباز رسول فرستاد تا نیمه بیابان و آن کرامت در سرّ از وی فراستدم و بخوارزم آوردم و بدو سپردم، و فرمود تا آنها را پنهان کردند و تا لطف حال بر جای بود، آشکار نکردند، و پس از آن چون آن وقت که میبایست که این خاندان برافتد آشکارا کردند تا بود آنچه بود و رفت آنچه رفت.
و این خوارزمشاه را حلم بجایگاهی بود که روزی شراب میخورد بر سماع رود - و ملاحظه ادب بسیار میکردی که مردی سخت فاضل و ادیب بود- و من پیش او بودم و دیگری که ویرا صخری گفتندی، مردی سخت فاضل و ادیب بود و نیکو سخن و ترسّل و لکن سخت بیادب، که بیک راه ادب نفس نداشت، و گفتهاند که ادب- النّفس خیر من ادب الدّرس ؛ صخری پیاله شراب در دست داشت و بخواست خورد، اسبان نوبت که در سرای بداشته بودند بانگی کردند و از یکی بادی رها شد بنیرو، خوارزمشاه گفت «فی شارب الشّارب » صخری از رعنایی و بیادبی پیاله بینداخت، و من بترسیدم و اندیشیدم که فرماید تا گردنش بزنند، و نفرمود و بخندید و اهمال کرد و بر راه حلم و کرم رفت.»
و من که بو الفضلم بنشابور شنودم از خواجه [ابو] منصور ثعالبی مؤلّف کتاب یتیمة الدّهر فی محاسن اهل العصر و کتب بسیار دیگر، و وی بخوارزم رفت و این خوارزمشاه را مدّتی ندیم بود و بنام او چند تألیف کرد، گفت که روزی در مجلس شراب بودیم و در ادب سخن میگفتیم حدیث نظر رفت. خوارزمشاه گفت: همّتی فی کتاب أنظر فیه و وجه حسن انظر الیه و کریم أنظر له . و بو ریحان گفت: روزی خوارزمشاه سوار شده شراب میخورد، نزدیک حجره من رسید، فرمود تا مرا بخواندند. دیرتر رسیدم بدو، اسب براند تا درِ حجره نوبت من و خواست که میفرود آید، زمین بوس کردم و سوگند گران دادم تا فرود نیامد و گفت:
العلم من اشرف الولایات
یأتیه کلّ الوری و لا یأتی
پس گفت «لو لا الرّسوم الدّنیاویّة لما استدعیتک، فالعلم یعلو و لا یعلی .» و تواند بود که او اخبار معتضد امیر المؤمنین را مطالعت کرده باشد که آنجا دیدم که روزی معتضد در بستانی دست ثابت بن قرّه گرفته بود و میرفت، ناگاه دست بکشید. ثابت پرسید: یا امیر المؤمنین، دست چرا کشیدی؟ گفت «کانت یدی فوق یدک و العلم یعلو و لا یعلی.» و اللّه اعلم بالصّواب
ابوالفضل بیهقی : مجلد دهم
بخش ۳ - سبب انقطاع ملک
ذکر سبب انقطاع الملک عن ذلک البیت و انتقاله الی الحاجب آلتونتاش رحمة اللّه علیهم
حال ظاهر میان امیر محمود و امیر ابو العبّاس خوارزمشاه سخت نیکو بود و دوستی مؤکّد گشته و عقد و عهد افتاده. پس امیر محمود خواست که میان او و خانیان دوستی و عهد و عقد باشد پس از جنگ اوزگند، و سرهنگان میرفتند بدین شغل، اختیار کرد که رسولی از آن خوارزمشاه با رسولان وی باشد تا وقت بستن عهد با خانیان آنچه رود بمشهد وی باشد. خوارزمشاه تن درین حدیث نداد و سر در- نیاورد و جواب نبشت و گفت: ما جَعَلَ اللَّهُ لِرَجُلٍ مِنْ قَلْبَیْنِ فِی جَوْفِهِ، و گفت: پس از آنکه من از جمله امیرم، مرا با خانیان ربطی نیست و بهیچ حال نزد ایشان کس نفرستم. امیر محمود بیک روی این جواب از وی فراستد و بدیگر روی کراهیتی بدل وی آمد، چنانکه بد گمانی وی بودی، و وزیر احمد حسن را گفت: مینماید که این مرد با ما راست نیست که سخن برین جمله میگوید. وزیر گفت: من چیزی پیش ایشان نهم که از آن مقرّر گردد که این قوم با ما راستند یا نه، و گفت که چه خواهد کرد، و امیر را خوش آمد، و رسول خوارزمشاه را در سرّ گفت که این چه اندیشههای بیهوده است که خداوند ترا میافتد و این چه خیالهاست که میبندد؟ که در معنی فرستادن رسول نزدیک خانان سخن برین جمله میگوید و تهمتی بیهوده سوی خویش راه میدهد که سلطان ما از آن سخت دور است. اگر میخواهد که ازین همه قال و قیل برهد و طمع جهانیان از ولایت وی بریده گردد، چرا بنام سلطان خطبه نکند تا ازین همه بیاساید . و حقّا که این من از خویشتن میگویم بر سبیل نصیحت از جهت نفی تهمت باو، و سلطان ازین که من میگویم آگاه نیست و مرا مثال نداده است.
ذکر ما جری فی باب الخطبة و ظهر من الفساد و البلایا لأجلها
بو ریحان گفت: چون این رسول از کابل بنزدیک ما رسید- که امیر محمود این سال بهندوستان رفت- و این حدیث باز گفت. خوارزمشاه مرا بخواند و خالی کرد و آنچه وزیر احمد حسن گفته بود درین باب با من بگفت. گفتم: این حدیث را فراموش کن، اعرض عن العواء و لا تسمعها فما کلّ خطاب محوج الی جواب، و سخن وزیر بغنیمت گیر که گفته است «این بتبرّع میگوید و بر راه نصیحت، و خداوندش ازین خبر ندارد» و این حدیث را پنهان دار و با کس مگوی که سخت بد بود. گفت: این چیست که میگویی؟ چنین سخن وی بیفرمان امیر نگفته باشد، و با چون محمود مرد چنین بازی کی رود؟ و اندیشم که اگر بطوع خطبه نکنم، الزام کند تا کرده آید. صواب آنست که بتعجیل رسول فرستیم و با وزیر درین باب سخن گفته آید هم بتعریض تا در خواهند از ما خطبه کردن و منتّی باشد که نباید که کار بقهر افتد . گفتم فرمان امیر راست.
و مردی بود که او را یعقوب جندی گفتندی، شرّیری طمّاعی نادرستی، و بروزگار سامانیان یک بار ویرا برسولی ببخارا فرستاده بودند و بخواست که خوارزم در سر رسولی وی شود، اکنون نیز او را نامزد کرد و هر چند بو سهل و دیگران گفتند سود نداشت، که قضا آمده بود و حال این مرد پر حیله پوشیده ماند. یعقوب را گسیل کردند، چون بغزنین رسید، چنان نمود که حدیث خطبه و جز آن بدو راست خواهد شد، و لافها زد و منتّها نهاد. و حضرت محمودی و وزیر درین معانی ننهادند ویرا و زنی . چون نومید شد، بایستاد و رقعتی نبشت بزبان خوارزمی بخوارزمشاه و بسیار سخنان نبشته بود و تضریب در باب امیر محمود و آتش فتنه را بالا داده، و از نوادر و عجایب: پس ازین به سه سال که امیر محمود خوارزم بگرفت و کاغذها و و دویت خانه بازنگریستند، این رقعت بدست امیر محمود افتاد و فرمود تا ترجمه کردند و در خشم شد و فرمود تا جندی را بردار کشیدند و بسنگ بکشتند، فأین الرّبح اذا کان رأس المال خسران . و احتیاط باید کردن نویسندگان را در هر چه نویسند که از گفتار بازتوان ایستاد و از نبشتن بازنتوان ایستاد و نبشته بازنتوان گردانید و وزیر نامهها نبشت و نصیحتها کرد و بترسانید، که قلم روان از شمشیر گردد، و پشت قوی بود بچون محمود پادشاهی.
خوارزمشاه چون برین حالها واقف گشت، نیک بترسید از سطوت محمودی که بزرگان جهان بشورانیم، ویرا خواب نبرد پس اعیان لشکر را گرد کرد و مقدّمان رعیّت را و بازنمود که وی در باب خطبه چه خواهد کرد، که اگر کرده نیاید، بترسد بر خویشتن و ایشان و آن نواحی. همگان خروش کردند و گفتند: بهیچ حال رضا ندهیم؛ و بیرون آمدند و علمها بگشادند و سلاحها برهنه کردند و دشنام زشت دادند او را، و بسیار جهد و مدارا بایست کرد تا بیارامیدند، و سبب آرام آن بود که گفتند ما شمایان را میآزمودیم درین باب تا نیّت و دلهای شما ما را معلوم گردد. و خوارزمشاه با من خالی کرد و گفت: دیدی که چه رفت؟ اینها که باشند که چنین دست درازی کنند بر خداوند؟ گفتم: خداوند را گفتم صواب نیست درین باب شروع کردن، اکنون چون کرده آمد، تمام باید کرد تا آب بنشود. و خود واجب چنان کردی که حال این خطبه هم چون خطبه قاصدان بودی الغالب با بنه که مغافصه بشنودندی و کس را زهره نبودی که سخن گفتی؛ و این کار فرونتوان گذاشت اکنون، که عاجزی باشد و امیر محمود از دست بشود. گفت برگرد و گرد این قوم بر آی تا چه توانی کرد. برگشتم و بسخن سیم و زر گردنهای محتشمترانشان نرم کردم تا رضا دادند و بدرگاه آمدند و روی در خاک آستانه مالیدند و بگریستند و بگفتند که خطا کردند.
خوارزمشاه مرا بخواند و خالی کرد و گفت: این کار قرار نخواهد گرفت.
گفتم: همچنین است. گفت: پس روی چیست؟ گفتم: حالی امیر محمود از دست بشد و ترسم که کار بشمشیر افتد. گفت: آنگاه چون باشد با چنین لشکر که ما داریم؟
گفتم: نتوانم دانست، که خصم بس محتشم است و قوی دست، و آلت و ساز بسیار دارد و از هر دستی مردم، و اگر مردم او را صد مالش رسد از ما، قویتر بازآیند. اگر، فالعیاذ باللّه، ما را یکره بشکست، کار دیگر شود. سخت ضجر شد ازین سخن چنانکه اندک کراهیت در وی بدیدم، و تذکیری ایّاه معتاد البتّه، گفتم «یک چیز دیگر است مهمتر از همه، اگر فرمان باشد، بگویم» گفت: بگوی. گفتم: خانان ترکستان از خداوند آزردهاند و با امیر محمود دوست، و با یک خصم دشوار بر توان آمد، چون هر دو دست یکی کنند، کار دراز گردد، خانان را بدست باید آورد که امروز بر در اوزگند بجنگ مشغولند و جهد باید کرد تا بتوسّط خداوند میان خان و ایلگ صلحی بیفتد، که ایشان ازین منّت دارند و صلح کنند و نیک سود دارد و چون صلح کردند، هرگز خلاف نکنند، و چون باهتمام خداوند میان خان و ایلگ صلح افتد، ایشان از خداوند منّت دارند. گفت «تا در اندیشم» که چنان خواست که تفرّد درین نکته او را بودی، و پس ازین درایستاد و جدّ کرد و رسولان فرستاد با هدیههای بزرگ و مثالها داد تا بتوسّط او میان ایشان صلح افتاد و آشتی کردند و از خوارزمشاه منّت بسیار داشتند، که سخن وی خوشتر آمدشان که از آن امیر محمود، و رسولان فرستادند و گفتند که «این صلح از برکات اهتمام و شفقت او بود» و با وی عهد کردند و وصلت افتاد.
و چون این خبر بامیر محمود رسید، در خیال افتاد و بدگمان شد هم بر خوارزمشاه و هم بر خانان ترکستان و درکشید و ببلخ آمد و رسولان فرستاد و عتاب کرد با خان و ایلگ بدانچه رفت، جواب دادند که ما خوارزمشاه را دوست و داماد امیر دانستیم و دانیم، و تا بدان جایگاه لطف حال بود که چون رسولان فرستاد و با ما عهد کرد، از وی درخواست تا وی رسولی نامزد کند و بفرستد تا آنچه رود بمشهد او باشد، او تن درنداد و نفرستاد؛ و اگر امروز از وی بیازرده است واجب نکند با ما درین عتاب کردن، و خوبتر آنست که ما توسّط کنیم از دو جانب تا الفت بجای خویش باز شود . امیر محمود این حدیث را هیچ جواب نداشت که مسکت آمد، و خاموش ایستاد و از جانب خانان بدگمان شد.
و خانان از دیگر روی پوشیده رسولی فرستادند نزدیک خوارزمشاه و این حال با او بگفتند، جواب داد که صواب آنست که چند فوج سوار دو اسبه بخراسان فرستیم ما سه تن با مقدّمان که بشتابند با گروههای مجهول تا در خراسان بپراگنند، و وی هر چند مردی مبارز و سبک رکاب است بکدام گروه رسد؟ و درماند، که هرگاه که قصد یک گروه و یک جانب کند، از دیگر جانب گروهی دیگر درآیند تا سرگردان شود. امّا حجّت باید گرفت بر افواج که روند، آنچه من فرستم و آنچه ایشان فرستند، تا رعایا را نرنجانند و بعد از آن سبکتازیها امید دهند تا راحتی بدل خلق رسد. و این کار باید کرد، که روی ندارد بهیچ حال پیش تعبیه وی رفتن و جز بمراعات کار راست نیاید.
خان و ایلگ تدبیر کردند درین باب، ندیدند صواب برین جمله رفتن، و جواب دادند که غرض خوارزمشاه آنست که او و ناحیتش ایمن گردد، و میان ما و امیر محمود عهد و عقد است، نتوان آنرا بهیچ حال تباه کردن، اگر خواهد ما بمیان درآییم و کار تباه شده را بصلاح باز آریم. گفت «صواب آمد.» و امیر محمود در آن زمستان ببلخ بود و این حالها او را معلوم میگشت که منهیان داشت بر همگان که انفاس میشمردند و باز مینمودند، و سخت بیقرار و بیآرام بود، چون بر توسّط قرار گرفت. بیارامید . و رسولان خان و ایلگ بیامدند و درین باب نامه آوردند و پیغام گزاردند و وی جواب درخور آن داد که «آزاری بیشتر نبود و آنچه بود بتوسّط و گفتار ایشان همه زایل شد.» و رسولان را بازگردانیدند.
و پس ازین امیر محمود رسول فرستاد نزدیک خوارزمشاه و از آنچه او ساخته بود، خبر داد که مقرّر است که میان ما عهد و عقد بر چه جمله بوده است و حقّ ما بر وی تا کدام جایگاه است. و وی درین باب خطبه دل ما نگاه داشت، که دانست که جمال آن حال ویرا بر چه جمله باشد، ولکن نگذاشتند قومش، و نگویم حاشیت و فرمان- بردار، چه حاشیت و فرمانبردار نباشد که فرا پادشاه تواند گفت: کن و مکن، که این عجز و نیاز باشد در ملک و خود ببود ازیشان و پیچید و مدّتی دراز اینجا ببلخ مقام کردیم تا صد هزار سوار و پیاده و پیلی پانصد این شغل را آماده شد تا آن قوم را که چنان نافرمانی کنند و بر رای خداوند خویش اعتراض نمایند مالیده آید و بر راه راست بداشته آید و نیز امیر را که ما را برادر و داماد است بیدار کنیم و بیاموزیم که امیری چون باید کرد، که امیر ضعیف بکار نیاید. اکنون ما را عذری باید واضح تا از اینجا سوی غزنین بازگردیم و ازین دو سه کار یکی باید کرد: یا چنان بطوع و رغبت که نهاده بود خطبه باید کرد و یا نثاری و هدیهیی تمام باید فرستاد، چنانکه فراخور ما باشد تا در نهان نزدیک وی فرستاده آید که ما را بزیادت مال حاجت نیست و زمین قلعتهای ما بدرند از گرانی بار زر و سیم، و اگر نه اعیان و ائمّه و فقها را از آن ولایت پیش ما باستغفار فرستد تا [ما] با چند هزار خلق که آورده آمده است بازگردیم.
خوارزمشاه ازین رسالت نیک بترسید و چون حجّت وی قوی بود، جز فرمان برداری روی ندید و بمجاملت و مدارا پیش کار بازآمد و بر آن قرار گرفت که امیر محمود را خطبه کند به نسا و فراوه که ایشان را بود در آن وقت و دیگر شهرها، مگر خوارزم و گرگانج، و هشتاد هزار دینار و سه هزار اسب با مشایخ و قضاة و اعیان ناحیت فرستاده آید تا این کار قرار گیرد و مجاملت در میان بماند و فتنه بپای نشود. و اللّه اعلم .
حال ظاهر میان امیر محمود و امیر ابو العبّاس خوارزمشاه سخت نیکو بود و دوستی مؤکّد گشته و عقد و عهد افتاده. پس امیر محمود خواست که میان او و خانیان دوستی و عهد و عقد باشد پس از جنگ اوزگند، و سرهنگان میرفتند بدین شغل، اختیار کرد که رسولی از آن خوارزمشاه با رسولان وی باشد تا وقت بستن عهد با خانیان آنچه رود بمشهد وی باشد. خوارزمشاه تن درین حدیث نداد و سر در- نیاورد و جواب نبشت و گفت: ما جَعَلَ اللَّهُ لِرَجُلٍ مِنْ قَلْبَیْنِ فِی جَوْفِهِ، و گفت: پس از آنکه من از جمله امیرم، مرا با خانیان ربطی نیست و بهیچ حال نزد ایشان کس نفرستم. امیر محمود بیک روی این جواب از وی فراستد و بدیگر روی کراهیتی بدل وی آمد، چنانکه بد گمانی وی بودی، و وزیر احمد حسن را گفت: مینماید که این مرد با ما راست نیست که سخن برین جمله میگوید. وزیر گفت: من چیزی پیش ایشان نهم که از آن مقرّر گردد که این قوم با ما راستند یا نه، و گفت که چه خواهد کرد، و امیر را خوش آمد، و رسول خوارزمشاه را در سرّ گفت که این چه اندیشههای بیهوده است که خداوند ترا میافتد و این چه خیالهاست که میبندد؟ که در معنی فرستادن رسول نزدیک خانان سخن برین جمله میگوید و تهمتی بیهوده سوی خویش راه میدهد که سلطان ما از آن سخت دور است. اگر میخواهد که ازین همه قال و قیل برهد و طمع جهانیان از ولایت وی بریده گردد، چرا بنام سلطان خطبه نکند تا ازین همه بیاساید . و حقّا که این من از خویشتن میگویم بر سبیل نصیحت از جهت نفی تهمت باو، و سلطان ازین که من میگویم آگاه نیست و مرا مثال نداده است.
ذکر ما جری فی باب الخطبة و ظهر من الفساد و البلایا لأجلها
بو ریحان گفت: چون این رسول از کابل بنزدیک ما رسید- که امیر محمود این سال بهندوستان رفت- و این حدیث باز گفت. خوارزمشاه مرا بخواند و خالی کرد و آنچه وزیر احمد حسن گفته بود درین باب با من بگفت. گفتم: این حدیث را فراموش کن، اعرض عن العواء و لا تسمعها فما کلّ خطاب محوج الی جواب، و سخن وزیر بغنیمت گیر که گفته است «این بتبرّع میگوید و بر راه نصیحت، و خداوندش ازین خبر ندارد» و این حدیث را پنهان دار و با کس مگوی که سخت بد بود. گفت: این چیست که میگویی؟ چنین سخن وی بیفرمان امیر نگفته باشد، و با چون محمود مرد چنین بازی کی رود؟ و اندیشم که اگر بطوع خطبه نکنم، الزام کند تا کرده آید. صواب آنست که بتعجیل رسول فرستیم و با وزیر درین باب سخن گفته آید هم بتعریض تا در خواهند از ما خطبه کردن و منتّی باشد که نباید که کار بقهر افتد . گفتم فرمان امیر راست.
و مردی بود که او را یعقوب جندی گفتندی، شرّیری طمّاعی نادرستی، و بروزگار سامانیان یک بار ویرا برسولی ببخارا فرستاده بودند و بخواست که خوارزم در سر رسولی وی شود، اکنون نیز او را نامزد کرد و هر چند بو سهل و دیگران گفتند سود نداشت، که قضا آمده بود و حال این مرد پر حیله پوشیده ماند. یعقوب را گسیل کردند، چون بغزنین رسید، چنان نمود که حدیث خطبه و جز آن بدو راست خواهد شد، و لافها زد و منتّها نهاد. و حضرت محمودی و وزیر درین معانی ننهادند ویرا و زنی . چون نومید شد، بایستاد و رقعتی نبشت بزبان خوارزمی بخوارزمشاه و بسیار سخنان نبشته بود و تضریب در باب امیر محمود و آتش فتنه را بالا داده، و از نوادر و عجایب: پس ازین به سه سال که امیر محمود خوارزم بگرفت و کاغذها و و دویت خانه بازنگریستند، این رقعت بدست امیر محمود افتاد و فرمود تا ترجمه کردند و در خشم شد و فرمود تا جندی را بردار کشیدند و بسنگ بکشتند، فأین الرّبح اذا کان رأس المال خسران . و احتیاط باید کردن نویسندگان را در هر چه نویسند که از گفتار بازتوان ایستاد و از نبشتن بازنتوان ایستاد و نبشته بازنتوان گردانید و وزیر نامهها نبشت و نصیحتها کرد و بترسانید، که قلم روان از شمشیر گردد، و پشت قوی بود بچون محمود پادشاهی.
خوارزمشاه چون برین حالها واقف گشت، نیک بترسید از سطوت محمودی که بزرگان جهان بشورانیم، ویرا خواب نبرد پس اعیان لشکر را گرد کرد و مقدّمان رعیّت را و بازنمود که وی در باب خطبه چه خواهد کرد، که اگر کرده نیاید، بترسد بر خویشتن و ایشان و آن نواحی. همگان خروش کردند و گفتند: بهیچ حال رضا ندهیم؛ و بیرون آمدند و علمها بگشادند و سلاحها برهنه کردند و دشنام زشت دادند او را، و بسیار جهد و مدارا بایست کرد تا بیارامیدند، و سبب آرام آن بود که گفتند ما شمایان را میآزمودیم درین باب تا نیّت و دلهای شما ما را معلوم گردد. و خوارزمشاه با من خالی کرد و گفت: دیدی که چه رفت؟ اینها که باشند که چنین دست درازی کنند بر خداوند؟ گفتم: خداوند را گفتم صواب نیست درین باب شروع کردن، اکنون چون کرده آمد، تمام باید کرد تا آب بنشود. و خود واجب چنان کردی که حال این خطبه هم چون خطبه قاصدان بودی الغالب با بنه که مغافصه بشنودندی و کس را زهره نبودی که سخن گفتی؛ و این کار فرونتوان گذاشت اکنون، که عاجزی باشد و امیر محمود از دست بشود. گفت برگرد و گرد این قوم بر آی تا چه توانی کرد. برگشتم و بسخن سیم و زر گردنهای محتشمترانشان نرم کردم تا رضا دادند و بدرگاه آمدند و روی در خاک آستانه مالیدند و بگریستند و بگفتند که خطا کردند.
خوارزمشاه مرا بخواند و خالی کرد و گفت: این کار قرار نخواهد گرفت.
گفتم: همچنین است. گفت: پس روی چیست؟ گفتم: حالی امیر محمود از دست بشد و ترسم که کار بشمشیر افتد. گفت: آنگاه چون باشد با چنین لشکر که ما داریم؟
گفتم: نتوانم دانست، که خصم بس محتشم است و قوی دست، و آلت و ساز بسیار دارد و از هر دستی مردم، و اگر مردم او را صد مالش رسد از ما، قویتر بازآیند. اگر، فالعیاذ باللّه، ما را یکره بشکست، کار دیگر شود. سخت ضجر شد ازین سخن چنانکه اندک کراهیت در وی بدیدم، و تذکیری ایّاه معتاد البتّه، گفتم «یک چیز دیگر است مهمتر از همه، اگر فرمان باشد، بگویم» گفت: بگوی. گفتم: خانان ترکستان از خداوند آزردهاند و با امیر محمود دوست، و با یک خصم دشوار بر توان آمد، چون هر دو دست یکی کنند، کار دراز گردد، خانان را بدست باید آورد که امروز بر در اوزگند بجنگ مشغولند و جهد باید کرد تا بتوسّط خداوند میان خان و ایلگ صلحی بیفتد، که ایشان ازین منّت دارند و صلح کنند و نیک سود دارد و چون صلح کردند، هرگز خلاف نکنند، و چون باهتمام خداوند میان خان و ایلگ صلح افتد، ایشان از خداوند منّت دارند. گفت «تا در اندیشم» که چنان خواست که تفرّد درین نکته او را بودی، و پس ازین درایستاد و جدّ کرد و رسولان فرستاد با هدیههای بزرگ و مثالها داد تا بتوسّط او میان ایشان صلح افتاد و آشتی کردند و از خوارزمشاه منّت بسیار داشتند، که سخن وی خوشتر آمدشان که از آن امیر محمود، و رسولان فرستادند و گفتند که «این صلح از برکات اهتمام و شفقت او بود» و با وی عهد کردند و وصلت افتاد.
و چون این خبر بامیر محمود رسید، در خیال افتاد و بدگمان شد هم بر خوارزمشاه و هم بر خانان ترکستان و درکشید و ببلخ آمد و رسولان فرستاد و عتاب کرد با خان و ایلگ بدانچه رفت، جواب دادند که ما خوارزمشاه را دوست و داماد امیر دانستیم و دانیم، و تا بدان جایگاه لطف حال بود که چون رسولان فرستاد و با ما عهد کرد، از وی درخواست تا وی رسولی نامزد کند و بفرستد تا آنچه رود بمشهد او باشد، او تن درنداد و نفرستاد؛ و اگر امروز از وی بیازرده است واجب نکند با ما درین عتاب کردن، و خوبتر آنست که ما توسّط کنیم از دو جانب تا الفت بجای خویش باز شود . امیر محمود این حدیث را هیچ جواب نداشت که مسکت آمد، و خاموش ایستاد و از جانب خانان بدگمان شد.
و خانان از دیگر روی پوشیده رسولی فرستادند نزدیک خوارزمشاه و این حال با او بگفتند، جواب داد که صواب آنست که چند فوج سوار دو اسبه بخراسان فرستیم ما سه تن با مقدّمان که بشتابند با گروههای مجهول تا در خراسان بپراگنند، و وی هر چند مردی مبارز و سبک رکاب است بکدام گروه رسد؟ و درماند، که هرگاه که قصد یک گروه و یک جانب کند، از دیگر جانب گروهی دیگر درآیند تا سرگردان شود. امّا حجّت باید گرفت بر افواج که روند، آنچه من فرستم و آنچه ایشان فرستند، تا رعایا را نرنجانند و بعد از آن سبکتازیها امید دهند تا راحتی بدل خلق رسد. و این کار باید کرد، که روی ندارد بهیچ حال پیش تعبیه وی رفتن و جز بمراعات کار راست نیاید.
خان و ایلگ تدبیر کردند درین باب، ندیدند صواب برین جمله رفتن، و جواب دادند که غرض خوارزمشاه آنست که او و ناحیتش ایمن گردد، و میان ما و امیر محمود عهد و عقد است، نتوان آنرا بهیچ حال تباه کردن، اگر خواهد ما بمیان درآییم و کار تباه شده را بصلاح باز آریم. گفت «صواب آمد.» و امیر محمود در آن زمستان ببلخ بود و این حالها او را معلوم میگشت که منهیان داشت بر همگان که انفاس میشمردند و باز مینمودند، و سخت بیقرار و بیآرام بود، چون بر توسّط قرار گرفت. بیارامید . و رسولان خان و ایلگ بیامدند و درین باب نامه آوردند و پیغام گزاردند و وی جواب درخور آن داد که «آزاری بیشتر نبود و آنچه بود بتوسّط و گفتار ایشان همه زایل شد.» و رسولان را بازگردانیدند.
و پس ازین امیر محمود رسول فرستاد نزدیک خوارزمشاه و از آنچه او ساخته بود، خبر داد که مقرّر است که میان ما عهد و عقد بر چه جمله بوده است و حقّ ما بر وی تا کدام جایگاه است. و وی درین باب خطبه دل ما نگاه داشت، که دانست که جمال آن حال ویرا بر چه جمله باشد، ولکن نگذاشتند قومش، و نگویم حاشیت و فرمان- بردار، چه حاشیت و فرمانبردار نباشد که فرا پادشاه تواند گفت: کن و مکن، که این عجز و نیاز باشد در ملک و خود ببود ازیشان و پیچید و مدّتی دراز اینجا ببلخ مقام کردیم تا صد هزار سوار و پیاده و پیلی پانصد این شغل را آماده شد تا آن قوم را که چنان نافرمانی کنند و بر رای خداوند خویش اعتراض نمایند مالیده آید و بر راه راست بداشته آید و نیز امیر را که ما را برادر و داماد است بیدار کنیم و بیاموزیم که امیری چون باید کرد، که امیر ضعیف بکار نیاید. اکنون ما را عذری باید واضح تا از اینجا سوی غزنین بازگردیم و ازین دو سه کار یکی باید کرد: یا چنان بطوع و رغبت که نهاده بود خطبه باید کرد و یا نثاری و هدیهیی تمام باید فرستاد، چنانکه فراخور ما باشد تا در نهان نزدیک وی فرستاده آید که ما را بزیادت مال حاجت نیست و زمین قلعتهای ما بدرند از گرانی بار زر و سیم، و اگر نه اعیان و ائمّه و فقها را از آن ولایت پیش ما باستغفار فرستد تا [ما] با چند هزار خلق که آورده آمده است بازگردیم.
خوارزمشاه ازین رسالت نیک بترسید و چون حجّت وی قوی بود، جز فرمان برداری روی ندید و بمجاملت و مدارا پیش کار بازآمد و بر آن قرار گرفت که امیر محمود را خطبه کند به نسا و فراوه که ایشان را بود در آن وقت و دیگر شهرها، مگر خوارزم و گرگانج، و هشتاد هزار دینار و سه هزار اسب با مشایخ و قضاة و اعیان ناحیت فرستاده آید تا این کار قرار گیرد و مجاملت در میان بماند و فتنه بپای نشود. و اللّه اعلم .
ابوالفضل بیهقی : مجلد دهم
بخش ۴ - تسلط اشرار
ذکر فساد الاحاد و تسلّط الأشرار
لشکری قوی از آن خوارزمشاه بهزار اسب بود و سالار ایشان حاجب بزرگش البتگین بخاری، و همگان غدر و مکر در دل داشتند. چون این حدیث بشنیدند، بهانهیی بزرگ بدست آمد، بانگ برآوردند که محمود را نزدیک ما طاعت نیست ؛ و از هزار اسب برگشتند دست بخون شسته تا وزیر و پیران دولت این امیر را که او را نصیحت راست کرده بودند و بلایی بزرگ را دفع کرده بجمله بکشتند، و دیگران همه بگریختند و روی پنهان کردند که آگاه بودند از کار و صنعت آن بیخداوندان . و آن ناجوانمردان از راه قصد دار امارت کردند و گرد اندر گرفتند و خوارزمشاه بر کوشک گریخت، آتش زدند کوشک را و بدو رسیدند و بکشتندش، و این روز چهارشنبه بود نیمه شوال سنه سبع و اربعمائه، و عمر این ستم رسیده سی و دو سال بود. و در وقت برادر- زاده او را ابو الحرث محمّد بن علی بن مأمون بیاوردند و بر تخت ملک بنشاندند، و هفده ساله بود، و البتگین مستولی شد بر کار ملک بوزارت احمد طغان. و این کودک را در گوشهیی بنشاندند که ندانست حال جهان، و هر چه خواستند میکردند از کشتن و مال و نعمت ستدن و خان و مان کندن و هر کس را که با کسی تعصّب بود بر وی راست کردن و زور تمام . چهار ماه هوا ایشان را صافی بود و خانه آن ملک را بدست خویش ویران کردند و آن رفت از ایشان که در کافرستان بنرفتی بر مسلمانان.
چون امیر محمود، رضی اللّه عنه، برین حال واقف شد، خواجه احمد حسن را گفت: هیچ عذر نماند و خوارزم بدست آمد، ناچار ما را این خون بباید خواست تا کشنده داماد را بکشیم بخون، و ملک میراث بگیریم . وزیر گفت: همچنین است که خداوند میگوید. اگر درین معنی تقصیر رود، ایزد، عزّ ذکره، نپسندد از خداوند و ویرا بقیامت ازین بپرسد، که الحمد للّه همه چیزی هست هم لشکر تمام و هم عدّت .
و هنر بزرگتر آنکه لشکر آسوده است و یک زمستان کار ناکرده، و این مراد سخت زود حاصل شود. امّا صواب آنست که نخست رسولی رود و آن قوم را ترسانیده آید برین دلیری که کردند و گفته شود که «اگر میباید که بطلب این خون نیاییم و این خاندان را بجای بداریم، کشندگان را بدرگاه باید فرستاد و ما را خطبه باید کرد» که ایشان این را بغنیمت گیرند و تنی چند دلانگیزی را فراز آرند و گویند اینها بریختند خون وی، و رسول ما بدان رضا دهد و خاک و نمکی بیارد تا ایشان پندارند که روا باشد، آنگاه از خویشتن گوید «صواب شما آنست که حرّه خواهر را بازفرستاده آید بر حسب خوبی تا او آن عذر بخواهد» که از بیم گناهکاری خویش بکنند، و ما در نهان کار خویش میسازیم، چون نامه برسید که حرّه در ضمان سلامت بآموی رسید، پلیته برتر کنیم و سخنی که امروز از بهر بودن حرّه آنجا نمیتوان گفت بگوییم؛ و آن سخن آنست که این فساد از مقدّمان رفته است چون البتگین و دیگران، اگر میباید که بدان جانب قصدی نباشد، ایشان را رانده آید تا قصد کرده نشود. امیر گفت: همچنین باید کرد. و رسولی نامزد کردند و این مثالها را بدادند و حیلتها بیاموختند و برفت. و وزیر در نهان کس فرستاد بختلان و قبادیان و ترمذ تا تدبیرها بکردند و کشتیها بساختند و بآموی علف گرد کردند.
و رسول آنجا رسید و پیغامها بر وجه بگزارد و لطایف الحیل بکار آورد تا قوم را بجوال فروکرد و از بیم امیر محمود بعاجل الحال حرّه را کار بساختند بر سبیل خوبی با بدرقه تمام رسید و تنی پنج و شش را بگرفتند و گفتند «اینها خون آن پادشاه ریختند» و بزندان بازداشتند و گفتند، چون رسول ما باز رسد و مواضعت نهاده شود، اینها را بدرگاه فرستاده آید. و رسولی را نامزد کردند تا با رسول آید و ضمان کردند که چون قصد خوارزم کرده نیاید و امیر از دل کینه بشوید و عهد و عقد باشد، دویست هزار دینار و چهار هزار اسب خدمت کنند . امیر چون نامه بدید، سوی غزنین رفت، و رسولان نیز بیامدند و حالها باز گفتند. امیر جوابها داد و البتگین و دیگر مقدّمان را خواست تا قصاص کرده آید. ایشان بدانستند که چه پیش آمد، کار جنگ ساختن گرفتند و مردم فراز آوردند پنجاه هزار سوار نیک و حجّت گرفتند با یکدیگر که جان را بباید زد که این لشکر میآید که از همگان انتقام کشد، و گفتند دامن در دامن بندیم و آنچه جهد آدمی است بجای آریم.
و در عنوان کشتن خوارزمشاه امیر فرموده بود تا نامهها نبشته بودند بایلگ و خان ترکستان بر دست رکابداران مسرع و زشتی و منکری این حال که رفت بیان کرده و مصرّح بگفته که «خون داماد را طلب خواهد کرد و آن ولایت را بخواهد گرفت تا دردسر هم او را و هم ایشان را بریده گردد .» و ایشان را هر چند این باب مقبول نیامد و دانستند که چون خوارزم او را باشد، خاری قوی در دل ایشان نشیند، جواب نبشتند که «صواب اندیشیده است و از حکم مروّت و سیاست و دیانت همین واجب کند که خواهد کرد، تا پس ازین کس را از اتباع و اذناب زهره نباشد که خون ارباب ملک ریزد.»
و چون کارها بتمامی ساخته بودند، هر چند هوا گرم ایستاده بود، امیر قصد خوارزم کرد از راه آموی و باحتیاط برفت. و در مقدّمه محمّد اعرابی بود، او را خللی بزرگ افتاد و امیر برفت و آن خلل را دریافت . و دیگر روز برابر شد با آن باغیان خداوند کشندگان، لشکری دید سخت بزرگ که بماننده ایشان جهانی ضبط توان کرد و بسیار خصم را بتوان زد؛ اما سخط آفریدگار، جلّ جلاله، ایشان را به پیچیده بود و خون آن پادشاه بگرفته، نیرو کردند بر قلب امیر محمود و هزیمت شدند ایشان، چنانکه همگان را بر هم دربستند؛ و آن قصّه دراز است و مشهور، شرح نکنم و بسر تاریخ باز شوم که از اغراض دور مانم، این قدر کفایت باشد. و قصیدهیی غرّاست درین باب عنصری را، تأمّل باید کرد تا حال مقرّر گردد، و این است مطلع آن قصیده:
چنین بماند شمشیر خسروان آثار
چنین کنند بزرگان چو کرد باید کار
بتیغ شاه نگر نامه گذشته مخوان
که راست گویتر از نامه تیغ او بسیار
و چنین قصیده نیست او را که هر چه ممکن بود از استادی و باریک اندیشی کرده است و جای آن بود، چنان فتح و چنین ممدوح. و پس از شکستن لشکر مبارزان نیک اسبان بدم رفتند با سپاه سالار امیر نصر، رحمة اللّه علیه، و در آن مخذولان رسیدند و بسیار اسیران برگردانیدند، و آخر البتگین بخاری و خمارتاش شرابی و ساوتگین خانی را که سالاران بودند و فساد ایشان انگیختند بگرفتند با چند تن از هنبازان خونیان و همگان را سر برهنه پیش امیر آوردند . امیر سخت شاد شد ازین گرفتن خونیان و فرمود تا ایشان را بحرس بردند و بازداشتند. و امیر بخوارزم آمد و آن ولایت را بگرفت و خزانهها برداشتند و امیر نو نشانده را با همه آل و تبار مأمونیان فرو- گرفتند. چون ازین فارغ شدند، فرمود تا سه دار بزدند و این سه تن را پیش پیلان انداختند تا بکشتند پس بر دندانهای پیلان نهادند تا بگردانیدند و منادی کردند که هر کس که خداوند خویش را بکشد ویرا سزا این است، پس بر آن دارها کشیدند و بر سن استوار ببستند و روی دارها را بخشت پخته و گچ محکم کرده بودند چون سه پل و نام ایشان بر آن نبشتند. و بسیار مردم را از آن خونیان میان بدو نیم کردند و دست و پای بریدند و حشمتی سخت بزرگ بیفتاد. و آن ناحیت را بحاجب آلتونتاش سپرد بزودی و فرمود تا اسب خوارزمشاه خواستند، و ارسلان جاذب را با وی آنجا ماند تا مدّتی بماند، چندان که آن ناحیت قرار گیرد پس بازگردد. و امیر، رضی اللّه عنه، بازگشت مظفّر و منصور و بسوی غزنین رفت. و قطار اسیران از بلخ بود تا لاهور و ملتان. و مأمونیان را بقلعتها بردند و موقوف کردند.
لشکری قوی از آن خوارزمشاه بهزار اسب بود و سالار ایشان حاجب بزرگش البتگین بخاری، و همگان غدر و مکر در دل داشتند. چون این حدیث بشنیدند، بهانهیی بزرگ بدست آمد، بانگ برآوردند که محمود را نزدیک ما طاعت نیست ؛ و از هزار اسب برگشتند دست بخون شسته تا وزیر و پیران دولت این امیر را که او را نصیحت راست کرده بودند و بلایی بزرگ را دفع کرده بجمله بکشتند، و دیگران همه بگریختند و روی پنهان کردند که آگاه بودند از کار و صنعت آن بیخداوندان . و آن ناجوانمردان از راه قصد دار امارت کردند و گرد اندر گرفتند و خوارزمشاه بر کوشک گریخت، آتش زدند کوشک را و بدو رسیدند و بکشتندش، و این روز چهارشنبه بود نیمه شوال سنه سبع و اربعمائه، و عمر این ستم رسیده سی و دو سال بود. و در وقت برادر- زاده او را ابو الحرث محمّد بن علی بن مأمون بیاوردند و بر تخت ملک بنشاندند، و هفده ساله بود، و البتگین مستولی شد بر کار ملک بوزارت احمد طغان. و این کودک را در گوشهیی بنشاندند که ندانست حال جهان، و هر چه خواستند میکردند از کشتن و مال و نعمت ستدن و خان و مان کندن و هر کس را که با کسی تعصّب بود بر وی راست کردن و زور تمام . چهار ماه هوا ایشان را صافی بود و خانه آن ملک را بدست خویش ویران کردند و آن رفت از ایشان که در کافرستان بنرفتی بر مسلمانان.
چون امیر محمود، رضی اللّه عنه، برین حال واقف شد، خواجه احمد حسن را گفت: هیچ عذر نماند و خوارزم بدست آمد، ناچار ما را این خون بباید خواست تا کشنده داماد را بکشیم بخون، و ملک میراث بگیریم . وزیر گفت: همچنین است که خداوند میگوید. اگر درین معنی تقصیر رود، ایزد، عزّ ذکره، نپسندد از خداوند و ویرا بقیامت ازین بپرسد، که الحمد للّه همه چیزی هست هم لشکر تمام و هم عدّت .
و هنر بزرگتر آنکه لشکر آسوده است و یک زمستان کار ناکرده، و این مراد سخت زود حاصل شود. امّا صواب آنست که نخست رسولی رود و آن قوم را ترسانیده آید برین دلیری که کردند و گفته شود که «اگر میباید که بطلب این خون نیاییم و این خاندان را بجای بداریم، کشندگان را بدرگاه باید فرستاد و ما را خطبه باید کرد» که ایشان این را بغنیمت گیرند و تنی چند دلانگیزی را فراز آرند و گویند اینها بریختند خون وی، و رسول ما بدان رضا دهد و خاک و نمکی بیارد تا ایشان پندارند که روا باشد، آنگاه از خویشتن گوید «صواب شما آنست که حرّه خواهر را بازفرستاده آید بر حسب خوبی تا او آن عذر بخواهد» که از بیم گناهکاری خویش بکنند، و ما در نهان کار خویش میسازیم، چون نامه برسید که حرّه در ضمان سلامت بآموی رسید، پلیته برتر کنیم و سخنی که امروز از بهر بودن حرّه آنجا نمیتوان گفت بگوییم؛ و آن سخن آنست که این فساد از مقدّمان رفته است چون البتگین و دیگران، اگر میباید که بدان جانب قصدی نباشد، ایشان را رانده آید تا قصد کرده نشود. امیر گفت: همچنین باید کرد. و رسولی نامزد کردند و این مثالها را بدادند و حیلتها بیاموختند و برفت. و وزیر در نهان کس فرستاد بختلان و قبادیان و ترمذ تا تدبیرها بکردند و کشتیها بساختند و بآموی علف گرد کردند.
و رسول آنجا رسید و پیغامها بر وجه بگزارد و لطایف الحیل بکار آورد تا قوم را بجوال فروکرد و از بیم امیر محمود بعاجل الحال حرّه را کار بساختند بر سبیل خوبی با بدرقه تمام رسید و تنی پنج و شش را بگرفتند و گفتند «اینها خون آن پادشاه ریختند» و بزندان بازداشتند و گفتند، چون رسول ما باز رسد و مواضعت نهاده شود، اینها را بدرگاه فرستاده آید. و رسولی را نامزد کردند تا با رسول آید و ضمان کردند که چون قصد خوارزم کرده نیاید و امیر از دل کینه بشوید و عهد و عقد باشد، دویست هزار دینار و چهار هزار اسب خدمت کنند . امیر چون نامه بدید، سوی غزنین رفت، و رسولان نیز بیامدند و حالها باز گفتند. امیر جوابها داد و البتگین و دیگر مقدّمان را خواست تا قصاص کرده آید. ایشان بدانستند که چه پیش آمد، کار جنگ ساختن گرفتند و مردم فراز آوردند پنجاه هزار سوار نیک و حجّت گرفتند با یکدیگر که جان را بباید زد که این لشکر میآید که از همگان انتقام کشد، و گفتند دامن در دامن بندیم و آنچه جهد آدمی است بجای آریم.
و در عنوان کشتن خوارزمشاه امیر فرموده بود تا نامهها نبشته بودند بایلگ و خان ترکستان بر دست رکابداران مسرع و زشتی و منکری این حال که رفت بیان کرده و مصرّح بگفته که «خون داماد را طلب خواهد کرد و آن ولایت را بخواهد گرفت تا دردسر هم او را و هم ایشان را بریده گردد .» و ایشان را هر چند این باب مقبول نیامد و دانستند که چون خوارزم او را باشد، خاری قوی در دل ایشان نشیند، جواب نبشتند که «صواب اندیشیده است و از حکم مروّت و سیاست و دیانت همین واجب کند که خواهد کرد، تا پس ازین کس را از اتباع و اذناب زهره نباشد که خون ارباب ملک ریزد.»
و چون کارها بتمامی ساخته بودند، هر چند هوا گرم ایستاده بود، امیر قصد خوارزم کرد از راه آموی و باحتیاط برفت. و در مقدّمه محمّد اعرابی بود، او را خللی بزرگ افتاد و امیر برفت و آن خلل را دریافت . و دیگر روز برابر شد با آن باغیان خداوند کشندگان، لشکری دید سخت بزرگ که بماننده ایشان جهانی ضبط توان کرد و بسیار خصم را بتوان زد؛ اما سخط آفریدگار، جلّ جلاله، ایشان را به پیچیده بود و خون آن پادشاه بگرفته، نیرو کردند بر قلب امیر محمود و هزیمت شدند ایشان، چنانکه همگان را بر هم دربستند؛ و آن قصّه دراز است و مشهور، شرح نکنم و بسر تاریخ باز شوم که از اغراض دور مانم، این قدر کفایت باشد. و قصیدهیی غرّاست درین باب عنصری را، تأمّل باید کرد تا حال مقرّر گردد، و این است مطلع آن قصیده:
چنین بماند شمشیر خسروان آثار
چنین کنند بزرگان چو کرد باید کار
بتیغ شاه نگر نامه گذشته مخوان
که راست گویتر از نامه تیغ او بسیار
و چنین قصیده نیست او را که هر چه ممکن بود از استادی و باریک اندیشی کرده است و جای آن بود، چنان فتح و چنین ممدوح. و پس از شکستن لشکر مبارزان نیک اسبان بدم رفتند با سپاه سالار امیر نصر، رحمة اللّه علیه، و در آن مخذولان رسیدند و بسیار اسیران برگردانیدند، و آخر البتگین بخاری و خمارتاش شرابی و ساوتگین خانی را که سالاران بودند و فساد ایشان انگیختند بگرفتند با چند تن از هنبازان خونیان و همگان را سر برهنه پیش امیر آوردند . امیر سخت شاد شد ازین گرفتن خونیان و فرمود تا ایشان را بحرس بردند و بازداشتند. و امیر بخوارزم آمد و آن ولایت را بگرفت و خزانهها برداشتند و امیر نو نشانده را با همه آل و تبار مأمونیان فرو- گرفتند. چون ازین فارغ شدند، فرمود تا سه دار بزدند و این سه تن را پیش پیلان انداختند تا بکشتند پس بر دندانهای پیلان نهادند تا بگردانیدند و منادی کردند که هر کس که خداوند خویش را بکشد ویرا سزا این است، پس بر آن دارها کشیدند و بر سن استوار ببستند و روی دارها را بخشت پخته و گچ محکم کرده بودند چون سه پل و نام ایشان بر آن نبشتند. و بسیار مردم را از آن خونیان میان بدو نیم کردند و دست و پای بریدند و حشمتی سخت بزرگ بیفتاد. و آن ناحیت را بحاجب آلتونتاش سپرد بزودی و فرمود تا اسب خوارزمشاه خواستند، و ارسلان جاذب را با وی آنجا ماند تا مدّتی بماند، چندان که آن ناحیت قرار گیرد پس بازگردد. و امیر، رضی اللّه عنه، بازگشت مظفّر و منصور و بسوی غزنین رفت. و قطار اسیران از بلخ بود تا لاهور و ملتان. و مأمونیان را بقلعتها بردند و موقوف کردند.
ابوالفضل بیهقی : مجلد دهم
بخش ۵ - عاصی شدن هارون
و پس از بازگشتن امیر از آن ناحیت بو اسحق که وی خسر بو العبّاس بود بسیار مردم گرد کرد و مغافصه بیامد تا خوارزم بگیرد و جنگی سخت رفت و بو اسحق را هزیمت کردند و وی بگریخت و مردمش بیشتر درماند و کشتنی فرمود ارسلان جاذب حجّاجوار و آن نواحی بدان سبب مضبوط گشت و بیارامید و پس از آن نیز بسیاستی راندن حاجت نیامد. و ارسلان نیز بازگشت و آلتونتاش آنجا بماند، و بندهیی کافی بوده است و با رای و تدبیر، چنانکه درین تاریخ چند جای نام او و اخبار و آثارش بیامد، و اینجا یک شهامت او مرا یاد آمد که نیاوردهام و واجب بود آوردن: از خواجه احمد عبد الصمّد شنودم گفت: چون امیر محمود از خوارزم بازگشت و کارها قرار گرفت، هزار و پانصد سوار سلطانی بود با مقدّمان لشکر چون قلباق و دیگران بیرون از غلامان، آلتونتاش مرا گفت: اینجا قاعدهیی قوی میباید نهاد، چنانکه فرمان کلی باشد و کس را زهره نباشد که بدستی زمین حمایتی گیرد، که مالی بزرگ باشد هر سال بیستگانی این لشکر را و هدیهیی با نام سلطان و اعیان دولت را، و این قوم را صورت بسته است که این ناحیت طعمه ایشان است، غارت باید کرد؛ اگر برین جمله باشد، قبا تنگ آید. گفتم «همچنین است و جز چنین نباید و راست نیاید.» و قاعدهیی قوی بنهادیم هم آلتونتاش و هم من و هر روز حشمت زیادت میبود و آنان که گردنتر بودندی و راست نایستادندی، آخر راست شدند بتدریج.
یک روز برنشستم که بدرگاه روم وکیل در، تاش پیش آمد و گفت «غلامان میبرنشینند و جمّازگان میبندند و آلتونتاش سلاح میپوشد، ندانیم تا حال چیست.» سخت دل مشغول شدم و اندیشمند، ندانستم حالی که [این] واجب کردی، بشتابتر برفتم، چون نزدیک وی رسیدم، ایستاده بود و کمر میبست، گفتم: چیست. گفت: بجنگ میروم.
گفتم که خبری نیست بآمدن دشمنی. گفت «تو خبر نداری، غلامان و ستوربانان قلباق رفتهاند تا کاه سلطانی بغارت بردارند و اگر برین گذاشته آید، خرابی باشد، و چون مرا دشمن از خانه خیزد، با بیگانه جنگ چرا باید کرد؟» و بسیار تلطّف کردم تا بنشست و قلباق بیامد و زمین بوسه داد و بسیار عذر خواست و گفت «توبه کردم و نیز چنین نرود» و بیارامید و این حدیث فروگذاشت و تا او زنده بود، بدین یک سیاست بیاسود از همگان. مرد باید که کار بداند کرد .
[منازعه عبد الجبار و هارون]
و چون گذشته شد بحصار دبوسّی که از بخارا بازگشت، چنانکه در تصنیف شرح کردهام و هرون را از بلخ باز فرستادند و پس از آن احمد عبد الصّمد را بنشابور خواندند و وزارت یافت و پسرش عبد الجبّار از رسولی گرگان بازآمد و خلعت پوشید بکدخدایی خوارزم و برفت و بواسطه وزارت پدر آنجا جبّاری شد و دست هرون و قومش خشک بر چوبی ببست، هرون تنگدل شد و صبرش برسید و بد- آموزان و مضرّبان ویرا در میان گرفتند و بر کار شدند . و بدان پیوست گذشته شدن ستی برادر هرون بغزنین [که] صورت کردند که او را بقصد از بام انداختند و خراسان آلوده شد بترکمانان، اوّل که هنوز سلجوقیان نیامده بودند. و نیز منجّمی بهرون بازگفت و حکم کرد که او امیر خراسان خواهد شد، باورش کرد و آغازید مثالهای عبد الجبّار را خوار داشتن و بر کردهای وی اعتراض کردن و در مجلس مظالم سخن از وی در ربودن، تا کار بدانجای رسید که یک روز در مجلس مظالم بانگ بر عبد الجبّار زد و او را سرد کرد، چنانکه بخشم بازگشت و بمیان درآمدند و گرگ آشتییی برفت. و عبد الجبّار مینالید و پدرش او را فریاد نمیتوانست رسید که امیر مسعود سخن کس بر هرون نمیشنید، و با وزیر بد میبود. و هرون راه بگرفته بود تا کسی را زهره نبودی که چیزی نبشتی بنقصان حال وی، و صاحب برید را بفریفته تا بمراد اوانها کردی. و کارش پوشیده میماند تا دو هزار و اند غلام بساخت و چتر و علامت سیاه و جبّاری سلاطین پیش گرفت، و عبد الجبّار بیکار بماند و قومش. و لشکرها آمدن گرفت از هر جانبی و رسولان وی بعلی تگین و دیگر امرا پیوسته گشت و کار عصیان پیش گرفت. و ترکمانان و سلجوقیان با او یکی شدند که هر سالی رسم رفته بود که از نور بخارا با اندرغاز آمدندی و مدّتی ببودندی.
و کار بدان جایگاه رسید که عبد الجبّار را فروگیرد و وی جاسوسان داشت بر هرون و تدبیر گریختن کرد و متواری شدن، و ممکن نبود بجستن ؛ شب چهارشنبه غرّه شهر رجب سنه خمس و عشرین و اربعمائه نیمشب با یک چاکر معتمد از خانه برفت متنکّر، چنانکه کس بجای نیاورد و بخانه بو سعید سهلی فرود آمد که با وی راست کرده بود و بو سعید ویرا در زیرزمین صفّه پنهان کرده بود، و این سردابه در ماه گذشته کنده بودند این کار را، چنانکه کس بر آن واقف نبود. دیگر روز هرون را بگفتند که عبد الجبّار دوش بگریخته است، سخت تنگدل شد و سواران فرستاد بر همه راهها؛ بازآمدند هیچ خبر و اثر نیافته، و منادی کردند در شهر که در هر سرای که او را بیابند خداوند سرای را میان بدونیم زنند . و جستن گرفتند و هیچ جای خبر نیافتند و ببو سعید تهمت کردند حدیث بردن عبد الجبّار بزیرزمین، و خانه و ضیاع و اسبابش همه بگرفتند و هر کسی را که بدو اتّصال داشت مستأصل کردند. و امیر مسعود ازین حال خبر یافت سخت تنگدل شد. و طرفه آن بود که با وزیر عتاب کرد که خوارزم در سر پسرت شد، و وزیر را جز خاموشی روی نبود، خان و مانش بکندند و زهره نداشت که سخن گفتی.
و پس از آن بمدّتی آشکار شد این پادشاه را که هرون عاصی خواهد شد بتمامی، که ملطّفهها رسید با جاسوسان که بو نصر برغشی را وزارت داد هرون روز پنجشنبه دو روز مانده از شعبان سنه خمس و عشرین و اربعمائه و بر اثر آن ملطّفه دیگر رسید روز آدینه بیست و سوم ماه رمضان سنه خمس و عشرین و اربعمائه که خطبه بگردانیدند و هرون فرمود تا نام خداوندش نبردند و نام وی بردند. و منهیان ما آنجا بر کار شدند و همچنین از آن خواجه احمد، قاصدان میرسیدند و هر چه هرون میکرد مقرّر میگشت. و امیر مسعود، رضی اللّه عنه، سخت متحیّر شد از این حال، که خراسان شوریده بود، نمیرسید بضبط خوارزم، و با وزیر و با بو نصر مشکان خلوتها میکرد و ملطّفهای خرد توقیعی میرفت از امیر سوی آن حشم بتحریض تا هرون را براندازند، و البتّه هیچ سود نداشت.
یک روز برنشستم که بدرگاه روم وکیل در، تاش پیش آمد و گفت «غلامان میبرنشینند و جمّازگان میبندند و آلتونتاش سلاح میپوشد، ندانیم تا حال چیست.» سخت دل مشغول شدم و اندیشمند، ندانستم حالی که [این] واجب کردی، بشتابتر برفتم، چون نزدیک وی رسیدم، ایستاده بود و کمر میبست، گفتم: چیست. گفت: بجنگ میروم.
گفتم که خبری نیست بآمدن دشمنی. گفت «تو خبر نداری، غلامان و ستوربانان قلباق رفتهاند تا کاه سلطانی بغارت بردارند و اگر برین گذاشته آید، خرابی باشد، و چون مرا دشمن از خانه خیزد، با بیگانه جنگ چرا باید کرد؟» و بسیار تلطّف کردم تا بنشست و قلباق بیامد و زمین بوسه داد و بسیار عذر خواست و گفت «توبه کردم و نیز چنین نرود» و بیارامید و این حدیث فروگذاشت و تا او زنده بود، بدین یک سیاست بیاسود از همگان. مرد باید که کار بداند کرد .
[منازعه عبد الجبار و هارون]
و چون گذشته شد بحصار دبوسّی که از بخارا بازگشت، چنانکه در تصنیف شرح کردهام و هرون را از بلخ باز فرستادند و پس از آن احمد عبد الصّمد را بنشابور خواندند و وزارت یافت و پسرش عبد الجبّار از رسولی گرگان بازآمد و خلعت پوشید بکدخدایی خوارزم و برفت و بواسطه وزارت پدر آنجا جبّاری شد و دست هرون و قومش خشک بر چوبی ببست، هرون تنگدل شد و صبرش برسید و بد- آموزان و مضرّبان ویرا در میان گرفتند و بر کار شدند . و بدان پیوست گذشته شدن ستی برادر هرون بغزنین [که] صورت کردند که او را بقصد از بام انداختند و خراسان آلوده شد بترکمانان، اوّل که هنوز سلجوقیان نیامده بودند. و نیز منجّمی بهرون بازگفت و حکم کرد که او امیر خراسان خواهد شد، باورش کرد و آغازید مثالهای عبد الجبّار را خوار داشتن و بر کردهای وی اعتراض کردن و در مجلس مظالم سخن از وی در ربودن، تا کار بدانجای رسید که یک روز در مجلس مظالم بانگ بر عبد الجبّار زد و او را سرد کرد، چنانکه بخشم بازگشت و بمیان درآمدند و گرگ آشتییی برفت. و عبد الجبّار مینالید و پدرش او را فریاد نمیتوانست رسید که امیر مسعود سخن کس بر هرون نمیشنید، و با وزیر بد میبود. و هرون راه بگرفته بود تا کسی را زهره نبودی که چیزی نبشتی بنقصان حال وی، و صاحب برید را بفریفته تا بمراد اوانها کردی. و کارش پوشیده میماند تا دو هزار و اند غلام بساخت و چتر و علامت سیاه و جبّاری سلاطین پیش گرفت، و عبد الجبّار بیکار بماند و قومش. و لشکرها آمدن گرفت از هر جانبی و رسولان وی بعلی تگین و دیگر امرا پیوسته گشت و کار عصیان پیش گرفت. و ترکمانان و سلجوقیان با او یکی شدند که هر سالی رسم رفته بود که از نور بخارا با اندرغاز آمدندی و مدّتی ببودندی.
و کار بدان جایگاه رسید که عبد الجبّار را فروگیرد و وی جاسوسان داشت بر هرون و تدبیر گریختن کرد و متواری شدن، و ممکن نبود بجستن ؛ شب چهارشنبه غرّه شهر رجب سنه خمس و عشرین و اربعمائه نیمشب با یک چاکر معتمد از خانه برفت متنکّر، چنانکه کس بجای نیاورد و بخانه بو سعید سهلی فرود آمد که با وی راست کرده بود و بو سعید ویرا در زیرزمین صفّه پنهان کرده بود، و این سردابه در ماه گذشته کنده بودند این کار را، چنانکه کس بر آن واقف نبود. دیگر روز هرون را بگفتند که عبد الجبّار دوش بگریخته است، سخت تنگدل شد و سواران فرستاد بر همه راهها؛ بازآمدند هیچ خبر و اثر نیافته، و منادی کردند در شهر که در هر سرای که او را بیابند خداوند سرای را میان بدونیم زنند . و جستن گرفتند و هیچ جای خبر نیافتند و ببو سعید تهمت کردند حدیث بردن عبد الجبّار بزیرزمین، و خانه و ضیاع و اسبابش همه بگرفتند و هر کسی را که بدو اتّصال داشت مستأصل کردند. و امیر مسعود ازین حال خبر یافت سخت تنگدل شد. و طرفه آن بود که با وزیر عتاب کرد که خوارزم در سر پسرت شد، و وزیر را جز خاموشی روی نبود، خان و مانش بکندند و زهره نداشت که سخن گفتی.
و پس از آن بمدّتی آشکار شد این پادشاه را که هرون عاصی خواهد شد بتمامی، که ملطّفهها رسید با جاسوسان که بو نصر برغشی را وزارت داد هرون روز پنجشنبه دو روز مانده از شعبان سنه خمس و عشرین و اربعمائه و بر اثر آن ملطّفه دیگر رسید روز آدینه بیست و سوم ماه رمضان سنه خمس و عشرین و اربعمائه که خطبه بگردانیدند و هرون فرمود تا نام خداوندش نبردند و نام وی بردند. و منهیان ما آنجا بر کار شدند و همچنین از آن خواجه احمد، قاصدان میرسیدند و هر چه هرون میکرد مقرّر میگشت. و امیر مسعود، رضی اللّه عنه، سخت متحیّر شد از این حال، که خراسان شوریده بود، نمیرسید بضبط خوارزم، و با وزیر و با بو نصر مشکان خلوتها میکرد و ملطّفهای خرد توقیعی میرفت از امیر سوی آن حشم بتحریض تا هرون را براندازند، و البتّه هیچ سود نداشت.
ابوالفضل بیهقی : مجلد دهم
بخش ۶ - یاری کردن سلجوقیان هارون را
و طغرل و داود و ینالیان و سلجوقیان با لشکر بسیار و خرگاه و اشتر و اسب و گوسپند بیاندازه بحدود خوارزم آمدند بیاری هرون، و ایشان را چرا خورد و جایی سره داد برباط ماشه و شراه خان و عاوخواره، و هدیهها فرستاد و نزل بسیار و گفت: بباید آسود که من قصد خراسان دارم و کار میسازم، چون حرکت خواهم کرد، شما اینجا بنهها محکم کنید و بر مقدّمه من بروید. ایشان اینجا ایمن بنشستند، که چون علی تگین گذشته شد، این قوم را از پسران وی نفرت افتاد و به نور بخارا و آن نواحی نتوانستند بود. و میان این سلجوقیان و شاه ملک تعصّب قدیم و کینه صعب و خون بود. و شاه ملک جاسوسان داشته بود، چون شنود که این قوم آنجا قرار گرفتهاند، از جند که ولایتش بود در بیابان برنشست و با لشکری قوی مغافصه سحرگاهی بسر آن ترکمانان رسید و ایشان غافل در ذی الحجّه سنه خمس و عشرین و اربعمائه سه روز از عید اضحی گذشته و ایشان را فروگرفت گرفتنی سخت استوار و هفت و هشت هزار از ایشان بکشتند و بسیار زر و اسب و اسیر بردند و گریختگان از گذر خواره از جیحون بگذشتند بر یخ که زمستان بود و برباط نمک شدند و اسبان برهنه داشتند. و برابر رباط نمک دیهی بزرگ بود و بسیار مردم بود آنجا، خبر آن گریختگان شنودند، جوانان سلاح برداشتند و گفتند: برویم و ایشان را بکشیم تا مسلمانان از ایشان برهند. پیری بود نود ساله میان آن قوم مقبول القول و او را حرمت داشتندی. گفت «ای جوانان، زده را که بزینهار شما آید مزنید که ایشان خود کشته شدهاند که با ایشان نه زن مانده است نه فرزند و نه مردم و نه چهارپای» توقّف کردند و نرفتند، و ما اعجب الدّنیا و دولها و تقلّب احوالها، چگونه کشتندی ایشان را که کار ایشان در بسطت و حشمت و ولایت و عدت بدین منزلت خواست رسید؟ که یَفْعَلُ اللَّهُ ما یَشاءُ و یَحْکُمُ ما یُرِیدُ .
چون این خبر بهرون رسید، سخت غمناک شد، امّا پدید نکرد که اکراهش آمده است، پوشیده کس فرستاد نزدیک سلجوقیان و وعدهها کرد و گفت «فراهم آیید و مردمان دیگر بیارید که من هم بر آن جملهام که با شما نهادهام.» ایشان بدین رسالت آرام گرفتند و از رباط نمک بسر بنه بازآمدند، و فرزند و عدّت و آلت و چهارپای بیشتر بشده بود و کمی مانده، و کار ساختن گرفتند و مردم دیگر آنجا بازآمدند.
و از دیگر روی هرون رسولی فرستاد سوی شاه ملک و عتاب کرد گوناگون که بیامدی و قومی را که بمن پیوستهاند و لشکر من بودند ویران کردی . باری اگر بابتدا با تو چنین جفاها ایشان کردند، تو هم مکافات کردی. اکنون باید که با من دیدار کنی تا عهد کنیم و تو مرا باشی و من ترا و آزاری و وحشتی که میان تو و سلجوقیان است جهد کنیم تا برداشته آید که من روی بمهمّی بزرگ دارم و خراسان بخواهم گرفت .
وی جواب داد که سخت صواب آمد، من برین جانب جیحون خواهم بود، تو نیز حرکت کن و بر آن جانب فرود آی تا رسولان بمیانه درآیند و آنچه نهادنی است نهاده آید و چون عهد بسته آمد، من در زورقی بمیان جیحون آیم و تو همچنین بیایی تا دیدار کنیم و فوجی قوی مردم از آن خویشتن بتو دهم تا بدین شغل که در پیش داری ترا دستیار باشند و من سوی جند بازگردم. امّا شرط آن است که در باب سلجوقیان سخن نگویی با من بصلح که میان هر دو گروه خون و شمشیر است و من خواهم زد تا از تقدیر ایزد، عزّ ذکره، چه پیدا آید.
هرون بدین جواب بیارامید و بساخت آمدن و دیدار کردن را با لشکری گران و آراسته قرب سی هزار سوار و پیاده و غلامان بسیار و کوکبهیی بزرگ بجای آمد که آنرا ضمیر آنجا تمام است سه روز باقی مانده از ذی الحجّه سنه خمس و عشرین و اربعمائه، و بر کران آب برابر شاه ملک نزول کرد. و شاه ملک چون عدّت و آلت بر آن جمله دید بترسید و ثقات خویش را گفت «ما را کاری برآمد و دشمنان خویش را قهر کردیم و صواب آنست که گرگ آشتییی کنیم و بازگردیم، که نباید که خطائی افتد. و هنر بزرگ آنست که این جیحون در میان است.» گفتند: همچنین باید کرد. پس رسولان شدن و آمدن گرفتند از هر دو جانب و عهدی کردند و بمیان جیحون آمدند و دیدار کردند و زود بازگشتند. ناگاه بیخبر هرون نیمشب شاه ملک درکشید و راه بیابان جند ولایت خویش بگرفت و بتعجیل برفت و خبر بهرون رسید گفت: این مرد دشمنی بزرگ است، بخوارزم بیامد و سلجوقیان را بزد و با ما دیدار کرد و صلحی بیفتاد، و جز زمستان که این بیابان برف گیرد از جند اینجا نتوان آمد و من روی بخراسان و شغلی بزرگ دارم، چون ازینجا بروم، باری دلم بازپس نباشد، گفتند همچنین است.
و هرون نیز بازگشت و بخوارزم بازآمد و کارهای رفتن بجدّتر پیش گرفت و مردم از هر جانبی روی بدو نهاد و از کجات و جغراق و خفچاخ لشکری بزرگ آمد، و یاری داد سلجوقیان را بستور و سلاح تا قوّتی گرفتند و مثال داد تا به درغان که سر حدّ خوارزم است مقام کردند، منتظر آنکه چون وی از خوارزم منزلی پنج و شش برود، سواری سه چهار هزار از آن قوم بروند تا بر مقدّمه سوی مرو روند و وی بر اثر ایشان بیاید.
و این اخبار بامیر مسعود، رضی اللّه عنه، میرسید از جهت منهیان و جاسوسان و وی با وزیر و با بو نصر مشکان مینشست بخلوت و تدبیر میساختند. وزیر احمد عبد الصّمد گفت: زندگانی سلطان دراز باد، هرگز بخاطر کس نگذشته بود که ازین مدبرک این آید و فرزندان آلتونتاش همه ناپاک برآمدند و این مخذول مدبر از همگان بتر آمد. امّا هرگز هیچ بنده راه کژ نگرفت و بر خداوند خویش بیرون نیامد که سود کرد، ببیند خداوند که بدین کافر نعمت چه رسد. و بنده حیلت کرده است و سوی بو سعید سهلی که پسرم بخانه او متواری است بمعمّا نبشته آمده است تا چندانکه دست دررود، زر بذل کنند و گروهی را بفریبانند تا مگر این مدبر را بتوانند کشت و ایشان درین کار بجدّ ایستادهاند و نبشتهاند که هشت غلام را از نزدیکتر غلامان بهرون بفریفتهاند چون سلاحدار و چتردار و علمدار و بر آن نهادهاند که آن روز که از شهر برود، مگر در راه بتوانند کشت که در شهر ممکن نمیگردد از دست شکر خادم که احتیاطی تمام پیش گرفته است، امید از خدای، عزّ و جلّ، آنکه این کار برآید که چون این سگ را کشته آید، کار همه دیگر شود و آن لشکر بپراگند و نیز فراهم نیاید. امیر گفت: این سخت نیک تدبیر و رایی بوده است، مدد باید کرد و از ما امید داد این گرگ پیر را تا آن کار چون حسنک ساخته آید در چهار و پنج ماه.
چون این خبر بهرون رسید، سخت غمناک شد، امّا پدید نکرد که اکراهش آمده است، پوشیده کس فرستاد نزدیک سلجوقیان و وعدهها کرد و گفت «فراهم آیید و مردمان دیگر بیارید که من هم بر آن جملهام که با شما نهادهام.» ایشان بدین رسالت آرام گرفتند و از رباط نمک بسر بنه بازآمدند، و فرزند و عدّت و آلت و چهارپای بیشتر بشده بود و کمی مانده، و کار ساختن گرفتند و مردم دیگر آنجا بازآمدند.
و از دیگر روی هرون رسولی فرستاد سوی شاه ملک و عتاب کرد گوناگون که بیامدی و قومی را که بمن پیوستهاند و لشکر من بودند ویران کردی . باری اگر بابتدا با تو چنین جفاها ایشان کردند، تو هم مکافات کردی. اکنون باید که با من دیدار کنی تا عهد کنیم و تو مرا باشی و من ترا و آزاری و وحشتی که میان تو و سلجوقیان است جهد کنیم تا برداشته آید که من روی بمهمّی بزرگ دارم و خراسان بخواهم گرفت .
وی جواب داد که سخت صواب آمد، من برین جانب جیحون خواهم بود، تو نیز حرکت کن و بر آن جانب فرود آی تا رسولان بمیانه درآیند و آنچه نهادنی است نهاده آید و چون عهد بسته آمد، من در زورقی بمیان جیحون آیم و تو همچنین بیایی تا دیدار کنیم و فوجی قوی مردم از آن خویشتن بتو دهم تا بدین شغل که در پیش داری ترا دستیار باشند و من سوی جند بازگردم. امّا شرط آن است که در باب سلجوقیان سخن نگویی با من بصلح که میان هر دو گروه خون و شمشیر است و من خواهم زد تا از تقدیر ایزد، عزّ ذکره، چه پیدا آید.
هرون بدین جواب بیارامید و بساخت آمدن و دیدار کردن را با لشکری گران و آراسته قرب سی هزار سوار و پیاده و غلامان بسیار و کوکبهیی بزرگ بجای آمد که آنرا ضمیر آنجا تمام است سه روز باقی مانده از ذی الحجّه سنه خمس و عشرین و اربعمائه، و بر کران آب برابر شاه ملک نزول کرد. و شاه ملک چون عدّت و آلت بر آن جمله دید بترسید و ثقات خویش را گفت «ما را کاری برآمد و دشمنان خویش را قهر کردیم و صواب آنست که گرگ آشتییی کنیم و بازگردیم، که نباید که خطائی افتد. و هنر بزرگ آنست که این جیحون در میان است.» گفتند: همچنین باید کرد. پس رسولان شدن و آمدن گرفتند از هر دو جانب و عهدی کردند و بمیان جیحون آمدند و دیدار کردند و زود بازگشتند. ناگاه بیخبر هرون نیمشب شاه ملک درکشید و راه بیابان جند ولایت خویش بگرفت و بتعجیل برفت و خبر بهرون رسید گفت: این مرد دشمنی بزرگ است، بخوارزم بیامد و سلجوقیان را بزد و با ما دیدار کرد و صلحی بیفتاد، و جز زمستان که این بیابان برف گیرد از جند اینجا نتوان آمد و من روی بخراسان و شغلی بزرگ دارم، چون ازینجا بروم، باری دلم بازپس نباشد، گفتند همچنین است.
و هرون نیز بازگشت و بخوارزم بازآمد و کارهای رفتن بجدّتر پیش گرفت و مردم از هر جانبی روی بدو نهاد و از کجات و جغراق و خفچاخ لشکری بزرگ آمد، و یاری داد سلجوقیان را بستور و سلاح تا قوّتی گرفتند و مثال داد تا به درغان که سر حدّ خوارزم است مقام کردند، منتظر آنکه چون وی از خوارزم منزلی پنج و شش برود، سواری سه چهار هزار از آن قوم بروند تا بر مقدّمه سوی مرو روند و وی بر اثر ایشان بیاید.
و این اخبار بامیر مسعود، رضی اللّه عنه، میرسید از جهت منهیان و جاسوسان و وی با وزیر و با بو نصر مشکان مینشست بخلوت و تدبیر میساختند. وزیر احمد عبد الصّمد گفت: زندگانی سلطان دراز باد، هرگز بخاطر کس نگذشته بود که ازین مدبرک این آید و فرزندان آلتونتاش همه ناپاک برآمدند و این مخذول مدبر از همگان بتر آمد. امّا هرگز هیچ بنده راه کژ نگرفت و بر خداوند خویش بیرون نیامد که سود کرد، ببیند خداوند که بدین کافر نعمت چه رسد. و بنده حیلت کرده است و سوی بو سعید سهلی که پسرم بخانه او متواری است بمعمّا نبشته آمده است تا چندانکه دست دررود، زر بذل کنند و گروهی را بفریبانند تا مگر این مدبر را بتوانند کشت و ایشان درین کار بجدّ ایستادهاند و نبشتهاند که هشت غلام را از نزدیکتر غلامان بهرون بفریفتهاند چون سلاحدار و چتردار و علمدار و بر آن نهادهاند که آن روز که از شهر برود، مگر در راه بتوانند کشت که در شهر ممکن نمیگردد از دست شکر خادم که احتیاطی تمام پیش گرفته است، امید از خدای، عزّ و جلّ، آنکه این کار برآید که چون این سگ را کشته آید، کار همه دیگر شود و آن لشکر بپراگند و نیز فراهم نیاید. امیر گفت: این سخت نیک تدبیر و رایی بوده است، مدد باید کرد و از ما امید داد این گرگ پیر را تا آن کار چون حسنک ساخته آید در چهار و پنج ماه.
ابوالفضل بیهقی : مجلد دهم
بخش ۷ - کشته شدن هارون
و چون هرون از کارها فارغ شد و وقت حرکت فراز آمد، سراپرده مدبرش با دیگر سازها بردند و سه فرسنگ از شهر بیرون زدند و وی بر طالع منجّم برنشست و از شهر بیرون آمد روز یکشنبه دوم جمادی الأخری سنه ست و عشرین و اربعمائه با عدّتی سخت تمام براند، بر آنکه خراسان بگیرد و قضا بر وی میخندید که دو روز دیگر گذشته خواست شد . و با آن غلامان دیگر غلامان سرایی بیعت کرده بودند. چون سرای پرده مرد نزدیک رسید، بر بالا بیستاد و شکر خادم مشغول شد در فرود آمدن غلامان سرایی و پیادهیی چند سرکش نیز دور ماندند، آن غلامان سرایی شمشیر و ناچخ و دبّوس درنهادند و هرون را بیفگندند، و جان داشت که ایشان برفتند و کوکبه غلامان با ایشان. و شکر خادم چون مدهوشی بیامد تا هرون را برداشتند و آواز دادند که زنده است و در مهد پیل نهادند و قصد شهر کردند. و هزاهزی بیفتاد و تشویشی تمام و هر کس بخویشتن مشغول گشت تا خود را در شهر افگند و قوی ضعیف را بخورد و غارت کرد و آن نظام بگسست. و همه تباه شد. و هرون را بشهر آوردند و سواران رفتند بدم کشندگان .
و هرون سه روز بزیست و روز پنجشنبه فرمان یافت. ایزد، تعالی، بر وی رحمت کناد که خوب بود، امّا بزرگ خطائی کرد که بر تخت خداوند نشست و گنجشک را آشیانه باز طلب کردن محال است. و از وقت آدم، علیه السّلام، الی یومنا هذا قانون برین رفته است که هر بنده که قصد خداوند کرده است جان شیرین بداده است، و اگر یک چندی بادی خیزد، از دست شود و بنشیند . و در تواریخ تأمّل باید کرد تا مقرّر گردد که ازین نسخت بسیار بوده است در هر وقتی و هر دولتی. و حال طغرل مغرور مخذول نگاه باید کرد که قصد این خاندان کرد و بر تخت امیران محمود و مسعود و مودود بنشست، چون شد و سرهنگ طغرل کش باو و پیوستگان او چه کرد. ایزد، عزّ و جلّ، عاقبت بخیر کناد.
[کشته شدن عبد الجبار و بازگشت اسمعیل]
چون خبر بشهر افتاد که هرون رفت، تشویشی بزرگ بپای شد. شکر خادم برنشست و برادر هرون را اسمعیل ملقّب بخندان در پیش کرد با جمله غلامان خداوند مرده و پا از شهر بیرون نهادند روز آدینه بیستم جمادی الأخری، و شهر بیاشفت. و عبد الجبّار شتاب کرد که ویرا نیز اجل آمده بود، [که چون] خندان و شکر و غلامان برفتند، او از متواری جای بیرون آمد و قصد سرای امارت کرد، و سهلی میگفت که «بس زود است این برنشستن، صبر باید کرد تا شکر و خندان و غلامان دو سه منزل بروند و همچنین آلتونتاشیان بیایند و لشکرهای سلطانی بتو رسد که شهر بدو گروه است و آشفته» فرمان نبرد و پیل براند و غوغائی بر وی گرد آمد کما قیل فی المثل اذا اجتمعوا غلبوا و اذا تفرّقوا لم یعرفوا، و آمد تا میدان و آنجا بداشت و بوق و دهل میزدند و قوم عبد الجبّار از هر جای که پنهان بودندی میآمدند و نعره میبرآمد و تشویشی بپای شد سخت عظیم. شکر از کرانه شهر بازتاخت با غلامی پانصد آراسته و ساخته و نزدیک عبد الجبّار آمد و اگر عبد الجبّار او را لطفی کردی، بودی که آرامی پیدا شدی، نکرد و گفت شکر را «ای فلان فلان تو» شکر غلامان را گفت «دهید» و از چپ و راست تیر روان شد سوی پیل تا مرد را غربیل کردند و کس زهره نداشت که ویرا یاری دادی، و از پیل بیفتاد و جان بداد و رسنی در پای او بستند رندان و غوغا و گرد شهر میکشیدند و بانگ میکردند.
اسمعیل خندان و آلتونتاشیان باز قوّت گرفتند و قوم عبد الجبّار کشته و کوفته ناپدید شدند. و کسان فرستادند بمژده نزدیک اسمعیل که چنین اتّفاقی بیفتاد نیک، برگرد و بشهر بازآی. اسمعیل سخت شاد شد و مبشّران را بسیار چیز داد و نذرها کرد و صدقهها پذیرفت و سوی شهر آمد چاشتگاه روز شنبه بیست و هشتم جمادی- الأخری، و شکر و غلامان و مردم شهر پذیره شدند و وی در شهر درآمد و بکوشک قرار گرفت. و شهر را ضبط کردند و جنباشیان گماشتند، و آن روز بدین مشغول بودند تا نیمشب تا آنچه نهادنی بود با اسمعیل نهادند و عهدها کردند و مال بیعتی بدادند.
و دیگر روز الأحد التاسع [و العشرین] من جمادی الاخری سنه ست و عشرین و اربعمائه اسمعیل بر تخت ملک نشست و بار داد و لشکر و اعیان جمله بیامدند و امیری بر وی قرار دادند و خدمت و نثار کردند و بازگشتند، و قرار گرفت و بیارامید.
و چون خبر بامیر مسعود رسید وزیر را تعزیت کرد بر مصیبت بزرگ و بیشتر مردم برافتاده . جواب داد که «خداوند را زندگانی دراز باد و سرسبز باد، بندگان و خانهزادگان این کار را شایند که در طاعت و خدمت خداوندان جای بپردازند .
و گذشته گذشت، تدبیر کار نو افتاده باید کرد.» گفت: چه باید کرد با این مدبر نو که نشاندند؟ گفت «رسولی باید فرستاد پوشیده از لشکر آلتونتاش و خداوند نامه- های توقیعی فرماید بالبتگین حاجب و دیگر مقدّمان محمودی که اگر ممکن گردد این کودک را نصیحت کنند؛ و من بنده را نیز آنچه باید نبشت بنویسم ببو سعید سهلی و بو القاسم اسکافی تا چه توانند کرد.» گفت: نیک آمد. و بازگشت . و رسولی نامزد شد و نامههای سلطانی در روز نبشته آمد و برفت و پس از آن بازآمد و معلوم شد که کار ملک بر شکر خادم میرفت و این کودک مشغول بخوردن و شکار کردن و کس او را یاد نمیکرد. و البتگین و دیگران جوابها نبشته بودند و بندگی نموده و عذرها آورده و گفته که این ناحیت جز بشمشیر و سیاست راست نایستد که قاعدهها بگشته است و کارها را هرون تباه کرده. امیر نومید شد از کار خوارزم که بسیار مهمّات داشت بخراسان و ری و هندوستان، چنانکه باز نمودم پیش ازین در تصنیف.
و هرون سه روز بزیست و روز پنجشنبه فرمان یافت. ایزد، تعالی، بر وی رحمت کناد که خوب بود، امّا بزرگ خطائی کرد که بر تخت خداوند نشست و گنجشک را آشیانه باز طلب کردن محال است. و از وقت آدم، علیه السّلام، الی یومنا هذا قانون برین رفته است که هر بنده که قصد خداوند کرده است جان شیرین بداده است، و اگر یک چندی بادی خیزد، از دست شود و بنشیند . و در تواریخ تأمّل باید کرد تا مقرّر گردد که ازین نسخت بسیار بوده است در هر وقتی و هر دولتی. و حال طغرل مغرور مخذول نگاه باید کرد که قصد این خاندان کرد و بر تخت امیران محمود و مسعود و مودود بنشست، چون شد و سرهنگ طغرل کش باو و پیوستگان او چه کرد. ایزد، عزّ و جلّ، عاقبت بخیر کناد.
[کشته شدن عبد الجبار و بازگشت اسمعیل]
چون خبر بشهر افتاد که هرون رفت، تشویشی بزرگ بپای شد. شکر خادم برنشست و برادر هرون را اسمعیل ملقّب بخندان در پیش کرد با جمله غلامان خداوند مرده و پا از شهر بیرون نهادند روز آدینه بیستم جمادی الأخری، و شهر بیاشفت. و عبد الجبّار شتاب کرد که ویرا نیز اجل آمده بود، [که چون] خندان و شکر و غلامان برفتند، او از متواری جای بیرون آمد و قصد سرای امارت کرد، و سهلی میگفت که «بس زود است این برنشستن، صبر باید کرد تا شکر و خندان و غلامان دو سه منزل بروند و همچنین آلتونتاشیان بیایند و لشکرهای سلطانی بتو رسد که شهر بدو گروه است و آشفته» فرمان نبرد و پیل براند و غوغائی بر وی گرد آمد کما قیل فی المثل اذا اجتمعوا غلبوا و اذا تفرّقوا لم یعرفوا، و آمد تا میدان و آنجا بداشت و بوق و دهل میزدند و قوم عبد الجبّار از هر جای که پنهان بودندی میآمدند و نعره میبرآمد و تشویشی بپای شد سخت عظیم. شکر از کرانه شهر بازتاخت با غلامی پانصد آراسته و ساخته و نزدیک عبد الجبّار آمد و اگر عبد الجبّار او را لطفی کردی، بودی که آرامی پیدا شدی، نکرد و گفت شکر را «ای فلان فلان تو» شکر غلامان را گفت «دهید» و از چپ و راست تیر روان شد سوی پیل تا مرد را غربیل کردند و کس زهره نداشت که ویرا یاری دادی، و از پیل بیفتاد و جان بداد و رسنی در پای او بستند رندان و غوغا و گرد شهر میکشیدند و بانگ میکردند.
اسمعیل خندان و آلتونتاشیان باز قوّت گرفتند و قوم عبد الجبّار کشته و کوفته ناپدید شدند. و کسان فرستادند بمژده نزدیک اسمعیل که چنین اتّفاقی بیفتاد نیک، برگرد و بشهر بازآی. اسمعیل سخت شاد شد و مبشّران را بسیار چیز داد و نذرها کرد و صدقهها پذیرفت و سوی شهر آمد چاشتگاه روز شنبه بیست و هشتم جمادی- الأخری، و شکر و غلامان و مردم شهر پذیره شدند و وی در شهر درآمد و بکوشک قرار گرفت. و شهر را ضبط کردند و جنباشیان گماشتند، و آن روز بدین مشغول بودند تا نیمشب تا آنچه نهادنی بود با اسمعیل نهادند و عهدها کردند و مال بیعتی بدادند.
و دیگر روز الأحد التاسع [و العشرین] من جمادی الاخری سنه ست و عشرین و اربعمائه اسمعیل بر تخت ملک نشست و بار داد و لشکر و اعیان جمله بیامدند و امیری بر وی قرار دادند و خدمت و نثار کردند و بازگشتند، و قرار گرفت و بیارامید.
و چون خبر بامیر مسعود رسید وزیر را تعزیت کرد بر مصیبت بزرگ و بیشتر مردم برافتاده . جواب داد که «خداوند را زندگانی دراز باد و سرسبز باد، بندگان و خانهزادگان این کار را شایند که در طاعت و خدمت خداوندان جای بپردازند .
و گذشته گذشت، تدبیر کار نو افتاده باید کرد.» گفت: چه باید کرد با این مدبر نو که نشاندند؟ گفت «رسولی باید فرستاد پوشیده از لشکر آلتونتاش و خداوند نامه- های توقیعی فرماید بالبتگین حاجب و دیگر مقدّمان محمودی که اگر ممکن گردد این کودک را نصیحت کنند؛ و من بنده را نیز آنچه باید نبشت بنویسم ببو سعید سهلی و بو القاسم اسکافی تا چه توانند کرد.» گفت: نیک آمد. و بازگشت . و رسولی نامزد شد و نامههای سلطانی در روز نبشته آمد و برفت و پس از آن بازآمد و معلوم شد که کار ملک بر شکر خادم میرفت و این کودک مشغول بخوردن و شکار کردن و کس او را یاد نمیکرد. و البتگین و دیگران جوابها نبشته بودند و بندگی نموده و عذرها آورده و گفته که این ناحیت جز بشمشیر و سیاست راست نایستد که قاعدهها بگشته است و کارها را هرون تباه کرده. امیر نومید شد از کار خوارزم که بسیار مهمّات داشت بخراسان و ری و هندوستان، چنانکه باز نمودم پیش ازین در تصنیف.
ابوالفضل بیهقی : مجلد دهم
بخش ۸ - پایان کتاب
و چون حال خوارزم و هرون برین جمله رفت، سلجوقیان نومیدتر شدند از کار خویش، نه ببخارا توانستند رفت که علی تگین گذشته شده بود و پسرانش ملک بگرفته و قومی بیسر و سامان، و نه بخوارزم بتوانستند بود از بیم شاه ملک، و از خوارزم ایشان تدبیر آمدن خراسان بساختند تا بزینهار آیند . و مردم ساخته بودند، پس مغافصه درکشیدند و از آب بگذشتند، و آن روز هفصد سوار بودند که از آب بگذشتند، از پس آن مردم بسیار بدیشان پیوست، و آموی را غارت کردند و بگذشتند و بر جانب مرو و نسا آمدند و بنشستند بدان وقت که ما از آمل و طبرستان بازگشته بودیم و بگرگان رسیده، چنانکه بگذشت در تاریخ سخت مشرّح که آن حالها چون رفت. و فایده این باب خوارزم این است که اصل این حوادث مقرّر گردد که چون بود رفتن سلجوقیان از خوارزم و آمدن بخراسان و بالا گرفتن کار ایشان.
و شاه ملک رسولی فرستاد نزدیک اسمعیل بخوارزم و پیغام داد که «هرون سلجوقیان را که دشمنان من بودند و ایشان را بزدم و بیمردم کردم و ناچیز کردم و بینزل شدند و بیمنزل، قوی کرد و کافر نعمت شد و قصد خداوند و ولایتش کرد بر آنکه ایشان بر مقدّمه باشند، تا خدای، عزّ و جلّ، نپسندید و برسید بدو آنچه رسید و امروز سلجوقیان بخراسان رفتند، و اگر مرا با هرون عهدی بود، آن گذشت و امروز میان من و از آن شما شمشیر است و میآیم، ساخته باشید که خوارزم خواهم گرفت و شمایان را که کافران نعمتاید برانداخت. و چون از شما فارغ شوم بخراسان روم و سلجوقیان را که دشمنان منند، بتمامی آواره کنم در خدمت و هوای سلطان .
و دانم که آن خداوند این ولایت از من دریغ ندارد، که چنین خدمتی کرده باشم و دشمن را از ولایت وی برکنده.» و در سر شاه ملک این باد کبر و تصلّف احمد عبد الصّمد نهاد تا اسمعیل و شکر برافتادند و او کین پسر خویش و قوم بازخواست، هر چند شاه ملک نیز در سر این شد، چنانکه در روزگار ملک امیر مودود، رحمة اللّه علیه، آورده شود- و اسمعیل و شکر بجای آوردند که آن تیر از جعبه وزیر احمد عبد الصّمد رفته است و این باب بیشتر وی نهاده است، رسول شاه ملک را بازگردانیدند با جوابهای سخت و درشت و گفتند «ما ساختهایم، هر گاه که مراد باشد، بباید آمد. و گناه هرون را بود که چون چشم بر تو افگند با لشکر بدان بزرگی و تو ضعیف، سلجوقیان را که تبع وی بودند نگفت که دمار از تو برآورند تا امروز چنین خواب بینی .»
و پس از مدّتی بو نصر بزغشی را که بر شغل وزارت بود فروگرفتند و بو القاسم اسکافی را وزارت دادند غرّه محرّم سنه ثمان و عشرین و اربعمائه، و بهانه نشاندن بزغشی آن نهادند که هوای امیر مسعود میخواهد . و احمد عبد الصّمد او را و شاه ملک را مدد میداد هم برای درست و هم برسول و نامههای سلطانی، تا کار بدانجا رسید که چون کار سلجوقیان بالا گرفت بدانچه بگتغدی و حاجب سباشی را بشکستند، امیر خالی کرد با وزیر و گفت: تعدّی سلجوقیان از حد و اندازه میبگذرد، ولایت خوارزم شاه ملک را باید داد تا طمع را فرود آید و این کافران نعمت را براندازد و خوارزم بگیرد که بآمدن او آنجا درد سر از ما دور شود هم از خوارزمیان و هم از سلجوقیان . وزیر گفت «خداوند این رای سخت نیکو دیده است»، و منشوری نبشتند بنام شاه ملک و خلعتی نیکو با آن ضمّ کردند و حسن تبّانی که او یکی بود از فرودستتر معتمدان درگاه و رسولیها کردی، پیری گربز و پسندیده رای، با چند سوار نامزد کردند و وی برفت با خلعت و منشور و پیغامهای جزم .
و مدّتی دراز روزگار گرفت آمد شد رسولان میان شاه ملک و خوارزمیان [و] بسیار سخن رفت، که شاه ملک میگفت و حجّت بر میگرفت که امیر مسعود امیر بحقّ است بفرمان امیر المؤمنین و ولایت مرا داده است، شما این ولایت بپردازید و خوارزمیان جواب میدادند که «ایشان کس را نشناسند و ولایت ایشان راست، بشمشیر از ایشان باز باید ستد و بباید آمد تا ایزد، عزّ ذکره، چه تقدیر کرده است و دست کرا باشد .» و شاه ملک فرود آمد با لشکر بسیار بصحرائی که آنرا اسیب گویند و برابر شد با شکر روز آدینه ششم ماه جمادی الأخری سنه اثنتین و ثلاثین و اربعمائه .
جنگی رفت سه شبانروز میان ایشان، چنانکه آسیا بر خون بگشت و بسیار مردم از هر دو روی کشته آمد. و حسن تبّانی با شاه ملک بود، پس از آن مرا گفت که در بسیار جنگها بودم با امیر محمود چون مرو و هرات و سیمجوریان و ظفر در مرو و خانیات بدشت کرد و جز آن، چنین جنگ که در میان این دو گروه افتاد یاد ندارم.
و آخر دست شاه ملک را بود، روز سوم نماز پیشین خوارزمیان را بزد و برگشتند و بهزیمت بشهر آمدند و حصار بگرفتند ؛ و اگر جنگ حصار کردندی، بپیچیدی و کار دراز شدی، نکردند، که خذلان ایزد، عزّ ذکره، بر ایشان رسیده بود. و شاه- ملک به رباطی که ایشان را آنجا بزد پانزده روز ببود تا کشتگان را دفن کردند و مجروحان درست گشتند . و رسولان میشدند و میآمدند. و خوارزمیان صلح جستند و مالی بدادند، شاه ملک گفت: ولایت خواهم که بفرمان خلیفه امیر المؤمنین مراست.
[بر تخت خوارزم نشستن شاه ملک]
و از اتّفاق سره لشکری دیگر آمد شاه ملک را نیک ساخته و بدیشان قوی- دل گشت و خوارزمیان امید گرفتند که خصم ساعت تا ساعت بازگردد. و از قضا و اتّفاق نادر کاری افتاد که اسمعیل و شکر و آلتونتاشیان را بترسانیدند از لشکر سلطان و میان ایشان دو گروهی افگندند و صورت بست اسمعیل و شکر را که ایشان را فرو- خواهند گرفت تا بشاه ملک دهند و این امیر مسعود ساخته است و وزیرش احمد- عبد الصّمد و حشم سلطانی درین باب با ایشان یار است، اسمعیل با شکر و خاصّگان خویش و آلتونتاشیان بگریخت از خوارزم تا نزدیک سلجوقیان روند، که با ایشان یکی بودند، روز شنبه بیست و دوم رجب سنه اثنتین و ثلثین و اربعمائه . و آن روز که اسمعیل رفت شاه ملک بدم او لشکر فرستاد تا سر حدود برفتند و درنیافتند .
و شاه ملک بیرون ماند بیست روز تا کار را قرار داد و شهر آرام گرفت و کسانی که آمدنی بودند بخدمت و زنهار آمدند. و چون دانست که کار راست شد، بشهر آمد و بر تخت ملک بنشست روز پنجشنبه نیمه شعبان سنه اثنتین و ثلثین و اربعمائه، نثارها کردند و شهر آذین بستند و خللها زائل گشت. روز آدینه دیگر روز بمسجد جامع آمد با بسیار سوار و پیاده ساخته و کوکبهیی بزرگ، و بنام امیر المؤمنین و سلطان مسعود و پس بنام وی خطبه کردند. و عجائب این باید شنود : آن روز که بنام امیر مسعود آنجا خطبه کردند پیش از آن بمدّتی ویرا بقلعهگیری بکشته بودند.
و امیر مودود درین شعبان که شاه ملک خطبه بگردانید به دنپور آمد و جنگ کرد و عمّ را بگرفت با پسرانش و کسانی که با آن پادشاه یار بودند و همگان را بکشت، چنانکه پس ازین در بقیّت روزگار امیر شهید مسعود، رضی اللّه عنه، و نوبت امیر مودود، رضی اللّه عنه، بتمامی چنانکه بوده است، بشرح باز نموده آید، ان شاء اللّه.
و سلجوقیان با اسمعیل و شکر و آلتونتاش وفا نکردند و روزی چندشان نیکو داشتند و آخر ببستند، ایزد، عزّ و جلّ، داند که این را سبب چه بود، و آلتونتاشیان همه ذلیل شدند و برافتادند. و باز نمایم در روزگار امیر مودود که حال خوارزم و شاه- ملک چون شد تا آنگاه که شاه ملک بر هوای دولت محمودی بدست سلجوقیان افتاد و گذشته شد و زنان و فرزندان ایشان همه بدست باغی افتادند که همه نوادر است و عجایب.
این باب خوارزم بپایان آمد و در این بسیار فوائد است از هر جنس، و اگر گویم علی حده کتابی است از خبر، از راستی بیرون نباشم. و خردمندان را درین باب عبرت بسیار است. و چون ازین فارغ شدم بابی دیگر پیش گرفتم تا آنچه وعده کردهام تمام کنم، ان شاء اللّه تعالی .
و شاه ملک رسولی فرستاد نزدیک اسمعیل بخوارزم و پیغام داد که «هرون سلجوقیان را که دشمنان من بودند و ایشان را بزدم و بیمردم کردم و ناچیز کردم و بینزل شدند و بیمنزل، قوی کرد و کافر نعمت شد و قصد خداوند و ولایتش کرد بر آنکه ایشان بر مقدّمه باشند، تا خدای، عزّ و جلّ، نپسندید و برسید بدو آنچه رسید و امروز سلجوقیان بخراسان رفتند، و اگر مرا با هرون عهدی بود، آن گذشت و امروز میان من و از آن شما شمشیر است و میآیم، ساخته باشید که خوارزم خواهم گرفت و شمایان را که کافران نعمتاید برانداخت. و چون از شما فارغ شوم بخراسان روم و سلجوقیان را که دشمنان منند، بتمامی آواره کنم در خدمت و هوای سلطان .
و دانم که آن خداوند این ولایت از من دریغ ندارد، که چنین خدمتی کرده باشم و دشمن را از ولایت وی برکنده.» و در سر شاه ملک این باد کبر و تصلّف احمد عبد الصّمد نهاد تا اسمعیل و شکر برافتادند و او کین پسر خویش و قوم بازخواست، هر چند شاه ملک نیز در سر این شد، چنانکه در روزگار ملک امیر مودود، رحمة اللّه علیه، آورده شود- و اسمعیل و شکر بجای آوردند که آن تیر از جعبه وزیر احمد عبد الصّمد رفته است و این باب بیشتر وی نهاده است، رسول شاه ملک را بازگردانیدند با جوابهای سخت و درشت و گفتند «ما ساختهایم، هر گاه که مراد باشد، بباید آمد. و گناه هرون را بود که چون چشم بر تو افگند با لشکر بدان بزرگی و تو ضعیف، سلجوقیان را که تبع وی بودند نگفت که دمار از تو برآورند تا امروز چنین خواب بینی .»
و پس از مدّتی بو نصر بزغشی را که بر شغل وزارت بود فروگرفتند و بو القاسم اسکافی را وزارت دادند غرّه محرّم سنه ثمان و عشرین و اربعمائه، و بهانه نشاندن بزغشی آن نهادند که هوای امیر مسعود میخواهد . و احمد عبد الصّمد او را و شاه ملک را مدد میداد هم برای درست و هم برسول و نامههای سلطانی، تا کار بدانجا رسید که چون کار سلجوقیان بالا گرفت بدانچه بگتغدی و حاجب سباشی را بشکستند، امیر خالی کرد با وزیر و گفت: تعدّی سلجوقیان از حد و اندازه میبگذرد، ولایت خوارزم شاه ملک را باید داد تا طمع را فرود آید و این کافران نعمت را براندازد و خوارزم بگیرد که بآمدن او آنجا درد سر از ما دور شود هم از خوارزمیان و هم از سلجوقیان . وزیر گفت «خداوند این رای سخت نیکو دیده است»، و منشوری نبشتند بنام شاه ملک و خلعتی نیکو با آن ضمّ کردند و حسن تبّانی که او یکی بود از فرودستتر معتمدان درگاه و رسولیها کردی، پیری گربز و پسندیده رای، با چند سوار نامزد کردند و وی برفت با خلعت و منشور و پیغامهای جزم .
و مدّتی دراز روزگار گرفت آمد شد رسولان میان شاه ملک و خوارزمیان [و] بسیار سخن رفت، که شاه ملک میگفت و حجّت بر میگرفت که امیر مسعود امیر بحقّ است بفرمان امیر المؤمنین و ولایت مرا داده است، شما این ولایت بپردازید و خوارزمیان جواب میدادند که «ایشان کس را نشناسند و ولایت ایشان راست، بشمشیر از ایشان باز باید ستد و بباید آمد تا ایزد، عزّ ذکره، چه تقدیر کرده است و دست کرا باشد .» و شاه ملک فرود آمد با لشکر بسیار بصحرائی که آنرا اسیب گویند و برابر شد با شکر روز آدینه ششم ماه جمادی الأخری سنه اثنتین و ثلاثین و اربعمائه .
جنگی رفت سه شبانروز میان ایشان، چنانکه آسیا بر خون بگشت و بسیار مردم از هر دو روی کشته آمد. و حسن تبّانی با شاه ملک بود، پس از آن مرا گفت که در بسیار جنگها بودم با امیر محمود چون مرو و هرات و سیمجوریان و ظفر در مرو و خانیات بدشت کرد و جز آن، چنین جنگ که در میان این دو گروه افتاد یاد ندارم.
و آخر دست شاه ملک را بود، روز سوم نماز پیشین خوارزمیان را بزد و برگشتند و بهزیمت بشهر آمدند و حصار بگرفتند ؛ و اگر جنگ حصار کردندی، بپیچیدی و کار دراز شدی، نکردند، که خذلان ایزد، عزّ ذکره، بر ایشان رسیده بود. و شاه- ملک به رباطی که ایشان را آنجا بزد پانزده روز ببود تا کشتگان را دفن کردند و مجروحان درست گشتند . و رسولان میشدند و میآمدند. و خوارزمیان صلح جستند و مالی بدادند، شاه ملک گفت: ولایت خواهم که بفرمان خلیفه امیر المؤمنین مراست.
[بر تخت خوارزم نشستن شاه ملک]
و از اتّفاق سره لشکری دیگر آمد شاه ملک را نیک ساخته و بدیشان قوی- دل گشت و خوارزمیان امید گرفتند که خصم ساعت تا ساعت بازگردد. و از قضا و اتّفاق نادر کاری افتاد که اسمعیل و شکر و آلتونتاشیان را بترسانیدند از لشکر سلطان و میان ایشان دو گروهی افگندند و صورت بست اسمعیل و شکر را که ایشان را فرو- خواهند گرفت تا بشاه ملک دهند و این امیر مسعود ساخته است و وزیرش احمد- عبد الصّمد و حشم سلطانی درین باب با ایشان یار است، اسمعیل با شکر و خاصّگان خویش و آلتونتاشیان بگریخت از خوارزم تا نزدیک سلجوقیان روند، که با ایشان یکی بودند، روز شنبه بیست و دوم رجب سنه اثنتین و ثلثین و اربعمائه . و آن روز که اسمعیل رفت شاه ملک بدم او لشکر فرستاد تا سر حدود برفتند و درنیافتند .
و شاه ملک بیرون ماند بیست روز تا کار را قرار داد و شهر آرام گرفت و کسانی که آمدنی بودند بخدمت و زنهار آمدند. و چون دانست که کار راست شد، بشهر آمد و بر تخت ملک بنشست روز پنجشنبه نیمه شعبان سنه اثنتین و ثلثین و اربعمائه، نثارها کردند و شهر آذین بستند و خللها زائل گشت. روز آدینه دیگر روز بمسجد جامع آمد با بسیار سوار و پیاده ساخته و کوکبهیی بزرگ، و بنام امیر المؤمنین و سلطان مسعود و پس بنام وی خطبه کردند. و عجائب این باید شنود : آن روز که بنام امیر مسعود آنجا خطبه کردند پیش از آن بمدّتی ویرا بقلعهگیری بکشته بودند.
و امیر مودود درین شعبان که شاه ملک خطبه بگردانید به دنپور آمد و جنگ کرد و عمّ را بگرفت با پسرانش و کسانی که با آن پادشاه یار بودند و همگان را بکشت، چنانکه پس ازین در بقیّت روزگار امیر شهید مسعود، رضی اللّه عنه، و نوبت امیر مودود، رضی اللّه عنه، بتمامی چنانکه بوده است، بشرح باز نموده آید، ان شاء اللّه.
و سلجوقیان با اسمعیل و شکر و آلتونتاش وفا نکردند و روزی چندشان نیکو داشتند و آخر ببستند، ایزد، عزّ و جلّ، داند که این را سبب چه بود، و آلتونتاشیان همه ذلیل شدند و برافتادند. و باز نمایم در روزگار امیر مودود که حال خوارزم و شاه- ملک چون شد تا آنگاه که شاه ملک بر هوای دولت محمودی بدست سلجوقیان افتاد و گذشته شد و زنان و فرزندان ایشان همه بدست باغی افتادند که همه نوادر است و عجایب.
این باب خوارزم بپایان آمد و در این بسیار فوائد است از هر جنس، و اگر گویم علی حده کتابی است از خبر، از راستی بیرون نباشم. و خردمندان را درین باب عبرت بسیار است. و چون ازین فارغ شدم بابی دیگر پیش گرفتم تا آنچه وعده کردهام تمام کنم، ان شاء اللّه تعالی .
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۲۴۴
احمد شاملو : قطعنامه
تا شکوفهی سُرخ يک پيراهن
به آیدا
۱۳۴۳
سنگ میکشم بر دوش،
سنگِ الفاظ
سنگِ قوافی را.
و از عرقریزانِ غروب، که شب را
در گودِ تاریکاش
میکند بیدار،
و قیراندود میشود رنگ
در نابیناییِ تابوت،
و بینفس میماند آهنگ
از هراسِ انفجارِ سکوت،
من کار میکنم
کار میکنم
کار
و از سنگِ الفاظ
بر میافرازم
استوار
دیوار،
تا بامِ شعرم را بر آن نهم
تا در آن بنشینم
در آن زندانی شوم...
من چنینام. احمقم شاید!
که میداند
که من باید
سنگهای زندانم را به دوش کشم
بهسانِ فرزندِ مریم که صلیبش را،
و نه بهسانِ شما
که دستهی شلاقِ دژخیمِتان را میتراشید
از استخوانِ برادرِتان
و رشتهی تازیانهی جلادِتان را میبافید
از گیسوانِ خواهرِتان
و نگین به دستهی شلاقِ خودکامگان مینشانید
از دندانهای شکستهی پدرِتان!
□
و من سنگهای گرانِ قوافی را بر دوش میبرم
و در زندانِ شعر
محبوس میکنم خود را
بهسانِ تصویری که در چارچوبش
در زندانِ قابش.
و ای بسا که
تصویری کودن
از انسانی ناپخته:
از منِ سالیانِ گذشته
گمگشته
که نگاهِ خُردسالِ مرا دارد
در چشمانش،
و منِ کهنهتر به جا نهاده است
تبسمِ خود را
بر لبانش،
و نگاهِ امروزِ من بر آن چنان است
که پشیمانی
به گناهانش!
تصویری بیشباهت
که اگر فراموش میکرد لبخندش را
و اگر کاویده میشد گونههایش
به جُستوجوی زندگی
و اگر شیار برمیداشت پیشانیاش
از عبورِ زمانهای زنجیرشده با زنجیرِ بردگی
میشد من!
میشد من
عیناً!
میشد من که سنگهای زندانم را بر دوش
میکشم خاموش،
و محبوس میکنم تلاشِ روحم را
در چاردیوارِ الفاظی که
میترکد سکوتِشان
در خلاءِ آهنگها
که میکاود بینگاه چشمِشان
در کویرِ رنگها...
میشد من
عیناً!
میشد من که لبخندهام را از یاد بردهام،
و اینک گونهام...
و اینک پیشانیام...
□
چنینام من
ــ زندانیِ دیوارهای خوشآهنگِ الفاظِ بیزبان ــ.
چنینام من!
تصویرم را در قابش محبوس کردهام
و نامم را در شعرم
و پایم را در زنجیرِ زنم
و فردایم را در خویشتنِ فرزندم
و دلم را در چنگِ شما...
در چنگِ همتلاشیِ با شما
که خونِ گرمِتان را
به سربازانِ جوخهی اعدام
مینوشانید
که از سرما میلرزند
و نگاهِشان
انجمادِ یک حماقت است.
شما
که در تلاشِ شکستنِ دیوارهای دخمهی اکنونِ خویشاید
و تکیه میدهید از سرِ اطمینان
بر آرنج
مِجریِ عاجِ جمجمهتان را
و از دریچهی رنج
چشماندازِ طعمِ کاخِ روشنِ فرداتان را
در مذاقِ حماسهی تلاشِتان مزمزه میکنید.
شما...
و من...
شما و من
و نه آن دیگران که میسازند
دشنه
برای جگرِشان
زندان
برای پیکرِشان
رشته
برای گردنِشان.
و نه آن دیگرتران
که کورهی دژخیمِ شما را میتابانند
با هیمهی باغِ من
و نانِ جلادِ مرا برشته میکنند
در خاکسترِ زاد و رودِ شما.
□
و فردا که فروشدم در خاکِ خونآلودِ تبدار،
تصویرِ مرا به زیر آرید از دیوار
از دیوارِ خانهام.
تصویری کودن را که میخندد
در تاریکیها و در شکستها
به زنجیرها و به دستها.
و بگوییدش:
«تصویرِ بیشباهت!
به چه خندیدهای؟»
و بیاویزیدش
دیگربار
واژگونه
رو به دیوار!
و من همچنان میروم
با شما و برای شما
ــ برای شما که اینگونه دوستارِتان هستم. ــ
و آیندهام را چون گذشته میروم سنگ بردوش:
سنگِ الفاظ
سنگِ قوافی،
تا زندانی بسازم و در آن محبوس بمانم:
زندانِ دوستداشتن.
دوستداشتنِ مردان
و زنان
دوستداشتنِ نیلبکها
سگها
و چوپانان
دوستداشتنِ چشمبهراهی،
و ضربْانگشتِ بلورِ باران
بر شیشهی پنجره
دوستداشتنِ کارخانهها
مشتها
تفنگها
دوستداشتنِ نقشهی یابو
با مدارِ دندههایش
با کوههای خاصرهاش،
و شطِ تازیانه
با آبِ سُرخاش
دوستداشتنِ اشکِ تو
بر گونهی من
و سُرورِ من
بر لبخندِ تو
دوستداشتنِ شوکهها
گزنهها و آویشنِ وحشی،
و خونِ سبزِ کلروفیل
بر زخمِ برگِ لگد شده
دوستداشتنِ بلوغِ شهر
و عشقاش
دوستداشتنِ سایهی دیوارِ تابستان
و زانوهای بیکاری
در بغل
دوستداشتنِ جقه
وقتی که با آن غبار از کفش بسترند
و کلاهْخود
وقتی که در آن دستمال بشویند
دوستداشتنِ شالیزارها
پاها و
زالوها
دوستداشتنِ پیریِ سگها
و التماسِ نگاهِشان
و درگاهِ دکهی قصابان،
تیپا خوردن
و بر ساحلِ دورافتادهی استخوان
از عطشِ گرسنگی
مردن
دوستداشتنِ غروب
با شنگرفِ ابرهایش،
و بوی رمه در کوچههای بید
دوستداشتنِ کارگاهِ قالیبافی
زمزمهی خاموشِ رنگها
تپشِ خونِ پشم در رگهای گره
و جانهای نازنینِ انگشت
که پامال میشوند
دوستداشتنِ پاییز
با سربْرنگیِ آسمانش
دوستداشتنِ زنانِ پیادهرو
خانهشان
عشقِشان
شرمِشان
دوستداشتنِ کینهها
دشنهها
و فرداها
دوستداشتنِ شتابِ بشکههای خالیِ تُندر
بر شیبِ سنگفرشِ آسمان
دوستداشتنِ بوی شورِ آسمانِ بندر
پروازِ اردکها
فانوسِ قایقها
و بلورِ سبزرنگِ موج
با چشمانِ شبْچراغش
دوستداشتنِ درو
و داسهای زمزمه
دوستداشتنِ فریادهای دیگر
دوستداشتنِ لاشهی گوسفند
بر قنارهی مردکِ گوشتفروش
که بیخریدار میماند
میگندد
میپوسد
دوستداشتنِ قرمزیِ ماهیها
در حوضِ کاشی
دوستداشتنِ شتاب
و تأمل
دوستداشتنِ مردم
که میمیرند
آب میشوند
و در خاکِ خشکِ بیروح
دستهدسته
گروهگروه
انبوهانبوه
فرومیروند
فرومیروند و
فرو
میروند
دوستداشتنِ سکوت و زمزمه و فریاد
دوستداشتنِ زندانِ شعر
با زنجیرهای گراناش:
ــ زنجیرِ الفاظ
زنجیرِ قوافی...
□
و من همچنان میروم:
در زندانی که با خویش
در زنجیری که با پای
در شتابی که با چشم
در یقینی که با فتحِ من میرود دوشبادوش
از غنچهی لبخندِ تصویرِ کودنی که بر دیوارِ دیروز
تا شکوفهی سُرخِ یک پیراهن
بر بوتهی یک اعدام:
تا فردا!
□
چنینام من:
قلعهنشینِ حماسههای پُر از تکبر
سمْضربهی پُرغرورِ اسبِ وحشیِ خشم
بر سنگفرشِکوچهی تقدیر
کلمهی وزشی
در توفانِ سرودِ بزرگِ یک تاریخ
محبوسی
در زندانِ یک کینه
برقی
در دشنهی یک انتقام
و شکوفهی سُرخِ پیراهنی
در کنارِ راهِ فردای بردگانِ امروز.
مهر ۱۳۲۹
۱۳۴۳
سنگ میکشم بر دوش،
سنگِ الفاظ
سنگِ قوافی را.
و از عرقریزانِ غروب، که شب را
در گودِ تاریکاش
میکند بیدار،
و قیراندود میشود رنگ
در نابیناییِ تابوت،
و بینفس میماند آهنگ
از هراسِ انفجارِ سکوت،
من کار میکنم
کار میکنم
کار
و از سنگِ الفاظ
بر میافرازم
استوار
دیوار،
تا بامِ شعرم را بر آن نهم
تا در آن بنشینم
در آن زندانی شوم...
من چنینام. احمقم شاید!
که میداند
که من باید
سنگهای زندانم را به دوش کشم
بهسانِ فرزندِ مریم که صلیبش را،
و نه بهسانِ شما
که دستهی شلاقِ دژخیمِتان را میتراشید
از استخوانِ برادرِتان
و رشتهی تازیانهی جلادِتان را میبافید
از گیسوانِ خواهرِتان
و نگین به دستهی شلاقِ خودکامگان مینشانید
از دندانهای شکستهی پدرِتان!
□
و من سنگهای گرانِ قوافی را بر دوش میبرم
و در زندانِ شعر
محبوس میکنم خود را
بهسانِ تصویری که در چارچوبش
در زندانِ قابش.
و ای بسا که
تصویری کودن
از انسانی ناپخته:
از منِ سالیانِ گذشته
گمگشته
که نگاهِ خُردسالِ مرا دارد
در چشمانش،
و منِ کهنهتر به جا نهاده است
تبسمِ خود را
بر لبانش،
و نگاهِ امروزِ من بر آن چنان است
که پشیمانی
به گناهانش!
تصویری بیشباهت
که اگر فراموش میکرد لبخندش را
و اگر کاویده میشد گونههایش
به جُستوجوی زندگی
و اگر شیار برمیداشت پیشانیاش
از عبورِ زمانهای زنجیرشده با زنجیرِ بردگی
میشد من!
میشد من
عیناً!
میشد من که سنگهای زندانم را بر دوش
میکشم خاموش،
و محبوس میکنم تلاشِ روحم را
در چاردیوارِ الفاظی که
میترکد سکوتِشان
در خلاءِ آهنگها
که میکاود بینگاه چشمِشان
در کویرِ رنگها...
میشد من
عیناً!
میشد من که لبخندهام را از یاد بردهام،
و اینک گونهام...
و اینک پیشانیام...
□
چنینام من
ــ زندانیِ دیوارهای خوشآهنگِ الفاظِ بیزبان ــ.
چنینام من!
تصویرم را در قابش محبوس کردهام
و نامم را در شعرم
و پایم را در زنجیرِ زنم
و فردایم را در خویشتنِ فرزندم
و دلم را در چنگِ شما...
در چنگِ همتلاشیِ با شما
که خونِ گرمِتان را
به سربازانِ جوخهی اعدام
مینوشانید
که از سرما میلرزند
و نگاهِشان
انجمادِ یک حماقت است.
شما
که در تلاشِ شکستنِ دیوارهای دخمهی اکنونِ خویشاید
و تکیه میدهید از سرِ اطمینان
بر آرنج
مِجریِ عاجِ جمجمهتان را
و از دریچهی رنج
چشماندازِ طعمِ کاخِ روشنِ فرداتان را
در مذاقِ حماسهی تلاشِتان مزمزه میکنید.
شما...
و من...
شما و من
و نه آن دیگران که میسازند
دشنه
برای جگرِشان
زندان
برای پیکرِشان
رشته
برای گردنِشان.
و نه آن دیگرتران
که کورهی دژخیمِ شما را میتابانند
با هیمهی باغِ من
و نانِ جلادِ مرا برشته میکنند
در خاکسترِ زاد و رودِ شما.
□
و فردا که فروشدم در خاکِ خونآلودِ تبدار،
تصویرِ مرا به زیر آرید از دیوار
از دیوارِ خانهام.
تصویری کودن را که میخندد
در تاریکیها و در شکستها
به زنجیرها و به دستها.
و بگوییدش:
«تصویرِ بیشباهت!
به چه خندیدهای؟»
و بیاویزیدش
دیگربار
واژگونه
رو به دیوار!
و من همچنان میروم
با شما و برای شما
ــ برای شما که اینگونه دوستارِتان هستم. ــ
و آیندهام را چون گذشته میروم سنگ بردوش:
سنگِ الفاظ
سنگِ قوافی،
تا زندانی بسازم و در آن محبوس بمانم:
زندانِ دوستداشتن.
دوستداشتنِ مردان
و زنان
دوستداشتنِ نیلبکها
سگها
و چوپانان
دوستداشتنِ چشمبهراهی،
و ضربْانگشتِ بلورِ باران
بر شیشهی پنجره
دوستداشتنِ کارخانهها
مشتها
تفنگها
دوستداشتنِ نقشهی یابو
با مدارِ دندههایش
با کوههای خاصرهاش،
و شطِ تازیانه
با آبِ سُرخاش
دوستداشتنِ اشکِ تو
بر گونهی من
و سُرورِ من
بر لبخندِ تو
دوستداشتنِ شوکهها
گزنهها و آویشنِ وحشی،
و خونِ سبزِ کلروفیل
بر زخمِ برگِ لگد شده
دوستداشتنِ بلوغِ شهر
و عشقاش
دوستداشتنِ سایهی دیوارِ تابستان
و زانوهای بیکاری
در بغل
دوستداشتنِ جقه
وقتی که با آن غبار از کفش بسترند
و کلاهْخود
وقتی که در آن دستمال بشویند
دوستداشتنِ شالیزارها
پاها و
زالوها
دوستداشتنِ پیریِ سگها
و التماسِ نگاهِشان
و درگاهِ دکهی قصابان،
تیپا خوردن
و بر ساحلِ دورافتادهی استخوان
از عطشِ گرسنگی
مردن
دوستداشتنِ غروب
با شنگرفِ ابرهایش،
و بوی رمه در کوچههای بید
دوستداشتنِ کارگاهِ قالیبافی
زمزمهی خاموشِ رنگها
تپشِ خونِ پشم در رگهای گره
و جانهای نازنینِ انگشت
که پامال میشوند
دوستداشتنِ پاییز
با سربْرنگیِ آسمانش
دوستداشتنِ زنانِ پیادهرو
خانهشان
عشقِشان
شرمِشان
دوستداشتنِ کینهها
دشنهها
و فرداها
دوستداشتنِ شتابِ بشکههای خالیِ تُندر
بر شیبِ سنگفرشِ آسمان
دوستداشتنِ بوی شورِ آسمانِ بندر
پروازِ اردکها
فانوسِ قایقها
و بلورِ سبزرنگِ موج
با چشمانِ شبْچراغش
دوستداشتنِ درو
و داسهای زمزمه
دوستداشتنِ فریادهای دیگر
دوستداشتنِ لاشهی گوسفند
بر قنارهی مردکِ گوشتفروش
که بیخریدار میماند
میگندد
میپوسد
دوستداشتنِ قرمزیِ ماهیها
در حوضِ کاشی
دوستداشتنِ شتاب
و تأمل
دوستداشتنِ مردم
که میمیرند
آب میشوند
و در خاکِ خشکِ بیروح
دستهدسته
گروهگروه
انبوهانبوه
فرومیروند
فرومیروند و
فرو
میروند
دوستداشتنِ سکوت و زمزمه و فریاد
دوستداشتنِ زندانِ شعر
با زنجیرهای گراناش:
ــ زنجیرِ الفاظ
زنجیرِ قوافی...
□
و من همچنان میروم:
در زندانی که با خویش
در زنجیری که با پای
در شتابی که با چشم
در یقینی که با فتحِ من میرود دوشبادوش
از غنچهی لبخندِ تصویرِ کودنی که بر دیوارِ دیروز
تا شکوفهی سُرخِ یک پیراهن
بر بوتهی یک اعدام:
تا فردا!
□
چنینام من:
قلعهنشینِ حماسههای پُر از تکبر
سمْضربهی پُرغرورِ اسبِ وحشیِ خشم
بر سنگفرشِکوچهی تقدیر
کلمهی وزشی
در توفانِ سرودِ بزرگِ یک تاریخ
محبوسی
در زندانِ یک کینه
برقی
در دشنهی یک انتقام
و شکوفهی سُرخِ پیراهنی
در کنارِ راهِ فردای بردگانِ امروز.
مهر ۱۳۲۹
احمد شاملو : قطعنامه
سرود ِ مردی که خودش را کُشته است
نه آبش دادم
نه دعایی خواندم،
خنجر به گلویش نهادم
و در احتضاری طولانی
او را کُشتم.
به او گفتم:
«ــ به زبانِ دشمن سخن میگویی!»
و او را
کُشتم!
□
نامِ مرا داشت
و هیچکس همچُنُو به من نزدیک نبود،
و مرا بیگانه کرد
با شما،
با شما که حسرتِ نان
پا میکوبد در هر رگِ بیتابِتان.
و مرا بیگانه کرد
با خویشتنم
که تنْپوشاش حسرتِ یک پیراهن است.
و خواست در خلوتِ خود به چارمیخم بکشد.
من اما مجالش ندادم
و خنجر به گلویش نهادم.
آهنگی فراموش شده را در تنبوشهی گلویش قرقره کرد
و در احتضاری طولانی
شد سَرد
و خونی از گلویش چکید
به زمین،
یک قطره
همین!
خونِ آهنگهای فراموششده
نه خونِ «نه!»،
خونِ قادیکلا
نه خونِ «نمیخواهم!»،
خونِ «پادشاهی که چِلتا پسر داشت»
نه خونِ «ملتی که ریخت و تاجِ ظالمو از سرش ورداشت»،
خونِ کَلپَتر
یک قطره.
خونِ شانه بالا انداختن، سر به زیر افکندن،
خونِ نظامیها ــ وقتی که منتظرِ فرمانِ آتشاند ــ ،
خونِ دیروز
خونِ خواستنی به رنگِ ندانستن
به رنگِ خونِ پدرانِ داروین
به رنگِ خونِ ایمانِ گوسفندِ قربانی
به رنگِ خونِ سرتیپ زنگنه
و نه به رنگِ خونِ نخستین ماهِ مه
و نه به رنگِ خونِ شما همه
که عشقِتان را نسنجیده بودم!
□
به زبانِ دشمن سخن میگفت
اگرچه نگاهش دوستانه بود،
و همین مرا به کشتنِ او واداشت...
□
در رؤیای خود بود...
به من گفت او: «لرزشی باشیم در پرچم،
پرچمِ نظامیهای ارومیه!»
بدو گفتم من: «نه!
خنجری باشیم
بر حنجرهشان!»
به من گفت او: «باید
به دارِشان آویزیم!»
بدو گفتم من: «بگذار
از دار
به زیرِمان آرند!»
به من گفت او: « لبی باید بوسید.»
بدو گفتم من: « لبِ مارِ شکست را، رسوایی را!»...
لرزید و از رؤیایش به درآمد.
من خندیدم
او رنجید
و پُشتش را به من کرد...
فرانکو را نشانش دادم
و تابوتِ لورکا را
و خونِ تنتورِ او را بر زخمِ میدانِ گاوبازی.
و او به رؤیای خود شده بود
و به آهنگی میخواند که دیگر هیچگاه
به خاطرهام بازنیامد.
آن وقت، ناگهان خاموش ماند
چرا که از بیگانگیِ صدای خود
که طنینش به صدای زنجیرِ بردگان میمانِست
به شک افتاده بود.
و من در سکوت
او را کُشتم.
آبش نداده، دعایی نخوانده
خنجر به گلویش نهادم
و در احتضاری طولانی
او را کُشتم
ــ خودم را ــ
و در آهنگِ فراموش شدهاش
کفنش کردم،
در زیرزمینِ خاطرهام
دفنش کردم.
□
او مُرد
مُرد
مُرد...
و اکنون
این منم
پرستندهی شما
ای خداوندانِ اساطیرِ من!
اکنون این منم، ای سرهای نابهسامان!
نغمهپردازِ سرود و درودِتان.
اکنون این منم
من
بستریِ تختخوابِ بیخوابیِ شما
و شمایید
شما
رقاصِ شعلهیی بر فانوسِ آرزوی من.
اکنون این منم
و شما...
و خونِ اصفهان
خونِ آبادان
در قلبِ من میزند تنبور،
و نَفَسِ گرم و شورِ مردانِ بندرِ معشور
در احساسِ خشمگینم
میکشد شیپور.
اکنون این منم
و شما ــ مردانِ اصفهان! ــ
که خونِتان را در سُرخیِ گونهی دخترِ پادشاه
بر پردهی قلمکارِ اتاقم پاشیدهاید.
اکنون این منم
و شما ــ بیمارانِ کار! ــ
که زهرِ سُرخِ اعتصاب را
جانشینِ داروی مزدِ خود میکنید بهناچار.
اکنون این منم
و شما ــ یارانِ آغاجاری! ــ
که جوانه میزند عرقِ فقر بر پیشانیِتان
در فروکشِ تبِ سنگینِ بیکاری.
□
اکنون این منم
با گوری در زیرزمینِ خاطرم
که اجنبیِ خویشتنم را در آن به خاک سپردهام
در تابوتِ آهنگهای فراموش شدهاش...
اجنبیِ خویشتنی که
من خنجر به گلویش نهادهام
و او را کشتهام در احتضاری طولانی،
و در آن هنگام
نه آبش دادهام
نه دعایی خواندهام!
اکنون
این
منم!
۳ تیر ۱۳۳۰
نه دعایی خواندم،
خنجر به گلویش نهادم
و در احتضاری طولانی
او را کُشتم.
به او گفتم:
«ــ به زبانِ دشمن سخن میگویی!»
و او را
کُشتم!
□
نامِ مرا داشت
و هیچکس همچُنُو به من نزدیک نبود،
و مرا بیگانه کرد
با شما،
با شما که حسرتِ نان
پا میکوبد در هر رگِ بیتابِتان.
و مرا بیگانه کرد
با خویشتنم
که تنْپوشاش حسرتِ یک پیراهن است.
و خواست در خلوتِ خود به چارمیخم بکشد.
من اما مجالش ندادم
و خنجر به گلویش نهادم.
آهنگی فراموش شده را در تنبوشهی گلویش قرقره کرد
و در احتضاری طولانی
شد سَرد
و خونی از گلویش چکید
به زمین،
یک قطره
همین!
خونِ آهنگهای فراموششده
نه خونِ «نه!»،
خونِ قادیکلا
نه خونِ «نمیخواهم!»،
خونِ «پادشاهی که چِلتا پسر داشت»
نه خونِ «ملتی که ریخت و تاجِ ظالمو از سرش ورداشت»،
خونِ کَلپَتر
یک قطره.
خونِ شانه بالا انداختن، سر به زیر افکندن،
خونِ نظامیها ــ وقتی که منتظرِ فرمانِ آتشاند ــ ،
خونِ دیروز
خونِ خواستنی به رنگِ ندانستن
به رنگِ خونِ پدرانِ داروین
به رنگِ خونِ ایمانِ گوسفندِ قربانی
به رنگِ خونِ سرتیپ زنگنه
و نه به رنگِ خونِ نخستین ماهِ مه
و نه به رنگِ خونِ شما همه
که عشقِتان را نسنجیده بودم!
□
به زبانِ دشمن سخن میگفت
اگرچه نگاهش دوستانه بود،
و همین مرا به کشتنِ او واداشت...
□
در رؤیای خود بود...
به من گفت او: «لرزشی باشیم در پرچم،
پرچمِ نظامیهای ارومیه!»
بدو گفتم من: «نه!
خنجری باشیم
بر حنجرهشان!»
به من گفت او: «باید
به دارِشان آویزیم!»
بدو گفتم من: «بگذار
از دار
به زیرِمان آرند!»
به من گفت او: « لبی باید بوسید.»
بدو گفتم من: « لبِ مارِ شکست را، رسوایی را!»...
لرزید و از رؤیایش به درآمد.
من خندیدم
او رنجید
و پُشتش را به من کرد...
فرانکو را نشانش دادم
و تابوتِ لورکا را
و خونِ تنتورِ او را بر زخمِ میدانِ گاوبازی.
و او به رؤیای خود شده بود
و به آهنگی میخواند که دیگر هیچگاه
به خاطرهام بازنیامد.
آن وقت، ناگهان خاموش ماند
چرا که از بیگانگیِ صدای خود
که طنینش به صدای زنجیرِ بردگان میمانِست
به شک افتاده بود.
و من در سکوت
او را کُشتم.
آبش نداده، دعایی نخوانده
خنجر به گلویش نهادم
و در احتضاری طولانی
او را کُشتم
ــ خودم را ــ
و در آهنگِ فراموش شدهاش
کفنش کردم،
در زیرزمینِ خاطرهام
دفنش کردم.
□
او مُرد
مُرد
مُرد...
و اکنون
این منم
پرستندهی شما
ای خداوندانِ اساطیرِ من!
اکنون این منم، ای سرهای نابهسامان!
نغمهپردازِ سرود و درودِتان.
اکنون این منم
من
بستریِ تختخوابِ بیخوابیِ شما
و شمایید
شما
رقاصِ شعلهیی بر فانوسِ آرزوی من.
اکنون این منم
و شما...
و خونِ اصفهان
خونِ آبادان
در قلبِ من میزند تنبور،
و نَفَسِ گرم و شورِ مردانِ بندرِ معشور
در احساسِ خشمگینم
میکشد شیپور.
اکنون این منم
و شما ــ مردانِ اصفهان! ــ
که خونِتان را در سُرخیِ گونهی دخترِ پادشاه
بر پردهی قلمکارِ اتاقم پاشیدهاید.
اکنون این منم
و شما ــ بیمارانِ کار! ــ
که زهرِ سُرخِ اعتصاب را
جانشینِ داروی مزدِ خود میکنید بهناچار.
اکنون این منم
و شما ــ یارانِ آغاجاری! ــ
که جوانه میزند عرقِ فقر بر پیشانیِتان
در فروکشِ تبِ سنگینِ بیکاری.
□
اکنون این منم
با گوری در زیرزمینِ خاطرم
که اجنبیِ خویشتنم را در آن به خاک سپردهام
در تابوتِ آهنگهای فراموش شدهاش...
اجنبیِ خویشتنی که
من خنجر به گلویش نهادهام
و او را کشتهام در احتضاری طولانی،
و در آن هنگام
نه آبش دادهام
نه دعایی خواندهام!
اکنون
این
منم!
۳ تیر ۱۳۳۰
احمد شاملو : هوای تازه
شبانه
به خانمِ آنگلا بارانْی
شب که جوی نقرهی مهتاب
بیکرانِ دشت را دریاچه میسازد،
من شراعِ زورقِ اندیشهام را میگشایم در مسیرِ باد
شب که آوایی نمیآید
از درونِ خامُشِ نیزارهایِ آبگیرِ ژرف،
من امیدِ روشنم را همچو تیغِ آفتابی میسرایم شاد.
□
شب که میخواند کسی نومید
من ز راهِ دور دارم چشم
با لبِ سوزانِ خورشیدی که بامِ خانهی همسایهام را گرم میبوسد
شب که میماسد غمی در باغ
من ز راهِ گوش میپایم
سُرفههایِ مرگ را در نالهی زنجیرِ دستانم که میپوسد.
زندانِ موقتِ شهربانی
۱۳۳۲
شب که جوی نقرهی مهتاب
بیکرانِ دشت را دریاچه میسازد،
من شراعِ زورقِ اندیشهام را میگشایم در مسیرِ باد
شب که آوایی نمیآید
از درونِ خامُشِ نیزارهایِ آبگیرِ ژرف،
من امیدِ روشنم را همچو تیغِ آفتابی میسرایم شاد.
□
شب که میخواند کسی نومید
من ز راهِ دور دارم چشم
با لبِ سوزانِ خورشیدی که بامِ خانهی همسایهام را گرم میبوسد
شب که میماسد غمی در باغ
من ز راهِ گوش میپایم
سُرفههایِ مرگ را در نالهی زنجیرِ دستانم که میپوسد.
زندانِ موقتِ شهربانی
۱۳۳۲
احمد شاملو : هوای تازه
شبانه
۱
یه شبِ مهتاب
ماه میاد تو خواب
منو میبره
کوچه به کوچه
باغِ انگوری
باغِ آلوچه
دره به دره
صحرا به صحرا
اون جا که شبا
پُشتِ بیشهها
یه پری میاد
ترسون و لرزون
پاشو میذاره
تو آبِ چشمه
شونه میکنه
مویِ پریشون...
۲
یه شبِ مهتاب
ماه میاد تو خواب
منو میبره
تَهِ اون دره
اون جا که شبا
یکه و تنها
تکدرختِ بید
شاد و پُرامید
میکنه به ناز
دسشو دراز
که یه ستاره
بچکه مثِ
یه چیکه بارون
به جایِ میوهش
نوکِ یه شاخهش
بشه آویزون...
۳
یه شبِ مهتاب
ماه میاد تو خواب
منو میبره
از تویِ زندون
مثِ شبپره
با خودش بیرون،
میبره اون جا
که شبِ سیا
تا دَمِ سحر
شهیدایِ شهر
با فانوسِ خون
جار میکشن
تو خیابونا
سرِ میدونا:
«ــ عمویادگار!
مردِ کینهدار!
مستی یا هشیار
خوابی یا بیدار؟»
□
مستیم و هشیار
شهیدای شهر!
خوابیم و بیدار
شهیدای شهر!
آخرش یه شب
ماه میاد بیرون،
از سرِ اون کوه
بالایِ دره
رویِ این میدون
رد میشه خندون
یه شب ماه میاد
یه شب ماه میاد...
۱۳۳۳ زندانِ قصر
یه شبِ مهتاب
ماه میاد تو خواب
منو میبره
کوچه به کوچه
باغِ انگوری
باغِ آلوچه
دره به دره
صحرا به صحرا
اون جا که شبا
پُشتِ بیشهها
یه پری میاد
ترسون و لرزون
پاشو میذاره
تو آبِ چشمه
شونه میکنه
مویِ پریشون...
۲
یه شبِ مهتاب
ماه میاد تو خواب
منو میبره
تَهِ اون دره
اون جا که شبا
یکه و تنها
تکدرختِ بید
شاد و پُرامید
میکنه به ناز
دسشو دراز
که یه ستاره
بچکه مثِ
یه چیکه بارون
به جایِ میوهش
نوکِ یه شاخهش
بشه آویزون...
۳
یه شبِ مهتاب
ماه میاد تو خواب
منو میبره
از تویِ زندون
مثِ شبپره
با خودش بیرون،
میبره اون جا
که شبِ سیا
تا دَمِ سحر
شهیدایِ شهر
با فانوسِ خون
جار میکشن
تو خیابونا
سرِ میدونا:
«ــ عمویادگار!
مردِ کینهدار!
مستی یا هشیار
خوابی یا بیدار؟»
□
مستیم و هشیار
شهیدای شهر!
خوابیم و بیدار
شهیدای شهر!
آخرش یه شب
ماه میاد بیرون،
از سرِ اون کوه
بالایِ دره
رویِ این میدون
رد میشه خندون
یه شب ماه میاد
یه شب ماه میاد...
۱۳۳۳ زندانِ قصر
احمد شاملو : هوای تازه
آوازِ شبانه برای کوچهها
خداوندانِ دردِ من، آه! خداوندانِ دردِ من!
خونِ شما بر دیوارِ کهنهی تبریز شتک زد
درختانِ تناورِ درهی سبز
بر خاک افتاد
سردارانِ بزرگ
بر دارها رقصیدند
و آینهی کوچکِ آفتاب
در دریاچهی شور
شکست.
فریادِ من با قلبم بیگانه بود
من آهنگِ بیگانهی تپشِ قلبِ خود بودم زیرا که هنوز نفخهی سرگردانی بیش نبودم زیرا که هنوز آوازم را نخوانده بودم زیرا که هنوز سیم و سنگِ من در هم ممزوج بود.
و من سنگ و سیم بودم من مرغ و قفس بودم
و در آفتاب ایستاده بودم اگر چند،
سایهام
بر لجنِ کهنه
چسبیده بود.
□
ابر به کوه و به کوچهها تُف میکرد
دریا جنبیده بود
پیچکهای خشم سرتاسرِ تپهی کُرد را فروپوشیده بود
بادِ آذرگان از آنسوی دریاچهی شور فرا میرسید، به بامِ شهر لگد میکوفت و غبارِ ولولههای خشمناک را به روستاهای دوردست میافشاند.
سیلِ عبوسِ بیتوقف، در بسترِ شهرچای به جلو خزیده بود
فراموش شدگان از دریاچه و دشت و تپه سرازیر میشدند تا حقیقتِ بیمار را نجات بخشند و بهیادآوردنِ انسانیت را به فراموشکنندگان فرمان دهند.
من طنینِ سرودِ گلولهها را از فرازِ تپهی شیخ شنیدم
لیکن از خواب برنجهیدم
زیرا که در آن هنگام
هنوز
خوابِ سحرگاهم
با نغمهی ساز و بوسهی بیخبر میشکست.
□
لبخندههای مغموم، فشردگیِ غضبآلودِ لبها شد ــ
(من خفته بودم.)
ارومیهی گریان خاموش ماند
و در سکوت به غلغلهی دوردست گوش فراداد،
(من عشقهایم را میشمردم)
تکتیری
غریوکشان
از خاموشیِ ویرانهی بُرجِ زرتشت بیرون جَست،
(من به جای دیگر مینگریستم)
صداهای دیگر برخاست:
بردگان بر ویرانههای رنجآباد به رقص برخاستند
مردمی از خانههای تاریک سر کشیدند
و برفی گران شروع کرد.
پدرم کوتوالِ قلعههایِ فتحناکرده بود:
دریچهی بُرج را بست و چراغ را خاموش کرد.
(من چیزی زمزمه میکردم)
برف، پایانناپذیر بود
اما مردمی از کوچهها به خیابان میریختند که برف
پیراهنِ گرمِ برهنگیِشان بود.
(من در کنارِ آتش میلرزیدم)
من با خود بیگانه بودم و شعرِ من فریادِ غربتم بود
من سنگ و سیم بودم و راهِ کورههایِ تفکیک را
نمیدانستم
اما آنها وصلهی خشمِ یکدگر بودند
در تاریکی دستِ یکدیگر را فشرده بودند زیرا که بیکسی، آنان را به انبوهیِ خانوادهی بیکسان افزوده بود.
آنان آسمانِ بارانی را به لبخندِ برهنگان و مخملِ زردِ مزرعه را به رؤیای گرسنگان پیوند میزدند. در برف و تاریکی بودند و از برف و تاریکی میگذشتند، و فریادِ آنان میانِ همه بیارتباطیهای دور، جذبهیی سرگردان بود:
آنان مرگ را به ابدیتِ زیست گره میزدند...
□
و امشب که بادها ماسیدهاند و خندهی مجنونوارِ سکوتی در قلبِ شبِ لنگانگذرِ کوچههای بلندِ حصارِ تنهاییِ من پُرکینه میتپد، کوبندهی نابهنگامِ درهای گرانِ قلبِ من کیست؟
آه! لعنت بر شما، دیرآمدگانِ ازیادرفته: تاریکیها و سکوت! اشباح و تنهاییها! گرایشهای پلیدِ اندیشههای ناشاد!
لعنت بر شما باد!
من به تالارِ زندگیِ خویش دریچهیی تازه نهادهام
و بوسهی رنگهای نهان را از دهانی دیگر بر لبانِ احساسِ استادانِ خشمِ خویش جای دادهام.
دیرگاهیست که من سرایندهی خورشیدم
و شعرم را بر مدارِ مغمومِ شهابهای سرگردانی نوشتهام که از عطشِ نور شدن خاکستر شدهاند.
من برای روسبیان و برهنگان
مینویسم
برای مسلولین و
خاکسترنشینان،
برای آنها که بر خاکِ سرد
امیدوارند
و برای آنان که دیگر به آسمان
امید ندارند.
بگذار خونِ من بریزد و خلاءِ میانِ انسانها را پُرکند
بگذار خونِ ما بریزد
و آفتابها را به انسانهای خوابآلوده
پیوند دهد...
□
استادانِ خشمِ من ای استادانِ دردکشیدهی خشم!
من از بُرجِ تاریکِ اشعارِ شبانه بیرون میآیم
و در کوچههای پُرنفسِ قیام
فریاد میزنم.
من بوسهی رنگهای نهان را از دهانی دیگر
بر لبانِ احساسِ خداوندگارانِ دردِ خویش
جای میدهم.
۱۳۳۱
خونِ شما بر دیوارِ کهنهی تبریز شتک زد
درختانِ تناورِ درهی سبز
بر خاک افتاد
سردارانِ بزرگ
بر دارها رقصیدند
و آینهی کوچکِ آفتاب
در دریاچهی شور
شکست.
فریادِ من با قلبم بیگانه بود
من آهنگِ بیگانهی تپشِ قلبِ خود بودم زیرا که هنوز نفخهی سرگردانی بیش نبودم زیرا که هنوز آوازم را نخوانده بودم زیرا که هنوز سیم و سنگِ من در هم ممزوج بود.
و من سنگ و سیم بودم من مرغ و قفس بودم
و در آفتاب ایستاده بودم اگر چند،
سایهام
بر لجنِ کهنه
چسبیده بود.
□
ابر به کوه و به کوچهها تُف میکرد
دریا جنبیده بود
پیچکهای خشم سرتاسرِ تپهی کُرد را فروپوشیده بود
بادِ آذرگان از آنسوی دریاچهی شور فرا میرسید، به بامِ شهر لگد میکوفت و غبارِ ولولههای خشمناک را به روستاهای دوردست میافشاند.
سیلِ عبوسِ بیتوقف، در بسترِ شهرچای به جلو خزیده بود
فراموش شدگان از دریاچه و دشت و تپه سرازیر میشدند تا حقیقتِ بیمار را نجات بخشند و بهیادآوردنِ انسانیت را به فراموشکنندگان فرمان دهند.
من طنینِ سرودِ گلولهها را از فرازِ تپهی شیخ شنیدم
لیکن از خواب برنجهیدم
زیرا که در آن هنگام
هنوز
خوابِ سحرگاهم
با نغمهی ساز و بوسهی بیخبر میشکست.
□
لبخندههای مغموم، فشردگیِ غضبآلودِ لبها شد ــ
(من خفته بودم.)
ارومیهی گریان خاموش ماند
و در سکوت به غلغلهی دوردست گوش فراداد،
(من عشقهایم را میشمردم)
تکتیری
غریوکشان
از خاموشیِ ویرانهی بُرجِ زرتشت بیرون جَست،
(من به جای دیگر مینگریستم)
صداهای دیگر برخاست:
بردگان بر ویرانههای رنجآباد به رقص برخاستند
مردمی از خانههای تاریک سر کشیدند
و برفی گران شروع کرد.
پدرم کوتوالِ قلعههایِ فتحناکرده بود:
دریچهی بُرج را بست و چراغ را خاموش کرد.
(من چیزی زمزمه میکردم)
برف، پایانناپذیر بود
اما مردمی از کوچهها به خیابان میریختند که برف
پیراهنِ گرمِ برهنگیِشان بود.
(من در کنارِ آتش میلرزیدم)
من با خود بیگانه بودم و شعرِ من فریادِ غربتم بود
من سنگ و سیم بودم و راهِ کورههایِ تفکیک را
نمیدانستم
اما آنها وصلهی خشمِ یکدگر بودند
در تاریکی دستِ یکدیگر را فشرده بودند زیرا که بیکسی، آنان را به انبوهیِ خانوادهی بیکسان افزوده بود.
آنان آسمانِ بارانی را به لبخندِ برهنگان و مخملِ زردِ مزرعه را به رؤیای گرسنگان پیوند میزدند. در برف و تاریکی بودند و از برف و تاریکی میگذشتند، و فریادِ آنان میانِ همه بیارتباطیهای دور، جذبهیی سرگردان بود:
آنان مرگ را به ابدیتِ زیست گره میزدند...
□
و امشب که بادها ماسیدهاند و خندهی مجنونوارِ سکوتی در قلبِ شبِ لنگانگذرِ کوچههای بلندِ حصارِ تنهاییِ من پُرکینه میتپد، کوبندهی نابهنگامِ درهای گرانِ قلبِ من کیست؟
آه! لعنت بر شما، دیرآمدگانِ ازیادرفته: تاریکیها و سکوت! اشباح و تنهاییها! گرایشهای پلیدِ اندیشههای ناشاد!
لعنت بر شما باد!
من به تالارِ زندگیِ خویش دریچهیی تازه نهادهام
و بوسهی رنگهای نهان را از دهانی دیگر بر لبانِ احساسِ استادانِ خشمِ خویش جای دادهام.
دیرگاهیست که من سرایندهی خورشیدم
و شعرم را بر مدارِ مغمومِ شهابهای سرگردانی نوشتهام که از عطشِ نور شدن خاکستر شدهاند.
من برای روسبیان و برهنگان
مینویسم
برای مسلولین و
خاکسترنشینان،
برای آنها که بر خاکِ سرد
امیدوارند
و برای آنان که دیگر به آسمان
امید ندارند.
بگذار خونِ من بریزد و خلاءِ میانِ انسانها را پُرکند
بگذار خونِ ما بریزد
و آفتابها را به انسانهای خوابآلوده
پیوند دهد...
□
استادانِ خشمِ من ای استادانِ دردکشیدهی خشم!
من از بُرجِ تاریکِ اشعارِ شبانه بیرون میآیم
و در کوچههای پُرنفسِ قیام
فریاد میزنم.
من بوسهی رنگهای نهان را از دهانی دیگر
بر لبانِ احساسِ خداوندگارانِ دردِ خویش
جای میدهم.
۱۳۳۱
احمد شاملو : هوای تازه
حرفِ آخر
به آنها که برای تصدی قبرستانهای کهنه تلاش میکنند
نه فریدونام من،
نه ولادیمیرم که
گلولهیی نهاد نقطهوار
به پایانِ جملهیی که مقطعِ تاریخش بود ــ
نه بازمیگردم من
نه میمیرم.
زیرا من [که ا.صبحام
و دیری نیست تا اجنبیِ خویشتنم را به خاک افکندهام به سانِ
بلوطِ تنآوری که از چهارراهیِ یک کویر،
و دیری نیست تا اجنبیِ خویشتنم را به خاک افکندهام بهسانِ
همهیِ خویشتنی که بر خاک افکند ولادیمیر] ــ
وسطِ میزِ قمارِ شما قوادانِ مجلهییِ منظومههای مطنطن
تکخالِ قلبِ شعرم را فرو میکوبم من.
چرا که شما
مسخرهکنندهگانِ ابلهِ نیما
و شما
کشندگانِ انواعِ ولادیمیر
این بار به مصافِ شاعری چموش آمدهاید
که بر راهِ دیوانهای گردگرفته
شلنگ میاندازد.
و آنکه مرگی فراموش شده
یکبار
بهسانِ قندی به دلش آب شده است
ــ از شما میپرسم، پااندازانِ محترمِ اشعارِ هرجایی!ــ:
اگر به جای همه مادهتاریخها، اردنگی به پوزهتان بیاویزد
با وی چه توانید کرد؟
□
مادرم بهسانِ آهنگی قدیمی
فراموش شد
و من در لفافِ قطعنامهی میتینگِ بزرگ متولد شدم
تا با مردمِ اعماق بجوشم و با وصلههای زمانم پیوند یابم.
تا بهسانِ سوزنی فرو روم و برآیم
و لحافپارهی آسمانهای نامتحد را به یکدیگر وصلهزنم
تا مردمِ چشمِ تاریخ را بر کلمهی همه دیوانها حک کنم ــ
مردمی که من دوست میدارم
سهمناکتر از بیشترین عشقی که هرگز داشتهام!ــ :
□
بر پیشتختهی چربِ دکهی گوشتفروشی
کنارِ ساتورِ سردِ فراموشی
پُشتِ بطریهای خمار و خالی
زیرِ لنگهکفشِ کهنهی پُرمیخِ بیاعتنایی
زنِ بیبُعدِ مهتابیرنگی که خفته است بر ستونهای هزارانهزاریِ موهای آشفتهی خویش
عشقِ بدفرجامِ من است.
از حفرهی بیخونِ زیرِ پستانش
من
روزی غزلی مسموم به قلبش ریختم
تا چشمانِ پُرآفتابش
در منظرِ عشقِ من طالع شود.
لیکن غزلِ مسموم
خونِ معشوقِ مرا افسرد.
معشوقِ من مُرد
و پیکرش به مجسمهیی یختراش بَدَل شد.
من دستهای گرانم را
به سندانِ جمجمهام
کوفتم
و بهسانِ خدایی در زنجیر
نالیدم
و ضجههای من
چون توفانِ ملخ
مزرعِ همه شادیهایم را خشکاند.
و معذلک [آدمکهای اوراقفروشی!]
و معذلک
من به دربانِ پُرشپشِ بقعهی امامزاده کلاسیسیسم
گوسفندِ مسمّطی
نذر
نکردم!
□
اما اگر شما دوست میدارید که
شاعران
قی کنند پیشِ پایِتان
آنچه را که خوردهاید در طولِ سالیان،
چه کند صبح که شعرش
احساسهای بزرگِ فرداییست که کنون نطفههای وسواس است؟
چه کند صبح اگر فردا
همزادِ سایه در سایهی پیروزیست؟
چه کند صبح اگر دیروز
گوریست که از آن نمیروید زَهرْبوتهیی جز ندامت
با هستهی تلخِ تجربهیی در میوهی سیاهش؟
چه کند صبح که گر آینده قرار بود به گذشته باخته باشد
دکتر حمیدیِ شاعر میبایست بهناچار اکنون
در آبهایِ دوردستِ قرون
جانوری تکیاخته باشد!
□
و من که ا.صبحام
به خاطرِ قافیه: با احترامی مبهم
به شما اخطار میکنم [مردههای هزارقبرستانی!]
که تلاشِتان پایدار نیست
زیرا میانِ من و مردمی که بهسانِ عاصیان یکدیگر را در آغوش میفشریم
دیوارِ پیرهنی حتا
در کار نیست.
□
برتر از همهی دستمالهای دواوینِ شعرِ شما
که من به سوی دخترانِ بیمارِ عشقهای کثیفم افکندهام ــ
برتر از همه نردبانهای درازِ اشعارِ قالبی
که دستمالی شدهی پاهای گذشتهی من بودهاند ــ
برتر از قُرّولُندِ همهیِ استادانِ عینکی
پیوستگانِ فسیلخانهی قصیدهها و رباعیها
وابستگانِ انجمنهای مفاعلن فعلاتنها
دربانانِ روسبیخانهی مجلاتی که من به سردرِشان تُف کردهام ــ،
فریادِ این نوزادِ زنازادهی شعر مصلوبِتان خواهد کرد:
ــ «پااندازانِ جندهْشعرهای پیر!
طرفِ همهی شما منم
من ــ نه یک جندهبازِ متفنن! ــ
و من
نه بازمیگردم نه میمیرم
وداع کنید با نامِ بینامیِتان
چرا که من نه فریدونام
نه ولادیمیرم!»
به مناسبتِ سالگردِ خودکشیِ ولادیمیر مایاکوفسکی
۱۳۳۱
نه فریدونام من،
نه ولادیمیرم که
گلولهیی نهاد نقطهوار
به پایانِ جملهیی که مقطعِ تاریخش بود ــ
نه بازمیگردم من
نه میمیرم.
زیرا من [که ا.صبحام
و دیری نیست تا اجنبیِ خویشتنم را به خاک افکندهام به سانِ
بلوطِ تنآوری که از چهارراهیِ یک کویر،
و دیری نیست تا اجنبیِ خویشتنم را به خاک افکندهام بهسانِ
همهیِ خویشتنی که بر خاک افکند ولادیمیر] ــ
وسطِ میزِ قمارِ شما قوادانِ مجلهییِ منظومههای مطنطن
تکخالِ قلبِ شعرم را فرو میکوبم من.
چرا که شما
مسخرهکنندهگانِ ابلهِ نیما
و شما
کشندگانِ انواعِ ولادیمیر
این بار به مصافِ شاعری چموش آمدهاید
که بر راهِ دیوانهای گردگرفته
شلنگ میاندازد.
و آنکه مرگی فراموش شده
یکبار
بهسانِ قندی به دلش آب شده است
ــ از شما میپرسم، پااندازانِ محترمِ اشعارِ هرجایی!ــ:
اگر به جای همه مادهتاریخها، اردنگی به پوزهتان بیاویزد
با وی چه توانید کرد؟
□
مادرم بهسانِ آهنگی قدیمی
فراموش شد
و من در لفافِ قطعنامهی میتینگِ بزرگ متولد شدم
تا با مردمِ اعماق بجوشم و با وصلههای زمانم پیوند یابم.
تا بهسانِ سوزنی فرو روم و برآیم
و لحافپارهی آسمانهای نامتحد را به یکدیگر وصلهزنم
تا مردمِ چشمِ تاریخ را بر کلمهی همه دیوانها حک کنم ــ
مردمی که من دوست میدارم
سهمناکتر از بیشترین عشقی که هرگز داشتهام!ــ :
□
بر پیشتختهی چربِ دکهی گوشتفروشی
کنارِ ساتورِ سردِ فراموشی
پُشتِ بطریهای خمار و خالی
زیرِ لنگهکفشِ کهنهی پُرمیخِ بیاعتنایی
زنِ بیبُعدِ مهتابیرنگی که خفته است بر ستونهای هزارانهزاریِ موهای آشفتهی خویش
عشقِ بدفرجامِ من است.
از حفرهی بیخونِ زیرِ پستانش
من
روزی غزلی مسموم به قلبش ریختم
تا چشمانِ پُرآفتابش
در منظرِ عشقِ من طالع شود.
لیکن غزلِ مسموم
خونِ معشوقِ مرا افسرد.
معشوقِ من مُرد
و پیکرش به مجسمهیی یختراش بَدَل شد.
من دستهای گرانم را
به سندانِ جمجمهام
کوفتم
و بهسانِ خدایی در زنجیر
نالیدم
و ضجههای من
چون توفانِ ملخ
مزرعِ همه شادیهایم را خشکاند.
و معذلک [آدمکهای اوراقفروشی!]
و معذلک
من به دربانِ پُرشپشِ بقعهی امامزاده کلاسیسیسم
گوسفندِ مسمّطی
نذر
نکردم!
□
اما اگر شما دوست میدارید که
شاعران
قی کنند پیشِ پایِتان
آنچه را که خوردهاید در طولِ سالیان،
چه کند صبح که شعرش
احساسهای بزرگِ فرداییست که کنون نطفههای وسواس است؟
چه کند صبح اگر فردا
همزادِ سایه در سایهی پیروزیست؟
چه کند صبح اگر دیروز
گوریست که از آن نمیروید زَهرْبوتهیی جز ندامت
با هستهی تلخِ تجربهیی در میوهی سیاهش؟
چه کند صبح که گر آینده قرار بود به گذشته باخته باشد
دکتر حمیدیِ شاعر میبایست بهناچار اکنون
در آبهایِ دوردستِ قرون
جانوری تکیاخته باشد!
□
و من که ا.صبحام
به خاطرِ قافیه: با احترامی مبهم
به شما اخطار میکنم [مردههای هزارقبرستانی!]
که تلاشِتان پایدار نیست
زیرا میانِ من و مردمی که بهسانِ عاصیان یکدیگر را در آغوش میفشریم
دیوارِ پیرهنی حتا
در کار نیست.
□
برتر از همهی دستمالهای دواوینِ شعرِ شما
که من به سوی دخترانِ بیمارِ عشقهای کثیفم افکندهام ــ
برتر از همه نردبانهای درازِ اشعارِ قالبی
که دستمالی شدهی پاهای گذشتهی من بودهاند ــ
برتر از قُرّولُندِ همهیِ استادانِ عینکی
پیوستگانِ فسیلخانهی قصیدهها و رباعیها
وابستگانِ انجمنهای مفاعلن فعلاتنها
دربانانِ روسبیخانهی مجلاتی که من به سردرِشان تُف کردهام ــ،
فریادِ این نوزادِ زنازادهی شعر مصلوبِتان خواهد کرد:
ــ «پااندازانِ جندهْشعرهای پیر!
طرفِ همهی شما منم
من ــ نه یک جندهبازِ متفنن! ــ
و من
نه بازمیگردم نه میمیرم
وداع کنید با نامِ بینامیِتان
چرا که من نه فریدونام
نه ولادیمیرم!»
به مناسبتِ سالگردِ خودکشیِ ولادیمیر مایاکوفسکی
۱۳۳۱
احمد شاملو : باغ آینه
بر سنگفرش
یارانِ ناشناختهام
چون اخترانِ سوخته
چندان به خاکِ تیره فروریختند سرد
که گفتی
دیگر
زمین
همیشه
شبی بیستاره ماند.
□
آنگاه
من
که بودم
جغدِ سکوتِ لانهی تاریکِ دردِ خویش،
چنگِ زهمگسیختهزه را
یک سو نهادم
فانوس برگرفته به معبر درآمدم
گشتم میانِ کوچهی مردم
این بانگ با لبام شررافشان:
«ــ آهای!
از پُشتِ شیشهها به خیابان نظر کنید!
خون را به سنگفرش ببینید!...
این خونِ صبحگاه است گویی به سنگفرش
کاینگونه میتپد دلِ خورشید
در قطرههای آن...»
□
بادی شتابناک گذر کرد
بر خفتگانِ خاک،
افکند آشیانهی متروکِ زاغ را
از شاخهی برهنهی انجیرِ پیرِ باغ...
«ــ خورشید زنده است!
در این شبِ سیا [که سیاهیِ روسیا
تا قندرونِ کینه بخاید
از پای تا به سر همه جانش شده دهن،]
آهنگِ پُرصلابتِ تپشِ قلبِ خورشید را
من
روشنتر
پُرخشمتر
پُرضربهتر شنیدهام از پیش...
از پُشتِ شیشهها به خیابان نظر کنید!
از پُشتِ شیشهها
به خیابان نظر کنید!
از پُشتِ شیشهها به خیابان
نظر کنید!
از پُشتِ شیشهها...
□
نوبرگهای خورشید
بر پیچکِ کنارِ درِ باغِ کهنه رُست.
فانوسهای شوخِ ستاره
آویخت بر رواقِ گذرگاهِ آفتاب...
□
من بازگشتم از راه،
جانم همه امید
قلبم همه تپش.
چنگِ ز هم گسیخته زه را
زه بستم
پای دریچه
بنشستم
وز نغمهیی
که خواندم پُرشور
جامِ لبانِ سردِ شهیدانِ کوچه را
با نوشخندِ فتح
شکستم:
«ــ آهای!
این خونِ صبحگاه است گویی به سنگفرش
کاین گونه میتپد دلِ خورشید
در قطرههای آن...
از پُشتِ شیشهها به خیابان نظر کنید
خون را به سنگفرش ببینید!
خون را به سنگفرش
ببینید!
خون را
به سنگفرش...»
۱۳۳۶
زندانِ موقتِ شهربانی
چون اخترانِ سوخته
چندان به خاکِ تیره فروریختند سرد
که گفتی
دیگر
زمین
همیشه
شبی بیستاره ماند.
□
آنگاه
من
که بودم
جغدِ سکوتِ لانهی تاریکِ دردِ خویش،
چنگِ زهمگسیختهزه را
یک سو نهادم
فانوس برگرفته به معبر درآمدم
گشتم میانِ کوچهی مردم
این بانگ با لبام شررافشان:
«ــ آهای!
از پُشتِ شیشهها به خیابان نظر کنید!
خون را به سنگفرش ببینید!...
این خونِ صبحگاه است گویی به سنگفرش
کاینگونه میتپد دلِ خورشید
در قطرههای آن...»
□
بادی شتابناک گذر کرد
بر خفتگانِ خاک،
افکند آشیانهی متروکِ زاغ را
از شاخهی برهنهی انجیرِ پیرِ باغ...
«ــ خورشید زنده است!
در این شبِ سیا [که سیاهیِ روسیا
تا قندرونِ کینه بخاید
از پای تا به سر همه جانش شده دهن،]
آهنگِ پُرصلابتِ تپشِ قلبِ خورشید را
من
روشنتر
پُرخشمتر
پُرضربهتر شنیدهام از پیش...
از پُشتِ شیشهها به خیابان نظر کنید!
از پُشتِ شیشهها
به خیابان نظر کنید!
از پُشتِ شیشهها به خیابان
نظر کنید!
از پُشتِ شیشهها...
□
نوبرگهای خورشید
بر پیچکِ کنارِ درِ باغِ کهنه رُست.
فانوسهای شوخِ ستاره
آویخت بر رواقِ گذرگاهِ آفتاب...
□
من بازگشتم از راه،
جانم همه امید
قلبم همه تپش.
چنگِ ز هم گسیخته زه را
زه بستم
پای دریچه
بنشستم
وز نغمهیی
که خواندم پُرشور
جامِ لبانِ سردِ شهیدانِ کوچه را
با نوشخندِ فتح
شکستم:
«ــ آهای!
این خونِ صبحگاه است گویی به سنگفرش
کاین گونه میتپد دلِ خورشید
در قطرههای آن...
از پُشتِ شیشهها به خیابان نظر کنید
خون را به سنگفرش ببینید!
خون را به سنگفرش
ببینید!
خون را
به سنگفرش...»
۱۳۳۶
زندانِ موقتِ شهربانی
احمد شاملو : باغ آینه
شعارِ ناپلئونِ کبير
احمد شاملو : شکفتن در مه
نامه
بدان زمان که شود تیره روزگار، پدر!
سراب و هستو روشن شود به پیشِ نظر.
مرا ــ به جانِ تو ــ از دیرباز میدیدم
که روزِ تجربه از یاد میبری یکسر
سلاحِ مردمی از دست میگذاری باز
به دل نمانَد هیچات ز رادمردی اثر
مرا به دامِ عدو ماندهای به کامِ عدو
بدان امید که رادی نهم ز دست مگر؟
نه گفته بودم صدره که نان و نور، مرا
گر از طریق بپیچم شرنگِ باد و شرر؟
کنون من ایدر در حبس و بندِ خصم نیاَم
که بند بگسلد از پای من بخواهم اگر:
به سایهدستی بندم ز پای بگشاید
به سایهدستی بردارَدَم کلون از در.
من از بلندیِ ایمانِ خویشتن ماندم
در این بلند که سیمرغ را بریزد پر.
چه درد اگر تو به خود میزنی به درد انگشت؟
چه سجن اگر تو به خود میکنی به سجن مقر؟
به پهن دریا دیدی که مردمِ چالاک
برآورند ز اعماقِ آبِ تیره دُرَر
به قصه نیز شنیدی که رفت و در ظلمات
کنارِ چشمهی جاوید جُست اسکندر
هم این ترانه شنفتی که حق و جاهِ کسان
نمیدهند کسان را به تخت و در بستر.
نه سعدِ سلمانم من که ناله بردارم
که پستی آمد از این برکشیده با من بر.
چو گاهِ رفعتم از رفعتی نصیب نبود
کنون چه مویم کافتادهام به پست اندر؟
مرا حکایتِ پیرار و پار پنداری
ز یاد رفته که با ما نه خشک بود نه تر؟
نه جخ شباهتِمان با درختِ باروری
که یک بدان سال افتاده از ثمر دیگر،
که سالیانِ دراز است کاین حکایتِ فقر
حکایتیست که تکرار میشود بهکرر.
نه فقر، باش بگویمت چیست تا دانی:
وقیحمایه درختی که میشکوفد بر
در آن وقاحتِ شورابه، کز خجالتِ آب
به تنگبالی بر خاک تن زند آذر!
تو هم به پردهی مایی پدر. مگردان راه
مکن نوای غریبانه سر به زیر و زبر.
چهت اوفتاده؟ که میترسی ار گشایی چشم
تو را مِس آید رؤیای پُرتلألؤِ زر؟
چهت اوفتاده؟ که میترسی ار به خود جُنبی
ز عرشِ شعله درافتی به فرشِ خاکستر؟
به وحشتی که بیفتی ز تختِ چوبیِ خویش
به خاک ریزدت احجارِ کاغذینافسر؟
تو را که کسوتِ زرتارِ زرپرستی نیست
کلاهِ خویشپرستی چه مینهی بر سر؟
تو را که پایه بر آب است و کارمایه خراب
چه پی فکندن در سیلبارِ این بندر؟
تو کز معامله جز باد دستگیرت نیست
حدیثِ بادفروشان چه میکنی باور؟
حکایتی عجب است این! ندیدهای که چهسان
به تیغِ کینه فکندندِمان به کوی و گذر؟
چراغِ علم ندیدی به هر کجا کُشتند
زدند آتش هر جا به نامه و دفتر؟
زمین ز خونِ رفیقانِ من خضاب گرفت
چنین به سردی در سرخیِ شفق منگر!
یکی به دفترِ مشرق ببین پدر، که نبشت
به هر صحیفه سرودی ز فتحِ تازهبشر!
□
بدان زمان که به گیلان به خاک و خون غلتند
به پایمردی، یارانِ من به زندان در،
مرا تو درسِ فرومایه بودن آموزی
که توبهنامه نویسم به کامِ دشمن بر؟
نجاتِ تن را زنجیرِ روحِ خویش کنم
ز راستی بنشانم فریب را برتر؟
ز صبحِ تابان برتابم ــ ای دریغا ــ روی
به شامِ تیرهی رو در سفر سپارم سر؟
قبای دیبه به مسکوکِ قلب بفروشم
شرف سرانه دهم وانگهی خرم جُلِ خر؟
□
مرا به پندِ فرومایه جانِ خود مگزای
که تفته نایدم آهن بدین حقیر آذر:
تو راهِ راحتِ جان گیر و من مقامِ مصاف
تو جای امن و امان گیر و من طریقِ خطر!
۱۳۳۳
زندانِ قصر
سراب و هستو روشن شود به پیشِ نظر.
مرا ــ به جانِ تو ــ از دیرباز میدیدم
که روزِ تجربه از یاد میبری یکسر
سلاحِ مردمی از دست میگذاری باز
به دل نمانَد هیچات ز رادمردی اثر
مرا به دامِ عدو ماندهای به کامِ عدو
بدان امید که رادی نهم ز دست مگر؟
نه گفته بودم صدره که نان و نور، مرا
گر از طریق بپیچم شرنگِ باد و شرر؟
کنون من ایدر در حبس و بندِ خصم نیاَم
که بند بگسلد از پای من بخواهم اگر:
به سایهدستی بندم ز پای بگشاید
به سایهدستی بردارَدَم کلون از در.
من از بلندیِ ایمانِ خویشتن ماندم
در این بلند که سیمرغ را بریزد پر.
چه درد اگر تو به خود میزنی به درد انگشت؟
چه سجن اگر تو به خود میکنی به سجن مقر؟
به پهن دریا دیدی که مردمِ چالاک
برآورند ز اعماقِ آبِ تیره دُرَر
به قصه نیز شنیدی که رفت و در ظلمات
کنارِ چشمهی جاوید جُست اسکندر
هم این ترانه شنفتی که حق و جاهِ کسان
نمیدهند کسان را به تخت و در بستر.
نه سعدِ سلمانم من که ناله بردارم
که پستی آمد از این برکشیده با من بر.
چو گاهِ رفعتم از رفعتی نصیب نبود
کنون چه مویم کافتادهام به پست اندر؟
مرا حکایتِ پیرار و پار پنداری
ز یاد رفته که با ما نه خشک بود نه تر؟
نه جخ شباهتِمان با درختِ باروری
که یک بدان سال افتاده از ثمر دیگر،
که سالیانِ دراز است کاین حکایتِ فقر
حکایتیست که تکرار میشود بهکرر.
نه فقر، باش بگویمت چیست تا دانی:
وقیحمایه درختی که میشکوفد بر
در آن وقاحتِ شورابه، کز خجالتِ آب
به تنگبالی بر خاک تن زند آذر!
تو هم به پردهی مایی پدر. مگردان راه
مکن نوای غریبانه سر به زیر و زبر.
چهت اوفتاده؟ که میترسی ار گشایی چشم
تو را مِس آید رؤیای پُرتلألؤِ زر؟
چهت اوفتاده؟ که میترسی ار به خود جُنبی
ز عرشِ شعله درافتی به فرشِ خاکستر؟
به وحشتی که بیفتی ز تختِ چوبیِ خویش
به خاک ریزدت احجارِ کاغذینافسر؟
تو را که کسوتِ زرتارِ زرپرستی نیست
کلاهِ خویشپرستی چه مینهی بر سر؟
تو را که پایه بر آب است و کارمایه خراب
چه پی فکندن در سیلبارِ این بندر؟
تو کز معامله جز باد دستگیرت نیست
حدیثِ بادفروشان چه میکنی باور؟
حکایتی عجب است این! ندیدهای که چهسان
به تیغِ کینه فکندندِمان به کوی و گذر؟
چراغِ علم ندیدی به هر کجا کُشتند
زدند آتش هر جا به نامه و دفتر؟
زمین ز خونِ رفیقانِ من خضاب گرفت
چنین به سردی در سرخیِ شفق منگر!
یکی به دفترِ مشرق ببین پدر، که نبشت
به هر صحیفه سرودی ز فتحِ تازهبشر!
□
بدان زمان که به گیلان به خاک و خون غلتند
به پایمردی، یارانِ من به زندان در،
مرا تو درسِ فرومایه بودن آموزی
که توبهنامه نویسم به کامِ دشمن بر؟
نجاتِ تن را زنجیرِ روحِ خویش کنم
ز راستی بنشانم فریب را برتر؟
ز صبحِ تابان برتابم ــ ای دریغا ــ روی
به شامِ تیرهی رو در سفر سپارم سر؟
قبای دیبه به مسکوکِ قلب بفروشم
شرف سرانه دهم وانگهی خرم جُلِ خر؟
□
مرا به پندِ فرومایه جانِ خود مگزای
که تفته نایدم آهن بدین حقیر آذر:
تو راهِ راحتِ جان گیر و من مقامِ مصاف
تو جای امن و امان گیر و من طریقِ خطر!
۱۳۳۳
زندانِ قصر
احمد شاملو : ابراهیم در آتش
اشارتی
به ایران درودی
پیش از تو
صورتگران
بسیار
از آمیزهی برگها
آهوان برآوردند؛
یا در خطوطِ کوهپایهیی
رمهیی
که شباناش در کج و کوجِ ابر و ستیغِ کوه
نهان است؛
یا به سیری و سادگی
در جنگلِ پُرنگارِ مهآلود
گوزنی را گرسنه
که ماغ میکشد.
تو خطوطِ شباهت را تصویر کن:
آه و آهن و آهکِ زنده
دود و دروغ و درد را. ــ
که خاموشی
تقوای ما نیست.
□
سکوتِ آب
میتواند خشکی باشد و فریادِ عطش؛
سکوتِ گندم
میتواند گرسنگی باشد و غریوِ پیروزمندِ قحط؛
همچنان که سکوتِ آفتاب
ظلمات است ــ
اما سکوتِ آدمی فقدانِ جهان و خداست:
غریو را
تصویر کن!
عصرِ مرا
در منحنی تازیانه به نیشخطِ رنج؛
همسایهی مرا
بیگانه با امید و خدا؛
و حرمتِ ما را
که به دینار و درم برکشیدهاند و فروخته.
□
تمامیِ الفاظِ جهان را در اختیار داشتیم و
آن نگفتیم
که به کار آید
چرا که تنها یک سخن
یک سخن در میانه نبود:
ــ آزادی!
ما نگفتیم
تو تصویرش کن!
۱۴ اسفندِ ۱۳۵۱
پیش از تو
صورتگران
بسیار
از آمیزهی برگها
آهوان برآوردند؛
یا در خطوطِ کوهپایهیی
رمهیی
که شباناش در کج و کوجِ ابر و ستیغِ کوه
نهان است؛
یا به سیری و سادگی
در جنگلِ پُرنگارِ مهآلود
گوزنی را گرسنه
که ماغ میکشد.
تو خطوطِ شباهت را تصویر کن:
آه و آهن و آهکِ زنده
دود و دروغ و درد را. ــ
که خاموشی
تقوای ما نیست.
□
سکوتِ آب
میتواند خشکی باشد و فریادِ عطش؛
سکوتِ گندم
میتواند گرسنگی باشد و غریوِ پیروزمندِ قحط؛
همچنان که سکوتِ آفتاب
ظلمات است ــ
اما سکوتِ آدمی فقدانِ جهان و خداست:
غریو را
تصویر کن!
عصرِ مرا
در منحنی تازیانه به نیشخطِ رنج؛
همسایهی مرا
بیگانه با امید و خدا؛
و حرمتِ ما را
که به دینار و درم برکشیدهاند و فروخته.
□
تمامیِ الفاظِ جهان را در اختیار داشتیم و
آن نگفتیم
که به کار آید
چرا که تنها یک سخن
یک سخن در میانه نبود:
ــ آزادی!
ما نگفتیم
تو تصویرش کن!
۱۴ اسفندِ ۱۳۵۱
احمد شاملو : دشنه در دیس
خطابهی تدفین
برای چهگوارا
غافلان
همسازند،
تنها توفان
کودکانِ ناهمگون میزاید.
همساز
سایهسانانند،
محتاط
در مرزهای آفتاب.
در هیأتِ زندگان
مردگانند.
وینان
دل به دریا افگنانند،
بهپای دارندهی آتشها
زندگانی
دوشادوشِ مرگ
پیشاپیشِ مرگ
هماره زنده از آن سپس که با مرگ
و همواره بدان نام
که زیسته بودند،
که تباهی
از درگاهِ بلندِ خاطرهشان
شرمسار و سرافکنده میگذرد.
کاشفانِ چشمه
کاشفانِ فروتنِ شوکران
جویندگانِ شادی
در مِجْریِ آتشفشانها
شعبدهبازانِ لبخند
در شبکلاهِ درد
با جاپایی ژرفتر از شادی
در گذرگاهِ پرندگان.
□
در برابرِ تُندر میایستند
خانه را روشن میکنند.
و میمیرند.
۲۵ اردیبهشتِ ۱۳۵۴
غافلان
همسازند،
تنها توفان
کودکانِ ناهمگون میزاید.
همساز
سایهسانانند،
محتاط
در مرزهای آفتاب.
در هیأتِ زندگان
مردگانند.
وینان
دل به دریا افگنانند،
بهپای دارندهی آتشها
زندگانی
دوشادوشِ مرگ
پیشاپیشِ مرگ
هماره زنده از آن سپس که با مرگ
و همواره بدان نام
که زیسته بودند،
که تباهی
از درگاهِ بلندِ خاطرهشان
شرمسار و سرافکنده میگذرد.
کاشفانِ چشمه
کاشفانِ فروتنِ شوکران
جویندگانِ شادی
در مِجْریِ آتشفشانها
شعبدهبازانِ لبخند
در شبکلاهِ درد
با جاپایی ژرفتر از شادی
در گذرگاهِ پرندگان.
□
در برابرِ تُندر میایستند
خانه را روشن میکنند.
و میمیرند.
۲۵ اردیبهشتِ ۱۳۵۴
احمد شاملو : دشنه در دیس
شکاف
در اعدامِ خسرو گلسرخی
زاده شدن
بر نیزهی تاریک
همچون میلادِ گشادهی زخمی.
سِفْرِ یگانهی فرصت را
سراسر
در سلسله پیمودن.
بر شعلهی خویش
سوختن
تا جرقّهی واپسین،
بر شعلهی حُرمتی
که در خاکِ راهش
یافتهاند
بردگان
اینچنین.
اینچنین سُرخ و لوند
بر خاربوتهی خون
شکفتن
وینچنین گردنفراز
بر تازیانهزارِ تحقیر
گذشتن
و راه را تا غایتِ نفرت
بریدن. ــ
آه، از که سخن میگویم؟
ما بیچرازندگانیم
آنان به چِرامرگِ خود آگاهانند.
۱۳۵۴
زاده شدن
بر نیزهی تاریک
همچون میلادِ گشادهی زخمی.
سِفْرِ یگانهی فرصت را
سراسر
در سلسله پیمودن.
بر شعلهی خویش
سوختن
تا جرقّهی واپسین،
بر شعلهی حُرمتی
که در خاکِ راهش
یافتهاند
بردگان
اینچنین.
اینچنین سُرخ و لوند
بر خاربوتهی خون
شکفتن
وینچنین گردنفراز
بر تازیانهزارِ تحقیر
گذشتن
و راه را تا غایتِ نفرت
بریدن. ــ
آه، از که سخن میگویم؟
ما بیچرازندگانیم
آنان به چِرامرگِ خود آگاهانند.
۱۳۵۴