عبارات مورد جستجو در ۳۰۱۶ گوهر پیدا شد:
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۲۲
شاها همای فتح و ظفر روز معرکه
با شاهباز رایت تو همنشین بود
هر جا که مرکب تو رود ابر کردگار
چون سایه با رکاب و عنانت قرین بود
بر هر زمین که نعل سمندت گذار کرد
خورشید خاکبوس ره آن زمین بود
یک قائد از جنیبت خاصت بود نیال
یک چاوش از سواد سپاهت تکین بود
فرض زکات جاه و جوانیت را ز من
بشنو حکایتی که چو سحر مبین بود
شعری که بنده گفت به ده سال پیش ازین
تا جانش از نکابت خصمی حصین بود
شاه بزرگوار بر آن نکته ای گرفت
کآن نه طریق مردم باآفرین بود
معنیش را به وجه دگر فهم کرد شاه
این عاطفت نه رسم حقیقت گزین بود
یعنی که آن حدیث کمین بود بس خطا
وانکو به قصد گفت رجیم و لعین بود
آن نکته بر تو می ننشیند که عرض شاه
زین نقص ها بری چو سپهر برین بود
آن قافیت ضرورت شعرم بکار بود
نز بهر آنکه خاطر شه دوربین بود
ده سال شد که غث و سمینی نگفته ام
تا پهلویم ز پشتی خصمی سمین بود
بالله کزو امید و مردام روا نشد
باور کن این ز بنده که بالله همین بود
پنداشتم که بنده خاک قدوم جناب تست
و آگاهیم نبود که روزی چنین بود
با پادشاه وقت کسی کو بود چنان
او را نه اعتقاد درست و نه دین بود
خونش بود حلال و حلالش بود حرام
آن کافری که معتقد رایش این بود
ناکرده هیچ جرم چه باید که نزد شاه
از خجلتم همیشه عرق بر جبین بود
آن روز رستخیز مبیناد چشم من
یعنی که طاق ابروی تو جفت چین بود
با من عتاب کرد کرا طاقتش بود
گر خود پلنگ بربر و شیر عرین بود
سندان سخت رو بگدازد ز تاب تو
مسکین کسی که رو تنک و شرمگین بود
در دل مرا ز مهر تو صد گنج وآنگهی
هر بی حفاظ با من مسکین به کین بود
مپسند کآنکه دامن جاه ترا گرفت
خون دلش ز حادثه در آستین بود
ملک آن تست و جز تو دگر مالکیش نیست
وین نکته نزد عالم و جاهل یقین بود
بر ملک و ملک خود نگشاید کسی کمین
بیگانه ای که خصم بود در کمین بود
دزدان کمین کنند و مخالف کشد کمان
شه را ز حق کلاه و سریر و نگین بود
نام شه و ملک همه کس را بود ولیک
شاه او بود که او ملک راستین بود
هر ملک را رسول و امینی بود ولیک
نه هر کسی به جای رسول و امین بود
فرق خروس و تارک هدهد متوج است
لیکن نه همسر پسر آبتین بود
تا نور آسمان بود از ماه و مشتری
تا زیب بوستان ز گل و یاسمین بود
تا در جهان ز شادی و شاهی بود نشان
شاهنشه جهان عضد داد و دین بود
سعد خجسته طلعت فرخنده رای و روی
کش کردگار حافظ و یار و معین بود
از شاه التماس رهی عفو و رحمت است
وز بنده یادگار تو شعر متین بود
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۵۴
به سعد طالع و فرخنده روز فرخ فال
زماه ی شده وز سال خی و نون با دال
مهی که بود بشیر قدوم او شعبان
مهی که هست نقیص رسوم او شوال
به عون ایزد و یاری چرخ و نصرت بخت
ز اوج چرخ جلالت ز خانه اقبال
چو آفتاب برای صلاح عالمیان
گرفت راه سفر آفتاب جاه و جلال
خدیو تخمه سلغر پناه ملت و ملک
خدایگان عضدالدین شه ستوده خصال
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۸۵
فلک جنابا از رشک خاک درگه تو
در آب شرم شود غرق روضه مینو
شود زفر قدوم تو خاک مشک آگین
شود ز یاد ثنای تو باد عنبربو
نسیم لطف تو بر کوه اگر گذار کند
برآورد ز دل خاره لاله خودرو
سموم قهر تو گر در هوا صعود کند
ز پشت چرخ به قوت جدا کند نیرو
شود ز سهم تو مقراض تیز دندان کند
اگر ز نام تو نقشی کنند بر ترغو
به جز ملک نفسی آدمی دمی نسزد
که بیند آن رخ میمون و طلعت نیکو
چو بخت شاد تو فرخنده طلعتی باید
که پیش تخت تو باشد ندیم و مدحت گو
به مجلس تو سگی را مجال دادستند
به بوی آنکه رود آب رفته باز به جو
بدان گلیم سیه درخور است روی سیاه
چنانکه رنگ رکو درخورد به اصل رکو
چو شمع زرد و نحیف و ز عشق آتش جاه
به گاه و بیگه پروانه وار در تک و پو
چه اهل لطف تو باشد خری سباع صفت
چه قدر صدر تو داند سگی بهایم خو
چه فایده ز حضور وی است حضرت را
چه حاصل است ز نقش بهیمه بر زیلو
نه آدمی ست به معنی و از بهیمه کم است
تو خود قیاس بکن از خصال باطن او
اگر خر است حمولی و خامشیش کجاست
ور آدمی ست نکو سیرتی و معنی کو
اگر چه هست چو مشموم شکل میشومش
تو آن نگر که پیازی ست گنده تو بر تو
به طبع ترش و به رخ پژمریده همچو ترنج
به شخص خرد و به رخساره زرد چون لیمو
به پای حادثه در پایمال چون ریحان
ز دست واقعه سرگشته همچو دستنبو
لئیم طبعی بیرون و اندرون همه خبث
قصیر قدری سر تا قدم همه آهو
خدای عرض شریف ترا بپرهیزد
ز شر نیت بدخواه و طعنه بدگو
زمین ساحت عالیت را مصون دارد
ز ننگ صحبت پی شوم اصیلک گوژو
لباس دولت خصم تو باد عاریتی
چو جامه شتر عید و لبس چشم آزو
گرفته ایلچی درگاه تو به قاقمشی
ز چین و ماچین سوغات و از ختا پرغو
در تو قبله خلق و کف تو ضامن رزق
لب تو باده گسار و دل تو رامش جو
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۱۰۲
ز لفظ خواجه دنیی نصیر ملت و دین
که باد صد یک عمرش نهایت پیری
شنیده ام ز دو پیر و جوان که کرد انشاء
دو نظم خوب به شکر و شکایت پیری
یکی ز گفته پیری که بد همه سخنش
دریغ و درد شباب از نکابت پیری
دیگر زقول جوانی به عمر خود نازان
بدان امید که یابد ولایت پیری
حدیث آن زفتور قوی و ضعف مزاج
همه مذمت شیب و حمایت پیری
کلام این ز سر نخوت و غرور شباب
همه محامد شیب و عنایت پیری
جوان کجا شد تا حال من نظاره کند
که من چه می کشم اندر بدایت پیری
اگر نکایت پیری در او رسیده بدی
دگر به خیر نکردی حکایت پیری
بدایتش نتوانم نمودن از سختی
مگر که غایت سختی ست غایت پیری
تو کدخدای تنی ای جوان سرایت تن
برون کند ز سرایت سرایت پیری
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۱۰۶
پناه و قدوه آفاق مجد دولت و دین
که نیست در همه عالم چو تو سخندانی
ز رای روشن تو لمعه ای و خورشیدی
ز جام خاطر تو جرعه ای و سحبانی
به فضل و دانش و تدبیر آصف دگری
به حلم و حکمت و دین پروری سلیمانی
کمال و فضل ترا وصف چون توانم گفت
که فضل و جود ترا نیست هیچ پایانی
خدایگانا تا من شنیده ام شعرت
چه جای شعر وحیی چنانکه فرقانی
ز ذوق و لذت الفاظ تو چنان شده ام
که مانده ام به تعجب بسان حیرانی
چه چاره چونکه سعادت نمی دهد یاری
که من نویسم از اشعار خواجه دیوانی
اگر چه حد رهی نیست لیک می گوید
مرا به خط خدای آرزوست دیوانی
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۲۲
لطف تو چو کرد حلقه درگوش مرا
از راه کرم مکن فراموش مرا
یا پیش خودم همچو غلامان می دار
یا مکرمتی نمای و بفروش مرا
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۳۴۳
بی بزم تو چشم جام می خون ریزد
بی چهره تو باغ چه رنگ آمیزد
بی عارض تو لاله چرا برروید
بی قامت تو سرو چرا برخیزد
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۳۷۰
ای همچو سلیمانت سر و تاج بلند
بر مور ضعیف بار ماران مپسند
پائی که نیازردی ازو مور رواست
مجروح ز مار آهنین از در بند
میرزاده عشقی : غزلیات و قصاید
شمارهٔ ۱۲ - چکامه جنگ: شکایت از مهاجرین و پیش آمدهای ایام مهاجرت
نوع بشر سلاله قابیل جابری:
آموخت از نیاش، به جای برادری
جنگ است جنگ، خاک اروپا نهفته است
در زیر یک صحیفه پولاد اخگری
ایتالی و فرانسه و روس و انگلیس
بلغار و ترک و ژرمن و اتریش و هنگری
بس بمب و توپ جای به جا کرده کوه و دشت
ترسم دگر فتد، کره از این مدوری
دریای آهن است نه عنوان رسم جنگ
باران آتش است نه آئین عسگری
ایران در این میانه، نه اندر صف جدال
نی مانده زین مجادله، بی بهره و بری
یک دسته ای ز نخبه ایرانیان شدند
در فکر استفاده، از اوضاع حاضری
در دیده خشم روس و به دل کین انگلیس
در سر هوای یاری آلمان عبقری
رفتیم د برابر دشمن که تا کنیم
ابراز زورمندی و اثبات قادری
امید ما به یاری آلمان و وی نداشت
جز بذل زر، طریق دگر بهر یاوری
بغداد را گرفت و جلو آمد انگلیس
اول به زور جنگ و دوم با مدبری
آمد شمال و مغرب ایران به چنگ روس
ویران نمود سر به سر، از فرط جابری
گشتیم ما مهاجر و بدبخت و دربدر
گردون به ما نمود، نهایت ستمگری
یک سوی تیغ روس، رسیدست تا کرند
با آن رسوم وحشی و آئین بربری
یک سو به خانقین، کشیدست انگلیس
تیغی که دارد، آهنش آب مزوری
چیزی نماند کاین دو، به هم در رسند و ما
هر یک نشان شویم، به صد پاره پیکری
بین دو تیغ پیکر ما اوفتاده است
در سرزمین «قصر» به سختی و مضطری
هر چند کافی است پی رفع این دو تیغ
تنها «نظام السلطنه » با تیغ حیدری
لیک او هم آزمود که دشمن هزارها
از ما فزون تر است اگر نیک بشمری
نی آن که دل بباخت، ولیکن نظر نمود
چنگی به دل نمی زند، اکنون دلاوری
از رزم پس کناره کشی را صلاح دید
بر هر نفر سپس ز مقامات لشکری
اخطار شد که گشته ز هر سو خطر پدید
جد کن که جان خویش ز یک سو بدر بری
آن به که پیش خصم به تسلیم رو نمود
وآنگاه چشم داشت به الطاف داوری
تنها «نظام سلطنه » را این اجازتست
با چند تن ز هیئت ملی و کشوری
تا آن که بر ممالک ترکیه رو کنند
لیک این اجازه نیست همی بهر دیگری
این زشت ماجرا چو به من نیز شد بیان
گشتم ز فرط انده و افسوس بستری
کردم هزار ناله، کشیدم هزار آه
نفرین ببخت کردم و رسم مقدری
کای ناسزا زمانه بی اعتدال دون!
بر ما جفا گذشت ز حد جفاگری
ما را گذاردند، رفیقان نیمه راه
اینگونه در مخافت و گشتند اسپری
بگرفته ششدر غم و افکار مهره وار
در خانه حریف، گرفتار ششدری
از بهر یک تن من، این گنبد فراخ
گشته چو چشم تنگ لئیم از حسد وری
بیچاره من، فلک زده من، شور بخت من
سرگشته حوادث این دهر سرسری
چون من به تیره اختری ای مادر سپهر
دیگر مزای، هست اگر مهر مادری؟
من یک تنه بسم به جهان، گر که لازم است
کامل ترین نمونه یی از تیره اختری!
سوی کدام خاک، توانم پناه برد؟
پشت کدام سنگ، توان گشت سنگری؟
این حکم داد کیست که جمعی همی کنند!
بر دوست پشت، جانب دشمن مجاوری!
این حکم زور زاده شور مدرس است
آن به که بیش از این، ننماید مشاوری
این عنصر کثیف لجوج سیاه فکر
این موذی مدرس علم مزوری
چرکین عمامه، وصله قبا، پاره شب کلاه
اشتر قواره، خیره نگه، چهره قنبری
پاپوش پاره، وصله قبا، ژنده پیرهن
آن هیکل تمام عیار از جلنبری
بر ما شدست این پز مضحک زمامدار
این قائد عبا به سر خاله چادری
بنگر چها کشیدم از او من که باطنش
صد بار بدتر است از این وضع ظاهری
اطراف وی گرفته گروهی برای دخل
چونان که در پرستش گوساله سامری
پس لطمه ها که عاقبت ایران زمین خورد
زین مرد حیله روبهی و کینه اشتری
معلوم نیست بهر چه کرده مسافرت؟
بهر وطن نبوده، قسم بر مهاجری!
تنها نه او خراب، برون آمد از میان
و آنان که کرده اند در این راه رهبری!
دادند هر یک از دگری بهتر امتحان
در اجنبی پرستی و بیگانه پروری!
صندوق های لیره جلو، دوش استران
واندر عقب مهاجر و انصار چرچری
دنبال بارهای زر، از بس دویده اند
آموختند خوب، همه رسم شاطری!
درویش وار رو به بیابان نهاده اند
قومی برای کسب مقام توانگری
زین قوم پولکی، هنر جنگ می نخواه!
هرگز مجو ز جنس مؤنث مذکری؟
یک جنگ کرده اند که شد رو سفید از آن
جنگی که کرده اند، یهودان خیبری
دو روز جنگ بود و دو سال رجعت است
این بد من آنچه دیدم از ایشان بهادری!
آن جنگ هم نه بهر وطن بد نه بهر دین
یا جنگ بهر زر بد و بد جنگ زرگری
آنقدر ما بدیم که این روز بد کم است
بهر جزای ما برس، ای روز بدتری!!
ای آسمان ببار در این مملکت بلای
این قوم را زوال ده، ای چرخ چنبری!
آه مرا نمی نگری، کوری ای سپهر!
نفرین من نمی شنوی، ای فلک کری!
این هم نگفته می نگذارم که بین ما
باشد بسی کسان، هم از این عیب ها بری
آنها همه مهاجر پاکند و صاف قلب
وجدان جمله پاکتر، از پیکر پری
لیکن همه کناره نموده ز کارها
وز دم همه گرفته و مأیوس و قرقری
زینها چو بگذری، همه آنان نموده اند
بهر زر این مهاجرت و این مسافری!
«یعقوب » نام سید رسوای بدسگال
آن کس که من ندیده ام، آدم به آن خری؟
یک مشت لیره دارد و بر کف گرفته است
با آن قیافه و پز منحوس شندری
گوید که منکر عمل کیمیا کجاست؟
اینک مهاجری، عمل کیمیاگری!
این است آن که بهر مدرس کند مدام
در گاه و نابگاه، همی پای منبری
ابله منم که صرف، پی لیلی وطن
رو کرده ام به دشت چو مجنون عامری
هر آنچه می رسد به من از زود باوریست
بس رنجها کشیدم، ازین زود باوری!
یک ابلهی دیگر این؛ کین گه خطر
فکر نجات نیستم از فرط دلخوری
مدح «نظام سلطنه » فرمانده قوا
البته بهتر است ز افسرده خاطری
تاریخ اگر چه زین عمل آرد به من شکست
خواند مرا مدیحه سرا همچو انوری
لیکن به یک جوان چو من صاحب آرزو
چون گفته شد که در خطر از هر سو اندری
از ترس جان خویش، به فرمانده قوا
ناچار گوید، این سخنان دری وری:
ای مظهر کمال و مقامات سنجری
ای مرکز صفات و خیالات نادری!
گر چه ظفر نیافتی اما مظهر است
در جبهه مهین تو، نور مظفری
ایران نمی رود در کف، این ملک جسته است
از چنگ فتنه های مغول و سکندری
جنگ این زمانه، همچو قمار است غم مدار
هر چند باختی تو، در آخر همی بری
خورشید تا غروب نگردد، سحر چنان
سازد جهان مسخر، از انوار اخگری
جانا تو هم فراز سپهری به ملک ما
یعنی تو نیز همسر خورشید خاوری
امروز اگر غروب کنی از وطن چه غم؟
فردا کنی طلوع و به چنگش درآوری
چشم وطن به روی تو، روشن بود کنون
خورشید مائی، ار چه ز خورشید برتری
روز وطن به ما، پس از این روز شب بود
زآن چون گذر کنی تو که خورشید انوری
من خامشم تو خویش بیندیش، این نکوست
اینگونه مردمی بگذاری و بگذری؟
گر چه جسارتست ولی عرض می کنم:
حیف است از توئی که ز یاران شدی بری
هر یک به یک طریق ز سر باز کرده ای
این نیست لایق تو که بر هر سر افسری
سر بوده یی همیشه، بر این هیئت و کنون
باید که سرنپیچی از آئین سروری
تو چون سری و هیئت ما چون تن تواند
ای سر کجا روی؟ که تن خود نمی بری؟
باری در این میانه یکی من ز خدمتت
گر مرده ای رها ننمایم مجاوری
زین قصه حال خویش به درگاه حضرتت
خاطرنشان همی کنم و یادآوری
در کشتی ای نشاند، یکی طرفه ناخدای
با خود کبوتری ز پی نیک منظری
کشتی چو شد به مرکز دریا، شروع گشت
توفان و ناخدای شد از ترس لنگری
وآنگاه خیره شد به کبوتر که بایدت
بهر نجات خویش ز کشتی برون بری
بیچاره در زمان، به هوا شد ولیک دید
آبست موج تیره، ز هر سو که بنگری
دید او به هیچ گونه، به ساحل نمی رسد
نی از ره پریدن و نی با شناوری
برگشت از هوا و به کشتی نشست و گفت
با ناخدای این سخن از روی مضطری:
از ساحل آنچنان که بیاورده یی مرا
بایست تا به ساحل دیگر مرا بری
من آن کبوترم، هله در بحر هولناک
ای ناخدا کنون، به خدایم چه بسپری؟
من بر فراز دوش تو، باری گران نیم
آن به مرا چو مردم دیگر نه بنگری
من هم به هر کجا که خودت می روی ببر
خواهی نپیچی ار سر از آئین رهبری
بیهوده نیست گفتم، اگر بر تو ناخدای
بی خود نبود بهر تو کردم کبوتری
یعنی بیا از آینه خاطرم ببر
با دست لطف، گرد و غباری مکدری
خالق نموده یاوریت تا تو هم به خلق
در وقت خود، دریغ نداری ز یاوری
بشنو ز من که نیک تو خواهم، منه ز دست
آئین بنده داری و دستور سروری
اینهم بدان که این سخنان بهر رشوه نیست
در حق من مباد که این ظن بد بری؟
«قاآنی »ام نه من که زخم خامه بهر آز
نی چامه ساز، بهر درم همچو عنصری
حاشا گمان مدار که من کرده ام شعار
لاشه خوری طریقتم، از راه شاعری
هر چند لاشه خور نیم، اما مهاجرم
صد بار لاشه به، ز حقوق مهاجری!
آن به که حرف آخر خود را بگویمت
شاید اثر کند به تو این حرف آخری:
من تازه شاعرم، سخن اینسان سروده ام
وای ار که کهنه کار شوم در سخنوری؟
حیف است این قریحه زیبا بیوفتد
در چنگ روزگار سیاه سلندری!
شاید همین قریحه، در آینده آورد
الواح به ز گفته سعدی و انوری
(عشقی) تو خویش، همسر دیگر کسان مکن
نی دیگران کنند، همی با تو همسری
میرزاده عشقی : مثنویات
شمارهٔ ۶ - در ذم ناصر ندامانی
آنکو نموده است: استیضاح از جهان
اکنون ز وی کنند، ستیضاح ابلهان
گویند از چه ناصرالاسلام این همه؟
. . . حبیب می کند انگشتی در دهان
پاسخ دهد ز حالت امروز مملکت
حیرت زده همی نهم انگشت بر زبان
گویند از چه روست که همواره خفته او
پشت حبیب ز اول شب تا سحرگهان
گویند مگر تو این نشنیدی که در وطن
جنگ است، گشته ام عقب سنگری نهان
گویند رسم جنگ ندانی، چه می کنی؟
گوید که داده اند نشانم نظامیان
بنگر چگونه ز آتش ظالم درازکش
بنموده بس که، مهر زنم تیر بر نشان
گویند عقب نشست کماندان ز سنگرش
تو زان خود چگونه، نجنبیده تا به هان
گوید که من به سنگر خود، پشت چون کنم؟
ترسم که از عقب بخورم تیر ناگهان!
گویند هیچ تا بکنون تیر خورده ای؟
گوید چرا چرا دو هزاران تا به هان
گه تیر می زنیم و گهی تیر می خوریم
گه پشتمان به زین و گهی زین به پشتمان
باشم وکیل و (ناصرالاسلام) ملتم
کافر شود هر آن که، برد بد به من گمان
(عشقی) اگر تو مرد مسلمان و مؤمنی
بر صحت حمل کن، همه اعمال مؤمنان
میرزاده عشقی : جمهوری نامه
بخش ۲ - مظهر جمهوری
در صفحه چهارم روزنامه قرن بیستم که این ابیات چاپ شده تصویر مرد مسلح و غضب آلودی را به نام مظهر جمهوری کشیده اند که در دست راست تفنگ و در دست چپ سکه نقره (پول) دارد؛ بالای سرش سایه جمبول! نمایان است، در اطراف اسامی روزنامه هائی را به شکل یکی از حیوانات نشان می دهد: افعی «روزنامه ناهید» ، جغد «روزنامه تجدد» ، موش «روزنامه کوشش » ، سگ «روزنامه ستاره » ، الاغ «روزنامه گلشن » ، گربه «روزنامه جارچی ».
من مظهر جمهورم ، الدرم و بولدرم
از صدق و صفا دورم الدرم و بولدرم
من قلدر پر زورم ، الدرم و بولدرم
مأمورم و معذورم ، الدرم و بولدرم
من قائد جمهورم ، الدرم و بولدرم
من افعی بیجانم ، آمنا ، صدقنا
زهر است بد ندانم ، آمنا ، صدقنا
من دشمن ایرانم ، آمنا ، صدقنا
من فاقد ایمانم ، آمنا ، صدقنا
من بوجارلنجانم ، آمنا ، صدقنا
من جغد نوا خوانم ، بر بام تو ، قوقوقو
من لاشخور پستم ، هم نام تو ، قوقوقو
کردست مرا فربه ، اطعام تو ، قوقوقو
افتم به هوای پول ، در دام تو ، قوقوقو
بر دوش تو پرانم ، آمنا ، صدقنا
من موشک مسکینم، پابند تو جیرجیرجیر
کردست مرا سر مست، لبخند تو ، جیرجیرجیر
در دزدی و قلاشی، مانند تو ، جیرجیرجیر
تا نرم شود دندان چون دند تو ، جیرجیرجیر
من دست به دامانم ، آمنا ، صدقنا
من توله تفلیسم ، عف عف اخوی عف عف
انبانه سفلیسم ، عف عف اخوی عف عف
هم مکتب ابلیسم ، عف عف اخوی عف عف
من مظهر تدلیسم ، عف عف اخوی عف عف
من منتظر نانم ، آمنا ، صدقنا
من کره خر زارم ، عرعر ابوی عرعر
حیوان علف خوارم ، عرعر ابوی عرعر
جفتک زن احرارم ، عرعر ابوی عرعر
پالان قجری دارم ، عرعر ابوی عرعر
مستوجب احسانم ، آمنا ، صدقنا
من پیش پیشم مومو، گربه علیم مومو
خلقند همه شاهد بر مهملیم مومو
انگشت نمای خلق، در بزدلیم مومو
سرگنده نیم چون شیر سرپشکلیم مومو
مداح و ثناخوانم ، آمنا ، صدقنا
ای مظهر جمهوری ، هی هی جبلی قم قم
جمهوری مجبوری ، هی هی جبلی قم قم
مسلک نشود زوری ، هی هی جبلی قم قم
تا کی پی مزدوری ، هی هی جبلی قم قم
یک چند نما دوری ، هی هی جبلی قم قم
من مرد مسلمانم ، آمنا ، صدقنا
مشتاق اصفهانی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۶ - تاریخ فوت میرمعصوم
عالم فاضل جناب میرمعصوم آنکه بود
رأی او روشن‌تر از مرأت بود از آفتاب
آنکه بودند اهل دانش از محیط علم او
گوهرافشان بر تهی‌دستان معنی چون سحاب
ناگه آورد آفتاب عمر او رو در غروب
وز غروبش تیره شد عالم بچشم شیخ و شاب
رفت از این محفل برون و از غم جانسوز او
شد چو شمع آتش‌فشان احباب را چشم پرآب
الغرض چون رفت ازین بستان سر او ز رحلتش
شد چو داغ لاله دل در سینه یاران کباب
کلک مشتاق از پی تاریخ فوتش زد رقم
سوی جنت شد ز دنیا سید عالیجناب
مشتاق اصفهانی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۱۰ - تاریخ نارنجستان اصفهان
آصف روشن‌دل صاحب ضمیر
سید نیکو سرشت پاک زاد
مسندآرای وزارت آنکه هست
شاه ایران را محل اعتماد
نکته‌سنجانی که هر یک سفته‌اند
گوهری در وصف این روشن نهاد
درخور است ار مدح او هر دم کنند
بیش از بیش و زیاد از زیاد
داده این نارنج خانه کز صفا
آبروی باغ جنت را بباد
چون سعی میرزا تعمیر شد
هم به لطف حضرت رب‌العباد
خامه مشتاق کز مفتاح نطق
بس در معنی بر اهل دل گشاد
از پی تاریخ سالش زد رقم
دائم این نارنج خانه سبز یاد
مشتاق اصفهانی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۴۳
حیف از اسماعیل آن روشن دل صافی ضمیر
کامد او را سنگ بر مینای هستی ناگهان
با دلی چون شیشه ساعت پر از گرد ملال
بست بازرگانی عاقبت زین خاکدان
مرهم لطفی ندید از گیتی و با خویش برد
لاله‌سان داغی که بردش بر جگر زین گلستان
بود از این گلزار فانی تنگدل ناگه رسید
بر دماغ او شمیمی از بهشت جاودان
طایر روحش بهم زد بالی و پرواز کرد
رو بسوی گلشن فردوس از این تنگ آشیان
از دم سرد نسیم مرگ چون پاشیده شد
دفتر عمرش ز یکدیگر چو اوراق خزان
کلک مشتاق از پی تاریخ فوت او نوشت
باد الهی جای اسمعیل گلگشت چنان
مشتاق اصفهانی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۴۴ - تاریخ ولادت
هزار شکر که از نوشکفته گشت گلی
زابر لطف الهی ز بوستان حسن
عطا نموده باو کودکی خدا که چو شمع
زپرتو رخش افروخت دودمان حسن
زآفت این ثمر نارسیده ایمن باد
که هست قوت دل و قوت روان حسن
جناب ایزدی از لطف نام او احمد
ز تخت عرش رسانیده بر زبان حسن
چو این نهال برآمد ز باغ رعنائی
که جلوه‌اش بود آرام‌بخش جان حسن
نوشت خامه مشتاق بهر تاریخش
دمید گلبنی از طرف گلستان حسن
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹۳
ای ز آب و هوای دیر مردم گشته
صد رنگ ز دور چرخ انجم گشته
این مشت گل تست که در کوی مغان
گه ساغر و گه سبو و گه خم گشته
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۲۱ - مامورشدن امام بار دیگربه سفر عراق در روضه جدش به عالم واقعه
دگر شب به بدرود خیرالبشر (ع)
به سوی حرم رفت آن تاجور
دو تاکرد بالا زبهر نماز
همی سود رخ بردر بی نیاز
به درگاه یزدان برافراشت دست
که ای آفریننده ی هرچه هست
قدم جز به حکم تو ننهاده ام
زبان جز به امر تو نگشاده ام
نه ره در درونم کسی جز تو یافت
نه جز سوز تو در دل و دیده تافت
خدایا به این تربت تابناک
به آن شه که خفت اندرین جای پاک
گزین بهر من آنچه اندر جهان
توزان راضی و مصطفی (ص) شادمان
چنین تا سحرگاه زاری نمود
که بر تربت پاک خوابش ربود
درآن خواب خوش گشت برشهریار
درخشنده چهر رسول آشکار
سروشان خروشان به گردش ورا
رده بر رده بسته پر در پرا
بیامد به بالین آن شه فراز
جهاندار پیغمبر سر افراز
چو جان درکشیدش درآغوش تنگ
زدش بوسه برلعل یاقوت رنگ
بگفت: ای دو چشم ازتوام روشنا
حسین ای مرا نو گل گلشنا
بهین میوه ی شاخ بار آورم
جگر گوشه ی نازنین دخترم
بسا – زود کز تیغ دشمن سرت
شود دور از نازنین پیکرت
گروهی زکین سر برندت زتن
که دانند خود را زیاران من
بودشان زمن با چنین زشتکار
امید شفاعت به روز شمار
کناد این ستمگر گروه پلید
خداشان به روز جزا نا امید
به زودی ازین خاکدان خراب
سوی باب و مام و برادر شتاب
که مشتاق فرخنده روی تواند
شب و روز درآرزوی تواند
به مینو تورا هست یک پایگاه
که آنرا شهادت بود راست راه
بدان پایگاهت نباشد رهی
مگر تشنه لب جان به جانان دهی
به فرخ نیا برد آن شه نماز
درپوزش و لابه بنمود باز
که ای تاجور جد فرخنده فر
مرا زین جهان سوی فردوس بر
مرانیست حاجت به دنیا درون
همان به که آیم زدامش برون
سرودش پیمبر که ای پاک جان
کنون بایدت زیستن درجهان
که نوشی زجام شهادت رحیق
به مینو سپس با من آیی رفیق
کنون زی عراق از مدینه بچم
ببر نیز همراه اهل حرم
که خواهد همی داور بی نظیر
تورا کشته و اهلبیت ات اسیر
چو این گفته شد شه برآمد زخواب
غریوان سوی خانه شد با شتاب
چو بنشست لختی همی خواند پیش
همی پرده گی ها و خویشان خویش
به ایشان بگفت آنچه درخواب دید
وزین ره بسی کرد گفت و شنید
شنیدند چون بانوان حجاز
مر آن راز پنهان ز دانای راز
نوا گشت ازایشان بدانگونه راست
که از پرده ی چرخ فریاد خاست
پر آوای ماتم شد آن بارگاه
خروش از زمین شد به خرگاه ماه
شهنشاه گفتا ز شیون چه سود
بسیج سفر کرده بایست زود
دگر شب که هنگام بدرود مهر
سیه پوش گردید نیلی سپهر
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۶۹ - به دار کشیدن ابن زیاد بد بنیاد پر فساد مشکور زندانبان را
به دژخیم بد خویش آنگه سرود
که این را به دار اندر آویز زود
به فرموده دژخیم خوارش کشید
نترسید ازحق به دارش کشد
زدش تازیانه به بر پنج صد
که نفرین رسادش به کردار بد
نخستین بدو تازیانه فرود
چو آمد به پاکی خدارا ستود
دوم تازیانه چو بروی رسید
شکیب ازخدا جست و دم درکشید
زدش چون سیم تازیانه به بر
همی خواست آمرزش ازدادگر
به چارم چنین گفت آن بی گناه
که ای دادگر داور هوروماه
گوا باش کایدون به آیین پاک
شدم کشته در یاری دین پاک
به پنجم چنین گفت آن نامدار
که ای پاک یزدان به روز شمار
مراساز بر باغ خلد برین
به پیغمبر و آل پاکش قرین
پس آنگه شد از راز گفتن خموش
همی بود تا از تنش رفت توش
درآن دم ازو تشنگی برد تاب
ازآن ناکسان خواست یک خرعه آب
نیارست یک تن جوابش دهد
زبیم بد اندیش آبش دهد
بلی سر چو در راه جانان دهند
شهیدان حق تشنه لب جان دهند
تنی چند پوزش برآراستند
تن ازچوب دارش رها خواستند
بد اختر نپذیرفت خواهشگری
بیفزود بر خشم وکین گستری
به فرجام یاران خود را سرود
که از دارش آرید پیکر فرود
به زیر آمد ازدار چون مرد پیر
چنین گفت با آن گروه شریر
شماگر ندادیم ازکینه آب
من از حوض کوثر شدم کامیاب
زجام عطا ساقی سلسبیل
به من کرد صهبای مینو سبیل
بگفت این و از این جهان بست بار
به خلد اندر آسوده شد شاد خوار
رسیدش درآن جانفزا گلشنا
درود ازخدا بر روان و تنا
زعشق آید آری چنین کارها
چنین عاشقان راست هنجارها
چنین عاشقان را دهد عشق یار
گهی سر به تیغ و گهی تن به دار
دهند ار چه سرها به میدان عشق
نمیرند هرگز شهیدان عشق
مگو کشته عشاق را زنده اند
مپندار فانی که پاینده اند
تو در بندی آن قوم وارسته اند
به حق بسته از غیر او جسته اند
به دیگر دیار است بنگاهشان
به سوی جهان دگر راهشان
ز دلدارشان هست کام دگر
نشان دگر هست و نام دگر
نه هر کس تواند شکست این طلسم
کجا عالم جان کجا ملک جسم؟
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۷۹ - ورود امام علیه السلام به مکه ی معظمه زاده الله شرفا
کنون راز بشنو ز شاه امم
که چون کرد قصد عراق از حرم
گذشته بد از ماه شعبان سه روز
که شد روی شه مرز بطحا فروز
درآن جایگه بود ماهی چهار
همی بد پرستشگر کردگار
ازآن پس که ذیحجه آمد فراز
شه دین زبطحا سفر کرد ساز
نفرموده اعمال حج را تمام
به عمره بدل گشت حج امام
ازآنرو که بدخواه احمد یزید
که بادش عذاب خدایی مزید
سه ده تن فرستاده بد نابکار
نهانی به خونریزی شهریار
که تیغی بدان شاه بی کبر ولاف
به خانه برانند گاه طواف
زبطحا سفر کرد زانرو امام
که ماند حرم را به جای احترام
زذیحجه بگذشت چون هشت روز
بفرمود دارای گیتی فروز
که آرند خرگه ز بطحا برون
عماری زند ساربان برهیون
پس آنگه یکی خطبه آغاز کرد
خدا را ستایش درآن سازکرد
همه یاوران رابرخود نشاند
چنین راز با انجمن بازراند
که ای قوم کس را به جان زینهار
نباشد ز تقدیر پروردگار
هرآنچ آورد بر سر ازخوب و زشت
نگردد دگرگونه اش سرنوشت
اجل کان نبخشد کسی را امان
قلاده است برگردن مردمان
چو بسیار سوی نیاکان خویش
ستوده بزرگان و پاکان خویش
مرا اشتیاق است ای انجمن
چو یعقوب بر یوسف خویشتن
نمود از ازل پاک پروردگار
پی دفن من بقعه ای اختیار
که ازبقعه های زمین سربه سر
گرامی تر است آن بردادگر
کنم سوی آن بقعه باید شتاب
زفیض شهادت شوم کامیاب
فراز آمدم گاه رنج و بلا
به جایی که نامش بود کربلا
خبر داده جدم رسول امین
ازآنچ آیدم پیش در آن زمین
کنون هر که را شوق جانبازی است
به سر بر- هوای سرافرازی است
نماید به زودی بسیج سفر
ازاین مرز با من شود رهسپر
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۹۵ - آمدن عمرو بن اودان درمنزل بطن عقبه به خدمت امام علیه السلام
شنیدم که زد داور دین پناه
به سر منزل خسروی بارگاه
بیامد یکی پیر کافور موی
که خود عمرو بودی نکو نام اوی
ببوسید خاک و بنالید زار
به لابه بگفت ای شه تاجدار
مرا از بنی عکرمه گوهر است
زمن پند آموختن در خور است
یکی ژرف زآغاز اندیشه کن
سپس – راز بشنو ز پیر کهن
اگر چند باشی تو خود هوشمند
شنفتن ز پیران نکوی است پند
ازاین ره که داری بپیچان عنان
مرو سوی زوبین و تیغ و سنان
برو سوی یثرب مرو زی عراق
که در سینه دارند اهلش نفاق
ندید ی که با شیر پروردگار
چه کردند آن مردم نابکار
شکستند پیمان پورش حسن
کزو چاره شد نزد زشت اهرمن
همی بینم ای شاه گردون سریر
به چنگ اجل مرتو را دستگیر
دریغ آیدم از چنین روی و موی
که بد خواهش ازخون دهد شستشوی
یکی پند بشنو ازاین مرد پیر
هرآنچت سراید ازو در پذیر
بفرمود دارای گردون سریر
بدان پیر آگاه روشن ضمیر
که هرچ آن تو گفتی درست است و راست
نباشد در آن اندکی کم وکاست
بود هر چه از نیک و بد درجهان
نباشد به من یک سر مو نهان
ولی ای خردمند پیر کهن
مرا کشته خواهد خداوند من
قلم از ازل زد به لوح این رقم
که گردم همی کشته جف القلم
اگر درجهم من به سوراخ مور
کشد دشمنم اندر آن تنگ گور
چو من کشته گردم ثقیفی نژاد
یک مرد آید به آیین و داد
برآرد زدوده پرند از نیام
کشد ازبد اندیش من انتقام
چو بشنید این راز آن پیرمرد
برفت از برشاه با داغ و درد