عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۵ گوهر پیدا شد:
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۹۳ - جنگ رام با راون و بیهوش شدن راون به زخم تیر رام و گریزاندن بهلبان رت راون در قلعۀ لنکا
برادر را به میدان چون زبون دید
چو آتش کسوت آهن بپوشید
سلیمان درع داوودی به بر کرد
چو افسر مغفر همت به سر کرد
ندیده دیدهای زین ماجرا سخت
سلیمان بر زمین و دیو بر تخت
حریف یکدگر شد رام و راون
بجنبید از دو سو پولاد و آهن
به مرگ راون آمد آن زمان فال
که با عیسی مقابل گشت دجال
چو بگرفته کمان بر دست از دوش
ز شست او ظفر شد حلقه در گوش
خدنگ رام بر عفریت بی دین
تقدم جسته از زخم شیاطین
به سر در پیش رو افکنده ده سر
چو یاجوج از پس سد سکندر
به هر سو کرد رو آن صاحب اقبا ل
ظفر چون سایه می رفتی ز دنبال
ز دست برد او شد دیو بی پا
چو از ملسا زبان از نار ترسا
زبون شد اهرمن آخر ز جمشید
که شیر برف نارد تاب خورشید
نیارد ظلمت شب پیش خور تاب
ناستد رو به روی شعله سیماب
کجا با فربهی پهلو زد آماس
یخ دی کی تواند سفتن الماس
چو شد مدهوش راون رت بهلبان
گریزانده سوی لنکا ز میدان
گریزان شد بسان سایه از نور
چو درد سر ز می از طبع مخمور
چو دشمن شد گریزان رام آزاد
تعاقب کرد لختی باز استاد
ولی چون دید نیکو پیش و پس را
ندید از نامداران هیچ کس را
به گردش از سپهداران لشکر
ببیکن بود و هنونت ظفر ور
یقین دانست کایشان کشته گشتند
به خون آغشته بر هم پشته گشتند
به زاری باز پرسید از ببیکن
که گویی کشته شد امروز لچمن
ازین غم خون من در دل زند جوش
که چونست آن جوان؛ شیر ظفر کوش
به پالیدن در آمد کشتگان را
که بردارد تن هر خسته جان را
به خون پیمانه های عمر لبریز
اجل میخوار و ساقی خنجر تیز
برادر را به میدان یافت خسته
چو عهد ماهرویان دل شکسته
بجز نام ی نمانده در حیاتش
وجود بر عدم کرده بر آتش
پی تدبیر او درماند برجای
که بی لچمن چه باشد حال من وای
همی گفت از کمال مهربانی
که ما را بر سر آمد زندگانی
اگرچه بعد فتح شهر لنکا
شود آب حیاتم وصل سیتا
نخواهم زبست هرگز بی برادر
که بود او مر مرا با جان برابر
فدایم کرد جان نازنین را
نیارم تاب مرگ این چنین را
زدوده آه و افغان جگر سوز
شب آمد بر سر رامِ سیه روز
به گوشش گفت جامون و ببیکن
که چندین غم مخور از زخم لچمن
نه هر دردی دوایی دارد آخر؟
نه هر رنجی شفایی دارد آ خر؟
خردمندی، مشو دیوانه چون مست
مکن ماتم که جان اندر تنش هست
چو مردان در علاج او همی کوش
چو زن تا کی به گریه گم کنی هوش
دل دانا که در عقل سفت ه است
ز یک دم صد هزار امید گفت هاست
پی زخمش سراپا دل فگارم
به خاطر آنچه آید عرض دارم
علاج غیر ازین نبود که حالی
رود هنونت در کوه شمالی
گیاهایی که د ارد طبع تریاک
به آب زندگانی رسته زان خاک
بود جانداروی خسته بدنها
برآرد خود به خود پیکان ز تنها
اگر پیش از طلوع نور خورشید
بیارد آن گیاها ن هست امید
که زهر زخم را تریاک گردد
وگرنه خسته مشت خاک گردد
نشان آن گیاها ن هست مشهور
که در شب شمع سان باشند پر نور
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۹۴ - آمدن هنونت به کوه شمالی و جنگ کردن او با دیوان و کشته شدن سیصد هزار دیوان از دست هنونت
شنید این حرف هنونت نکونام
ندیده انتظار رخصت رام
شباشب رفت سوی کوه موعود
که آرد نوشداروی گیا زود
ولی راون به دیوان داد فرمان
که در کوه آتش افروزند چندان
که نشناسد گیا ، میمون سرکش
غلط خوانَ د کتاب شمع ز آتش
وگر بشناسد آن جاسوس چالاک
شکار مدعا بندد به فتراک
چو باز آید سر راهش ببن دند
ز آگاهی به غفلت خوش بخند ند
بهر جا کو نفس ره مانده گیرد
به هر نوعی که خاطرها پذیرد
شما یکبارگی بر وی بتازید
به ضرب و زور کار او بسازید
ز فرمانش سپاه دیو زادان
شتابیدند هریک بد نهادان
دوان پیش از هنون کردن د گلزار
ز آتش لاله گون دامان کهسار
بدید آن کوه را هنونت مشتاق
چو آتشخانۀ دلهای عشاق
ز بس کاتش فروزان جابه جا دید
ز امکان دور، تشخیص گیا دید
چنان آمد برای آن صف آرای
که از بن کوه را برکند از جای
بر انگشتی نهاد آن کوه بیباک
به شاخ گاو بر چون مرکز خاک
ز کوه انگشت او از روی تمثیل
چو شهرستان لوط و پرّ جبریل
چو پیل مس ت در چنگال عنقا
چو کشتی گران بر موج دریا
چو کشتی گشته کوه از بس روانی
نموده پور بادش بادبانی
چنان برخشک راندی کشتی کوه
که دریا گشت غرق موج اندوه
سبک برداشت کُه را آن نکونام
دل دانا چو محنتهای ای ام
زبار کوه دستش را زیان نی
چو غم بر خاطر عاشق گران نی
به حکم رام گویی توأمان بود
که کوه اندر رکاب او دوان بود
ز حلمش کوه بی پا از تحمل
که کوهی را روان برداشت چون گل
بسان تند باد ی کو برد دود
به زودی کوه را از جای بربود
به دستش کوه شد بی پا و بی صبر
به فرمان موکل سر نهد ابر
قیامت رفت بر دیوان ناساز
که کوه اندر هوا آمد به پرواز
سپاه دیو زادان از کمین گاه
چو بر وی حمله آوردند ناگاه
به دستی کوه، دستی تختۀ سنگ
دران ره کرد با دیوان بسی جنگ
ز خونِ بد رگان بس چشمه بگشاد
به دستش کوه همچون گوی فصاد
زبس بارید دستش سنگ باران
فزون تر گشت از ششصد هزاران
به صد دل حمله آورده به یک دست
سپاه دیو زادان جمله بشکست
پس از فتح و ظفر با خاطر شاد
دوان در وعده گاه آمد با ستاد
به شبگیری شباشب از سحر پیش
برفت و کوه را آورد ب ا خویش
چو اندیشه به کارش کرد تمییز
به حیرت ماند رام و لشکرش نیز
زبان آفرینش برگشادند
فزون از گفتنم انصاف دادند
سبک هر داوری کان بود در کار
به دست آمد ازان کوه گرانبار
دوان بر زخمهای خسته بستند
چنان به شد که پنداری نخستند
به دم برخاست هر یک خسته از جای
چو گردد مرده روز حشر بر پای
خداوندی که تاثیر گیا داد
گیا داد و به لچمن هم شفا داد
برادر را به صحبت دید چون رام
به شکر حق زبان جنباند در کام
جبین ساییده بهر سجده بر خاک
فراوان کرد شکر ایزد پاک
سپه کردند هر یک تهنیت باد
غمستان گشت در دم عشرت آباد
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۹۵ - بیدار کردن کنب کرن برادر خود را از خواب برای جنگ رام و بیدار شدن کنب کرن
کمر بشکست راون را ز اندوه
که چون آورد هنونت آنچنان کوه
به دل گفتا که وقت کنب کرن است
که این ساعت گران بر ما چو قرن است
کنم بیدار از خواب گرانش
که دشمن خسپد از تیغ و سنانش
گران خوابش، یقین خواب عدم نیست
ولی زو در درازی هیچ کم نیست
بود پیوسته با خوابش سر و کار
چو چشم عاشقان همواره بیدار
چنان چشمش ز بیداری رمیده
که جز در خواب بیداری ندید ه
به راون کنب کرن آ تشین تاب
برادر بود همچون مرگ با خواب
به خفتن داشت عشق آن مرگ پیکر
برادر را بود مهر برادر
چو بخت بد همیشه بود در خواب
ز غفلت همچو مرده سر به سر خواب
بسا کس نامزد شد بهر این کار
که گردد کنب کرن از خواب بیدار
که روزی مرگ آید خواب تا کی ؟
جهانی غرق شد، این آب تا کی؟
اگرچه خفته در خواب گران بود
دمش با نعرهٔ صد پاسبان بود
دمش را نفخ صور انگاشت صد بار
ز خواب مرگ می شد مرده بیدار
کسی کو تا در قصرش رسیدی
چو برگ باد از دم پریدی
فرستاده برون در بماندند
پریشان خاطر و اب ت ر بماندند
فکندند از عقب دیوار خانه
درون رفتند آخر زین بهانه
هزاران بوق و کوس طبل شاهی
به گوشش کوفتندی خود کماهی
از آن غوغا که گشتی گوشها ریش
چو از افسانه می شد خواب او بیش
گل آتش به بستر برفشاندند
هزاران پیل بر سینه دواندند
نمک در دیده اش سودند چندان
که چون دریا نمک را دیده شد کان
به بیداری نکرده دیده اش رو
نه غلطیده خود از پهلو به پهلو
ازان خواب گران دلگیر راون
به دیوان کرد این تقریر راون
جزین تدبیر دیگر نیست معلوم
که این آهن به آن آتش شود موم
بباید برد چندین حور منظر
معطر کسوت اندر مشک و عنبر
به خوبی بر همه با ماه خویشان
به مغزش چون در آید بوی ایشان
ازان نکهت ز خواب خوش بر آید
پی نظاره چشمان برگشاید
به شهر اندر زنی کو نازنین بود
اگر مستور در محفل گزین بود
بسان غنچه عطر اندود گشته
روان در خلوت موعود گشته
ز بس در جلوه هر سو پیکر ماه
به موج نور تنگ آمد گذرگاه
خرامیدند کبکان حصاری
به رنگ و بو چو گلهای بهاری
به بوی گلرخان عطرپیرای
از آن خواب گران برخاست از جای
مگر دور قمر آمد پدیدار
کزان خواب گران شد فتنه بیدار
چو آن دیوانه دیو از خواب برخاست
ستون آسمان از قامت آراست
صبوحی بهر او کردند موجود
طعام و باده بر آیین معهود
هزاران خم شراب ارغوانی
سب وی خود فزون تر ز آنچه دانی
برای نقل او کرده مهیا
طعامی توده توده کوه بالا
ز دریا بیش خورده بادهٔ خون
برو ن قل و کباب از کوه افزون
هم ازخون و هم از می گشت بد مست
به پیش تخت راون رفت بنشست
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۹۶ - پند دادن کنب کرن راون را و اعراض شدن راون از او
زمین بوسید و گقت ای شاه دیوان
دل من مانده است امروز حیران
که از خوابم چرا بیدارکردی
خلاف عادتم آزار کردی
مگر کاری درافتاده به دشمن
که شوراندی چنان خوش خواب بر من
بگفتا؛ رام لنکا را قتل کرد
سراسر شهر دیوان را خلل کرد
ز دیوان جز دو کس پیدا اثر نیست
ترا ای بی خبر اصلاً خبر نیست
ز ضرب تیغ آن گُ رد بلاجو
نمانده زنده فردی جز من و تو
بگفتا؛ رام را با تو چه کین است ؟
بگفتا عشق سیتا در کمین است
بگفتا؛ بهر یک زن گر چه حور است
خرابیِ جهان دیدن ، قصور است
به طفلان پند باید دادن از جان
به تو حیفست پند، ای پیر نادان!
زیاده گشته ای بدمست و بد رأی
بکن ترک می ای خود بین خود رأی !
مگر عقلت به جا آید دگر بار
به توبه برگرایی زین چنین کار
مخور بسیار می این نکته کن یاد
که گل هر چند بشگفت از دم باد
چو باد ان در گلستان گشت گستاخ
بریزد گل ، ز گلبن بشکند شاخ
چراغ ار چه ز روغن هست پر نور
چو شد لبریز، ماند از روشنی دور
به دانش رهزنی چون می نباشد
خرد را دشمنی چو ن وی نباشد
کسی را کز می ، آشوب مزاج است
گر آید صد فلاطون ، لاعلاج است
دلت شد غرق عشقِ باده چندان
که در عقلت پدید آورد نقصان
خرابیها به ملکت راه ازآن یافت
که دانش از دل تو روی برتافت
ز نخوت سر فرو یکدم نیاری
چو شیطان سجدهٔ آدم نیاری
به تو حرفی که باید گفت گفتم
در دانش چو شاید سفت سفتم
که سیتا را به نزد رام بفرست
به عذر جرم خود پیغام بفرست
گر از پندی که دادم رو بتابی
نخواهی دید هرگز جز خرابی
جوابش داد راون کای تُنُگ ظرف
ز تو بوی هراس آمد ازین حرف
برو خواب گران کن ای جوانمرگ
که بهر نام می خواهم به جان مرگ
فدای عشق سازم ده سر خویش
سپارم کی به دشمن دلبر خویش
دلش غیرت گرفت از طعن ده سر
جوابش داد آشفته برادر
که گفتم حرف صلح از بهر تدبیر
وگرنه شیر نهراسد ز نخ جیر
مرا گفتی که می ترسی ز دشمن
نباید بیم راه اندر دل من
چو خواهم امتحان تیغ و خنجر
شکافم شانه وش سد سکندر
کنم صد سر فدای پای سیتا
چه یکتا سر چه ده سر جای سیتا
به جنگ خاکیان خود در نما نم
دو رخ طرح است بر هفت آسمانم
توان نوع بشر را داد بر باد
که معلوم است زور آدمی زاد
ز میمونان شماری بر نگیرم
بجز خوردن حساب از سر نگیرم
نیارم نیز خرسان را ته چشم
شمارم جنس ایشان را کم از پشم
فرشته ترسد از من ، آدمی کیست ؟
که مور اندر دهان اژدها چیست ؟
نشد هم پنجۀ شیران غزاله
به دندان چند بستیزد نواله ؟
نه مقصود من از فخریه لاف است
غبارم بر دهان روز مصاف است
اجازت خواست آنگاه از برادر
ز بیشه سوی میدان شد غضنفر
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۹۷ - جنگ کردن کنب کرن با هنومان و خوردن چندین هزار میمونان را و جنگ کردن میمونان با کنب کرن
چو عزم رزم گشته در دلش جزم
به رزم آمد چو مستان شاد در بزم
ز جوش خون، دلش رشک قرابه
مسلح پا نهاده بر ارابه
حصاری بود ارابه به هزار اسب
کشیدندی به صد محنت سوار اس ب
چو پیل بر شکسته آهنین بند
قیامت در سپاه رام افکند
به جنگ آن نهنگ تشنۀ خون
برون نامد کس از گُردان میمون
برو زد شاه میمونان قوی چنگ
به قصد اژدها آمد هوا جنگ
برو بارید دیو آسمان تن
ز شمشیر برو طوفان آهن
مگر بود اژدها آن کوه بنیاد
که دندانش همی خایید پولاد
به ناخنها و دندانهای چون تیر
نکرده شاه میمون هیچ تقصیر
ز آهن خوردنش دندان چو شد کند
به شیری دل به جنگ سنگ شد تند
ز دستش سنگها رفتی به فرسنگ
خجل از سنگسازش، سنگ خرسنگ
به آخر دیو کرده پیش دستی
ز بالا در فکنده سوی پستی
به ژوپین شه به سر افتاده مجروح
به بیهوشی بسان جسم بی روح
ز شادی دیو سر بر چرخ افراشت
شکار شیر کرد و نعره برداشت
چو دشمن چیره شد بر شاه میمون
به جوش آمد به دل، هنونت را خون
به کین بگرفت بر کف تخته سنگی
به جنگ دشمن آمد بی درنگی
دوان از زخم سنگ و ضربت مشت
هزار اس ب ارابه ، یک به یک کشت
فتاده ه ر لوند چرخ پیمای
چو رخش آسمان بی دست و بی پای
بلا ناید ز میمون در طویله
چرا میمون بلا شد بر طویله
پیاده گشت عفریت غضبناک
به خونریزی چو تیغ عشق بیباک
به یک ساعت کم از اندازه بیرون
فرو خورد از سپاه خرس و میمون
به خاک افکند سرها از همه سوی
به پای سیل خونها باخته گوی
چو شد بر قلب دشمن دیو چیره
گذشت اندر دل عفریت تیره
که کار دشمنان ، خود ساختم من
سرخصمان به خاک انداختم من
غریق زخم خون شد شاه میمون
فتاده خوار در میدانم اکنون
ظفر شد جنگ بی تقریب تا کی
بهار آمد ؛گذارم آتش دی
مرا شاید که ترک جنگ گیرم
شکار فتح را در چنگ گیرم
برم برداشته جسمش ازینجا
که گ ردد جان راون ، خوش به لنکا
چو بردارم برم جسمش بدین سان
نماند کس ز میمونان به میدان
یلانش خود به خود خواهند بگریخت
پراکنده گهر چون رشته بگسیخت
سپه بی شاه بگریزد به فرسنگ
تن بی سر چه کار آید گه جنگ
تنش را در بغل بگرفت دشمن
روان شد سوی لنکا پیش راون
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۹۸ - خلاص کردن خود را شاه میمون از بند کنب کرن و کشته شدن کنب کرن به دست رام از زخم تیر
به میدان بازگشته دیو خونخوار
بلای رفته باز آمد دگربار
جهان گفتا به جان ایثار مرگ است
که خود عود مرض، ناهار مرگ است
سران یکسر ز جان نومید گشتند
ز فکر زندگانی برگذشتند
به طوفان بلاگشته جهان غرق
ز خونها تا به طوفان قطره ای فرق
گریزان صف شکن میمون و خرسان
پناه رام جستندی هراسان
چو دید آن دستبردش رام آزاد
کمان زه کرد در میدانگه ا ستاد
به هر تیری هلالی کان زدی رام
یکی عضوش بپراندی ز اندام
به زه تیری نخستین کرد جا راست
زدست راست خصم خود نشان خواست
شکستن دست چون برگ چناری
به پشته کشت گان شد پشت خاری
عقاب تیر چون بال و پر افشاند
سر و دست عدو چون نهله پراند
جهان گفتا چو دیگر دست هم خست
که کوته شد کنون بیداد را دست
به دیگر زخم تیر عمرفرسای
جدا کرده ز زانو ، موزه وش پای
ز تیر بادپا ب بریدش آزاد
عجب نبود ظهور لنگی از باد
ز تیرش دیو تیره گشت بی پا
چو عذر لنگ ناخوش ، در همه جا
بدینسان تا به زخم تیر دیگر
فرود آمد چو دام از گردنش سر
مگر تیر قضا در شست او بود
که مرگ جانستان در دست او بود
سر دیوان فرشته بر شکسته
خلیل الله بت آزر شکسته
به کوه بی ستون زد تیشه فرهاد
که زخمش قله ها می داد بر باد
چو از پا اوفتاد آن دیو ناپاک
تو گفتی آسمان غلطیده بر خاک
نماید رو چو فتح آسمانی
کند ذره چو خور صاحبقرانی
سپاه دیوزادان وحشت اندوز
که و م ه کشته گشتند اندر آن روز
فلک بر مرگ دیوان خوش مثل گفت
که امروز آتش دوشین فرو خفت
ز بس کشتن ز عفریتان لنکا
در آن دم زنده راون ماند تنها
از آن وحشت خبر شد، روی او زرد
ز مرگ او قیاس عمر خود کرد
به جنگ صف برون آمد دگر روز
کمر بسته به خون رام فیروز
که دشمن را کشد یا کشته گردد
در آن میدان به خون آغشته گردد
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۹۹ - جنگ رام با راون و کشته شدن راون به دست رام به تیرهای هلاهل که سهیل داده بود
سحر کز تیغ خورشید ظفر کوش
شفق خونین کفن افکنده بردوش
کفن بردوش و برکف تیغ و خنجر
برون آمد به جنگ رام ده سر
زده جوش از دو سو طوفان پولاد
ز بس لرزه، زمین شد سست بنیاد
فتاده جیب جان اندر کشاکش
زمین گشته سپند روی آتش
ز تار و پود تیغ و خنجر صاف
هوا گشته پرند آهنی باف
شه روحانیان با صد تمنا
بیامد در هوا بهر تماشا
پریزادان پر اندر پر به هر سوی
هوا را کرده گلشن از سر روی
پیاده رام، راون را سواره
بدیده، ماند حیران زان نظاره
به ماتل بهلبان خود رضا داد
به دست او رت خود را فرستاد
رضای اند ماتل چون در آن دید
دوان رت بر سر راهش دوانید
که سعی رام را همت فزاید
سواره جنگ با راون نماید
چو ماتل بهلبان را دید فی الحال
به فتح خویشتن بگرفت آن فال
سوار رت شده رام پیاده
قضا بر وی در دولت گشاده
نموده جنگ یک هفته شبانروز
به هفتم روز گشته رام فیروز
کمان بشن را زه کرده حالی
گشاده ترکش تیر هلالی
به زه ماند آن هلالی تیرها رام
که از دست سهیلش بود انعام
هلالی تیرهایش داشت ت أثیر
که لرزیدی ز پیکانش مه و تیر
کماندارش به کین در روز ناورد
برآوردی ز هر هفت آسمان گرد
چو کردی از کمانخانه برون سر
پریدی خصمش از طوفان صرصر
ز شست افکنده آن تیر سر افکن
هدف کرد آهنی سرهای راون
به ده تیر هلالی ، ده سر او
پرانیده به یکدم از بر او
به هر تیری یکان سر داد بر باد
منار سر ز باد از پا در افتاد
ز شخص راون و رام سر انداز
ظفر گشته به میدان گنجفه باز
ضرورت شد به چرخ شاه شمشیر
که دهلوی غلام افکند در زیر
فتاد از تن همه سرهای ده سر
شکست از کهنۀ کهسار یکسر
نه ده سر اژدهای هفت سر بود
که تیر رام سیمرغیش بنمود
چه سوز عشق اندر جانش افتاد
که ده سر داد از س وداش بر باد
چو راون شد ز تیر رام بی جان
تنش چون کوه افتاده به میدان
فلک بر دستبردش آفرین کرد
که ناید ز آدمی کاری که این کرد
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۱۰۰ - آوردن دمودری زن راون سیتا را
چو راون کشته گشت و فتح لنکا
زنش بگرفت دست حور سیتا
به نزد رام نیکو سیرت آورد
چو گنگ از آسمان باگیرت آورد
دوان آمد بسر در خدمت رام
مهیا گشته بر پاداش ایام
نکرده رو به سویش رام و فرمود
که چشمم بر زن بیگانه نگشود
که غرق شرم ازو گشتم سراپا
زن راون چرا آمد ز لنکا
منم آدم تو چون می ترسی از من
بد اندیشید گر خود دیو راون
که آن از راونست و این ز رام است
مرا با تو چه جای انتقام است؟
پس پرده نشین در خانهٔ خویش
امان دادم چه می آیی فراپیش
مرا باید نکوکاری چو خود کرد
ز بد ذاتی گر آن بد کار بد کرد
به جان دادن سزای خویشتن یافت
گر او بد کرد و رو از راستی تافت
پی تعظیم سر بر خاک مالید
زن راون چو لطف رام را دید
به شرم و عفو و لطفش آفرین داد
جبین را بر زمین سود آن پریزاد
به مژگان روفت دیگر خاک درگاه
چو شد کارش همه بر حسب دلخواه
که بردارد سر راون ز میدان
به جان منت ز لطفش خواست فرمان
بدو گفتا چه جای انتظار است
که مارا با تن بی جان چه کاراست
برو با خود برو در آتش انداز
شرار فتنه با آتش کن انباز
گرفت از رام فرمان چون زن دیو
که سوزانند در آتش تن دیو
به جای سوختن بس هیزم افروخت
درو زد آتش و جسمش در آن سوخت
به تابوتش چو آتش برفکندند
سپند آسا به آتش در فکندند
سمندر چون لبش از حرف در ماند
وصیت نامهٔ پروانه برخواند
دماغ هر که یابد بوی دودی
به روح ما فرستد گو درودی
گل و بارش نصیب از دست برده
گرفت آتش چنار سالخورده
به هند این نقل مشهور است هر جا
که می دانند هر یک پیر و برنا
که راون ز آتش عشق جگر سوز
همی سوزد در آتش تا به امروز
و زان آتش برو می آید آواز
که ای دلسوز عفریتان دمساز
کمر بندید و جوشنها بپو شید
به کین خصم شیرافکن بکوشید
مبادا دست یابد رام پر فن
که سیتا را برد از خانهٔ من
به جوش آید ز رشک این مرده خونم
بسوزد ز آتش غیرت درونم
وگرنه اندرین آتش که هستم
بود چون ارغوان و گل به دستم
اگر چه کشته گشت و سوخته هم
نگشته غیرت عشقش جوی کم
یقین دان روح او را عشق ساقیست
که در خاکستر او عشق باقیست
چنین کان سوخته غیرت نهاد است
برو رحمت، اگر چه دیو زاد است
محبت چون زند ز اعجاز خود دم
فرشته گردد از وی دیو و آدم
نه چون بی غیرتان این زمانه
به هر جا عشق را کرده بهانه
به هم جمع آمده بر خوان مگس وار
نه غیرت در خود و نی شرم دلدار
چنین گویند هنونت فلک تاز
شود هر سال در وی هیزم انداز
کزان سوزد همی تا سال دیگر
ز بارانها فرو ننشیند آذر
شرار عشق اگر در دل اثر کرد
به صد طوفان نگردد آتشش سرد
نیندازد اگر یک سال هیزم
نه سر پیدا شود آن فتنهٔ گم
شود زنده خرابی ها کند باز
فلک را در ستم باشد به وی ناز
بدان هیزم نماند فتنه در خواب
نسوزاند دگر ره آتش و آب
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۱۰۱ - پادشاهی دادن رام ببیکن را و رفتن در شهر لنکا
چنین گویند روز فتح لنکا
ببیکن گفت با رام صف آرا
که لنکا را تماشا کرده باید
درین رفتن تأمل می نشاید
تفرجها بسی در شهر لنکاست
که شهر زر یکی از دینی هاست
به گرداگرد او زرین حصار است
در و دیوار او گوهر نگار است
جواب آن سخن رام گهر بار
تبسم کرده داده با پرستار
که چشم همتم زین سیر سیر است
ترا بخشیده ام این قلعه دیر است
چو بخشیدم نه اکنون زا ن رام است
نظر کردن برو دانم حرام است
تعال ی الله! چه خوش بود آن زمانه
در آن مردان جوانمرد و یگانه
چهل فرسنگ آن شهر از زر ناب
مرصع از جواهرهای شب تاب
به دم بخشید زآن دیگری کرد
دگر ره بر زبان نامش نیاورد
کنون کس را اگر بخشند یک خس
ستانند این جهان هر بار واپس
ببیکن یافت رخصت رفت در شهر
بنوشد جانشین زهر پا زهر
به تخت زر به سر بنهاد افسر
برادر شست بر جای برادر
زمشرق تا به مغرب نره دیوان
شده فرمانبرانش از دل و جان
جهان از دیرگاه این اسم دارد
کهن را بدرود، نو را بکارد
فلک را غم ز مرگ هیچ کس نیست
دلش را جز دل آزاری هوس نیست
کدامین کس برای خویشتن زیست
که زد خنده سحر گه، شا م بگریست
غم و شادی و مرگ و زندگانی
شب و روزاند با هم تو أمانی
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۱۰۲ - آمدن اندر با دیوته های هر سه لوک به مبارکبادی رام
چو رام از فتح لنکا دل بپرداخت
به مردی و جوانمردی قران ساخت
ز قتل راون اهل هر سه عالم
شکفته چون گل و گفتند با هم
که ما خود رام را چون بندگانیم
ز بس احسان او شرمندگانیم
برای شکر این احسان شتابیم
به خدمت تهنیت گویان شتابیم
پریزادان چو این مژده شنیدند
مبارکباد گویان در رسیدند
شه روحانیان با لشکر خویش
به خاک پاش سوده افسر خویش
تنش با صد هزاران چشم روشن
به رنگ آفتابی جامه بر تن
چو طاووس بهشتی نغز پیکر
سراپا دیده همچون باغ عنبر
چو سروی رسته ز آب زندگانی
دلی بارش همه جزع یمانی ۲
به شوق روی رام نیک کردار
همه تن دیده گشته آسمان وار
همه روحانیان هر سه عالم
به سجده چون ملایک پیش آدم
سراسر دست و بازو یش ستودند
ادب کرد ه، تواضع ها نمودند
به هر تعظیم هر کس شاد و خندان
نموده رام تعظیمش دو چندان
به هنگامی که رام نیک نیت
بدان روحانیان شد گرم صحبت
هنومان بود محرم آشکارا
به پیشش برد حور ماه سیما
به صد جان گرچه عاشق بود مشتاق
ندیده روی آن خورشید آفاق
دلش را کارگر شد تیغ غیرت
سراپا گشت غرق بحر حیرت
نه روی آنکه از چشمش براند
نه تاب آنکه بر بستر نشاند
کشاکش در امید و بیم افتاد
ز شرم خلق غیرت یافت امداد
سپاه رشک چیره گشت بر شوق
هزیمت یافت قلب لشکرش ذوق
اگرچه روز رام از غصه شد شب
نجنبانید هیچ از نیک و بد لب
برون روی حیا را داشتی پاس
درون هر موی وقف تیغ الماس
به ظاهر خویش را خرسند می داشت
به مژگان آب حیرت بند می داش ت
چو خوناب جگ ر در دل نگنجید
ز لب زهر و ز مژگان خون تراوید
که از چشم چنین کس دور بهتر
ز رویش دیده ام بی نور بهتر
پریزادان همه گفتند با رام
که بد کردی چرا دل زین دلارام
خدا شاهد زمین و آسمان هم
که در پاکیست سیتا عین مریم
گواه عصمت این حور ماییم
نه از روی ریا بهر خداییم
ملائک هم قسم ها یاد کردند
ز بند غم دلش آزاد کردند
شه روحانیان هم خورد سوگند
نشد زان لیک جان رام خرسند
ز حرف راستی می یافت آزار
چو از بیغاره گردد زهر افکار
ز غیرت فرق نتوانست کردن
ز پند دوستان ، طعنۀ دشمن
نکرده شاهدی خلق باور
به حق دلستان شد بدگمان تر
نهال دوستی از دل برون کند
کمی افزود ، از مهرش دو صد چند
بدل شد دوستی با دشمنی ها
به سیتا، رام کرده راونی ها
به خود کرده چو مجنونان حکایت
به دل از دلستان خود شکایت
که ترک عاشقی کرد م به دلدار
کنون پیشم چه او ، چه نقش دیوار
خمار غیرت دل گفت با من :
منوش این باده جامش نیز بشکن
که آب زندگی چون گشت یکدم
ننوشد گرچه میرد تشنه آدم
نشان پای سگ بر جا نماید
در آن منزل فرشته در نیاید
نکویی هاش بد شد جمله پیشم
ز داغ غیرت دل، سینه ریشم
همان خال سیه بر لب شکربار
کنون دارم کراهت زو مگس وار
همان زلفی که گردن بست زنار
کنون ببریده خواهم چون سر مار
نبینم آن رخ چون لالۀ باغ
که از غیرت دلم چون لاله شد داغ
مگر کاتش بیفروزم دو فرسنگ
رود در وی سه بار آن دلبر سنگ
مژه پر اشک و جان پر آب حیرت
صنم حیران ز رام غرق غیرت
سلامت گر بر آید پاک جانست
وگر سوزد ، سزای جرم آنست
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۱۰۴ - نشستن رام بر تخت پرّان و رخصت شدن از دریا و رفتن در شهر اَود
دلش عزم وطن کرد از سر و جان
وطن را دوست دارد اهل ایمان
ز راون بود تخت گوهرین ساز
که از افسون همی آمد به پرواز
نشسته بر سرِ آن تخت پران
پری در بر چو بلقیسِ سلیمان
دوان دیو و پری اندر عنانش
دد و دام زمین فرمان برانش
بدین شوکت روان شد تختش از جا
گذشت آنگه چو ابر از روی دریا
ز اقبالش چو دریا را خبر شد
دوان آمد به پایش، نی به سر شد
سخن از عرض حال خویش جنباند
شکایت بر زبان ماهیان خواند
ز پل چون از پل قرضم در آزار
سبک کن گردن عجزم ازین بار
چو بشنید آن جوانمرد از لبش عرض
ادای قرض او شد بر سرش فرض
ولیکن در جواب آن راست گفتار
نکو اندیشه ای کرده دگر بار
که چون آری کند ب ر پل شکستن
که باشد آن چنان دشوار بستن
که تا محشر بنای پایدارش
به عالم ماند از وی یادگارش
نبیند دیده تا زآن سان نشانش
ندارد گوش باور داستانش
نه چون گویندگان رد سؤال است
که اندر مذهب همت وبال است
برادر را به آخر داد فرمان
که نیمی از میانش ساخت ویران
وداع از شخص دریا شد دگر بار
علم زد بر هوا ابر گهر بار
دو ساعت در هوا تختش روان گشت
ز دریا و زکوه و دشت بگذشت
چو ماند از تختگاهش یکدو فرسنگ
فرود آورد تخت دانش آهنگ
به شهر اندر خبر شد مرد و زن را
که خور بیت الشرف کرده وطن را
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۱۱۴ - منع کردن زاهد لو و کش را از ریاضت بسیار و دادن او کمانها به دست ایشان و دعا کردن او در حق ایشان
که فرزندان ! شما شهزادگانید
چو من خود را ز درویشان ندانید
به جان بندید دل در افسر و تخت
که درویشی بود کار عجب سخت
نیارد کرد سوزن کار شمشیر
به کَه قانع چو آهوکی شود شیر
نه بازیچه است ترک نعمت و ناز
حواس از آرزوها داشتن باز
شکم را جای لقمه سنگ دادن
هوا را دل به نومیدی نهادن
ز روی نازنینان دیده بستن
ز موی مه جبینان دل شکستن
نظر در دیده جان در تن فشردن
که چون در زندگی بی مرگ مردن
شکستن خارها در چشم پرخواب
ز نغمه ریختن در گوش سیماب
دماغ از بوی گل آشفته ماندن
چمن زار هوس نشکفته ماندن
شما را حق جوانمرد آفریده است
برای تخت و افسر آفرید ه است
چو بی محنت نصیب کس شود گنج
چرا بیهوده باید بردنش رنج
دل طفلان به گفتن کرد ارشاد
به دست هر یکی ، تیر و کمان داد
که این فن بهتر از طاعت شماراست
ریاضت پیشگی زیبنده ماراست
سلاح زاهدان زهد و صلاح است
صلاح پادشاهان از سلاح است
بگیرید این کمانها را ز دستم
که پشت د شمنانتان بر شکستم
دعا کردم که از شست شما تیر
شود همچون دعایم آسمان گیر
خدنگ آن کم از تیر قضا نیست
که مر تیر دعایم را خطا نیست
قدم خم نه خم تان بس کمان است
که کحل از دیده، وسمه ز ابروان است
کمان بگرفته در پایش فتادند
چو ابرو بر سر دیده نهادند
کمان ابرو جوانان کمانها
چو چار ابرو نمایان بی گمانها
کمانها داد و دادش علم آن یاد
چو آدم را شده جبریل استاد
به تیر انداختن ممتاز گشتند
چو ترک غمزه حکم انداز گشتند
به شادی هر دو فارغ دل ز اندوه
همی گشتند صید افکن دران کوه
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۱۱۶ - بنیاد کردن جگ و رها کردن رام اسب جگ اسمید را به اطراف عالم
سحرگاه از شبستان همچو خورشید
برون آمد به نذر جگ اسمید
مهیا ساخت بهر جگ اسباب
به آتشخانه رفته تیز چوب آب
به لچمن رفت فرمان کای برادر
شود حاضر به جراران لشکر
که اسب جگ را سر می دهم من
نگهبانش که باشد غیر لچمن
به سر پویان شد آن جویای ناموس
به یک پا ایستاد اندر زمین بوس
سیه گوش اشهبی پوینده چون باد
به قانون جگ اسمید سرداد
روان خود در پی لشکر برادر
علم زن آتش از دنبال صرصر
جهان پیما تر از صیت جوانمرد
به چار اطراف عالم خوش گذر کرد
چو دیدند آن لوند باد پار را
ک ه بوده بستنش بیرون ز یارا
نبست آن باد پا را کس هراسان
که پای باد نتوان بست ن آسان
خصوصاً چون بود همراه آتش
نیاید سرکشی از هیچ سرکش
قد شاهان دو تا در پیش آن باد
چو باد آید شود خم سرو آزاد
به هر جا رفت باد و آذر او
شد آن کشور به جان فرمانبر او
همی شد اسبش از کشور به کشور
بدینسان هفت کشور شد مس خر
چو هفت اقلیم را طی کرد برگشت
به زیر کوه لوکش نیز بگذشت
ندادند از دلیری پشت را خم
چو عهد راستان بستند محکم
کمان زه کرد ترکشها گشادند
ببستند اسب در میدان ستادند
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۱۱۷ - جنگ لچمن با لو و کش و خسته شدن لچمن به دست ایشان
ز شوخیهای آن دو طفل بی باک
برت برجست و لچمن شد غضبناک
هوا خواهان میدان را رضا داد
که گیرند آزمون را تیغ پولاد
به حکم آن دلیران بر دویدند
همه شمشیر شیرافکن کشیدند
دوان چون کنجه بازان جوان شیر
به یک سر ده گشاد اصناف شمشیر
دهل زن با نفیری گشت همپای
هم آوازه نفیرش شد دم نای
ز یکسو کوس کین آمد به فریاد
ز دیگر سو جوابش کوه می داد
ز باده نای زرین یافت امداد
فراوان آتش شمشیر پولاد
ز یکسو صد هزاران وز دگر سو
دو شیر یکدله شد روی ب ر رو
به سبقت پیشدستی خواست غازی
ز خود چون در روش اسبان تازی
نهادند از توکّل خود بر سر
ز همت جوشن افکندند در بر
چه در رزم و چه اندر عزم دیگر
که همت کار ساز آمد سراسر
به جان فرموده دادار پا دار
که بس اندک بس آمد بهر بسیار
کسی در آتش و آب ار بتازد
نسوزد بی قضا نی غرق سازد
چو پیش از مرگ هرگز کس نمیرد
ز دشمن دل زبونی چون پذیرد
چنین گویند کان طفلان نادان
پی ناموس بگذشتند از جان
به تن هر موی شان شد پنجۀ شیر
چو مهر از کین سراپا گشته شمش یر
دو تا پشت کمانها راست زو تیر
دعای بی ریایی بود تقدیر
به خونریزی جهان کش تیغ فولاد
به شاگردی غمزه به ز استاد
فنا را قاتل و مقتول یکسان
همه چون لشکر شطرنج بی جان
کمان خمپاره کرد و عطسه زن تیر
سنان مرثیه خوان و تیغ تکبیر
چو چشمان بتان آن دو کماندار
جهانی را به دم کشتند یکبار
به جان مشتاق کرد آن شیرافکن
به آهن چون به مغناطیس آهن
ز زخم تیر آن شیران ناورد
به میدان هیچ مردی تاب ناورد
سپاه رام فتح اندیشه بشکست
چو مو از شانه صد جا بیش بشکست
اگر چه کرد لچمن جنگ بسیار
به زخم تیر لو شد آخر افگار
ز بس زد تیر پیکان از جگر جوش
همه تن خون شد و افتاد بی هوش
خبر شد رام را کز زخم دشمن
به میدان خسته افتاده است لچمن
دو طفل زاهد اسب جگ بستند
به یک حمله سپه جمله شکستند
شگفتی ماند زان رام دلاور
که چون شد خسته از طفلان برادر
تو گویی ربع مسکون درنوردید
ز فرزاندان زاهد چون خطر دید
برت را با سترگن داد فرمان
که بشتابند با فوج فراوان
چو سربازان به مردی جان سپارند
زمیدان خسته لچمن را بیارند
سزای دشمنان زانسان نماید
که از وی مرگ را هم غیرت آید
برت با لشکر بیرون ز تعداد
به پا افتاد، پا در راه بنهاد
پری و آدمی، دیو و دد و دام
دوان همراهش از فرموده رام
قوی دل رام ز استعداد لشکر
که بنمودش فلک بازی دیگر
دگر در گوش آن آوازه آمد
که لشکر را شکست تازه آمد
برت هر چند سعی از حد فزون برد
همان شربت که لچمن خورد او خورد
بدینسان هر که او دیگر فرستاد
نکرده هیچ کار از پا در افتاد
مگر بود آنچنان آنجای ناساز
که هر کس رفتی آنجا، نامدی باز
به باقی ماندگان رام صف آرای
ضرورت دید خود جنبید از جای
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۱۱۸ - جنگ رام با لو و کش و خسته شدن رام از دست ایشان
ز جا شیری فلک فرسای جنبید
فلک حیران که کوه از جای جنبید
هژبر معرکه لنکا شکن رام
که از بیمش شود خون باده در جام
شکوه پادشاهی پیش رو کرد
دو اسبه تاخت بر رت بهر ناورد
به سبقت پیشدستی خواست در کار
به لوکش تیر باران کرد بسیار
حریفان مستعد جنگ بودند
ز میدان پیش تعظیمش نمودند
چو تیر انداخت از خجلت کمان را
روان برداشت شمشیر و سنان را
به غیرت گرچه تند و تیز آشفت
ولی تیغ و سنان کندی پذیرفت
سر نیزه به گاه حمله شد خم
لب تیغش ز پرّانی نزد دم
حسامش شد چو برگ بید چوبین
چو نیشکر شکسته نوک ژوپین
به رمحش طعنه گر شد موی بر تن
به تیغش خنده می زد تیغ سوسن
مزاج خون به خون گرم پیوست
دم شمشیر نوک نیزه اش بست
مگر شد مهر فرزندیش روشن
که گاهی زخم فرصت بردی آهن
ز دیگر سو پسر چون ناوک انداخت
پدر را خسته کرد و باز نشناخت
به زخم تیر لو شد رام افگار
دل عاشق چو از مژگان دلدار
نه لو بد رام را کو زخم کین زد
که تیر عشوه سیتا از کمین زد
به میدان ماند شخص رام خسته
گریزان گشت لشکر دل شکسته
پسر کشته پدر را بر نمی داشت
برادر را برادر خسته بگذاشت
سراسیمه ازو لشکر جدا شد
بدن خاکست ازو چون سر جدا شد
وزیده باد فتح آسمانی
کش و لو باغ باغ از شادمانی
ولی چون کوس کین آمد به فریاد
به گوش زاهد آن افتاد آواز
به حجره در نهاده گوش بر گوش
به حیرت می گزید انگشت افسوس
که اندر کوه باشد کارزاری
وگرنه چیست بانگ کوس باری ؟
چه نسبت جنگ را همسایۀ من
که خوش کردیم صلح کل به دشمن
نه من با کس، نه کس با من بداندیش
بجز خود را ندانم دشمن خویش
به من دشمن بغیر از نفس کس نیست
به جنگ من خود او را دسترس نیست
هم او را تا به خود بد خواه دیدیم
به شمشیر ریاضت سر بریدیم
مگر شد زنده نفس من دگر بار
که آمد بهر کین با من به پیکار
ازین آواز حیران با دل تنگ
که در کوهم که را با کیست این جنگ؟
روان شد تا بر آتش ریزد آبی
به صلح از جنگ بستاند ثوابی
پدر افتاده، فرزندان ستاده
تماشا دیده در حیرت فتاده
نکرده طعنه ناشایستگی شان
که می دانست نادانستگی شان
ز روی آن حقیقت پرده برداشت
ز گفتن گفتۀ ناگفته نگذاشت
نخستین کرد بر هر یک دعاها
پس آنگه گفت یک یک ماجراها
گرفته دست هر یک شد روانه
به میدان جانب رام یگانه
که عقل مصلحت دان چون گهر سفت
به اول جنگ آخر آشتی گفت
سوی رام آمد آن پیر نکوکار
مسیحا رفت بر بالین بیمار
زده آبی به روی رام آزاد
به هوش آمد چو مستان دیده بگشاد
به زخمش پیر دست مرحمت سود
نموده خستگی ها روی بهبود
بگفتا کیستی کز مهربانی
مرا بخشیدی از سر زندگانی
که شکر این چنین نعمت ندانم
به جان منت پذیرم تا توانم
به پاسخ زاهد فرخنده دیدار
همه سرّ نهفته کرد اظهار
کش و لو را به پای رام افکند
که ما را بخش جرم این دو فرزند
که نا دانسته شد در جنگ تقصیر
به حیرت ماند رام از گفتۀ پیر
شگفتی در شگفتی در فزودش
که در وهم و گمان این هم نبودش
گرفت اندر کنار و ماند حیران
به شفقت بوسه زد بر روی ایشان
دلش راز محبت کرد پیدا
نهان پرسید حال ماه سیتا
چو بشنید آن نوید شادمانی
که در کوه است جای لعل کانی
فزون شد آتش شوق جگرتاب
شتابان گشت چون تشنه سو ی آب
افسرالملوک عاملی : کوروش نامه
پادشاهی دیو کس اولین شاه ماد
دیو کس نخستین شه ماد بود
وز او سر به سر کشور آباد بود
بسی بود آن شاه باعدل وداد
کریم و جوانمرد و نیکونهاد
گزیدند او را به شاهنشهی
نشاندند وی را به گاه مهی
چو بر گاه شد شاه باعدل و داد
کلاه بزرگی به گسر بر نهاد
بفرمود تا شارسان ساختند
یکی شهر زیبا بیاراستند
در آن شارسان هفت دژشدپدید
چنان شهر تا آن زمان کس ندید
یکی بر یکی بر تری داشتی
که بر آسمان سر برافراشتی
چو رنگین کمان هفت دژ شد عیان
که از هفت اورنگ بودی نشان
ز سبز و سفید و ز سرخ و ز زرد
بنفش و سیه ورنگ هم لاژورد
چو جنت یکی شهر آمد پدید
چنو در جهان کس ندید و شنید
ببخشید شه نعمت بیکران
هنرپروان را کران تا کران
سپس جشن شاهانه آراستند
بهشادی فزوده زغم کاستند
بر او هکمتانه نهادند نام
فشاندند دست و گرفتند جام
ز غوغای طبل و ز آوای کوس
بلرزید نه گنبد آبنوس
بدینگونه شه کشور آباد کرد
یکی شهر هرگوشه بنیاد کرد
چنین اند شاهان نیکو سرشت
که سازند دنیا چو باغ بهشت
افسرالملوک عاملی : کوروش نامه
برتخت نشستن فره فرتیش
چویک هفته بگذشت از مرگ شاه
فره فرتیش شاه برشد بگاه
بشاهی بر او خواندند آفرین
بگتند کای شاه با داد و دین
همه بندگانیم و تو شهریار
که از شه دیو کس توئی یادگار
شه نو جوان چون بر آمد بتخت
بفرمود کای مردم نیک بخت
منم چون پدر با شما مهربان
نیم از بد دل و بدگمان
هماره امیدم به یکتا خداست
خدائی که مارا بخودرهنماست
بر آنم که کشور ستانی کنم
جهان گیرم و دادبانی کنم
کنم ماد را کشوری نامدار
که ماند از آن نام در روزگار
بگفتند یکسر که ما بنده ایم
بفرمان و رأیت سر افکنده ایم
بفرمود من پارس را بیگمان
مسخر نمایم به تیر و کمان
که مادی پرسه بوند آریا
دو شاخه ز یک ریشه از هم سوا
دولپه بیک پوست بودیم ما
زمانه زهم کرد مارا جدا
بباید بیکدیگر آمیختن
بصلح ار نشد باید آویختن
شما لشکر مادگرد آورید
سوی پارس باید که لشکر برید
بگفتند کای شاه فرمان تراست
سرما زحکمت به پیچد خطاست
چویک چند روزی برین بر گذشت
همه لشگر ماد آماده گشت
همه شیر اوزن چو پیل دمان
گرفته بکف تیغ و تیر و کمان
سپه را چو آماده کار کرد
پس آنگاه آهنگ پیکار کرد
به لشکر چنین گفت شاه دلیر
که بودی بجنگ آوری نره شیر
که تا جانب پارس روی آوردند
مگر آب رفته بجوی آوردند
چو سر برزد از خاوران آفتاب
سر جنگجویان بر آمد ز خواب
ز هر سو بپاخواست فریاد جنگ
ز شیران غران و غران پلنگ
دلیران ستاده همه صف بصف
چو پیل دمان بر لب آورده کف
سوی پارس کردند آهنگ جنگ
که آرند آن سرزمین را بچنگ
چو دشمن از این حمله آگاه شد
همه لشکر پارس در راه شد
دو لشکر بهم سخت آویختند
نوای دلیری بر انگیختند
چو شب گشت و آن شب همه روز شد
شه ماد در جنگ پیروز شد
چو لشکر به پیروزی آمد قرین
بپا خاست از هر طرف آفرین
به پیروزی و فتح چون کام یافت
سری مست از شور این جام یافت
پس آنگاه آهنگ آشور کرد
جهانرا همه پر شر و شور کرد
افسرالملوک عاملی : کوروش نامه
جنگ فره فرتیش بابنی بال شاه آشور
بنی خود شاه آشوریان
بجنگش همی بست آنکه میان
بجنگ شه ماد همت گماشت
هزاران دلیری که آماده داشت
نبرد دلیران چو آغاز گشت
بنی پال با بخت دمساز گشت
شه ماد مغلوب و منکوب شد
سپاه شکسته در آشوب شد
فره فرتیش در میان کشته شد
سپاه شه ماد سرگشته شد
هزیمت گرفتند ز آشوریان
بسوی وطن زار گشته روان
بسوک شه خویش گریان همه
بکشور بیفتاد بس همهمه
هو خشتر فرزانه فرزند او
همان پاکزاد خردمند او
ز مرگ پدر چون خبردار شد
از این درد آشفت وبس زارشد
چه شب ها که از محنت و آه ودرد
بپچید بر خویش وبس نوحه کرد
افسرالملوک عاملی : کوروش نامه
خو نخواهی هو خشتر از پادشاه آشور
چو یک هفته سوک پدر را بداشت
بخونخواهی شاه همت گماشت
همی گفت با فر یزدان پاک
بنی پال را افکنم روی خاک
باَتش بسوزم همه کشورش
پراکنده سازم همه لشکرش
بی کشتنش بسته ام من کمر
کنم کشورش جمله زیر و زبر
باَ شوریان سخت تازم همی
روان پدر شاد سازم همی
باشور اگر ما بیابیم راه
نه آشور مانم نه تخت و نه شاه
چو فردا شود روی گردان سپید
بفتح و به نصرت بشوق و امید
سواران آماده چندین هزار
همه شیر مرد و همه نامدار
دگر باره آماده سازم بجنگ
که پیروزی آرام دگرره بچنگ
بلشکر کشی چونکه تدبیر داشت
بهر صد سواری دلیری گماشت
بتوفیدگی همچو برق جهان
تو گوئی بخشم آمده آسمان
دلیران و جنگنده و کینه جوی
همه سوی آشور بردند روی
دلی پر ز کینه سری پر شتاب
ز مرگ پدر شاه بی توش و تاب
کمر بهر کین پدر بسته تنگ
نیاورده بر خویش تاب و درنگ
چو از کار لشکر بپرداختند
سوی نینوا جملگی تاختند
درو دشت آشور گشته سیاه
ز جنگی دلیران ایران سپاه
بنی پال بشیند چون این خبر
که آید پسر بهر کین پدر
بگفتا بکشتن دهد جان خویش
که پارا ز اندازه بنهاده پیش
بفرمود لشکر بهامون کشند
همه لشکر ماد را در خون کشند
چو آشور با ما شد روبرروی
همه کینه انگیز و پر خاشجوی
جوانان ایران همه شیر مرد
بر آورده از دشمن خویش گرد
چویک چند روزی بر آمد ز جنگ
بگرز و بزوبین و تیرو خدنگ
شکستی بر آمد با شور سخت
ز آشوریان جمله برگشت بخت
بنی پال تا نینوا در گریخت
همه نظم لشکر زهم در گسیخت
بفرمود بندند دروازه زان
که یابند از خشم دشمن امان
هو خشتر چون دید این ماجرا
که بستند دروازه شهر را
بفرمود تا شهر ویران کنند
همه شهر چون دشت یکسان کنند
به بستند بر شهر آب روان
که تا خیره دشمن نیابد امان
همی خواست تا شهر ویران کند
شه و لشکر را گریزان کند
در آن پهنِۀ جنگ پر های و هوی
که سر ها بمیدان فتاده چو گوی
نبودی کسی را به کس دسترس
نبودی بجز کشته فریاد رس
بنا گه سواری بیامد زماد
بر شاه ماد این خبر را بداد
چنین گفت کای شاه با داد ودین
که از ماد دارم پیامی چنین
سکاها که دارند خوئی درشت
بتیر افکنی همچنان خارپشت
شتابان از آن سوی بحر خزر
شده جانب خاک ما رهسپر
بمرز وطن ز آذر آبادگان
بتازندگی تنگ بسته میان
شه ماد چون این سخن را شنید
یکی آه سرد جگر بر کشید
برافروخروخت از خشم و آنگاه گفت
که جانم دگر گشت بادرد جفت
دریغا دریغا که خون پدر
هدر شد مرا زین پیام و خبر
کنونم نه یارای رفتن بود
نه یارای این کین نهفتن بود
بفرمود لشکر بجنبد ز جای
بدستور آن شاه فرخنده رای
بسوی ارومیه لشکر برند
بر آن قوم وحشی هجوم آورند
عنان را از آن رز مگه در کشید
بسوی ارومیه لشکر کشید
چنان تاخت بر پهنه کار زار
کز آنان بر آمد بسختی دمار
نماندی بر آنان چو راه ستیز
گرفتند از آن ملک راه گریز
ولی آتشی زیر سرپوش بود
بظاهر مر این شعله خاموش بود
سکاها به نیرنگ ظاهر شکست
که ایران زمین را بیارند دست
بهر گوشه ای آتش افروختند
به آتش همه شهرها سوختند
چه برروی آب و چه روی زمین
بر افروختنی آتش خشم و کین
بگفتند با شاه کای شهریار
سران سکاهای بی اعتبار
گرفتند جشنی چو دیوانگان
به باده سرائی نهاده میان
چو شه گشت زین ماجرا با خبر
بگفتا از آنان نمانم اثر
بگنجور دانا بفرمود شاه
مهیا کند ساز و برگ سپاه
بگیرند پیرامن جشن گاه
بسازند آئین شان را تباه
چو شاه سکاها و سردارشان
ز عیش وطرب تیره شد کارشان
بیکباره گشتند تسلیم شاه
بهم خورد نظم قشون و سپاه
شکستی چو افتاد بر آن گروه
بیفتاد لشکر ز فرو شکوه
سکاها چو گشتند تسلیم شاه
شهنشاه دادی به آنان پناه
زکار سکاها چو پرداخت شاه
به آشور گفتا فرستم سپاه
که تازان گروه سیه دودمان
بر آرم بنیروی لشکر امان
بنی پال گفتند خود در گذشت
بخاک سیه هست او را نشست
در آشور باشد بسی هرج و مرج
سخن از بزرگان نیاید بخرج
ببابل همان حکمران شاه شد
بنوپر سره شاه برگاه شد
شه ماد خود قاصدی نیک نام
ببابل فرستاد و داد این پیام
شه ماد خشنود از کار توست
همی راضی از کار و کردار توست
ببابل ترا پادشاهی رواست
سرافرازی تو گوارای ماست
مرا باتو هرگز سر جنگ نیست
بجز دوستی با تو آهنگ نیسث
که پوربنی پال در نینوا
شده شاه لیکن بسی بینوا
نه بر حکم او کس نهاده است گوش
نه دارای فهم و نه عقل و نه هوش
بنی پال باب مرا کشته است
سر تختش این گونه بر گشته است
روم نینوا من بکین پدر
نمایم من آن شهر زیر وزیر
اگر یلر باشی تو با من بجنگ
بسی بهره آید ترا خود بچنگ
چو پیک شهنشه ببابل رسید
بنوپر سره گفته شه شنید
بگفتا یکی بنده ام شاه را
گشایم همین راه و هم گاه را
زپور بنی پال بس رنجه ام
بر آرم دمارش بسر پنجه ام
چو پیمان شاهنشهان بسته شد
دو کشور تو گوئی که پیوسته شد
سپاهی چو دریا زبابل گذشت
سوی نینوا در نور دید دشت
چو پور بنی پال آنرا شنید
یکی آه سرد از جگر بر کشید
بگفتا ببندید باروی شهر
ک مارا نباشد از این جنگ بهر
چو با جنگ ایشان مرانیست رای
همان به که در شهر گیریم جای
جداگشته چون بابل از نینوا
نخیزد بجز ماتم از نی، نوا
افسرالملوک عاملی : کوروش نامه
آتش زدن پسر بنی پال برخود و خانواده اش
چو پوربنی پال یی چاره شد
حصار اندرون در پی چاره شد
سر برج و بارو چو لشکر بدید
ز پیروزی و بخت خود دل برید
بگفتا دگر، روز من شد تباه
نه یار و نه یارو نه گنج و سپاه
شبانه یکی آتشی بر فروخت
خود و خانواده همه پاک سوخت
همی در سرای خود آتش فکند
ز کژی بابش بد آید بسر
به آتش بسوزد همه خانمان
چو بد کرده باشد سر دودمان
وگر نیک رفتار باشد بدهر
کسانش بنیکی بیاند بهر
چو فرزند خوددوست دارای بسی
نباید نمائی بدی با کسی
بنی پال بد کرد و پورش بسوخت
همان آتش خیره خود بر فروخت
هو خشتر چو بشنید کردار او
از آن آتش گرم و رفتار او
غمین گشت لیکن ز پیکار دست
زکشتار آن بینوایان به بست
نگه کرد دروازه را باز یافت
بفرمان او خیلی لشکر شتافت
وزین روی مردان آشوریان
همه سر برهنه خمیده میان
سوی شاه ایران نهادند روی
ز تسلیم و تختش همی گفتگوی
شه ماد و بابل دوشاه جوان
فکندند از دست تیغ و سنان
چو تسلیمشان شد قبول دو شاه
ز بهر شهان بر گشادند راه
دگر منقرض گشت آشوریان
زبابل بشد نیم و نیم آریان
چنین گفته شد بین دو شهریار
که مارا باید در این کار قرار
چو بر نینوا شاه لشکر کشید
زبالای دجله به ایران رسید
فلسطین و سوریه و بین نهر
شه بابل از آن همی جست بهر
چو شد کار آشوریان ساخته
همی بومشان گشت پرداخته
شه ماد با فتح و با فرهی
سوی هکمتانه بشد بابهی
شه بابل آمد به همراه او
که بودند باهم چنان نیک خو
چنان دوست گشتند باهم دوشاه
که از بابل آمد به ایران براه
بشد دختر شاه را خواستگار
برای پسر خواست آن تاجدار
چو بخت النصر پور آن شاه بود
جوان بود و هم در خورگاه بود
شهنشه پذیرفت خواهش از او
بدو داد آن دختر ماهرو
چو دختر باو داد آن شهریار
بشد رشته دوستی استوار
ببابل ببردند چون دخت شاه
سر شاه بابل بر آمد بماه
باندک زمانی شهنشاه ماد
کمر بست و بسیار کشور گشاد
به تسخیر لیدی هوش کرده شاه
بگفتا منم شاه بافر و جاه
کنون بابدم نیک رائی کنم
از این بیش کشور گشائی کنم
همی بود در فکر تسخیر آن
نمی بافتی فرصتی آن چنان
چو یک روز گفتند با شهریار
که چند از سکاهای بی اعتبار
بکشته سه تن از جوانان ماد
به لیدی پناهنده گشتند و شاد
هو خشتر چو بشنید خوداین خبر
بگفتا کشم لیدیان سربسر
پیامی فرستاد بر لیدیان
سکاها که هستند از آریان
زمادی بکشتند ایشان سه تن
به لیدی نهان کرده خود جان و تن
فرستیده آن ناکسان نزد من
که از خاک تیره کنمشان کفن
وگرنه نمایم چنان جنگ و جوش
که مادی ز لیدی بر آرد خروش
چو این پیک آمد بر شاه سارد
پیام شهنشاه بر وی گشاد
شه لیدیان گفت من جنگ را
گزینم اگر، به که این ننگ را
چو آمد چنین پیک بر شاه ماد
خبر از شه لیدی و جنگ داد
شهنشه بر آشفت و گفتی سپاه
ببینید سان و بپوئید راه
چو لشکرشد آماده کارزار
زمین زیر پای هزاران هزار
سوار و پیاده همی با شکوه
برفتند از دشت و صحرا و کوه
بدشتی دو لشکر بهم چون رسید
زغو غایشانگوشها بر درید
همی جنگ کردند با یکدگر
نه این را شکست و نه آنرا اظفر
چوشش سال این جنگ بددرمیان
همی بود بر هر دو لشگرزیان