عبارات مورد جستجو در ۲۷۶۱ گوهر پیدا شد:
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۵۹ - داعی شیرازی قُدِّسَ سِرُّه
وهُوَ فخرالعارفین و زین الواصلین سید نظام الدین محمود واعظ الملقب به داعی الی اللّه. از سادات حسینی و سلسلهٔ نسبش به نوزده واسطه منتهی گردد به زید بن علی و اجداد او را در انساب همه داعی لقب بوده. غرض، سید، فاضل و کامل و صاحب مقامات و کرامات عالیه بوده و جمعی کثیر از مشایخ معاصرین خود را دیده. ارادت و اخلاص جناب شاه نورالدین نعمة اللّه کرمانی قدّس سرّه گزیده و از اکابر خلفای آن جناب گردیده و جمعی از اعاظم عارفین و کبرای اهل یقین را ملاقات کرده و صحبت داشته و جناب شیخ ابواسحق بهرامی شیرازی که شیخ او بوده، او را ترغیب نمود که به کرمان رفته فیض ارادت جناب شاه نعمت اللّه را دریابد و او متابعت کرده، بعد از وصول گفته:
شدم به خطّهٔ کرمان و جانم آگه شد
که مرشد دل من شاه نعمت اللّه شد
شیخ ابواسحق بهرامی و سلطان سید احمد کبیر را در منظومات خویش ستوده ونیز شیخ حدیث وی شیخ احمد معروف به ابن الحجر بوده. غرض، عربیّاً و فارسیاً، نظماً و نثراً تألیفات و تصنیفات پرداخته. کلیات آن جناب دیده شد. از پنجاه هزار بیت متجاوز است. در سنهٔ ۸۶۰ که از مدت عمرش پنجاه و پنج سال گذشته بود، به جمع آن رخصت داد. غزلیاتش سه دیوان است. قدسیات، واردات، صادرات. شش مثنوی دارد که آن را ستّه گویند. بدین موجب مثنوی مشاهد،مثنوی گنج روان،مثنوی چهل صباح،مثنوی چهارچمن،مثنوی چشمه زندگانی، مثنوی عشق نامه. شرح بر گلشن راز نگاشته موسوم است به نسایم گلشن. شرحی هم به خواهش سید ابوالوفاء مرید خود که قبرش در خارج شیراز است بر مثنوی مولوی نوشته. به غیر اینها رسالات بسیار دارد که اسامی بعضی از آنها چنین است: رسالهٔ خیرالزّاد عربیّاً و فارسیّاً، کتاب محاضر السیر فی احوال خیر البشر نظماً و نثراً، رسالهٔ بیان عیان فی الحقایق، رسالهٔ جواهر الکنوز در شرح رباعیات سعدالدین حموی، رسالهٔ نظام و سرانجام مشتمل بر ده جام، رسالهٔ ثمرة الجیب عربیّاً، رسالهٔ قلب و روح عربیّاً، رسالهٔ مرآة الوجود فارسیاً، رسالهٔ چهار مطلب، رسالهٔ الفواید فی نقل العقاید، رسالهٔ اشارة الثقال، رسالهٔ ترجمة الاخبار العلوّیة، اسوة الکسوة، معرفة النفس، تلویحات الحرمیّه، سلوة القلوب، رسالهٔ الشَّد متعلقة بالعد مبنی بر دوازده فصل در طریقت، مراشد الرموز، لطایف راه روشن، کلمات باقیه و رسالهٔ کمیلیه، دیباچهٔ جمال و کمال، تحریر الوجود المطلق، ترجمهٔ رسالهٔمحی الدین، رسالهٔ لمعه، رسالهٔ فی المعنی المحبه، تحفة المشتاق، کشف المراتب، اصطلاحات دُرّ البحر فی معنی بیت العطار، رسالهٔ اوراد، تاج نامهٔ شجریه، رسالهٔ قلهاتیه، رسالهٔ طراز الایاله، رسالهٔ رضاییه، رسالهٔ ولایة. چون دیوان آن جناب کمیاب و رسالاتش بی حساب و ذکرش در کمتر کتاب بود اسامی آنها را قلمی نمود. مدت عمر آن جناب زیاده از پنجاه و هفت سال. در سنهٔ ۸۶۷ وفات یافت. مزارش در خارج شیراز و زیارت گاه اهل نیاز است و از اشعار اوست:
مِنْقصاید
به پای دل سفر کن گر هوای ملک جان داری
نداری در قدم یک گام لیکن صد زبان داری
ترا مشرب بسی تنگ است و چشمِ دل بسی تیره
وگرنه سوی هر ذره جهانی در جهان داری
تو این هستی خود را هر زمان بند بلایی دان
به کوی نیستی گر پا نهی دارالامان داری
مِنْغزلیاته
خدا را عاشقان کعبه بربندید محملها
که گر شوق درون باشد شود نزدیک منزلها
٭٭٭
خدا جویی سزا باشد سراندازان فانی را
که عاشق در نظر نارد طریق صرفه دانی را
٭٭٭
سر شد و راه خرابات به پایان نرسید
آری این راه ره بی سر و بی پایانست
عشق دردی است به نزدیک طبیبان لیکن
دردمندان همه دانند که آن درمانست
٭٭٭
مانگوییم که موجود حقیقی ماییم
کز میان همه اعداد یکی موجود است
٭٭٭
تا نگوییم چرا سجدهٔ آدم کردند
پردهای بیش نبود آدم و حق مسجود است
٭٭٭
مسلم است کسی را طرب ز بادهٔ عشق
که مست خسبد و در حشر مست برخیزد
٭٭٭
اعیان جهان مظهر اسماء و صفاتند
اسماء و صفات آیینهٔ حضرت ذاتند
مجموع مراتب که به هستی شده دائم
امواج و حبابند که در بحر حیاتند
٭٭٭
تراست چشم جهان بین، بیا نهان بین شو
که گفت گرد ببین خواجه وسوار مبین
٭٭٭
ای آنکه از خدا طلبیدی وصال او
آیینه صاف کن که ببینی جمال او
بی عشق هر که گفت که این راه ممکن است
بر ما نه لازم است شنیدن محال او
٭٭٭
در طریقت هرکه در هر عالمی گامی زند
کی توان گفتن که هست او مرد کار افتادهای
٭٭٭
ای که دل بر هجر بنهادی و سستت گشت پای
در حریم وصل یار خویش مشکل میرسی
٭٭٭
معنی صفت را نشدی جلوهٔ آثار
گر نام به هر مرتبه از ذات نبودی
٭٭٭
چو باد خاک تو خواهد به هر طرف بردن
مهل که از تو نشیند به خاطری گردی
منتخب مثنوی موسوم به مشاهد
بلبل اگر ناله برآرد رواست
خاصه که از طرف گلستان جداست
سبزه به تلخی نفسی میزند
وان نفس از بهرِ کسی میزند
کو دل یک قطره که بی ذوق اوست
گردن یک ذره که بی طوق اوست
ابر نگرید مگر از شوق او
باغ نخندد مگر از ذوق او
آه که هر ذره رقیب من است
در طلب مهر حبیب من است
چند طلب باشد و مطلوب نه
جور رقیب و رخ محبوب نه
بال مرا قوت پرواز ده
یا نظری در دلِ من باز ده
بو که نمیریم و به منزل رسیم
آخر این لُجّه به ساحل رسیم
از طلب خویش کس آگاه نیست
ورنه که جویندهٔ آن راه نیست
در طلب هر چه به سر میبری
آن طلب اوست اگر بنگری
هرکس از آن پرده که جنبیده است
چهرهٔ مقصود در آن دیده است
عشق طلب کن که به جایی رسی
وز قدم او به نوایی رسی
سر به ره سلطنت فقر پیچ
تا نخری ملک سلیمان به هیچ
نیست تجرد صفت آب و گل
هست تجرد صفت جان ودل
وسوسه را نام تعبد مکن
تفرقه را نام تجرد مکن
مرد شود هر که به مردی رسید
ای خنک آن دل که به دردی رسید
لذت مردان روش و کوشش است
لذت مردم خورش و پوشش است
هر که ندارد دل او این مذاق
گر همه جان است که هذا فراق
ذوق نداری مکن این جرعه، نوش
شوق نداری مکن این نغمه، گوش
چند بپوشیم به گِلْآفتاب
چند بنوشیم به محفل شراب
پردهٔ پندار بباید درید
تا شود احوال قیامت پدید
هرکه شناسای خود و دوست نیست
خاک به مغزش که بجز پوست نیست
بر طبقاتست در این ره شناخت
ای خنک آن دل که به یک جا نساخت
ای که ندانی چها در تو است
جملهٔ اوصاف خدا در تو است
داغ من از دستِ نگار من است
نالهٔ من از پی یار من است
هرکه دم از وحدت و توحید زد
کی قدم اندر ره تقلید زد
هیچ شکی نیست که در عین آب
هست یکی قطره و موج و حباب
راه یکی ره رو و منزل یکی
خانه یکی، دوست یکی، دل یکی
منتخب مثنوی موسوم به گنج روان
چو صنعش نشاید کماهی شناخت
که یارد کمال الهی شناخت
اگر موج دریا بود صد هزار
تو مجموع یک آب دریا شمار
ز یک آفتاب است این روشنی
ز روزن فضولی ما و منی
خلاف از من و تست دعوی که بود
وگرنه همانست معنی که بود
اگر در تعین صفات قدیم
مخالف نماید تو را ای سلیم
علی الحق نگه کن که مابین نیست
چرا کان همه غیر یک عین نیست
یقین عین ذاتست جمع صفات
تعین همه اعتبارات ذات
نه نفی صفاتست این ظن مبر
به اثبات اندیشهٔ مختصر
که ذات و صفات وتعین یکی است
اگر در خیال من و تو شکی است
همه نامها بهر هستی است وام
وز آنجا که هستی است خود نیست نام
طلسمی است گیتی ز حی قدیم
وزو خلق عالم در امید و بیم
اگر راست خواهی بود در مثال
همه وهم پندار و خواب و خیال
ترا در نظر دارد آن دلفریب
ندارد ز رویت زمانی شکیب
به تو بیند ای جان جهان سر بسر
که انسان عینش تویی در نظر
به لطف و به قهر و به ناز و نیاز
به رخسار تودیده کرده است باز
همه عمر اگر شد مقامیت قید
مقامی دگر کی توان کرد صید
به جمعیت آن کس رسید از تمام
که بگذشت از هر یکی، والسلام
مِنْمثنوی چهل صباح
آن کس که سرشت مازِ گل کرد
گل را به چهل صباح دل کرد
دل آینهٔ ظهور خود ساخت
دل مظهر پاک نور خود ساخت
مستند ز بادهٔ الهی
مست و هشیار و هرکه خواهی
گر سُبحه و گر صلیب دارند
از حضرت او نصیب دارند
ای سالک ره چه خفتهای، خیز
گر مرد رهی به ره درآویز
آن را که خیال خورد و خواب است
زین ره به خیال در حجاب است
تا کی ز خیال پیچ در پیچ
کاخر که نگه کنی بود هیچ
صوفی و حکیم را رها کن
روی دل خویش در خدا کن
گر راه خدای مینوردی
بگذار طریق هرزه گردی
عزلت چه بود گذشتن از غیر
کردن به درون خویشتن سیر
گر خواهی سیر عالم دل
از عالم خلق دیده بگسل
میباش همیشه حاضر کار
تا خود چه رسد ز حضرت یار
گر همت تو بلند باشد
رفتار تو ارجمند باشد
هر کو نگذشت از منازل
بر وی ننهند نام کامل
خاموشی را بسی خواص است
خاموش ز نیک و بد خلاص است
ترک آن باشد که واگذاری
بیرون و درون هر آنچه داری
تا چند تو در میانه باشی
آن به که تو درمیان نباشی
از قدرت آدمی چه خیزد
کو از همه چیز میگریزد
معنیِ فنا بگویمت من
از هستی و نیستی گذشتن
من گفتن و من نبودن آنجا
جز نقش بدن نبودن آنجا
بی ذات و صفات و فعل و آثار
بی وهم و خیال و فکر و پندار
مِنْمثنوی موسوم به چهار چمن
فطرت آدمی چه خوش شجری است
نظر تربیت چه خوش نظری است
گو ملک از غم بشر میسوز
کاین نهالی است بوستان افروز
آن وجود حقیقت است و دو دال
بر یکی عین نزد اهل کمال
خواهیش خوان حقیقتی دایم
خواهیش هستیای به خود قایم
گرچه ذات از صفات ممتاز است
دیدهٔ دل به هر یکی باز است
هر دو هستند وهست نیست دو تا
دو رها کن که خود یکی است خدا
هست یک عین و در همه اطوار
متجلی به صد هزار آثار
وین اثرها همه درین مابین
در حقایق یکی جدا در عین
شده این عینشان حقیقتِ کل
خواه درخار بین و خواهی گل
راستی هستی تصور شوم
میکند خلق را ز حق محروم
همه اصحاب در حجاب خودند
عاشقان خیال و خواب خودند
یاد حق میکنند و غافل ازو
خود چه خواهند بود حاصل ازو
هریکی راست پردهای در پیش
به کمالی شمرده پردهٔ خویش
وانکه از مکر عجزی آورده
تا ندرَد برو کسی پرده
مثنوی چشمهٔ زندگانی
ندارد شبهه، چه هشیار و چه مست
که فی الواقع نشان از هستی هست
پس او وحدت او جز یکی نیست
مرا باری درین معنی شکی نیست
چو وحدت دان تو باقیِ صفاتش
که هر یک نیست الا عین ذاتش
صفات تو تویی اندر نمودار
ز پیش چشم مردم پرده بردار
که میگوید که هست اینجا حجابی
نمیبینم حجاب از هیچ بابی
به خود هست و به خود باشد، به خود بود
جهان نقشی است کو از خویش بنمود
محال است انفصال عکس از نور
به ظاهر گرچه میبینیش زو دور
مثنوی عشق نامه
چیست عین عشق، عین هرچه هست
عین هستی، عین بالا، عین پست
ای همه فعل و صفات و ذات تو
ظاهر از هر مظهری آیات تو
عشق مستغنی است از تشبیه ما
برتر از تشبیه و از تنزیه ما
مطلق از الحاد و از توحید ما
فارغ از اطلاق و از تقیید ما
سالکان را در سلوک پیچ پیچ
هیچ ازو بگشود نی نی هیچ هیچ
اندرین ره هر یکی را پایهایست
هر یکی را در خور خود مایهایست
جمله ذرات تو از دیرینهاند
فعل حق را در جهان آیینهاند
گرچه از یک نور یک ضو بردهاند
آدم و خاتم دو پرتو بردهاند
گر ببخشد، ور بگیرد، چاره نیست
هیچ کس را هیچ گفتن یاره نیست
شدم به خطّهٔ کرمان و جانم آگه شد
که مرشد دل من شاه نعمت اللّه شد
شیخ ابواسحق بهرامی و سلطان سید احمد کبیر را در منظومات خویش ستوده ونیز شیخ حدیث وی شیخ احمد معروف به ابن الحجر بوده. غرض، عربیّاً و فارسیاً، نظماً و نثراً تألیفات و تصنیفات پرداخته. کلیات آن جناب دیده شد. از پنجاه هزار بیت متجاوز است. در سنهٔ ۸۶۰ که از مدت عمرش پنجاه و پنج سال گذشته بود، به جمع آن رخصت داد. غزلیاتش سه دیوان است. قدسیات، واردات، صادرات. شش مثنوی دارد که آن را ستّه گویند. بدین موجب مثنوی مشاهد،مثنوی گنج روان،مثنوی چهل صباح،مثنوی چهارچمن،مثنوی چشمه زندگانی، مثنوی عشق نامه. شرح بر گلشن راز نگاشته موسوم است به نسایم گلشن. شرحی هم به خواهش سید ابوالوفاء مرید خود که قبرش در خارج شیراز است بر مثنوی مولوی نوشته. به غیر اینها رسالات بسیار دارد که اسامی بعضی از آنها چنین است: رسالهٔ خیرالزّاد عربیّاً و فارسیّاً، کتاب محاضر السیر فی احوال خیر البشر نظماً و نثراً، رسالهٔ بیان عیان فی الحقایق، رسالهٔ جواهر الکنوز در شرح رباعیات سعدالدین حموی، رسالهٔ نظام و سرانجام مشتمل بر ده جام، رسالهٔ ثمرة الجیب عربیّاً، رسالهٔ قلب و روح عربیّاً، رسالهٔ مرآة الوجود فارسیاً، رسالهٔ چهار مطلب، رسالهٔ الفواید فی نقل العقاید، رسالهٔ اشارة الثقال، رسالهٔ ترجمة الاخبار العلوّیة، اسوة الکسوة، معرفة النفس، تلویحات الحرمیّه، سلوة القلوب، رسالهٔ الشَّد متعلقة بالعد مبنی بر دوازده فصل در طریقت، مراشد الرموز، لطایف راه روشن، کلمات باقیه و رسالهٔ کمیلیه، دیباچهٔ جمال و کمال، تحریر الوجود المطلق، ترجمهٔ رسالهٔمحی الدین، رسالهٔ لمعه، رسالهٔ فی المعنی المحبه، تحفة المشتاق، کشف المراتب، اصطلاحات دُرّ البحر فی معنی بیت العطار، رسالهٔ اوراد، تاج نامهٔ شجریه، رسالهٔ قلهاتیه، رسالهٔ طراز الایاله، رسالهٔ رضاییه، رسالهٔ ولایة. چون دیوان آن جناب کمیاب و رسالاتش بی حساب و ذکرش در کمتر کتاب بود اسامی آنها را قلمی نمود. مدت عمر آن جناب زیاده از پنجاه و هفت سال. در سنهٔ ۸۶۷ وفات یافت. مزارش در خارج شیراز و زیارت گاه اهل نیاز است و از اشعار اوست:
مِنْقصاید
به پای دل سفر کن گر هوای ملک جان داری
نداری در قدم یک گام لیکن صد زبان داری
ترا مشرب بسی تنگ است و چشمِ دل بسی تیره
وگرنه سوی هر ذره جهانی در جهان داری
تو این هستی خود را هر زمان بند بلایی دان
به کوی نیستی گر پا نهی دارالامان داری
مِنْغزلیاته
خدا را عاشقان کعبه بربندید محملها
که گر شوق درون باشد شود نزدیک منزلها
٭٭٭
خدا جویی سزا باشد سراندازان فانی را
که عاشق در نظر نارد طریق صرفه دانی را
٭٭٭
سر شد و راه خرابات به پایان نرسید
آری این راه ره بی سر و بی پایانست
عشق دردی است به نزدیک طبیبان لیکن
دردمندان همه دانند که آن درمانست
٭٭٭
مانگوییم که موجود حقیقی ماییم
کز میان همه اعداد یکی موجود است
٭٭٭
تا نگوییم چرا سجدهٔ آدم کردند
پردهای بیش نبود آدم و حق مسجود است
٭٭٭
مسلم است کسی را طرب ز بادهٔ عشق
که مست خسبد و در حشر مست برخیزد
٭٭٭
اعیان جهان مظهر اسماء و صفاتند
اسماء و صفات آیینهٔ حضرت ذاتند
مجموع مراتب که به هستی شده دائم
امواج و حبابند که در بحر حیاتند
٭٭٭
تراست چشم جهان بین، بیا نهان بین شو
که گفت گرد ببین خواجه وسوار مبین
٭٭٭
ای آنکه از خدا طلبیدی وصال او
آیینه صاف کن که ببینی جمال او
بی عشق هر که گفت که این راه ممکن است
بر ما نه لازم است شنیدن محال او
٭٭٭
در طریقت هرکه در هر عالمی گامی زند
کی توان گفتن که هست او مرد کار افتادهای
٭٭٭
ای که دل بر هجر بنهادی و سستت گشت پای
در حریم وصل یار خویش مشکل میرسی
٭٭٭
معنی صفت را نشدی جلوهٔ آثار
گر نام به هر مرتبه از ذات نبودی
٭٭٭
چو باد خاک تو خواهد به هر طرف بردن
مهل که از تو نشیند به خاطری گردی
منتخب مثنوی موسوم به مشاهد
بلبل اگر ناله برآرد رواست
خاصه که از طرف گلستان جداست
سبزه به تلخی نفسی میزند
وان نفس از بهرِ کسی میزند
کو دل یک قطره که بی ذوق اوست
گردن یک ذره که بی طوق اوست
ابر نگرید مگر از شوق او
باغ نخندد مگر از ذوق او
آه که هر ذره رقیب من است
در طلب مهر حبیب من است
چند طلب باشد و مطلوب نه
جور رقیب و رخ محبوب نه
بال مرا قوت پرواز ده
یا نظری در دلِ من باز ده
بو که نمیریم و به منزل رسیم
آخر این لُجّه به ساحل رسیم
از طلب خویش کس آگاه نیست
ورنه که جویندهٔ آن راه نیست
در طلب هر چه به سر میبری
آن طلب اوست اگر بنگری
هرکس از آن پرده که جنبیده است
چهرهٔ مقصود در آن دیده است
عشق طلب کن که به جایی رسی
وز قدم او به نوایی رسی
سر به ره سلطنت فقر پیچ
تا نخری ملک سلیمان به هیچ
نیست تجرد صفت آب و گل
هست تجرد صفت جان ودل
وسوسه را نام تعبد مکن
تفرقه را نام تجرد مکن
مرد شود هر که به مردی رسید
ای خنک آن دل که به دردی رسید
لذت مردان روش و کوشش است
لذت مردم خورش و پوشش است
هر که ندارد دل او این مذاق
گر همه جان است که هذا فراق
ذوق نداری مکن این جرعه، نوش
شوق نداری مکن این نغمه، گوش
چند بپوشیم به گِلْآفتاب
چند بنوشیم به محفل شراب
پردهٔ پندار بباید درید
تا شود احوال قیامت پدید
هرکه شناسای خود و دوست نیست
خاک به مغزش که بجز پوست نیست
بر طبقاتست در این ره شناخت
ای خنک آن دل که به یک جا نساخت
ای که ندانی چها در تو است
جملهٔ اوصاف خدا در تو است
داغ من از دستِ نگار من است
نالهٔ من از پی یار من است
هرکه دم از وحدت و توحید زد
کی قدم اندر ره تقلید زد
هیچ شکی نیست که در عین آب
هست یکی قطره و موج و حباب
راه یکی ره رو و منزل یکی
خانه یکی، دوست یکی، دل یکی
منتخب مثنوی موسوم به گنج روان
چو صنعش نشاید کماهی شناخت
که یارد کمال الهی شناخت
اگر موج دریا بود صد هزار
تو مجموع یک آب دریا شمار
ز یک آفتاب است این روشنی
ز روزن فضولی ما و منی
خلاف از من و تست دعوی که بود
وگرنه همانست معنی که بود
اگر در تعین صفات قدیم
مخالف نماید تو را ای سلیم
علی الحق نگه کن که مابین نیست
چرا کان همه غیر یک عین نیست
یقین عین ذاتست جمع صفات
تعین همه اعتبارات ذات
نه نفی صفاتست این ظن مبر
به اثبات اندیشهٔ مختصر
که ذات و صفات وتعین یکی است
اگر در خیال من و تو شکی است
همه نامها بهر هستی است وام
وز آنجا که هستی است خود نیست نام
طلسمی است گیتی ز حی قدیم
وزو خلق عالم در امید و بیم
اگر راست خواهی بود در مثال
همه وهم پندار و خواب و خیال
ترا در نظر دارد آن دلفریب
ندارد ز رویت زمانی شکیب
به تو بیند ای جان جهان سر بسر
که انسان عینش تویی در نظر
به لطف و به قهر و به ناز و نیاز
به رخسار تودیده کرده است باز
همه عمر اگر شد مقامیت قید
مقامی دگر کی توان کرد صید
به جمعیت آن کس رسید از تمام
که بگذشت از هر یکی، والسلام
مِنْمثنوی چهل صباح
آن کس که سرشت مازِ گل کرد
گل را به چهل صباح دل کرد
دل آینهٔ ظهور خود ساخت
دل مظهر پاک نور خود ساخت
مستند ز بادهٔ الهی
مست و هشیار و هرکه خواهی
گر سُبحه و گر صلیب دارند
از حضرت او نصیب دارند
ای سالک ره چه خفتهای، خیز
گر مرد رهی به ره درآویز
آن را که خیال خورد و خواب است
زین ره به خیال در حجاب است
تا کی ز خیال پیچ در پیچ
کاخر که نگه کنی بود هیچ
صوفی و حکیم را رها کن
روی دل خویش در خدا کن
گر راه خدای مینوردی
بگذار طریق هرزه گردی
عزلت چه بود گذشتن از غیر
کردن به درون خویشتن سیر
گر خواهی سیر عالم دل
از عالم خلق دیده بگسل
میباش همیشه حاضر کار
تا خود چه رسد ز حضرت یار
گر همت تو بلند باشد
رفتار تو ارجمند باشد
هر کو نگذشت از منازل
بر وی ننهند نام کامل
خاموشی را بسی خواص است
خاموش ز نیک و بد خلاص است
ترک آن باشد که واگذاری
بیرون و درون هر آنچه داری
تا چند تو در میانه باشی
آن به که تو درمیان نباشی
از قدرت آدمی چه خیزد
کو از همه چیز میگریزد
معنیِ فنا بگویمت من
از هستی و نیستی گذشتن
من گفتن و من نبودن آنجا
جز نقش بدن نبودن آنجا
بی ذات و صفات و فعل و آثار
بی وهم و خیال و فکر و پندار
مِنْمثنوی موسوم به چهار چمن
فطرت آدمی چه خوش شجری است
نظر تربیت چه خوش نظری است
گو ملک از غم بشر میسوز
کاین نهالی است بوستان افروز
آن وجود حقیقت است و دو دال
بر یکی عین نزد اهل کمال
خواهیش خوان حقیقتی دایم
خواهیش هستیای به خود قایم
گرچه ذات از صفات ممتاز است
دیدهٔ دل به هر یکی باز است
هر دو هستند وهست نیست دو تا
دو رها کن که خود یکی است خدا
هست یک عین و در همه اطوار
متجلی به صد هزار آثار
وین اثرها همه درین مابین
در حقایق یکی جدا در عین
شده این عینشان حقیقتِ کل
خواه درخار بین و خواهی گل
راستی هستی تصور شوم
میکند خلق را ز حق محروم
همه اصحاب در حجاب خودند
عاشقان خیال و خواب خودند
یاد حق میکنند و غافل ازو
خود چه خواهند بود حاصل ازو
هریکی راست پردهای در پیش
به کمالی شمرده پردهٔ خویش
وانکه از مکر عجزی آورده
تا ندرَد برو کسی پرده
مثنوی چشمهٔ زندگانی
ندارد شبهه، چه هشیار و چه مست
که فی الواقع نشان از هستی هست
پس او وحدت او جز یکی نیست
مرا باری درین معنی شکی نیست
چو وحدت دان تو باقیِ صفاتش
که هر یک نیست الا عین ذاتش
صفات تو تویی اندر نمودار
ز پیش چشم مردم پرده بردار
که میگوید که هست اینجا حجابی
نمیبینم حجاب از هیچ بابی
به خود هست و به خود باشد، به خود بود
جهان نقشی است کو از خویش بنمود
محال است انفصال عکس از نور
به ظاهر گرچه میبینیش زو دور
مثنوی عشق نامه
چیست عین عشق، عین هرچه هست
عین هستی، عین بالا، عین پست
ای همه فعل و صفات و ذات تو
ظاهر از هر مظهری آیات تو
عشق مستغنی است از تشبیه ما
برتر از تشبیه و از تنزیه ما
مطلق از الحاد و از توحید ما
فارغ از اطلاق و از تقیید ما
سالکان را در سلوک پیچ پیچ
هیچ ازو بگشود نی نی هیچ هیچ
اندرین ره هر یکی را پایهایست
هر یکی را در خور خود مایهایست
جمله ذرات تو از دیرینهاند
فعل حق را در جهان آیینهاند
گرچه از یک نور یک ضو بردهاند
آدم و خاتم دو پرتو بردهاند
گر ببخشد، ور بگیرد، چاره نیست
هیچ کس را هیچ گفتن یاره نیست
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۷۷ - سعدی شیرازی نَوَّرَ اللّهُ روحه
وهو شیخ شرف الدین مصلح بن عبداللّه. بعضی مصلح الدین گفتهاند. از اکابر صوفیه و اعاظم این طایفه است. در فضایل صوری و معنوی و کمالات عقلی و نقلی وحید زمان خود بوده و مدتهای بسیار در اقالیم سبعه سیاحت نموده و به خدمت بسیاری از عرفا و علمای عهد رسیده و مولانا جلال الدین محمد رومی را در روم دیده و با امیرخسرو در هند صحبت داشته و بارها به مکه پیاده رفته وسالها در بیت المقدس و شام سقایی کرده و به صحبت خضرؑرسیده. ارادت به شیخ شهاب الدین سهروردی داشته. غالباً با شیخ عبدالقادر ملاقات کرده. در سومنات رفته، بت بزرگ آنها را شکسته. مدت صد و دو سال عمر یافته و بعد از دوازده سالگی سی سال تحصیل کرده. سی سال مسافرت کرده و سی سال در همان مکان که اکنون مدفون است انزوا داشته و عبادت میکرده. در بعضی کتب کرامات آن جناب را ثبت کردهاند و مشهور است. ظهورش در زمان سعدبن زنگی بوده و به سبب خصوصیت به اتابک مذکور، سعدی تخلص فرموده. اباقاخان و صاحبدیوان از معتقدین شیخ بودهاند و او را تکریم و تحریم فرمودهاند. کمالات و حالاتش مستغنی از بیان است و دیوان شریفش مشهور و در آن اشعاری که مملو از نکات طریقت و آیات حقیقت است مجملی در این سفینه نگاشته میشود. بالجمله وفات شیخ در سنهٔ ۶۹۱ مضجعش در خارج حصار شیراز زیارتگاه اهل نیاز است:
مِن قصایده فی المواعظ
کس را به خیر طاعت خوداعتماد نیست
آن بی بصر بود که کند تکیه بر عصا
در کوه و دشت هر سَبُعی صوفی ای بُدی
وز هیچ سودمند بدی صوف بی صفا
چون شادمانی و غم دنیا مقیم نیست
فرعون کامران به و ایوب مبتلا
ما بین آسمان و زمین جای عیش نیست
یکدانه چون جهد ز میان دو آسیا
٭٭٭
داروی تربیت از پیر طریقت بستان
کادمی را بتر از علت نادانی نیست
پنجهٔ دیو به بازوی ریاضت بشکن
کاین به سر پنجگی قوت جسمانی نیست
عالم و عابد و صوفی همه طفلان رهند
مرد اگر هست بجز عالم ربانی نیست
آخری نیست تمنای سر و سامان را
سر و سامان به ازین بی سر و سامانی نیست
٭٭٭
عمل بیار و علم برمکن که مردم را
رهی سلیمتر از راهِ بینشانی نیست
٭٭٭
آفرین باد بر آن کس که خداوند دل است
دل ندارد که ندارد به خداوند قرار
این همه نقش عجب بر در و دیوارِوجود
هرکه فکرت نکند نقش بود بر دیوار
کوه و صحرا و درختان همه در تسبیحاند
نه همه مستمعان فهم کنند این اسرار
٭٭٭
بس بگردید و بگردد روزگار
دل به دنیا در نبندد هوشیار
آنچه دیدی بر قرار خود نماند
آنچه بینی هم نماند برقرار
دیر و زود این شکل و شخص نازنین
خاک خواهد گشتن و خاکش غبار
سال دیگر را که میداند حساب
یا کجا رفت آنکه با ما بود پار
صورتِ زیبای ظاهر هیچ نیست
ای برادر سیرتِ زیبا بیار
آدمی را عقل باید در بدن
ورنه جان در کالبد دارد حمار
گنج خواهی در طلب رنجی ببر
خرمنی میبایدت تخمی بکار
نام نیک رفتگان ضایع مکن
تا بماند نامِ نیکت یادگار
با غریبان لطف بی اندازه کن
تا رود نامت به نیکی در دیار
از درونِ خستگان اندیشه کن
وز دعایِ مردم پرهیزگار
با بدان بد باش، با نیکان نکو
جای گل گل باش، جای خار، خار
دیو با مردم نیامیزد مترس
بل بترس از مردمان دیو سار
٭٭٭
ثنای حضرت عزت نمیتوانم گفت
که ره نمیبرد آنجا قیاس و وهم و خیال
رهی نمیبرم و چارهای نمیدانم
مگر محبت مردان مستقیم الحال
٭٭٭
ای نفس گر به دیدهٔ تحقیق بنگری
درویشی اختیار کنی بر توانگری
آبستنی که این همه فرزند را بکشت
دیگر که چشم دارد ازو مهرِ مادری
گر کیمیای دولت جاویدت آرزوست
بشناس قدر خویش که گوگرد احمری
دعوی مکن که برترم از دیگران به علم
چون کبر کردی از همه دونان فروتری
شاخ درخت علم ندانم مگر عمل
با علم گر عمل نکنی شاخ بی بری
رباعی
سودی نبود فراخنایی بر و دوش
گر آدمیای ترا خرد باید وهوش
گاو از من و تو فراختر دارد چشم
خر از من و تو درازتر دارد گوش
مِنْغزلیّاته قُدِّسَ سِرُّه
ای که انکار کنی عالم درویشان را
توچه دانی که چه سودا به سر است ایشان را
طلب منصب دنیا نکند صاحب عقل
عاقل آنست که اندیشه کند پایان را
٭٭٭
تا مرا با نقش رویش آشنایی اوفتاد
هرکه میبینم به چشمم نقش دیوار آمده است
٭٭٭
از جان برون نیامده جانانت آرزوست
زنار نابریده و ایمانت آرزوست
فرعون وار لاف اناالحق همی زنی
آنگاه قرب موسیِ عمرانت آرزوست
٭٭٭
به جهان خرم از آنم که جهان خرم ازوست
عاشقم بر همه عالم که همه عالم ازوست
نه فلک راست مسلم نه ملک را حاصل
آنچه در سِرّ سویدای بنی آدم ازوست
٭٭٭
تن آدمی شریف است به جان آدمیت
نه همین لباس زیباست نشان آدمیت
اگر آدمی به چشم است و دهان و گوش و بینی
چه میان نقش دیوار و میان آدمیت
رسد آدمی به جایی که بجز خدانبیند
بنگر که تا چه حد است نشان آدمیت
٭٭٭
گر منزلتی هست کسی را مگر آن است
کاندر نظر هیچکسش منزلتی نیست
هر کس صفتی دارد و رنگی و نشانی
تو ترک صفت کن که ازین به صفتی نیست
سنگی و گیاهی که درو خاصیتی هست
از آدمیای به که درو منفعتی نیست
٭٭٭
خیال روی کسی در سر است هرکس را
مرا خیال کسی کز خیال بیرون است
٭٭٭
آن کز توانگری و بزرگی و خواجگی
بیگانه شد به هر که رسید آشنای اوست
کوتاه همتان همه راحت طلب کنند
عارف بلا که راحت او در بلای اوست
بگذار هرچه داری و بگذر که هیچ نیست
این پنج روز عمر که مرگ از قفای اوست
٭٭٭
نظر آنان که نکردند بدین مشتی خاک
الحق انصاف توان داد که صاحب نظرند
دوستی با که شنیدی که به سر برد جهان
حق عیان است ولی طایفهای بی بصرند
٭٭٭
شرف مرد به جودست و کرامت به سجود
هرکه این هر دو ندارد عدمش به ز وجود
اگر خدای نباشد ز بندهای خشنود
شفاعت همه پیغمبران ندارد سود
گنه نبود و عبادت نبود بر سر خلق
نوشته بود که این مُقْبِل است و آن مردود
٭٭٭
دل آیینهٔ صورتِ غیب است ولیکن
شرط است که با آینه زنگار نباشد
٭٭٭
نظرِ خدای بینان ز سرِ هوا نباشد
سفرِ نیازمندان ز سرِ خطا نباشد
٭٭٭
به چشم عجب و تکبر نظر مکن بر خلق
که دوستان خدا ممکنند در اوباش
٭٭٭
عجایب نقشها بینی خلاف رومی و چینی
اگر با دوست بنشینی ز دنیا و آخرت غافل
٭٭٭
هیچکس بی دامن تر نیست اما دیگران
باز میپوشند و ما بر آفتاب افکندهایم
٭٭٭
سالها در پی مقصود به جان گردیدیم
یار در خانه و ما گِرد جهان گردیدیم
٭٭٭
هرکه به خویشتن رود ره نبرد به سوی او
بینش ما نیاورد طاقتِ حسنِ روی او
٭٭٭
آستین بر روی نقشی در میان افکنده است
خویشتن پنهان و شوری در جهان افکنده است
٭٭٭
هیچ نقاشی نمیبیند که شوری افکند
وانکه دید ازحیرتش کلک ازبنان افکندهاست
٭٭٭
اگر لذت ترک لذت بدانی
وگر لذت نفس لذت نخوانی
٭٭٭
بسیار سفر باید تا پخته شود خامی
صوفی نشود صافی تا درنکشد جامی
ملک صمدیت را چه سود و زیان دارد
گر حافظ قرآنی ور عابد اصنامی
گر عاقل و هشیاری وز دل خبری داری
تا آدمیت خوانند ورنه کم از انعامی
منتخب مثنوی بوستان در توحید
بری ذاتش از تهمت ضد و جنس
غنی مُلکش از طاعت جن و انس
جهان متفق بر الهیّتش
فرو مانده در کُنهِ ماهیتش
محیط است علم ملک بر بسیط
قیاس تو بر وی نگردد محیط
درین ورطه کشتی فرو شد هزار
که پیدا نشد تختهای بر کنار
کسی را درین بزم ساغر دهند
که داروی بی هوشیاش در دهند
کسی ره سویِ گنج قارون نبرد
وگر برد ره باز بیرون نبرد
محال است سعدی که راه صفا
توان رفت جز در پیِ مصطفی
به طاعت بنه چهره بر آستان
که این است سجّادهٔ راستان
تو هم گردن از حکم او در مپیچ
که گردن نپیچد ز حکم تو هیچ
در نصایح و مواعظ فرماید
شنیدم که جمشید فرخ سرشت
به سرچشمهای بر به سنگی نوشت
بر این چشمه چون ما بسی دم زدند
برفتند چون چشم بر هم زدند
نه بر باد رفتی سحرگاه و شام
سریر سلیمان علیه السّلام
در آخر ندیدی که بر باد رفت
خنک آنکه با دانش و داد رفت
طریقت بجز خدمت خلق نیست
به تسبیح و سجاده و دلق نیست
قدم باید اندر طریقت نه دم
که اصلی ندارد دَمِ بی قدم
مگو جاهی از سلطنت بیش نیست
که ایمنتر از ملک درویش نیست
گدا را چو حاصل شود نانِ شام
چنان خوش بخسبد که سلطانِ شام
٭٭٭
اگر سرفرازی به کیوان در است
وگر تنگ دستی به زندان درّ است
چو سیل اجل بر سر هر دو تاخت
نمیشاید از یکدگرشان شناخت
نه هر آدمی زاده از دد به است
که دد ز آدمی زادهٔ بد به است
چو انسان نداند بجز خورد و خواب
کدامش فضیلت بود بر دولب
جهان ای پسر ملک جاویدنیست
ز دنیا وفاداری امید نیست
همه تخت و ملکی پذیرد زوال
بجز ملک فرمان دِه لایزال
بر مرد هشیار، دنیا خس است
که هر مدتی جایِ دیگر کس است
نه لایق بود عشق با دلبری
که هر بامدادش بود شوهری
ز دشمن شنو سیرت خود که دوست
هر آنچه از تو آید به چشمش نکوست
ستایش سرایان نه یار تو اند
ملامت کنان دوستدار تو اند
٭٭٭
اگر پیل زوری وگر شیر چنگ
به نزدیکِ من صلح بهتر ز جنگ
اگر هوشمندی به معنی گرای
که صورت ز معنی بماند به جای
کسی گوی دولت ز دنیا برد
که با خود نصیبی به عقبی برد
مگردان غریب از درت بی نصیب
مبادا که گردی به درها غریب
بزرگی رساند به محتاج خیر
که ترسد که محتاج گردد به غیر
خنک آنکه در صحبت عاقلان
بیاموزد اخلاقِ صاحبدلان
چو در تنگدستی نداری شکیب
نگهدار وقت فراخی حسیب
جوانمرد گر راست خواهی ولیست
کرم پیشهٔ شاه مردان علیست
خدا را بر آن بنده بخشایش است
که خلق از وجودش در آسایش است
کرم ورزد آن سر که مغزی دروست
که دون همتانند بی مغز و پوست
کسی نیک بیند به هر دو سرای
که نیکی رساند به خلقِ خدای
قیامت کسی باشد اندر بهشت
که معنی طلب کرد و دعوی بِهِشت
تکلف برِ مرد درویش نیست
وصیت همین یک سخن بیش نیست
الا گر طلبکار اهلِ دلی
ز خدمت مکن یک زمان غافلی
٭٭٭
خورش ده به گنجشک و کبک و حمام
که یک روزت افتد همایی به دام
بدانی که چون راه بردم به دوست
هر آن کس که پیش آمدم گفتم اوست
به رغبت بکش بار هر جاهلی
که اُفتی به سروقت صاحبدلی
نه هر کس سزاوار باشد به مال
یکی مال خواهد یکی گوشمال
وله ایضاً در صفت اولیاءاللّه کَثَّرهُم اللّه تعالی گوید
خوشا وقت شوریدگان غمش
اگر زخم بینند وگر مرهمش
گدایان از پادشاهی نفور
به امیدش اندر گدایی صبور
دمادم شراب الم در کشند
وگر تلخ بینند دم درکشند
نه تلخ است صبری که بر یادِاوست
که تلخی شکر باشد از دستِ دوست
اسیرش نخواهد خلاصی ز بند
شکارش نجوید خلاص از کمند
سلاطینِ عزلت گدایان حیّ
منازل شناسانِ گم کردهِ پی
ملامت کشانند مستان یار
سبکتر برد اشتر مست بار
به سروقتشان خلق کی پی برند
که چون آب حیوانِ به ظلمت درند
چو پروانه آتش به خود در زنند
نه چون کرم پیله به خود درتنند
دلارام در بر، دلارام جوی
لب از تشنگی خشک بر طرفِ جوی
نگویم که بر آب قادر نیاند
که بر شاطئی نیل مستسقیاند
ترا عشق همچون تویی ز آب و گل
رباید همی صبر و آرام دل
به بیداریاش فتنه بر خط و خال
به خواب اندرش پای بند خیال
به صدقش چنان سر نهی بر قدم
که بینی جهان با وجودش عدم
تو گویی به چشم اندرش منزل است
اگر دیده بر هم نهی منزل است
نه اندیشه از کس که رسوا شوی
نه طاقت که یکدم شکیبا شوی
گرت جان بخواهد به لب برنهی
وگر تیغ بر سر نهد سرنهی
چو عشقی که بنیاد او برهواست
چنین فتنه انگیز و فرمانرواست
عجب داری از سالکان طریق
که باشند در بحر معنی غریق
ز سودای جانان به جان مشتعل
به ذکر حبیب از جهان مشتغل
به یاد حق از خلق بگریخته
چنان مست ساقی که میریخته
نشاید به دارو دوا کردشان
که کس مطلع نیست بر دردشان
الستِ ازل هم چنانشان به گوش
به فریاد قالوا بلی در خروش
گروهی عمل دار عزلت نشین
قدمهای خاکی دم آتشین
به یک نعره کوهی ز جابرکنند
به یک ناله شهری به هم درزنند
چو بادند پنهان چالاک پو
چو سنگند خاموش و تسبیح گو
سحرها بگریند چندان که آب
فروشوید از چشمشان کحل خواب
فرس گشته از بس که شب راندهاند
سحرگه خروشان که واماندهاند
شب و روز در بحر سودا و سوز
ندانند ز آشفتگی شب ز روز
چنان فتنه بر حسن صورت نگار
که باحسن صورت ندارند کار
ندادند صاحبدلان دل به پوست
وگر ابلهی داد بی مغز اوست
می صِرفْوحدت کسی نوش کرد
که دنیا و عقبی فراموش کرد
مرا با وجود تو هستی نماند
به یاد توام خودپرستی نماند
اگر جرم بینی مکن عیب من
تویی سر برآورده از جیب من
به حقش که تا حق جمالم نمود
دگر هرچه دیدم خیالم نمود
پراکندگانند زیر فلک
که هم دد توان خواندشان هم ملک
٭٭٭
قوی بازوانند و کوتاه دست
خردمند و شیدا و هشیار و مست
گه آسوده در گوشهای خرقه دوز
گه آشفته در مجلسی خرقه سوز
نه سودای خودشان نه پروای کس
نه در کنج توحیدشان جای کس
تهی دست مردان پرحوصله
بیابان نوردان بی قافله
عزیزان پوشیده از چشم خلق
نه زنار داران پوشیده دلق
به خود سر فرو برده همچون صدف
نه مانند دریا برآورده کف
نه مردم همین استخوانند وپوست
نه هر صورتی جانِ معنی دروست
نه سلطان خریدار هر بندهایست
نه در زیر هر ژندهای زندهایست
اگر ژاله هر قطرهای دُرّ شدی
چو خرمهره بازار زو پر شدی
حریفان خلوت سرای الست
به یک جرعه تا نفخهٔ صور مست
به تیغ از غرض برنگیرند چنگ
که پرهیز و عشق آبگینه است و سنگ
طلبکار باید صبور و حمول
که نشنیدهام کیمیاگر ملول
٭٭٭
زر از بهر چیزی خریدن نکوست
چه خواهی خریدن به از یار و دوست
یکم روز بر بندهای دل بسوخت
که میگفت و فرماندهش میفروخت
ترا بنده از من به افتد بسی
مرا خواجه چون تو نباشد کسی
بسا عقل زورآور چیره دست
که سودای عشقش کند زیردست
ترا هرچه مشغول دارد ز دوست
گر انصاف پرسی دلارامت اوست
خلاف طریقت بود کاولیا
تمناکنند از خدا جز خدا
گر از دوست چشمت بر احسان اوست
تو در بند خویشی نه دربند دوست
ترا تا دهن باشد از حرص باز
نیاید به گوشِ دل از غیب راز
حقایق سراییست آراسته
هوا وهوس گرد برخاسته
نبینی به جایی که برخاست گرد
نبیند نظر گرچه بیناست مرد
حکایت
قضا را من و پیری از فاریاب
رسیدیم در خاک مغرب به آب
مرا یک درم بود و برداشتند
به کشتی و درویش بگذاشتند
سیاهان براندند کشتی چو دود
که آن ناخدا ناخداترس بود
مرا گریه آمد ز تیمار جفت
برآن گریه قهقه بخندید و گفت
مخور غم برای من ای پرخرد
مرا آن کس آرد که کشتی برد
بگسترد سجاده بر روی آب
خیالی است پنداشتم یا به خواب
زمدهوشیام دیده آن شب نخفت
نگه بامدادان به من کرد وگفت
عجب داری ای یار فرخنده رای
ترا کشتی آورد ما را خدای
چرا اهل صورت بدین نگروند
که ابدال در آب و آتش روند
نه طفلی کز آتش ندارد خبر
نگهداردش مادرِ مهرور
پس آنان که در وجد مستغرقاند
شب و روز در عین حفظِ حقاند
نگهدارد از تابِ آتش خلیل
چو تابوت موسی ز غرقابِ نیل
چو کودک به دست شناور درست
نترسد اگر دجله پهناور است
به دریا نخواهد شدن بط غریق
سمندر چه داند عذاب الحریق
تو بر روی دریا قدم چون زنی
چو مردان که بر خشک تردامنی
ره عقل جز پیچ بر پیچ نیست
برِ عارفان جز خدا هیچ نیست
و له ایضاً در توحید حق سُبحانه و تعالی به طریق شهود
توان گفتن این با حقایق شناس
ولی خورده گیرند اهل قیاس
که پس آسمان و زمین چیستند
بنی آدم و دام و دد کیستند
پسندیده پرسیدی ای هوشمند
بگویم گر آید جوابت پسند
که هامون و دریا و کوه و فلک
پری و آدمیزاد و دیو و ملک
همه هرچه هستند از آن کمترند
که با هستیاش نام هستی برند
عظیم است پیش تو دریا به موج
بلند است خورشید تابان به اوج
ولی اهل صورت کجا پی برند
که ارباب معنی به ملکی درند
که گرهفت دریاست یک قطره نیست
وگر آفتاب است یک ذره نیست
چو سلطان عزت علم برکشید
جهان سر به جیب عدم برکشید
و له ایضاً
مگر دیده باشی که در باغ و راغ
بتابد به شب کرمکی چون چراغ
یکی گفتش ای کرمک شب فروز
چه بودت که بیرون نیایی به روز
ببین کاتشین کرمکی خاک زاد
جواب از سر روشنایی چه داد
که من روز و شب جز به صحرا نیام
ولی پیش خورشید پیدا نیام
اگر عز و جاه است وگر ذُلِّ قید
من از حق شناسم نه از عمر و زید
بخور هرچه آید ز دست حبیب
نه بیمار داناتر است از طبیب
اگر مرد عشقی کم خویش گیر
وگر نه ره عافیت پیش گیر
مترس از محبت که خاکت کند
که باقی شوی گر هلاکت کند
توتا با خودی با خودت راه نیست
وزین نکته جز بی خود آگاه نیست
نه مطرب که آواز پای ستور
سماع است اگر عشق داری و شور
مگس پیش شوریدهای پر نزد
که او چون مگس دست بر سر نزد
نه بم داند آشفته سامان نه زیر
به آواز مرغی بنالد فقیر
سراینده خود مینگردد خموش
ولیکن نه هر وقت باز است گوش
چو شوریدگان می پرستی کنند
به آواز دولاب مستی کنند
به رقص اندر آیند دولاب وار
چو دولاب بر خود بگریند زار
به تسلیم سر در گریبان برند
چو طاقت نماند گریبان درند
بگویم سماع ای برادر که چیست
اگر مستمع را بدانم که کیست
گر از برج معنی پرد طیر او
فرشته فرو ماند از سیرِ او
وگر مردِ لهو است و بازوی ولاغ
قویتر شود دیوش اندر دِماغ
چه مرد سماع است شهوت پرست
به آواز خوش خفته خیزد نه مست
پریشان شود گل به باد سحر
نه هیزم که نشکافدش جز تبر
جهان پر سماع است و مستی و شور
ولیکن چه بیند در آیینه کور
مکن عیب درویش مدهوش و مست
که غرقه است زان میزند پا و دست
گشاید دری بر دل از واردات
فشاند سرِ دست بر کاینات
نبینی شتر بر حدایِ عرب
که چونش به رقص اندر آرد طرب
شتر را که شور و طرب در سر است
اگر آدمی را نباشد خر است
تعلق حجاب است و بی حاصلی
چو پیوندها بگسلی واصلی
مکن گریه بر گور مقتول دوست
برو خرمی کن که مقبول اوست
فدایی ندارد ز مقصود چنگ
وگر بر سرش تیر بارند و سنگ
ز خاک آفریدت خداوند پاک
رو ای بنده افتادگی کن چو خاک
حریص و جهان سوز و سرکش مباش
ز خاک آفریدت چو آتش مباش
طریقت جز این نیست درویش را
که افتاده دارد تنِ خویش را
حکایت
شنیدم که وقتی سحرگاهِ عید
ز گرمابه آمد برون بایزید
یکی طشتِ خاکسترش بی خبر
فرو ریختند از سرایی به سر
همی گفت ژولیده دستار موی
کفِ دست شکرانه مالان به روی
که ای نفس من در خور آتشم
ز خاکستری روی درهم کشم
بزرگان نکردند در خود نگاه
خدا بینی از خویشتن بین مخواه
قیامت کسی بینی اندر بهشت
که معنی طلب کرد و دعوی بِهِشت
ز مغرورِ دنیا رهِ دین مجوی
خدابینی از خویشتن بین مجوی
یکی حلقهٔ کعبه دارد به دست
یکی در خرابات افتاده مست
گر این را براند که باز آردش
ور آن را بخواند که نگذاردش
نه منعم به مال از کسی بهتر است
خر ار جُلِّ اطلس بپوشد خر است
وجودی دهد روشنایی به جمع
که سوزیش در سینه باشد چو شمع
دلم خانهٔ مهر یار است و بس
از آن مینگنجد درو کین کس
حکایت
چه خوش گفت بهلول فرخنده خوی
چو بگذشت بر عارفی جنگجوی
گر این مدّعی دوست بشناختی
به پیکار دشمن نپرداختی
گر از هستیِ حق خبر داشتی
همه هست را نیست پنداشتی
حکایت فی التمثیل
شنیدم که در دشت صنعا جنید
سگی دید برکنده دندان ز صید
ز نیروی سر پنجهٔ شیرگیر
فرومانده عاجز چو روباهِ پیر
چو مسکین و بی طاقتش دید و ریش
بدو داد یک نیمه از نانِ خویش
شنیدم که میگفت و خون میگریست
که داند که بهتر ز ما هر دو کیست
به ظاهر من امروز از او بهترم
دگر تا چه راند قضا بر سرم
از آن بر ملایک شرف داشتند
که خود را به از سگ نپنداشتند
از آن دوستان خدا برسرند
که از خلق بسیار بر سرخورند
اگر مشک را ابلهی گنده گفت
تو مجموع باش او پراکنده گفت
تو نیکوروش باش تا بدسگال
به عیب تو گفتن نیابد مجال
سعادت به بخشایش داور است
نه در چنگ و بازوی زورآور است
چو نتوان برافلاک دست آختن
ضروریست باگردشش ساختن
چه داند طبیب از کسی رنج برد
که بیچاره خواهد خود از رنج مرد
چو رد مینگردد خدنگِ قضا
سپر نیست مر بنده را جز رضا
وله ایضاً فی الحکمة
شتر بچه با مادر خویش گفت
که آخر زمانی ز رفتن بخفت
بگفت ار به دست من استی مهار
ندیدی کسم بارکش در قطار
خدا کشتی آنجا که خواهد برد
اگر ناخدا جامه برتن درد
چه زنار مغ بر میان و چه دلق
که درپوشی از بهر پندار خلق
به اندازهٔ بود باید نمود
خجالت نبرد آنکه بنمود بود
زراندودگان را بر آتش برند
پدید آید آنگه که مس یا زرند
نکوسیرتی بی تکلف برون
به از پارسایی خراب اندرون
نگویم تواند رسیدن به دوست
در این ره جزآن کس که رویش دروست
چو روی پرستیدنت در خداست
اگر جبرئیلت نبیند رواست
خور و خواب تنها طریق دد است
برین بودن آیین نابخرد است
بر آنان که شد سرّ حق آشکار
نکردند باطل برو اختیار
تو خود را از آن در چه انداختی
که چه را ز ره باز نشناختی
تنور شکم دمبدم تافتن
مصیبت بود روزِ نایافتن
خبر ده به درویشِ سلطان پرست
که سلطان ز درویش مسکینتر است
گدا را کند یک درم سیم سیر
فریدون به ملکِ عجم نیم سیر
اگر پای در دامن آری چو کوه
سرت ز آسمان بگذرد در شکوه
ترا خاموشی ای خداوند هوش
وقار است و نااهل را پرده پوش
و له ایضاً فی الحکمة
بد اندر حق مردم نیک و بد
مگو ای خردمند صاحب خرد
که بدمرد را خصم خود میکنی
وگر نیکمرد است بد میکنی
کسی پیشِ من در جهان عاقل است
که مشغول خود وز جهان غافل است
نشاید هوس باختن با گلی
که هر بامدادش بود بلبلی
محقق همان بیند اندر اِبِل
که در خوبرویان چین و چگل
کس از دست طعن زبانها نرست
اگر خودنمای است وگر حق پرست
چو راضی شد از بنده یزدان پاک
گر اینان نباشند راضی چه باک
بداندیش خلق از حق آگاه نیست
ز غوغای خلقش به حق راه نیست
از آن ره به جایی نیاوردهاند
که اول قدم ره غلط کردهاند
دو کس برحدیثی گمارند گوش
یکی اهرمن خوی و دیگر سروش
یکی پند گیرد یکی ناپسند
نپردازد از حرف گیری به پند
که یارد به کنج سلامت نشست
که پیغمبر از خبث مردم نرست
خدا را که بی مثل و یار است و جفت
همانا شنیدی که ترسا چه گفت
صفایی به دست آور ای بی تمیز
که ننماید آیینهٔ تیره چیز
تو قایم به خود نیستی یک قدم
ز غیبت مدد میرسد دمبدم
رهِ راست باید نه بالایِ راست
که کافر هم از رویِ صورت چو ماست
نداند کسی قدر روزِ خوشی
مگر روزی افتد به سختی کشی
مکن ناله از بینوایی بسی
چو بینی ز خود بینواتر کسی
یکی را که در بند بینی مخند
مبادا که ناگه درافتی به بند
و له رحمة اللّه علیه فی المعارف
الا ای که عمرت به هفتاد رفت
مگر خفته بودی که بر باد رفت
همه برگ بودن همی ساختی
به تدبیر رفتن نپرداختی
چو پنجاه سالت برون شد ز دست
غنیمت شمر چند روزی که هست
نگو گفت لقمان که نازیستن
به از سالها در خطا زیستن
تفرج کنان در هوا و هوس
گذشتیم بر خاکِ بسیار کس
کسانی که از ما به غیب اندرند
بیایند و بر خاک ما بگذرند
غنیمت شمر این گرامی نفس
که بی مرغ قیمت ندارد قفس
پی نیکمردان بباید شتافت
که هرکه این سعادت طلب کرد یافت
شراب از پی سرخ رویی خورند
وز آن عاقبت زردرویی برند
به مردان راهت که راهی بده
از این دشمنانم پناهی بده
به حقت که چشمم ز باطل بدوز
به نورت که فردا به نارم مسوز
ز جرمم در این مملکت جاه نیست
ولیکن به ملکِ دگر راه نیست
چه برخیزد از دست تدبیر ما
همین نکته بس عذر تقصیر ما
مِن قصایده فی المواعظ
کس را به خیر طاعت خوداعتماد نیست
آن بی بصر بود که کند تکیه بر عصا
در کوه و دشت هر سَبُعی صوفی ای بُدی
وز هیچ سودمند بدی صوف بی صفا
چون شادمانی و غم دنیا مقیم نیست
فرعون کامران به و ایوب مبتلا
ما بین آسمان و زمین جای عیش نیست
یکدانه چون جهد ز میان دو آسیا
٭٭٭
داروی تربیت از پیر طریقت بستان
کادمی را بتر از علت نادانی نیست
پنجهٔ دیو به بازوی ریاضت بشکن
کاین به سر پنجگی قوت جسمانی نیست
عالم و عابد و صوفی همه طفلان رهند
مرد اگر هست بجز عالم ربانی نیست
آخری نیست تمنای سر و سامان را
سر و سامان به ازین بی سر و سامانی نیست
٭٭٭
عمل بیار و علم برمکن که مردم را
رهی سلیمتر از راهِ بینشانی نیست
٭٭٭
آفرین باد بر آن کس که خداوند دل است
دل ندارد که ندارد به خداوند قرار
این همه نقش عجب بر در و دیوارِوجود
هرکه فکرت نکند نقش بود بر دیوار
کوه و صحرا و درختان همه در تسبیحاند
نه همه مستمعان فهم کنند این اسرار
٭٭٭
بس بگردید و بگردد روزگار
دل به دنیا در نبندد هوشیار
آنچه دیدی بر قرار خود نماند
آنچه بینی هم نماند برقرار
دیر و زود این شکل و شخص نازنین
خاک خواهد گشتن و خاکش غبار
سال دیگر را که میداند حساب
یا کجا رفت آنکه با ما بود پار
صورتِ زیبای ظاهر هیچ نیست
ای برادر سیرتِ زیبا بیار
آدمی را عقل باید در بدن
ورنه جان در کالبد دارد حمار
گنج خواهی در طلب رنجی ببر
خرمنی میبایدت تخمی بکار
نام نیک رفتگان ضایع مکن
تا بماند نامِ نیکت یادگار
با غریبان لطف بی اندازه کن
تا رود نامت به نیکی در دیار
از درونِ خستگان اندیشه کن
وز دعایِ مردم پرهیزگار
با بدان بد باش، با نیکان نکو
جای گل گل باش، جای خار، خار
دیو با مردم نیامیزد مترس
بل بترس از مردمان دیو سار
٭٭٭
ثنای حضرت عزت نمیتوانم گفت
که ره نمیبرد آنجا قیاس و وهم و خیال
رهی نمیبرم و چارهای نمیدانم
مگر محبت مردان مستقیم الحال
٭٭٭
ای نفس گر به دیدهٔ تحقیق بنگری
درویشی اختیار کنی بر توانگری
آبستنی که این همه فرزند را بکشت
دیگر که چشم دارد ازو مهرِ مادری
گر کیمیای دولت جاویدت آرزوست
بشناس قدر خویش که گوگرد احمری
دعوی مکن که برترم از دیگران به علم
چون کبر کردی از همه دونان فروتری
شاخ درخت علم ندانم مگر عمل
با علم گر عمل نکنی شاخ بی بری
رباعی
سودی نبود فراخنایی بر و دوش
گر آدمیای ترا خرد باید وهوش
گاو از من و تو فراختر دارد چشم
خر از من و تو درازتر دارد گوش
مِنْغزلیّاته قُدِّسَ سِرُّه
ای که انکار کنی عالم درویشان را
توچه دانی که چه سودا به سر است ایشان را
طلب منصب دنیا نکند صاحب عقل
عاقل آنست که اندیشه کند پایان را
٭٭٭
تا مرا با نقش رویش آشنایی اوفتاد
هرکه میبینم به چشمم نقش دیوار آمده است
٭٭٭
از جان برون نیامده جانانت آرزوست
زنار نابریده و ایمانت آرزوست
فرعون وار لاف اناالحق همی زنی
آنگاه قرب موسیِ عمرانت آرزوست
٭٭٭
به جهان خرم از آنم که جهان خرم ازوست
عاشقم بر همه عالم که همه عالم ازوست
نه فلک راست مسلم نه ملک را حاصل
آنچه در سِرّ سویدای بنی آدم ازوست
٭٭٭
تن آدمی شریف است به جان آدمیت
نه همین لباس زیباست نشان آدمیت
اگر آدمی به چشم است و دهان و گوش و بینی
چه میان نقش دیوار و میان آدمیت
رسد آدمی به جایی که بجز خدانبیند
بنگر که تا چه حد است نشان آدمیت
٭٭٭
گر منزلتی هست کسی را مگر آن است
کاندر نظر هیچکسش منزلتی نیست
هر کس صفتی دارد و رنگی و نشانی
تو ترک صفت کن که ازین به صفتی نیست
سنگی و گیاهی که درو خاصیتی هست
از آدمیای به که درو منفعتی نیست
٭٭٭
خیال روی کسی در سر است هرکس را
مرا خیال کسی کز خیال بیرون است
٭٭٭
آن کز توانگری و بزرگی و خواجگی
بیگانه شد به هر که رسید آشنای اوست
کوتاه همتان همه راحت طلب کنند
عارف بلا که راحت او در بلای اوست
بگذار هرچه داری و بگذر که هیچ نیست
این پنج روز عمر که مرگ از قفای اوست
٭٭٭
نظر آنان که نکردند بدین مشتی خاک
الحق انصاف توان داد که صاحب نظرند
دوستی با که شنیدی که به سر برد جهان
حق عیان است ولی طایفهای بی بصرند
٭٭٭
شرف مرد به جودست و کرامت به سجود
هرکه این هر دو ندارد عدمش به ز وجود
اگر خدای نباشد ز بندهای خشنود
شفاعت همه پیغمبران ندارد سود
گنه نبود و عبادت نبود بر سر خلق
نوشته بود که این مُقْبِل است و آن مردود
٭٭٭
دل آیینهٔ صورتِ غیب است ولیکن
شرط است که با آینه زنگار نباشد
٭٭٭
نظرِ خدای بینان ز سرِ هوا نباشد
سفرِ نیازمندان ز سرِ خطا نباشد
٭٭٭
به چشم عجب و تکبر نظر مکن بر خلق
که دوستان خدا ممکنند در اوباش
٭٭٭
عجایب نقشها بینی خلاف رومی و چینی
اگر با دوست بنشینی ز دنیا و آخرت غافل
٭٭٭
هیچکس بی دامن تر نیست اما دیگران
باز میپوشند و ما بر آفتاب افکندهایم
٭٭٭
سالها در پی مقصود به جان گردیدیم
یار در خانه و ما گِرد جهان گردیدیم
٭٭٭
هرکه به خویشتن رود ره نبرد به سوی او
بینش ما نیاورد طاقتِ حسنِ روی او
٭٭٭
آستین بر روی نقشی در میان افکنده است
خویشتن پنهان و شوری در جهان افکنده است
٭٭٭
هیچ نقاشی نمیبیند که شوری افکند
وانکه دید ازحیرتش کلک ازبنان افکندهاست
٭٭٭
اگر لذت ترک لذت بدانی
وگر لذت نفس لذت نخوانی
٭٭٭
بسیار سفر باید تا پخته شود خامی
صوفی نشود صافی تا درنکشد جامی
ملک صمدیت را چه سود و زیان دارد
گر حافظ قرآنی ور عابد اصنامی
گر عاقل و هشیاری وز دل خبری داری
تا آدمیت خوانند ورنه کم از انعامی
منتخب مثنوی بوستان در توحید
بری ذاتش از تهمت ضد و جنس
غنی مُلکش از طاعت جن و انس
جهان متفق بر الهیّتش
فرو مانده در کُنهِ ماهیتش
محیط است علم ملک بر بسیط
قیاس تو بر وی نگردد محیط
درین ورطه کشتی فرو شد هزار
که پیدا نشد تختهای بر کنار
کسی را درین بزم ساغر دهند
که داروی بی هوشیاش در دهند
کسی ره سویِ گنج قارون نبرد
وگر برد ره باز بیرون نبرد
محال است سعدی که راه صفا
توان رفت جز در پیِ مصطفی
به طاعت بنه چهره بر آستان
که این است سجّادهٔ راستان
تو هم گردن از حکم او در مپیچ
که گردن نپیچد ز حکم تو هیچ
در نصایح و مواعظ فرماید
شنیدم که جمشید فرخ سرشت
به سرچشمهای بر به سنگی نوشت
بر این چشمه چون ما بسی دم زدند
برفتند چون چشم بر هم زدند
نه بر باد رفتی سحرگاه و شام
سریر سلیمان علیه السّلام
در آخر ندیدی که بر باد رفت
خنک آنکه با دانش و داد رفت
طریقت بجز خدمت خلق نیست
به تسبیح و سجاده و دلق نیست
قدم باید اندر طریقت نه دم
که اصلی ندارد دَمِ بی قدم
مگو جاهی از سلطنت بیش نیست
که ایمنتر از ملک درویش نیست
گدا را چو حاصل شود نانِ شام
چنان خوش بخسبد که سلطانِ شام
٭٭٭
اگر سرفرازی به کیوان در است
وگر تنگ دستی به زندان درّ است
چو سیل اجل بر سر هر دو تاخت
نمیشاید از یکدگرشان شناخت
نه هر آدمی زاده از دد به است
که دد ز آدمی زادهٔ بد به است
چو انسان نداند بجز خورد و خواب
کدامش فضیلت بود بر دولب
جهان ای پسر ملک جاویدنیست
ز دنیا وفاداری امید نیست
همه تخت و ملکی پذیرد زوال
بجز ملک فرمان دِه لایزال
بر مرد هشیار، دنیا خس است
که هر مدتی جایِ دیگر کس است
نه لایق بود عشق با دلبری
که هر بامدادش بود شوهری
ز دشمن شنو سیرت خود که دوست
هر آنچه از تو آید به چشمش نکوست
ستایش سرایان نه یار تو اند
ملامت کنان دوستدار تو اند
٭٭٭
اگر پیل زوری وگر شیر چنگ
به نزدیکِ من صلح بهتر ز جنگ
اگر هوشمندی به معنی گرای
که صورت ز معنی بماند به جای
کسی گوی دولت ز دنیا برد
که با خود نصیبی به عقبی برد
مگردان غریب از درت بی نصیب
مبادا که گردی به درها غریب
بزرگی رساند به محتاج خیر
که ترسد که محتاج گردد به غیر
خنک آنکه در صحبت عاقلان
بیاموزد اخلاقِ صاحبدلان
چو در تنگدستی نداری شکیب
نگهدار وقت فراخی حسیب
جوانمرد گر راست خواهی ولیست
کرم پیشهٔ شاه مردان علیست
خدا را بر آن بنده بخشایش است
که خلق از وجودش در آسایش است
کرم ورزد آن سر که مغزی دروست
که دون همتانند بی مغز و پوست
کسی نیک بیند به هر دو سرای
که نیکی رساند به خلقِ خدای
قیامت کسی باشد اندر بهشت
که معنی طلب کرد و دعوی بِهِشت
تکلف برِ مرد درویش نیست
وصیت همین یک سخن بیش نیست
الا گر طلبکار اهلِ دلی
ز خدمت مکن یک زمان غافلی
٭٭٭
خورش ده به گنجشک و کبک و حمام
که یک روزت افتد همایی به دام
بدانی که چون راه بردم به دوست
هر آن کس که پیش آمدم گفتم اوست
به رغبت بکش بار هر جاهلی
که اُفتی به سروقت صاحبدلی
نه هر کس سزاوار باشد به مال
یکی مال خواهد یکی گوشمال
وله ایضاً در صفت اولیاءاللّه کَثَّرهُم اللّه تعالی گوید
خوشا وقت شوریدگان غمش
اگر زخم بینند وگر مرهمش
گدایان از پادشاهی نفور
به امیدش اندر گدایی صبور
دمادم شراب الم در کشند
وگر تلخ بینند دم درکشند
نه تلخ است صبری که بر یادِاوست
که تلخی شکر باشد از دستِ دوست
اسیرش نخواهد خلاصی ز بند
شکارش نجوید خلاص از کمند
سلاطینِ عزلت گدایان حیّ
منازل شناسانِ گم کردهِ پی
ملامت کشانند مستان یار
سبکتر برد اشتر مست بار
به سروقتشان خلق کی پی برند
که چون آب حیوانِ به ظلمت درند
چو پروانه آتش به خود در زنند
نه چون کرم پیله به خود درتنند
دلارام در بر، دلارام جوی
لب از تشنگی خشک بر طرفِ جوی
نگویم که بر آب قادر نیاند
که بر شاطئی نیل مستسقیاند
ترا عشق همچون تویی ز آب و گل
رباید همی صبر و آرام دل
به بیداریاش فتنه بر خط و خال
به خواب اندرش پای بند خیال
به صدقش چنان سر نهی بر قدم
که بینی جهان با وجودش عدم
تو گویی به چشم اندرش منزل است
اگر دیده بر هم نهی منزل است
نه اندیشه از کس که رسوا شوی
نه طاقت که یکدم شکیبا شوی
گرت جان بخواهد به لب برنهی
وگر تیغ بر سر نهد سرنهی
چو عشقی که بنیاد او برهواست
چنین فتنه انگیز و فرمانرواست
عجب داری از سالکان طریق
که باشند در بحر معنی غریق
ز سودای جانان به جان مشتعل
به ذکر حبیب از جهان مشتغل
به یاد حق از خلق بگریخته
چنان مست ساقی که میریخته
نشاید به دارو دوا کردشان
که کس مطلع نیست بر دردشان
الستِ ازل هم چنانشان به گوش
به فریاد قالوا بلی در خروش
گروهی عمل دار عزلت نشین
قدمهای خاکی دم آتشین
به یک نعره کوهی ز جابرکنند
به یک ناله شهری به هم درزنند
چو بادند پنهان چالاک پو
چو سنگند خاموش و تسبیح گو
سحرها بگریند چندان که آب
فروشوید از چشمشان کحل خواب
فرس گشته از بس که شب راندهاند
سحرگه خروشان که واماندهاند
شب و روز در بحر سودا و سوز
ندانند ز آشفتگی شب ز روز
چنان فتنه بر حسن صورت نگار
که باحسن صورت ندارند کار
ندادند صاحبدلان دل به پوست
وگر ابلهی داد بی مغز اوست
می صِرفْوحدت کسی نوش کرد
که دنیا و عقبی فراموش کرد
مرا با وجود تو هستی نماند
به یاد توام خودپرستی نماند
اگر جرم بینی مکن عیب من
تویی سر برآورده از جیب من
به حقش که تا حق جمالم نمود
دگر هرچه دیدم خیالم نمود
پراکندگانند زیر فلک
که هم دد توان خواندشان هم ملک
٭٭٭
قوی بازوانند و کوتاه دست
خردمند و شیدا و هشیار و مست
گه آسوده در گوشهای خرقه دوز
گه آشفته در مجلسی خرقه سوز
نه سودای خودشان نه پروای کس
نه در کنج توحیدشان جای کس
تهی دست مردان پرحوصله
بیابان نوردان بی قافله
عزیزان پوشیده از چشم خلق
نه زنار داران پوشیده دلق
به خود سر فرو برده همچون صدف
نه مانند دریا برآورده کف
نه مردم همین استخوانند وپوست
نه هر صورتی جانِ معنی دروست
نه سلطان خریدار هر بندهایست
نه در زیر هر ژندهای زندهایست
اگر ژاله هر قطرهای دُرّ شدی
چو خرمهره بازار زو پر شدی
حریفان خلوت سرای الست
به یک جرعه تا نفخهٔ صور مست
به تیغ از غرض برنگیرند چنگ
که پرهیز و عشق آبگینه است و سنگ
طلبکار باید صبور و حمول
که نشنیدهام کیمیاگر ملول
٭٭٭
زر از بهر چیزی خریدن نکوست
چه خواهی خریدن به از یار و دوست
یکم روز بر بندهای دل بسوخت
که میگفت و فرماندهش میفروخت
ترا بنده از من به افتد بسی
مرا خواجه چون تو نباشد کسی
بسا عقل زورآور چیره دست
که سودای عشقش کند زیردست
ترا هرچه مشغول دارد ز دوست
گر انصاف پرسی دلارامت اوست
خلاف طریقت بود کاولیا
تمناکنند از خدا جز خدا
گر از دوست چشمت بر احسان اوست
تو در بند خویشی نه دربند دوست
ترا تا دهن باشد از حرص باز
نیاید به گوشِ دل از غیب راز
حقایق سراییست آراسته
هوا وهوس گرد برخاسته
نبینی به جایی که برخاست گرد
نبیند نظر گرچه بیناست مرد
حکایت
قضا را من و پیری از فاریاب
رسیدیم در خاک مغرب به آب
مرا یک درم بود و برداشتند
به کشتی و درویش بگذاشتند
سیاهان براندند کشتی چو دود
که آن ناخدا ناخداترس بود
مرا گریه آمد ز تیمار جفت
برآن گریه قهقه بخندید و گفت
مخور غم برای من ای پرخرد
مرا آن کس آرد که کشتی برد
بگسترد سجاده بر روی آب
خیالی است پنداشتم یا به خواب
زمدهوشیام دیده آن شب نخفت
نگه بامدادان به من کرد وگفت
عجب داری ای یار فرخنده رای
ترا کشتی آورد ما را خدای
چرا اهل صورت بدین نگروند
که ابدال در آب و آتش روند
نه طفلی کز آتش ندارد خبر
نگهداردش مادرِ مهرور
پس آنان که در وجد مستغرقاند
شب و روز در عین حفظِ حقاند
نگهدارد از تابِ آتش خلیل
چو تابوت موسی ز غرقابِ نیل
چو کودک به دست شناور درست
نترسد اگر دجله پهناور است
به دریا نخواهد شدن بط غریق
سمندر چه داند عذاب الحریق
تو بر روی دریا قدم چون زنی
چو مردان که بر خشک تردامنی
ره عقل جز پیچ بر پیچ نیست
برِ عارفان جز خدا هیچ نیست
و له ایضاً در توحید حق سُبحانه و تعالی به طریق شهود
توان گفتن این با حقایق شناس
ولی خورده گیرند اهل قیاس
که پس آسمان و زمین چیستند
بنی آدم و دام و دد کیستند
پسندیده پرسیدی ای هوشمند
بگویم گر آید جوابت پسند
که هامون و دریا و کوه و فلک
پری و آدمیزاد و دیو و ملک
همه هرچه هستند از آن کمترند
که با هستیاش نام هستی برند
عظیم است پیش تو دریا به موج
بلند است خورشید تابان به اوج
ولی اهل صورت کجا پی برند
که ارباب معنی به ملکی درند
که گرهفت دریاست یک قطره نیست
وگر آفتاب است یک ذره نیست
چو سلطان عزت علم برکشید
جهان سر به جیب عدم برکشید
و له ایضاً
مگر دیده باشی که در باغ و راغ
بتابد به شب کرمکی چون چراغ
یکی گفتش ای کرمک شب فروز
چه بودت که بیرون نیایی به روز
ببین کاتشین کرمکی خاک زاد
جواب از سر روشنایی چه داد
که من روز و شب جز به صحرا نیام
ولی پیش خورشید پیدا نیام
اگر عز و جاه است وگر ذُلِّ قید
من از حق شناسم نه از عمر و زید
بخور هرچه آید ز دست حبیب
نه بیمار داناتر است از طبیب
اگر مرد عشقی کم خویش گیر
وگر نه ره عافیت پیش گیر
مترس از محبت که خاکت کند
که باقی شوی گر هلاکت کند
توتا با خودی با خودت راه نیست
وزین نکته جز بی خود آگاه نیست
نه مطرب که آواز پای ستور
سماع است اگر عشق داری و شور
مگس پیش شوریدهای پر نزد
که او چون مگس دست بر سر نزد
نه بم داند آشفته سامان نه زیر
به آواز مرغی بنالد فقیر
سراینده خود مینگردد خموش
ولیکن نه هر وقت باز است گوش
چو شوریدگان می پرستی کنند
به آواز دولاب مستی کنند
به رقص اندر آیند دولاب وار
چو دولاب بر خود بگریند زار
به تسلیم سر در گریبان برند
چو طاقت نماند گریبان درند
بگویم سماع ای برادر که چیست
اگر مستمع را بدانم که کیست
گر از برج معنی پرد طیر او
فرشته فرو ماند از سیرِ او
وگر مردِ لهو است و بازوی ولاغ
قویتر شود دیوش اندر دِماغ
چه مرد سماع است شهوت پرست
به آواز خوش خفته خیزد نه مست
پریشان شود گل به باد سحر
نه هیزم که نشکافدش جز تبر
جهان پر سماع است و مستی و شور
ولیکن چه بیند در آیینه کور
مکن عیب درویش مدهوش و مست
که غرقه است زان میزند پا و دست
گشاید دری بر دل از واردات
فشاند سرِ دست بر کاینات
نبینی شتر بر حدایِ عرب
که چونش به رقص اندر آرد طرب
شتر را که شور و طرب در سر است
اگر آدمی را نباشد خر است
تعلق حجاب است و بی حاصلی
چو پیوندها بگسلی واصلی
مکن گریه بر گور مقتول دوست
برو خرمی کن که مقبول اوست
فدایی ندارد ز مقصود چنگ
وگر بر سرش تیر بارند و سنگ
ز خاک آفریدت خداوند پاک
رو ای بنده افتادگی کن چو خاک
حریص و جهان سوز و سرکش مباش
ز خاک آفریدت چو آتش مباش
طریقت جز این نیست درویش را
که افتاده دارد تنِ خویش را
حکایت
شنیدم که وقتی سحرگاهِ عید
ز گرمابه آمد برون بایزید
یکی طشتِ خاکسترش بی خبر
فرو ریختند از سرایی به سر
همی گفت ژولیده دستار موی
کفِ دست شکرانه مالان به روی
که ای نفس من در خور آتشم
ز خاکستری روی درهم کشم
بزرگان نکردند در خود نگاه
خدا بینی از خویشتن بین مخواه
قیامت کسی بینی اندر بهشت
که معنی طلب کرد و دعوی بِهِشت
ز مغرورِ دنیا رهِ دین مجوی
خدابینی از خویشتن بین مجوی
یکی حلقهٔ کعبه دارد به دست
یکی در خرابات افتاده مست
گر این را براند که باز آردش
ور آن را بخواند که نگذاردش
نه منعم به مال از کسی بهتر است
خر ار جُلِّ اطلس بپوشد خر است
وجودی دهد روشنایی به جمع
که سوزیش در سینه باشد چو شمع
دلم خانهٔ مهر یار است و بس
از آن مینگنجد درو کین کس
حکایت
چه خوش گفت بهلول فرخنده خوی
چو بگذشت بر عارفی جنگجوی
گر این مدّعی دوست بشناختی
به پیکار دشمن نپرداختی
گر از هستیِ حق خبر داشتی
همه هست را نیست پنداشتی
حکایت فی التمثیل
شنیدم که در دشت صنعا جنید
سگی دید برکنده دندان ز صید
ز نیروی سر پنجهٔ شیرگیر
فرومانده عاجز چو روباهِ پیر
چو مسکین و بی طاقتش دید و ریش
بدو داد یک نیمه از نانِ خویش
شنیدم که میگفت و خون میگریست
که داند که بهتر ز ما هر دو کیست
به ظاهر من امروز از او بهترم
دگر تا چه راند قضا بر سرم
از آن بر ملایک شرف داشتند
که خود را به از سگ نپنداشتند
از آن دوستان خدا برسرند
که از خلق بسیار بر سرخورند
اگر مشک را ابلهی گنده گفت
تو مجموع باش او پراکنده گفت
تو نیکوروش باش تا بدسگال
به عیب تو گفتن نیابد مجال
سعادت به بخشایش داور است
نه در چنگ و بازوی زورآور است
چو نتوان برافلاک دست آختن
ضروریست باگردشش ساختن
چه داند طبیب از کسی رنج برد
که بیچاره خواهد خود از رنج مرد
چو رد مینگردد خدنگِ قضا
سپر نیست مر بنده را جز رضا
وله ایضاً فی الحکمة
شتر بچه با مادر خویش گفت
که آخر زمانی ز رفتن بخفت
بگفت ار به دست من استی مهار
ندیدی کسم بارکش در قطار
خدا کشتی آنجا که خواهد برد
اگر ناخدا جامه برتن درد
چه زنار مغ بر میان و چه دلق
که درپوشی از بهر پندار خلق
به اندازهٔ بود باید نمود
خجالت نبرد آنکه بنمود بود
زراندودگان را بر آتش برند
پدید آید آنگه که مس یا زرند
نکوسیرتی بی تکلف برون
به از پارسایی خراب اندرون
نگویم تواند رسیدن به دوست
در این ره جزآن کس که رویش دروست
چو روی پرستیدنت در خداست
اگر جبرئیلت نبیند رواست
خور و خواب تنها طریق دد است
برین بودن آیین نابخرد است
بر آنان که شد سرّ حق آشکار
نکردند باطل برو اختیار
تو خود را از آن در چه انداختی
که چه را ز ره باز نشناختی
تنور شکم دمبدم تافتن
مصیبت بود روزِ نایافتن
خبر ده به درویشِ سلطان پرست
که سلطان ز درویش مسکینتر است
گدا را کند یک درم سیم سیر
فریدون به ملکِ عجم نیم سیر
اگر پای در دامن آری چو کوه
سرت ز آسمان بگذرد در شکوه
ترا خاموشی ای خداوند هوش
وقار است و نااهل را پرده پوش
و له ایضاً فی الحکمة
بد اندر حق مردم نیک و بد
مگو ای خردمند صاحب خرد
که بدمرد را خصم خود میکنی
وگر نیکمرد است بد میکنی
کسی پیشِ من در جهان عاقل است
که مشغول خود وز جهان غافل است
نشاید هوس باختن با گلی
که هر بامدادش بود بلبلی
محقق همان بیند اندر اِبِل
که در خوبرویان چین و چگل
کس از دست طعن زبانها نرست
اگر خودنمای است وگر حق پرست
چو راضی شد از بنده یزدان پاک
گر اینان نباشند راضی چه باک
بداندیش خلق از حق آگاه نیست
ز غوغای خلقش به حق راه نیست
از آن ره به جایی نیاوردهاند
که اول قدم ره غلط کردهاند
دو کس برحدیثی گمارند گوش
یکی اهرمن خوی و دیگر سروش
یکی پند گیرد یکی ناپسند
نپردازد از حرف گیری به پند
که یارد به کنج سلامت نشست
که پیغمبر از خبث مردم نرست
خدا را که بی مثل و یار است و جفت
همانا شنیدی که ترسا چه گفت
صفایی به دست آور ای بی تمیز
که ننماید آیینهٔ تیره چیز
تو قایم به خود نیستی یک قدم
ز غیبت مدد میرسد دمبدم
رهِ راست باید نه بالایِ راست
که کافر هم از رویِ صورت چو ماست
نداند کسی قدر روزِ خوشی
مگر روزی افتد به سختی کشی
مکن ناله از بینوایی بسی
چو بینی ز خود بینواتر کسی
یکی را که در بند بینی مخند
مبادا که ناگه درافتی به بند
و له رحمة اللّه علیه فی المعارف
الا ای که عمرت به هفتاد رفت
مگر خفته بودی که بر باد رفت
همه برگ بودن همی ساختی
به تدبیر رفتن نپرداختی
چو پنجاه سالت برون شد ز دست
غنیمت شمر چند روزی که هست
نگو گفت لقمان که نازیستن
به از سالها در خطا زیستن
تفرج کنان در هوا و هوس
گذشتیم بر خاکِ بسیار کس
کسانی که از ما به غیب اندرند
بیایند و بر خاک ما بگذرند
غنیمت شمر این گرامی نفس
که بی مرغ قیمت ندارد قفس
پی نیکمردان بباید شتافت
که هرکه این سعادت طلب کرد یافت
شراب از پی سرخ رویی خورند
وز آن عاقبت زردرویی برند
به مردان راهت که راهی بده
از این دشمنانم پناهی بده
به حقت که چشمم ز باطل بدوز
به نورت که فردا به نارم مسوز
ز جرمم در این مملکت جاه نیست
ولیکن به ملکِ دگر راه نیست
چه برخیزد از دست تدبیر ما
همین نکته بس عذر تقصیر ما
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۲۴ - قتّالی خوارزمی عَلَیهِ الرّحمةُ
اسم شریفش پهلوان محمود مشهور به پوریای ولی. بین الخواص و العوام مشهور و معروف و به فضایل صوری و معنوی موصوف. احوال فرخنده مالش در کتب تواریخ و تذکرهٔ شعرا و عرفا مذکور. گویند کسی در قوت و قدرت با وی برابری نکرده. بعضی او را پسر بوریای ولی دانسته و برخی این لقب را بر خود آن جناب بسته. هذا اصح بایّ تقدیر عارفی کامل و کاملی واصل بوده. حقایق و معارفی بسیار از وی بروز و ظهور نموده. مثنوی کنز الحقایق از منظومات آن جناب است. بعضی از اشعار آن کتاب و گلشن به هم آمیخته، غالباً از کنز الحقایق بوده باشد. زیرا که کتاب کنزالحقایق در سنهٔ ۷۰۳ صورت اتمام یافته و شیخ شبستری هفده سال بعد از آن گلشن راز را منظوم نموده. وفاتش در سنهٔ ۷۲۲، مزارش در خیوق خوارزم است. گویند در شبی که وفات یافت این رباعی را گفت و علی الصباح بر سجادهاش یافتند:
رباعی
امشب ز سر صدق و صفایِ دل من
در میکده آن هوش ربایِ دل من
جامی به کفم داد که بستان و بنوش
گفتم نخورم گفت برای دلِ من
٭٭٭
بهشت و دوزخت با تست در پوست
چرا بیرون زخود میجویی ای دوست
٭٭٭
مِنْمثنوی کنز الحقایق
اگر تو خوی خوش داری به هر کار
از آن خویت بهشت آید پدیدار
وگر خویِ بدت اندر رباید
از آن جز دوزخت چیزی نیاید
دهان تو کلیدانی است هموار
زبان تو کلید آن نگه دار
بهشت و دوزخت را یک کلیدست
کلید این چنین هرگز که دیدست
کزو گه گل دهد در باغ و گه خار
گهی جنت گشاید زو گهی نار
زبانت را کلیدی همچنان دان
بدان کت آرزو باشد بگردان
به خیری گر بگردانی نعیم است
به شری گر بجنبانی جحیم است
در این عالم مزن از نیک و بد دم
که هم ابلیس میباید هم آدم
٭٭٭
چه نیکو گفت آن مرد سخن دان
بدان صوفیِ سرگردانِ حیران
که صوفی و امام و شیخ و زاهد
سه ماهه دار و خلوت شین عابد
همه گشتی و کارت شد به سامان
کنون وقت است اگر گردی مسلمان
مسلمانی ورای این و آن است
که آن از علم خاص الخاصِ جانست
به کس مپسند آنچت نیست درخور
مسلمانی همین است ای برادر
رباعیات
آنیم که پیل برنتابد لت ما
بر چرخ زنند نوبتِ شوکتِ ما
گر در صف ما مورچهای گیرد جای
آن مورچه شیر گردد از دولتِ ما
٭٭٭
گر مردِ رهی نظر به ره باید داشت
خود را نگه از هراز چَه باید داشت
در خانهٔ دوستان چو محرم گشتی
دست و دل و دیده را نگه باید داشت
٭٭٭
با قوّت پیل مور میباید بود
با ملک دو کون عور میباید بود
این طرفه نگر که عیب هر آدمئی
میباید دید و کور میباید بود
٭٭٭
جز دست تو زلف تو نیارست کشید
جز پای تو سوی تو نیارست دوید
از رویِ تو چشم من نظر زان ببرید
کان روی بجز چشم تو نتواند دید
٭٭٭
سه نقطه یکی شدند در اصلِ وجود
تا آدم بیچاره در آمد به سجود
عشق و می و جام هر سه یاری کردند
تا طاعت ابلیس نگردد مردود
٭٭٭
گر کارِ جهان به زور بودی و نبرد
مرد از سرِنامرد برآوردی گرد
این کار جهان چو کعبتین است و چونرد
نامرد ز مردمی برو چتوان کرد
٭٭٭
آنم که دل از کون و مکان برکندم
وز خوان جهان به لقمهای خرسندم
کندم ز سر کوه قناعت سنگی
آوردم و بر رخنهٔ آز افکندم
٭٭٭
گر بر سرِ نفسِ خود امیری مردی
ور بر دگری نکته نگیری مردی
مردی نبود فتاده را پای زدن
گر دست فتادهای بگیری مردی
٭٭٭
از دفتر عشق راز میخوان و مگوی
مرکب پیِ این طایفه میران و مگوی
خواهی که دل و دین به سلامت ببری
میبین و مکن ظاهر و میدان و مگوی
٭٭٭
تا بر سر کبر و کینه هستی پستی
تا پیرو نفسِ بت پرستی مستی
از فکر جهان و قید و اندیشهٔ او
چون شیشهٔ آرزو شکستی رستی
رباعی
امشب ز سر صدق و صفایِ دل من
در میکده آن هوش ربایِ دل من
جامی به کفم داد که بستان و بنوش
گفتم نخورم گفت برای دلِ من
٭٭٭
بهشت و دوزخت با تست در پوست
چرا بیرون زخود میجویی ای دوست
٭٭٭
مِنْمثنوی کنز الحقایق
اگر تو خوی خوش داری به هر کار
از آن خویت بهشت آید پدیدار
وگر خویِ بدت اندر رباید
از آن جز دوزخت چیزی نیاید
دهان تو کلیدانی است هموار
زبان تو کلید آن نگه دار
بهشت و دوزخت را یک کلیدست
کلید این چنین هرگز که دیدست
کزو گه گل دهد در باغ و گه خار
گهی جنت گشاید زو گهی نار
زبانت را کلیدی همچنان دان
بدان کت آرزو باشد بگردان
به خیری گر بگردانی نعیم است
به شری گر بجنبانی جحیم است
در این عالم مزن از نیک و بد دم
که هم ابلیس میباید هم آدم
٭٭٭
چه نیکو گفت آن مرد سخن دان
بدان صوفیِ سرگردانِ حیران
که صوفی و امام و شیخ و زاهد
سه ماهه دار و خلوت شین عابد
همه گشتی و کارت شد به سامان
کنون وقت است اگر گردی مسلمان
مسلمانی ورای این و آن است
که آن از علم خاص الخاصِ جانست
به کس مپسند آنچت نیست درخور
مسلمانی همین است ای برادر
رباعیات
آنیم که پیل برنتابد لت ما
بر چرخ زنند نوبتِ شوکتِ ما
گر در صف ما مورچهای گیرد جای
آن مورچه شیر گردد از دولتِ ما
٭٭٭
گر مردِ رهی نظر به ره باید داشت
خود را نگه از هراز چَه باید داشت
در خانهٔ دوستان چو محرم گشتی
دست و دل و دیده را نگه باید داشت
٭٭٭
با قوّت پیل مور میباید بود
با ملک دو کون عور میباید بود
این طرفه نگر که عیب هر آدمئی
میباید دید و کور میباید بود
٭٭٭
جز دست تو زلف تو نیارست کشید
جز پای تو سوی تو نیارست دوید
از رویِ تو چشم من نظر زان ببرید
کان روی بجز چشم تو نتواند دید
٭٭٭
سه نقطه یکی شدند در اصلِ وجود
تا آدم بیچاره در آمد به سجود
عشق و می و جام هر سه یاری کردند
تا طاعت ابلیس نگردد مردود
٭٭٭
گر کارِ جهان به زور بودی و نبرد
مرد از سرِنامرد برآوردی گرد
این کار جهان چو کعبتین است و چونرد
نامرد ز مردمی برو چتوان کرد
٭٭٭
آنم که دل از کون و مکان برکندم
وز خوان جهان به لقمهای خرسندم
کندم ز سر کوه قناعت سنگی
آوردم و بر رخنهٔ آز افکندم
٭٭٭
گر بر سرِ نفسِ خود امیری مردی
ور بر دگری نکته نگیری مردی
مردی نبود فتاده را پای زدن
گر دست فتادهای بگیری مردی
٭٭٭
از دفتر عشق راز میخوان و مگوی
مرکب پیِ این طایفه میران و مگوی
خواهی که دل و دین به سلامت ببری
میبین و مکن ظاهر و میدان و مگوی
٭٭٭
تا بر سر کبر و کینه هستی پستی
تا پیرو نفسِ بت پرستی مستی
از فکر جهان و قید و اندیشهٔ او
چون شیشهٔ آرزو شکستی رستی
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۵۳ - نعمت اللّه کهسانی قُدِّسَ سِرُّهُ العَزیْزُ
وهُوَ غوث الواصلین و فخر العاشقین، شاه نورالدین نعمت اللّه بن عبداللّه بن محمدبن عبداللبه بن موسی بن یحیی بن هاشم بن موسی بن جعفر بن صالح بن محمد بن جعفر بن حسن بن محمد بن جعفر بن محمد بن اسماعیل بن ابی عبداللّه بن محمدالباقر بن علی بن الحسین بن علی علیه السلام. آباء و اجداد آن جناب از شهر حلب به کنج و مکران آمده و وی در سنهٔ ۷۳۱ در قصبهٔ کهسان مِنْاعمال هرات متولد شده. علوم ظاهری از رکن الدین شیرازی و شمس الدین مکی و سید جلال الدین خوارزمی و قاضی عضدالدین فراگرفته. در بیست و چهار سالگی در مکّهٔ معظمه به خدمت قطب الاقطاب، شیخ عبداللّه یافعی که صاحب کتاب روضة الریاحین و دُرّ النظیم و نشر المحاسن و ارشاد و تاریخ است رسیده و ارادت گزید. قطب الدین رازی را نیز در مکه دریافت و سلطان حسین اخلاطی مصری را دیده، از او درگذشت و در سراب تبریز سید قاسم ملقب به قاسم الانوار را در صِغَرِ سن به خدمت سید آوردند و نظر لطف از وی دیده، مدتها درخراسان و هرات به سر بردند و پس به کوهبنان کرمان آمدند و سیدزادهٔ بزرگوار سید برهان الدین خلیل اللّه فرزند آن جناب در آن ولایت متولد شدند. چندی هم به تفت یزد توقف فرمودند و مولانا شرف الدین علی یزدی و خواجه صائن الدین علی ترکهٔ اصفهانی به خدمت سید رسیدند و به اشارهٔ او مسافرت مصر و شام گزیدند.
جناب سید وقتی به شیراز آمدهاند، سید ابوالوفا و سید محمود مشهور به داعی و حافظ شیرازی و پدر علامه دوانی و شیخ ابواسحق بهرامی و علامه شریف جرجانی، شرف خدمت او را دریافتند. اجمالاً این که جناب سید نعمت اللّه از مشاهیر عرفا و اولیا بوده. جامع علوم عقلیه و نقلیه و صاحب مراتب ذوقیه و کشفیه. مدتها در سمرقند و کوه صاف که در نواحی بلخ واقع است مجاهده مینمود در کرامات و خوارق عادات مشهور عالم و در علو پایه و سمّو مایه مسلم. معاصر امیر تیمور و شاهرخ بوده و جمعی کثیر را تربیت فرموده. جناب شاه داعی اللّه شیرازی به خدمتش ارادت تمام داشت و شاه قاسم انوار نقش اخلاصش بر لوح دل مینگاشت.
شیخ آذری طوسی خرقه از او پوشیده. و مولانا فضل اللّه سید نظام الدین احمد شیرازی بادهٔ معرفت از او نوشیده. در تشیع آن جناب کسی را مجال تردید نیست و در بزرگواری وی خاطری را یارای تشکیک نه. دولتشاه سمرقندی و قاضی نوراللّه ششتری نوشتهاند که همه همواره از اطراف به خدمت جناب سید هدایا میآوردهاند و وی بی شبهه تصرف میکرده است. امیر تیمور از این معنی سؤال نمود. سید مضمون حدیث وَلَوْکانَتْالدُّنیا دَمَاً عَبِیطاً لاَیَکُونُ قُوْتُ المؤمنینَ اِلّا حَلالاً را جواب فرموده. امیر در مقام امتحان برآمده، خوان سالار خود را امر نمود که از مَمّر حرامی طبخی به جهت سید ترتیب دهد. خوان سالار به درب دروازه رفته، پیرزنی برهای میآورد به ظلم از او گرفته با طعام پخته به پیش سید آورد. امیر از او پرسید که این طعام حلال یا حرام است. گفت بر من حلال است و بر شما حرام. امیردرغضب شد. مقارن این حال عجوزه داوری به پیش آورده که مراپسری بود به سرخس رفته. در باب او متوحش بودم، شنیدم که سید نعمت اللّه ولی به هرات آمده نذر کردم که اگر پسرم از سرخس باز آید این بره را به جهت سید ببرم.
پسرم باز آمد و بره را به جهت سید نعمت اللّه میآوردم. درب دروازه یکی از ملازمان به ظلم و ستم از من گرفت. بعد از تقریر مطلب، اخلاص امیر افزود. مجملاً شعبه]ای[از سلسلهٔ معروفی که به حضرت امام ثامن میپیوندد به نام وی مشهور است. چنانکه شعبهای به نام سید محمدنوربخش نوربخشیه و شعبهای به نام ابونجیب سهروردی سهروردیهاند و علی هذا القیاس. مرقدش در قریهٔ ماهان معروف است. سنهٔ ۸۳۲ وفات یافت. گویند سن شریفش به صد و چهار سال رسیده بوده چنان که «عارف اسرار وجود» تاریخ فوتش را یافتهاند و در تواریخ نوشتهاند و جنت الفردوس نیز تاریخ فوت اوست. مرقد آن جناب در ماهان از آثار شهاب الدین احمدولی دکنی است که در دکن سید را به خواب دیده، اخلاص به هم رسانیده. از آنجا اخراجات فرستاده، بنای مرقد سید را در کمال متانت نهادند و فقیر به زیارت آن رسیدم. آن جناب را رسالات بسیار است و گویند عدد آن به سیصد رسیده. این فقیر شصت و دورسالهٔ عربی و فارسی آن حضرت را جمع نمودهام و حاضر است و دیوان آن جناب مکرر زیارت شده. تیمّناً و تبرّکاً از اشعار آن جناب قلیلی در این کتاب ثبت خواهد شد:
مِنْقصائِدِهِ عَلَیهِ الرَّحمةُ
در دو عالم چون یکی دارندهٔ اشیاستی
هر یکی در ذات خود یکتای بی همتاستی
جنبش دریا اگرچه موج خوانندش ولی
در حقیقت موج دریا عین آن دریاستی
فی المثل یک دایره این شکل عالم فرض کن
حق محیط و نقطه روح و دایره اشیاستی
مِنْغزلیاته
مستیم و نداریم خبر از همه عالم
این است خبر هرکه بپرسد خبرما
هر نقش خیالی که ترا غیر نماید
تعبیر کن آن را که خیال تو به خوابست
٭٭٭
موجود حقیقی بجز از ذات خدا نیست
ماییم صفات و صفت از ذات جدا نیست
٭٭٭
مجموع کاینات سراپردهٔ وی است
این طرفه تر که هیچ مکانش پدید نیست
او جانِ عالم است و همه عالمش بدن
پیداست این تن وی و جانش پدید نیست
٭٭٭
موج و دریاییم و هردو غیر آبی نیست نیست
در میان ما و او جز ما حجابی نیست نیست
عقل اگر در خواب میبیند خیال دیگری
اعتمادی در خیالی یا به خوابی نیست نیست
٭٭٭
دولت عشق به هر بی سر و پایی نرسد
پادشاهیِ دو عالم به گدایی نرسد
برو ای عقل و مگو عشق چرا کرده چنین
پادشاه است و به او چون و چرایی نرسد
٭٭٭
مرد باید که ز شمشیر نگرداند روی
ورنه ز آغاز همان به که به میدان نرود
٭٭٭
حسن یکی و در نظر آینه صد هزار، دان
روح یکی و تن بسی باده یکی و جام صد
٭٭٭
گر به صد آیینه یکی روی نمود صد نشد
نقش خیال اوست صد صدنشد و کدام صد
نام یکی اگر یکی صد نهد ای عزیز من
صد نشود حقیقتش یک بود و به نام صد
گر به وجود ناظری، هر دو یکی است در وجود
ور به صفات مایلی، این دگر است و آن دگر
جامومیاندجسموجان،جام،میاست،وجسم، جان
ورتونیابی این سخن تن دگر است و جان دگر
٭٭٭
تو بستهٔ زَروزَن گشتهای و کشتهٔ آن
تو را ز مردیِ مردانِ پارسا چه خبر
٭٭٭
ما خاک راه را به نظر کیمیا کنیم
صد درد را به گوشهٔ چشمی دوا کنیم
٭٭٭
ما مرشد عشاق خرابات جهانیم
ساقی سراپردهٔ خمخانهٔ جانیم
هرکس به جمال رخ خوبی نگرانند
در آینهٔ خویش به خود ما نگرانیم
٭٭٭
آفتاب حسن او مجموع عالم را گرفت
غیر او پیدا نبینی گر ز خود پنهان شوی
مِنْقطعات و رباعیّاته
چون کمال همه بود به وجود
نتوان یافت بی وجود، کمال
هست عالم همه خیال وجود
وز تجلی اوست بود خیال
٭٭٭
مُسَمَّی واحِدٌ اِسْمِی کَثْیِرٌ
وَفِی تَلْوِینِ اَسْمائِی صِفاتِی
صِفاتُ اللّهِ فی وَجْهِی علیٌّ
وَاِسْمِی نِعْمةٌ اللّهِ کَیْفَ ذَاتِی
وُجُودِی فِی وُجُودی فی وُجُودی
وَکَوْنُ الْجامِع مِنِّی مَرَّاتِ
وَرُوحی مَظهرُ الأَرْوَاح کُلُّهُ
وَجِسْمِی مَظْهَرُ الآیاتِ آتِی
وعَیْنی ناظِرٌ فِی کُلِّ وَجْهٍ
وَنَفْسِی عاشِقٌ بِالزَّاکِیاتِ
رباعیات
بی درد طریق حیدری نتوان رفت
بی کفر ره قلندری نتوان رفت
بی رنج فنا گنج بقا نتوان یافت
در حلقهٔ ما به سرسری نتوان رفت
٭٭٭
آبست که در شیشه شرابش خوانند
با گل چو قرین شود گلابش خوانند
از قید گُل و مُل چو مجرد گردد
اهل بصر و بصیرت آبش خوانند
٭٭٭
تا درد خیال او مرا درمان شد
پستیم بلندی شد و کفر ایمان شد
جان ودل و تن هر سه حجاب ره بود
تن دل شد و دل جان شد و جان جانان شد
٭٭٭
این نقش و خیال عالمش میخوانند
جانی دارد که آدمش میخوانند
وحی است که روح اولش باشد نام
چون اوست تمام، خاتمش میخوانند
٭٭٭
یک عالم از آب و گل بپرداختهاند
خود را به میان آن در انداختهاند
خود میگویند رازِ خود میشنوند
وز ما و شما بهانه برساختهاند
٭٭٭
کو دل که بداند نفسی اسرارش
کو گوش که بشنود دمی گفتارش
محبوب جمال مینماید شب و روز
کو دیده که تا برخورد از دیدارش
٭٭٭
واللّه به خدا که ما خدا میدانیم
اسرار گدا و پادشا میدانیم
سرپوش فکندهایم بررویِ طبق
سری است در این طبق که ما میدانیم
٭٭٭
با عادت خود بهانه جویی نکنیم
جز راست روی و نیک خویی نکنیم
با آنکه به جای ما بدیها کرده است
گر دست دهد به جز نکویی نکنیم
٭٭٭
بویی که تو از مشک و قرنفل شنوی
از دولت آن زلف چو سنبل شنوی
چون نغمهٔ بلبل ز پی گل شنوی
گل گفته بود گرچه ز بلبل شنوی
٭٭٭
ای آنکه طلبکار جهان جانی
جانی و دلی و بلکه خود جانانی
مطلوب تویی طلب تویی طالب تو
دریاب که خود هر آنچه خواهی آنی
٭٭٭
گر عالم سِرِّ لِی مَعَ اللّه شوی
دانندهٔ راز بنده و شاه شوی
گر صورت و معنیِ جهان دریابی
واقف ز رموز نعمت اللّه شوی
مِنْمثنویاته
حمد آن حامدی که محمود است
بخشش اوست هرچه موجود است
هرچه مخلوق حضرت اویند
همه تسبیح حضرتش گویند
عارفانی که علمِ ما دانند
صفت ذات اسم را خوانند
لفظ اللّه اسم اسم وی است
آن یکی گنج و این طلسم وی است
کُلُّ شَیْئیٍ لَهُ کَمِرْآتْ
وَجْهُهُ کُلَّها مُساواتْ
لَیْسَ بَیْنی وبَیْنَهُ بَیْن
هُوَ فِی الْعَیْنِ لآ تَقُلْأَیْن
عین وحدت ظهور چون فرمود
بحر در قطره رو به ما بنمود
گر هزار است و گر هزار هزار
اول او یکی بود به شمار
آینه صد هزار میبینم
در همه روی یار میبینم
بلکه یک آینه بود اینجا
صور مختلف درو پیدا
کَونُ کَوْنی یَکُونُ مِنْکَوْنِهْ
عَیْنُ عَیْنِی بِعَیْنِهِ عَیْنِهْ
یک شراست و جام رنگارنگ
رنگ بی رنگ میدهد بی رنگ
رنگِ می رنگِ جام وی باشد
این عجب بین که جامِ می باشد
وَلَهُ ایضاً فِی التمثیل
آن یکی کوزهیی ز یخ برداشت
کرد پُر آب و یک زمان بگذاشت
چون هوا زآفتاب گرمی یافت
گرمیاش بر وجود کوزه بتافت
آب شد کوزه، کوزه شد با آب
اسم و رسم از میانه شد دریاب
اول ما چو آخر ما شد
قطره دریاست چون به دریا شد
قطره و موج و بحر و جو آبند
عین ما را به عین ما یابند
نقد گنجینهٔ قدح ماییم
گر چه موجیم عین دریاییم
نقش عالم خیال میبینم
در خیال آن جمال میبینم
او لطیف است و در همه ساری
آب حیوان من به جویِ ما جاری
نه حلول است حل حال من است
سخنی از من و کمال من است
هرکه در معرفت سخن راند
وصف خود میکند اگر داند
تو منی من توام دویی بگذار
من نماندم تو هم تویی بگذار
أَنْتَ لا أَنْتَ وَأَنَا مَا هُوَ
هُوَ هُوَ لا اِلَهَ إلّا هُوَ
هرچه داریم جمله جود وی است
جود او نزد ما وجود وی است
ور تو گویی که غیر او باشد
بد نباشد بگو نکو باشد
یَا حَبِیبْی وَ قُرَّةَ الْعَیْنی
أَنَا عَیْنُکَ وَ عَیْنُکَ عَیْنِی
ما خَیالیم در حقیقت او
جز یکی در دو کون دیگر کو
إنَّهُ ظاهِرٌ بِنَا فِیْنَا
هُوَ مَعَنَا فَأنْظُروا مَعَنَا
نور چشم است در نظر پیداست
نظری کن ببین که او با ماست
گر بگویم هزار یک سخن است
یوسفی را هزار پیرهن است
ظلمت ونور هر دو یک ذاتند
گر دو اندر ظهور آیاتند
هرکه را عشق علم توحید است
اول آن مقامِ تجرید است
غرق آبند عالمی چو حباب
ظاهرش ساغر است و باطن آب
سایهٔ او به ما چو پیدا شد
از من و تو دویی هویدا شد
نور رویش به چشم ما بنمود
چون بدیدیم نور او او بود
هستیِ هرچه هست بی او نیست
ورتو گویی که هست نیکونیست
به وجودند این و آن موجود
بی وجود ای عزیز نتوان بود
هرچه موجود باشد از اشیاء
همه باشد مظاهر اسماء
بود و نابود را مجالی نیست
وصل و هجران بجز خیالی نیست
وله ایضاً
وجودی در همه اعیان، عیان است
ولی از دیدهٔ مردم نهان است
به هر آیینه حسنی نو نماید
ز هر برجی به شکل نو برآید
حقیقت در دو عالم جز یکی نیست
یکی هست و در او ما را شکی نیست
در این دریا به عینِ ما نظر کن
صدف بشکن تماشای گهر کن
به راه کج مرو بشنو ز ما راست
اگر نورست وگر ظلمت که ما راست
اگر آئی به چشم ما نشینی
وجودی جز وجود او نبینی
به نور او جمال او توان دید
چنان میبین که سید آن چنان دید
ز شرک خودپرستی چون برستی
به غیر حضرت حق کی پرستی
خیال غیر خوابی مینماید
همه عالم سرابی مینماید
به بزم عاشقانِ ما گذر کن
دمی در چشم سرمستان نظر کن
طلب کن گنجِ اسمای الهی
که گر یابی بیابی پادشاهی
٭٭٭
مظهر و مظهر به چشم ما یکی است
آب این امواج و آن دریا یکی است
ز اعتبار ما و تو آمد دویی
همچو ما بذر ز خود کان یک تویی
هرکه او فانی شود باقی شود
مدتی رندی کند ساقی شود
گر فسردی بر لب جو ژالهای
ور گدازی آبروی لالهای
هر گلی را شیشهای دان پرگلاب
هر حبابی کاسهای میبین پر آب
یک هویت را به اسما میشمار
یک هویت دان واسما بی شمار
گر یکی خوانی یکی باشد به ذات
ور دو خوانی دو نماید در صفات
بی هویت نی وجود و نی عدم
بی هویت نی حدوث و نی قِدَم
از هویت داد حق ما را وجود
یک هویت را دو نسبت رو نمود
حظ وهمی از میان های هو
گر براندازی یکی ماند نه دو
کون جامع نزد ما انسان بود
ور نباشد این چنین حیوان بود
صورتش را آینه گیتی نماست
معنی او پرده دار کبریاست
از تعین اسم اعظم رو نمود
در حقیقت آن تعین اسم بود
از صفت برتر بود تنزیه ذات
از وجود اوست اسماء و صفات
جناب سید وقتی به شیراز آمدهاند، سید ابوالوفا و سید محمود مشهور به داعی و حافظ شیرازی و پدر علامه دوانی و شیخ ابواسحق بهرامی و علامه شریف جرجانی، شرف خدمت او را دریافتند. اجمالاً این که جناب سید نعمت اللّه از مشاهیر عرفا و اولیا بوده. جامع علوم عقلیه و نقلیه و صاحب مراتب ذوقیه و کشفیه. مدتها در سمرقند و کوه صاف که در نواحی بلخ واقع است مجاهده مینمود در کرامات و خوارق عادات مشهور عالم و در علو پایه و سمّو مایه مسلم. معاصر امیر تیمور و شاهرخ بوده و جمعی کثیر را تربیت فرموده. جناب شاه داعی اللّه شیرازی به خدمتش ارادت تمام داشت و شاه قاسم انوار نقش اخلاصش بر لوح دل مینگاشت.
شیخ آذری طوسی خرقه از او پوشیده. و مولانا فضل اللّه سید نظام الدین احمد شیرازی بادهٔ معرفت از او نوشیده. در تشیع آن جناب کسی را مجال تردید نیست و در بزرگواری وی خاطری را یارای تشکیک نه. دولتشاه سمرقندی و قاضی نوراللّه ششتری نوشتهاند که همه همواره از اطراف به خدمت جناب سید هدایا میآوردهاند و وی بی شبهه تصرف میکرده است. امیر تیمور از این معنی سؤال نمود. سید مضمون حدیث وَلَوْکانَتْالدُّنیا دَمَاً عَبِیطاً لاَیَکُونُ قُوْتُ المؤمنینَ اِلّا حَلالاً را جواب فرموده. امیر در مقام امتحان برآمده، خوان سالار خود را امر نمود که از مَمّر حرامی طبخی به جهت سید ترتیب دهد. خوان سالار به درب دروازه رفته، پیرزنی برهای میآورد به ظلم از او گرفته با طعام پخته به پیش سید آورد. امیر از او پرسید که این طعام حلال یا حرام است. گفت بر من حلال است و بر شما حرام. امیردرغضب شد. مقارن این حال عجوزه داوری به پیش آورده که مراپسری بود به سرخس رفته. در باب او متوحش بودم، شنیدم که سید نعمت اللّه ولی به هرات آمده نذر کردم که اگر پسرم از سرخس باز آید این بره را به جهت سید ببرم.
پسرم باز آمد و بره را به جهت سید نعمت اللّه میآوردم. درب دروازه یکی از ملازمان به ظلم و ستم از من گرفت. بعد از تقریر مطلب، اخلاص امیر افزود. مجملاً شعبه]ای[از سلسلهٔ معروفی که به حضرت امام ثامن میپیوندد به نام وی مشهور است. چنانکه شعبهای به نام سید محمدنوربخش نوربخشیه و شعبهای به نام ابونجیب سهروردی سهروردیهاند و علی هذا القیاس. مرقدش در قریهٔ ماهان معروف است. سنهٔ ۸۳۲ وفات یافت. گویند سن شریفش به صد و چهار سال رسیده بوده چنان که «عارف اسرار وجود» تاریخ فوتش را یافتهاند و در تواریخ نوشتهاند و جنت الفردوس نیز تاریخ فوت اوست. مرقد آن جناب در ماهان از آثار شهاب الدین احمدولی دکنی است که در دکن سید را به خواب دیده، اخلاص به هم رسانیده. از آنجا اخراجات فرستاده، بنای مرقد سید را در کمال متانت نهادند و فقیر به زیارت آن رسیدم. آن جناب را رسالات بسیار است و گویند عدد آن به سیصد رسیده. این فقیر شصت و دورسالهٔ عربی و فارسی آن حضرت را جمع نمودهام و حاضر است و دیوان آن جناب مکرر زیارت شده. تیمّناً و تبرّکاً از اشعار آن جناب قلیلی در این کتاب ثبت خواهد شد:
مِنْقصائِدِهِ عَلَیهِ الرَّحمةُ
در دو عالم چون یکی دارندهٔ اشیاستی
هر یکی در ذات خود یکتای بی همتاستی
جنبش دریا اگرچه موج خوانندش ولی
در حقیقت موج دریا عین آن دریاستی
فی المثل یک دایره این شکل عالم فرض کن
حق محیط و نقطه روح و دایره اشیاستی
مِنْغزلیاته
مستیم و نداریم خبر از همه عالم
این است خبر هرکه بپرسد خبرما
هر نقش خیالی که ترا غیر نماید
تعبیر کن آن را که خیال تو به خوابست
٭٭٭
موجود حقیقی بجز از ذات خدا نیست
ماییم صفات و صفت از ذات جدا نیست
٭٭٭
مجموع کاینات سراپردهٔ وی است
این طرفه تر که هیچ مکانش پدید نیست
او جانِ عالم است و همه عالمش بدن
پیداست این تن وی و جانش پدید نیست
٭٭٭
موج و دریاییم و هردو غیر آبی نیست نیست
در میان ما و او جز ما حجابی نیست نیست
عقل اگر در خواب میبیند خیال دیگری
اعتمادی در خیالی یا به خوابی نیست نیست
٭٭٭
دولت عشق به هر بی سر و پایی نرسد
پادشاهیِ دو عالم به گدایی نرسد
برو ای عقل و مگو عشق چرا کرده چنین
پادشاه است و به او چون و چرایی نرسد
٭٭٭
مرد باید که ز شمشیر نگرداند روی
ورنه ز آغاز همان به که به میدان نرود
٭٭٭
حسن یکی و در نظر آینه صد هزار، دان
روح یکی و تن بسی باده یکی و جام صد
٭٭٭
گر به صد آیینه یکی روی نمود صد نشد
نقش خیال اوست صد صدنشد و کدام صد
نام یکی اگر یکی صد نهد ای عزیز من
صد نشود حقیقتش یک بود و به نام صد
گر به وجود ناظری، هر دو یکی است در وجود
ور به صفات مایلی، این دگر است و آن دگر
جامومیاندجسموجان،جام،میاست،وجسم، جان
ورتونیابی این سخن تن دگر است و جان دگر
٭٭٭
تو بستهٔ زَروزَن گشتهای و کشتهٔ آن
تو را ز مردیِ مردانِ پارسا چه خبر
٭٭٭
ما خاک راه را به نظر کیمیا کنیم
صد درد را به گوشهٔ چشمی دوا کنیم
٭٭٭
ما مرشد عشاق خرابات جهانیم
ساقی سراپردهٔ خمخانهٔ جانیم
هرکس به جمال رخ خوبی نگرانند
در آینهٔ خویش به خود ما نگرانیم
٭٭٭
آفتاب حسن او مجموع عالم را گرفت
غیر او پیدا نبینی گر ز خود پنهان شوی
مِنْقطعات و رباعیّاته
چون کمال همه بود به وجود
نتوان یافت بی وجود، کمال
هست عالم همه خیال وجود
وز تجلی اوست بود خیال
٭٭٭
مُسَمَّی واحِدٌ اِسْمِی کَثْیِرٌ
وَفِی تَلْوِینِ اَسْمائِی صِفاتِی
صِفاتُ اللّهِ فی وَجْهِی علیٌّ
وَاِسْمِی نِعْمةٌ اللّهِ کَیْفَ ذَاتِی
وُجُودِی فِی وُجُودی فی وُجُودی
وَکَوْنُ الْجامِع مِنِّی مَرَّاتِ
وَرُوحی مَظهرُ الأَرْوَاح کُلُّهُ
وَجِسْمِی مَظْهَرُ الآیاتِ آتِی
وعَیْنی ناظِرٌ فِی کُلِّ وَجْهٍ
وَنَفْسِی عاشِقٌ بِالزَّاکِیاتِ
رباعیات
بی درد طریق حیدری نتوان رفت
بی کفر ره قلندری نتوان رفت
بی رنج فنا گنج بقا نتوان یافت
در حلقهٔ ما به سرسری نتوان رفت
٭٭٭
آبست که در شیشه شرابش خوانند
با گل چو قرین شود گلابش خوانند
از قید گُل و مُل چو مجرد گردد
اهل بصر و بصیرت آبش خوانند
٭٭٭
تا درد خیال او مرا درمان شد
پستیم بلندی شد و کفر ایمان شد
جان ودل و تن هر سه حجاب ره بود
تن دل شد و دل جان شد و جان جانان شد
٭٭٭
این نقش و خیال عالمش میخوانند
جانی دارد که آدمش میخوانند
وحی است که روح اولش باشد نام
چون اوست تمام، خاتمش میخوانند
٭٭٭
یک عالم از آب و گل بپرداختهاند
خود را به میان آن در انداختهاند
خود میگویند رازِ خود میشنوند
وز ما و شما بهانه برساختهاند
٭٭٭
کو دل که بداند نفسی اسرارش
کو گوش که بشنود دمی گفتارش
محبوب جمال مینماید شب و روز
کو دیده که تا برخورد از دیدارش
٭٭٭
واللّه به خدا که ما خدا میدانیم
اسرار گدا و پادشا میدانیم
سرپوش فکندهایم بررویِ طبق
سری است در این طبق که ما میدانیم
٭٭٭
با عادت خود بهانه جویی نکنیم
جز راست روی و نیک خویی نکنیم
با آنکه به جای ما بدیها کرده است
گر دست دهد به جز نکویی نکنیم
٭٭٭
بویی که تو از مشک و قرنفل شنوی
از دولت آن زلف چو سنبل شنوی
چون نغمهٔ بلبل ز پی گل شنوی
گل گفته بود گرچه ز بلبل شنوی
٭٭٭
ای آنکه طلبکار جهان جانی
جانی و دلی و بلکه خود جانانی
مطلوب تویی طلب تویی طالب تو
دریاب که خود هر آنچه خواهی آنی
٭٭٭
گر عالم سِرِّ لِی مَعَ اللّه شوی
دانندهٔ راز بنده و شاه شوی
گر صورت و معنیِ جهان دریابی
واقف ز رموز نعمت اللّه شوی
مِنْمثنویاته
حمد آن حامدی که محمود است
بخشش اوست هرچه موجود است
هرچه مخلوق حضرت اویند
همه تسبیح حضرتش گویند
عارفانی که علمِ ما دانند
صفت ذات اسم را خوانند
لفظ اللّه اسم اسم وی است
آن یکی گنج و این طلسم وی است
کُلُّ شَیْئیٍ لَهُ کَمِرْآتْ
وَجْهُهُ کُلَّها مُساواتْ
لَیْسَ بَیْنی وبَیْنَهُ بَیْن
هُوَ فِی الْعَیْنِ لآ تَقُلْأَیْن
عین وحدت ظهور چون فرمود
بحر در قطره رو به ما بنمود
گر هزار است و گر هزار هزار
اول او یکی بود به شمار
آینه صد هزار میبینم
در همه روی یار میبینم
بلکه یک آینه بود اینجا
صور مختلف درو پیدا
کَونُ کَوْنی یَکُونُ مِنْکَوْنِهْ
عَیْنُ عَیْنِی بِعَیْنِهِ عَیْنِهْ
یک شراست و جام رنگارنگ
رنگ بی رنگ میدهد بی رنگ
رنگِ می رنگِ جام وی باشد
این عجب بین که جامِ می باشد
وَلَهُ ایضاً فِی التمثیل
آن یکی کوزهیی ز یخ برداشت
کرد پُر آب و یک زمان بگذاشت
چون هوا زآفتاب گرمی یافت
گرمیاش بر وجود کوزه بتافت
آب شد کوزه، کوزه شد با آب
اسم و رسم از میانه شد دریاب
اول ما چو آخر ما شد
قطره دریاست چون به دریا شد
قطره و موج و بحر و جو آبند
عین ما را به عین ما یابند
نقد گنجینهٔ قدح ماییم
گر چه موجیم عین دریاییم
نقش عالم خیال میبینم
در خیال آن جمال میبینم
او لطیف است و در همه ساری
آب حیوان من به جویِ ما جاری
نه حلول است حل حال من است
سخنی از من و کمال من است
هرکه در معرفت سخن راند
وصف خود میکند اگر داند
تو منی من توام دویی بگذار
من نماندم تو هم تویی بگذار
أَنْتَ لا أَنْتَ وَأَنَا مَا هُوَ
هُوَ هُوَ لا اِلَهَ إلّا هُوَ
هرچه داریم جمله جود وی است
جود او نزد ما وجود وی است
ور تو گویی که غیر او باشد
بد نباشد بگو نکو باشد
یَا حَبِیبْی وَ قُرَّةَ الْعَیْنی
أَنَا عَیْنُکَ وَ عَیْنُکَ عَیْنِی
ما خَیالیم در حقیقت او
جز یکی در دو کون دیگر کو
إنَّهُ ظاهِرٌ بِنَا فِیْنَا
هُوَ مَعَنَا فَأنْظُروا مَعَنَا
نور چشم است در نظر پیداست
نظری کن ببین که او با ماست
گر بگویم هزار یک سخن است
یوسفی را هزار پیرهن است
ظلمت ونور هر دو یک ذاتند
گر دو اندر ظهور آیاتند
هرکه را عشق علم توحید است
اول آن مقامِ تجرید است
غرق آبند عالمی چو حباب
ظاهرش ساغر است و باطن آب
سایهٔ او به ما چو پیدا شد
از من و تو دویی هویدا شد
نور رویش به چشم ما بنمود
چون بدیدیم نور او او بود
هستیِ هرچه هست بی او نیست
ورتو گویی که هست نیکونیست
به وجودند این و آن موجود
بی وجود ای عزیز نتوان بود
هرچه موجود باشد از اشیاء
همه باشد مظاهر اسماء
بود و نابود را مجالی نیست
وصل و هجران بجز خیالی نیست
وله ایضاً
وجودی در همه اعیان، عیان است
ولی از دیدهٔ مردم نهان است
به هر آیینه حسنی نو نماید
ز هر برجی به شکل نو برآید
حقیقت در دو عالم جز یکی نیست
یکی هست و در او ما را شکی نیست
در این دریا به عینِ ما نظر کن
صدف بشکن تماشای گهر کن
به راه کج مرو بشنو ز ما راست
اگر نورست وگر ظلمت که ما راست
اگر آئی به چشم ما نشینی
وجودی جز وجود او نبینی
به نور او جمال او توان دید
چنان میبین که سید آن چنان دید
ز شرک خودپرستی چون برستی
به غیر حضرت حق کی پرستی
خیال غیر خوابی مینماید
همه عالم سرابی مینماید
به بزم عاشقانِ ما گذر کن
دمی در چشم سرمستان نظر کن
طلب کن گنجِ اسمای الهی
که گر یابی بیابی پادشاهی
٭٭٭
مظهر و مظهر به چشم ما یکی است
آب این امواج و آن دریا یکی است
ز اعتبار ما و تو آمد دویی
همچو ما بذر ز خود کان یک تویی
هرکه او فانی شود باقی شود
مدتی رندی کند ساقی شود
گر فسردی بر لب جو ژالهای
ور گدازی آبروی لالهای
هر گلی را شیشهای دان پرگلاب
هر حبابی کاسهای میبین پر آب
یک هویت را به اسما میشمار
یک هویت دان واسما بی شمار
گر یکی خوانی یکی باشد به ذات
ور دو خوانی دو نماید در صفات
بی هویت نی وجود و نی عدم
بی هویت نی حدوث و نی قِدَم
از هویت داد حق ما را وجود
یک هویت را دو نسبت رو نمود
حظ وهمی از میان های هو
گر براندازی یکی ماند نه دو
کون جامع نزد ما انسان بود
ور نباشد این چنین حیوان بود
صورتش را آینه گیتی نماست
معنی او پرده دار کبریاست
از تعین اسم اعظم رو نمود
در حقیقت آن تعین اسم بود
از صفت برتر بود تنزیه ذات
از وجود اوست اسماء و صفات
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۳ - افضل کاشی نَوَّر اللّه مَرقده
وهُوَ افضل الدین محمد القاشانی، حکیمی است بلندپایه و فاضلی است گرانمایه. خواجه نصیرالدین محمد طوسی علیه الرحمه با وی معاصر و این قطعه به جهت وی گفته است:
گر عرض دهد سپهر اعلی
فضل فضلا و فضل افضل
از هر ملکی به جای تسبیح
آواز آید که افضل افضل
خواجه گفته:
اجزای پیالهای که درهم پیوست
بشکستن آن روا نمیدارد مست
چندین سرو پای نازنین و سر و دست
از بهر چه ساخت وز برای چه شکست
بابا جواب گفته:
تا گوهر جان در صدف تن پیوست
از آبِ حیات صورتِ آدم بست
گوهر چو تمام شد صدف تا بشکست
بر طَرْفِ کُله گوشهٔ سلطان ننشست
گویند سبب انقطاع بابا آن بود که راه مهرِ جوانی خیاط پیشه را میپیمود، بابا را ادب از اظهار عشق مانع آمده و معشوق را حجاب حُسن، حجاب شده. مدت دو سه سال از این معنی درگذشت و اظهار محبت در میانه ظاهر نگشت و آن جناب به همین که گاهگاهی به جمال محبوب نظاره مینمود، از وصال مطلوب قانع بود. روزی آن جوان را در دکان خود ندید و در جست و جویش به هر سو دوید و استحضار یافت که معشوق با بعضی از جوانان و شیرین زبانان به گلگشتِ گلستان دلشاد و از یاد باغبان گلزارِ حُسن خویش آزاد است. آن جناب نیز نهانی به باغ رفته و در گوشهای آرمید و گفتگوی معشوق را میشنید که با رفیقان میگفت که مدت سه سال است که همه روزه مردی در برابر دکان من مینشیند و دزدیده به سوی من میبیند. همانا در دلش از عشق من، خاری و با خیال جمال منش، کاری است و چون من میدانم که ایام وصال را کوتهی و هر وصالی را به فراقی منتهی است، در این عرض مدت درِ صحبتِ جسمانی را بر روی او بسته و با نهایت آشنایی روحانی در دکان بیگانگی نشستهام.
بابا از استماع این سخنان صیحهای زده، مدهوش شد. معشوق با جوانان به جانب وی دوید. بابا را شناخته، خود را بر قدمش انداخته از بندگان او گردید و آن جناب بعدها ترک و تجرید گزید و رسید به آنچه رسید. به خدمت مشایخ عهد شتافت و یافت آنچه یافت. رسالات حکمت دلالات وی بین الحکماء و العرفا، عزیز القدر و خضر راه سالکان، منشرح الصدر است. اسامی آنها که فقیر دیده بدین موجب است: رسالهٔ آغاز و انجام، جاودان نامه، ره انجام، ینبوع الحیات، عرض نامه، مدارج الکمال. بالجمله مرقدش در قریهٔ مَرَق مِنْتوابع کاشان. و این رباعیات از نتایج افکار ایشان است:
رباعیات
گفتم همه ملک حُسن سرمایهٔ تست
خورشیدِ فلک چو ذره در سایهٔ تست
گفتا غلطی ز ما نشان نتوان داد
از ما تو هر آنچه دیدهای مایهٔ تست
٭٭٭
دنیا مطلب تا همه دینت باشد
دنیا طلبی نه آن نه اینت باشد
بر روی زمین زیر زمین وار بزی
تا زیر زمین روی زمینت باشد
٭٭٭
بر هرکه حسد بری امیرِتو شود
وز هر که فرو خوری اسیرِ تو شود
تا بتوانی تو دستگیری میکن
کان دستِ گرفته دستگیرِ تو شود
٭٭٭
ناکرده دمی آنچه ترا فرمودند
خواهی که چنان شوی که مردان بودند
تو راه نرفتهای از آن ننمودند
ورنه که زد این در که درش نگشودند
٭٭٭
در پس منگر دمی و در پیش مباش
با خویش مباش و خالی از خویش مباش
خواهی که غریق بحر توحید شوی
مشنو منگر مگو میندیش مباش
٭٭٭
یارب چه خوش است بی دهن خندیدن
بی منت دیده خلق عالم دیدن
بنشین و سفر کن که به غایت خوبست
بی زحمت پا گِردِ جهان گردیدن
٭٭٭
ای در طلب گره گشایی مرده
در وصل بزاده در جدایی مرده
ای در لبِ بحر و تشنه در خواب شده
ای بر سر گنج و وز گدایی مرده
٭٭٭
ای آنکه خلاصهٔ چهار ارکانی
بشنو سخنی ز عالم روحانی
دیوی و ددی و ملکی انسانی
در تست هر آنچه غالب آیی آنی
٭٭٭
از کبر مدار هیچ در سر هوسی
کز کبر به جایی نرسیده است کسی
چون زلفِ بتان شکستگی عادت کن
تا صید کنی هزار دل در نفسی
٭٭٭
ای نسخهٔ نامهٔ الهی که تویی
وی آینهٔ جمال شاهی که تویی
بیرون ز تو نیست هرچه در عالم هست
از خود بطلب هر آنچه خواهی که تویی
٭٭٭
کم گوی به جز مصلحت خویش مگوی
چیزی که نپرسند تو خود پیش مگوی
گوشِ تو دو دادند و زبانِ تو یکی
یعنی که دو بشنو و یکی بیش مگوی
گر عرض دهد سپهر اعلی
فضل فضلا و فضل افضل
از هر ملکی به جای تسبیح
آواز آید که افضل افضل
خواجه گفته:
اجزای پیالهای که درهم پیوست
بشکستن آن روا نمیدارد مست
چندین سرو پای نازنین و سر و دست
از بهر چه ساخت وز برای چه شکست
بابا جواب گفته:
تا گوهر جان در صدف تن پیوست
از آبِ حیات صورتِ آدم بست
گوهر چو تمام شد صدف تا بشکست
بر طَرْفِ کُله گوشهٔ سلطان ننشست
گویند سبب انقطاع بابا آن بود که راه مهرِ جوانی خیاط پیشه را میپیمود، بابا را ادب از اظهار عشق مانع آمده و معشوق را حجاب حُسن، حجاب شده. مدت دو سه سال از این معنی درگذشت و اظهار محبت در میانه ظاهر نگشت و آن جناب به همین که گاهگاهی به جمال محبوب نظاره مینمود، از وصال مطلوب قانع بود. روزی آن جوان را در دکان خود ندید و در جست و جویش به هر سو دوید و استحضار یافت که معشوق با بعضی از جوانان و شیرین زبانان به گلگشتِ گلستان دلشاد و از یاد باغبان گلزارِ حُسن خویش آزاد است. آن جناب نیز نهانی به باغ رفته و در گوشهای آرمید و گفتگوی معشوق را میشنید که با رفیقان میگفت که مدت سه سال است که همه روزه مردی در برابر دکان من مینشیند و دزدیده به سوی من میبیند. همانا در دلش از عشق من، خاری و با خیال جمال منش، کاری است و چون من میدانم که ایام وصال را کوتهی و هر وصالی را به فراقی منتهی است، در این عرض مدت درِ صحبتِ جسمانی را بر روی او بسته و با نهایت آشنایی روحانی در دکان بیگانگی نشستهام.
بابا از استماع این سخنان صیحهای زده، مدهوش شد. معشوق با جوانان به جانب وی دوید. بابا را شناخته، خود را بر قدمش انداخته از بندگان او گردید و آن جناب بعدها ترک و تجرید گزید و رسید به آنچه رسید. به خدمت مشایخ عهد شتافت و یافت آنچه یافت. رسالات حکمت دلالات وی بین الحکماء و العرفا، عزیز القدر و خضر راه سالکان، منشرح الصدر است. اسامی آنها که فقیر دیده بدین موجب است: رسالهٔ آغاز و انجام، جاودان نامه، ره انجام، ینبوع الحیات، عرض نامه، مدارج الکمال. بالجمله مرقدش در قریهٔ مَرَق مِنْتوابع کاشان. و این رباعیات از نتایج افکار ایشان است:
رباعیات
گفتم همه ملک حُسن سرمایهٔ تست
خورشیدِ فلک چو ذره در سایهٔ تست
گفتا غلطی ز ما نشان نتوان داد
از ما تو هر آنچه دیدهای مایهٔ تست
٭٭٭
دنیا مطلب تا همه دینت باشد
دنیا طلبی نه آن نه اینت باشد
بر روی زمین زیر زمین وار بزی
تا زیر زمین روی زمینت باشد
٭٭٭
بر هرکه حسد بری امیرِتو شود
وز هر که فرو خوری اسیرِ تو شود
تا بتوانی تو دستگیری میکن
کان دستِ گرفته دستگیرِ تو شود
٭٭٭
ناکرده دمی آنچه ترا فرمودند
خواهی که چنان شوی که مردان بودند
تو راه نرفتهای از آن ننمودند
ورنه که زد این در که درش نگشودند
٭٭٭
در پس منگر دمی و در پیش مباش
با خویش مباش و خالی از خویش مباش
خواهی که غریق بحر توحید شوی
مشنو منگر مگو میندیش مباش
٭٭٭
یارب چه خوش است بی دهن خندیدن
بی منت دیده خلق عالم دیدن
بنشین و سفر کن که به غایت خوبست
بی زحمت پا گِردِ جهان گردیدن
٭٭٭
ای در طلب گره گشایی مرده
در وصل بزاده در جدایی مرده
ای در لبِ بحر و تشنه در خواب شده
ای بر سر گنج و وز گدایی مرده
٭٭٭
ای آنکه خلاصهٔ چهار ارکانی
بشنو سخنی ز عالم روحانی
دیوی و ددی و ملکی انسانی
در تست هر آنچه غالب آیی آنی
٭٭٭
از کبر مدار هیچ در سر هوسی
کز کبر به جایی نرسیده است کسی
چون زلفِ بتان شکستگی عادت کن
تا صید کنی هزار دل در نفسی
٭٭٭
ای نسخهٔ نامهٔ الهی که تویی
وی آینهٔ جمال شاهی که تویی
بیرون ز تو نیست هرچه در عالم هست
از خود بطلب هر آنچه خواهی که تویی
٭٭٭
کم گوی به جز مصلحت خویش مگوی
چیزی که نپرسند تو خود پیش مگوی
گوشِ تو دو دادند و زبانِ تو یکی
یعنی که دو بشنو و یکی بیش مگوی
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۱۶ - انوری ابیوردی
حکیم اوحدالدین از فضلای زمان و از حکمای اوان خود بوده. ظهورش در انتهای ملک ملکشاه و ابتدای دولت سلطان سنجر سلجوقی بوده و مداحی آن سلطان را نموده. در طریق شعر و شاعری طرزی مرغوب و طوری مطلوب داشته و در این سیاق همت بر تتبع ابوالفرج رونی میگماشته. با رشید الدین وطواط و ادیب صابر و امیر معزی و جمعی از فصحایِ شعرای آن عهد معاصر بوده. ادیب را تمجید نموده. در فن ریاضی مهارت کلی حاصل کرده و مردم را به احکام وی وثوق بوده. حکم به طوفان بادی کرده و تخلف یافته و ابنای زمان برو شوریدند. گویند ظهور جنگیزخان را ما دل به آن حکم داشتند که طوفان وار باعث ویرانی دیار گردید. به هر صورت به اغوای حکیم سوزنی سمرقندی، فتوحی شاعر با وی کید کرده قطعه در هجو بلخ گفته و به نام حکیم شهرت داد. بلخیان از حکیم رنجیده و حکیم را از بلخ اخراج کردند. آخر یافتند که قطعه از فتوحی است و اکنون در دیوان حکیم مینویسند. غرض، احوال و اقوال او مشهور عالم است و اشعارش شاعران را مسلم. در تذکرهها اشعار حکیم مندرج است و دیوانش هم بسیار. اما چون فقیر بیشتر اشعاری که متضمن حقیقتی و نصیحتی است قلمی مینماید و از ابیات شاعرانه چشم میپوشد، از ضبط قصاید و مدایح معذور است. به چند بیتی حکیمانه از عالم نصایح و چند قطعه حاکی بر حکمت و موعظه و قناعت اکتفا کرده و العذر عِندالکرام مقبول. گویند در اواخر حال تائب شد. سلطان او را طلب کرده، حکیم نپذیرفت و این قطعه را که در صفت تجرد خود گفته و مطلعش این است. به سلطان فرستاد:
کلبهای کاندرو به روز و به شب
جای آرام و خورد و خواب منست
ای آخره. غرض، وفات جناب حکیم در سنهٔ ۵۷۵.
مِنْقصایدِهِ فی الحکمه
اگر محول حال جهانیان نه قضاست
چرا مجاری احوال بر خلافِ رضاست
بلی قضاست به هر نیک و بد عنان کش خلق
بدان دلیل که تدبیرهای جمله خطاست
هزار نقش برآرد زمانه و نبود
یکی چنانکه در آیینهٔ تصور ماست
کسی ز چون و چرا دم همی نیارد زد
که نقش بندِ حوادث ورای چون و چراست
اگرچه نقشِ همه امهات میبندند
درین سرای که کون و فساد و نشو و نماست
تفاوتی که در این نقشها همی بینی
ز خامه است که در دستِ جنبش آباست
به دست ما چو ازین حل و عقد چیزی نیست
به عیش ناخوش و خوش گر رضا دهیم سزاست
که زیر گنبد خضرا چنان توان بودن
که اقتضای قضاهای گنبد خضراست
چو در ولایت طبعیم ازو گریزی نیست
که بر طباع و موالید والی والاست
کسی چه داند کاین گوژپشتِ مینا رنگ
چگونه مولعِ آزار مردم داناست
نه هیچ عقل بر اشکال دورِ او واقف
نه هیچ دیده بر اسرارِ حکم او بیناست
مِنْقطعاته فی الحکمه
نگر تا حلقهٔ اقبال ناممکن نجنبانی
سلیما ابلها لابل که مرحوماً و مسکینا
سنایی گرچه از وجه مناجاتی همی گوید
به شعری ورز حرص و آنکه یابد دیدهٔ بینا
که یارب مر سنایی را سنایی ده تو در حکمت
چنان کز وی به رشک آید روانِ بوعلی سینا
ولیکن از طریقِ آرزو پختن خرد داند
که با بختِ زمرد برنیاید دیدهٔ مینا
برو جان پدر تن در مشیت ده که دیر افتد
ز یأجوج تمنا رخنه در سد ولو شئنا
به استعداد یابد هر که ار ناچیزکی یابد
نه اندر بدوِ فطرت پیش از این کان الفتی طِیِنا
بلی از جاهدوا یک سر به دست تست این رشته
ولیک از جاهَدُوا هم برنخیزد هیچ، بی فِیْنا
ایضاً وله رَحْمَةُ اللّهِ عَلَیْهِ
نزد طبیبِ عقل مبارک قدم شدم
حال مزاج خویش بگفتم کماجرا
دل را چو از عفونت اخلاطِ آرزو
محموم دید و سرعت نبضم بر آن گوا
گفتا بدن ز فضلهٔ آمال ممتلی است
سوءالمزاج حرص اثر کرده در قوا
ای دل به عون مسهل سقمونیایِ صبر
وقت است اگر به تنقیه کوشی ز امتلا
مقصود ازین میانه اگر حُقنهٔ دل است
اول قدم ز اکل فضول است احتما
٭٭٭
درین دو روزه توقف که بو که خود نَبُوَد
درین مقام فسوس و درین سرای فریب
چرا قبول کنم از کس آنکه عاقبتش
ز خلق سرزنشم باشد از خدای عتیب
مرا خدای تعالی ز آسیایِ فراز
که عقل حاصل آن درنیاورد به حسیب
چو میدهد همه چیزی به قدر حاجت من
چنانکه بی خبر سیب ماه، رنگ به سیب
هزار بار اگر عمر من بود به مثل
مرا نیاز نباید به آسیای نشیب
دو نعمت است مرا کان ملوک را نبود
به روز راحت شکر و به شب ز رنج شکیب
فِی الشّکایةِ عَن اَبْناءِ الزّمانِ
ربع مسکون آدمی را بود دیو و دد گرفت
کس نمیداند که در آفاق انسانی کجاست
دور دور خشکسال دین و قحط دانش است
چند گویی فتح بابی کو و یارانی کجاست
من ترا بنمایم اندر حال صد بوجهل جهل
گر مسلمانی تو تعیین کن که سلمانی کجاست
آسمان بیخِ کمال ازخاکِ آدم برکشید
تو زنخ میزن که در من کنج نقصانی کجاست
خاک را طوفان اگر عقلی دهد وقت آمده است
ای دریغا داعیی چون نوح و طوفانی کجاست
سلطان زمان انوری را طلب کرده در جواب اونوشته
کلبهای کاندرو به روز و به شب
جای آرام و خورد و خواب من است
هر چه در مجلس ملوک بود
همه در کلبهٔ خراب من است
رحل و اجزا نان خشک برو
گرد خوان من و کباب من است
قلم کوته و صریرِ خوشش
زخمه و نغمهٔ رباب من است
شیشهٔ حِبر من که بادا پُر
پیش من شیشهٔ شراب من است
خرقهٔ صوفیانهٔ ازرق
از هزار اطلس انتخاب من است
گنده پیر جهان جنب نکند
همتی را که در جناب من است
خدمت پادشه که باقی باد
نه به بازوی خاک و آب من است
نیست مر بنده را زبانِ جواب
جامه و جایِ من جواب من است
وله رحمة علیه
برترین پایه مرد را عقل است
بهترین مایه مرد را تقوی است
بر جمادات فضل آدمیان
هیچ بیرون ازین دو معنی نیست
چون ازین هر دو مرد خالی گشت
آدمی و بهیمه هر دویکی است
کافران را که آدمی نسبند
نصّ بَلْهُمْاَضّل ازین معنی است
وله
آلودهٔ منت کسان کم شو
تا یک شبه در وثاق تو نان است
راضی نشود به هیچ بی نفسی
هر نفس که از نفوس انسان است
ای نَفسْبه رستهٔ قناعت شو
کانجا همه چیز نیک ارزان است
شک نیست که هر که چیزکی دارد
و آن را بدهد طریقِ احسان است
لیکن چو کسی بود که نستاند
احسان آنست و سخت آسان است
چندان که مروت است در دادن
در ناستدن هزار چندان است
ایضاً مِن قطعاته
نشنیدهای که زیر چناری کدو بنی
برجست و بر دوید بروبر به روز بیست
پرسید از چنار که تو چند روزهای
گفتا که هست عمر من افزونتر ازدویست
گفتا به بیست روز من از تو گذشتهام
با من بگو که کاهلیت از برای چیست
گفتا چنار نیست مرا با تو هیچ گفت
کاکنون نه روز جنگ ونه هنگام داوریست
فردا که بر من و تو وزد باد مهرگان
معلوم میشود به تو نامرد و مرد کیست
٭٭٭
در حدود ری یکی دیوانه بود
سال و مه گردی به کوه و دشت گشت
در تموز و دی به سالی یک دوبار
جانب شهر آمدی از سوی دشت
گفتی ای آنان که تان آماده بود
گاه قرب وبُعد ازین زرینه طشت
قاقم و قندز به سرما پنج و چار
توزیِ کتّان به گرما هفت و هشت
گر شما را با نوایی بد چه شد
ورچه ما را بود بی برگی چه گشت
راحت هستی و رنجِ نیستی
بر شما بگذشت و بر ما هم گذشت
٭٭٭
هرکه به ورزیدنِ کمال کند روی
شیوهٔ نقصان ز هیچ روی نورزد
زلزلهٔ حرص اگر ز هم ببرد کوه
گرد قناعت ز آستانش بلرزد
رفعت اهل زمانه کسب کند آنک
صحبتِ اهل زمانه هیچ نیرزد
در قناعت و آزادی گوید
من و آن نفس که با قحبهٔ رعنای جهان
چون خسان عشق نبازم نه به سهوونه به عمد
قدرتِ دادن اگر نیست مرا باکی نیست
قدرتِ ناستدن هست وللّه الحمد
٭٭٭
خدای کار چو بر بندهای فرو بندد
به هرچه دست زند رنجِ دل بیفزاید
وگر مطیع شود زود نزد همچو خودی
ز بهر چیزی خوار و نزار باز آید
چو اعتقاد کند کر کسش نباید چیز
خدای قدرت والای خویش بنماید
به دست بنده ز حلّ و ز عقد چیزی نیست
خدای بندد کار و خدای بگشاید
٭٭٭
آن کس که به صد خون جگر شد هنر آموخت
وز دور قمر گوبنشین خونِ جگر خور
پیغامِ زنان میبر و دیبایِ به زرپوش
یا مسخرگی میکن و حلوای شکرخور
٭٭٭
انوری چند از قبول عامه بهرِ ننگ شعر
راه حکمت رو، قبولِ عامه گو هرگز مباش
٭٭٭
چهار چیز است آیین مردم هنری
که مردم هنری نیست زین چهار بری
یکی سخاوت طبعی چو دستگاه بود
به نیک نامی آن را ببخشی و بخوری
دو دیگر آنکه دلِ دوستان نیازاری
که دوست آینه باشد چو اندرو نگری
سه دیگر آنکه زبان را به گاهِ گفتنِ بد
نگاهداری تا وقت عذر غم نخوری
چهارم آنکه کسی با تو در جهان بد کرد
چو عذر پیش تو آورد نام آن نبری
در شکایت از فلک و ذَمّ علم گوید
ای خواجه مکن تا بتوانی طلبِ علم
کاندر طلبِ راتب یک روزه بمانی
رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز
تا داد خود از کهتر و مهتر بستانی
نی گوشهٔکنجی و کتابی برِ عاقل
بهتر که دو صد گنج و بسی کام روانی
گر بی خردان قیمتِ این ملک ندانند
ای عقل خجل نیستم از تو که تو دانی
فرعون و عذاب ابد و ریش مرصّع
موسی و کلیم اللّه و چوبی و شبانی
فِی الحکمة
صفّهای را نقش میکردندنقاشان چین
بشنواین معنی کزین بهتر حدیثی نشنوی
اوستادی نیمهای را کرد همچون آینه
اوستادی نیمهای را کرد نقش مانوی
تا هر آن نقشی که حاصل باشد اندر نیمهای
بینی اندر نیمهٔ دیگر چو اندر وی روی
ای برادر خویشتن را صفّهای دان همچنان
هم به سقفی نیک عالی هم به بنیادی قوی
باری ار آن نیمهٔ پرنقش نتوانی شدن
جهد میکن تا مگر آن نیمهٔ دیگر شوی
٭٭٭
عادت کن از جهان سه خصلت را
ای خواجه وقت مستی و هشیاری
دانی که چیست آن، بشنو از من
رادی و راستی و کم آزاری
کلبهای کاندرو به روز و به شب
جای آرام و خورد و خواب منست
ای آخره. غرض، وفات جناب حکیم در سنهٔ ۵۷۵.
مِنْقصایدِهِ فی الحکمه
اگر محول حال جهانیان نه قضاست
چرا مجاری احوال بر خلافِ رضاست
بلی قضاست به هر نیک و بد عنان کش خلق
بدان دلیل که تدبیرهای جمله خطاست
هزار نقش برآرد زمانه و نبود
یکی چنانکه در آیینهٔ تصور ماست
کسی ز چون و چرا دم همی نیارد زد
که نقش بندِ حوادث ورای چون و چراست
اگرچه نقشِ همه امهات میبندند
درین سرای که کون و فساد و نشو و نماست
تفاوتی که در این نقشها همی بینی
ز خامه است که در دستِ جنبش آباست
به دست ما چو ازین حل و عقد چیزی نیست
به عیش ناخوش و خوش گر رضا دهیم سزاست
که زیر گنبد خضرا چنان توان بودن
که اقتضای قضاهای گنبد خضراست
چو در ولایت طبعیم ازو گریزی نیست
که بر طباع و موالید والی والاست
کسی چه داند کاین گوژپشتِ مینا رنگ
چگونه مولعِ آزار مردم داناست
نه هیچ عقل بر اشکال دورِ او واقف
نه هیچ دیده بر اسرارِ حکم او بیناست
مِنْقطعاته فی الحکمه
نگر تا حلقهٔ اقبال ناممکن نجنبانی
سلیما ابلها لابل که مرحوماً و مسکینا
سنایی گرچه از وجه مناجاتی همی گوید
به شعری ورز حرص و آنکه یابد دیدهٔ بینا
که یارب مر سنایی را سنایی ده تو در حکمت
چنان کز وی به رشک آید روانِ بوعلی سینا
ولیکن از طریقِ آرزو پختن خرد داند
که با بختِ زمرد برنیاید دیدهٔ مینا
برو جان پدر تن در مشیت ده که دیر افتد
ز یأجوج تمنا رخنه در سد ولو شئنا
به استعداد یابد هر که ار ناچیزکی یابد
نه اندر بدوِ فطرت پیش از این کان الفتی طِیِنا
بلی از جاهدوا یک سر به دست تست این رشته
ولیک از جاهَدُوا هم برنخیزد هیچ، بی فِیْنا
ایضاً وله رَحْمَةُ اللّهِ عَلَیْهِ
نزد طبیبِ عقل مبارک قدم شدم
حال مزاج خویش بگفتم کماجرا
دل را چو از عفونت اخلاطِ آرزو
محموم دید و سرعت نبضم بر آن گوا
گفتا بدن ز فضلهٔ آمال ممتلی است
سوءالمزاج حرص اثر کرده در قوا
ای دل به عون مسهل سقمونیایِ صبر
وقت است اگر به تنقیه کوشی ز امتلا
مقصود ازین میانه اگر حُقنهٔ دل است
اول قدم ز اکل فضول است احتما
٭٭٭
درین دو روزه توقف که بو که خود نَبُوَد
درین مقام فسوس و درین سرای فریب
چرا قبول کنم از کس آنکه عاقبتش
ز خلق سرزنشم باشد از خدای عتیب
مرا خدای تعالی ز آسیایِ فراز
که عقل حاصل آن درنیاورد به حسیب
چو میدهد همه چیزی به قدر حاجت من
چنانکه بی خبر سیب ماه، رنگ به سیب
هزار بار اگر عمر من بود به مثل
مرا نیاز نباید به آسیای نشیب
دو نعمت است مرا کان ملوک را نبود
به روز راحت شکر و به شب ز رنج شکیب
فِی الشّکایةِ عَن اَبْناءِ الزّمانِ
ربع مسکون آدمی را بود دیو و دد گرفت
کس نمیداند که در آفاق انسانی کجاست
دور دور خشکسال دین و قحط دانش است
چند گویی فتح بابی کو و یارانی کجاست
من ترا بنمایم اندر حال صد بوجهل جهل
گر مسلمانی تو تعیین کن که سلمانی کجاست
آسمان بیخِ کمال ازخاکِ آدم برکشید
تو زنخ میزن که در من کنج نقصانی کجاست
خاک را طوفان اگر عقلی دهد وقت آمده است
ای دریغا داعیی چون نوح و طوفانی کجاست
سلطان زمان انوری را طلب کرده در جواب اونوشته
کلبهای کاندرو به روز و به شب
جای آرام و خورد و خواب من است
هر چه در مجلس ملوک بود
همه در کلبهٔ خراب من است
رحل و اجزا نان خشک برو
گرد خوان من و کباب من است
قلم کوته و صریرِ خوشش
زخمه و نغمهٔ رباب من است
شیشهٔ حِبر من که بادا پُر
پیش من شیشهٔ شراب من است
خرقهٔ صوفیانهٔ ازرق
از هزار اطلس انتخاب من است
گنده پیر جهان جنب نکند
همتی را که در جناب من است
خدمت پادشه که باقی باد
نه به بازوی خاک و آب من است
نیست مر بنده را زبانِ جواب
جامه و جایِ من جواب من است
وله رحمة علیه
برترین پایه مرد را عقل است
بهترین مایه مرد را تقوی است
بر جمادات فضل آدمیان
هیچ بیرون ازین دو معنی نیست
چون ازین هر دو مرد خالی گشت
آدمی و بهیمه هر دویکی است
کافران را که آدمی نسبند
نصّ بَلْهُمْاَضّل ازین معنی است
وله
آلودهٔ منت کسان کم شو
تا یک شبه در وثاق تو نان است
راضی نشود به هیچ بی نفسی
هر نفس که از نفوس انسان است
ای نَفسْبه رستهٔ قناعت شو
کانجا همه چیز نیک ارزان است
شک نیست که هر که چیزکی دارد
و آن را بدهد طریقِ احسان است
لیکن چو کسی بود که نستاند
احسان آنست و سخت آسان است
چندان که مروت است در دادن
در ناستدن هزار چندان است
ایضاً مِن قطعاته
نشنیدهای که زیر چناری کدو بنی
برجست و بر دوید بروبر به روز بیست
پرسید از چنار که تو چند روزهای
گفتا که هست عمر من افزونتر ازدویست
گفتا به بیست روز من از تو گذشتهام
با من بگو که کاهلیت از برای چیست
گفتا چنار نیست مرا با تو هیچ گفت
کاکنون نه روز جنگ ونه هنگام داوریست
فردا که بر من و تو وزد باد مهرگان
معلوم میشود به تو نامرد و مرد کیست
٭٭٭
در حدود ری یکی دیوانه بود
سال و مه گردی به کوه و دشت گشت
در تموز و دی به سالی یک دوبار
جانب شهر آمدی از سوی دشت
گفتی ای آنان که تان آماده بود
گاه قرب وبُعد ازین زرینه طشت
قاقم و قندز به سرما پنج و چار
توزیِ کتّان به گرما هفت و هشت
گر شما را با نوایی بد چه شد
ورچه ما را بود بی برگی چه گشت
راحت هستی و رنجِ نیستی
بر شما بگذشت و بر ما هم گذشت
٭٭٭
هرکه به ورزیدنِ کمال کند روی
شیوهٔ نقصان ز هیچ روی نورزد
زلزلهٔ حرص اگر ز هم ببرد کوه
گرد قناعت ز آستانش بلرزد
رفعت اهل زمانه کسب کند آنک
صحبتِ اهل زمانه هیچ نیرزد
در قناعت و آزادی گوید
من و آن نفس که با قحبهٔ رعنای جهان
چون خسان عشق نبازم نه به سهوونه به عمد
قدرتِ دادن اگر نیست مرا باکی نیست
قدرتِ ناستدن هست وللّه الحمد
٭٭٭
خدای کار چو بر بندهای فرو بندد
به هرچه دست زند رنجِ دل بیفزاید
وگر مطیع شود زود نزد همچو خودی
ز بهر چیزی خوار و نزار باز آید
چو اعتقاد کند کر کسش نباید چیز
خدای قدرت والای خویش بنماید
به دست بنده ز حلّ و ز عقد چیزی نیست
خدای بندد کار و خدای بگشاید
٭٭٭
آن کس که به صد خون جگر شد هنر آموخت
وز دور قمر گوبنشین خونِ جگر خور
پیغامِ زنان میبر و دیبایِ به زرپوش
یا مسخرگی میکن و حلوای شکرخور
٭٭٭
انوری چند از قبول عامه بهرِ ننگ شعر
راه حکمت رو، قبولِ عامه گو هرگز مباش
٭٭٭
چهار چیز است آیین مردم هنری
که مردم هنری نیست زین چهار بری
یکی سخاوت طبعی چو دستگاه بود
به نیک نامی آن را ببخشی و بخوری
دو دیگر آنکه دلِ دوستان نیازاری
که دوست آینه باشد چو اندرو نگری
سه دیگر آنکه زبان را به گاهِ گفتنِ بد
نگاهداری تا وقت عذر غم نخوری
چهارم آنکه کسی با تو در جهان بد کرد
چو عذر پیش تو آورد نام آن نبری
در شکایت از فلک و ذَمّ علم گوید
ای خواجه مکن تا بتوانی طلبِ علم
کاندر طلبِ راتب یک روزه بمانی
رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز
تا داد خود از کهتر و مهتر بستانی
نی گوشهٔکنجی و کتابی برِ عاقل
بهتر که دو صد گنج و بسی کام روانی
گر بی خردان قیمتِ این ملک ندانند
ای عقل خجل نیستم از تو که تو دانی
فرعون و عذاب ابد و ریش مرصّع
موسی و کلیم اللّه و چوبی و شبانی
فِی الحکمة
صفّهای را نقش میکردندنقاشان چین
بشنواین معنی کزین بهتر حدیثی نشنوی
اوستادی نیمهای را کرد همچون آینه
اوستادی نیمهای را کرد نقش مانوی
تا هر آن نقشی که حاصل باشد اندر نیمهای
بینی اندر نیمهٔ دیگر چو اندر وی روی
ای برادر خویشتن را صفّهای دان همچنان
هم به سقفی نیک عالی هم به بنیادی قوی
باری ار آن نیمهٔ پرنقش نتوانی شدن
جهد میکن تا مگر آن نیمهٔ دیگر شوی
٭٭٭
عادت کن از جهان سه خصلت را
ای خواجه وقت مستی و هشیاری
دانی که چیست آن، بشنو از من
رادی و راستی و کم آزاری
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۵۴ - شفایی اصفهانی
نامش حکیم شرف الدین حسن و افضل فضلای زمن بوده. میرداماد او را تمجید نمود و جامع کمالات صوری و معنوی و حاوی حکمت علمی وعملی. از عالم توحید و تجرید بهره برداشته و در طریقهٔ شعر و شاعری لوای شهرت افراشته. قصاید و غزلیات دلکش به رشتهٔ نظم کشیده و بادهٔ معرفت چشیده. مثنویات متعدده دارد و از جمله مثنوی به بحر حدیقه موسوم به نمکدان حقیقت که الحق کمال فصاحت و بلاغت حکیم از آن ظاهر است و از غایت لطف بعضی آن را از حکیم سنائی دانستهاند و نسخهٔ آن متداول است و غالب خلق از سنائی دانند. لیکن آنچه بر فقیر از کتب تذکره، خاصه تذکرهٔ علیقلی خان لکزی معلوم شده از حکیم شفایی(ره) است. به هر صورت چون نهایت ملاحت دارد اغلبی از آن نوشته شد:
نظر به جانب او بی نظر توان کردن
حجاب چهرهٔ عشّاق عین بینایی است
ببین و هیچ مبین و بدان و هیچ مدان
که خاکپایِ ادب کیمیای دانایی است
از ردّ و قبول دگرانش چه تفاوت
آن بنده که در چشم خریدار درآمد
آن شیخ که از خانه به بازار نمیرفت
مست است به حدی که رهِ خانه نداند
پرستاری ندارم بر سرِبالینِ بیماری
مگر آهم ازین پهلو به آن پهلو بگرداند
به هرکس میرسد عاشق دل دیوانه میجوید
دلش را آشنا برده است و ازبیگانه میجوید
غم عالم پریشانم نمیکرد
سرِ زلف پریشان آفریدند
نمیترسید از دوزخ شفایی
غم جان سوزِ هجران آفریدند
به ناامیدی از آن خوش دلم که چرخ نیافت
بهانهای که توان از من انتقام کشید
مردیم و حرف یاری ما در جهان بماند
رفتیم در کنار و سخن در میان بماند
این کعبه و آن مسجد آدینه طلب کرد
ره سویِ تو آن برد که در سینه طلب کرد
میراندم از ناز چو مرغی که به بازی
پایش بگشایند پریدن نگذارند
غیرت نه همین لازم عشقست که لیلی
از رشک نخواهد که به مجنون نگرد کس
به شغل عاشقی غمهای عالم رفت از یادم
چه میکردم اگر کاری چنین پیدا نمیکردم
زان درِ توفیق نگشایند بر رویت که تو
از همه کاری چو درمانی توکل میکنی
مِنَ المَثْنَوِیِّ المَوسُومِ به نمکدان حقیقت
نَحْمِدُ اللّهَ عَنْلِسانِ الْعِشْقِ
ثُمَّ نَشْکُرُهُ عَنْجَنانِ الْعِشْقِ
اَبَداً لایقاً بالایِهِ
کامِلاً شامِلاً لِنَعْمائهِ
گر ثنایی سزای او باشد
از لبِ کبریایِ او باشد
فکرت جان و دل چه اندیشد
خاطرِ آب و گل چه اندیشد
در ثنایش که کارِ امکان نیست
در هوایش که حد عرفان نیست
عقل عاجز شود که لا اُحصی
نطق اَبْکَم شود که لاأَدْرِی
باطن و ظاهر اول و آخر
همه جا غایب از همه حاضر
اولی نه که سابقش قدم است
وآخری نه که لاحقش عدم است
این سخن خود سزای او نبود
جای اینگونه گفتگو نبود
بر وی اطلاق و چند و چون ستم است
جَلْشأنه بری ز کیف و کم است
کفر و دین جلوه گاه وحدتِ او
لا و اِلّا گواهِ وحدت او
کفر و دین خاکروب این راهاند
تشنه بی دلو بر سر چاهاند
کفر غافل که در عبارتِ اوست
بی خبر لا که هست طاعتِ اوست
میکند بر یگانگیش ندی
وصف لم یولدی و لم یلدی
گر برهمن وگر خداخوان است
روش زی بارگاه سلطان است
ای حجاب رخت نقابِ ظهور
پردهٔ هستیات تجلی نور
ما و هل را به حضرتت ره نه
هیچ کس از تو جز تو آگه نه
قدم از خویش چون نهادی پیش
جلوه کردی به پیش دیدهٔ خویش
ای تو در جلوهگاهِ یکتایی
هم تماشا و هم تماشایی
فِی المناجات
در رهت عقل پیش پای ندید
قدمی چند رفت و برگردید
چون اصولی ز دور کرد نگاه
ورقی چند دید کرد سیاه
عشق چون مشعل یقین افروخت
اوّلش دفتر خیال بسوخت
عقلِ اوّل چو طفلِ چوب به مشت
بر سر حرف اولش انگشت
هرکه را سر به جیب عرفان است
از تو بر تو هزار برهان است
معرفت کی ز قال می زاید
رهبر کور کور کی شاید
حبس در دام احتمالِ همه
موم در دست قیل و قال همه
برگ این راه را ز اهل کمال
دیده بستان نه پای استدلال
به خیالش رسید نتوانی
قدم دل مگر بجنبانی
در بیان تقاضای اسماء و صفات به ظهور ذات
مبدء اصل و فرع جل جلال
همدم خویش بود در آزال
خویشتن را به خویشتن میدید
عشق با روی خویش میورزید
هیچ در سر هوایِ سیر نداشت
احتیاج ظهور غیر نداشت
بس که مغرور بود و بی پروا
از دو عالمش بود استغنا
جوش زد چون کمالِ اسمائی
حسن شد طالب تماشایی
شوق نگذاشت حسن را مستور
جلوه گر شد به جلوه گاه ظهور
چون صفات مقابل باری
متقاضی شوند در کاری
آنچه اکمل بود ز پیش برد
از میان مدعای خویش برد
ز آتش آن مایهٔ صفات کمال
بود چون منبع جمال و جلال
وین دو را حکم بود دیگرگون
در ظهور و خفا بروز و کمون
دوست دارد خفا جلالیت
رو به عاشق نما جمالیت
بر خفا بود چون ظهور اشرف
که ز تاریکی است نور اشرف
رحمتش سبق یافت بر غضبش
یافت عشق آنچه بود در طلبش
تا زبردستی وجود بود
نیستی زیردست بود بود
گفت احببت تا زحُبِّ ظهور
پی بری سوی آن شرف به شعور
این صفتها چو لازمِ ذاتند
بین اندر مقام اثباتند
گر یکی بر یکی شود غالب
مطلب خوش را شود طالب
آن دگر بالتمام مخفی نیست
نقص در شأن حق تعالی نیست
گر بود یک دو فرد انسانی
تحت اسماء ضِدّ ربانی
نبود آن دو را به هم الفت
از دو سو تا ابد بود کلفت
تربیت گر نه این چنین باشد
کارِ این هر دو عکس این باشد
چون شود بندهای به لطف ازل
مظهر لطف المعزّ به مثل
هر که زی او رود به صدق و نیاز
یابد او نیز همچو او اعزاز
آن نبینی که پرتوِ مهتاب
چون بتابد بر آینه یا آب
صیقلی گر بود مقابل او
گیرد آن نور نقش در دل او
همچنین نور نیّرِ ازلی
چون فتد بر دلِ خفی و جلی
آنکه هم جعل اوست آب وگلش
روشنی گیرد از فروغِ دلش
بهرهٔ او ز مایهٔ عزّت
هست بر قدر پایهٔ همت
هرکه با صبح هم نشین باشد
نورِ دلت در آستین باشد
ور بود انتظام او با شام
همچو شب رویِ دل کند شب فام
در مناجات حضرت باری تعالی
ای به مغز خرد زده اورنگ
خویش را گنج داده در دلِ تنگ
در دو عالمت نیست گنجایی
جز دلِ عاشقان شیدایی
مغز را عقل و دیده را نوری
در نقابِ ظهور مستوری
حضرت عشق آفریدستی
وز دو عالمش برگزیدستی
خانهٔ دل چو شد تمام و کمال
گستریدی درو بِساط جمال
یعنی این خلوت خدایی ماست
حرمِ خاص کبریاییِ ماست
نیستی را بجز تو هست که کرد
شب و روز و بلند و پست که کرد
برتر از کار این جهانی تو
حاشَ للسّامعین نه آنی تو
هر کسی در خیالِ داورِ خویش
صورتی ساخته است در خورِ خویش
چون شود مغزِ معرفت بی پوست
همه دانند کاین قفاست نه روست
هر چه گفتند و هر چه میگویند
همه راهِ خیال میپویند
فی اظهار الشّوق و الطلب الی المحبوب
ای درون و برون ز تو لبریز
عشقت از خاک تیره وجد انگیز
در نقاب ظهور مستوری
بس که نزدیک گشتهای دوری
تو نهانی و شوق دیدارت
این چنین گرم کرده بازارت
غم پنهانی تو دزدیده
سینه از سینه دیده از دیده
نالهٔ مست ترانهٔ غم تو
خاطرم وجد خانهٔ غم تو
داغ عشق تو خانه زاد دلم
نرود یار تو ز یاد دلم
شوق تو چون فزون کند دردم
گرد هر موی خویشتن گردم
ظاهر وباطن از تو درد آمیز
همه جا خالی از تو و لبریز
ای توصهبایِ ساغرِ همه کس
نَشأَهٔ تست در سرِ همه کس
ملک توحید را تو پادشهی
خاصهٔ تست لا شریک لهی
ذات پاکت که ارفع از پستی است
محض هستی است گرچه نه هستی است
فی صفتِ ظهور الحقّ و تجلّیاته
یک زبان بینی و سخن بسیار
یک نسیم است و موج در تکرار
هر زمانیش جلوهای دگراست
لیک چشم علیل بی خبر است
بخل در مبدء حقیقت نیست
دو تجلی به یک طریقت نیست
آب در بحر بی کران آبست
چون کنی در سبو همان آبست
هست توحید مردم بی درد
حصرِ نوعِ وجود در یک فرد
لیک غیر خدایِ جل و جلال
نیست موجود نزد اهل کمال
هر که داند بجز خدا موجود
هست مشرک به کیش اهلِ شهود
وحدت خاصهٔ شهود اینست
معنیِ وحدتِ وجود این است
حق چو هستی بود به مذهب حق
غیر حق نیستی بود مطلق
نیستی را وجود کی باشد
بهرهور از نمود کی باشد
ذات در مرتبه مقدم ذات
بینیاز است ز اعتبار صفات
وحدتِ بحت بی کم و چه و چون
ز اعتبارات وهمی است مصون
آنکه از اعتبار هر جهتی
متصف میشود به هر صفتی
چون به خود عرض حسن خویش کند
هر زمان وصفِ خویش بیش کند
دیده ور شو به حسن لم یزلی
گو ز غیرت بتاب معتزلی
بعدِ کان مایهٔ وبال بود
سبلِ چشم اعتزال بود
ارنی گوی باش همچو کلیم
لیک ناری ز لن ترانی بیم
لن ترانی چه از سرِناز است
درِامید همچنان باز است
لن ترا مهر بر لب ادب است
مر مرا تازیانهٔ طلب است
این غرور است لایق گله نیست
که بجز امتحان حوصله نیست
آنکه سرمستِ جام دیدار است
لا به چشمش نعم پدیدار است
آن زمان بزم قرب را شایی
کت برانند پیشتر آیی
نَحْنُ أَقْرَب دلیل نزدیکی است
لیک چشمت به روی تاریکی است
میکند با لقاش روی به رو
دیده را سرمهٔ فَمَنْیَرجُو
آنکه باشد به گاه گفت و شنید
به تو نزدیکتر ز حبل ورید
به چه بیگانگی ازو دوری
قدمی پیش نه که مهجوری
چشمت از آفتاب خیره شود
کی بر آن آفتاب چیره شود
چهرهٔ آفتاب خود فاش است
بی نصیبی گناه خفاش است
دیده از آفتاب پر سازی
چشم خفاش گر بیندازی
چشمِ خودبین خدای بین نشود
حنظل از سعی انگبین نشود
دیده کو خویش را نمیبیند
هیچ دانی چرا نمیبیند
قربِ بسیار مایهٔ دوریست
وصلِ بی حد دلیل مهجوریست
آن نبیی که از پی ابصار
اندکی دوریت بود ناچار
آینه پای تا به سر بصر است
لیک از عکسِ خویش بی خبر است
میکند جلوه در هزار لباس
چه کند چون نهای لباس شناس
چون نداری نشانهای از ذات
می شوی گم در ازدحامِ صفات
زان گرفتار دامِ وسواسی
که به هر کسوتیش نشناسی
تو نظر کن به حسنِ روزافزون
منگر بر لباس گوناگون
گر به چشمِ شهود بنشینی
هر چه بینی نخست او بینی
مرو آزرده گر ز خانهٔ ناز
اندکی دیر میرسد آواز
روز شوق تو چون زیاده شود
خود به خود بر تو درگشاده شود
آن زمان بر رخ طلب خندی
کش ببینی و چشم بربندی
نه که نادیده چشم بگشایی
که به نامحرمانش بنمایی
در نعت حضرت ختمی پناهؐ
بر جبین دارم از خود نسبی
داغِ طوع محمد عربیؐ
نقش هستیم چون برآمد راست
احمد احمد زبند بندم خاست
هیچ کس را چو او ندارم دوست
که سزاوار دوستاری اوست
زده در پیشگاهِ آگاهی
کوس تفرید لِیْمَعَ اللّهی
بود بزم یگانگی را شمع
شد از آتش مقام جمع الجمع
بوده از وحدت جلالی او
ما رَمَیْتَ إذ رَمَیْتَ حالی او
هرچه گفت از شهود مطلق گفت
مَن رَآنی فَقَدْرَأَی الحق گفت
بی نیازیش گردِ امکان شوی
فقر ذاتیش اِنّما أنا گوی
مهر او چون زمشرقِ آدم
ساخت روشن تمامی عالم
هریک از انبیا چو سایهٔ او
مینمودند پایه پایهٔ او
رفته رفته بلند میگردید
تا به نصف النهارِ عدل رسید
یافت در اعتدالِ نفسانی
غایتِ استوایِ روحانی
سایه در خط استوا نبود
ظلمتِ سایه زو روا نبود
آنکه جسمش تمام جان باشد
روح پاکش ببین چه سان باشد
کی کند روح سایه انگیزی
مگرش با گلی بیامیزی
بر سر خلق بود ظلّ اللّه
سایه را سایه کی بود همراه
در بیان فضیلت شاه اولیاء امیرالمؤمنین علی مرتضیؑ
بعد حمدِ محمد آنکه ولی است
ثالث خالق و رسول علی است
عقل و برهان و نفس هرسه گواست
کین دو را غیر او سیم نه رواست
چون گروهی یگانهاش دیدند
به خداییش میپرستیدند
حبّذا مایهای بلند کمال
که شود مشتبه به حق متعال
دید معبود را به دیدهٔ جان
نپرستید تا ندید عیان
معبد از مقصدش نبد خالی
بود اِیّاکَ نَعْبُدَش حالی
ساختی با خدا چو بزمِ حضور
جامهٔ تن ز خود فکندی دور
پر به سودای تن نکوشیدی
گاه کندی و گاه پوشیدی
در نماز آن چنان ز جا رفتی
که دعاوار بر هوا رفتی
بود غفلت ز سلخِ پیکانش
که به تن بود آن نه برجانش
خندق آسا به روز بدر و حنین
ضربتش رشکِ طاعتِ ثقلین
گرد شرک ازوجود چون رفتی
هر دم اللّه اکبری گفتی
به هوا روز چون نگشت شبش
شد خیو آب آتشِ غضبش
چون هوای شکستِ عزّی کرد
مصطفی کتف خویش کرسی کرد
آنکه مُهرِ نُبوّتش خوانی
نقش پای علی است تا دانی
بر کمالات او بود برهان
حجّت هَلْأَتَی عَلَی الإنْسانِ
متحد با نبی است در همه چیز
جز نبوت که اوست اصل تمیز
اشجع و اصلح، افضل و اکرم
از همه اعدل از همه اعلم
نَفَسی از سرِ هوا نزدی
بی عبودیت خدا نزدی
غذی از مغز معرفت کردی
روزی از سفرهٔ غنا خوردی
در لیالی چو شمع قائم بود
چون فرشته مدام صائم بود
بنده او بود و دیگران خلقند
والهٔ حلق و بستهٔ دلقند
بی مدیحش نمیزنم نفسی
لیک نتوان شناخت قدرِ کسی
که نهفتند حالتش امت
نیمی از بیم ونیمی از خست
سائلی در نماز اگر دیدی
خاتمش در رکوع بخشیدی
یکی از فضل او غدیرخم است
دیگری اِنّما وَلیّکُمْاست
در شب غارِ ثور زوج بتول
خفت آسوده بر فراش رسول
حفظ از کید دشمنانش کرد
جان خود را فدایِ جانش کرد
خواندیش اَنْزَعُ البطین شهِ دین
اَنْزَعْاز شرک و از علوم بَطین
بد سرِ مصطفاش بر زانو
سجده ناکرده مهر رفته فرو
دعوتش را کریم اجابت کرد
رَدِّ خورشید یک دو نوبت کرد
در بیان فضائل و خلافت انسان کامل
از سَلُونی حدیث چون گفتی
گردِ جهل از جهانیان رُفتی
ای تو آئینهٔ تجلی ذات
نسخهٔ جامعِ جمیع صفات
درنمودِ تو ذات مستور است
ذاتِ مخفی صفات مذکور است
هم تو مخصوص لطف کَرَمنا
هم تو منصوص عَلَّم اَلاسماء
خلقت ایزد به صورت خود کرد
دست ساز محبت خود کرد
دادت از جامه خانهٔ تکریم
خلقت خاص احسن التقویم
جز تو کس قابل امانت نیست
وان امانت به جز خلافت نیست
زان ترا کار مشکل افتاده است
که صفاتت مقابل افتاده است
این ظلومی چو ازتو یافت حصول
لقبت کرد کردگار جهول
تا ابد زین خطر ملومی تو
هم جهولی و هم ظلومی تو
به تو از ملک ماه تا ماهی
نامزد شد خلیفة اللهی
مرحبا ای خلیفة الرّحمن
حبّذا ای ودیعة السّبحان
افضل از زمرهٔ ملک ز آنی
که ولایت به توست ارزانی
معتدل بود چون مزاج جهان
از وجود تو یافت در تن جان
زنده از توست شخص عالم پیر
گر نمانی تو مینماند دیر
تا ترا پردهٔ تو ساختهاند
عالم از کردهٔ تو ساختهاند
هرچه در آسمان گردان هست
در تو چیزی مقابل آن هست
نسخهٔ عالم کبیر تویی
گرچه در آب و گل صغیر تویی
کبریایِ تو از ره دگر است
از تو جزوی جهان مختصر است
جنس عالی یکان یکان منزل
طی کند تا رسد سویِ سافل
غایت این تنزل انسان است
برزخی بر وجوب امکان است
وحدت از مطلعت هویدا شد
در تو گم گشت و از تو پیدا شد
ابتدای ظلام کثرت تو
وانتهای صباح وحدت تو
گر شب کثرتی و بس تاری
مطلع الفجر هم تویی باری
خویشتن را نکردهای غربال
زانی از خود فتاده در دنبال
خویش را گر ز خود فرو بیزی
به دو چنگال در خود آویزی
تو امانت نگاهدار حقی
سرّ بپوشان که رازدار حقی
آنکه جوییش آشکار و نهفت
خویشتن را به پردهٔ تو نهفت
اندرین پرده بایدش نگری
که خوش آینده نیست پرده دری
آن که شوقت براش در بدر است
از تو پنهان به خانهٔ تو در است
دل که جا دادهایش در سینه
در کف اوست همچو آیینه
در تو انوار خویش میبیند
عکس رخسار خویش میبیند
تو که آیینهٔ جمال ویی
از چه محروم از کمال ویی
از رخ خویش پرده کن یک سوی
گلی از روی آفتاب بشوی
از تو تا آنکه طالب آنی
یک دو گام است و تو نمیدانی
هم متاعی و هم خریداری
با خودت هست طرفه بازاری
نظر به جانب او بی نظر توان کردن
حجاب چهرهٔ عشّاق عین بینایی است
ببین و هیچ مبین و بدان و هیچ مدان
که خاکپایِ ادب کیمیای دانایی است
از ردّ و قبول دگرانش چه تفاوت
آن بنده که در چشم خریدار درآمد
آن شیخ که از خانه به بازار نمیرفت
مست است به حدی که رهِ خانه نداند
پرستاری ندارم بر سرِبالینِ بیماری
مگر آهم ازین پهلو به آن پهلو بگرداند
به هرکس میرسد عاشق دل دیوانه میجوید
دلش را آشنا برده است و ازبیگانه میجوید
غم عالم پریشانم نمیکرد
سرِ زلف پریشان آفریدند
نمیترسید از دوزخ شفایی
غم جان سوزِ هجران آفریدند
به ناامیدی از آن خوش دلم که چرخ نیافت
بهانهای که توان از من انتقام کشید
مردیم و حرف یاری ما در جهان بماند
رفتیم در کنار و سخن در میان بماند
این کعبه و آن مسجد آدینه طلب کرد
ره سویِ تو آن برد که در سینه طلب کرد
میراندم از ناز چو مرغی که به بازی
پایش بگشایند پریدن نگذارند
غیرت نه همین لازم عشقست که لیلی
از رشک نخواهد که به مجنون نگرد کس
به شغل عاشقی غمهای عالم رفت از یادم
چه میکردم اگر کاری چنین پیدا نمیکردم
زان درِ توفیق نگشایند بر رویت که تو
از همه کاری چو درمانی توکل میکنی
مِنَ المَثْنَوِیِّ المَوسُومِ به نمکدان حقیقت
نَحْمِدُ اللّهَ عَنْلِسانِ الْعِشْقِ
ثُمَّ نَشْکُرُهُ عَنْجَنانِ الْعِشْقِ
اَبَداً لایقاً بالایِهِ
کامِلاً شامِلاً لِنَعْمائهِ
گر ثنایی سزای او باشد
از لبِ کبریایِ او باشد
فکرت جان و دل چه اندیشد
خاطرِ آب و گل چه اندیشد
در ثنایش که کارِ امکان نیست
در هوایش که حد عرفان نیست
عقل عاجز شود که لا اُحصی
نطق اَبْکَم شود که لاأَدْرِی
باطن و ظاهر اول و آخر
همه جا غایب از همه حاضر
اولی نه که سابقش قدم است
وآخری نه که لاحقش عدم است
این سخن خود سزای او نبود
جای اینگونه گفتگو نبود
بر وی اطلاق و چند و چون ستم است
جَلْشأنه بری ز کیف و کم است
کفر و دین جلوه گاه وحدتِ او
لا و اِلّا گواهِ وحدت او
کفر و دین خاکروب این راهاند
تشنه بی دلو بر سر چاهاند
کفر غافل که در عبارتِ اوست
بی خبر لا که هست طاعتِ اوست
میکند بر یگانگیش ندی
وصف لم یولدی و لم یلدی
گر برهمن وگر خداخوان است
روش زی بارگاه سلطان است
ای حجاب رخت نقابِ ظهور
پردهٔ هستیات تجلی نور
ما و هل را به حضرتت ره نه
هیچ کس از تو جز تو آگه نه
قدم از خویش چون نهادی پیش
جلوه کردی به پیش دیدهٔ خویش
ای تو در جلوهگاهِ یکتایی
هم تماشا و هم تماشایی
فِی المناجات
در رهت عقل پیش پای ندید
قدمی چند رفت و برگردید
چون اصولی ز دور کرد نگاه
ورقی چند دید کرد سیاه
عشق چون مشعل یقین افروخت
اوّلش دفتر خیال بسوخت
عقلِ اوّل چو طفلِ چوب به مشت
بر سر حرف اولش انگشت
هرکه را سر به جیب عرفان است
از تو بر تو هزار برهان است
معرفت کی ز قال می زاید
رهبر کور کور کی شاید
حبس در دام احتمالِ همه
موم در دست قیل و قال همه
برگ این راه را ز اهل کمال
دیده بستان نه پای استدلال
به خیالش رسید نتوانی
قدم دل مگر بجنبانی
در بیان تقاضای اسماء و صفات به ظهور ذات
مبدء اصل و فرع جل جلال
همدم خویش بود در آزال
خویشتن را به خویشتن میدید
عشق با روی خویش میورزید
هیچ در سر هوایِ سیر نداشت
احتیاج ظهور غیر نداشت
بس که مغرور بود و بی پروا
از دو عالمش بود استغنا
جوش زد چون کمالِ اسمائی
حسن شد طالب تماشایی
شوق نگذاشت حسن را مستور
جلوه گر شد به جلوه گاه ظهور
چون صفات مقابل باری
متقاضی شوند در کاری
آنچه اکمل بود ز پیش برد
از میان مدعای خویش برد
ز آتش آن مایهٔ صفات کمال
بود چون منبع جمال و جلال
وین دو را حکم بود دیگرگون
در ظهور و خفا بروز و کمون
دوست دارد خفا جلالیت
رو به عاشق نما جمالیت
بر خفا بود چون ظهور اشرف
که ز تاریکی است نور اشرف
رحمتش سبق یافت بر غضبش
یافت عشق آنچه بود در طلبش
تا زبردستی وجود بود
نیستی زیردست بود بود
گفت احببت تا زحُبِّ ظهور
پی بری سوی آن شرف به شعور
این صفتها چو لازمِ ذاتند
بین اندر مقام اثباتند
گر یکی بر یکی شود غالب
مطلب خوش را شود طالب
آن دگر بالتمام مخفی نیست
نقص در شأن حق تعالی نیست
گر بود یک دو فرد انسانی
تحت اسماء ضِدّ ربانی
نبود آن دو را به هم الفت
از دو سو تا ابد بود کلفت
تربیت گر نه این چنین باشد
کارِ این هر دو عکس این باشد
چون شود بندهای به لطف ازل
مظهر لطف المعزّ به مثل
هر که زی او رود به صدق و نیاز
یابد او نیز همچو او اعزاز
آن نبینی که پرتوِ مهتاب
چون بتابد بر آینه یا آب
صیقلی گر بود مقابل او
گیرد آن نور نقش در دل او
همچنین نور نیّرِ ازلی
چون فتد بر دلِ خفی و جلی
آنکه هم جعل اوست آب وگلش
روشنی گیرد از فروغِ دلش
بهرهٔ او ز مایهٔ عزّت
هست بر قدر پایهٔ همت
هرکه با صبح هم نشین باشد
نورِ دلت در آستین باشد
ور بود انتظام او با شام
همچو شب رویِ دل کند شب فام
در مناجات حضرت باری تعالی
ای به مغز خرد زده اورنگ
خویش را گنج داده در دلِ تنگ
در دو عالمت نیست گنجایی
جز دلِ عاشقان شیدایی
مغز را عقل و دیده را نوری
در نقابِ ظهور مستوری
حضرت عشق آفریدستی
وز دو عالمش برگزیدستی
خانهٔ دل چو شد تمام و کمال
گستریدی درو بِساط جمال
یعنی این خلوت خدایی ماست
حرمِ خاص کبریاییِ ماست
نیستی را بجز تو هست که کرد
شب و روز و بلند و پست که کرد
برتر از کار این جهانی تو
حاشَ للسّامعین نه آنی تو
هر کسی در خیالِ داورِ خویش
صورتی ساخته است در خورِ خویش
چون شود مغزِ معرفت بی پوست
همه دانند کاین قفاست نه روست
هر چه گفتند و هر چه میگویند
همه راهِ خیال میپویند
فی اظهار الشّوق و الطلب الی المحبوب
ای درون و برون ز تو لبریز
عشقت از خاک تیره وجد انگیز
در نقاب ظهور مستوری
بس که نزدیک گشتهای دوری
تو نهانی و شوق دیدارت
این چنین گرم کرده بازارت
غم پنهانی تو دزدیده
سینه از سینه دیده از دیده
نالهٔ مست ترانهٔ غم تو
خاطرم وجد خانهٔ غم تو
داغ عشق تو خانه زاد دلم
نرود یار تو ز یاد دلم
شوق تو چون فزون کند دردم
گرد هر موی خویشتن گردم
ظاهر وباطن از تو درد آمیز
همه جا خالی از تو و لبریز
ای توصهبایِ ساغرِ همه کس
نَشأَهٔ تست در سرِ همه کس
ملک توحید را تو پادشهی
خاصهٔ تست لا شریک لهی
ذات پاکت که ارفع از پستی است
محض هستی است گرچه نه هستی است
فی صفتِ ظهور الحقّ و تجلّیاته
یک زبان بینی و سخن بسیار
یک نسیم است و موج در تکرار
هر زمانیش جلوهای دگراست
لیک چشم علیل بی خبر است
بخل در مبدء حقیقت نیست
دو تجلی به یک طریقت نیست
آب در بحر بی کران آبست
چون کنی در سبو همان آبست
هست توحید مردم بی درد
حصرِ نوعِ وجود در یک فرد
لیک غیر خدایِ جل و جلال
نیست موجود نزد اهل کمال
هر که داند بجز خدا موجود
هست مشرک به کیش اهلِ شهود
وحدت خاصهٔ شهود اینست
معنیِ وحدتِ وجود این است
حق چو هستی بود به مذهب حق
غیر حق نیستی بود مطلق
نیستی را وجود کی باشد
بهرهور از نمود کی باشد
ذات در مرتبه مقدم ذات
بینیاز است ز اعتبار صفات
وحدتِ بحت بی کم و چه و چون
ز اعتبارات وهمی است مصون
آنکه از اعتبار هر جهتی
متصف میشود به هر صفتی
چون به خود عرض حسن خویش کند
هر زمان وصفِ خویش بیش کند
دیده ور شو به حسن لم یزلی
گو ز غیرت بتاب معتزلی
بعدِ کان مایهٔ وبال بود
سبلِ چشم اعتزال بود
ارنی گوی باش همچو کلیم
لیک ناری ز لن ترانی بیم
لن ترانی چه از سرِناز است
درِامید همچنان باز است
لن ترا مهر بر لب ادب است
مر مرا تازیانهٔ طلب است
این غرور است لایق گله نیست
که بجز امتحان حوصله نیست
آنکه سرمستِ جام دیدار است
لا به چشمش نعم پدیدار است
آن زمان بزم قرب را شایی
کت برانند پیشتر آیی
نَحْنُ أَقْرَب دلیل نزدیکی است
لیک چشمت به روی تاریکی است
میکند با لقاش روی به رو
دیده را سرمهٔ فَمَنْیَرجُو
آنکه باشد به گاه گفت و شنید
به تو نزدیکتر ز حبل ورید
به چه بیگانگی ازو دوری
قدمی پیش نه که مهجوری
چشمت از آفتاب خیره شود
کی بر آن آفتاب چیره شود
چهرهٔ آفتاب خود فاش است
بی نصیبی گناه خفاش است
دیده از آفتاب پر سازی
چشم خفاش گر بیندازی
چشمِ خودبین خدای بین نشود
حنظل از سعی انگبین نشود
دیده کو خویش را نمیبیند
هیچ دانی چرا نمیبیند
قربِ بسیار مایهٔ دوریست
وصلِ بی حد دلیل مهجوریست
آن نبیی که از پی ابصار
اندکی دوریت بود ناچار
آینه پای تا به سر بصر است
لیک از عکسِ خویش بی خبر است
میکند جلوه در هزار لباس
چه کند چون نهای لباس شناس
چون نداری نشانهای از ذات
می شوی گم در ازدحامِ صفات
زان گرفتار دامِ وسواسی
که به هر کسوتیش نشناسی
تو نظر کن به حسنِ روزافزون
منگر بر لباس گوناگون
گر به چشمِ شهود بنشینی
هر چه بینی نخست او بینی
مرو آزرده گر ز خانهٔ ناز
اندکی دیر میرسد آواز
روز شوق تو چون زیاده شود
خود به خود بر تو درگشاده شود
آن زمان بر رخ طلب خندی
کش ببینی و چشم بربندی
نه که نادیده چشم بگشایی
که به نامحرمانش بنمایی
در نعت حضرت ختمی پناهؐ
بر جبین دارم از خود نسبی
داغِ طوع محمد عربیؐ
نقش هستیم چون برآمد راست
احمد احمد زبند بندم خاست
هیچ کس را چو او ندارم دوست
که سزاوار دوستاری اوست
زده در پیشگاهِ آگاهی
کوس تفرید لِیْمَعَ اللّهی
بود بزم یگانگی را شمع
شد از آتش مقام جمع الجمع
بوده از وحدت جلالی او
ما رَمَیْتَ إذ رَمَیْتَ حالی او
هرچه گفت از شهود مطلق گفت
مَن رَآنی فَقَدْرَأَی الحق گفت
بی نیازیش گردِ امکان شوی
فقر ذاتیش اِنّما أنا گوی
مهر او چون زمشرقِ آدم
ساخت روشن تمامی عالم
هریک از انبیا چو سایهٔ او
مینمودند پایه پایهٔ او
رفته رفته بلند میگردید
تا به نصف النهارِ عدل رسید
یافت در اعتدالِ نفسانی
غایتِ استوایِ روحانی
سایه در خط استوا نبود
ظلمتِ سایه زو روا نبود
آنکه جسمش تمام جان باشد
روح پاکش ببین چه سان باشد
کی کند روح سایه انگیزی
مگرش با گلی بیامیزی
بر سر خلق بود ظلّ اللّه
سایه را سایه کی بود همراه
در بیان فضیلت شاه اولیاء امیرالمؤمنین علی مرتضیؑ
بعد حمدِ محمد آنکه ولی است
ثالث خالق و رسول علی است
عقل و برهان و نفس هرسه گواست
کین دو را غیر او سیم نه رواست
چون گروهی یگانهاش دیدند
به خداییش میپرستیدند
حبّذا مایهای بلند کمال
که شود مشتبه به حق متعال
دید معبود را به دیدهٔ جان
نپرستید تا ندید عیان
معبد از مقصدش نبد خالی
بود اِیّاکَ نَعْبُدَش حالی
ساختی با خدا چو بزمِ حضور
جامهٔ تن ز خود فکندی دور
پر به سودای تن نکوشیدی
گاه کندی و گاه پوشیدی
در نماز آن چنان ز جا رفتی
که دعاوار بر هوا رفتی
بود غفلت ز سلخِ پیکانش
که به تن بود آن نه برجانش
خندق آسا به روز بدر و حنین
ضربتش رشکِ طاعتِ ثقلین
گرد شرک ازوجود چون رفتی
هر دم اللّه اکبری گفتی
به هوا روز چون نگشت شبش
شد خیو آب آتشِ غضبش
چون هوای شکستِ عزّی کرد
مصطفی کتف خویش کرسی کرد
آنکه مُهرِ نُبوّتش خوانی
نقش پای علی است تا دانی
بر کمالات او بود برهان
حجّت هَلْأَتَی عَلَی الإنْسانِ
متحد با نبی است در همه چیز
جز نبوت که اوست اصل تمیز
اشجع و اصلح، افضل و اکرم
از همه اعدل از همه اعلم
نَفَسی از سرِ هوا نزدی
بی عبودیت خدا نزدی
غذی از مغز معرفت کردی
روزی از سفرهٔ غنا خوردی
در لیالی چو شمع قائم بود
چون فرشته مدام صائم بود
بنده او بود و دیگران خلقند
والهٔ حلق و بستهٔ دلقند
بی مدیحش نمیزنم نفسی
لیک نتوان شناخت قدرِ کسی
که نهفتند حالتش امت
نیمی از بیم ونیمی از خست
سائلی در نماز اگر دیدی
خاتمش در رکوع بخشیدی
یکی از فضل او غدیرخم است
دیگری اِنّما وَلیّکُمْاست
در شب غارِ ثور زوج بتول
خفت آسوده بر فراش رسول
حفظ از کید دشمنانش کرد
جان خود را فدایِ جانش کرد
خواندیش اَنْزَعُ البطین شهِ دین
اَنْزَعْاز شرک و از علوم بَطین
بد سرِ مصطفاش بر زانو
سجده ناکرده مهر رفته فرو
دعوتش را کریم اجابت کرد
رَدِّ خورشید یک دو نوبت کرد
در بیان فضائل و خلافت انسان کامل
از سَلُونی حدیث چون گفتی
گردِ جهل از جهانیان رُفتی
ای تو آئینهٔ تجلی ذات
نسخهٔ جامعِ جمیع صفات
درنمودِ تو ذات مستور است
ذاتِ مخفی صفات مذکور است
هم تو مخصوص لطف کَرَمنا
هم تو منصوص عَلَّم اَلاسماء
خلقت ایزد به صورت خود کرد
دست ساز محبت خود کرد
دادت از جامه خانهٔ تکریم
خلقت خاص احسن التقویم
جز تو کس قابل امانت نیست
وان امانت به جز خلافت نیست
زان ترا کار مشکل افتاده است
که صفاتت مقابل افتاده است
این ظلومی چو ازتو یافت حصول
لقبت کرد کردگار جهول
تا ابد زین خطر ملومی تو
هم جهولی و هم ظلومی تو
به تو از ملک ماه تا ماهی
نامزد شد خلیفة اللهی
مرحبا ای خلیفة الرّحمن
حبّذا ای ودیعة السّبحان
افضل از زمرهٔ ملک ز آنی
که ولایت به توست ارزانی
معتدل بود چون مزاج جهان
از وجود تو یافت در تن جان
زنده از توست شخص عالم پیر
گر نمانی تو مینماند دیر
تا ترا پردهٔ تو ساختهاند
عالم از کردهٔ تو ساختهاند
هرچه در آسمان گردان هست
در تو چیزی مقابل آن هست
نسخهٔ عالم کبیر تویی
گرچه در آب و گل صغیر تویی
کبریایِ تو از ره دگر است
از تو جزوی جهان مختصر است
جنس عالی یکان یکان منزل
طی کند تا رسد سویِ سافل
غایت این تنزل انسان است
برزخی بر وجوب امکان است
وحدت از مطلعت هویدا شد
در تو گم گشت و از تو پیدا شد
ابتدای ظلام کثرت تو
وانتهای صباح وحدت تو
گر شب کثرتی و بس تاری
مطلع الفجر هم تویی باری
خویشتن را نکردهای غربال
زانی از خود فتاده در دنبال
خویش را گر ز خود فرو بیزی
به دو چنگال در خود آویزی
تو امانت نگاهدار حقی
سرّ بپوشان که رازدار حقی
آنکه جوییش آشکار و نهفت
خویشتن را به پردهٔ تو نهفت
اندرین پرده بایدش نگری
که خوش آینده نیست پرده دری
آن که شوقت براش در بدر است
از تو پنهان به خانهٔ تو در است
دل که جا دادهایش در سینه
در کف اوست همچو آیینه
در تو انوار خویش میبیند
عکس رخسار خویش میبیند
تو که آیینهٔ جمال ویی
از چه محروم از کمال ویی
از رخ خویش پرده کن یک سوی
گلی از روی آفتاب بشوی
از تو تا آنکه طالب آنی
یک دو گام است و تو نمیدانی
هم متاعی و هم خریداری
با خودت هست طرفه بازاری
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۶۳ - علای خراسانی
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۷۰ - فردوسی طوسی علیه الرّحمه
و هُوَ حکیم ابوالقاسم حسن بن اسحق بن شرف شاه از مشاهیر حکما و شعراست و کتاب شاهنامهٔ وی بر حکمتش گواست. همگی فصحا به استادی وی اقرار دارند و قول او را حجت میشمارند. از غایت اشتهار کالشّمس فی وسط النّهار محتاج به توضیح حال نیست اگرچه سخن سرایی معروف ولیکن به صفت زهد و تقوی موصوف است. در محبت و خلوص حضرت شاه ولایت و اهل بیت هدایت جد بلیغ فرموده. چنانکه سلطان محمود بیشتر به همین سبب از حکیم رنجید و ازوفای عهد دامن درکشید و تا دامان قیامت زهر ملامت چشید و به حکیم نسبت رفض داد ودرِ تحدید و سیاست گشاد. شرح این معنی در تواریخ مسطور و در السنه و افواه مذکور است. گویند که چون جناب حکیم وفات یافت شیخ ابوالقاسم کُرَّکانی فرمود که حکیم تمامت عمر خود را صرف مدحت مجوسیّه نمود، من بر وی نماز نگزارم و در همان شب حکیم را به خواب دید در مقام موقنان مقیم و در روح و ریحان جنت نعیم. ازوی پرسید که این منزلت به چه یافتی؟ حکیم گفت: به این بیت که در توحید حق سبحانه و تعالی گفتهام:
جهان را بلندی و پستی تویی
ندانم چهای هرچه هستی تویی
کتاب وی معروف است و اشعار دیگر نیز دارد. ولی ضمن حالات و حکایات ملوک باستان و در آغاز و انجام هر داستان در عالم نصیحت و موعظه سخنان حکیمانه دارد که بعضی از آنها نهایت لطافت دارد. غرض، وفاتش در سنهٔ ۴۱۱ و این افراد از کتاب او تیمّناً ایراد شد:
در توحید ایزد تعالی گوید
به بینندگان آفریننده را
نبینی مرنجان دو بیننده را
خرد راو جان را همی سنجد او
در اندیشهٔ سخته کی گنجد او
به هستیش باید که خستو شوی
ز گفتارِ بیکار یکسو شوی
ازین پرده برتر سخن گاه نیست
ز هستی مر اندیشه آگاه نیست
ز راه خرد در نگر اندکی
که معنی مردم چه باشد یکی
ترا از دو گیتی برآوردهاند
به چندین میانجی بپروردهاند
نخستینِ فطرت پسینِ شمار
تویی خویشتن را به بازی مدار
چه گفت آن خداوندِ تنزیل وحی
خداوند امر و خداوندِ نهی
که من شهر علمم علیم در است
درست این سخن قولِ پیغمبر است
گواهی دهم کاین سخن را ز اوست
تو گویی که گوشم به آواز اوست
نباشد بجز بی پدر دشمنش
که یزدان بسوزد به آتش تنش
جهانا مپرور چو خواهی درود
چو می بدروی پرورید ن چه سود
در نصیحت آدم و فنای عالم گوید
برآری سری را به چرخ بلند
سپاریش ناگه به خاک نژند
بیا تا جهان را به بد نسپریم
به کوشش همه دست نیکی بریم
بسا روزگارا که بر کوه و دشت
گذشته است و چندین بخواهد گذشت
جهان چون شما دید و بیند بسی
نخواهد شدن رام خود با کسی
یکی نکته گویم اگر بشنوی
هرآن تخم کاری همان بدروی
برادرت چندان برادر بود
کجا مر ترا تاج بر سر بود
چو پژمرده شد روی رنگینِ تو
نگردد دگر گِرد بالین تو
ز گیتی بباید ترا یار جست
نکوکاری و راستی کار جست
چو بستر ز خاک است و بالین زخشت
درختی چرا باید از کبر کشت
سپهر برین گر کشد زین تو
سرانجام خشت است بالین تو
میازار موری که دانه کش است
که جان دارد و جان شیرین خوش است
همی تا توانی ز دانش مگرد
که دانش کند مرد پیدا ز مرد
اگر توشهمان نیکنامی بود
بدان سو روان بس گرامی بود
چو زین تنگنای گلوگیر خاک
رسد پاک روحت به فردوس پاک
سوی پایگاه بلندی رسی
بدان حضرت ارجمندی رسی
ولی زنده بر چرخ نتوان گذشت
به مرگ آن رهِ پاک بتوان نوشت
جهان را چنین است ساز و نهاد
که جزمرگ را کس ز مادر نزاد
خرد راو دین را رهِ دیگر است
که هر غافلی را نه اندر خور است
اگر مرگ داد است بیداد چیست
ز داد این همه داد وفریاد چیست
دل از نورِ ایمان گر آکندهای
ترا خمشی به اگر بندهای
چنین است رسمِ سرایِ سپنج
تنی زو به راحت تنی زو به رنج
جهان را چه سازی که خود ساخته است
جهاندار زین کار پرداخته است
که هر گه که تو تشنه گشتی به خون
بیالودی آن خنجرِ آب گون
زمانه به خون تو تشنه شود
بر اندامِ تو موی دشنه شود
شکاریم یک سر همه پیش مرگ
سری زیر تاج و سری زیر ترک
چو آمدش هنگام بیرون کنند
وزان پس ندانیم تا چون کنند
پراکندگانیم اگر همره است
دراز است کارش و گر کوته است
برین و برآن روز هم بگذرد
خردمند مردم چرا غم خورد
چنین است کردار چرخ بلند
به دستی کلاه و به دستی کمند
چو شادان نشیند کسی با کلاه
به خّمِ کمندش رباید ز گاه
دریغا نبیند کس آهویِ خود
ترا روشن آید همه خوی خود
جهان سر به سر حکمت وعبرت است
وزو بهرهٔ غافلان غفلت است
چپ و راست هر سو شتابم همی
سراپای گیتی نیابم همی
یکی بد کند نیک پیش آیدش
جهان بندهٔ بخت خویش آیدش
یکی جز به نیکی زمین نسپرد
همی از نژندی دمش بفسرد
ز گردنده خورشیدت تا تیره خاک
همه گوهران ز آتش و آب پاک
به هستی یزدان گواهی دهند
روان ترا روشنایی دهند
چو جانت شگفت است تن هم شگفت
نخست از خود اندازه باید گرفت
به یک دم زدن رستی از جان و تن
همی بس بزرگ آیدت خویشتن
ز قعر زمین تا به چرخ بلند
ز خورشید تا تیره خاک نژند
پی مور بر هستی حق گواست
که ما بندگانیم و او پادشاست
منش پست گردد کسی را که گفت
منم که به دانش کسی نیست جفت
تنومند کو را خرد یار نیست
به گیتی کس او را خریدار نیست
چو باشد خرد جان نباشد رواست
خرد جان جانست ویزدان گواست
ترا خورد بسیار بگزایدی
چو اندک خوری زور بفزایدی
چو یزدان پرستی پسندیدهای
جهان چون تن تو، تو چون دیدهای
کس ار پرسدت هرچه دانی بگوی
به بسیار گفتن مبر آبروی
اگر چند گردد پرستش دراز
چنان دان که هست از تو حق بی نیاز
به کردار دریا بود کار شاه
یکی زو غنی دیگری زو تباه
ز دریا یکی ریگ دارد به کف
دگر دُر بباید میان صدف
ز شه یک زمان شهد و شیر است بهر
به دیگر زمان چون گزاینده زهر
چو گویی که راهِ خرد توختم
همه هرچه بایستم آموختم
یکی نغز بازی کند روزگار
که بنشاندت پیشِ آموزگار
جهان را بلندی و پستی تویی
ندانم چهای هرچه هستی تویی
کتاب وی معروف است و اشعار دیگر نیز دارد. ولی ضمن حالات و حکایات ملوک باستان و در آغاز و انجام هر داستان در عالم نصیحت و موعظه سخنان حکیمانه دارد که بعضی از آنها نهایت لطافت دارد. غرض، وفاتش در سنهٔ ۴۱۱ و این افراد از کتاب او تیمّناً ایراد شد:
در توحید ایزد تعالی گوید
به بینندگان آفریننده را
نبینی مرنجان دو بیننده را
خرد راو جان را همی سنجد او
در اندیشهٔ سخته کی گنجد او
به هستیش باید که خستو شوی
ز گفتارِ بیکار یکسو شوی
ازین پرده برتر سخن گاه نیست
ز هستی مر اندیشه آگاه نیست
ز راه خرد در نگر اندکی
که معنی مردم چه باشد یکی
ترا از دو گیتی برآوردهاند
به چندین میانجی بپروردهاند
نخستینِ فطرت پسینِ شمار
تویی خویشتن را به بازی مدار
چه گفت آن خداوندِ تنزیل وحی
خداوند امر و خداوندِ نهی
که من شهر علمم علیم در است
درست این سخن قولِ پیغمبر است
گواهی دهم کاین سخن را ز اوست
تو گویی که گوشم به آواز اوست
نباشد بجز بی پدر دشمنش
که یزدان بسوزد به آتش تنش
جهانا مپرور چو خواهی درود
چو می بدروی پرورید ن چه سود
در نصیحت آدم و فنای عالم گوید
برآری سری را به چرخ بلند
سپاریش ناگه به خاک نژند
بیا تا جهان را به بد نسپریم
به کوشش همه دست نیکی بریم
بسا روزگارا که بر کوه و دشت
گذشته است و چندین بخواهد گذشت
جهان چون شما دید و بیند بسی
نخواهد شدن رام خود با کسی
یکی نکته گویم اگر بشنوی
هرآن تخم کاری همان بدروی
برادرت چندان برادر بود
کجا مر ترا تاج بر سر بود
چو پژمرده شد روی رنگینِ تو
نگردد دگر گِرد بالین تو
ز گیتی بباید ترا یار جست
نکوکاری و راستی کار جست
چو بستر ز خاک است و بالین زخشت
درختی چرا باید از کبر کشت
سپهر برین گر کشد زین تو
سرانجام خشت است بالین تو
میازار موری که دانه کش است
که جان دارد و جان شیرین خوش است
همی تا توانی ز دانش مگرد
که دانش کند مرد پیدا ز مرد
اگر توشهمان نیکنامی بود
بدان سو روان بس گرامی بود
چو زین تنگنای گلوگیر خاک
رسد پاک روحت به فردوس پاک
سوی پایگاه بلندی رسی
بدان حضرت ارجمندی رسی
ولی زنده بر چرخ نتوان گذشت
به مرگ آن رهِ پاک بتوان نوشت
جهان را چنین است ساز و نهاد
که جزمرگ را کس ز مادر نزاد
خرد راو دین را رهِ دیگر است
که هر غافلی را نه اندر خور است
اگر مرگ داد است بیداد چیست
ز داد این همه داد وفریاد چیست
دل از نورِ ایمان گر آکندهای
ترا خمشی به اگر بندهای
چنین است رسمِ سرایِ سپنج
تنی زو به راحت تنی زو به رنج
جهان را چه سازی که خود ساخته است
جهاندار زین کار پرداخته است
که هر گه که تو تشنه گشتی به خون
بیالودی آن خنجرِ آب گون
زمانه به خون تو تشنه شود
بر اندامِ تو موی دشنه شود
شکاریم یک سر همه پیش مرگ
سری زیر تاج و سری زیر ترک
چو آمدش هنگام بیرون کنند
وزان پس ندانیم تا چون کنند
پراکندگانیم اگر همره است
دراز است کارش و گر کوته است
برین و برآن روز هم بگذرد
خردمند مردم چرا غم خورد
چنین است کردار چرخ بلند
به دستی کلاه و به دستی کمند
چو شادان نشیند کسی با کلاه
به خّمِ کمندش رباید ز گاه
دریغا نبیند کس آهویِ خود
ترا روشن آید همه خوی خود
جهان سر به سر حکمت وعبرت است
وزو بهرهٔ غافلان غفلت است
چپ و راست هر سو شتابم همی
سراپای گیتی نیابم همی
یکی بد کند نیک پیش آیدش
جهان بندهٔ بخت خویش آیدش
یکی جز به نیکی زمین نسپرد
همی از نژندی دمش بفسرد
ز گردنده خورشیدت تا تیره خاک
همه گوهران ز آتش و آب پاک
به هستی یزدان گواهی دهند
روان ترا روشنایی دهند
چو جانت شگفت است تن هم شگفت
نخست از خود اندازه باید گرفت
به یک دم زدن رستی از جان و تن
همی بس بزرگ آیدت خویشتن
ز قعر زمین تا به چرخ بلند
ز خورشید تا تیره خاک نژند
پی مور بر هستی حق گواست
که ما بندگانیم و او پادشاست
منش پست گردد کسی را که گفت
منم که به دانش کسی نیست جفت
تنومند کو را خرد یار نیست
به گیتی کس او را خریدار نیست
چو باشد خرد جان نباشد رواست
خرد جان جانست ویزدان گواست
ترا خورد بسیار بگزایدی
چو اندک خوری زور بفزایدی
چو یزدان پرستی پسندیدهای
جهان چون تن تو، تو چون دیدهای
کس ار پرسدت هرچه دانی بگوی
به بسیار گفتن مبر آبروی
اگر چند گردد پرستش دراز
چنان دان که هست از تو حق بی نیاز
به کردار دریا بود کار شاه
یکی زو غنی دیگری زو تباه
ز دریا یکی ریگ دارد به کف
دگر دُر بباید میان صدف
ز شه یک زمان شهد و شیر است بهر
به دیگر زمان چون گزاینده زهر
چو گویی که راهِ خرد توختم
همه هرچه بایستم آموختم
یکی نغز بازی کند روزگار
که بنشاندت پیشِ آموزگار
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۳۱ - صبای کاشانی
و هُوَ ملک الشعرا و سلطان البلغا، افصح المتأخرین و المعاصرین فتحعلی خان. آن جناب از اعیان و اشراف شهر مذکور بود و مدتی در شیراز راحت نمود. در بدو جلوس میمنت مأنوس پادشاه فریدون جاه المستظهر به الطاف الاله حضرت شاهنشاه صاحبقران و خدیو ممالک ایران فتحعلی شاه متخلص به خاقان به وسیلهٔ قصاید غرّا و مدایح زیبا ازندمای محفل سلطانی و از امرای حضرت خاقانی گردید و روزگاری نیز به حکومت قم و کاشان گذرانید. بعد از آن استعفا جسته و به ملتزمین رکاب نصرت مآب پیوسته. در سفر و حضرت به مراحم بی پایان سلطانی مفتخر آمد. کتاب مستطاب شهنشاه نامه را به نام نامی و اسم سامی حضرت شهریاری به اتمام رسانیده و مورد عواطف بی کران خسروی گردید. دیگرباره ادهم خامهاش به وادی سخن پویان و طوطی ناطقهاش مثنوی گویان شده، خداوند نامه را از آغاز به انجام رسانید. گوش و گردن عروس روزگار را پُر دُرّ شاهوار ساخت و آخر در سنهٔ لوای عزیمت به سفر آخرت برافراخت. قرب هفتصد سال است که چنین سخن گستری در گیتی نیامده و سالهاست کسی دم از همسری وی نزده. جمعی از ارباب انصاف مثنوی وی را بر مثنوی حکیم فردوسی ترجیح نهند. غرض، ملک الشّعرای بالاستحقاق این عده بوده. فقیر را به قوت طبع و پختگی اشعار آن جناب کمال اعتقاد است. مثنویات و دیوان ایشان زیارت شده است. چون مثنویات آن جناب دور از سیاق این کتاب و گنجایش دریا در قطرهای ناصواب است از ایراد آنها معذور، چند بیتی بر سبیل تیمّن و تبرّک از قصیدهای که در افتتاح دیوان فصاحت بنیان مرقوم ودر توحید گفته است بابرخی از اشعار مثنوی موسوم به گلشن صبا که در نصیحت سفته است، قلمی گردید:
مِنْقصایده فی التّوحید
تعالی اللّه خداوند جهاندار جهان آرا
کزو شد آشکارا گل ز خار و گوهر از خارا
مُرصّع کرد بر چرخ زَبَرجد گوهر انجُم
معلق کرد بر خاک مطبق گنبد مینا
پریشان کرد در بستان مطرا طرّهٔ سنبل
فروزان کرد در گلشن منور چهرهٔ رعنا
ز فضلش شاهد شام آمده با طرّهٔ تیره
ز فیضش بانوی بام آمده با غرّهٔ غرّا
ز حکمش چشمهٔ موسی روان از خارهٔ محکم
ز امرش ناقهٔ صالح عیان از صخرهٔ صما
ز سوزان نار بهر پور آزر پرورد گلشن
ز بی بر نخل بهر دخت عمران آورد خرما
ز بحر قدرتش گردون گردان یک صدف باشد
در آن از اختر و انجم هزاران لؤلؤ لالا
همه کافر ولی آتش فروز خرمن مؤمن
همه نادان ولی سرمایه سوز آتش دانا
کند چون در زلیخا جلوه یوسف را کند حیران
شود چون ظاهر ازیوسف زلیخاراکند رسوا
فکنده پرتوی از خویشتن برنوگل سوری
نهاده جلوهای از خویش در سروسهی بالا
عنا دل را از آن آمد فغان و ناله و زاری
قماری را ازین باشد خروش و شیون و غوغا
غرض،معشوقوعاشقاوستعشقیخودبهخودنازد
لباسی در میان شخص سلام و هیأت سلما
چنین گویند هشیاران که مدهوشند در یزدان
که الحق زین سخن بادا بر ایشان مرحبا و اهلا
که ذات او بود دریا و موجودات امواجش
ولی گرنیک بینی نیست موجودی بجزدریا
مِنْمثنوی گلشن صبا فی التّوحید
به نام خداوند هوش آفرین
دو گوش نصیحت نیوش آفرین
که بی چشم و گوش است و زو چشم و گوش
یکی راست بین و یکی حق نیوش
فرازندهٔ کاخ گردان سپهر
فروزندهٔ چهر تابنده مهر
نگارندهٔ پیکر از خاک و آب
برآرندهٔ گوهر از آفتاب
و له فِی النصیحة و الموعظة و الحکمة
مشو غافل از روزگار دو رنگ
که کس را نماند به گیتی درنگ
به بازیچه بس اختر تابناک
برآر و به گردون در آرد به خاک
تو چون طفلی و آسمانت چو مهد
قضا جنبش مهد را بسته عهد
جلاجل مه و آفتابت کند
وز آن جنبش آخر به خوابت کند
اگر داری از سنگ و آهن روان
بفرسایی از گردش آسمان
اگر سنگی آن آهن سنگخاست
وگر آهنی سنگ آهن رباست
کسانی که جان را قوی خواستند
به طاعت تن ناتوان کاستند
به هر انجمن گفت پرداخته گوی
سخنهای شایستهٔ پخته گوی
چو زن پیکر خود میارا به رنگ
که بر مرد رنگ زنان است ننگ
ز افتادگی مرد آزاده باش
چو آزادگی خواهی افتاده باش
چو بالید بر خویش طاووس نر
شد او را مگس ران سرانجام پر
حقار از حقارت به جایی رسید
که از پرِّ خود فرّ دیهیم دید
گرانی و سختی مکن ای پسر
که از سنگ و آهن نهای سختتر
کند سوده و نرم بازو و چنگ
هم از آهن آهن هم از سنگ سنگ
چو باد وزان و چو آب روان
به جوهر سبک باش و نرم ای جوان
نه مر باد در چنبری بایدی
نه مر آب را هاونی سایدی
خور و خواب و شاهد به اندازه جوی
بجز راه پیوند یاران مپوی
در بیان نصیحت لقمان حکیم مر فرزند خود را و سؤال فرزندو جواب پدر و تأویل سخنان
شنیدم که لقمان پسر را ز مهر
به اندرز فرمود کای خوب چهر
مخور لقمه جز خسروانی خورش
که تن یابدت زان خورش پرورش
مجو کام جز از بت نوشخنند
میارام جز در دواج پرند
به هر خطّهای خانه بنیاد کن
وزان خاطرِ دوستان شاد کن
بگفت ای پدر پند ممکن سرای
بگفت ای پسر سوی معنی گرای
چنان لقمه بر خویشتن گیرتنگ
که گردد به کامت چو شکر شرنگ
ز وصل پری باش چندان بری
که در دیده دیوت نماید پری
به راحت مخسب آن قدر تا توان
که خارت شود زیر تن پرنیان
بدان گونه کن جای در هر دلی
که هر جا روی باشدت منزلی
گرفتم به گردون برآید سرت
درآید سر چرخ در چنبرت
شود آشکار آهن از صلب کوه
هم از آن شود کوه آهن ستوه
ز سنگ حدید آتش آمد پدید
هم از آن گدازند سنگ و حدید
میفروز در خرمن کس شرار
که هم در تو گیرد به پایان کار
ز نیکو نکویی ز بد بد رسد
به هر کس رسد هرچه از خود رسد
گریزندهای چون نشیند به پای
گزاینده سگ باز گردد به جای
کسی کو درافتد بر افتادهای
ز سگ بدترش دان گر آزادهای
گر آزاده مردی چو آزادگان
حذر کن ز آزار افتادگان
و له ایضاً تمثیل در ستایش عقل و کیاست و نکوهش شغل و ریاست
سلیمی یکی مار رنگین به کف
ولیکن نه تیر قضا را هدف
برون رنگ رنگ و درون پر شرنگ
خط و خال او چون عروسان شنگ
بر آن غافلی کرد ناگه نگاه
خط و خال آن مار بردش ز راه
برافشاند بس بدرهٔ زر و سیم
گرفت آن گزاینده مار از سلیم
سپارنده جان بر سلامت ببرد
ستاننده از زخم آن، جان سپرد
ریاست همان مار رنگین شمار
گزایندهٔ جان ناهوشیار
خداوندی و ده خدایی مجوی
ز امر خدایی جدایی مجوی
زمان را سر آرد سرانجام دهر
به شهروزه گوی و بر شاه شهر
بر ایوان کسری حکیمی نگاشت
کزین کاخ باید گذشت و گذاشت
اگر هوشمندی و فرزانهای
بناکن به ملک بقا خانهای
در دردمندی ز خود شاد کن
به لطفی یکی خانه آباد کن
شنیدم یکی عارف پاک دل
به عالم نپرداخت کاخی ز گل
که چون زیر خاک آخرین منزل است
چه حاجت به کاخی کز آب و گل است
چراغی نیفروخت گیتی به مهر
که آخر نیندود دودش به چهر
نیفشاند تخمی کشاورز دهر
که ندرود بنیادش از داس قهر
زدایندهٔ هسی است آسمان
به پایان تنت را خورد بی گمان
اگر زنگی این توده خاکستر است
وگر آهنی زنگ آهن خور است
حکایت نوح و تجرّد آن حضرت
شنیدم یکی عارف سالخورد
در آن دم که روشن روان میسپرد
تن عورش از تابش آفتاب
چو موم اندر آتش چو شکر در آب
یکی گفتش ای پیر دیرینه روز
تن از تابش آفتابت بسوز
نبستی چرا در سرای سپنج
سپنجی سرایی پی دفع رنج
بنالید و گفتا درین روز کم
گر آسایش از سایه نبود چه غم
شنیدم که از گردش روزگار
به گیتی فزون داشت سال از هزار
بزرگان چنین از جهان رستهاند
نه چون ما دل اندر جهان بستهاند
چو صاحبدلان بر جهان دل منه
به بیهوده گل بر سر گل منه
مِنْقصایده فی التّوحید
تعالی اللّه خداوند جهاندار جهان آرا
کزو شد آشکارا گل ز خار و گوهر از خارا
مُرصّع کرد بر چرخ زَبَرجد گوهر انجُم
معلق کرد بر خاک مطبق گنبد مینا
پریشان کرد در بستان مطرا طرّهٔ سنبل
فروزان کرد در گلشن منور چهرهٔ رعنا
ز فضلش شاهد شام آمده با طرّهٔ تیره
ز فیضش بانوی بام آمده با غرّهٔ غرّا
ز حکمش چشمهٔ موسی روان از خارهٔ محکم
ز امرش ناقهٔ صالح عیان از صخرهٔ صما
ز سوزان نار بهر پور آزر پرورد گلشن
ز بی بر نخل بهر دخت عمران آورد خرما
ز بحر قدرتش گردون گردان یک صدف باشد
در آن از اختر و انجم هزاران لؤلؤ لالا
همه کافر ولی آتش فروز خرمن مؤمن
همه نادان ولی سرمایه سوز آتش دانا
کند چون در زلیخا جلوه یوسف را کند حیران
شود چون ظاهر ازیوسف زلیخاراکند رسوا
فکنده پرتوی از خویشتن برنوگل سوری
نهاده جلوهای از خویش در سروسهی بالا
عنا دل را از آن آمد فغان و ناله و زاری
قماری را ازین باشد خروش و شیون و غوغا
غرض،معشوقوعاشقاوستعشقیخودبهخودنازد
لباسی در میان شخص سلام و هیأت سلما
چنین گویند هشیاران که مدهوشند در یزدان
که الحق زین سخن بادا بر ایشان مرحبا و اهلا
که ذات او بود دریا و موجودات امواجش
ولی گرنیک بینی نیست موجودی بجزدریا
مِنْمثنوی گلشن صبا فی التّوحید
به نام خداوند هوش آفرین
دو گوش نصیحت نیوش آفرین
که بی چشم و گوش است و زو چشم و گوش
یکی راست بین و یکی حق نیوش
فرازندهٔ کاخ گردان سپهر
فروزندهٔ چهر تابنده مهر
نگارندهٔ پیکر از خاک و آب
برآرندهٔ گوهر از آفتاب
و له فِی النصیحة و الموعظة و الحکمة
مشو غافل از روزگار دو رنگ
که کس را نماند به گیتی درنگ
به بازیچه بس اختر تابناک
برآر و به گردون در آرد به خاک
تو چون طفلی و آسمانت چو مهد
قضا جنبش مهد را بسته عهد
جلاجل مه و آفتابت کند
وز آن جنبش آخر به خوابت کند
اگر داری از سنگ و آهن روان
بفرسایی از گردش آسمان
اگر سنگی آن آهن سنگخاست
وگر آهنی سنگ آهن رباست
کسانی که جان را قوی خواستند
به طاعت تن ناتوان کاستند
به هر انجمن گفت پرداخته گوی
سخنهای شایستهٔ پخته گوی
چو زن پیکر خود میارا به رنگ
که بر مرد رنگ زنان است ننگ
ز افتادگی مرد آزاده باش
چو آزادگی خواهی افتاده باش
چو بالید بر خویش طاووس نر
شد او را مگس ران سرانجام پر
حقار از حقارت به جایی رسید
که از پرِّ خود فرّ دیهیم دید
گرانی و سختی مکن ای پسر
که از سنگ و آهن نهای سختتر
کند سوده و نرم بازو و چنگ
هم از آهن آهن هم از سنگ سنگ
چو باد وزان و چو آب روان
به جوهر سبک باش و نرم ای جوان
نه مر باد در چنبری بایدی
نه مر آب را هاونی سایدی
خور و خواب و شاهد به اندازه جوی
بجز راه پیوند یاران مپوی
در بیان نصیحت لقمان حکیم مر فرزند خود را و سؤال فرزندو جواب پدر و تأویل سخنان
شنیدم که لقمان پسر را ز مهر
به اندرز فرمود کای خوب چهر
مخور لقمه جز خسروانی خورش
که تن یابدت زان خورش پرورش
مجو کام جز از بت نوشخنند
میارام جز در دواج پرند
به هر خطّهای خانه بنیاد کن
وزان خاطرِ دوستان شاد کن
بگفت ای پدر پند ممکن سرای
بگفت ای پسر سوی معنی گرای
چنان لقمه بر خویشتن گیرتنگ
که گردد به کامت چو شکر شرنگ
ز وصل پری باش چندان بری
که در دیده دیوت نماید پری
به راحت مخسب آن قدر تا توان
که خارت شود زیر تن پرنیان
بدان گونه کن جای در هر دلی
که هر جا روی باشدت منزلی
گرفتم به گردون برآید سرت
درآید سر چرخ در چنبرت
شود آشکار آهن از صلب کوه
هم از آن شود کوه آهن ستوه
ز سنگ حدید آتش آمد پدید
هم از آن گدازند سنگ و حدید
میفروز در خرمن کس شرار
که هم در تو گیرد به پایان کار
ز نیکو نکویی ز بد بد رسد
به هر کس رسد هرچه از خود رسد
گریزندهای چون نشیند به پای
گزاینده سگ باز گردد به جای
کسی کو درافتد بر افتادهای
ز سگ بدترش دان گر آزادهای
گر آزاده مردی چو آزادگان
حذر کن ز آزار افتادگان
و له ایضاً تمثیل در ستایش عقل و کیاست و نکوهش شغل و ریاست
سلیمی یکی مار رنگین به کف
ولیکن نه تیر قضا را هدف
برون رنگ رنگ و درون پر شرنگ
خط و خال او چون عروسان شنگ
بر آن غافلی کرد ناگه نگاه
خط و خال آن مار بردش ز راه
برافشاند بس بدرهٔ زر و سیم
گرفت آن گزاینده مار از سلیم
سپارنده جان بر سلامت ببرد
ستاننده از زخم آن، جان سپرد
ریاست همان مار رنگین شمار
گزایندهٔ جان ناهوشیار
خداوندی و ده خدایی مجوی
ز امر خدایی جدایی مجوی
زمان را سر آرد سرانجام دهر
به شهروزه گوی و بر شاه شهر
بر ایوان کسری حکیمی نگاشت
کزین کاخ باید گذشت و گذاشت
اگر هوشمندی و فرزانهای
بناکن به ملک بقا خانهای
در دردمندی ز خود شاد کن
به لطفی یکی خانه آباد کن
شنیدم یکی عارف پاک دل
به عالم نپرداخت کاخی ز گل
که چون زیر خاک آخرین منزل است
چه حاجت به کاخی کز آب و گل است
چراغی نیفروخت گیتی به مهر
که آخر نیندود دودش به چهر
نیفشاند تخمی کشاورز دهر
که ندرود بنیادش از داس قهر
زدایندهٔ هسی است آسمان
به پایان تنت را خورد بی گمان
اگر زنگی این توده خاکستر است
وگر آهنی زنگ آهن خور است
حکایت نوح و تجرّد آن حضرت
شنیدم یکی عارف سالخورد
در آن دم که روشن روان میسپرد
تن عورش از تابش آفتاب
چو موم اندر آتش چو شکر در آب
یکی گفتش ای پیر دیرینه روز
تن از تابش آفتابت بسوز
نبستی چرا در سرای سپنج
سپنجی سرایی پی دفع رنج
بنالید و گفتا درین روز کم
گر آسایش از سایه نبود چه غم
شنیدم که از گردش روزگار
به گیتی فزون داشت سال از هزار
بزرگان چنین از جهان رستهاند
نه چون ما دل اندر جهان بستهاند
چو صاحبدلان بر جهان دل منه
به بیهوده گل بر سر گل منه
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۶۰ - نادری کازرونی
اسم شریف آن جناب حاجی میرزا محمد ابراهیم عاشقی است. عارف و فاضلی است حکیم. به انواع کمالات صوری و معنوی آراسته و از نقایص و رذایل صفات انسانی پیراسته، مدتهای مدیده به اتفاق والد ماجد در عتبات عالیات عرش درجات، در تحصیل علوم متداوله کوشش نموده و وجود محمود خود را مجموعهٔ کمالات ظاهری و باطنی فرموده. در حکمت عقلی سینهاش مخزن اشراق و در حکمت طبیعی، وجودش معروف آفاق. از مبادی شباب به صحبت اصحاب حال راغب و معاشرت و مجالست ارباب کمال را طالب. بسیاری از اهل سلوک و معرفت را ملاقات کرده و در تزکیه و تصفیهٔ قلب وقالب، روزگاری به سر آورده. اجداد کبارش از سادات عالی درجات و حاوی کمالات ودر کازرون توطن داشته و در آن بلده نظر مراعات و الطاف گماشته، عمّش در زمان سلاطین زندیه حکیم باشی بوده و به حسب اسم و رسم، دم مسیحی در معالجات ظاهر مینموده و جناب معزی الیه نیز اقتباس علوم حکمت طبیعی از وی نموده و مدتهای مدید در آن بلد به نظم ونسق مزارعات منسوبه به خود توجه مینموده. پس مسافرت هندوستان گزیده و ارباب کمال آن کشور را دیده و دیگرباره به ایران مراجعت و در شیراز در کمال منزلت و اعزاز متوطن و اخلاص و ارادت به خدمت جناب عارف مجرد و شیخ موحد الحاج میرزا ابوالقاسم شیرازی نوراللّه روحه ورزیده و از همت آن جناب به درجات عالیهٔ توحید و معرفت رسیده. غرض، حکیمی است واقف و سالکی است عارف. رندی است خانه برانداز و عاشقی است پرنیاز.
طبعش به محبت اهل کمال و جمال مایل و گرد تعلقات دنیوی از ذیل همت بلندش زایل. مدتهاست که صحبتش دست داده و ابواب معاشرت و ملاطفت با فقیر گشاده و الآن کماکان آن جناب را در فنون نظم نیز طبعی است سریع الخیال و قادر، و اشعار بسیار از هر مقوله ازوی صادر. قصاید و غزلیات و ترجیعات بسیار دارد و اکنون مدتی است که طریق مثنوی گویی را به پای بلاغت میسپارد و نظر به عدم مبالات در جمع و ضبط خیالات، بسیاری از افکار ابکارش مفقود گشته وجمعی که باقی مانده نیز هنوز به ترتیب ننوشته. جنابش را مثنویات متعدده است. بعضی تمام و برخی بی انجام مِنْجمله مثنوی موسوم به گلستان خلیل و مثنوی موسومه به مشرق الاشراق و مثنوی موسوم به انفس و آفاق و مثنوی موسوم به منهج العشاق و مثنوی موسوم به شایق و مشتاق و مثنوی موسوم به چهل صباح و تیمّناً و تبرّکاً از اشعار و مثنویاتش برخی نوشته شد:
مِنْقصایده فی التوحید و الحکمه
جمال خویش را تا جلوه داد آن شاهد یکتا
ز یک معنی هویدا شد هزاران صورت زیبا
چوجاندرتنبهصورتگشتهمعنیمخفی و پنهان
چوبو از گل زصورت گشته معنی ظاهر و پیدا
فروغ لم یزل در ماسوی شد ماسوی افروز
جمال بی جهت در شش جهت آمد جهت آرا
شوی گردیده ور از دیده، معنی عیان بینی
چو بی همتایی مظهر، مظاهر جمله بی همتا
نزول اشیاءوحدت کرده سوی کثرت و زین رو
ز کثرت سوی وحدت میروند آشفته و شیدا
زرفتن تا به رفتن فرقها شد درطریق حق
کجا رفتار دانشور، کجا رفتار نابینا
ای دل چنان که بی خبران چند در هوس
ای جان طفیل بی هنران چند در هوا
کامل ز گاه ناموری کی کشیده دست
عاقل به راه بی خبری کی نهاده پا
عفریت دهر کش نبود شغل، جز ستم
فرتوت چرخ کش نبود کار، جز جفا
فرزانه خوان، کسی که فروبست زان نظر
دیوانه دان، کسی که فروجست زان وفا
شو غرقهٔ محیط هویت گرت هواست
گردی ز بند و قید هوا و هوس رها
خواهی که ماسوی همه زانت شوند شو
در عالمی که نیست در آن راه ماسوا
بر نقش خویش زیب ده از نقش معرفت
بر نفس خویش بهره ده از نفس از کیا
زهد است دفع علت اسقام آثمین
تقوی است زیب و زینت اندام اتقیا
از عز عزلتت برسد عزّت ابد
وز فر فقر رو دهدت فر اولیا
ای گشته از خُذْؤهُ فَغُلُّوهُ مطمئن
هان تا ندای ارجعیت باد رهنما
نه دیده در ره طلب و چشم دل ببند
زین دامگه که دانهٔ او نیست جز بلا
چهار شرط بود شرط انعکاس صور
سزای ناظر مرآت در بر دانا
یکی تقابل و ثانی صفا سیم ظلمت
چهارمین عدم قُرب و بُعد حین لقا
ازین چهار یکی گر قصور یافت نگشت
گه مشاهدهٔ عکسش، رخ شهود نما
چو شد ضمیر تو جای تجلی انوار
چو گشت باطن تو طور آتش موسی
چرا به صیقل نام خدا صفا ندهی
دلت که آمده مرآت شاهد اسما
بکش ز قید علایق چو رادمردان دست
بنه به راه هدا از پی هدایت پا
که تا به منزل اقصی رسی بری ز خطر
که تا به مقصد اصلی رسی عری ز خطا
و لَهُ ایضاً فی النّصیحة
خرم دلی که از مدد طالع جوان
بگزید گوشهای ز جهان و جهانیان
خواهی اگر فراغ، برون کن تو ازدماغ
سودای دهر، کش نبود سود جز زیان
درکوی بی نشانی و گمنامی آورد
تا بو که یابی ای دل غافل ز حق نشان
همچون هوس همی چه روی سوی رنگ و بو
همچون مگس همی چه روی گرد این و آن
عنقاصفت ز جملهٔ عالم کناره گیر
سیمرغ وار از همه کس گم کن آشیان
نی سوی دنیا امیدم و نه به عقبا
داشته چرخم درین میانه معطل
آمده دهر عجوز بهر فریبم
چهره به شکل عروس کرده مشکل
باطنش از هر قبیح آمده اقبح
ظاهرش از هر جمیل ساخته اجمل
مهر کند وعده کوشدم به ره کین
شهد دهد جلوه و ببخشد حنظل
گر سزد شوری ز شور عشق بر سرداشتن
کی سزد جز شور عشقت شور دیگر داشتن
محضری آمد قوی در پاک دامن بودنم
در غمت ای پاک دامن دامن تر داشتن
پختگان غمِ عشق تو زغیرت سوزند
که زنند از چه دم از عشق رخت خامی چند
مِنْ غزلیّات
در همه ذرات جز خورشید روی یار نیست
لیک چشم احولان شایستهٔ دیدار نیست
بی حضورت از حضورت نیستم یک دم جدا
کز حضورت با غیاب و با حضورم کار نیست
ذات است کز مجالی اوصاف رونماست
یک ذات پاک وصاف، کدر این همه صفات
یک قطره از محیط جلال تو ماسوا
یک ذره ز آفتاب جمال تو کاینات
ای نادری تو ممکن و اسرار واجب است
بیرون ز حد وسعت ادراک ممکنات
دل به جستجوی یار و یار را جا در دل است
هستآسان وصلش اما تا تو هستی مشکل است
تو ز محفل خارجی نه داخل بزم وصال
ورنه او هم محفل آرای دل و هم محفل است
وصل جانان ای که گفتی میدهند از ترک جان
ترک جان اندر ره جانان نخستین منزل است
شد ربوبیت او کنه عبودیت تو
ترک خود گیر و نگر نبودت ار آگاهی
راه او رو جز ازو پا بکش و دست بدار
خود به خود آی وزخود بین که که را میخواهی
رباعیّات
دلبر بسیار و دل نگه دار کم است
وز همدهی جمله جهان رنج و غم است
گر اهل دلی تو دل به دلداری ده
کو همدم هر دم تو و عین دم است
ای از تو همه پر و توخالی ز همه
بنموده جمال تو مثالی زهمه
تو عین خیال و از خیال این همه را
آری و برآوری خیالی ز همه
ما بود نماینده نمودیم همه
نابود نمودار ز بودیم همه
مرآت جمال غیب مطلق گشته
آیینهٔ شاهد شهودیم همه
مِنْ مثنوی گلستان خلیل
ای ز بی رنگی نموده رنگها
جز تو آگه کس نه زین نیرنگها
جمله اعیان را به هم آمیخته
در لباس خاک طرحی ریخته
دیده ور داند که سرّ خاک چیست
گرد خاک این گردش افلاک چیست
ای کمون خاک را از تو بروز
آفتاب حکمت تو وهم سوز
آتشم را سر به سر انوار کن
نار جانم محو نور یار کن
عشق کان ماهیت عالم بود
حسن او را آینه آدم بود
آدمی مجموعهٔ هر شیء بود
آفتاب است و نهان در فیء بود
معنیاش مسجود و صورت ساجداست
معنیش معبود و صورت عابد است
کوشش اشیا سراسر سوی او
سر به سر اشیا به جستجوی او
ظل مبدأ نفس انسانی بود
کان نظیر نفس رحمانی بود
نفس رحمانی که شارق آمده
نفس انسانش مطابق آمده
همچنان که نفس انسان هر نفس
میشود از باطنش ظاهر نفس
فیض رحمان آن که باشد لایزال
اقتضای آن کند در جمله حال
کان حقایق وان صور کش هست سر
بارزش گردد ز رحمت مستمر
عقل اول آن حقایق را محیط
منبسط از وی مرکب هم بسیط
او بود عرش مجید مستطاب
او بود روح القدس اُمّ الکتاب
نفس کلی کان محیط هرشی است
آفتاب او مبرا از فی است
او محیط و سر به سر اشیاء محاط
دارد او با روح اعظم ارتباط
او بود لوح قدر عرش کریم
لوح محفوظ آمد و علم قدیم
آن کتابی را که گویندش مبین
نیست جز او پیش ارباب یقین
پس طبیعت را که خوانندش غراب
حبّذا از آن غراب مستطاب
معنی روحانی از باری بود
در جمیع ماسوا ساری بود
گرچه نفسانی و عقلانی بود
یا مجرد یا که جسمانی بود
قوّتی باشد قوی و نام او
گشته جاری در همه اجسام، او
اوست در اجسام جاری لامحال
تا برد اجسام را رو در کمال
پس هبا نی جوهری کان قاهر است
صورت اجسام در وی ظاهر است
این چنین گویند ارباب عقول
عارفان یافته ره در وصول
کاین طبیعت را هبا در خور بود
آن برادر وین دگر خواهر بود
از یکی والد تولد یافته
در نکاح یکدگر بشتافته
جسم کل مولود از آنها شده
ز ازدواج آن دو این پیدا شده
شکل میباشد مناسب با حکیم
سرّآن فهمی اگر هستی فهیم
اسم اللّه است انسان را نصیب
حبذا فرد کمال بی حسیب
ز اسمها اللّه اعظم آمده
زآن مناسب آن به آدم آمده
آدم آمد مصطفی آن عین جود
آدم آمد مرتضی آن اصل بود
عالم آدم همایون عالم است
باخبر زان هر که گردد آدم است
بگذر از اندازهٔ فوجی حکیم
راه بی اندازه می پو ای سلیم
دیدهای آور به کف دیدار جو
دیده جز از یار نبود یار جو
عقل در مصنوع صانع دیده است
عشق خود این هر دو مانع دیده است
عقل گه کفر آید و گه دین بود
عشق مرآت حقایق بین بود
فکر پیش آور که فکرت حکمت است
حکمت الحق بازدیده فکرت است
هر دنی کش شد ز فکرت پر و بال
پرگشاید تا به کریاس جلال
فکر یک دم مصطفی دیده قرین
با ثواب اولین و آخرین
ای خدا ای رازدان ای کارساز
بنده را یار از خود و دمساز ساز
و له ایضاً
پیشتر ز ایجاد این بی حصر دیر
عشق در خود حسن را میکرد سیر
ز آن نظر نور محمدؐجلوه کرد
ذات او از نور سرمد جلوه کرد
محو حسن خویشتن نقاش شد
سر حسن عشقبازی فاش شد
عشق را نازش نیازآموز ساخت
حسن را هم عشق بازآموز ساخت
گفت پیغمبر که چون آید اجل
نیست همراهی ترا غیر از عمل
آن عمل چه بود خیال غالب است
ز آن که هر مطلوب سر طالب است
چیست تقوی رستن از قید خودی
محو گشتن در جمال سرمدی
خویشتن بین چون شود بی خویشتن
خویش جان گردد دهد از خویشتن
عالم افسرده جز کثرت مدان
عین بهجت عالم وحدت بدان
بگذر از خود بینی و خواری طلب
یار را از خواری و زاری طلب
خاک شو تا مظهر اشیا شوی
گم شوی از خود ز خود پیدا شوی
پوست چه بود این خودی و بخردی
مغز چه بود بی خودی در بی خودی
ذرّهای بی آفتاب دوست نیست
قطرهای دور از حباب دوست نیست
در نظرها سیر کن تا بنگری
اختلافی از ثریا تا ثری
هر که در عشق خدا گردد فنا
ذات یکتایش بود خود خون بها
خاک بودی و گل و ریحان شدی
تا به حیوان آمدی و جان شدی
جذبهٔ لطف ازل از تیره خاک
بار دادت در جهان جان پاک
محرم اسرار حی لا یَمُوْت
رمز مُوتُوا گفت قَبْلَ اَن تَمُوت
هان رحیق مصطفی را نوش کن
هوش گر خواهی وداع هوش کن
مطلق از قید علایق شو تمام
تا به مطلق راه یابی والسلام
گر نمایی این سجنجل صیقلی
اول و آخر ترا گردد علی
صد هزاران شکل از اوراق بین
جمله را در طور وحدت طاق بین
صد هزاران صورت و رنگ آمده
جمله از نیرنگ بی رنگ آمده
صورت انسان که مرآت حق است
مستعد قُرب حق مطلق است
عالمی کان کلُّ فی الکُلِّ آمده
خارها گردیده تا گل آمده
هرچه سر از پردهٔ غبرا کشد
پرده از راز بت یکتا کشد
نکتهٔ توحید گویا میکند
شاهد پنهان هویدا میکند
ای به صورت والهٔ صورت شده
میل صورت را سبب شهوت شده
رو سوی عشاق کن اسرار جو
هم از آن اسرار وصل یار جو
الرّیا شرکُ و ترکُ کُفْرُهُ
زین حدیث آمد هویدا راز هو
آن ریا باشد که هنگام نماز
باشدت منظور الا بی نیاز
بی ریایی آن که پیش کبریا
در تو نبود هیچ چیز الا خدا
با خدا گر جز خدا رازت بود
مشرکی و شرک انبازت بود
الرّیا شِرْکُ دُری کان سفته است
تَرْکُهُ کُفْرٌ پس از او گفته است
شرک باشد هر که اشیاء ای فتی
ننگرد جز حسن بی چون خدا
کفر دان کان چت درآید در خیال
بنگری در وی جلال ذوالجلال
مِنْ مثنویِّ مشرق الاشراق
اول هر نامه سزد نام عشق
اول و آخر همه الهام عشق
معنی کل صورت کل ذات او
معنی و صورت همه آیات او
نقش نگارندهٔ نقش وجود
پرده گشاینده ز غیب از شهود
در رخ که؟ در رخ خوب بشر
از پی چه؟ جلب قلوب بشر
گوهر یکتا گهرآرا شده
معنی مطلق صورآرا شده
ای همه تو وی همه دور از جوار
از تو فروزنده بود نور و نار
نار مرا والهٔ نورت نما
جان مرا محو حضورت نما
احمد مرسل شه آخر زمان
اول و آخر گهرش ترجمان
دیده بحق دیدهٔ آن دیده ور
شاهد معنی ز ظلال صور
عین ولا راست ولی بوتراب
سر خفی را ز جلی بوتراب
بر ده و دو، معنی حق شد تمام
بر ده و دو باد هزاران سلام
ذات خدا عین صفات خداست
رو به صفات آر که ذات خداست
عشق چو از عشق تنزل نمود
بر رخ خود باب تعقل گشود
عشق به عقل آمد و اجمال یافت
نفس به تکمیل وی اکمال یافت
عشق طبیعت شد و شد ساریه
گرمی آن زیر و زبر جاریه
عشق عیان شد ز هبایی گهر
عشق رخ آورد به زیر و زبر
عشق به شکل آمد و اشکال یافت
شکل پذیر آمد و اکمال یافت
عشق بشد عرش و به کرسی نشست
عشق به هم بست و ز هم برشکست
عشق مجرد به بساطت رسید
در حرکت رفت و عبادت گزید
عبد شد و روی به معبود کرد
چهرهٔ مقصود به مقصود کرد
مظهر عشق است صفات علی
عشق ز عشق آمده ذات علی
خالق هستی شد و مخلوق حق
عاشق حق آمده معشوق حق
شاهد وحدت رخ کثرت نمود
بر رخ وحدت در کثرت گشود
لطف هوا در دم هر جانور
روح مجرد شده نیکو نگر
زآنچه به جسم آمده حیوان شده
در دم او عین هوا جان شده
لطف خدا کرده لطیف این هوا
تا شده جان بخش ز لطف خدا
کثرتی از وحدت او خواسته
وان نه فزوده شده نه کاسته
با همه و بی همه بی پا و سر
کوی به کو جای به جا دربه در
لطف هوا دیده و دمسازیش
در همه دم کار هوا بازیش
ذات هوا متحد و منفرد
آدمه در حیّز خود مستبد
زیر و زبر آنچه نمودار تست
دور نه از حضرت دادار تست
بی همه و از همه نبود جدا
بندهٔ او این همه و او خدا
با همه و بی همه و این همه
داشته اندر طلبش همهمه
هان به هوا در نگر و راز جو
کثرت و وحدت ز هوابازجو
روی به علم آر و عمل پیشه کن
از پس و از پیش خود اندیشه کن
علم و عمل گشت چو سرمایهات
برتر از اندازه شود پایهات
با تو خدای تو و تو دربه در
جسته خدا را تو ز زیر و زبر
هیچ نه خارج ز تو ای مرد راه
شو ز خودی فارغ و دریاب شاه
ساده شو و ساده که جز سادگی
نیست ترا مایهٔ آزادگی
زیر و زبر یک شد و شد ذات تو
ذات تو بس از پی مرآت تو
نفس شناس آی که آگه شوی
وارهی از بندگی و شه شوی
دیو دنی آدم نامحرم است
دیو به معنی به صور آدم است
بیش ز شیطان به سه حد آمده
خوب نماینده و بد آمده
نفس کل آمد چو طبیعت پذیر
از زبرش جذبه کشاندی به زیر
سر طبیعت شده ساری شده
گوهر آن در همه جاری شده
عالم اکبر تو و این اصغر است
گرچه به صورت ز تو بس اکبر است
زیر و زبر این همه اسرار نغز
قشر بود قشر وجود تو مغز
در تو سراسر همه ذرات کون
ذات تو شد جامعهٔ ذات کون
عقل نخستین چه تحول نمود
بهر تو از فوق تنزل نمود
آنچه ز بالا و ز زیر آمده
ذات تواش عکس پذیر آمده
گوهر دل را ز صفا نور بخش
نفس بکاه و به خود زور بخش
نفس تو شد لمعهای از نفس کل
راه نورد آمده در هر سبل
آنچه هویداست ز خاک نژند
جلوه گر از تست ز پست و بلند
ای تو خود آینده خدایی تراست
از همه جا جلوه نمایی تراست
زیر و زبر پرتوی از روی تو
از همه پیدا رخ نیکوی تو
حاوی و محویش فراز و نشیب
لیک ز اندازهٔ خود بی نصیب
ای ز وجود تو وجود همه
بود تو شد عین نمود همه
من کیام و کیستم و چیستم
هم به تو سوگند که من نیستم
جلوه ده زیر و زبر ذات تو
زیر و زبر آمده مرآت تو
خاک کدر سبزهٔ تو کردهای
در همه جا با همه سر کردهای
بی کم و کیفت کم و کیفم ربود
نقد شتا مایهٔ صیفم ربود
نقد شتا مایهٔ صیفم تویی
بی کم و کیف و کم و کیفم تویی
گلخن جسمم ز غمت گلشن است
دیدهٔ جانم به رخت روشن است
لاله ستان این دل صد داغ من
باغ اگر سیر کنی باغ من
دم مزن از خود که دم از دیگری است
این همهٔ بیش و کم ازدیگری است
جل جلاله چه جلال است این
عم نواله چه نوال است این
ای تو حبیب دل دیوانهام
پر ز می عشق تو پیمانهام
ای شنوا از همه گوش آمده
در همه گوش از توسروش آمده
ای تو بصیر آمده از هر بصر
روی تو منظور تو از هر نظر
ای رخ جان محو جمال خوشت
رهزن دل غنج و دلال خوشت
ز آنچه بجز روی تو رخ تافتم
در همه رخ روی ترا یافتم
جز غم عشق تو حبیبیم نه
در غم تو صبر و شکیبیم نه
مِنْ مثنوی مُسَمَّی به اَنْفُس و آفاق
نامه آرا که نامه آغازد
مبدء گفت نام او سازد
اول هر سخن سزد نامت
ای که کونین سرخوش ازجامت
زان چه آید به فکر بیرونی
بی کم و کیف و بی چه و چونی
آسمان و زمین بنا کردی
زین میان عالمی به پا کردی
تا که جانها به هم فراآری
تا که مرآت حق نما آری
آینهٔ روی خویش آرایی
روی خود را ز روش بنمایی
آدم آری زهی خجسته سرشت
بر گزینیش در ریاض بهشت
بازش از خلد وصل سازی دور
سوی ظلمت کشانیش از نور
عقل و نفسش دهی و طبع وکمال
سازیش مظهر جلال و جمال
بنمایی جلال برباییش
نا فزایی کمال بزداییش
صیقلی سازیش به فضل و کمال
در کمالش کشی به وجد و به حال
وجد و حالش دهی و سیر و سلوک
با خبر سازیش ز سیر ملوک
پس نمایی جمال افروزیش
پای تا سر ز عشق خود سوزیش
چون که افروختیش ز آتش عشق
دل و جان کردیش مشوش عشق
عاریش ساختی ز عقل و شعور
تا که شد از خودی خود هم دور
تو و او از میان جدا کردی
گوهرش مظهر خدا کردی
فاش کردی که جز تو نبود هیچ
هیچ را دادهای تو پیچاپیچ
ای جمالت ز سر به سر ظاهر
آفتابت ز هر مدر ظاهر
نادری را ز سر به سر برهان
فرع او را به اصل او برسان
سرخوشش کن ز جام لاریبی
در دهش جام ساقی غیبی
مِنْ مثنویّ منهج العشّاق
به نام آنکه بی نام و نشان است
نهان از جمله در جمله عیان است
نهان از هرچه چه پنهان چه پیدا
عیان از هرچه چه زشت و چه زیبا
عیان یک ذره بی خورشید او نیست
هویدا هیچ بی تأیید او نیست
بود خورشیدش از هر ذره پیدا
جمال او هویدا در هویدا
تعالی کیستی و چیستت کار
ز نابودی چه ما بودت نمودار
ز خود تا خود ز اعلا و ز ادنا
به خود تا خود ز نابینا و بینا
فراهم کرده جمع الجمع کردی
به بزم هستی آن را شمع کردی
ز عقل و نفس و طبع و شکل ز انوار
ز عرش و کرسی و افلاک دوار
ز انوار مجرد تا بسایط
ز عنصر آنچه از مربوط و رابط
سراسر را فراهم ساخت جودت
نمودی تا شود مرآت بودت
ز دست قدرتت در اربعینی
عجین گردیده و نعم العجینی
ز بهر آدمیش همدم نمودی
چو آدم ساختی محرم نمودی
رخش مرآت روی خویش کردی
پرساری خویشش کیش کردی
نمودی آینهٔ روی خوش خویش
وز آن دیدی جمال دلکش خویش
فروزان مهرو روشن ماه از او
غم و وجد و گدا و شاه از او
هویدا هرچهمان از ظلمت و ضوء
ز خورشید جمالش نیم پرتو
یک چه دینم چه شرک جلی شد
جمالش از سرسرّ منجلی شد
محیط او سراسر شد محاطش
بود او باسط یک سر بساطش
بروز کل کمون کل ز جودش
نمودش آمده مرآت بودش
ز رویش آیتی صبح منور
ز مویش سایهای شام مکدر
مِنْ مثنوی شایق و مشتاق
عشق اعظم نام ایزد پاک
زان محو و به وجد خاک و افلاک
افلاک به وجد ز انبساطش
خاک است به وجد از نشاطش
فیضی همه عین بسط رازش
ناز آمده مایل نیازش
ناز آری کار بی نیاز است
شایستهٔ بی نیاز ناز است
ای در تو نیازمند هستی
بر تو رخ هر بلند و پستی
ای چهره طراز روی آدم
وی سلسله تاب و موی درهم
از چهره چو پرده برگشودی
رخ از رخ آدمی نمودی
سبحان اللّه چه حیرت است این
کثرت انباز وحدت است این
خاک آمده ظل عقل اول
مجمل بایست ظلّ مجمل
نفس کلیش کرده تفصیل
کز نقص کشاندش به تکمیل
نقصی ز چه حال سوی حالی
افزوده کمال بر کمالی
تا مغز بری ز پوست سازد
مرآت جمال دوست سازد
آن نفس که شد مفصّل عقل
معنی بد و شد به صورتش نقل
از خاک طلب چو نفس نامی
زان آمده در نمو تمامی
اشکال پذیر زان نباتات
یک نفس فزون ز حصر آیات
یک نفس هزار گونه حیوان
یک آب و هزار رنگ الوان
از معنی نفس و آب دریاب
خود معنی آب و صورت آب
در مغرب خاک گشته غارب
اسرار سپهر بر کواکب
هان فصل بهار و بوستانها
در جلوه چنان که آسمانها
خوش صورت و جوهر هبایی
افکنده نقاب خود نمایی
اشجار فزون ز حصر و اثمار
بی حصر نموده رخ ز اشجار
اطفال نبات را به عادت
او دایهٔ عاریه رضاعت
تا نامیهاش جمال بخشد
گلها شکفد کمال بخشد
آرند حبوب بی شماره
بهر که ز بهر رزق خواره
این کثرت لاتُعَدُّ و تُحْصَی
زنده شده جسته سر اولی
وارسته ز تنگنای کثرت
پویا شده سوی راه وحدت
بنهاده کدورت از نهادش
هادی شده مرشد رشادش
مرده ز نبات و یافته جان
مرده ز نما و گشته حیوان
جان یافته مختلف صورها
خوش داشته سمعها بصرها
اجمال پذیر رنگ و بو شد
مجمل چون گشت خلق و خو شد
از رجعت رنگ و بو ز مجمل
شد آیت خلق و خو مفصل
تفصیل تمام شد در اجمال
آدم شد ویافت حد اکمال
مجموعهٔ کل صفات آدم
مرجوع جمیع ذات آدم
مِنْ مثنوی چهل صباح
به نام پدیدآور هرچه هست
جمالش هویدا ز بالا و پست
جمالش ز هر ذره افروخته
به هر ذره خورشیدی اندوخته
ز یک سر امم انبیا خوبتر
وز آن جمله محمود محبوب تر
رسول و علی هر دو یک نور پاک
بر ایشان عیان سر افلاک و خاک
چو شد از ده و دو مدار جهان
ده و دو سزد تاجدار جهان
چو زیر و زبر نیست جز این عدد
بجو زین عدد را ز فرد صمد
عیان در عیان جلوهٔ یار بین
ز هر ذره بی پرده دیدار بین
چو آگاه گشتم ز اسرار کون
فنا یافتم آخر کار کون
نه آن را بقا و نه پایندگی
بود مرگ پایان هر زندگی
بود روی یک سر به سوی فنا
بجز روی آن دل که باشد خدا
بباید تفکر نمودن به کار
به اوضاع گیتی ز درد و ز خار
همه در بر چشم اهل کمال
نمودی است مانند خواب و خیال
چو پاینده نبود به کس هیچ چیز
ز هر چیز اولی و انسب گریز
بدان ای خردمند باهوش و هنگ
که دنیا نباشد مجال درنگ
کسی کان ز دانش نشد بهره ور
ندانست اسرار زیر و زبر
بلی متصف آن که شد با صفات
صفاتش شد آیینهٔ حسن ذات
حقیقت حق و هستی مطلق است
ذوات آینه ذات پاک حق است
بدان سان که از پرتو آفتاب
عیان شوره بومت نماید سراب
نماید چو دریات صحرای شور
چو آبت سراب آید از راه دور
غلطهای حست نماید سراب
یمِ آب از جلوهٔ آفتاب
جهان نیز در چشم اهل شهود
سرابی است کش بود نه جز نمود
بدان سان که اصل نمود سراب
نباشد جز از پرتوِ آفتاب
نموده جهان ز آفتاب حق است
تعین پذیرندهٔ مطلق است
مظاهر ز مطلق تعین پذیر
به دیدار از آن قید بالا و زیر
تعین چو صورت پذیر آمده
بسی قیدها ناگزیر آمده
قیود سراسر ز مطلق بود
مظاهر همه آینه حق بود
بجز حق مطلق همه اعتبار
ز ذرات تابنده خورشید یار
طبعش به محبت اهل کمال و جمال مایل و گرد تعلقات دنیوی از ذیل همت بلندش زایل. مدتهاست که صحبتش دست داده و ابواب معاشرت و ملاطفت با فقیر گشاده و الآن کماکان آن جناب را در فنون نظم نیز طبعی است سریع الخیال و قادر، و اشعار بسیار از هر مقوله ازوی صادر. قصاید و غزلیات و ترجیعات بسیار دارد و اکنون مدتی است که طریق مثنوی گویی را به پای بلاغت میسپارد و نظر به عدم مبالات در جمع و ضبط خیالات، بسیاری از افکار ابکارش مفقود گشته وجمعی که باقی مانده نیز هنوز به ترتیب ننوشته. جنابش را مثنویات متعدده است. بعضی تمام و برخی بی انجام مِنْجمله مثنوی موسوم به گلستان خلیل و مثنوی موسومه به مشرق الاشراق و مثنوی موسوم به انفس و آفاق و مثنوی موسوم به منهج العشاق و مثنوی موسوم به شایق و مشتاق و مثنوی موسوم به چهل صباح و تیمّناً و تبرّکاً از اشعار و مثنویاتش برخی نوشته شد:
مِنْقصایده فی التوحید و الحکمه
جمال خویش را تا جلوه داد آن شاهد یکتا
ز یک معنی هویدا شد هزاران صورت زیبا
چوجاندرتنبهصورتگشتهمعنیمخفی و پنهان
چوبو از گل زصورت گشته معنی ظاهر و پیدا
فروغ لم یزل در ماسوی شد ماسوی افروز
جمال بی جهت در شش جهت آمد جهت آرا
شوی گردیده ور از دیده، معنی عیان بینی
چو بی همتایی مظهر، مظاهر جمله بی همتا
نزول اشیاءوحدت کرده سوی کثرت و زین رو
ز کثرت سوی وحدت میروند آشفته و شیدا
زرفتن تا به رفتن فرقها شد درطریق حق
کجا رفتار دانشور، کجا رفتار نابینا
ای دل چنان که بی خبران چند در هوس
ای جان طفیل بی هنران چند در هوا
کامل ز گاه ناموری کی کشیده دست
عاقل به راه بی خبری کی نهاده پا
عفریت دهر کش نبود شغل، جز ستم
فرتوت چرخ کش نبود کار، جز جفا
فرزانه خوان، کسی که فروبست زان نظر
دیوانه دان، کسی که فروجست زان وفا
شو غرقهٔ محیط هویت گرت هواست
گردی ز بند و قید هوا و هوس رها
خواهی که ماسوی همه زانت شوند شو
در عالمی که نیست در آن راه ماسوا
بر نقش خویش زیب ده از نقش معرفت
بر نفس خویش بهره ده از نفس از کیا
زهد است دفع علت اسقام آثمین
تقوی است زیب و زینت اندام اتقیا
از عز عزلتت برسد عزّت ابد
وز فر فقر رو دهدت فر اولیا
ای گشته از خُذْؤهُ فَغُلُّوهُ مطمئن
هان تا ندای ارجعیت باد رهنما
نه دیده در ره طلب و چشم دل ببند
زین دامگه که دانهٔ او نیست جز بلا
چهار شرط بود شرط انعکاس صور
سزای ناظر مرآت در بر دانا
یکی تقابل و ثانی صفا سیم ظلمت
چهارمین عدم قُرب و بُعد حین لقا
ازین چهار یکی گر قصور یافت نگشت
گه مشاهدهٔ عکسش، رخ شهود نما
چو شد ضمیر تو جای تجلی انوار
چو گشت باطن تو طور آتش موسی
چرا به صیقل نام خدا صفا ندهی
دلت که آمده مرآت شاهد اسما
بکش ز قید علایق چو رادمردان دست
بنه به راه هدا از پی هدایت پا
که تا به منزل اقصی رسی بری ز خطر
که تا به مقصد اصلی رسی عری ز خطا
و لَهُ ایضاً فی النّصیحة
خرم دلی که از مدد طالع جوان
بگزید گوشهای ز جهان و جهانیان
خواهی اگر فراغ، برون کن تو ازدماغ
سودای دهر، کش نبود سود جز زیان
درکوی بی نشانی و گمنامی آورد
تا بو که یابی ای دل غافل ز حق نشان
همچون هوس همی چه روی سوی رنگ و بو
همچون مگس همی چه روی گرد این و آن
عنقاصفت ز جملهٔ عالم کناره گیر
سیمرغ وار از همه کس گم کن آشیان
نی سوی دنیا امیدم و نه به عقبا
داشته چرخم درین میانه معطل
آمده دهر عجوز بهر فریبم
چهره به شکل عروس کرده مشکل
باطنش از هر قبیح آمده اقبح
ظاهرش از هر جمیل ساخته اجمل
مهر کند وعده کوشدم به ره کین
شهد دهد جلوه و ببخشد حنظل
گر سزد شوری ز شور عشق بر سرداشتن
کی سزد جز شور عشقت شور دیگر داشتن
محضری آمد قوی در پاک دامن بودنم
در غمت ای پاک دامن دامن تر داشتن
پختگان غمِ عشق تو زغیرت سوزند
که زنند از چه دم از عشق رخت خامی چند
مِنْ غزلیّات
در همه ذرات جز خورشید روی یار نیست
لیک چشم احولان شایستهٔ دیدار نیست
بی حضورت از حضورت نیستم یک دم جدا
کز حضورت با غیاب و با حضورم کار نیست
ذات است کز مجالی اوصاف رونماست
یک ذات پاک وصاف، کدر این همه صفات
یک قطره از محیط جلال تو ماسوا
یک ذره ز آفتاب جمال تو کاینات
ای نادری تو ممکن و اسرار واجب است
بیرون ز حد وسعت ادراک ممکنات
دل به جستجوی یار و یار را جا در دل است
هستآسان وصلش اما تا تو هستی مشکل است
تو ز محفل خارجی نه داخل بزم وصال
ورنه او هم محفل آرای دل و هم محفل است
وصل جانان ای که گفتی میدهند از ترک جان
ترک جان اندر ره جانان نخستین منزل است
شد ربوبیت او کنه عبودیت تو
ترک خود گیر و نگر نبودت ار آگاهی
راه او رو جز ازو پا بکش و دست بدار
خود به خود آی وزخود بین که که را میخواهی
رباعیّات
دلبر بسیار و دل نگه دار کم است
وز همدهی جمله جهان رنج و غم است
گر اهل دلی تو دل به دلداری ده
کو همدم هر دم تو و عین دم است
ای از تو همه پر و توخالی ز همه
بنموده جمال تو مثالی زهمه
تو عین خیال و از خیال این همه را
آری و برآوری خیالی ز همه
ما بود نماینده نمودیم همه
نابود نمودار ز بودیم همه
مرآت جمال غیب مطلق گشته
آیینهٔ شاهد شهودیم همه
مِنْ مثنوی گلستان خلیل
ای ز بی رنگی نموده رنگها
جز تو آگه کس نه زین نیرنگها
جمله اعیان را به هم آمیخته
در لباس خاک طرحی ریخته
دیده ور داند که سرّ خاک چیست
گرد خاک این گردش افلاک چیست
ای کمون خاک را از تو بروز
آفتاب حکمت تو وهم سوز
آتشم را سر به سر انوار کن
نار جانم محو نور یار کن
عشق کان ماهیت عالم بود
حسن او را آینه آدم بود
آدمی مجموعهٔ هر شیء بود
آفتاب است و نهان در فیء بود
معنیاش مسجود و صورت ساجداست
معنیش معبود و صورت عابد است
کوشش اشیا سراسر سوی او
سر به سر اشیا به جستجوی او
ظل مبدأ نفس انسانی بود
کان نظیر نفس رحمانی بود
نفس رحمانی که شارق آمده
نفس انسانش مطابق آمده
همچنان که نفس انسان هر نفس
میشود از باطنش ظاهر نفس
فیض رحمان آن که باشد لایزال
اقتضای آن کند در جمله حال
کان حقایق وان صور کش هست سر
بارزش گردد ز رحمت مستمر
عقل اول آن حقایق را محیط
منبسط از وی مرکب هم بسیط
او بود عرش مجید مستطاب
او بود روح القدس اُمّ الکتاب
نفس کلی کان محیط هرشی است
آفتاب او مبرا از فی است
او محیط و سر به سر اشیاء محاط
دارد او با روح اعظم ارتباط
او بود لوح قدر عرش کریم
لوح محفوظ آمد و علم قدیم
آن کتابی را که گویندش مبین
نیست جز او پیش ارباب یقین
پس طبیعت را که خوانندش غراب
حبّذا از آن غراب مستطاب
معنی روحانی از باری بود
در جمیع ماسوا ساری بود
گرچه نفسانی و عقلانی بود
یا مجرد یا که جسمانی بود
قوّتی باشد قوی و نام او
گشته جاری در همه اجسام، او
اوست در اجسام جاری لامحال
تا برد اجسام را رو در کمال
پس هبا نی جوهری کان قاهر است
صورت اجسام در وی ظاهر است
این چنین گویند ارباب عقول
عارفان یافته ره در وصول
کاین طبیعت را هبا در خور بود
آن برادر وین دگر خواهر بود
از یکی والد تولد یافته
در نکاح یکدگر بشتافته
جسم کل مولود از آنها شده
ز ازدواج آن دو این پیدا شده
شکل میباشد مناسب با حکیم
سرّآن فهمی اگر هستی فهیم
اسم اللّه است انسان را نصیب
حبذا فرد کمال بی حسیب
ز اسمها اللّه اعظم آمده
زآن مناسب آن به آدم آمده
آدم آمد مصطفی آن عین جود
آدم آمد مرتضی آن اصل بود
عالم آدم همایون عالم است
باخبر زان هر که گردد آدم است
بگذر از اندازهٔ فوجی حکیم
راه بی اندازه می پو ای سلیم
دیدهای آور به کف دیدار جو
دیده جز از یار نبود یار جو
عقل در مصنوع صانع دیده است
عشق خود این هر دو مانع دیده است
عقل گه کفر آید و گه دین بود
عشق مرآت حقایق بین بود
فکر پیش آور که فکرت حکمت است
حکمت الحق بازدیده فکرت است
هر دنی کش شد ز فکرت پر و بال
پرگشاید تا به کریاس جلال
فکر یک دم مصطفی دیده قرین
با ثواب اولین و آخرین
ای خدا ای رازدان ای کارساز
بنده را یار از خود و دمساز ساز
و له ایضاً
پیشتر ز ایجاد این بی حصر دیر
عشق در خود حسن را میکرد سیر
ز آن نظر نور محمدؐجلوه کرد
ذات او از نور سرمد جلوه کرد
محو حسن خویشتن نقاش شد
سر حسن عشقبازی فاش شد
عشق را نازش نیازآموز ساخت
حسن را هم عشق بازآموز ساخت
گفت پیغمبر که چون آید اجل
نیست همراهی ترا غیر از عمل
آن عمل چه بود خیال غالب است
ز آن که هر مطلوب سر طالب است
چیست تقوی رستن از قید خودی
محو گشتن در جمال سرمدی
خویشتن بین چون شود بی خویشتن
خویش جان گردد دهد از خویشتن
عالم افسرده جز کثرت مدان
عین بهجت عالم وحدت بدان
بگذر از خود بینی و خواری طلب
یار را از خواری و زاری طلب
خاک شو تا مظهر اشیا شوی
گم شوی از خود ز خود پیدا شوی
پوست چه بود این خودی و بخردی
مغز چه بود بی خودی در بی خودی
ذرّهای بی آفتاب دوست نیست
قطرهای دور از حباب دوست نیست
در نظرها سیر کن تا بنگری
اختلافی از ثریا تا ثری
هر که در عشق خدا گردد فنا
ذات یکتایش بود خود خون بها
خاک بودی و گل و ریحان شدی
تا به حیوان آمدی و جان شدی
جذبهٔ لطف ازل از تیره خاک
بار دادت در جهان جان پاک
محرم اسرار حی لا یَمُوْت
رمز مُوتُوا گفت قَبْلَ اَن تَمُوت
هان رحیق مصطفی را نوش کن
هوش گر خواهی وداع هوش کن
مطلق از قید علایق شو تمام
تا به مطلق راه یابی والسلام
گر نمایی این سجنجل صیقلی
اول و آخر ترا گردد علی
صد هزاران شکل از اوراق بین
جمله را در طور وحدت طاق بین
صد هزاران صورت و رنگ آمده
جمله از نیرنگ بی رنگ آمده
صورت انسان که مرآت حق است
مستعد قُرب حق مطلق است
عالمی کان کلُّ فی الکُلِّ آمده
خارها گردیده تا گل آمده
هرچه سر از پردهٔ غبرا کشد
پرده از راز بت یکتا کشد
نکتهٔ توحید گویا میکند
شاهد پنهان هویدا میکند
ای به صورت والهٔ صورت شده
میل صورت را سبب شهوت شده
رو سوی عشاق کن اسرار جو
هم از آن اسرار وصل یار جو
الرّیا شرکُ و ترکُ کُفْرُهُ
زین حدیث آمد هویدا راز هو
آن ریا باشد که هنگام نماز
باشدت منظور الا بی نیاز
بی ریایی آن که پیش کبریا
در تو نبود هیچ چیز الا خدا
با خدا گر جز خدا رازت بود
مشرکی و شرک انبازت بود
الرّیا شِرْکُ دُری کان سفته است
تَرْکُهُ کُفْرٌ پس از او گفته است
شرک باشد هر که اشیاء ای فتی
ننگرد جز حسن بی چون خدا
کفر دان کان چت درآید در خیال
بنگری در وی جلال ذوالجلال
مِنْ مثنویِّ مشرق الاشراق
اول هر نامه سزد نام عشق
اول و آخر همه الهام عشق
معنی کل صورت کل ذات او
معنی و صورت همه آیات او
نقش نگارندهٔ نقش وجود
پرده گشاینده ز غیب از شهود
در رخ که؟ در رخ خوب بشر
از پی چه؟ جلب قلوب بشر
گوهر یکتا گهرآرا شده
معنی مطلق صورآرا شده
ای همه تو وی همه دور از جوار
از تو فروزنده بود نور و نار
نار مرا والهٔ نورت نما
جان مرا محو حضورت نما
احمد مرسل شه آخر زمان
اول و آخر گهرش ترجمان
دیده بحق دیدهٔ آن دیده ور
شاهد معنی ز ظلال صور
عین ولا راست ولی بوتراب
سر خفی را ز جلی بوتراب
بر ده و دو، معنی حق شد تمام
بر ده و دو باد هزاران سلام
ذات خدا عین صفات خداست
رو به صفات آر که ذات خداست
عشق چو از عشق تنزل نمود
بر رخ خود باب تعقل گشود
عشق به عقل آمد و اجمال یافت
نفس به تکمیل وی اکمال یافت
عشق طبیعت شد و شد ساریه
گرمی آن زیر و زبر جاریه
عشق عیان شد ز هبایی گهر
عشق رخ آورد به زیر و زبر
عشق به شکل آمد و اشکال یافت
شکل پذیر آمد و اکمال یافت
عشق بشد عرش و به کرسی نشست
عشق به هم بست و ز هم برشکست
عشق مجرد به بساطت رسید
در حرکت رفت و عبادت گزید
عبد شد و روی به معبود کرد
چهرهٔ مقصود به مقصود کرد
مظهر عشق است صفات علی
عشق ز عشق آمده ذات علی
خالق هستی شد و مخلوق حق
عاشق حق آمده معشوق حق
شاهد وحدت رخ کثرت نمود
بر رخ وحدت در کثرت گشود
لطف هوا در دم هر جانور
روح مجرد شده نیکو نگر
زآنچه به جسم آمده حیوان شده
در دم او عین هوا جان شده
لطف خدا کرده لطیف این هوا
تا شده جان بخش ز لطف خدا
کثرتی از وحدت او خواسته
وان نه فزوده شده نه کاسته
با همه و بی همه بی پا و سر
کوی به کو جای به جا دربه در
لطف هوا دیده و دمسازیش
در همه دم کار هوا بازیش
ذات هوا متحد و منفرد
آدمه در حیّز خود مستبد
زیر و زبر آنچه نمودار تست
دور نه از حضرت دادار تست
بی همه و از همه نبود جدا
بندهٔ او این همه و او خدا
با همه و بی همه و این همه
داشته اندر طلبش همهمه
هان به هوا در نگر و راز جو
کثرت و وحدت ز هوابازجو
روی به علم آر و عمل پیشه کن
از پس و از پیش خود اندیشه کن
علم و عمل گشت چو سرمایهات
برتر از اندازه شود پایهات
با تو خدای تو و تو دربه در
جسته خدا را تو ز زیر و زبر
هیچ نه خارج ز تو ای مرد راه
شو ز خودی فارغ و دریاب شاه
ساده شو و ساده که جز سادگی
نیست ترا مایهٔ آزادگی
زیر و زبر یک شد و شد ذات تو
ذات تو بس از پی مرآت تو
نفس شناس آی که آگه شوی
وارهی از بندگی و شه شوی
دیو دنی آدم نامحرم است
دیو به معنی به صور آدم است
بیش ز شیطان به سه حد آمده
خوب نماینده و بد آمده
نفس کل آمد چو طبیعت پذیر
از زبرش جذبه کشاندی به زیر
سر طبیعت شده ساری شده
گوهر آن در همه جاری شده
عالم اکبر تو و این اصغر است
گرچه به صورت ز تو بس اکبر است
زیر و زبر این همه اسرار نغز
قشر بود قشر وجود تو مغز
در تو سراسر همه ذرات کون
ذات تو شد جامعهٔ ذات کون
عقل نخستین چه تحول نمود
بهر تو از فوق تنزل نمود
آنچه ز بالا و ز زیر آمده
ذات تواش عکس پذیر آمده
گوهر دل را ز صفا نور بخش
نفس بکاه و به خود زور بخش
نفس تو شد لمعهای از نفس کل
راه نورد آمده در هر سبل
آنچه هویداست ز خاک نژند
جلوه گر از تست ز پست و بلند
ای تو خود آینده خدایی تراست
از همه جا جلوه نمایی تراست
زیر و زبر پرتوی از روی تو
از همه پیدا رخ نیکوی تو
حاوی و محویش فراز و نشیب
لیک ز اندازهٔ خود بی نصیب
ای ز وجود تو وجود همه
بود تو شد عین نمود همه
من کیام و کیستم و چیستم
هم به تو سوگند که من نیستم
جلوه ده زیر و زبر ذات تو
زیر و زبر آمده مرآت تو
خاک کدر سبزهٔ تو کردهای
در همه جا با همه سر کردهای
بی کم و کیفت کم و کیفم ربود
نقد شتا مایهٔ صیفم ربود
نقد شتا مایهٔ صیفم تویی
بی کم و کیف و کم و کیفم تویی
گلخن جسمم ز غمت گلشن است
دیدهٔ جانم به رخت روشن است
لاله ستان این دل صد داغ من
باغ اگر سیر کنی باغ من
دم مزن از خود که دم از دیگری است
این همهٔ بیش و کم ازدیگری است
جل جلاله چه جلال است این
عم نواله چه نوال است این
ای تو حبیب دل دیوانهام
پر ز می عشق تو پیمانهام
ای شنوا از همه گوش آمده
در همه گوش از توسروش آمده
ای تو بصیر آمده از هر بصر
روی تو منظور تو از هر نظر
ای رخ جان محو جمال خوشت
رهزن دل غنج و دلال خوشت
ز آنچه بجز روی تو رخ تافتم
در همه رخ روی ترا یافتم
جز غم عشق تو حبیبیم نه
در غم تو صبر و شکیبیم نه
مِنْ مثنوی مُسَمَّی به اَنْفُس و آفاق
نامه آرا که نامه آغازد
مبدء گفت نام او سازد
اول هر سخن سزد نامت
ای که کونین سرخوش ازجامت
زان چه آید به فکر بیرونی
بی کم و کیف و بی چه و چونی
آسمان و زمین بنا کردی
زین میان عالمی به پا کردی
تا که جانها به هم فراآری
تا که مرآت حق نما آری
آینهٔ روی خویش آرایی
روی خود را ز روش بنمایی
آدم آری زهی خجسته سرشت
بر گزینیش در ریاض بهشت
بازش از خلد وصل سازی دور
سوی ظلمت کشانیش از نور
عقل و نفسش دهی و طبع وکمال
سازیش مظهر جلال و جمال
بنمایی جلال برباییش
نا فزایی کمال بزداییش
صیقلی سازیش به فضل و کمال
در کمالش کشی به وجد و به حال
وجد و حالش دهی و سیر و سلوک
با خبر سازیش ز سیر ملوک
پس نمایی جمال افروزیش
پای تا سر ز عشق خود سوزیش
چون که افروختیش ز آتش عشق
دل و جان کردیش مشوش عشق
عاریش ساختی ز عقل و شعور
تا که شد از خودی خود هم دور
تو و او از میان جدا کردی
گوهرش مظهر خدا کردی
فاش کردی که جز تو نبود هیچ
هیچ را دادهای تو پیچاپیچ
ای جمالت ز سر به سر ظاهر
آفتابت ز هر مدر ظاهر
نادری را ز سر به سر برهان
فرع او را به اصل او برسان
سرخوشش کن ز جام لاریبی
در دهش جام ساقی غیبی
مِنْ مثنویّ منهج العشّاق
به نام آنکه بی نام و نشان است
نهان از جمله در جمله عیان است
نهان از هرچه چه پنهان چه پیدا
عیان از هرچه چه زشت و چه زیبا
عیان یک ذره بی خورشید او نیست
هویدا هیچ بی تأیید او نیست
بود خورشیدش از هر ذره پیدا
جمال او هویدا در هویدا
تعالی کیستی و چیستت کار
ز نابودی چه ما بودت نمودار
ز خود تا خود ز اعلا و ز ادنا
به خود تا خود ز نابینا و بینا
فراهم کرده جمع الجمع کردی
به بزم هستی آن را شمع کردی
ز عقل و نفس و طبع و شکل ز انوار
ز عرش و کرسی و افلاک دوار
ز انوار مجرد تا بسایط
ز عنصر آنچه از مربوط و رابط
سراسر را فراهم ساخت جودت
نمودی تا شود مرآت بودت
ز دست قدرتت در اربعینی
عجین گردیده و نعم العجینی
ز بهر آدمیش همدم نمودی
چو آدم ساختی محرم نمودی
رخش مرآت روی خویش کردی
پرساری خویشش کیش کردی
نمودی آینهٔ روی خوش خویش
وز آن دیدی جمال دلکش خویش
فروزان مهرو روشن ماه از او
غم و وجد و گدا و شاه از او
هویدا هرچهمان از ظلمت و ضوء
ز خورشید جمالش نیم پرتو
یک چه دینم چه شرک جلی شد
جمالش از سرسرّ منجلی شد
محیط او سراسر شد محاطش
بود او باسط یک سر بساطش
بروز کل کمون کل ز جودش
نمودش آمده مرآت بودش
ز رویش آیتی صبح منور
ز مویش سایهای شام مکدر
مِنْ مثنوی شایق و مشتاق
عشق اعظم نام ایزد پاک
زان محو و به وجد خاک و افلاک
افلاک به وجد ز انبساطش
خاک است به وجد از نشاطش
فیضی همه عین بسط رازش
ناز آمده مایل نیازش
ناز آری کار بی نیاز است
شایستهٔ بی نیاز ناز است
ای در تو نیازمند هستی
بر تو رخ هر بلند و پستی
ای چهره طراز روی آدم
وی سلسله تاب و موی درهم
از چهره چو پرده برگشودی
رخ از رخ آدمی نمودی
سبحان اللّه چه حیرت است این
کثرت انباز وحدت است این
خاک آمده ظل عقل اول
مجمل بایست ظلّ مجمل
نفس کلیش کرده تفصیل
کز نقص کشاندش به تکمیل
نقصی ز چه حال سوی حالی
افزوده کمال بر کمالی
تا مغز بری ز پوست سازد
مرآت جمال دوست سازد
آن نفس که شد مفصّل عقل
معنی بد و شد به صورتش نقل
از خاک طلب چو نفس نامی
زان آمده در نمو تمامی
اشکال پذیر زان نباتات
یک نفس فزون ز حصر آیات
یک نفس هزار گونه حیوان
یک آب و هزار رنگ الوان
از معنی نفس و آب دریاب
خود معنی آب و صورت آب
در مغرب خاک گشته غارب
اسرار سپهر بر کواکب
هان فصل بهار و بوستانها
در جلوه چنان که آسمانها
خوش صورت و جوهر هبایی
افکنده نقاب خود نمایی
اشجار فزون ز حصر و اثمار
بی حصر نموده رخ ز اشجار
اطفال نبات را به عادت
او دایهٔ عاریه رضاعت
تا نامیهاش جمال بخشد
گلها شکفد کمال بخشد
آرند حبوب بی شماره
بهر که ز بهر رزق خواره
این کثرت لاتُعَدُّ و تُحْصَی
زنده شده جسته سر اولی
وارسته ز تنگنای کثرت
پویا شده سوی راه وحدت
بنهاده کدورت از نهادش
هادی شده مرشد رشادش
مرده ز نبات و یافته جان
مرده ز نما و گشته حیوان
جان یافته مختلف صورها
خوش داشته سمعها بصرها
اجمال پذیر رنگ و بو شد
مجمل چون گشت خلق و خو شد
از رجعت رنگ و بو ز مجمل
شد آیت خلق و خو مفصل
تفصیل تمام شد در اجمال
آدم شد ویافت حد اکمال
مجموعهٔ کل صفات آدم
مرجوع جمیع ذات آدم
مِنْ مثنوی چهل صباح
به نام پدیدآور هرچه هست
جمالش هویدا ز بالا و پست
جمالش ز هر ذره افروخته
به هر ذره خورشیدی اندوخته
ز یک سر امم انبیا خوبتر
وز آن جمله محمود محبوب تر
رسول و علی هر دو یک نور پاک
بر ایشان عیان سر افلاک و خاک
چو شد از ده و دو مدار جهان
ده و دو سزد تاجدار جهان
چو زیر و زبر نیست جز این عدد
بجو زین عدد را ز فرد صمد
عیان در عیان جلوهٔ یار بین
ز هر ذره بی پرده دیدار بین
چو آگاه گشتم ز اسرار کون
فنا یافتم آخر کار کون
نه آن را بقا و نه پایندگی
بود مرگ پایان هر زندگی
بود روی یک سر به سوی فنا
بجز روی آن دل که باشد خدا
بباید تفکر نمودن به کار
به اوضاع گیتی ز درد و ز خار
همه در بر چشم اهل کمال
نمودی است مانند خواب و خیال
چو پاینده نبود به کس هیچ چیز
ز هر چیز اولی و انسب گریز
بدان ای خردمند باهوش و هنگ
که دنیا نباشد مجال درنگ
کسی کان ز دانش نشد بهره ور
ندانست اسرار زیر و زبر
بلی متصف آن که شد با صفات
صفاتش شد آیینهٔ حسن ذات
حقیقت حق و هستی مطلق است
ذوات آینه ذات پاک حق است
بدان سان که از پرتو آفتاب
عیان شوره بومت نماید سراب
نماید چو دریات صحرای شور
چو آبت سراب آید از راه دور
غلطهای حست نماید سراب
یمِ آب از جلوهٔ آفتاب
جهان نیز در چشم اهل شهود
سرابی است کش بود نه جز نمود
بدان سان که اصل نمود سراب
نباشد جز از پرتوِ آفتاب
نموده جهان ز آفتاب حق است
تعین پذیرندهٔ مطلق است
مظاهر ز مطلق تعین پذیر
به دیدار از آن قید بالا و زیر
تعین چو صورت پذیر آمده
بسی قیدها ناگزیر آمده
قیود سراسر ز مطلق بود
مظاهر همه آینه حق بود
بجز حق مطلق همه اعتبار
ز ذرات تابنده خورشید یار
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۶۲ - نوری مازندرانی
و هُوَ زبدة المحققین و افضل المدققین، الحکیم الالهی و مخزن علوم لایتناهی ملاعلی. اصل آن جناب ازولایت نور مِنْاعمال مازندران بهشت نشان. در بدو سن از آنجا برآمده و به جهت تکمیل و تحصیل به دارالسلطنهٔ اصفهان متوطن شده. در خدمت فضلای حکمای معاصرین اکتساب علوم معقول کرده. به مجاهده و تصفیهٔ نفس شریف اشتغال داشت و به مرور دهور در فن حکمت الهی او را پایهای اعلی دست داد. در اشراق در گیتی طاق شده. مردم از بلاد نزدیک و دور طالب خدمتش گردیدند و به خدمتش رسیدند و تلمّذ گزیدند. صاحب فضایل و خصایل شدند. اکنون سالهای سال است که در اصفهان به افاده میگذرانند و دیرگاهی است که در این فن مانند آن جناب فاضلی دانا و حکیمی بینا به ظهور نیامده است. حکمهای اسلام را او مسلم است. غرض، خدمتش دست داده است. گاهی فکری میفرماید. از اوست:
مِنْغزلیاته
هر آه که بود در دل ما
برقی شد و سوخت حاصل ما
راز دل ما نمیشود فاش
تا لاله نروید از گل ما
ز تنها گر تنی تنها نشیند
نشیند با خدا هرجا نشیند
ز خود تنها نشین نوری که سهل است
اگر تنها کس از تنها نشیند
به کوی دوست روم چون غریب رسوایی
بود غریب رود چون به کعبه ترسایی
منم به دیر چو زاهد به کعبه چون ترسا
به غیر دیر و حرم هست هم مرا جایی
رخ نهان تو در هر چه بنگرم پیداست
ندیده دیده چه گوید نهان و پیدایی
و له ایضاً
فَأَیْنَمَا تَتَوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللّهِ
فَأَیْنَمَا تَتَجَلَّی تو قبلهٔ مایی
به غیر خواجهٔ قنبر امام دین حیدر
اگرچه هست خدا لیک نیست مولایی
یَدُ اللّه است یَدُ اللّه فَوْقَ أَیْدِیْهم
به غیر دست خدا نیست دست بالایی
بهای خاک درت نقد جان دهد نوری
که غیر این نبود غیر سود سودایی
و مِنْ رباعیاته
حقا که علی امام مطلق باشد
حقیت او چو حق محقق باشد
آن کس که کند حق علی را انکار
از حق مگذر که منکر حق باشد
و له ایضاً
وحدت چه بود قاهر و کثرت مقهور
در هرچه نظر کنی بود حق منظور
در مظهر کثرت است وحدت قاهر
در مجمع وحدت است کثرت مقهور
مِنْغزلیاته
هر آه که بود در دل ما
برقی شد و سوخت حاصل ما
راز دل ما نمیشود فاش
تا لاله نروید از گل ما
ز تنها گر تنی تنها نشیند
نشیند با خدا هرجا نشیند
ز خود تنها نشین نوری که سهل است
اگر تنها کس از تنها نشیند
به کوی دوست روم چون غریب رسوایی
بود غریب رود چون به کعبه ترسایی
منم به دیر چو زاهد به کعبه چون ترسا
به غیر دیر و حرم هست هم مرا جایی
رخ نهان تو در هر چه بنگرم پیداست
ندیده دیده چه گوید نهان و پیدایی
و له ایضاً
فَأَیْنَمَا تَتَوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللّهِ
فَأَیْنَمَا تَتَجَلَّی تو قبلهٔ مایی
به غیر خواجهٔ قنبر امام دین حیدر
اگرچه هست خدا لیک نیست مولایی
یَدُ اللّه است یَدُ اللّه فَوْقَ أَیْدِیْهم
به غیر دست خدا نیست دست بالایی
بهای خاک درت نقد جان دهد نوری
که غیر این نبود غیر سود سودایی
و مِنْ رباعیاته
حقا که علی امام مطلق باشد
حقیت او چو حق محقق باشد
آن کس که کند حق علی را انکار
از حق مگذر که منکر حق باشد
و له ایضاً
وحدت چه بود قاهر و کثرت مقهور
در هرچه نظر کنی بود حق منظور
در مظهر کثرت است وحدت قاهر
در مجمع وحدت است کثرت مقهور
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۶۸ - وصال شیرازی
و هُوَ زبدة السالکین و العارفین وافصح المتأخّرین و المعاصرین میرزا محمد شفیع، الشّهیر به میرزا کوچک. والد آن جناب از اعزّه و اشراف آن شهر و عمش از طریقهٔ فقر به ابهر و میرزا قاسم نام داشته و مرید جناب مرحوم آقا محمد هاشم شیرازی بوده و چندی قبل از این وفات نموده. غرض، جناب میرزا در آغاز حال در نزد علما و حکمای معاصرین تحصیل علوم نمود و صحبت عرفای زمان را نیز طالب بود. چند تن از این طایفه را دیده و عاقبت ارادت حضرت شیخ الواصلین و اوحدالموحدین حاج میرزاابوالقاسم شیرازی را گزیده و به یمن خدمت آن حضرت به مقامات و حالات عالیه رسیده و اکنون در کنج عزلت به افادهٔ کمالات و کتابت کتاب اللّه اشتغال دارند و احبا صحبت ایشان را غنیمت میشمارند. آن جناب را کمالات چند حاصل است که در هر یک از آنها مسلم و کامل است. اولاً جمعیت فنون علم و حکمت ادبیه و عربیه، دیگر حصول صوت حسن و صورت مستحسن، دیگر مکارم اخلاق و استحضار از علوم انفس و آفاق، دیگر سلیقهٔ مستقیم و طبع سلیم، دیگر اینکه همهٔ خطوط را خوش مینگارد و در خط نسخ بر متقدمین و متأخّرین املحیت دارد. از ولایات بعیده طالب نوشتجات وی شده به شیراز آمده هدیه نموده میبرند. الحق سالهاست که در مملکت ایران چنین وجود شریفی که مجموعهٔ کمالات صوری و معنوی باشد از کتم عدم به عرصهٔ وجود نخرامیده. در هنگام نگارش این مطلب قطعه گفته شد:
طرفه حالی است اینکه مردم دهر
مردگان را به زنده فضل نهند
تا نمیرند جمله اهل کمال
خود ز انکار نقصان نرهند
غرض، آن جناب شاعری است فاضل و سالکی است کامل. عارفی است عاشق و عاشقی است صادق. حکیمی است نحریر و ندیمی است بی نظیر. فصیحی است خردمند و دبیری است بی مانند. خطّاً و ربطاً عربیّاً و فارسیّاً نظماً و نثراً ماهر و جامعیت کمالاتش بر صاحب نظران ظاهر. آن جناب را مثنوی است مسمی به بزم وصال مشتمل بر اصناف کمال. و نهایت امتیاز دارد و مثنوی فرهاد و شیرین وحشی را تمام فرموده و کمال فصاحت ظاهر نموده و به مراتب به از وحشی گفته و رسالهٔ اطواق الذهب زمخشری را به فارسی ترجمه نموده و به خطوط پسندیده رقم فرموده و بعد از تصحیح و تشریح و توضیح به قطعهای از خیالات خود مناسب مقام تلمیح کرده که موقوف به دیدن است و دیوان غزلیات و قصاید و قطعات و رباعیاتش تخمیناً شش هزار بیت میشود. چون فقیر اشعار شاعرانه کمتر مینویسد بعضی از افکار محققانهٔ او تحریر شد:
مِنْقصایده قُدِّس سِرُّه العَزیزُ فی الحِکمة
چو بی رنگ جهان رازدبه بی رنگی جهان آرا
مخور نیرنگرنگآخرگرترنگی است از مبداء
جهان آرای بی صورت به شکل خویش کردآدم
توزینسان سغبهٔ صورت زنسل آدمی حاشا
تراهم صورت خودپای بند راه معنی بس
به صورتها منه دل، بند محکمترمکن برپا
به این جانی که هرجا نور ز زورآب ونان دارد
نخواند مردمت مردم نداند بخردت دانا
به گویایی و بینایی ز جانوربه بودمردم
نه با گویایی طوطی نه با بینایی حربا
بلی گویابود مردم ولی با جان گوینده
بلی بینا بود انسان ولیکن با دل بینا
جهان بین رااگرجان بین کنی بینش ورت خوانم
وگرنه رو عصایی جو که داری چشم نابینا
چه سازی حس حیوان یاربهردیدن جانان
چه گیری پرِّ کرکس وام بهر منزل عنقا
دوبال کرکس نفس خودازسنگ فنابشکن
که کرکس نشکند این بال نتوان رفت زی بالا
به گیتی هرچه رانیکام، یابی بیش حرص خود
کهچندانکاب افزون نوشی، افزون یابی استسقا
تومردی باعروس معنی آن بهتر که آسایی
به زردوسرخ چندآساکنی برخود عروس آسا
ظفر برخویش گرخواهی زخویش اول گریزانشو
گریزی اصل فیروزی شکستی عین استیلا
تراهر آفتی کایدبه پیش از خویشتن دانش
چنار آری به خویش ازخویشتن، آتش کندپیدا
بسیج بی بسیجی جست بایدراه بی راهی
گرت زی منزل مردان بی پروا بود پروا
ره فقر و فناراساز هم فقر و فنا باید
نه هندی خیل با حربه نه ختلی خنگ باهرا
چنان بینی که باجانان چه گربرخصم آتش خو
چنان باشی که در گلشن چه گردرکام اژدرها
همه ابر ار بلا بارد زجستن برنتابی سر
همه دشت ار سنان روید ز رفتن وانگیری پا
شوی پولاداگر کوه آید وضرغام اگرپیشه
سمندر گردی ار آتش رسد مرغابی از دریا
مگردرسایهٔ احمدکنی این راه طی ور نه
ازو هارب شود راهب وز او ترسان بود ترسا
ابوالقاسم محمد(ص) کهف ملت هادی امت
ظهورش آیت رحمت وجودش مظهر اسما
وله ایضاً
مرا پیری جوان بخت استومن طفلزبان دانش
شکسته زان همی گویم که نغزآید زطفلانش
درستاین نقل من نقلی استکزاشکستهبهباشد
بلی این آب دندانست وباشد باب دندانش
مرامادر پدر بودند طبع و نفس و من بودم
ازین مادرپدردررنج چون یوسف زاخوانش
فطامم را نخست ازتلخی عیش وسیه روزی
به مادرگفت کانداید به صبر و دوده پستانش
همیدون چونپدررایافت دون طبع و فرومایه
مرا در پرورش خوباز کرد از آب و از نانش
بگفتاین بی بها گوهرنه دریایی صدف خواهد
یکی در یتیم است این و باید تاج سلطانش
خردراپسبهمن بگماشت گفت این را ادب فرما
مراگفتا مکش سرچون قلم از خط فرمانش
خرد کاف کفایت دید چون برسراز آن پیرم
مراچون دال جا فرمود در صدر دبستانش
به یمن رایض لطفش براقی شد جهان پیما
سمندی را که از نی داشتم در زیر دامانش
شکسته از زبانم نسخ گردد بست برکلکم
به آیینی که چون یاقوت لالا گشت ریحانش
همم اسرار حکمت گفت با احکام و ادوارش
همم تعلیم منطق کرد با اشکال و برهانش
همه از بوستان جان من بشکفت آن گلها
کهتخمافشاندچندیپیش ازاین درخاکیونانش
شدم چون خیک مستسقیوش از پیمانهاش اما
نبودش در سبوآبی که جان میبود عطشانش
ازیرا کاولم پیر ازنظر زدبر جگر تیری
که ازتدبیرهای عقل مرهم ساخت نتوانش
فسردم کِم خرد ننشاند آتش با همه سردی
که مدقوق ایچ ندهد سودسرمای زمستانش
چوسردم یافت دانست آذری باشدبه کانونم
که ننشاند شرار ار سیل بارد ابرنیسانش
به تکمیلم شریعت رابه خود همدست کرد اما
چوشرعآمیخت با وسواس بینی جمله نقصانش
چو آب از چشمهٔ آهن زهد مرگست حیوان را
اگرچه خوانده است ایزدحیات جان حیوانش
سخن گرچه زلقمانست و جان را لقمهٔ حکمت
چوز استیلای تب گوید نخوانی جز که هذیانش
سروشم گفت ننیوشی وصال این غَرّهٔ غولان
که مرغ سدره نبود لانه بر شاخِ مغیلانش
شریعت زبدهٔ عشقست و درد او بود کوثر
میامیز ار تمیزی باشدت با میز شیطانش
به گوشم از سروش آمد چونام عشق واوصافش
چنان گشتم که آید دردمندی بوی درمانش
خرد را گفتم این عشقی کزو هرکس سخن راند
نهان از تست یادآری ز من چون عشق پنهانش
چونام عشق بردم عقل همچون شعله شدسرکش
چنان شیری که آتش در زنی اندر نیستانش
تو گفتی غول را راندم به سر شمشیر لاحولش
تو گفتی دیو را خواندم ببر آیات قرآنش
بگفتا گر سلامت خواهی از عشق ای پسر بگذر
که هرکس روی او بیند نه سر بینی نه سامانش
یکیدریاست طوفان زا که چون موج آورد باشد
چو دریا نوح در تب لرزه از تشویش طوفانش
نگردد رام با کس تا نگردد نام چون ننگش
نسازد وصل با کس تا نسازد کفر ایمانش
هر آن دانش که سازم سازچون روشن دل پیران
کند بر طاق نسیان جفت با عهد جوانانش
کمالی را که از عین الکمالش لام اندودم
کشد از سرکشی بر سرچوبیند نون نقصانش
کسی را گر کند ممسوس بدنامی است تعویذش
دلی را کوکند مجروح جانبازیست درمانش
به مغزی کو مکان گیردکند با شور مجنونش
به مصری کو عیان گردد کند باقحط کنعانش
اسیرش بستهٔ بندی که خوانی زلف طرارش
شکارش خستهٔ تیری که گویی چشم فتانش
حریف لاابالی میپذیرد یار بی پروا
ز کفر کافرش ننگست وز اسلام مسلمانش
جهانی را همی خواهد به قلاشی و بی باکی
خلاف شرع احکامش نقیض عقل برهانش
به نقصان از کمالی کش بود کس را نیالاید
نه شیطان را ز انکارش نه آدم را ز عصیانش
گروهی پیروانش آرزو دشمن که هریکشان
به سر خصمی کنند اوهیچ باشد فکر سامانش
مرا فکر هزاران ساله هر دم رنجه میدارد
وزیشان هر کرا یابی نیابی فکر یک نانش
سرمویی نه و مویی نیرزد تاج جمشیدش
کف خاکی نه و بادی بود ملک سلیمانش
و لَه ایضاً فی النّصیحة و الموعظه
بت ونفس و هوابشکن خلیل ملک وحدت شو
وله قصیدهٔ موسوم به آب زندگانی
مِنْ غزلیاته قُدِّسَ سِرُّه
و له ایضاً
مِنْ قطعاته فِی فوائد الصّمت
و له فِی النّعت الکرم
و له فی آثار الفتوّة
و له فی وصف التّوکّل و القناعة
فِی شرایط الوداد و الاخوّة
فِی ذمّ العجب و الغرور
فِی کتمان الاسرار
و له ایضاً فِی ذمّ الغربة و مدح اسفار المعنوی
فی بیان الانصاف و السّلطنة الحقیقیّ
افتتاح مثنوی موسوم به اربعین
رباعی
الاای همنشین کز من نشان زان دلستان جویی
خبر از بی خبر پرسی نشان از بی نشان جویی
یکی دریاست بی ساحل من و توغرق اندروی
نشانساحلازغرقه چهسانگیری چه سان جویی
هزاران ساله رهآنسوی عقل است و زهی نادان
کزین سویی هزاران ساله ره وز وی نشان جویی
بت ونفس و هوابشکن خلیل ملک وحدت شو
چرا چون تیرگانش هر نفس از روشنان جویی
بنه این خویشتن بینی واندر خویشتن بینش
نظربگشا وخودراجو که تا بینی همان جویی
به تونزدیکترازتست ازدوران چه میپرسی
میان کاروانی و ره از گم گشتگان جویی
نه نزدیکی زدرویشی ونه دوری زسلطانی
چودرتودرداوهست آنچه را میجویی آن جویی
بسادرویش کش یابی چو خواهی بردرسلطان
بسا سلطان که چون جوییش برآن آستان جویی
طرفه حالی است اینکه مردم دهر
مردگان را به زنده فضل نهند
تا نمیرند جمله اهل کمال
خود ز انکار نقصان نرهند
غرض، آن جناب شاعری است فاضل و سالکی است کامل. عارفی است عاشق و عاشقی است صادق. حکیمی است نحریر و ندیمی است بی نظیر. فصیحی است خردمند و دبیری است بی مانند. خطّاً و ربطاً عربیّاً و فارسیّاً نظماً و نثراً ماهر و جامعیت کمالاتش بر صاحب نظران ظاهر. آن جناب را مثنوی است مسمی به بزم وصال مشتمل بر اصناف کمال. و نهایت امتیاز دارد و مثنوی فرهاد و شیرین وحشی را تمام فرموده و کمال فصاحت ظاهر نموده و به مراتب به از وحشی گفته و رسالهٔ اطواق الذهب زمخشری را به فارسی ترجمه نموده و به خطوط پسندیده رقم فرموده و بعد از تصحیح و تشریح و توضیح به قطعهای از خیالات خود مناسب مقام تلمیح کرده که موقوف به دیدن است و دیوان غزلیات و قصاید و قطعات و رباعیاتش تخمیناً شش هزار بیت میشود. چون فقیر اشعار شاعرانه کمتر مینویسد بعضی از افکار محققانهٔ او تحریر شد:
مِنْقصایده قُدِّس سِرُّه العَزیزُ فی الحِکمة
چو بی رنگ جهان رازدبه بی رنگی جهان آرا
مخور نیرنگرنگآخرگرترنگی است از مبداء
جهان آرای بی صورت به شکل خویش کردآدم
توزینسان سغبهٔ صورت زنسل آدمی حاشا
تراهم صورت خودپای بند راه معنی بس
به صورتها منه دل، بند محکمترمکن برپا
به این جانی که هرجا نور ز زورآب ونان دارد
نخواند مردمت مردم نداند بخردت دانا
به گویایی و بینایی ز جانوربه بودمردم
نه با گویایی طوطی نه با بینایی حربا
بلی گویابود مردم ولی با جان گوینده
بلی بینا بود انسان ولیکن با دل بینا
جهان بین رااگرجان بین کنی بینش ورت خوانم
وگرنه رو عصایی جو که داری چشم نابینا
چه سازی حس حیوان یاربهردیدن جانان
چه گیری پرِّ کرکس وام بهر منزل عنقا
دوبال کرکس نفس خودازسنگ فنابشکن
که کرکس نشکند این بال نتوان رفت زی بالا
به گیتی هرچه رانیکام، یابی بیش حرص خود
کهچندانکاب افزون نوشی، افزون یابی استسقا
تومردی باعروس معنی آن بهتر که آسایی
به زردوسرخ چندآساکنی برخود عروس آسا
ظفر برخویش گرخواهی زخویش اول گریزانشو
گریزی اصل فیروزی شکستی عین استیلا
تراهر آفتی کایدبه پیش از خویشتن دانش
چنار آری به خویش ازخویشتن، آتش کندپیدا
بسیج بی بسیجی جست بایدراه بی راهی
گرت زی منزل مردان بی پروا بود پروا
ره فقر و فناراساز هم فقر و فنا باید
نه هندی خیل با حربه نه ختلی خنگ باهرا
چنان بینی که باجانان چه گربرخصم آتش خو
چنان باشی که در گلشن چه گردرکام اژدرها
همه ابر ار بلا بارد زجستن برنتابی سر
همه دشت ار سنان روید ز رفتن وانگیری پا
شوی پولاداگر کوه آید وضرغام اگرپیشه
سمندر گردی ار آتش رسد مرغابی از دریا
مگردرسایهٔ احمدکنی این راه طی ور نه
ازو هارب شود راهب وز او ترسان بود ترسا
ابوالقاسم محمد(ص) کهف ملت هادی امت
ظهورش آیت رحمت وجودش مظهر اسما
وله ایضاً
مرا پیری جوان بخت استومن طفلزبان دانش
شکسته زان همی گویم که نغزآید زطفلانش
درستاین نقل من نقلی استکزاشکستهبهباشد
بلی این آب دندانست وباشد باب دندانش
مرامادر پدر بودند طبع و نفس و من بودم
ازین مادرپدردررنج چون یوسف زاخوانش
فطامم را نخست ازتلخی عیش وسیه روزی
به مادرگفت کانداید به صبر و دوده پستانش
همیدون چونپدررایافت دون طبع و فرومایه
مرا در پرورش خوباز کرد از آب و از نانش
بگفتاین بی بها گوهرنه دریایی صدف خواهد
یکی در یتیم است این و باید تاج سلطانش
خردراپسبهمن بگماشت گفت این را ادب فرما
مراگفتا مکش سرچون قلم از خط فرمانش
خرد کاف کفایت دید چون برسراز آن پیرم
مراچون دال جا فرمود در صدر دبستانش
به یمن رایض لطفش براقی شد جهان پیما
سمندی را که از نی داشتم در زیر دامانش
شکسته از زبانم نسخ گردد بست برکلکم
به آیینی که چون یاقوت لالا گشت ریحانش
همم اسرار حکمت گفت با احکام و ادوارش
همم تعلیم منطق کرد با اشکال و برهانش
همه از بوستان جان من بشکفت آن گلها
کهتخمافشاندچندیپیش ازاین درخاکیونانش
شدم چون خیک مستسقیوش از پیمانهاش اما
نبودش در سبوآبی که جان میبود عطشانش
ازیرا کاولم پیر ازنظر زدبر جگر تیری
که ازتدبیرهای عقل مرهم ساخت نتوانش
فسردم کِم خرد ننشاند آتش با همه سردی
که مدقوق ایچ ندهد سودسرمای زمستانش
چوسردم یافت دانست آذری باشدبه کانونم
که ننشاند شرار ار سیل بارد ابرنیسانش
به تکمیلم شریعت رابه خود همدست کرد اما
چوشرعآمیخت با وسواس بینی جمله نقصانش
چو آب از چشمهٔ آهن زهد مرگست حیوان را
اگرچه خوانده است ایزدحیات جان حیوانش
سخن گرچه زلقمانست و جان را لقمهٔ حکمت
چوز استیلای تب گوید نخوانی جز که هذیانش
سروشم گفت ننیوشی وصال این غَرّهٔ غولان
که مرغ سدره نبود لانه بر شاخِ مغیلانش
شریعت زبدهٔ عشقست و درد او بود کوثر
میامیز ار تمیزی باشدت با میز شیطانش
به گوشم از سروش آمد چونام عشق واوصافش
چنان گشتم که آید دردمندی بوی درمانش
خرد را گفتم این عشقی کزو هرکس سخن راند
نهان از تست یادآری ز من چون عشق پنهانش
چونام عشق بردم عقل همچون شعله شدسرکش
چنان شیری که آتش در زنی اندر نیستانش
تو گفتی غول را راندم به سر شمشیر لاحولش
تو گفتی دیو را خواندم ببر آیات قرآنش
بگفتا گر سلامت خواهی از عشق ای پسر بگذر
که هرکس روی او بیند نه سر بینی نه سامانش
یکیدریاست طوفان زا که چون موج آورد باشد
چو دریا نوح در تب لرزه از تشویش طوفانش
نگردد رام با کس تا نگردد نام چون ننگش
نسازد وصل با کس تا نسازد کفر ایمانش
هر آن دانش که سازم سازچون روشن دل پیران
کند بر طاق نسیان جفت با عهد جوانانش
کمالی را که از عین الکمالش لام اندودم
کشد از سرکشی بر سرچوبیند نون نقصانش
کسی را گر کند ممسوس بدنامی است تعویذش
دلی را کوکند مجروح جانبازیست درمانش
به مغزی کو مکان گیردکند با شور مجنونش
به مصری کو عیان گردد کند باقحط کنعانش
اسیرش بستهٔ بندی که خوانی زلف طرارش
شکارش خستهٔ تیری که گویی چشم فتانش
حریف لاابالی میپذیرد یار بی پروا
ز کفر کافرش ننگست وز اسلام مسلمانش
جهانی را همی خواهد به قلاشی و بی باکی
خلاف شرع احکامش نقیض عقل برهانش
به نقصان از کمالی کش بود کس را نیالاید
نه شیطان را ز انکارش نه آدم را ز عصیانش
گروهی پیروانش آرزو دشمن که هریکشان
به سر خصمی کنند اوهیچ باشد فکر سامانش
مرا فکر هزاران ساله هر دم رنجه میدارد
وزیشان هر کرا یابی نیابی فکر یک نانش
سرمویی نه و مویی نیرزد تاج جمشیدش
کف خاکی نه و بادی بود ملک سلیمانش
و لَه ایضاً فی النّصیحة و الموعظه
بت ونفس و هوابشکن خلیل ملک وحدت شو
وله قصیدهٔ موسوم به آب زندگانی
مِنْ غزلیاته قُدِّسَ سِرُّه
و له ایضاً
مِنْ قطعاته فِی فوائد الصّمت
و له فِی النّعت الکرم
و له فی آثار الفتوّة
و له فی وصف التّوکّل و القناعة
فِی شرایط الوداد و الاخوّة
فِی ذمّ العجب و الغرور
فِی کتمان الاسرار
و له ایضاً فِی ذمّ الغربة و مدح اسفار المعنوی
فی بیان الانصاف و السّلطنة الحقیقیّ
افتتاح مثنوی موسوم به اربعین
رباعی
الاای همنشین کز من نشان زان دلستان جویی
خبر از بی خبر پرسی نشان از بی نشان جویی
یکی دریاست بی ساحل من و توغرق اندروی
نشانساحلازغرقه چهسانگیری چه سان جویی
هزاران ساله رهآنسوی عقل است و زهی نادان
کزین سویی هزاران ساله ره وز وی نشان جویی
بت ونفس و هوابشکن خلیل ملک وحدت شو
چرا چون تیرگانش هر نفس از روشنان جویی
بنه این خویشتن بینی واندر خویشتن بینش
نظربگشا وخودراجو که تا بینی همان جویی
به تونزدیکترازتست ازدوران چه میپرسی
میان کاروانی و ره از گم گشتگان جویی
نه نزدیکی زدرویشی ونه دوری زسلطانی
چودرتودرداوهست آنچه را میجویی آن جویی
بسادرویش کش یابی چو خواهی بردرسلطان
بسا سلطان که چون جوییش برآن آستان جویی
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۵۰
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۵۳
عشق هرگز جمال خود بدیدۀ علم ننماید ونقد خود برو عرضه نکند زیرا که علم موجب خشیت است و عشق سبب تجاسر عشق را هر دو طرف در خرابی است و علم را هر دو طرف در عمارت و این سرّی عظیم است. آری چون علم بدیدۀ دانائی درنگرد آن چیز که بیند خواهد کهدر ملا آرد و او از آن چیز باز دهد و این معنی در عشق موجب بعد بود زیرا که بغیرت عشق تمام شود و در غیرت روا نبود که صفت جمال معشوق برملا باز دهد بدین سبب علم در عشق نامحرم میآید و عشق جمال خود بدو نمینماید چنانکه گفتهاند:
در عشق تو از ملامتم ننگی نیست
باپنجۀ آن ازین سخن جنگی نیست
این شربت عاشقی همه محرم راست
نامحرم را درین قدح رنگی نیست
در عشق تو از ملامتم ننگی نیست
باپنجۀ آن ازین سخن جنگی نیست
این شربت عاشقی همه محرم راست
نامحرم را درین قدح رنگی نیست
عبادی مروزی : مناقب الصوفیه
بخش ۲۲ - فصل دوم: در صدق
بدان صدق خصلتی پسندیده است و حق تعالی اهل صدق را یاد کرده است و بریشان ثنا گفته که «رجال صدقوا ما عاهدوا اللّه علیه»،و خلایق را فرمود که رغبت نمایند در صحبت اهل صدق که «یا ایها الذین آمنوا اتقوااللّه و کونوا مع الصادقین.»
و رسول گفته است که هیچ نام بر مؤمن نیفتد نیکوتر از صدق، که چون بنده در دنیا بدان نام معروف گشت حق تعالی نام او در جریرهٔ صدیقان اثبات کند و به برکات این نام قربت حق تعالی بیابد.
و رسول بر هیچ چیز چندان ثنا نگفته است که بر صدق، و صدق را قوت خوانده است.
امیرالمومنین علی‑رضیاللّه عنه‑چنین گفته است که برکت صدق مرد را بهتر از مال بسیار که مال خرج راست و به خرج نیست شود. اما زبان راست گوی هر چند راست میگوید درجهٔ در دین زیادت میشود.
و صدق در سه چیز پدید آید: در قول و در حال و در عمل. اما صدق در قول ثمرهٔ بهشت است.فضیل عیاض‑رحمة اللّه علیه‑گفت هیچچیز بر حق تعالی مکرمتر از زبان راست گوی نیست.
رسول میگوید صدق راهبر است به نیکی و ثمرهٔ نیکی بهشت است.
و اما صدق در حال موافقت حق است به ظاهر وباطن، در سر و علانیه.
و نشان صدق این بود که در حالی که بود بار نگردد، و اگر در معرفت بود، به وی باز نگرد. یمن صدق دور داشتن است وی را از گفت دروغ.
و صدق در عمل دور داشتن است وی را از ریا، و صدق حال دور داشتن نظر از صدق در وقت صدق. واین عزیزتر و خاصتر است. حق تعالی نظر متصل دارد به کس که وی را صدق موافقت کند که گفت: «ان اللّه مع الصادقین».
و صادق کسی بود که بدین موصوف باشد و صادق ثابت حال نباشد.
جنید‑رحمة اللّه علیه‑گفته است: صادق در یک روز به چهل حال بگردد و کاذب مرایی در چهل سال بر یک حال بماند و اختلاف احوال صادق از آن پدید آید که پیوسته مخالف هوا باشد.
ابراهیم خواصگوید صادق را نیابی مگر اندر گزاردن فریضه یا قضای که میکند.
و گفتهاند صادق را سه چیز بود: حالت و هیبت و نیکویی.
ذوالنون مصریگوید صدق شمشیر خدا است‑عزو جل‑بر هر جای که نهند ببرد.
سهل بن عبداللّهگوید اول خیانت صدیقان حدیث ایشان بود با نفس.
فتح موصلیرا پرسیدند از صدق. دست در گارگاه آهنگری کرد. پارهای آهن سرخ بیرون آورد وبر دست نهاد. گفت صدق این باشد.
ابن اسباطگوید: اگر یک شب با خدای‑عز و جل‑به صدق کاری کنم دوستتر دارم از آنکه اندر سبیل وی شمشیر زنم.
استادابوعلی دقاقگفت صدق آن بود که از خویشتن آن نمایی که باشی و آن باشی که نمایی.
محاسبیرا از صدق پرسیدند گفت صادق آن است که باک ندارد اگر او را نزدیک خلق هیچ مقدار نباشد از بهر صلاح دل خویش، و دوست ندارد که مردمان ذرهای از اعمال او بینند، و کراهیت ندارند که سر او مردمان بدانند که کراهیت داشتن آن دلیل بود بر آنکه جاه نزد یک خلق دوست دارد؛ و این خوی صدیقان نباشد.
ابراهیم رواحهباابراهیم شیبهبه هم در بادیه نشسته شدند.
ابراهیم شیبهگفت علایق که با تو است همه بینداز! گفتهمه بینداختم مگر دیناری. ابراهیم گفت سر مشغول مکن. هر چه داری همه بینداز. گفت مرا یاد آمد که با من دوالهای نعلین بود، همه بیفگندم. پساز آن هر که مرا دوالی بایستی در پیش خویش یافتمی.ابراهیم شیبهگفت هر که با خدای به صدق رود چنین باشد.
سهل بن عبداللّه‑رحمة اللّه علیه‑چنین گفته است که هر که با نفس و هوای خود مداهنت کند هرگز نسیم صدق به مشام او نرسد و کسی که جمال صدق بدید و مخالف هوای خود گشت از مرگ نترسد، بلکه پیوسته منتظر عزرائیل باشد. چنانکهقرآن مجید خبر داد: «فتمنوا الموت ان کنتم صادقین».
کسی که در کاری صادق گشت نشان او آن بود که هرچه ضد آن کار است آن خود روا ندارد، و بند علایق همه از خود بردارد، و پیوسته منتظر اجل باشد، و انتظار بدان قوت باشد که صدق بر سر او غالب باشد. داندکه چون پرده از احوال او برگیرند رسوا نخواهد شد. کسی که این صفت یافت مرگ بر دل او آسان گردد.
عبداللّه بن المبارک بوعلی ثقفیرا‑رحمة اللّه علیه‑گفت یا باعلی مرگ را ساخته باش! وعبداللّهپای فراز کشید و گفت یاباعلیاینک من ساختم و مردم.بوعلیاز آن باز ماند کهعبداللّهمجرد و صادق بود، وبوعلیرا علایق بود، به ترک آن نمیتوانست گفت، خجل گشت.
و نیز گویند کهابوالعباس دینوری‑رحمة اللّه علیه‑مجلس میداشت. پیرزنی نعرهای بزد. گفت بمیر! پیرزنبرخاست و گامی دو سه بنهاد و گفت ای جوانمرد اینک مردم، و بیفتاد و بمرد، و این نشان صدق باشد در توحید حق تعالی.
عبدالواحد بن یزید‑رحمة اللّه علیه‑روزی در اصحاب خود مینگرست. چشم او بر جوانی افتاد در میان ایشان، سخت ضعیف و نحیف. گفتای پسر مدام روزه میداری که چنین شکسته شدهای؟ گفت نه! مدامدر افطارم. گفت پس سبب ضعف تو چیست؟ گفت ای شیخ غلبهٔ دوستی در دل مدام است، و سر مانع کشف آن است.
عبدالواحدگفت خموش. این چه دلیری و دعوی است؟ جوان برخاست و گامی دو سه فراتر نهاد و گفت خداوندا اگر درین سخن صادق بودم جانم بستان! حالیاز پای در افتاد و جان بداد، از آنکه پیوسته به صدق مشغول بود در سر، حق تعالی در پیش خلق نشان صدق او پیدا کرد.
حق تعالی بهداود‑‑وحی فرستاد که هر بنده که به شرط صدق سپرد با من، برهان صدق او به وقت حاجت به خلایق نمایم تا خجل نشود.
حقیقت صدق آن است که در وقت خود به سلامت باشد.
جنیدرا‑رحمة اللّه علیه‑پرسیدند که حقیقت صدق چیست؟ گفت آنکه صادق باشی در محلی که نجات تو از آنجا جز به دروغ نخواهد بود.
و در صدق این قدر کفایت است و این معانی که شرح داده شد در میان متصوفه باز یابند که اساس کار ایشان بر صدق است. لاجرم پیوسته چنان باشند که رضای حق‑سبحانه و تعالی‑بدان متصل باشد.
و رسول گفته است که هیچ نام بر مؤمن نیفتد نیکوتر از صدق، که چون بنده در دنیا بدان نام معروف گشت حق تعالی نام او در جریرهٔ صدیقان اثبات کند و به برکات این نام قربت حق تعالی بیابد.
و رسول بر هیچ چیز چندان ثنا نگفته است که بر صدق، و صدق را قوت خوانده است.
امیرالمومنین علی‑رضیاللّه عنه‑چنین گفته است که برکت صدق مرد را بهتر از مال بسیار که مال خرج راست و به خرج نیست شود. اما زبان راست گوی هر چند راست میگوید درجهٔ در دین زیادت میشود.
و صدق در سه چیز پدید آید: در قول و در حال و در عمل. اما صدق در قول ثمرهٔ بهشت است.فضیل عیاض‑رحمة اللّه علیه‑گفت هیچچیز بر حق تعالی مکرمتر از زبان راست گوی نیست.
رسول میگوید صدق راهبر است به نیکی و ثمرهٔ نیکی بهشت است.
و اما صدق در حال موافقت حق است به ظاهر وباطن، در سر و علانیه.
و نشان صدق این بود که در حالی که بود بار نگردد، و اگر در معرفت بود، به وی باز نگرد. یمن صدق دور داشتن است وی را از گفت دروغ.
و صدق در عمل دور داشتن است وی را از ریا، و صدق حال دور داشتن نظر از صدق در وقت صدق. واین عزیزتر و خاصتر است. حق تعالی نظر متصل دارد به کس که وی را صدق موافقت کند که گفت: «ان اللّه مع الصادقین».
و صادق کسی بود که بدین موصوف باشد و صادق ثابت حال نباشد.
جنید‑رحمة اللّه علیه‑گفته است: صادق در یک روز به چهل حال بگردد و کاذب مرایی در چهل سال بر یک حال بماند و اختلاف احوال صادق از آن پدید آید که پیوسته مخالف هوا باشد.
ابراهیم خواصگوید صادق را نیابی مگر اندر گزاردن فریضه یا قضای که میکند.
و گفتهاند صادق را سه چیز بود: حالت و هیبت و نیکویی.
ذوالنون مصریگوید صدق شمشیر خدا است‑عزو جل‑بر هر جای که نهند ببرد.
سهل بن عبداللّهگوید اول خیانت صدیقان حدیث ایشان بود با نفس.
فتح موصلیرا پرسیدند از صدق. دست در گارگاه آهنگری کرد. پارهای آهن سرخ بیرون آورد وبر دست نهاد. گفت صدق این باشد.
ابن اسباطگوید: اگر یک شب با خدای‑عز و جل‑به صدق کاری کنم دوستتر دارم از آنکه اندر سبیل وی شمشیر زنم.
استادابوعلی دقاقگفت صدق آن بود که از خویشتن آن نمایی که باشی و آن باشی که نمایی.
محاسبیرا از صدق پرسیدند گفت صادق آن است که باک ندارد اگر او را نزدیک خلق هیچ مقدار نباشد از بهر صلاح دل خویش، و دوست ندارد که مردمان ذرهای از اعمال او بینند، و کراهیت ندارند که سر او مردمان بدانند که کراهیت داشتن آن دلیل بود بر آنکه جاه نزد یک خلق دوست دارد؛ و این خوی صدیقان نباشد.
ابراهیم رواحهباابراهیم شیبهبه هم در بادیه نشسته شدند.
ابراهیم شیبهگفت علایق که با تو است همه بینداز! گفتهمه بینداختم مگر دیناری. ابراهیم گفت سر مشغول مکن. هر چه داری همه بینداز. گفت مرا یاد آمد که با من دوالهای نعلین بود، همه بیفگندم. پساز آن هر که مرا دوالی بایستی در پیش خویش یافتمی.ابراهیم شیبهگفت هر که با خدای به صدق رود چنین باشد.
سهل بن عبداللّه‑رحمة اللّه علیه‑چنین گفته است که هر که با نفس و هوای خود مداهنت کند هرگز نسیم صدق به مشام او نرسد و کسی که جمال صدق بدید و مخالف هوای خود گشت از مرگ نترسد، بلکه پیوسته منتظر عزرائیل باشد. چنانکهقرآن مجید خبر داد: «فتمنوا الموت ان کنتم صادقین».
کسی که در کاری صادق گشت نشان او آن بود که هرچه ضد آن کار است آن خود روا ندارد، و بند علایق همه از خود بردارد، و پیوسته منتظر اجل باشد، و انتظار بدان قوت باشد که صدق بر سر او غالب باشد. داندکه چون پرده از احوال او برگیرند رسوا نخواهد شد. کسی که این صفت یافت مرگ بر دل او آسان گردد.
عبداللّه بن المبارک بوعلی ثقفیرا‑رحمة اللّه علیه‑گفت یا باعلی مرگ را ساخته باش! وعبداللّهپای فراز کشید و گفت یاباعلیاینک من ساختم و مردم.بوعلیاز آن باز ماند کهعبداللّهمجرد و صادق بود، وبوعلیرا علایق بود، به ترک آن نمیتوانست گفت، خجل گشت.
و نیز گویند کهابوالعباس دینوری‑رحمة اللّه علیه‑مجلس میداشت. پیرزنی نعرهای بزد. گفت بمیر! پیرزنبرخاست و گامی دو سه بنهاد و گفت ای جوانمرد اینک مردم، و بیفتاد و بمرد، و این نشان صدق باشد در توحید حق تعالی.
عبدالواحد بن یزید‑رحمة اللّه علیه‑روزی در اصحاب خود مینگرست. چشم او بر جوانی افتاد در میان ایشان، سخت ضعیف و نحیف. گفتای پسر مدام روزه میداری که چنین شکسته شدهای؟ گفت نه! مدامدر افطارم. گفت پس سبب ضعف تو چیست؟ گفت ای شیخ غلبهٔ دوستی در دل مدام است، و سر مانع کشف آن است.
عبدالواحدگفت خموش. این چه دلیری و دعوی است؟ جوان برخاست و گامی دو سه فراتر نهاد و گفت خداوندا اگر درین سخن صادق بودم جانم بستان! حالیاز پای در افتاد و جان بداد، از آنکه پیوسته به صدق مشغول بود در سر، حق تعالی در پیش خلق نشان صدق او پیدا کرد.
حق تعالی بهداود‑‑وحی فرستاد که هر بنده که به شرط صدق سپرد با من، برهان صدق او به وقت حاجت به خلایق نمایم تا خجل نشود.
حقیقت صدق آن است که در وقت خود به سلامت باشد.
جنیدرا‑رحمة اللّه علیه‑پرسیدند که حقیقت صدق چیست؟ گفت آنکه صادق باشی در محلی که نجات تو از آنجا جز به دروغ نخواهد بود.
و در صدق این قدر کفایت است و این معانی که شرح داده شد در میان متصوفه باز یابند که اساس کار ایشان بر صدق است. لاجرم پیوسته چنان باشند که رضای حق‑سبحانه و تعالی‑بدان متصل باشد.
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۳۳
جدم شیخ الاسلام ابوسعید رحمةاللّه علیه گفت که روزی شیخ ابوسعید قدس اللّه روحه العزیز در نشابور مجلس میگفت. دانشمندی فاضل در مجلس حاضر بود، با خود میاندیشید کی این سخن کی این شیخ میگوید در هفت سبع قرآن نیست. شیخ حالی روی بدان دانشمند کرد و گفت ای دانشمند این سخن کی ما میگوییم در سبع هشتم است. آن دانشمند گفت ای شیخ سبع هشتم کدامست؟ شیخ گفت هفتم سبع آنست که یا اَیُّهَا الرَّسُولُ بَلّغْ ما اُنْزِلَ اِلَیْکَ و هشتم سبع آنست که فَاَوْحی اِلی عَبْدِهِ ما اَوْحی. شما پندارید کی سخن خدای عزوجل محدود و معدودست؟ آن کلام اللّه لانهایة که بر محمد صلی اللّه علیه و سلم این هفت سبع است اما آنچِ در دل بندگان میرساند در حصر وعد نیاید و منقطع نگردد، در هر لحظۀ ازوی رسولی بدل بندگان میرسد چنانک مصطفی صلی اللّه علیه و سلم میفرماید اِتَّقُوا فراسَةَ الْمُؤْمِن فَاِنَّهُ یَنْظُرُ بنُورِ اللّه. پس گفت:
مرا تو راحتمعاینه نه خبر
کجا معاینه آمد خبر چه سود کند
آنگاه گفت در خبر میآید کی پهنای لوح محفوظ چندانست کی به چهار هزار سال اسب تازی میتازی و باریکتر از موی یک خط است، ازآن همه کی بدین خلق بیرون داده است از آدم تا رستخیز همه درآن ماندهاند، از دیگران خود خبر ندارد.
مرا تو راحتمعاینه نه خبر
کجا معاینه آمد خبر چه سود کند
آنگاه گفت در خبر میآید کی پهنای لوح محفوظ چندانست کی به چهار هزار سال اسب تازی میتازی و باریکتر از موی یک خط است، ازآن همه کی بدین خلق بیرون داده است از آدم تا رستخیز همه درآن ماندهاند، از دیگران خود خبر ندارد.
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۱۹
شیخ ابوسعید قدس اللّه روحه العزیز گفت کی صد پیر از پیران در تصوف سخن گفتهاند اول همان گفت کی آخر، عبارت مختلف بود و معنی یکی کی اَلتَّصَوَّفُ تَرکُ التَکَلُّفِ و هیچ تکلف ترا بیش از تویی تو نیست، چون به خویشتن مشغول گشتی ازو باز ماندی. شیخ گفت مشایخ و پیران گفتهاند هرچ خلق را شاید خدای را نشاید و هرچ خدای را شاید خلق را نشاید. وقتی از اوقات شیخ قرآن میخواند و در آخر عهد هرچ آیت رحمة بود میخواند و هرچ آیت عذاب میگذاشت. یکی گفت ای شیخ این چنین نظم قرآن مینشود:
ساقی تو بده باده و مطرب تو بزن رود
تا میخورم امروز کی وقت طرب ماست
می هست و درم هست و بت لاله رخان هست
غم نیست و گر هست نصیب دل اعداست
پس گفت از آن ما همه بشارت و مغفرت آمده است و از آن ایشان عذاب پس درویش را چیزی در دل آمد، شیخ گفت و آن رغم انف ابی الدرداء و شیخ این لفظ بسیار گفته است. شیخ گفت ابوبکر واسطی گفته است کی: تَعَلُّقُ الخَلقِ بِالخَلقِ کَتَعَلُّقِ المَسْجُونِ بِالْمَسجُون شیخ گفت سایلی از پیری درخواست کی سخنی بگوی. گفت از علی تا ثری در قدرت وی ذرۀ هست و هر دانش کی هست بذرۀ از هستی خداوند نرسد، سخن گفتن در چیزی کی آن چیز ناچیز بود محال بود کی عبارت بدو نرسد. شیخ گفت آن پیر دیگر را گفتند کی سخنی بگوی گفت ماسِوی اللّه فَلَیْسَ لَهُ حقّیقَةٌ فَما ذا نُکَلِّم. شیخ گفت سهل بن عبداللّه گفته است کی: قَبِیْحٌ لِمَنْ یلبِسُ الْخِرْقَةَ وَ هَمُّ الارزاقِ فِی قَلْبِه گفت زشت باشد کی کسی خرقۀ درویشان درپوشد و اندوه روزی در دل وی بود و این قدر نداند کی اَرْزاقُ الْعِبادِ عَلی اللّه لایَقُوم بِها اِلّا فَضْلُه. شیخ گفت ما به نزدیک بوالعباس قصاب بودیم به طبرستان، چون درویشان به نزدیک او آمدندی هر یکی وایی و تمنیی، او گفتی خداوندا هر کسی را وایی باید و مرا وایی نباید و هر کسی را منی و مرا منی نمیباید ما را آن باید کی ما نباشیم.
ساقی تو بده باده و مطرب تو بزن رود
تا میخورم امروز کی وقت طرب ماست
می هست و درم هست و بت لاله رخان هست
غم نیست و گر هست نصیب دل اعداست
پس گفت از آن ما همه بشارت و مغفرت آمده است و از آن ایشان عذاب پس درویش را چیزی در دل آمد، شیخ گفت و آن رغم انف ابی الدرداء و شیخ این لفظ بسیار گفته است. شیخ گفت ابوبکر واسطی گفته است کی: تَعَلُّقُ الخَلقِ بِالخَلقِ کَتَعَلُّقِ المَسْجُونِ بِالْمَسجُون شیخ گفت سایلی از پیری درخواست کی سخنی بگوی. گفت از علی تا ثری در قدرت وی ذرۀ هست و هر دانش کی هست بذرۀ از هستی خداوند نرسد، سخن گفتن در چیزی کی آن چیز ناچیز بود محال بود کی عبارت بدو نرسد. شیخ گفت آن پیر دیگر را گفتند کی سخنی بگوی گفت ماسِوی اللّه فَلَیْسَ لَهُ حقّیقَةٌ فَما ذا نُکَلِّم. شیخ گفت سهل بن عبداللّه گفته است کی: قَبِیْحٌ لِمَنْ یلبِسُ الْخِرْقَةَ وَ هَمُّ الارزاقِ فِی قَلْبِه گفت زشت باشد کی کسی خرقۀ درویشان درپوشد و اندوه روزی در دل وی بود و این قدر نداند کی اَرْزاقُ الْعِبادِ عَلی اللّه لایَقُوم بِها اِلّا فَضْلُه. شیخ گفت ما به نزدیک بوالعباس قصاب بودیم به طبرستان، چون درویشان به نزدیک او آمدندی هر یکی وایی و تمنیی، او گفتی خداوندا هر کسی را وایی باید و مرا وایی نباید و هر کسی را منی و مرا منی نمیباید ما را آن باید کی ما نباشیم.
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۲۶
خواجه عبدالکریم کی خادم خاص شیخ بود و از نشابور بوده است، گفت من کودک بودم کی پدرم مرا بخدمت شیخ بوسعید آورد. چون پدرم بازگشت و من بخدمت شیخ باستادم چشم شیخ بررواق خانقاه بر خاشاکی افتاد انداخته، شیخ اشارت کرد که بیار. من پیش شیخ بردم، شیخ گفت بزبان شما این را چه گویند؟ گفتم خاشه. گفت بدانک دنیا و آخرت خاشۀ این راه است، تا از راه برنداری بمقصود نرسی کی مهتر عالم علیه السلام چنین فرمود کی ادناها اِماطَةُ الْاذی عن الطَّریقِ. کمتر درجۀ از درجۀ ایمان آنست که خاشه از راه برداری، پس گفت هرچ نه خدای رانه چیز، و هر که نه خدای را نه کس! آنجا کی تویی همه دوزخست و آنجا کی تونیستی همه بهشت است.
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۵۳
پدرم نورالدین منور گفت رحمةاللّه علیه، کی شیخ بوسعید در نشابور بجایی میرفت، بسر کوی حرب رسید، دکانهای آراسته و پرمیوۀ پاکیزه دید و از همه بازار نشابور آن موضع آراستهتر بودی. چون شیخ آنجا رسید پرسید کی چه گویند؟ گفتند سر کوی حرب. شیخ ما گفت خه! کسی را که سر کوی حرب چنین بود سر کوی صلحش چگونه تواند بود؟ و هم پدرم رحمة اللّه علیه روایت کرد کی روزی شیخ قدس اللّه روحه العزیز مجلس خواست گفت، چون بیرون آمد و برتخت بنشست و مقریان برخواندند، مسایل بسیار مختلف و جمعی بسیار بودند و هر کس از سایلان از نوعی دیگر سؤال کردند و شیخ نظاره میکرد و خاموش میبود تا بسیار بپرسیدند. در آخر شیخ گفت، بیت:
گر من بختن زیار وادارم دست
با ورد و نسا و طوس یار من بس
وصلی اللّه علی محمد و آله اجمعین و دست بروی فرود آورد و ازتخت بزیر آمد و آن روز بیش از ین نگفت و هم پدرم گفت کی در ابتدای حالت شیخ کی هنوز اهل میهنه شیخ را منکر بودند رئیس میهنه، خواجه حمویه، دانشمندی فاضل از سرخس آورده بود به تعصب شیخ تا مجلس میگفت و فتوی میداد. روزی این دانشمند به مجلس شیخ آمد، کسی از شیخ ما سؤال کرد که خون کیک تا بچه قدر معفوّست در جامه کی بدان نماز توان کردن؟ شیخ ما گفت امام خون کیک خواجه امام است و اشارت بدان دانشمند کرد و گفت این چنین مسئلها از وی پرسید، از ما حدیث وی پرسید.
گر من بختن زیار وادارم دست
با ورد و نسا و طوس یار من بس
وصلی اللّه علی محمد و آله اجمعین و دست بروی فرود آورد و ازتخت بزیر آمد و آن روز بیش از ین نگفت و هم پدرم گفت کی در ابتدای حالت شیخ کی هنوز اهل میهنه شیخ را منکر بودند رئیس میهنه، خواجه حمویه، دانشمندی فاضل از سرخس آورده بود به تعصب شیخ تا مجلس میگفت و فتوی میداد. روزی این دانشمند به مجلس شیخ آمد، کسی از شیخ ما سؤال کرد که خون کیک تا بچه قدر معفوّست در جامه کی بدان نماز توان کردن؟ شیخ ما گفت امام خون کیک خواجه امام است و اشارت بدان دانشمند کرد و گفت این چنین مسئلها از وی پرسید، از ما حدیث وی پرسید.