عبارات مورد جستجو در ۲۱۳۲ گوهر پیدا شد:
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۳۹۳
هر شب که مرا درد تو بیدار کند
بر عهد بدت زمانه اقرار کند
روزی دو سه در کشتن من سعی مکن
بگذار که خود فراقت این کار کند
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۳۹۴
والله که گر دل مرا خوش نکند
یا چاره این جان بلاکش نکند
با آینه عارضش آن کار کند
دود دل من که هیچ آتش نکند
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۴۱۰
آن دل که به دوری تو خرسند بود
بنگر که بر او بار بلا چند بود
نومیدی و کینه و بریدن سخت است
زآنجا که امید مهر و پیوند بود
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۴۲۶
با هر که دلم به مهر پیوسته شود
چون چرخ به کین من کمر بسته شود
ور در عمری دست برم سوی گلی
خاری گردد وزاو دلم خسته شود
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۴۳۸
هر شب چو رهی زبون زغم می آید
برراه وثاق تو برون می آید
از بسکه زدیده بردرت ریزم خون
از خاک در تو بوی خون می آید
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۴۴۶
یار از پی کار مشکلم می گرید
بر سعی و امید باطلم می گرید
دم می دهد او مرا و چون هیزم تر
می سوزم و بر دود دلم می گرید
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۴۵۰
از قطره آب رخنه گردد مرمر
چون موم شود گوهر سنگ از آذر
سیلاب سرشک و آتش سینه من
در سنگ دلت نمی کند هیچ اثر
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۴۵۵
اندیشه عشقت دم سرد آرد بار
تخم هوست میوه درد آرد بار
از اشک رخم ز خاک نمناک درت
هر خار که روید گل زرد آرد بار
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۴۵۸
هر شب چو وزد بر دل من باد سحر
با یاد تو از گریه دهم داد سحر
می ترس ز فریاد من و آه شبم
ای غافل از آه شب و فریاد سحر
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۴۸۲
شمعم که ز دوری تو ای جان افروز
خالی نیم از گدازش و گریه و سوز
می نگسلدم تب از تب و درد از درد
بدحالترم شب از شب و روز از روز
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۴۹۰
ای صبح رخ از سوز شب تار بترس
وی خفته ز آه من بیدار بترس
ترسم که شبی در تو رسد سوز دلم
از سوز دل سوخته زنهار بترس
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۴۹۹
شمعی که ازوست عیش می خوران خوش
وز سوز وی است وقت بیداران خوش
گریان گریان تا به سحرگه می گفت
بگذشت مرا روز شب یاران خوش
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۵۰۸
جانا رخ من زرد شدا ز گرد فراق
بی روی تو خون شد دلم از درد فراق
زنهار نه در کف فراقم فکنی
از بهر خدا که نیستم مرد فراق
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۵۱۲
ای سنگدل ار کوه ثباتی و درنگ
غافل منشین ز زاری این دل تنگ
کآن ناله کنم شام که بگدازد کوه
وان گریه کنم سحر که خون گردد سنگ
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۵۲۹
دوش از تو چو ناامید برگردیدم
بالین ز سرشک دیده پر خون دیدم
تا روز ز فرقت تو بر بستر درد
چون مار میان بریده می پیچیدم
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۵۳۷
زین دام بلا که در وی افتاد دلم
بس در که به روی فتنه بگشاد دلم
در عشق کسی که جوی خون می راند
خون راند ز چشم من که خون باد دلم
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۵۴۳
هنگام وداع تا به منزل رفتیم
از آب دو دیده پای در گل رفتیم
توفیر سفر نگر که از صحبت تو
با دل برت آمدیم و بی دل رفتیم
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۵۵۱
جانکاه منی و دل فزای همه ای
دلبند منی و دلگشای همه ای
بیگانه شدی با من و این هیچم نیست
این می‌کشدم که آشنای همه ای
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۵۵۴
هر دم ز من دلشده بیزار شوی
بی هیچ کینه ز من دل آزار شوی
قدر من دلسوخته دانی لیکن
روزی که به روز من گرفتار شوی
میرزاده عشقی : مقطعات
شمارهٔ ۱۷ - گردون من
دل پر خون من را کس ندارد
سر مجنون من را کس ندارد
همه کس را، ز گردون دل کباب است
ولی گردون من را کس ندارد